امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عاشقانه سحر (قسمت اول) 5 فصل اول

#1
به نام خدا

کلاسمونتو دانشگاه تموم شد و من سحر وباران از دانشگاه زدیم بیرون.

-بهارتو با نمیای؟

اینرو باران گفت که همراه با سحر از 9 سالگی با هم دوست و هم محله ای بودیم و همدیگه رو واقعا دوست داشتیم.یک سال بود که در دانشگاه قبول شده بودیم و هممون پژشکی دانشگاه تهران میخوندیم ولی باز از هممون موفق تر بود و رتبه 90 کنکور شده بود

-نهبچه ها امروز بهادر میاد دنبالم شما برید اینهاش بالاخره پیداش شد.

بابچه ها خداحافظی کردم و رفتم سوار ماشینش شدم

بهادرداداش من بود و 2 سال ازم بزرگتر مهندسی عمران میخوند وبا دخترخاله مون ساناز نامزد کرده از بچگی هم رو دوست داشتنئد

-بهبه خواهر خل و ديوانه ما چطوره؟ بهت خوش میگذره؟ دانشگاه چطور بود؟ حالا چی یادتون دادند اینکه بیمار اومد پیشتون بد تر از قبلش بشه؟ هان د زود باش بگو دیگه؟

-نه اقا بهادر ما از این جور آدماش نیستیم شما چطور؟ به شما هم یاد دادند برج ها رو کج بسازید بره بالا؟

هردوتا با هم زدیم زیر خنده و بهادر ماشین رو روشن کرد و به سمت خونه راه افتادیم

 خونه ما در محله زعفرانیه تهران بود بابام یکیاز تاجرای بزرگ تهران بود از همون بچگی فقط دیدم که بابم در مسافرته مادرمم یه طراح لباس معروف بود و تو کار خودش خیلی خبره بود طوری که بهترین ادمای این شهر بهش سفارش طراحی لباس میدادند و الحق که طراحیش حرف نداش و همیشه که میخواست برا یه دونه دخترش لباس طراحی کنه و بدوزه از هیچی کم نمیذاشت تازه همیشه لباسای سحر و باران هم اون طراحی میکرد

 

وقتیبه خونه رسیدیم یه راست رفتم بالا تو اتاق کار مامانمم و بعد در زدن در رو باز کردم و یه سلام بلند بهش بدم و مامان با لحنی مهربانانه جوابمو داد و منو در اغوشش کشید.من به مامانم خیلی وابسته بود خیل عاشقش بود وبراش میمردم الحق که خوب مادری بود

-سلامدخترم دانشگاه امروز چطور بود؟ بد نبود مامان مثل همیشه؟

-خبباز خداروشکر ایندفعه نگفتی چرتت گرفت و هردوتایی با هم خندیدم

بعدشیه راست رفتم اتاقم لباسامو وض کردم و یه شلوار و سوییشرت ابی که اصل ادیداس هم بود پوشیدم و رفتم سراغ کامپیوتر یه راست رفتم تو نت و چت روم همیشگی خودم.

چندوقت یه پسره جدید تو جت روم ماعضو شده بود اخه چت روم ما محدود بود ودر حقیقفت مال خود بچه های پزشکی که به عنوان دوست و همکلاسی دور هم جمه میدن نه مثل چت روم های دیگه که همه برا هم خالی میبستند اینجا مه همدیگرو میشناختند و باهم صاف و رراست بودن به جز اون پسره که تازه عضو شده بود و میگفت از اصفهان انتقالی گرفته برا تهران و از دوشنبه سر کلاس هاست و قتی شاخه و اسم واخد هاش رو پرسیدم فهمیدم با خودمونه و خیلی کنجکاو بودم که ببینمش اخه شحصیت جالبی داشت خیل مودب و با کمالات و در عین حال شوخ طبع و مهربون و هیچوقت هم از هم صحبتی با دخترا قصد بدی نداشت این از طرز حرف زدنش معلوم بود

-سحرو باران هیچ کدوماشون هم ان نبودن حووصله ام سر رفته بود اخه گرچه خیلی از بچه ها برام کامنت گذاشتن و لی من بیشتر با سحر وبارن حال میکردم این شد ک سریع از نت اومدم بیرون و رفتم پایین دیدم به به سهیلا خانوم (خدمتکارمون) چه کرده !خورش قیمه درست کرده بود من عاشق این غذا بودم

سهیلاخانوم با شوهرش حبیب اقا از زمان ازدواج مامان بابم اینجا بودن ولی ما بهش میگفتیم خاله سهیلا اینقد که مهربون بود وزن ماهی بود ودر کل خانواده ما باهاش خوب رفتار میکرد و درحد یه خدمتکار ساده نبود حتی با مامنم هم روابط گرم و خیلی صمیمیانه ای داشتند و گاهی وقتا که هیچکدوممون کاری نداشتند مینشسنتد پیش هم و از هر دری حرف میزدنند و اما بچه های خاله سهیلا که پوریا و پریا بودند پریا 16 ساله بود ولی با اینکه چند سال از من کوچکتر بود خیلی با هم گرم و صمیمی بودیم و پوریا هم هم سن بهادر بود

-وایدسست دردنکنه خاله سهیلا بوش که خیلی خوبه ببینیم مزه اش چیه؟

-خواهشمیکنم بهار جان نوش جانت خوب من بم مادر و پدر و برادرت هم صدا کنم؟

-باشهراستی فقط خاله جان بعد شام پریا رو صا کنید بیاد پیشم کارش دار

خونهما یه باغ بزرگ بود که سهیلا خانوم و خانوادش در خانه کوچک ته باغ زندگی میکردند

سلام
بابا جون

-بهسلم دختر گلم چطوری بابایی با درسا کار مکنی؟

-چیدرس؟ درس چیه اصلا من که سواد ندارم اصلا درسو چطوری مینوسن دانشگاه همونجایی که میگن خواستگار توش زیاد میتونی پیدا کنی

-بازشوخی ای من شروع شده و هم میزدند زیر خنده بعد شام که رفتم تو اتاقم 20 دقیقه بعدش پریا اومد به به پریا حان بالاخره اومدی ؟چه خبر؟ خبرآآآآآ؟

 

-سلاااااااااااااااااااااااااااامچه خبری جز اینکه باز میخوای مخمو بخوری البته منم حرف کم و اسه گفتن ندارم

راستمیگفت بیچاره 6 ماه بود که بایه پسر دوست شده بود نه اینکه از اون دخترای بد باشه ها نه اتفاقا دختر خوبی هم بودی مثل اینکه پسره بیست سالش بود و از پریا خوشش اومد پسره حق داشت پریا با اینکه دختر یه خدمتتکار بود ولی از زیبایی نظیر نداشت موهای قهوه ای و زیبا چشمای قهوه ای پوستی سفید و صاف و اندامی متناسب با لب های های قرمز و کوچک که خیلی فریبنده بود

بابمچون به خانواده سهیلا خانم ارادت داشت پریا هم با حرج خودش تو هم دبیرستان غیر انتفاعی که قبلا تو دوران دبیرستان منو ثبت نام کرده و یکی از بهترین دبیرستان های تهران بود ثبت نام کرده بود و تمام خرجشم خودش ميداد و لی پریا به کسی نگفته بچه خدمتکاره و پسره م فکر کنم فکر بوده باب پریا هم پولش از پارو بالا میره که اینجا پری درس میخونه

خودپسره هم تو زعفرانیه مي نشت البته مجردی چون مامن بابش اونور بودن و لی اگه میفهمید وضیعت پریا رو ؟ولش نکنه یه وقت!!!دلم براش میسوخت

خب
پریا چه خبر؟

 

-راستشنمیدونم چی بگم اتفاقا خودمم قصد داشتم بیام پیشت امشب ببین منو تو مثل خواهرای همییم ب خاطر همنه که من قضیه bf رو هم فقطبه تو گفتم حتی دوستای صمیمیم هم خبر ندارن

-خب چی شده پریا نصفه جون شدم؟

-راستشارش (اسم bf  پری) گفت میخواد بیادخواستگاریم

-چیگفتی اینو با صدای بلند گفتم که یدفه پری جلو دهنمو گرفت و گفت یواش تر تا همه رو خبر نکردی

-گفتمیخواید بیام  خواستگاریم و منم دل رو زدمبه دریا و گفتم بچه یه خدمتکارم اونم بر خلاف فکر من از صداقتم خوشش اومد و گفت این منو مصصمم تر که من همونی هم که اون میخواد و گفت براش مهم نیست چون باخانوادم نمیخووووواد ازدواج کنه اون فقط منو میخواد و عشقش نسبت به از بین نمیره و گفت با خانوادم در میون بذارم و ماجرای خواستگاریو و انم قرار شد به مامان بابش بگه تاز از فرانسه برای خواستگاری بیان اینور ولی هنوز نمیخواد بگه اصل و نسب منو ولی بهار اگه بابم بفهمه که من bf  داشتم سرمو میبره پوریا هم همینطورولی مننمیخوام  ارش رو از دست بدم بهار تو به منبگو من چیکار کنم تو بد مخمصه ای گیر افتاد تر خدا کمک کن

-ببینپری این مسئله مهمیه الکی که نیستش تو بالاخره باید یه جوری بفمونی بهشون بعدمدتی حرف زدن بلاخره تصمیمی گرفتیم تا تمام ماجرا رو با مامان در میون بذاریم تا اون به سهیلا بگه و سهیلا هم که خوب رگ خواب شوهرش بلد یه جوری قضیه رو که طوری به حبیب بگه که حبيب جوشی نشه

فردابعد از ظهر منو پری درحالی که جلویمامان نشسته بودم وتمام ماجرا براش گفتیم ومامانم کپ کرده بود گفت:باشه فعلا شما کاری نکنید من خودم حرف میزنم با سهیلا

-وقتیبا بهار تصمیم گرفتیم تو باغ قدم بزنیم رفتیم توباغ تو باغ که بودیم ازش پرسیدم پری حال مطمئنی که این یارو عشق اتشینش واقعیت داره یا سرکاریه

-اولایارو نه آقا ارش بعدشم اره مطمئنم دروغ نمگیه مگه بیکاره که بعد این که فهمید من بچه کیم پام وایسه اگه دروغ مگیفت؟

-ومنمسری به علامت تایید تکون پری شاد بود از اینکه همه چی داشت همه چ داشت خوب پیش میرفت ولی اگه از اینده خبر داشتم خودم جلوی پری رو میگرفتم که نذاره ارش بیا د خواستگاریش اینده ای که هنوز باورش برام سخته.............

پایان
فصل اول

 

 

 

 

 

فصل
دوم

1هفته بود که اون پسر جدیده که اسمش سامان بود اومده بود دانشکده وقتی دیدمش فهمیدم علاوه بر احلاق و رفتار تو تیپ و قیاف در پسرای داشکده کسی رو دستش نمیتون بلند شه پسری با چشمای ابی با قدی بلند و وهیکیل که لباس توش قشنگ مینشست میگفت تهرانی هستند ولی به خاطر بباش که سرمایه اشرو در اصفهان سرمایهه گذاری کردهبود رفتن اونجا از بچگی به خاطر همین داشگاه اصفهان رو انتخاب کده و لی بعدا پشیمون شده وبا کلی دردسر انتقای برا تهران گرفته بود پسر خوبی به نظر میومد امروز من و بچه ها هم تو مخوطه دانشگاه نشسته بودیم و داشتیم میصبحتیدیم (صحبت میکردیم) که سامان رو دیدم که داره میاد سخر با شوخی و به من کرد وگفت به به شاهزاده سوار بر اسب سفید داره میاد مواظب باشید از دستتون نره ها و همه زدیم زیر خنده اخه سامان هنوز نیومده تو دانشگاه صدتا خاطر خواه پیدا کرده بود

-سلامبهار خانوم میخواستم ببینم میشه جزوه های که استاد رحمانی رو دادند ازتون بگیرم؟میخوام همه رو کامل داشته باشم کپی مگیرم سالم براتون میارم اصلشو

-بلهخواهش میکنم فقط هرچه سریع تر بیریید که میخوام دوره شون کنم

--باشه
حتما ممنون

ازدانشگاه که زدیم بیرون سامان رو دیدم که تو یه پورشه مامانی مشکی نشسته وقتی منو دید دستی تکون داد و رفت

بابممدتی بود برا یکی از قار داداش رفته بود به انگلیس

ماجرایپری هم کمک داشت جور میشد سهیلا به حبیب گفته بود اولش نزدیک بوده حبیب و پوریا پری رو بکشن ولی بعد که فهمیدن پسره چکارست کوتاه اومدن شاید به خاطر اینکه حداقل پری یه طعم خوبی از زندگی بچشه همه چی داشت خوب پیش میرفت

سرظهر بود که یدفعه دیدم پری اومد داخل اتاقم منم که ترسیده بودم گفتم بچه تو در زدن بلد نیستی/

-ای باب ول کن وای نمیدونی بهاری جون ارش با مامان باباش فردا عصر میان خواستگاریم

-راستمیگی پری جون؟ مبارکه دختر عروس شدی رفت؟

-لبخندی
زد و گفت فقط یه چیزی

-چی پری جونی؟

راستشارش گفت ب مامانش وضعیت خانوامو نگفته و گذاشته تا خودشون بیان با و ضعیت مواجه شن تا شاید قبول کن ولی بهار اگه مامان باباش قبول نکنن ما با هم باشیم چی؟ این فکر داره مثل خوره جونمو میخوره و اااااااای بهاری من آرش از دست ندم؟

-انشاا...همه چی درست پیش میره ولی پری تو برا ازدواج خیلی جوون نیستی تو 16 سالته فقط بعدش مدرست چی؟

-راستشارش گفته که میذاره درس بخونم ااگ با هم باشیم

-هومباشه زندگی خودته دخالت نمیکنم

-بهاریمن برا فردا یه دست لباس مناسب ندارم چیزی داری بهم بدی برا فردا؟

-لبخندیزدم و گفتم چرا دارم خوبشم دارم ولی برا خودته چون مامان از چند وقت پیش میخواست به عنوان هدیه کوچولو یه لباس خوشمل برات طراحی کرده و خودشم دوخته یه کت  ودامن دخترونه خیلی ناز که از لحاظ دوختشم فکرکنم به درت بخوره میخواستیم روز تولدت بهت بدیم که الان مناسب تره و الن میدیم بهت و رفتم از داخل کمدم یه لباس کاور شده در اورده دراوردم ودادم دست پری برو بپوشش ببینم تو تنت میشینه یا نه؟اگه اشکالی مامانم تا فردا حلش کنه

-باشه
بهاری

-پریکه رفت و لباس رو پوشید و اومد شده بود عین فرشته ها وای پری چقده بهت میاد مبارکت دختر گل

تااخر شب پری پیشم بود و بعدش رفت و منم با هزار فکر که درباره نتیجه خواستگاری که 50 درصد طرف پری اینا اوکی بود کردم و مونده 50 درصد مامان بابا ی ارش چون خود ارش هم اوکی بود به خواب رفتم

پایان
فصل2

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 فصل 3

 

اززبون پری

اونروزکه از خواب بیدار شدم حس دیگه ای داشتم هیجان خاصی درونم شکل گرفته بود به خاطر شب از طرفی هم یکم دلشوره داشتم که نکنه مامان بابا ارش قبول نکنن؟قرار بود مراسم خواستگاری تو خونه بهاری اینا برگذارشه ولی به مامان باب ارش گفته شه که اصل و نسب من چیه

بالخرهشب فرا رسید دلشوره عجیبی داشتم دستام داشت میلرزید از استرس بدبخت بهار داشت عین اراشگرا من برده تو اتاقش و بهم میرسید پس از اینکه یه آرایش ملایم رو صورتم کردکه مناسب سنم باشه یکی از شال های مناسب با لباسم رو انداهت رو سرم موهام جلوش رو به صورت زیبایی ریخت جلو صورتم 

صدایزنگ در که اومد احساس کردم قلبم داره از دهنم میزنه بیرون

وایبهاری چه کنم من؟

چه
کنی؟

هیچیفقط برو پایین استقبال مهمونا اعتماد به نفست رو از دست نده خواهری خودت خوب میدونی که تو برا من عین خواهر نداشتمی پس بدون من پشتتم و آرزوم خوشبتیته

 باشه بهاری جون .عادت داشتم بهار ور بهاری صداکنم

پایینکه رفتم ارو دیدم که خوشتیپ کرده شیطون چشمکی ببهم جوری که دیگران نبینن و بهد رفت پیش خانوادش نشست همه چی داشت خوب پیش میرفت تا وقتی که ارش اصل و نسبمو به خانوادش گفت که مامانش با غضب نگاهی به اون و بعد من کردند و گفتند ارش پاشو تو پریا به درد هم نمیخورید پریا باید بره با یکی عین خودش ازدواج کنه یه تی کش خانوادشم مثل خودشن خیلی بهم برخورد که به منو خانواده عزیزتراجانم توهین کرده و لی به احترام عشق م به ارش چیزی نگفتم بهش

-ارشگفت مامان درست حرف بزن پریا عشقمه همه زندگیمه درست حرف بزن من فقط پریا رو میخوام نه کس دیگه ای اگه فکر کردی میام اون خواهر زاده ات رو مگیرم اشتباه کردی اینو بدون

-آرشقبلا درباره دخترخاله اش بهم گفته بود اسمش صبا بود و مامانش دوست اشته که اون با صبا ازدواج کنه ولی ارشی من هیچ حسی نداشته بهش ولی چه فایده که الان داره از دستم میره آرش بزور مامان بابش که صداش میکردند داشت میرفت برون که به من که رسید گفت نگران نباش پری خودم عزیزکم منوتو برا همیم اینو که گفت

اشکدر چشمام حلقه زد و بعد گذاشت رفت

 

بهسرعت خودم رو به ته باغ رسوندم و روی تاب سفید باغ نشستم و شروع کردم به گریه کردن فقط و فقط گریه میکردم و به اینفکر میکردم که چرا مامان ارش اینطوری کرد ومن چرا باید اونو از دست بدم؟

 

صبحبا تابش نور خورشید بر روی چشمام بیدار شدم دیشب اینقد گریه کرده بودم که همینجا خوابم برده بود بهار رو دیدم که داره با عجله با داداشش بهادر از ساختمان میاد بیرون از تیپ و قیافه اش معلوم بود داره میره دانشگاه تا منو با اون وضعیت بهادر رو فرستاد تا ماشین رو خارج کنه و خودش اومد پیشم نشست رو کرد به من و گفت آخه قربونت برم من چرا اینقد خودتو اذیت میکنی؟ مامان آرش دیشب خیلی بد رفتار کرد اونا نمیدونن که چه دختر ماهیی هستی.فداتشم انشا... اونی  که خدا میخواد میشه

روکردم بهش و گفتم من فقط آرشو میخوام آرلش اینو بفهم بهار و بعد گذاشتم رفتم

ازاون روز به بعد مامان بابم گفتن دیگه حق نداری اسم آرشو بیاری و ارتباط هم باهاش نداری گوشیمم ازم گرفتن که یه وقت باهاش ارتباط نداشته باشم ولی باز اینجا بهار کمکم کرد باهزار خواهش تمنا ازش خواستم اون گوشی و سیم فبلیشو بده دستم اولش گفت نه مامان بابت بفهمن ناراحت میشن ولی بعد که حال زار منو دید رضایت دادا منم تا گوشیو گرفتم رفتم یه جای خلوت سیم رو انداختم تو گوشی و گوشی رو روشن کردم اولین کاری که کردم این بو که شماره آرو بگیرم بعد 3یا4 تا بوق جوابمو داد صدای مردونه اش باز از پشت تلفن به گوشیم رسید احساس کردم صداش گرفته یعنی اونم ناراحته؟آره معلومه اون عاشقمه

باصدایی لرزان که از ته چاه بلند میشد گفتم الو آرش خودتی

پریاخودتی؟ این شمارهی کیه چرا موبایلت خامخوشه خانومی؟حالت خوبه عزیز آرش؟

الوارش خوبم مامان بابم گوشیمو گرفتن ازم بهم گفتن دیگه حق ندارم اسمتو بیارم از مامانت ناراحتشدن آرش تو که میدونستی مامانت از چنین حانواده هایی خوشش نمیاد برا چی اومده تا حانواده من خجالت بکشن هان؟ چرا حرف نمیزنی هان د یه چیزی بگو اومدی فقط من سنگ رو یخ بشم مگه خودت نبودی که میگفتی به خاطر من از دنیا هم دست بکشی جوابم بده لعنتی... خودمم حالیم نبود چی گفتم کلمه ها مثل رگبار از دهنم بیرون میومد هرچی دلم میخواست نمیخواست به ارش گفتم و بر خلاف گذشته منتظر جوابش نموندم و گوشی رو قطع کردم با صدای بلند هق هق کنان داشتم گریه میکردم که دوباره گوش زنگ خورد ارش بود جواب ندادم صدای هق هقم با صدای زنگ گوشی مخلوط شده بود ارش 6 دفعه زنگ تا بالاخره بار هفتم که یکم ارام شدم جووابشو دادام

 

بله؟

-خانومیچرا اینقد تند میری تقصیر من چیه به خدا منم دوستت دارم  نمیخوام از دستت بدم منم از دست مامان ناراحتمباور کن وقتی رسیدم خون با مامان بابام یه دعوای مفصلم شد و همون شب راه افتادن برن مامانم برام شرطگذاشته که هفته دیگه میاد که دوباره با هم بریم فرانسه پیش دخترخاله ام اخه دختر خاله ام اونجاست بریم برا خواستگاری قسمم داه برم من نمیدونم چه کنم پری من تو ناراحت نباش هر جوری باشه بهمش میزنم

ارشیعنی چی من بدونتو

-حرفموقطع کرد و گفت میدونم منم بدون تو دووم نمیارممنوتو فقط ماغل همییم تو برا منی و من برا تو مطمئنباش پای هیچکس جز تو تو زندگم باز نمیشه

باحرفاش یکم ارامش گرفتم قرار بو هفته بعد بره فرانسه ولی بگه که دخترخاله اش رو نمیخواد و حتی اگه طردش کنن بیاد با من

پایان
فصل 3

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ازبون بهار

تقریبادو ماه از اومدن آرش برای خواستگاری پری میگذشت اون شب کذایی که مامانش خرابش کرد و رفت پری گفته بود آرش رفته بوده فرانسه تا به خاله و دخترخاله اش صبا بگه که نمیخوادش ولی از اون روز به بعد ازش خبری نبود نه تلفنی نه ایمیلی هیچی تا اینکه امروز عصر که پری پیشم بود گوشیش زنگ خورد شماره ناشناس بود انگار از خارج بود تو دل پری قند اب کردند که حتما آرشه

الو
آرش خودتی؟

سلامپری خوبی؟

پریگذاشت روی ایفون تا منم بشنوم

آرشکجا بودی این چند وقته؟

من
من  فرانسه بودم

آرشمن من میکرد انگار میخواست یه چیزی بگه

پریمن زیاد وقت ندارم فقط فقط میخواستم  
بگم  قصه ما همینجا تموم شد

اینجمله رو که ارش گفت انگار پری سنگوب کرد ماتش برده بو نمیتونسته حرف بزنه با تکونی که بهش دادم به خودش امد و گفت یهنی چی آرش؟

یعنییعنی من ازدواج کردم یعنی دارم میکنم

دوبارهیه شوک دیگه به پری داده شد

چیآرش با کی ترخدا حرف بزن آرش پس من چی مگه قول نداه با م باشیم پری بلند بلند گریه میکرد و حرف میزد

پریچان من گریه نکنن من هنوزم عاشقتم ولی مامانم منو رهانکرد قسمم داد گفت اگه با صبا نباشم دیگه پسری به اسم من نداره حتی چند با ر حاش بد شد اینقد با من کلنجار رفت تا قبول کنم پری جو مامان گفت تو اگه عروسش میشدی زندگی رو میکرد برات جهنم من حوشی تور رو میخوام

-خفهشو ارش برو گمشو دیگه حق نداری اسممو بیاری تو ثابت قدم نبودی و   بعد پری گوشی رو قطع کرد پری خودشو انداحت توبغلم و زا زار  گریه کرد از اونروز به پریشکسته تر و شکسته تر شد دیگه کم با دیگران حرف میزد افت درسی پیدا کرده دیگه نمیخندید ولی بهمگفت که داره سعی میکنه فراموشش کنه ارشو اما اما نتونست.........................

 

 

ظهربو داشتم از دانشگاه بر میگشتم که یهو جلوی در خونه امبولانس دیدم ترسیدم و رفتم جلو با چهره خونین پری مواجه شده بودم که روی برانکارد کذاشته بودنش و گذاشتنش تو امبولانس و خاله سهیلا هم همراه با امبولانس رفت سریع خودمو رسوندم به مامان اینا مامان حالش خوب نبود

مامانچی شده تر خدا یکی یه چیزی بگه

پریا

پریاچی مامان چرا اونجوری بود؟

پریاخودشو از بالی ساختمان پرت کرد پایین دکترا میگن ضربه مغزی شده و لی باید میرفت بیمارستان با شنیدن این کلمات سرم سوت کشید و ری مبل ولو شدم وای خدا یعنی چی؟

چندروز از اون ماجرا میگذشت پری رفته بود تو کما دکترا میگفتن ضزبه مغزی  شده و دیگه امکان برگشتش نیست و از خانوادش درخواست کردن که اعضای بدنش  اهدا بشه کهبالخره بعد کش وقوس فراوان راضی شدن قرار نبود اونا گیرنده هارئ ببینن دکترا میگفتن این طوری بهتره

داشتیمبر میگشتیم خونه که همه جلوتر از من رفتن که یدفعه یه صدای آشنا به گوشم خورد انگار صدای  آرش بود اره خودشه برگشتم داخلاتاق رو نگاه کردم آرش بود ولی چرا بستری شده بود یه دفعه رفتمخ تو اتاق آرش تا منو دید حودش و جمع و جور کرد تا قبلش داشت با یه دختر صحبت میکرد دختره میگفت آرش بالاخره برات قلب پیدا شد قلب یه دختر که ضربه مغزی شده میخوان بدن بهتو که یدفعه خشکم زد وای یعنی قلب پری تو سینه ارش .آرش بعد یکم رو کرد به دختره و گفت صبا یه لحظه میری بیرن عزیم تامن ببینم این خانوم چکار دارن

ههچهپرو معلوم بود اون میخواست حرف بزنه و احتمالا از پری بپرسه

پساین صبا بود دختری که پوستش رو برنزه کرد وارایش غلیظی هم کرده بود صبا روشو کرد به ارشو گفت ایشون کی باشن؟

یکیاز آشناها تو برو بیرون کاری ندارم زیاد 
وبعد صبا با اخم به من نگاه کرد و رفت 
و در رو محکم بست

سلامشما باید بهار خانوم باشید بله/ همون شب؟ چرا اینجا چیزی شده؟ دلم میخواست همه چیزو بگم بگم که با پری چه کرد و لی اولش از پرسیدم شما اینجا چیکار میکنید گه فرانسه نبودید؟

اهبله راستش برای یه سری کاره اومدم ایران تا دوباره برگردم ولی بمیاری قلبم امونم نداد و قلبم دیگه جواب نمیده راستش من بیماری قلبی داسشتم ولی دوست نداشتم بگم به پری که ناراحت شه

ازشپری خبری درید یعنی چطوره تونست کنار بیاد

لبخندیزدم و گفتم آره کنار اومد خیلی خوب با آرامش خوابید

فکرکرد دارم راست میگم لبخندی گوشه ی لبش نشست و لی وقتی گفتم از دنیا کنار کشید و برای همیشه خوابید لبخند گوشه ی لبش خشکید

-یعنی
چی؟

-یعنیبهار خودشو به خاطر تو عوضی ازبالا ساختمان پرت کرد و پایین و کشت و قلب مهربونش میخواد به تو بی لیلقت برسه اره به تو تو باید عمل قلب بشی دیگه؟ بله قلبش باید تو سینه تو بزنه صدام بالا بلاتر رفت ارش مبهوت شد

بعدگذاشتم او.مدم

شنبهی آیندهرسید و تمام اعضای اهدایی پری از بدنش خارج شد وبه گیرنده ها رسید به هیچکس نگفتم که آرشو دیدم گفتم بذار نفهمن رفتم دوباره آرشو دیدم

تامنو دید گفت قلب پری تو سینم میزنه ول ی خودش نیست باورم نمیشه من به خدا دوستش داشتم نشد نشد برسیم بهم منم میخواستم بهش برسم

-بس
کن پس چرا پاش واینسادی؟

خبنمیتونستم همه منو تحت فشار گذاشته بودن من اگه میومدم با پری برا خودشم بد میشد چون من مامانمو میشناسم و قتی از کسی خوشش نیاد زندگی رو برای اون جهنم میکنه مامان من غرور داره

-آرشبه حرمت قلب پری که داره تو سینه تو میزنه راستشو بگو

-خبخب مامانم گفت اگه برم باهاش من نمیبخشه و آقم میکنه منم ترسیدم اخه مامانم ادم کینه ای در کل من جلوی مامانم نتونستم بایستم

-باشهولی یادت باشه مسئول مرگ پری در واقع تویی

ازاتاق آرش زدم بیرون و به سمت خونه راه افتادمروز ها پشت سر هم میرفتند تا بالاخره چهلم پری فرا رسید خاله سهیلا خیلی شکسته شده بود اون به پری خیلی وابسته بود و حالا رفته بود منم وابسته بودم بهش چند روز قبل چهلمش رفتم سر مزارش تا تونستم گریه کردم و باهاش حرف زدم همیشه به عنوان خواهر نداشته ام بهش تکیه میکردم و ازش میخواستم همراهمم باشه

 

چهلمشهم تموم شد و هرچه سعی کردم مشکی رو از تن خانواده اش دربیارم راضی نمیشدن از دست دادن پری داغونشون کرده بود مخصوصا داداش پوریا که با پری ارتباط خوبی داشت. یک روز پوریا اومد پیشم و گفت برای جمع کردن وسایل پری رفته تو اتاقش اخه تصمیم گرفته بودن تا اونارو جمع کنند تا سهیلا با دیدن اونا عذاب نکشه یه کاغذ مچاله شده روی میزش پیدا کرده

انگاراولش میخواسته بده من ولی مچاله کردنش حاکی از این بوده که پشیمون شده بوده به هر حال پوریا نامه رو برام اورد  سریع رفتمبالا تو اتاقم و نشستم رو تخت و شروع کردم به خوندنش

بهار
سلام

الانکه این نامه به تو میرسه شاید من زنده نباشم و زیر خروار ها خاک ببخشید خواهری خودم که تتنهات گذاشتم اما تحمل این دنیا برام با سختیش غیر ممکن شده بود من ضربه سختی خوردم قلبم شکست میخوام برم جایی که اکنده از اندوه بشوم ببخش منو خدا هم منو ببخشه مواضب خانوادم مخصوصامادرم باش لطفا .من از ارش هم دیگه کینه ای به دل ندارم اون حق انتخاب نداشت ولی این من بودم که شکستم این من بودم که شکستم.خداحافظ خواهر من...........

نامهکه تموم شد هق هق های منم شروع شد اخ اگه الان پری میفهمید که قلبش داره تو سینه آرش میزنه

درآخرهم ای چند بیت از یک ترانه رو نوشته بود

صبحتبخیر عزیزم با ان که گفته بودی دیشب خدا نگهدار

باان که دست سردت از قلب خسته تو گوید حدیث بسیار

 

آریپری رفت رفت و کوله بارش را بست از این جهان رفت تا به قول خودش تسکینی برای دردش بیابد اخ پری قربونت برم که قلب بزرگی داشتی و ارشو بخشیدی

 

تقریایکسال از فوت پری میکذشت این چند وقته که دانشگاه بودم حس میکردم  نسبت به سامان یه حس تازه پیدا کرده ولی حس اونرو نسبت به خودم چیه هنوز باورم نمیشه اخه چی شده تو این مدت کم نمیدونم عاشق چیش شدم البته که اخلاقش منو تحت تاثیر خودش قرار داده امیدوارم اون منم دوست  داشته باشه ولی رفتارش با من که چیزی رو نشوننمیده وای یعنی خدایا اون اگه منو دوست نداشته باشه من چکار کنم یبارکی عین این قصه ها من برم خواستگاری؟

 این موضوع رو به سحر و بارانم گفتم اخه همرازبودن دوستای صمیمی مطمئنم بودم برام دست نمیگرن و به کسی نمیگن تاه بهم کمکم میکنند

-خببهار خر بگو از کی این اتفاق افتاد خندم مگیگره هههههههههههههههه

 

میدونستمکه باران داره سر به سر من میذاره

-بارانتر خدا یه امروز از دست شوخی هات بردار به حرف دل من بیچاره گوش بده

-خب باب عاشق دل خسته بگو عاشق کی شدی حالا

-سامان

کدوم

اااااااسامان رضایی دیگه

چیمیگی نه بابا سلیقه ات هم خوبه رو دل نکنی تو یه وقت هر وقت روردل کردی بگی ها والا چه رویی داری تو

 اخوب دوستش دارم میخوام ازش خواستگاری کنم............................



 

 

 

بچه ها رمانش گشنگه اگه میخواید تاد اخرش بذارم بگید و گرنه بیخودی اپ نکنم
ویرایش شد.
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان