امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان کوتاه عاشقانه واحساسی جدید

#1
داستان اول:

این اواخر دردهای پی در پی امانش را بریده بود.
باورش نمی شد که قلبی به بدنش پیوند شده باشد.

- «تو رو خدا بگید کی قلب عزیزش رو به من هدیه کرده؟»

نامزدش امیر در حالی که دست او را در دست داشت گفت:
«جوانی که بر اثر تصادف دچار مرگ مغزی شده بود.»

بعد عکسی را از جیبش بیرون آورد.
عکس محمد بود.خواستگار قبلی اش…
همان که برای خوشبختی او حاضر بود با ماشین قراضه اش
صبح تا شب مسافرکشی کند و حالا…
با همان ماشین تصادف کرده بود.
دستش را روی قلبش گذاشت.خیلی تند می تپید.گریه امانش نداد…





داستان دوم

دختر و پسری که دیوانه وار عاشق هم بودند
تصمیم گرفتند که باهم نامزد شوند
معمولا در این زمان ها نامزد ها به یکدیگر هدیه میدهند
پسر فقیر بود… تنها دارایی ارزنده اش ساعتی بود
که از پدر بزرگش به او به ارث رسیده بود…
به موهای زیبای نامزد دلبندش فکر کرد
و تصمیم گرفت با فروش ساعتش یک سنجاق سر نقره ای برای او بخرد
دختر هم پول نداشت که برای نامزدش هدیه ای بخرد
به مغازه موفق ترین تاجر شهر رفت و موهایش را فروخت
و با پول آن یک زنجیر طلا برای ساعت عاشقش خرید
وقتی روز نامزدی همدیگر را دیدند
دختر به نامزدش بندی برای ساعتی را که فروخته شده بود هدیه داد
و پسر به او سنجاقی برای موهایی که دیگر نداشت…!




[size=large]
داستان سوم


((داستان عشق نصیر))

همیشه فکر میکردم با اون ازدواج کنم ولی وقتی به خودم نگاه میکردم می گفتم نه اون هیچ وقت راضی نمیشه که با من ازدواج کنه همیشه به فکرش بودم به یادش بودم تا این که یک روزی SMS اومد!
آقا پسر دوستت دارم،
من گفتم شما؟
برایم نوشت عاشقتم
خلاصه خودش را معرفی کرد من باورم نمی شد که اون باشه قرار گذاشتیم هم دیگه رو دیدیم
دوست شدیم
عاشق شدیم
هر روز باهم بودیم من ازش خواستگاری کردم گفت :
من قبول دارم با پدر و مادرم حرف بزن من با پدر ومادرش حرف زدم گفتند نه نمیشه شما سوادت پایینه نسبت به دختر ما و وضعیت مالیت هم خوب نیست …..
دختره ما ترم دوم حسابداری داره درس میخونه و…….خلاصه هر کاری کردم نشد! آخرش من حقیقت راگفتم که ما هم دیگر را دوست داریم و عاشق هم هستیم اون هم به پدر ومادرش گفت درسته ما عاشق هم هستیم پدر ومادرش شرط گذاشتن گفتند ،٣٠میلیون تومان ،را باید تا بیست روز آینده آمده کنی این خرج مخارج عروسی است اگر تا بیست روز آیند نتوانستی این پول را آماده کنی دور فامیل و دختر ما رو خط بکش من هرکاری کردم نتوانستم٣٠میلیون تومان را آمده کنم پول قرض کردم که فقط ۶میلیون تومان شد رفتم گریه کردم زاری کردم التماس کردم قبول نکردند آخرش هم اون را زندانی کردند و گوشی و سیم کارتش را ازش گرفتند من خیلی تلاش کردم که باهاش حرف بزنم و یا تماس بگیرم ولی نشد.دیگه هم نتونستم بیبینمش.من اومدم اروپا که پولدار شم که اون مال من بشه و با هم ازدواج کنیم خبردار شدم نامزد کرده چند ماه بعد خبردارشدم ازدواج کرده بعد یک سال خبردار شدم بچه دار شده
تو Facebook پیداش کردم براش نوشتم چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
أصلاً از Facebook رفت بیرون
الان من همه چى دارم ولى عشقمُ ندارم…
تا امروز دوستش دارم و میدونم کجا زندگى میکنه…
نمی تونم فراموشش کنم!
به حال خودش گذاشتم شاید بهش خوش میگذره
خیلی خیلى دوستش دارم خیلی احمقانست مگه نه؟؟؟ داستان کوتاه عاشقانه واحساسی جدید

داستان فوق العاده زیبا و شنیدنی

صبح نزدیکای ساعت ده و نیم بود که مامانم آروم در اتاقمو باز کرد، اما یادش نبود که من حتی با آروم ترین صدا ها هم از خواب بیدار میشم.
وقتی خودمو از این پهلو به اون پهلو کردم، خودش متوجه شد که بیدارم کرده، واسه همین گفت ببخشید روزبه جان الان میرم بیرون، فقط خواستم یه نخ سیگار از بسته سیگارت ور دارم. گفتم مهم نیست، فقط دیشب من خیلی دیر خوابیدم، خسته ام، چایی داریم؟
گفت آره، الان میرم برات میریزم.
با اکراه از رو تخت بلند شدم و دستامو از پهنا باز کردم و خودمو کشیدم بلکه کرختی و خستگی ِ خواب ۳، ۴ ساعته از تنم در بیاد.
رفتم تو آشپزخونه و دیدم که برام چایی ریخته و گذاشته رو میز، خودشم رو کاناپه نشسته و داره سیگار میکشه. گفتم مامان جایی میخوای بری که لباس پوشیدی؟
گفت آره میخوام برم تره بار، فردا مهمون داریم.
گفتم وایسا منم بات میام. گفت نمیخواد خودم میرم خرید میکنم و میارم.
دو سه دیقه بعد دو نفری سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت تره بار ِ مخابرات (بالای میدون سرو) .من تو ماشین نشستم و مامانم رفت خریداشو کرد و برگشت،
وسایلا رو گذاشتم صندوق عقب و راه افتادم سمت خونه.
تو مسیر برگشت، کنار خیابون یه یه پیر زن و پیر مرد ایستاده بودن، وقتی از کنارشون عبور کردم دستشونو تکون دادن که سوارشون کنم.
توجه نکردم، اما مامانم گفت روزبه وایسا سوارشون کنیم، هوا سرده.
هفت، هشت متر جلوتر وایسادمو دنده عقب گرفتم تا برسم نزدیکشون، شیشه رو دادم پایین و گفتم من سمت میدون کاج میرم، اگه مسیرتونه میرسونمتون.
پیره مرد ِ گفت مرسی پسرم اما ما میخوایم بریم سمت خیابون هرمزان، مزاحمت نمیشیم.
مامانم گفت اشکال نداره پدر، میبریمتون، فقط من چند دیقه تو میدون کاج کار دارم، اگه معطل نمیشین میتونید بامون بیاین.
پیره مرد ِ گفت مزاحمتون که نیستیم؟ گفتم، این حرفا چیه؟ بفرمایید بالا.
جلوی مسجد الرسول تو میدون کاج پارک کردم تا مامانم بره آخرین خریدشو کنه و برگرده.
صدای موزیک هم آروم کردم که اذیتشون نکنه.داستان کوتاه عاشقانه
از تو آینه داشتم هر جفتشونو میدیدم، حرف نمیزدن، فقط به هم چسبیده بودن.
از ماشین پیاده شدم تا قبل از اینکه مامانم برگرده یه سیگار بکشم.
سیگارمو که روشن کردم، پیره مرد ِ هم از ماشین پیاده شد و اومد کنارم.
گفتم ببخشید که معطل شدید، الان مامانم برمیگرده و من سریع میرسونمتون.
با خنده گفت اشکالی نداره پسرم، یه نخ سیگار داری بهم بدی؟
گفتم حتما، اما واسه شما خیلی خطرناکه با این سن و سالتون بخواین سیگار بکشین.
گفت واسه من خطرناک نیست، واسه تو خطرناکه که داری ضربه میزنی به جوونیت، از من دیگه گذشته، دارم به آخرش نزدیک میشم.
خندیدم و یه نخ سیگار بهش دادم، فندک رو هم گرفتم زیر سیگارش تا روشن کنه.
پُک اول رو که زد، چند بار پشت سرم هم سرفهِ خشک کرد.
نیگاش کردم و گفتم نکش پدر جان، نکش.
همینطوری که داشت سرفه میکرد گفت این سیگارو بعد از چند سال دارم میکشم، یهو هوس کردم. گفتم وااااااااای پس تقصیر من شد که هوس سیگار کشیدن رو انداختم تو سرتون. گفت نه، بیا اصلا نمیکشم. بعد سیگارشو تقریبا نکشیده انداخت زمین و با پا خاموشش کرد.
گفتم چند سالتونه؟ گفت ۸۱ .گفتم اه ه ه ه ه ه، نزدیکای نیم قرن از من بزرگترین.
لبخند زد و سرش رو برد پایین و از پشت شیشه داخل ماشین رو نیگا کرد.
بعد بلند از عمق وجودش یه آه کشید. نیگاش کردمو چیزی نگفتم.
مامانمو اون دست خیابون میدیدم که با یه مشمع دستش داره میاد این سمت.
با گرفتن دستم از طرف پیره مرد ِ حواسم از مامانم پرت شد و به پیره مرد ِ نیگا کردم.
جفت چشماش پره اشک شده بود. من فقط نیگاش میکردم.
دستمو محکم فشار میداد و میلرزید. گفتم چیزی شده؟داستان عاشقانه
گفت میدونی اون که تو ماشینت نشسته عشق منه؟ ما ۵۰ ساله که با هم داریم زندگی میکنیم، اما یه بارم با هم دعوا نکردیم و بدون هم جایی نرفتیم.
گفتم خُب این که خیلی خوبه. سرشو چپ و راست تکون داد و گفت نه، خوب نیست، اون میخواد منو تنها بذاره. همونطوری که داشتم به عبور کردن مامانم از وسط خیابون نیگا میکردمگفتم چطور؟ میخواد طلاق بگیره؟ گفت نه، بی معرفت میخواد بره پیش دخترم.
گفتم خُب بره، شماهم برید همراش.گفت منم خیلی دوست دارم برم اما الان نمیتونم.
گفتم چرا؟ گفت آخه الان وقتش نیست، من آدم واقع بینی هستم، قبول کردم، اما اون نمیتونه قبول کنه، حقم داره چون تنها بچه اش بود. خدا بعد از بیست سال به ما همین یه دونه دختر رو داد، دیپلمشو که گرفت فرستادیمش انگلیس برای ادامه تحصیل، درسشو که خوند و دکتر شد، برگشت ایران.قرار بود براش مطب بزنم تا کارشو شروع کنه، اما شش ماه ِ پیش تصادف کرد و مُرد.
زن منم نمیتونه طاقت بیاره، از غصه میمیره، میدونم که میمیره و من تنها میشم.
بعد از اینکه این حرفارو زد، گفت ببخشید من برم داخل ماشین، هوا سرده.داستان کوتاه عاشقانه
اما من جوابشو ندادم، اما من نگفتم خواهش میکنم بفرمایید داخل ماشین، اما من لال شده بودم. من تو لحظه متوقف شده بودم، من تو زمان منجمد شده بودم.
“روزبه بریم؟” اینو مامانم گفت و منو برگردوند به خودم.
خیلی خیلی آروم زیر لب گفتم “بریم مامان”
تو ماشین حرف نمیزدم، قبلا آدرسو ازشون پرسیده بودم، میدونستم باید کجا ببرمشون.
وقتی رسیدیم به احترام عشقشون از ماشین پیاده شدمو ازشون خدافظی کردم.
چند دیقه بعد، منو مامانم هم رسیدیم خونه،
اما نه، من نرسیدم،
من روحمو رو صندلی عقب ماشین جا گذاشته بودم…
                                                                                                 
                                                                                                                                Bring it on back to me
                              
                                                                                  دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داستان کوتاه عاشقانه واحساسی جدید 1
پاسخ
 سپاس شده توسط nazila_love ، khanomekhone ، gisoo.6
آگهی
#2
خیلی قشنگ بودن بخصوص اولی وآخری
بمیردروزگارباخاطراتش
پاسخ
#3
اولین فوقولاده بود
Tell these girls
they don’t need men
-to feel like -women
پاسخ
#4
خریه منو به گریه انداختcrying
crying
هرگز به دیگران اجازه نده قلم تو را در دست گیرند ...دفتر سرنوشتت را ورق بزنند... خاطراتت رو پاک کننن

و در پایان بنویسند . . .قسمت نبود . . .
پاسخ
 سپاس شده توسط gisoo.6


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان