نظرسنجی: رمان چه طور بود؟
این نظرسنجی بسته شده است.
خوب بود
100.00%
5 100.00%
مزخرف بود
0%
0 0%
در کل 5 رأی 100%
*شما به این گزینه رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 3.4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

"رمان قلب های عاشق"کاملا عشقولانه

#1
فصل اول :

در خونه رو با کلیدم باز کردم . طبق معمول کسی تو خونه نبود . بابام که الان شرکت بود . مامانم هم مدرسه ..
سرمو با تاسف تکون دادم و رفتم سمت اتاقم لباسمو با یه بلوز سفید که توت فرنگی گنده ای روش بود و شلوار جین سفید عوض کردم و رفتم تو پذیرایی . 2 تا پیغام داشتیم . پخشو زدم و رفتم تو آشپزخونه با شنیدن اولین پیغام مشتمو محکم کوبیدم رو اپن و از ته دلم داد زدم : درد بی درمون بگیری ..
این چند روزه مزاحم تلفنی سیریش خونمون شده بود . زنگ میزد و فووووووووت میکرد . منم جدیدا آمپرم زود میره بالا .
یه 2 دقیقه ای طرف داشت فووت میکرد بالاخره رفت پیغام بعدی :الو تهمینه جوون نیستین ؟
همونطور که برا خودم چایی میریختم گفتم : نه نیستیم زن عمو
داشتم چایی میخوردم که صداشو شنیدم : تهمینه جان . ما امشب میام منزلتون . خدانگهدارتون باشه ...
رها جون میبوسمت
چند بار جملشو با صدای بلند تکرار کردم : امشب میام منزلتون ..
یه دفعه لیوانو کوبوندم رو میز و با سرعت نور دویدم سمت اتاق حولمو برداشتم و پریدم تو حموم . سعی داشتم خودمو واسه امشب بی نهایت زیبا کنم . با فکر اینکه امشب محمد هم میاد یکی از زیباترین لباسامو انتخاب کردم تا واسه امشب بپوشم .. از حموم اومدم بیرون حلمو از سرم جدا کردم و سشوارو گرفتم سمتشون .. بعد از خشک کردن موهام صدای زنگ موبایلم بلند شد رفتم سمت عسلی که جفت تختم بود با دیدن اسمش لبخندی زدم و جواب دادم : الو
-: سلام چطوری ؟
-: خوبم . اتفاقا میخواستم بهت زنگ بزنم
-: کارم داشتی ؟
-: سوره جونم ؟ میتونی بیای پیشم ؟
-: برای چی ؟
-: بیا دیگه مهمون داریم . بیا کمک کن میخوام یه لباس خوب بپوشم .
-: رها ؟ شرمندم به خدا . نمیتونم بیام
-: میدونستی یه چیزیو ؟
-: چه چیزیو ؟
-: کلا ضدحالی
خندید و گفت : ایشالله بعدا میام
-: حالا کاری داشتی زنگ زدی ؟
-: نه همینطوری . کاری نداری ؟
-: نه بای بای
-: فعلا بای
تماس قطع شد گوشیو پرت کردم رو تخت و از تو کمد یه تونیک قهوه ای و شلوار سفید رو در آوردم و پوشیدم .
نگام به ساعت افتاد . حدودا نیم ساعت دیگه میان رفتم تو آشپزخونه و مامانو دیدم که داره سالاد درست میکنه . از تو ظرف یه خیار برداشتم و خوردم طبق معمول با جیغ مامان مواجه شدم : رهــــــــــــــــــــــا
دستامو بردم بالا و گفتم : باشه بابا .. چیه ؟
-: چند بار گفتم ناخنک نزن ؟
دستمو گذاشتم زیر چونم و گفتم : اوووووووووووووم . با این دفعه شد 8764 بار
و بعدشم زدم زیر خنده .. دیگه نایستادم تا ببینم چی میخواد بگه از آشپزخونه اومدم بیرون بابامو دیدم که داره روزنامه میخونه . لبخند بلند بالایی زدم و رفتم سمتش از پشت لپشو بوسیدم و گفتم : بابایی جونم خسته نباشه
-: قربونت برم دخترم
خندیدم و رفتم نشستم رو مبل از بالای عینکش نگاه کرد بهم و گفت : خبریه ؟ تیپی به هم زدی
-: خبری که نه . ولی مهمون داریم باید خوشگل کنم
-: تو که همینجوریم خوشگلی
-: اون که بله
خندیدیم . صدای زنگ اومد سریع رفتم درو باز کردم و رفتم تو اتاق شال سفیدمو از تو کمد در آوردم و زدم رو سرم . یه رژ کم رنگم زدم و خودمو تو آینه نگاه کردم نفس عمیقی کشیدم و رفتم بیرون .
-: سلام
همه برگشتن سمتم . لبخند زدم و رفتم جلو صورت زن عمو رو بوسیدم و اونم بوسیدم و یه ماشالله هم نثارمون کرد عمو جونم سرمو بوسید . با نگام داشتم دنبال محمد میگشتم که صداشو از پشتم شنیدم : سلام
برگشتم عقب لبخندی زدم و گفتم : سلام خوبی ؟
-: آره
و از کنارم رد شد و رفت تو پذیرایی .. من خودمو بکشم هم نمیتونم از راز و رمز این با خبر شم . پوفی کردم و رفتم تو پذیرایی
فصل دوم :

رفتم تو پذیرایی از عمد جایی رو انتخاب کردم که کاملا بتونم محمدو زیر نظر داشته باشم . این حس من نسبت به محمد دقیقا از 13 سالگی به وجود اومد . اوایل فکر میکردم این یه عشق زود گذرهه که تا چند وقت دیگه از دلم میره بیرون اما با گذشت زمان فهمیدم این عشق از دلم که بیرون نرفت هیچ روز به روز هم داره بیشتر میشه صدای مامانم باعث شد ازفکر و خیالاتم بیام بیرون : راستی صدیقه جون محسن کجاست ؟
زن عمو : گفت جایی کار داره خودش میاد .
با این حرف دوبارهرفتم تو فکر محسن و محمد اصلا هیچ وجه مشترکی با هم نداشتن . محمد موهایی مشکی داشت . محسن موهایی قهوه ای . محمد چشمهاش قهوه ای سوخته بود . محسن مشکی .. محمد جذاب بود . محسن به اندازه اون جذاب نبود . هر جور فکر میکردم آخرش یه چیز بهتری تو محمد پیدا میکردم . لبخند زدم و به محمد نگاه کردم صورتشو شیش تیغه کرده بود تیشرتی قهوه ای پوشیده بود با شلوار لی .. داشت به بابا نگاه میکرد همین که نگاه منو رو خودش دید یه لبخند کوچولو نشوند رو لباش ولی خیلی سریع یه اخم کوچیک جاشو گرفت و روشو برگردوند . اه ؟ این چش شد یه دفعه ؟ من گفتم خودمو بکشم هم نمیتونم از راز و رمز این سر در بیارم .. سرمو آروم تکون دادم و رفتم تو آشپزخونه ..
***
تند تند لباسامو پوشیدم و رفتم دم در داشتم کفشامو میپوشیدم که مامان با یه لیوان شیر اومد جلوم . لیوانو ازش گرفتم و یه نفس همشو خوردم .. سریع درو باز کردم و از خونه زدم بیرون . ماشین سوره جلو در بود ... داشت تند تند بوق میزد سریع درو باز کردم و نشستم تو ماشین با دستم زدم و دستش و گفتم : مگه مریضی اول صبحی بووق میزنی ؟ همه همسایه ها شاکی شدن ..
-: تقصیر خودته بهت گفتم 8 در خونتونم . الان چنده ؟ 8 و نیم . دیگه میخواستم برم .
-: حالا که اومدم . راه بیفت .
-: رها به خدا اگه دیر برسیم پوست از کلت میکنم .
-: هه هه هه
نگاه کوچیکی بهم انداخت و ماشینو به حرکت در آورد
-: جریان مهمونی دیشب چی بود ؟
-: جریان اینکه گفتی نمیتونم بیام چی بود ؟
-: دیشب ؟ مهمون داشتیم .. باید خودمو آماده میکردم . به خدا شرمندم
-: عیب نداره بابا
-: حالا تو بگو ببینم جریان مهمونی دیشب چی بود ؟
با خوشحالی گفتم : سوره دیشب عمو محموداینا اومده بودن .
-: عمو محمود یا آقا محمد ؟
-: دوتاشون ...
-: ولی تو منتظر محمد بودی نه ؟
چیزی نگفتم و سرمو چسبوندم به شیشه چند دقیقه بعدش گفتم : کیو پیدا کردی مدل شه ؟
-: نفس هست . دختر خالم
چشمامو بستم . خدایا این دیگه چه جادوییه تا چشامو میبندم قیافه ی محمد میاد جلو چشمم ؟ ولی من اینو خیلی دوست دارم .. بهم آرامش میده . یعنی محمد هم این حسو بهم داره ؟ نه معلومه که نداره . اون اصلا به من نگاه نمیکنه چه برسه به این که بخواد منو دوست داشته باشه .. خدایا منو به آرزوم برسون
-: منم برات دعا میکنم
سریع چشامو باز کردم و نشستم رو صندلی و گفتم : هـــــــــــــــا ؟
نگام کرد و شمرده شمرده گفت : گفتم منم برات دعا میکنم
-: دعا برای چی ؟
-: اینکه خدا تورو به آرزوت برسونه .
-: تو از کجا فهمیدی ؟
-: دختر پرتیا . حواست کو ؟ خودت همین الان گفتی خدایا منو به آرزوم برسون .
-: بلند گفتم ؟
نگام کرد و پوزخند زد و دوباره مشغول رانندگی شد ..
***
مامان درو برام باز کرد رفتم تو و گفتم : چی شده شما الان خونه ای ؟ مگه نباید بری مدرسه .
-: یادت رفته دختر ؟ ظهرانم . دوازده میرم .
-: آهـــــــــــــــــــــــ ــــــا
دیگه چیزی نگفتم و رفتم تو اتاق و خودمو انداختم رو تخت . کمرم بیش از حد درد میکرد . حدودا 3 ساعت سر پا بودیم . فکر کنم من بتونم قبول بشم .آرایشگری یکی از مهمترین آرزوهامه .. امروز هم ما باید کار هامونو تحویل میدادیم. تو بخش رنگ مو ... مطمئنا قبولم میکنن . چون خانومی که بهمون آموزش میداد خیلی از کارم تعریف میکرد .. فقط تونستم لباسامو عوض کنم . از زور خستگی چشمام باز نمیشدن به مامان گفتم که منو بیدار نکنه و گرفتم خوابیدم ...
فصل سوم :

دلم میخواد از این بلا تکلیفی در بیام . ولی هر چی بیشتر فکر میکنم به کمتر نتیجه ای میرسم .. شب و روزم شده محمد . وقتی بیدارم محمد . وقتی خوابم محمد . در همه حال صدای اونه که تو گوشم میپیچه . حتی مامان و بابا هم فهمیدن که یه چیزیم هست .. اما من به کی میتونم بگم ؟ به کی میتونم این راز دلو بگم و خودمو راحت کنم ؟ هیچکسی بهتر از خودش نیست .. ولی الانم وقتی نیست که من برم اینو بهش بگم . پس کی باید بگم ؟ تا کی باید خودمو زجر بدم ؟
سرمو گرفتم بین دستام و چشامو بستم دستی رو روی شونه ام حس کردم سرمو بلند کردم و سعی کردم لبخندی زورکی بزنم . دستش و گرفتم تو دستم و بوسیدمش
-: رها
-: جونم مامان ؟
-: چرا اینطوری شدی ؟
-: چطوری ؟
-: تو دیگه اون رها نیستی
خندیدم و گفتم : هنوز همون رهام
صورتمو بوسید و گفت : فکرت به چی مشغوله ؟
-: هیچی مامان . خودتو اذیت نکن
-: ولی یه چیزی داره رهای منو اذیت میکنه ..
-: مشکل از رهای توئه .. خیلی لوسه
نگامو دوختم به پنجره .
-: کی باید بری آرایشگاه ؟
-: ساعت 4
دوباره نگاهش کردم خیلی دوسش داشتم بوسیدمش و گفتم : خودتو اذیت نکن
از جام بلند شدم و رفتم سمت گوشیم . تا حالا 60 بار یه پیام آماده کردم تا بفرستم به محمد اما حسی که نمیدونم اسمش چی بود منو از فرستادنش منع میکرد .. ساعت 2 بود و من باید 4 میرفتم آرایشگاه . من و سوره با هم آرایشگاه زده بودیم بعد از قبول شدنمون با هم پولی جمع کردیم و تونستیم آرایشگاهی که روزی آرزوی هر دومون بود رو افتتاح کنیم . وای که چقدر اون روز خوشحال بودم . اما جدیدا استرسی که تو دلم جا خوش کرده منو به این حال و روز انداخته . احتیاج دارم با کسی حرف بزنم اما کیشو نمیدونم . با سوره هم نمیتونم حرف بزنم .. فقط میتونم بگم خدایا خودت کمکمون کن ..
***
3 ماه بعد

نشسته بودم تو اتاقم و توی نت میچرخیدم .. سعی میکردم اینجوری وقتو بگذرونم تا فکرم کمتر مشغول بشه . اما همش هم بی نتیجه بود .. دیگه اون رهای شوخ و پر جنب و جوش که تمام خونه رو میذاشت رو سرش نبودم حالا فقط شده بودم یه رهای بی حوصله .. دیگه حتی حوصله ی خودمم نداشتم .. مامان صبح اومد دم اتاق و گفت که ظهر حرکت میکنیم سمت باغ .. منم طبق عادت جدیدم مخالفت کردم . من دیگه حتی حوصله خودمم ندارم چه برسه بخوام برم باغ و بگردم .. ولی نــــــــــــــــــــــــ ـــــــه محمد هم میاد .. آره محمد میاد ...
در ماشینو باز کردم و نشستم توش . ما و عمو محموداینا و عمه مهدخت . بعد از 2 ماه محمدو دیدم فقط 1کلمه با هم حرف زدیم (( سلام )) اما همینم واسه من غنیمتی بوود از اینکه صداشو میشنیدم خوشحال بودم . سرمو چسبوندم به شیشه شاید همین یه کلمه ای که از دهن محمد اومد بیرون مرحمی باشه رو همه زخمام باشه .. اما خودم احساس میکنم با شنیدن این صدا بود که تونستم یکم جوون بگیرم .
2 ساعت تو راه بودیم تا رسیدیم باغ بابا و عمو که ارثشون بود . یه خونه و یه باغ که پر از درخت بود . از بچگی جای مورد علاقه ام اینجا بود . از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت باغی که خودم و بابا گل های توشو کاشتیم . نشستم بینشون . سرمو بردم بالا و نفس عمیق کشیدم اینجا خبری از دود توی هوا نیست . اینجا هواش تمیزه . خیلی تمیز .. چشمامو بستم و سعی کردم 2 دقیقه به چیزی فکر نکنم ..
صدایی از پشت سرم اومد : اینجا چیکار میکنی ؟
سریع بلند شدم و دستمو گذاشتم رو قلبم و چشمامو محکم رو هم فشار دادم : ترسوندیم
-: بیا غذا
و رفت سمت خونه
این چرا نگفت ببخشید ؟
یه دفعه ایستاد و برگشت طرفم : چرا نمیای ؟
زبونم تو دهنم نمیچرخید .. نمیدونستم چی باید بگم دستام یخ شدن.. دیدمش داشت میومد سمتم جلوم ایستاد و گفت : چت شده ؟ رها ؟
نمیتونستم کاری کنم .. فقط با دهن باز به محمد نگاه میکردم ..
-: چرا رنگ پرید ؟ رها ؟ رهـــــــ ا ؟
احساس میکردم محمد داره تار میشه فقط صداشو میشنیدم که داشت اسممو صدا میکرد .. فقط تونستم با دستم سرمو بگیرم ولی دیگه نمیتونستم وزنمو تحمل کنم و افتادم رو زمین و دیگه چیزی نفهمیدم
فصل چهارم :

با حس کردن مایع شیرینی که تو دهنم حس کردم چشامو باز کردم باز کردنشون برام خیلی سخت بود . صدای مامانم تو گوشم پیچید : رها ؟ چشاتو باز کن .
با بازکردن چشام همه رو دیدم که دورم جمع شدن ، گفتم : چی شده ؟
-: تو چت شده ؟
-: من ؟
و به اونایی که دورم بودن نگاه کردم . فقط یادمه تو باغ بودم . نشستم تو جام و چند بار چشامو باز و بسته کردم .
-: خوبی مامان ؟
-: آره خوبم
همه تو اتاق بودن غیر از محمد . کجاست ؟
-: محمد کجاست ؟
نمیدونم چجوری همچین جمله ای گفتم ولی نگاه همه رنگی از تعجب گرفت . مامان گفت : تو پذیراییه .
-: میخوام تنها باشم
-: عزیزم تو حالت خو ...
-: میخوام تنها باشم .
عموم گفت : راحتش بذارید . بریم بیرون..
همه نگاهی به عمو و بعدم به من انداختن و از اتاق رفتن بیرون . دلم میخواست محمد الان تو اتاق باشه . دلم میخواست میتونستم باهاش حرف بزنم . من چرا نمیتونم از احساس این پسر مطلع شم ؟ واسه چی نمیتونم ؟ مگه کلید دلش جیه ؟ اصلا من برای چی دارم اینقدر خودمو زجر میدم ؟؟ همیشه گفتن برای اون بمیر که برات تب کنه .. حالا اون برای من تب میکنه ؟؟ اون که اصلا به من نگاه نمیکنه . من اصلا نباید به محمد فکر کنم . اون خودش باید پا پیش بذاره .. آره من نباید اینقدر خودمو جر بدم .. اون باید خودش پا پیش بذاره ... زانوهامو جمع کردم تو بغلم و سرمو گذاشتم روشون . چند دقیقه بعد دراز کشیدم و چشامو بستم و سعی کردم بتونم بخوابم
***
این چند وقته حالم بهتر شده . هر روز با سوره میرم آرایشگاه و تا ساعت 9 اونجا میموندیم . اینطوری بهتر بود فکرمم کمتر مشغول میشد . همه ا ان حالات های من تعجب کرده بودن که یه مدت تو افسردگی به سر میبردم و جددا هم شدم همون رهای شوخ و شیطون . . .
امروز کارمون خیلی زیاد بود 2 تا عروس داشتیم که زحمتشون همه پای من بود سوره هم اصلاحیا و رنگیا روانجام میداد . با کلی خستگی برگشتیم سمت خونه . سوره جلوی خونه پیادم کرد و با هم خداحافظی کردیم و رفت سمت خونشون . درو باز کردم و رفتم تو
فصل پنجم :

درو باز کردم و رفتم تو طبق معمول این وقت شب صدای اخبار شبکه یک میومد . کلیدمو گذاشتم رو جا کلیدی و رفتم تو سلام کردم مامان و بابا هردو جوابمو دادن یه راست رفتم تو اتاقم ، بی حوصله دکمه های مانتومو باز کردم و از تنم در آوردمش و پرتش کردم تو کمد شلوار آبیمم پوشیدم و رفتم پایین . مامان و بابا تو آشپزخونه بودن . رفتم و نشستم پیششون : وای مامان مردم از گشنگی . امروز 2 تا عروس داشتیم .
همونطور که بشقابمو ازم میگرفت و توش برنج میریخت گفت : ایشالله عروسیت مادر بیا
لبخند تلخی زدم و بشقابو ازش گرفتم دوباره فکر محمد اومد سراغم من با خودم عهد کرده بودم دیگه بهش فکر نکنم . نفسمو چند دقیقه حبس کردم و دوباره دادم بیرون . مامان هم کمکم کرد : حالا عروسات خوب شدن ؟
اخم کوچیکی کردم و گفتم : مگه میتونن زیر دست من بد برن بیرون ؟
-: نه تو درست میگی ..
خندیدم و گفتم : آره دیگه
نگام افتاد به بابام همونطور ساکت نشسته بود رو صندلی نگاش کردم و گفتم : بابایی ؟؟
نگام کرد و گفت : جان بابا ؟
-: چرا هیچی نمیگی ؟ باهام قهری ؟
-: نه عزیزم . ممنون خیلی خوب بود .
و بلند شد و رفت تو پذیرایی به مامان نگاه کردم و گفتم :بابا چیزیش شده ؟؟
-: نمیدونم .
ظرفمو بلند کردم و گذاشتم تو سینک و رفتم تو اتاقم ...
***
(( جوان ایرانی سلامـــــــــــــــــ . سلام خدمت شما شنوندگان محترم من و همکارانم آرزوی موفقیت و شاد را در این صبح زمستانی ... ))
طبق معمول این صدای رادیوی بابام بود دیگه عادتمون شده بود اینطوری از خواب بیدار بشیم .. نشستم رو تخت و دستمو کشدم تو موهام با ناخونام سقف سرمو خاروندم و ا رو تخت بلند شدم . قرار بود امروز من برم دنبال سوره . بعد از خوردن 3 تا لقمه نون و پنیر سوئیچ ماشینو برداشتم و از خونه زدم بیرون ..

***
فصل ششم :

سوار ماشین شدم . سوز خیلی سردی میومد سریع بخاری رو روشن کردم و حرکت کردم . تا همین الانم خیلی خیلی دیر کرده بودیم نیم ساعت بعدش دم در خونشون بودم . دو تا بوق زدم سریع اومد پایین شال گردن مشکیشو پیچونده بود دور خودش . لبخندی زدم و فرمونو گرفتم تو دستم . سریع درو باز کرد و نشست تو ماشین : وای رها یخ زدم .
-: سلام
-: سلام
-: بریم ؟
-: نه . نیم ساعت دیگه بایست همینجا قالب یخ شیم . معلومه که بریم .
خندیدم و گفتم : بریم .
پامو گذاشتم رو گاز و حرکت کردیم . سوره بهترین دوستم بود . رسیدیم تو آرایشگاه . سریع شوفاژو روشن کردم و نشستم رو صندلی ربع ساعت دیگه اولین مراجعه کننده میومد . آرایشگاه جمع و جوری بود . واسه شروع بد نبود . دو تا آیینه بزرگ تو آرایشگاه بود و روبروشون هم 2 تا صندلی .. ما هم مشتریامون همسایه های جفتمون بودن . ولی خدایی کار سوره از من بهتر بود من تو مش گند میزدم ولی اون تو رنگ و مش کارش حرف نداره . کیفمو از رو صندلی برداشتم و زیپشو کشیدم آدامسمو از توش درآوردم . گذاشتمش تو دهنم داشتم با گوشیم کار میکردم که صدای زنگ بلند شد . گوشیمو پرت کردم تو کیفم و بلند شدم . دختری حدودا 21 ساله به همراه دختری دیگه وارد شدن .
رفتم جلو لبخندی زدم و گفتم : سلام خوش اومدین .
-: سلام ما الان وقت داشتیم
-: رحیمی دیگه ؟
-: بله .
-: بفرمایید
و با دستم به رختکن اشاره کردم . از قدیم همیشه وقتی میرفتم آرایشگاه . اون آرایشگره تو عرض 5 دقیقه از همه جیک و پوکم خبر دار میشد و منم حرص میخوردم . اما حالا میفهمم این خصلتیه که توی همه ی آرایشگرا قرار داره . مخصوصا خودم . از اون دختره در مورد همه چیش پرسیدم .
تا ساعت 12 آمادش کردم . سوره هم طبق روال همیشه اصلاحیا و رنگیا و کوتاهیا رو انجام میداد .
اولین باری بود که از عروسم راضیه راضی شده بودم . این یکی فوق العاده شده بود .
نیم ساعت طول کشید تا فیلمبردار و عروس و داماد رفتن . تا ساعت 2 آرایشگاه بودیم . درهارو قفل کردیم و برگشتیم سمت خونه . عصر باید میرفتیم تابلو رو میگرفتیم . اسم آرایشگاه رو سورا انتخاب کردیم . میخواستیم یه چیزی مابین سوره و رها باشه . به نظرم خوب بود . چیزی بهتر از سورا پیدا نکردیم . از ماشین پیاده شدم و ریموتشو زدم و رفتم سمت آسانسور چند دقیقه طول کشید تا آسانسور اومد پایین . رفتم تو در بسته شد و آهنگی در فضای اتاقک پخش شد . صدای ظریفی اومد (( طبقه ی سوم )) در آسانسور باز شد اومدم بیرون قبل از اینکه زنگ رو بزنم در باز شد .زن عمو بود با تعجب گفتم : سلام .
-: سلام عزیزم .
و منو در آغوش گرفت و بوسیدم . گفتم : زن عمو چیزی شده این وقت ظهر ؟
-: با تهمینه کار داشتم گلم .
-:خب حالا بریم تو
-: نه عزیزم باید برم .
-: خب بذارید میرسونمتون .
-: نه عزیزم تازه اومدی خسته ای برو استراحت کن
-: نه بابا چه خستگی .در خدمتم .
-: ممنون گلم محمد پایینه منتظرمه .
محمد ؟ کسی که تو خیابون نبود .محمد ... دلم براش تنگ شده . من میتونم باهاش برم پایین و محمد رو ببینم .
لبخندی زورکی زدم و گفتم : -: بسیار خب . پس بذارید باهاتون بیام پایین
-: خیلی خوب . تهمینه جون خداحافظ
صدای مامان اومد که با صدای بلندی میگفت : بسلامت .
نگاهی به من کرد لبخندی زدم و ایستادم تا اول سوار آسانسور بشه خودمم رفتم تو . 1 دقیقه هم نشد که رسیدیم پایین . در مجتمع رو باز کردم و رفتیم بیرون . ماشین محمد دم در بود . با دیدن ما از ماشین پیاده شد : سلام .
مثل همیشه پر غرور حرف میزد . لبخندی زدم و گفتم: سلام .
عینک آفتابی زیبایی روی چشمانش بود ته ریش روی صورتش بود و همینم جذاب ترش میکرد . تی شرتی قهوه ای تنش بود . دیگه ندیدم شلوارش چه رنگ بود چون ماشین جلوش بود . به زور تونستم با زن عمو خداحافظی کنم . نگاهمو دوختم به ماکسیمای نقره ای که دور و دورتر میشد . رفتم بالا . سریع رفتم تو دستشویی و چند تا مشت آب ریختم به صورتم . دختر تو چت شده ؟ ؟ ؟ مگه کیو دیدی ؟ کسی که تا میبینمش قلبم از سینه ام میزنه بیرون . کسی که همیشه پر غرور حرف میزنه و پر غرور راه میره . پر غرور میشینه . پر غرور همه ی کاراشو میکنه . من عاشق غرورشم . لباسامو عوض کردم و رفتم تو آشپزخونه . مامان داشت ظرف میشست .
-: سلام مامان
نگام کرد و گفت : سلام
نشستم پشت میز و گفتم : زن عمو چیکار داشت این وقت ظهر ؟
-: با من کار داشت .
این یعنی اینکه بیش از این سوال نپرس یا به قول خودمون به تو ربطی نداره . منم بیخیال شدم و دیگه چیزی نگفتم . البته ندیدن محمد هم برای من هم خوبه و هم بد . برای منم خوبه چون باعث میشه کمتر فکرم به محمد مشغول شه اما بازم با شنیدن اسمش یا حرفایی که در مورد اونه یه جورایی میشم ... خدایا خودت به خیر بگذرون ...



سپاس یادتون نره
دیـگـــر نه اشـکـــهایم را خــواهـی دیــد
نه التـــمـاس هـــایم را
و نه احســـاســاتِ ایــن دلِ لـعـنـتـی را…
به جـــایِ آن احســـاسی که کُـــشـتـی
درخـتـی از غــــرور کـاشـتم…
"رمان قلب های عاشق"کاملا عشقولانه 1
 
قلب (دی) ماهی ها یه طرفس اگه از قلبش بیرون افتادی دیگه راهی واسه برگشت نیست!
پاسخ
 سپاس شده توسط яᎧмιиα ، *Armila* ، زهرا ابی ، ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، niloofarf80 ، *2gether4ever* ، neda13 ، s1368 ، aCrimoniouSs ، جوجه طلاz ، AعطریناA
آگهی
#2
خواهش میکنم

فصل هفتم :

وسایلمو گذاشتم تو ساک و زیپشو بستم و گذاشتمش جفت تختم . رفتم سر وقت گوشیم . یه پیام از سوره داشتم نشستم رو تخت و بازش کردم : سلام ما نیم ساعت دیگه میایم دنبالت . حاضر باش .
جواب پیامو فرستادم : باشه من آماده ام .
قرار بود با ماشین سوره و 3 تا از دوستامون 3 روز بریم شمال . از چند ماه پیش این برنامه رو چیده بودیم و الان موقعیت فراهم شده بود . به ساعت نگاه کردم 30 : 10 بود . بلند شدم و ا توی کمد مانتوی کرممو درآوردم و پوشیدم و یه شال آبیم زدم رو سرم یه آرایش کوچولو هم کردم و کفشای جدیدی رو که دیشب خریدم رو هم پام کردم و رفتم تو پذیرایی و منتظر شدم تا زنگ بزنن . دقیقا ساعت یازده موبایلم زنگ خورد رد تماس زدم ا رو مبل بلند شدم و ساک سفید و مشکیمو گرفتم تو دستم و رفتم سمت در مامان با یه کاسه آب و قرآن اومد سمتم خندیدم و گفتم : مگه میخوام برم سربازی ؟
-: این چه حرفیه ؟
و قرآنو گرفت بالا سرم با خنده یه بار بوسیدمش و از زیرش رد شدم .. مامان رو هم بوسیدم و رفتم پایین . ماشین قرمز سوره دم در بود . از همونجا برای لاله و نرگس و حدیث که عقب نشسته بودن دست تکون دادم و رفتم سمت ماشین درو باز کردم و گفتم : بچه ها یکیتون بیاد جلو .
لاله : نه عزیزم خودت بشین .
-: من میخوام عقب باشم . نرگس بیا جلو .
نرگس : نه بابا برو بشین دیگه دیر شد .
سوره : بشین دیگه .
به محض اینکه نشستم 4 تاشون گفتن : اه ؟ سلام خانم سالاری .
مامانم هم به همشون سلام کرد و چند تا تذکر هم به سوره داد که مواظب رانندگیت باش و از همن چیزا بعد از حرکت ما کاسه ی آبو پشت سرمون ریخت و راهی شدیم . تو راه با شیرین زبونیای سوره مخندیدم و آهنگ گوش میکردیم و دست میزدیم . من کلا عاشق گردش با دوتامم . هیچ چیز دیگه هم نمیتونست جاشو برام بگیره . مطمئن بودم تو سفر خلی خیلی بهم خوش میگذره ..

***
همونطور که دو تا کیسه ی پر ا خوراکی تو دستم بود رفتم سمت بچه ها و نشستم رو تخت و بسته هارو گذاشتم وسط و شالمو رو سرم مرتب کردم .: بفرمایید کوفت جان
نرگس : رهـــــــــــــــــــــــ ـا ؟
-: هــــــــــــــــــــــــ ــا ؟
نرگس : کوفت جان یعنی چی ؟ حالا مردی دو دیقه رفتی تو صف ؟
-: من باید برم تو صف اونوقت شما نشستین اینجا گل میگین و گل میشنوین .
سوره گفت : حالا بیخیال دیگه زهرمارمون نکنین خواهشا .
و اول از همه یکی از پلاستکارو کشید طرف خودش و گفت : چی توز حلقه ای برا من خریدی ؟
-: تو اون پلاستیک نیست .
نگام کرد و گفت : تو اون یکیه ؟
ولی همینکه دستش به پلاستیک خورد لاله از زیر دستش کشید بیرون .و گفت : خوب شما یه دفعه موتوری بخور .
سوره : نمی خـــــــــــــــوام .
حدیث : چی توز موتوری که خوشمزه تره .
سوره : شماها که چی توز موتوری دوست دارین چی توز موتوری بخورین من که حلقه ای دوست درم حلقه ای میخورم .
لاله و حدیث با هم گفتن : این پلاستیکه مال ماست .
سوره هم با حالتی عصبی پاشو کوبوند رو تخت و بلند شد و رفت سمت مغازه . هممون با تعجب داشتیم به همدیگه نگاه میکردیم که حدیث گفت : بچه ها سوره رو
من و نرگس برگشتیم عقب . نمیدونستم بخندم یا تعجب کنم . سوره 6 تا پفک حلقه ای آورده بود نشست و همشونو گذاشت تو بغلش . با خندیدن لاله و حدیث من و نرگسم شروع کردیم به خندیدن .
سوره : بفرمایید پفک متوریتونو بخورین .
لاله : دستت درد نکنه . من اصلا جا ندارم چیزی بخورم .
حالا دهن سوره 5 متر باز مونده بود دو تا از پفکاشو گرفت تو دستش و کوبوندشون تو سر لاله . منم که دیگه اشکم راه افتاده بود از بس خندیده بودم .
واقعا یکی از بهترین سفر های عمرم بود .. این 3 رو به انداه ی کل عمرم خدیده بودم . ساعت حدودا 6 عصر بود که رسیدم خونمون . درو با کلیدم با کردم . بوی قورمه سبزی کل خونه رو پر کرده بود . لبخند بلند و بالایی زدم و درو با پام بستم و رفتم تو ...
فصل هشتم :

ساکمو گذاشتم تو راهرو و رفتم سمت آشپزخونه . مامان داشت برنجشو آبکش میکرد .از پشت بوسیدمش و گفتم : سلام مامان خانوم.
با ترس برگشت سمتم و گفت :اومدی ؟؟؟مادر به قربوونت بره
خندیدم و بغلش کردم و بوسیدمش : مگه قرار بود نیام ؟؟
از بغلش اومدم بیرون و گفتم : بابا کو ؟
-: رفته حمام .
-: منم میرم لباسامو عوض کنم .
-: برو عزیزم .
سریع از آشپزخونه رفتم بیرون از تو راهرو ساکمو برداشتم و رفتم سمت اتاقم و خودمو انداختم تو حموم (شانس بیاریم دفعه ی بعد سرمون نشکنه)
بعد از گرفتن یه دوش کوچولو از حمام اومدم بیرون و از تو کمدم یه شلوار سبز پسته ای و یه بلوز آستین کوتاه مشکی پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون از همونجا بلند گفتم : بابای من کجاست ؟
ففقط صدای خندشو شنیدم و این نشون میداد که نشسته تو حال . سریع رفتم پیشش و جلوش نشستم و گفتم : سلام به بابای گلم .
خندید و سرمو بوسید و گفت : سلام به روی ماهت عزیز بابا .
صدای مامان اومد که مارو صدا کرد که تشریف فرما بشیم و بریم تو آشپزخونه . دستشو گرفتم و رفتم سمت آشپزخونه . مامان با دیدنمون خندید و گفت : اینطوری نکن با دخترت . حسودیم میشه ها .
گفتم : شما که ازاین خیلی خیلی بهترش نصیبت میشه مامان خانوم .
و رو به بابا کردم و چشمکی بهش زدم که باعث خنده اش شد . کمک مامان میزو چیدیم و نشستم سر میز و شروع کردم به خوردن این چند روزه سوره اینقدر پیتزا به خوردمون داد که دیگه از جلوی هر فست فودی که رد میشدیم حالت تهوع بهمون دست میداد . واسه همین خودم دو تا لپ داشتم دو تا دیگه هم قرض کردم و شروع کردم به غذا خوردن .
بابا : راستی رها یه اتفاقی افتاد .
دستم بین زمین و هوا ثابت موند قاشقمو برگردوندم تو بشقاب و به بابا نگاه کردم : چی شده ؟ اتفاق بدی افتاده ؟
بابا : نه بابا ناراحت نشو چیزی نشده .
نفسمو راحت دادم بیرون و قاشقمو بردم سمت دهنم و قاشقو گذاشتم تو دهنم . لیوانمو پر از دوغ کردم و شروع کردم به خوردنش
بابا : عموت گفت فردا شب میان خواستگاریت .
یه لحظه انگار دنیا دور سرم چرخید . خدایا من چی شنیدم ؟ درست شنیدم؟ عمو ؟ خواستگاری ؟ من ؟
لقمم گیر کرد تو گلوم اون لحظه تنها چیزی که به فکرم رسید تا از خفگیم جلوگیری کنم سرفه بود و بس ..البته با کمک های اضطراری بابا و مامان از خفگی هم جان سالم به در بردم . با تعجب زل زدم به بابا و گفتم : فردا ؟؟
-: آره فردا .
-: برا کی ؟
-: محسن .
یه سکته خفیف زدم زبونم تو دهنم نمیچرخید . فقط تونستم دهنمو باز و بسته کنم . نه نه رها اینقدر ضایع نباش خودتو نگه دار دختر .
چه جور خودمو نگه دارم من همه ی امیدم محمد بود حالا بابا میگه محسن ؟ محسن دیگه کیه ؟ محمد .. فقط محمد .
-: محمد
بابا با تعجب برگشت سمتم و گفت : محمد چی ؟
نمیتونستم چیز دیگه ای بگم . گفتم : محسن ؟؟
بابا نگاهی به مامان کرد و گفت : آره محسن . بیان ؟
-: بله .
و بلند شدم و رفتم سمت اتاقم نه نمیتونستم محسنو انتخاب کنم . من دقیقا 7 ساله که قلب و دلم مال یک دیگست اون یه نفرم همه ی جاهاشو پر کرده واسه آدمای دیگه ای مثل محسن جا نیست .. حتی اندازه ی یه سر سوزن .. هیچ جایی نیست .. رفتم سروقت جعبه کمک های اولیه تو آشپزخونه و تونستم یه قرص مسکن و خواب آور پیدا کنم و با سه تا قلپ آب سر و تهشو هم بیارم سردرد شدیدی داشتم مثل وقتایی که مامانم سرش درد میگرفت با یکی از شالهام سرمو بستم و خودم انداختم تو تخت و پتومو کشیدم روم ... خدایا چرا محسن ؟؟ چرا محمد نباید بیاد خواستگاریم .؟.؟.؟ مطمئنا اگه بابا میگفت محمد الان از خوشحالی بال درمیاوردم . یا شاید به سوره زنگ میزدم و پزشو میدادم . . . خدایا چرا با من اینکارو میکنی ؟ مگه منه بدبخت چه گناهی . . . ک ر د م ...
دیگه نفهمیدم چی دوروبرم گذشت و چیا با خودم گفتم که چشام رفت رو هم و خوابم برد ...
فصل نهم :

-: مامان تروخدا گیر نده.
-: یعنی چی ؟ مگه این گیر دادنه ؟ الان دیگه میان نباید آماده بشی ؟؟
-: اوفــــــــــــــــــــــ ـــــــــف
-: غر نزن .
و لباس یاسیو گرفت سمتم و گفت : این خیلی خوبه . بدو همینو بپوش الان میان .
و سرع از اتاق رفت بیرون . لباسمو گرفتم روبروم و نگاهش کردم . نفسمو پر صدا دادم بیرون و لباسمو پرت کردم رو تخت .. من چطوری اینو بپوشم ؟ مامان الان انتظار داره با شوق و ذوق لباسو بپوشم و برم استقبالشون ..نشستم رو تخت و سرمو گرفتم تو دستم . در اتاق باز شد و مامان اومد تو : رها ؟
سرمو بلند کردم و نگاهش کردم : بله ؟
-: تو که هنو آماده نشدیی .. اومدنا .
-: چی کار کنم ؟
-: پاشو لباستو بپوش .
-: حالا میپوشمش.
-: همین حالا و لباسمو پرت داد تو بغلمو از اتاق رفت بیرون بلند شدم و لباسامو از تنم درآوردو تونیک یاسیمو که مامان داده بودو پوشیدم .سریع درو باز کرد و اومد تو نگام کرد و گفت : به به عالیه ..
اومد جلو و گفت : یکمم خودتو خوشگل کن .
و قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم منو نشوند رو صندل و وسایل آرایشیامو گذاشت جلوم و رفت بیرون . یه نگاه به همشون انداختم . بی حوصله یکی از رژهامو برداشتم و زدم به لبم . صدای زنگ اومد . سریع از جام بلند شدم و رفتم پایین . همه نشسته بودن تا من رفتم زن عموم بلند شد و بوسیم . نمیخواستم به محسن نگاه کنم . آروم رفتم نشستم رو مبل و سرم تموم مدت پاین بود و فقط جوراباشو دیدم . یعنی محمد نیومده ؟؟
هیچکدوم از حرفاشونو نمیشنیدم . یه دفعه ی صدای دست زدناشون بلند شدبا تعجب سرمو بلند کردم به بابا نگاه کردم که گفت : دخترم پاشید برید تو اتاقت حرفاتونو بزنید با دهن باز به مامان نگاه کردم . چشم و ابرو برام اومد که پاشو برو .. سرمو تکون دادم و بدون اینکه به محسن نگاه کنم راه افتادم سمت اتاقم و رفتم تو . پشت سرم اومد تو و درو بست . نشستم رو تخت و سرمو انداختم پایین . نشست رو صندلی میز کامپوتر .. فقط جوراباشو پاچه ی شلوارشو دیدم .. بعد از 5 دقیقه سکوت صداشو شنیدم : سرتو بیار بالا .
ها ؟ کی ؟ این کی بود ؟ با چشایی که از حدقه اومده بودن بیرون سرمو بلند کردم . چشمام تو چشمای قهوه ای خیره موند . از جام بلند شدم و گفتم : محمد ؟
بلند شد و اومد سمتم و گفت : جانم ؟
به سختی تونستم بگم : پس محسن ؟
لبخندی زد و گفت : محسن با دوستاش رفته فشم .
با لکنت گفتم : خواستگا...ر ؟ ب ا با ؟
-: اینم از شیرینیای منه . سوپرایز شدی ؟
خندیدم و گفتم : سکته کردم .
خندمو قطع کردمو گفتم : محمد تو واقعا ...
انگشت اشارشو گذاشت رو لبم و گفت : نظرت چیه ؟
با دستم دستشو از لبم جدا کردم و گفتم : در چه موردی ؟
-: درمورد من .
خواستم چیزی بگم که گفت : رها ؟ با من ازدواج میکنی ؟
دوست داشتم زمان همینجا بایسته . به این فکر کردم که چقدر منتظر این روز بودم .
با لذت تمام تو چشماش نگاه کردم و گفتم : بله
لبخند زد و لباشو به گوشم نزدیک کرد . اولین بار بود که گرمی نفساشو ا این فاصله حس میکردم . من چطور میتونم این حسو توصیف کنم ؟ گرمی نفساش به گوشم میخورد و مور مورم میشد .
گفت : مطمئن باش خوشبختت میکنم رها .
و صورتشو آورد روبروم و لبخند گرمی رو به صورتم پاشید . لبخندی از ته دل زدم به روی کسی که 7 سال در انتظارش بودم .گفت : بریم ؟
سرمو تکون دادم که یعنی باشه . درو باز کرد و رفتیم بیرون .
اول از همه به بابا نگاه کردم . لبخندی به روم زد و منم با شیطنت براش یه چشمک کوچولو زدم .
عمو : چی شد دخترم ؟
-: چی بگم ؟
زن عمو گفت : پسر منو قبول میکنی ؟
به محمد نگاه کردم . چجوری میتونم از این چشما بگذرم ؟ ؟
-: والله .. نمیدونم . هر چی بابا و مامان بگن .
صدای دست و کل زن عمو بلند شد . نگاهی به محمد کردم و به روم لبخند زد و چشماشو برام باز و بسته کرد .
سرمو انداختم پایین . خیلی خوشحال بودم . خیلی خیلی خیلی خوشحال ...

***
فصل دهم :

حدودا 2 ماه از نامزدی من و محمد گذشته بود . من که خودمو خوشبخت ترین آدم روی کره ی زمین میدونستم و از خوشحالی رو یه پا بند نبودم . نمیدونستم چیکار کنم .. قراره عروسی هم برای هفته ی دیگه بود .
من با ماشین عمو اینا بودم در حالی که سر نشینان ماشین خودمون 2 نفر بودن . اما به خاطر اینکه پیش محمد باشم رفتم توی ماشین اونا . توی تمام مسیر با حرف های محمد از خنده روده بر شدیم تا برسیم به باغ خودمون .. سریع از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو خونه . بعد از چیدن وسایل تو خونه رفتم تا لباسمو عوض کنم . لباسی که محمد برام خریده بود رو گرفتم جلوم و نگاهش کردم . حالا دیگه مطمئن هستم که من خوشبختم . لبخندی زدم و لباسو به لبام نزدیک کردم و بوسیدمش . خودم از کارای خودم خده ام میگرفت ولی هیچی حالیم نبود . لباسو پوشیدم و به خودم تو آیینه نگاه کردم . تونیک آستین حلقه ای کرم رنگ . که خودم زیرش یه سارافن مشکی هم زرش پوشیدم و شال مشکیمم انداختم رو سرم و رفتم پایین . اول از همه محمد نگام کرد و لبخند زد . من چقدر ای لبخندو دوست دارم . منم در جوابش لبخند دلفریبی زدم و رفتم سمت آشپزخونه . مامان و زن عمو داشتند با هم حرف میزدن که رفتم تو و گفتم : غیبت نکنید .
زن عمو بهم نگاه کرد خندید و گفت : بیا بشین گلم .
رفتم سر وقت قابلمه ها و درشونو باز کردم . وااااای قورمه سبزی . من عـــــــــــــاشق قورمه سبزیم . هیچ غذای دیگه ای هم نمیتونه جاش رو تو دلم بگیره . از تو یخچال پارچ آبو برداشتم و ریختم تو لیوان و خوردم و نشستم جفت زن عمو . و به صحبتش با مامان گوش میکردم و هیچ دخالتی هم نمیکردم .. درباره ی طر پختن صحیح غذاها نظرهاشونو میدادن . دستمو گذاشتم زیر چونم و دوباره به مامان خیره شدم . اخمام یکم رفت تو هم . یکمی بو کشیدم . بوی یه چیزیه .. بوی چیه ؟ دوباره بو کشیدم . آره یه بوی آشنا . صدای مامان که یکی زد تو صورتش اومد : وای خدا مرگم بده . صدیــــــــــــــــــــقـ ــــــــــــه غدا .
زن عمو هم بلند شد و گفت : وای خاک بر سر صدام . ســــــــوخت ؟؟؟
و دوتاشون با نا امیدی و شرمندگی به قابلمه هایی که توش مواد های سوخته پیدا بود نگاه میکردند .
مامان رو به زن عمو کرد و گفت : چیکار کنیم ؟ همه گشنشونه .
زن عمو با انگشت اشاره اش لبشو لمس کرد و گفت : نمیدونم ولله .
و دوباره نگاهی به قابلمه ها انداختند .
صدای بابا از تو پذیرایی اومد : خانم پس این شام چی شد ؟ بیارید دیگه گشنمونه .
با این حرف مامان دوباره حالش خراب شد و گفت : وای چیکار کنم ؟
زن عمو گفت : نمیتونیم کاری کنیم دیگه . غیر از اینکه ..
مامان : چی ؟
زن عمو : بگیم محمد بره غذا بگیره .
مامان : چاره ای نداریم . بهش بگو
زن عمو با صدای بلندی محمدو خطاب کرد که بیاد تو آشپزخونه . 10 ثانه بعد محمد وارد آشپخونه شد : بابا گشنگی مردم . غذا چی شد پس ؟
نگاهی به مامان کردم کاملا شرمندگی تو صورتش پیدا بود .
زن عمو : محمد غذا سوخت .
محمد نگاهش پر از تعجب بود . اما این تعجب کم کم از بین رفت و به یه خنده ی نسبتا بلند تبدیل شد و بعدم به قهقه که خیلی سریع با دادی که زن عمو سرش زد قطع شد : الان وقت خنده اس ؟
منم اونجا داشتم ری ریزکی میخندیدم . محمد نگام کرد وقتی خندمو دید اخم شیرینی کرد و با انگشتش برام خط و نشون میکشید . به زن عمو نگاه کرد و گفت : خب حالا چیکار کنم ؟ غذا بپزم ؟
با این حرفش دیگه نتونستم خندمو کنترل کنم و با صدای بلند زدم زیر خنده .
زن عمو : نه خیر . شما نمیخواد غذا درست کنی . شما میری غذا میگیری .
محمد : من ؟
زن عمو : میخوای من میرم .
محمد : من به یه شرط میرم .
مامان گفت : چی پسر ؟
محمد به من نگاه کرد و گفت : باید رها هم باهام بیاد .
زن عمو : برو به عموت بگو .
محمد : رها تو آماده باش .
لبخندی زدم و رفتم تو اتاق . مطمئن بودم محمد بابامو راضی میکنه . یه مانتوی مشکی پوشیدم وشلوار لی آبی کم رنگمم پوشیدم وشال بافتنی طسیمم انداختم رو سرم و رفتم بیرون . داشتم میفتم تو پذیرایی که صدای محمد منو از راهم بازداشت : بیا دیر شد .
ایستاده بود دم در . رفتم جلو و کفشای کتون طوسیمم پام کردم و رفتم بیرون .
فصل یازدهم :

غذا ها رو گذاشت صندلی عقب اومد تو ماشین . نگام کرد و لبخند زدو منم در جوابش لبخند زدم . برگشتم عقب و گفتم : ببین لامصبا چه بویی هم دارن
خندیدو گفت : ای شکمو .من زن شکمو نمیخواما
-: کی میخواد زن تو بشه ؟
با شیطنت زل زد تو چشام و گفت : فعلا که قراره تو بشی .
خندیدم و با دستم زدم رو داشبرد .
سرشو تکون داد و ماشینو روشن کرد و حرکت کرد .
چقدر خوشحال بودم که الان کنار محمد و در کنارش نشسته بودم . چقدر خوشحال بودمکه توی این فضای کوچیک فقط عطر من و محمد و غذاهاست که داره میپیچه . از فکر خودم خنده ام گرفت . الان این غذاها دقیقا یه مزاحم به تمام معنان .
سرمو چرخوندم به سمت شیشه و بیرونو نگاه کردم هوا تاریک بود . نگاهی به صفحه نمایش موبایلم انداختم . سوره جدیدا اخلاقش با من سدر تر از قبل شده و خودمم دلیلشو نمیدونم . اومدم بهش پیام بدم که صدای محمد حواس منو پرت کرد و کلا از فکر اس ام اس اومدم بیرون . نگاهش کردم . دستشو برد سمت ضبط و دکمه ی پخشو زد . صدای آهنگ تو ماشین پخش شد .
ای جونم قدمات رو چشمام بیاو مهمونم شو
گرمی خونم شو ببین پریشون دلم بیاو ارومم کن
ای جونم میخوام عطر تنت بپیچه تو خونم
تو که نیستی یه سرگردون دیوونم ای جونم بیا که داغونم
ای جونم عمرم نفسم عشقم تویی همه کسم
وای که چه خوشحالم تورو دارم ای جونم
ای جونم دلیل بودنم عشقم مثله خون تو تنم
وای که چه خوشحالم تورو دارم ای جونم
ای جونم خزونم بی تو ابره پر بارونم
بیا جونم بیا که قدر بودنتو میدونم
میدونی اگه بگی که میمونی منو به هرچی میخوام میرسونی
تو که جـــونی بیا بگو که میـــمونی
ای جونم عمرم نفسم عشقم تویی همه کسم
وای که چه خوشحالم تورو دارم ای جونم
ای جونم دلیل بودنم عشقم مثله خون تو تنم
وای که چه خوشحالم تورو دارم ای جونم
ای جونم من این حس قشنگو به تو مدیونم
میدونم تا دنیا باشه عاشقه تو میمونم
مـــیدونم میـــــمونــم
ای جونم عمرم نفسم عشقم تویی همه کسم
وای که چه خوشحالم تورو دارم ای جونم
ای جونم دلیل بودنم عشقم مثله خون تو تنم
وای که چه خوشحالم تورو دارم ای جونم
دقیقا میتونستم معنی این آهنگو بفهمم . نگاش کردم . مثل همیشه پر غرور رانندگی میکرد . آخه پسر تو چقدر غرور داری ؟ چرا من اینقدر عاشقتم؟ عاشق قیافتم ؟ عاشق غرورتم / عاشق نفساتم ؟ چرا ؟
بهش نگاه کردم و گفتم : اینا چی دارن ؟
نگام کرد و ابروهاشو داد بالا وگفت : چیا چی دارن ؟
-: چشمات . چی دارن که من نمیتون ازش سر در بیارم ؟
محمد : نمیدونم .
و از تو اینه به چشماش نگاه کرد و گفت : منم نمیتونم سر در بیارم
-: تو دیگه از چی ؟
محمد : از اینکه چی تو چشامه .
خندیدم و دستمو بردم سمت ضبط و چند تا اهنگ بردمش جلو .
با عشق نگاهش کردم و گفتم : حال منه . خوب گوش کن
نگام کرد و سرشو به نشانه ی موافق تکون داد.
تو واسم مثل بارونی
تو واسم مثل رویایی
تو با این همه زیبایی
من و این همه تنهایی
منو حالی که میدونی
من با تو آرومم وقتی دستامو میگیری
وقتی حالمو میپرسی
حتی وقتی ازم سیری
حتی وقتی که دلگیری
من بی تو میمیرم
تو که حالمو میفهمی
تو که فکرمو میخونی
تو که حسمو میدونی
تو که حسمو میدونی
تو واسم مثل بارونی
تو واسم مثل رویایی
تو با این همه زیبایی
من و این همه تنهایی
منو حالی که میدونی
من با تو آرومم وقتی دستامو میگیری
وقتی حالمو میپرسی
حتی وقتی ازم سیری
حتی وقتی که دلگیری
من بی تو میمیرم
تو که حالمو میفهمی
تو که فکرمو میخونی
تو که حسمو میدونی
تو که حسمو میدونی .
نگام کرد و خندیدید . از شادیش منم شاد شدم و خندیدم .
ساعت 30 : 10 بود . بابا و عمو داشتن اخبار ناشنوایان نگاه میکردن . نمیدونم که این اخبار چیه که حتی مال ناشنوایانشم برای بابام و عموم جالب و هیجانی بود . نیش خندی دم و رفتم تو باغ .
چند بار محمدو صدا دم . اما جوابی نشنیدم . مطمئن بودم . از بچگیمون این قسمت از باغ که پر از درخت بود جای مورد علاقه ی محمد بود . تو این تاریکی چیزی نمیتونستم ببینم . دستامو گرفتم جلوم . نور چراغا جلومو یکمی روشن تر کرد . تونستم ببینمش که تکیه داده به درخت . دستاش تو جیبش بود . رفتم پیشش ...
رفتم به سمتش . صدای پامو شنید . برگشت به طرفم و لبخند زد . خدایا من این لبخندو با هیچی تو دنیا نمیتونم عوض کنم . دوباره برگشتو به درخت تکیه زد . باد میخورد به موهاش و هرکدوم میرفت به سمتی . رفتم جلو و ایستادم جفتش . چند دقیقه سکوت کردم بالاخره لبهامو از هم باز کردم و گفتم : محمد ؟
بدون اینکه نگام کنه گفت : بله ؟
ناراحت شدم . دوست داشتم بگه جانم . ولی نگفت . دوست داشتم بگه جانم خانمی . اما نگفت . لب پایینمو گاز گرفتم . سرمو چرخوندم سمتش و گفتم : تو از چیزی ناراحتی ؟
نگام کرد و گفت : نه مهربونم
از اینکه بهم گفت مهربونم حس خوبی بهم دست داد . لبخندی دم به روش و گفتم : آخه از بچگیمون وقتی ناراحت میشدی میومدی اینجا .
محمد : این دفعه از ناراحتی نیومدم . این دفعه از خوشحالیم اومدم . از اینکه احساس میکنم دقیقا خوشبخت ترینم . خوشبخت ترین پسر دنیا . خوشبختم که ... که ...
نگاهش کردم و گفتم : چی ؟
محمد : خوشبختم چون که ... چون که تو الان جفتمی
دقیقا قلبم فرو ریخت . از خوشی نمیدونستم چیکار کنم . از اینکه محمد این حرفو زده بود ... نه نمیدونستم اسم این حسم چیه .
با عشق زل زدم تو چشماش و گفتم : واقعا ؟
با عشقی که از عشق تو چشمای خودم بیشتر بود نگام کرد و گفت : واقعا . باور کن
چونم شروع کرد به لرزیدن . قطره اشکی از چشمم اومد پایین . با صدایی بغض دار گفتم : محمد ؟
محمد دو طرف صورتمو قاب گرفت و گفت : بگو . چی میخوای بگی ؟
دستای داغ محمد دو طرف صورتمو گرفته بودن . دلم میخواست مان همینجا بایسته . واقعا از محمد بهتر هم پیدا میشه ؟
-: 7 سال منتظر بودم تا این کلمه از دهنت بیاد بیرون .
محمد انگشتای شصتشو کشید رو گونه هامو اشکامو پاک کرد و گفت : منم 10سال منتظر این روز بودم .
چی گفت ؟ گفت 10 سال ؟
با صدایی آروم گفتم : 10 سال .
یعنی محمد از 10 سالگی عاشق من شده بود ؟ خدایا من چی میشنوم با این فر اشکام با قدرت بیشنری به بیرون هجوم آوردن .
با صدای آرومش سعی داشت آرومم کنه . اشکامو پاک کرد و گفت : دیگه گریه نکن . باشه ؟
چشمامو به نشانه موافقت باز و بسته کردم . لبخند کوچکی زد و توی چشمام نگاه کرد . قدش از من بلند تر بود . فکر کنم 10 - 12 سانتی از من بلند تر بود واسه اینکه بتونم تو چشماش نگاه کنم باید سرمو بلند می کردم دقیقا داشتم تو چشماش غرق میشدم . خدایا من این چشما رو با هیچی توی این دنیا عوض نمیکنم . با هیچی ...
دستای داغش روی صورت سردم بود . با انگشتاش صورتمو نواش کرد . لبای داغشو گذاشت دم گوشم و گفت : گریه نکن . فلبمو ریش میکنی . اذیتم نکن .
فقط تونستم یه لبخند بی جون بزنم . لبای داغشو گذاشت روی لاله گوشم . خدایا من چی بگم ؟ چی میتونم بگم . فقط یه چیزی میگم . فقط یه چیزی .. فقط ازت یه چیز می خوام خدایا . محمدو ازم نگیر .. همین
نگام کرد و گفت : رها ؟
چیزی نگفتم . فقط منتظر به چشماش نگاه کردم . به چشمای مشکیش . به چشمای مشکی زیباش . به چشمای مشکیش . به چشمایی که من براشون میمردم و زنده میشدم .
نفس عمیقی کشید . دستشو برد سمت شالم و از سرم درش آورد . و کلیپس سرمو باز کرد . موهام ریختن رو شونم . سرشو فرو کرد تو موهام . با هر نفسی که میکشید لرزشی محسوس تو بدنم احساس میکردم . موهامو بوسیدو دوباره صورتشو روبروی صورتم قرار داد : رها ؟
اختیارم دست خودم نبود : جانم ؟
لبخند د و گفت : رهام نکن . هیچوقت .
دستامو گذاشتم رو دستاش که دو طرف صورتم بود و گفتم : محمد .. مطمئن باش که رها هیچوقت رهات نمیکنه .
با یه حرکت لباشو گذاشت رو لبام . یه لحظه احساس کردم چشمام داره سیاهی میره . نزدیک بود بیفتم رو زمین . به چشمای محمد نگاه کردم . بسته بودن . نفسهای تندش میخورد به صورتم و بینیم. یه لحظه به این فکر کردم که چقدر در حسرت اینکه محمد باهام حف هم نمیزنه چی کارا که نمی کردم اما حالا تو این شب سرد لبهای محمد من بود که روی لبهای من قرار داشت . فقط با لذت چشامو بستم .
دستام بی اختیار اومدن بالا و دور گردن محمد حلقه شد . تصمیم گرفتم همراهیش کن . هوا سرد بود اما من و محمد هر دومون داغ بودیم . خیلی خیلی هم داغ بودیم و چیزی از سرما نمیفهمیدیم .
ما گرم بودیم ...
گرم...
آروم لبهاشو از روی لبهام برداشت قصد با کردن چشماشو نداشت .
فقط این جمله از زبونش اومد بیرون :

(( تو فقط مال منی ))
دیـگـــر نه اشـکـــهایم را خــواهـی دیــد
نه التـــمـاس هـــایم را
و نه احســـاســاتِ ایــن دلِ لـعـنـتـی را…
به جـــایِ آن احســـاسی که کُـــشـتـی
درخـتـی از غــــرور کـاشـتم…
"رمان قلب های عاشق"کاملا عشقولانه 1
 
قلب (دی) ماهی ها یه طرفس اگه از قلبش بیرون افتادی دیگه راهی واسه برگشت نیست!
پاسخ
 سپاس شده توسط *Armila* ، niloofarf80 ، neda13 ، s1368 ، AعطریناA
#3
نمیدونم چرا اینقدر رفتار سوره با من عوض شده . دیگه مثل قدیم سر به سرم نمیذاره دیگه به حرفام اهمیتی نمیده .. ازش خواسته بودم باهام بیاد بازار تا با هم بریم و لباس عروسمو اتنخاب کنم اما اون با بی رحمی کامل گفت : حوصلتو ندارم . دوست قدیمیم همین یه جمله رو گفت (( حوصلتو ندارم ))
به لباس عروس دکلته ای که روس تختم بود نگاه کردم . سلیقه ی خودم عاطفه دختر خالم بود . اما با تمام وجودم دوست داشتم تا الان سوره کنارم میبود . با یاد آوری حرفی که بهم ده بود اخمام رفت تو هم اما سریع از هم باز شدن . من نباید با یه حرف از بهترین دوستم ناراحت بشم . نه نباید .. سوره بهترین دوستمه . من چطور میتونم از دست سوره ناراحت باشم ؟ لپ تاپمو روشن کردم و رفتم تو وبلاگم .. اولین نظر این بود : آپم .
نمیدونم چرا از این کلمه بدم می اومد . آپم .. آپم . نمیتونست بگه سر بزن ؟ با ان حال رفتم تو وبلاگش 3 ثانیه گذشت آهنگش پخش شد . اولن بار که گوشش دادم ازش خوشم اومد . دانلودشکردم و دوباره گوشش کردم :
علیرضا روزگار
من تورو تو کی .
من تورو تو کی
گشتم شب بی ستاره
موندن پای تو دوباره
این پا و اون پا نکن
قلبت شاید آهنی
تو حرفات ولی با منی
حستو هاشا نکن
منو میکشی آخر
دله دیگه نداره باور
که مال منی من با تو ام
نمیدونی که سخته
اگه یارتو ببینی که بختت
داره وا میشه از رو سرت
من تورو تو کی واسه کی تب داری ای وای
نفهمه که برنجه
ازت انگاری داره رنج و عذاب و حسد
بیشتر از صد بار بهت گفتم دوستت دارم
بهم خندیدی و گفت نریز مزه
از عشق تو بیزارم
شاید من بیشتر از صد بار بهت گفتم دوستت دارم
بهم خندیدی و گفت نریز مزه
از عشق تو بیارم
من تو رو تو کی واسه کی تب داری ای وای
نفهمه که برنجه ازت انگاری داره رنج و عذاب و حسد
گشتم شب بی ستاره
موندن پای تو دوباره
این پا و اون پا نکن
قلبت شاید آهنی
تو حرفات ولی با منی
حستو هاشا نکن
منو میکشی آخر
دله دیگه نداره باور
که مال منی من با تو ام
نمیدونی که سخته
اگه یارتو ببینی که بختت
داره وا میشه از رو سرت
من تورو تو کی واسه کی تب داری ای وای
نفهمه که برنجه
ازت انگاری داره رنج و عذاب و حسد
بیشتر از صد بار بهت گفتم دوستت دارم
بهم خندیدی و گفت نریز مزه
از عشق تو بیزارم
شاید من بیشتر از صد بار بهت گفتم دوستت دارم
بهم خندیدی و گفت نریز مزه
از عشق تو بیارم
من تو رو تو کی واسه کی تب داری ای وای
نفهمه که برنجه ازت انگاری داره رنج و عذاب و حسد
با اینکه اصلا با عشق و حال و روزمن هم خوانی نداشت ولی از شاد بودن این آهنگ خوشم اومده بود . طبق معمول هر روز نیم ساعت تلفنی با محمد حرف زدم و جریان خرید امروزو بهش گفتم .
خدایا خوشبخت تر از منم پیدا میشه ؟ ؟ ؟
صدای مامان از پایین میومد . طبق معمول داشت با خاله حرف میزد . لپ تاپو خاموش کردم و گذاشتمش تو کمدرفتم سر وقت گوشیم . 1 پیام داشتم . ای جونم . محمد بود . با اشتیاق بازش کردم و خوندمش : سلام جوجویی . چطوری ؟ بی من بهت خوش میگذره ؟
لبخند دم و جوابشو فرستادم و رفتم تو آشپزخونه . یه لیوان آب خوردم و ظرف سالاد رو آوردم و مشغول درست کردن سالاد مورد علاقه ام شدم . سالاد کاهو .. یه نیم اعتی مشغول بودم سالادو گذاشتم تو یخچال . رفتم سر وقت قابلمه ها و درشونو باز کردم . وای بازم قورمه سبزی . فقط خدا کنه نسوزه . خندیدم و دوباره رفتم تو اتاقم . موبایلم ویبره زد (وووووووووووووووو ووووووووووووووو)
رفتم با دیدن شماره خوشحال شدم . جواب دادم :
سلام دوست مهربون . چطوری دلت اومد باهام نیای ؟ اینقدر شوق و ذوق داشتم بیای باهام .. آخرشم مجبور شدم با عاطفه برم خرید
سوره : معذرت میخوام . اعصابم بهم ریخته بود . من نباید اون حرفو میزدم .
-: بیخیال دوست گل .
سوره : حالا چیکارا کردی ؟
-: هیچی بابا . کل بازارو گشتیم . آخرم لباسمو انتخاب نکردیم . گفتم با محمد برم بهتره . فقط کارت سفارش دادیم . گفت توش مینویسه . رها و محمد ... ولی گفتم بنویسه محمد و رها بهتره . به نظر تو چی ؟
چیزی نمی گفت . چند بار صداش زدم . فقط تونست بگه : خداحافظ .
آخرشم نفهمیدم این دختر چش شده .
گوشیو پرت دادم رو تخت و خودمم دراز کشیدم جفتش . . .

***
تا روز عروسیمون فقط 3 روز مونده . همونطور که شالمو اتو میکردم . منتظر زنگ لاله بودم . گیر داده بود بیام بیرون و آخرین تفیح مجردیو با هم بگذرونیم . من و لاله و نرگس با هم . مانتومو پوشیدم و شال خردلیمم انداختم رو سرم . یه رژ کمرنگ هم زدم . و یهساییه ی همرنگ شالمم زدم و رفتم پایین . 5 دقیقه منتظر موندم تا ماشین لاله رو دیدم . براش دست تکون دادم . برام بوق زد و ایستاد جلوم . سوار شدم و طبق معمول صورتمو بوسیدن و صورت عروس خانمو بوسیدن .
پرسیدم : حالا کجا میخوایم بریم ؟
لاله : یه کافیشاپ توپ میشناسم . بعضی وقتا با سوره می رفتیم اونجا . خیلی خوشگله .
نرگس : نه بابا من یه رستوران بهترمیشناسم . بریم اونجا .
لاله : مریم کافیشاپ . من حوصله رستوران ندارم . باور کن اگه ببینینش عاشقش میشین .
دیگه چیزی نگفتیم ...
تو تمام مدت این نرگس حرف میزد و شیرین زبونی در میاورد و ما هم میخندیدیم . به لاله نگاه کردم و گفتم :
لولو ؟
نگام کرد و گفت : هوم ؟
-: زنگ بزنم سوره هم بیاد؟
سریع گفت : نه نه . زنگ نزنیا . حوصلشو ندارم . اصلا .
نرگس : راست میگه خوش میگذره .
لاله : الان خانم شیفته کلی ناز و ادا میاد برامون . میمیریم تا راضیش کنیم . بعدم میگه بیاید در خونه دنبالم . ما باید بریم اون سر شهر دنبال ملکه . بعد یه ساعت بمونیم پشت در تا خانم تشریف فرما بشه . تا در کافیشاپم غر بزنه ...
-: وااااااااااااااای .. دهنت کف نکرد ؟
و مشغول گرفتن شماره اش شدم . اصلا به حرفا و غرغراش توجه نکردم . اه ؟ جواب داد . با دستم دهن لاله رو گرفتم و گفتم :
الو ؟ الو ؟ سورا ؟کوشی؟ کجایی بانو ؟ نیستت ؟ حاضر باش من و لاله و نرگس سه سوت بزنی در خونتونیم . اوکی ؟ میای ؟
سوره : نه نمیام خداحافظ .
چند لحظه به گوشی خیره شدم .
نرگس : چی شد میاد ؟
-: گفت نمیام
لاله نفسشو محکم داد بیرون و گفت : خب خدا رحم کرد
-: دیونه ای .
نرگس از پشت داد د : اه ه ه ه ه ه ه ... پس کی میرسیم ؟ اگه میخواستیم پیاده برم تا دربند الان ربع ساعت بود رسیده بودیم . بابا حالت تهوع گرفتمون .
لاله : اینقدر غر نن رسیدیم . شیشه هارو دادیم بالا و پیاده شدیم . نگاه به خیابون انداختم و گفتم : آخه نفهم . اینجا کافیشاپ میبینی ؟
لاله : ای بابا . داخل این خیابون که نیست . خیابون جفتیه .
من و نرگس پامونو کوبوندیم رو زمین و رفتیم دنبالش . با دستش به مغاه ای اشاره کرد و گفت : اینه ببینید . خیلی خوشگله توش . بیان .
درو باز کردیم و رفتیم تو . داشتم با نگام دنبال میز میگشتم که نگام سر میزی که کنج قرار داشت ثابت موند . نفسم تو سینه ام حبس شد . اختیارم دست خودم نبود . نمیتونستم صدای لاله رو بشنوم . چشمام فقط اونا رو میدید . دستمو گذاشتم رو دهنم . سوره با دیدن من از جاش بلند شد . خواستبیاد سمتم که با صدای بلندی گفتم :
نیا جلو .
نگام افتاد به اون پسر .محمد من بود. عشق من بود . که حالا روبروی سوره بهترین دوستم نشسته بود . با چشمای اشکیم زل زدم تو چشمای سوره و گفتم : خیلی نامردی . چطور تونستی ؟ چطور ؟ چطور تونستی با من اینکارو بکنی ؟ ها ؟
داد زدم : بگو دیگه .
تا خواست چیزی بگه گفتم : حرف نزن . نمیخوام صداتو بشنوم
نگاه به محمد کردم و رفتم سمتش . با مشتای کوچیکم به سنه اش میزدم و با صدایی از قبل بلند تر گفتم : تو دیگه چرا ؟ واسه چی ؟ تو که عشق من بودی . تو دیگه چرا ؟ چــــــــرا ؟
محمد بازمو گرفت : رها باور کن من ...
بازمو از دستش کشیدم بیرون و زل زدم تو چشماش : از تو یکی انتظار نداشتم .
اشکام ریختن از چشما بیون و دویدم سمت در خروجی . صدای هیچ سو نمیشنیدم .نه صدای محمد نه سوره نه لاله و نه نرگس . اشک میریختم و میدویدم . نمیدونستم باید چیکار کنم . زانوم درد میکرد ولی برام اصلا مهم نبود . اصلا . با شنیدن بوقی کش دار . رومو چرخوندم سمت خیابون . فقط صدای محمدو شنیدم : رهـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــا
احساس کردم خوردم به چیزی و محکم افتادم رو زمین و دیگه چیزی نفهمیدم .

***
محمد نگاه عصبی اش را در نگاه منتظر سوره دوخت و گفت :
تو روانی هستی .
سوره دستش رو گذاشت زیر چونش و گفت : بالاخره چی ؟
محمد نفسش را پر صدا بیرون داد و گفت : در مورد من و رها چی فکر کردی ؟
سوره : هیچی .
محمد نگاه عصبانی اش را روی فنجان رو برویش چرخاند و پوزخند زد و گفت : هیچی .
دوباره به سوره نگاه کرد و گفت : هیچی ؟ بابا دستمریزاد . تو دیگه کی هستی ؟ تو شیطونم درس میدی .
سوره : جواب من چی شد ؟
محمد سریع به سوره نگاه کرد وگفت : همون موقع که گفتی درمورد رها میخوام باهات حرف بزنم باید میفهمیدم چی تو اون کله پوکته . اگه فکر کردی میتونی من رو از رها جدا کنی کور خوندی .اینکه م رها رو ول کنم و بیام سراغ تو . کور خوندی خانم .
و با صدای بلند داد زد : فهمیدی ؟
به گارسونی که به محمد اشاره میداد که ساکت باشد توجهی نکرد و دوباره داد زد : گفتم فهمیدی ؟
صدای باز شدن در به گوشش خورد صدای خنده ی سه دختر بود که به گوشش میخورد . به سوره نگاهی انداخت . داشت به پشت سش نگاه میکرد . صدای دختر را شنید . این صدا .. این صدای رهایش بود : نیا جلو .
سریع از جایش بلند شد و به رها نگاه کرد . فقط با و بسته شدن دهانش را میدید . چکار میتوانست بکند ؟ مشتهای کوچکی که به سینه اش میخورد او را از عالم هپروت ببیرون آورد . رها چه میگفت ؟
بازوانش را در دست گرفت تا خواست چیزی بگوید رها بازوانش را از دستهای او خارج کرد و به سمت خروجی دوید . دیدن اشکهای او قلبش را فشرده بود . چندین خیابان را به دنبالش دوید و صدایش میکرد . نگاهش به پژوی نقره ای رنگی افتاد که به سرعت به رها نزدیک میشد و بوق بلندی میزد . فقط توانست بلند صدایش کند :

رهـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــا .
پاهایش شل شد و بر روی زمین افتاد . با وحشت به صحنه ی مقابلش خیره شد . باید میرفت و رهایش را نجات میداد . شوری اشک را در دهانش احساس کرد . همین یک شوک کوچک بود تا بتواند روی پاهایش بایستد . محمد . این محمد مغرور . این محمد مغرور داشت برای یک دختر اشک میریخت . او یک دختر معمولی نبود . آن دختر قلب مغرورش را از آن خودش کرده بود . او رها بود . پاهای ناتوانش را روی زمین کشید و به طرف آن ماشین رفت . مردم را با دستانش کنار زد . با دیدن رها قلبش ایستاد . رها .. دختری که عاشقش بود . دختری که حاظر بود تمام دار و ندارش را برای او بدهد . حال روبرویش روی زمین افتاده بود . کنارش روی زمین نشست . به صورتش نگاه کرد.دیدن رها در این وضعیت برایش سخت بود .
سخت ...
خیلی سخت...
صدای شکسته شدن قلبش به وضوح شنیده میشد
صورت رهایش در خون غرق بود . چشماهی عسلیش بسته بود.محمد چقدر آن نگاه رادوست داشت . آرام دست پیشبرد و او را در آغوشش گرفت.برایش نگاهای مردم مهم نبود . هیچ چیزغیر از رها برایش مهم نبود.. رها را بر روی زمین گذاشت و به طرف آن مرد رفت . مقابلش ایستاد . قدش از آن پسر جوان خیلی بلند تر بود . هیچوقت اهل دعوا نبود .
هیچوقت ...
با خشم در چشمان آن پسر نگاه کرد . این نگاه محمد از صد هزار دعوا و بزن بزن بدتر بود .
فقط یک جمله گفت :
فقط دعا کن مشکلی براش پیش نیاد .
و با دستانش او را به آرامی هل داد . صدای آژیر آمبولانس در فضا پیچید .

***
روی صندلی سبز رنگی نشسته بود. انگشتان کشیه اشرا در موهایش فروکرده بود . نگاهی به ساعت روبرویش کرد . دقیقا 1ساعت گذشته بود. با شنیدن سر و صدایی از جایش بلند شد . با دیدن مادر رها و مادر خودش برای صدمین بار قلبش شکست .
به طرفشان رفت. صدای مادر رها چنان پتکی برسرش فرود می آمدند : محمد ؟ محمد ؟ دخترم ؟ چش شد ؟ کدوم نامردی زد بهش کجاست ؟
و با صدای بلندی گفت : رها ؟ رها کجاست ؟
او را روی صندلی نشاندند . از ورم زیر چشمهایش معلوم بود حسابی گریه کرده. به دیوار تکیه زد و سرش رابالا گرفت.
چه کسی باعث این اتفاق شد ؟
رها ؟ اگر رها نمی رفت کافیشاپ سوره را با او نمی دید.
سوره ؟ اوبود که به دوست قدیمیش پشت کرد و به او خیانت کرد
راننده ؟ اگر حواسش به رانندگی اش بود باعث تصادف رها نمی شد .
نه... مقصر اصلی فقط یک نفر است ...
فقط یک نفر ...
فقط فقط خود احمقش است ...
همه چیز تقصیر اوست ...
همه چیز ...
اگر اتفاقی برای رهایش می افتاد هرگز خودش را نمی بخشید...
هرگز ...
آرام وارد نماز خانه ی بیمارستان شد . تا به حال اینقدر خوشحال نبود . او باید نماز شکر به جا می آورد . نماز شکر . حرفی که از دهان دکتر خارج شده بود باعث شد تا دل زخم خورده اش بهبود یابد . تا عمر دارد این جمله از یادش نمی رود : خطر رفع شد .
رها پیش او ماند .
رها رهایش نکرد .
همانطور که قول داده بود رهایش نکرد . او باید روزی صد بار خدا را شکر میکرد . شکر به خاطر اینکه رها را از محمد جدا نکرد . شکر برای اینکه محمد باز هم میتواند چشمهای عسلی رها را ببیند . مهری را از درون قفسه برداشت و مشغول نماز خواندن شد . فقط میتوانست سه کلمه را بر زبان بیاورد .. ر ه ا ... اسم مورد علاقه اش . نمیدانست اگر راها نتهایش میگذاشت چه بر سرش می آمد ... بعد از پایان نما دستانش را به سمت آسمان بلند کرد و از ته دلش گفت : خدایا شکرت ...
حال داشت معنی دقیق این جمله را میفهمید ..
بلند شد و مهر را سر جایش گذاشت و به طرف اتاق که رها در آن بود حرکت کرد ...

***
آروم چشمامو باز کردم . نور لامپی که بالای سرم بود چشممو اذیت میکرد . نگام افتاد به پام .. اینم شکست ؟ اووووف . حالا انگار من با چی تصادف کردم . آروم سرمو چرخوندم سمت در . با دیدن مامان انگار دنیا رو بهم داده بودن . تا سرمو چرخوندم سمتش سرش از روی تخت بلند شد و منو نگاه کرد . بلند شد و اومد سمتم و بغلم کرد و زد زیر گریه : الهی خیر نبینه اونی که رهای منو به این روز دراورد . ببین خیر ندیده باهات چیکار کرد ؟
آروم گفتم : گریه نکن مادری . من خوبم .
ازم جدا شد اشکاشو پاک کرد و گفت : مادر پیش مرگت بشه الهی . استراحت کن خانمم . ایشالله که زودتر خوب میشی .
اومد پایین و صورتمو بوسید . واقعا من اگه این مادرو نداشتم چیکار میکردم ؟
فقط یه سوال داشتم .. محمد کجاست ؟ البته انتظار نداشتم الان بیاد پیشم . من ازش گله دارم. اون به عبارتی داشت به من ... نه حتی نمیتونم اسمشو بگم.. من دلم اش پره . از محمد .. از سوره ی نامرد .. سوره ؟ دوست قدیمیم ؟ من بهش اعتماد کرده بودم . چطور تونست به من پشت کنه .. چطور ؟
( -: سلام دختر خانم .. اسمت چیه ؟
-: رها اسم تو ؟
-: من اسمم سوره اس . میای با هم دوست شیم ؟
-: آره . خیلی دوست دارم . )
قطره اشکی از گوشه چشمم افتاد رو بالشتم .
( -: اه ؟ بازم افتادیم تو یه مدرسه ؟
-: آره خیلی خوبه رها . تو یه کلاسیم . خودم اسمتو پیدا کردم . مطمئنا دوم و سوم راهنمایی هم با هم میوفتم تو یه کلاس .
-: اینطوری که خیلی خوبه
-: دعا کن زود تر مدارس باز شن .
-: اوهوم . )
رو به پنجره اتاقم کردم و رفتم تو فکر ....
( -: سوره باورت میشه ؟ دوتامون یه رشته دراومدیم ؟ همون آرزویی که حتی تو خوابمونم نمیدیدیم ؟
-: باورش سخته . خیلی سخت . )
کی فکر میکرد دوستی پاک ما آخر و عاقبتش اینطوری بشه ؟
صدای باز و بسته شدن در اومد . حتما مامانه باز اومده حال منو بپرسه . حالا میاد میگه . ببین پاتو زد شکست ؟ ببین با رهام یکار کرد ؟ ببین سرت چند تا بخیه خورده ؟ دیدی زد ناقصت کرد ؟
صدای پاش نزدیک و نزدیک تر میشد . محال بود مامان باشه نه مامان نیست . مامان نیست ..
مطمئنا مامان نیست .
نکنه ؟
صداشو که شنیدم تنم لرزید اما دلیلشو نفهمیدم ..
محمد : رها ؟
جوابشو ندادم .
محمد : رها از من ناراحتی ؟
با این حرفش برگشتم سمتش . وای نه . دوباره برق چشماش داره منو .... نه .. نه ... رها قوی باش گول این نگاه ها رو نخور . از خودت دفاع کن . ازش دلیل بخواه . بابت اون کارش دلیل بخواه ازش .
گفتم : نه عزیزم . اصلا ناراحت ناراحت نیستم . اصلا واسه چیی باید ناراحت باشم ؟ فدا سرت . من بخشیدمت به خاطر اینکه با بهترین دوستم داشتی ... میبخشمت عزیزم . فدای یه تار موت .
اشکام ریختن بیرون . باید این حرفو بهش میزدم : فدای یه تار موت که داشتی ... داشتی به من خیانت میکردی .
اشکام با سرعت بیشتری ریختن بیرون . پتو رو کشیدم رو سرم و صدای هق هقمو بیشتر کردم . احساس میکردم با حرفام راحت شدم . راحت . ولی نه . رها تو باید دلیل کارشو بپرسی . چرا ؟
محمد : دوست نداری از همه چیز با خبر بشی ؟
پتورو با یه حرکت از رو سرم برداشتم و گفتم : دیره ... واسه توضیح دیر شده.
محمد: نه دیر نشده . هنوز دیر نشده . گوش کن رها . باید همه چیزو راجع به بهترین دوستت بدونی . بذار از اول بگم . من از همون بچگی دوستت داشتم . دوست که نه عاشقت بودم . از همون اولم تورو ماله خودم میدونستم . یه حسی بود که مگفت این عشق زودگذره . از الان فراموشش کنی بهتره . اما یه حس دیگه میگفت بهتر از این حس گیرت نمیاد سفت و محکم بچسبش . وقتی چند سال گذشت فهمیدم این عشق از هر عشقی واقعی تره . با درس و دانشگاه سعی داشتم فراموشت کنم یا کمتر فکرمو بهت مشغول کنم . اما نشد که نشد . خودمم نمیخواستم که بشه . هیچوقت نمیخواستم . از رفتارا تو هم میشد یه چیزایی رو فهمید . از طرز حرف زدنت . اونجوری که با من حرف میزدی با محسن حرف نمیزدی . اونجوری که به من نگاه میکردی به محسن نگاه نمیکردی . وقتی مومدم خونتون همیشه روبروی من مینشستی . هیچوقت روبروی محسن نبودی .
دیگه یه جورایی از احساسات به خودم مطمئن شده بودم . این منو خیلی خوشحال کرد . شب و روزم شده بود تو. فکر به تو .. تا این که تصمیممو گرفتم . گفتم که میام خواستگاریت . اما میخواستم وقتی پا پیش بذارم که تو نباشی و وقتی میدیدمت همه چی یادم میرفت . وقتی که با دوستات رفته بودی شمال اومدم پیش عمو و باهاش حرف زدم . اونم راضی بود. ولی بهشون گفته بودم بهت بگن محسن داره میاد خواستگاریت . میخواستم ببینم چیکار مکنی . دقیقا هم فهمیدم . تو فکر میکردی من محسنم . اصلا به من نگاه نکردی . وقتی رفتیم تو اتاق و تو فهمیدی من محمدم . رنگ نگاهت تغییر کرد . این منو خیلی خوشحال کرد . دیگه از همه چیز مطمئن بودم . اونشب تو ماشین وقتی بهت نگاه کردم . فهمیدم من الان خوشبخت ترینم . وقتی تو باغ بوسیدمت دوست داشتم زمان همینجا بایسته ... وقتی برگشتیم . سوره یکی دو باری اومد پیشم و ابراز علاقه کرد . اما تو فقط تو قلب من بودی . من قلبم عاشق بود . عاشق تو . سوره رو رد کردم . فکر میکردم . از شرش خلاص شدم . چند روزی پیداش نشد . ولی چند روز پیش زنگ زد شرکت . مگفت چیزایی میگه که ممکنه دید منو 360 درجه تغییر بده. نسبت به ... نسبت به تو ... دلم نمیخواست برم . چون هیچ چیزی دید منو نسبت به تو تغییر نمی ده . امروز صبح که رفتم اون کافیشاپ ... دل تو دلم نبود . نمیدونستم میخواد چی بهم بگه . وقتی ازش پرسیدم که چی میخواد بگه . دوباره همون حرفاشو تکرار کرد . میدونست اگه بگه میخواد در باره ی چی حرف بزنه من نمیرفتم . گفته بود درمورد رها که منو بکشونه اونجا . بهش گفتم با این کاراش به جایی نمیرسه . وقتی تو اومدی ... تو خودت بقیه شو میدونی .... رها ؟ باوم کن . من تورو با هیچی عوض نمی کنم . هیچی .. رها ؟ حالا که همه چیزو فهمیدی تصمیم گیری با خودته . میتونی هر راهی رو که دوست داری انتخاب کنی . اگه بگی باورت کردم . تا تهش باهاتم . اما ... اما اگه بگی .. رها ؟ اگه بگی دوستت ندارم قول میدم برم و پشت سرمم نگاه نکنم . اونوقتم باهاتم اما فقط مثل یه پسر عمو .
حرفاش آتیشم زد . حالا میفهمم همه چی زیر سر صمیمی ترین دوستم بود . سوره .. سوره ی بی وجدان .... پس بگو چرا این اواخر با من اینطوری شده بود... من هنوزم نمیتونم از این چشما بگذرم . فقط تونستم اینو بگم :
باهات میمونم . چون قلبم عاشقه ...
باهام میمونی چون قلبت عاشقه ...
با هم میمونیم چون ... چون ... قلبهای ما عاشقن .

***
تو این چند روزه حالم بهتر شده بود . بخیه های سرم داشت خوب میشد . پامم دکتر گفته بود باید کم دیگه تو گچ باشه . دلم میخواست از شر این بیمارستان لعنتی خلاص بشم . اما طبق گفته ی دکتر فردا مرخص بودم . ای داد . حالا نمیشه امروز برم ؟ در اتاق باز شد و مامان و زن عمو اومدن تو . حالا انگار با تریلی تصادف کردم و حافظه ام رو هم از دست دادم . هر روز میان حالمو میپرسن و به اون راننده ی بدبخت بد و بیراه میگن . البته هر دوشون فقط همون حس مادرانه رو دارنا ... اومدن سمت تخت و بوسیدنم و طبق حدسم دوباره همون حرفا شروع شد . حصله مداشتم غرغراشونو گوش کنم که گفتم :
مامان ؟ بیا یکم این دسته رو بچرخون میخوام بشینم . کمرم پکید اینقدر دراز کشیده بودم .
سریع از روی صندلی بلند شد و اومد سمت تخت و دسته رو چرخوند . اوهوم .. اوم . حالا خوبه .
-: بسه خوب شد .
یکمی مکث کردم . دلم برای بابا هم تنگ شده بود .. دوست داشتم ببینمش .
-: مامان بابا نمیاد ؟
با مهربونی نگام کرد و گفت : واسه وقت ملاقات میان .
لبخند زدم . خوشحال شدم .
مامانم و زن عمو بلند شدن و بعد از بوسیدنم . از اتاق رفتن بیرون . خدارو شکر حداقل محمد اینو برام آورده بود . از روی میز آهنی جفتم حافظ رو برداشتم و بازش کردم . همون چیزی در اومد که از بچگی عاشقش بودم .. یادمه نشستم حفطش کردم . حافظو بستم و شروع کردم به خوندن ..
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت با من راه نشین باده ی مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه ی کار به نام من دیوانه زدند
جنگ هفتادو دو ملت همه را عذر بنه چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
ادامه اش یادم نبود دوباره باش کردم و از روش خوندم :
شکر آنرا که میان من و او صلح افتاد صوفیان رقص کنان ساغرشکرانه زدند
آتش آن نیست که ازشعله ی خندند شمع
آتش آنست که در خرمن پروانه زدند
کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زندند .
میخواستم صفحه ی دیگه ای رو باز کنم که صدای باز و بسته شدن در اتاق رو شنیدم . سرمو چرخوندم سمت در . با دیدنش چشمام گرد شد . چطوری روش شد ؟
صداش منو از فکر و خیال درآورد : سلام .
جوابشو ندادم . فقط سرمو به معنی سلام تکون دادم . صدای تق تق کفشاش رو اعصابم بود داشت میومد سمتم . رمو ازش گرفتم .
( -: رها چی شده ؟
-: همش تقصیر تو بود خانم منو دعوا کرد .
-: الان باهام قهری ؟
-: نه . ولی ازت ناراحتم ..)
سوره نشست رو صندلی جفت تختم و گلی که برام خریده بودو گذاشت وسط دستام . بهش یه نگاه کوچیک انداختم . دقیقا گل های مورد علاقه امو خریده بود . رز سفید و قرمز . کاغذی که دورش بود سفید رنگ بود . با دیدن گل .. بغض گرفتم . رومو چرخوندم سمت پیجره و گفتم :
برای چی اومدی ؟
خیلی ریلکس جواب داد :
اومدم دوستمو ببینم .
هه .... دوستی .....
-: خدا بیامرزش .
از صداش تعجب مبارید : کیو ؟
-: کیو نه چیو ؟
-: خب چیو ؟
رومو گرفتم سمتش و زل زدم تو چشماش و گفتم :
دوستی چندین و چند ساله مونو .
سوره با تعجب نگام کرد و گفت :
معلوم هست چی داری میگی رها ؟
-: آره کاملا معلومه . اصلا وایسا ببینم تو با چه رویی بلند شدی اومدی اینجا ؟ چطوری روت شد ؟ چطور روت میشه الان زل بزنی تو چشمام و بگی معلوم هست از چی حرف میزنی ؟ خجالت نمیکشی سوره ؟ هه ... چه واژه ی غریبیه واسه تو ...
سوره : اگه منظورت اون روزیه که با محمد تو کا ...
-: اسمشو رو زبون کثیفت نیار .
سوره : اگه منظورت اون روزیه که داشتم با آقای سالاری توکافیشاپ حرف میزدم باید بدونی که در اشتباهی . اصلا مگه تو میدونی داشتیم درمورد چی حرف میزدیم ؟ اول بفهم .. بعد قضاوت کن .
-: من همه چیو فهمیدم . حکمم صدار کردم .
چشمامو دوختم به گلها و گفتم : حداقلش اینه که فهمیدم نباید به هر کسی اعتماد کرد و همه دار و ندارشو بهش بگه .
سوره : خانم قاضی .. من و آقای سالاری داشتیم در مورد کار حرف میزدیم . چون بهم پیشنهاد داده بود که برم اونجا کار کنم تا از شر اون آرایشگاه نحس راحت بشم ...
پوزخندی م و گفتم : هه .. آفرین .. چه نامزد مهربونی دارم من .. چقدر خوب که به فکر هموطناشه . از بین این همه آدم که دارن خودشونو به هر دری میزنن تا شغل پیدا کنن اومده سراغ دوست من . چقدر عالی . فقط لازم نبود تو کافیشاپ حرف بزنین . تو شرکت قهوه هم هست . میتونستی همونجا قهوه بخورین .
مکث کوتاهی کردم و گفتم : پاشو برو رد کارت . دیگه نمیخوام چشمم تو چشمت بیفته . اگه هم دنبال کار بودی از همین بیرون که روزنامه بخر . مطمئن باش همه بهت احتیاج دارن .
از جاش بلند شد و با غیظ گفت :
منتظر باش .. منتظر روزهای بعدت . نوبت خنده ی منم میشه .
-: باشه منتظر میمونم .
رفت به طرف در . اما همین که میخواست درو باز کنه گفتم :
گلتم ببر .
نگاه کوچیکی بهم کرد و یه پوزحند صدا دارم بهم زد و رفت بیرون . دسته گلو بلند کردم و نگاهش کردم . اینا گل های مورد علاقه ام بودن . زیبا ترین گل از نظر من. اما حالا زشت ترین شئ تو دنیا همینا بودن ...
اینا بوشون برای من خوشبوترین بو بود . اما حالا بوی فاضلاب میداد . یه چیزی بدتر از اون .
گلو محکم پرت کردم سمت در و به اشکام اجازه ی بیرون اومدن دادم ..
لباسامو پوشیده بودم و منتظر بابا بودم .. خداروشکر تا چند دقیقه ی دیگه از شر این بیمارستان راحت میشدم . دیرو که بابا اومد پیشم. بغلم کرد و سرمو بوسید .. برای من چقدر این بوسه ارزشمند بود ...
در اتاق باز شد . محمد و بابا و مامان اومدن تو . مامان و بابا بوسیدنم و محمد هم یه چشمک کوچولو زد بهم . خنده ی آرومی کردم . انگار نه انگار 27 سالشه .. انگار یه پسر بچه ی دبیرستانیه ...مامان دستمو گرفت و از تخت اومدم پاین . دکتر گفته بود گچ پام باید حدودا 3 هفته ی دیگه رو پام باشه . همیشه از دیدن اینجور عصا ها خندم میگرفت . اما حالا مجبور بودم ازشون استفاده کنم . آروم یکیشو گذاشتم زیر بغلم و با کمک مامان شروع کردم به راه رفتن . برای من راه رفتن باهاشون زیاد سخت نبود . مامان در ماشینو برام باز کرد و کمکم کرد بشینم رو صندلی عقب . سرمو تکیه دادم به پشتی صندل و چشمامو بستم . مامان کنارم نشسته بود . بابا جلو و راننده هم محمد بود .
-: محمد میشه یه چیزی بذاری گوش کنیم ؟
محمد : باشه .. الان میذارم ..
دکمه پخشو زد . آهنگ شروع شد .
خیلی وقته دلم میخواد بگم دوستت دارم،بگم دوستت دارم،بگم دوستت دارم
از تو چشمای من بخون که من تو رو دارم ، فقط تو رو دارم،بی تو کم میارم
نبینم غم و اشکو تو چشمات،نبینم داره میلرزه دستات
نبینم ترس توی نفسهات، ببین دوست دارم
منم مثل تو با خودم تنهام ،منم خسته از تمومه دنیام

منم سخت میگذره همه شبهام ،ببین دوستت دارم
دوست دارم وقتی که چشماتو میبندی ،با من به دردای این دنیا میخندی
آروم میشم ببین ازغم و دلتنگی،بیا به هم بگیم دوستت دارم
دوست دارم من تو چشمای قشنگ تو ، دارم واست میخونم این آهنگ تو
هرچی می خوای بگو ازدل تنگ او ، بیا بهم بگیم دوست دارم

آهنگ قشنگی بود ... ازش خوشم میومد . لبخند زدم . از تو آینه هر از گاهی به من نگاه میکرد . این نگاه پر از آرامش بود . آرامش ... من عاشق آرامش چشماش بودم .
دیـگـــر نه اشـکـــهایم را خــواهـی دیــد
نه التـــمـاس هـــایم را
و نه احســـاســاتِ ایــن دلِ لـعـنـتـی را…
به جـــایِ آن احســـاسی که کُـــشـتـی
درخـتـی از غــــرور کـاشـتم…
"رمان قلب های عاشق"کاملا عشقولانه 1
 
قلب (دی) ماهی ها یه طرفس اگه از قلبش بیرون افتادی دیگه راهی واسه برگشت نیست!
پاسخ
 سپاس شده توسط niloofarf80 ، s1368 ، جوجه طلاz ، AعطریناA
#4
ایندفعه حداقل باید 20 تاسپاس بدید تا بقیه اش رو بزارمAngryAngry 150تا بازدید3تانظر 4تا سپاسcryingAngrycryingAngry
دیـگـــر نه اشـکـــهایم را خــواهـی دیــد
نه التـــمـاس هـــایم را
و نه احســـاســاتِ ایــن دلِ لـعـنـتـی را…
به جـــایِ آن احســـاسی که کُـــشـتـی
درخـتـی از غــــرور کـاشـتم…
"رمان قلب های عاشق"کاملا عشقولانه 1
 
قلب (دی) ماهی ها یه طرفس اگه از قلبش بیرون افتادی دیگه راهی واسه برگشت نیست!
پاسخ
 سپاس شده توسط kh.h ، niloofarf80 ، neda13 ، دختر اتشی ، s1368 ، khanomekhone
#5
بخدا حوصله ندارم که بخونم .واسه همین سپاس نمیدم.
Tell these girls
they don’t need men
-to feel like -women
پاسخ
 سپاس شده توسط هیوا1
#6
خبری از سوره نبود .. این منو خوشحال میکرد . نمیتونستم بگم اون دوست منه . اون از دشمن هم برای من بدتره . خیلی بدتر ...
دیروز دکتر گچ پامو باز کرده بود . گفت خوب شده اما بازم کمتر فعالیت بکن ..
به لباسایی که دورم پخش شده بود نگاه کردم . مثل همیشه . یه مانتوی قهوه ای سوته رو انتخاب کردم با یه شلوار پارچه ای .. هنو میترسیدم شلوار لی بپوشم . شال مشکیمو انداختم رو سرم و آروم از سر جام بلند شدم و رفتم سمت در خونه . محمد دم در منتظر بود . باورم نمیشد .. همه چی جور شد ... همه چی ... اگه اون اتفاق نمی افتاد . 3 روز بعدش عروسیمون میبود . اما به لطف سوره عروسیمون 1 ماه و خورده ای عقب افتاد . در ماشینو باز کردم و نشستم تو ماشین : سلام .
نگام کرد و گفت : به به .. جو جو خانم .. نیستت .. کم پیدایی .
خندیم و گفتم : صد بار گفتم اینطوری صدام نکن .
محمد : پس چجوری صدات کنم ؟
رومو گرفتم سمت پنجره و گفتم :
میگی جو جو خجالت میکشم .. نگو
آروم خندید و گفت : دیگه خجالتو ببوس بذار کنار تازه اولشه گلم .
نگاهش کردم. چشمک زد و ماشنو به حرکت درآورد تمام مسیرو گفتیم و خندیدیم .. ازش ممنون بودم که درمورد سوره چیزی ازم نمی پرسه .
رفتیم تو مغازه تا باس عروس انتخاب کنیم . نمیخواستم لباسم سفید باشه . اما افسوس که همه سفید بودن ..
هر کدوم از اون یکی خوشگلتر بود . نگام چرخید رو یکی از لباسا .. آه همونی بود که دنبالش بودم . رفتم سمتش و دقیقتر بهش خیره شدم . لباس نباتی رنگی بود که دامنش همونطور که همیشه دوست داشتم زیاد پفی نبود . و ساده میومد تا پایین و دنباله هم نداشت .. من عاشق لباسای ساده بود . فقط از پشت توری رو آورده بود گوشه ی لباس و گلش کرده بودن . بالا تنه اش هم آستین حلقه ای یقه هفت بود . عالی بود .. عالی . پروش کردم . محمد که خیلی تعریف میکرد که عالیه و ماه شدی و همینو میخریم . یه شنل رنگش هم خریدیم که روش بپوشم و یه جفت صندل که پاشنه ی زیادی هم نداشت رو هم خریدیم ... حلقه هم انتخاب کردیم . بازم یه حلقه ی ساده که دو ردیف کوچولو روش نگین داشت و ست با حلقه ی محمد بود . کت و شلوار محمد هم یه کت و شوار مشکی براق بود که خودم انتخابش کرده بودم . یه کراوات سفید که خط های مشکی توش بود هم خریدیم .. فکرنمیکردم خریدا اینقدر زود انجام بشه . برام بستنی خرید و خوردیم .. هر چی میگفتم نه نمیگفت .. واقعا که تو بهترینی محمد ..
بهترین ....
بهترین ........
صبحش ساعت هشت از خواب بیدار شدم . از شب قبلش عاطفه اومده بود خونمون تا باهام بیاد آرایشگاه .. خداروشکر کردم که از سوره خبری نبود . کارتهایی که با عاطفه سفارش داده بودیمو دیدم . عالی شده بودن . کرم رنگ بودن . دیشب نیم ساعت چهل و پنج دقیقه ای با محمد حرف زدم .. گفته بود صبح میره آرایشگاه ... بعدم ماشینو گل میزنه و بعدم با فیلمبردار میاد ارایشگاه دنبال من .. داشتم از ذوق میمردم . نفهمیدم چطوری لباس پوشیدم و رسیدم آرایشگاه . وقتی به خودم اومدم که دیدم که زیر دست اون خانمه بودم که فکر کنم 5 برابر خودم بود و همه وزنشو انداخته بود روم . دقیقا داشتم خفه میشدم .


من چه فکرایی که نمیکردم . با خوم گفته بودم روز عروسیم میرم آرایشگاه خودمون و سوره منو آماده میکنه اما اون اتفاقات باعث شد دوستی ما به هم بخوره . البته خودمم خیلی راضی بودم .راضی از اینکه فهمیدم چه آدمی بود ..
میخواستم ببینم این آرایشگر که این همه پول ازمون گرفت میخواد چیکارمون کنه ...
صداش منو از فکر و خیال بیرون آورد :
پاشو لباستو بپوش .
آروم چشمامو باز کردم . با دیدن خودم دهنم باز موند . خدایا چیکار کرده . محشر شدم .
با جیغی که عاطفه زد سریع رومو گرفتم سمتش وگفتم :
درد .. چته ؟
گفت : دختر خودتو دیدی ؟ عالی شدی ...
دوباره خودمو تو آینه نگاه کردم . یه سایه هم رنگ چشمام زده بود پشت چشمام . و یه ردیف باریک هم اکلیل بالاش زده بود . رژ گوشتی رنگ زده بود به لبام . همون رنگ که خودم بهش گفته بودم . رفتم تو رختکنش و لباسمو به هزاربدبختی تنم کردم . البته نا گفته نماند عاطفه هم کمک کرد ...وقتی با لباس دیدم گفت :
وای دختر چی شدی ... من موندم این محمد بدبخت چطوری میخواد تا شب صبر کنه ؟
آروم زدم به بازوشو گفتم :
تو نگرانش نباش .. خودش میدونه چیکار کنه .
با لحنی که سعی داشت یکمی بهش دلسوزی بده گفت :
آخه نگرانشم .
گفتم : نگرانش نباش
رفتم نشستم رو صندلی تا موهامو درست کنه . یه چند باری موهامو گرفت و کشید که باعث شد جیغ بزنم . آخه به خدا خیلی درد داشت . به عاطفه نگاه کردم داشت آرایش میکرد . یه کت سفید ساتن پوشیده بود با یه دامن مشکی از همون جنس .. واقعا خوش هیکل بود ...
-: آییییییییییییییییی . یواااااااااااش .
عاطفه برگشت سمتم و گفت : چت شد ؟
-: هیچی موهامو کشید دردم اومد .
آرایشگره گفت : یکم تحمل کن الان تموم میشه .
حالا خوبه خودم اینکارما . میدونم حالا حالا ها مهمونتیم .
همونطور که حدس میزدم چهل دقیقه بعد کارش تموم شد . بلند شدم و خودمو تو آینه نگاه کردم . اوهوم خوب شده بودم . از چند جهت دیگه خودمو نگاه کردم . آره عالی شده بودم . رفتم جفت عاطفه نشستم . شلنم تو دستش بود و سرشم تو گوشیش . بشکن زدم سرشو بلند کرد و موهامو دید : واااااااااااااای دختر ترکوندی . وجدانن خودتی ؟ اوف کارش عالیه ها .
-: آره خودمم . حداقل خوبه این همه پول گرفت کارشخوب بود .
-: اوهوم . یادم باشه واسه خودمم بیام اینجا .
با دست راستم کشیدم تو سرش و گفتم : ایشالله .
صدای آرایشگره اومد : عروس خانم بیا که شوهرت اومد .
لبخند زدم و بلند شدم . چه واژه ی زیبایی بود ... شوهر ...

***
خدارو شکر عاقد قبول کرده بود بیاد تالار . واسه همین مسئله ای نداشتیم . نگاه کردم به قرآنی که توی دستم بود . یه نگاه زیر چشمی هم به محمد انداختم . از حرکت ریز لبهاش فهمیدم که داره قرآن میخونه .
-: عروس خانم وکلیم ؟
چشمامو بستم و با لذت گفتم :
با اجازه ی پدر و مادرم بله .
صدای کل مامان اول از همه شنیده شد . بعد از گرفتن بله از محمد عاقد تبریک گفت و بعد از گرفتن امضاها از تالار رفت . به محمد نگاه کردم با همون لبخند خوشگلش داشت نگاهم میکرد . نمیتونستم زیر نگاهش دووم بیارم مطمئن بودم کار دست خودم میدم . سرمو انداختم پایین . حلقه رو با ظرافت دستم کرد و بوسه ای هم روی دستم زد . همین یه بوسه کافی بود تا داغ بشم از حرارت بوسه اش بسوزم . منم حلقه رو دستش کردم و یه نگاه کوچیک بهش انداختم . چیکار کنم دست خودم نبود .. شاد این عسلی که ازانگشت محمد خوردم از هر عسلی شیرینتر بود . شیرینیه عشق ...
رفتیم تو تالار همه در حال درق و پایکوپیبودن . نشستیم تو جامون .
بعد از دو تا آهنگ حدیث و نرگسو دیدم که داشتن میومدن سمتم . خدارو شکر که اینا مثل سوره نبودن ....
خدا روشکر ..
حدیث از همون فاصله با همون صدای جیغ جیغوش گفت :
واااااااای رها .
و دوید سمتم و بغلم کرد و بوسیدم و گفت :
خوشبحالت دوستم .. منم میخوام عروس شم .
-: ایشالله . دو هفته دیگه عروس شی .
جیغ زد و گفت : جونه من ؟ ایشالله که نفست خیره .
نرگس زد به بازوی حدیث و گفت : ببند . یه جور میگی انگار داری میترشی .
حدیث : این چه حرفیه دیونه ؟ دارم دعا میکنم .
رو کرد به من و گفت :
رها جون دست راستت تو سر من و نرگس و لاله .
خندیدم و با دستم تو سرشون کشیدم و گفتم: اینم برا شما .
مکث کردم و گفتم : لاله کو ؟
با نگام تالارو گشتم . اوه اوه . دیدمش . خندمو قورت دادم و گفتم :
اوناهاش .
حدیث و نرگس برگشتن و پشت سرشونو نگاه کردن .
نرگس : واااااااااااای .. خدا شانس بده .
حدیث : حالا کی هست ؟
گفتم : محسنه .
اینبار حدیث گفت : ایول بابا . چه برادر شوهری داری .. مجرده دیگه ؟
با ضربه ای که نرگس زد تو پهلوش داد زد و گفت : آی وحشی . سوراخم کردی .
نرگس : خو آدم نیستی . مجبورم دست به خشونت بزنم . اصلا بیا بریم .
حدیث گفت : بریم ببینیم میتونیم یکیو تور کنیم یا نه .
نرگس : حدیییییییییییییییییییث .
خندیدیم . رفتن سمت صندلیاشون . از شوخیایی که میکرد خوشم میومد . دختر باحالی بود .
دست محمدو رو دستم احساس کردم . نگاهش کردم . برق تو چشماش دیوونم کرد : پاشو نوبت ماست .
لبخند زدم و همراهش بلند شدم و رفتیم پایین . تا ایستادیم وسط چراغا خاموش شد . و آهنگ پخش شد . عصبی شدم حالا خوبه صد بار گفته بودیم بهش آهنگ خارجی نذاره . اما خب بیخیال . همینم خوبه ..
به دست محمد که به سمتم دراز شده بود نگاه کردم آروم دستمو به سمتش گرفتم ودستشو گرفتمتو دستم و رفتم تو آغوشش . لباشو به گوشم نزدیک کرد و گفت :
یه چیزیو میدونستی ؟
-: چیو ؟
-: خیلی میخوامت .
آروم خندیدم و گفتم : ما بیشتر .
اینقدر در گوشم حرف زد تا آهنگ تمام شد و از هم جدا شدیم . بعد از اینکه دستمو به دست محمد دادن سوار ماشین شدیم و به طرف خونه حرکت کردیم . واسه من که دیگه جونی نمونده بود نمیدونم اینا چقدر انرژی دارن که هنوز خسته نشدن . بالاخره نخود نخود کردن و رفتن خونه هاشون و من و محمد هم رفتیم به آشیونه ی عشقمون ...

درو با کلیدش برام بازکرد و ایستاد تا برم تو . صندلامو از پام درآوردم و رفتم تو . پشت سرم وارد شد و درو بست . با اشتیق داشتم به خونه نگاه میکردم فکر نمیکردم اینقدر خوب بشه . مبلای سفیدمون روبروی تلوزیون بودن . وسط هم یه قالیچه سفید . بیشتر وسایل سفید بود . همون رنگی که عاشقش بودم . برگشتم سمت محمد و گفتم:
فکر نمی کردم اینقدر خوب بشه .
با اشتیاق نگام کرد و گفت :
قابلتو نداره خانومیه من .
لبخند زدم و گفتم :
بریم بخوابیم . خیلی خوابم میاد .
گفت : نگو که میخوای بخوابی .
-: میخوام بخوابم خسته ام .
-: رهـــــــــــــا ؟
یه جوری گفت رها که اگه میگفت خودتو بنداز تو دره هم قبول میکردم . اینم نقطه ضعفمونو پیدا کرده بود .
-: چیـــــــــــــه ؟ بخدا خسته ام .
یکمی مکث کرد و گفت : خیلیه خوب . الان خستگیت در میره .
با یه حرکت از رو زمین بلندم کرد . جیغ زدم و دستمو دور گردنش حلقه کردم : محمد ؟ تورو خدا بذارم زمین میترسممممممممم ..
خندید و گفت : اووووووی . تو که ترسو نبودی .
-: چیکار میکنی ؟ خوابم میاد ... محمد ؟
-: وااااااای چند دقیقه وایسا .
در اتاقو باز کرد و داخل شد . اتاق هم سفید بود . تخت سفیدمون اول از همه نظرارو جلب میکرد . به گلایی که روش ریخته بود نگاه کردم و گفتم :
چه نازن .
-: گلا ؟
-: آره .
-: من ریختمشون رو تخت .
نگاهش پر از شیطنت بود .
-: چی میخوای ؟
با شیطنت گفت : اول از همه بوس .
اخم کردم و گفتم : بی ادب .
خندید و گذاشتم رو تخت . و کتشو درآورد و کنارم دراز کشید و گفت :
یعنی نمی بوسیم ؟
-: نه . لوس میشی .
-: نمیشم .
و قبل از اینکه بذاره حرفی بزنم لباشو گذاشت رو لبام . اجازه ی هر گونه حرف زندنی رو ازم گرفت . چرا دروغ بگم ؟ خودمم میخواسمتمش . با تمام وجودم . دستمو آوردم بالا و دور کمرش حلقه اش کردم . دستش که به طرف لباسم رفت یکمی دودل شدم اما دیگه کار از کار گذشته بود . چشمای خمارشو باز کرد و گفت : رها ؟
-: جانم ؟
-: قسم به قلب های عاشقمون که تا عمر دارم و قلبم میزنه عاشقت میمونم . مطمئن باش .
سرمو به سرش نزدیک تر کردم و گفتم : مطمئنم .
و اینبار خودم لبهامو گذاشتم رو لبهاش ...

قصه ی عشق من و تو قشنگیه خیاله
من و تو ماهی تو آبم که جداییمون محاله .

تینا . . . (باران)

8 / 7 / 1391
ساعت 50 : 17 دقیقه ی بعد از ظهر
پایان
دیـگـــر نه اشـکـــهایم را خــواهـی دیــد
نه التـــمـاس هـــایم را
و نه احســـاســاتِ ایــن دلِ لـعـنـتـی را…
به جـــایِ آن احســـاسی که کُـــشـتـی
درخـتـی از غــــرور کـاشـتم…
"رمان قلب های عاشق"کاملا عشقولانه 1
 
قلب (دی) ماهی ها یه طرفس اگه از قلبش بیرون افتادی دیگه راهی واسه برگشت نیست!
پاسخ
 سپاس شده توسط neda13 ، sjmmc ، kh.h ، s1368 ، جوجه طلاz ، AعطریناA
آگهی
#7
خیلی قشنگه تووخدا زودزود بذارRolleyesHeartHeartHeart
پاسخ
 سپاس شده توسط هیوا1
#8
اسپم ها پاک شدند.
پاسخ
 سپاس شده توسط هیوا1
#9
قابل توجه بضیا که میگن بقیش رو بزار باید بگم که متاسفانه تموم شد اگر دقت کرده باشید



دوستتون دارم
دیـگـــر نه اشـکـــهایم را خــواهـی دیــد
نه التـــمـاس هـــایم را
و نه احســـاســاتِ ایــن دلِ لـعـنـتـی را…
به جـــایِ آن احســـاسی که کُـــشـتـی
درخـتـی از غــــرور کـاشـتم…
"رمان قلب های عاشق"کاملا عشقولانه 1
 
قلب (دی) ماهی ها یه طرفس اگه از قلبش بیرون افتادی دیگه راهی واسه برگشت نیست!
پاسخ
#10
حوصله نداشتم بخونم ولی سیوش کردم بعدا میخونمSadمتاسفم
پاسخ
 سپاس شده توسط هیوا1


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان