امتیاز موضوع:
  • 21 رأی - میانگین امتیازات: 4.48
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم

#41
ببخشید عزیزای دلم واقعا معذرت می خوام ولی تا الان تو جاده بودم ، الانم دارم از خواب میمیرم ولی گفتم بیام بذارم مال شنبه رو ، پس ببخشید ، اینم از قسمت های امروز:

- کی بود؟
- دریا.
- چی.. چیکار داشت؟
- زنگ زد بگه واسه کنسرتشون خواننده می خوان ، از من دعوت کرد.
- با چه رویی زنگ زده به تو؟
- نوشیکا.
- نه... نوشیکا نداره ، یعنی چی؟
- نوشیکا ، دریا الان ازدواج کرده ، بچه داره ، منم دیگه احساسی بهش ندارم.
- حالا می خوای قبول کنی؟
- می خوای بریم اونجا؟
- حتما.
صبحانه خوردیم و دوتایی رفتیم سمت جایی که آرتیمان می دونست ، یه آموزشگاه موسیقی بود ، از پله ها رفتیم بالا ، اولین کسی که دیدم دریا بود ، دورش یه سری جوان و نوجوان بودن ، یه دختر از ته راهرو میومد داد زد:
- دریا جون؟
- جانم؟
و برگشت سمت صدا و گفت:
- شانیسا جان چیه؟
- یاسی جون کارتون داره.
- الان میام.
چشمش افتاد به ما ، بهمون نزدیک شد و گفت:
- سلام.
دستش رو سمتم دراز کرد ، جواب سلامش رو دادم و باهاش دست دادم ، گفت:
- خوش اومدی.
- ممنون.
رو به آرتیمان کرد و گفت:
- شماهم خوش اومدین.
- ممنون.
- اِم... پارسا تو اتاقشه ، یه لحظه...
و بعد داد زد:
- یاسی؟
یه دختر بامزه هم سن و سال های دریا ، با موهای قهوه ای روشن ، چشم هایی قوه ای اما قهوه ای روشن ، بینی متناسب و لب های گوشتی اومد ، تپل و سفید بود ، گفت:
- جانم دریا؟
- یاسی آرکا کجاست؟
- تو اتاق پیش پارسا.
- میری بیاریش بیرون؟ می خوان برن تو با اجازه.
رو به ما کرد و گفت:
- سلام.
- سلام.
آرتیمان- سلام.
دریا- یاسمن دوستم ، ایشونم نوشیکا هستن ، درسته؟
- بله.
دریا- آرتیمانم که می شناسی.
یاسمن- البته.
دریا- ببخشید اینجا یکم شلوغه همه چی در همه ، معذرت می خوام ، یاسی داری میری به ساسانم بگو بی زحمت.
یاسمن- باشه.
یاسمن رفت ، دور و برم رو نگاه می کردم ، یهو چشم به هیلدا افتاد ، رو به آرتیمان گفتم:
- آرتیمان این هیلدائه؟
- آره هیلدا منشی اینجائه دیگه.
- خوب الان ضایع ست که ما با هم اومدیم.
- اشکال نداره ، دوستیم دیگه.
- باشه.
رفتیم و به هیلدا سلام کردیم ، چند ثانیه بعد یاسمن با یه پسر بچه ی خیلی خوشکل از راهرو بیرون اومد ، بچهه چشم های سبز ررنگ داشت با موهای قهوه ای خیلی ناز بود ، ته چهره اش به دریا می خورد اما فکر کنم شبیه باباش باشه ، دریا کنارمون وایستاده بود ، یاسمن گفت:
- کلی غر زد ، میگه آرمینا کجاست ، راستی دریا آرمینا کجاست؟
- خونه ی مامانه. خوب آرتیمان بریم.
آرتیمان- باشه.
- آرمینا دخترتونه؟
دریا- آره.
- چه اسم های جالبی.
- آره والا اسم های عجق وجق ، من که اصلا نمی دونستم این اسما چیه همین جوری پیدا شد یهو ، اسم شماهم تا حالا نشنیده بودم.
- آره کمیابن این اسما ، چند سالشه پسرتون؟
- آرکا سه سالشه ، آرمینا هم یه سال.
- ماشالا چه خوشکله.
- به من نرفته که...
یه لحظه حرفش رو قطع کرد و به آرتیمان نگاه کرد ، من هم همینطور دیدم آرتیمان با یه لبخند داره نگاش می کنه ، ادامه داد:
- به باباش رفته ولی دخترم رو همه میگن شبیه منه. بذار عکسشو دارم.
و بعد گوشیش رو دراورد و عکس یه دختر کوچولو خیلی ناز رو بهم نشون داد ، دختره هم چشم هاش سبز بود اما موهای طلایی رنگ داشت ، کپ خود دریا بود.
هیلدا- دریا ، آقای تهرانی منتظرن.
دریا- وای راست میگی بریم.
یهو یه دختره با یه پسر کوچیک از در اومد تو ، دختره چشم هایمشکی داشت و موهاش رو بلند کرده بود ، پسربچه هم که تو بغلش بود چشم و موهای مشکی رنگ داشت ، دریا گفت:
- وای زن داداش ، سلام ، چه بی خبر.
- سلام دریا ، دیگه اومدم تمام شه ، سه هفته اس می خوام بیام پیشت.
- خوش اومدی.
رو به ما کرد و گفت:
- زن داداشم ، شادی ، آرتیمان و نوشیکا.
- خوشبختم.
شادی- همچنین.
آرتیمان- آرین ازدواج کرد؟
دریا- آره دیگه ، آرمینم که عزیز دل عمه س. بریم دیگه. شادی برو پیش سلما ما هم میایم.
سه تایی رفتیم سمت یه اتاق توی راهرو ، دریا در زد و بعد وارد شدیم ، وااااااااااااو این پارسائه؟ خیلی خوشکله ، چه خوش تیپه این یارو ، چشم های سبز رنگ داشت با موهای قهوه ای ، خیلی استایل صورتش رو دوست دارم ، خوشم اومد از قیافش ولی خوب در حدی نیست که به آرتیمان ترجیح داده بشه ، دریای خر ، هوی نوشیکا عشق مگه قیافه حالیشه؟
پارسا- خوش اومدین.
از پشت میزش بلند شد ، یه مدت به آرتیمان نگاه کرد ، آرتیمان دستش رو دراز کرد ، دست آرتیمان رو نگرفت ، از پشت میزش بلند شد ، دست آرتیمان رو هوا خشک شد ، دستش رو گرفت و بغلش کرد ، آرتیمان هم دستش رو روی شونه هاش گذاشت ، به هم دیگه لبخند زدند ، پارسا گفت:
- خوش اومدی دوست قدیمی.
آرتیمان لبخندش رو پررنگ تر کرد ، اومد رو به روی من:
- خوش اومدین.
دست دادیم ، گفتم:
- نوشیکام.
- پارسا ، خوش بختم.
- همچنین.
چه عجیبن اینا ، زنه به آرتیمان دست نداد ، شوهره ولی به من دست داد ، غلط می کرد می خواست به آرتیمان دست بده.
دریا- نوشیکا می خوای ما بریم بیرون با بقیه آشنا شی؟
- آره ، باشه.
رفتیم بیرون ، منو برد تو اتاق کناری اتاق بفلی پارسا ، یه اتاق بود با میز درست مثله اتاق پارسا ، گفت:
- قبلا اینجا تدریس می کردم.
- الان تدریس نمی کنی؟
- چرا ولی فقط پیانو.
- شما تو گروهم هستی؟
- آره پیانیست گروهم ، بعضی موقع هام که می خونم با گروه ، پارسا خواننده گروهه ، یه هم خون می خواست ، من آرتیمان رو پیشنهاد کردم.
- خوب کردی.
- دیدی گفتم دوسش داری.
- هان؟ چی؟
- هیچی ، خوش بخت شین ، قدرشو بدون ، دوسش داشته باش ، وقتی که تونست دلشو بهت بسپاره یعنی خیلی براش عزیز بودی.
- دریا تو یه مدلی حرف می زنی ، یه جوریی آدم دلش می خواد باهات حرف بزنه.
- بگو نوشیکا جونم ، بگو عزیزم ، من راز دارم.
- دریا...
سکوت کردم و چند دقیقه بعد از سکوت ادامه دادم:
- تو اگه بفهمی تو تمام زندگیت ، یعنی تو تمام مدتی که به یکی نیاز داشتی تا تنهایی هات رو پر کنه یه خواهر داشتی ، یه خواهر دوقلو ، با خلق و خوی خودت ، با ظاهر خودت ، با...
اشک هام هوس سرسره بازی کردند و چندتاییشون باریدن ، ادامه دادم:
- یکی که می تونست تنهایی هاتو پر کنه ، اینو می فهمیدی ولی زمانی که... وقتی که خواهرت مرده بود یعنی نبود ، اصلا نبود... چی کار می کردی؟
- تو این اتفاق برات افتاده؟
- میشا خواهر من بوده.
- چی؟
- میشا خواهرم بوده.
- شماها از کجا می دونید؟
- تو می دونستی؟
- نه... اما می دونستم که میشا یه خواهر داره.
- از کجا؟
- اِم... می دونی... خوب... مینا جون بهم گفته بودن.
- یعنی چی؟
- خوب من با مینا جون دوست بودم ، حرفاشون رو بهم می گفتن اما بعد میشا دیگه ندیدمشون.
- خدایا... از این داستان خوشم نمیاد.
بلند شد ، بغلم کرد و گفت:
- مطمئن باش ، هیچ وقت عشق ناامیدت نمیکنه. ببین تازه اولشه دیوونه ، صبر کن ، خیلی شیرینه ، به خدا شیرینه ، خیلی.
- مرسی که گوش دادی.
- قربونت برم راحت باش باهام.
- سرت درد اومد.
- نه...
در اتاق باز شد و پارسا تو چارچوب بود ، دریا گفت:
- آقای تهرانی حرف می زدیم.
- ببخشید اما مهم بود. تشریف بیارید تمرین.
- چشم اومدیم. بریم نوشیکا.
چقدر از جو اونجا خوشم اومد همه باهم دوست بودن ، همشون هم جوون بودن و باهم صمیمی بودن ، رفتیم تو یه سالن بزرگ ، اینجا از کجا پدید اومد؟چقدر بزرگه. همه نشسته بودن سرجاهاشون ، دریا به من گفت:
- من میرم رو صحنه ، فعلا عزیزم.
- برو خوشحال شدم.

رفت و جای پیانیست گروه نشست ، یه میکروفن کوچک هم از بالا جلوی دهنش تقریبا نصب شده بود ، همه ی گروه نشسته بودن ، ویلون زنا از همه قشنگ تر بودن ، رهبر گروه هم جلوشون ایستاده بود ، یکی از پشت گفت:
- شروع.
صدای تنهای پیانو تو گوشم پیچید ، یه آهنگ ملایم رو می زد ، بعد با صدای نی همراه شد و یه نغمه ی آروم از صدای چندتا زن ، چشمم رو چرخوندم یک سمت سن چندتا دختر رو صندلی نشسته بودن و یه سری میکروفن ایستاده جلوشون بود ، همگی با هم میگفتن:
- لا ، لا لا ، لا ، لالالا ، لالالـا ، لالا ، لا.
صدای پارسا رو شنید که همراه آرتیمان از پشت پرده به روی صحنه میومدن ، آرتیمان یه کاغذ دستش بود ، صدای دخترها هنوز میومد و پارسا می خوند:
شب اومده ، چشم انتظار یارم
عشق اومده ، این عشقو می ستایم
آرتیمان- شب اومده ، چشمام به در کبوده
اشک اومده ، چشم منو ربوده
فریاد اومده ، حنجره خالی کرده
پارسا- صدامو برده ، جنگلو آبی کرده
ریتم یه کم تند تر شد:
دریا و پارسا و آرتیمان- ما که باهم هیچ مشکلی نداشتیم
دخترا- نداشتیم.
دریا و پاسا و آرتیمان- ما که از هم دلخوری ای نداشتیم.
دخترا- نداشتیم.
پارسا- ما که کنار هم پر امیدیم.
دخترا- امیدیم.
دریا و پارسا- ما که کنار هم پر امیدیم.
دخترا- امیدیم.
آرتیمان- شب اومده ، ستاره چشمک زده
ابر اومده...
یه صدا- استپ.
همه برگشتن سمت صدا ، همونی بود که شروع رو گفته بود:
- خوب نشد ، شما صدات آماده نیست ، یه ساعت دیگه امتحان می کنیم ، فعلا صداتو آماده کن.
پارسا- استراحت.
همگی اومدن پایین ، همه رو با تعجب نگاه می کردم ، دریا اومد سمتم و گفت:
- چطور بود؟
- تا حالا تمرین اینجوری ندیده بودم.
رفتیم و بچه هارو بهم معرفی کرد ، همشون زود جوش و خون گرم بودن ، حدود یه ساعت و نیم گذشت ، آرتیمان رو ندیده بودم ، دریا گفت:
- نوسیکا بریم سر تمرین دوباره.
- الان شروع میشه؟
- آره دیگه. بریم.
رفتم سر صحنه ، اینبار موزیک مثل قبل شروع شد اما هیچ توقفی بینش نداشت ، یه سری پسر هم به گروه های هم خوانی اضافه شده بودن ، دوباره با صدای پیانو دریا شروع شد و بعد:
- لا ، لا لا ، لا ، لالالا ، لالالـا ، لالا ، لا. لا ، لا لا ، لا ، لالالا ، لالالـا ، لالا ، لا.
پارسا- شب اومده ، چشم انتظار یارم
عشق اومده ، این عشقو می ستایم
آرتیمان- شب اومده ، چشمام به در کبوده
اشک اومده ، چشم منو ربوده
فریاد اومده ، حنجره خالی کرده
پارسا- صدامو برده ، جنگلو آبی کرده
دریا و پارسا و آرتیمان- ما که باهم هیچ مشکلی نداشتیم
دخترا- نداشتیم.
دریا و پاسا و آرتیمان- ما که از هم دلخوری ای نداشتیم.
دخترا- نداشتیم.
پارسا- ما که کنار هم پر امیدیم.
دخترا- امیدیم.
دریا و پارسا- ما که کنار هم پر امیدیم.
دخترا- امیدیم.
آرتیمان- شب اومده ، ستاره چشمک زده
ابر اومده ، بارون بهش سر زده
دختراو پسرا- سرزده.
پارسا- می دونم.
دریا- می دونم.
همشون- می دونم.
پارسا- می دونم دلگیری از دستم
دلت گرفته از کارم ، این حالم
می دونم خیلی غریبه شدم برات
می دونم هیچ اعتمادی نداره به من نگات
آرتیمان- می دونم دوسم نداری ، سخته اما می دونم
می دونم خیال من بوده که تو باهام می مونی ، می دونم
دخترا و پسرا- می دونم خیلی زیادی واسه من
پارسا و آرتیمان- می دونم خیلی زیادی واسه من
پارسا- چشمتو ببند تو ماهم ، عزیزم
که شبا سراغتو از ستاره نگیرم
تو خودت باشی کنارم ، با تو آروم بگیرم
آرتیمان- ما دوتا ، دوتا پرنده ی اسیر روزگار
اول راهه عزیزم ، بال و پرت جون نداره ، من می دونم
دریا و آرتیمان- می دونم خیلی زیادی واسه من
می دونم چشم به راهی واسه من
پارسا- من نیام خودت بیا عاشقونه پرواز کنیم
پا به پای هم بریم پرنده رو آزاد کنیم
این قفس تنگ شده من نفس می خوام
آرتیمان- نفسم ، هم نفسم ، هر نفسم باهام بیا
همگی- نفسم ، هم نفسم ، هر نفسم باهام بیا
نفسم ، هم نفسم ، هر نفسم باهام بیا
و در نهایت با صدای پیانو و ویلون به پایان رسید. من و همه ی کسایی که داشتن گوش می دادن دست زدیم ، واقعا معرکه بود آهنگ ، کلی سوت کشیدم براشون ، آرتیمان لبخند زد بهم ، خلاصه اونا وقت نهارشون شد اما ما نموندیم ، قرار شد که آرتیمان هرروز ساعت نه تا دوازده بره اونجا تا واسه کنسرت تمرین کنن ، کنسرتشون حدود دوماه دیگه توی دبی برگزار میشد ، با آرتیمان از آموزشگاه بیرون رفتیم ، گفتم:
- آرتیمان تو خیلی قشنگ می خونی ، ترکیبت با پارسا عالی بود.
- مرسی عزیزدلم.
- عزیز دلت؟
- پس چیم؟
- همون که گفتی خوب بود.
رفتیم و تو یه رستوران نهار خوردیم ، بعد هم دوباره سوار ماشین آرتیمان شدیم ، آرتیمان من رو به سمت خونم برد ، تو راه گفت:
- نوشیکا ، حالت بهتره؟
- خوب آره ، اگه ببریم پیش میشا بهتر میشم.
- میریم اونجا.
رفت سمت بهشت زهرا ، تو راه دوباره گفت:
- نوشیکا ، آدرین ، بابات... خیلی تنهان ، اونا دوست دارن.
- آرتیمان.
- جانم؟
- تو رو چرا بخشیدم؟
- نمی دونم.
- چون دوست داشتم ، من بابامو دوست دارم؟
- نوشیکا...
- آرتیمان بابام اولین مردی بود که دیدمش ، من دوسش دارم؟ اندازه ی تو دوسش دارم؟
- معلومه که داری ، احمق باباته ، باباته دیوونه.
- اونم منو دوست داره؟
- بیشتر از هر چیزی ، نوشیکا فکر کن یه پدر سالها از بچش محروم باشه ، خیلی براش سخت تر از توئه اون دخترش رو ندید اون همه سال.
- از من که محروم نبود ، بود؟
- نوشیکا حالت خوبه.
- از من... محروم بود؟ نبود... نبود ، ولی چیکار کرد؟ دیدی چیکار کرد؟
جوابم رو نداد ، رسیدیم به بهشت زهرا ، منو برد سر قبر میشا ، نام پدر محمد ، چرا... چرا؟ بالای قبر ایستاده بودم ، آرتیمان با اشک هایی تو چشمش جمع شده بود نشسته بود کنار قبر و با گلا اون رو می شست ، عذاب میشا الان چقدره؟ میشا خواهرم بدترین کارو کردی ، پاهام لرزیدن ، این اولین بار بود که کنار یه قبر نشسته بودم ، صدایی که توی گلوم خفه شده بود رو آزاد کردم و یه جیغ از ته دلم کشیدم ، برام مهم نبود که همه ی نگاه ها به سمتم چرخیدن ، برای آرتیمان هم مهم نبود ، سرم رو روی قبر گذاشتم و آروم شروع به صحبت با میشا کردم:
- خواهری... خواهرم ، خواهرم... آره قشنگ تره اینجوری ، اگه پیش هم بودیم چقدر خوب میشدا ، دوتا دختر شیطون و بازیگوش ، دوتا خواهر شیطون ، کنار هم بودیم ، نه من تنها بودم و نه تو ، ولی مثل اینکه سرنوشت نخواست ، خدا نخواست ، آره خدا ، خالقمون ، خالقی که اونقدر برای من و تو غریبس که احساسش نمی کنیم ، خالقی که اونقدر برای تو بی مفهوم بود که خودکشی کردی ، خالقی که انقدر از خودم دورش کردم که آیه های کوچکترین سوره اش هم از یاد بردم ، من و تو یه مشکل داشتیم ، بی ثباتی ، بی ایمانی ، بی خدایی ، می شنوی؟ صدای دعا میاد ، میشا من و تو چقدر از این کلمه هارو می فهمیم؟ میشا ما کجای کارمون غلط بود؟ چرا یکی نیومد هدایتمون کنه ، خیلی راه هارو رفتما اما مثل اینکه این خدا از همه کارش درست تره ، نه؟ بیا برگردیم ، باهام همراه میشی؟ میای باهام میشا؟ میای دوباره به دنیا بیایم؟
داد زدم: میای؟
آرتیمان- نوشیکا بریم بسته ، حالت خوب نیست.
- آرتیمان... تو نماز بلدی بخونی؟
- آره بلدم.
- به منم یاد میدی؟
- آره حتما ، بیا بریم الان.
از روی زمین بلندم کرد ، توی ماشین بهم یه مسکن با آب معدنی داد ، سرم رو به صندلی ماشین تکیه دادم و به خواب رفتم تا رسیدم به خونه.

با لبخند به خودم نگاه کردم ، پیراهن طوسی رنگی پوشیده بودم ، جلوش کوتاه بود و پشتش دنباله داشت ، موهام رو شینیون کرده بودم و یه تاج کوچیک روی سرم گذاشته بودم ، آرایش کاملی داشتم برعکس همیشه سایه هم زده بودم ، سایه ی مشکی و طوسی ، آرایش چشمام تیره بود و من عاشق این آرایش چشم شده بودم ، چشمام بین این آرایش برق می زدند ، ابروهام رو قهوه ای رنگ کرده بودم ، به هرحال از اون نارنجی خیلی بهتر بود ، پوستم رو روشن تر کرده بود و رژگونه پرنگ کرم قهوه ای نارنجی زده بود برام و لب هام رو هم رژلب نارنجی رنگ زدم و روش یه برق لب ، چند بار پلک زدم ، کفش های پاشنه بلند مشکی رو پام کردم و به پاهای لاغر و سفیدم نگاه کردم ، مانتوی سفید رنگ بلند رو روش پوشیدم و یه شال حریر سبز رنگ ، که به رنگ چشمام می خورد سرم کردم ، از پله ها پایین رفتم ، بابام منتظر بود ، گفت:
- اومدی دخترم.
- بله بابا بریم.
- خیلی خوشکل شدی.
- مرسی ، شماهم جذاب شدین.
از خونه بیرون رفتیم و سوار ماشین بابا شدیم ، حرکت کرد ، گفتم:
- بابا... اگه میشه زود پانشین بریم ، من محبوبه رو خیلی دوست دارم ، می خوام تا آخر عروسیش باشم ، آخه تنها دخترخالشم من.
- باشه بابا ، خیالت راحت.
- ممنون.
رسیدیم به باغ ، عروسی فامیل های ما اکثرا تو باغ بود چون می خواستن عروسی قاطی باشه ، از ماشین پیاده شدیم ، کنار بابا به سمت باغ رفتیم ، عروس و داماد داشتن عقد می کردند ، سریع خودم رو رسوندم پای سفره با همون مانتو و شال ، فقط شالم از سرم افتاد رو شونم ، عروس بله رو گفت ، کلی دست زدیم ، با دور و بریامون سلام و علیک کردیم ، کادو رو از بابا گرفتم و بعد از کادو دادن نزدیک های عروس و داماد جلو رفتم و سکه رو بهشون دادم ، کلی تشکر کردن دوتاشون ، داماد خیلی خوش تیپ بود ، یعنی جذاب بود ، چشم هاش قهوه ای رنگ بود و موهاش یکم بور بود ، محبوبه هم خیلی خوشکل شده بود ، محبوبه هم چشم هاش قهو ای بود و موهای مشکی رنگ داشت ، یه تور بلند هم لباس عروسش داشت که خیلی قشنگ ترش کرده بود ، دوسش داشتم محبوبه رو ، خیلی مظلوم بود صورتش ، آدم دلش می سوخت براش ، گفت:
- وای نوشیکا قربونت برم خیلی خوش حال شدم اومدی.
- غلط کردی ، فکر کردی نمیام؟ چقدر ناز شدی محبوبه.
- میسی ، میسی.
رفتیم توی تالار ، داشتن با عروس و داماد عکس می گرفتن ، ما هم رفتیم تا باهاشون عکس بندازیم ، من و بابا باهم وایستادیم کنارشون و عکس گرفتیم با دوربین خودم ، تازه عکس مجانی هم می گرفتن ، قرار شد یه عکس دوتایی بگیریم و یه عکس هم من تکی بندازم ، با دستور خانمه ، من روی صندلی نشستم و بابا هم پشتم وایستاد ، خیلی عکسمون قشنگ شد ، به منم گفت یه وری وایستم تا عکس بگیرم ، عکس تکی من هم خیلی قشنگ شد ، بعدش هم نشستیم یه جا و ازمون پذیرایی کردن ، خاله زیبا رو دیدم ، قربونش برم یکم شکسته شده بود ، رفتم سمتش ، یه پیراهن مشکی و سفید پوشیده بود ، منو دید ، بغلم کرد و گفت:
- خوبی خاله؟ خوبی عزیزم.
- شما خوبی خاله جون؟
- خوبم.
- مبارک باشه عروسی ، بابا چه دامادی به هم زدینا.
- آره دیگه اینجوریه خاله.
- قربونت برم خاله چقدر دلم تنگ شده بود براتون.
- دل منم خیلی تنگ شد خاله.
- ملیحه کجاست؟
- پیش محبوبه س اوناهاش.
- دوست دارم خاله.
اینو گفتم و رفتم سمت عروس ، ملیحه کنارش بود ، یه پیرهن بلند بنفش رنگ بلند پوشیده بود که زیر سینش گل های ریز داشت ، رو موهاش هم یه گل بزرگ بنفش رنگ گذاشته بود ، محبوبه دو سال و ملیحه یه سال ازم کوچکتر بودن ، ملیحه رو بغلش کردم و گفتم:
- چه ناز شدی تو.
- مرسی عزیزم ، خودتم ناناز شدی.
- مرسی دختر خاله.
محبوبه- نوشیکا می خوای یه چیزی نشونت بدم؟
- هوم؟ چی؟
بلند شد ، ملیحه گفت:
- محبوبه عروسی امشب بیخیال حالا.
- نه باید بهش نشون بدم.
دستم رو گرفت و گفت:
- می خوای یه لیلی و مجنون واقعی بهت نشون بدم؟
- آره ، آره ، دوست دارم.
منو برد سمت یه زن و شوهر که یه دختر بچه هم داشتن ؟، همین طور که می رفتیم گفت:
- ببین اینا خیلی عاشقنا.
- چه خوب...
رسیدیم بهشون ، دختره سلام کرد ، جوابش رو دادم ، با تعجب نگام می کرد ، آدم چه آرامشی می گرفت تو یکی از چشمای این دختره ، انگار از ساحل چشماش ، موج آرامش رو به سمت آدم پرواز می داد...
پاسخ
 سپاس شده توسط s1368 ، بنیامین2 ، ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، kamiyar35629 ، elnaz-s ، aida 2 ، gisoo.6 ، ★~Ѕдула~★ ، فاطی کرجی ، maryamam ، Berserk ، Nafas sam ، SOGOL.NM
آگهی
#42
(11-08-2013، 12:04)khanomekhone نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
اگه از رمانتون انتقاد کنم ناراحت نمی شید
نه اصلا خوشحال میشم

(11-08-2013، 9:37)هیوا1 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
شانس آوردی میخواستم قهر کنم
نه عزیزم تورو خدا قهر نکنcryingcrying
پاسخ
 سپاس شده توسط بنیامین2
#43
یک انتقاد این قدر بدم میاد وقتی در مورد چشم ابرو لباس یا ارایش توضیح میدی فقط ببخشید ها نمیخام ناراحت بشید
اگه سپاس ندی نامرد روزگاریTongue  Big Grin
پاسخ
#44
(11-08-2013، 14:10)بنیامین2 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
یک انتقاد این قدر بدم میاد وقتی در مورد چشم ابرو لباس یا ارایش توضیح میدی فقط ببخشید ها نمیخام ناراحت بشید
من هیچ وقت از انتقاد های سازنده ناراحت نمیشم ولی خوب می خوام همه قیافه و یا سبک لباس پوشیدن یک فرد رو که یک طرف از شخصیش هست رو بدونن ولی چشم سعی می کنم.
پاسخ
 سپاس شده توسط aCrimoniouSs
#45
من رمان خیلی می خونم تقریبا هر کتاب و رمانی که گیرم بیا می خونم اینو گفتن بخاطر این که بدونی خیلی بی اطلاع نیستم
اول می خواستم بگم از این جهت که داستانت آدمو مشتاق شنیدن بقیه ماجرا می کنه خوبه و این خصوصیت خوبی هست بعدش چند تا سوال داشتم
چرا توی داستانت از اسم های غیر متعارف استفاده کردی ؟تقریبا همه اسم ها این جورین اگه اسم های قابل لمس تر می ذاشتی بهتر نبود می تونستی از اسم های اصیل ایرانی رایج تر استفاده کنی
نمی دونم برای ادامه نقش مادر را می خوای چکار کنی چه طور با وضعیت مالی خوب مادر خانواده یکی از بچه هاشو می بخشه و اون یکی رو رها می کنه و در عوض همیشه این پدر خونه است که محکوم می شه و بده
دیگه این که سعی کن انسجام داستانت رو از دست ندی و واقعیت های زندگی روزانه جامعه و دخترها رو هم در نظر بگیری ما می بینیم که یه جای داستان نوشیکا می ره خونه آدرین می مونه به عنوان یه دوست و در اتاقش باز هست و یه جای دیگه توی خونه خودش در اتاق رو بخاطر آرتیمان که حالا عشقش هست قفل می کنه و می گه من یه دخترم و اون یه پسر.
البته ببخش قصد من اصلا زیر سوال بردن داستانت یا شخصیت هاشون نیست فقط خوبه که به انتقاد ها هم توجه کنی
در ضمن اینو بگم که قلم خوب و نگارش خوبی داری بجز بعضی توضیح های کشدار راجع به لباس و...
امیدوارم موفق باشی و کارهای بهتر و موفقیت بیشتری رو شاهد باشیم
پاسخ
 سپاس شده توسط Berserk
#46
اتفاقا توضیحاتت در مورد لباس خیلی خوبه
اینطوری خواننده ی رمان میتونه شخصیت هارو خوب تجسم کنه
بنظرم این نکته ی خوبیه  : )
پاسخ
 سپاس شده توسط ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، aCrimoniouSs
آگهی
#47
(11-08-2013، 23:08)khanomekhone نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
من رمان خیلی می خونم تقریبا هر کتاب و رمانی که گیرم بیا می خونم اینو گفتن بخاطر این که بدونی خیلی بی اطلاع نیستم
اول می خواستم بگم از این جهت که داستانت آدمو مشتاق شنیدن بقیه ماجرا می کنه خوبه و این خصوصیت خوبی هست بعدش چند تا سوال داشتم
چرا توی داستانت از اسم های غیر متعارف استفاده کردی ؟تقریبا همه اسم ها این جورین اگه اسم های قابل لمس تر می ذاشتی بهتر نبود می تونستی از اسم های اصیل ایرانی رایج تر استفاده کنی
نمی دونم برای ادامه نقش مادر را می خوای چکار کنی چه طور با وضعیت مالی خوب مادر خانواده یکی از بچه هاشو می بخشه و اون یکی رو رها می کنه و در عوض همیشه این پدر خونه است که محکوم می شه و بده
دیگه این که سعی کن انسجام داستانت رو از دست ندی و واقعیت های زندگی روزانه جامعه و دخترها رو هم در نظر بگیری ما می بینیم که یه جای داستان نوشیکا می ره خونه آدرین می مونه به عنوان یه دوست و در اتاقش باز هست و یه جای دیگه توی خونه خودش در اتاق رو بخاطر آرتیمان که حالا عشقش هست قفل می کنه و می گه من یه دخترم و اون یه پسر.
البته ببخش قصد من اصلا زیر سوال بردن داستانت یا شخصیت هاشون نیست فقط خوبه که به انتقاد ها هم توجه کنی
در ضمن اینو بگم که قلم خوب و نگارش خوبی داری بجز بعضی توضیح های کشدار راجع به لباس و...
امیدوارم موفق باشی و کارهای بهتر و موفقیت بیشتری رو شاهد باشیم
خیلی ، خیلی ، خیلی ، اصلا فوق العاده مچکرم به خاطر نقد زیبایی که انجام دادید. یه نکته ای رو هم بگم که خواهشا رمان های منو با رمان های نویسنده های فوق العاده خوب مقایسه نکنید چون من واقعا در حد اون ها نیستم به خدا راست میگم ، در ضمن از این فرصت سواستفاده می کنم و باید بگم که از نویسنده هایی مثل هما پور اصفهانی و طیبه امیرجهادی برای اینکه شعله ی نویسندگی رو در من روشن کردن تشکر می کنم ، حالا بریم سر جواب دادن به پرسش های زیبای شما: من اولشم گفتم به خدا این اولین رمانم نیست سومین رمانمه یعنی منظورم اینه که تو این یکی فقط از اینجور اسم ها استفاده کردم در ضمن من هر شخصیت رو تو این داستان از یه شخص مشخص الهام گرفتم که در نهایت بهتون اعلام می کنم و فکر می کنم این اسم ها یکی از نقاط قوت داستان و جذب خواننده باشه ، چون مشابه این موضوع رو در نوشته های یکی از نویسنده های مطرح مشاهده کردم ، به خدا نوشیکا اسم خودمه خیلی هم عجیب نیستConfused.
حالا نکته ی دوم اینکه علت سپردن بچه به یه خانواده ی دیگه وضعیت مالی نبوده و بی عاطفگی پدر خانواده بوده که بیش از حد معمول بوده و مادر این رو حس کرده ، در ضمن من اصلا راجب خوب بودن شخصیت مادر از زمانی که نوشیکا متوجه به علت رفتن مادرش میشه چیزی ننوشتم حتی یه جا از زبون نونیسنده ی متن گفتم که چرا مادرم بی عاطفس میشا بس نبود منم ول کرد رفت (فکر کنم یه همچین چیزی بود)
نکته ی بعدی: در ابتدای داستان که نوشیکا میره خونه ی آدرین می مونه به عنوان مهمون میره و حتی ممکن بوده در کلید نداشته باشه ، خارج از این ، در اون زمان آرتیمان شخصیتی مریض به عنوان یه بیمار روانی داشته که هیچ حسی نسبت به جنس مخالف در اون نبوده و آدرین هم که همیشه برای نوشیکا قابل اعتماد بوده پس دلیل این بوده اما زمانی که تو خونه ی خودشه آرتیمان دیگه بیمار نبوده هیچ علاوه بر اون به نوشیکا حس عشق داشته که این خطرناکه و موجب ترسیدن یه دختر از شرایطی که در اون قرار داره میشه. در ضمن تو تمام مدت نویسندگیم این یکی از زیباترین نقدهای ممکن بود.
امیدوارم تونسته باشم به پرسش هاتون پاسخ مناسب بدم.
واقعا از انتقاد هاتون استفاده ی لازم و بهینه رو بردم و سعی می کنم که در دوتا رمان جدیدم حتما ازشون استفاده کنم.

با سپاس فراوان از خودت و نقد قشنگت.HeartHeart
خدا و دیگر هیچ...

(11-08-2013، 23:14)benyaminn نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
این خیلی چرته
Undecided قبلا هم گفتم من عاشق نقدم اما از بی احترامی متنفرم.
پاسخ
 سپاس شده توسط gisoo.6 ، Berserk
#48
نوشیکا فکر نمی کنی رمانت اصلا شبیه واقعیت نیست چون یه دختر هیج وقت به خودش اجازه نمی ده تو خونه  یه پسر بمونه  هر چقدرم بهش اعتماد داشته باشه یا مثلا اون روزی که نوشیکا رفت خونه و مثل اینکه ارتیمان مست کرده بود نوشیکا به خودش اجازه داده که بره و راحت بخوابه رمانت ادمو جذب خودش می کنه ولی بعضی چیز ها ش رو ادم نمی تونه باور کنه به هر حال امید وارم در ایینده نویسنهده ماهری بشی و اینم بدون من تمام رمان ها تو رو می خونم ولی فقط بعضی چیز ها تو رمانات هست که ادم باورش نمی شهUndecided
(:
پاسخ
 سپاس شده توسط SOGOL.NM
#49
نمی دونم چرا تفکر بعضی ها به این شکله اما من این هارو از شخصیت های واقعی الهام گرفتمAngel
پاسخ
#50
بچه ها چون همتون غر زدین زیاده و دارین خسته میشین تصمیم گرفتم رمان رو براتون خلاصه کنم که دویست و خورده ای صفحه ای تمام شه ، قسمت هایی که ضرورت نداره رو براتو حذف می کنم ، باید یه سری چیز هارو هم عوض کنم ، دیروز هم برا همین نذاشتم ، امروزم با اجازتون نمی زارم اما از فردا شروع می کنم به گذاشتن و ایشالا تا هفته ی دیگه تمام میشهHeartHeart
Heartدوستون دارمHeart
خدا و دیگر هیچ...
پاسخ
 سپاس شده توسط SOGOL.NM


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان