نظرسنجی: ادامشوبزارم؟
اره اره بزار
بروبااون رمان چرت وچولاقت
[نمایش نتایج]
 
 
امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق فلفلي

#1
سلام اينم يه رمان جديداميدوارم خوشتون بيايداگه سپاس بديدادامشم ميزارم
با اشاره چشم از صبا خواستم بلند شه...اونم بی هیچ حرف بلند شد و نشستم کنار سوگل.دستمو دور شونش حلقه کردم .سرشو گذاشته بود روی میز و زار زار اشک میریخت...دهنمو بردم نزدیک گوشش و گفتم:«سوگل این امتحان اونقدر هم مهم نیست که تو داری براش گریه میکنی.....»
_چی چی رو مهم نیست.....گفت تو معدل تاثیر داره.
_هنوز اول ساله جای جبران هست...
_وای تیام تو که مثل من گند نزدی پس حرف نزن.
سرمو عقب اوردم سعی کردم ناراحت نشم....اروم سرشو بالا اورد تو چشمای قهوه ای تیرش که قرمز شده بود نگاه کردم و گفت:ببخشید....
_برو بابا.
همدیگه رو بغل کردیم و اون همانطور که دماغشو میکشید بالا گفت:«تیام...تو تاحالا تک اوردی...نیاوردی نمیدونی من چه دردی دارم»
دستمو لای موهای خرمایی پر پشتش کردم و گفتم:«دبیرستانه و تک اوردنش»
_دیوونه.
سرشو از روی شونم برداشت که در با یک حرکت باز شد و شیدا و باران هم اومدند تو....با صدای بلند خوندند:
گریه نکن زار زار...
میبرمت بازار...
میفروشمت دوهزار...
دوهزار قدیمی....
به زن عباس قلی....
میخرم ازش یک بطری...
و با خنده به طرف سوگل اومدن.....و مشغول بهم ریختن موهاش شدن اونم با جیغ اعتراض میکرد......
وقتی اون دوتا هم درکنار ما نشستند شدیم 4 نفر روی یک نیمکت و نزدیک بود من از این طرف بیوفتم.....
باران:«بچه ها قراره امروز حسام بیاد دنبالم...دوست دارم شماها هم ببینینش........سلیقمو ببینین»
شیدا با خنده گفت:«سلیقه تو که معلومه ...یا یک مرد چاق و شکم گنده و کچل و قد کوتاه ...یا یک پسرک جفاد(جواد)هست با موهای کفتری و شلوار کردی..»
باران:«خیلی بیشعوری شیدا.»
شیدا:نظر لطفته.
من:«باران.....یعنی جدی پدر مادرت موافقن؟یعنی میخوای به این زودی عروس شی؟»
_نه به این زودی زود....حالا نامزد بشیم....بعد کنکور دیگه...
شیدا:«اخر قضیه اشناییتونو برام تعریف نکردی»
باران:طولانیه یک وقت مناسب الان زنگ میخوره..
شیدا:«پیچوندنت تو حلقم»
سوگل:«پاشین بینم پرس شدم»
شیدا:«باید عادت کنی به پرس شدن...دو روز دیگه میری خونه شوهر...مادر شوهر میاد میشینه روت حرف نباید بزنی»
سوگل:«حالا کسی نمیخواد بره خونه شوهر.»
باران با جیغ گفت:«چرا من میخوام»
باران و شیدا از روی صندلی نیمکت بلند شدند و به نیمکت بغلی رفتن.منم رفتم روی نیمکت جلویی و صبا اومد کنار سوگل.
میزه دوم میشستم.....زنگ خورد و بقیه دانش اموزان وارد کلاس شدند......غزل کنارم مینشست..دختر خوبی بود ولی کمی تنبل.
اون زنگ حسابان داشتیم.....معلم مردی قد بلند و با هیکلی ورزیده که عشق خیلی از بچه ها به خصوص شیدا شده بود.....هر وقت او وارد کلاس میشد..هوش و حواس همه میپرید.....با صدای تقه در همه درجای خود نشستند

وارد کلاس شد بدون نگاه به بچه ها به سمت میزش رفت.کیفش را که مطمئن بودم چرم اصل هست رو روی میز گذاشت و زیر چشمی همه ی بچه ها رو نگاه کرد.و بیشتر از همه روی شیدا خیره ماند..چشمم به حلقش خورد که توی دستش برق میزد....یک حلقه تقریبا ساده و شیک.یعنی ازدواج کرده....پس چرا تا هفته پیش دستش نمیکرد......نگاهم به سمت شیدا کشیده شد اونم انگار متوجه حلقه شده بود چون اخماش رفت تو هم....قیافش بامزه شده بود.
یکی از بچه ها از اخر کلاس داد زد و گفت:«اقا مبارک باشه شیرینیش کو»
اینبار همه بچه ها چشمشون به دست اقای یوسفی خیره ماند و شروع کردن به دست زدن....
اقای یوسفی:بسه اینجا کلاس درسه نه مجلس عقد کنون.
یکی دیگه از بچه ها:اقا ما که مجلستون نبودیم بزارین اینجا خوش باشیم.
اقای یوسفی ناگهان به سمت من چرخید و گفت:شکیبا....برو مسئله های امتحان هفته پیش رو حل کن.
_من ؟
_شکیبا دیگه ای هم هست؟...
_نه.
_پس پاشو .
برگه رو از توی کیفم کشیدم و بلند شدم مانتوم رو صاف کردم و رفتم پای تخته......ماژیک مشکی رو برداشتم و شروع کردم به حل مسائل....
***
با صدای زنگ ...صدای جیغ بچه ها هم رفت هوا...کیفمو برداشتم و رفتم سر میز شیدا...قیافشو به حالت مسخره ای ناراحت کرده بود و گفت:«دیدی ترشیدم تیام»
_خجالت بکش دختر.
سوگل:«چه حلقه ی خوشگلی داشت.»
شیدا:خفه شو.
سوگل:چپه شو.
_بچه ها بیاین دیگه......
سوگل و شیدا و باران همراه من به دم در رفتیم....
شیدا: اق داداش اومدن...دیگه من برم.
شاهین جلو اومد و بلند گفت:سلام.
همگی سلام کردیم و شیدا سریع خداحافظی کردو رفت...سوگلم همراه سرویسش رفت و باران هم منتظر حسام موند و منم پیاده رفتم....هوا گرم بود و پیاده روی ادمو کلافه میکرد.کولمو انداختم روی دوشم و رفتم به خونه.
مسافت خونه تا مدرسه کم بود ولی خیلی پیچ در پیچ بود...
من تیام هستم...تیام شکیبا....دختری قد بلند و تقریبا خوش اندام....البته بقیه اینو میگن چون شکم و پهلو ندارم.....صورت فوق معمولی دارم...دوتا چشم مشکی نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچیک و دماغ و دهن متوسط...رنگمم که گندمیه..نه خوشگلم نه زشت....از خودم راضیم.........وضع درسام...در این 3 سال دبیرستان نمره زیر 16 نداشتم......یک برادر دارم به اسم فرهاد.....رسیدم به خونه...
کلید رو کردم داخل قفل و وارد شدم....صدای دعوای مامان و بابا کل خونه رو برداشته بود....حیاط بزرگ و با صفایی داشتیم....خاطرات کودکیم هم فت و فراوون بود رفتم داخل خونه در اتاقشون بسته بود و صدای جیغ و داد مامان میومد.فرهاد هم نشسته بود روی مبل و درحال فوتبال نگاه کردن بود.
_سلام.
_سلام.
_مگه امروز دانشگاه نداشتی.
_حالش نبود.
_به خدا این ترم میوفتی فرهاد.
_مهم نیست.
_خجالت بکش.
_فکر کن کشیدم که چی؟
_فری حالت خوب نیست.
رفتم داخل اتاقم جنگ اعصاب هنوز ادامه داشت...اتاق من کنار اتاق مامان اینا بود.
مامان با داد:«ندیدی اون زن داداشت چطوری لباس میپوشه....همه لباساش بالای 500....600 تومنه اون وقت من یک 50 تومنی برای یک مانتو میخوام بهم نمیدی.....عجب زمونه ای .
_زری خانم.....من یک کارمند سادم.....ماهی 300 تومن میگیرم تو این گرونی از کجا 50 تومن برات بیارم.
هرروز یا یک روز درمیون این جنگ برپابود ...و همیشه هم بابا کنار میومد.تازگی ها توقعات مامان داشت زیاد میشد و بابا از پسش برنمیومد...فرهاد هم به مامان رفته بود کارنمیکرد و پول میخواست..
لباسامو در اوردم و یک لباس راحتی پوشیدم که تلفن خونه زنگ خورد

با این سر و صداها ...هیچکس صدای تلفن رو نمیشنید...از زیر خروار ها لباس پیداش کردم..شماره خونه عزیز جون بود.
_سلام 
_سلام تیام جان خوبی مادر؟
_مرسی..شما خوبین؟عمو خوبن؟
_خوبن مادر...فرهاد خوبه؟مامان خوبه؟بابا خوبه؟
_اره همه خوبن...
_سر نمیزنی به ما دیگه.
_مدرسه ها شروع شده و درس ومشق نمیزاره.
_نکه تو تابستون خیلی میومدین.
_عزیز جون...تیکه نندازین فداتون بشم میدونید که دلیلشو...
عزیز اهی بلند کشید و گفت:امشب یک سر بیاین اینجا...
_برای چی؟
_خونه مادربزرگ رفتن هم سوال داره.
_نه عزیزجونی..منظورم اینه کسی هم اونجاست.
_همین خودمونی ها.
_عزیز میدونی که مامان من زن عمو رو ببینه عصبی میشه.
_وقتی بفهمه کی داره میاد عصبی نمیشه.
_کی مگه قراره بیاد.
_دیگه من برم کارامو بکنم.شب ساعت 9 منتظرتونم.
_خداحافظ .
_خداحافظ.
یعنی کی قرار بود بیاد....سر و صداها خوابید....از اتاق رفتم بیرون مامان با خوشحالی در حال سرخ کردن گوشت ها بود باباهم روی مبل کنار فرهاد نشسته بود.
_سلام بابا.
_سلام عزیزم.
مامان:کی اومدی ؟
_سلام.نیم ساعتی میشه.
_پس بیا کمک غذا درست کن
_چشم.
با اینکه از خستگی داشتم میمردم رفتم داخل اشپزخونه و مشغول درست کردن سالاد شدم بعدشم بقیه غذا رو درست کردم و سفره انداختم.همه نشستن پای سفره.
من:عزیز جون زنگ زد و گفت امشب بریم خونشون.
مامان:دیشب خونشون بودیم که.
با اینکه مامان از خونواده ی بابا بدش میومد ولی عزیز جون استثنا بود و عاشقش بود.
بابا:میگفتی هر شب که زحمت نمیدیم.
من:گفتن همه خودمونی ها هم میان.
_اگه اون پری گور به گوری هم باشه که من نمیام.
بابا:زری.!
من:عزیز جون گفت یک کسی هست که اگه بفهمین کیه حتما میاین.
مامان:کی؟
من:نمیدونم.
بعد از تموم شدن غذا ظرف ها رو بردم توی اشپزخونه و مشغول شستن شدم.بقیه هم رفتن خوابیدن بعد از تموم شدن ظرفهابه اتاقم رفتم و شروع کردم به درس خوندن.اولین هفته از ماه مهر بود.....درس ها سنگین نشده بود ولی باید از همین اول شروع میکردم تا ساعت 6 درس خوندم و بعدش هم رفتم حموم...ساعت 7 و نیم بود که مامان گفت حاضرشم.....
مانتو خاکستریم رو همراه شلوار لی و شال مشکیم سرم کردم و رفتم دم در مشغول پوشیدن ادیداس هایی که مطمئن بودم تقلبیه و به اصرار مامان خریدمشون شدم...فرهاد هم اومد کنارم نشست و مشغول کفش پوشیدن شد.
_چرا کتونی میپوشی.؟
_میخوام برم فوتبال.
_مگه خونه عزیز نمیای؟
_نه حسش نیست.
_حتی اگه مرواریدهم باشه؟
_اونا که نمیان.
_شاید اومدن.
فرهاد دست از بستن بندهای کفشش کشید و گفت:بگوجون من؟
_چرا قسم بخورم...
فرهاد کفشاشو دراورد و انداخت اونطرف و کفش اسپرتاشو در اورد از کارش خندم گرفت وقتی خندمو دید اونم خندید و لپمو کشید و گفت:عشقمی.
_من یا مروارید؟
_هردوتون.
از جا بلند شدم...و رفتم لب حوض نشستم اونم دنبالم اومد ولبه پله نشست و باداد گفت:بیا مامان دیگه.
مامان روسری ساتنشو روی سرش صاف کرد و کفش های پاشنه 10 سانتی شو که از بدترین جنس بود رو پاش کرد.از نظر مالی وضعمون بد بود ولی مامان همیشه سعی داشت بگه ما خیلی با کلاسیم.با صدای بوق ماشین از لب حوض بلند شدم و رفتم سمت در ...درو باز کردم که چشمم به پرایدمون خورد...نورش افتاده روی صورتم.دستمو جلوی چشمم گرفتم و رفتم سمت ماشین درو باز کردم و گفتم:سلام .
_سلام .بازم دیر اومدم؟
_نه...خیلی هم به موقع اومدین.
_امیدوارم نظر مامانتم همین باشه.
لبخندی به بابا زدم و همون موقع مامان سوار شد.کیفشو گذاشت روی پاش و گفت:این نورتو خاموش کن چشمم کور شد.
بابا:اگه خاموش میکردم که جلوی پاتونو نمیدیدن.
فرهاد سوار شد و رفتیم به طرف خونه عزیز.
خونه عزیز نزدیک حرم (حرم امام رضا(ع))بود...و از خونه ما تا اونجا خیلی راه بود......45 دقیقه ای تو راه بودیم و غر غرهای مامان رو تحمل کردیم و تا رسیدیم.ب.ابا ماشینو یک کوچه عقب تر پارک کرد و پیاده رفتیم به سمت خونشون. مامان با دیدن ماشین آزرای عمو اینا فحشی به انها داد واخماش رفت توهم و زنگ زدیم....عزیز تند درو باز کرد و رفتیم داخل...با اینکه نزدیک حرم بود ولی از آپارتمان های شیک و لوکس بود...عمو اینو واسه ی عزیز خریده بود به عنوان هدیه روز مادر..چون هم عزیز راحت باشه هم نزدیک حرم...طبقه اول بود و ماهم از اسانسور استفاده نمیکردیم...

مامان به در زد و وارد شدیم....صدای همهمه خبر از جمعیت زیادی که داخل بودند میکرد..خوبه عزیز گفت خودمونی ها...اول که عزیز جون دم در ایستاده بود.....یکی از عادت های خوبشون این بود که مهمون میومد چه غریبه چه اشنا میومدن دم در..بابا رفت داخل..عزیز جون بغلش کرد و سریع از بغلش درش اورد و مامان را در اغوش گرفت و بووسه ای بر پیشونیش زد و بعدش هم فرهاد و من....عزیز جون قدش از من خیلی کوتاه تر بود و من تا کمر باید خم میشدم....بوسه ای به گونه گوشتی اش زدم و اون هم سرمو بوسید....کنار عزیز عمو سعید ایستاده بود.....قد بلندی داشت و ریش بلند....قیافه جالبی نداشت ولی مثل بابا اخلاقش عالی بود باهم دست دادیم .کنار عمو زن عمو پریچهره ایستاده بود ...قیافش دمغ شده بود معلوم بود باز مامان بهش تیکه انداخته.....زن عمو واقعا زن مهربونی بود ولی یک اخلاق بد داشت که زیادی پز میداد...با اونم دست دادم.کنار زن عمو عمه سمیرا ایستاده بود ..35 سالشه و تازه 1 ساله ازدواج کرده....2 هفته بود عمه رو ندیده بودم چون اونا مسافرت بودن....عمه رو بغل کردم و مشغول بوس و ماچ.
عمه:چه بزرگ شدی تو این 2 هفته که نبودم عمه قربونت بره..
_خدانکنه ...خوش گذشت؟
_جای شما خالی.
_شوهر به جای ما.
عمه بیشگونی از پهلوم گرفت ....کار همیشگیش بود....در کنار عمه فرزاد شوهرش ایستاده بود...دکتر عمومی بود...اخلاقش درحد تیم ملی بد بود.....اه اه...با سر جواب سلاممو داد ..کنار فرزاد بد عنق عمو سهیل ایستاده بود...30 سالش بود ولی هنوز ازدواج نکرده بود...یک رستوران بزرگ توی شاندیز داشت که همیشه ما رو مجانی مهمون میکرد.عمو مردانه گونمو بوسید .کنار عمو ...مروارید ایستاده بود قبل اینکه مروارید رو بغل کنم.نگاهم به سمت فرهاد چرخید که جلوتر بود و داشت با بقیه سلام و علیک میکرد..لپاش گل افتاده بود و نیشش باز بود...
_سلام تیام جان.
دوباره چرخیدم سمت مروارید.دختر خوبی بود.هم از نظر اخلاق هم قیافه.
صورت کشیده ای همراه ابروان پیوسته و دو تا چشم عسلی درشت و بینی قلمی و لبان برجسته خوش فرم....19 سالش بود و ترم اول پزشکی...بغلش کردم بوسش کردم.
_خوبی مروارید ؟
_ممنون...مروارید همیشه لبخند میزد و این صورتش رو جذاب تر میکرد..
کنار مروارید هم مهدی ایستاده بود ..اونم دبیر فیزیک بود و 30 ساله و مجرد....خیلی بد اخلاق بود و وقتی شوخی میکرد ادم حالش بهم میخورد...
بعد از اونم فامیل های دور که خودم خوب خوب نمیشناسمشون.
خلاصه بعد از سلام و احوال پرسی با کسایی که حتی یکبار توعمرم ندیدمشون ...میرم داخل اشپزخونه..عمه نشسته و داره سالاد درست میکنه...
_کاری نیست؟
_چرا تیام جون....همون سینی چای رو میبری ...مروارید پیش دستی برد.
_چشم.
سینی چای رو برداشتم ...سنگین بود با هزار زحمت...رفتم بیرون از گوشه ی سالن شروع کردم...حالا خدا را شکر همه جا رو صندلی چینده بودند و نیاز نبود خم شم...
اولین نفر که نمیدونم کی بود رد کرد و گفت نمیخوره..نفر بعدی.کوروش اقا بود که میشد برادر زاده عزیز جون 60 سال را داشت ...از تهران اومده بودند...چون یکی پسرش همرا
_واقعا؟
به مروارید اشاره کردم و گفتم:اون دخترعمو سیناست.
ه بچه هاش تازه از المان برگشته بودند و به علت مریضی زن کوروش خان همه پاشدن اومدن مشهد پابوس امام رضا....استکان چای رو برداشت و گفت:شما باید دختر اقا سعید باشی درسته؟
_نه من دختر اقا سینام.
 _پس تو تیامی.
تعجب کردم که بشناسم.یکدونه قند برداشت و روبه یک خانمی که کمی ازش دورتر نشسته بود گفت:هستی خانم.....این تیامه.
زن هیکل ریزه میزه ای داشت....ابتدا اخمی کرد و سپس لبخند زد و گفت:بیا اینجا ببینم.
گیج شده بودم..اینا چی میگفتن.به اون چند نفری که در اون فاصله نشسته بودند چای رو تعارف کردم و رفتم طرف زنی که انگار اسمش هستی بود

هیکلش خیلی ریزه میزه بود فکر کنم 1چهارم صندلی هم برایش کافی بود....خودشو کوچیک تر کرد و گفت:بشین دخترم.
_اذیت میشین.
_بشین.
نشستم کنارش .دست سردشو گذاشت روی پام.با اون شلوارکلفتی که من پام بود بازم سردی دستش حس میشد.دختری جوون تقریبا 20 ساله کنارش نشسته بود و با کنجکاوی به حرف های ما گوش میداد با اینکه صورتش اون طرف بود معلوم بود به حرف های ما گوش میده.
هستی گفت:خب تیام خانم شما باید پیش دانشگاهی باشین درسته؟
_نه من سومم.
_وا به من گفتند شما پیشید.
لبخندی زدم و گفتم:ببخشید کی گفته؟
_بماند.
_چه رشته ای میخونی حالا؟
_ریاضی.
_پس خانم مهندسی میشی؟
_هرچی خدا بخواد.
به دختر کنارش اشاره کرد و گفت:اینم پونه دختر من حسابداری میخونه ..دانشگاه تهران...دو سه روز دیگه هم باید برگرده تا عقب نمونه.
دستمو دراز کردم و گفتم:خوشبختم.
لبخندی زد که گونه هاش چال افتاد.و گفت:منم همینطور.
دوباره سرجام نشستم و سکوت بر قرار شد...
گفتم:شما همین 1 دختر رو دارید؟
_نه 2 تا پسر یکی از یکی بهتر دارم.
لبخندی زدم و اون ادامه داد:یکی شون پژمان هست که رفته سر خونه زندگیش و یک فرشته ی کوچولو به اسم فربد دارن.
سرمو تکون دادم و ادامه داد:اون پسرمم پارسا داره 25 سالش تموم میشه.اونم مهندس برق.
همیشه وقتی حرف درس میشه من مشتاق میشدم.
_چه دانشگاهی؟
_لیسانسشو گرفته برای فوقش میاد دانشگاه فردوسی مشهد.
_دانشگاه قبلیشون چی بوده؟
_نمیدونم والا..ازش میپرسم.
سرمو تکون دادم انگار چه قدر برام مهم بود.لپهاش گل افناد و گفت:دخترم تو تاحالا درباره ی ازدواج فکر کردی؟
چه ربطی داشت.
_نه.
_نمیخوای بهش فکر کنی.
_من هنوز 17 سالمه.
_من خودم 14 سالگی عروس شدم.16شدم پژمان به دنیا اومد.
_ماشا....الانم بهتون 16 میخوره.
لبخندی زد و من گفتم:من دیگه برم به کارام برسم ببخشید.
_خواهش میکنم دخترم.
بلند شدم و رفتم به سمت اشپزخونه که مامان صدام کرد ..چرخیدم 
_بله؟
_هیچی مروارید جان اومد.
چرخیدم و رفتم تو که یک دفعگی خوردم به یک نفر.
رفتم عقب یک پسر تقریبا خوش اندام و خوش قد و بالا...دوتا چشم درشت و کشیده میشی.قلبم داشت میومد تو دهنم این دیگه کی بود.....
پسر:ببخشید ترسوندمتون...
داشتم سکته میکردم.لبخند خشکی زدم و گفتم:خوا....خواهش ...میکنم....شما؟
_من نوه کوروش خانم اگه بشناسید.
یعنی نوه برادرزاده عزیز جون.....چه پیچیده.
_بخشیدین؟
_از دستی که نبود.اشکالی نداره.
لبخندی مسخره زد و گفت:من کارد پیدا نکردم برای مامان میخواستم.
_بله الان...
رفتم سمت کمد یک کارد میوه خوری برداشتم ودادم دستش اونم سریع رفت بیرون و داد به زنی که دقیقا مقابل اشپزخانه نشسته بود.زن کارد را گرفت و غر غر کرد.ظرف شیرینی رو برداشتم و رفتم بیرون ازهمون رو به رو شروع کردم.
برداشت زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:شما؟
_تیامم
دختر کنار دستی زن که قیافه بچه گانه ای داشت گفت:مامان این پس تیامه.
لبخندی زدم و شیرینی را روبه او گرفتم.
-من سیرم.

_بفرمایید یکدونه اشکال نداره.
دختر چشم و ابرویی بالا انداخت و گفت:گفتم که نمیخوام.
صاف شدم ..اب دهنمو قورت دادم و برگشتم که به کسایی که اونطرف بودن تعارف کنم که مروارید اومد جلو و خوردیم بهم و ظرفی که دست مروارید بود افتاد روی زمین و خوشبختانه نشکست و قندها روی زمین ریخت....مروارید که انگار شکه شده بود یک نگاه به من انداخت و من گفتم:ببخشید.
خواهش میکنم یواشی زیر لب گفت و نشست روی زمین و شروع کرد به جمع کردن قندها .

خم شدم که کمکش کنم که یکدفعگی فرهاد پرید جلوم.
_من جمع میکنم تو برو.
_خب کمک میکنم.
با دست اروم هلم داد عقب و گفت:برو بینم.
لبخندی زدم و با ظرف شیرینی به سمت بقیه رفتم.....از کوروش خان شروع کردم کنار او زنی مسن نشسته بود با هیکلی درشت.
_بفرمایید.
با دستهای لرزان برداشت و گفت:ممنون .
_خواهش میکنم.
روبه مرد کنارش گفت:کوروش این کیه؟
_تیام.نوه ی محترم.
_وا....دختر سعید؟
_نه دختر اقا سینا.
_اوا این که 10 سال دیدیمش 7.....8 سالش بود.
_بزرگ میشن دیگه.
زن دوباره روبه من شد و گفت:تو میخوای خانم شی؟
_جان؟
جا خوردم....یعنی چی منتظر بقیه حرفاش نشدم و به بقیه مهمونها رسیدم...کلا بین همه کسایی که اومده بودند.3 تا دختر جوون و 3 تا پسر جوون بود ...دوتا هم بچه.یکی فربد پسر پژمان و یک دختر دیگه که نمیدونم کی بود بعد از پذیرایی به اشپزخونه برگشتم..مهدی،پسر عموم روی صندلی نشسته بود و مچ پاش رو میمالوند.
_چی شده؟
_هیچی.
ظرف خالی شیرینی رو گذاشتم روی میز و گفتم:بقیه کجان؟
_تو اتاقها.
یک قدم بهش نزدیک شدم و گفتم:مطمئنی پات چیزی نشده؟
_اره...اره....چه کنه ای !
به پاش نگاه کردم و با صدای بلند تری گفت:میخوای دوباره بپرس.
و از جاش بلند شد..یک پسر وارد اشپزخونه شد و مهدی بلند شدو گفت:چیزی میخوای داداش؟
پسر به سمت مهدی رفت و منم رفتم به سمت در که از اشپزخونه خارج بشم که مهدی گفت:تو اتاق بزرگن ...الکی دنبالشون نگردی.
چرخیدم سمتش هردوشون به من خیره بودند و مهدی یک لبخند گوشه ی لبش بود.
سرممو تکون دادم و رفتم به اتاق بزرگه.
مروارید و عمه سمیرا مشغول پهن کردن تشک بودند و عزیز جون داشت با مامان و زن عمو پری حرف میزد.
بالشت ها رو از مرواید گرفتم و روی تشک ها گذاشتم.
مامان:اینا که خیلی پولدارن ...چرا نرفتن هتل.
_میخواستن برن ولی من نذاشتم...بعد از مدتی بچه های برادرم اومدن.
زن عمو:شاهین و شیرین جان همراه خانواده همه بیان خونه ما.
شهره و شایان اینجا باشن.
عزیز:اینطوری که زیاد میشه..زری خانم شما خونت جا نداره.
مامان:واه ...عزیز جون چی میگی ما به زور خودمون جا میشیم بعد مهمون بیاریم حرف ها میزنید.
عزیز:فقط همین یک شب زری خانم باور کن جا نداریم.
_چیکار کنم خب؟
میدونستم این بحث ممکنه به بحث برسه.
_مامان کی میریم؟
عزیز:حالا به ایستین شام بخورید بعد.
من:نه دیگه من فردا امتحان دارم.
_هرجور راحتی مادر.
مامان بلند شد و رفت به بابا گفت اونم حاضر شد و بعد از یک خداحافظی طولانی اومدیم بیرون.
تااز دم خونه ی اونها تا دم ماشین مامان یکراست غر میزد.
_یعنی چی اخه من 3 ساعته اونجا نشستم نه دختر اون برادرت نه اون خواهرت یک لیوان چای دست ادم نمیدن........برای شامم اومدم اونهمه برنج پاک کن و دم کن ...اون خواهرت یا زن داداشت یک تشکر کوچیک کردن......من اگه دیگه اینجا کار کردم...من شاید نخوام مهمون بیاد خونم مگه به زور میشه ای داد بی داد...سوار ماشین شدیم.
فرهاد :بابا ضبطو روشن کن.
مامان:نیازی نیست...
تا اونجا هیچ کس حرفی نمیزد وقتی رسیدیم فرهاد گفت:بابا شما هم فامیلهاتون زیاد بودن به روتون نمیاوردین؟
بابا:اینکه بدی نداره...
_پس منم اگه 10 تا بچه بیارم اشکالی نداره.
بابا با خنده گفت:اگه زنت توانشو داشته باشه چرا که نه.
فرهاد :بابا پس یک زن پر توان برام پیدا کن.
مامان یکی پشت گردن فرهاد زد و گفت:خجالت بکش بچه زمان ما اسم عروسی میومد همه قرمز میشدن.
فرهاد:ولی این تبصره ماله دخترهاست ها....پسر ها تازه بادیم به غبغب میندازن.
بابا با شوخی گفت:تیام جان توهم شوهر پر توان میخوای.
مامان با داد:سینا!!!!!!!!!!!!!
اینجور شوخی ها از بابا بعید بود...
وارد شدیم سریع رفتم تو اتاق و خودمو انداختم روی تخت چوبیم که کنار کمد و زیر پنجره بود...یک اتاق کوچیک که یک کمد بزرگ و دو دره در کنار تخت چوبیش و یک میز وسط اتاق و یک فرش نیم سوخته و یک پنجره بزرگ و یک کتابخونه که پر بود از کتابهای من.....
تا چشمامو بستم....رفتم به خواب..
خداوندگفت:اورابه جهنم ببريد.برگشت ونگاهي به خداكرد.خداوندگفت:صبركنيداورا به بهشت ببريد.فرشتگان پرسيدند:چرا؟خداوندگفت:اوهنوزبه من ايمان دارد
پاسخ
 سپاس شده توسط ըoφsիīkα ، L.K
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان