امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بچه مثبت(از اولش)

#31
برای اولین بار تو زندگیم تا صبح خوابم نبرد و حرفهای متین مثل پتک تو سرم فرود میومد.........
یه چیزیو مطمئن بودم اونم این بود که احساسی که به متین داشتمو تا حالا در مورد دیگری تجربه نکرده بودم .
اون بهم گفته بود از روز اول تو دانشگاه اونم دقیقا زمانی که من جلوی همه بچه ها سر به زیر بودن متینو مسخره کرده بودم عاشق شده ...........
بدتر از همه حال خرابش بود که برام غیر قابل تحمل بود ..........
بدون هیچ فکری گوشیمو در اوردم و براش نوشتم حالتون بهتره؟
همین که دکمه سند و زدم تازه نگام به ساعت افتاد 3:45 .......وای خدا باز بدون فکر یه غلطی کردم .....با شنیدن زنگ پیام گوشیم از جا پریدم .......
جواب داده بود پس اونم نخوابیده بود .......
سریع پیامشو باز کردم ....
-دل خراب من از این خرابتر نمیشود ...........که خنجر غمت از این خرابتر نمیزند
جواب دادم :
-من نمیخواستم هیچ وقت اینطوری ببینمتون
سریع جواب داد :
احساس سوختن به تماشا نمیشود ..........آتش بگیر تا که بفهمی چه می کشم
حالا این وسط برام شعر و شاعریش گل کرده ...شیطونه میگه منم جوابشو با میم بدما ....
-من و تو هر دو به یک شهر و زهم بی خبریم
هر دو دنبال دل گمشده ی در به دریم
ما که محتاج همیم آه چرا
از کنار تن تب کرده ی هم میگذریم
ما دو کبکیم هوا خواه هم اما افسوس
هر دو پر بسته ی چنگال قضا و قدریم
آسمان یا که قفس آه چه فرقی دارد
پر پرواز نداریم و بی بال و پریم
وقتی پیامو سند کردم انگار خیالم راحت شد تموم اونچه باید بهش میگفتم تو این شعر بود باید منتظر جوابش میموندم اما نزدیک ساعت 6 بود که خوابم برد.










امروز برام دانشگاه رفتن یه معنی دیگه داشت ......
سریع لباساما پشیدم و موهامم تا آخرین تار دادم تو مقنعمو از اتاقم پریدم بیرون که تازه پیام متینو خوندم...
-تا حالا انقدر برا دانشگاه رفتن بیتاب نبودم ....با اینکه از همون روز اول عاشقت شدم و مشتاق دیدنت ولی امروز یه روز دیگست....
با خواندن متن پیامش نیشم تا بنا گوش باز شد .......
-خانم صبح بخیر صبونه آمادست .........
-سلام ........نمیخورم ........
مامان با اون موهای بیگودی کرده از آشپزخنه خارج شد و گفت :
-برو بخور تا دوباره فشارت نیافتاده مثل دیشب حالت بد بشه .......
-چشم قربان......
بعدم پریدمو لپش بوسیدمو گفتم :سلام پرنسس زیبا صبحتون بخیر ......
مامان در حالی که از تعجب ابروهاش بالا پرید گفت :
-من سر از کارات در بیارم شاه کار کردم .........
-اوه مامانم ...من سرم تو کار خودمه ........کار خاصی هم نکردم........
مامان شونشو بالا انداخت و سریع رفت تو آشپزخونه ....
خوبیش این بود که ساعت 10 کلاس داشتمو با اینکه 3 ساعت بیشتر نخوابیده بودم خیلی سر حال بودم چندتا لقمه خوردم به مامان که موشکافانه نگام میکرد هم اصلا توجه نکردم ...
-خوب ممنون من برم دیگه 10 کلاس دارم .......
مامان حرفی نزد و فقط سرشو تکون داد .......
The blood runs free
The rain turns red
Give me the wine
You keep the bread
پاسخ
 سپاس شده توسط gisoo.6 ، zahra_15 ، mustafa ceceli ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، AMIRESESI ، maheajon ، ★MoRpHeUsS★ ، R gh ، RєƖαx gнσѕт ، BAHEREH!!`´ ، سایه2 ، ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، ᴄʜᴀʀɪsᴍᴀ ، vorojak17 ، sama00 ، میا
آگهی
#32
پامو که توی کلاس گذاشتم بی توجه به بقیه با نگاه دنبال متین گشتم دیدمش بهم خیره شده بود و لبخند زیبا و آرامش بخشی رو لباش بود ........خدایا من چم شده چرا قلبم داره تو حلقم میزنه اما در عین حال احساس آرامش میکنم؟ .......آیا اسم این احساس عشق نیست ؟بودن یا نبودن مساله این است ........وای خدا همون یه ذره عقلم که داشتم این پسره به باد داد رفت........
نگاهمو به سختی ازش گرفتم و به سمت اولین صندلی رفتم روش ولوو شدم از بس زود اومده بودم هنوز هیچکدوم از دوستام نیومده بودند فقط دو سه تا بچه خرخون های کلاس بودند که اونا هم مشغول خر زدن بودند.
اکبری که یکی از دختر خرخونا بود گفت :تو هم از دیدنش تعجب کردی؟
-چی؟
-محمدی میگم .....دیدی عجب چیزی شده
ای خاک تو سر من کنند با این عاشق شدنم ببین کار به کجا رسیده که این بچه درس خونی که اصلا تو نخ این چیزا نبوده با دیدن متین دهنش آب افتاده.......
با حرص گفتم :شما خرتونو بزنید .......
ایشی گفت و جزوشو بالا اورد ........
درد بگیری متین که با یه سه تیغ کردن اعصاب برام نذاشتی .........
صدای اس ام اس گوشیم بلند شد ........
اوه متینه.........
-میشه یکی دو ردیف عقبتر بشینی ....امروز با سهرابی کلاس داریم ...........لطفا..
ای جونم .....غیرتی شده ......چشم شما جون بخواه ......عق انقدر بدم میاد از زن حرف گوش کن ........زن باید.....بیخیال...
ولی خدایی تو حلق استاد نشسته بودم از جا بلند شدمو رفتم ردیف آخر و در بین راه نگاه سنگین متینو روی خودم حس کردم .
از عقب راحت میتنستم دید بزنمش با اون قیافه جدیدی که برای خودش درست کرده بود هر کی از در کلاستو میومد چند دقیقه مبهوتش میشد وای خدا شیطونه میگه برم جلوش وایسما بچمو با نگاشون قورط دادند ...لا الله الا الله انگار خودشون ناموس ندارند ..خوبیش به این بودد که اون سر به زیر فقط جواب سلاماشونو میداد ........آهان اینه ...من همون بچه مثبتمو بیشتر میپسندیدم.






با اومدن بچه ها هر هر و کر کرمون هوا رفت که متین برگشت و بهم خیره شد از نگاش فهمیدم دلخور شده ....وا من که کاری نکردم ......فقط خندیدم .....آهان همینه یه دختر متین و مودب صدای خندش بلند نمیشه .......گفتم الانه که اس بزنه میشه نیشتو ببندی ...لطفا
اما متین هیچ اس ام اسی نداد ولی در عوض با نگاش ذوق خنده ی منو کور کرد .....
با ورود سهرابی به کلاس صدای ویز ویز یلدا تو گوشم خفه شد و من از این بابت از سهرابی ممنون بودم .......
سهرابی بدون اینکه سرشو بالا بیاره روی کاغذ مقابلش زوم کرد و حضور غیاب کرد از اونجایی که شانس خوشکل بنده بسیار است اسم اول لیست من بودم آخه به ترتیب حروف الفبا بود...........
-بله .......
نگام نکرد اما چشماشو یه لحظه بست و نفس عمیقی کشید و نفر بعدی را خوند .........
بی خیالش شدمو خودکار به دست شروع به کشیدن تصویر متین کردم .......
خدایی وقتی جو گیر میشدم پیکاسو هم جلوم کم میاورد .....یلدا و نازنین که دو طرفم نشسته بودند زوم کرده بودند رو نقاشیم برا همین با حرص زیر لب گفتم :نازی به شقایق بگو جاشو با من عوض کنه میخوام کنار دیوار بشینم .....
حتی وقتی جامو با شقایق هم عوض کردم سهرابی نگام نکرد .............
خدا را شکر انگار آدم شده بود
The blood runs free
The rain turns red
Give me the wine
You keep the bread
پاسخ
 سپاس شده توسط mustafa ceceli ، сÜтε Đévìł ツ ، gisoo.6 ، zahra_15 ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، AMIRESESI ، ★MoRpHeUsS★ ، R gh ، RєƖαx gнσѕт ، BAHEREH!!`´ ، سایه2 ، ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، ᴄʜᴀʀɪsᴍᴀ ، vorojak17 ، sama00 ، اکسوال ، میا
#33
لامصب بزار دیگه جای حساسش بودConfusedAngrycryingvahidrk:p325:384
روزگاری است که شیطان فریاد خواهد زد:
آدم پیدا کنید،سجده خواهم کرد!!!
ru1ru1
پاسخ
 سپاس شده توسط ★MoRpHeUsS★ ، R gh
#34
این رمان چند قسمته؟بعد از قسمت 110 رو کی میزارین؟ (یعنی این قسمت که بزارین میشه 111)
میشه جواب سوالای بالا رو بدین؟
پاسخ
 سپاس شده توسط ★MoRpHeUsS★ ، R gh
#35
اریانا نمی دونم چند قسمت است فقط امیدوارم ادامش را بذارن
سپاس نمی بینم کو سپاس خیلی کمه فقط با یک کلیک ساده سپاس دهید
پاسخ
 سپاس شده توسط ★MoRpHeUsS★ ، آریانا بیبر ، R gh
#36
من دیگه نمی تونم بزارم شرمنده وایسید عسل بیاد
The blood runs free
The rain turns red
Give me the wine
You keep the bread
پاسخ
 سپاس شده توسط ★MoRpHeUsS★
آگهی
#37
بچه ها اگه دوس دارید من میزارم





تموم طول کلاس روی عکس متین کار کردم و دقیقا وقتی سهرابی گفت :
-خسته نباشید اثر هنری منم تموم شد ..........
سریع گذاشتمش تو کیفم تا دوستای فضولم نبیننش.....
بهروز امد جلوی ما ....
این اولین باری بود که بعد از دیدن نامزد نازنین تو دانشگاه بهروز مواقعی که نازنین پیش ما بود کنارمون میومد برای همینم هممون متعجب شدیم .....
بدون نگاه به نازنین رو به یلدا گفت :

-یلدا جان بریم ......
-اکی صبر کن ببینم بچه ها هم میاند و رو به ما گفت :
-بچه ها بهروز میخواد بره نمایشگاه کتاب منم باهاش میرم شما میاید ......
شقایق با ذوق گفت وای یلدایی دوتا کتاب رمان جدید واسم بخر ....رمانام ته کشیده .....من نمیام آخه با دختر داییم میخوایم بریم خرید .......
من و نازنینم که تو بادی خرید کتاب و اینا نبودیم.

-بهروز کورش میاد؟
-نه بابا اونکه عاشقه انگار همچین که بهش گفتم گفت :اصلا امروز وقت نداره و دختر خالشو ناهار دعوت کرده ........
اه ...اه چه غلطا.........
-پس ما رفتیم بای .......
حمید هم طبق معمول اومده بود دنبال نازنین فقط من و شقایق موندیم .....
متین هم انگار نه انگار که من تو کلاسم وسایلشو جمع کرد و رفت ....





یعنی هر چی فحش بلد بودمو به متین تو دلم دادم که گوشیم تو جیبم لرزید ......

خود ناکسش بود ..........
-میتونم ببینمتون ........
شیطونه میگفت بنویسم واسش تو کلاس یه دقیقه صبر میکردی میدیدیم اما دستام خود به خود نوشتند کجا؟

-پارک .......
-تا نیم ساعت دیگه اونجام .....
شقایق سه پیچ شده بود با هام بیاد با اینکه نمیدونست کجا میخوام برم اما به دلایل نامعلوم بهم شک کرده بود و میخواست بیاد طرفو ببینه .......
-بگو جون ملی جایی نمیری و یه راست میری خونه ......
-جون شقایق یه راست میرم خونه .........
-زهر مار پررو .....جون منو دروغکی قسم نخور ........
-شقایق جون عمت یه امروز و بیخیال شو بذار منم به کار و زندگیم برسم .....
-خوب عشقم منم کاری به کار تو زندگیت ندارم فقط میخوام ببینم طرف کیه که ملی خانم بخاطرش داره منم دک میکنه.....
-خوب فکر نکنم اولین بارم باشه که دارم تو را دک میکنم.....

-خیلی نامردی ...........
-اوه تو الان فهمیدی ......پرستاره وقتی به دنیا اومدم به بابامم گفت بچتون یه دختره و مرد نمیشه......
-خیلی خوب برو اما یادت باشه منو پیچوندی.....
-باشه گلم بوس ...بای





وی ماشین تا پارک فقط تو فکر این بودم که الان نقش من برا متین چیه ؟
دوست دخترش ....نه بابا متینو دوس دختر ......این که منتفیه .
زنشم.......آخه احمق جون هنوز که عقد مقد نکردیم....
خواهرشم.....ای بایا ملی چرا چرت و پرت میگی ......
پس چیکارشم ......پوفی کشیدمو ماشینو پارک کردم و رفتم سراغ همکلاسی عزیزم....
روی نیمکتی نشسته بود و تا منو دید از جاش بلند شد و یکی دو قدم به سمتم اومد ..

-سلام ....
-سلام چطوری؟
-ممنون شما خوبید ......
در جوابش فقط لبخند زدم ....
اونم لبخند زد .....
وای خدا با خنده چقدر ناز میشه شیطونه میگه بپرم دو تا ماچم روی صورت شش تیغش کنم ....
-قدم بزنیم یا بشینیم ؟
میخواستم باز چشاشو دید بزنم برا همین گفتم بشینیم .....
نشستم و اونم با فاصله ازم نشست .....

-خوب ...........
به چشماش خیره شدم تا حرف بزنه ......
نگاشو از چشام گرفت و گفت :
-واسم سخته که راحت حرفامو بهت بزنم .........
حرفی نزدم ...خوب بچم پاستوریزه بود و اولین بارش بود که میخواست به یه دختر درخواست .....درخواست ....درخواست چی خودمم نمیدونم .....
قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم :
-می خوام بدونم منظورت از این آشنایی چیه؟

-خوب ....خوب من ..
یه نفس عمیق کشید و سریع گفت :
-ببین خانم احمدی ...
-ملیسا هستم .....
-میسا خانم .......
-ملیسای خالی .....
خندید و گفت :دختر اگه گذاشتی حرفمو بزنم .......

-بفرمایید ......
-ملیسا من دیشبم بهت گفتم ....من بهت علاقه دارم و نیتمم فقط ازدواجه .....خوب میدونم ما با هم خیلی متفاوتیم اما هر کاری کردم دلمو قانع کنم که ازت بگذره نتونستم .....واسه همین افسار عقلمم دادم دست دلم تا هر کاری خواست بکنه ......
اومدم بگم تازه حالا عاقل شدی اما به جاش یه لبخند ناناز بهش زدمو گفتم :
-خودم میدونم که ما از نظر عقیدتی و خانوادگی خیلی با هم فرق داریم اما.......
ساکت شدم .....مثلا چی باید میگفتم ....اینکه من کلا عقل تو کلم نیست و تموم تصمیمامم از روی احساسمه ....بدتر از همه اینکه خودمم جلوی احساسم به متین کم اورده بودم و یه جورایی داشتم تسلیمش میشدم .......
متین که دید حرفی نمیزنم گفت :
-موضوع اینه که برای من بعضی از اعتقاداتم خیلی با ارزشه و نمیتونم خیلی راحت ازشون بگذرم ....

برا اینکه منم کم نیارم گفتم :
-خوب منم همینطور .......
-مهمترین و با ارزشترین چیزی که در حال حاضر تو این دنیا دارم مادرمه ....اون برای من تموم جوونی و زندگیشو گذاشت .....نمیتونم و نمیخوام که بعد از ازدواجم تنهاش بذارم .....نمیگم میخوام همسرمو مجبور کنم با مادرم زندگی کنه اما حداقل میخوام خونم نزدیکش باشه و همسرمم جای دختر نداشتشو پر کنه .....اگرچه مائده را مث دختر واقعیش دوس داره و حتی گاهی مائده اونو مادر صدا میکنه اما من از همسرم انتظار دارم که منو مجبور نکنه بین اونو مامانم یکی رو انتخاب کنم ........متوجهی که؟
خوب اگه هر کسی دیگه ای به جای بهجت جون مادر متین بود همین الان پا میشدمو میرفتم اما با شناختی که تو این مدت کم از مادرش پیدا کرده بودم یجورایی عاشقش بودم ...
برا همین فقط گفتم :

-متوجهم .........
-تو که ....تو که با این موضوع مشکلی نداری ؟
-اصلا .......
لبخند مهربونی زد و گفت :
-تو همون چند روزی که پیش ما بودی مامان عاشقت شده ....
-دل به دل راه داره .....

-خوب نوبت توه........
خاک بر سرم که یه چیز با ارزشم تو ذهنم نیست که بهش بگم ..........
لبخند زورکی زدم و گفتم :
خوب راستش من یکم زودتر باید برم خونه .....باشه برا یه وقت دیگه.....
لبخند مهربون دیگه ای زد و گفت :ممنونم که وقتتو در اختیارم گذاشتی ...
در جوابش لبخند زدمو گفتم :پس خداحافظ ..
از جا که بلند شدم اونم بلند شد و تا نزدیک ماشین همراهم اومد ...اونقدر متین و باوقار راه میرفت و رفتار میکرد که منم خواه ناخواه در مقابلش خانومانه تر رفتار میکردم ...
سوار ماشین شدم و به سمت خونه روندم و تموم مدت خودمو فحش دادم که اصلا اولویتی توی اعتقادات و علایقم ندارم...
حرف بی ربطیست که مـــــــرد گریه نمی کند
    گاهی آنقدر بغض داری که فقط باید مـــــــــرد باشی تا بتوانی گریه کنی…

رمان بچه مثبت(از اولش) 4
پاسخ
 سپاس شده توسط gisoo.6 ، ★MoRpHeUsS★ ، R gh ، RєƖαx gнσѕт ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، mustafa ceceli ، BAHEREH!!`´ ، سایه2 ، ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، vorojak17 ، میا
#38
ممنون شیدا جان خدا خیرت بده من دیگه کامپیوتر ندارم با گوشی میام
The blood runs free
The rain turns red
Give me the wine
You keep the bread
پاسخ
 سپاس شده توسط z.l♥ve ، gisoo.6 ، ★MoRpHeUsS★ ، R gh ، BAHEREH!!`´
#39
(20-09-2013، 0:04)K!ng LoL B@X نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
ممنون شیدا جان خدا خیرت بده من دیگه کامپیوتر ندارم با گوشی میام

اشکال نداره
خواهش میکنم

اینبار بدون اینکه کسی بهم گیر بده سریع خودمو به پارک رسوندم .
متین هنوز نرسیده بود برا همین تو ماشین منتظرش موندم.
وقتی از ماشینش پیاده شد منم پیاده شدم .
هنوز اخم کوچیکی بین ابروهاش بود .
لامصب با اخم خوشکلتر میشد .
-چیزی میل نداری ؟کافی شاپ یکم بالاتره .

-نه فعلا.....
روی نیمکت قبلی نشستیم و اون سریع سکوتو شکست .
-ببین ملیسا خانم من میدونم و بهتم گفتم که بین اعتقادات من و شما شاید تفاوتا خیلی زیاده اما موضوع اینه که باید برا رسیدن بهم دیگه و تشکیل یه زندگی آروم و بی دغدغه باید یکسری چیزایی که انجامش باعث ناراحتی طرف مقابله رو رعایت کنیم ....اینو قبول داری یا نه؟
یه آن به چشماش که نگاه کردم اصلا سوال هم یادم رفت چه برسه به جواب برا همین سریع نگاهمو ازش دزدیدمو و با 10 .20 ثانیه تاخیر که علتش فشار به مخ مبارک و تمرکز حواس برای یادآوری سوال پر از ابهام پسر چشم سیاه مقابلم بود گفتم :

-آره..
پیش خودم فکر کردم حالا متین میگه جون بکن خوب یه نه و آره که انقدر زور زدن نداره .......
-خوبه .....پس یه خواهشی ازت دارم
وای خدا الان نخواد بگه بیا بریم خونه خالیو ...........لا الله الا الله به این ذهن منحرف ...آخه این پاستوریزه رو چه به این خواهشا
وقتی نگاه پرسشیمو دید ادامه داد:
-دوس ندارم صدای خنده بلندت باعث بشه که نظر پسرا رو به خودت جلب کنی .
اهکی عشق مارا باش با این خواسته هاش....
-وا مگه خندیدنم دست خود آدمه ......اگه یه چیز خنده داری .....
بی ادب وسط حرفم پرید و گفت :میدونم ...میدونم ...اما قرار شد کارایی که باعث آزار منه را انجام ندی همونطوری که منم متقابلا باید ....
-یعنی چی ...فکر کردی عصر دغیانوثه که من نخندم تا صدامو کسی نشنوه .....میخوای بعد ازدواجمونم پامو از تو خونه بیرون نذارم یوقت نظر پسرا با دیدنم بهم جلب میشه .....یا اینکه .....
-ملیسا جان چرا عصبی میشی من فقط ازت یه خواهش کردم ...اوهوم
-ولی من از اول زندگیم اینطوری بودم ....ترک عادتم موجب مرضه ....
-پس من چی ؟دل من چی .......میدونی وقتی شمائی زاده اونطوری بهت گفت جون میخواستم پاشمو چشماشو از کاسه در بیارم ......یا وقتی بهت گفت خوشکله......ملیسا تربیت خانوادگی تو اینجوری بوده درست..... اینکه این چیزا توی خانوادتون مهم نیست ..خوب درست ..اما خود تو وقتی خندت باعث شد شمائی زاده به خودش جرات بده و بیاد جلوتون بهتون تیکه بندازه ناراحت نشدی ؟اگه جوابت آرس که یعنی خودتم قبول داری کارت اشتباه بوده و اگه نه هست که من پا روی تموم احساسم میذارمو باهات همینجا تموم میکنم.....

-تهدید میکنی؟
-نه عزیزم ...فقط خواهش میکنم راستشو بهم بگو تا مطمئن بشم اون شناختی که ازت بدست اوردم اشتباه نبوده و تموم حسام به تو درست درسته....
ای خدا ....این دیگه کیه میدونستم حرفاش روم موثره مثل چند باری که خواب و از چشام گرفت و در نهایت تسلیمم کرد یه جورایی با پنبه سر میبره.
فقط سرمو تکون دادم و گفتم :
فعلا مغزم درست کار نمیکنه گرسنم ....
با لبخند گفت :
بریم کافی شاپ

-بریم...





تموم اون شب ذهنم درگیر حرفای متین بود .
و نگاش حتی یه لحظه از جلوی چشمم دور نمیشد .
این شد که تصمیم گرفتم یکم باهاش راه بیام فقط یکم اونم نه اونقدری که به غرورم لطمه بزنه ...حالا اگه بلند بلند نمیخندیدم که نمیمردم .

*********************************************
نازنین کارت جشن عقدش رو بین ما توزیع کرد وتموم اونروزو هر 5 دقیقه یکبار تاکید کرد حتما زود بیاید.
جالبترین قسمتش وقتی بود که بهروز با دیدن کارت با لبخند گفت :مبارک باشه نازنین خانم .امیدوارم با آقا حمید خوشبخت بشید و به آرزوهاتون برسید .
بعد هم با لبخند به یلدا نگاه کرد و گفت : من و یلدا حتما میایم .
با لبخندی که یلدا هم به روش پاشید مطمئن شدم تموم اون مدتی که من درگیر خودمو متین بودم یه اتفاقای مهمی افتاده که ازش کاملا بی خبرم.
اونروز همین که شمائی زاده و الافای دورش وارد کلاس شدند یه راست به سمت ما اومدند و شمائی زاده رو به ما گفت :سلام عرض شد .
من که نگامو ازش گرفت و به سمت دیگری بر گردوندم که از قضا توی نگاه متین قفل شد .
انگار زمان و مکان از دستم در رفت و من حس کردم جایی که هستم فقط من و متین و نگاه مهربونش حضور داریم .
تازه داشتم معنای واقعی جمله ای که تو رمانهای رمانتیک مینوشتن(در نگاه طرف غرق شدم) پی میبردم که شقایق با اون کله پوکش تکیه داد به صندلی و با بستن زاویه دید من و متین مثل یه سد بزرگ منو از خطر غرق شدگی نجاتم داد.

هی وای من....
بی اختیار یه پس گردنی محکم زدم به شقایق که با حرص گفت :ای بشکنه دستای سنگینت چه مرگته ؟
-هان ....هیچی ........
-بمیری ملی ...واسه خاطر هیچی زدی پس کلم....
با نیش باز نگاش کردمو گفتم:نه جون تو کتک خوریت ملسه......

-درد بگیری....
بعد با هیجان گفت :دیدی چطور حال شمائی زاده را گرفتم ؟
تازه نگام به جلوم افتاد و دیدم خبری از اون جوجه خروس و دوستاش نیست .
نگامو برگردوندم تو چشای متعجب شقایق و گفتم :آهان......
-ملیسا حالت خوبه........
یهو جو گیر شدمو گفتم :
درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری چشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آ خر کار
دلبری برگزیده ام که مپرس
شقایق این بار چشاش اندازه دوتا توپ هفت سنگ شد و گفت:چی؟
-لئوناردو داوینچی....ذهنتو درگیر نکن عزیزم واسه خالی نبودن عریضه گفتم.
حالا چشاش باریک شد و با لحنی که انگار ده ساله بازپرسه ...گفت:مطمئنی؟

-شک نکن عزیزم......
-صبر کن ببینم ملی تو این چند روزه چه غلطی میکردی ؟
-هیچی گلم ....از هجرانت چون شمع میسوختم......
دیگه آمپر چسبوند و اینبار من یه پس گردنی نوش جان کردم ...
-هوی....بشکنه دستت...بگو انشاالله..
-من امروز تکلیفمو .....
با ورود استاد خفه شد و من خوشحال .......





بعد کلاس که طبق معمول نازی جیم زد ....وچشمتون روز بد نبینه که شقایق کنه شد و ول نکرد و منم در یه حرکت انتحاری نه تنها حواشو از موضوع خودم پرت کردم بلکه تونستم با خیال راحت سر از ماجراهای جدید اطراف در بیارم اونم این بود که سریع رو به یلدا با لحن پر از سوءزن گفتم :یلدا صبر کن ببینم بین تو بهروز چه خبره؟
همین حرف کافی بود که یلدا تا بنا گوش سرخ بشه و به تته پته بیوفته شقایق هم که از فضولی داشت میمرد دست به کمر وایسه و بگه :به به چشمم روشن زود تند سریع اعتراف کن ...بدو تا نعشتو همین وسط نخوابوندم.

-هیچی ...بابا خبری نیست .
-یلدا خانم با ما هم آره.....
-آره ....یعنی نه ..
با خنده گفتم آخرش آره یا نه ..

-خوب من و بهروز ........
-تو بهروز چی د جون بکن
-هیچی ...اولش قصدم از نزدیک شدن بهش این بود که کمکش کنم نازیو فراموش کنه اما تا چشم باز کردیم دیدیم به هم علاقه مند شدیم ...
شقایق با تعجب گفت :
-یعنی بهروز به این سرعت نازی رو فراموش کرد؟
-خوب بهروز میگه حق با نازنینو و عشقشون به هم روی بچه بازی بوده و حالا داره با چشم باز تصمیم میگیره ...

-او........
-زهر مار مگه گرگی او میگی ...
-خاک تو سرت ملی این او گفتنم نشونه اوج تعجبمه ....خوب ادامش .....
یلدا با لبخند گفت :بهروز دنبال کار میگرده و قرار شده آخر این ترم برای خواستگاری رسمی با خونوادش بیان....
-واقعا چه خوب .......امروز چرا انقدر زود رفت ؟

-مصاحبه استخدام داره
-یلدا میخوای به بابام بگم ببینم کاری میتونه واسش بکنه ؟
-ممنون اگه این یکی نشد حتما بهت خبر میدم ...
-نامردا قرار خواستگاریم گذاشتینو به ما چیزی لو ندادی ؟اگه این ملی ناقص عقل شک نمیکرد بهتون حتما میذاشتی روز عقدتون بهمون میگفتید؟
-اوی شقایق ....به قول خودت من ناقص العقل بازم بهشون شک کردم تو که اصلا عقل نداری....





-میای دیگه؟
-وای مائده چه گیری دادی به اومدن من.....
-خوب من دوست ندارم تنهایی خرید برم ...بیا دیگه.
-تنها چیه الان گفتی خان دادشت هم باهات میاد.
-خوب بیاد تو که میدونی متین اصلا سلیقه نداره....
-یعنی فقط شانس اوردی دستم بهت نمیرسه ..
-چیه خوب.. حق نداریم درمورد داداش خودمونم حرف بزنیم .
-هر غلطی دلت میخواد بکن

-آهان این شد ساعت 5 سر خیابون...منتظرتم
با اینکه خودم از خدام بود که برم ولی با اکراه گفتم :
-تا ببینم چی میشه قول نمیدم.....
-خیلی خری
-بی ادب ....

-میای دیگه....
-باشه بابا خفم کردی میام....قربونم بری خدافظ شما..........
گوشی قطع کردم و سریع با کورش تماس گرفتم و گفتم امروز با من و مائده بیاد خرید و هدفم هم از این کار کم کردن شر مائده از سر من و متین بود که بدون سرخر بریم خرید .
خدایی راه حلهایی که من برای مشکلات ارائه میدم انیشتینم به مخش نمیرسید.
پیام جدید آرشام را دوباره نگاه کردم.
"خانمی دیگه نمیتونم اینجا دوام بیارم دلم برات تنگ شده"
پاکش کردم و فقط زیر لب گفتم: کنه.......
تا ساعت 4 فقط سربه سر سوسن گذاشتم به طوری که دست آخر با ملاقه دنبالم افتاد و من هم از خنده غش کردم.
بعد اونم سریع آماده شدمو فلنگ و بستم(فرار کردم).





مثل این چند وقت اخیر شیک و ساده آرایش کردمو تا ساعت 5 خودمو به محل قرار با مائده رسوندم و به کورش هم پیامک زدم که سریعتر خودش رو به ما برسونه.
با دیدن مائده و متین نزدیکشون شدم و بلند سلام کردم.

هردو با لبخند نگام کردند وجوابمو دادند.
-به به ملیسا خانم گفتم با اون همه ناز کردنت واسه من اصلا نمیای.
-خوب از اونجایی که میدونستم نباشم به تو و داداشت اصلا خوش نمیگذشت تصمیم گرفتم اینبار شما را با حضورم مستفیض کنم.
-بله بله لطف کردید که اومدید .
-خواهش....قابل نداشت.

-بچه پررو.......
هنوز جمله اش تموم نشده بود که کورش سلام بلندی داد.
-دیر که نرسیدم.؟
-نه داداشی به موقع رسیدی .
از لفظ داداشی استفاده کردم تا حساسیت متین روی کورش از بین بره.
متین با کورش دست داد و رو به مائده گفتم :
-داداشم که معرف حضور هستند انشالله
-بله ...بله ....خاله و عمو خوب هستند .

-سلام دارند خدمتتون ....
-سلامت باشند .
کورش هم به بهانه اینکه میخواد از مائده حال پدرشو بپرسه جلوتر از ما با مائده همگام شد.
متین رو به من گفت:
-احوال خانم بلا......
-حالا چرا خانم بلا؟
-آخه ما را با حضورتون مستفیض کردین....

-هی ..همچین ...
-وقتی اینطوری بامزه میشی دلم میخواد .......دلم میخواد
منتظر ادامه جملش شدم......اما اون ساکت شد.

-دلت چی میخواد؟
-هیچی بی خیال
-ا...متین دوست ندارم نصف نیمه حرف بزنی.
-منم دوست ندارم حرمت بشکنم .
-حرمت شکستن دیگه چه صیغه ایه ؟
ببین ملیسا همونطوری که به خودم اجازه نمیدم تا محرم شدنمون حتی سر انگشتم لمست کنه دوست ندارم با گفتن بعضی چیزا هم حرمت بینمون شکسته بشه.تو مثل یه گلبرگی...ظریف و خواستنی ....دوست ندارم بهت صدمه بزنم.
-این از اون حرفاسها...چقدر سخت میگیری متین...اینطوری.......
-من هیچوقت با نگاه گناه آلود نگات نکردم ....یا حتی برای سرکشی غرایضم لمست نکردم و تا محرمیتمونم نخواهم کرد.ببین ملیسا ارزش تو برام خیلی باست بالاتر از هر چیزی که فکر کنی.مثل یه الماس دست نیافتنی و با ارزش...
-خیلی وقته فهمیدم از پس زبونت بر نمیام.....

-اوم....شاگرد شماییم بانو ....ش
ما و بر نیومدن از پس کاری؟...محاله


تا حالا شده احساس کنی خوشبختی تو رگات جریان داره و از لحظه لحظه زندگیت لذت میبری.....
با متین بودن برام غیر قابل توصیف و قشنگ بود ....جوری که حاضر بودم تموم دار و ندارمو بدمو با اون تموم لحظه هامو سر کنم .
حالا که کنارش قدم بر میداشتمو اون با محبت برام حرف میزد می فهمیدم که چقدر تو زندگیم جاش خالی بوده.
-خانم خانما شما چه خریدایی داری ؟
به چشمای مشکی و با محبتش خیره شدمو گفتم :نمیدونم .
لبخند زد و دل من با دیدن لبخندش ضعف رفت .
دور زدن مائده و کورش اصلا کاری نداشت همین که مائده بلوزی پسندید و وارد مغازه شد متقابلا کورشم پشت سرش وارد شد و من و رو به متین گفتم بریم مانتو فروشی طبقه بالا و اون فقط با باز و بسته کردن چشمای مشکیش حرفمو تایید کرد.
توی خرید هیچ دخالتی نکردمو متین با سلیقه خودش برام مانتوی طلایی رنگ شیک و ساده ای که بلندیش تا زیر زانوهام بود و دقیقا فیت تنم بود رو پسندید و تاکید کرد که به خاطر رنگش فقط برا مهمونیای خونوادگی بوشم و من هم گفتم : چشم سرورم .
یه روسری مشکی با طرح بته جقه طلایی واسم خرید .
-متین جان من غیر شال چیزی سرم نمیکنم .

-اما این روسری خیلی خوشکله .......
پوفی کشیدمو حرفی نزدم .
کفش را هم مشکی پاشنه سه سانت با سگک کوچولوی طلایی انتخاب کرد .
من هم براش یه پیرهن مشکی رنگ چسبون آستین سه ربع انتخاب کردم و یه کت اسپرت عسلی ه چرمکاری روش انجام شده بود و خیلی بهش میومد .
حسابی تیغش زده بودم و از این بابت یکم ناراحت بودم .
-خوب بریم سراغ لباس واسه ملیسا خانم .
-باشه برا خرید بعدی .....مرسی

-وظیفم بود خانمم.
با شنیدن لفظ خانمم حال خوشی بهم دست داد...
دختر بی جنبه ای نبودم اما در رابطه با متین که هر حرف و هر رفتارش واسم جذاب بود ،کم می آوردم.
متین با مائده تلفنی صحبت کرد و بعد گفت :بیا بریم طبقه ی پایین ....
مائده با لبخند نگامون کرد و بعد یواشکی به من گفت :فکر نکن زرنگی کردی و منو دک کردی ...خودم خواستم تنهاتون بذارم .
-خوب الان چیکار کنم تشکر....آخه جوجو اگه تو هم نمیخواستی تنهامون بذاری مگه کورش کنه ولت میکرد ؟
-آره ...اینو خوب اومدی
-هوی مائده نشد از حالا این وسط موش بدوننی ها
-وا ...چه چشم سفید ...

-قربون شما ....
سر میز شام اونقدر خندیدیم و مسخره بازی در آوردیم که حد نداشت.
بماند که از اونجایی که متین خان با اخلاق های من آشنا بود میز را جوری انتخاب کرده بود که حتی یه سوسک نر هم به میز ما دید نداشت چه برسه به آدم.
اونشب که یکی از بهترین شبای زندگیم بود وقتی به خونه رسیدم مامان کیسه های خریدو دید و مجبورم کرد بپوشمشون..
وقتی منو تو اون مانتو دید گفت:وای ملیسا این فوق العادس و سوسن هم طبق معمول اسفند دود کرد و صد بار گفت :ماشا الله خانم چشمم کف پاتون (کنایه از اینکه چشمتون نزنم) .
مامان باخنده گفت :چند وقته سلیقت محشر شده ...
-اینا سلیقه من نیس سلیقه ی دوستمه .

-کدوم دوستت .
-دوست مشترک منو مائده
-مائده دختر خواهر کتایون ؟

-بله ........





روزها پشت سر هم میگذشتند و من و متین هر روز عشقمون بیشتر میشد.
طاقت دوریش برام سختترین چیز بود و این شد که تموم مدت حتی جمعه ها هم به بهونه کوهنوردی همه رو جمع میکردیم .
حتی شقایق با اون آی کیو پاینش فهمید خبراییه و یه روز که من و متین پشت سر بقیه از کوه بالا میرفتیمو من داشتم جریان سر به سر گذاشتن سوسن و عباس آقا را براش تعریف میکردم متین بلند خندید و شقایق دست به کمر به سمت ما برگشت و گفت:
-صبر کنید ببینم اینجا چه خبره؟
بعدم با یه بشکون بزرگ از بازوم که باعث شد جد و آبادشو فحش کش کنم منو کشید یه گوشه و گفت:میبینم شرطبندیو برنده شدیو من باید فکر یه چادر باشم....
وای خدا من قضییه شرطبندی رو به کل فراموش کردم و از اونجا که دوستام یکی از یکی دهن لقتر بودند بهتر دیدم خودم قبل از هر کسی قضییه شرطبندی را به متین بگم.
بی توجه به روی ممبر رفتن شقایق اونو کنار زدمو به متین که حالا با جمع بچه ها بالا میرفت گفتم :
-متین باید یه دقیقه باهات خصوصی حرف بزنم و این باعث شد که کورش با لودگی بگه او لالا....
ولی متین با یه ببخشید گفتن به سمتم اومد و با نگرانی پرسید طوری شده؟
-متین ...من ...من ...یادم رفت یه چیزی رو بهت بگم.
با نگاه آرامش بخشش بهم اعتماد به نفس داد و من سریع تمام قضیه شرطبندی رو واسش گفتم .
بعد از تموم شدن حرفام لبخندی زد و گفت :با این اوصاف هر دومون برنده شدیم نه....
بعدم با لبخند شیطونی گفت :کاش اعتراف نکرده بودم چقدر دوست دارم اونوقت تو جلوی همه بهم میگفتی دوسم داری .....

و منم میگفتم :خانم احمدی متاسفم ....
با اخم نگاش کردم و گفتم :بی مزه .....
متین جدی نگام کرد و گفت :خوشحالم که بهم گفتی اما حتی اگه نمیگفتی هم من هیچوقت به عشقی که تو چشمات موج میزنه شک نمیکردم ...
دلم میخواست بپرم تو بغلشو محکم ماچش کنم ...انگار خودش فهمید و از جاش بلند شد و گفت:آی آی...کارای مثبت هیجده نداشتیما....
-تو ...تو از کجا فهمیدی که.......

-از چشمات ....
-چرا انقدر دوست دارم ......
زمزمه کرد :نپرس چرا.. نپرس چطور.. نمیتونم واست بهونه بیارم ...اما فقط بهت میگم دوست دارم دوست دارم دوست دارم.....





********************************
ماههایی که کنار متین میگذشتند برام خاطره انگیز ترین و شیرینترین لحظات عمرم بودند .
متین جزء استعداد درخشانهای دانشگاه بود و با تموم کردن درسش یه ترم زودتر از ما بدون کنکور ارشد رفت .
بورس شدنش واسه آلمان در حالی صورت گرفت که تازه با دو تا از دوستاش یه شرکت کوچیک راه اندازی کرده بود .
با همه این اوصاف اون تصمیم نهایی رفتن یا موندشو به عهده من گذاشت و تاکید کرد در صورتی آلمان میره که منم همراش برم اما موضوع اصلی راضی کردن مامان بابا واسه ازدواجمون بود که من توی این مدت نخواسته بودم چیزی بفهمند .
ترس از مخالفتشون با ازدواجم باعث شد که اصرارای متین برای خاستگاری رسمی را به آینده موکول کنم و این شد که بعد از دو سال با وجود اعتقادات محکم متین که میگفت :دوست ندارم به عنوان یه نامحرم کنارم باشی ،با سیاست خاص خودم سر بدونمش.
اما الان موضوع فرق میکرد پیشرفت و آینده متین تو رفتن به آلمان بود و شرط اون برای پذیرفتن بورسیه ازدواجمون بود و من نمیخواستم با یه ندونم کاری آینده و زندگیمونو خراب کنم و یه عمر حسرت بخورم .

-پس کی بیایم خواستگاری ؟
به چهره متفکرش نگاه کردمو و با بیحوصلگی گفتم:متین تو رو خدا گیر نده حوصله ندارم..
-گیر چیه....آخه من نمیفهمم چرا الکی باید دست دست کنیم ؟
-من ...من ..میترسم .
-از چی ...از خونوادت ...من که گفتم بذار بیام باهاشون حرف بزنم آخه تا کی اینطوری .......
وسط حرفش پریدمو بی حوصله تر از قبل گفتم :آخه میگی چیکار کنم ...من مامانمو میشناسم مخالفه صد در صده ....بابامم که رو حرف اون حرف نمیزنه ....
-آخرش که چی؟باید بیام جلو و از هفت خان رستم بگذرم یا نه ؟
-بی ادب هفت خان چیه ؟مگه مامان بابام دیوند؟
-اولا با اون ترسی که تو ازشون داری چیزی از دیو کم ندارند دوما این یه اصطلاحه خانمم سوما تو دوباره بلا شدی؟
-متین اگه اومدی و اونا با حرفاشون ناراحتت کردند چی؟
-خوب ....اینو بدون تو از هر چیزی واسم مهمتری ......هر چیزی قیمتی داره شاید قیمت این ازدواج هم شکستن غرورم باشه.
بعد گوشیشو از تو جیبش در اورد و گفت :
ملیسا خانم یه لبخند بهم بزن تا زنگ بزنم به مامانمو قضییه خواستگاری رو بگم.
اونقدر لحنش با مزه بود که بی اختیار نیشم باز شد و متین با لبخند شیطونی گفت :
-خانم....نیشتو ببند یکم حیا داشته باش .....دخترم دخترای قدیم تا اسم خواستگاری میومد صد بار سرخ و سفید میشدند.

-متین ..
-جانم ....اینا عوارض با تو پریدنه دیگه......
بعد اونقدر سریع با مامانش تماس گرفت انگار میترسید نظرم عوض بشه و نه بیارم.
توی این دوسال خواستگارای زیادی واسم اومده بودند که همشون یا از طرف مامان یا بابا رد میشدند و اصلا کسی منو آدم هم حساب نمیکرد که ازم نظر بخواد.
عروسیهای نازی و آتوسا هم برگذار شده بود و یلدا و بهروزم عقد کرده بودند و بهروز مرد و مردونه به کار چسبیده بود تا بتونه به قول خودش زندگی درخور شان یلدا واسش فراهم کنه.
کتی جون هم هیچ رقمه راضی به ازدواج مائده و کورش نبود و با اینکه من کشف کردم مائده هم کورشو دوست داره اما هنوز هر دوشون اندر خم یک کوچه بودند .
اینو وقتی فهمیدم که در یه نقشه گاز انبری به مائده گفتم کورش تصادف کرده و با این حرف اونو تا مرز سکته پیش بردم و بعدش هم که معلوم شد خالی بستم صدتا فحش را به جون خریدم و راضی از کشفم کتی جون را در جریان امور پیرامونش گذاشتم .





سریعتر از همیشه خودمو به خونه رسوندم تا عکس العمل مامان بابا را از خواستگاری متین ببینم .

-سلام مامان
-سلام
به قیافه ی در همش نگاه کردم و پیش خودم گفتم باید خودمو واسه جنگ اعصاب آماده کنم .
برا همین بی خیال پرسیدم اتفاقی افتاده ...
سرش را بلند کرد و به چشام خیره شد .....
با تعجب به چشای اشکیش نگاه کردم .....

-مامان اتفاقی افتاده؟
یه نفس حرصی کشید و گفت :ملیسا بعدا با هم صحبت کنیم الان میخوام فکر کنم ببینم چه خاکی بر سرم کنم...
-به من بگید چی شده شاید بتونم کمکتون کنم ؟
پوزخندی زد و گفت :کمک ........میتونی تا آخر این هفته 50 ملیارد تومن جور کنی تا چک بابات پاس بشه ....حالا این چک به جهنم 10 ملیارد دوم رو چی دو هفته دیگه موعدشه ........
مبهوت به مامان نگاه کردمو گفتم :

اینجا چه خبره؟
اونقدر داغون بود که بی توجه به من به اتاقش رفت و در و محکم بهم کوبید .
سریع خودمو به آشپزخونه رسوندم ...

-سوسن ....
-بله خانم جان

...سلام
-سلام اینجا چه خبر شده ؟
-نمیدونم خانم جان فقط پدرتون ساعت 10 ...10:30 اومد خونه و سریع چمدونشو جمع کرد و عباس رسوندشون فرودگاه مثل اینکه مشکلی واسشون پیش اومده.......
سریع با متین تماس گرفتم :

-الو متین جان...
-جونم خانمی چه زود دلت واسم تنگ شد ..
-متین به مامانت بگو با خونوادم تماس نگیره ..
-میشه بدونم واسه چی؟
-خودمم هنوز نمیدونم ...انگار واسه بابا یه مشکل مالی پیدا شده؟
-انشالله رفع بشه ....اگه کمکی از دستم براومد خبرم کن....

-ممنونم که درکم میکنی ...بای





مامان تقریبا خودشو تو اتاقش حبس کرده بود و حتی به تلفنای دوستاش هم توجهی نمیکرد....
اینو وقتی فهمیدم که شیرین یکی از دوستای صمیمی مامان به گوشیم زنگ زد و گفت که چرا مامان نه همراهشو جواب میده نه تلفن خونه را......
دراتاقشو زدم بلند گفت:سوسن گفتم که چیزی احتیاج ندارم و حوصله هیچ کسی رو هم ندارم ....

-مامان منم....
حرفی نزد در و باز کردمو وارد شدم ......
مامان لبه تنجره نشسته بود و آسمونو نگاه میکرد......
-مامان وقتشه بهم بگین اینجا چه خبره اون چکایی که گفتین جریانشون چیه ؟
مامان برگشت و نگاهشو بهم دوخت .......
خیلی وقت بود که بدون آرایش ندیده بودمش ....
-بابات ورشکست شد.
خسته نباشی اینو که خودمم فهمیدم....

-چرا؟
-یه سرمایه گذاری برای ساخت هتل تو دبی .......

-خوب.......
-خودمم نمیدونم چی شده اما مثل اینکه شریکش که یه عرب بوده پولو بالا کشیده...
-چی؟یعنی چه ؟از بابا بعیده به کسی اینطوری اعتماد کنه.
-همه چیز ظاهر قانونی داشته اما فقط در ظاهر....حالا موعد چکا که شد تازه آقا فهمیده سرش چه کلاه بزرگی رفته.

-وکیل شرکت.......
-اون مرتیکه که اصلا معلوم نیس کدوم گوریه یه هفته است غیب شده.......
مامان آهی کشید و گفت :
اگه تموم دارو ندارمونو بفروشیمو به آشنا و غریبه رو بزنیم شاید فقط بتونیم چک اولی را پاس کنیم ......
-خوب انشالله که تا اون موقع شریک بابا هم پیدا میشه....
-شریکش گم نشده که پیدا بشه ......پولو هاپولی کرده و انگار نه انگار ......
-خوب ...خوب الان چی میشه؟
-نمیدونم بابات فردا بر میگرده ببینیم باید چیکار کنیم.





با اومدن بابا اوضاع داغونتر از قبل شد.
شریک بابا به راحتی تموم پولشو بالا کشیده بود و تازه بابا را تهدید کرده بود اگه بازم مزاحمت ایجاد کنه ازش شکایت میکنه.
موهای بابا تو این چند وقت سفید شده بود و مامان حتی حوصله خودش را هم نداشت چه برسه به بقیه......
خونه و کارخونه را واسه فروش گذاشتیم و با قیمت زیر قیمت واقعی فروختیم .........
با فروش طلا جواهرات و ماشینا و ویلای شمال و چندتا پلاک زمین و خالی کردن کل حسابای بانکیمون به علاوه قرض گرفتن پول از اینو اون تونستیم مبلغ چک اولو جور کنیم .
تو این مدت اونقدر درگیز بودم که قضیه خواستگاری خود به خود منتفی شد .
متین با اینکه درگیر کارای رفتنش بود اما با پیشنهاداش منو هر بار بیشتر شرمنده میکرد.
-ملیسا به مامان گفتم خونه را واسه فروش بذاریم 2 ملیارد میخرند درسته کمه اما بهتر از هیچیه......
-متین واقعا از تو و مادرت ممنونم اما بابام غرور داره دوست ندارم با این کارا غرورش بشکنه.....

-قرار نیست بفهمه از طرف.......
-گفتم که ممنونم ....اما ازت خواهش میکنم با این لطفات منو داغون نکن...
-حالا چیکار کنیم میدونی که تا آخر این هفته باید مدارکمو بفرستم....
-با این اوضاع معلومه چیکار کنی کارای پذیرشتو انجام بده به قول مامانت خدا بزرگه ...تا این مشکلات میاد تموم شه احتمالا درس تو هم تموم شده و برگشتی ......درسته دوریت برام از هر چیزی سختتره اما نمیتونم تو این اوضاع خودخواهانه تصمیم بگیرم و مامان بابا را ول کنمو باهات بیام ......
-میدونم عزیزم......همین که قلب
ت پیش من باشه برام بسه.......


به موعد چک دوم نزدیکتر میشدیمو هنوز نتونسته بودیم حتی یک دهم از اونو جور کنیم ....
مامان و بابا به هر کی میدونستن رو انداختند اما اینجا بود که هر دو شون فهمیدند اکثر دوستاشون مگس دور شیرینی بودند..
مامان افسرده شده بود از همه بدتر باید دنبال خونه واسه اجاره می گشتیم فامیلای نزدیکمونم که اکثرا ایران نبودند و اونایی که بودند هم تو این اوضاع اصلا خودشونو بهمون نشون هم نمیدادند.
تصور اینکه تا چند روز دیگه بابا پشت میله های زندونه هممونو داغون میکرد.
دنبال خونه واسه اجاره میگشتم که متین پیشنهاد داد به خونه مجاور خونشون که مال پدربزرگش بود بریم .
توی تقسیم ارث بین خانواده پدری متین ،این خونه به پدر متین رسیده بود.
با مامان که صحبت کردم بی حوصله گفت :هر کاری دوس داری بکن .....
اسباب کشی هم کار زیادی نداشت چون همراه دوستام و البته متین کارا سریع انجام شد .
پدر کورش هم با طلبکارای بابا صحبت کرد و زمان پرداخت چک رو دوهفته تمدید کرد.
جالبترین بخشش جایی بود که بابا که وارد خونه جدید شد فقط از متین و آقا بودن رفتاراش تعریف کرد ....
جوری که اگه قبلا عاشقش هم نبودم الان با اینهمه تعریف دیونش میشدم.
حضور مادر متین هم کنار مامان باعث شد که اون یکم از اون حالت افسرده در بیاد .
************************************************** *********
با بدبختی یه غذایی از روی کتاب آشپزی مائده سر هم می کردم که زنگ خونه را زدند.

-بله.........
-مهلقا هستم ......
اوه اوه........این اینجا چیکار میکنه.....

-بفرمایین .
-در و باز گذاشتم و منتظرش ایستادم...
مهلقا اومد و صورتمو سرسری بوسید و با یه لحن چندشناکی گفت :مامان بابات نیستن ؟

-نخیر ....
مامان بابا برای جور کردن پول کرج رفته بودند تا بابا با یکی از دوستای کارخونه دارش صحبت کنه.
همچین با فخر نگام کرد که یه لحظه احساس کوزت بودن بهم دست داد .
-پولو تونستن جور کنن؟

-نه هنوز ......

-میتونن؟
یاد حرف مادر متین افتادمو گفتم :توکل برخدا......
ابروهای تتو کردش بالا پرید و گفت :
-اونکه بله ....ولی 10 تا پول کمی نیس ...
حرفی نزدم ...زنیکه پاشده اومده اینجا مبلغو یاد آوری کنه....
براش شربت اوردم و ساکت نگاش کردم ....
سر انگشتای شست و اشارش به لبه لیوان میمالید و خیره خیره نگام میکرد.
انشالله چشات لوچ بشه ..........وای چه شود ...
-خوب ....میدونی که طلبکارای بابات بدجور مایه دارن
چشم بسته غیب میگی خوبه پای 10 تا وسطه .....از بغالی سر کوچه که نمیخواسته نسیه جنس بر داره.
-یکیشون بدیعیه.......شرخراش معروفند ....پول که میخواد هیچی دیگه واسش مهم نیس...میفهمی که ..

-منظور ......
-با اینکه هنوز نمیفهمم چیکار کردی که خواهر زاده احمق منو رام کردی ..اما اون میخواد کل بدهی بابات را یه جا بده....
-و در عوض.....
-اونشو نمیدونم گفت که اگه میخوای بدونی باهاش تماس بگیری ....شمارشو داری که؟...خوب من برم دیگه ......
اون رفت و من با دنیایی از افکار در هم بر هم تنها موندم

**************************************





با زنگ موبایلم از جا پریدم .
بابا بود.

-الو....سلام
-ملیسا زود بیا اورژانس بیمارستان.....
-چی؟چرا ؟
-مامانت حالش بهم خورده.
اصلا نفهمیدم چطوری آماده شدم ....از در خونه که بیرون اومدم متین داشت ماشینشو میبرد تو حیاطشون........

-متین.......
-ماشینو نگه داشت و سریع پیاده شد نمیدونم قیافم چطوری بود که سریع به سمتم اومد و با نگرانی گفت ملیسا جان اتفاقی افتاده......
-مامان ....حالش بهم خورده ......الانم بیمارستانه
-پس معتل چی هستی سوار شو......
نفهمیدم کی اشکم راه افتاد،فقط با راه یافتن اولین قطره به دهانم و مزه شورش دست به صورتم کشیدم.....خیس خیس بود .
متین که تازه صورت خیسمو دید دستمالی به سمتم گرفت و گفت :
-خانمی ...گریه چرا به امید خدا چیزیشون نشده ......
-متین چرا اینطوری شد ..چرا همه چیز انگار وارونه شد .....حال مامان، وضع نامشخص بابا ...من و تو ....دارم دیوونه میشم.....
-همش درست میشه ....قول مردونه میدم......حالا هم اون اشکاتو پاک کن که منم بتونم حواسمو بدم به رانندگیم تا هر دومونو به کشتن ندادم....
چند بار خواستم موضوع اومدن مهلقا را تعریف کنم اما هر بار بی خیال شدم ...من هنوز هیچی نمیدونستم......
متین کل راهو باهام حرف زد اونقدر آرامش تو صداش بود که گریم خود به خود قطع شد و آروم شدم.

بابا با حالی داغون دم اورژانس ایستاده بود.
-بابا
-مرتیکه یادش نمیاد که داشت ورشکست میکرد من پشتشو گرفتم ...

-بابا.....
-منشیش حتی راهمون نداد بریم پیشش.......قبلا خودش جلومون خم و راست میشد..
-بابا مامان کجاس؟
-الینای مغرورم کارش به کجا رسیده که حالا باید التماس هر کسی رابکنه....لعنت به من...لعنت...
متین بابا را در آغوش کشید و من نتونستم شونه های لرزونشو نگاه کنم...با اینکه همیشه یه جورایی از هم فاصله داشتیم اما اون بابام بود،دوست نداشتم یه لحظه اینطوری ببینمش.
مامان از زیر سرم دراومد و با یه نسخه پر از داروهای اعصاب و سفارشهای دکتر مبنی بر نداشتن فشار عصبی از بیمارستان خارج شدیم.
پای چشای خوشکلش اندازه یه بند انگشت تو رفته بود و سیاه شده بود.







گوشیو تو دستم گرفته بودم و به این فکر میکردم الان چیکار کنم....
آرشام چندین میلیارد پولو در اضای چه چیزی به بابا میداد .....معلومه تباه کردن آینده من و متین غیر از این چی میتونه باشه ....
گوشیو کنار انداختم و به متین فکر کردم .....
این چند وقته روحو احساسه منو کامل تسخیر کرده بود و مطمئن بودم که با اون بودن خوشبختم میکنه ....

صداش تو گوشم زنگ زد ...
ملیسا خانم بلا شدی ......و من که خیلی لوس جواب میدادم ...متین..........
لبخنداش دیونم میکرد ....وقتی لبخند میزد بی اختیار گوشه لبهای منم بالا میرفت و یه لبخند قشنگ بهش میزدم ....
تو چشماش نمیتونستم خیره بشم احساس میکردم که تو نگاش ذوب میشم و برعکس گاهی وقتا حس غرق شدن بهم دست میداد ...با اینکه چشاش از شب هم سیاهتر بود اما عاشق رنگشون بودم...
کنار اون بودن تزریق آرامش زیر پوستم بود و ندیدنش کلافم میکرد ...
به بیان ساده من عاشقش بودم ...
دوباره نگام سمت گوشی رفت و زمزمه کردم
-حالا این وسط تو چی از جونم میخوای لعنتی .....
صدای زنگ اس ام اس و اسم قشنگش که رو صفحه گوشیم اومد طپش قلبمو خود به خود بالا برد ...

-عزیزم حال مامان بهتره؟ نگرانشونم....
--آره متینم ....خوابیده....ممنون از محبتت......
پیامو سند کردمو اسمشو چند بار زیر لب زمزمه کردم .....
متین ...متین ....متین
واقعا چقدر اسمش بهش میومد ....متین همیشه متینو آروم بود و اینو من حتی زمانی که به چشم شرطبندی نگاش میکردم فهمیدم.....

جواب پیاممو داد...
-ملیسا خانم بلا شدی .....امیدوارم خوب بخوابی...شب خوش.....
جوابشو ندادم چی مینوشتم براش منی که انقدر نگران آیندم که حتی خوابم نمیبره....
بلند شدمو لب پنجره رفتم بابا خیره به آسمون روی زمین تو حیاط نشسته ....به دود سیگاری که از دهانش خارج میشه خیره میشم ....و به این فکر میکنم که چقدر پدرم داغون شده .....

-خدایا چیکار کنم ....







به چشمای ترسیده مامان خیره میشم و در حالی که به زور آب قندی که مامان متین به دستم داده را تو حلقش میریزم مینالم :
-آخه چی شد مامان اونا کی بودند ..
مامان زمزمه کرد طلبکارا........
-کدومشون ؟
-گفتن ...گفتن اگه تا آخر اون هفته پول بدیعیو ندید یه بلایی سرمون میارن ......
-مامان من حالا اونا یه قوپی اومدن تو چرا ترسیدی ....
-چی میگی ملیسا ...قیافشون مثل لاتای چاله میدونی بود.....
-خیلی خوب مبلغ چک بدیعی چنده ؟

-نصف پول ...
-لعنتی ....
موبایلم زنگ خورد ....
بادیدن شماره رنگم پرید.

آرشام بود .
جلوی مادر متین نمیتونستمو نمیخواستم باهاش صحبت کنم.
برا همین به سمت اتاقم رفتم ..
بر دارم....نه ولش کن ....اما ....از چی میترسم فقط میخوام بدونم حرف حسابش چیه؟

-الو ...
-به سلام ملیسا خانم ....تو آسمونا دنبالت میگشتم رو زمین پیدات کردم.

-امرتون....
-اوه اوه چه لفظ قلم...
- ببین آقای محترم من سرم شلوغه اگه کاری دارین زودتر........
-بله متوجهم....از خاله جویای حالت شدم که شنیدم بابات ورشکست کرده....

-خوب...
-خوب به جمالت ....خیلی ناراحت شدم میدونی که من رو کسایی که دوسشون دارم حساسم ....
-خیلی ممنون که به یادمون بودید ....سلام برسونید خداحافظ...
-او ...او ...چه سریع ...حالا حالا ها باهات کار دارم.....
ساکت شدم و در حالی که دستم به شدت میلرزید به صدای منحوسش گوش دادم ......
-میدونی ده ملیارد واسم پولی نیست ....بدهی باباتو میدم .........

-و در عوضش.......
-اوم ....راس میگی ...نمیشه که مفت و مجانی تو این دوره به کسی کمک کرد ....در عوضش دو تا پیشنهاد واست دارم ..یعنی یه جورایی واست حق انتخاب میذارم .......
با استرس در حالی که تموم پوست لبم را کنده بودم گوشی را از دست راستم به دست چپم دادم.......
اولیش اینکه به مدت 10 سال واسم کار کنی....
مبهوت گفتم :چی؟....چه کاری ؟
-همون کاری که همه ی دخترای توی خونه من انجام میدند.....
ملی نیمه پر لیوانو نگاه کن اون فقط بشور بسابو میگه......
-خدمتکار شخصی....بعد قهقهه زد و گفت خیلی شخصی میدونی که ؟

-لعنت بهت........
-اوم من خیلی منصفم نه؟ چه کاریه که بتونی به اضای هر سالش 1 ملیارد پول دراری......راستی برا محکم کاری میگم ....خدمتکار شخصی من باید تموم نیازامو برآورده کنه.....تو که خوشکلم هستیو همش اضافه کاری....
-خفه شو ........
-اوه بی ادب ....انگار نمیپسندی ...اشکال نداره بریم سراغ پیشنهاد دوم ....بزن کف قشنگرو ...شله شله....و اما پیشنهاد دومم یه بله و خلاص ....با هم سالیان سال در کمال صحت و آرامش زندگی میکنیم .....خوبه ........
یه آن به مغزم خطور کرد ....ازدواج و رفتن اونطرف طلاق سریع و برگشت قانونای طلاق اونطرف ......
-اوه ملیسا راستی از اونجایی که من به هیچ کس اطمینان ندارم از بابات یه چک سفید امضای بدون تاریخ میگیرم که یوقت دختر کوچولوش نخواد منو دور بزنه و الفرار.....
دیگه پاهام تحمل وزنمو نداشت روی زمین نشستمو گوشی تو دستم و نگاه کردم ....
لعنتی فکر همه جاشم کرده بود .......
سریع دکمه قطع تماسو زدم و به اشکای سمجم اجازه ادم راحت بریزن بیرون ..
هر دو پیشنهادش منو نابود میکرد و اون همین و میخواست :نابودی من...........







******************************************
وقتی به متین رسیدم بی اختیار زیر لب زمزمه کردم
اونکه تو دلم جاشه با عشقی که تو چشماشه
ای کاش ..........................مال من باشه

-چی می گی میسا بلا ........
دلم خونه .....
-هیچی سلام
-سلام خانمی چیکارم داشتی
-باید باهات حرف بزنم ....

جدی شد .
-چی شده ؟.
به چشاش نگاه کردمو گفتم :
چقدر دوسم داری .....
چشای نازش شیطون شد.

-دوباره بلا شدی ....
-متین .....
-خیلی خوب بابا .....نمیتونم مقدارشو بهت بگم ......چون عشقم بهت هر لحظه در حال افزایشه ......

-متین .....
-جانم ....
-دیروز آر........
با صدای زنگ گوشیم و دیدن شماره مامان گوشیو سریع جواب دادم .......
-الو مامان .......
-ملیسا کجایی ؟زود بیا ......
در حالی که از جام بلند بلند میشدم با ترس گفتم :چی شده مامان .....
متین هم سریع بلند شد ......هر دومون به سمت ماشینش دویدیم ....
مامان با گریه گفت بابا با دو تا از شرخرای بدیعی زد و خورد کرده دماغ یکیشون آسیب دیده و الان کلانتری نزدیک خونس...
با بهت گفتم :امکان نداره .....
بابای بیچاره من اونقدر سرش گرم زندگیش بود که تا حالا صدای بلندشم نشنیده بودم چه برسه به زد و خورد ....
متین هیچ حرفی نزد و تا کلانتری سریع رانندگی کرد.
سریع داخل کلانتری رفتم ...مامان پشت در اتاقی ایستاده بود......

-مامان ....
-سرگرده گفت بیرون باشیم صدامون میکنه......
-باشه مامانم ...چیزی نیست تو دوباره حرص نخور حالت بد میشه ......
متین سلامی به مامان داد .

-سلام پسرم ....
-نگران نباشید ....در اتاق باز شد و سربازه رو به ما گفت :

بفرمائید.
نگاهم به سمت بابا و دو تا گردن کلفت روبه روش افتاد ...
لباسای هر سه تاشون کثیف بود و جیب پیرهن بابا پاره شده بود و یکی از مردا هم دستمالی روی دماغش گذاشته بود و دستمال یکم خونی بود .....
-سلام آقا رضا .....
با صدای متین به خودم اومدم
-سرگرده به سمت متین اومد و محکم دستشو تو دست گرفت و گفت:
-به سلام آقا متین خوبی ...والده چطوره ....
نفس آسوده ای کشیدم ...پس طرف دوست متینه....
متین چیزی زیر گوش سرگرد زمزمه کرد که باعث شد سرگرده به سرباز کنار در بگه جاسمی من الان بر میگردم خانوما شما هم تشریف داشته باشید تو اتاق ......
به سمت بابا رفتمو و آروم گفتم :بابا خوبین ....
بابا اخمی به اون دو تا گردن کلفت کرد و سرشو آروم تکون داد.
-تیمور ببین نذاشتی بزنم نفلش کنم ......
به مرد بد ریخت نگاه کردم و اخم کردن .....
زمزمه کردم :چهار روز دیگه تا مهلت پرداخت پولمون مونده ...چرا هر روز مزاحمت ایجاد میکنید.....
-یعنی میخوای بگی تا 4 روز دیگه پولمونو پس میدی؟

-ما از شما پولی نگرفتیم ....
لبخند زشتی زد و رفیقش گفت :ما و مهندس بدیعی که نداریم پول اون پول ماست ......

-شما .......
سربازه که سرگرد جاسمی روی جیبشنوشته بود گفت :
-لطفا ساکت ...الان سرگرد بر میگردند........
اخمی به اون دوتا کردمو کنار مامان که داشت پیرهن بابا را میتکوند نشستم.
سرگد همراه متین وارد اتاق شدند ...
نگاهم توی چشمای سیاه و آروم متین افتاد ...
چشماشو آروم باز و بسته کرد و لبخند محوی زد ....
لبخندی بهش زدم و چشم به سرگرد دوختم....
سرگرد رو به اون دوتا گفت :
-بهتره شکایتتونو پس بگیرید .

-جناب سر..
-ساکت....میخواید به جرم مزاحمت برای این آقا برید یکی دو ماه آب خنک....
بعد از کلی کل کل اونا با جناب سرگرد بالاخره اونا رضایت دادند در حالی که من مطمئن بودم دماغ طرف هیچطوری نشده بود و این کارا فقط برا ترسوندن باباس از کلانتری بیرون رفتیم و باز از متین تشکر کردیم.







سوار ماشین متین شدیم تا خونه سه چهارتا خیابان بیشتر فاصله نبود.

مامان رو به من گفت :
-حالا 4 روز دیگه با این لاشخورا چیکار کنیم ؟
کسی حرفی برای گفتن نداشت جور کردن این همه پول اونم دقیقا تو زمانی که تو اوج بی پولی و بی کسی بودیم کار حضرت فیل بود.
صدامو یکم صاف کردم و قبل از اینکه متین ماشینو دم خونه پارک کنه گفتم:
-خوب ..خوب آرشام پسر خواهر مهلقا ......
ترمز ناگهانی متین و نگاه سرگردانش نفسمو برید چه برسه به اینکه بخوام حرفی هم بزنم .....

-آرشام چی؟
باصدای مامان نگاهم رو از چشمای متین گرفتم و گفتم بهتره بریم تو خونه باید در رابطه باهاش صحبت کنیم ....
-آقای محمدی اگه میشه شما هم باشید....به همفکریتون احتیاج دارم.
میدونم خودخواهیه که اونا رو هم مثل خودم تو دریای شک و تردید غوطه ور کنم اما آخرش چی؟4روز بیشتر زمان نداشتیم و با اون کفتارای بدیعی هم خوب میدونستم که دیگه نمیشه ازش مهلت گرفت.
هر سه روی مبل منتظر نگام میکردند......
-چند روز پیش مهلقا اومد اینجا همون روزی که مامان حالش بد شد و بیمارستان رفت...اومد اینجا و گفت که ....گفت که آرشام ده ملیاردو میده و منم باید بهش زنگ بزنم .....در گیر مامان شدمو با توجه به شناختی که از آرشام داشتم بی خیال زنگ زدن شدم تا اینکه خودش زنگ زد.....
پیشنهاد اول آرشام را که گفتم چشمم به رگ برجسته گردن متین افتاد و فریاد بابا که گفت :غلط کرد مرتیکه ی عوضی ....
مامانم سرش را بین دستاش گرفته بود و محکم فشار میداد.....
پیشنهاد دومو که گفتم متین عصبی از جاش بلند شد و گفت :چی؟
مامان بابا هم اونقدر گیج بودند که متوجه عکس العملش نشدند....
بابا گفت :برم زندان و تا آخر عمرم اونجا باشم بهتر از اینه که تو رو بدبخت کنم و تا آخر عمرم زجر بکشم.

نگاهمو از نگاه متین دزدیدمو گفتم :
-بابا آروم باش ........
مامان به زحمت گفت که واسش قرصاشو بیارم و من هم سریع اینکارو کردم...
قرصاشو بهش دادم متین هنوز ایستاده بود و نگام میکرد .....بابا هم سیگاری از جیبش بیرون کشید ...
مامان زمزمه کرد پسره کثافت با چه رویی بعد از اون گنده کاریش دوباره پیشنهاد ازدواج داده......
بابا گفت :احمق میخواسته از اب گل آلود ماهی بگیره......
بی اختیار رو به مامان گفتم :
-مامان توی قضیه اونروز خونه آرشام ....خوب من ...من نقشه کشیده بودم یعنی من و آتوسا ...........
به هر جون کندنی بود ماجرای نانازو واسشون گفتم .
بابا گفت :به هر حال اون دختره را به خونش راه داده بود پس چیزی از گناهش کم نمیشه ....
-چرا نمیفهمید الان قضیه من نیستم شمایید بابا.....

متین به حرف اومد و با اخم گفت :
-خانم احمدی شما چی میخواید ؟
حرفی نزدم ..حرفی نداشتم که بزنم ....وقتی هنوز خودمم گیجمو نمیدونم چی میخوام.فقط مطمئن بودم باید ده ملیاردو به هر طریقی هست جور کنم.
حرف بی ربطیست که مـــــــرد گریه نمی کند
    گاهی آنقدر بغض داری که فقط باید مـــــــــرد باشی تا بتوانی گریه کنی…

رمان بچه مثبت(از اولش) 4
پاسخ
 سپاس شده توسط AMIRESESI ، gisoo.6 ، ★MoRpHeUsS★ ، R gh ، RєƖαx gнσѕт ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، BAHEREH!!`´ ، سایه2 ، ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، sama00 ، میا
#40
مامان حالش خوب نبود بابا زیر بغلشو گرفت و اونو به سمت اتاق خواب برد و من و متین تنها شدیم ...
متین به چشمام خیره بود انگار میخواست تموم فکرامو از چشام بخونه .
بابا به چه زبونی بهش بگم این تو خالیه و هیچی نیست (اشاره به مخ پوکم).
بلند شدن ناگهانی متین باعث شد که منم مثل فنر از جا پریدم جوری که متین خندش گرفت .
با ترس گفتم کجا میری ؟
-خونه ...کجا میخواستی برم؟

-نمیدونم ......
گیجیمو که دیدبا نگرانی گفت:
-ملیسا عزیزم حالت خوبه؟
-نه متین خوب نیستم از یه طرف نمیتونم راحت زندگیه خودمو بکنم و خودخواه باشم در عوض بابای بیچارم بیافته زندان، از طرف دیگه نمیتونم ازت دل بکنم ...من ...من واقعا زندگی رو بدون تو نمیخوام .
لبخند شیرینی زد و چشاش خوشکل درخشید .
-منم زندگیرو بدون ملیسا بلا میخوام چیکار ...هان؟بهتره به جای غصه خوردن یه تصمیم عاقلانه بگیری .
-نمیتونم عاقل باشم ...من هیچوقت عاقل نبودم .
-من قبولت دارم ملیسا ....هر تصمیمی که بگیری ...حتی اگه ...اگه....
نتونست ادامه بده و سریع از خونمون خارج شد .
خدایا چرا همه چیز اینطوری شد ...اونم حالا...... حالا که مطمئنم عاشق شدم ......

گوشیم زنگ خورد .
با دیدن اسم کنه روی گوشیم اخم کردم .
آرشام پر انرژی گفت :
-سلام عشقم .
-چی میخوای ...تو که همه حرفاتو زدی ؟
-اوم ....تو رو میخوام .....حرفامو کامل نزدم .

-منتظرم .
-ملیسا دلم برات یه ذره شده .
پوفی کشیدم .
-اگه برا گفتن این چرت و پرتا زنگ زدی سرم شلوغه .
عصبی شد ......اینو از نفساش که تند شد فهمیدم .
-بهم میرسیم خانم .......برا این زنگ زدم که یه سری شرایطو برات بگم .
من ده ملیاردو به عنوان زیر لفظیت همین که بله را دادی به حسابت میریزم و در عوض بابا جونت باید اندازه دو برابر همین پول به من چک و سفته بده تا یوقت دخترش نخواد شیطونی کنه .......اوم...دوست ندارم خر فرض شدم .......
خیلی خودمو کنترل کردم که بهش نگم تو خر هستی ..خودت خودتو آدم فرض کردی .
-زیر لفظی را قبل از بله دادن به عروس میدند ......من باید برم خدافظ.......

گوشیو قطع کردمو هزارتا لعنت بهش دادم ...





هنوز چند دقیقه از قطع گوشی نگذشته بود که پیغام داد .
-چون ممکنه عروس خانم زیر لفظیو بگیره و بله نده نوچ .....من زیر لفظیو بعد از بله دادن میدم.

جواب دادم .
-لعنت به خودتو زیر لفظیت......
جوابش پشتمو لرزوند
(ملیسا خانم بهم میرسیم ).
اونقدر فکر کردم که سر درد گرفتم .
رفتار خونسرد متین هم شده بود قوز بالا قوز .
چشمام داشت کم کم گرم میشد که متین به گوشیم زنگ زد .

-متین....
-سلام خانمم ....

-سلام
-ملیسا من واسه امشب بلیط دارم .
-چی؟الان ..........چرا چرا انقدر زود داری میری ....
-زود نیس و دیرم شده...عزیزم من دارم میرم دبی

-چی ؟
-میرم دنبال شریک بابات .....
-فایده نداره ....
-من دلم روشنه .
-اون اگه میخواست پولو پس بده تا حالا داده بود.
-بذار سعیمو بکنم .
-وقت نمیکنم ببینمت الان فرودگام لیست انتظارم ..... فقط دلم واست یه ذره میشه مراقب خودت باش خانم بلا....
-تو هم همینطور ...زود برگرد .

-چشم قربان .
-به امید دیدار.....
************************************************** *******
دو روز از رفتن متین میگذشت فقط یه بار باهاش صحبت کردم اونم کلی دلداریم داد.

صبح با صدای زنگ در از خواب پریدم .
دلم بدجور شور میزد .....
همین که وارد سالن شدم بابا را دیدم که داره دم در میره .
-سلام بابا کیه دم در ؟
سریع گفت :از کلانتریه.....
به سمت مانتو شالم رفتم و سریع آماده شدم ...
سلامی کردمو رو به مامور گفتم:

-اینجا چه خبره .
قبل از اینکه ماموره حرفی بزنه ،شرخرای بدیعی با نیش باز گفتند
-چک برگشت خورد.
-هنوز مهلت دوهفته ای تموم نشده .
-مهندس بدیعی به پولش احتیاج داره .....الان میخواد
به قیافه چندش شرخر نگاه کردمو گفتم :
-یعنی چی ...مرده و حرفش .....
دستشو به نشونه برو بابایی تکون داد و بابا با قیافه دمغ رفت تا آماده بشه و باهاشون بره ......
باید بدیعیو میدیدمو باهاش حرف میزدم .
سریع شماره اقای ملکیو گرفتم .

تموم جریانو براش شرح دادم.
سریع آماده شدم و به آدرسی که ملکی بهم داد راهی شدم .
مامان به خاطر قرصای خواب آوری که خورده بود از جریانت خبر نداشت.
قبل از رفتنم پیش مامان متین رفتمو خواهش کردم یه سری به مامان بزنه و بهش بگه منو بابا رفتیم دنبال تهیه پول.





منشی بدیعی با لحن عادی گفت:جلسه دارن و منم چون وقت قبلی نداشتم نمیتونم ببینمش...بعد هم با کمال پررویی گفت :برای سه شنبه هفته بعد وقت ملاقات بهم میده.
-ولی من حتما باید ببینمشون......

-شرمندم....
فکر اینکه بابا الان تو بازداشتگاه باشه دیونم میکرد.
یکم باهاش چونه زدم و دیدم نخیر خانم الان رگ وظیفه شناسیشون بالا اومده و خبری از وقت ملاقات نیست .
آبدارچی شرکت واسش چایی آورد و من با یه لنگ انداختن واسش باعث ریخته شدن چاییها روی میز و لباس خانم شدم .
یاررو سریع به سمت دستشویی دوید و منم با استفاده از فرصت پیش امده خودمو توی اتاق بدیعی پرت کردم.
به مرد کچلی و 45-46 ساله مقابلم سلام کردم.
در حالی که از ورود ناگهانی من شکه شده بود گفت:
-معلوم هست این عنایتی چه غلطی میکنه گفته بودم کسیو تو نفرسته.......
به اطرافم نگاه کردم خبری از جلسه نبودو جز خود بدیعی حتی یه مگسم تو اتاق نبود......
خوبه تو شرکتا جلسه برگذار میشه وگرنه برای دست بسر کردن مراجعین چه بهونه ای به جز جمله معروف الان رئیس جلسه داره ،داشتند.





سریع گفتم :
-آقای مهندس من احمدی هستم در رابطه با موضوع چکای بابا.........
وسط حرفم پرید و گفت :
-میدونم چی میخواید بگید ...موضوع اینه که من خودم بدجور پول لازمم خودمم یه جورایی تو آستانه ورشکستگیم......
-من فقط ازتون میخوام رو حرفتون بمونید و دو هفته کامل به ما........
-نمیتونم اصرار نکنید....من خودم یه دنیا مشکل دارم ...تحت فشارم ...فردا یه چک سنگین دارم ....

-اما.
-خانم محترم ...من واقعا واسه پدرتون متاسفم اما به ضرر کردن من هم راضی نباشید .
-شرخراتون از چند روز پیش ما را تحت فشار گذاشتن ...
-این قانون کار ماست .....شما چیزی نمیدونید....مهلتتون امروز تموم شده ...متاسفم....به جای چونه زدن با من پولمو جور کنید و بدید ...
اونقدر جدی حرف زد که فهمیدم جای چونه زدن و مهلت گرفتن نیست سرخرده از اتاقش بیرون اومدم و شماره متینو گرفتم ....

گوشیو بر نداشت ....
لعنتی بردار .....
سه بار تماسم بی پاسخ موند ....
بهروز هم تو این اوضاع تماس گرفت و گفت همرام میاد تا به چندتا دوستای بابا برای بار دوم سر بزنیم تا حداقل چک بدیعیو پاس کنیم .....
کورش هم پیش چندتا از همکارای باباش رفت و دست خالی برگشت .
از همه جا رومنده و مونده شده بودم که آرشام دوباره باهام تماس گرفت :
-سلام عشقم ......

-.......
-چه خبر ؟
بازم جوابشو ندادم........
-اوم ....10 تا را آماده کردم پیش وکیلمه ....امشب برو پیشش ...آدرسشو واست اس میزنم .....نمیخوای حرفی بزنی ....باشه خانمی ...آی آی راستی فقط تا امشب وقت داری پیشنهادمو قبول کنی ....فردا صبحم عقد غیابی کنیم ....وگرنه من کیسای بهتری واسه سرمایه گذاری انتخاب میکنم که نازشونم کمتر باشه .......

-ازت متنفرم ...
-به به خانم خانما بالاخره زبون باز کردی......فعلا بای تا شب ....فقط امشب
قطع کرد .......
خدایا خودت یه راهی جلو پام بذار ...کم آوردم ....خیلی خیلی کم آوردم ....دیگه نمیکشم ......







-بهروز الان چیکار کنم.......
غمگین نگام کرد تو نگاش تردید بود نگاشو از من گرفت و گفت:

-خانوادت چی میگن؟
-تموم ذهنیتم از خونوادم به هم ریخت همیشه فکر میکردم مامان بابا پول و موقععیتو به من ترجیح میدند حداقل در برخورد با آرشام تو قضیه خاستگاریش اینطوری بود اما حالا که تو اوج نیاز مالیشونه بابا گفت نمیخواد من با آرشام ازدواج کنم حتی به قیمت اینکه چندین سال زندان باشه.......مامان بهم گفت که آرشام یه کثافته میفهمی بهروز ...تموم این سالا راجع بهشون اشتباه فکر میکردم حالا چطوری برم پی خوشبخت شدنم با متین وقتی بابام تو زندانه و مامانم هر شب یه مشت قرص اعصاب میخوره ...تو بگو بهروز الان ...با این عشقی که متین بهم هدیه داده چیکار کنم.....بهش قول دادم تا آخر عمرم کنارش باشم اما.......
گریه مجال حرف زدن و از من گرفت و بهروز برادرانه در آغوش کشیدمو آروم زمزمه کرد :
-هیس ...آروم باش ....ملیسایی که من میشناختم اونقدر قوی و شیطون بود که هیچ مشکلی واسش غیر قابل حل نبود ...تو همون دختری با.......
دیگه نمیتونستم مگه من چقدر کشش داشتم برا همین پریدم وسط حرفشو با گریه گفتم:
-نه نیستم ....من یه دختر عاشق بدبختم که باید دست از عشقش بکشه و با کسی که متنفره باشه ..اینجوری به نفع همست ....من لایق متین نبودم ...آره ..همینه....به خاطر بی لیاقتیم خدا ما را از هم جدا کرد ...من نابود میشم .....
-بهتره بری خونه و دقیق بهش فکر کنی .......
-آره ...ممنون که کنارمی .....
-همیشه مثل یه برادر روم حساب کن ...

-حتما .....
به خونه که رسیدم یه راست رفتم تو اتاق مامان ....نبودش .....سریع رفتم خونه مامان متین ....اونم نبود .......
تنها فکری که به ذهنم رسید زنگ زدن به گوشی مائده بود ......

-الو مائده....
-سلام عزیزم ....کجایی؟
-در خونه عمتم نیستش....
-نه ....خوب ما مامانتو آوردیم درمونگاه سر خیابون...

-چی شده ؟
-نترس ...طوری نشده ...سرمش تموم شد میاریمش....
-بازم حمله عصبی ؟
-آره اما به خیر گذشته .....
چیزی از ادامه حرفاش نفهمیدم .....نیازی به فکر کردن بیشتر نبود من حاضر بودم حتی جونمم بدم ولی خونوادمو تو این وضعیت اسف بار نبینم .....
تاکسی دربست گرفتمو به آدرسی که آرشام فرستاده بود رفتم ........
وکیلش آدم خیلی جنتلمنی بود ......
سریع واسم توضیح داد که صبح فردا یه سند کله گنده میذاره و بابا را از بازداشتگاه بیرون میاره تا سر عقدم باشه .....و چک و سفته های 20 ملیاردی را امضا کنه .......
اینکه حق طلاق با آرشامه و مهریم خونه ای تو شمیرانه که فردا به نامم میزنن تا مامان بابام توش زندگی کنند ......اینکه مقدمات رفتنم تا دو ماه دیگه انجام میشه و تو این مدت آرشام نمیتونه پیشم بیاد ...در عوض من باید پیش مادر و پدرش زندگی کنم....و فردا بعد از بله دادن 10 ملیارد به حساب بابا واریز میشه و برای اینکه یوقت این وسط تقلبی صورت نگیره یه نماینده از من توی بانک کنار نماینده آرشام باشه ......
کم کم داشتم حالت تهوع میگرفتم اون لعنتی فکر همه جاشو کرده بود.....





به خونه که رسیدم مائده پیش مامان بود و من شرمنده بزرگواری و مهربونی این دختر شدم چون علاوه بر اینکه شام پخته بود خونه را هم حسابی تمیز کرده بود .........

-وای مائده چرا انقدر شرمندم میکنی ؟
-شرمنده چیه ...زن داداش
با این حرفش انگار یه سطل آب سرد رو سرم خالی کردند و من مغمونتر از همیشه فقط با چشای اشکی نگاش کردم .....
-ملیسا چی شده عزیزه دلم .........
-مائده قول بده ...قول بده که همیشه مواظب متین باشی ......من شرمنده اونم هستم ....من لایق اون همه پاکی و خوبی متین نبودم .....
مائده آهسته گفت :
-چی شده ملیسا.......برام بگو تا دیوونه نشدم .
-چیشو بگم از کجاش بگم .......از اینکه گوشیمو خاموش کردم تا صداشو نشنوم ...باورت میشه ...من دارم از متین فرار میکنم ...از متینی که هر کاری کردم تا بهش نزدیک بشم .......من فردا صبح راس ساعت 10 برای همیشه از زندگی متین میرم......

صدای متین توی گوشم پیچید (ملیسا بلا)
اشکام شدت گرفت :
-آخه چطور میتونم فراموشش کنم ......
خوبه مامان به خاطر قرصای اعصابش خواب بود وگرنه با دیدن من تو این وضعیت سکته را میزد........
-ملیسا معنی این حرفات چیه فردا ساعت 10 چه خبره ......
گفتم .....همه چیزو گفتم ........از آرشام و تنفرم بهش تا قضیه فردا صبح .......
مائده آنقدر گریه کرد که چشمای معصومش اندازه دوتا توپ تنیس باد کرده بود ......
نمیدونست چی بگه اینو از سردرگمیش فهمیدم ...........
اونم گیج شده بود ..........زمزمه کرد :چرا یهو همه چیز به هم ریخت ........





تا خود صبح حتی یه ثانیه هم نخوابیدم .....

ساعت 8 صبح رفتم کلانتری دنبال بابا
مائده هم همراهم اومد ............
بهروز و یلدا هم بعد از تماس بهروز با من و اطلاع از برنامه ساعت 10 قرار شد بیاند دم در محضر ........
وکیل آرشام زودتر از ما اونجا بود ......و کارای آزادی بابا و گذاشتن سندو انجام داده ......
بابا که آزاد شد سریع پرسید :
-سند از کجا آوردی ؟
با لحنی که هر ثانیه ممکن بود بغض تو گلوم بترکه جواب دادم :

-مال آرشامه .....
آه بابا نشون داد که تا ته خطو رفته ........
-نمیخوام که تو ........
وسط حرفش پریدمو نالیدم :
-میدونم بابا.........ولی خودم میخوام باهاش ازدواج کنم .....شما برید دنبال مامان و بیاید محضر .........خیابون...
-نمیدونم...........من راضیم برم زندان .......
اینبار پر حرص گفتم :بابا بسه تورا بخدا......من به حد کافی داغونم ...شما با این حرفاتون بدترش نکنید .......همیشه که نباید همه چیز اونجور که دوست داریم پیش بره ........گاهی جریانات برعکس خواسته هامونه .........اما من آمادم که تا با ساز دنیا برقصم ....
-ملیسا ..چقدر بزرگ شدی ........بابا گریه کرد .....بغلم کرد و محکم به خودش فشارم داد .....حس گوسفندیو داشتم که میخواستند اونو تو قتل گاه ببرند با هر ثانیه ای که به ساعت ده نزدیکتر میشد ،این حس هم در من قویتر میشد .....
یه جورایی انگار دنیا داشت به آخر میرسید ......


***********************************************
هنوز باورش برام سخت بود منی که همیشه حرف حرف خودم بود و هر کاری دوست میداشتم انجام میدادم الان روی صندلی مقابل میز حاج آقایی که خطبه عقدم با آرشام را میخوند نشسته بودم و به جای خواندن قرآن و آرزو کردن یه زندگی قشنگ به دیوار سفید مقابلم خیره شده بودم ...........
مامان و بابا و دوستام مثل ماتم زده ها بهم خیره شده بودند و مهلقا پای چپشو روی پای راستش انداخته بود و گوشیشو به سمتم گرفته بود تا آرشام کسی که به قیمت 10 ملیارد منو خریده بود صدای بله گفتن منو بشنوه ......
پدرو مادر آرشام هم با اخم روی صندلی نشسته بودند چون طبق گفته خودشون آرشام اصلا اونا را آدم حساب نکرده که از هیچ چیز خبر نداشتند و تازه صبح به اونا زنگ زده و گفته برند محضر شاهد عقد باشند.....
نگامو از دیوار روبروم گرفتم و به بچه ها نگاه کردم ....
مائده گوله گوله اشک میریخت .......
یلدا وقتی نگاهمو متوجه خودش دید لبخند تلخی زد کورشو شقایق هم حالی بهتر از بقیه نداشتند ...
جای بهروز خالی بود چون به عنوان نماینده من همراه وکیل آرشام به بانک رفته بود و یلدا باهاش مرتب در تماس بود.
آهی کشیدمو نگامو به مامان دادم اونقدر قیافش غمگین بود که هر آن میترسیدم دوباره حمله عصبی بهش دست بده ....
حاج آقا بعد از خوندن صیغه و مهریه ام گفت دوشیزه خانم سرکار خانم ملیسا احمدی آیا وکیلم که با مهریه خوانده شده شما را به عقد دائم آقای آرشام بهادری دربیاورم ........
مهلقا با اون صدای چندشش گفت :عروس رفته گل بچینه .......
حوصله این مرگ تدریجی را نداشتم قبل از اینکه حاج آقا برای بار دوم باز اون همه چیزو بخونه سریع گفتم :


-بله ..............
نه گفتم با اجازه بزرگترا نه پدر و مادرم ............چون اگه بنا به اجازه گرفتن از اونها بود که هرگز بهم این اجازه داده نمیشد ........
آخ متین چی میشد اگه به جای بله دادن به کسی دیگه تو کنارم نشسته بودی و منتظر بله دادنم بودی .
اونوقت با ناز و عشوه بعد از کلی صبر کردن و زیر لفظی گرفتن بهت بله میدادم .......
هیچکسی برام دست نزد فقط مهلقا بود که دو بار دستاشو بهم کوفت و چون کسی همراهیش نکرد خود به خود آروم گرفت .
قبل از اینکه کسی بهم نزدیک بشه یلدا کنارم اومد و زمزمه کرد پول واریز شد و من از جام به سختی بلند شدمو به سمت میز رفتم تا جاهایی که حاج آقا نشونم میدادو امضا کنم........
امضام که تموم شد مهلقا گوشیشو به سمتم گرفت .و گفت آرشامه ......
نه بابا فکر کردم متینه به گوشیت زنگ زده .......
با اکراه گوشیو ازش گرفتم و گفتم :


-الو .......
-سلام خانمم .............
خانم ....خانمم....فقط به متین اجازه میدادم اینطوری صدام کنه اما .......


متین من بی تو میمیرم .......
-ملیسا ....الو


-سلام ........
اونقدر سرد سلام کردم که تن خودم هم از سردیش یخ بست .....
-به زندگیم خوش اومدی .....
جالبه به زور وارد زندگیم شده و حالا بهم خوش آمد میگه .......لعنت بهت ...


-ممنون.........
بغض کردم ........اولین گلوله اشکم روی گونم افتاد ......
-قول میدم اومدم ایران واسه ازدواجمون یه جشن مفصل بگیرم ....این فقط واسه مطمئن بودنم انجام شد ..........
-فقط از زندگیم برو بیرون ..............
خندید ...اونقدر بلند که مجبور شدم گوشیو از گوشم دور کنم گفت :
داشتم کم کم شک میکردم خودت باشی ....گفتم نکنه مامیم یه دختر حرف گوش کنو جای تو برام عقد کرده .......


حرفی نزدم
ادامه داد:
-سریع وسایلتو جمع کن و همراه مامانم اینا برو خونه.......


-من نمیرم .....
-برای یاد آوری میگم 1 ساعت پیش بابات 20 ملیارد چک و سفته بهم داد.....بین خودمون بمونه خیلی نترسی....
از حالا داشت تهدیدم میکرد .......


-لعنت بهت....
گوشیو قطع کردمو به سمت مامان بابا رفتم .....
مامان روی صندلی نشسته بود و بابا شونه هاشو آروم آروم میمالید
سعی کردم خودمو شاد نشون بدم اما همین که بهشون رسیدم مامان محکم بغلم کرد و زد زیر گریه و گفت :


-بمیرم برات........
لرزش بدنش ترس تو دلم انداخت .
سریع از خودم جداش کردم و گفتم :
-واسه خوشبختیم دعا کنید
فقط سرشو تکون داد ..


بابا زمزمه کرد :


شرمندتمم......
-چی میگی پدر من.......بهم قول بده که مواظب مامان میمونی و از صفر شروع میکنی ......


-ملیسا
یلدا بغلم کرد و گفت :
-خوشبخت بشی ........ممنونم
مائده فقط گفت :من باید برم
و کورش با بغض گفت :
-معذرت میخوام که نتونستم کاری واست کنم.........
شقایق هم در حالی که سعی میکرد لبخند بزنه گفت :
-ملی قضییه رمانه رو که واست گفتم ..یادته که زندگی تو هم همینطور میشه ......


خندیدم .....تلخ خندیدم ......
شقایق فراموش کرده بود تو رمانایی که اون خونده بود ازدواجای اجباری در حالی انجام میشد که طرف تو زندگیش یکی مثل متین رو نداشت .......
اومدم جوابش بدم که بهروز و آقای وکیل رسیدند .....
بهروز فقط سرشو واسم تکون داد و وکیل کلید خونه ای را به دستم داد و گفت :
تبریک میگم .....لطفا اینجا را هم امضا کنید تا سند خونه به نامتون بشه ......
امضا کردمو به سمت پدر و مادر آرشام برگشتم انگار مهلقا داشت توجیهشون میکرد.
فقط شنیدم پدر آرشام با صدای بلند گفت :ده ملیارد تومن ....این پسره دیونه شده .......
بعد از چند دقیقه به سمت من اومد و گفت :


-ساعت 5 عصر میام دنبالت .....
سرمو به نشونه تایید تکون دادم و اونا بدون حرف اضافه ای از محضر خارج شدند .......
هنوز یادم نرفته که همین کسایی که با فخر از کنار مادر و پدرم گذشتند چند ماه پیش برای اینکه من عروسشون بشم سر و دست میشکستند...........
خدایا کجایی....منو یادت هست؟







************************************************** *****************
گوشیمو که روشن کردم سیل پیامهای متین و آرشام به گوشیم سرازیر شد ...........


همه را نخونده پاک کردم .......
مطمئن بودم مائده دلش نمیاد قضیه ازدواجمو به متین بگه .....
پس اون هنوز نمیدونست امروز صبح من چه غلطی کردم ........
گوشیم زنگ خورد .............
مامانو بابا به همراه بچه ها روی مبلهای سالن ولو بودند و هر کدوم توی فکرای خودشون غرق بودند .......
با الو گفتن من همه نگاها به سمتم برگشت ..........
-سلام ملیسا بلا کجایی خانومم .......مژدگونی بده که دارم دست پر بر میگردم ......


داد زدم چی؟
-اوه اوه.....چت شد .......هیجانت اور دوز زد ..........گفتم بالاخره تونستم از شریک بابات ده ملیارد از اون پولو پس بگیرم .......
گوشی از دستم روی زمین افتاد و من بهت زده به دیوار روبروم نگاه کردم .........
خدایا چرا با من اینطوری بازی میکنی .........مگه من ........
با مشتی که به صورتم خورد تازه وارد زمان حال شدم .......یلدا نگران میگفت چی شده ...........
دنبال گوشیم گشتم ...دست بهروز بود و اون داشت با متین صحبت میکرد ........
مامان با دستای لرزون آب قند برام بهم میزد ..........


-بیا مادر بخور.............
لیوانو پس زدمو به بابا گفتم :بابا زنگ بزنید به آرشامو معامله را فسخ کنید ........بابا متین پولو از اون مرتیکه پس گرفته ........بابا بلند شو ..
بابا هم مبهوت نگام میکرد...
بهروز خداحافظی گفت و جلوم ایستاد گوشی را از دستش قاپیدم توی مخاطبین دنبال اسم کنه گشتم .......
نمیگرفت یا بوق اشغال میخورد بالاخره صدای منحوسش توی گوشی پیچید .......


-سلام بر همسر دلتنگم .........
-معامله فسخ شد ....نیازی به ده ملیاردت ندارم ......پولو میدم به وکیلتو طلاقمو میگیرم ..........
چند لحظه سکوت و بعد صدای خنده وحشتناکش ...........
-متاسفم عزیزم من اهل فسخ کردن معامله نیستم..........ضمنا ده ملیارد نه و بیست ملیارد ........به هر حال تو مال منی حتی اگه صد ملیارد هم .....


وسط حرفش پریدم
-لعنتی ...ازت متنفرم ...........آشغال کثافت ..........
با تموم قدرتم گوشیو پرت کردم و شروع به جیغ و داد کردم اونقدر جیغ زدم که گلوم میسوخت اما سوزش گلوم کجا و سوزش قلبم کجا ............چقدر احمق بودم که دیشب گوشیم رو خاموش کردم و چقدر احمقتر بودم که از قضیه امروز صبح چیزی به متین نگفتم من خودم با دستای خودم گور زندگیمو کندم ......اینو میدونستم که حتی اگه 20 ملیارد جور بشه از طلاق خبری نیست آرشام بازم فکر همه جا رو کرده بود .....و من احمق پای اون دفتر ازدواج لعنتی امضا کرده بودم و حق طلاق ....حق اسارتم رو به آرشام داده بودم ...............




تا ساعت 5 عصر یه جورایی تو خونمون عزای عمومی بود .........
مامان توی بیمارستان زیر سرم بود و بابا خودشم کم کم با اون حالش باید بستری میشد ......
یلدا هم چندین بار حالش بهم خورد و بهروز مجبور شد ببردش خونه.....
و من ........فقط نشسته بودمو دعا میکردم همه چیزایی که انروز واسم اتفاق افتاده یه خواب باشه و من دوباره از صبح روزمو شروع کنم ...........
زنگ در زده شد و من چشمم پی ساعت رفت ......ساعت 5 عصر بود .....


حالا باید چیکار میکردم.......
هنوز لباسای صبح تنم بود یکراست داخل حیاط رفتمودر را باز کردم .......
راننده پدر آرشام سلامی کرد و گفت :
-خانم فرمودند بیام دنبالتون...........چمدونتون کجاست......
رو به شقایقو کورش که با نگرانی نگام میکردند گفتم :
-من میرم......شقایق کنارم اومد و گفت :


-اما........
وسط حرفش پریدمو گفتم :
-باید یه جای آروم بشینمو خوب فکر کنم چه خاکی تو سرم بریزم ....اگه نرم باز یه شلوغ بازی راه میوفته .
-باشه عزیزم .....فقط خدا را شکر اون آشغال تا دو سه ماه دیگه سر و کلش پیدا نمیشه .
سرمو تکون دادمو بدون برداشتن یه سر سوزن وسیله سوار ماشین شدم تنها وسیله تو جیبمم موبایلم بود .
*ریما*
۱۲ فروردين ۱۳۹۲, ۰۲:۱۹ بعد از ظهر
-سلام .........
مادر آرشام (مهگل ) با اخم نگام کردو فقط سرشو تکون داد ......
از همین اول کار باید تکلیفمو باهاشون روشن میکردم برا همین با صدای نه چندان کنترل شده گفتم :
-ببینید مهگل خانم واسه من اخم و تخم نکنید اگه شما از اینکه من عروستونم ناراضی هستید منم همچین راضی نیستم پس به اون پسرتون بگید طلاق منو همین امروز بده و من فردا صبح با ده ملیارد پول دم در خونتونم پاتونم میبوسم ....هوم ...
-من تو این فکرم ارشام چیه تو را دید خوشش اومد....زبونت خیلی تند و تلخه ....قیلفتم همچین شاهکار نیست....وضعیت مالیتونم حتی اون موقع که بابات کارخونه دار بود انگشت کوچیکه آرشامم هم نمیشد ........
-د موضوع همینه .......من چیزی ندارم که در خور شان و منزلت پسرتون باشه بهتره راضیش کنید ...........
بدون اینکه اجازه بده من ادامه حرفمو بزنم گوشیو برداشت......


مطمئن بودم به آرشام زنگ میزنه.....
روی مبل مقابلش نشستمو بهش چشم دوختم ......
-الو عزیزه دلم ........


-..............
-سلام قربونت برم.......


-..............
-آره الان رسید ......


-............................
-فقط یه سوال ازت دارم ...چرا این دختر .......مگه چی داره که بقیه ندارن........


-.........................
-مادر من عشق و عاشقی دیگه چیه؟بابا این همه دختر...تازه از ظواهر امر پیداست اونم همچین مایل به این ازدواج نبوده ............


-...........
-میدونی و باهاش ازدواج کردی؟
-.................................................. ........
مادر آرشام در سکوت به حرفای پسرش گوش میکرد و نگاش تو چشای من خیره بود .......
آخر سر هم گفت :باشه عزیزم ...خداحافظ.......نه نگران نباش حتما .....


گوشیو قطع کرد و پوفی کشید و گفت :
آتیشش خیلی تنده ......
آهی کشیدمو سرمو بین دستام فشردم .......


-گلی.......گلی
-بله خانم ......
-اتاقشو نشونش بده .
-چشم خانم ........




خوبی اتاقی که برام در نظر گرفته بودند سکوت مطلقش بود ........
روی تخت دراز کشیده بودمو به سقف خیره بودم و فکرم حول و حوش متین و عکس العملش وقتی خبر ازدواجم میشنید ،چرخ میزد .
یکی دو ساعت دیگه به ایران میرسید ....
خدایا من بدون اون میمیرم اما میدونستم اونقدر مرد هست و سر اعتقاداتشه که همین که بدونه زن شرعی آرشامم برا همیشه دورم خط بکشه...
اشکام دوباره راه خودشونو پیدا کردند و همون موقع یاد این ترانه افتادم:
کاشکی تو را سرنوشت ازم نگیره


میترسه دلم ، بعد رفتنت بمیره
اگه خاطره هام یادم میارند تو رو
لاقل از تو خاطره هام نرو......
اصلا مگه میشه یه روزی خاطرهای پاک و قشنگم با متینو فراموش کنم....اونروز روز مرگ منو احساسمه....
به اس ام اس امروز بعد از ظهر متین نگاه کردم :
-ملیسا عزیزم اتفاقی افتاده ؟چیزی هست که بهم نگفته باشی....


براش نوشتم
تو که میدونی همه عمرمو اونجا گذاشتمو رفتم .....
تو که میدونی بجز آغوش تو جایی نداشتمو رفتم...
نه نمیدونی ...آخه همه غمامو به تو نگفتم
نه نمیدونی ...آخه نخواستم از چشم تو بیافتم ....


زنگ زد ....
باید صداشو میشنیدم وگرنه دیوونه میشدم ....میدونستم الا شوهر دارم و اینکارم یه جورایی خیانته اما دلم این حرفا حالیش نبود ....
-متین
-ملیسا
-متین منو ببخش .....
-چی شده عزیز دلم
-متین فراموشم کن
فریاد زد گوشیو به جای اینکه از گوشم دور کنم بیشتر بهش چسبوندم ........


--چی میگی تو ؟
زمزمه کردم:

کاشکی چشمامو میبستم ، کاشکی عاشقت نبودم


اما هستم....
کاش ندونی بی قرارم ، کاش اصن دوست نداشتم


اما دارم....
کاش ندونی که دلم واسه چشات پر میزنه
کاش ندونی که میاد هر روز بهت سر میزنه
کاشکی بارون غمت منو میبرد
کاش ندونی که نگاهم ، خیره مونده به نگاهت
کاش ندونی که همیشه ، موندگارم چشم به راهت
کاشکی احساسمو عشقت ، دیگه میمرد
کاش گلاتو میسوزندم ، کاش میرفتم نمیموندم


اما موندم...
کاش یکم بارون بگیره ، کاش فراموشت کنم من


اما دیره...
کاش ندونی که دلم واسه چشات پر میزنه
کاش ندونی که میاد هر روز بهت سر میزنه
کاشکی بارون غمت منو میبرد
کاش ندونی که نگاهم ، خیره مونده به نگاهت
کاش ندونی که همیشه ، موندگارم چشم به راهت
کاشکی احساسمو عشقت ، دیگه میمرد
صدای گریم بلند شد و گوشیو قطع کردم .....
چند بار زنگ زد اما من گوشه این اتاق خودمو تو آغوش گرفته بودم و فقط زار میزدم

***********************************************
هنوز باورش برام سخت بود منی که همیشه حرف حرف خودم بود و هر کاری دوست میداشتم انجام میدادم الان روی صندلی مقابل میز حاج آقایی که خطبه عقدم با آرشام را میخوند نشسته بودم و به جای خواندن قرآن و آرزو کردن یه زندگی قشنگ به دیوار سفید مقابلم خیره شده بودم ...........
مامان و بابا و دوستام مثل ماتم زده ها بهم خیره شده بودند و مهلقا پای چپشو روی پای راستش انداخته بود و گوشیشو به سمتم گرفته بود تا آرشام کسی که به قیمت 10 ملیارد منو خریده بود صدای بله گفتن منو بشنوه ......
پدرو مادر آرشام هم با اخم روی صندلی نشسته بودند چون طبق گفته خودشون آرشام اصلا اونا را آدم حساب نکرده که از هیچ چیز خبر نداشتند و تازه صبح به اونا زنگ زده و گفته برند محضر شاهد عقد باشند.....
نگامو از دیوار روبروم گرفتم و به بچه ها نگاه کردم ....
مائده گوله گوله اشک میریخت .......
یلدا وقتی نگاهمو متوجه خودش دید لبخند تلخی زد کورشو شقایق هم حالی بهتر از بقیه نداشتند ...
جای بهروز خالی بود چون به عنوان نماینده من همراه وکیل آرشام به بانک رفته بود و یلدا باهاش مرتب در تماس بود.
آهی کشیدمو نگامو به مامان دادم اونقدر قیافش غمگین بود که هر آن میترسیدم دوباره حمله عصبی بهش دست بده ....
حاج آقا بعد از خوندن صیغه و مهریه ام گفت دوشیزه خانم سرکار خانم ملیسا احمدی آیا وکیلم که با مهریه خوانده شده شما را به عقد دائم آقای آرشام بهادری دربیاورم ........
مهلقا با اون صدای چندشش گفت :عروس رفته گل بچینه .......
حوصله این مرگ تدریجی را نداشتم قبل از اینکه حاج آقا برای بار دوم باز اون همه چیزو بخونه سریع گفتم :

-بله ..............
نه گفتم با اجازه بزرگترا نه پدر و مادرم ............چون اگه بنا به اجازه گرفتن از اونها بود که هرگز بهم این اجازه داده نمیشد ........
آخ متین چی میشد اگه به جای بله دادن به کسی دیگه تو کنارم نشسته بودی و منتظر بله دادنم بودی .
اونوقت با ناز و عشوه بعد از کلی صبر کردن و زیر لفظی گرفتن بهت بله میدادم .......
هیچکسی برام دست نزد فقط مهلقا بود که دو بار دستاشو بهم کوفت و چون کسی همراهیش نکرد خود به خود آروم گرفت .
قبل از اینکه کسی بهم نزدیک بشه یلدا کنارم اومد و زمزمه کرد پول واریز شد و من از جام به سختی بلند شدمو به سمت میز رفتم تا جاهایی که حاج آقا نشونم میدادو امضا کنم........
امضام که تموم شد مهلقا گوشیشو به سمتم گرفت .و گفت آرشامه ......
نه بابا فکر کردم متینه به گوشیت زنگ زده .......
با اکراه گوشیو ازش گرفتم و گفتم :

-الو .......
-سلام خانمم .............
خانم ....خانمم....فقط به متین اجازه میدادم اینطوری صدام کنه اما .......

متین من بی تو میمیرم .......
-ملیسا ....الو

-سلام ........
اونقدر سرد سلام کردم که تن خودم هم از سردیش یخ بست .....
-به زندگیم خوش اومدی .....
جالبه به زور وارد زندگیم شده و حالا بهم خوش آمد میگه .......لعنت بهت ...

-ممنون.........
بغض کردم ........اولین گلوله اشکم روی گونم افتاد ......
-قول میدم اومدم ایران واسه ازدواجمون یه جشن مفصل بگیرم ....این فقط واسه مطمئن بودنم انجام شد ..........
-فقط از زندگیم برو بیرون ..............
خندید ...اونقدر بلند که مجبور شدم گوشیو از گوشم دور کنم گفت :
داشتم کم کم شک میکردم خودت باشی ....گفتم نکنه مامیم یه دختر حرف گوش کنو جای تو برام عقد کرده .......

حرفی نزدم
ادامه داد:
-سریع وسایلتو جمع کن و همراه مامانم اینا برو خونه.......

-من نمیرم .....
-برای یاد آوری میگم 1 ساعت پیش بابات 20 ملیارد چک و سفته بهم داد.....بین خودمون بمونه خیلی نترسی....
از حالا داشت تهدیدم میکرد .......

-لعنت بهت....
گوشیو قطع کردمو به سمت مامان بابا رفتم .....
مامان روی صندلی نشسته بود و بابا شونه هاشو آروم آروم میمالید
سعی کردم خودمو شاد نشون بدم اما همین که بهشون رسیدم مامان محکم بغلم کرد و زد زیر گریه و گفت :

-بمیرم برات........
لرزش بدنش ترس تو دلم انداخت .
سریع از خودم جداش کردم و گفتم :
-واسه خوشبختیم دعا کنید
فقط سرشو تکون داد ..

بابا زمزمه کرد :

شرمندتمم......
-چی میگی پدر من.......بهم قول بده که مواظب مامان میمونی و از صفر شروع میکنی ......

-ملیسا
یلدا بغلم کرد و گفت :
-خوشبخت بشی ........ممنونم
مائده فقط گفت :من باید برم
و کورش با بغض گفت :
-معذرت میخوام که نتونستم کاری واست کنم.........
شقایق هم در حالی که سعی میکرد لبخند بزنه گفت :
-ملی قضییه رمانه رو که واست گفتم ..یادته که زندگی تو هم همینطور میشه ......

خندیدم .....تلخ خندیدم ......
شقایق فراموش کرده بود تو رمانایی که اون خونده بود ازدواجای اجباری در حالی انجام میشد که طرف تو زندگیش یکی مثل متین رو نداشت .......
اومدم جوابش بدم که بهروز و آقای وکیل رسیدند .....
بهروز فقط سرشو واسم تکون داد و وکیل کلید خونه ای را به دستم داد و گفت :
تبریک میگم .....لطفا اینجا را هم امضا کنید تا سند خونه به نامتون بشه ......
امضا کردمو به سمت پدر و مادر آرشام برگشتم انگار مهلقا داشت توجیهشون میکرد.
فقط شنیدم پدر آرشام با صدای بلند گفت :ده ملیارد تومن ....این پسره دیونه شده .......
بعد از چند دقیقه به سمت من اومد و گفت :

-ساعت 5 عصر میام دنبالت .....
سرمو به نشونه تایید تکون دادم و اونا بدون حرف اضافه ای از محضر خارج شدند .......
هنوز یادم نرفته که همین کسایی که با فخر از کنار مادر و پدرم گذشتند چند ماه پیش برای اینکه من عروسشون بشم سر و دست میشکستند...........
خدایا کجایی....منو یادت هست؟







سلام بچه ها .........
از همتون ممنون که بچه مثبتو دنبال میکنید
اما بابت پست قبل ...........
زندگی هیچوقت باب میل کسی پیش نمیره ..........توقع نداشتید که دست ملیسا رو تو دست متین بذارمو تموم ...........
یکم واقع بینتر باشید یه جاهایی ما باید به ساز روزگار برقصیم .....اما مطمئن باشید نمیذارم موضوع رمان تکراری و کلیشه ای بشه .........
ضمنا با خوندن این پست بیشتر آتیش میگیرید
************************************************** *****************
گوشیمو که روشن کردم سیل پیامهای متین و آرشام به گوشیم سرازیر شد ...........

همه را نخونده پاک کردم .......
مطمئن بودم مائده دلش نمیاد قضیه ازدواجمو به متین بگه .....
پس اون هنوز نمیدونست امروز صبح من چه غلطی کردم ........
گوشیم زنگ خورد .............
مامانو بابا به همراه بچه ها روی مبلهای سالن ولو بودند و هر کدوم توی فکرای خودشون غرق بودند .......
با الو گفتن من همه نگاها به سمتم برگشت ..........
-سلام ملیسا بلا کجایی خانومم .......مژدگونی بده که دارم دست پر بر میگردم ......

داد زدم چی؟
-اوه اوه.....چت شد .......هیجانت اور دوز زد ..........گفتم بالاخره تونستم از شریک بابات ده ملیارد از اون پولو پس بگیرم .......
گوشی از دستم روی زمین افتاد و من بهت زده به دیوار روبروم نگاه کردم .........
خدایا چرا با من اینطوری بازی میکنی .........مگه من ........
با مشتی که به صورتم خورد تازه وارد زمان حال شدم .......یلدا نگران میگفت چی شده ...........
دنبال گوشیم گشتم ...دست بهروز بود و اون داشت با متین صحبت میکرد ........
مامان با دستای لرزون آب قند برام بهم میزد ..........

-بیا مادر بخور.............
لیوانو پس زدمو به بابا گفتم :بابا زنگ بزنید به آرشامو معامله را فسخ کنید ........بابا متین پولو از اون مرتیکه پس گرفته ........بابا بلند شو ..
بابا هم مبهوت نگام میکرد...
بهروز خداحافظی گفت و جلوم ایستاد گوشی را از دستش قاپیدم توی مخاطبین دنبال اسم کنه گشتم .......
نمیگرفت یا بوق اشغال میخورد بالاخره صدای منحوسش توی گوشی پیچید .......

-سلام بر همسر دلتنگم .........
-معامله فسخ شد ....نیازی به ده ملیاردت ندارم ......پولو میدم به وکیلتو طلاقمو میگیرم ..........
چند لحظه سکوت و بعد صدای خنده وحشتناکش ...........
-متاسفم عزیزم من اهل فسخ کردن معامله نیستم..........ضمنا ده ملیارد نه و بیست ملیارد ........به هر حال تو مال منی حتی اگه صد ملیارد هم .....

وسط حرفش پریدم
-لعنتی ...ازت متنفرم ...........آشغال کثافت ..........
با تموم قدرتم گوشیو پرت کردم و شروع به جیغ و داد کردم اونقدر جیغ زدم که گلوم میسوخت اما سوزش گلوم کجا و سوزش قلبم کجا ............چقدر احمق بودم که دیشب گوشیم رو خاموش کردم و چقدر احمقتر بودم که از قضیه امروز صبح چیزی به متین نگفتم من خودم با دستای خودم گور زندگیمو کندم ......اینو میدونستم که حتی اگه 20 ملیارد جور بشه از طلاق خبری نیست آرشام بازم فکر همه جا رو کرده بود .....و من احمق پای اون دفتر ازدواج لعنتی امضا کرده بودم و حق طلاق ....حق اسارتم رو به آرشام داده بودم ...............





تا ساعت 5 عصر یه جورایی تو خونمون عزای عمومی بود .........
مامان توی بیمارستان زیر سرم بود و بابا خودشم کم کم با اون حالش باید بستری میشد ......
یلدا هم چندین بار حالش بهم خورد و بهروز مجبور شد ببردش خونه.....
و من ........فقط نشسته بودمو دعا میکردم همه چیزایی که انروز واسم اتفاق افتاده یه خواب باشه و من دوباره از صبح روزمو شروع کنم ...........
زنگ در زده شد و من چشمم پی ساعت رفت ......ساعت 5 عصر بود .....

حالا باید چیکار میکردم.......
هنوز لباسای صبح تنم بود یکراست داخل حیاط رفتمودر را باز کردم .......
راننده پدر آرشام سلامی کرد و گفت :
-خانم فرمودند بیام دنبالتون...........چمدونتون کجاست......
رو به شقایقو کورش که با نگرانی نگام میکردند گفتم :
-من میرم......شقایق کنارم اومد و گفت :

-اما........
وسط حرفش پریدمو گفتم :
-باید یه جای آروم بشینمو خوب فکر کنم چه خاکی تو سرم بریزم ....اگه نرم باز یه شلوغ بازی راه میوفته .
-باشه عزیزم .....فقط خدا را شکر اون آشغال تا دو سه ماه دیگه سر و کلش پیدا نمیشه .
سرمو تکون دادمو بدون برداشتن یه سر سوزن وسیله سوار ماشین شدم تنها وسیله تو جیبمم موبایلم بود .

*ریما*
۱۲ فروردين ۱۳۹۲, ۰۲:۱۹ بعد از ظهر
-سلام .........
مادر آرشام (مهگل ) با اخم نگام کردو فقط سرشو تکون داد ......
از همین اول کار باید تکلیفمو باهاشون روشن میکردم برا همین با صدای نه چندان کنترل شده گفتم :
-ببینید مهگل خانم واسه من اخم و تخم نکنید اگه شما از اینکه من عروستونم ناراضی هستید منم همچین راضی نیستم پس به اون پسرتون بگید طلاق منو همین امروز بده و من فردا صبح با ده ملیارد پول دم در خونتونم پاتونم میبوسم ....هوم ...
-من تو این فکرم ارشام چیه تو را دید خوشش اومد....زبونت خیلی تند و تلخه ....قیلفتم همچین شاهکار نیست....وضعیت مالیتونم حتی اون موقع که بابات کارخونه دار بود انگشت کوچیکه آرشامم هم نمیشد ........
-د موضوع همینه .......من چیزی ندارم که در خور شان و منزلت پسرتون باشه بهتره راضیش کنید ...........
بدون اینکه اجازه بده من ادامه حرفمو بزنم گوشیو برداشت......

مطمئن بودم به آرشام زنگ میزنه.....
روی مبل مقابلش نشستمو بهش چشم دوختم ......
-الو عزیزه دلم ........

-..............
-سلام قربونت برم.......

-..............
-آره الان رسید ......

-............................
-فقط یه سوال ازت دارم ...چرا این دختر .......مگه چی داره که بقیه ندارن........

-.........................
-مادر من عشق و عاشقی دیگه چیه؟بابا این همه دختر...تازه از ظواهر امر پیداست اونم همچین مایل به این ازدواج نبوده ............

-...........
-میدونی و باهاش ازدواج کردی؟
-.................................................. ........
مادر آرشام در سکوت به حرفای پسرش گوش میکرد و نگاش تو چشای من خیره بود .......
آخر سر هم گفت :باشه عزیزم ...خداحافظ.......نه نگران نباش حتما .....

گوشیو قطع کرد و پوفی کشید و گفت :
آتیشش خیلی تنده ......
آهی کشیدمو سرمو بین دستام فشردم .......

-گلی.......گلی
-بله خانم ......
-اتاقشو نشونش بده .
-چشم خانم ........


خوبی اتاقی که برام در نظر گرفته بودند سکوت مطلقش بود ........
روی تخت دراز کشیده بودمو به سقف خیره بودم و فکرم حول و حوش متین و عکس العملش وقتی خبر ازدواجم میشنید ،چرخ میزد .
یکی دو ساعت دیگه به ایران میرسید ....
خدایا من بدون اون میمیرم اما میدونستم اونقدر مرد هست و سر اعتقاداتشه که همین که بدونه زن شرعی آرشامم برا همیشه دورم خط بکشه...
اشکام دوباره راه خودشونو پیدا کردند و همون موقع یاد این ترانه افتادم:
کاشکی تو را سرنوشت ازم نگیره

میترسه دلم ، بعد رفتنت بمیره
اگه خاطره هام یادم میارند تو رو
لاقل از تو خاطره هام نرو......
اصلا مگه میشه یه روزی خاطرهای پاک و قشنگم با متینو فراموش کنم....اونروز روز مرگ منو احساسمه....
به اس ام اس امروز بعد از ظهر متین نگاه کردم :
-ملیسا عزیزم اتفاقی افتاده ؟چیزی هست که بهم نگفته باشی....

براش نوشتم
تو که میدونی همه عمرمو اونجا گذاشتمو رفتم .....
تو که میدونی بجز آغوش تو جایی نداشتمو رفتم...
نه نمیدونی ...آخه همه غمامو به تو نگفتم
نه نمیدونی ...آخه نخواستم از چشم تو بیافتم ....

زنگ زد ....
باید صداشو میشنیدم وگرنه دیوونه میشدم ....میدونستم الا شوهر دارم و اینکارم یه جورایی خیانته اما دلم این حرفا حالیش نبود ....
-متین
-ملیسا
-متین منو ببخش .....
-چی شده عزیز دلم
-متین فراموشم کن
فریاد زد گوشیو به جای اینکه از گوشم دور کنم بیشتر بهش چسبوندم ........

--چی میگی تو ؟
زمزمه کردم:

کاشکی چشمامو میبستم ، کاشکی عاشقت نبودم

اما هستم....
کاش ندونی بی قرارم ، کاش اصن دوست نداشتم

اما دارم....
کاش ندونی که دلم واسه چشات پر میزنه
کاش ندونی که میاد هر روز بهت سر میزنه
کاشکی بارون غمت منو میبرد
کاش ندونی که نگاهم ، خیره مونده به نگاهت
کاش ندونی که همیشه ، موندگارم چشم به راهت
کاشکی احساسمو عشقت ، دیگه میمرد
کاش گلاتو میسوزندم ، کاش میرفتم نمیموندم

اما موندم...
کاش یکم بارون بگیره ، کاش فراموشت کنم من

اما دیره...
کاش ندونی که دلم واسه چشات پر میزنه
کاش ندونی که میاد هر روز بهت سر میزنه
کاشکی بارون غمت منو میبرد
کاش ندونی که نگاهم ، خیره مونده به نگاهت
کاش ندونی که همیشه ، موندگارم چشم به راهت
کاشکی احساسمو عشقت ، دیگه میمرد
صدای گریم بلند شد و گوشیو قطع کردم .....
چند بار زنگ زد اما من گوشه این اتاق خودمو تو آغوش گرفته بودم و فقط زار میزدم


-خانم شام آمادست .......
-میل ندارم .
-خانم فرمودند ........
-پوف........باشه ...برو من میام ....
پیش خودم فکر کردم برم پایین و بخوام منو برسونند خونه ....اما با یاد آوری برگشت متین پشیمون شدم من روی روبرو شدن باهاشو نداشتم ...
گوشیمو از سر شب خاموش کردم ....میدونستم میخواد موضوعو از زبون خودم بشنوه......
با شونه های خمیده از پله ها پایین رفتم ......
مادر و پدر آرشام سر میز منتظر نشسته بودند با احساس حضورم پدر آرشام به سمتم برگشت تا چیزی بهم بگه که با دیدن من ساکت شد .

-سلام ....
-داری با خودت چیکار میکنی ملیسا ......
به چشمای غمگین بهادری نگاه کردم......چی باید میگفتم ....بغضمو به زور غورط دادم ......
-معذرت میخوام ولی من میلی به شام ندارم ....اگه میشه اجازه بدین برم تو اتاقم .....

-اما.......
پدر آرشام وسط حرف مهگل پرید و گفت :
-اشکال نداره .....برو .
-ممنون شب بخیر .......
-راستی آرشام گفت بهت بگم گوشیتو روشن کنی میخواد باهات حرف بزنه مثل اینکه تلفن اتاقتم قطع کردی ....
به سمت مهگل برگشتمو گفتم :من کاری به تلفن اتاق نداشتم اما گوشیم شارژ تموم کرده ........

-گلی ....
-بله خانم جان
-گوشی اتاق ملیسا خانم چک کن ببین چه مشکلی داره و یه شارژر مناسبم بهش بده ...
-چشم خانم ......
بعد گلی رو به من گفت :بفرمائید خانم جان .....
جلوتر از اون وارد اتاق شدم ...
-خانم جان گوشیتون ......

-سامسونگه
به سمت تلفن اتاق رفت و اونو توی پریز زد
بعدم از اتاق خارج شد و با یه شارژر برگشت .

-ممنون
نگام به تصویر خودم تو آینه افتاد چشام اونقدر قرمز بود و پوف کرده بود که حد نداشت ....بیخود نبود بهادری با دیدنم اونطوری گفت .
گوشیمو روشن کردم ........آخرش چی ؟
همون موقع اس ام اسی از متین اومد........سریع بازش کردم ....دستام به شدت میلرزید مطمئنم اون از طریق مامان بابا از همه چیز خبر دار شده
-چرا ملیسا ...آخه چرا؟
اس ام اس بعدیشم رسید
-حالا هر دو حلقه داریم ،تو دوستت من تو چشمام
تو زدی ........من اما موندم ،زیر قولت ....روی حرفام
متینم چی بگم بهت ....که خودم مقصر همه چیزم ........مقصر صبر نداشتنم مقصر تصمیمگیریای سریع و بدون فکرم.
من دلشکسته با این فکر خسته دلم تنگته
با چشمای نمناک ...تر و ابری و پاک دلم تنگته ...
گوشیو با دستای لرزونم محکم تو دستم فشردم و با مامان تماس گرفتم.......
-ملیسا عزیز دلم .........کجایی مادر ....

-مامان .......
-بمیرم برای دل تو ....بمیرم برای دل متین........
-مامان متین ......
نتونستم حرف بزنم .....گریه مجالم نداد....
-اومد اینجا اومد دنبالت ....اومد خبر جور شدن پولو بهمون بده اما ما چیکار کردیم به جای تشکر کردن از اون به خاطر تموم کاراش در حق خونوادمون بهش گفتیم ....گفتیم چه به سرت اومده .......حالش بد شد مامان کمرش شکست تو اوج جوونی ........وقتی زانوهاش خم شد و روی زمین نشست فقط یه جمله گفت ،گفت خدایا کمکم کن تا فراموشش کنم ....
اونوقت بود که منو باباتم کمرمون شکست .....ملیسا .....
حالا دوتامون با صدای بلند گریه میکردیم ........
-مامان.......مامانی چرا انقدر من بدبختم ..........مامان دوسش داشتم ....دوسم داشت ......میمردم واسش اونم .....اونم ....
-بسه مامان ...بسه گلم قسمت نبود .......
"میگویند قسمت نیست خدا نخواست ....حکمت است ....خدایا من قسمت و حکمت نمیفهمم تو طاقت بفهم"

-طاقت تموم شد مامان ........
گوشی از دستم روی تخت افتاد ...........
سرمو توی بالشت فشار دادم تا شکایتام از خدا را بلند بلند نگم ..........



بازنگ خوردن گوشی اتاقم به خودم اومدم صورتم نمناک بود نفهمیدم چطور زمان گذشت اما حالا کسی که پشت خط بود منو از دنیای فکر و خیالاتم بیرون کشید تا مرز جنون فاصله ای نداشتم اینو خودم خوب میفهمیدم .......
دستمو به سمت گوشیم بردم .......چشمام اونقدر درد میکرد که درست نمیدیدم .......
بالاخره گوشیو لمس کردم ....

آروم برش داشتم.
-الو .......
صدام به قدری گرفته بود که به زور در میومد.....
-سلام خانم خوشکله ......
از مکثی که بعد از شنیدن صدام کرد فهمیدم حالمو میدونه کاش زودتر قطع کنه ......
سرمو محکم فشار دادم و گفتم:

-سلام....

-خوبی؟
صادقانه گفتم :نه
کمی مکث کرد و گفت :
-باید کم کم عادت کنی .....

-می دونم ...
-ملیسا ...باور کن خیلی دوست دارم ....
-نمیتونم باور کنم ....اگه دوسم داشتی راضی به نابودیم نبودی ....
-اون پسره نمیتونست خوشبختت کنه .......
پس از عشق بین من و متین خبر داشت....
-به نظرت خوشبختی چیه آرشام .......میدونم که خوشبختیو تو پول نمیبینی وگرنه با این وضعیت اقتصادی خانوادم سراغم نمیومدی.........خوشبختیو تو عشقم نمیبینی ...عشق یه طرفه چه فایده داره ...هان؟....به نظرت چرا با متین خوشبخت نمیشدم .......اون چی کم داشت که تو داری .......نابودم کردی آرشام ...تو ....تو ........
خدایا پس این اشکا کی میخواد بخشکه ....اصلا تمومی داره ؟
تلفنو قطع کرد .....به همین راحتی جواب من و نداد ....کم آورد اینو با تمام وجودم مطمئنم...





دو روز بود خودمو تو اتاق حبس کرده بودم اونقدر غذا نخورده بودم که نای بلند شدن از جامو هم نداشتم ....
اونقدر غصه خورده بودم که تا خرخره سیر بودم ..
گلی خانم باز اومد تو اتاقو سینی دست نخورده را برداشت ..
-خانم جان چرا یه لقمه هم نخوردید زبونم لال از گرسنگی میمیرید.....
بمیرم ...........چی میگی مرگ آرزومه ......متین دو روزه حتی یه اس ام اسم بهم نزده.........
اصلا دو روزه با هیچ کس حرف نزدم .......حتی آرشام هم باهام تماس نگرفته ......تماسای مامان بابا بدون پاسخ میمونه حوصله شنیدن صدای خودمم نداشتم .......
این دو روز به متین فکر کردم اصلا نمیدونم واقعا از کی اینجوری عاشقش شدم .....

اون گوشه از قلبم که جای هیچکس نیست
کی با تو آروم شد اصلا مشخص نیست
هر چی بود فراموش کردن متین و خاطره هاش کار من نبود.....
گلی خانم هنوز منتظر نگام کرد و آهی کشید و از اتاق خارج شد ......
هنوز چند دقیقه از رفتنش نگذشته بود که بهادری بزرگ وارد اتاقم شد ......از جام بلند نشدم نه اینکه قصدم بی احترامی باشه جونی برای بلند شدن نداشتم...

-سلام
جوابم نداد ......چند دقیقه بالای سرم ایستاد ونگام کرد ......
-ببین ملیسا با غذا نخوردن هیچ مشکلی حل نمیشه .....
نالیدم :میدونم .......
-پس چرا اینطوری میکنی .......

-میخوام بمیرم .
-ملیسا ...دختری که به خاطر باباش از خودش میگذره نباید انقدر ضعیف باشه..
-من شکستم ......من داغون شدم ......آدمی هم که داغون و شکستست ازش توقع قوی بودن نباید داشت .....
-من نمیدونم بین تو و آرشام چه اتفاقی افتاده که تو حتی حاضر نیستی فرصت ثابت کردنشو بهش بدی......
-آقای بهادری موضوع دل خودمه ........
انگار تا ته خط و رفت چون آروم گفت :حدس میزدم .....
نگاشو تو چشام دوخت و گفت :
-آرشام تنها پسرمه ....دوست نداشتم اینطوری ازدواج کنه اما نظر خودش همیشه واسم شرط بود گفت میخوادت ...گفت حاضره واسه بدست آوردنت هر کاری بکنه ...گفت ده ملیارد فدای یه تار موت ......اونوقت بود که من پیش خودم حس کردم چقدر تو خوشبختی ......همش نباید با دلمون راه بیایم گاهیم باید اون با ما راه بیاد ..الان وقت راه اومدن دل توه .....من پشتتم .....درسته روی کمک من همه جوره حساب کن اما فقط ازت میخوام به پسرم فرصت بدی ....اون واقعا دوست داره....
حرفی نزدم،فقط سرموتکون دادم ......
از اتاق خارج شد و گلی را صدا زد .....
گلی با غذا وارد اتاق شد و من با احساس دلتنگی برای متین دوتا لقمه به زور خوردم......


با حس عجیبی ، با حال غریبی ، دلم تنگته

پر از عشق و عادت ، بدون حسادت ، دلم تنگته


گِله بی گلایه ، بدون کنایه ، دلم تنگته

پر از فکر رنگی ، یه جور قشنگی ، دلم تنگته

تو جایی که هیشکی واسه هیشکی نیست و همه دل پریشن

دلم تنگه تنگه واسه خاطراتت که کهنه نمیشن

دلم تنگه تنگه برای یه لحظه کنار تو بودن

یه شب شد هزار شب که خاموش و خوابن چراغای روشن

منه دل شکسته، با این فکر خسته ، دلم تنگته
با چشمایِ نمناک ، تَر و ابری و پاک ، دلم تنگته
ببین که چه ساده، بدون اراده ، دلم تنگته
مثل این ترانه ، چقدر عاشقانه ، دلم تنگته
یه شب شد هزار شب ، که دل غنچه یِ ماه قرار بوده باشه
تو نیستی که دنیا به سازم نرقصه به کامم نباشه
چقدر منتظر شم که شاید از این عشق سراغی بگیری
کجا ،کی، کدوم روز ، منو با تمام دلت می پذیری

منه دل شکسته، با این فکر خسته ، دلم تنگته
با چشمایِ نمناک ، تَر و ابری و پاک ، دلم تنگته
ببین که چه ساده ، بدون اراده ، دلم تنگته
مثل این ترانه ، چقدر عاشقانه ، دلم تنگته





دوستام هر کدوم چندین بار با گوشیم تماس گرفته بودند و در این بین به جز مائده جواب هیچکدومو ندادم .
-الو ملیسا .....
-مائده متینم چطوره؟.......حالش ...حالش که خوبه؟

-ملیسا ........
ساکت شد ........
-مائده اتفاقی که واسش نیافتاده ؟
-چی بگم بهت ؟هان ........حالش تعریفی نداره .....از اونوقتی که موضوعو فهمیده فقط تو خودشه .....دیروز سر سجادش اونقدر از خدا ، پیش خودش گله کرد که سر روی مهر خوابش برد.........افتاده دنبال کارای رفتنش ......هنوزم نمیدونم حکمت خدا از جدایی شما چی بود .....ولی ....ولی ملیسا باید فراموشش کنی...متینو فراموش کن ...... با فکر کردن به یه پسر دیگه به شوهرت خیانت میکنی .....میدونم سختته .......ولی........
وسط حرفش پریدمو با گریه و فریاد گفتم :نه نمیدونی ...اگه میدونستی چقدر سخته ازم نمیخواستی فراموشش کنم.......
-میدونم عزیزم .........اما اینطوری به نفع همه است حتی خود تو و متین ...........اینطوری همش تو عذابی ............اینطوری همش تو فراغشی .........ببین ملیسا ازت خواهش میکنم قبل از برگشتن آرشام با خودت کنار بیای ......و اینکه عمه ......خوب اون به متین پیشنهاد داده که قبل از رفتنش ........

ساکت شد .....
آب دهنمو به زور غورط دادمو منتظر ادامه حرفش شدم ........
آروم زمزمه کرد :
-عمه خواسته متین سحرو عقد کنه .......متینم قرار شد راجع بهش فکر کنه .......اگرچه همون وقت متین مخالفت کرد ولی با توجه به احساس گناهی که از فکر کردن به تو که ........
صداش آرومتر شد و ادامه داد :
-که یه زن شوهر داری فکر کنم نهایتا قبول کنه .........
گوشی از دستم سر خورد و من بهت زده به اون خیره شدم ........
این امکان نداره خدایا خواهش میکنم ......خواهش میکنم از این کابوس بیدارم کن .....بیدارم کن و اگه حقیقت بود از این زندگی راحتم کن .........من با این قلب تیکه تیکه چیکار کنم....متین.......من بی تو چه کنم؟
یه جایی توی قلبت هست که روزی خونه من بود
به این زودی نگو دیره ......به این زودی نگو بدرود







بچه ها یه چیزی بگم این فصل رمان یکم تلخه ولی فصل بعدی شیرینه شیرینه.............

صبر داشته باشید ..........
************************************************** ******************

-سلام عزیزم ......
-سلام ......
-چطوری خانمم........
لعنتی ......باز بهم گفت خانمم............

-خوبم .......
-مامان باهام تماس گرفت ...گفت اصلا از خونه بیرون نمیری و خودتو تو اتاقت حبس کردی ......
-حوصله ندارم ......
-چرا؟نکنه دلت واسم تنگ شده ؟
پوزخندم صدادار شد .......
-یعنی تو نمیدونی چرا؟

-ملیسا .......
-چیه آرشام .....من هنوز تکلیفم با خودمم مشخص نیست ....چه توقعی ازم داری؟
-خوب توقع ندارم عاشقم باشی .........فقط بهم فرصت بده ......
-فرصت بدم به کسی که تموم فرصتا را ازم گرفته؟
-چرا اینطوری بهش نگاه نکنیم ...من یهسری فرصت جدید بهت میدم ......هر چی بخوای فقط مال من باش...

حرفی نمیزنم .......
-هوم....نظرت چیه خوشکله؟

-مثلا؟
-مثلا تحصیل تو بهترین دانشگاه دنیا ......زندگی تو.......
وسط حرفش پریدمو به تلخی گفتم:
-خودتم خوب میدونی اینا آرزوهام نیست....
-میدونم عزیزم .........هر چی تو بخوای.......
حرفی برای گفتن بهش نداشتم ......
-از این به بعد با تانگو باهات صحبت میکنم........دلم میخواد حین حرف زدن ببینمت......باشه؟

-باید برم؟

-کجا؟
-میخوام یه سری به مامان بزنم .......
-سلام بهشون برسونو .....منو فراموش نکن.......یعنی ...خوب .....اون پسره.........
وسط حرفش پریدمو و محکم گفتم:
-اون مردتر از این حرفاست بر عکس بعضیا اون خیلی چیزا سرش میشه....
-ملیسا .........تلخیتم باهام برام جالبه.......

لعنت بهت .......
-خداحافظ .......
-کارامو دارم سرو سامون میدم سریعتر بیام پیشت .......
چشمام خود به خود بسته میشه .......تصور بودن آرشام کنارم تنمو میلرزونه .............من برای اولین بار اعتراف میکنم ازش میترسم ...از کسی که اسمش تو شناسناممه میترسم .....
جالبه ....الان به جز تنفر یه حس دیگه هم به همسرم دارم ....ترس







*****************************88
پدر و مادر آرشام از تصمیم خیلی خوشحال شدند....
-وای ملیسا جان ...خیلی خوشحالم که بالاخره از اون اتاق بیرون اومدی .....سلام ما را هم به الینا جون و آقای احمدی برسون.....
-چشم ...مهگل جون ........
-مهگل چیه ....بهم بگو مامان...
اونقدر تو اینچند روز بهم احترام گذاشته بودند و بدون هیچ سر کوفتی باهام رفتار کرده بودند که خود به خود واسم عزیز شده بودند.....

لبخند زدمو گفتم :
-چشم مامان ....
پدر آرشام با مهربونی گفت :
-میخوای خودم برسونمت :
-نه پدر ...لازم نیست .....
مهربون نگام کرد و گفت :
-همیشه آرزوی داشتن دختری به زیبایی و مهربونی تو را داشتم بالاخره خدا بهم یکی داد...
شیطون نگاش کردمو گفتم :
-پس بهتره زود با مامان دست به کار بشید و واسه آرشام یه خواهر کوچولو بیارید........
مهگل لب گزید و آقای بهادری هم غش غش خندید این وسط یه سقلمه محکم هم از مهگل نوش جان کرد.....

-خدا مرگم بده .....
-خدا نکنه......خوب من میرم دیگه .......
پدر رانندشون که یه جنتلمن 40 ساله محربی نامی بود رو صدا کرد ومنو باهاش راهی کرد ......
توکل مسیر به متین ودلتنگیم فکر میکردم کاش حداقل واسه چند لحظه ببینمش........
وارد کوچه که شدیم تموم مسیر چشمم به در خونه متین بود ولی در کماکان بسته بود و نگاه منتظر من بی جواب.....
من این پایین نشستم سرد و بی روح

... تو داری می رسی به قله ی کوه
داری هر لحظه از من دور میشی

... ازم دل می کنی مجبور میشی
تا مه راه و نپوشونده نگام کن

... اگه رو قله سردت شد صدام کن
یه رنگ ِ مــُـرده از رنگین کمونم

... من این پایین نمیتونم بمونم !

خودم گفتم که تلخه روزگارت!
... من و بیرون بریز از کوله بارت
دلم می مُـرد و راه ِ بغض و سد کرد

... به خاطر خودت دستاتو رد کرد
برو بالاتر از اینی که هستی ...

تو بغض هر دوتامونو شکستی
با چشم ِ تر اگه تو مه بشینی

... کسی شاید شبیه من ببینی..
منم اونکه تو رو داده به مهتاب !

... کسی که روتو می پوشونه تو خواب
کسی که واسه آغوش ِ تو کم نیست

... می خوام یادم بره.. دست خودم نیست !

تا مه راه و نپوشونده نگام کن

... اگه رو قله سردت شد صدام کن
یه رنگ ِ مــُـرده از رنگین کمونم

... من این پایین نمیتونم بمونم



صدای راننده من از فکر بیرون کشید

-خانم منتظرتون بمونم ؟


جوابشو ندادم فقط سرمو آروم به نشونه نه تکون دادم.
در حالی که هنوز نگام به در خونه متین بود زنگ در را زدم .....
صدای مامان توی آیفون پیچید :

-بله؟

-مامان.......
آروم و بغض دار گفتم اما اون شنید و سریع در و باز کرد .......
خودمو تقریبا توی خونه پرت کردم .
با دیدن مامان تازه فهمیدم که چقدر دلتنگش بودم ........
محکم بغلش کردم.......محکم بغلم کرد.......
-ملیسای من ...دختر کوچولوی من.............
مثل بچه ها تو آغوشش زار زدم و اون صورتم رو غرق بوسه کرد......

زمزمه کرد :
-ما را ببخش عزیزم ...منو بابات و ببخش ......ما......
وسط حرفش پریدمو گفتم :
-مامان.....خواهش میکنم اینطوری نگین....
اشکامو پاک کردمو از بغلش بیرون اومدم.....

لبخندی زدمو گفتم :
-پس بابا کجاس؟
-با متین رفتن بیرون .......
زمزمه کردم با متین ؟
-آره .....متین به بابات پیشنهاد داد با ده ملیاردی که باخودش از دبی اورد را بابات باز یه کارخونه بزنه و از صفر شروع کنه ....گفت 20 ملیارد آرشامو بدیم تا منتی تو زندگی سرت نذاره ......... واقعا که این پسر چقدر فهمیده و آقاست.....
آهی کشیدمو در حالی که همراه مامان وارد خونه میشدم گفتم:
-نگفت چطوری 10 ملیارد و پس گرفت ؟
-چرا...گفت دو روز باهاش صحبت کردی و از وضعیت ما گفته ......طرفم بالاخره راضیشده از اونهمهپول ده ملیاردشو پس بده ...
حرفی نمیزنم و مامان میره برام نوشیدنی بیاره ......
تازه یاد سوسن میوفتم ......دلم براش تنگ شده بعد از ورشکستگی بابا اونو عباس هم مجبور شدند واسه امرار معاش دنبال کار بگردن و از پیش ما رفتن .........
مامان با صدای بلند از تو آشپزخونه گفت:
-چرا تلفنتو جواب ندادی دوستات کچلم کردند ....واقعا که چه دوستای خوبی داری.
خندم میگیره تا قبل از این ماجراها دوستام از دید مامان آدمای دگوری(بی سر و پا) بودندو حالا خوب شدند.....واقعا چقدر بعضی اتفاقا آدما را عوض میکنه......





********************************
نگام تو نگاه خسته و شرمنده بابا بود ......
و نگاه اون به چشمای درمونده من ........
-یه زمین تو محدوده شهرک صنعتیه(...)....واسه کارخونه مناسبه فردا میخوایم معامله کنیم اما قبل از اون میخوام ازت بپرسم تو هم به این کار راضی هستی .....این پول حق توه.......
آهی کشیدمو نگامو از چشاش گرفتم.......
-برام مهم نیست بابا .....هر کاری صلاح میدونید انجام بدید....
-منم دل و دماغ زیادی ندارم اما متین.......
سرم پر شتاب بر گردوندم و منتظر نگاش کردم ....چقدر از سر شب تا حالا که بابا اومده منتظر حرفی در مورد متینم بودم....
بابا با این حرکتم کمی مکث کرد و بعد از کشیدن آهی ادامه داد :
-اون ازم خواست هر طور شده زودتر پوله آرشامو بهش برگردونم ....منظورم بیست ملیارد و تو رو از زیر دینش در بیارم تا آخر عمرت .......

با دیدن اشکام ساکت شد....
مامان برا اینکه موضوعو عوض کنه گفت:
-شامو بیارم ؟
بی توجه به مامان رو به بابا گفتم :
-بابا به این موضوع فکر نکنید ....این پولا واسه آرشام پولی نیست...
بابا اخمی کرد و گفت :
-میدونم اما اینطوری که مشخصه آرشام ادم سوء استفادگریه......
مامان از جاش بلند شد و گفت : شامو میکشم......
بابا سرشو تکون داد وبه سمت من برگشت ....

-امشبو اینجا بمون ؟
بی توجه به حرف بابا نالیدم:
-کاش می دیدمش.....

-ملیسا.....
-بابا....کاش متینو میدیدم .....
بابغض ادامه دادم برای آخرین بار .....مائده گفت دو هفته دیگه بلیط داره ....
بابا بلند شد و رو به من گفت :
-فردا صبح میاد اینجا ...حالا بلند شو بریم شامتو بخور





********************************
اونقدر برا دیدن متین استرس داشتم که مامان با عصبانیت بهم گفت:
-ول کن اون ناخنای بدبختو تمومشو خوردی .....
نگاهیسر سری به ناخنام انداختمو رو به بابا گفتم :

-پس کی میاد؟
همون موقع زنگ در به صدا دراومد و قلب بی قرار من از زدن ایستاد .......
بابا در حالی که خیره خیره نگام میکرد زمزمه کرد ....
-ملیسا یادت باشه که تو متاهلی ......
همین دو تا جمله بابا کافی بود که تموم اونچه از شوق دیدار متین فراموش کرده بودم یهو به ذهنم هجوم بیاره و تازه یادم بیاد چقدر بدبختم ........
صدای سلام و احوالپرسی متین و بابا و صدای مهربونش که حال مامانو میپرسید و بابا که دعوتش کرد تو ......

از جا بلند شدم .....
نگاه غمگین مامان قلبمو بدتر آتیش میزد و باز شدن در و دیدن قامت قشنگ کسی که تموم قلبم مال اون بود....
هنوز متوجه من نشده بود
یاالله گفت و بعد از بابا وارد شد و همون دم در با شنیدن صدای سلامم ایست کرد ....
سرش آروم آروم به سمتم چرخید و من بعد از این همه دوری بالاخره چشمای سیاهشو دیدم .....
نگاش دلخور بود ....حق داشت ......حق داشت .....نگاشو ازم دزدید ........
جواب سلامم به قدری آروم بود که به زحمت شنیدم.....
نادیده گرفتمو سرشو به سمت مامان چرخوند.....
-سلام خانم احمدی انشاالله بهترید .....
مامان جوابشو داد و دعوتش کرد به نشستن .....
-باید برم .......چند جا کار دارم.........با اجازتون فعلا.....
نه من هنوز سیر ندیده بودمش .......نباید میرفت ....شاید آخرین دیدارمون بود ......





به خودم که اومدم بلند صداش زدم ........
-متین ........
ایستاد .........
اما برنگشت .......
مامان و بابا نگاشون بین ما دوتادر نوسان بود ........
برام مهم نبود که چیکار میکنم ......فقط میخواستم باهاش حرف بزنم و برای آخرین بار.........
نه ....نه ...نمیخوام آخرین بارمون باشه که همو میبینیم ........
پس تکلیف جایی که تو قلبم اشغال کرده بود چی میشد.......

صداش تو گوشم بود ......
اونموقع که صداش میکردم ....اون میگفت :جانم ملیسا بلا......
کنارش رسیدم ...بدون اینکه به سمتم نگاهی کنه گفت :کاش هیچوقت نمیدیدمت.....
-متین .....من ........
وسط حرفم پرید و زمزمه وار خواند:

کـــــاش ای تنــــهــا امیــــد زندگانی

مــی تـــوانستـم فـراموشــت کنــم

یاشبــــــی چون آتـــــش سوزان دل

در پنــــــاه سینــــه خامـــوشت کنم


کــاش چـــون خـــواب گران ازدیده ام

نیمــه شب هــا یاد رویت میـــگریخت

مـــرغ دل افسـرده حال وبســـــته پر

از دیـــار آرزویـــــــت میـگــــریخـــــت

کـــاش از بـــاغ خــــوش رویـــای تو

دفتـــر انـدیشــــه ام پـر میــــگرفت

فارغ از ا ندیشــه هجـــران و وصـــل


زندگی بی عشقت از سر میـــگرفت

کــــاش احســـاس نیـــــاز دیدنـــت

ازوجــودم چـــــون وجــودت دوربود

دردلــــم آتـــش نمـــیزد آن نگـــــاه

کـــاش آنشـــب چشـــمانم کور بود

کـــاش آنشـــب در گلستــــان خیال


ای گــل وحشـــی نمیــچید م تــورا

تـــا نســــو زم در خـــــــــــزان آرزو

کــــاش من هرگـــز نمی دیدم تورا*
اشکام جاری شدند .........من با زندگیم چه کردم ......
اون رفت و من اینبار مطمئن شدم که این دیدار آخرین دیدارمون بود ............
تحمل خونه برام سخت بود ........نه ....نمیتونستم ....چطور میتونستم تو هوایی که متین الان توش نفس کشیده نفس بکشمو اونو از یاد ببرم .......گوشیمو از جیبم بیرون کشیدمو شماره محربیو که پدر جون بهم داده بودو گرفتم


-بله......
-سلام ...بیاین دنبالم ......
-کی خانم......
-همین الان.......

-چشم .......
مامان خودشو بهم رسوندو گفت :
-به این زودی کجا میری.......

گفتم:
میروم ز دیده ها نهان شوم
می روم که گریه در نهان کنم
یا مرا جدایی تو می کشد
یا تو را دوباره مهربان کنم**
مامان آهی کشیدو گفت :
-عزیزم با خودت اینکارو نکن ......

-نمیتونم مامان.....من...........
اشکام شدت گرفت .......
ادامه دادم ...
-از خودم بدم میاد .....چرا نمیتونم فراموشش کنم.....
-چون نمیخوای فراموشش کنی .....
حرفی نزدم .....شاید حق با مامان بود ........
بعد ده دقیقه محربی اومد و من با یه خداحافظی سرسری از پیش خونوادم رفتم ......
اما کجا ؟از کی فرار کنم از خودم ....یا از عشقی که به جای اینکه فراموشش کنم هر روز بیقرارترو عاشقترم میکنه......


بی تو من کجا روم،کجاروم؟؟
هستی من از تو مانده یادگار
من به پای خود به دامت آمدم
من مگر ز دست خود کنم فرار**
تقصیر من چیه که زمونه با من سر ناسازگاری داره ........اونه که کمر همت به نابودیم بسته
در گریز از این زمان بی گذشت
در فغان از این ملال بی زوال
رانده از بهشت عشق و آرزو
مانده ام همه غم و همه خیال**


**************************************
باید متینو فراموش میکردم هر طوری که بود باید فراموش میکردم که نفس بسته به نفسای یکی دیگست .......
آره اینطوری واسه همه بهتر بود .......
با بچه ها البته به اصرار اونا قرار رستوران گذاشتم.....
میخواستم برای رفتن به رستوران آماده بشم که چشمم به قیافه درب و داغونم تو آینه افتاد ......
تمام سعیمو کردم که چشمای به گود نشسته و گونه های رنگ پریدمو با رنگ و روغن آرایش صفایی بدم که موفق شدم ......مانتوی شیریرنگ و بلندمو پوشیدم که باهاش قدم بلندتر نشون داده میشد.....
آماده شدنم که تموم شد رفتم پیش پدرجونو مادر جون که توی نشیمن بودند.....

-سلام.........
هر دوتاشون به سمتم برگشتن و با لبخند نگام کردند.......
-سلام عزیز دلم ....جایی می خوای بری انقدر خوشکل کردی؟
-با اجازتون با بچه ها میرم بیرون....
-کی بر میگردی آخه خواهرم اینا امشب میاند اینجا......
این اولین باری بود که در طول مدتی که اینجا بودم مهمونی واسشون میومد .......اونا هم هیچ جا نرفتن که باعث شد فکر کنم یه جورایی دوست ندارن کسی راجع به ازدواجم بدونه ....اما حالا....

-10 و این حدودا.....
-میدونم با دوستات قرار گذاشتی و نمیتونی بزنی زیرش و تقصیر از من بود که زودتر باهات هماهنگ نکردم اما اگه میتونی یکم زودتر بیا ....

-چشم مادرجون....
-بذار به محربی بگم بیاد .......
-نمیخواد مهگل .....ملیسا جون ماشینه منو ببر .....
آهان ان شد یه پیشنهاد درست حسابی....
بدون تعارف سویچو برداشتم که پدرجون گفت :
-فردا بریم واست یه ماشین بخرم.

-ممنون ...حتما....
در حالی که سوار فورد پدرجون میشدم با شقایق تماس گرفتمو گفتم میرم دنبالش..





**************
سوت شقایق منو از فکر خیال متین بیرون کشید ......
لعنت به من که حتی دو دقیقه نمیتونم بهش فکر نکنم.
-وای ملیسا این عروسک مال کیه و دستشو روی بدنه ماشین به حالت نوازش کشید....
-اولا سلام ...دوما،مال پدر جونه ....سوما چه خبرته ندید بدید بازی در میاری.....
شقایق در حالی که هنوز نگاههای عاشقشو از ماشین بر نداشته بود گفت :
-علیک سلام....تو را خدا ملی دوسه تا عکس با گوشیت ازم بگیر بزنم تو فیس بوک با این عروسک چنتا عکس عشقولانه بگیرم توپ میشه...
دیدم اگه ولش کنم تا دو ساعت دیگه با ماشین لاو میترکونه برا همین سریع سوار شدمو گفتم :

-اگه میای بجنب.....
سوار شد و در حالی که با دم و دستگاه داخل ماشین سرگرم شده بود پرسید :
-چی شده خانم بالاخره از لک در اومد؟
آهی کشیدمو حرفی نزدم ...
شقایق صاف نشست و گفت:
-میدونم سخته ملیسا ...اما مطمئنم آرشام از اون دسته مردایی که میتونه خودشو تو دلت جا کنه ....مثل رمان .......
وسط حرفش پریدمو گفتم :
-بسه شقایق صد بار از این داستانا برام گفتی اما قضیه من فرق می کنه برا بار هزارم دارم بهت میگم.
-میدونم....میدونم ....اما زمان همه چیو حل میکنه....

-نظری ندارم .....
تا رستوران هر دو ساکت بودیم ....

********************
به جمع دوستام نگاه کردم ....دقیقا مثل گذشته با این تفاوت که این آخریها متینم جزء اکیپمون شده بود و حالا ...
برخورد صمیمی دوستام باعث شد یکم از فکر متین بیرون بیام....
مخصوصا وقتی کورش علنا گفت از مائده خاستگاری کرده و مائده تا بنا گوش سرخ شد ....
یا وقتی نازنین با خوشحالی خبر حامله شدنش را بهمون داد ......
و ذوق بهروز و یلدا بابت قضیه حاملگی نازنین و اینکه قراره خالهو عمو بشند.......
اما با زنگ خوردن گوشی مائده همه خوشیهام دود شد رفت هوا....

مائده گوشیشو برداشت :
-سلام عمه جان......

-..............
-ممنون.....قربونت برم

-.............
-نه شما برید من که گفتم نمیتونم بیام ...

-.............
نگاه مائده روی چشمای من ثابت شد و سریع نگاشو دزدید.....
آروم زمزمه کرد :
-امیدوارم خوشبخت بشند اما حضور من اونجا........
ساکت شد و بعد چند ثانیه دوباره گفت:

-سلام .......
از جاش بلند شد ....معلوم بود در حضور من معذب بود چون نگاش فقط روی من کشیده میشد و تا منو متوجه خودش میدید نگاشو میدزدید.....
چند قدم ازمون فاصله گرفت و به سمت آکواریوم وسط رستوران رفت .
صداش آروم بود اما برای منی که تموم وجودم گوش شده بود شنیدن صداش آسون بود......
-متین جان اصرار نکن من نمیام ....

-.................
-میدونم برادر من اما ......

-.............
-موضوع ربطی به مشکل منو سحر نداره......امیدوارم با هم خوشبخت بشیدو........
متین.....سحر........خوشبخت شدن ........نفس کشیدن واسم سخت شد ....
هاله اشک جلوی دیدمو تار کرد ......
صدای نگران یلدا که اسممو صدا زد توی سرم اکو میشد و سیاهی مطلق و سکوت .......
کاش مرده باشم..........خدایا همین یه بار فقط .....خواهش میکنم آرزومو بر آورده کن .......جونمو بگیر





اینبارم خدا صدامونشنید و من باز موندم ........
آره من موندم تا شاهد از دست دادن عشقم باشم .....درسته که توقعم بیجاس....وقتی من خودم ازدواج کردم چرا نمیتونم ازدواج متینمو تحمل کنم .......آره خودخواهم .....من خودخواهم .....حالا چی؟خودم دارم مردو مردونه اعتراف میکنم .....خدایا این چه بازییه که روزگار با من و زندگی و عشقم میکنه؟
سرمو که برگردوندم چشمم به یلدا افتاد چشما و دماغش از گریه زیاد سرخ شده بود و نگاه مهربونش به من بود..

آروم زمزمه کرد خوبی؟
فقط سرمو آروم تکون دادم .....
در باز شد و پدرجون با چشمای مضطربش وارد شد .....
لبخند کم رنگی به روش زدم ......
نفشو بیرون داد و گفت:دختر تو که ما را کشتی.
-پدر شما از کجا خبر دار شدید؟
و نگاه گله مندمو به یلدا دوختم که سریع گفت :
حالت که بد شد گوشیت چندبار زنگ خورد و شقایق جوابش داد......

پدرجون ادامه داد:
-آخه مهلقا و مهدا و خونوادش اومده بودند خونه ومیخواستیم شام بخوریم مهگل گفت بهت زنگ بزنیم ببینم میای واسه شام.....
سرمو به نشونه ی فهمیدن تکون دادم ....
با ورود بقیه بچه ها اتاق شلوغ شد ......
-خانم خانما سه ساعته خوابیدی .....
به کورش نگاه کردمو گفتم واقعا سه ساعت شد؟
با ورود متین همه ساکت شدیم ...
درسته جلوی پدرجون درس نبود اما نمیتونستم نگامو از چشمای نجیب و غمزده متین بگیرم





آروم اسمشو زیر لب زمزمه کردم ......
نگاشو ازم گرفت و به کفشاش خیره شد

-سلام خانم احمدی.....
با گفتن خانم احمدی یه جورایی بهم یادآوری کرد که هر چی بینمون بوده تموم شد .....

-سلام....
-خوب هستید؟
واقعا به نظرت خوب میام؟
همون موقع موبایل پدرجان زنگ خورد و ....
صدای بقیه را نمسشنیدم و فط تموم وجودم چشم شده بود و اونو میدیدم ......شاید این آخرین دیدار ما میبود پس باید یه دل سیر نگاش میکردم اگرچه من از دیدنش هیچوقت سیر نمیشدم....
با قرار گرفتن پدرجون در مسیر نگاهم به خودم اومدم.....
گوشیشو مقالم گرفت و گفت:
-دخترم آرشامه نگرانت شده.......
گوشیو گرفتمو تو دستای سردم فشارش دادم...





ندیدم متین و حالتاشو ولی صدای پر حرص مائده را شنیدم که گفت:
-دیدیش که ...دیدی که کاملا سالمه پس برو دیگه .....

گوشیو به گوشم چسبوندم ......
بغض باعث شده بود که صدام یکم گرفته بشه
-سلام .....
صدای نگران آرشامو از اونطرف خط شنیدم .
-ملیسا ...عزیز دلم خوبی....

-بله ....ممنون...
-چیکار کردی با خودت؟
بغضم شکست از نامردی همسرم تازه بعد از همه اون بلاهایی که خودش به سرم اورده بهم میگه چیکار با خودم کردم .....همون زمان بود که درججون از جلوم کنار رفت و نگاه خیسم تو نگاه عصبی و سرگردون متین قفل شد ....
-الو ملیسا داری گریه می کنی؟
پوزخند زدم ....اگه گریه نکنم جای تعجب داره.......
متین نگاشو از من گرفت و از اتاق بیرون رفت و صدای گریه منم متقابلا بلند شد به حدی ک پدر جون گوشیو از دستم گرفت و به آرشام گفت :الان حال ملیسا خوب نیست بهتر شد باهات تماس می گیرم......
اونقدر گریه کردم که علاوه بر شمای دوستام شمای پدرجونم غرق اشک شد....
هر کدوم به طریقی سعی در آروم کردن من داشتند در حالی که همشون میدونستند آروم بخش دلم کیه و الان کجاس....





****************************
خدا را شکر مهموناشون رفته بودند و پدرجون و مادرجونم اونقدر شعور داشتند که درک کنند حالم خوب نیست و ازم سوالی نپرسند..
دو روز بعدش به اصرارپدر جون یه مگان مشکی پسندیدم و اون برام خرید .
تو این مدت به بچه ها هر روزبهم زنگ میزدند و جویای احوالم بودند اما حرفی از متین نه زده میشد و نه من جرات پرسیدن داشتم اما اینطور که از صحبتای مائده توی رستوران مشخص بود احتمالا دو روز پیش متین به خاستگاری سحر رفته......سحرم که از خداش بود ....وای خدای من دارم دیوونه میشم ...از طرفی آرشام دو ساعت به دوساعت زنگ میزد و حالمو میپرسید که با شنیدن صداش حالم بدتر میشد........
داشتم با پدجون شوخی می کردم که گوشیم زنگ خورد .
با دیدن اسم متین روی گوشیم نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم .
گوشیو که برداشتم بهم مهلت حرف زدنم نداد.

-سلام خانم احمدی اگه میشه......
یکم مکث کرد و ادامه داد امروز ساعت 4 عصر همون پارک همیشگی بیاید ......
قطع کرد و من بهت زده به گوشیم خیره شدم برا یه لحظهشک کردم نکنه توهم فانتزی زدم که متین باهام تماس گرفته اما با چک کردن تماسای دریافتی مطمئن شدم...

پدر جون گفت:
-اتفاقی افتاده ؟
لبخندی زورکی زدمو گفتم :

-نه بابا چه اتفاقی؟
بعدم نشستم جلوی تلوزیونو الکی بهش نگاه کردم در حالی که تموم فکرم پیش متین و قرار ملاقاتش چرخ می خرد.

**********
ساعت 3 بود که آمده شدم دیگه طاقتم تموم شد از بس به ساعت روی گوشیم نگام کردم ...
پدر جونو مادرجون توی اتاقشون چرت بعد از ناهار را میزدند که از خونه خارج شدم.3:10 رسیدم و با دیدن ساعت آه از نهادم بلند شد حالا من با این ساعتی که جون میکند تا 5 دقیقه بگذره چیکار کنم.....
الکی تو پارک قدم میزدم که اونم رسید با تعجب به ساعتم نگاه کردم 3:20 .....گفتم انقدر سریع زمان نمیگذره .....
منو دید و به سمتم اومد.
-بدون اینکه نگام کنه گفت:
-سلام معذرت میخوام مزاحمتون شدم.....
-سلام ..اشکالی نداره ....اتفاقی افتاده؟

-نه .....خوب من ....مکث کرد
-ببینید...خانم احمدی راستش مائده بهم گفت که علت اینکه حالتون بد شد چی بود .....
ای مائده دهن لغ

از خجالت سرخ شدم.
متوجه حالم شد چون گفت :
-میخواید بریم یه نوشیدنی بخوریم .
حرفی نزدم ......
حرکت کرد و منم مثل جوجه پشت سرش راه افتادم ایستاد و نزدیک بود با دماغ برم تو کمرش که خودمو کنترل کردم ..
کافی شاپش بسته است...
-آره خوب کدوم آدم عاقلی ساعت 3:30 میره کافی شاپ
بهتره بریم دو تا خیابون بالاتر ......
سوار ماشینش شد و منم به عادت گذشته نه چندان دور جلو نشستم....

به خودم که اومدم ماشین راه افتاد.
ضبط و پلی کرد و تا اونجای منو با این آهنگ سوزوند
من و تو دو تا پرنده تو قفس زندونی بودیم / جای پر زدن نداشتیم ولی آسمونی بودیم


ابر و بارونو می دیدیم اما دنیامون قفس بود / چشم به دور دستها نداشتیم همینم واسه ما بس بود


اما یک روز اونایی که ما رو با هم دوست نداشتن/ تورو پر دادنو جاتم یه دونه آینه گذاشتن


من خوش باور ساده فکر می کردم رو به رومی / گاهی اشتباه میکردم من کودومم تو کودومی


با تو زندگی می کردم قفس تنگ و سیاهو / عشق تو از خاطرم برد عشق پر زدن تا ماهو


اما یک روز باد وحشی رویاهامو با خودش برد / قفس افتادو شکستو آیینه افتادو ترک خورد


تازه فهمیدم دروغ بود دنیایی که ساخته بودم / دردم از اینه که عمری خودمو نشناخته بودم


تو تو آسمونا بودی با پرنده های آزاد / من تن خسته رو حتی یه دفعه یادت نیفتاد


حالا این قفس شکسته راه آسمون شده باز


اما تو قفس نشستم دیگه یادم رفته پرواز*
خدایا این پسر تا منو دیوونه نکنه دست بردار نیست..........





بعد از شنیدن آهنگ آروم نگاش کردم ....

نگاهش به روبرو بود و اونقدر چشاش سرد بود که وجودم یخ بست.


برا عوض کردن فضا زمزمه کردم

-مامانتون چطورن ؟


-خوبه......

مرسی واقعا چقدر توضح میدی خسته نشی یوقت........

به صورتش خیره شدم و برای چند لحظه تموم اتفاقاتو فراموش کردم و شدم همون ملیسایی که تموم هم و غمش شده بود متینش......

مثل گذشته های نه چندان دور صداش زدم :


-متین ........

جا خورد اینو از حرکت سریع سرش که به سمتم چرخید فهمیدم ........

اخماش سریع تو هم رفت و گفت:

-خانم احمدی ..........

لعنت بهت ......حتی اسمم صدا نمیزنی ......


منم اخم کردم ......

به یاد ملیسا بلا گفتنش آهی کشیدمو به سردی گفتم :

-من باید زودتر برم با من چیکار داشتین؟

انگار اون کلافه بود چون ماشینو کنار زد و بدون اینکه نگام کنه سریع گفت:

-من هفته دیگه میرم و......

وسط حرفش پریدمو بی حوصله گفتم :


-میدونم ......

واقعا اینهمه راه منو کشونده بود تا چیزایی که داغونم میکنه را برام تکرار کنه.....

-مامان اصرار داره قبل از رفتنم با.......

مکث کرد و به آرومی ادامه داد:

-با سحر ازدواج کنم ...

سرمو بین دستام گرفتم .....

اون می خواست با حرفاش منو نابود کنه .آره هدفش همینه ....


با حرص گفتم :

-چرا اینا را به من میگی.....

انگار اونم عصبانی شد چون با صدای بلند گفت:

-من تازه تصمیم به ازدواج گرفتم تو ناراحت شدی پس من چی وقتی از مسافرتی که فقط به خاطر تو و خونادت رفتم برگشتم خبر ازدواجتو شنیدم .....

آهی کشیدمو در حالی که اشکامو پاک می کردم گفتم :

-واسه چی خواستی منو ببینی؟

بعد از چند دقیقه سکوت گفت:

-فراموشم کن ملیسا.......مائده گفت از شنیدن خبر خاستگاریم به اون روز افتادی.


-متین.......

-میدونم سخته ...... حتی واسه من سختتر از توه اما ازت میخوام فقط خوشبخت باشی بدون من ....منم....منم رویاهامو عوض میکنم ....رویاهامو بدون تو .......

لرزش شونه هاش صدای گریه منو بلندتر کرد .....


-متین منو ببخش....

انگار تو حال خودش نبود چون بی توجه به من ادامه داد:

-من احمق به رویاهام اونقدرپر و بال دادم که حتی به اسم دخترمون هم رسید ......دختری شبیه به تو اسمشم مبینا اینطوری هم به متین میومد و هم به ملیسا.....


-متین ........

-بدون تو یه مرده متحرک شدم ........


-متین ......

-دیگه ......دیگه نمیتونم......

-متین خواهش می کنم بس کن .......

ساکت شد انگار تازه به خودش اومد چون سریع از ماشین پیاده شد و به اون تکیه داد.....

و من بعد اینکه خوب اشک ریختم پیاده شدمو رو به اون فقط زمزمه کردم


-خداحافظ......

با چشای سرخش بهم نگاه کرد و زمزمه کرد

-معذرت میخوام.......


-مهم نیست.....

-قول میدی فراموشم کنی......

سرمو تکون دادم .....

سوار ماشینش شد و گاز داد و رفت و من موندمو نگاه خیسم که تا انتهای خیابون بدرقه اش کرد......

پیاده خودمو به ماشین رسوندم .





***************
بین لباسایی که داشتم مونده بودم کدومو انتخاب کنم .
این اولین بار بعد از عقدم بود که قرار بو تو مهمونیای بزرگ فامیلای آرشام شرکت کنم.
تو این مدت هرشب آرشام باهام حرف میزد و حرفامون در حد احوالپرسی بود انگار اونم تصمیم گرفته بود بهم فرصت بده.
توی تفکارم غرق بودم که در اتاقم زده شد.

-بفرمائید.
مادرجون وارد شد و در حالی که جعبه تو دستشو به سمتم مگرفت گفت:
-تقدیم به دختر خوشکلم......
-ممنون ...چی هست؟
اون با لبخند نگام کرد و بی توجه به سوالم گفت:
-غیر از خواهرام کسی از ماجرای عقدت خبر نداره و میخوایم امشب به همه بگیم که تو و آرشام همدیگرو دوس دارین و یه جورایی نامزد محسوب میشین تا آرشام برگرده و ازدواج کنید.
سرمو به نشونه موافقت تکون دادم.

-امشب اکثر فامیلاتم دعوتن.........
بی اختیار ذهنم به موقعی کشیده شد که در به در دنبال پول جور کردن واسه پاس کردن چک بابا میگشتیم و این افراد به ظاهر فامیل همگی همزمان به قول خودشون پول تو دست و بالشون نبود......
آهی کشیدمو رو به مادرجون گفتم:
-اونا فامیل نیستند مگس دور شیرینیند.....
سرشو تکون داد و گفت :
-بهشون فکر نکن عزیزم خدا را شکر به خیر گذشت......
پوزخندی زدم و زمزمه کردم به خیر گذشت.......
آره به خیر گذشت در عوض از بین رفتن تموم رویاهام ......
مادرجون از اتاق خارج شد و من جعبه را باز کردم .......
ماکسی کوتاهی با ارچه آبرنگی نباتی و طلایی کمرنگ با یک آستین حریر نباتی پلیسه و کلوش ......
مدلش فوق العاده شیک و ساده بود اما یک دستم کاملا برهنه بود و پاهامم همینطور.....
اگرچه قبلا این چیزا برام مهم نبود اما بودن با متین منو به کل عوض کرده بود ...اگرچه هنوز نصف نماز صبحام قضا میشد و بعضی وقتا کلا یادم میرفت نماز بخونم اما باور داشتم که آرامشی که از نماز می گیرم تو هیچ چیز دیگه ای نیست.
لباسو پوشیدمو یه جوراب رنگ پا هم پوشیدم ....موهامو که با بابلیس فر درشت زده بودم از یه طرف روی شونه ی لختم ریختم......آرایش ملایم طلایی کردم و منتظر شدم تا مادر جون حاضر شه و صدام کنه ......
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که گوشیم زنگ خورد .
با تانگو زنگ زده بود و من مجبور شدم تصویرمو بهش نشون بدم .......

-واو.......سلام خوشکل خانم .....
-سلام ......
-چقدر ناز شدی ......دلم میخواست اونجا کنارت باشمو یه لقمه چپت کنم ....
از حرفاش احساس چندش ناکی بهم دست داد ....
-ببینم مدل لباستو ....
کمی گوشیو از خودم دور کردم تا مدل لباس را ببینه....
-چقدرم اندازته .....سلیقمو حال کردی؟

-مگه تو برام خریدی؟
-نه خوشکله من عکس لباسو واسه خیاط مامان ایمیل کردم و اونم از روی یکی از لباسات که مامان بهش داده اینو دوخته .
سرمو به نشونه فهمیدن تکون دادم و زمزمه کردم کاری نداری من باید برم.
-کجا خانمی هنوز سیر نگات نکردم....
کاش قطع می کرد با این حرفا فقط اعصابمو بهم میریخت.
چشماش برق عجیبی داشت...اما با خیره شدن تو چشاش هیچ حسی در من برانگیخته نمیشد.....
-دیگهنمیتونم دوریتو تحمل کنم..... دلم میخواد بیارمت پیش خودم اما هنوز کارای اومدنت تموم نشده....پس مجبورم خودم بیام کنارت.......
با ترس به چشمای وحشیش نگاه کردم ....
آب دهنمو به زور غورت دادمو گفتم :

-چی؟.....کی؟
خندید و گفت:
-به زودی عزیزم زمانشو بهت نمیگم تا سوپرایزت کنم.....
خدایا حالا چیکار کنم .......

-ملیسا جان ..........
-بله مادرجون الان میام........
به آرشام خیره شدمو گفتم :من باید برم.
-مواظب خودت باش.....با این سر و شکل امشب چندتا خاطر خواه پیدا می کنی ....و غش غش خندید
برا یه لحظه رفتارشو با متین مقایسه کردم ...
با متینی که با اینکه من زنش نبودم و بهم متعهد نبودیم دوست نداشت کسی نگاه چپ بهم بندازه و رویپوششم حساس بود و آرشامی که با اینکه الان رسما و شرعا شوهرم بود باخنده از جذابیت من برای مردهای توی مهمونی میگفت و ککش هم نمیگزید.


مهمونی مثل قبل بود و همینطور مهمونا اون چیزی که الان تغییر کرده بود حضور من کنار خانواده بهادری و معرفی شودنم به عنوان نامزد آرشام بود.......
نگاه خیلیا با حسرت و نگاه بعضی دیگه با خوشحالی بهم بود...
زن عموی آرشام که زن تپل مپل و خواستنی بود و قبلا درورادور باهاش آشنا بودم صاحب مجلس بود و رو به مهمونا گفت :
-به افتخار آرشام عزیزمون که اینجا حضور نداره و نامزد زیباش ملیسای عزیز.......
لیوان شرابشو بالا برد و گفت:به سلامتیشون.......
صدای بهم خوردن لیوانها و به سلامتی گفتن مهمونا بلند شد......
دختر و پسرایی که یه جورایی با همشون آشنا بودم چه با عنوان فامیل و چه دوست یه گوشه از سالنو گرفته بودند.........
با دیدن آتوسا و همسرش بین اونها سریع اونطرف رفتم ......

آتوسا تقریبا به طرفم پرواز کرد.....
-ملیسا عزیزم....

-سلام خانمی...
-سلام قربونت برم ...
شوهرشم خیلی محترمانه دستمو فشرد...

-تبریک میگم.....
-ممنون ......
ملیسا زیر گوشم زمزمه کرد یلدا همه چیزو واسم تعریف کرده ......متاسفم.

-مهم نیس ....
بابقیه هم خوش و بش کردم مخصوصا با افراد به اصطلاح فامیل....
یکی از خدمتکارا اومد پیشم و گفت :خانم .....

-بله..
-خانم بهادری باهاتون کار دارن و به سمت مادرجون که نگاش به من بود اشاره کرد...
بلند شدم و کنار مادرجون رفتم....

-بله مادرجون.......
-عزیزم مامان باباتم امشب دعوت بودن ...ببین چرا هنوز نیومدن ......
گوشیمو برداشتم و با مامان تماس گرفتم .
مامان گفت نمیاد و وقتی من دلیلشو پرسیدم گفت :
-نمیخوام هیچ کدومشونو ببینم کسایی که وقتی بهشون احتیاج داشتم پشتمو خالی کردند....

-مامان.......
-هه........جالبه ملیسایی که یه زمونی به زور تو مهمونیای دوره ای شرکت میکرد زنگ زده و میگه بیام مهمونی....
راست میگفت من همیشه مخالف این مهمونیا بودم ....دهنم بسته شد .....

-باشه مامان هر طور راحتی





********************
یکی از دختر عموهای آرشام که معلوم بود چند سالی از من بزرگتره با کمال پررویی رو به مادرجون گفت:
-نامزد آرشام خیلی خوشکله ....اما فکر نمیکردم واسه ارشام دختر یه ورشکسته رو بگیرین .....
مادرجون نگاهی به من که از عصبانیت سرخ شده بودم انداخت و دستشو روی دستم گذاشت و گفت:
-مهم اینه که آرشام و ملیسا واقعا عاشق همدیگه هستن و ضمنا خدا را شکل مشکل مالی آقای احمدی برطرف شد .
دختر پررو پشت چشمی برام نازک کرد و گفت :معلومه کار بلده ...ببین چطور خودشو تو دل شما جا کرده .
مادرجون لبخندی زد و گفت : اون یه فرشتس ....
دختره رسما خفه شد اما وقتی مادرجون برای احوالپرسی پیش خانواده ای رفت رو به من گفت:
-ببین خوشکله ...من پسر عمومو میشناسم .......اینا همش فیلمشه....اون اهل ازدواج و این حرفا نیس....احتمالا چند صباحی سر کاری و بعدم مثل دستمال کهنه از زندگیش پرت میشی بیرون....
آی دلم میخواست بگم ما ازدواج کردیم و تا اونجاشو بسوزونم بعدم بگم پسر عموتون ارزونی خودتون و برا حسن ختام یه کف گرگیم برم تو صورتش اما شخصیت مهربونو روح لطیفم اجازه این کارو نداد....
دختره که دید جوابشو نمیدم بلند شد و رفت و جاش آتوسا اومد.
-ملیسا خوب با مهلقا خانم جور شدی.....
-آره خیلی خوبن...هم مادرجون هم پدرجون.
-خدارا شکر ....اوه راستی بلند نمیشی برقصی؟
-نه بابا حوصلم کجا بود تو چرانمیرقصی ؟

-دلم میخواد با تو برقصم ....
-لوس نشو ....یکار نکن شوهرت سرمو بکنه..
خندید و گفت نترس عرضشو نداره ....
بعدم دستم رو کشید و به زور بلندم کرد ..







فرشاد بهادری پسر عموی آرشام در حالی که با مهارت میرقصید کنار من و آتوسا اومد و گفت :
-خیلی لوندی ملیسا خانم به خاطر اینه که پسر عموی منو اینطوری به دام انداختی.
به سر تا پاش نگاهی انداختم و فقط زمزمه کردم ممنون ...
بعد هم الکی تابی خوردم و جامو یه جورایی با آتوسا عوض کردم تا از شر نگاهای هیزش خلاص بشم اما مگه از رو میرفت......
پاهوش و سریع روی ریتم آهنگ بر میداشت و میذاشت رو زمین و نگاش یه لحظه هم ول کنم نبود یه آن اون ملیسای شیطون گذشته تو من جون گرفت و یه لبخند شیطانی تحویلش دادم که باعث شد نیشش تا ته باز بشه و تو یه حرکت سریع یه لنگ کوولو واسش انداختم و سریع عقب کشیدم از اونجایی که پیست رقص کوچیک بود و همه کیپ تو کیپ هم می رقصیدن محکم افتاد روی دختر عمه اش ودوتاشون پخش زمین شدند و من و آتوسا در حالی که به زور جلوی خنده هامونو گرفتیم سریع جیم زدیم......
همین که از جمعیت دور شدیم زدیم زیر خنده....
-وای ملی خدا نکشدت....چند وقت بود دلم برای ملیسای شیطونمون تنگ شده بود .....

-خودمم همینطور.....
اخمام بی اختیار تو هم رفت و آتوسا دست پاچه گفت:
-وای ملی معذرت میخوام ...ناراحت شدی؟
به زور لبخندی زدمو گفتم :
-نه عزیزم دیگه یه جورایی عادت کردم نخندم.....زندگیم پر از .......
با صدای پدرجون حرفمو نیمه کاره رها کردم و به سمتش برگشتم.
-دختر شیطون ...ببین چطور حال برادرزادمو گرفتی.......
به سمت آتوسا برگشتمو با لحن بچگونه ای گفتم :

-آتی بزن بچاک که لو رفتیم....
پدرجون بلند زد زیر خنده و گفت:
-آدم پیش تو باشه احساس جوونی میکنه ..... البته اگه مثل حالا شیطونو خندون باشی....
حرفی نزدم و تا آخر مهمونی از کنار مادرجون جم نخوردم چون ممکن بود با فرشاد کنتاکت پیدا کنم چون نگاش مدام روی من بود....
دو سه تا پیشنهاد رقصی هم که بهم شدو یه جورایی پیچوندم.





*******************
مادرجون بهم خبر داد که سه شنبه ی همون هفته تولد پدرجونه و میخواد یه جشن کوچولو واسش بگیره .
اما واسه همین جشن کوچولو یه جورایی پدر منو در آورد دعوت 130 نفر از فامیلا و دوستاشون سفارش کیک و میوه و شام ....
خرید کادو و خرید لباس واسه خودمون و گرفتن نوبت آرایشگاه از کارایی بود که واسه این جشن کوچولو انجام دادیم.
پدرجون را به بهانه دیدن ویلایی تو لواسون با محربی راهی لواسن کردیم و خودمون آرایشگاه رفتیم.
اصرار من برای داشتن آرایشی ساده افاقه نکرد و مادرجون لباس صورتی ملایمی و دنباله داری را دستم داد و گفت:
-امیدوارم بپسندی
-مثل لباس قبلی سلیقه آرشامه؟

-آره عزیزم ........
لباس فوق العاده بود یقه رومی (یک طرفه) با گلهای کریستال صورتی روی بندش ...ساده و شیک.
آرایش صورتم صورتی ملایم و شینین موهام با یه تاج از گلهای کریستال صورتی تموم شد و من و مادرجون به خونه برگشتیم.
مهمونا کم کم اومدند و حدود ساعت 8 با ورود پدرجون جشن تولد رسما شروع شد...
نیم ساعت بیشتر از تولد نگذشته بود که مادرجون بهم گفت برم کادوی خودش که ساعت گرون قیمتی بود را بیارم .
به اتاقشون رفتم و کادو را از روی میز آزایش برداشتم و بعد هم به اتاق خودم رفتم و کادوی خودم که یه ست کامل لباس ورزشی مارکدار بود را برداشتم تا اومدم برگردم کسی وارد اتاق شد و در اتاقو بست ....
با تعجب برگشتم و با دیدن شخص پشت سرم خشکم زد ..
فقط تونست زمزمه کنم

-آرشام .....
آرشام در حالی سر تا پامو نگاه میکرد با لبخند جلو اومد و با یه حرکت سریع محکم منو تو آغوش کشید ...
هنوز از بهت حضورش خارج نشده بودم که بوسه ای طولانی روی لبهام زد و من مثل یه مجسمه خشک شده بودم.
به خودم که اومدم سریع به عقب هولش دادم و با حرص گفتم:
-تو....تو کی اومدی؟
-دیروز عشقم ....البته فقط مامان میدونست ....میخواستم هم تو هم بابا رو سوپرایز کنم.
از اون چیزی که میترسیدم به سرم اومد حالا آرشام بهادری کنارم بود و کمتر از یه قدم باهام فاصله داشت کسی که اسم شوهرمو یدک می کشید و من ....... خدایا خودمو به تو سپردم.
************************************************** ***
بچه ها متاسفانه به خاطر فشرده بودن امتحانات خرداد و نداشتن فرجه تا 18 خرداد پستی نمیذارم .........
امیدوارم منو ببخشید .....و سعی میکنم رمانو تا آخر خرداد تموم کنم.....





با بوسه ای که آرشام روی گونه ام زد به خودم اومدم.
-خوشکلم می دونم دلت میخواد تو اتاقت باشیم و من همینطور بوسه بارونت کنم اما باید بریم پائین بابا را هم سوپرایز کنیم .آخر شب به اندازه کافی وقت داریم.
از حرفاش یک لحظه به خودم لرزیدم ....عرق سردی که از گردن و پشت کمرم جاری بود نشونه ی ترسم از کسی بود که از توصیف نگاش به خودم عاجز بودم.نمی تونستم بگم نگاش بهم یه نگاه هرزه ....چون محرمم بود........و نمی تونستم از نگاهاش لذت ببرم چون دوسش نداشتم.....
به خودم که اومدم وقتی بود که دستم تو دستای آرشام بود و همه برامون دست میزدند .....
پدرجون و مادرجون سریع خودشونو به ما رسوندندو هر دو آرشامو غرق بوسه کردند.
بابا مامان منم جلو اومدند و آرشام خیلی تحویشون گرفت.
مامان کناری کشیدمو بهم گفت که قرار شده امشب یه جورایی جشن نامزدیه من و آرشام باشه و اینکه بهتره جلوی دیگران نشون ندم که از بودن کنار آرشام ناراضیم چون به هر حال همه چیز فورمالیتس و من زنشم و اون .........
-پوف...........باشه مامان .....شما کی اومدید؟....

-یه ده دقیقه ای می شه.
پدرجون صدام زد کنارش رفتم .
دور آرشام شلوغ بود .
پدر جون آرشامم صدا زد .
آرشام با یه ببخشید از جمع فامیلاش بیرون اومد...
واقعا که خوشتیپ و جذاب بود و اینو از نگاه بقیه دخترا بهش می شد راحت فهمید اما من با دیدنش هیچ حسی نداشتم ...اگه بخوام صادق باشم یه جورایی هم ازش بدم میاومد اون باعث جدایی من از متین شد.

پدرجون بلند گفت :
خانم ها و آقاییون .........اول از همتون متشکرم که امشب تو جشن تولدی که مهگل واسه من پیرمرد گرفته شرکت کردید........
مادرجون با ناز گفت :
-وا...آقا کجاتون پیره .....
پدرجون عاشقونه نگاش کرد و گفت:تو که پیشم باشی همیشه سرحال و جوونم.
مادرجون با ناز خندید و همه براشون دست زدند.
-اما موضع مهم دیگه اومدن پسرم آرشامه ....اگرچه واسه دل من نیومده و (با دست به من اشاره کرد) واسه دل خودش اومده اما ازش ممنونم و میخوام امشب نامزدش ملیسای عزیز را بهتون معرفی کنم....دست منو گرفت و بعد هم دست آرشامو بلند کرد و دستامونو تو دست همدیگه گذاشت ......
-امیدوارم که خوشبخت شند ......به افتخارشون......
صدای دستها از همه طرف بلند شد و بعد هم آرشام از توی جیبش یه جعبه کوچولوی زیبای چوبی در آورد و جلوم زانو زد و در جعبه را باز کرد .....
چشمام بین چشمای شیطون و حلقه برلیان براق زیبا در گردش بود .....

آرشام زمزمه کرد خیلی دوست دارم ...
و من سریع نگامو از چشاش گرفتم و حلقه را برداشتم ...اون هم سریع ایستاد و حلقه را توی انگشتم کرد.......
و بعد تو یه حرکت غافل گیر کننده لباشو رو لبام گذاشت صدای سوتها و دستا بلند شد و من خجالت زده خودمو ازش جدا کردم..
تو گوشم زمزمه کرد :عاشق خجالت کشیدناتم.....





حلقه ی توی انگشت دست چپم و سنگینی دست آرشام که روی مبل کنارم لم داده بود، روی شونه هام همگی یادآور این بودند که باید خودمو واسه اتفاقات بدتری آماده کنم........
کاش میشد با مامان اینا برم خونشون......بودن کنار آرشام باعث عذابم بود.......
نمی خواستم با فکر کردن به متین اعصابم خورد کنم اما فکر اینکه با بودن کنار آرشام به عشقم به متین خیانت میکنم و از طرفی با فکر کردن به متین به همسر شرعیه خود خیانت میکنم داشت دیوونم میکرد........
آرشام سرشو نزدیک گوشم گرفتو زمزمه کرد خوشکل من چشه؟
با خوردن داغی نفساش به لاله گوشم احساس چندشناکی بهم دست داد سریع سرمو عقب کشیدم......

-چیزیم نیست....
اخمای آرشام برای یه لحظه تو هم رفت و بعدم خیلی بی خیال نگام کرد و لبخند زد.
فرشاد بهمون نزدیک شد و بلند گفت:
-به به زوج عاشق
-فرشاد پسر کجایی تو .......
آرشام محکم فرشاد و بغل کرد .
نوع رفتارشون نشون میداد با هم خیلی صمیمی هستند.
بعد از یکم خوش و بش کردن آرشام گفت:

-فرشاد با ملیسا آشنا شدی؟
-اوه چه جورم.......
-چطور مگه؟
-بهش پیشنهاد رقص دادم قبول که نکرد هیچ یه لنگ واسم انداخت که با مخ خوردم زمین .....نه نه راستی رو زمین نیافتادم افتادم روی مادر فولاد زره..........
آرشام به قدری بلند خندید که هم برگشتن و نگاهمون کردند.
منو محکم بغل کرد و گفت:

عاشق همین کاراشم ...
خودمو به سختی از لای بازوهاش بیرون کشیدم که فرشاد گفت:
-ملیسا خانم از بس یه دوره آرشام ملیسا ملیسا کرد نسبت به اسمتون حساسیت گرفتم.... خیی دوستون داره امیدوارم خوشبخت بشید ......
فقط زمزمه کردم ممنون......
درسته حرف زدنشو صمیمی کرده بود اما نگاش اونقدر چشم چرون بود که از بودنش کنارمون اصلا راضی نبودم .....
بالاخره مهمونی با اخم و تخمای دختر عموهای آرشام و نگاهای هیز فرشاد بهادری تموم شد و مصیبت منم تازه شروع شد .
فکر طی کردن یه شب کنار آرشام لرزه بر تنم می انداخت.
مامان و بابا زودتر از همه به بهونه قرصای مامان رفتند و من بعد از رفتن مهمونا سریع شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم.
چند دقیقه ای از تعویض لباسم نگذشته بود که در اتاقم زده شد ......
برای اطمینان در اتاق و قفل کرده بودم.....
جوابی ندادم و دستگیره چند بار بالا پایین رفت.
با شنیدن صدای مادرجون از خجالت آب شدم ...

سریع حوله ام و برداشتم و در و باز کردم.
مادرجون نگاهی مشکوک بهم انداخت و گفت:
آرشام ازمون خواست بیایم تو اتاق تو تا سوغاتی ها را بهمون بده اگرچه من گفتم بهش خسته است و بذاره واسه فردا ولی اصرار کرد امشب بده تا کادوی پدرش رو هم شب تولدش بهش بده ...اما انگار اینا فقط بهونه بوده و به قفل در اشاره کرد.......
خجالت و کنار گذاشتمو گفتم :
-مادرجون میشه تا بقیه نیومدند ازتون یه خواهشی بکنم؟
مادر جون سری تکون داد و من سریع گفتم :
-من آمادگی ندارم ......خوب راستش هنوز احساس نمیکنم که ازدواج کردم به زمان احتیاج دارم اگه امشب آرشام بخواد تو این اتاق بخوابه....... خوب...من.......
-متوجه شدم اما این مسائل بین زن و شوهر و من نمی تونم دخالت کنم.........

-اون روی حرف شما حرف نمیزنه ؟

-اما......
وسط حرفش پریدمو چشامو شکل گربه شرک کردم و ملتمسانه گفتم :مادرجون........
مادرجون خندش گرفت و گفت:
-باشه ...سعیمو میکنم اما این پسره آتیشش خیلی تنده و بعد آرومتر گفت:بمیرم واسه دل بچم.......

با خنده گفتم :
-نداشتیما......مادر شوهر بازی ...

بغلم کردو حرفی نزد.





-سلام بر عشقای خودم..
از بغل مادرجون بیرون اومدمو به سمت در برگشتم .
آرشام در حالی که با دو تا دستاش دو تا چجمدونو میکشید وارد اتاق شد و پشت سرش پدرجون با اخم تصنعی وارد شد و گفت
-چی چیو عشقای من هنوز نرسیده صاحب شدی؟

-بابا...
-کوفت ....
آرشام بی توجه به فحش پدرجون رو به مادرجون گفت:
-حالا چی شده بود که همدیگرو بغل کرده بودید خوبه من از مسافرت رسیدم ...شما دلتون واسه هم تنگ شد..
-حسود نشو بچه ....کادوهامونو بده که خیلی خوابم میاد...
-ای وای مامان واسه شما که کادو یادم رفت .
-آره دیگه زن گرفتی مامان میخوای چیکار..

-آ..آ ...مادر شوهر بازی نداشتیما...
مادرجون به طرز خنده داری ایشی گفت و روی تخت نشست..
-حالا چرا قهر میکنی مادر من ...شما جون بخواه من دربست نوکرتونم.....
پدرجون گوش آرشامو گرفت و با حرص گفت:
-هوی بچه از عشق و اینایی که گفتی میگذرم ولی از اینکه پا تو حیطه وظایف من گذاشتی نه نمیگذرم.....
-خیلی خوب بابا بچه که زدن نداره....
بعد هم به سمت من برگشت و گفت:
-تو چرا انقدر ساکت و مظلوم شدی نکنه غریبی میکنی...

پدرجون با خنده گفت:
-چی چیو مظلوم شده همچین که پاش تو خونه میرسه یه جورایی خونه بومب...
آرشام با خنده به سمتم برگشت و تو یه حرکت محکم بغلم کرد و گفت:عاش همین کاراشم.....
-اهن....ما اینجا بوق نیستیما..
آرشام با خنده ولم کرد و آروم تو گوشم زمزمه کرد یه بار جستی ملخک دوبار جستی ملخک آخر تو دستی ملخک...
نگاه نگرانمو تو چشای مادرجون دوختم ...
مادرجون گفت:خوب اول کدوم چمدونو باز میکنی؟
آرشام دستمو گرفت و روی تخت نشست به تبعیت از اون منم نشستم و پدرجونم روی مبل راحتی نشست..

-خوب اول کادوی بهادری بزرگ...
پیپ و چندتا پیراهن مردونه ......خدایی هم سلیقه اش محشر بود...
واسه مادرجون هم انواع لوازم آرایش و دو دست لباس مجلسی سنگین و شیک.....
-خوب دیگه ....شب خوش...
-ا....هنوز اون چمدونو باز نکردی
-شرمنده مامان اونا خصوصیه ...
-اوه...داره کم کم حسودیم میشه
-فداتون بشم ....خسته شدین امروز برین بخوابین دیگه.......

-وا خستگی کجا بود





رو به مادرجون گفتم:
-حالا چه عجله ای واسه خوابیدن دارین ........
مادرجون با خنده شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
- من که عجله ندارم این آرشامه که عجله داره ما بریم بخوابیم .........
بعد هم همراه آقاجون زدند زیر خنده.......
واقعا که ...........انگار نه انگار ....یه ذره شرم و حیا ندارن.......
آرشام بی حوصله روی تخت دراز کشید ......
مادرجون رو به منو آقاجون گفت بهتره از اتاق بریم بیرون ....بچه ام خسته است...

با خوشحالی سرمو تکون دادم و گفتم:
-آره راست میگین......شب بخیر آرشام جون......
قبل از اینکه یه قدم بر دارم آرشام دستمو کشید و گفت:

-تو کجا؟
-زشته دستمو ول کن.......
-من تا سوغاتیاتو ندم که خوابم نمی بره.......
مادرجون پوفی کشید....
پدرجون رو به مادرجون گفت:بهتره بریم بخوابیم عزیزم......
مادرجون زیر چشمی نگام کرد......
حالا چه خاکی باید تو سرم بریزم........
-آرشام عزیزم میشه یه لحظه بیای تو ااتاقم کارت دارم......
آرشام مشکوک نگاهی به مادرجون کرد و همراهش از اتاق خارج شد......

درجون رو به من گفت:
-معلومه اینجا چه خبره؟
-نمی دونم.....
آره خوب یه دروغ مصلحتی بهتر از گفتن اینه که پسرتو امشب نمیخوام تو اتاق راه بدم.......
بعد 20 دقیقه که مسواک زده بودمو مشغول شونه زدن موهام بودم در اتاقم زده شد .....

-بفرمایید....
آرشام وارد شد و در و پشت سرش بست.....
چشماش شدیدا عصبانی بود سریع به سمتم اومدو بازوهامو محکم گرفت......
در حالیکه سعی می کرد صداش بالا نره گفت:
-تو راجع به من چی فکر کردی؟...هان....
-یعنی انقدر برات غریبه هستم که از مادرم کمک میخوای تا پیشت نباشم......

-آرشام........
-ساکت شو ملیسا...من تو رو راحت بدست نیاوردم ....خودتم خوب میدونی چقدر دوست دارم ....اما الان فهمیدم دید تو به من یه آدم بالهوسه.....تو....توی احمق به جای اینکه به خودم بگی آمادگی نداری و منو قانع کنی...ازم فرار میکنی ...خودتو پشت مادرم مخفی میکنی.......تو فکر کردی میذارم اولین رابطمون از روی اجبار باشه....
-بسه آرشام بذار منم حرف بزنم......آره...درست حدس زدی دیدم بهت همونه که گفتی میدونی چرا ....
یکم مکث کردم که ولم صدامو کمی پاینتر بیارم......
-برای اینکه تا حالا هر چی از تو به من رسیده اجبار بوده .........ازدواجمون... دادن چک و سفته ها بهت اونم دو برابر....یادت میاد چه جوری از شر ازدواج باهات خلاص شدم وقتی مامانم در مقابلم موضع گرفته بود ...هوم با فرستادن یه دختر تو بغلت....به همین راحتی.....تو .....
-خفه شو میسا بسه ....
روی تخت نشست و سرشو بین دستاش گرفت:
-دوست داشتم....آره منخر دوست داشتم و دارم.....هر کاری کردم اصلا منو ندیدی اصلا دلیل اینکه ازم متنفریو درک نمی کنم تو حتی منو نمی شناسی چطور می تونی.......

وسط حرفش پریدمو گفتم:
-جالبه ....نمی دونستم واسه شناخت اول باید با هم به اجبار ازدواج کنیم بعد .....
اینبار اون بین حرفم پریدو گفت:
-آره اجبار بود....واست اجبار بود تو حتی به من فرصت ندادی خودمو بهت بشناسونم ....از اول خودت بریدی و دوختی.....
لحنش رو ملایم کرد و به سمتم اومد.....
-من دوست دارم ملیسا...تو همه زندگیمی.....
بغلم کرد و خودش روی تخت نشستو منو روی پاهاش نشوند.......
- بهم فرصت بده...باشه عزیزم .....حالا یه بوس خوشکل بده به عمو ....

و بعد لباشو محکم روی لبام گذاشت.......
خدایا چرا نمیتونم دوسش داشته باشه ...چرا حس خیانت به عشق واقعیم داره نابودم میکنه......
دستامو روی سینه اش گذاشتمو با حرص هلش دادم





مسخره خندید و چمدونو جلو کشید...........
-خوشکله حدس میزنی چی واست خریدم...........
-حوصله این مسخره بازیا رو ندارم ........
-اوه چه بد اخلاق......خوب ساکت بشین اینجا تا کادوهاتو بهت بدم ..
کنارش نشستم و بی حوصله به چمدون چشم دوختم......
چمدون پر پر بود .....اول زیپ توی در چمدونو باز کرد و یه جعبه خیی شیک بیرون کشیدو روی پاهام گذاشت ....
اینو به یه جواهر ساز معروفی سوئیسی سفارش دادم ...خیلی پیادم کرد ولی ارزشو داشت......
با این توصیفا وسوسه شدمو در جعبه را باز کردم....
حاضرم قسم بخورم که تا به حال در عمرم همچین سرویسی ندیدم.....

الماسای درخشانش چشم آدمو مسحورمیکرد.
-وای ...خیلی قشنگه.......
-تو قشنگتری عشقم .....
بی توجه به حرف آرشام از جام بلند شدمو رو به آینه گردنبند را به گردنم گرفتم........

-فوق العادست......
-ممنون .......
-قابلتو نداشت خانمم......
باگفتن این کلمه بی اختیار یاد متین افتادم.....
گردنبند را به جعبه اش برگردوندم..
حالا به نظرم اصلا هم زیبا نبود.........
-خوب بریم سراغ بقیه کادوها.......اوه....راستی این قسمت بیشتر واسه خودمه تا تو.....
لباس خوبای رنگارنگی رو از چمدون بیرون می آورد و با لبخندی خبیصانه نگام میکرد
-چی ....من اینا را بپوشم ....یهو بگو هیچی نپوش اینطوری سنگینتره ..........

-اونم به موقش......
-زهر مار
-جونم ....چه حرصیم میخوره .....
لوازم آرایش و عطر و دو دست لباس راحتی و یه لباس مجلسی آبی کاربنی خیلی ناز اما قدش تا سر زانوهام بود......
بعد از تموم شدن کادوها رو بهش گفتم :
-ممنون بابت کادوهات بهتره دیگه بری بخوابی...
-کجا برم ....من تو بغل همسرم ....

وسط حرفش پریدمو گفتم:
-خودت گفتی نمیخوای به اجبار باهام باشی...
-من...کی گفتم.....

-آرشام.....
-جانم.. شوخی کردم....من فقط میخوام شبا پیشت باشم قرار نیست به جز یه آغوش ساده و فوقش دو سه تا بوسه اتفاق دیگه ای بیافته....
دهه......عجب گیری کردما بابا من اصلا نمیخوام ریختتو ببینم بیام شبا تو بغلت لالا کنم.....
حرف بی ربطیست که مـــــــرد گریه نمی کند
    گاهی آنقدر بغض داری که فقط باید مـــــــــرد باشی تا بتوانی گریه کنی…

رمان بچه مثبت(از اولش) 4
پاسخ
 سپاس شده توسط zahra_15 ، ★MoRpHeUsS★ ، gisoo.6 ، R gh ، RєƖαx gнσѕт ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، BAHEREH!!`´ ، سایه2


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان