امتیاز موضوع:
  • 21 رأی - میانگین امتیازات: 4.48
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم

#21
صفحه 1رو خوندم خوشم اومد فکر کنم رشتت انسانی باشه
با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم 3
پاسخ
 سپاس شده توسط SOGOL.NM
آگهی
#22
(01-08-2013، 9:12)پروشات نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
صفحه 1رو خوندم خوشم اومد فکر کنم رشتت انسانی باشه
نه عزیزم رشتم ریاضیه از انسانی بدم میاد

(01-08-2013، 8:38)Sheyda360 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
من تقریبا فقط بخش اولشو خوندم قلمت خیلی بد بود البته ببخشید من خیلی رمان خوندم و در مقایسه با اونا گفتم
خیلی ممنون از نظرت عزیزم.
همون طور که قول دادم باید پاسخ شما رو هم بدم.
خوب منم یک دفعه شروع به نوشتن رمان نکردم ، اولا که قلمم خیلی خوب بود و چندتا رتبه اول در سطح منطقه ، استان و شهری برای نوشتن داستان کوتاه و انشا آوردم ، دوما چیزی نزدیک 70 تا رمان خوندم بعد شروع به نویسندگی کردم ، تا الان هم ده تا رمان نوشتم که بازدید خوبی داشته و البته تو نوشتن رمان به دیگران هم کمک می کنم.
به هرحال سلیقه ها متفاوته 
ممنونم که  صفحه اول رو خوندی و نظرت رو گفتی.
پاسخ
 سپاس شده توسط عاغامحمدپارسا:الکی ، SOGOL.NM
#23
ببخشید دیرشد ولی اینم از قسمت های امروز

گفتم:
-       
سلام.
-       
خوب خوابیدی؟
-       
آره مرسی.
-       
جایی میری؟
-       
کلاس دارم امروز ، بعدشممیرم خونه ، لباس بردارم.
-       
مطمئنی؟
-       
یه ساعتی میرم کسی نباشه.
-       
باشه. سپیده برا نوشیکاچایی بیار.
صبحانه خوردیم ، آرتیمانزودتر صبحانه اش تمام شد و بلند شد رفت بالا ، بی تربیت جواب سلامم بلد نیست ، بلند شدم و از آدرین خدافظی کردم و بیرون رفتم ، چقدر آدم اینجا احساس غرور میکنه ، سوار ماشینم شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم ، چهارساعت کلاس داشتم ، نها تو کلاس برام جا گرفته بود ، رفتم کنارش نشستم و آروم شروع به صحبت کردیم ، اول من شروع کردم:
-       
از حوا خبر داری؟
-       
دیوانس ده روز دیگه می پره.
-       
وای نه ، چه بد.
-       
هرکاری کردم نتونستم ایندختره رو راضی کنم بمونه.
-       
تو کی باهاش حرف زدی؟
-       
دیشب ، ساعت هشت ، هشت ونیم.
-       
منم دیروز باهاش رفتم نهاربخوریم ، این امیرعلی کلمو از روزی که حوا فرار کرده خورده ، باهاش حرف زدم یه عالمه ، آخرشم قبول نکرد.
-       
می فهمه آخر.
-       
امیدوارم.
-       
الان این آریان بیرونمونمیکنه.
کلاس ها تمام شد ، ساعت یکو نیم بود که داشتیم از دانشگاه بیرون می رفتیم که امیرعلی صدام کرد ، حالا اگه من صلوات نذر نمی کردم که اینو نبینم ، کلا جلو چشم ظاهر نمی شد ، از نها خداحافظی کردم و به سمت امیرعلی رفتم:
-       
سلام.
-       
سلام ، چه خبر؟
-       
سلامتی.
-       
نوشیکا.
-       
اِ چیه؟ چرا یهو رم می کنی؟چرا داد میزنی یهو؟
-       
جدی میگم چه خبر... با حواحرف زدی؟
-       
اوهوم.
-       
چی شد؟ قبول کرد؟
-       
ده روز دیگه پرواز داره ،هرچی من گفتم و هرچی نها گفت قبول نکرد.
-       
چیکار کنم؟
-       
بابا شماها یه جوری حرف میزنید انگار من هزار بار عاشق شدم ، من از کجا بدونم چیکار کنی.
-       
راست میگی.
-       
ببخشید امیرعلی ، الکی جودادم ، بیخودی عصبانی شدم.
-       
نه... مقصر خودمم ، بایدزودتر به فکر میوفتادم... نوشیکا ، خیلی نگرانشم ، می ترسم بره اونور.
-       
امیرعلی تو به حوا اعتمادنداری؟
-       
داره تنها میره تو یه کشورغریب...
-       
اون تنها نمیره ، میره پیشنهال ، یکم که بگذره خودش متوجه میشه ، چقدر زندگی اون طوری سخته ، برمی گرده.
-       
اجازه ی پدر رو چیکار میکنه؟
-       
تا حالا شنیدی پول بر هردرد بی درمان دواست؟
-       
نمی ذارم بره.
-       
انقدر خودتو درگیر نکن ،هرچی صلاحه.

سریع خدافظی کردم و ازدانشگاه بیرون رفتم ، همه انتظار دارن از آدم ، به من چه اصلا؟ نوشیکا اینطوری حرف نزن ، شاید تو یه روز به کمک یکی نیاز داشته باشی. از دانشگاه یه راست رفتم خونه خودمون ، حدسم درست بود ، بابا خونه نبود ، سریع هرچی لباس بود جمع کردم ، چقدر دلم برا خونه خودمون تنگ شده بود ، از خونه بیرون رفتم ، رفتم خونه ، با آدرین شام خوردم و بعد هم خوابیدم.

یک هفته گذشت ، دیگه خیلیاحساس راحتی می کنم اینجا ، پگاهان هنوز با آدرین قهره ، به درک دختره ی پرو ، امروز دوباره با این معلم ترسناکه کلاس دارم ، به سختی آماده شدم و به دانشگاه رفتم ، چون کلاس فوق العاده داشتیم تا ساعت چهار و نیم دانشگاه بودم ، نهار همونجا خوردیم من و نها ، هرشب با آرتیمان حرف می زنم ولی بیشعور انگار دارم یاسین به گوش خر می خونم ، هیچ تغییری توش ایجاد نشده ، ولی من عوضش می کنم ، داشتم میرفتم خونه که یه فکری مثله خوره افتاد تو کلم ، هرچی خواستم مهارش کنم نشد ، به آدرین اس ام اس دادم ، با دوستام میرم بیرون ، بعد کلی خواهش اجازه صادر شد  ، زنگ زدم به چیستا گفتم اکیپ رو آماده کنه ،بریم خوش گذرونی ، همه بچه های کلاس کنکور بودیم ، سریع راهم رو کج کردم و اول به سمت خونه دوتا از دوستام بعد هم بام تهران رفتم ، قرار بود این بار من همه رو مهمون کنم ، هر سری یه جا می رفتیم ، هممونم پایه ایم همیشه ، من گفتم این سری بریم بام تهران ، اکیپمون پانزده نفره بود ، هشت تا دختر ، هفت تا پسر ، امروز امیرعلی نمیاد برا همین چهارده نفریم ، خودم رفتم دنبال چیستا و نیلوفر ، بعد هم سه تایی ، رفتیم بام تهران ، چندتاشون رسیده بودن ، مازیار و آرشام و ستایش و ژاله اومده بودن ، یه چایی لیمو خوردیم که دونه دونه و چندتا چندتا بقیه هم رسیدن ، اول یلدا و پژمان ، بعد هم بنفشه و فرید ، البته بعدش هم دونه دونه بابک ، سمیه و سپهر اومدن ، البته فکر نکنید مثه این خزا هرکی یه یار داره ها ، نه همه باهم دوستیم ، بین هممون ، فقط ستایش و آرشام باهم دوست دختر دوست پسرن ، بقیه فقط دوستیم ، نشستیم و چایی خوردیم ، بعدشم سپهر برامون گیتار زد ، اولین بار بود که دلم برا آرتیمان و گیتار زدنش تنگ شد ، میگم بد فکریم نیستا ، شاید اومد... آره اونم اومد ، حرفا می زنیا ، سپهر گیتار زد و خوند ، یه آهنگ خیلی قشنگ رو زد ، فقط یه تیکش یادمه:
مثله یه بارون ملایم دارهمیباره
این اولین باره ، اولینبااااره
حتی قسم خورده منو تنها نمیذاره
این اولین باره ، اولینبااااره
یهو آرشام جو محیط گرفتش ،گفت بذار منم یه آهنگ بزنم ، یعنی از چیزی که خوند انقدر خندیدیم که دل درد گرفتیم:
ستایـش یکی خیرس رو تونگاهش
از تو داره فقط یه خواهش
که شبا بیای به خوابـــش
ستایـش دنیارو با عشق تو میخوامش...
واینمی دونید چقدر ستایش فحش داد به این پسر ، دائما یه سری جمله هارو تکرار می کرد:
-       
خفه شو آرشام ، زشته ،دهنتو ببند عزیزم ، نخون آرشام بده ، نکن ، نخون.
ستایشمی گفت ، آرشام می خوند ، ما هم می خندیدیم ، بعد از شام و خرج حالا نمی گم چقدر تومان پول از جیب بنده ، بیرون اومدیم و هر کدوم ، رفتیم خونه هامون ، ساعت دوازده و نیم شب بود که رسیدم خونه آدرین با یه چمدان لباس ، رفتم تو خونه ، چراغ ها خاموش بود ، داد زدم:
-       
آدرین؟ سپیده؟ مامان گلی؟کسی نیست؟ تهمینه خانم؟
اسمخدمتکار هایی که می شناختم رو دونه دونه گفتم ، تا بالاخره تهمینه خانم صدام رو شنید:
-       
نوشیکا خانم ما رو صداکردین؟
-       
کجایین شما؟ سکته کردم.
-       
همه خوابن.
-       
آدرین و آرتیمان هم خوابن؟
-       
نه ، بیرونن هر دو.
-       
باهم؟
-       
نه ، جدا رفتن.
-       
نمی دونید کجان؟
-       
نه خانم فقط آدرین آقا گفتنبه شما بگم نگران نباشید.
-       
باشه ، مرسی ببخشید اگهخواب بودید.
تهمینهخانم رفت بخوابه ، یعنی کجاس آدرین این وقت شب؟ این پسره کجاس؟ هرچی به آدرین زنگ زدم جواب نداد ، دیگه ناامید شدم ، از رو مبل بلند شدم و از پله ها بالا رفتم ، به اتاق میشا رسیدم ، لباس هام رو عوض کردم ، یه لباس خواب خوشکل سفید پوشیدم ، حالا انگار می خوام دلبری کنم اینطوری لباس پوشیدم ، رفتم رو تخت ، داشتم پتو رو می کشیدم رو خودم که گومپ... این صدای چی بود الان؟ انگار یه چیزی خورده زمین 

سریعبلند شدم ، قسمت رویی لباس خوابم رو پوشیدم و رفتم بیرون ، چشمم به پله ها افتاد ، واااااااای ، من می ترسم ، این آرتیمانه ، حتما مست کرده ، خدایا خودت به خیر بگذرون ، این آدرین گور به گور شده کجــــــاس؟ خیلی آروم رفتم سمتش:
-       
آرتیمان؟ خوبی؟ مستی؟ چتشده؟ هــــوی ، جواب بده ، سکته کردم. داد زدم: آرتیمان؟
-       
هــان؟
-       
خوبی؟
-       
مگه قرار بود بد باشم؟ چهحرفایی می زنیا ، افتادم زمین یه دفعه.
-       
خاک بر سر من که نگران توشدم.
-       
واقعا؟
-       
دروغ میگی تو مستی ، حالتطبیعی نیست.
یهوبلند شد یا خــدا ، کمک کن ، امشبم به خیر بگذرون ، خوشی به من نیومده کلا ، بهم نزدیک شد واااااااای ، به خدا این دهنش بوی الکل میده ولی چقدر حواسش جَمعه عوضی ، اومد جلو ، می زنم تو سرشا ، دوباره اومد جلو ، اون میومد من میرفتم عقب ، اون میومد جلو من میرفتم عقب ، اِ این آرتیمانه؟ چرا این شکلیه؟ چِ چرا... چقدر خوش تیپه این ، کت شلوارو وای ، چه هلویی شده این ، اینو کجای دلم بذارم من الان؟ آیییییی سرم ، خوردم به دیوار ، چقدر بد ، سرم داره سوت میکشه ، ایشالا بیشتر درد میگرفت ، دختره ی خنگ الان تو باید تیپ اینو دریابی؟ فقط تیپش نیست ، موهاشم ژل زده داده بالا ، چه خوش تیپ ، دهنتو ببند نوشیکا این الان تو چند میلی متریت وایستاده ، آروم گفتم:
-       
برو کنار.
-       
اگه نرم چی؟
-       
بهت گفتم برو کنار ، نذارعصبانی شم جیغ بکشم.
-       
چه خشن.
-       
گمشو کنار.
کتشرو دراورد و پرت کرد زمین ، یعنی چی الان این حرکت؟ دستش رو آورد بالا ، به خدا جیغ می زنما ، من شعور ندارم ، یهو داد می زنم ، بس کن ، آقای از دخترا فراری منو بیخیال ، گمشو کنار ، وااااااااای دستش رو محکم کوبوند به دیوار دقیقا کنار صورتم ، اون یکی دستش رو هم همین طور ، بین دستاش و بدنش زندانی شده بودم:
-       
داری چی کار میکنی؟
-       
منو اذیت می کنی؟ می خوایمنو عوض کنی؟
جیغزدم: برو کنار.
-       
انقدر الکی داد نزن ، آهوکوچولو.
اینمعنی اسم منو از کجا می دونه؟ نوشیکا معنی رو بیخیال ، دیگه واقعا دارم عصبانی میشم ، با صدای تقریبا بلندی گفتم:
-       
میری کنار یا نه؟
-       
تو فکر کن نه.
یهتف انداختم تو صورتش ، واقعا ترسیده بودم ، گفتم:
-       
حالا می فهمم چرا دریا بهتجواب منفی داد.
دستاشافتاد ، صورتش رو پاک کرد ، اما هنوز رو به روم ایستاده بود ، با قدرت تمام هلش دادم عقب ، یه قدم رفت عقب ، سریع داشتم می رفتم سمت اتاق خودم که دستم از پشت به شدت خیلی زیادی ، طوری که فکر کردم دستم داره کنده میشه ، کشیده شد ، از رو به رو خوردم به بدن آرتیمان ، چشمام قرمز شده بود ، یهو وحشی شد ، داد زد:
-       
چرا؟ هان؟ چرا جواب منفیداد؟ بگو دیگه لعنتی.
-       
ولـم کن.
-       
زود باش جوابمو بده ، وگرنهیه کاری می کنم تا آخر عمرت از دختر بودنت پشیمون بشی.
-       
تو گه می خوری ، دست کثیفتوبکش.
-       
پرسیدم چرا ولم کرد؟
-       
چون تو عوضی ای ، حیوونی ،آشغالــــی.
فشاردستش رو کم کرد و گفت :
-       
ببین چشم خوشکله ، سعی نکنمنو عوض کنی ، می دونی چیه؟ این کارو کردم تا بدونی هرشب هرکاری که دلم بخواد می تونم باهات بکنم و کسی هم نفهمه ، اما از نظر من شما دخترا ارزش خوش گذرونی هم ندارین ، همتون بی ارزشید ، دیگه سعی به تغییر من نداشته باش.
-       
حیوون.
سریعرفتم تو اتاق میشا ، درو کوبیدم و قفل کردم ، اعصابم ریخت بهم ، پسره ی عوضی ، خودت بی ارزشی ، گه می خوری بخوای با من خوش گذرونی کنی ، خودم خفت می کنم اگه بهم دست بزنی ، میشکنم دستتو ، آدرین... آدرین ، آدرین ، کجایی؟ خواهش می کنم بیا ، رو تخت نشسته بودم که باز این پسره روانی شروع کرد به گیتار زدن ، میرم اون گیتارو خورد می کنم رو سرشا ، بی فرهنگ ، انقدر فحش دادم بهش که خوابم برد
پاسخ
 سپاس شده توسط ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، s1368 ، elnaz-s ، kamiyar35629 ، PROOSHAT ، gisoo.6 ، فاطی کرجی ، maryamam ، Berserk ، عاغامحمدپارسا:الکی ، Nafas sam ، SOGOL.NM
#24
نوشی دیر کردی.مال امشبت کو؟
خیلی از ماها...
تو دل خیلی از آدما...
همزمان با "خاموش شدن نت"...
"خاموش میشیم"...
پاسخ
 سپاس شده توسط SOGOL.NM
#25
وای وای وای Blush تو رو خدا ببخشید منو به خدا تقصیر من نبود ، نتونستم براتون بذارم ، آخه خواهرم مریض شده بود ، از صبح تا حالا بیمارستان بودیم ، ولی برای اینکه جبران کنم غیر از قسمت های جمعه و شنبه یه قسمت دیگه هم می زارم ، واقعا ببخشید.
خدا و دیگر هیچ...

ساعتنه بود که از خواب بیدار شدم ، سریع یه شلوار لی با یه بلوز خوشکل قرمز پوشیدم و از پله ها پایین رفتم ، دلم داشت ضعف می رفت ، سریع دویدم سمت میز نهارخوری که با دیدن اونا پشت میز سرعتم کم شد ، پگاهان و آدرین و آرتیمان ، وای چه صحنه ی بدیه ، رفتم جلو و سلام کردم:
-       
سلام.
آدرین-سلام ، صبحت بخیر.
-       
صبح توهم بخیر.
پگاهان-
سلام.
-       
سلام ، خوشحال شدم.
-       
منم از دیدن دوبارتخوشحالم.
آرتیمان-
سلام.
انقدرآروم گفت که به زور شنیدم چی میگه ، کلا بهش محل نذاشتم و صبحانه خوردم ، امروز کلاسم ندارم جیم شم زودتر برم از اینجا ، کلا نسبت به این دختره حس بدی دارم ، دست خودمم نیست ، خودم بهش میگم تنفر ، همه رفتیم تو پذیرایی ، یکم که گذشت آدرین بلند شد و گفت:
-       
خوب دیگه بریم پگاهان.
ایندهن بگم چی شده ی من یهو باز شد و تند گفت: کجا؟
-       
پگاهان رو برسونم خونشون.
-       
آها.
پگاهان-بریم ، خدافظ نوشیکا جان ، می بینمت ، حالا.
-       
به امید دیدار ، خداحافظ.
-       
خدافظ
رفتن، آرتیمان رفت تو اتاقش منم نشستم پای تلویزیون ، حواسم به فیلم از بوسه تا عشق بود که آدرین اومد ، نشست کنارم:
-       
سلام.
-       
چه سلامی؟ دیشب تا حالا کجابودی؟ هان؟ نمی دونی من چقدر نگران شدم.
-       
من که گفتم بهت بگن نگراننشی.
-       
خوب اونا بگن تو نباید خودتیه خبر بدی؟
-       
هرچی زنگ زدم نمی گرفت ، اسام اسم نمی رسید بهت ، مجبور شدم ، وگرنه من بدون خبر تو که جایی نمیرم ، بعدشم من دیشب برگشتم ولی شما خواب بودی.
-       
کجا بودی حالا؟
-       
مهمونی.
-       
هوم؟
-       
یکی از فامیلامون دعوت کردهبود.
-       
آرتیمانم اونجا بود؟
-       
آره ، به زور راضی شد بیاد، زودم پاشد رفت ، اولین بار بود که اومد تو جمع ، بهت امیدوار شدم نوشیکا.
-       
آدرین اونجا مشروب خوردین؟
-       
نه ، ما نمی خوریم ، مگهآرتیمان مست بود دیشب؟ من حواسم بهش بود.
-       
نه بابا همین طوری سوالکردم.
پس اونبوی الکل چی بود؟ ببینید دوتا احتمال وجود داره ، یکی اینکه من الکی توهم زده باشم ، یکی اینکه آرتیمان یواشکی مشروب خورده باشه که البته به اولی احتمال بیشتری میدم ، چون من اصولا فیلم زیاد میبینم ، تحت تاثیر چنار قرار گرفتم ، وقتی عصبانی میشه قلپ قلپ مشروب می خوره.

بهآدرین گفتم:
-       
نمیری شرکت؟
-       
نه امروز نمیرم.
-       
پگاهانم مهمونی بود؟
-       
چرا می پرسی؟
-       
بود؟
-       
آره...
-       
دیشبم اومد اینجا؟
-       
نوشیکا ما باهم عقد نکردیمهنوز.
-       
چرا به من میگی اینو؟
-       
خواستم بدونی.
-       
من می دونم ، تو رو میشناسم ، البته شاید اندازه پگاهان نشناسمت...
-       
انقدر رو اعصاب من رژه نرو.
-       
خودت بهم یاد دادی.
-       
این کاراتم دوست دارم.
-       
فکر نمی کنی خیلی لوس میشم؟
-       
خوب بشی.
-       
آدرین ، خیلی اخلاقات رودوست دارم.
لبخندزد ، نهار خوردیم و دوباره نشستیم حرف زدیم ، آدرین گفت:
-       
خوش گذشت دیشب؟
-       
آره خیلی ، جات خالی بود.
-       
پس چرا نگفتی بیام؟
-       
چون نمیای.
-       
از کجا می دونی؟
-       
حدس زدم ، بعدشم شما خودتبا خانواده مهمونی بودی.
-       
اگه تو میگفتی میومدم.
-       
بریم بیرون.
-       
چی؟
-       
همین الان بریم بیرون.
-       
الان نه ، فردا جمعس بریمکوه.
-       
با کیا؟
-       
با دوستامون.
-       
منم می تونم دوستامو بیارم؟
-       
خوب معلومه.
-       
آرتیمانم میاد؟
-       
اگه تو بخوای.
-       
چرا نخوام؟
-       
هرطور راحتی.
-       
به خواهرت و پگاهانم میگی؟
-       
به خواهرم آره.
-       
به پگاهان چرا نمیگی؟
-       
نوشیکا.
-       
باشه باشه ، شوخی کردم.
رفتمبالا و یه کوله پشتی آماده کردم برا فردا صبح ، به کسایی که می خواستم خبر دادم ، بعدشم سریع شام خوردم ، تا صبح به زور مشت و لگد بیدار نشم ، می خواستم بخوابم  یاد آرتیمان افتادم ، حرکاتشو گذاشتم به حسابمریض بودنش ، رفتم در اتاقش و در زدم ، بدون اجازه وارد شدم ، کلا من اینو تو همین یه حالت دیدم ، نشسته بود رو تختش ، گیتارشم کنارش بود ، بهش گفتم:
-       
سلام.
-       
سلام.
-       
اومدم که بهت یه چیزی روبگم.
-       
گوش میدم.
-       
تو رو خدا نده.
-       
چی؟
-       
خواستم بگم فردا داریممیریم کوه ، تو هم میای.
-       
من نمیام.
-       
تو میای چون من می خوام.
-       
باز شروع نکن.
-       
اصلا حوصله دعوا کردنباهاتو ندارم ، ولی بهتره بیای ، خیلی خوش می گذره.
-       
من نمیام.
-       
صبح میام صدات می کنم.
از دربیرون رفتم ، می تونم قسم بخورم اونشب بهترین خواب عمرم رو کردم.

صبحبا صدای مزخرف گوشیم از خواب بلند شدم ، چون ذوق کوه داشتم خواب یادم رفت ، سریع رفتم دستشویی ، بعدش هم نشستم آرایش کردم ، ریمل و خط چشم ، کرم برنزه و ضد آفتاب ، رژگونه و رژلب قرمز ، شلوار لی مشکی لوله تفنگی ، مانتوی قرمز و شال مشکی ، کفش های کتونی قرمز و مشکی پوشیدم ، یه چرخ جلوی آینه زدم و بعد هم دل کندم ، کوله پشتیم رو به دوش انداختم و به سمت اتاق آرتیمان رفتم ، در زدم ، جواب نداد ، دوباره در زدم ، بازم جواب نداد ، درو باز کردم ، دیدم هیشکی تو اتاق نیست ، سریع از پله ها پایین رفتم ، دیدم آدرین و آرتیمان و آرتونیس و سامان و سارینا جلوی درن ، آدرین گفت:
-       
بالاخره اومدی؟
-       
سلام ، من خیلی وقته حاضرم.
-       
پس بریم دیگه.
بعداز سلام و این جور چیزا ، سوار ماشین هامون شدیم ، نمی دونستم آرتیمان ماکسیما داره ، خوب به من چه هرچی که داره. آدرین اومد سمت ماشینم و گفت:
-       
نوشیکا دوستات چند نفرن؟
-       
شش تا.
-       
بگو ماشین نیارن تو ماشینهای خودمون جا میشن.
-       
شما چند نفرین؟
-       
دوستای منم چهار نفرن توماشین خودم جا میشن.
-       
آرتیمان ناراحت نمیشه؟
-       
نه.
-       
باشه بهشون میگم.
زنگزدم به بچه ها و گفتم داریم راه میوفتیم ، بعدشم گفتم ماشین نیارن ، آدرین رفت دنبال دوستاش ، آرتونیس و سامانم رفتن دنبال آدرین ، آرتیمان هم دنبال ماشین من اومد تا دوستام رو سوار کنه ، اول رفتم دم خونه ی نها و سوارش کردم ، بعدش هم رفتم دنبال چیستا ، بعدش هم دنبال ناهید ، ماشینم که پر شد ، رفتم دم خونه امیرعلی ، سوار ماشین آرتیمان شد ، بعد هم ستایش و آرشام رو سوار کرد ، دوتایی رفتیم سر قرار ، یعنی جایی که قرار بود آدرین اینا رو ببینیم ، دوستام رو به هم معرفی کردم ، ناهید یکی از بچه های دبیرستانم بود ، یکم که پایین کوه تو اون تاریکی قدم زدیم ، اونا هم رسیدن ، ماشین آدرین پر بود ، دوتا دختر ، دوتا پسر ، این دخترا کین این سوار کرده؟ دافا رو نگاه ، پیاده شدن ، اول آدرین منو به اونها و اونها رو به من معرفی کرد ، هیلدا ، مهدی ، رضا ، سمین ، اون هیلدائه خوب بود ولی سمین داغون بود قیافش ، فهمیدم که هیلدا و مهدی زن و شوهرن ، من هم دوستام رو به همه معرفی کردم ، بعدش شانزده نفری از کوه بالا رفتیم ، تا به بالای کوه رسیدیم هوا هم روشن شد ، صبحانه خوردیم ، خیلی خوش گذشت بهمون 

آرشامگیتار آورده بود ، کلا هرکی اطراف منه هنرمنده ، همه هم فقط بلدن گیتار بزنن ، یه چندتا ساز با کلاسم بلد نیستن ، شروع کرد به خوندن:
دل دیوونم از تو ، تنهانشونم از تو
یه عکس یادگاری ، که خودتمنداری
شده رفیق شب هام ، وقتی کهخیلی تنهام
می گیرمش رو به روم ، بازممیشی آرزوم
وقتی تو رو ندارم ، وقتی کهبی قرارم
چشامو باز می بندم ، شایدبیای کنارم
دل دیوونم از تو ، تنهانشونم از تو
یه عکس یادگاری ، که خودتمنداری
شده رفیق شب هام ، وقتی کهخیلی تنهام
می گیرمش رو به روم ، بازممیشی آرزوم
دارهبارون می باره ، اما چه فایده داره
وقتی تورو ندارم ، که بشینیکنارم
چشامو باز می بندم ، بهگریه هام می خندم
تورو صدا می زنم ، شایدبیای دیدنم
یه عکس یادگاری ، شده رفیقشب هام
می گیرمش رو به روم ، وقتیکه خیلی تنهام
چشامو باز می بندم ، بهگریه هام می خندم
رفیق خستگی هام ، باز به تودل می بندم
همهدست زدیم ، یهو زد به سرم ، فکرم رو بلند گفتم:
-       
آرتیمان تو برامون بخون.
آدرین-
نوشیکا...
-       
نه آدرین ، می خوام آرتیمانبخونه صداش خیلی قشنگه. می خونی؟
یهوهمه ی دوستای پایه ی من ، عشقام ، با هم داد زدن:
-       
آرتیمان ، آرتیمان ،آرتیمان.
هیاسمش رو صدا زدن ، آرتیمان با خشم به من نگاه کرد ، بعد هم بلند شد ، گیتار رو گرفت و نشست رو به روی من ، اول چشماش رو بست ، آهنگ رو شروع کرد و شروع به خوندن کرد:
ازاین تصمیم بیهوده ، چه چیزی قسمتم بوده
نگوبا من از این خواستن که حسرت همدمم بوده
چیمی فهمی از این گریه ، چی خوندی از نگاه من
نبودیتو پناه من ، نبودی تکیه گاه من
تواین تصمیم بیهوده ، نشو تکرار دلشوره
اگهحتی نگاه تو ، منو می خواد و مجبوره
فراموشمشده روزی ، که بودم به تو وابسته
تویحرفام غم دنیاس ، چقدر دلگیرم و خسته
توخواهش می کنی اما ، نمی تونم که برگردم
مناز دست رفتم و انگار ، نمی بینی پر از دردم
کجایگریه های من ، رسیدی تو به داد من
نبودیتو پناه من ، نبودی تو به یاد من
نبودیتو پناه من ، نبودیی تکیه گاه من
ازاین تصمیم بیهوده ، چه چیزی قسمتم بوده
نگوبا من از این خواستن که حسرت همدمم بوده
چیمی فهمی از این گریه ، چی خوندی از نگاه من
نبودیتو پناه من ، نبودی تکیه گاه من

چشماشرو آروم باز کرد ، به چشم های من نگاه کرد ، شاید هیچ کس معنی شعرش رو نفهمید اما من درکش کردم ، نمی دونم چرا اما درکش کردم ، آفرین آرتیمان منم همین رو می خواستم ، که فراموشش کنی ، که اونو از یاد ببری ، تا بفهمی که بهش وابسته نیستی ، که بفهمی ارزش خودتو و زندگیت خیلی بیشتر از یه دختره ، همه دست می زدند ، اما من نمی تونستم دست بزنم ، فقط داشتم به چشم های آرتیمان نگاه می کنم ، احساس می کنم هیچ غمی تو چشماش وجود نداره ، البته اگه درست فکر کرده باشم ، یه لبخند زدم ، شروع کردم به دست زدن ، اونم یه لبخند کوچک زد ، اولین بار بود که از این پسره بدم نیومد ، سوار تله کابین شدیم ، من و نها و امیر علی و ناهید تو یه تله کابین ، آدرین و آرتونیس و سامان و سارینا تو یه تله کابین ، چیستا و آرشام و ستایش و آرتیمان تو یه تله و هیلدا و مهدی و رضا و سمین هم تو یه تله کابین نشستن ، خیلی خوش گذشت بهم ، بالاخره بعد از نهار برگشتیم ، ما رفتیم خونه.

امروزحوا پرواز داره ، خیلی ناراحتم واقعا ، خوب دوستمه ها ، من و نها و امیرعلی رفتیم فرودگاه ، بعد از کلی گشتن حوا و بهاره رو پیدا کردیم ، امیرعلی دوید به سمت حوا و گفت:
-       
حوا ، نرو ، تورو خدا نرو ،برگرد باهم باشیم.
-       
امیرعلی... دیر اومدی ، مندارم میرم.
-       
حوا نشکن دلمو ، بمون باهمازدواج کنیم ، برگرد خونتون ، خودتو بدبخت نکن.
-       
من بدبخت نمیشم امیرعلی ،اگه الانم دارم میرم تو یه مملکت غریب به خاطر توئه ، تو باعث شدی ، هیچ وقت نمی بخشمت.
-       
بذار جبران کنم.
-       
امیرعلی بس کن ، حوصلتوندارم ، خدافظ بچه ها.
نها-خدافظ حوا ، همیشه با ما در تماس باش باشه؟
حوا-
حتما.
-       
مراقب خودت باش. رسیدیاونجا به نهال بگو به ما زنگ بزنه.
-       
باشه. از همتون ممنونم.مرسی نها ، مرسی نوشیکا ، مرسی بهاره.
بهاره-مراقب خودت باش.
تکتکمون رو بغل کرد ، وقتی داشت میرفت ، رو به امیر علی کرد و گفت:
-       
خدافظ.
-       
امیدوارم خوش بخت شی.
-       
تو هم همین طور.
-       
حوا ولی بدون که من واقعاعاشقتم.
-       
می دونم ولی نمی تونم بمونم، خدافظ.
-       
خدافظ.
همهگریه می کردیم ، بالاخره حوا رفت ، بمیرم واسه امیرعلی ، نتونستم براش کاری بکنم ، کل راه رو گریه کرد ، شب به خونه ی آدرین رفتم و خوابیدم.
سههفته گذشت ، بابا داره برا خونم وسایل می بره ، خونه ام رو نزدیک خونه ی خودش گرفته ، دو هفته دیگه میرم خونه ی خودم ، آرتیمان خیلی خوب شده ، واقعا اون دختره رو فراموش کرده ، دارم به هدفم نزدیک میشم ، فقط یه چیزی رو می خوام اونم صحبت با دریائه ، به هیچ وجه حاضر نمیشه به من شماره دریا رو بده ، روز جمعه اس ، ساعت نه صبح ، با آدرین نشسته بودیم و حرف می زدیم ، آدرین گفت:
-       
نوشیکا تو یه معجزه ای ، تومعرکه ای ، زندگیمونو تغییر دادی ، می بینی چقدر آرتیمان خوب شده؟ میبینی حالش رو؟
-       
آره اما اون شماره دریا روبه من نمیده.
-       
شماره ی دریا رو؟
-       
خیلی دوست دارم باهاش حرفبزنم.
-       
من شمارش رو دارم.
-       
واقعا؟
-       
دروغ که نمیگم.
-       
آدرین یه ماهه من دنبال اینشمارم بعد تو داشتی؟
-       
من که نمی دونستم تو شمارشرو می خوای.
-       
بهم بده ، همین الان.
شمارهرو داد  ، تصمیم گرفتم همین الان بهش زنگبزنم ، شمارش رو گرفتم ، بعد از شش تا بوق جواب داد ، یه صدای آروم تو گوشم پیچید:
-       
بفرمایید؟
-       
خانم دریا امیدی؟
-       
شما؟
-       
می تونم ببینمتون؟
-       
شما؟
-       
منو نمی شناسی ولی قول میدمکه وقتت رو نگیرم ، خواهش می کنم ، واقعا به دیدنت نیاز دارم.
-       
لطفا دیگه تماس نگیرید.
-       
من مزاحم نیستم ، خواهش میکنم.
-       
چرا باید به حرفتون گوشبدم؟
-       
لطفا.
-       
باشه ، کجا؟
-       
هرجا تو بگی.
-       
برای من فرقی نداره.
-       
آدرس یه کافی شاپ رو براتاس ام اس میکنم ، ساعت یک ، خواهش می کنم بیا.
-       
خداحافظ.
-       
خدافظ.
قطعکرد ، سریع آدرس رو براش اس کردم ، ساعت دوازده و نیم شد ، نهار خوردم ، بعد هم حاضر شدم ، کیفم رو برداشتم ، از پله ها پایین رفتم و از آدرین خدافظی کردم ، پنج دقیقه به یک رسیدم به کافی شاپ ، دختر جوون تنهایی رو ندیدم ، برا همین رو یه میز نشستم ، گارسون به سمتم اومد:
-       
چی میل دارین؟
-       
منتظر کسی ام ، صبر می کنم.
رفت

چنددقیقه گذشت ، یه دختر جوون از در کافی شاپ وارد شد ، شلوار لی مشکی ، یه مانتوی گل گلی قرمز خیلی قشنگ که پایینش پوف داشت و کوتاه بود با شال قرمز ، دقیقا شبیه تو عکسش بود اما خیلی چهرش شکسته بود ، براش دست تکون دادم به سمتم اومد:
-       
من با شما قرار داشتم؟
-       
مرسی که اومدی.
-       
خواهش می کنم ، ولی زودباید برم.
-       
بشین لطفا.
بیشتربهش دقیق شدم ، وای این دیگه چه قیافه ی داغونیه؟ چه شکسته اس ، چقدر چشاش کوچولوئه ، معلومه از بس گریه کرده این شکلی شده ، زیر چشاش پف کرده بود ، نشست ، دوباره گارسون اومد سمتممون تا سفارش بگیره ، گفت چی میل دارین؟ به دریا نگاه کردم ، گفت:
-       
لطفا یه قهوه ی تلخ.
-       
منم همینطور.
نوشیکاتو قهوه ی تلخ دوست داری زر می زنی؟ هردو ساکت بودیم ، نمی دونستم چجوری شروع کنم ، سفارش رو آوردن ، به من گفت:
-       
برای چی می خواستین با منحرف بزنید؟
-       
من نوشیکام.
-       
من رو می شناسید درسته؟
-       
خیلی کم... من دوستآرتیمانم.
-       
آرتیمان؟
-       
می شناسیش؟
-       
چه... یعنی... با... با منچیکار داری؟
-       
نه نه ، فقط می خوام ازتچندتا سوال بپرسم.
-       
لطفا سریع تر.
-       
می دونستی که آرتیمان بعداز جواب تو افسردگی گرفت؟
-       
اون بخاطر میشا اونجوری شد.
-       
اما نشد ، بخاطر رفتن تواون شکلی شد ، من دیدم برای عکس تو آهنگ می خوند.
-       
خیلی ناراحتش کردم؟ خیلیافسرده شده؟
-       
کمکش کردم که فراموشت کنه ،اما فقط می خوام یه چیزی رو بدونم ، چرا جوابت منفی بود؟ چرا شکستیش؟ اونکه از ته قلبش دوست داشت.
-       
آرتیمان رو دوست داری؟
-       
چی؟
-       
پرسیدم دوسش داری؟
-       
نه... اشتباه فکر می کنی ،من کمکش کردم ، من روانشناسشم.
-       
من عاشق بودم اون موقع ،عاشق یه پسر واقعا خوب ، عاشق یکی به اسم پارسا ، آرتیمانم می شناستش ، رئیسم بود ، اولش... نمی دونم شایدم از اولش دوسش داشتم ، خیلی دیوانه وار عاشقش بودم ، حس اونم همین طور بود ، اما من نمی دونستم ، فکر می کردم من و آرتیمان دوستیم ، هیچ وقت نمی فهمیدم ممکنه عاشقم بشه ، من قلب آرتیمان رو شکستم اما صد برابر بدترش سر خودم اومد ، به خاطر، از رو احساس تصمیم گرفتنم عشقم رو از دست دادم ، یه حرف الکی زدم و الان پشیمونم ، می دونی چی شد؟ پارسا رو یه مدت ندیدم وقتی دیدم زن داشت ، اون قلب منو شکست بلایی هزار برابر بدتر از آرتیمان سر من اومده ، قیافم رو می بینی؟ به خاطر تنهایی های اون موقمه ، اما بعدا فهمیدم دروغ گفته بهم ، الان خوشبختم با عشقم ، من گناهکار نبودم که آرتیمان عاشقم شد ، بودم؟ حالا تو به سوالم جواب میدی؟ آرتیمان رو دوست داری؟
-       
نمی دونم... من می خوامکمکش کنم ، خیلی موفق شدم تا الان اما ، خیلی راجبت قبل از این بد فکر می کردم.
-       
نظرت عوض شد؟
-       
آره.
-       
بابت قهوه ممنون.
بلندشد و رفت ،  من هم پول رو پرداخت کردم وبلند شدم تا برگردم. سوالش خیلی منو درگیر کرد ، چه ربطی داره آخه؟ یعنی چی دوسش داری؟ مگه باید داشته باشم؟ ازش خدافظی کردم ، به خونه رفتم. تمام راه رو فکر کردم بعد به نتیجه رسیدم که سوال چرتی پرسیده.
ماه هاگذشتن ، پنج ماه گذشته ، رفتم خونه ی خودم اما در عرض دوماه متوجه سختی های تنهایی شدم ، همون هایی که آدرین می گفت و من نمی فهمیدم ، برا همین رفتم خونه ی خودمون و فقط بعضی وقت ها به خونه ی خودم سر می زدم ، واقعا دلم برای خونه ی خودمون تنگ شده بود ، بابا هم ازم معذرت خواهی کرد اما رابطه ی ما مثل قبل بود ، آرتیمان خوبه خوب شده ، خیلی خوب شده ، خیلی خشکه ولی با هم میریم بیرون ، با دوستامون ، خیلی خوش می گذره ، در کنارش حس آرامش دارم ، نمی دونم علتش چیه اما این من بودم که باعث بهبودیش شدم ، من بودم که باعث تغییرش شدم ، اون به من مدیونه ، من باعث شدم اون دختر رو فراموش کنه ، من باعث شدم مرگ میشا رو فراموش کنه ، مرگ مادرش رو فراموش کنه ، این من بودم که... اِ نوشیکا شعورش رو دراوردیا ، هی من بودم ، من بودم ، خودت خواستی ، تو خونه ی خودم تنهای تنهام ، چقدر حوصله ام سر رفتم ، میگم نظرتون چیه برم پیش آدرین؟ 

سریعآماده شدم بدون خبر راه افتادم رفتم خونشون ، در زدم ، سپیده در رو باز کرد ، رفتم بالا ، به سپیده سلام کردم و سراغ آدرین رو پرسیدم گفت میاد خونه ، رفتم طبقه بالا ، آخه یادش بخیر من اینجا می خوابیدم ، ولی از اتاق میشا دل کندم و به اتاق آرتیمان رفتم ، در زدم و وارد شدم ، رو تخت نشسته بود ، رفتم جلو:
-       
سلام.
-       
سلام.
-       
خوبی؟
-       
آره.
-       
آدرین کجاس؟
-       
خبر ندارم.
-       
باشه ، من میرم پایین.
-       
سر شام می بینمت.
-       
فعلا.
بیرونرفتم ، به طبقه ی پایین رفتم ، نشستم جلوی تلویزیون ، یک ساعت گذشت ، صدای خوردن محکم در اومد ، ترسیدم ، به سمت در خونه رفتم ، دیدم آدرینه ، خیلی عصبانی بود ، چشماش قرمز بود ، هروقت عصبانی میشد ، اینطوری میشد ، با ترس گفتم:
-       
چی شده آدرین؟
-       
تمام شد.
-       
چی؟ چی تمام شد؟
-       
از پگاهان جدا شدم ، دیگهنامزد نیستیم.
خیلیخوشحال شدم ولی به روی خودم نیاوردم ، گفتم:
-       
الان ناراحتی؟
-       
چرا این سوال رو می پرسی؟
-       
از قیافت مشخصه ناراحتی ،تو پگاهان رو دوست داری ، درسته؟
-       
نه نه نه ، خیلی وقت پیشبهم گفتی ، گفتم نه.
-       
خیل خوب باشه ، من اشتباهفکر کردم ، ببخشید.
رفتتو اتاقش ، عجب شبی شد امشب ، اَه بد من میگم بدشانسم ، همه میگن نــه. خدارو شکر وقت شام رسید ، نشستم سر میز ، آرتیمان هم اومد اما آدرین نیومد ، رفتم دم در اتاقش و در زدم ، جواب نداد ، رفتم تو ، پایین تختش نشسته بود و فکر می کرد ، گفتم:
-       
آدرین خوبی؟
-       
آره.
-       
می تونم یه سوال بپرسم؟
-       
اوهوم.
-       
چطوری جدا شدین؟
-       
مثل همیشه دعوامون شد...
-       
سر چی؟
-       
هرچی...
-       
سر من ، درسته؟
-       
نوشیکا این اصلا مهم نیست ،دعوامون شد ، گفت من خسته شدم ، منم گفتم پس بیا همه چیزو تمام کنیم ، اونم قبول کرد.
-       
دلم براش می سوزه ، من باعثاینا شدم ، تو به خاطر من مجبور شدی ، خودت نمی خواستی...
-       
نوشیکا ، دیگه تمام شد.
-       
بابات میدونه؟
-       
آره.
-       
شام می خوری؟
-       
نه گشنم نیست ، می خوابم.
-       
پس خدافظ ، دیگه نمی بینمت.
-       
شب نمی مونی؟
-       
نه میرم پیش بابام ، خدافظ.
-       
خدافظ.
رفتمپایین رو به روی آرتیمان نشستم ، گفت:
-       
نیومد؟
-       
نه ، گفت می خوابه.
-       
از پگاهان جدا شد؟
-       
آره.
-       
واسه ی چی؟
-       
هان؟
-       
تو نمی دونی برای چی ، برایکی از هم جدا شدن؟
-       
من از کجا بدونم؟
-       
هیچی ، بخور.
کلاتو سکوت غذا خوردیم ، بعدشم من خدافظی کردم و رفتم ، من به یه نتیجه ای رسیدم ، چشمای این پسره خیلی قشنگه ، رنگ چشای دختر حاجی صادقیه ، راستی خیلی وقته ندیدمشون ، حاجی از دوستای بابام بود ، سه تا دختر داشت ، عسل بیشتر از همه سنش به من نزدیک بود ، رفتم خونه ، بعد از سلام کردن به بابا ، رفتم تو اتاقم و خوابیدم.
واااااااایچقدر من مسافرت دوست دارم ، یک هفته مونده تا عید ، قراره دو روز زودتر بریم که سال تحویل اونجا باشیم ، داریم میریم رامسر ، با آدرین و آرتیمان و هیلدا و مهدی و آرشام و ستایش و چیستا و امیرعلی و سپهر و ناهید ، خیلی خوش می گذره من می دونم. خیلی دوست داشتم بقیه هم میومدن ولی همه با خانواده هاشون بودن ، آرتونیس هم با فامیل شوهرش می خواست بره ، من از بابام اجازه گرفتم و بعد هم چمدانم رو بستم ، قرار شد ، امیرعلی و آرتیمان و آرشام و مهدی ماشین بیارن ، ما بشینیم تو ماشینای اونا 
پاسخ
 سپاس شده توسط aida 2 ، ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، s1368 ، elnaz-s ، gisoo.6 ، پری خانم ، فاطی کرجی ، maryamam ، Berserk ، عاغامحمدپارسا:الکی ، Nafas sam ، SOGOL.NM
#26
عزیزم رمانت خیلی گشنگه بهت تبریک میگم گلم .ممنون گلم من همشو دنبال میکنم راستی شما هم لطفا به این دوت تایپیک سر بزن نظرتو بگو لطفا
رمان بانوی جنگ (نوشته حودم)

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=43159

رمان عاشقانه سحر (قسمت اول) 5 فصل اول

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=43231

اولیه برای خودمه دومی نه
ویرایش شد.
پاسخ
 سپاس شده توسط Berserk ، عاغامحمدپارسا:الکی ، SOGOL.NM
آگهی
#27
این رمانم فقط تو سایت فلش خور هست متاسفانه دوستان

بالاخره روز مسافرت رسیده ، من و ناهید تو ماشین آرتیمان نشستیم ، چیستا و سپهر تو ماشین امیرعلی ، آدرین و مهدی و هیلدا تو یه ماشین نشستن ، آرشام و ستایشم گذاشتیم دوتایی حال کنن تو یه ماشین بشینن ، البته قرار شد از وسط راه یا تو برگشت یا وقتایی که می خوایم بریم بیرون با ماشین ، یا من یا ناهید یا چیستا بریم تو ماشینشون تا یه وقت شیطونی نکنن ، هممون یه جا جمع شدیم تا سوار شیم ، چمدان هارو تو ماشین آرتیمان گذاشتیم ، ناهید رو به من کرد:
- تو برو جلو.
- نه من خوابم میبره تو بشین جلو.
- باشه.
نشستم عقب ، آرتیمان از آینه بهم نگاه کرد ، لبخند زدم و به روی خودم نیاوردم ، یکم طول کشید که خوابم برد. احساس می کنم یه چیزی داره می خوره رو شونم ، چشمام رو باز کردم ، چیستائه ، با ترس گفتم:
- چیزی شده؟ تصادف کردیم؟
- نوشیکا رسیدیم ، پیاده شو.
- یعنی کل راه رو خواب بودم؟
- بله ، واسه صبحانه هم بیدارت نکردیم ، گفتیم گناه داری.
- من هنوز خوابم میاد.
- حالا پیاده شو.
پیاده شدم... اینجا ، چقدر ، چقدر ، اینجا خیلی قشنگه ، چه ویلای توپیه ، از اون رویایی هاسسسس واییییییییی ، خیلی باحاله ، دریارو نگاه ، چقدر دلم هوای دریا رو کرده بود ، رفتیم تو ، رو به آدرین گفتم:
- اینجا ویلای شماس؟
- مال ما بچه هاست ، من و آرتیمان و آرتونیس و میشا.
- خیلی قشنگه.
- لطف داری. بریم تو؟
- بریم.
رفتمو کل ویلا رو دید زدم ، اندازه ی خونشون نبود ، تقریبا اندازه ی خونه ی ما بود. خواب از سرم پرید ، همه رفتن خوابیدن ، من تنها موندم ، چون هیشکی تو راه نخوابیده بود ، خیلی گرسنم بود ، اینا هم که یخچالشون خالیه ، اَه من گشـنمه. تصمیم گرفتم برم بیرون ببینم مغازه پیدا می کنم یا نه ، سریع بلند شدم ، کیفم رو برداشتم و بیرون رفتم ، یکم که چرخ زدم تو اطراف ویلا ، یه سوپرمارکت بزرگ پیدا کردم ، سریع رفتم سمتش ، خوب اینا هم که کلا تو یخچالشون هیچی ندارن ، باید همه چی بخرم ، رفتم تو مغازه ، یه چرخ دستی برداشتم ، همیشه از بچگی عاشق این حرکت بودم که با چرخ دستی تو مغازه راه برم ، اول رفتم سمت وسائل صبحانه ، خامه ، خامه عسلی ، شکلات صبحانه ، پنیر ، کره ، مربا ، عسل ، چند بسته نون ، بعد چندتا کنسرو آماده ی خورشت های مختلف رو گرفتم و بعد دو بسته جوجه کباب ، دوبسته شنسل و ناگت ، دو بسته هم ماهی ، یک کیسه برنج ، چیپس و پفک و رانی و ردبول و بیگ بر و آبمیوه و نوشابه ، پاستیل و چند نوع کاکائو و بیسکوئیت و کیک هم گرفتم ، چرخ خرید که پرِ پر شد ، رفتم سمت صندوق ، یه دختره پشتش وایستاده بود ، یه جوری بهم نگاه می کرد ، هیچ کاری هم نمی کرد ، گفتم:
- اتفاقی افتاده؟
- شما تنهائید؟؟
- چطور؟
- چطوری می خواین این همه وسیله رو ببرین؟
وای راست میگه ، حالا چی کار کنم؟ ماشین نیاوردم که ، یه غلطی می کنم ، زنگ می زنم آدرین یا امیرعلی بیان اینارو ببرن خونه ، دختره هیچی نگفت و شروع به حساب کردن شد ، همه وسائل رو گذاشت تو نایلون ، داشتم حساب می کردم که یکی از پشت سر صدام کرد و باعث شد که برگردم ، گفت:
- نوشیکا اینجایی؟
- آرتیمان ، بیدار شدی؟
- همه جا دنبالت گشتم ، ترسیدم.
- اومدم یکم خرید کنم ، تو یخچال هیچی نداشتین.
- ماشین آوردی؟
- نه.
- چطوری می خواستی اینا رو ببری پس؟
- تو همین فکرا بودم.
اومد نزدیک و رو به دختره گفت:
- چقدر میشه؟
سریع گفتم:
- نه نه ، من حساب می کنم.
- وقتی با من بیرونی ، هیچ وقت این حرف رو نزن.
- آخه...
- مثلا مهمان مایی ها ، اینطوری برامون خرج می کنی.
- اگه اجازه بدی اینبار من حساب کنم.
سوئیچ رو گرفت طرفم و گفت: برو تو ماشین الان میام.
دیگه حرف نزدم ، سوئیچ رو گرفتم و به ماشین رفتم ، نشستم جلو ، بعد از چند دقیقه آرتیمان با خریدها از مغازه بیرون اومد ، در عقب رو باز کردم ، اون هم همه ی خرید هارو گذاشت رو صندلی عقب و نشست جلو ، حرکت کرد ، گفت:
- چرا بی خبر رفتی؟
- آخه همه خواب بودن...
- من نبودم.
- چرا؟
- خوابم نبرد.
- ببخشید اگه نگران شدی.
- فکر می کنی شدم؟
- منظورت چیه؟
- فراموش کن.
رسیدیم ویلا ، خریدهارو بردیم تو ، همه هنوز خواب بودن ، لباس های درست حسابی پوشیدم ، از سبدمون چایی رو برداشتم ، آب رو با چایی ساز جوش آوردم و چایی درست کردم ، آرتیمان رو صندلی آشپزخانه نشسته بود ، رو بهش کردم:
- چایی می خوری؟
- آره.
دوتا چایی ریختم ، برا خودم یه بیسکوئیت برداشتم و بازش کردم ، آرتیمان هم با قند چاییش رو خورد ، بعد هم تشکر کرد ، یکم نشستیم و هیچی نگفتیم ، حوصلم که خیلی سر رفت گفتم:
پاسخ
 سپاس شده توسط aida 2 ، ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، s1368 ، elnaz-s ، gisoo.6 ، پری خانم ، فاطی کرجی ، maryamam ، Berserk ، عاغامحمدپارسا:الکی ، پایدارتاپای دار ، Nafas sam ، SOGOL.NM
#28
نوشیکا/پریا جان بقیشم بذا دیه فقط زود زود خلی کم میزاریا
نگفتمت نرو گلایل این زمین به قدر یک کفن کفاف ریشه نمی دهد
نگفتمت که جز بوی چرک چاک سینه های خالی از قلب در فضا نمیدمد
نگفتمت که این جماعت جریده با خط و رد وحشی نگاهت غریبه اند
نگفتمت که جای بوسه......کریه بر دهان سرخ آتشت می نهند


 
با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم 3


با مــــــن "تــــــیریپ سنـــــگین بر نــدار ...
مــن خودم ✘ WnestoN✘ عقــــابی ام !!
اونقــــدر ســـگَم !!!
کـــــه با خودم کنـــــار نـــمیـــام ..×
پـــَرِت به پَرم بگیـــره پرپری ...!
آخـــــه کی بهــــت گفته تــــــــک پری ...؟!
تو لعـــــنتی فقط دم پــــــری ~





پاسخ
 سپاس شده توسط عاغامحمدپارسا:الکی ، SOGOL.NM
#29
ببخشید من چون دیروز نذاشتم صبح اومدم بذارم ولی یهو اینترنتم قطع شد ، برا همین یدونه گذاشتم بعدشم که باید می رفتم مدرسه الان اومدم ، هم دو قسمت دیروزو بذارو هم سه تا قسمت امروز

- من می خوام برم ساحل.
- چی؟
- حوصلم سر رفت اینجا ، توهم هیچی نمیگی.
- منم میام.
- پس بریم.
شلوار ورزشی پام بود ، مانتوم رو پوشیدم و شال مشکی سرم کردم ، با آرتیمان بیرون می رفتیم که یهو گفتم:
- آرتیمان؟
- بله؟
- میشه گیتارتو بیاری؟
- چرا؟
- خوب اونجا هم اگه تو حرف نزنی حوصلمون سر میره دیگه.
- باشه.
بیرون رفتیم ، از صندوق عقب گیتارش رو دراورد با هم پیاده به سمت ساحل رفتیم. تو ساحل رفتم جلو و نشستم رو یه صخره ، چقدر صدای دریا به من آرامش میده ، چقدر زود میگذره ، انگار دیروز بود ، نمی دونستم آرتیمان کجاست ، فقط محو دریا بودم ، نمی دونستم کجاست ولی داشتم باهاش حرف می زدم:
- می دونی آخرین بار کِی دریا رو دیدم؟
- .....
- چهارسال پیش بود ، با مامانم و بابام رفتیم دریا.
- آخرین بار دو سال پیش دریا رو دیدم.
- تو گوش میدی؟
- آره میشنیدم.
- بعد اون دیگه فرصت نشد سه تایی جایی بریم ، خیلی خوب بود.
- خیلی سخته؟
- می دونی چی سخته؟ اینکه نمی دونم مامانم کجاس ، نمی دونم زندس یا زبونم لال... هیچی ، نمی خوام راجبش حرف بزنم.
- اگه می خوای بگو.
- نه ، دوست ندارم.
- تو کمکم کردی ، دوست دارم کمکت کنم ، اگه بتونم.
- ممنون ، الان ، فقط یه آهنگ آروم می خوام ، یه چیزی که به دریا بخوره ، می خونی؟
قبل از اینکه جوابش رو بشنوم صدای گیتار رو شنیدم ، یه آهنگ آروم ، خیلی آروم ، خیلی قشنگ ، همونی که می خواستم ، تو آهنگ سیر می کردم که صداش اومد:
تو هستی تو رویام / تو هستی تو قلبم
ولی رفتی و ندیدی حال خرابم
توی این دنیا توی این عالم/ زندگی بی تو برام معنا نداره
همه ی اون عشق و محبت/حس این دل پاک من
چرا زیر سایه ی یک شب/عشقمون از یادت رفت
گله دارم از تو خدایا/چرا شد عشق از ما جدا
شب و روز از دوریش بسوزم
تن من دیگه نایی نداره/با زندگی کاری نداره
من با اشک شب و روز واسه برگشتنت دست به دامن خدام
میبینم من که انگار/توی قلبت نیست احساس
نمیخوای که برگردی پیشم
همه ی اون عشق و محبت/حس این دل پاک من
چرا زیر سایه ی یک شب/عشقمون از یادت رفت
گله دارم از تو خدایا/چرا شد عشق از ما جدا
شب و روز از دوریش بسوزم
رپ:چرا باید الان باشی تو  تو خاطره ها/چرا سهممون ازعشق فقط فاصله هاست
همه پیش عشقشونن من چی هان؟/باید از عشق بخونم و سختیاش؟
وقت رفتنت گفتم باشی بدون من/کاش دروغه که نگم زندگیم بدون جنگ شد
اشتباهه جداییمون  اینو منم دارم میگم/باید فهمیده باشی که قصد کلماتم چیه
شاید مه زده که من وتو گم شدیم
شاید فاصله زیاده و تو دور شدی
باید اینو بدونی که هنوزم عشقم تویی
تو به سادگی رفتی ولی من امشب طوری تو رویام که فردا برمیگردی
اگه نیای شاید باید رگ بدم تیغ
پس برگرد که هنوزم در به درتم/میخوام مثل قدیما بذاریم سر به سر هم
همه ی اون عشق و محبت/حس این دل پاک من
چرا زیر سایه ی یک شب/عشقمون از یادت رفت
گله دارم از تو خدایا/چرا شد عشق از ما جدا
شب و روز از دوریش بسوزم 
تمام شد ، دارم اشک میریزم ، چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا هروقت می خونه من اینطوری میشم؟ اینبار آهنگش فرق داشت ، خیلی قشنگ بود ، انگار از ته دلش خوند ، می دونم واسه دل خودش خوند ، واسه دریا خوند ، اشکام رو پاک کردم:
- مرسی ، قشنگ بود.
- خواهش می کنم.
یه سنگ برداشتم و پرت کردم تو آب ، درسته این حرکت رو تو همه ی فیلم ها انجام میدن اما این کار واقعا به من آرامش میده ، واقعا واقعا. فکر کنم نیم ساعت من سنگ پرت کردم ، آرتیمانم نگاه کرد ، بعد که از سنگ پرت کردن خسته شدم و آروم نشستم ، گفتم:
- بریم دیگه ، فکر کنم همه بیدار شدن ، دنبال ما می گردن.
- من نمیام تو برو.
- اما...
- برو.
- باشه.
اما نرفتم عقب تر رفتم و پشت یه تخته سنگ قایم شدم ، اونم که اصلا حواسش نبود ، تو حال خودش بود ، یکم که گذشت احساس کردم داره گریه می کنه و با دستاش تارهای گیتار رو نوازش کرد و مدتی بعد ریتم گیتار بالا رفت و صداش...

باز هم ، آمدی تو بر سر راهم
آی عشق ، می کنی دوباره گمراهم
در راه ، من جوانی را بر سر کردم
تنها ، از دیار خود سفر کردم
دیریســت ، قلب من از عاشقی سیر است
خسته ازصدای زنجیر است
خسته ازصدای زنجیر است
دریا ، اولین عشق مرا بردی
دنیا ، دم به دم مرا تو آزردی
دریا ، سرنوشتم را به یاد آور
دنیا ، سرگذشتم را مکن باور
من غریبی ، قصه پردازم
چون غریقی غرق در رازم
گم شدم در غربت دریا
بی نشون و بی هم آوازم
می روم شب ها به ساحل ها
تا بیابم خلوت دل را
روی موج خسته ی دریا
می نویسم ، اوج غم هارا
می نویسم ، اوج غم هارا
دریا ، اولین عشق مرا بردی
دنیا ، دم به دم مرا تو آزردی
دریا ، سرنوشتم را به یاد آور
دنیا ، سرگذشتم را مکن باور
من غریبی ، قصه پردازم
چون غریقی غرق در رازم
گم شدم در غربت دریا
بی نشون و بی هم آوازم
می روم شب ها به ساحل ها
تا بیابم خلوت دل را
روی موج خسته ی دریا
می نویسم ، اوج غم هارا
می نویسم ، اوج غم هارا
بی اختیار بهش نزدیک شدم ، متوجه حضورم شد ، با تشر گیتار رو به سمتی پرت کرد که خدایی بود که نشکست ، گفت:
- تو اینجا بودی؟
- ببخشید.
- چی رو ببخشم؟
- معذرت می خوام می خواستم برم ولی گیتارت باعث شد بمونم.
- کار خوبی نبود.
- به خدا از قصد نبود.
بلند شد ، به سمت ویلا رفتیم ، در ویلا رو باز کردم ، دیدم همشون نشستن دارن چایی و کاکائو می خورن ، داد زدم:
- شماها یه وقت نگران ما نشین.
چیستا- نترس ، بادمجان بم ، آفت نداره.
- خفه شو ، متاسفم براتون.
هیلدا- خوب یخچال پر بود ، شما هم کفشاتون نبود ، احتمال دادیم رفتین بیرون.
ناهید- حالا کجا بودین؟
آرتیمان- حوصلمون سر رفته بود ، رفتیم ساحل.
آدرین- آهان.
- آدریــن ، سلام نکنیـا.
- سلام.
- سلام.
به همه سلام کردیم ، بعد هم لباس هامون رو عوض کردیم و پیش بقیه نشستیم ، گفتم:
- بچه ها یه حرکتی بکنید دیگه ، حوصلم سر رفت.
آرشام- خوبه همین الان از بیرون اومدیا.
- خوب بازم حوصلم سر رفته.
سپهر- راست میگه ، همتون جمع شدین دارین می لومبونید.
ستایش- آخی سپهر هیچی نخورده بچه ها.
هیلدا- پاشین بریم حیاط والیبال بازی کنیم. ما تور آوردیم.
- ایول.
یازده نفر بودیم ، نمی تونستیم دوتا گروه شیم ، برا همین یه گروه بیشتر شد ، قرار شد من و مهدی بکشیم. من شروع کردم و اون نفر بعدی رو گفت ، اول از همه کسی که از والیبالش مطمئن بودم رو انتخاب کردم:
- ستایش.
- آدرین.
- چیستا.
- ناهید.
- امیرعلی.
- هیلدا.
- آرتیمان.
- سپهر.
- آرشام هم مال شما ، می خوام ستایش و آرشام مقابل هم بازی کنن.
- باشه.
رو به گروهم کردم یعنی: ستایش و چیستا و امیرعلی و آرتیمان و گفتم: من پاسورم ، بچه ها ببریما. توپ دست من بود ، شروع کردم:
- تعیین.
هووووووو مال ما شد ، این خنگا شش تایی هم حریف ما نیستن ، بازی کردیم و بردیم ، دوباره بازی کردیم اونا بردن ، دوباره بازی کردیم ما بردیم ، پدرمون که درومد ، رضایت دادیم بریم نهار بخوریم ، گفتم:
- ماهی رو هستین هیلدا برامون درست کنه؟
هیلدا- چرا من؟
- چون تو فقط شوهر داری ، آشپزی بلدی.
- پس تو هم دستیارم شو.
- من همه جوره پایم تو همه چی.
من و هیلدا رفتیم تو آشپزخانه و غذا درست کردیم ، موقع نهار ، ماهی هارو با برنج و مخلفات روی میز چیدیم ، دوتا شمعم تفننی روشن کردم ، بعد همه رو صدا زدیم تا بیان غذاشونو کوفت کنن ، همه نشستن ، گفتم:
- گفته باشم ، من تا آخرِ آخرش که برگردیم دیگه کار نمی کنم.
غذا رو با شوخی های آرشام و ناهید خوردیم ، بعد هم دوباره همه مثله جسد افتادیم زمین ، ساعت شش و نیم ، این طورا بود که هممون بیدار شدیم. قرار شد آماده شیم بریم لب ساحل ، شام هم همونجا بخوریم ، همه آماده شدیم ، منقل هم برای جوجه برداشتیم و راه افتادیم ، با خواهش بچه ها آرتیمان گیتارش رو آورد ، هممون دور یه آتیش بزرگ نشستیم ، یکم که گذشت ، اول قرار شد سپهر بخونه ، بعد آرشام خوند ، بعد هم نوبت آرتیمان رسید ، کلا این هروقت بخواد آهنگ بخونه رو به روی منه ، شروع کرد ، به زدن و خوندن ، ازش خواستیم یه آهنگ شاد بخونه ، شروع کرد:

نمی تونم دیگه عاشق نباشم ، بیا
نمی تونم....... نمی تونم
بی تو یک لحظه نمیشه زنده باشم ، بیا
نمی تونم....... نمی تونم
نگرانم که نگات لرزیده باشه
اشتباهی دلتو بخشیده باشه
یادت رفته باشه عشقت مال من بود
یکی مهربون تر از من با تو باشه
نمی تونم دیگه عاشق نباشم ، بیا
نمی تونم....... نمی تونم
بی تو یک لحظه نمیشه زنده باشم ، بیا
نمی تونم....... نمی تونم
نگرانم که نگات لرزیده باشه
اشتباهی دلتو بخشیده باشه
یادت رفته باشه عشقت مال من بود
یکی مهربون تر از من با تو باشه
گاهی وقتا میگم این خواب و خیاله
نمی خواستی شاید اینجوری پیش اومد
نمی دونی سر من بی تو چی اومد
خیلی تنهام ، چجوری دلت اومد؟
نگرانم که نگات لرزیده باشه
اشتباهی دلتو بخشیده باشه
یادت رفته باشه عشقت مال من بود
یکی مهربون تر از من با تو باشه
نمی تونم دیگه عاشق نباشم ، بیا
نمی تونم....... نمی تونم
بی تو یک لحظه نمیشه زنده باشم ، بیا
نمی تونم....... نمی تونم
همه دست زدیم ، تازه بلند شدیم رقصیدیم ، بعدشم من یهو کرمم گرفت آدرین رو انداختم تو آب ، این چیستا ی بیشعور هم منو انداخت تو آب ، ستایشم چیستا رو ، آرشام ستایش رو ، امیرعلی آرشام رو و... در عرض چند ثانیه هممون توی دریا بودیم ، به سمت همدیگه آب پرت می کردیم ، اصلا متوجه اطرافمون نبودیم ، وقتی کلی خندیدیم و خیس شدیم و دیوونه بازی دراوردیم ، بازیمون که تمام شد از آب بیرون اومدیم ، بیچاره امیرعلی و آدرین برامون جوجه کباب درست کردن ، لباسامونم عوض نکردیم ، همونطوری نشستیم اونجا جوجه کباب خوردیم ، بعد برگشتیم ، همه دونه دونه رفتیم حموم بعد هم موهامونو مثل کوچولو ها خشک کردیم ، نشستیم تو سالن کنار هم ، تلویزیون رو روشن کردیم ، داشت فیلم ترستاک نشون میداد ، من و آدرین کنار هم نشسته بودیم ، وای از ترس مردما ، این دستای آدرینم فکر کنم له شد از بس فشارشون دادم ، ولی بالاخره تمام شد. خیلی زود هممون خوابمون برد ، من به یه چیزی یقین دارم ، اونم اینه که فردا هممون سرما خوردیم. فعلا شب بخیر. نمی دونم چرا هوای اینجا یه جوریه آدم صبح زود از خواب بیدار میشه بعد دیگه نمی تونه بخوابه ، نمی دونم چرا اینطوریه ، اوه اوه چه گلو دردی دارم من. بلند شدم ، پتوم رو تا کردم و رفتم بیرون از اتاق ، دیدم چیستا و ستایش و آرشام و مهدی و آرتیمان از خواب بلند شده بودن و صبحانه می خورن ، منم بهشون ملحق شدم ، یه چایی برا خودم ریختم و نشستم پیششون:
- صبح بخیر.
همشون با هم مثل گروه سرود گفتند: صبح بخیر.
یکم که گذشت ، آدرین و ناهید و سپهر هم اومدن و بعد هم هیلدا و امیرعلی که از همه خوش خواب ترن ، صبحانه رو خوردیم ، سریع به محض تمام شدن صبحانه گفتم:
- بچه ها امروز بریم یه طرفی دیگه.
چیستا- کجا؟
- جنگل ، چطوره؟
ناهید- تاب هم می بندیم ، خوب؟
آدرین- باشه.
مهدی- پس زود آماده شین.
سریع حاضر شدیم ، هممون یه دست لباس اضافه هم آوردیم که مثل دیروز نشه ، راستی همه هم مثل من گلوشون درد میکنه قرار گذاشتیم اول بریم یه درمانگاه آمپول بزنیم بعد بریم جنگل ، بعد از اینکه همه پینیسیلین زدیم و سوراخ شدیم ، خواستیم بریم که رو به آرتیمان کردم:
- میشه من بشینم پشت فرمان؟
- چرا؟
- از رانندگی تو راضی نبودم ، خوب می خوام یکم رانندگی کنم دیگه دلیل نداره.
- باشه.
داشتم می شستم که ناهید گفت:
- نوشی من با آرشام اینا میام.
- اوکِی.
من نشستم پشت فرمان ، آرتیمان نشست کنارم ، آدرینم نشست تو ماشین ما ، تا حرکت کردم ، آدرین شروع کرد به حرف زدن:
- بهت خوش میگذره؟
- خیلی خوبه ، مرسی آدرین ، تو خودت بهت خوش می گذره؟
- خوبه ، کنار تو خوبه.
آرتیمان هیچی نمی گفت ، تا رسیدیم جنگل ، به محض پیاده شدن و چادر زدن ، من مثله کوچولو ها پاچه های شلوارم رو دادم بالا و دویدم تو جنگل ، دویدما ، مثل چی ، وای چه بوی خوبی داره جنگل من عاشق این بوام ، بوی طراوت ، بوی زندگی ، بوی هم بستگی ، خیلی قشنگه ، متوجه نشدم چقدر دویدم اما راه رو گم کردم ، وایییییی بچه ها کجان؟ داد زدم:
- آدرین؟ چیستا؟ ناهید؟ امیر علی؟ سپهر؟ کجایید؟ بچه ها؟
هیشکی جواب نمی داد ، خدایا یعنی قشنگ زدی تو حالما ، الان باید تا نهار دنبال بچه ها بگردم ، خدایااااا خواهش می کنم یکی رو پیدا کنم ، گم نشم ، باشه؟ یه صدا اومد ، آی قربون خدای خودم برم ، یکی از پشت سرم گفت:
- تو نمی دونی نباید بدون بزرگترت جایی بری؟
برگشتم ، دیدم آرتیمانه:
- ببخشید اجازه نگرفتم ، دیگه تکرار نمیشه.
- نباید بشه.
- هــِـی ، داری با من حرف می زنی نه با یه غریبه.
- تو مگه کی هستی؟
- چرا انقدر سعی داری از این سوالا بپرسی؟ خوب اگر من نقشی تو زندگیه تو ندارم چرا انقدر دوست داری اینو به زبان بیاری؟ خود تو ، فکر کردی خیلی مهمی واسه من؟ واسه زندگیه من؟ فکر می کنی نقشی توش داری؟ نه نداری ، اما من مثله تو نیستم به روی خودم نمیارم ، چرا چیزی که مهم نیست رو باید به زبون بیارم؟ هان؟
- یعنی هیچی؟
- چی؟
- مهم نیست...
- چرا مهمه ، چرا حرفای گنگ می زنی و بعد انقدر سریع میگی که مهم نیست؟ آرتیمان باید حرفتو بگی ، حرف بزن ، نذار تو سکوت از بین بری.
- به زودی بهت میگم ، فقط صبر کن.
- چی رو میگی؟
- خواهش می کنم صبر کن ، اول باید فراموش کنم.
- من آدم مورد اعتمادیم.
- یعنی چی؟
- منظورم اینه که هرچی که می خوای به من بگو.
هیچی نگفت ، حرکت کرد منم پشت سرش مثه جوجه هایی که پشت مامانشون راه می رن ، راه افتادم به بچه ها رسیدیم ، رفتم تو چادر و یه آب پرتغال خوردم ، بعد رو به آدرین گفتم:
- آدرین.
- جانم؟
- تاب می بندی واسم؟
- تاب؟
- آره خوب ، خواهش می کنم.
- باشه.
- کِی؟
- الان.
دستامو بهم کوبیدم و گفتم: آخ جون. هممون بلند شدیم و رفتیم سراغ یه درخت ، تاب بستیم ، اول از همه من پریدم رو تاب ، با پام به تاب شتاب دادم ، داد زدم:
- هووووووو ، یـــوهوووووو.
بعد از یه ربع بازی پیاده شدم تا ناهید بشینه ، بعدشم چیستا نشست ، بعد ستایش و بعد هم هیلدا ، دوباره نوبت من شد ، رو به همه کردم و با صدای بلند گفتم:
- با همتونم ، بیاین اینجا می خوام شیرینکاری کنم.
آرشام- باز خل نشی نوشیکا.
- اتفاقا الان اون رگم اوت کرده ، می خوام بترکونم.
چیستا- نوشیکا می خوای چی کار کنی؟
- پرش.
آدرین- خطرناکه نوشیکا.
- مگه من بچه دو سالم؟
چیستا- راست میگه نوشیکا ، می افتی میمیریا.
- نچ نچ ، همینه که هست.

به فاصله ی یک متر و نیم عقب رفتم و بعد ، خودم رو آزاد کردم ، ویژژژژژ ، رفتم هوا ، هــــو ، چه حالی میده ، آرتیمان رو به روم با فاصله ی زیادی وایستاده بود ، برم با پام بزنم تو صورتش یکم بخندیم ، تاب بیشتر شتاب گرفت دیگه همه نگران بودن ، داد زدم:
- حالا آماده ، یک ، دو ، سه.
تاب تو بالاترین نقطه اش قرار داشت که پریدم پایین ، رفتم جلو ، وایییییییی چرا وای نمیستم؟ این پسره رو به روی من چیکار می کنه؟ دارم میرم تو بغلش ، گومپ ، آیییییی ، صورتم درد می کنه ، بدنم درد می کنه ، تمام جونم درد گرفت ، نمی خواستم بچه ها روزشون به خاطر من خراب شه ، آروم بلند شدم ، وای زمین پر خونه ، پسره ی بیشعور جاخالی داد واسه من ، منم صاف افتادم رو زمین ، همه ساکت بودن ، از دماغم شرشر خون می ریخت ، آدرین رو به آرتیمان کرد:
- چرا رفتی کنار؟ ببین چی شد.
آرتیمان- به اینا باید قبل از انجام شیرینکاریش فکر می کرد.
آدرین- آرتیمان...
- آدرین ، آرتیمان راست میگه ، من اشتباه کردم ، اون چه حقی به گردن من داره؟ اصلا مگه من کیم که بخواد کمکم کنه؟ هان؟ ببخشید بچه ها ، حالا یه دستمال میدین بهم؟
هیلدا سریع از تو کیفش یه دستمال بهم داد ، بعد از یک ربع خون بینیم قطع شد ، یکم که گذشت ، جو دوباره نرمال شد ، فقط آرتیمان هی تو فکر بود ، منم به روی خودم نیاوردم ، به سر تاپای خودم نگاه کردم ، شلوارم پاره شده بود ، مانتوم پر خاک و گل بود ، زانو و آرنجم پاره شده بود ، صورتم هم کلی زخم شده بود و خیلی هم می سوخت ، با چیستا رفتیم پشت یه درخت تا من مانتو شلوارم رو عوض کنم ، وقتی کارم تمام شد ، شالم رو از پشت بستم و رفتیم پیش بقیه ، نشستم رو تنه ی درختی که نزدیک زیر اندازمون بود. گوشیم زنگ خورد ، شماره رو دیدم ده تا بیشتر رقم داشت ، با شک جواب دادم:
- بله؟
- نوشیکا؟
- حوا... تویی عزیزم؟
- آره.
- خوبی؟ چه خبر؟ همه چی خوبه؟
- خوبه ، کجایی الان؟
- ما شمالیم ، آخه فردا عیده.
- می دونم ، خر که نیستم ، نها هم هست؟
- نه ، بچه های دبیرستان و پیش دانشگاهی ایم ، با آدرین و آرتیمان و دوستاشون.
- امیرعلی هم هست؟
- آره.
- هنوز با کسی دوست نشده؟
- نه ، تنهاس.
- بهش بگو ازدواج کنه چون منم دارم می کنم.
- چی؟ داری ازدواج می کنی؟
- آره.
- با کی؟
- با رادین ، شاید برگردم ایران.
- درست توضیح بده ببینم ، رادین کیه؟
- ایرانیه ، اینجا شرکت داره ، با داداشش دوتایی شریکن ، دوتا شرکت زدن ، اون تو ایرانه ، رادینم اینجا ، من پیشش کار می کردم ، یکم که گذشت ازم خواستگاری کرد ، اول قبول نکردم ولی بعد که بیشتر شناختمش قبول کردم ، دوسش دارم ، قراره بیایم ایران و ازدواج کنیم ، با مامانم حرف زدم.
- حوا پس امیرعلی چی؟
- خوب تقصیر من چیه؟ منم بخوام خانوادم دیگه نمی ذارن باهاش ازدواج کنم.
- با مامانت چجوری حرف زدی؟ چی گفت؟
- برای رادین کل ماجرای خانوادم و این حرفا رو تعریف کردم ، اونم گفت با پدرم حرف می زنه ، زنگ زد به بابا ، کلی باهاش حرف زد ، گفت من خیلی دختر نجیبی ام و به خاطر همین عاشقم شده ، بعد اجازه گرفت ، بیایم ایران و بعد رادین بیاد خواستگاری. با مامان بابا هم تلفنی آشتی کردم ، بعد کلی التماس و خواهش.
- خدا رو شکر که آشتی کردی ، خدا رو شکر که بر می گردی. راستی دوست دارم این آقای خوش بخت رو ببینم ، چه کنیم؟
- امشب می ذارم تو فیس بوک.
- نه ، ما که اینجا اینترنت نداریم. برگشتم بذار.
- باشه.
- حالا کِی میای؟
- شاید دو ماه دیگه.
- پس می بینمت. دوست دارم خدافظ.
- من بیشتر.
قطع کرد ، دختره ی بیشعور ، خیلی جلو خودمو گرفتم بهش بد و بیراه نگم ، رفته اونور عاشق شده ، یادش رفته برا امیرعلی چیکار می کرد ، خوب کرده که کرده شاید قسمت اینطوری بوده ، به امیرعلی چه جوری بگم؟ واییییییی ، همیشه کارای سخت رو به من میگن ، متوجه اطرافم نبودم ولی یهو فهمیدم امیرعلی کنارمه ، همینو کم داشتم ، آدرین گفت:
- کی بود؟
با یه لبخند کج گفتم: حوا.
امیرعلی- خوب بود؟
- آره ، سلام رسوند.
- داره بر می گرده؟
- امیرعلی یه چیزی بهت میگم ولی اگه شنیدی حق نداری عیدمون رو خراب کنی ، خوب؟
- بگو.
- قول دادیا.
- باشه.
- حوا می خواد ازدواج کنه ، خانوادشم راضین.
یه لبخند تلخ زد ، من مطمئن بودم که امیرعلی ، حوا رو دوست داره ولی دیگه چیکار می تونست بکنه؟ آروم گفت:
- ایشالا خوش بخت شه.
- تو هم همین طور.
- امیدوارم.
درد زانوهام کم شده بود ، بلند شدم دوباره رفتم سمت تاب ، گوشیم رو دادم دست ناهید و رفتم رو تاب نشستم ، آرتیمان از روی تاسف نگام کرد و سرش رو تکون داد ، توجه نکردم ، آروم تاب خوردم ، چقدر این نسیم رو دوست دارم ، وقتی که تاب می خورم ، یه نسیم ملایم به گونه هام می خوره ، داره میگه بهار داره میاد ، اصلا برای عید ذوق ندارم... چرا؟ چرا من عوض نمی شم؟ چرا نرفتم لباس نو بخرم؟ مثله هرسال ، مامان کجایی؟ کجایی دخترت رو ببری خرید ، کجایی که با هم بریم مسافرت؟ من می خوام پیش تو باشم ، یه تار موی تو رو به تمام این دوستام نمی بخشم. کاش بیای... کاش بیای و بگی که چرا رفتی ، اعصابم خورد شده ، نمی خوام اینجا باشم ، دلیل هایی که با خودم میارم منطقی نیست. گریم گرفته بود ، نمی تونستم جلوی همه گریه کنم ، هیشکی حواسش نبود ، آروم بلند شدم و دوباره تو جنگل سرگردان شدم ، متوجه شدم که راه رو گم کردم اما برام مهم نبود ، احساس می کردم ، آرتیمان دوباره کمکم می کنه ، آروم راه می رفتم و با صدای بلند گریه می کردم ، من همیشه آدم شادی ام اما ، شادم تا غمم رو مخفی کنم ، گاهی خوبم ، گاهی بد ، اشک ها و لبخند ها تحت فرمان منن ، من نوشیکام ، من یه آهوی کوچیک نیستم ، من آهوی دشتم ، با پاهای قوی ، با چشم هایی تیز تر از عقاب ، هیچ کس نمی تونه منو اذیت کنه ، هیچ چیزی ارزش اشکام رو نداره ، مامانم اینو بهم گفته ، روی یه درخت بریده شده نشستم ، دیگه صدای بچه ها رو هم نمی شنیدم ، به آسمان نگاه کردم ، از لا به لای برگ های درختان بلند خیلی جالب بود ، احساس کردم خدا داره نگام می کنه ، برای یه لحظه حس کردم فقط و فقط داره صدای منو می شنوه ، بریده بریده اما بلند و محکم داد زدم:
- خدایــا ، کمکم کن ، یه دلیل واسه بودنم بیار ، نمی خوام نباشم ، اما اگه حدالقل یکی باشه که به امیدش زندگی کنم برام کافیه ، خدایا مامانم رو برگردون ، بهش بگو گناه دارم ، بگو من تنهام ، من می خوام دیگه تنها نباشم ، خدایا می خوام یکی کنارم باشه ، میشه؟میشه؟میشه؟
اشکام شدت گرفت ، پس حرفای دو دقیقه پیشم چی؟ نوشیکا خودت گفتی هیچی ارزش اشکات رو نداره ، نگام رو از آسمون گرفتم ، چشمام رو بستم ، صدا ، صدای گیتاره ، این مدل زدن رو فقط آرتیمان بلده ، مدلی که تمام غم های آدم رو به رخش می کشه ، حالا می فهمم چرا هروقت می زد من گریم می گرفت ، به خاطر صدای گیتارش ، به خاطر صداشه ، صداش اومد:
مواظب خودت باش
گریه نکن ارومم بگیر به فکر زندگی باش
غصم می شه اگه بفهمم داری غصه می خوری
شکایت از کسی نکن با این که خیلی دلخوری
دلت نگیره مهربون عاشقتم اینو بدون
دلم گرفته می دونی می دونی از هم جدا کردنمون
دل نگرونتم همش اگه خطا کردم ببخش
بازم منو بخاطر تموم خوبیات ببخش
اصلا فراموشم کنو فکر کن منو نداشتی
اینجوری خیلی بهتره فکر کن منو نداشتی
برو بگو تنهایی رو خیلی زیاد دوسش داری
اگه تو تنها بمونی با کسی کاری نداری
دلت نگیره مهربون عاشقتم اینو بدون
دلم گرفته می دونی می دونی از هم جدا کردنمون
این ، این خلاصه ی قصه ی من و مامانم بود ، این آهنگ هارو از کجا بلده؟ از کجا همیشه هرچی که می خوام رو می تونه بزنه؟ چشمام رو آروم باز کردم ، آرتیمان رو به روم نشسته بود ، نگاش کردم ، هیچی نگفت ، گفتم:
- چرا همیشه ناراحتم می کنی؟ چرا می خونی؟ چرا با صدات مشکلاتم رو به یادم میاری؟ چرا باعث ناراحتیم میشی؟

یعنی چی نوشیکا؟ به این چه ربطی داره خوب؟ همینه که هست ، یه بار دیگه بهم بگی کارام اشتباهه می کشمت ، شنغل من که خودتم ، هرکی می خوای باش. صدای آرتیمان اومد:
- معذرت می خوام.
با تعجب بهش خیره شدم ، آرتیمان معذرت خواهی کرد؟ اونم از من؟ اونم به خاطر یه چیز بی مورد و الکی؟ چرا باهام بحث نمیکنه ، آروم گفتم:
- تو؟... تو از من معذرت خواهی کردی؟
- نوشیکا ناراحت نباش ، باشه؟
- ........
- ببخشید اگه باعث ناراحتیت میشم اما ، لطفا ناراحت نباش ، من میرم.
- نه آرتیمان ، نرو ، خیلی وقته دارم با خودم کلنجار میرم.
- چیزی هست که باید بگی؟
- نه اونو تو باید بگی.
نوشیکا احمق نشو ، نوشیکا اونا توهماتته ، نه من دارم چهار ماه با خودم بحث می کنم ، حتی یه بارم به زبون نیاوردمش ، پیش هیشکی ، حتی پیش خودم ، یک بارم با صدای بلند این حرفو به خودم نزدم ، چون میترسم ، از نتیجش ، از شروعش ، از پایانش ، به خاطر خودم می ترسم ، به خاطر اون ، تا حالا نگفتم اما باید بگم ، نمی تونم ، من توانایی اش رو ندارم ، نه من نباید بگم ، دلیل ناراحتیام چیه؟ مادرم؟ من که قبلا باهاش کنار اومده بودم ، چرا پس هِی یادش میوفتم؟پس چرا الان ناراحتم؟ کسی که می خوام امید موندنم باشه کیه؟ مامانم؟ یعنی به این حس عجیب چی میگن؟ صدای آرتیمان رو شنیدم:
- چی می خوای بشنوی از زبونم؟
- هرچی... نه نه ، هیچی ، هیچی نگو ، من نمی تونم اینجا بمونم.
- نوشیکا ، خیلی پاکی ، خیلی خوبی ، خودت متوجه نمیشی اما تو بهترینی.
- اگه بمونم ، کنترل حرفایی که می زنم دست خودم نیست.
- چی رو می خوای متوجه شی؟
- فقط خیالاتمه ، فراموش کن.
- گفتم صبر کن ، ازت خواستم تا صبر کنی بعد بهت بگم.
- آرتیمان تو متوجه من نیستی ، تو نمی فهمی من چی میگم ، فکر من با تو خیلی فاصله داره.
- نوشیکا ، می خوام مهم ترین راز زندگیم رو بهت بگم ، فقط صبر کن.
با ناراحتی نگاش کردم ، دیگه آب غوره بسته ، به خودت بیا ، فردا عیده نوشیکا ، به قرآن ، عیدو به خودت زهرمار کنی من می دونم با تو ، لبخند زدم ، بلند شدم اشکام رو پاک کردم ، چرخ زدم دور خودم ، نمی دونستم از کدوم طرف برم ، آرتیمان گفت:
- باز تو بدون بزرگترت راه افتادی برا خودت رفتی؟
- باز تو ، تو کارایی که بهت ربطی نداره دخالت کردی؟
- از این ور ، کمترم حرف بزن.
- تو باز این شکلی صحبت کردی؟ برا یه دقیقه فکر کردم آدم شدی.
- آخه اون موقع ناراحت بودی ، بعدشم نمی تونستی جوابم رو بدی.
- باهام بحث می کنی تا جوابت رو بدم؟
- بریم دیگه ، زیاد حرف زدیم.
این حرفش مثه فراموش کناش بود ، اعصاب آدم رو می ریخت بهم ، می خواستم کلا اون صحنه هارو فراموش کنم ، رو به آرتیمان کردم و گفتم:
- اون حرفام ، کارام... می خوام همه رو از یاد ببری ، چون همون طور که می دونی من ناراحت بودم ، دلم واسه مامانم تنگ شده بود. باشه؟
- نگران نباش ، مشغله های مهم تری از فکر کردن به تو دارم.
- مثلا دریا.
- نوشیکا؟
- هرچی عوض داره ، گله نداره.
دیگه راه رو پیدا کردم ، فهمیدم از کدوم ور باید برم ، بدون اینکه بذارم جواب بده دویدم سمت بچه ها ، بعدشم رفتم نشستم تو چادر ، کنار سپهر و چیستا و ستایش و مهدی ، بقیه بیرون چادر بودن ، بلند ، طورری که همه بشنون گفتم:
- هــــِــــی ، من گشنمه ها ، زود باشین نهار درست کنید ، مردم از گشنگی.
امیرعلی- داشتیم آمادش می کردیم.
- به خدا اگه دستای کثیفتون رو بزنید به اون گوشتا کشتمتون ، همتون دست کش دست کنید ، هیلدا جونم آورده.
هیلدا- آره راست میگه ، اگه کثیف کاری کنید ما میریم خودمون کباب سفارش میدیم.
آرشام- خیل خوب بابا ، فکر کردن چه خبره.
ستایش- چه خبره آرشام؟
آرشام- منظورم اینه که چقدر خوب که به پاکیزگی اهمیت میدین.
مهدی- خاک تو سر زن ذلیلت کنن.
هیلدا تقریبا جیغ کشید: مهدی.
مهدی- بخشید عزیزم شوخی کردم.
سپهر- خاک تو سر هر دوتاتون بکنن ، آبروی هرچی مرده بردین.
- اوهو اوهو ، مردو نگا ، اصلا سیبیلات درومده هنوز جوجه؟
- نوشیکا بحث نکن با من که... آییییییی
جونم ناهید ، از پشت لنگه کفششو پرت کرد رو سر سپهر ، آخه سپهر جلوی در چادر ، رو به توی چادر نشسته بود و پشتش باز بود ، دلم خنک شد ، پسرا بلند شدن نهار درست کنن ، من و چیستا و ناهید و ستایش و هیلدا هم تصمیم گرفتیم دبنا بازی کنیم ، داشتیم کارت هارو پخش می کردیم که آدرین گفت:
- پس ما چی؟
ستایش- ما داریم همین جوری برای اینکه حوصلمون سر نره بازی می کنیم ، فعلا پولی نیست ، اونو دست جمعی ، همه با هم بازی می کنیم.
شروع کردیم به بازی کردم ، اصلا نتونستم ببرم ، بازیمون که تمام شد کباب رو هم آوردن و خوردیم ، بعدشم همه نشستیم دبنا بازی کردیم ، من بیست تومان پول بردم ، کم کم داشت شب می شد ، وسایل رو جمع کردیم ، داشتیم می رفتیم که هیلدا به آدرین گفت:
- آدرین میای تو ماشین ما؟ کارت دارم.
آدرین- باشه.
اگه این هیلدائه مجرد بود حالشو می گرفتم ، که به آدرین میگه بیا تو ماشینم ، نوشیکا خانم بسته ، آن چنانم تیریپ غیرت برداشته که انگار چه خبره. نشستم تو ماشین ، آرتیمان هم اومد ، وای نــــه ، من و این تنهاییم الان ، ناهید بیشعورم رفته پیش آرشام اینا ، من با این تنهام ، خدایا آخر عاقبتم رو به خیر بگذرون. همه حرکت کردن و ما پشت سر همه به راه افتادیم ، سرعتش یکم کم بود ، گفتم:
- آرتیمان تند تر برو داریم عقب می مونیم.
- نوشیکا می خوام بهت بگم.
- هان؟
- گفتم صبر کن اما الان کافیه ، داره به یقین تبدیل میشه ، می شکنم اگه بازم اون اتفاق تکرار بشه.
- آرتیمان چی شده؟
- نوشیکا می دونی چرا بعد دریا و میشا داغون شدم؟
- .......
- دریا عشق اولم بود ، اما میشا عشق همیشگیم بود ، من عاشق میشا بودم ، میشا رو خیلی فراتر از خواهرم دوست داشتم ، اگه خواهرم نبود صدبار نه هزار بار عاشقش می شدم ، صد بار جونمو براش میدادم ، ولی میشا خودکشی کرد...
- این ناراحتیت واسه دریائه یا میشا؟
- میشا ، میشا ، چهارتا خواهر برادر بودیم ، رو میشا همیشه حساس بودم ، همیشه حس می کردم باید ازش خیلی مراقبت کنم ، علتش رو نمی فهمیدم ، نسبت بهش حس یه برادر رو نداشتم ، انگار امانتی بود تو دستم ، می دونستم داره یه کارهایی می کنه ، اما متوجه نمی شدم ، تا برگه سونوگرافی رو تو اتاقش دیدم ، خودم و خودش بودیم ، پرسیدم چی شده؟ هیچی نگفت ، فقط نگام کرد ، از چشماش خون میومد ، از ته قلبش گریه می کرد ، انگار یه دردی داشت که خیلی سنگینه ، کلی باهاش حرف زدم تا بهم قضیه رو گفت ، خیلی عصبانی شدم اما اون ناراحت و پشیمون بود ، میشا اعتماد الکی کرد ، خیلی اذیت شد ، افسردگی گرفته بود ، نمی خواستم براش مثله همه باشم ، نمی خواستم سرزنشش کنم ، می خواستم کمکش کنم ، می خواستم بفهمه که من همیشه حامیشم ، قول دادم ، بهش گفتم خودم آبروت رو نگه می دارم ، بهش گفتم قبل از هرچیز باید بچه رو بندازه ، گفت بچم سه ماهشه ، نمی تونم ازش دل بکنم ، گفتم میشا ، شکمت میاد بالا دو روز دیگه ، می خوای جلو مامان بابا چی کار کنی؟ هیچی نمی گفت فقط اشک می ریخت ، بهش گفتم این بچه حروم زادس ، گفت ولی بچمه ، کلی حرف زدم باهاش گفت نمی تونم بچم رو تنها بفرستم اون دنیا ، نمی تونم خودم قاتلش باشم ، راضی نشد ، راضی نشد ، دختره احمق راضی نشد ، گفتم اگرم می خوای این بچه رو دنیا بیاری ، خودم کمکت می کنم قایمت می کنم ، خودم می فرستمت یه کشور دیگه ، یا خودم باهات میام ، نمی ذارم کسی متوجه شه ، نمی ذارم آبروت بره ، بازم گریه کرد ، دوباره پرسیدم می خوای چیکار کنی میشا؟ گفت یه راه حل سراغ دارم ، اون موقع نفمیدم راه حلش چیه ، اما وقتی جنازش پیدا شد متوجه شدم ، هم خودش رو هم بچش رو کشت ، راه حلش مرگ دوتاییشون بود ، منه احمق نفهمیدم منظورش چیه ، نفهمیدم کی از خونه بیرون رفت... خودش رو از بالای کوه پرت کرد پایین ، یه طوری که هیچ راهی واسه زنده موندن هیچ کدومشون نباشه ، کیسه آبش پاره شد ، بچش پرت شده بود بیرون ، به قولم اما من عمل کردم ، آبروش رو نگه داشتم ، اولین کسی که فهمید خودم بودم ، بعد منم هیشکی نفهمید ، پایین کوه که مرده بود خودم پیشش بودم ، دور تا دورش خون بود ، خیلی آروم خوابیده بود ، یه موجود کوچولو با فاصله ازش رو زمین بود اونم غرق خون ، دوتاشون رفتن... میشا هم رفت.
- خدایا ، باورم نمیشه ، این چند سال این راز رو نگه می داشتی؟ واسه این داغون شدی ، نه؟
- به خاطر میشا ، نمی خواستم بره.
- ولی باید فراموش کرد.
- میشا خواهرم بود ، اگه خواهر تو بود شاید اینطوری فکر نمی کردی ، اون خیلی سختی کشید ، از خودش بدش میومد ، نمی فهمم چرا به اون مهمانی رفت ، اگه نمی رفت الان خواهرم کنارم بود ، میشا فراموش شدنی نیست.
- اگه جای میشا بودم... همون کاری رو می کردم که اون کرد.
نگاش رو از جلوش گرفت و به من نگاه کرد ، با چشم های اشکی که سعی بر بزرگ کردنشون داشت ، گفت:
- نه ، اون ضعیف بود ، اما تو نیستی ، تو نباش.
- آرتیمان ، میشا می ترسید...
- از چی؟ من که کنارش بودم.
- رو به روتو ببین آرتیمان.
چشم به جاده دوخت ، دیگه حتی رنگ چراغ های ماشین بچه ها رو هم نمی شد دید ، خیلی فاصله گرفته بودیم ، آرتیمان گفت:
- میشا عزیز دلم بود ، بهترین بود تو دنیا ، مهربون ، خوشکل ، خوشکل ترین دختری که تو دنیا دیدم میشا بود ، اما میشا رفت ، رفت ، اون رفت ولی بعد تو اومدی ، تو خود میشا بودی ، همه چیزت شبیه میشا بود ، فقط رنگ چشماتون فرق داشت...
- آدرین می گفت چشمامون شبیه همه.
- نه... چشمای میشا روشن تر بود ، نوشیکا بار اولی که دیدمت فکر کردم میشائی... یه لحظه یادم رفت میشا مرده ، فکر کردم مثل همیشه اومده در اتاقم رو زده و بی اجازه وارد شده ، نوشیکا تمام حرکاتت مثله میشائه اما... تو یه فرق مهم با اون داری ، یه فرق خیلی مهم ، نوشیکا تو پاکی ، معصومی ، اما اون نبود ، تو دختر خوبی هستی ، یادته به خاطر حرفی که بهت زدم زدی تو گوشم؟ یا اون شب تو صورتم تف کردی؟ اینا عصبانیم نمی کرد ، خوشحالم می کرد ، داشتم بودن یه میشای پاک رو تجربه می کردم ، نوشیکا خودت رو آلوده نکن ، میشا زندگی من بود ، نوشیکا بعد اون تو بودی فقط ، بازم علاقم فراتر شد ، عشق اول نه ، اون عشقی که قوی تره ، موندگار میشه و اون تویی نوشیکا.
پاسخ
 سپاس شده توسط ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، s1368 ، zolale qasemi ، پری خانم ، فاطی کرجی ، maryamam ، Berserk ، پایدارتاپای دار ، Nafas sam ، SOGOL.NM
#30
این رمان کتابش بیرون رفته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
(:
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان