امتیاز موضوع:
  • 21 رأی - میانگین امتیازات: 4.48
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم

#11
(26-07-2013، 10:01)atosa123 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 

عزیزم زحمت کشیدی ولی رمانت  خیلی  مسخره است  به نظر من ارزش وقت گذاشتن نداره

ممنون که رمانم رو خوندی و خیلی ممنونم از نظر و انتقادت عزیزم ، خودم ازتون خواستم که رمانم رو بخونید و هر نظری که در موردش داشتید بهم بدید خیلی ممنونم منم به سوال و انتقاد های همتون جواب میدم و به تو دوست عزیزم هم باید بگم که شاید قلمم توی این رمانم یه مقدار ضعیف بوده البته چون شما خوشت نیومد به هرحال هر رمانی طرفدار ها و منتقدان خودش رو داره ، خوب من یه نویسنده رمان نویس هستم امیدوارم که از نه تا رمان دیگم که در آینده می زارم خوشت بیاد.
با تشکر

(26-07-2013، 13:19)kimiya f نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
خیلییییییییییییی خوبه 
من که واسه رمان تو عضو شدم 
معتادش شدم تورو خدا زود تر بزار بقیشووووHeart
خیلی ازت ممنونم که رمانم رو خوندی و خیلی ممنون که قلمم ارزش داشتن طرفدارهایی مثل شما رو داشت ، چشم تند تند براتون می زارم.
دوست دارمHeart

خوب خوب خوب
اینم یه قسمت دیگه از رمانم ، دوستون دارم و امیدوارم که از این قسمت هم خوشتون بیاد
باورم نیست که تو رفتی ، گل دل نازک بارون
باورم نیست تو نباشی ، همدم من گل گلدون
چجوری طاقت بیارم ، شبای دلواپسی رو
تو ندیدی سوختنم رو ، تب تند بی کسیم رو
خدا می دونه که رفتـــن ،آخرین جزای من بود
روز بارونیه چشمااااا ،شبای عذای من بود
خط فاصله عزیزم ، تو نذار بین تو و من
نگو از قصه ی بارون ، نگو از رفتن و رفتن
باورم نیست که تو رفتی ، گل دل نازک بارون
باورم نیست تو نباشی ، همدم من گل گلدون
چجوری طاقت بیارم ، شبای دلواپسی رو
تو ندیدی سوختنم رو ، تب تند بی کسیم رو
چه صدای قشنگی داره... چه غمی... چه عشقی ، دریا چی کار کردی با این پسر؟ ندیدی چقدر دوست داره؟ چرا اذیتش کردی؟ نوشیکا؟ تو چرا انقدر ناراحت شدی واسش؟ به خاطر دردش ، درد دل عاشقش ، عشق... آخه تو چیزی از این کلمه می فهمی؟ شرط می بندم که هیچی نمی فهمی ، یه نگا به چشمات بنداز... داری گریه می کنی دختر ، واسه کی؟ واسه چی؟ چت شد تو یهو؟ آرایشت رو که به هم ریختی ، دیگه می خوای چه دسته گلی آب بدی امشب؟ خوندنش قطع شد ولی هنوز گیتار می زد ، رو به آدرین گفتم:
-       
من میرم تو ، بذار باهاشتنها باشم ، تو برو پایین.
-       
مطمئنی؟
-       
اوهوم. برو پایین.
-       
اگه اتفاقی افتاد صدام بزن.
-       
باشه.
آدرین با دودلی رفت پایین ،یه تقه به در زدم و بدون اجازه دادن اون رفتم تو ، من یه روان شناسم ، باید به زندگی برگردونمش ، نوشیکا موفق باشی. متوجه وارد شدنم نشد ، رو تخت نشسته بود ، یه قاب عکس هم بغلش بود ، عکس یه دخترس از دور اگه اشتباه نکنم ، داره اشک می ریزه ، گیتار زدنش تمام شد ، نمی دونم خواسته بود یا ناخواسته ، ولی یهویی براش دست زدم ، تازه متوجه من شد ، چشمای اشکیش رو پاک کرد ، با ترس نگام می کرد ، با صدای خیلی آرومی که البته من به سختی شنیدم ، زمزمه کرد:
-       
میشا؟
-       
صدات خیلی قشنگه ، بینظیره.
-       
نه... نه تعریف نکن ازصدام.
-       
آرتیمان؟
-       
میشا... تو میشایی؟
-       
میشا نیستم... یعنی انقدربه میشا شباهت دارم؟
هیچی نگفت ، فقط زل زده بودبه من ، به تختش نزدیک شدم ، لبه ی تخت مثله خودش نشستم ، چه اتاق ترسناکی داره ، آدم توش احساس مرگ می کنه ، همه چی سیاهه ، سیاهِ سیاه ، حتی یه رنگ دیگه هم کنارش نیست. قاب عکس بغلش رو برداشتم ، چه ناز ، چه دختر خوشکلیه... البته همه چیش معمولیه اما چشماش... عکس یه دختر بود... موهای طلایی داشت ، روشن بود رنگ موهاش ، موهاش یه دونه موج داشت فقط ، تا روی شونه هاش بود ، یه شال سفید رو دوشش بود ، مانتوی قرمز پوشیده بود ، پشتش یه فضای سبز بود مثله پارک ، وایستاده بود ، از کمر به بالا تو عکس مشخص بودش ، به روی دوربین خندیده بود ، یه لبخند کوچک بدون اینکه دندان هاش معلوم باشه ، لب های باریک و متوسط که صورتی بودن ، پوست صاف و سفید ، ابرو های قهوه ای و... چشمای آبی ، چشماش خیلی خوش رنگه... چشمای آبیش آدم رو یاد دریا می ندازه... دریا؟ یعنی این دریائه؟ دوباره به قاب نگاه کردم ، قاب؟ قاب کجاست؟ توهم زدم انقدر تعریف کردم؟ اِ این کی قاب رو از دستم گرفت؟
-       
به اون قاب عکس دست نزن.
-       
این عکس دریائه؟
صدای دادش رو شنیدم:
-       
گمشو بیرون.
-       
با میشا هم اینطوری حرف میزدی؟
-       
میشا؟ تو میشا نیستی ، منمدیگه اون آرتیمان نیستم ، برو بیرون.
-       
حتی نمی خوای بدونی که منکیم؟
-       
برو بیرون.
-       
داد نزن... گوش کن ، ببینچی میگم.
-       
کی هستی؟
-       
اسمم نوشیکائه...
-       
منو از کجا می شناسی؟
-       
من دوست آدرینم... دوستتوهم می تونم باشم ، بذار یکم صحبت کنیم.
-       
مگه اینجا آمریکائه؟ چرااومدی پیش من؟ من دوست نمی خوام ، پرسیدم با من چیکار داری؟
-       
کدوم سوالتو جواب بدم؟ توسوال منو جواب ندادی... این عکس دریائه؟
-       
دریا رو از کجا می شناسی؟
-       
فکر می کردم از دخترا متنفرباشی...
-       
هستم ، از همشون بدم میاد ،از همه دخترا بیزارم ، از توهم بیزارم.
-       
ولی تو عکس دریا رو کنارخودت گذاشتی... که چی؟
-       
که خودم رو عذاب بدم... کهبا دیدن کسی که زندگیم رو خراب کرد بیشتر از دخترا متنفر شم.
-       
دروغ میگی ، تو هنوز دریارو دوست داری...
-       
میشه ساکت شی؟
-       
چرا زندگیت رو خراب کرد؟اگه از دخترا متنفری نباید اونا رو در حدی که بخوان زندگیت رو خراب کنن بدونی.
-       
به خودم مربوطه چه فکری میکنم.
-       
اما همه مثل همدیگهنیستند...
-       
همشون مثله همن ، چه اونکهغریبه بود ، چه اون یکی که خواهرم بود.
-       
اما دریا حق انتخاب داشت...
-       
میشه انقدر راجبش حرف نزنی؟
-       
دوست داری راجب خواهرت حرفبزنی؟
-       
تو خیلی شبیه میشائی ،شباهتتون اذیتم می کنه...
-       
از میشا هم... متنفری؟
-       
متنفرم.
-       
اون خواهرت بود.
-       
اگه خواهرم بود به حرفم گوشمیداد.
-       
اما دریا چه اشتباهی کردهبود؟
-       
انقدر راجبش حرف نزن...
-       
پس می خوای کلا از دستشخلاص شی؟
قبل از اینکه چیزی بگه ،قاب عکس رو از دستاش قاپیدم ، عکس رو سریع از قاب عکس بیرون آوردم و پاره کردم ، قطعه قطعه اش کردم ، به تیکه های خیلی ریز طوری که اصلا نشه دوباره چسبش زد ، نمی دونم چرا این کارو کردم... شاید بخاطر اینکه عذاب نکشه ، به تو چه که اون عذاب بکشه یا نه؟ با مداوای اون من به خواستم می رسم. موفق باشی... وایییییییی چه صدای گوش خراشی
-       
چی کار کردی؟
-       
داد نززززن.
-       
برو بیرون دیوانه ، بروبیرون وگرنه به زور بیرونت می کنم.
-       
نمی رم بیرون.
-       
می خوای بمونی تو اتاق...من میرم بیرون.
-       
تو هم باید بمونی...
-       
پس می خوای با من تو یهاتاق باشی؟
-       
هان؟
رفت سمت در ، یا خدا ، چراهمچین می کنه؟ درو قفل کرد ، مثلا باید بترسم؟ وااااییییییی ، ترسیدم ، تورو خدا درو قفل نکن ، واییییییی. کوفت دختره روانی خود درگیر ، از حرف های خودم خندم گرفت و لبخند زدم ، کلید رو تو جیبش گذاشت و اومد سمتم ، درست رو به روم ایستاد ، چند میلی متر فاصله داشتیم ، حس بدی نداشتم ، یه سری نفس های سرد به صورتم خورد:
-       
هنوزم می خوای با من تو یهاتاق باشی؟
-       
معلومه ، اومدم که پیش توباشم... تا باهم حرف بزنیم.
یهو پرتم کرد به یه سمت ،استخوان هام شکست ، بیشعور ، چقدر بد هولم داد ، پرت شدم رو زمین:
-       
دیوانه... روانی...بیشعور... این چه کاری بود دیگه؟ خورد کردی استخوان هامو.
-       
هرزه عوضی...
چی گفت؟ این چی گفت؟ به مناین حرف رو زد؟ هیچ وقت تحمل شنیدن همچین حرفایی رو از کسی ندارم ، از جام بلند شدم ، انگار دردم از بین رفت ، رو به روش ایستادم ، با همون فاصله ای که خودش چند ثانیه قبل ایستاده بود ، تو چشمام نگاه کرد ، خیلی غیر منتظره بود اما یهو زدم تو گوشش ، بعد هم تو دهنش ، فقط نگام کرد ، کثافت ، این حرفش خیلی گرون تمام شد برام ، هرچی که باشه ، نباید همچین اجازه ای به خودش بده ، چرا همچین فکری کرد؟ شاید... شاید... آها فهمیدم این اشتباه منظورم رو متوجه شد ، همون طوری که رو به روش ایستاده بودم گفتم: دیگه هیچ وقت این حرف رو نزن.
-       
به... چه حقی این کارا روکردی؟
-       
به همون حقی که تو دهنت روباز کردی و همه ی کثافت هارو بیرون ریختی.
-       
درست صحبت کن.
-       
مگه تو کردی؟
-       
گمشو... بیرون.
-       
خیلی داری توهین می کنی ،حد خودتو بدون.
-       
به  تو ربطی نداره چی کار می کنم ، دختره ی آویزون، گفتم برو بیرون.
-       
اگه این تو زندانیم نکردهبودی ، زودتر می رفتم. داد زدم: درو باز کن.
-       
مشکل داری؟
-       
گفتم باز کن درو ، تو مریضی، روانی ای ، مشکل داری ، مثله دیوونه ها صبح تا شب گیتار میزنی ، چرت و پرت می خونی ، تو داری با یه قاب عکس زندگی می کنی ، تو خودت مشکل داری نه من.
همون طور که من فک می زدماون درو باز کرد اما مبهوت به من نگاه می کرد ، صداش رو شنیدم:
-       
خیل خوب ، برو بیرون.
به سمت در رفتم ، جلوی در وایستادهبود ، تو صورتش نگاه کردم و گفتم:

-       
مغزت هم خیلی کوچیکه ، درستمثل دنیات ، خیلی عجیبه آدمایی مثل تو ، حتی توی همچین کره و دنیای بزرگی ، احساس دلتنگی دارن ، می دونی چرا؟ چون اونا یه دنیای کوچولو دارن ، اونقدر کوچیک که دیده نمیشه.
پاسخ
 سپاس شده توسط aida 2 ، ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، elnaz-s ، PROOSHAT ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، gisoo.6 ، maryamam ، ღSηow Princessღ ، Berserk ، Nafas sam ، SOGOL.NM
آگهی
#12
اسپم ها پاک شدند.
هر اسپم = 30% اخطار
پاسخ
 سپاس شده توسط Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ ، Berserk ، عاغامحمدپارسا:الکی
#13
(28-07-2013، 10:14)mitoosh نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
ببخشید من میتونم تو ی سایت دیگه از رمانتون استفاده کنم؟
تو سایت 98ia هم کتاب هام هست ، البته یه سری کتاب های دیگمHeart

Heartاز همتون ممنونمHeart

سوار ماشین شدم و حرکت کردم، ساعت دوازده و ده دقیقه بود ، به چیستا زنگ زدم ، بعد از دوتا بوق جواب داد:
-       
هوم؟
-       
هوم و کوفت.
-       
سلام.
-       
خواب بودی؟
-       
نه بابا ، من و خواب؟
-       
خیل خوب ، دارم میام پیشتاشکال که نداره؟
-       
مگه یه بار نپرسیدی؟
-       
جدی میگم.
-       
نه بیا ، همه خوابن ، رسیدیجلو در زنگ بزن.
-       
باشه ، بابای.
قطع کرد ، یه موزیک آرومانتخاب کردم تا حوصلم سر نره ، خوابم میومد ، بعد از نیم ساعت رسیدم جلوی در خونه چیستا اینا ، ماشین رو یه جا پارک کردم و کوله پشتیم رو برداشتم و با گوشیم زنگ زدم به موبایل چیستا ، جواب داد:
-       
رسیدی؟
-       
آره.
-       
الان باز می کنم درو.
در خونه رو باز کرد ، رفتمتو ، از این خونه ها بود که هزارتا واحد دارن ، البته 25تا بودا ، جو دادم ، سوار آسانسور شدم و طبقه پنجم پیاده شدم ، چیستا جلوی در خونه بود ، به آرومی وارد شدم و دوتایی به اتاقش رفتیم ، رو تخت ولو شدم ، چیستا با جیغ آرومی گفت:
-       
پاشـــــــو... مگه نمیدونی حساسم رو تختم ، با لباس بیرون اومدی کپیدی رو تختم.
-       
خفه نشی... خسیس.
بلند شدم و از تو کولهپشتیم یه دست لباس برداشتم و پوشیدم ، بعد از آویزون کردن لباسام دوباره رو تخت چیستا ولو شدم ، رو بهش کردم:
-       
فردا دانشگاه دارم.
-       
میای بعدش اینجا دیگه؟
-       
فکر نکنم.
-       
یعنی چی؟
-       
زشته خوب ، تو که مثلهدوستم نها تنها نیستی با مامان باباتی ، بَده من بمونم.
-       
چه بدیی آخه؟
-       
دیگه خودت بفهم دیگه ،ایکیوسان.
-       
کجا می خوای بری پس؟
-       
خونه فامیلام... فکر کن منبرم دم خونه حسام اینا بگم تق تق تق اجازه هست؟
-       
از توی بی حیا هیچی بعیدنیست.
-       
هـــوی ، بی تربیت.
-       
خیل خوب بگیر بخواب دیگه.
-       
باشه من همین جا می خوابم ،شب بخر.
-       
پرووووووووووووو.
دیگه نذاشتم ادامه بده ،روم رو برگردوندم و خوابیدم ، خیلی راحت خوابیدم ، فکر کنم یه چندتا فحش داد ، چیستا دوست خیلی خوبم بود ، از دبیرستان باهم دوست بودیم تو پیش دانشگاهی هم باهم بودیم ، اما حوا و نها دوستای دانشگام بودن ، چیستا رو هم نمی شناختن.
احساس کردم یکی داره با مشتمی کوبه رو پهلوم ، بعد از پنج دقیقه تلاش چشم باز کردم ، دیدم احساسم درست بود ، چیستا داشت با مشت می کوبید به پهلوم.
-       
هــــــــوی چی کار می کنی؟
-       
بیست ساعته دارم صدات میکنم بیشعور.
-       
ساعت چنده؟
-       
هشت.
-       
خوب بمیری چرا زودتر صدامنکردی ، دیـــــرم شـــــــد.
-       
پاشو بی تربیت.
بلند شدم ، سریع لباس هاموعوض کردم ، موهامو شونه زدم و شالم رو سر کردم ، کوله پشتیم رو سریع جمع و جور کردم ، جزوه هامو رو گذاشتم ، چیستا فقط نگام می کرد ، وقتی کارام تمام شد ، مانتومو پوشیدم ، در رو باز کردم و به سمت دست شویی خونشون رفتم ، کسی تو سالن نبود ، سریع رفتم تو دستشویی ، صورتم رو شستم و بیرون اومدم ، دوباره رفتم تو اتاق چیستا ، داشت رو تختیش رو عوض می کرد ، اینم یه چیزیش میشه ها ، انقدر از آدمای تمیز و مرتب بدمممم میااااد.
-       
 پاک نشی یه موقع.
-       
هان؟
-       
من دارم میرم ، از همه تشکرکن با معذرت خواهی.
-       
نوشیکا کجا می خوای بری؟
-       
نمی دونم ، تا ظهر کلاسدارم ، حالا خدا بزرگه.
-       
برگرد خونتون دیوونه.
-       
اِ بس کن دیگه.
-       
صبحانه نمی خوری؟
-       
نه که خیلی وقت دارم ، ساعتهشت بیدارم کرده میگه صبحانه.
-       
برو گمشو نبینمت ، جایی همنبود میای پیش خودما ، تعارف ، مارفم بکنی کشتمت.
-       
خیل خــــوب.

بعد از زدن کرم پودر ،رژگونه و یه رژلب صورتی کمرنگ ، از چیستا خداحافظی کردم و رفتم ، مامانش اینا بیدار نشده بودن ، حالا اگه بابای من بود ، میدیدی روزنامه بدست نشسته تو سالن داره قهوه می خوره ، چیشششش. سریع سوار ماشینم شدم ، با هزار تا سرعت حرکت کردم و ساعت نه جلو در دانشگاه بودم ، یه ربع دیگه کلاسم شروع میشه ، گوشیم زنگ خورد ، از ماشین پیاده شدم و جواب دادم:

-       
الو؟
-       
سلام خانم خانوما.
-       
سلام خوبی؟ دیشب زحمتدادیما.
-       
رحمتین شما ، رو سر ما جادارین.
-       
چی شده یادی از ما کردی؟
-       
نوشیکا ، چی کار می کنی...
-       
هان؟ چی؟
-       
امروز برمی گردی خونتوندیگه؟
-       
نه.
-       
اِ.
-       
یعنی چی اِ؟ نمی خوامبرگردم اونجا.
-       
اونجا خونه ی توئه.
-       
منم از خونم بیزارم.
-       
کجا می خوای بری پس؟
-       
نمی دونم.
-       
هــــی خدا ، من چی کار کنماز دست تو؟
-       
بابا مخ من نمیکشه ، چقدرگنگ حرف می زنی ، زیر لفظی می خوای؟
-       
نوشیکا می تونم یه چیزیبگم؟
-       
ده تا بگو.
-       
خیل خوب ، ببین بابا دارهمیره ویلای شمال ، به خاطر بیماریش شش ماه اونجائه ، اگه خواستی بیا خونه ی ما.
-       
بیام پیش شما؟ نه من خودمیه فکری می کنم.
-       
نمی دونم به من اعتماد دارییا نه اما می تونم بگم آرتیمان قابل اعتماده.
-       
من منظورم اون نبود ، خوبزشته ، حالا دلیل ، اولن به تو اعتماد دارم اساسی ، دومن آرتیمانم که کلا از من و هم جنسام متنفره اونم هیچی ، سومن تو خونتون اونقدر آدم زندگی می کنه که به داد من برسن ، چهارمن جرئت ندارین ، الان اوکی شدی؟
-       
بله چه جورم ، حالا میای؟
-       
نه آدرین بَده.
-       
من می گم نیست.
-       
نمی دونم.
-       
خبر بده.
-       
بابای.
-       
خدافظ.
به سمت ساختمان دانشگاهرفتم ، توی کلاس نشستم ، استاد زودتر رسیده بود ، ببخشیدی گفتم و سریع نشستم جلوی کلاس ، کلاس که تمام شد ، برگشتم ببینم کیا اومدن ، در حال دید زدن بودم که یکی از پشتم گفت:
-       
میگن بی وفاها رو می گیرنا.
برگشتم ببینم کیه ، چندوقتی می شد ندیدمش ، سریع گفتم:
-       
پس امشب تو زندان می خوابیبی وفا؟
-       
ما که هستیم شما نمیای بعدیهو میای.
-       
یه خبر نگیریا ، گناهکبیرس.
-       
خوبی خانم؟
-       
اِی.
-       
چی شده؟
-       
هیچی زندگی می کنیم. تو چهخبر؟
-       
سلامتی... نسکافه رو هستی؟
-       
تا به حال شنیدی نه بگم؟
-       
پس بریم.
بلند شدم و دوتایی رفتیم تومحوطه ، امیر علی از بچه های پیش کلاس کنکورم بود 
، چیستا هم اونجا بود ، بعد من و امیرعلی یه دانشگاه قبول شدیم ، این بودکه هنوز هم می شناختمش ، بعد از نوشیدن نسکافه ، شروع کرد به صحبت کردن:
-       
حوا خوبه؟
-       
داره میره.
-       
آخه چرا؟
-       
می خوان شوهرش بدن ، حوااصلا شبیه خانوادش نیست ، اون جو براش غریبه بود همیشه ، الانم بعد بیست و سه سال نمیتونه مثل اونا شه ، همش تقصیر توئه.
-       
به خدا می خوامش...
-       
هیچی نگیا ، انقدر امروزفردا کردی که براش خواستگار اومد.
-       
حالا هیچ راهی نیست؟
-       
محمدعلی ، حوا فرار کردهداره میره آلمان.
-       
تورو خدا نوشیکا جلوشو بگیر، هیچ راهی نمونده یعنی؟
-       
شاید اگه بری خواستگاریشبشه.
-       
به خدا میرم ، تو فقط پیداشکن ، جواب منو نمیده.
-       
خیل خوب اون با من.

از محمدعلی جدا شدم و بهکلاس خودم رفتم ، سه ساعت این استاده زر زد ، بعدشم رفت بیرون از کلاس ، حوصلم سر رفتهههههه ، هیچ کدوم از دوستامم نیستن ، یکم بخندیم ، استادارو مسخره کنیم ، اذیت کنیم ، فکر کن حالا به میگن شاگرد زرنگه ، درس خون کلاس ، البته یه چیز دیگه میگن من مودبانش کردم ، همچین بی راهم نمیگنا ، هیچ وقت یادم نمیره ، چهار سال پیش بود ، رتبم تو کنکور پنج شده بود ، با اون رتبه می تونستم برم رشته پزشکی اما من از دبیرستان عاشق روانشناسی بودم ، چقدر دوستام بهم فحش دادن ، همشون گفتن آیندت تو پزشکیه ، داری میری بغل رتبه هفتاد به پایینا؟ می گفتن دیوانه رتبه های پایین تر از تو میرن پزشکی بعد تو با رتبه پنج می خوای بری روانشناسی ، حالا روان پزشکی هم نه روانشناسی ، چقدر مامانم بهم گفت ، چقدر فامیلام اون موقع بهم گفتن ، چقدر محمدعلی خودش تنهایی گفت ، بچه های پیش دانشگاهیم خیلی گفتن ، تو راهنمایی و دبیرستان و پیش دانشگاهی خیلی دوست داشتم ، اما فقط با چیستا هنوز خیلی نزدیکم ، با بقیه ماهی یه بار تلفنی صحبت می کنم.
پاسخ
 سپاس شده توسط s1368 ، aida 2 ، ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، elnaz-s ، kamiyar35629 ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، gisoo.6 ، ღ ツ setareh ツ ღ ، فاطی کرجی ، maryamam ، Berserk ، عاغامحمدپارسا:الکی ، Nafas sam ، SOGOL.NM
#14
اسپــم ها پاک شدند.
خواهـشا اسپم ندین..×
پاسخ
 سپاس شده توسط Berserk ، عاغامحمدپارسا:الکی
#15
خوب اینم پست های امروز ، راستی من از شش زودتر نمیام ، خیلی زود باشه میشه ساعت 5 : 

ساعت سه و نیم ، داغونهداغون ، خسته ، جنازه ، سوار ماشین شدم تا برم یه گورستونی ، تازه یاد پیشنهاد آدرین افتادم ، یه کوچولو فکر کردم ، بعد حرکت کردم و زنگ زدم بهش ، جواب داد:
-       
جانم؟
-       
سلــــام.
-       
سلام به روی ماهت خوبی؟
-       
خوبم.
-       
فکراتو کردی؟
-       
اوهوم ، آدرین یه چیزی بگمقول میدی قبول کنی؟
-       
بگو.
-       
قول بده.
-       
نوشیکا...
-       
انقدر خز نکن این اسم مارو، یه قول که این حرفارو نداره.
-       
باشه بگو.
-       
الان قول دادی دیگه؟
-       
آره قول دادم بگو.
-       
من اگه بیام خونتون زشتنیست؟
-       
نه عزیزم نیست.
-       
اوکی ، ببین من می خوامدنبال یه خونه بگردم برم توش زندگی کنم ، تا اون موقع اگه اشکال نداره میام پیش شما باشه؟
-       
باشه ولی مطمئنی؟
-       
از چی؟
-       
از اینکه می خوای یه خونهجدا بگیری.
-       
آره ، حالا یادت هست که قولدادی؟
-       
چی رو؟
-       
به پگاهان هم بگو بیاد.
-       
نه.
-       
آره.
-       
نه.
-       
آره.
-       
نــه.
-       
اما تو قول دادی.
-       
حالا پسش می گیرم.
-       
پس من نمیام ، می رم توپارک می خوابم.
-       
همینم مونده.
-       
پس قبول؟
-       
ببینم چی میشه ، شاید قبولنکنه.
-       
من بهش میگم ، فعلانم پشتفرمونم نمی تونم حرف بزنم ، بابای.
-       
نوشیکا...
قطع کردم ، بای بای آدرین ،موفق شی با ما دوتاااااااا ،  اوه اون پسرِی روانی رو کی می خواد تحمل کنه؟ صبر... پروردگارا صبر عطا فرما ، تو از رو نریا همچنان خوددرگیر باش. گوشیم رو برداشتم و بهش زنگ زدم ، بعد از مدت طولانی ای عروس خانم ، جواب داد:
-       
بفرمایید؟
-       
سلام.
-       
شما؟
-       
یعنی منو نمی شناسی؟
-       
ببخشید با کی کار دارین؟درست تماس گرفتین؟
-       
مگه پگاهان نیستین شما؟
-       
تو... اسمت یادم نمیـاد ،آها آها نوشیکا درسته؟
-       
آورین ، درسته.
-       
ببخشید نشناختم.
-       
نه بابا ، راستش قرض ازمزاحمت... ببین یه چیزی بگم قبول می کنی؟
-       
بگو عزیزم.
-       
من پدر ، مادرم رفتن آمریکا، تو خونه تنهایی می ترسم ، آدرین... گفته که برم پیش اونا ولی تنهایی می دونی ، من آرتیمان رو نمی شناسم ، تا یه مدت که برم خونه خالم می خوام برم پیش آدرین ، آقای بزرگ مهر هم شماله ، در جریانی که؟
-       
خوب؟
-       
می خواستم یه خواهشی بکنم.
-       
اوهوم ، بگو.
-       
من خیلی سخت قبول کردم ،ولی هیچ جایی نیست برم ، میشه تو هم بیای؟
-       
من؟
-       
من که آرتیمان رو نمی شناسم، سخته یکم.
-       
نمی دونم.
-       
آدرین می خواست خودش بهتبگه ولی من گفتم که من بگم.
-       
من با آدرین حرف می زنم.
-       
پس خدافظ.

-       
خدافظ.

یعنی کنترل کردم ، خودمو ازپشت موبایل نزنم تو دهنش ، دختره مسخره ، اصلا به جهنم ، بمیری نیای ایشالا ، گه خوردم خواستم آدرین رو اذیت کنم ، نوشیکا جان نیم ساعته الکی داری می چرخی ، یه جایی برو دیگه گلم ، برم کجا آخه؟ خونه آدرین... الــــــان؟ نــــه نمیشه که ، الان زشته ، برم نهار بخورم بعد ، با کی برم نهار؟ آها ، اوکی فهمیدم ، دیگه شعورشو دارم در میارما ، پشت فرمان هی زنگ می زنم به این و اون ، بعد میگم چرا جریمه می کنید ، سریع به حوا زنگ زدم ، بعد از چند ثانیه جواب داد:
-       
سلام.
-       
سلام خانم خوبی؟
-       
چه خوبی ای؟ دارم بیچارهمیشم.
-       
کجایی الان؟
-       
خونه بهاره یکی از دوستامه، همون که اون سری باهامون اومد رستوران.
-       
کارات در چه حاله؟
-       
فکر کنم خیلی طول بکشهدوهفته اس.
-       
نهار که نخوردی؟
-       
نه چطور؟
-       
اگه نخوردی صبر کن ، منبیام دنبالت بریم بیرون نهار ، فقط آدرس بده.
-       
نمیشه نوشیکا.
-       
حوا باید باهات حرف بزنم ،خیلی مهمه به خدا.
-       
باشه.
-       
آدرس؟
-       
خیل خوب...
یک ربع بعد جلوی در خونه یبهاره بودم ، زنگ زدم که حوا بیاد پایین ، دو دقیقه بعد پایین بود ، یه نگا به تیپش انداختم ، مانتوی کرم رنگ کوتاه ، با شلوار مشکی و شال مشکی ، کفشاش هم مشکی بود ، سوار ماشین شد.
-       
سلام.
-       
سلام ، حوا کجا بریم کهدارم از گشنگی میمیرم.
-       
برو همون جا که سری آخرپیمان بردمون.
-       
باشه.
حرکت کردم ، صدای ضبط رو کمکردم و گفتم:
-       
دیگه دانشگاه نمیای؟
-       
نمی تونم.
-       
اگه درست بشه میای؟
-       
نمیشه.
-       
حالا اگه؟
-       
معلومه ، از خدامه نرم ولی، این خانوادم با این رسم مزخرفش ، همه ی اهدافم رو از بین برد ، تنها کسی که قبول نکرد سایه بود که بعدش با یکی دیگه ازدواج کرد ولی من نتونستم بابام رو راضی کنم.
یه ربع هم گذشت که بهرستوران رسیدیم ، تا رفتیم تو سفارش غذا دادیم ، وقتی غذا رو آوردن ، شروع به صحبت کردم:
-       
حوا واقعا می خوای بریآلمان؟
-       
مگه تو همچین موضوعی شوخیدارم؟
-       
پس محمدعلی چی؟
-       
محمد علی چی؟ چقدر بهش گفتمخانوادمون این طورین ، هی گفت امروز ، فردا ، امروز ، فردا ، بره بمیره.
-       
حوا ، اون خیلی دوست داره ،چرا جوابشو نمیدی؟
-       
من دوسش ندارم ، دیگه همنمی خوام باهاش باشم.
-       
تو دیوونه ی محمدعلی بودیچی شده حالا؟
-       
خر بودم ، خنگ بودم ، نفهمبودم ، حالا دیگه نیستم.
-       
بهم گفت می خواد بیادخواستگاری ، برگرد حوا ، تورو خدا برگرد.
-       
نه دیره... خیلی دیره ، اونموقع که نمی دونم داشت چه غلطی می کرد باید میومد خواستگاری نه حالا.
-       
گناه داره.
-       
نه دیگه مهم نیست ، من میخوام برم.
-       
هرطور صلاح می دونی.
غذا روخوردیم ، خیلی سعی کردم راضیش کنم ولی قبول نکرد ، پول غذا رو حساب کردم و دوتایی سوار ماشین شدیم ، داشتم قفل فرمان رو باز می کردم که گوشیم زنگ خورد ، خوب اینکه آدرینه
پاسخ
 سپاس شده توسط s1368 ، aida 2 ، ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، kamiyar35629 ، gisoo.6 ، فاطی کرجی ، maryamam ، Berserk ، عاغامحمدپارسا:الکی ، SOGOL.NM
#16
اینم از پست های امروز ، ببخشید اگه دیر شد

جواب دادم:
-       
بله؟
-       
سلام.
-       
سلام ، پکری؟
-       
تو مرز داری نامزدا رو میندازی به جون هم؟
-       
چی شده مگه؟
-       
پگاهان زنگ زده به من ، کهچرا نوشیکا داره میاد خونه شما...
-       
تو چی گفتی اون وقت؟
-       
گفتم نوشیکا دوستمه ، نمیتونم بذارم تو خونشون تنها باشه ، آخه عقل کل ، عزیز من ، تو دروغ میگی نباید به من بگی؟ شاید من سوتی می دادم.
-       
حالا دادی؟
-       
نه زنگ زد ، تند تند هرچیبهش گفتی رو گفت.
-       
پس من نمیام ، میرم یه هتلی، جایی.
-       
نه من باهاش دعوا کردم کهبذارم تو بیای پیشم نری جای دیگه.
-       
حالا بیام؟
-       
حتما.
-       
نه نمیام ، زشته.
-       
نوشیکا باز شروع نکن گفتمبیا.
-       
نامزدت چی میشه پس؟
-       
خودش زنگ می زنه میگهببخشید ، اعصابم خورد بود.
-       
کف.
-       
چی؟
-       
هیچی هیچی ، آدرین بد نیست؟
-       
نوشیکا کجایی الان؟
-       
با حوا اومده بودیم نهاربخوریم ، داریم بر می گردیم.
-       
الان اومدم خونه دیگه.
-       
ساعت پنج و ربعه ها ، چقدرزود.
-       
زود اومدم اولین روز توخونه خودم باشم.
-       
من احساس می کنم نبایدبیام.
-       
نوشیکا جان ،  اشکال نداره ، بیا.
-       
حوا رو برسونم بعد.
-       
منتظرم.
-       
خدافظ.
-       
خدافظ.
سریع حرکت کردم ، حوا روجلوی خونه دوستش پیاده کردم ، وقتی داشت پیاده می شد ، گفتم:
-       
اگه نظرت عوض شد خبر بده ،منتظره ، راستی اگرم نشد خبر بده بیام بدرقت.
-       
مرسی ، خدافظ.
-       
خدافظ.
حرکت کردم ، دیگه می خواستمکاری که می خواستم رو انجام بدم ، سرعتم رو کم کردم ، به بابام زنگ زدم ، بعد یک دقیقه جواب داد:
-       
نوشیکا تویی دخترم؟
-       
......
-       
اتریسا؟
-       
سلام.
-       
سلام دخترم ، کجایی؟ اگهبدونی چقدر نگران شدم.
-       
برا همین در به در دنبالمگشتین؟
-       
خواستم خودت برگردی. بیاخونه دخترم ، من عصبانی بودم اشتباه کردم ، تو با هرکی خودت می خوای ازدواج می کنی ، فقط برگرد خونه.
-       
برنمی گردم ، زنگ زدم یهچیز دیگه بگم.
-       
چی؟
-       
برام خونه بخر.
-       
خونه بخرم؟
-       
آره ، چیز عجیبی گفتم؟ اگهخونه نخری برام ، هرکاری می کنم تا خودم خونه بگیرم ، اگه بهم اعتمادم نداری نزدیک خونه خودت بگیر ، البته فکر نکنم این چیزا برات مهم باشه.
-       
خیل خوب بیا خونه...
-       
نه نمیام ، هروقت خریدیخبرم کن بریم محضر.
-       
مطمئنی می خوای تنها باشی؟
-       
تا خونه رو بخری می رم پیشیکی از دوستای بیکارم.
-       
باشه... حق داری.

-       
خدافظ.

قطع کردم ، خونه هم که درستشد ، میرم خونه ی خودم ، تنها ، خدایا مرســــی. نیم ساعت بعد رسیدم به کاخ سلطنتی بزرگ مهریا ، دیدی چی شد؟ من لباس ندارم که ، الان اشکال نداره برو تو بعد میری میاری ، زنگ زدم و رفتم تو ، آدرین تو سالن اولیه نشسته بود ، رفتم جلو و گفتم:
-       
سلام.
-       
اِ تو کی اومدی؟
-       
الان.
-       
پس چرا به من نگفتن؟
-       
حالا ببخشید ، می خوای برمدوباره بیام.
-       
نه ، خوبی؟
-       
با بابا صحبت کردم ، گفتبرام خونه می خره.
-       
مطمئنی؟ تنهایی زندگی کردنمسئولیت می خوادا.
-       
آره ، فکر کردی ما تو خونمونخدمتکار غذا درست می کرد؟ فقط هفته ای یه بار میومد خونه تمیز می کرد ، خودم برا خودم غذا درست می کردم ، کار دیگه ای هم هست؟ بقیه رو یه خدمتکار میگیرم دیگه.
-       
اون مسئولیت رو نمی گم.
-       
من بلدم از خودم مراقبتکنم.
-       
خود دانی.
-       
اجازه هست؟
-       
بشین ، اصلا حواسم نبود.
نشستم کنارش شالم روانداختم رو دوشم  ، یه کم که گذشت یکی ازخدمتکاراشون به اسم سپیده اومد ، خیلی جوانه بنده خدا ، فکر کنم هم سن و سالای خودمه انگار ، برام شربت آورد ، وای که چقدر می چسبه ، شربتم رو تا ته خوردم ، بعدشم یخ هاشو گاز زدم ، با اینکه پاییز بود ولی می چسبید ، وقتی خستگیم در شد گفتم:
-       
بیمار من چه طوره؟
-       
آرتیمان؟
-       
نه با خودِ خودت بودم. خوبآرتیمان دیگه.
-       
بالا تو اتاقشه.
-       
خدا یه عقل درست و حسابیبهش بده.
-       
میری پیشش؟
-       
برم به نظرت؟
-       
هرطور صلاحه.
-       
خیل خوب ، فقط دعا کن منونکشه.
-       
برو.
بلند شدم ، شالم رو رویدسته مبلشون گذاشتم و به سمت پله هاشون رفتم ، وای خدایا باز باید برم تو اون گورستون سیاه ، مثه چی ازش می ترسما ، ولی به رو خودتون نیارین ، منم به روی خودم نمیارم ، محکم به سمت پیروزی. رفتم جلوی در اتاقش ، چه عجب گیتار نمی زنه ، یه چیزیش میشه آخر ، اگه نشد ، به در تقه زدم ، صدای خیلی خفه ای از اتاق اومد:
-       
هر وقت گشنم شد خودم میام.
درو باز کردم ، رو تختشنشسته بود ، گفتم:
-       
من خدمتکار نیستم.
-       
میش...تو؟ برو بیرون.
وارد اتاق شدم ، درو بازگذاشتم و چند قدم بهش نزدیک شدم:
-       
اسم من تو نیست ، نوشیکائه.
-       
برو... بیرون.
-       
 چرا از من می ترسی؟ لولو خورخورم؟
-       
بدتر ، شما دخترا از بدمبدترین.
-       
همه اینطوری فکر نمی کنن...
-       
 من اینطوری فکر می کنم.
-       
اشتباهه.
-       
منظورت چیه؟
-       
داری اشتباه فکر می کنی.باید نظرت رو عوض کنی.
-       
باید؟
-       
باید.
-       
تو چی با خودت فکر کردی کههر دفعه سرتو می ندازی پایین ، میای تو اتاق من؟
-       
به خاطر تو هیچ کاری نمیکنم ، همون طور که تو از دخترا بدت میاد ، شاید من صد برابر از پسرایی مثل تو بدم بیاد ، هرکاری می کنم به خاطر خودمه.
-       
همتون به فکر خودتونید.
-       
مگه تو نیستی؟
-       
نه.
-       
این یکی هم اشتباهه ، آدماول از همه باید خودش رو در نظر بگیره.
-       
انقدر واسه من معلم بازی درنیار.
-       
من کاری رو که دوست دارم میکنم.
رفتم و کنارش رو تخت نشستم:
-       
هرکاری می گم باید انجامبدی.
-       
خیلی داری پرو میشی ، گفتمبرو بیرون.
-       
نه ، گفتم هرچی که میگم گوشمیدی.
-       
چرا باید به حرفای یه عقبافتاده گوش بدم؟
-       
چون من میگم ، من هرکاری کهبخوام می کنم.
-       
روحیه قوی داری کوچولواما...
-       
چرا تو نداری؟
-       
اما من مثل همه نیستم ،دلیل اومدنت رو بگو ، کلافم کردی با حرفات.
-       
آرتیمان گوش کن به حرفام ، مناصلا تو رو دوست ندارم ، عاشقتم نیستم ، منظورم اینه که اشتباهی فکر نکنی به خاطر همچین چیزایی انقدر دوست دارم بیام پیشت ، من روان شناسم می تونم درمانت کنم.
-       
فقط به تنهایی نیاز دارم.
یه لحظه استپ ، الان توروان شناسی زر می زنی؟ بیست و سه ساله؟ جقله هنوز لیسانسم نداری. ببخشیدا ، ادامه میدیم ، گفتم:
-       
من یه مدت اینجا زندگی میکنم ، پس مجبور به تحمل همدیگه ایم.
-       
من مجبور نیستم.
-       
انقدر خودخواه نباش..
-       
تو جای من نیستی.
-       
من... سختی هایی بدتر از توکشیدم ، خیلی بدتر ، چیزایی که هضمشم نمی کنی. می خوای بگم؟ شاید از ناراحتی هات کم شه.
-       
نه... نمی خوام ، برو.
-       
بس کن دیگه هی برو برو.
-       
........ (فقط نگاهکرد ، چه چشمایی داره این یکی ، چشمای عسلی رنگ ، بینی سر بالا که حالت عمل کرده داره ولی مشخصه خدادایه ، لبای متوسط و باریک ، قد بلند و خوش هیکل ، یه اپسیلون از آدرین جذاب تر بود ولی قیافش داغون بودا ، خیلی شکسته بود ، موهاش قهوه ای رنگه ، یکی ندونه فکر می کنه ، تو دهن گاو یه چرخ خورده ، به خدا مثه جوییده شده ها بود موهاش ، ولی بوی عطرش به وضوح قابل استشمام بود.)
- پس من میگم...
پاسخ
 سپاس شده توسط aida 2 ، s1368 ، ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، kamiyar35629 ، gisoo.6 ، z.l♥ve ، فاطی کرجی ، maryamam ، Berserk ، عاغامحمدپارسا:الکی ، Nafas sam
آگهی
#17
خیل خوب چون اکثرا خواستید ، از امروز سه تا قسمت می زارماینم پست های امروز:

-       
من تک فرزندم ، از بچگی کلاهمیشه تنها بودم ، دوستای خیلی زیادی داشتم و دارم اما ، هیشکی نبود که حرف هام رو بهش بگم ، غیر از مامانم ، یعنی بیشترین حد عشق رو نسبت به مادرم داشتم ، دنیام مادرم بود ، تمام زندگیم مامانم بود ، بابام همیشه سرکار بود ، یا تو خونه مشغول کار بود  ، خیلی پدر خوبیه هروقت هر چیزی کهازش می خوام رو بهم میده ، اما مادرم یه چیز دیگه بود ، حدود سه سال پیش ، من نوزده سالم بود ، اوج جوانیم بود ، راستی خیلی هم تو درسام موفق بودم ، مامانم اون موقع بود ، خیلی دوست داشت یه کاره ای بشم ، به خاطر علاقم به مامانم ، رتبم تو کنکور پنجم شده بود ، به رشته روان شناسی خیلی علاقه داشتم برا همین رفتم رشته ی روان شناسی ، یه ماه گذشته بود که دانشگاه می رفتم... که مامانم رفت ، نمی دونم چی شد که رفت ، فقط رفت ، شب قبلش یکی به موبایلش زنگ زد ، خودم جواب دادم ، وقتی گفتم الو؟ یه زنه از پشت تلفن جیغ می زد ، گریه می کرد ، داد می زد می گفت: (رفت بیتا ، بیتا تمام شد ، امانت دار خوبی نبودم ، غلط کردم ، حلال کن ، بیا فقط) نفهمیدم چی میگه ، گوشی رو  دادم مامانم ، حرف هایزنه رو نمی شنیدم ، ولی حرف های مامانم قشنگ یادمه: چی شده؟... چی؟ چرا؟... یعنی چی رفت؟ چرا مواظبش نبودین؟ به شما سپرده بودمش ، تمام زندگیم بود ، چرا نفهمیدی؟ همین ، دیگه مامانمم گریه می کرد ، خیلی گنگ بودم ، با خودم می گفتم چی میگه؟ تلفن رو قطع کرد ، اون شب با بابام دعوا کرد... فردا صبحش رفت ولی دیگه نیومد... دیگه ندیدمش ، گفت میرم بیرون ولی نیومد ، همیشه با بابام اختلاف داشتن ، مطمئنم دلیل رفتنش بابام بوده ، زمانی که بیشتر از همه به مادرم نیاز داشتم گذاشت و رفت ، بدون خبر ، بعد اون کل فامیل باهامون قطع رابطه کردن ، چون بابام با هیچ کس رابطه نداشت فقط من و مامانم بودیم ، حالا چی میگی؟ من بیشتر سختی کشیدم یا تو؟
-       
من.
-       
چرا؟ مگه چه اتفاقی افتاد؟یه آدم بی ارزش رو از دست دادی ، با خواهرت رو اینا دیگه تا الان باید تمام شده باشه.
-       
نمی تونم... لطفا بروبیرون.
-       
چی باعث عذابت میشه؟
-       
گفتم از این اتاق فاصلهبگیر.
-       
به یه شرط یه مدت بهت کاریندارم.
-       
چی؟
-       
اول قبول کن.
-       
پرسیدم چی؟
-       
چیز غیر معقولی نیست. قبولکن.
-       
بگو.
-       
قبول کردی؟
-       
هر چیزی به راحت شدن از شرتو می ارزه.
-       
بی تربیت ، ولی مهم نیستچون قبول کردی... یه چیزی ازت می خوام.
-       
اوهوم؟
-       
شماره ی دریا رو بهم بده.
-       
چی؟ امکان نداره.
-       
بدقول دروغگو.
-       
به هیچ وجه این کارو نمیکنم.
-       
خواهش می کنم شماره ی اوندختر رو به من بده ، به خاطر خودت می خوام.
-       
نمی خوام به خاطر من کاریبکنی.
-       
من به اون شماره نیاز دارم.
-       
نمی دونم چرا دارم این کارومی کنم.
-       
پس شماره رو بهم میدی؟
-       
نه... نمی تونم ، نمیشه.
-       
چرا؟
-       
برای چی باید بهت اعتمادکنم؟ تو کی هستی؟
-       
چون من ازت خواستم ، خواهشکردم ، من به  تو یه راز مهمم رو گفتم ،حتی آدرین هم نمیدونه ، خواهش می کنم ، دست دوستی منو رد نکن ، بذار دعوا نکنیم.
-       
دختر خانم ، خانم محترم ،چی بگم بهت؟ من به کمک کسی نیاز ندارم ، انقدر سعی نکن منو مداوا کنی ، هیچ درمانی ، درد منو درمان نمیکنه. خواهش می کنم برو بیرون ، اگه می خواستم خودم می تونستم درمان کنم خودم رو.
-       
قسم می خورم که خوبت کنم.
-       
نمیشه.

-       
خیلی ضعیفی.

از رو تختش بلند شدم و بهسمت در رفتم ، درو محکم رو هم کوبیدم ، ولی نرفتم پایین همون جور جلوی در نشستم ، بعد از چند دقیقه صدای گیتار اومد و به دنبالش صدای خوندن:
تو نگو که خیال محاله ،رفتنت واسه این دل تنها
یه سواللللله ، بیجواببببببه
مثه خوابببببببببببه ، یهعذاببببببببببه
نمی دونی چه تیره و تاره ،حال قلبی که از تو و دوری
بی قراررررررره ، بیقرارررررررره
نگو دیررررره ، کهمیمیررررره
آخرین نفسامه و بی تو ،دارم حس میکنم که میمیرم
لااقل بذار این دم آخر ازچشات همه چیرو بگیرم
توی لحظه ی خسته ی دلخوشی
که تو بی نفسی منو می کشی
کاش بهم دل خستمو پس بدی
یا به قلب یخی تو نفس بدییی،  تو نفس بدی
همه باور و ترسم از این بود
که بیاد رو به روم و بشینه
غم و درد چشامو ببینه
بگه حال و روالش همینه
گاهی می گذرم از همه دنیا
مثه قایقی از دل دریا
که یه لحظه چشاتو ببندیییی، بخندیییی ، بخندییی
آخرین نفسامه و بی تو ،دارم حس میکنم که میمیرم
لااقل بذار این دم آخر ازچشات همه چیرو بگیرم
توی لحظه ی خسته ی دلخوشی
که تو بی نفسی منو می کشی
کاش بهم دل خستمو پس بدی
یا به قلب یخی تو نفس بدییی،  به قلب یخی تو نفس بدی
صداش غم داره ، خدایا من...من چرا دارم گریه می کنم؟ چشمای من چرا دوباره خیس شد؟ انگار داره از درد خودم حرف می زنه که اینطوری گریه می کنم ، اشکام رو پاک کردم ، دماغ منم تا گریه می کنم ، قرمز میشه بد ، یکی ندونه فکر می کنه چراغ راهنمایی داره علامت ایست میده ، رفتم سمت دستشویی ، صورتم رو شستم ، چشمامم قرمز شده بود ، یکم همونجا صبر کردم تا قرمزی دوتاشون بره ، قیافم که از تابلویی درومد و ریلکس شدم ، از دستشویی بیرون اومدم و از پله ها پایین رفتم ، آدرین سرجای قبلیش بود ، رفتم نشستم کنارش ، گفت:
-       
گریه کردی؟
-       
هان؟
-       
پرسیدم گریه کردی؟
-       
تو از کجا فهمیدی؟ اصلامعلوم نیست.
-       
تو گریه کنی بعد من نفهمم؟
-       
هی خدایا از این چشم بصیرتها به منم بده.
-       
چی شد دکتر؟
-       
ببخشیدا راجب داداشتاینطوری حرف می زنم ، ولی این چرا اینطوریه؟ اعصابم رو خورد کرد.
-       
اون یه دندس.
-       
آن چنان عوضش کنم که خودشخودشو نشناسه ، من درستش می کنم ، دیگه تصمیم گرفتم مداواش کنم ، تو هم بگی بس کن ول کن نیستم ، برای اینکه حالش رو بگیرم ، مداواش می کنم.
-       
چه مطمئن.
-       
حالا می بینی.
-       
خسته ای؟
-       
خیلی.
-       
بذار بگم یه اتاق بهت نشونبده...
-       
میشه برم تو اتاق میشا؟
-       
چی؟
-       
معذرت می خوام.
-       
حتما ، می خواستم بگم بریاونجا.
-       
مرسی ، یه چیز دیگه.
-       
بگو عزیزم.
-       
ممنون که گذاشتی بیاماینجا.
-       
وظیفم بود.
-       
خیلی خوبی ، غریبه... یعنیواقعا از خدا ممنونم که ماشینم خراب شده بود ، بعد اون روز حوصلم سر رفت ، مجبور شدم پیاده برم به سمت تجریش ، اگه اونطوری نمیشد ، هیچ وقت نمیدیدمت.
-       
شاید یه جور دیگه میدیدیمهمو.
-       
این طوری بهتر بود. پروانقدر ازت بدم اومد اولش.
-       
ولی من از همون اول ازتخوشم اومد.
-       
الان احساس گناه دارم.
-       
برو ، خسته ای ، برا شامصدات می کنم.
-       
اگه خواب بودم بیدارمنکنین.
-       
پس صبح سر میز می بینمت.
-       
بازم مرسی.
بلندشدم ، آدرین داد زد: گلی خانم؟
چند لحظه بعد یه خانم چهل وخورده ای ساله اومد پیشمون.
-       
چی شده پسرم؟
-       
مامان گلی نوشیکا رو ببراتاق میشا.
-       
مطمئنی پسرم؟

-       
آره گلی خانم ببرینش.

پشت سر گلی خانم رفتم ، ازپله ها بالا رفت ، اینکه داره میره سمت اتاق آرتیمان ، تا نزدیکی اتاقش که رفتم ، رسید به اتاق بغلی اتاق آرتیمان.
-       
اینجائه؟
-       
همین جاست ، میشا و آرتیمانخیلی وابسته بودن ، برا همین اتاقاشون کنار هم بود.
-       
شما از کی می شناسیدشون؟
-       
من از قبل از مینا خانماینجا بودم.
-       
مینا خانم؟
-       
مادر بچه ها.
-       
راستی فوت شدن؟
-       
وقتی میشا مرد ، مادرش یهسال طاقت آورد ، بعد به رحمت خدا رفت.
-       
فکر می کردم قبلش مردهباشن.
-       
هــی ، معلوم نیست کی چشمزد این خانواده رو ، میشا...
-       
میشا چی؟
-       
هیچی دخترم ، خسته ای بخوابیکم.
-       
ممنون ، می تونم مامان گلیصداتون کنم؟
-       
معلومه که می تونی عزیزم.
-       
راستی گفتین از قبل میناخانم اینجا بودین؟
-       
من دختر عموی آقا محمدم(بابای آدرین) ، بچه که بودیم تو یه خونه زندگی می کردیم ، پدر و مادرهامون قرار گذاشته بودن ما با هم ازدواج کنیم ، ولی محمد عاشق مینا خانم بود ، مینا خانم همسایمون بود ، برا همین با من ازدواج نکرد ، موضوع رو بهم گفت ، گفت می خواد اول من ازدواج کنم ، بعد اون ، هر دو مخالفتمون رو اعلام کردیم ، خانواده هامون روشنفکر بودن خدارو شکر وقتی دیدن علاقه ای به هم نداریم قبول کردن ، منم با اولین خواستگارم ازدواج کردم ، ولی به یک سال نکشید که پدر و مادر و شوهرم و بچم هر چهارتا تو تصادف مردن ، تو او تصادف فقط من زنده موندم ، اما بچه ی تو شکمم مرد ، خلاصه محمد منو آورد پیش خانواده خودش ، شش هفت ماه بعدشم با مینا ازدواج کرد ، خلاصه روزگار گذشت و مینا خانم بچه دار شد ، عمو و زن عموم هم عمرشون رو به شما دادن ، سعی می کردم به مینا خانم تو بزرگ کردن بچه ها کمک کنم ، اینطوری شد دیگه ، بچه هام بهم میگن مامان گلی.
-       
مهم اینه که از خودتون راضیباشید.
-       
سرت رو درد آوردم.
-       
اختیار دارین ، من فضولیکردم.
در اتاق رو باز کرد ، رفتمتو و درو پشت سرم بستم ، چراغ رو روشن کردم ، اینجا... اینجا... اینجا... اینجا چقدر شبیه اتاق منه. رنگ دیواراش ، مدل چیدمانش ، چه تله پاتی داشتیم منو میشا ، کلا حالت اتاقش و تمام وسایل و رنگ دیواراش و حتی اندازه نور اتاقش مثل اتاق منه ، اگه تخت و کمد و پرده و این جور چیزاشو عوض کنی میشه کپ اتاق خودم ، اتاقامون که انقدر شبیه ، حتما خودمونم شبیهیم ، چه ربطی داره؟ من مطمئنم اینا جو میدن میگن ، شما شبیهید... وایییییییی ، بازم گیتار؟ من سر درد میگیرم اینجا... واااااایییی من می خوام بخوابــــم. از تو کوله پشتیم آخرین لباس تمیزی رو که داشتم پوشیدم ، رفتم رو تخت میشا و ولو شدم ، فردا حتما میرم خونه لباسام رو بردارم ، ظهر ها بابا خونه نیست... چقدر خواب خوبه. از صدای جیغ خودم ترسیدم ، من غلط کردم گفتم خواب خوبه ، خدایا کجام من الان؟ در اتاق به شدت باز شد ، تو تاریکی هیچی رو نمیدیدم ، چراغ ها روشن شدن ، آدرین تو چهارچوب در وایستاده بود ، رو به آدرین گفتم:
-       
چی شده؟
-       
تو بگو چی شد یهو اینطوریداد زدی.
فقط نگاش می کردم ، پشت سرشآرتیمان ایستاده بود ، چندتا پلک زدم:
-       
برین بیرون آدرین ، بعدامیگم.
-       
خواب بد دیدی؟
-       
آره ، برید دیگه. معذرت میخوام.
-       
بخواب عزیزم ، چیزی نبود.
چراغرو خاموش کرد ، رفتن بیرون و درو بستن ، خواب خیلی بدی دیده بودم ، یه جنازه بود ، خیلی آشنا بود ولی یادم نمیاد کی بود ، به دار آویزون بود ، خیلی صحنه ی بدی بود ، خیلی بد  ، معمولا از این خواب ها می بینم.دوباره خوابیدم و صبح ساعت هشت از خواب بیدار شدم ، آماده شدم ، کیفم هم برداشتم و رفتم پایین ، به سمت اون سالنی که توش میز نهارخوری بود رفتم ، اِ اینکه آدرینه ، اینم که آرتیمانه ، چه عجب ما ایشونو دیدیم ، اعصابم از دستش خیلی خورده ، رفتم سمت میز و رو به روی آدرین و آرتیمان نشستم ، خیلی شبیهن ، قشنگ معلومه داداشن 
پاسخ
 سپاس شده توسط s1368 ، aida 2 ، ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، kamiyar35629 ، gisoo.6 ، ★~Ѕдула~★ ، zolale qasemi ، پری خانم ، فاطی کرجی ، maryamam ، ღSηow Princessღ ، Berserk ، عاغامحمدپارسا:الکی ، SOGOL.NM
#18
(25-07-2013، 22:22)نوشیکا نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
خیلی ممنون ولی طول می کشه دیگه ، 400 صفحه رمانه
جلد دومش هم هست ولی چشم تند تند می زارم
خدا و دیگر هیچ...

راستی یه نکته ای رو باید بهتون بگم که رمان های من همشون به هم مربوطن و یه معذرت خواهی که این سومین رمانم هستش که قرار دادم آخه فکر می کردم باید جالب تر باشه برای همین یکی از شخصیت هایی که تو داستان وجود داره مربوط به رمان قبلیه که بعد از اتمام این رمان حتما اونو می زارم
سورپرایز سورپرایز سورپرایز:
عکس جلد و شخصیت های اصلی رمان ( البته شما هنوز نمی دونید عکس پسره دقیقا مال کیه)25r30Confuseds32::
[img]<a href=[/img]با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم 2              با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم 2
[img]<a href=[/img]با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم 2
دوستون دارمHeart
خدا و دیگر هیچ...
cryingچه بد، منم نتونستم عکسا رو ببینم.Huh

با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم 2
پاسخ
 سپاس شده توسط SOGOL.NM
#19
من تقریبا فقط بخش اولشو خوندم قلمت خیلی بد بود البته ببخشید من خیلی رمان خوندم و در مقایسه با اونا گفتم
حرف بی ربطیست که مـــــــرد گریه نمی کند
    گاهی آنقدر بغض داری که فقط باید مـــــــــرد باشی تا بتوانی گریه کنی…

با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم 2
پاسخ
 سپاس شده توسط SOGOL.NM
#20
تو بیش تر بنویسی یه چیزی میشی
اکنون گور او را بس است




آنکه جهان اورا کافی نبود
پاسخ
 سپاس شده توسط SOGOL.NM


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان