امتیاز موضوع:
  • 21 رأی - میانگین امتیازات: 4.48
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم

#51
واقعا رمانت متفاوته با بقیه رمان هایی ک خوندم ایشالا موفق باشی.
منتظــــــــــــــــــــر ادامشـــــــــــــــــــــم!Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط ★~Ѕдула~★ ، ըoφsիīkα
آگهی
#52
خیلی ممنون و اینم از قسمت جدید:

محبوبه بعدا گفت که اسمش هستی بوده ، سلام کردیم و بعد رفتیم ، گفتم:
- که چی مثلا؟
- خواستم ببینیشون دیگه.
به لطف آرتیمان با آدرین آشتی کردم ، امروز کنسرت آرتیمانه ، من و آرتیمان و آدرین و آرتونیس و سارینا همراه با گروه رفتیم به دبی ، تو فعالیت های گروه کمشون می کردم ، یه سری کارای جزئی که از دستم بر میومد ، آرتیمان که از دیشب نخوابیده بود و داشت تمرین می کرد ، دریا و پارسا هم دست کمی نداشتن ، دریا دخترش هم آورده بود ، خیلی خوشکل و گوگولی بود دخترش ، چشم های سبز مثل باباش و موهای طلایی درست عین مامانش داشت ، موقع کنسرت رسید ، سالن پر شده بود ، من پشت صحنه ایستاده بودم تا بعضی جاها دود بزنم یا دکمه ی رنگ هارو عوض کنم ، دریا می خواست بره روی صحنه ، با لبخند نگاش کردم و گفتم:
- چیه؟ نگران چیزی هستی؟ مگه اولین بارته؟
- نگران آرکام ، می ترسم شیطونی کنه.
- نترس پیش آرتونیسه.
- خدا کنه آرمینا گریه نکنه.
- انقدر استرس نداشته باش.
شالش رو روی سرش مرتب کرد و گفت:
- پس فعلا.
- برو به سلامت. موفق میشید ایشالا.
اول پارسا و یاسمن به روی صحنه رفتن و اعلام کردن که یه خواننده ی جدید و یک استعداد بزرگ به گروه اضافه شده و بالاخره کنسرت شروع شد ، یاسمن اومد کنارم تا اگه اشتباه کردم درستش کنه ، اول فضا تاریک بود و توی اون فضای تاریک صدای پیانوی دریا پیچید و بعد آهنگ:
پارسا- شب اومده ، چشم انتظار یارم
عشق اومده ، این عشقو می ستایم
آرتیمان- شب اومده ، چشمام به در کبوده
اشک اومده ، چشم منو ربوده
فریاد اومده ، حنجره خالی کرده...
همه دست زدند ، نوبت آهنگ دوم شد:
آرتیمان- فریاد منوووووو هیشکی نشنید
پارسا- عشق منو هیچ کس ندیـــد
یاد منو تو قلبت سوزوندی
عشق منو کشتی ، یادشو پروندییی
همگی- عاشق بودم ، عاشق بودی ، چی شد؟
یادت بودم ، یادم بودی ، چی شد؟
آرتیمان- گرفتار عشق تو ، به یاد تو پر می کشم ، از زندگیییت می رررم ، می ررررم
قلب تو رو واسه خودم می خواستم ، عشق تورو روی دلم نوشتم ، من به قلبم امید تو رو دادم ، بهش گفتم میای میری ولی هنوز عشق تورو دارم
پارسا- شاید بخندی به من...
آرتیمان- شاید نبینی غمم ولی عشق من... سرنوشته مـــن
دریا و پارسا و آرتیمان- من یادت رو ، قلبت رو ، عشقت رو توی دل خودم حک کردم
شاید منو نخوای ، من به عشقت شک کردم
پارسا- ولـــی من هنوزم ، به پای تووووو می سوزم ، میمیرم ، باتو فقط خوشحالم ، بدون تو دوباره غمیگینم ، غصه میگیرم ، آره می می رررررررم
همگی- عاشق بودم ، عاشق بودی ، چی شد؟
صادق بودم ، صادق بودی ، چی شد؟
یادت بودم ، یادم بودی ، چی شــــد؟ چی شـــد؟
آرتیمان- شاید اگه میشد تو رو نبینم
صداتو نشنوم
جلوی قلبمو بگیرم
ارسا- ولی حالا ، ولی حالــــا ، حالا بدون تو ، بدون محبتت ، بدون مهربونیاااااات ، من پیشمرگتم ، خودم میشم فداااات ، عاشق نگااااااات
پسر ها - این عشق نیست
دخترا- یه هدیس
پسرا- این قلب نیست
دخترا- یه دست نوشتش
آرتیمان- این دنیا نیست ، که بی تو دارم ، یه زندگیه سادسسس
پسرا- این عشق نیست
دخترا- عادته
پارسا- این قلب نیست ، یادته؟
آرتیمان- این سوتفاهم شد ، یهو نمی دونم چی شد ، زنده شدش ، جون گرفت ، بال گرفت ، اوووووج گرفت ، پریــــد و رفت ، خندید ، قلبمو دزدید ، صدامو نشنیـــد ، گفتم بمون ، نموند ، رفت و نپرســـــد
همگی- عاشق بودم ، عاشق بودی ، چی شد؟
یادت بودم ، یادم بودی ، چی شد؟
صادق بودم ، صادق بودی چی شد؟
عشقم بودی ، عشقت بودم ، چی شد؟
پارسا و آرتیمان- چــــــــــــــــــــی شـــد؟
و دوباره صدای دست های سالن کنسرت گوشم رو کر کرد ، آهنگ های بعدی بدون آرتیمان انجام شد و یدونه هم موزیک خالی بود ، آرتیمان اومد پشت صحنه و گفت:
- چطور بود؟
دنباله شالم رو به پشت فرستادم و گفتم:
- می تونم بگم بد؟
- نظر تو مهمه ، هرچی که باشه.
- عالی بود.
- قربونت بشم الهی...
- وا خدا نکنه.
- عزیز دلمی ، کمتر غصه بخور.
- چشم...
دو ماهی میشه که از هیچ کدومشون خبر ندارم ، نمی دونم ولی تلفن هاشون رو باهام قطع کردن و جواب نمیدن ، دیگه پیگیر نشدم ، هیچ چیز برام روشن نبود تا یک ماه بعد...
داشتم درس می خوندم ، که صدای بابا اومد:
- نوشیکــــــا ، بابا کجایی؟
- تو اتاقمم.
- بابا هروقت تونستی بیا کارت دارم.
- چشم.
جزوه هام رو کنار گذاشتم ، وضو گرفتم و نماز ظهر و عصر رو خوندم ، بعد هم از پله ها آرام آرام پایین رفتم تا به بابا رسیدم ، نشسته بود روی مبل تک نفره ، مقابلش نشستم:
- با من کار داشتین بابا؟
- نوشیکا امروز یکی زنگ زد برای خواستگاری.
غم های دنیا روی سرم خراب شد ، چون سری قبل به بابا قول داده بودم بذارم خواستگار بعدی بیاد ، تو ذهنم دنبال بهانه می گشتم اما دریغ از یک دلیل درست حسابی ، فقط با صورت سگ روم به بابا نگاه می کردم و در دلم ناله می کشیدم ، اون از آرتیمان که دوماهه جوابم رو نمیده ، اینم از الان ، من میمیرم. بابا که دید چیزی نمیگم ، خودش ادامه داد:
- نمی خوای بدونی کی بود؟
- بفرمایید بابا.
- آقای بزرگ مهر.
آقای بزرگ مهر؟....... یعنی آرتیمان قراره بیاد خواستگاری من؟ خدای من به عشقم می رسم ، چه مسیر قشنگیه این عشق ما ، به حقیقت تبدیل میشه ، خوشحالیم رو با یک سرفه بلعیدم و گفتم:
- خوب؟
- برای فردا شب قرار گذاشتم.
- چقدر زود بابا.
- می دونم که تو هم دوسش داری ، برا همین.
- وای بابا اینطوری نگید.
- دخترم من پدرتم ، همه چیز رو توی چشمات می تونم ببینم.
- بابا ، مامان دیگه نمیاد؟
- مامانتم بر می گرده... من مطمئنم ، بر می گرده.
- خدا کنه.
اون شب از هیجان نخوابیدم درست مثله دخترای هفده هیجده ساله شده بودم که اولین بار یه خواستگار میاد براشون ، خودم رو نمی شناختم ، آرتیمان به قلب من برای همیشه خوش اومدی ، عشق من.
شب رسید ، از صبح خدمتکار اومده بود و کل خونه رو مرتب کرده بود ، بابا هم سرکار نرفته بود ، من هم که از صبح خونه بودم ، از توی کمد لباس هام گشتم و یکی از بهترین لباس هام رو دراوردم و پوشیدم ، برای آرایش فقط یه رژلب کمرنگ زدم ، چون همشون منو بی حجاب دیده بودن ، موهام رو دمب استب بستم و منتظر شدم ، ساعت هفت این طورا بود که زنگ در به صدا درومد ، خدمتکار در رو باز کرد ، من و بابا هم برای استقبال به جلوی در رفتیم ، در رو باز کردیم ، پدرجون ، آدرین و آرتیمان پشت در بودن ، آرتونیس نمی دونم چرا نیومده بود ، آدرین گل رو به دستم داد ، با لبخند تشکر کردم و شیرینی رو از دست آرتیمان گرفتم و بابا رو به پدرجون گفتم:
- خوش اومدین.
- سلامت باشین.
آرتیمان نگام کرد ، با عشق نگاش کردم ، لبخند زد ، جوابش رو دادم ، نگاهش کمی سرد شد ، فکر کنم از رو خجالت ، رفتیم و نشستیم تو پذیرایی ، خدمتکار ازشون پذیرایی کرد ، درسته خواستگاری بود اما من نمی خواستم چای تعارف کنم ، می ترسیدم گند بزنم ، تمام مدت بابا و پدرجون با هم حرف می زدن ، که بالاخره پدرجون گفت:

- اگه اجازه بدین بچه ها با اینکه قبلا حرف زدن ، دوباره لرن و صحبت کنن.
- باشه ، مشکلی نداره ، نوشیکا جان؟
- چشم بابا.
لبخندم رو خوردم و با نگاه به آرتیمان بلند شدم ، خوشحال تر از همیشه بودم ، منتظر بودم تا بلند شه اما...
یه دفعه آدرین از جاش بلند شد و با لبخند به دنبالم اومد ، پاهام سست شدن ، توانایی برداشتن حتی یک قدم رو نداشتم ، این آدرین بود... شوکه شدم ،سرم به تلاطم افتاد ، سوت می کشید ، اونقدر بلند که مغزم رو داشت می خورد ، عصبی شده بودم ، حالم از آرتیمان به هم خورد ، چرا گذاشته بود این خواستگاری انجام بشه؟ پلک های پشت سر هم زدم ، با حال بدم از پله ها بالا رفتم و آدرین پشت سرم بود ، در اتاق رو باز کردم و داخل شدم ، آدرین هم اومد تو ، خودم رو پرت کردم روی تخت و چشمام رو بستم و سعی در حفظ آرامش خودم داشتم.
آدرین- نوشیکا...
- آدرین؟
- جانم؟
- تو چرا اومدی خواستگاری من؟
- چون دوست دارم ، خیلی... خیلی عاشقتم.
- آدرین؟
- جانم؟
- چرا دوسم داری؟
- مگه دوست داشتن دلیل می خواد نوشیکا؟ تو منو دوست نداری.
اشک هام جاری شد:
- آدرین چرا دوسم داری؟
- چرا گریه می کنی؟
- چرا؟
آدرین نشست لبه ی تخت و گفت:
- تو دوسم نداری؟
- اما...
- هیســــ ، فکر کن راجبش ، نوشیکا من دوست دارم ، تو هم داری... مگه نه؟ همه کسم تو شدی ، دنیام تو شدی ، امیدم ، پس چرا...
- چرا چی؟ انتظار داری با چه حالی ازت استقبال کنم؟ من شوکه شدم... بهتر بود به من می گفتی قبل از این.
- خواستم یه دفعه ای شه.
- برای همین چند ماه باهام در تماس نبودی؟
- نبودم که ببینم می تونم فراموشت کنم یا نه ، دیدم نمی تونم. تو هم فکر کن راجب من ، راجب خودت ، به نتیجه می رسی... تو همیشه آهو ی منی ، چه مال من بشی و چه نشی.
لب هام می لرزید از گریه:
- آدرین...
دوتا دستم رو جلوی صورتم گرفتم ، آدرین دستام رو باز کرد و گفت:
- ناراحت شدی از دستم؟ آخه چرا؟
- من... من... فکر اینجاش رو نمی کردم.
- می خوای بیشتر فکر کنی؟
- آره ، باید فکر کنم ، خیلی باید فکر کنم.
- باشه عزیزم ، فکر کن ، تا هر وقت که می خوای.
- ......
- پاشو صورتت رو بشور ، فکر می کنن زدمت.
- الان پا میشم.
بلند شدم به دستشویی رفتم ، چون می دونستم اگه قیافه ی خودم رو ببینم بیشتر گریم می گیره ، سریع صورتم رو شستم ، با دستمال صورت و چشمام رو خشک کردم ، یکم که گذشت و از حالت گریه بیرون اومدم و قرمزی چشم و بینیم رفع شد بیرون رفتم و همراه آدرین رفتیم پایین ، نشستیم ، آرتیمان با چشم هایی مملو از رنگ قرمز بهم نگاه می کرد ، ازش روی برگردوندم ، پدرجون گفت:
- خوب دخترم؟
- بابا...
بابا- بگو دخترم.
- اگه اجازه بدین می خوام فکر کنم.
پدرجون- هرطور صلاحه دخترم.
مدتی بودن و بعد رفتن ، رفتم تو اتاقم سرم رو داخل بالشت فرو کردم و شروع به جیغ زدن کردم ، شروع کردم به داد کشیدن ، چشمام از شدت گریه می سوخت ، آرتیمان ، تو عشقم بودی پس چرا گذاشتی این اتفاق بیوفته؟
ساعت نزدیکای 2 بود و من هنوز داشتم گریه می کردم که برای گوشیم یه اس ام اس اومد ، گوشیم رو نگاه کردم ، از طرف آرتیمان بود...
بازش کردم:
- نوشیکا باید باهات حرف بزنم ، خیلی بهت احتیاج دارم.
گوشی رو روی تخت گذاشتم و مشتم رو توی دستم فشار دادم ، عصبانیم رو نمی تونستم کنترل کنم ، صفحه ی گوشی رو پر کردم از یه جمله:
ازت بدم میاد
ازت بدم میاد
ازت بدم میاد
ازت بدم میاد...
و برای آرتیمان فرستادمش ، حالم خیلی بد بود ، هرکاری می کردم ، خواب مهمان چشمام نمیشد ، سعی کردم تمام اتفاقاتی که افتاده رو از خودم دور کنم و آرام به خواب برم ، خوابیدم اما خواب های آشفته دست از سرم بر نمی داشت ، نزدیکای صبح چشم بستم و به خواب رفتم ، هیچی برام مهم نبود فقط دوست داشتم تا جای ممکن بخوابم ، فقط خواب... تا اون چیزهایی رو که اتفاق افتاده از خودم دور کنم ، خیلی دور... خیلی ، فکر مامانم ، آرتیمان ، آدرین و خودم رو دوست داشتم چال کنم توی عمق رویاهام تا به عنوان یه خواب باقی بمونن و خودم آسایش پیدا کنم ولی حیف که دستم از دنیای رویا دوره...
پاسخ
 سپاس شده توسط niloofarf80 ، s1368 ، ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، هیوا1 ، aida 2 ، gisoo.6 ، پری خانم ، فاطی کرجی ، maryamam ، sev sevil ، Berserk ، SOGOL.NM
#53
بچه ها تورو خدا نگید چرا کم گذاشتی ، بهتون قول دادم تا آخر هفته دیگه تمام شه ، برا همین دارم اینطوری می زارم پس دوستای گلم لطفا غر نزنید.
HeartHeartدوستون دارمHeartHeart
خدا و دیگر هیچ...
پاسخ
 سپاس شده توسط SOGOL.NM
#54
نمی دونم ساعت چنده که از خواب بیدار شدم ، فقط می دونم خیلی تنهام ، به یکی مثل مادر نیاز دارم ، یه کسی که همدمم باشه ، مونسم باشه ، سنگ صبور باشه ، اما دریغ...
دوش گرفتم تا سبک شم ، موهام رو بستم ، لباس پوشیدم و از خونه بیرون رفتم ، دنیا مثل همیشه نبود ، دیگه به روم لبخند نمی زد ، سوار ماشینم شدم و حرکت کردم ، دیگه مثل همیشه ضبط ماشین رو روشن نکردم ، دیگه شیشه هامو تا ته پایین ندادم ، فقط راه افتاد به سوی مقصدی بی پایان ، این مقصد ته ته زندگیم بود ، آدرین تو چی تو وجودت هست که نمی تونم بهت جواب منفی بدم؟ می دونستم ، همه چی رو می دونستم ، می دونستم اگه تو هم بهم علاقه پیدا کنی میوفتم تو منجلاب ، الان تو اون منجلابم ، دارم غرق میشم ، دارم خفه میشم ، بوی گندش آزارم میده ، موبایلم زنگ خورد ، شماره ناشناس بود ، جواب دادم:
- نوشیکـــــــــــــــــا.
- الو؟
- سلام دیوونه.
- حوا تویی؟ ایرانی؟
- آره دیروز اومدم ، حالت خوبه؟
- آره ، یکم حالم گرفته ، ولی خوبم.
- نوشی زنگ زدم بگم ایشالا سال دیگه عروسیمه.
- آخه بیشعور از الان زنگ زدی اینو بگی؟
- خوب شاید زود تر بشه ، نمی دونم.
- بابات اینا چی کار کردن؟
- اظهار ندامت ، شکوندم این رسم مسخره رو.
- خدا رو شکر.
- فکر می کنم الان نمی تونی حرف بزنی ، فعلا برو.
- باشه ، خدافظ ، بعدا بهت زنگ می زنم.
- باشه.
قطع کردم ، اشک هام رو پس زدم و خیلی جدی شروع به فکر کردم.
هیچی روم اثر نداشت ، اس ام اس های آرتیمان... حرف های آدرین... تلفن هاشون... غر زدن های بابا... دخترم گفتن های پدر جون... کمبود مامان... یه خواهر مرده... یه دختر تنها... عشق خودم... منجلابی که توش بودم... فقط می خواستم یه تصمیم عقلانی بگیرم ، یه تصمیم درست که به من بخوره.
دقیقا یک ماه گذشت و من با در نظر گرفتن تمامی جوانب تصمیمم رو گرفتم ، به هر حال دیر و یا زود باید تصمیم رو می گرفتم و چه زمانی بهتر از الان؟ به سر و وضعم رسیدم ، موبایلم رو بعد از یک ماه خاموشی روشن کردم و بی توجه به اس ام اس هایی که پشت سر هم میومد ، شماره ی آرتیمان رو خیلی سریع گرفتم و بعد از چند بوق جواب داد:
- الو؟ نوشیکا؟
- آرتیمان...
- خدایا شکرت... بالاخره صداتو شنیدم.
- سلام.
- خوبی نفسم؟
- می خوام ببینمت ، همین الان.
- الان اومدم.
قطع کردم ، تو آینه به خودم نگاه کردم ، از حرفی که می خواستم به آرتیمان بزنم مطمئن بودم ، نیم ساعت بعد به گوشیم زنگ زد ، ریجکتش کردم و شالم رو سر کردم ، آهسته از پله ها پایین رفتم ، تو آینه ی جلوی در به خودم نگاه کردم ، خیلی وعضم خراب بود اما چاره ای نبود ، از خونه بیرون رفتم ، ماشینش جلوی در بود ، سوار شدم ، بدون اینکه بهش نگاه کنم ، گفت:
- سلام خوبی؟
- سلام.
- نگام می کنی یه دقیقه؟
نگاش کردم ، شکسته شده بود خیلی بیشتر از قبل ، مثل اولای آشنایمون ، شاید بدتر ، وقتی نگام کرد ، پلک کوتاهی زد و یه نفس عمیق کشید ، با این کارش یه لبخند رو صورتم ظاهر شد ، آرتیمان گفت:
- کجا برم؟
- برو بام تهران.
حرکت کرد ، من سکوت کردم ، اون هم سکوت کرده بود تا رسیدیم ، از ماشین پیاده شدیم ، چند قدمی بی هوا برداشتم ، آرتیمان گفت:
- بیا صحبت کنیم ، بیا برات توضیح...
- هیســـــ.... هیچی نگو ، دارم از کنار تو بودن لذت می برم.
بهم نزدیک شد ، دستاش رو تو دستم گرفت ، دستاش رو فشار دادم و یک قطره اشک هم زمان از صورتم چکید ، آروم گفتم:
- آرتیمان... من دوست دارم.
صدام رو بالا تر بردم: دوست دارم.
داد زدم:
- دوست دارم ، به خدا عاشقتم دیوونه ، دوست دارم ، دوست دارم.
بهش نگاه کردم ، هاله های اشک تو چشماش حلقه زده بودنو با یه لبخند از سر خوشحالی نگام می کرد ، گفتم:
- اما...

- اما... اما آرتیمان من نمی تونم به آدرین نه بگم ، نمی تونم...
- منظورت چیه نوشیکا؟
- با آدرین ازدواج می کنم.
دستاش تو دستام یخ کرد ، چشمام رو بزرگ کردم ، آروم گفت:
- نه...
دستش رو از تو دستم دراورد ، خنده های عصبی می کرد و هم زمان می گفت:
- نمی تونی.... تو نمی تونی ... نــه ، نه نمی تونی... نوشیکا داری کاریو می کنی که دریا کرد ، نباید این کارو بکنی... من دوست دارم... نمی تونی...
و بعد گریه کرد ، ناراحت بودم برای آرتیمان ، نشوندمش رو زمین ، کنارش نشستم:
- من نمی خوم کاریو که دریا با تو کرد ، با آدرین بکنم ، من نمی خوام آدرین ناراحت بشه ، اون به خاطر من خیلی چیزا رو از دست داد ، من بهش مدونم ، آرتیمان بیا و منو فراموش کن ، برام سخته به خدا سخته ولی عملی میشه ، می دونم که می تونی تو زخم خورده ای زود ترمیم میشه ، منم همین طور ولی آدرین... بذار بین ما اون خوشحال باشه...
- می خوای جلو چشم من ، سرتو بذاری رو شونه های اون؟ می خوای جلوی من باهاش بخندی؟ می خوای جلوی من کنارش شاد باشی؟ می تونی؟ تو چجور آدمی هستی؟
- من فقط...
- هیچی نگو...
- تقصیر خودته لعنتی ، این چه کاری بود؟ چرا فکر کردی انقدر قویم که می تونم به آدرین جواب منفی بدم و بعد با تو ازدواج کنم؟ چرا گذاشتی اون خواستگاری اتفاق بیوفته؟ هان؟
- نوشیکا ، آدرین داداشم بود ، گفت نوشیکا رو دوست دارم ، می خوام برم خواستگاریش ، می گفتم نرو؟ من دوسش دارم؟
- آره ، آره می گفتی.
- من توانایی گفتن این حرفو به داداشم ندارم...
- بذار راحت تر بگم ، تو خواهر منو مثل خواهر خودت دوست داشتی... آرتیمان منم داداش تورو اندازه ی داداش خودم دوست دارم ، نمی تونم ، نمیکشه... اعصابم نمی کشه.
- می خوای با داداشت روی یه تخت بخوابی؟ می خوای داداشت لمست کنه؟
داد زدم: آرتیمان.
بلند شد ، من هم بلند شدم ، رو به روم وایستاد و گفت:
- می تونی فراموشم کنی؟
- سخته ، ولی میشه...
- می خوای تا آخر عمرمون با حسرت به هم نگاه کنیم؟
- رفع میشه ، زود یادمون میره.
- می خوای بری نوشیکا؟
- مقصر تویی...
- خیلی پستی ، حالم ازت به هم می خوره ، تو هم یه آشغال عوضی هستی ، یه حیوون ، یه لاشخور ، تو هم یه دختری ، نباید قلبمو به یه دختر میدادم ، اشتباه محض کردم ، حماقت کردم ، غلط کردم ، برو به جهنم ، دختره ی هار...
با تعجب نگاش می کردم ، خشکم زده بود ، رفت و سوار ماشینش شد ، منو سوار نکرد خودش رفت...
صدای هق هقم به وضوح قابل شنیدن بود ، این تصمیمم بود ، چه درست ، چه غلط ، آرتیمان باهاش کنار میاد ، زمان می بره ، آره زمان می بره اما بالاخره پیش میاد ، مطمئنم یه روزی من آرتیمانو و آرتیمان منو فراموش می کنیم ، با آژانس به خونه رفتم ، یک ماه بود که از زندگی دست کشیده بودم ، کمی زندگیم رو سرو سامان دادم ، شب بابا اومد ، خودم رو آماده کردم تا تصمیمم رو بهش بگم ، احساسات آرتیمان برای خیلی مهم بود اما آدرین... آدرین بانیه همه اینا تویی ، امیدوارم اگه گناهی کرده باشی تاوانشو ببینی ، هر دو تو پذیرایی نشسته بودیم ، بابا شروع کرد:
- خوب دخترم... بالاخر بعد یه ماه تصمیمت رو گرفتی؟
- با اجازتون.
- بگو بابا.
- خوب بابا شما هم مثل من احتمال نمیدید که مامان دوباره بیاد ، درسته؟
- چی بگم بابا؟
- بابا اگه صلاح بدونید با آدرین ازدواج می کنم.
تو صورت بابا لبخند رضایت رو دیدم و الکی خودمو با خیال خشحال کردن بابا آؤوم کردم ، بابا گفت:
- خدارو شکر ، پس بگم فردا شب بیان؟
- هرطور صلاح می دونید بابا.
- باشه بابا... خوشحالم کردی.
رفتم تو اتاقم ، بابا هم فکر کنم به آقای بزرگ مهر زنگ زد و برای فرداشب قرار گذاشت ، حالم بد بود ، اون شب با مصرف چندتا قرص خواب و اعصاب و مسکن به خواب رفتم ، موقع خواب تنها یه آرزو داشتم:
- اینکه هیچ وقت بیدار نشم...
با بی حالی زنگ آرایشگاه رو زدم ، در باز شد ، نها با روی باز ازم اتقبال کرد ، لبخند زدم ، گفت:
- خوش اومدی.
- مرسی عزیزم.
- یادی از ما کردی بی معرفت ، تو دانشگاه هم که خیلی کم پیدا شدی ، اصلا نمی بینمت.
- گرفتاریه.
- چه خبرا؟
- دارم ازدواج می کنم نها.
- جان من؟ یعنی چی؟ با کی؟
- با آدرین.
- ازدواج سوری؟
- نه واقعی.
- می دونستم یه روز عاشقش میشی.
یه دقعه پقی زدم زیر گریه ، همه ی مشتری ها و شاگرد های نها نگام می کردن ، نها منو برد تو و نشوندم رو یه صندلی ، گفت:
- چی شده نوشی؟ غلطی کرده؟ مجبوری باهاش ازدواج کنی؟
- کاش این بود.
- پس چی؟
- بذار بعدا بهت می گم.
- هرطور راحتی. چیکار داری خانم کوچولو؟
- ببین چقدر داغونم... یه کاری بکن برام خوب شه این قیافه ی زشتم.
- صورتت خیلی لاغر شده نوشی ، یکم غذا بخور.
- باشه ، الان درستم می کنی؟
- عجله که نداری؟
- نه زیاد تا شب وقت دارم.
- صبر کن یه کوتاهی و دوتا ابرو رو خودم انجام بدم ، بقیه رو میدم بچه ها.
- هر طور راحتی.
- قربونت.
اشک هام رو پاک کردم و مشغول دیدن ژورنال های روی میز آرایشگاه شدم.
پاسخ
 سپاس شده توسط elnaz-s ، PROOSHAT ، s1368 ، ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، aida 2 ، gisoo.6 ، ღ ツ setareh ツ ღ ، فاطی کرجی ، maryamam ، sev sevil ، Berserk ، SOGOL.NM
#55
سلام ، سلام ، سلام.
راستی خودمم وقتی داشتم می نوشتم گریه کردم.
تازه شماها که آخرش رو نمی دونید.
البته هیچ کدوم بیراه هم فکر نمی کنیدSleepy
هیچ چیزی غیر ممکن نیست.
باید صبر کنید.
راستی اگه از آخر رمان راضی نبودید تو فکرتون عوضش کنید.
اگه شد امشب تمامش می کنم اگه نشد شبای دیگه.
پس فعلا.

اینم از قسمت جدید:
خدا و دیگر هیچ...
پاسخ
 سپاس شده توسط SOGOL.NM
#56
دو ساعتی که گذشت ، بعد از دیدن تمام ژورنال ها و کمک به بچه ها تو آرایشگاه ، نوبتم شد ، اصلا به حرف های نها گوش نمیدادم ، فقط یادمه موهامو یکم کوتاه کرد ، ابروهامو رنگ کرد ، بعدشم آرایشم کرد و موهامو سشوار کشید ، آخرش مثه یه مرده ی متحرک بلند شدم و ازش خواستم تا حساب کنم ، کلی غر زد که نه و نمیشه ولی آخر یواشکی گذاشتم رو میزشو بیرون اومدم. سوار ماشین شدم ، آهنگ هایی رو که واسه خودم دانلود کرده بودم رو یکی بعد از دیگری گوش میدادم:
سراغی از ما نگیری نپرسی که چه حالیم
عیبی نداره میدونم باعث این جدایی ام
رفتم شاید که رفتنم فکرتو کمتر بکنه
نبودنم کنار تو حالتو بهتر بکنه
لج کردم با خودم آخه حست به من عالی نبود
احساس من فرق داشت با تو دوست داشتن خالی نبود
بازم دلم گرفته تو این نم نم بارون
چشام خیره به نورچراغ تو خیابون
خاطرات گذشته منو میکشه آروم
چه حالی دارم امشب به یاد تو زیر بارون
بازم دلم گرفته تو این نم نم بارون
چشام خیره به نورچراغ تو خیابون
خاطرات گذشته منو میکشه آسون
چه حالی دارم امشب به یاد تو زیر بارون
باختن تو این بازی واسم از قبل مسلم شده بود
سخت شده بود تحملت عشقت به من کم شده بود
رفتم ولی قلبم هنوز هواتو داره شب و روز
من هنوزم عاشقتم به دل میگم بساز بسوز
و بعد آهنگ بعدی که همراه با گونه های خیسم بود:
بیا دوری کنیم از هم
بیا تنها بشیم کم کم
بیا با من تو بدتر شو
بیا از من تو رد شو
رد شو
ببین گاهی یه وقتایی دلم سر میره از احساس
نه میخوابم نه بیدارم از این چشمای من پیداست
تنم محتاج گرماته زیادی دل به تو بستم
هیچ دردی در این حد نیست من از این زندگی خستم
دلم تنگ میشه بیش از حد
دلم تنگ میشه بیش از حد
دلم تنگ میشه بیش از حد
دلم تنگ میشه بیش از حد
بیا دوری کنیم از هم
بیا تنها بشیم کم کم
بیا با من تو بدتر شو
بیا از من تو رد شو
رد شو
اشک های مزاحم رو کنار زدم و ضبط رو قطع کردم ، یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- قراره با آدرین ازدواج کنی ، پس انقدر خودت رو عذاب نده.
یه باشه ی محکم به خودم گفتم و سرعتم رو زیاد کردم ، رسیدم به خونه ، ماشین رو پارک کردم و رفتم تو ، بابا به محض دیدنم گفت:
- وای دخترم ، چقدر ناز شدی.
- ممنون بابا ، من میرم حموم.
- برو عزیزم.
رفتم بالا یکم خوابیدم و بعد به حموم رفتم ، از صبح غذا درست کرده بودم واسه ی شب چون قرار بود شام بیان ، یه سری به غذاها زدم ، ساعت نزدیکای 6 بود که اومدن ، من و بابا به استقبال رفتیم ، اول پدرجون وارد شد ، با لبخند ازش استقبال کردم اون هم لبخند زد و سلام و احوال پرسی کرد ، پشتش آرتونیس اومد ، به اون هم سلام کردم و بعد هم شوهرش و سارینا ، آدرین اومد تو ، جعبه ی شیرینی رو به دستم داد ، به روش لبخند زدم ، جواب لبخندم رو خیلی زیبا داد ، لبخندم عمیق شد اما با ورود آرتیمان روی لبم ماسید ، یه سلام آروم کردم اما جوابم رو نداد ، ناراحت رفتم تو خونه ، همگی نشستند ، رفتم و براشون چای آوردم ، وقتی جلوی آرتیمان گرفتم نگام نکرد و این رفتار واقعا باعث عذاب و ناراحتیم شد ، چطور می تونستم یه عمر در کنار برادرش زندگی کنم؟ خدایا از این برزخ نجاتم بده ، خدایا کمکم کن... صحبت کردن کلی ولی من ساکت بودم در نهایت ، آرتونیس حلقه ی نشون رو دستم کرد و بعد هم پدرجون یه دستبند به دستم انداخت ، بعد از پذیرایی همه رو به شام دعوت کردم ، سر میز شام آدرین نشست کنارم و آرتیمان رو به روم بود ، برای خودش غذا کشید و مشغول خوردن شد ، دیگه حتی نگاهمم نمی کرد ، انگار براش مرده بودم... آدرین بشقابم رو گرفت تا برام غذا بکشه ، نذاشتم و بشقابم رو از سالاد پر کردم و به آرومی مشغول شدم ، یه دفعه پدر جو گفت:
- اگه بچه ها دوست داشته باشن اول عقد کنن و بعد یه مدت هم عروسی ، اگه که نه عقد و عروسی باهم برگزار شه ، خونه ی آدرین رو هم می خریم ، فقط شما اگه مشکلی ندارید...
- ببخشید.
همه ی نگاه ها به سمتم برگشت ، گفتم:
- من خونه نمی خوام.
پدرجون- یعنی چی دخترم؟
- خونه نمی خوام ، من خونه دارم.
- نمیشه که.
- نه نه خواهش می کنم ، من خونه دارم ، وسایلشم نوئه ، فکر نمی کنم نیازی باشه که پول الکی خرج کنیم. درست نمی گم؟
جمله ی آخرم رو ، رو به آدرین گفتم ، تو چشمام نگاه کرد و گفت:
- تو اینجوری راحتی؟
با لبخند پلک زدم ، رو به پدرش گفت:
- خوب اگه نوشیکا راحته ، فرقی نمیکنه.
پدرجون- هرطور مایلید. دخترم راجب عروسی چی؟
- برای من فرق نمی کنه ، هرچی بابا بگن.
بابا- به نظر من اول عقد بشن بعد چند ماه هم عروسی ، عقد رو خودمون همینجا برگزار می کنیم ، نظرت چیه دخترم؟
بغضم گرفت ، نمی تونستم کلمه هارو بیان کنم ، هر لحظه بزرگ تر میشد ، برای ترک حمع زدم زیر سرفه ، هم زمان یه قطره اشک هم اومد ، شدت سرفه ام رو افزایش دادم ، یک قطره ی دیگه اشک ریخت ، آدرین دستش رو خواست بزنه به کمرم ، سریع بلند شدم ، نگاه آرتیمان هم با من بلند شد و بعد دوباره خوابید ، سریع به سمت دستشویی رفتم ، خط نگاه آرتیمان رو وقتی می رفتم دنبال کردم ، دنبال من بود...
صورتم رو شستم بیرون اومدم ، همه غذاشون تمام شده بود ، میز رو با کمک آرتونیس جمع کردیم ، بعد دوباره نشستیم تو سالن ، انگار قصد رفتن نداشتن ، نشستیم ، پدرجون گفت:
- خوب... کی میرین برای آزمایش و اینجور کارا؟
آدرین- فردا خوبه؟
- فردا دانشگاه دارم.
- پس فردا؟
- آره ، خوبه.
نگاه آرتیمان روم ثابت بود ، نفهمیدم علتش چیه... یعنی فهمیدم اما خودم رو به نفهمی زدم.
سوار ماشین شدیم ، حالم بهم خورد تو اون آزمایشگاه کوفتی ، قرار بود آدرین خودش بره بگیره ، گفت:
- به نظرت می خوریم به هم؟
- هان؟ نمی دونم.
- نوشیکا؟
یه لحظه به فکر رفتم چی میشد اگه خون های من و آدرین به هم نمی خورد؟ یا مثلا از قصد به هم نمی خوردن ، هان؟ فقط یه آشنا لازم بود تا جواب آزمایش رو عوض کنه ، ولی فقط تا فردا وقت بود.
پاسخ
 سپاس شده توسط PROOSHAT ، s1368 ، بنیامین2 ، ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، aida 2 ، gisoo.6 ، فاطی کرجی ، maryamam ، Berserk ، Nafas sam ، SOGOL.NM
آگهی
#57
خون هاشون با هم تطبیق ندارن
نگفتمت نرو گلایل این زمین به قدر یک کفن کفاف ریشه نمی دهد
نگفتمت که جز بوی چرک چاک سینه های خالی از قلب در فضا نمیدمد
نگفتمت که این جماعت جریده با خط و رد وحشی نگاهت غریبه اند
نگفتمت که جای بوسه......کریه بر دهان سرخ آتشت می نهند


 
با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم 6


با مــــــن "تــــــیریپ سنـــــگین بر نــدار ...
مــن خودم ✘ WnestoN✘ عقــــابی ام !!
اونقــــدر ســـگَم !!!
کـــــه با خودم کنـــــار نـــمیـــام ..×
پـــَرِت به پَرم بگیـــره پرپری ...!
آخـــــه کی بهــــت گفته تــــــــک پری ...؟!
تو لعـــــنتی فقط دم پــــــری ~





پاسخ
 سپاس شده توسط SOGOL.NM
#58
نوشیکا ی کاری میکنه خون ها ب هم نخوره.آخرشم میرن با آرتیمان دوتایی قدم میزنن.
خیلی از ماها...
تو دل خیلی از آدما...
همزمان با "خاموش شدن نت"...
"خاموش میشیم"...
پاسخ
 سپاس شده توسط SOGOL.NM
#59
خیلی مسخره ایBig Grin شوخی کردمHeart
علت اسم رمان رو که سی هزار سال پیش فهمیدینBig Grin

خوب دیگه خاکستریارو برای اول مهر نگه دارید ، می خوام ادامه ی رمان رو بذارم.Wink
HeartHeartدوستون دارم هوارتاHeartHeart
خدا و دیگر هیچ...

نشد ، نشد ، نشد ، خیلی ناراحت بودم ، تمام تلاشم رو کردم اما بی فایده بود ، بی فایده آدرین جواب آزمایش رو گرفته بود و با خوشحالی زنگ زده بود به من خبر بده ، اون واقعا عاشقم بود ، واقعا به من علاقه داشت ، کاش بتونم جبران کنم...
دو هفته گذشت ، هیچی از این لحظه ای که توش قرار دارم نمی فهمم ، فردا مراسم عقدمه ، خدایا چجوری شد؟ چرا شد؟ رفته بودم خونه ی پدرجون اینا تا آخرین شب مجردیم رو اونجا باشم ، وقت شام شد ، خدمتکار ها می گفتن آرتیمان واسه شام نمیاد ، پدرجون گفت:
- نمی دونم این پسره چش شده که نمیاد ، شاید ناراحته که آدرین داره ازدواج می کنه.
- نه پدرجون اون کاملا درمان شده.
- پس مشکلش چیه؟
- من میرم میارمش.
آدرین- می خوای منم بیام؟
- نه بابا خودم میارمش.
یه نفس عمیق کشیدم ، اشک های جمع شده توی چشمم رو با پلک های پشت سر هم پاک کردم و رسیدم به جلوی اتاقش ، در زدم کسی جواب نداد ، چراغ های اتاقش خاموش بود ، پشت سرهم در زدم ، و گفتم:
- آرتیمان...
جواب نداد... در رو باز کردم و رفتم تو و بعد در رو بستم ، همه جا تاریک بود ، چراغ رو روشن کردم که هم زمان صدای گیتار اومد و بعد صدای آرتیمان:

چراغارو خاموش کن ، هوا هوای درده
نا خواسته چراغ هارو خاموش کردم و جلوی در نشستم رو زمین ، ادامه:
دوست ندارم ببینی چشمی که گریه کرده
چراغارو خاموش کن ، سرگرم گریه باشم
می خوام به روم نیارم باید ازت جدا شم
فکر نبودن تو ، دنیامو می سوزونه
چراغارو خاموش کن ، چشم و چراغ خونه
یه خورده آرومم کن ، نشون نده که سردی
حالا وقت دروغه ، بگو که برمی گردی
از شرم اشکای من ، رفتی چرا یه گوشه؟
ازم خجالت نکش ، چراغا که خاموشه
اگه دلت هنوزم ، باهام یکم رفیقه
یه خورده دیرتر برو ، فقط یه چند دقیقه
فکر نبودن تو ، دنیامو می سوزونه
چراغارو خاموش کن ، چشم و چراغ خونه
یه خورده آرومم کن ، نشون نده که سردی
حالا وقت دروغه ، بگو که بر می گردی
دستام روی صورتم بود و گریه می کردم ، بهش نزدیک شدم ، تو تاریکی از صدای گیتارش تشخیص دادم کجا نشسته ، نشستم کنارش به هم نگاه کردیم ، برق چشماش رو می تونستم تشخیص بدم ، آروم دستم رو روی شونه هاش گذاشتم و گفتم:
- انقدر خودت رو عذاب نده.
- برات مهمه؟
- مهم تر از همه چیز.
- از فردا چجوری می خوای تو چشمام نگاه کنی؟
- نمی تونم... نمی تونم تو چشات نگاه کنم ، هیچ وقت.
یه لبخند زد و گفت:
- می دونستی من نقاشیم چقدر خوبه؟
سرم رو تکون دادم به معنی نه. از کنار تختش یه قاب بیرون آورد ، به سمتم گرفت ، هیچی نمی تونستم ببینم ، فقط فهمیدم یه عکس توی اون قاب هستش ، گفتم:
- اگه شام نیای خیلی بد میشه.
- تصمیمت رو گرفتی؟ می خوای با برادرم ازدواج کنی.
- خیلی تلاش کردم ولی باید ازدواج کنم.
- واسه شام میام ، می خواستم اینو بعدا بهت هدیه بدم ولی انگار نشد ، سرنوشت نخواست ، خدا نخواست... خدا... چقدر می فهمی از این کلمه.
- آرتیمان... تو رو خدا اعصام رو خورد نکن.
- باشه ، ولی نگهش دار ، به عنوان یادگاری... از من.
- فعلا...
بلند شدم و از اتاقش بیرون رفتم ، آرتیمان ، تو رو دوست دارم ، بیشتر از خودم ، تو زندگیمی ولی آدرین لعنتی منو دوست داره... به قاب نگاه کردم و یه لحظه سر جام خشک شدم ، عکس من بود یعنی عکسم نه ، نقاشی من رو کشیده بود ، درست خودم رو ، موهای نارنجی رنگم رو ، چشمای سبز رنگ و قیافه ی خودم ، درست خودم بودم ، قرمزی بینیم که حل شد ، رفتم پایین ، آرتیمان هم اومد ، پدرجون به محض دیدنمون گفت:
- مگر اینکه نوشیکا حریف این پسره بشه ، قربونت برم دخترم که تمام زندگیمونو عوض کردی.
- ای وای ، خدا نکنه.
آدرین به من لبخند زد ، من هم به اون لبخند زدم ، اون شب برگشتم خونه تا برای فردا آماده بشم.
این چه قیافه ایه؟ پر از آرایش ، این چه وعضیه؟ لباس نباتی رنگ نامزدی و مهمان ها ، آدرین با کت و شلوار و آرتیمان با یه نگاه غمگین ، چقدر زود گذشت ، چقدر عصبی و ناراحتم ، رفتم توی اتاق خودم و رو به روی آینه وایستادم ، تعادلم رو نگه داشتم تا اشک هام نریزه چون همه می فهمیدن. یهو در اتاق باز شد ، برگشتم تا ببینم کیه ، آرتیمان بود ، با تعجب بهش نگاه کردم ، گفت:
- نوشیکا... خوبی؟
- آرتیمان...
- گوش کن... نمی تونم ، نمی تونم فراموشت کنم ، نمیشه ، به خدا نمیشه ، امشب مال داداشم میشی ولی هنوز نشدی ، درست میگم؟
- درسته...
- پس تا قبل از اینکه مال داداشم بشی مال من شو...
- یعنی چی آرتیمان؟
- تو با من ازدواج کن ، زن من شو ، تورو خدا ، نوشیکا به آدرین بگو نه ، به خاطر من بگو.
- نمی تونم.
- نوشیکا...
- نمی تونم.
- نوشیکا...
- لطفا برو بیرون.
- باشه ، واسه همیشه میرم.
داشت در رو باز می کرد که برگشت و گفت:
- خوش بخت شی ، زن داداش.
پاسخ
 سپاس شده توسط aida 2 ، هیوا1 ، PROOSHAT ، s1368 ، ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، elnaz-s ، gisoo.6 ، z.l♥ve ، فاطی کرجی ، maryamam ، sev sevil ، Berserk ، عاغامحمدپارسا:الکی ، SOGOL.NM
#60
اشک توی چشمام جمع شد ، رفتم پایین پیش مهمان ها ، همه ی دوستام ، فامیلام ، بابا ، همگی خوشحال بودن ، فقط بهراد یه مدلی نگام می کرد ، اومد کنارم ، منو کشوند یه گوشه ای و گفت:
- این کیه که داری باهاش ازدواج می کنی؟ تو که گفته بودی عاشق برادرشی.
- برادرش؟ نه... نه.
- نوشیکا ، مطمئنی؟ از سر لجبازی داری کاری می کنی دختر عمو؟
- نه بهراد مطمئنم.
بالاخره عاقد اومد ، لب هام رو گاز می گرفتم ، نشستیم رو صندلی مخصوص ، عاقد هم نشست سرجاش ، محبوبه بالای سرم قند می سابید ، چیستا و حوا دو سر تور رو گرفته بودن ، ناهید و نها و بقیه ی دوستام کنارمون نشسته بودن و من انگار که هیچ صدایی نمی شنوم دونه دونه نگاهشون می کردم ، قرآن رو باز کردم و سوره ی یاسین رو آوردم و آروم مشغول زمزمه شدم ، صدای عاقد رو به سختی می شنیدم ، صدای خاله که اول گفت عروس رفته گل بچینه و بار دوم گفت عروس رفته گلاب بیاره ، نگاهم رو چرخوندم بهراد با اخم نگام می کرد ، بالای سرم رو نگاه کردم ، چیستا با تاسف ، حوا با یه صورت بی روح و پر از پرسش ، بابا خوشحال بود ، بار سوم شد و صدای دوباره خاله که گفت عروس زیرلفسی می خواد و اینبار آدرین انگشتر پر از نگین رو از جیبش بیرون آورد و به دستم انداخت ، و حالا نوبت بازی من شده بود با گفتن یک کلمه دنیای خود را عوض می کردم ، نگاهم روی آرتیمان ثابت شد ، چشم هاش پر اش کبود ، گلوش از بغض می لرزید ، لب هاش تکون می خوردند و کلمه ای دو حرفی رو پشت سرهم تکرار می کردند «نه» ، لرزش دستاش قابل مشاهده بود ، حال بدش به من هم سرایت کرد ، دیگه بیشتر از این نمی تونستم عذاب بکشم ، سرم رو به طرف آدرین برگردوندم ، تو چشماش نگاه کردم و سرم رو تکون دادم ، با تعجب نگام کرد ، چشمام رو بستم و سعی کردم صدام رو آزاد کنم ، بلند گفتم:
- با اجازه ی پدرم و بزرگترها ، بله.
و نقل ها روی سرمون پاشیده شد ، دیگه تمام شد ، اگه تا یک یه دقیقه پیش هم می تونستم عشقمون رو نجات بدم الان دیگه نمی تونم ، تو اون شلوغی کسی نفهمید اما من دیدم که آرتیمان خیلی سریع جمع رو ترک کرد و من هزاران بار به خودم ناسازا گفتم ، همش دوست داشتم زمان به عقب برگرده اما بازهم خودم رو لعنت می کردم ، تو دهن همدیگه عسل گذاشتیم ، به سفره ی عقد نگاه کردم و اینبار جلوی اشک هام رو نگرفتم ، خاله گفت:
- قربونت برم ، دلتنگ مامانت شدی؟
سرم رو تکون دادم... به تنها چیزی که فکر نمی کردم مامان بود ، انگار موضوع مامان برام حل شده بود ، انگار دیگه عادت کرده بودم ، هــــی روزگار ، آرتیمان متاسفم...
صورتش رو روی شونه هام و درست کنار گوشم گذاشت و گفت:
- دوست دارم عزیزم.
برگشتم نگاش کردم و گفتم:
- منم دوست دارم.
- تنهات نمی زارم ، هیچ وقت ، تا همیشه با هم می مونیم ، باشه؟
پلک زدم همراه لبخند ، بازوهاش رو گرفتم و دوتایی وارد مغازه ی لباس عروس فروشی شدیم ، لباس آدرین رو گرفته بودیم ، همه ی وسایل حاضر بود ، همه ی کارهارو کرده بودیم ، خریدم کامل شده بود ، خونه تزئین شده بود ، باغ رو رزرو کرده بودیم ، مهمان ها دعوت شده بودند ، آرایشگاه و عکاس و فیلم بردار... همه ی کار هارو کرده بودیم ، فقط و فقط لباس عروس مونده بود ، نمی دونم چندمین لباس عروس فروشی بود که توش رفته بودم ولی حوصلم داشت کم کم سر می رفت ، چندتا لباس پیشنهاد کرد و بالاخره یکیش چشمام رو گرفت ، رو به آدرین کردم و گفتم:
- آدرین این چطوره؟
- قشنگه ، یعنی هرچی که تو بپوشی قشنگ میشه.
- می خوای امتحان کنم؟
- آره حتما عزیزم.
دوتا دختره بودن و یه پسر جوون ، رفتم تو اتاق پرو ، لباسه پیراهن بود ، پایینش پف داشت و بالاش کار شده بود ، مدلش دکلته بود اما یه بند تزئینی یه سمتش زده بودن که خیلی قشنگش می کرد ، از دیدن خودم تو آینه به وجد اومدم ، یه تور کوتاه هم داشت که خیلی شیک بود ، شنل هم داشت که اختیاری بود ، رو شنلش هم کار شده بود یکم ، شنل رو سرم کردم ، کفش های کتونیم رو پام کردم و از اتاق پرو بیرون رفتم ، آدرین رو به روی یه لباس عروس وایستاده بود ، صداش کردم ، برگشت و نگام کرد ، خیره روی من مونده بود ، بعد از دقایقی دستم رو گرفت و به اتاق پرو برد ، نگاهش کردم ، شنل رو از روی سرم برداشت و شونه های لختم رو توی دستاش گرفت ، گفت:
- یه چرخ بزن.
- اینجا؟ نمی تونم.
- خوب نزن بذار برم عقب تر خوب ببینمت.
کمی عقب رفت و گفت:
- چه ستاره ای بشی اونشب.
لبخند زدم ، دستام رو بوسید و از اتاق بیرون رفت ، لباس رو دراوردم ، بیرون رفتم ، آدرین گفت:
- خوب بود همین نمی خوای جای دیگه ای بریم؟
- نه همین خوبه ، خسته شدم.
لباس رو خریدیم و بیرون رفتیم ، نشستیم تو ماشین آدرین ، سرم رو به صندلی تکیه دادم و گفتم:
- اوفــــــــ ، خیلی خسته شدم.
- یه هفته مونده ، باورت میشه به این سرعت گذشت؟ چه زود شش ماه شد...
- آره واقعا خیلی زود می گذره ، چه راحت گولم زدی. راستی نشد حرف بزنیم انقدر که من راجب لباس عروس غر زدم.
- آره دیگه ، می خواستم اینو بگم ، آرتیمان زنگ زد...
اسم آرتیمان که اومد برای یک لحظه بغض کردم و باز به یادش افتادم ، اما بغضم رو خوردم و گفتم:
- اِ؟ به سلامتی ، خوب چی گفت؟
- گفت که فردا برمی گرده.
- کنسرتشون چجوری پیش رفت؟
- می گفت که خوب.
درست یک روز بعد از نامزدی ما آرتیمان از کشور خارج شد و بعد همراه با گروه برای مدت شش ماه مشغول به کنسرت های مختلف توی کشور های اطراف شدند ، البته به ما اینجوری گفت ، چون من از قبل می دوستم که کنسرت دوماه طول می کشه و آرتیمان دوماه الکی برای اینکه از من دور باشه زود تر رفته ، وقتی آرتیمان نبود خیلی راحت تر تونستم به آدرین علاقه مند شم و آرتیمان رو فراموش کنم ، صدای آدرین به افکارم خاتمه داد:
- فردا 4 صبح می رسه ، اگه بخوای میریم استقبالش...
- باشه... حتما.
خیلی ناراحت شدم ، دیدن چشماش بعد شش ماه واقعا بهترین حس ممکن بود اما نه الان که زن داداشش شده بودم ، توی این مدت به آدرین اجازه ندادم نزدیکم بشه ، علتش رو خودم فقط می دوستم و اون آرتیمان بود ولی فقط من اینو می دونم و بس.
توی فرودگاه نشستیم ، من و آدرین و آرتونیس ، فقط ما سه تا اومده بودیم استقبال چون خیلی زود اومده بودن ، بالاخره اولین کسی که از دور دیدم یاسمن بود و پشت سرش بچه های دیگه ، توی جمعیت ، دریارو پیدا کردم ، به سمتش رفتم و گفتم:
- سلام ، خوبی؟ کنسرت خوب بود؟
یه نگاه به سرتاپام کرد و خیلی سرد جواب داد:
- سلام...
آرتیمان رو دیدم که کنارش بود ، ذوق زده شدم ، به سمتش رفتم و با جیغ کوتاهی گفتم:
- آرتیمان...
یک قدم به عقب رفت ، نگاهی بهم انداخت با یه پوزخند مسخره گفت:
- سلام زن داداش.
از حرفش عصبانی شدم ، صورتم رو برگردوندم و به دریا نگاه کردم اون هم با یه پوزخند ازم دور شد ، تو دلم جیغ کشیدم ، اصلا به این دختره چه مربوطه؟ انگار خودش نبود که دیروز با آرتیمان همین کار رو کرد ، اصلا تو کی هستی که به من پزخند می زنی؟ وکیل آرتیمانی مگه؟ تو اون جمعیت همه برای دیدن اعضای اون گروه بزرگ اومده بودن ، آرتونیس آرتیمان رو بغل کرد و گفت:
- وای خوب شد اومدی ، دلم یه ذره شده بود برادر.
- قربون خواهرم بشم.
آدرین ، آرتیمان رو بغل کرد و گفت:
- خوبی؟
- خوبم داداش.
دست در گردن هم انداختن و باهم از فرودگاه بیرون رفتیم ، از گریه چونم می لرزید ، آرتیمان زیر چشمی نگاهم می کرد و گاهی سرش رو تکون میداد ، از تاسف... باورم نمیشه... یه هفته مثل برق گذشت ، فردا روز عروسی منه ، روزی که سرنوشتم تعیین میشه ، روزی که بعد اون به طور رسمی مال آدرین میشم درحالی که قلبم برای آرتیمان می زنه ، آدرین رو مبل رو به روم نشسته بود ، گفت:
- فردا آرتیمان میاد دنبالت که از آرایشگاه بیاین.
- نــــــــه.
- چرا؟
- آخه... یعنی... میادش؟
- آره ، بهش گفتم.
- مگه فیلم نمی خوایم بگیریم؟
- واقعا نمیشه که باشم ، با این آرایشگاه مسخره ای که برای من گرفتن ، بعدا یه جای دیگه فیلم می گیریم می ندازیم به جای آرایشگاه ، خوبه؟
- باشه...
اون شب رفت و من تا صبح نخوابیدم ، همه ی دخترها روز عروسیشون خوشحالن اما من چی؟ من چی؟ من چی؟ واقعا خوشحالم؟ نه نیستم...
صداش هرلحظه مثل پتک تو سرم زده می شد ، گفت:
- حالا چشمات رو ببند ، دیگه تمامه.
چشمام رو بستم و برام خط چشم کشید ، چشم هام رو باز کردم ، تو آینه خودم رو نگاه کردم ، این قیافه مطلق به من بود؟ این صورت؟ این موها؟ موهام رو خیلی قشنگ درست کرده بود ، تورم رو توی موهام گذاشته بود و جلوی تور رو با گل هایی مثل کارشده های روی لباسم درست کرده بود ، آرایشی غلیظ تر از همیشه ، و خودم زیباتر از همیشه ، این آرایشگاه رو خود نها بهم معرفی کرده بود ، چون گفته بود از صبح قراره خودش بچه هارو درست کنه و وقت آرایش عروس نداره ، من هم از یک ماه قبل از یکی از بهترین آرایشگاه های شهر وقت گرفته بودم ، رفتم توی یه اتاق و بعد لباسم رو به کمک چندتا از کسایی که اونجا کار می کردن پوشیدم ، یه آینه ی قدی جلوم بود ، با نهایت لذت خودم رو نگاه کردم و با خودم گفتم:
- نوشیکا ، دختر تو واقعا معرکه ای...
زنگ آرایشگاه به صدا درومد ، یکی از آیفون پشت در رو دید و گفت:
- فکر کنم داماد اومده.
از جلوی آینه کنار رفتم و خودم رو به آیفون رسوندم ، آرتیمان پشت آیفون بود ، با دیدنش سرم رو تکون دادم و ناراحت شدم ، گفتم:
- نه ، برادر شوهرمه.
صاحب آرایشگاه گفت:
- پس برو تو همون اتاقه.
- باشه.
واحد بغلی آرایشگاه تقریبا خالی بود و قرار بود من برم اونجا با آرتیمان و فیلم بردار تا آدرین برسه ، حرکت با کفش های عروسی اونقدرها هم سخت نبود چون من عادت داشتم به کفش پاشنه بلند ، سریع شنلم رو برداشتم ، از همه خداحافظی کردم ، همه آرزوی خوشبختی کردن و من به واحد بغلی رفتم ، آرتیمان هم زمان با من رسید ، هر دو رفتیم داخل ، گیتارش دستش بود ، واقعا خوش قیافه بود ، خوشکل تر از همیشه بود ، همیشه... نشستیم رو دوتا صندلی ، گفتم:
- پس فیلم بردار کو؟
- چقدر ناز شدی...
- نیومدن؟
- نه ، میان... نوشیکا معرکه شدی ، چقدر دوست داشتم تو عروس من باشی.
- آرتیمان...
من هم آرزوم بود که تو داماد من باشی اما حرکات احمقانه ی من نذاشت این اتفاق بیوفته ، دستی به تار های گیتارش زد و گفت:
- می خواستم آدرین هم اینجا بود ، این آهنگ رو برای دوتاتون می خواستم بزنم ولی حالا که نیست فقط برای تو می زنم ، عروس داداشم...
نگاهش کردم ، تو نگاهم فقط عشق بود ، فقط...
صدای گیتار اومد ، بعد از شنیدن صداش تقریبا دیوانه شدم:
اونی که واست میمیره ، یه روز واسه من می مرد
اون که دستاتو میگیره ، یه روز واسه من می مرد
اون که هی بهت میگه دوست داره ، واسم می مرد
اونی که سر روی شونت می زاره ، واسم می مرد
قربونت برم الهی ، تو لباس عروس چه ماهی
قسمت من که نبودی ، برو خوشبخت شی الهی
قربونت برم الهی ، گریه که شگون نداره
حیف اون چشای نازت ، تو لباس عروس بباره
قربونت برم الهی... گریه که شگون نداره
اونی که واست میمیره ، اونکه دستاتو میگیره
یه روز واسه من میمـــــرد
اون که هی بهت میگه دوست داره ، سر روی شونت می زاره...
قربونت برم الهی ، تو لباس عروس چه ماهی
قسمت من که نبودی ، برو خوشبخت شی الهی
قربونت برم الهی ، گریه که شگون نداره
حیف اون چشای نازت ، تو لباس عروس بباره
اشک توی چشمام جمع شده بود و داشتم تقریبا گریه می کردم ، با دستم ازش خواهش کردم که دیگه گیتار نزنه ، اما به حرفم گوش نکرد ، تقریبا داد زدم:
- آرتیمان...
صدام هر لحظه لرزش داشت:
- آرتیمان غلط کردم ، بیجا کردم ، تو رو خدا ببخش منو ، منم نمی تونم فراموشت کنم ، من با آدرین ازدواج نمی کنم ، می خوام با تو باشم ، ازش طلاق می گیرم ، منو ببر ، بیا باهم بریم ، تو رو خدا تنهام نذار ، یادته گفتی می خوایم یه داستان جدید بنویسیم ، بیا باهم بریم ، با هم داستان رو تموم کنیم ، باشه؟ من فقط تو رو می خوام.
بهش نزدیک شدم ، سرش رو بین دستام گرفتم و خواستم لب هام رو بهش نزدیک کنم که آروم هولم داد به عقب و گفت:
پاسخ
 سپاس شده توسط PROOSHAT ، s1368 ، ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، هیوا1 ، niki.nini ، elnaz-s ، gisoo.6 ، پری خانم ، فاطی کرجی ، maryamam ، sev sevil ، Berserk ، عاغامحمدپارسا:الکی ، پایدارتاپای دار ، SOGOL.NM


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان