امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دوباره عشق (کامل)

#1
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١
نام کتاب : دوباره عشق
نویسنده : فاطمه صالحی
« کتابخانه مجازي نودهشتیا »
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
wWw://98iA.Com
سوز سردي می وزید و برف همه جا را سفید پوش کرده بود. شنلی که به دوش داشتم را سخت به دور خود جمع کردم.
جوراب به پا نداشتم و نوك انگشتانم مورمور می شد. پنجه پاهایم را در دمپائی پلاستیکی که به پا داشتم جمع کردم. و به
اولین نیمکتی که رسیدم برف ها را کنار زدم و نشستم . چند کلاغ و گشنجشک لابه لاي برف ها در حال پیدا کردن دانه
بودند بیسکوئیتی که داخل جیبم داشتم را از جیب خارج کردم و میان مشتم خرد کردم و ریختم روي برف ها، مدتی
نگذشت که تمام گنجشک ها دور بیسکویتیت ها حلقه زدند . نگاهی به نماي ساختمان بیمارستان انداختم و به پنجره
اتاقم خیره شدم .
حال و هواي نگاهم بارانی شد و بعد نگاهم معطوف در خروجی بیمارستان شد لرزشی در وجودم بر اثر سرما به وجود آمد.
سردم بود ولی دلم نمی خواست یه داخل بخش برگردم بعد از مدت ها اجازه گرفته بودم تا دقایقی را بیرون از بخش و در
محوطه ي سبز بیرون بگذرانم. آهی کشیدم چقدر دلم میخواست زودتر از بیمارستان مرخص شوم و از جو خسته کننده و
ملال آور بیمارستان خلاص شوم. چند دقیقه بعد صداي گام هائی مردانه را روي سنگ فرش پوشیده از برف را شنیدم و
بعد صداي آشنا و نوازشی بر گونه ام .
-شقایق خانم زده بیرون
به عقب برگشتم و چهره ي علی را دیدم که با شاخه گلی مریم گونه ام را نوازش می داد. لبخندي زدم و با بغض گفتم :
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٢
-بالاخره آمدي؟ دلم حسابی هوایت رو کرده بود .
علی خندید و ابروان سیاه و پرپشتش را به بالا داد و گفت : نوچ !
-باور نمی کنی ؟
آمد و کنارم روي نیمکت نشست و گفت: نه گریه کن تا باور کنم
بی اختیار و نه از اجبار اشک پهناي صورتم را گرفت علی با صداي بلند خندید و گفت:
-لوس نشو، شوخی کردم. امروز حالت چطور؟
-خوبم مثل همیشه تو چطور؟ دانشگاه چه خبر؟
-منم خوبم . دانشگاه هم امن و امان ، چی شده زدي بیرون؟
با شیطنت انگشت سبابه دست راستم را بالا گرفتم و گفتم : اجازه گرفتم
علی زد زیر خنده و گفت :
این دکتر احمدي هم عقلش پاره سنگ بر میداره ، توي این برف و هواي سرد گذاشته تو بیاي بیرون؟ چشم غره اي بهش
رفتم و با اخم گفتم : علی خواهش می کنم تو دیگه شروع نکن
علی دو دستش را بالا برد و گفت : خوب تسلیم من فقط می ترسم سرما بخوري .
-تو نمی خواد نگران من باشی . من رفتنی هستم چه سرما بخورم چه نخورم .
علی اخم کرد و گفت : این حرف رو نزن من همین یک شقایق خانم رو که بیشتر ندارم - .
نه تو رو خدا داشته باش، اول من را دفن کن بعد به فکر یکی دیگه باش .
علی حالتی جدي به خود داد و گفت : از شوخی گذشته پاشو بریم داخل هوا خیلی سرده سرما میخوري از روي نیمکت
برخاستیم دستم را دور بازوي علی حلقه کردم و باهم وارد بخش شدیم. علی پسرعموي من بود زیبائی چندانی نداشت ،
داراي قامتی بلند و اندامی نحیف و صورتی کشیده و استخوانی ،با چشمانی قهوه اي تیره و با ابروانی سیاه و پرپشت و
پوستی سبزه و موهائی کاملا فر و حالت دار. ولی در عوض با شخصیت و مودب بود خون گرم و دوست داشتنی . توي یک
دانشگاه درس می خواندیم منتهی علی دو سال جلوتر از من بود و در رشته ي کامپیوتر تحصیل می کرد و من در رشته ي
نقشه کشی ساختمان . از همان دوران کودکی به هم علاقه داشتیم و حالا این علاقه چند برابر شده بود. با توجه به بیماري
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٣
ام خانواده عمو هادي با ازدواج ما دونفر مخالف بودند هرچند من خودم قربانی یک ازدواج فامیلی بودم . بیست و یکسال
پیش در یک خانواده از قشر متوسط جامعه به دنیا آمده بودم. که بر اثر ازدواج فامیلی پدر و مادرم از بدو تولد با عارضه ي
قلبی شدم و به قول مادر لاي پنبه بزرگ شدم . ولی حالا بیماري ام قابل کنترل نبود و فقط عمل پیوند قلب من را از مرگ
حتمی نجات می داد. یک ماهی می شد که بیماري ام حاد شده بود و از رفتن به دانشگاه بازماندم . آن روز علی تا نزدیک
هاي ساعت ملاقات کنارم بود . و بعد به بهانه ي دانشگاه از بیمارستان رفت می دانستم که فقط بهانه می آورد چون از روبه
رو شدن با پدر ابا داشت علی تازه رفته بود که دکتر احمدي پزشک معالجم وارد اتاق شد . دکتر خیلی شوخ و با روحیه
: <xml> بود و همیشه لبخند به لب داشت . سلام کردم و با همان لحن شیرین و مهربانش گفت
-سلام خانم مهندس ما چطورند؟
-خوبم دکتر از دیروز بهترم
دکتر پرونده ام را از جلو تخت برداشت و کنارم ایستاد و گفت:
-براي معاینه آماده اي ؟
-بله دکتر فقط زود مرخصم کنید
دکتر اخمی کرد و گفت: عجله نکن دختر خوب ، حالاحالاها میهمان ما هستی .
-خواهش می کنم دکتر باید به دانشگاه بروم یک ماه که کلاسهایم را تعطیل کردم .
دکتر در حال معاینه گفت : فعلا امکان نداره باید یک مرخصی یکساله بگیري تا حالت کاملا خوب بشه . سه سال تمام در
لیست انتظار قلبم بودم ولی فایده اي نداشت گوئی هیچ قلبی براي تپیدن در سینه من نبود . و انگار قلب هم در این
روزگار مانند کالا فروشی بود. هر که پول بیشتري می داد زنده می موند. موقعی هم که خانواده اهدا کننده خیرخواهانه و
بدون پول رضایت می دادند گروه خونی و آزمایش هاي دیگر به من نمی خورد .
دلم براي پدر می سوخت به هرجائی سر می زد به بیمارستان ها و انجمن هاي اهداء اعضاء ولی فایده نداشت . تا از جائی
باخبر می شد شخصی دچار مرگ مغزي شده به سرعت می رفت و با خانواده مصدوم صحبت می کرد ولی انگار هیچ قلبی
براي تپیدن در سینه دختر دردانه اش نبود. دکتر بعد از معاینه ام رفت و یک ساعت بعد وقت ملاقات شروع شد. پدرم
علیرغم دست تنگش همیشه سعی داشت از بهترین بیمارستان ها و دکترهاي قلب براي سلامتی من کمک بگیرد و
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٤
همیشه در بیمارستان ها و دکترهاي قلب براي سلامتی من کمک بگیرد و همیشه در بیمارستان برایم یک اتاق خصوصی
می گرفت هرچند هزینه اش گزاف بود پدرم وکیل پایه یک دادگستري بود. درآمد بالائی داشت ولی همه درآمدش صرف
بیماري و مخارج بیمارستان من می شد .
مدتی نگذشت که مادرم با دستی پر وارد اتاق شد یک دستش شیرینی و گل بود و در دست دیگرش بوم نقاشی . سلام
کردم با خوشروئی جوابم را داد . بوم را روي سه پایه قرارداد و سبد گل را روي میز کنار تختم گذاشت. جلو آمد بوسه اي
بر گونه ام نواخت و گفت :
-حالت چطوره دخترم؟
-خوبم مامان ، پدر کجاست؟
مادر حعبه شیرینی را باز کرد و جلویم گرفت و گفت :
-نگران نباش با هم بودیم سوپروایزر بخش کارش داشت رفت دفترش
-خبري شده مامان ؟
مامان لبخند کمرنگی زد و گفت : نمی دونم باید صبر کنیم تا پدرت بیاد
چند دقیقه بعد پدر وارد اتاق شد . لبخند رضایتی بر لب داشت که چهره مهربان و دلسوزش را چند برابر زیباتر ساخته
بود. به سمتم آمد و طبق معمول بوسه اي بر پیشانیم نواخت و جویاي حالم شد و بعد روبه مادر کرد و گفت :
-خانم شما بمانی کنار شقایق . من باید برم بیمارستان دي یک مورد مغزي پیدا شده که همه مواردش مطابق شقایقه .
اگر خدا بخواهد مشکلمان حل می شده
پدرم خیلی زود رفت . مادر دست رو به بالا کرد و شکر خدا را گفت و بعد رو به من کرد و گفت : - ببین دخترم خدا چقدر
بزرگه مارو فراموش نکرده
ناامیدانه گفتم :
-خدا که خیلی بزرگه ولی مامان بی خودي ذوق نکن تا حالا از این قلب ها زیاد شده .
مادر اخم قشنگی کرد و گفت: نا امید نباش دخترم من دلم روشنه فقط کمی صبر داشته باش .
هروقت یک اهدا کننده پیدا می شد پدر و مادرم کلی امیدوار میشدند ولی طولی نمی کشید که دست از پا درازتر بر می
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٥
گشتند این وسط فقط من بی چاره بودم که با کلی اضطراب و دلنگرانی می جنگیدم . پایان ساعت ملاقات رسید و خبري
از پدر نشد. مادرم عزم رفتن کرد و با دلخوري گفتم :
مامان می خواهی بروي ؟پدر که گفت پیش من بمانی
-می دونم دخترم ولی شایان تنهاست . پدر صلواتی رفته برف بازي حسابی سرما خورده . من باید برگردم خانه . نگران
نباش پدرت هرجا باشه دیگه بر می گرده
مادر رفت و باز تنها شدم . مدتی نگذشته بود که پدر با چهره اي غمگین وارد شد بوسه اي بر پیشانی ام زد و گفت :
-شقایق عزیزم نشد .
حدس زدم بارها از این اتفاقها افتاده بود ، ناامیدانه گفتم آخه چرا؟
پدر چنگی میان موهاي سفیدش کشید و گفت :
-خانواده اش هنوز قبول نکرده اند که دخترشان مرگ مغزي شده ، برادرش به هیچ وجه قبول نمی کنه که اعضاي بدن
خواهرش رو اهدا کنه
بغضی سنگین راه گلوم رو بست و با آهنگی گرفته گفتم> :
فایده نداره پدر اگرم راضی می شد حتما مبلغ زیادي می خواستند .
-نه دخترم خیلی پولدار هستند . کاش راضی می شدند . هیچ آرزوئی جز سلامتی تو ندارم و
سرم را به سینه پدر چسباندم و اشک ریختم . رنج و عذاي وجدان را به خوبی در چهره پدر می دیدم . پدر هنوز پنجاه
سال بیشتر نداشت ولی تمام موهاي سرش سفید شده بود و چهره اش شکسته شده بود . با ورود دکتر احمدي به اتاق از
پدر جدا شدم . دکتر با پدرم دست داد و در حین حال و احوال گفت : - خوب آقاي کیانی رفتی بیمارستان دي ؟
پدرم آهی کشید و گفت :
-بله دکتر متاسفانه رضایت ندادند . هنوز قبول نکردند که مرگ مغزي شده .
دکتر احمدي لبخندي زد و گفت :
نگران نباشید من فردا می روم و با خانواده معینی صحبت می کنم امیدوارم بتوانم رضایتشان را جلب کنم .
پدر با ناامیدي گفت: دکتر فایده اي ندارد برادرش مرد لج بازي غیر ممکن راضی بشه
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٦
دکتر با لبخندي گفت :آقاي کیانی انقدر زود درباره دیگران قضاوت نکنید.
صبح روز بعد آزمایش اکو داشتم . دردي در سینه ام پیچیده بود و امانم را بریده بود و لحظه اي آرامم نمی گذاشت و امر
تنفس را برایم مشکل ساخته بود . بازهم ماسک اکسیژن و صداي گوشخراش کپسول دو دستگاه اکسیژن توي اتاق پیچید
تنها چیزي که آرامم می کرد نقاشی بود. قلم مو را به دست گرفتم روي تخت نشستم و مشغول نقاشی شدم . خیلی وقته
که به دکتر احمدي قول یک نقاشی را داده ام و این منظره برفی و درختان پوشیده از برف بیمارستان بهترین سوژه بود.
وقتی نقاشی می کردم زمان و مکان را فراموش می کردم . ساعت دو بعدازظهر بود که تابلو به آخر رسید و در حال اشکال
گیري بودم که دکتر احمدي با مردي جوان و شیک پوش وارد اتاقم شدند. دکتر لبخند زنان به تختم نزدیک شد و گفت :
خوب شقایق خانم چطوره؟
سلام کردم و گفتم :خوبم دکتر فقط سینه ام از درد می سوزد و نمی توانم راحت نفس بکشم.
دکتر با صداي بلند خندید و گفت: پس چرا می گوئی خوبم؟
اشاره اي به مرد جوان همراهش کرد و گفت: ایشان آقاي خسرو معینی یکی از دوستان بنده هستند .
نگاهی به مرد جوان انداختم که با غرور خاصی وراندازم کرد. ماسکم را از روي صورت کنار زدم و به آرامی سلام کردم . او
در جوابم با غرور خاصی لبخند زد و سلام کرد. نگاهم در نگاه مرد جوان گره خورد جذاب بود و زیبا ولی نگاهش عجیب
بود و به طرز وقیحی نگاهم می کرد. نمی دانم چرا از نگاهش ترسیدم . با دیدن او دلشوره غریبی بر وجودم حاکم شد . بی
خبر از همه جا که تمام آینده ام در دستان این مرد هست. چند دقیقه بعد از رفتن دکتر پدر با خوشحالی وارد اتاق شد و
با شور خاصی تمام چهره ام را بوسه باران کرد و گفت: شقایق عزیزم تمام شد رضایت داد فردا صبح عمل انجام می شود .
در باورم نمی گنجید احساس کردم خواب می بینم با ناباوري گفتم: چی ؟ واقعا رضایت دادند؟
بله دخترم دیدي خدا ما رو فراموش نکرده
از خوشحالی گریه ام گرفت ولی نه ،یک حال عجیبی داشتم . هم خوشحال بودم و هم نگران . به پدر نگاه کردم تردید و
شک را در نگاه پدر دیدم . براي لحظه اي آرام شدم . لبخندي که به لب داشتم محو شد و با نگرانی گفتم: پول می
خواهند؟
پدر لبخند تلخی زد و گفت :نه دخترم حرف پول نیست فقط یک شرط گذاشته
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٧
دلم هري ریخت با صداي لرزان و بلند گفتم :چه شرطی ؟ کی شرط گذاشته؟
پدر بی مقدمه گفت :مردي را که همراه دکتر بود دیدي؟
بله آقاي معینی ؟
پدر آه بلندي کشید و گفت :آقاي معینی برادر آن دختر جوانی است که می خواهد قلبش را به تو بدهند . به شرطی راضی
شد که تو بعد از عمل همسرش بشوي
"همسرش بشوي" این جمله بارها در گوشم صداد داد با ناباوري گفتم: چی من با او ازدواج کنم؟ چه مسخره !دنیا دور سرم
چرخید . با بغض گفتم:- نه پدر من حاضرم بمیرم ولی با مردي که هیچ نمی شناسمش ازدواج نکنم . پدر من علی را می
خواهم ، چطوري می توانم با آن مرد ازدواج کنم؟
پدر دستم را در دستان قوي و نیرومندش گرفت و به گرمی فشرد و گفت :
-عاقلانه فکر کن دخترم همه ما آرزوي همچین روزي را داشتیم . من نمی توانم شاهد مرگ تو باشم . معینی مرد ثروت
مندي است خودت که دیدي زیبا و جذاب است . - اشک پهناي صورتم را گرفت و گفتم : پدر تو چت شده ؟علی رو
فراموش کردي ؟
-شقایق چا واقعیت را قبول نمی کنی ؟تو بیماري خانواده عمویت موافق نیستند چرا داري خودت را گول می زنی ؟
باز یکطرفه به قاضی رفتم احساس کردم زرق و برق ثروت معینی چشم پدر را گرفته و حالا جز سلامتی من به فکر تامین
آینده دخترش افتاده و با این کار تا ابد اسیر دست مردي می شدم که شناختی ازش نداشتم . او را مردي متکبر و خودبین
دیده بودم . هیچ باورم نمی شد در یک نگاه و در بابت قلب خواهرش توقع ازدواج با مرا داشته باشد. هیچ دلم نمی
خواست از علی دل بکنم ، از عشق دوران کودکیم در حالی که به شدت اشک میریختم با فریاد گفتم :من قلب نمی خوام .
من نمی تونم علی رو فراموش کنم و با مردي که نمی شناسمش ازدواج کنم . پدر سعی داشت آرامم کند دستی به سرم
کشید و گفت: آروم باش دخترم . ما مجبوریم این پیشنهاد را قبول کنیم نمی توانیم شاهد از دست رفتنت بشیم . اجازه
نمی دم مخالفت بکنی . من رضایتم را اعلام کردم و فردا صبح عمل می شوي
دشت اشک هایم بیشتر شد . با التماس گفتم :پدر لااقل اجازه بده قبل از عملم علی رو ببینم باید با علی صحبت کنم .
نه دخترم می ترسم نتوانی با دیدن علی تن به عمل بدهی . خدا را چه دیدي شاید بعد از عمل معینی از شرطش گذشت .
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٨
پدر از اتاق بیرون رفت. براي من دنیا به آخر رسیده بود " آخ علی الان کجائی هروقت به تو نیاز دارم نیستی . درد قلبم
بیشتر شد و نفسهایم به شماره افتاد . به سختی دست بلند کردم و زنگ خبر پرستار را که بالاي تختم بود زدم و دیگر
هیچ نفهمیدم .
نیمه هاي شب بود وقتی چشم باز کردم اطرافم را دستگاههاي زیادي احاطه کرده بود . ماسک اکسیژنی که به دهان
داشتم به من فهماند که در خش مراقبت هاي ویژه هستم . لحظه اي از علی غافل نبودم . درستکه ثروت معینی و زیبایش
را نداشت ولی مهربان بود و صادق. با اینکه خانواده هایمان مخالف ازدواج ما بودند اما خودمان پایبند عهد و پینمانمان
بودیم . آرزو کردم زیر عمل جراحی پیوند قلب جان سالم به در نبرم و زندگی را با تمام خوبی ها و بدي هایش پایان
برسانم اما چه آرزوي احمقانه اي بود .
صبح زود به کمک پرستاران بخش روي برانکارد دراز کشیدم و از اتاق سی سی یو خارج شدم . بیرون اتاق همه
اعضاء خانواده ام جمع بودند . پدر و مادر و شاهین و شایان برادرانم . احمقانه بود ولی از پدرم بدم می آمد. ملافه را روي
سرم کشیدم ، نمی خواستم هیچ کس را ببینم صداي پدرم گریه کنان می آمد که گفت: شقایق جان از من ناراحتی ؟ بخدا
مجبور شدم بعدا می فهمی که من چه کردم . حالا ملافه را کنار بکش بگذار قبل از عمل روي ماهت را ببینم .
بی صدا زیر ملافه گریه می کردم . مادر جلو آمد ملافه را کنار کشید به سوي چهره ام خم شد و بوسه اي بر گونه ام زد در
حالی که اشک می ریخت گفت: به خانم فاطمه زهرا (س) سپردمت . نگران نباش توکلت بر خدا باشد .
شاهین به اجبار لبخندي زد و سعی نمود به من روحیه بدهد . او نیز چهره ام را بوسید و گفت : آبجی خانم خوب حواست
رو جمع کن رفتی عالم هپروت همه چیز رو خوب نگاه کن بعدا برایمان تعریف کن . چهره ي شایان رو نیز بوسیدم و بعد به
سوي اتاق عمل توسط پرستار حرکت داده شدم . مرد جوانی کنار در اتاق عمل به چشمم آشنا آمد کمی جلوترآمد بله او
خسرو معینی بود غمگین و نگران به نظر می رسید با تمنا و خواهش نگاهش کردم شاید از خواسته اش دست بکشد ولی
او در جوابم به تلخی زهر خندید . با این که روي برانکارد دراز کشیده بودم ولی احساس می کردم که دیگر جان در بدن
ندارم و بی حس شدم درها بسته شد و وارد اتاق عمل شدم . دکتر احمدي و تیم پزشکی جراحی را در لباس کاملا سبز
دیدم . آماده براي سلاخی من. خانم مهندس آماده است؟
ترسیده بودم با تمام جرات و جسارتم گفتم : بل ... له آقاي دکتر
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٩
نمی ترسی که ؟ اینبار محکمتر گفتم :نه دکتر
خانم ملکی پرستاري که بیشتر مواقع کنارم بود . آیت الکرسی را در چهره ام خواند و فوت کرد و بعد از آن بیهوش بودم و
در حالت کما یا به قول شاهین هپروت.
غروب روز بعد براي لحظه اي چشمان را باز کردم همه چیز تار بود . حوالی ظهر بود که به طور کامل بهوش آمدم . به
اطراف خوب نگاه کردم در هاله اي از اشک و درد ناشی از قفسه سینه ام علی را دیدم.کنارم ایستاده بود و اشک می
ریخت گوئی از همه چیز باخبر بود . به آرامی علی را صدا کردم . علی دستانم را فشرد و با مهربانی گفت :نمی خواهد حرفی
بزنی فقط سرت را تکون بده
اشکم سرازیر شد. به آرامی گفتم :علی من رو ببخش
بار دیگر دستانم را فشرد و گفت :هیچی نگو من همه چی رو میدونم مهم سلامتی توست .
بازم می آي علی؟ نمی دونم هر چی خدا بخواد .
دو روز تمام در گیجی به سر بردم . بعد از یکهفته به بخش منتقل شدم . ترس از همراه شدن با مردي که هیچ شناختی از
او نداشتم تمام تنم را می لرزاند ،بیشتر از هر چیز یک نوع تنفر در وجودم نسبت به او شکل می گرفت . به شخصی فکر
می کردم که قلبش درون سینه ام بود ، مهتاب، خواهر خسرو معینی ،نمی ترسیدم اما احساس می کردم نسبت به قلبی که
در سینه دارم احساس دین می کنم . روز ترخیصم مصادف بود با آخرین روز سربازي شاهین . خانه غرق در شادي شد.
پدر گوسفندي قربانی کرد و بار دیگر همه خانواده دور هم جمع شدند .
دو ماه تمام در اتاقم تحت مراقبت بودم . قولی که پدر به معینی داده بود مث خوره به جانم افتاده بود .هر روز که می
گذشت به روز موعود نزدیک می شدم و باید خود را براي زندگی با او آماده می کردم.
غروب یکی از روزهاي آغازین اسفندماه بود . خسته از خانه نشینی خودم را توي اتاقم زندانی کرده بود، گوشه اي از اتاقم
کز کرده بودم که صداي زنگ ورودي خانه به گوشم رسید .
چند دقیقه بعد مادر سراسیمه وارد شد و گفت: شقایق بیا داخل پذیرائی مهمان داریم . با بی حوصلگی گفتم :حوصله
ندارم مامان
-پاشو دختر. به خاطر تو آمدند. معینی با وکیلش هستند .
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٠
قلبم فروریخت گفتم : چی ؟ معینی !
-آره شقایق جان – معینی می خواهد با توصحبت کند. کمی بر خود مسلط شدم و گفتم :برو بگو شقایق نیست، خوابه ،
بگو شقایق مرده چی از جانم میخواید . اي خدا کاش مرده بودم .
مادر دستش را جلوي دهانم گذاشت و گفت: ساکت دختر . اتفاقی نیفتاده که آمده باهات صحبت کند. هرچی داري بهش
بگو
با همان لحن و صدا گفتم : من حرفی ندارم. دست از سرم بردارید .
هیس تو چرا فریاد می کشی؟ تو حرف حساب حالیت نمی شه . برو بهش حرف دلتو بزن . با ارامش . شاید از شرطش
گذشت .
من بیرون نمیام بگو بیاد اینجا
دختر زشته . ایشان مهمان ما هستند .
پس بیخیال شو من بیرون بیا نیستم . مادر با چهره اي خشمگین گفت: دختره لجباز ببین آدم رو به چه کارائی وا می داره .
حداقل یکم به سرو وضعت برس
پوزخندي زدم و گفتم : بهتر شاید ریخت نحسم رو ببینه و گورش و گم کنه بره به درك
مادر با عصبانیت خارج شد. در حالی که دانه هاي اشک را از روي صورتم پاك می کردم ضربه اي به در خورد . با صدائی که
گوئی از اعماق چاه در می آمد گفتم :بفرمائید داخل
در باز شد و معینی در لباس شیک و مرتب و آراسته در آستانه در ظاهر شد و بوي عطر که زده بود تمام اتاق رو پر کرد و
به آرامی گفت: می تونم بیام داخل ؟ سکوت کردم . به آرامی وارد اتاق شد و در رو بست روي صندلی که پشت کامپیوترم
ود نشیت . هر دو در سکوتی مبهم همدیگر را ورنداز می کردیم . معینی لبخند مرموزي به لب داشت و سعی داشت در
قبال بی اعتنائی من خونسزد باشد. اخمی آشکار چهره ام را در برگرفته بود و ابروان سیاه و کشیده ام در هم گره خورده
بود معینی پیش قدم شد و سکوت رو شکست و گفت: خوشحالم که سلامت هستید .
بازهم سکوت کردم و ادامه داد و گفت :نمی خواهی از همسر آیندت بیشتر بدونی ؟ عصبانی شدم و نگاه تندي بهش کردم
ولی او در کمال خونسردي لبخندي زد و ادامه داد :ترسیدم . به هیه اینجوري نگاه می کنی یا فقط به من ؟
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١١
چقدر در آن شرایط کنترل اعصابم سخت بود . میله هاي تخت فرفورژه ام را که به صورت نوك تیز بود به دست گرفتم و از
خشم فشردم و با آهنگی لرزان گفتم :براي چی آمده اید اینجا؟
خسرو لبخند زهرگینی نثارم کرد و گفت : براي دیدن نامزدم باید اجازه می گرفتم؟
من نامزد شما نیستم .
خسرو با صداي بلند و عصبی خندید و گفت: نوچ اشتباه کردید شما همسر بنده هستید .
گریه ام گرفت . با صدائی لرزان و ملتمس گفتم : آقاي محترم دست از سر من بردارید من نمی توانم با شما ازدواج کنم من
نامزد دارم .
-می دانم
-اینبار فریاد زنان گفتم :پس لطفا از این خانه بروید بیرون .
-خسرو ایستاد . به سمت من آمد . زل زد توي چشمان و وقیحانه گفت: لازم نیست تو بگی . چون خودم میخواستم بروم .
براي فردا آماده باش صبح زود می رویم آزمایشگاه .
-مستاصل و پریشان خاطر فریاد زنان گفتم : دیوانه عقده اي چه از جان من می خواهی ؟
-خسرو اعتنائی نکرد و لبخند زنان از اتاق خارج شد. روي تخت دراز کشیدم . و شروع به گریستن کردم . صداي مادرم را
شنیدم که داشت ار خسرو معذرت خواهی می کرد .
-خسرو رفت و مادر با عصبانیت تمام وارد اتاقم شد و پشت سرش پدرم وارد اتاق شد .
-مادر فریاد زد :احمق بی شعور این چه رفتاري بود؟ گفتم : حقش بود. پدرم روي تخت نشست و مرا هم با یک دست وادار
به نشیتن کرد . تا حالا پدر را اینگونه خشمگین و رسمی ندیده بودم . از فرط عصبانیت در چشمان سبزش خون هویدا
بود. با صدائی شبیه فریاد گفت :شقایق زود باش چه توضیحی براي رفتار بدت داري؟
-حقش بود ازش متنفرم . چرا نمی خواهید قبول کنید ؟ شما نمی توانید به زور شوهرم بدهید . ازتان شکایت می کنم .
خشم پدرم به نهایت رسید. کشیده اي محکم به صورتم نثار کرد و از روي تخت بلند شد و فریاد زنان گفت: دختره ي
سرکش تا حالا ملاحظه بیماریت رو می کردم . فکر کردي اجازه می دم دستی دستی خودت را بدبخت کنی ؟ اگر رفتار
امروزت رو تکرار کنی دیگه دختر من نیستی . بابا خسته شدم از بس دنبال تو دویدم کمی هم به فکر دیگران باش .
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٢
هردو از اتاق خارج شدند . جلو آیینه ایستادم و به طرف راست صورتم که از سیلی محکم پدر سرخ شده بود خیره شدم .
شیشه عطرم را از روي میز برداشتم و توي آینه کوباندم و با تمام توانم شروع به گریه کردم و هیچ نمی دانستم چه کنم .
فقط اطاعت امر از دستورات پدر بود و بس.
صبح که از خواب بیدار شدم جاي سیلی پدر روي گونه ام سرخ و کبود بود . نمی خواستم معینی مرا با این صورت ببیند.
جلو آینه شکسته نشستم و براي ماست مالی کردن کبودي روي گونه ام مقدار زیادي آرایش کردم تا جاي کبودي محو
شود. نمی خواستم از خود ضعف نشان دهم . بهترین لباسم را پوشیدم و بهترین عطرم را زدم. دقایقی بعد کنار خسرو در
اتومبیل مدل بالایش به سوي آرایشگاه می رفتیم. هردو سکوت کرده بودیم من به خاطر غربی که با او داشتم او نمی دانم
...
آن روز هیچ کلامی بغیر از سلام و خدافظی بینمان رد و بدل نشد و همچنان براي هم ناشناس ماندیم. عصر همان روز
بهنوش یکی از همکلاسی هایم به دیدنم آمد. گاهی اوقات در بیمارستان هم بدیدنم می آمد . با خوشحالی همدیگر را بغل
کردیم و چهره بهنوش رو بوسیدم و بهنوش گفت :نمی دونی چقدر خوشحالم از اینکه که حالت خوبه . کی بر می گردي
دانشگاه؟
نمی دونم فعلا اجازه ندارم
بهنوش روي تختم نشست و من کنارش . اشاره اي برقاب خالی آینه کرد و با شوخی گفت :چی ؟ دوباره کاراته زدي ؟آینه
ات شکست !
نگاهی به قاب خالی آینه که صبح مادر تمیز کرده بود انداختم و گفتم :دیروز شکست . این رو ولش کن از دانشگاه چه خبر
؟
بهنوش شیطنتش گل کرد و گفت :از دانشگاه یا علی آقات؟
با شنیدن نام علی از سر دلتنگی بغض کردم و با آهنگی لرزان گفتم: از علی برام بگو . می آد دانشگاه؟
پسرعموي توست از من می پرسی؟ خیلی کم می آد . نمی دونم یه جوري شده. شقایق تو واقعا از علی خبر نداري؟
نه باور کن که خیلی وقته ندیدمش. آقا جونش اجازه نمی ده بیاد دیدنم . پدر منم بدتر از عموم
بهنوش دستم رو به گرمی فشرد و با مهربانی گفت :بهشون حق بده شقایق. به خودت نگاه کن تو ثمره ي یک ازدواج
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٣
فامیلی هستی. ثمره عشق تو و علی یه بچه اس مثل خودت . تو و علی از نظر ژنتیکی باهم مشکل دارید. این ازدواج نباشه
بهتره .
ما بچه نمی خوایم. تو دیگه چرا این حرف رو می زنی ؟تو که میدونی ما چقدر بهم علاقه داریم؟
می دونم عزیزم . ولی عقل چیزه خوبیه . یک مدت که از زندگیتون گذشت می بینید 1 چیزي کم دارید که اونم 1 بچه اس .
خانم به اون موقع فکر کن .
دیدم دارم جلو بهنوش محکوم می شوم . سر صحبت رو عوض کردم و گفتم :راستی از افشین خانت چه خبر؟
بهنوش خندید و آهی کشید و گفت :خوبه سلام رسوند . وضع ما بهتر از شما نیست .
شما دیگه چرا؟ شما که نامزدیدن؟
پول عزیزم . پول نداره چاره ي همه بدبختی ها .
به یاد خسرو افتادم که توي پول غلت می زد یعنی همه چیز توي پول خلاصه می شد. لبخند تلخی زدم و گفتم:پاشو بریم
توي پذیرائی یه چاي بخوریم .
هردو از اتاق خارج شدیم . مادر که بعد از مدت ها مرا بیرون اتاقم می دید. لبخند رضایت بخشی زد و گفت :بهنوش جان
کمی این شقایق را نصیحت کن ، خیلی ما رو اذیت می کند .
بهنوش گوشه چشمی نازك کرد و گفت: تقصیر خودتان است خیلی لوس و از خود راضی بارش آوردید .
چشم غره اي به بهنوش رفتم و با اعتراض گفتم: مامان مگه من چه کردم؟
مادر در حالی که میوه را روي میز می گذاشت گفت :چه کار کردي؟ از کی داروهاتو نخوردي؟ نمی گی قلبت پس بیفته؟
بهتر. از این زندگی کوفتی خلاص می شم . بهنوش خنده کنان گفت :آخ جون حلوا می خوریم .
همه خندیدند و من با صداي بلندتري خندیدم .
روز موعود فرا رسید . باید امروز به عقد خسرو در می آمدم . از علی هیچ خبري نبود . مثل اینکه او هم تسلیم شده بود.
و عشق پر حرارتش را فراموش کرده بود . ولی براي من خیلی سخت بود که تسلیم شوم . به پاي پدر افتادم و التماس
کردم: پدر من رو بکش ولی به این ازدواج رضایت نده . من هیچ احساسی نسبت به خسرو ندارم .
پدرم تا آن روز هنوز با من سرسنگین بود عاجزانه بوسه اي بر موهاي پیشانیم زد و گفت :سعی کن خیلی زود به همه چیز
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٤
عادت کنی.بیشتر از این عذابم نده فکر کردي من خودم با این ازدواج موافقم . معینی یک چک سفید امضا از من گرفته
نمی تونم بزنم زیر قو ل و قرارمان
گوئی دنیا بر سرم خراب شد. دو دستی بر سرم کوبیدم و بی محابا اشک ریختم چاره اي دیگر نداشتم باید تسلیم می
شدم . مادر سعی داشت آرامم کن شروع به نوازشم کرد و گفت :دختر شگون نداره . این قدر گریه نکن بالاخره باید یک
روزي می رفتی خانه بخت چه کسی بهتر از آقاي معینی او هم جوان است و هم ثروتمندو همه دخترها از خداشونه یک
همچین شوهري گیرشون بیاد آنوقت تو نشستی و آبغوره می گیري .
واي خداي من مامان چقدر کوتاه فکر بود. من نه زیبائی و نه ثروت خسرو رو می خواستم من فقط علی رو می خواستم
صداقت علی ، نگاه مهربان و خالی از غرورش . نه خسرو هیچ وقت نمی خواست و نمی تونست مثل علی باشد. به اصرار
مادر به حمام رفتم و یک لباس روشن پوشیدم کت و شلوار کرم رنگ با یک تاپ گوجه اي و آرایش ملایمی کردم و موهایم
رو ساده به دورم ریختم .
ساعت ده صبح بود که خسرو به همراه وکیلش و عاقد به خانه مان آمدند. پس خانواده اش کجا بودند؟ چه عقد با شکوهی
؟ چه ازدواج رویائی ؟بیشتر شبیه یک کابوس وحشتناك بود. چادر سفید رنگ عقد مادر را به سر انداختم و کنار خسرو
نشستم .آرام بود پر از غرور . شاهدان عقدمان پدر و مادر و برادرهایم بودند با وکیل خسرو. عاقد چند بار صیغه عقد را
خواند بار آخر به آرامی گفتم . بله .
اجازه نگرفتم چون اجباري بود . از صبح وقتی که از پدر شنیده بودم یک چک سفید امضا به خسرو داده ازش دلگیر بودم
. جالب تر از همه مهریه ام بود که خود خسرو معین کرده بود. یک باغ بزرگ توي چالوس و یک ویلا در شمال تهران. حتی
این مهریه سنگین هم خوشحالم نکرد . پدر باسلیقه خودش براي خسرو یک حلقه برلیان خریده بود و خسرو هم براي من
همینطور. با دستانی لرزان حلقه را دست خسرو کردم و او نیز همینطور. شاد و پیروزمندانه و پر از غرور نگاهم می کرد و
نگاه من پر از بغض بود و شاید بغض حسرت .
بعد از این که دفتر را امضا کردیم . عاقد همراه وکیل خسرو از خان مان رفتند و جمع خانوادگی شد. مادر هم شروع به
پذیرائی کرد . سرم هنوز پائین بود از همه دلگیر و ناراحت بودم حتی از خودم . خسرو رو به پدر کرد و گفت: من دوست
دارم تا جشن عروسی شقایق در منزل خودم زندگی کند البته تا مراسم سالگرد خواهرم مهتاب .
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٥
پدر از حرف خسرو جا خورد و با چهره اي در هم رفته گفت: ولی قرار ما این نبود آقاي معین
برا من فرقی نمی کرد کجا زندگی کنم فقط می خواستم هر طور که شده براي مدتی از خانواده ام دور باشم . چون احساس
می کردم اگر بیشتر توي این خانه بمانم تحملم تمام می شود و به پدر و مادرم درشتی و بی احترامی می کنم . سربلند
کردم و با خجالت گفتم : پدر من هم این طوري راحت ترم .
پدر می دانست که دارم فرار می کنم از خودش از مادر و از علی و از این خانه، لبخند تلخی زد و گفت : من حرفی ندارم هر
جور که خودت راحتی .
خسرو نگاه و لبخند رضایتمندي به لب داشت که هزار معنی می داد . به اتاقم رفتم و مشغول جمع آوري وسایلم شدم .
چند لحظه بعد پدر با چهره اي گرفته و غمگین وارد اتاقم شد روي تخت نشست و گفت :شقایق با ما قهر ي؟
بغض کردم و سکوت نمودم پدر باز هم سوالش را تکرار کرد و بغشم شکست و اشک پهناي صورتم را گرفت. با صداي
لرزان گفتم :
فکر کنید مردم . من باید برم .این جا بمونم جز بی احترامی و سرکشی کار دیگري نمی توانم بکنم .
پدر جلو آمد و سرم را به سینه اش چسباند و اشک ریزان گفت :
تو اشتباه می کنی خسرو مرد خوبیه من ناچار شدم این کارو بکنم چون جون تنها دخترم در خطر بود.
پدر چند بار صورتم را بوسید چمدانم را برداشت و از اتاق خارج شدیم مادر با کلام قرآن بدرقه ام کرد ، کنار خسو داخل
اتومبیلش نشستم و حرکت کرد. در بین راه هردو سکوت کرده بودیم .کمی ترسیدم ،شقایق خسرو حالا دیگر همسرته از
چی می ترسی؟ خواب بودم یا بیدار؟
با صداي خسرو رشته افکارم پاره شد .
موافق ناهار رو بیرون بخوریم .
بازهم سکوت کردم و نگاهم را معطوف به خیابان کردم، خسرو لبخند تلخی زد و گفت: نمی خواي حرف بزنی ؟این قدر از
من متنفري ؟
من با شما حرفی ندارم .
خسرو سکوت کرد مثل این که او هم از تحمل من خسته شده بود. نیم ساعت بعد جلو یک عمارت بزرگ در شمال تهران
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٦
توقف کرد چند متري از جلو تا در عمارت فاصله بود. اتومبیل جلو استخر بزرگی توقف کرد . از اتومبیل پیاده شدم سعی
می کردم فقط جلوي پایم را نگاه کنم . همراه خسرو وارد خانه شدیم . خانم میانسالی با چهره اي گندمگون قدي بلند و
لاغر و ظاهر منضبط و عینک به چشم جلو آمد و سلام کرد. جوابش و کوتاه و سرد دادم .
خسرو به من اشاره کرد و گفت :همسرم شقایق
بعد به آن خانم اشاره کرد و گفت :مدیر خانه خانم مهري
مهري خوب ورندازم کرد از نگاهش فهمیدم که مورد پسند واقع شدم ، لبخندي زد و تبریک گفت. از یک سالن کوتاه
گذشتیم و وارد پذیرائی بزرگی شدیم . خسرو کنار شومینه روي یک صندلی گهواره اي نشست درست روبرویش روي یک
مبل بزرگ چرمی نشستم و به آتش شومینه خیره شدم. احساس غریبی می کردم. بغض کرده بودم مثل یک بچه و هر
لحظه ممکن بود زیر گریه بزنم .دختر جوانی حدود 16 15 ساله زیبا و ریزه با یک سینی قهوه وارد سالن شد. ب اشاره
مهري روي میز گذاشت و از سالن خارج شد. مهري خودش مشغول سرو شد با دقت به حرکاتش نگاه کردم خسرو قهوه
تلخ می خورد از من پرسید با شیر یا شکر . گفتم شکر . قهوه را که خوردم قدر آرام شدم. خسرو هنوز روي صندلی
نشسته بود و به جلو و عقب می رفت و با نگاه وقیحش مرا می پائید. تکلیف خود را نمی دانستم . سر درد داشتم و می
خواستم استراحت کنم . خسرو این رو فهمید و به مهري گفت:
مهري اتاق شقایق رو بهش نشون بده . مثل اینکه می خواد استراحت کنه .
مهري لبخندي زد و گفت :خانم همراه من تشریف بیاورید.
چمدانم هنوز داخل صندوق عقب ماشین بود . بی اعتنا پشت سرش به راه افتادم . مهري به سوي راه پله رفت. تمام راه
پله از چوب گردو بود . وقتی رسیدیم بالا از آن بالا خوب به پذیرائی نگاه کردم همه چیز شیک و مجلل بود . به خود نهیب
زدم شقایق تو اینجا چه می کنی ؟سالن بالا همه سرویسها ایتالیائی و محلل بود . یکی از اتاقها را بازکرد پشت سرش وارد
شدم . یک سوئیت کامل بود . برعکس جاهاي دیگر خانه خلوت بود و اسپرت مبله شده بود. یک دست مبل چرم نارنجی با
یک تخت فرفورژه با میز توالت شبیه آن . پنجره اي که رو به باغ باز می شد و پرده اي درست مانند پرده ي اتاق خودم در
خانه پدر . یک حمام و دستشوئی و یک اتاق و بعد از خروج مهري ،با باز کردن در اتاق چند سه پایه و بوم نقاشی و سایل
کامل نقاشی و نقشه کشی رو دیدم. پس خسرو فکر همه جا رو کرده بود . مانتو رو درآوردم . اتاق خیلی گرم بود. کتم رو
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٧
درآوردم و روي تخت ولو شدم . سر درد شدیدي داشتم ،یک قرص آرامبخش از داخل کیفم برداشتم واز آب معدنی که
کنار تختم بود مقداري آب نوشیدم و سعی کردم که بخوابم .
هنگام غروب بود که بر اثر بوي نامطبوع سیگاري که در اتاق پیچیده بود از خواب بیدار شدم وقتی چشم باز کردم به
اطراف خوب نگاه کردم . خسرو روي یک صندلی راحتی که رو به روي تختم بود نشسته و خیره به من سیگار می کشید.
تاپ یقه بازي به تن داشتم خودم را جمع و جور کردم و ملافه را روي بدنم کشیدم . خسرو لبخندي زد و گفت :اي کاش
منم می تونستم با یه قرص انقدر راحت بخوابم .
نگاهم افتاد به جلد قرص که رو عسلی کنار تختم بود و گفتم: قابل شما رو نداره مال شما
خسرو از روي صندلی بلند شد پنجره را باز کرد تا دود سیگار خارج شود روي تخت کنارم نشست با مهربانی گفت:
خواهش می کنم تحت هیچ شرایطی براي خواب از قرص استفاده نکن .
به آرامی ازش فاصله گرفتم و گوشه تخت کز کردم . پوزخندي زدم و گفتم :
نمی خواهید بگید که نگران حال من هستید؟
خسرو لبخند تلخی زد و گفت :
من دو ماهه که نگران حال تو هستم . حالا چرا اینقدر فاصله می گیري.
سکوت کردم . چون جوابی برایش نداشتم . از سکوت من بهره برد و گفت: می دونم که از من دل خوشی نداري و با ازدواج
با من راضی نبودي و شاید هم بیشتر از علاقه و عشق از من کینه به دل داري درست فهمیدم؟
در چهره اش دقیق شدم و با تمام جسارتم گفتم :
می خواهید حقیقت را بدانید؟
بله اگر چه تلخ .
با خونسردي گفتم :
بله درست فهمیدید من از شما متنفرم
خسرو با خشمی آشکار گفت :
چرا؟ به چه دلیل ؟
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٨
با تمام جراتم در چشمان سیاه و نافذش خیره شدم و گفتم :
به دلیل این که شما به قیمت یک قلب ، عشق من را همه زندگی ام را گرفتید و تباه کردید قلبی که مال خود شما هم
نبود .
خسرو خنده اي وحشتناك سر داد و گفت :
خیلی گستاخی ولی به همان اندازه خرد و شکننده
گفتم: شما هم خیلی خودبین و خودخواه هستید
باز هم زهرخندي زد و گفت: همه همینو می گن
خودتان چی فکر می کنید؟
با دست به خودش اشاره کرد و گفت :
من فکر می کنم نه تنها خودخواه نیستم بلکه انسانی منطقی و مهربان هستم و حالا هم به شما دستور می دهم آماده
شوید می خواهم براي شام و خرید بیرون برویم .
از این که بهم دستور می داد عصبانی شدم و با خشم گفتم :
شما حق ندارید به من دستور بدهید من که جز خدمه و کارگرانتان نیستم .
با مهربانی شایدم با تمسخر گفت: نه خیر شما خانم بنده و این خانه هستید . من پایین منتظرت هستم
-من علاقه اي به بیرون رفتن ندارم
با خشم جواب داد :خودت آماده شو بیا پائین وگرنه به اجبار این کارو می کنم .
خسرو از اتاق خارج شد حالا بیشتر از تنفر از نگاه و چشمان سیاهش می ترسیدم جلو آیینه نشستم رنگم به کلی پریده
بود و چشمانم از هراس تنگ شده بود. به دستشوئی رفتم و آبی به صورتم زدم باز جلوي کشوي آیینه توالت نشستم ، میز
توالت را که باز کردم پر بود از وسایل آرایشبا مارك هاي خارجی معروف. آرایش ملایمی کردم و یک لحظه چشمم خورد
به حلقه ام . تمام بدنم از خشم لرزید حلقه را از دستم خارج کردم و انداختم داخل کشو . مانتو ام را پوشیدم و شالم را به
سر کردم و از اتاق خارج شدم خسرو جلو راه پله ها در انتظار من ایستاده بود. مثل همیشه خوش لباس و مرتب . با دیدنم
لبخند پیروزمندانه اي زد و پیش تر از من از سالن خارج شد . دنبالش رفتم . شخص دیگري پشت فرمان نشسته بود.
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٩
خسرو در قسمت عقب نشسته بود سوار شدم و کنار خسرو نشستم . راننده همان مرد سرایدار بود که بعدها فهمیدم
همسر مهري به نام آقاي حسین پور است .
هوا تاریک شده بود که جلوي بوتیک شیک لباس توقف کرد خسرو رو به من کرد و گفت: لباس هاي این بوتیک خیلی
شیک و مد روز است .
لبانم براي گفتن مطلبی لرزید ولی به اشاره خسرو سکوت کردم . داخل که شدیم واقعا لباسهایش شیک و مد روز بود اما
من انگیزه اي براي انتخاب نداشت . خسرو فهمید و چند دست لباس به سلیقه خودش انتخاب کرد و به دست من داد و من
مثل یک مانکن توي اتاق پرو پوشیدم و الحق که سلیقه اش تک بود. مخصوصا در انتخاب لباس شب زیتونی رنگی که
درست شبیه چشمانم بود و خیلی بهم می آمد این را از نگاه مشتاق خسرو فهمیدم . وقتی بیرون آمدم خسرو گفت:
عزیزم چیز دیگري نیاز نداري ؟
خنده ام گرفت و در دل گفتم : تو مگر جاي انتخابی هم گذاشته بودي
پوزخندي زدم و گفتم: نه چون شما با سلیقه هستید به نظر من احتیاج نیست .
خسرو از رو نرفت و خنده بلندي سر داد و گفت :
اگر خوش سلیقه نبودم که آهوئی مثل تو رو صید نمی کردم .
فروشنده که خانمی هم سن و سالم بود با حسرت به ما نگاه می کرد بیچاره از دل من خبر نداشت .
بعد از خرید لباس به فروشگاه کیف و کفش رفتیم و چند دست برایم انتخاب کرد الحق که خوش سلیقه بود.سپس وارد
مغازه جواهر فروشی شدیم . نمی دانم چرا می خواست ثروتش را به رخم بکشد. بعد از آن سوار ماشین شدیم و جلو یک
رستوران شیک پیاده شدیم . خسرو از قبل میز رزرو کرده بود .
گارسن جلو آمد و خسرو سفارش شام داد . خوراك بره با جوجه کباب و سوپ و مخلفات .
شاخه گلی از گلدان را جدا کردم و مشغول پرپر کردن گل شدم . خسرو خیره به انگشتم پرسید .
حلقه ات کو؟ به این زودي ازش خسته شدي؟
نگاهش کدم و سکوت کردم . خسرو سیگاري آتش زد . مدتی بعد میز پر شد از غذاهاي رنگارنگ . با این که از قبل چیزي
نخورده بودم اما آنقدر حرص خورده بودم که میلی به شام نداشتم . خسرو مشغول خوردن شد و من خودم را با سالاد
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٢٠
مشغول کردم . خسرو با اعتراض گفت :چرا نمی خوري ؟
میل ندارم . فقط سالاد می خوردم .
خسرو دست از خوردن کشید و مشغول سیگار کشیدن شد . وقتی دید نمی خورم صورت حساب را پرداخت کرد و باهم
بیرون آمدیم . توي این مدت دلم براي خانواده ام تنگشده بود . از پایان شب می ترسیدم مخصوصا روبه رو شدن با خسرو .
وقتی رسیدیم دوباره روي صندلی اش نشست و سیگاري روشن کرد فهمیدم عصبی است . خواستم بروم بالا که گفت
:بنشین باید باهم صحبت کنیم
رو به رویش نشستم و با کنایه گفتم :
چه قدر تظاهر به خوشبختی شیرینه
خسرو لبخند تلخی زد و گفت : چرا تظاهر ؟ من و تو می توانیم مثل هر زن و شوهري خوشبخت باشیم . سرم را پایین
انداختم و گفتم : همه از روي علاقه ازدواج می کنند نه اجبار
توي چشمانم زل زد آتش خشم را به خوبی در دیدگانش می دیدم که شعله ور می شد. پوست سفیدش از فرط عصبانیت
قرمز شد و در حالی که صدایش می لرزید گفت :
اجباري در کار نیست کاري بهت ندارم تا وقتی خودت بخواهی . یک سال فرصت داري تا به این خوشبختی برسی وگرنه
هرکس راه خودش را می رود .
به خودم جرات دادم و گفتم :یکسال وقت تلف کردنه ! ما نمی تونیم باهم باشیم بهتره الان تکلیفمونو روشن کنیم .
با بی حوصلگی گفت: تکلیف شما روشنه . هرکاري من می گم همان می شود. حالا هم تنهام بذار
بدون آنکه شب بخیر بگم راهی اتاقم شدم . وقتی وارد اتاقم شدم در را قفل کردم با اینکه گفته بود کاري باهام ندارن اما
می ترسیدم .
بعد از آن شب رفتار خسرو مثل یک غریبه شد و رنگ سردي به خود گرفت . جز سلام و خداحافظی حرفی بینمان نبود .
حتی موقع غذا خوردن هم باهم نبودیم . خسو بیشتر وقت خودش را در کارخانه اش که تولید ظروف چینی بهداشتی بود
می گذراند و فقط شب ها به خانه می آمد . آن هم براي خواب و بیشتر در اتاق خودش بود و من تمام فکر و ذکرم بازگشت
به دانشگاه بود . مادرم یک بار در طول یک هفته به دیدنم آمده بود آن هم مدت کوتاهی . هرچند با تلفن هر روز تماس
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٢١
داشتیم . یک بار هم بوسیله تلفن با مادر خسرو صحبت کردم .
شب پنج شنبه بود و یک هفته از حضورم در خانه خسرو می گذشت . دلم به شدت هواي بیرون کرده بود ولی اجازه بیرون
رفتن نداشتم. حتی از صحبت کردن با مستخدمین خانه هم محروم بودم.دلم گرفته بود مخصوصا براي پدر دلتنگ بودم .
خسرو آن شب زود آمده بود خانه و داخل اتاقش بود . بعد از شام دل را به دریا زدم و به سمت اتاقش رفتم . ضربه اي به
در زدم و اجازه ورود داد . به آرامی در را باز کردم و وارد اتاق شدم خسرو کنار پنجره ایستاده بود و با تلفن صحبت می
کرد . به عقب برگشت و مرا دید با دست تعارف به نشستن کرد. روي یک مبل نشستم و خوب زوایاي اتاقش را در نظر
گرفتم . بزرگ تر از اتاق من بود و مجهزتر . یک تخت دو نفره بزرگ از چوب گردو وسط اتاق بود با پیتختی و آباژورهائی
به طرح مجسمه گوزن . روتختی به رنگ پرده اتاقش گلبهی بود و یک نیم ست مبل راحتی سبز یشمی وسط اتاق بود. میز
تلویزیون مجهز به انواع وسایل صوتی از قبیل ضبط صوت و ویدیو و ریسیور ،در کنار اتاق بود . از لحن و شیوه ي حرف
زدن خسرو احساس کردم مخاطبش یک خانم است . گوشهایم را تیز کردم . خسرو هم با صداي بلند حرف می زد تا من
بشنوم به مخاطبش گفت :
فعلا کاري نداري عزیزم ؟مهمان دارم
نگاهی به من انداخت و گفت: بله مهمانم خیلی عزیزه حتی عزیزتر از تو
خداحافظی کرد و گوشی را روي دستگاه گذاشت به سمت من آمد روبه روي من روي کاناپه لم داد و گفت : کاري داشتی
که به اتاقم آمدي ؟
سرم رو به زیر انداختم و گفتم: بله می خواستم فردا بروم منزل پدرم . گفتم اطلاع داشته باشید .
به این زودي دلت براي خانواده ات تنگ شد؟ اگه قبول به رفتنت نکنم چه؟
با خونسردي گفتم ؟ نمی روم
لبخند موذیانه اي زد و گفت :می تونی بري ولی قبل از ظهر منزل باش . من پنج شنبه ها ظهر بر می گردم خانه
شما که همیشه بعد از کار توي اتاقتان هستید . چه لزومی دارد من ظهر به خانه برگردم ؟
این یک اعتراض است یا بهانه براي بیشتر ماندن در خانه پدرت ؟
سکوت کردم چون از لحن خشن خسرو می ترسیدم . او عصبانی تر از قبل گفت: براي این که دوست دارم وقتی بر می
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٢٢
گردم همسرم توي خانه باشد. در ضمن فردا عصر جائی می خواهم بروم که دوست دارم تو هم باشی .
مثل یک دختر بچه بغض کردم و کم مانده بود که بزنم زیر گریه خسرو متوجه شد و با کلافگی گفت :
راننده ام فردا صبح می بردت خانه پدرت و ساعت دوازده هم می یاد دنبال متوجه شدي ؟
لحن سرد و رسمی و آمیخته به خشم خسرو کلافه ام کرد از روي مبل برخاستم و به سمت در رفتم که خسرو گفت :می
خواهی بروي ؟
-بله آقا خوابم می آید .
-تو چرا از من فرار می کنی ؟ چرا از بودن با من لذت نمی بري ؟
نمی دونم چرا لحن سرد و خشک خسرو روي من هم تائیر گذاشت و مثل خودش جواب دادم :
چون به اجبار این جا هستم
با صداي بلند و نگاهی تند گفت :پس بهتره حالا که به اجبار این جا هستی خودت را به این شرایط وفق دهی .
احساس کردم اگر یک لحظه دیگر در اتاقش بمان بیشتر عصبانی اش می کنم به سمت در خروجی رفتم که خسرو گفت :
اي کاش همین قدر که سعی می کنی مغرور و حاضر جواب باشی ،سعی می کردي براي یک لحظه هم که شده مرا به سوي
خودت جذب کنی .
با آهنگی گرفته ازبغض گفتم : سعی نمی کنم چون که سودي ندارد .
بی آنکه منتظر پاسخش باشم از اتاق خارج شدم . مستقیما به اتاق خوابم رفتم اما نتوانستم بخوابم ، فکرم متمرکز خسرو
بود به قول مادر راهی براي بازگشت نبود باید خسرو را قبول می کردم هرچند دلم در گرو مهر علی بود . به یاد مکالمه
تلفنی اش افتادم نمی دانم چرا احساس کردم مخاطبش یک خانم بود. براي یک لحظه حسادت کردم . مگر من خسرو را
دوست داشتم؟ نمی دانم نام این را چه بگذارم حسادت یا خود خواهی ؟
صبح وقتی آقاي حسین پور ، خسرو را به کارخانه رساند به خانه بازگشت . جلو آمد و گفت سلام خانم معینی در خدمتم .
جوابش را دادم
سوار شدم و حرکت کرد" خانم معینی " هیچ دلم نمی خواست با این نام خوانده شوم . نیم ساعت بعد جلو منزل پدر
متوقف شد و یک بسته اسکناس هزار تومانی به سمتم گرفت و گفن :خانم معینی آقاي معینی دادن. مثل اینکه صبح
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٢٣
خودشان فراموش کردند . به سمت در خانه حرکت کردم و گفتم لازم نیست .
گفت: خانم معینی ساعت دوازده می آیم دنبالتان
وقتی در باز شد اتومبیل حرکت کرد، شایان تا مرا دید فریاد زنان گفت : مامان شقایق آمده
مادر با دیدنم به سمتم آمد ، از خوشحالی فریاد کشیدم . مامان انگار یک غریبه برایش مهمان آمده هرچه داشت جلویم
آورد و گفت :چقدر لاغر شدي بخور یکم جان بگیري
خندیدم و گفتم :مامان جان کجام لاغر شده !انگار از قحطی آمدم .
مامان گفت ناهار چه می خوري ؟
ناهار نیستم ساعت دوازده راننده خسرو می آد دنبالم .
حیف . کاش می ماندي پدر و شاهین را هم می دیدي. هردو ظهر بر می گردند .
راستی مادر کار شاهین چه شد؟
دنبال پروانه وکالتشه . بعدش با کدام سرمایه کار کند؟
درست می شه . شاهین کارشو بلده
یک فکري به سرم زد
مامان کارت دانشجوئی ام را می دهی ؟
براي چی می خواي ؟
دلم براي دوستانم تنگ شده یک سر می روم و برمی گردم . مادر با نارضایتی کارتم را داد .
وقتی به دانشگاه رسیدم ساعت یازده بود و کلاسها تازه تمام شده بود نه از بهنوش خبري بود نه نامزدش افشین و نه علی
. داشتم بر می گشتم که صداي آشنائی مرا از رفتن بازداشت . به عقب برگشتم و علی را دیدم .
بغضی از سر دلتنگی راه گلوم رو بست . علی هم حال مرا داشت . به سمت یک نیمکت رفتیم و سکوتی عمیق بینمان
برقرار شد تا این که علی گفت :
- آده بودي براي ثبت نام ؟
-با صدائی لرزان گفتم :آمده بودم تو رو ببینم .
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٢٤
نگاهش را به روي زمین دوخت و گفت:
براي چی ؟ دیگه ملاقات من و تو جایز نیست تو شوهر داري .
با صدائی لرزان گفتم :
ما فقط عقد کردیم ،ه هنوز هم دیر نشده . اگر تو بخواهی ازش جدا می شم .
نه شقایق بهتره برگردي و بچسبی به زندگیت من دیگر علاقه اي به تو ندارم . قبل از عملت می خواستم این موضوع را به
تو بگم ولی دلم نیامد چون حالت خیلی بد بود حالا بهتر شد این جوري تو هم راحت تر من رو فراموش می کنی .
در حالی که اشک می ریختم گفتم :
تو دروغ گوي خوبی نیستی ،می دانم که هنوزم دوستم داري .
دستمال از جیب خارج کرد و گفت :
اشکهایت را پاك کن و عاقل باش . سعی کن همه چی رو فراموش کنی من و تو به درد هم نمی خوریم نامزدت همه چیز
داره من چی دارم؟
علی من تو رو دوست دارم خسرو با تمام امتیازش برام جالب نیست .
علی لبخند تلخی زد و گفت:
روز اول که دیدمش گوئی کوه غروره ، ظاهرا نگرانت بود. رفتم جلو و
فتم از زندگی ما چه می خواهی. گفت دختر عموتو . خیلی باهم حرف زدیم . شقایق اون به هیچ قیمتی از تو دست نمی
کشه . من هم دیگه علاقه اي به تو ندارم و به چشم دختر عمو نگاهت می کنم .
و بعد از روي نیمکت برخاست و گفت :
بازهم بهت می گم من تو رو فراموش کردم تو هم همین کار رو بکن .
و رفت .
در بین بازگشت به خانه فقط اشک ریختم . چطور می توانستم فراموشش کنم ؟ وقتی رسیدم خانه اتومبیل خسرو جلو در
خانه بود. نگاهی به داخل اتومبیل انداختم ، اثري از راننده نبود . کلید را داخل قفل چرخاندم . باناباوري دیدم که خسرو
کنار مادر روي تختی که کنار باغچه بود نشسته و مادر در حال پذیرائی است . در جا میخکوب شدم . و به آرامی سلام
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٢٥
کردم . خسرو مثل همیشه لبخند ریاکارانه اي زد و گفت :
سلام عزیزم خوبی؟
کمی به خود مسلط شدم و گفتم :
قرار بود آقاي حسین پور بیاد دنبالم
خسرو لبخند مرموزي زد و گفت :
خوب عزیزم بدکاري کردم آمدم گفتم ناهار رو با خانواده ات باشم . حالا کجا رفته بودي؟
رفته بودم دانشگاه ملاقات یکی از دوستانم
ولی قرارمان این بود که بمانی تا راننده بیاد دنبالت .
نمی خواستم مادر شاهد جر و بحثمان باشد به آرامی گفتم :معذرت می خواهم . نباید می رفتم
معطل نکردم و به بهانه ي عوض کردن لباس وارد خانه شدم . ابی به صورتم زدم و رفتم کمک مادر تا میز رو بچینم. مادر به
کنارم آمد و گفت :
تو به شوهرت نگفته بودي که می خواهی بروي دانشگاه؟
نه مامان یک دفعه زد به سرم بروم دانشگاه
مادر با عصبانیت گفت:
بد کاري کردي تو نباید بدون اجازه شوهرت به دانشگاه می رفتی .
مادر خواهش می کنم ، شوهر کردم بردگی که نکردم .
با داخل شدن خسرو به داخل آشپزخانه هر دو سکوت کردیم . بعد از ناهار شاهین و پدر هم وارد شدند و از دیدنمان
خوشحال شدند. سردرد شدید داشتم غذا هم نتوانستم بخورم . به اتاق سابقم رفتم و به یاد حرفهاي علی افتادم . سرم را
روي بالش گذاشتم و از ته دل گریستم . تا اینکه خوابم برد . نزدیک هاي عصر بود که با تکان هاي شایان از خواب بیدار
شدم . بوسه اي بر گونه اش زدم و گفتم :
چیه داداشی چرا اینجوري تکانم میدهی ؟
عمو خسرو می گه پاشو برید .
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٢٦
با بی حوصلگی آبی به صورتم زدم . وقتی پائین رفتم خسرو نگاهی به من انداخت و گفت: ساعت خواب خانمی
پدر زد زي خنده و گفت :
وقتی شقایق بخوابد توپ هم تکانش نمی دهد .
در جواب پدر لبخند سردي زدم و رو به خسرو گفتم:
من آماده ام برویم .
وقتی سوار ماشین شدم خودم را براي مواخذه خسرو آماده کردم
طولی نکشید که با لحن محکمی گفت:
نمی خواهی حرف بزنی ؟
در حالی که سرم را به پنجره اتومبیل تکیه داده بودم با بی حوصلگی گفتم : درباره چی ؟
نگاهی به چهره زردم انداخت و گفت:
براي چی رفته بودي دانشگاه ؟ قرارمان این نبود ؟
گفتم که رفته بودم دیدن یکی از دوستانم
سرعت اتومبیل را زیاد کرد: دیدن دوستت علی آقا؟
ضربان قلبم بیشتر شد با اضطراب گفتم: بله
دیدیش؟
بله
با خشمی آشکار گفت :
خوب نتیجه اش
براي اولین بار با نام کوچک صدایش زدم و گفتم :خسرو خواهش می کنم راحتم بذار
با عصبانیت مشتب به فرمان کوبید و با خشمی آشکار گفت :
راحتت بگذارم؟ می دونی امروز چه کردي ؟شقایق چند سالته؟
بیست و یک سال
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٢٧
شقایق بچه اي بخدا . تو حق نداري دیگه با علی حرف بزنی . خانم محترم تو شوهر داري می فهی احمق جان؟ دیگه نباید
به کس دیگر فکر کنی فهمیدي .
در آن شرایط هرچه کردم نتوانستم جلو ریختن اشکهام را بگیرم با لرزشی محسوس در صدایم گفتم :
جدا از روز اول نمی دانستی داري با یک بچه ازدواج می کنی ؟ تو حق نداري من رو محدود کنی .
پوزخندي زد و گفت:
کاري نداره بزرگت می کنم . خانم می شی . اعتمادي که بهت داشتم صلب شد . فهمیدي ؟
برام مهم نیست . گناه من چیه ؟این قلب خواهر ناتنی ات در سینه ام می تپه ...
بغض مانع ادامه حرفم شدشیشه را پایین کشیدم و ادامه دادم:
براي این که فهمیدم زن مردي شدم که هیچ احساسی نسبت بهش ندارم جز نفرت . نمی تونی منو درك کنی . قلبت از
سنگ است اصلا احساس نداري . می دونی عاطفه چیه؟
با صداي وحشتناکی خندید:
بگو خودت رو خالی کن ، اصلا میدونی چیه . من از سنگ آفریده شدم . آهن سردم . عاطفه کیلو چند؟ ولی شقایق ضرر
کردي بعدا می فهمی چه ظلمی به خودت کردي .
زل زدم تو چشمش و گفتم:
برام مهم نیست ، وقتی قلبم رو درآوردند من دیگه مردم . فقط جسمم زندس . مرده متحرکم . حالا هرکاري می خواي
باهاش بکن ، تحقیرم کن ، کتکش بزن . بسوزون تیکه تیکه کن . ولی اینو بدون ازت متنفرم
به سرعت ترمز کرد . با نفرت سیلی محکمی برگونه ام نواخت. با شتاب به جلو پرت شدم و سرم خورد به گیره تیزه پنجره
اتومبیل . بالاي ابروي راستم شکست و خون تمام صورتم رو پوشاند . سرم هنوز پائین بود که خسرو گفت:
کی این حرفا رو توي گوشت خونده ؟ دیگه حق نداري پات رو از خونه بگذاري بیرون. حتی خانه پدرت سردرد و سرگیجه
داشتم بالاي ابروم به شدت می سوخت . سرم رو بلند کردم به خسرو نگاه کردم با دیدن چهره پر از خونم وحشت کرد و
گفت :
لعنت به تو شقایق ببین چه به روز خودت و من آوردي . خیلی دردت آمده؟
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٢٨
چه سوال مسخره اي معلوم بود که درد داشت مخصوصا قلبم که داشت می سوخت . چند تا برگه دستمال کاغذي روي
زخم بالاي ابروم گذاشت و گفت :
معذرت می خوام . با حرف هاي صد من یک غازت دیوانه ام کردي الان می ریم درمانگاه باید زخمت رو دکتر ببینه .
مدتی نگذشت که به درمانگاه رسید و دکتر پس از معاینه مشغول بخیه زدن شد. وقتی به خانه رسییدیم ساعت یازده شب
بود . فقط همین را به یاد دارم تا رسیدم داخل پذیرائی روي مبل دراز کشیدم و همانجا خوابم برد .
صبح وقتی بیدار شدم توي اتاق خودم روي تخت خوابیده بودم . شدت ضعف داشتم و سرم درد می کرد. به سختی از روي
تخت بلند شدم و جلو آینه ایستادم. قیافه ام حسابی خنده دار شده بود مخصوصا کبودي روي صورتم. از این که سرم
شکسته بود ناراحت نبودم چون حرف دلم زا به خسرو زده بودم. به دستشوئی رفتم و آبی به صورتم زدم و به داخل اتاق
که برگشتم . مهري داشت میز صبحانه را می چید سلام کرد و جواب دادم و گفتم :
مهري کی من را آورد بالا ؟ من توي پذیرائی خوابیده بودم .
مهري لبخندي زد و گفت :
آقا آوردتان بالا . لباس هاي شمارو هم من عوض کردم . صبحانه تان آماده است .
خسرو کجاست مگه امروز جمعه نیست. ؟
رفتند چالوس خانم . با چند تا از دوستانشان قرار داشتند .
حرصم گرفت . با این کارها چی را می خواست ثابت کند؟ این بلا رو او به سر من آورده بود و گذاشته بود و رفته بود گردش
. می دانستم که مهري مامور گزارش کارها و حرکت هاي من به خسرو بود. خندیدم شاید تظاهر به خوشحالی بود. پشت
میز نشستم و حسابی صبحانه خوردم . ناهار را همینطور . نمی خواسیتم خسرو احساس کند از نبودنش در کنارم ناراحتم.
هرچند از درون از بی اعتنائی اش حرص می خوردم. این اولین باري بود که توي این خانه نقاشی می کردم. بعد از مدت ها
پشت بو نشستم و مشغول نقاشی کردن شدم. تصویري از استخر پشت ساختمان و تاب کنارش را کشیدم .
تابلو تازه تمام شده بود اتومبیل خسرو به داخل آمد. سریع پنجره را بستم . یک هفته تمام گذشت ولی خسرو به دیدنم
نیامد. اواخر هفته بود که دکتر واعظی آمد و بخیه هایم را کشید. بعد از یک هفته به حمام رفتم . جاي 5 بخیه صورتم
حسابی بی ریختم کرده بود .
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٢٩
شب عید بود و بوي سبزي پلو با ماهی توران خانم تمام ساختمان را پر کرده بود. واي چقدر دلم براي مادر و دستپختش
تنگ شده بود. توي این فکر بودم که مهري وارد شدو گفت :
خانم ، آقا می خواهند شام را پایین بخورید .
پوزخندي زدم و گفتم :چه عجب آقا یادشان آمد من هم توي این خانه هستم .
مهري چیزي نگفت و از اتاق خارج شد . موهام رو برس کشیدم و آرایش ملایمی کردم .یکی از لباس هاي ساده ام را
پوشیدم . به طبقه اول رفتم میز چیده شده بود. خسرو سر میز بود . بی اعتنا از کنارش گذشتم و انتهاي میز درست
روبرویش نشستم . توران مشغول سرو سوپ بود. سنگینی نگاه خسرو را حس می کردم . بعد از اینکه توران رفت پرسید :
زخم روي پیشانی ات چطور است؟
پوزخندي زدم و گفتم :
نمی دونم باید از جناب عالی پرسید . از لطف و رسیدگی شما .
خسرو با صداي بلند خندید و گفت:
تو چاره ات نشد؟ نکنه آن طرف پیشانی ات هم پارگی می خواهد .
خندیدم و گفتم :
بدم نمیاد. چوب معلم گله . هرکی نخوره خله. تا وقتی خانم و بزرگ نشم زیاد از این کتکها میخورم .
خسرو ظرف سوپش را برداشت و کنارم نشست و به زخمم نگاه کرد و گفت :
نه مثل اینکه آن ضربه عقلت را سرجایش آورد . به آینده ات امیدوار شدم.
خسرو سر جنگ داشت هرچه من می گفتم یک جواب حی و حاضر می داد . ترسیدم و سرم را پایین انداختم و مشغول
خوردن شدم . همه چیز سوت و کور بود مثلا شب عید بود هیچ چیزش شبیه خانه پدرم نبود . بعد از شام خسرو کنار
تلویزیون نشست و سیگار روشن کرد. حتماانتظار داشت کنارش بنشینم . هوا بارانی بود و دلم میخواست توي این هوا قدم
بزنم . به اتاقم برگشتم و لباس پوشیدم به باغچه پشت ساختمان رفتم و روي تاب نشستم و زل زدم به قطرات باران . بالاي
تاب سایبان داشت و از گرند باران در امان بودم .
صداي خسرو را از پشت سرم شنیدم که گفت:
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٣٠
چرا از من فرار می کنی ؟من دوست دارم چرا نمی خواهی قبول کنی ؟ من از بابت رفتار آن روز معذرت می خواهم . اگر می
بینی که یک هفته به دیدنت نیامدم چون تحمل سر باندپیچی شده ات را نداشتم .
اعتراف می کنید ؟من که اعتراضی ندارم، تنهام بگذارید .
خسرو تکان محکمی به تاب داد و به داخل برگشت . بغضم شکست و اشک روي گونه هایم غلتید و به سرعت به عقب و
جلو می رفت و باران تازیانه وار به چهره ام می خورد .
صبح وقتی بیدار شدم کمی تب داشتم و حسابی سرماخورده بودم . سال تحویل ساعت یازده ظهر بود. حمام کردم .
بهترین لباسم را پوشیدم . وقتی رفتم پائین خسرو داشت تلفنی صحبت می کرد. سلام کردم و با سر جواب داد. وقتی
گوشی را گذاشت آمد کنارم و سرتا پایم را ورنداز کرد .
-مادرت بود براي ناهار دعوتمان کرده برویم منزلشان نظرت چیه ؟دوست داري بریم؟
به روي خودم نیاوردم ولی قند توي دلم آب شده . در جواب خسرو به لبخندي اکتفا کردم. خسرو امروز جذابتر شده بود .
این اولین بار بود با لباس سفید می دیدمش. اصلاح کرده و چشمانش مانند مروارید می درخشید. نگاهش یک جوري بود
تیز و مخوف و نافذ و ترسناك. ولی هرچه بود دلم را لرزاند. خداي این مرد هیچ چیز کم نداشت . از سفره هفت سین به
خاطر مهتاب خبري نبود. می دانستم که خواهر ناتنی خسرو بوده است. رو به روي خسرو روي مبل نشستم گفت:
امروز با خانواده ات خداحافظی کن . عصر می رویم آستارا نوعید مهتاب است مادرم خواست اونجا باشیم .
دل به دریا زدم و گفتم :
دلم می خواهد از مهتاب بیشتر بدانم. .
هاله اي از غم چهره اش را پوشاند . به آتش شومینه خیره شد و گفت :
زلزله رودبار یادته؟ من فرانسه بودم . مهتاب 5 سال بیشتر نداشت زلزله که شد همه خانواده اش را از دست داد. مهتاب
دختر دوست پدرم بود. پدر وقتی فهمید سرپرستی اش را قبول کرد. وقتی پدر سرطان گرفت و مرد مادرم توي تهران تاب
نیاورد و همراه مهتاب به آستارا رفت .
من تازه برگشته بودم . مهتاب مثل باد بزرگ شد. تازه برایش اتومبیل خریده بودم که براي رفتن به کلاس کنکور راهی
تهران شد و در راه تصادف کرد. مهتاب دختر مهربونی بود و زیبا .ولی قلب مهربانش توي سینه توي مغروره ظالم می تپه
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٣١
یهو وسط حرفش دویدم و گفتم:
پسیه خاطر مهتاب دوستم داري ؟
این جوري فکر می کنی ؟
لبخند تلخی زدم و گفتم :
ظاهرا که اینطوره
اشتباه می کنی من خودت رو دوست دارم. حتی اگر مهتاب زنده بود و تو رو جاي دیگه میدیدم بازم باهات ازدواج می
کردم . حالا چه به اجبار و چه از سر دلخواه
نگاهی به ساعت انداختم چیزي به تحویل سال نمانده بود. چند دقیقه بعد گوینده اعلام کرد سال تحویل شد. خسرو قرآن
را برداشت و چند آیه زمزمه کرد . قران را بوسید و به سمت من آمد. بوسه اي بر پیشانی داغم نهاد و گفت: عیدت مبارك
جعبه اي از داخل کتش بیرون آورد و گرفت سمت و گفت:
قابل تو رو نداره
جعبه کوچکی که شباهت جعبه طلا داشت . تشکر کردم و گفت:
مثل اینکه تب داري دیشب خودت رو سرما دادي
خندیدم و گفتم:
چیزي نیست فقط کمی داغم
مشغول باز کردن هدیه خسرو شدم . واقعا با سلیقه بود . یک دستبند ظریف طلاي زیبا بود. نگاهش کردم نگاهش جادویم
کرد. و قلبم را تکان داد سعی کردم خونسرد باشم خودم دستبند را به دستم انداختم و براي رفتن به خانه پدر به اتاقم
رفتم و آماده شدم.
مادر با دیدن من و خسرو اسپند دود کرد. خسرو خیلی قشنگ شده بود و به چشم می آمد. همه دوستش داشتند
مخصوصا پدر و مادر. خسرو براي همه هدیه گرفته بود. براي مادر یک انگشتر فیروزه، براي پدر یک ساعت مچی طلا و
براي شاهین و شایان هرکدام یک کامپیوتر کیفی . پدر هم سنگ تمام گذاشته بود. براي خسرو یک زنجیر طلا همراه با الله
گرفته بود و براي من زنجیر وان یکاد که سنگین بودند. مادر براي ناهار جوبجه کباب و خوراك زبان گوساله درست کرده
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٣٢
بود که مورد پسند خسرو قرار گرفت.هنوز سر میز غذا نشسته بودیم که زنگ خانه به صدا آمد.خانواده عمو هادي آمده
بودند . آرزو کردم علی همراهشان نباشد. از برخورد علی و خسرو می ترسیدم. آرزوم جواب نداد علی آخرین نفري بود
که وارد شد. وقتی گلدان پر از بنفشه را روي میز گذاشت چشمش خورد به من و خسرو . رنگ از رخسارش پرید و به ناچار
جلو آمد و با پدر و شاهین دست داد وآخر با خسرو دست داد و روبوسی کرد. حال خسرو هم بهتر از علی نبود . پوست
سفیدش از عصبانیت سرخ شده و به من خیره بود. رفتارم را مقابل علی زیرنظر گرفته بود. علی بعد از روبوسی با مادر به
سمتم آمد و نگاهش را به زمن دوخت و سلام کرد و گفت :
سلام دخترعمو سال نو مبارك
با دستپاچگی و ترس گفتم: سال نو شما هم مبارك
به بهانه جمع کردن میز از سالن خارج شدم . که زن عمو و مهناز صدام کردند.به ناچار به سالن برگشتم و کنار خسرو
نشستم . از عمو و زن عمو دلخور بودم ولی دیگر همه چیز تمام شده بود و من زن خسرو بودم . زن عمو لبخندي به پهناي
صورتش زد و به من و خسرو از بابت ازدواجمان تبریک گفت. علی سر به زیر بود و نگاهش به فرش. مادر و خسرو مشغول
پذیرائی بودند. آب بینی ام راه افتاده بود . دستمالی از روي میز برداشتم . مادر دید و گفت :
چیه شقایق باز که خودت رو سرما دادي
خسرو خندید و گفت :
خانم دیشب هوس تاب بازي کرده بود خودشو سرما داد .
بعد سرش رو نزدیک آورد و گفنت :
عزیزم می خواي قبل سفر بریم دکتر
دلم نمی خواست جلوي علی با من اینجوري صحبت کنه . اخمی کردم و گفتم:
نه حالم خوبه
به بهانه آوردن چاي به داخل آشپزخانه رفتم و آبی به صورتم زدم . احساس می کردم با دیدن علی حالم بدتر شده. نمی
دانم درست باشد یا نه ولی باز هوائی شدم و عشق علی زد به سرم . و نگاه تند و آتشین خسرو را از یاد بردم. داشتم
چاي می ریختم که خسرو داخل آمد. گرفته و عبوس بود. نگاه تندي به من انداخت و گفت :
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٣٣
لازم نکرده تو چاي ببري برو آماده شو باید برویم .
می دانستم اگر اطلاعت نکنم باز جنگ اعصاب می شود. لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
باشه الان آماده می شم .
آماده شدم و به داخل پذیرائی آمدم . مادر تا مرا دید با ناراحتی گفت :
شما که تازه آمدید کجا می روید؟
ممنون مادر باید برویم آستارا هنوز شقایق وسایلش را جمع نکرده . از همه خداحافظی کردیم و خارج »: خسرو گفت
شدیم .
در طی مسیر خسرو سکوت کرده بود باز در عالم علی بودم . ساعت دو بعدازظهر بود که ساك کوچکی بستم و به همراه
خسرو راهی آستارا شدیم . مسکن و آرامبخشی که خورده بودم تمام طول سفر مرا به خواب برد. ساعت هشت بود که به
ویلاي مادر خسرو رسیدیم. محیط بیرمن ویلا یک طرف دریا بود و طرف دیگر پر بود از درختان پرتغال و نارنج و کیوي و
گلهاي بنفشه و همیشه بهار. تازه از اتومبیل پیاده شده بودم که مادر خسرو در لباس گیپور مشکی با ظاهري زیبا و
آراسته به استقبالمان آمد . چندبار صورت تب دارم رابوسید . سرش را روي سینه ام گذاشت و گفت :
اجازه بده صداي قلب نازنینت رو بشنوم . تو یاد مهتاب رو برام زنده می کنی
از این کارش خوشم نیامد. من شقایق بودم . کسی که به اجبار و احتیاج همراه خسرو بود . در بدو ورودم احساس خوبی
نسبت به مادر خسرو نداشتم . همگی وارد ویلا شدیم. ویلاي شیک و تجملاتی بود . چند نفري از اقوام خسرو در پذیرائی
نشسته بودند که به احترام ما ایستادند. مادرجان کنارم آمد و گفت :
عروس خوشگلم شقایق عزیز
سلام دادم و با خانم ها دست دادم. خسرو هم همینطور . هواي آستارا سرد و بارانی بود و من سردم شد . روي یک کاناپه
نشستم و خسرو هم آمد و کنارم نشست .جالب بود آنقدر مهمانی تشریفاتی و مجلل بود که هیچ شباهتی به نوعید مهتاب
نداشت. خسرو خسته بود . مدتی نگذشت که میز شام آماده شد و همگی سرمیز حاضر شدند . خسرو میلی به شام
نداشت از همه عذرخواهی کرد و به بالا رفت . حال من هم بهتر از خسرو نبود. مخصوصا تحمل نگاههاي مردهاي حاضر در
جمع را نداشتم . انگار از کره ماه آمده بودم. کم کم ویلا خلوت شد . نگاه مادر جان پر از محبت بود و عشق برخلاف 2
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٣٤
ساعت قبل ازش خوشم آمد .
مادرجان گفت: تو رو بیمارستان دیدم اما نمی دونستم می خواد باهات ازدواج کنه . آخه نمی خواست با کسی ازدواج کنه .
اما حالا که می بینمت ،می بینم حق داره . شقایق چشمات آدم رو جادو می کنه.
در جوابش به لبخندي اکتفا کردم .وقتی خستگی و بیماریم رو دید گفت بقیه حرفها براي بعد . دنبال من بیا
به طرف طبقه بالا راه افتاد .به اولین اتاق که رسید در را باز کرد . آه از نهادم برخاست . باید با خسرو توي یک اتاق می
خوابیدم . خسرو روي تخت دراز کشیده بود و سیگار می کشید . با دیدن مادر فورا از روي تخت بلند شد . مادر جان رو به
خسرو گفت :
خسرو جان چیزي نمی خواهی برات بیاورم .
خسرو گفت: نه مادرجان . همه چیز هست. شما برو استراحت کن
مادر رفت. مستاصل بودم . خسرو فهمید و لبخند تلخی زد و گفت:
مجبوري چند شب من رو تحمل کنی . مطمئن باش باهات کاري ندارم . من روي کاناپه می خوابم.
با ترس و دلهره دراز کشیدم که گفت :
شقایق
بله ؟
یک خواهش ازت دارم قبول می کنی ؟
دلم هري ریخت. با آهنگی لرزان گفتم
بگو چی می خواي؟
نگاهش به سقف خیره بود و گفت :
توي این مدت که اینجاهستیم با من سردي نکن. حداقل پیش مادر. دلم نمی خواد فکر کنه مشکلی داریم . نمی خوام فکر
کنه عروسش از تنها پسرش متنفره و با اجبار باهاش عروسی کرده
پوزخندي زدو و گفتم :
این مشکل رو خودت درست کردي . باشه هرچی تو بگی
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٣٥
بغض راه گلوم رو بست
شقایق از چی می ترسی ؟از خسرو که شوهر قانونی توست؟ و بخاطر وظیفه شر عی ات سرش منت می ذاري؟ بلند شدم و
به دیواره چوبی تخت تکیه دادم . خسرو خوابیده بود . هنوز می ترسیدم . خنده دار بود از محرم خودم شوهر خودم می
ترسیدم . زیر نور آباژوري که بالاي سر خسرو بود خوب به چهره اش دقیق شدم هیچ عیبی نداشت سرم را روي زانو
گذاشتم و یک دل سیر گریه کردم . میان اشک هایم بخواب رفتم . نیمه هاي ب بود که احساس کردم چیزي روي بدنم
سنگینی می کند . جیغ بلندي کشیدم و با وحشت بلند شدم . خسرو روي تخت ایستاده بود و با دستپاچگی گفت :
آروم باش عزیزم . شومینه خاموش شده بود می خواستم پتو بندازم روت . بخدا کاریت ندارم .
می خواست قلبم از سینه بیرون بزنه . مادر جان ضربه اي به در زد و سراسیمه وارد شد
چی شده خسرو جان ؟ شقایق چرا جیغ زد؟
چیزي نیست مادر کابوس دیده . لطفا یک لیوان آب قند بیاورید .
مادر جان از اتاق خارج شد و خسرو کلید بالاي تخت را زد و با درماندگی به من گفت :
حالت خوبه ؟ معذرت می خوام که ترسوندمت
سکوت کردم و از خجالت سرم را به زیر انداختم . مادر جان با لیوانی آب قند وارد شد . و چشمش به کاناپه اي که خسرو
رویش خوابیده بود افتاد . لبخند کمرنگی زد و خارج شد . خسرو هم سیگارش را روشن کرد و روي کاناپه دراز کشید و
رویش را از من برگرداند . از خسرو خجالت می کشیدم . احساس کردم شانه هایش می لرزد . بلند شدم و به سمتش رفتم .
روي زمین زانو زدم و خیلی آهسته گفت:
خسرو معذرت می خوام . من فقط ترسیدم
خسرو با صداي گرفته گفت :
موردي براي ترس نبود . من که گفتم کاري بهت ندارم. بعدشم من شوهرتم .
می دونم من فقط به یک مدت زمان نیاز دارم تا به همه چیز عادت کنم .
«: خسرو برگشت . پشت پرده اي از اشک خیره شد توي صورتم و گفت
من نمی خواهم هم عادت کنی و نه به اجبار کنارم بمانی فقط یک سال تحملم کن . بعد از آن اگر دلبستگی درونت به
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٣٦
وجود نیامد خیلی راحت جدا می شویم . حالا برو با خیال راحت استراحت کن .
بلند شدم و رفتم روي تخت دراز کشیدم . خسرو راست می گفت شومینه خاموش و اتاق سرد بود . پتو را روي سرم
کشیدم و سعی کردم بخوابم . ولی خواب دیگر با من قهر بود و می دانستم که خسرو هم بیدار است و به عاقبت زندگی
مان می اندیشد.
روز بعد نزدیک ظهر بود که بیدار شدم. خسرو داخل اتاق نبود. کناره پنجره ایستادم هوا صاف و دریا آبی و آرام بود.
خسرو روي یک تخته سنگ کنار دریا نشسته بود . نمی دانم به یکباره آن همه نفرت و بیزاري چطوري از وجودم رخت
بسته بود . دوستش نداشتم ولی دیگر از او متنفر نبودم . به قول خودش نمی خواستم بهشش عادت کنم باید بهش دل می
بستم . رفتم حمام حسابی سرحال شدم . حالم نسبت به روز قبل بهتر شده بود . آرایش ملایمی کردم شلوار جین آبی با
یک پلیور بهاره آبی پوشیدم درست رنگ دریا . موهام رو بالاي سرم بستم و پایین رفتم باز هم مهمان داشتند. خانواده
خاله خسرو بودند مادرجان با افتخار گفت :
عروس نازم شقایق
بازهم با همه دست دادمو کنارش نشستم . بوسه اي بر صورتم زد و گفت :
دخترم دیشب حسابی نگرانت شدم . بهتري؟
خیلی خوبم .
پاشو برو صبحانه بخور . خسرو هم هنوز نخورده
صبر می کنم با خسرو بخورم
خانواده خاله خسرو برخلاف مهمانهاي دیشب خونگرم و مهربان بودند. خسرو آمد و با دیدنم لبخندي زد و بالاي سرم
ایستاد و گفت:
امروز چطوري؟ حالت بهتر شد؟
خوبم. بریم صبحانه بخوریم که خیلی گشنه ام
مادرجان گفت :
خسرو شقایق خیلی دوستت داره چون هرچی گفتم برو صبحانه ات رو بخور گفت با خسرو می روم .
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٣٧
خسرو لبخند معنی داري زد و گفت:
پس بلند شو که منم خیلی گرسنه ام
یک هفته تمام آستارا بودیم . خسرو اغلب رو یا نبود یا وقتی بود مشغول شنا و سوارکاري بود . وقتی هم با هم بودیم همه
رفتارش تظاهر و ریا بود . . خودش هم براي برقراري ارتباط با من تلاشی نمی کرد. فقط شب ها باهم زیر یک سقف بودیم .
من این طف و خسرو آن طرف اتاق . خسرو تا صبح بیدار بود یا سیگار می کشید یا کتاب می خواند به حدي که تنفس
براي من مشکل می شد. اگر حضور مادرجان نبود دیوانه می شدم . تفریح من شده بود دریا . و نقاشی و طراحی کنار دریا .
روز هفتم عید بود و هوا گرم و عالی بود .خسرو یکی دو روز بود اصلا به ویلا نیامده بود . مادرجان حسابی کلافه بود.
مشغول تماشاي تلویزیون بودم که خسرو وارد سالن شد . من هم به ظاهر حواسم به تلویزیون بود . مادرجان هم مشغول
تماشاي شام بود . .با دیدن خسرو فریادش بلند شد و گفت :
کجا بودي خسرو ؟ خجالت نمی کشی ؟مثلا شقایق رو آوردي مسافرت . همه اش پی تفریح خودتی
خسرو با صداي بلند خندید و گفت :
مادر شوهرم مادرشوهرهاي قدیم معلومه اینجا چه خبره؟
آمد کنارم روي کاناپه نشست . دست انداخت روي شانه هایم با لحنی مشمئز کننده گفت :
عزیزم حوصله ات سر رفته ؟
خسرو حالت معمولی نداشت . رفتارش غیر عادي و جلف می نمود. چشمانش سرخ و دهانش بوي بدي داشت . بی پروا
چند بار جلوي مادرش صورتم را بوسید . از خجالت سرخ شدم و سر به زیر انداختم . مادر جان با خشمی آشکار گفت :
باز هم رفتی زهر ماري کوفت کردي ؟
تازه فهمیدم که آقا مست است . برگشتم و با تعجب نگاهش کردم . حالت او عادي نبود . سیب سرخی از داخل ظرف میوه
برداشت و با ولع مغول خوردن شد و گفت :
سخت نگیر مادر زیاد نخوردم در حد یک فنجان خوردم
به سمت من خیز برداشت . دستم را سخت در دستش گرفت و بلند شد و من را وادار به ایستادن کرد و گفت:
پاشو عزیزم می خواهم بریم کمی کنار ساحل قدم بزنیم
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٣٨
با ترس به مادرجان نگاه کردم . لبخند آرامبخشی زد و اشاره کرد بروم . به طرف ساحل رفتیم . خسرو تلو تلو خوران مرا
همراه خود می کشید. به ساحل که رسیدیم من روي یک تخته سنگ نشستم و خسرو با لباس داخل آب رفت . دریا آرام
بود. کمی بعد از شنا کردن به ساحل برگشت و روي ماسه ها دراز کشید و گفت :
شقایق فردا صبح می رویم ویلاي خودم چالوس . برو وسایلت رو جمع کن و آماده باش
من که دنبال یک راه فرار بودم خدا خواسته به طرف ویلا و مستقیم اتاقم رفتم و از ترس و ناراحتی زدم زیر گریه .
یکساعت بعد مادرجان براي شام صدایم کرد. خسرو با یک روبدشامبر قهوه اي رنگ روي زمین جلو شومینه خوابیده بود .
مادرجان فهمید که گریه کردم گفت :
نترس تا صبح حالش خوب می شود . گفت می خواهید به چالوس بروید . اگر دوست نداري اینجا بمان
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
ممنون مادرجان باید همراه خسرو بروم . من نمی ترسم باید به این وضع عادت کنم
آفرین دخترم اگر سخت نگیري درست می شود. خسرو پسرم است خوب می شناسمش لج باز و مغرور و کمی خودخواه
ولی خیلی دوست داره و عشق کلیده مشکلاته
بعد از شام ظرفها رو شستم و رفتم و سریع خوابیدم . صبح وقتی بیدار شدم خسرو توي اتاق خودمان روي کاناپه خوابیده
بود . یک ساعت بعد از مادرجان خدافظی کردیم و به سمت چالوس حرکت کردیم . برعکس روز قبل خسرو آرام بود و از
تظاهر هم خبري نبود .
بعدازظهر رسیدیم . ویلاي بزرگی بود که کنار رودخانه کرج قرار داشت و اطرافش پر بود از درختان گیلاس . ویلا مجلل و
بزرگ بود و چند اتاق خواب داشت و توسط مردي میانسال با همسرش به عنوان سرایدار اداره می شد. یکی از اتاقها که رو
به باغ بود را انتخاب کردم و وسایلم را آنجا گذاشتم . خبري از خسرو نبود. زن سرایدار مشغول تهیه غذا بود . از او سراغ
خسرو را گرفتم . گفت رفته گچسر خرید . مهمان دارند. کنجکاو شدم و پرسیدم مهمان هاشان چه کسانی هستند .
زن سرایدار لبخند معنی داري زد و گفت :
چند نفر از دوستانشان . زیاد این جا می آیند خان .
توجهی نکردم گرسنه بودم . به سراغ یخچال رفتم . سالاد الویه آماده بود . یک ساندویچ درست کردم و مشغول خوردن
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٣٩
شدم . مهمان هاي خسرو همان شب رسیدند . هشت نفر بودند . چهار مرد و چهار زن . من توي اتاق خودم بودم که آمدند
. در را از پشت قفل کردم و بیزون نیامدم . چند ضربه به در اتاق خورد خسرو بود. وقتی دید جواب نمی دهم صدایش
درآمد و گفت :
شقایق در رو باز کن و گرنه قفل در رو می شکونم .
از این دیوانه هیچ بعید نبود. در را باز کردم حسابی عصبانی بود وارد اتاق شد و در را بست . با عصبانیت گفت :چرا در اتاق
را قفل کردي ؟چرا نمی یاي با مهمانها آشنا بشی
تمایلی به آشنائی با مهمانهایت را ندارم
پوزخندي زد و گفت :
ساکت شو . دیگه داري حوصله ام رو سر می بري . پاشو به زبون خوش بیا تا با کتک و اردنگی نبردمت
.بغض کردم و تمام بدنم لرزید نمی دانم چرا مقابلش همیشه کوتاه می آمدم . بیرون رفتم و خسرو معرفی ام کرد. و فقط
گفت شقایق . آقایان همه مثل خسرو کارخانه دار بودند و خانمها با لباسهاي جلف دوستانشان . نمی دانم خسرو چرا نگفت
من همسرشم . توي جمعشان من فقط غریبه بودم . خیلی راحت و بی بند و بار بودند . باورم نمی شد خسرو هم یکی از
آنها باشد . و یا توقع داشته باشد منم مثل خودش رفتار کنم . من طور دیگري تربیت شده بودم . شام آماده شد. سوسن
زن سرایدار علاوه بر غذائی که خسرو از بیرون گرفته بود چند نوع خورشت محلی هم آماده کرده بود. زیر نگاههاي
حریص و هرزه دوستان خسرو نتوانستم شام بخورم . بعد از خوردن شام بساط میگساري پهن شد. یکی از خانمها به نام
آزیتا گیلاسی پر کرد و به سمت من آمد پس خسرو می خواست من هم یکی از آنها باشم . لبخندي زدو و گیلاس را گرفتم
و تشکر کردم عمدا به خسرو نگاه کردم و گیلاس را نزدك لبم بردم . خسرو سریع بلند شد آمد کنارم گیلاس را از دستم
گرفت و از پنجره به بیرون پرتاب کرد. در جوابش فقط خندیدم . نگاه تندي به آزیتا انداخت و کنارم نشست . همه با
تعجب به ما نگاه کردند. خسرو متوجه شد و گفت :
با عرض معذرت ما خسته ایم شما از خودتان پذیرائی کنید اتاق ها براي خواب آماده هستند .
از جا برخاست و به من اشاره کرد همراهش بروم . با هم وارد اتاق خواب شدیم و خسرو در را از پشت قفل کرد . نگاه تندي
به من انداخت و با غضب گفت:
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٤٠
دیگه از این غلطا نکنی ها تو با اینا فرق داري
پوزخندي زدم و گفتم:
ولی فکر می کردم تو دوست داري یکی از اینا باشم .
دستش را روي هوا چرخاند و کشیده اي محکم روي گونه ام نواخت و فریاد زنان گفت:
خفه شو! تو می دونی اینا چیکاره ان ؟
با نفرت نگاهش کردم و با بغض گفتم:
جدا پس براي چی من رو آوردي اینجا؟ چرا بهشون نگفتی همسرتم . دیونه ي عقده اي چی از جونم می خواي . من که نمی
خواستم از اتاق بیام بیرون .
روي تخت دراز کشیدم و پتو را روي سرم کشیدم . خسرو کنارم دراز کشید پتو را از روي سرم کنار زد و با لحنی ملایم
گفت:
معذرت می خوام حق با تو بود ولی قبول کن کار تو هم اشتباه بود تو خانمی . دوست ندارم مثل اونا باشی
دستش را روي گونه ام کشید و گفت :
خیلی دردت آمد ؟ لعنت به این دل که عقل و منطق سرش نمی شه . معذرت می خوام دست خودم نبود .
دستش رو پس زدم و رو برگردوندم و گفتم:
برو حوصله ات رو ندارم . تنهام بذار
خسرو خنده اي بلند سر داد و گفت:
لج نکن دیوانه ترم میکنی . اگر بدانی چقدر دوست دارم اذیتم نمی کردي .
پتوئی از داخل کمد برداشت و جلو شومینه دراز کشید . تا نیمه هاي شب صداي خنده هاي هرزه و بلند اجازه خواب به من
نداد . ولی خسرو راحت خوابیده بود معلوم بود به این جور برنامه ها عادت دارد.
صبح که بیدار شدم خسرو داخل اتاق نبود . با عجله بلند شدم جلو آینه رفتم . خوشبختانه جاي سیلی اش کبود نشده
بود و فقط کمی سرخ بود . در اتاق قفل نبود. در را از پشت قفل کردم و به حمام رفتم . روي دنده لج افتاده بودم.حسابی به
خود رسیدم و آرایش کردم . بلوز و شلوار جین سفید رنگی پوشیدم و موهام رو روي شانه ام ریختم و تل سفید رنگی زدم
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٤١
. وقتی از اتاق خارج شدم همه دور میز نشسته بودند و مشغول صرف صبحانه بودند . یک چهره تازه بین جمع بود که از
همه جوانتر بود . خسرو با دیدن من به مرد جوان که کنارش نشسته بود اشاره کرد و گفت :
اشکان جان عشق من شقایق
خنده ام گرفت . حالا شده بودم عشقش . سلام کوتاهی کردم و کنار خسرو نشستم . برایم یک فنجان چاي ریخت و
مشغول لقمه گرفتن براي من شد . مثل یک مادر که به بچه اش صبحانه می دهد. بعد از صبحانه به محوطه بیرون ویلا
رفتند هوا صاف و آفتابی بود . کنار رودخانه نشستم و به جریان تند آب خیره شدم . زندگی من هم مثل این رودخانه بود.
به یاد رفتار شب گذشته خسرو افتادم ناخودآگاه بغض راه گلوم را گرفت . نه من این زندگی رو نمی خواستم خسرو را نمی
خواستم من از جنس این ها نبودم . سردم شد و لرزم گرفت . به داخل برگشتم . وقت خوردن داروهایم بود . سوي شرت
سرمه اي رنگم را پوشیدم و داروهایم را خوردم . دفتر طراحی ام را برداشتم و دوباره بیرون رفتم . آن طرف رودخانه پر
بود از درختان گردو و گیلاس پل باریکی دو طرف رودخانه را بهم وصل می کرد. به آرامی از روي پل رد شدم رفتم آن
طرف روي تخته سنگی نشستم هرکسی مشغول کاري بود . سرایدار اجاقی درست کرده بود و مشغول درست کردن کباب
براي ناهار بود و بقیه دور یک میز نشسته بودند و مشغول کارت بازي بودند. خسرو هم با مهمان جدیدش که اشکان نام
داشت در حال قدم زدن بود . اشکان جوانی بلند قد با اندامی ورزشی و چهره اي گندمگون و چشمانی سبز و موهائی
حالت دار و فر داشت . رفتاري متین و آرام داشت برخلاف بقیه دوستان خسرو
دفتر طراحی ام را گشودم و مشغول طراحی شدم . طراحی از کلبه چوبی سرایدار که جلو در ویلا بود و از این نقطه دید
خوبی داشت کشیدم . نمی دانم چه مدتی مشغول طراحی بودم که حضور شخصی را کنارم احساس کردم.اشکان کنارم
ایستاده بود و با لذت به نقاشی ام خیره شده بود.سلام کردم . با خوشروئی جوابم را داد و کنارم نشست . خوب طرح را
ورنداز کرد و گفت :
نقاشی شما عالی است .
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
لطف دارید این جورهام که شما می گویید نیست .
اشکان خوب وراندازم کرد و گفت :
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٤٢
چرا تنها نشستید و از جمع دوري میکنید؟
چون از این جمع ها خوشم نمی یاد و به اجبار اینجام
به اطراف نگاه کردم . خبري از خسرو نبود و جز سرایدار و همسرش کسی بیرون نبود سراغشان را از اشکان گرفتم .
رفتند داخل ویلا ، خسرو خان هم همراه یکی از بچه ها رفت گچسر خرید .
مدتی مکث کرد و گفت :از کی نقاشی می کنید .
از ده سالگی بیشتر با رنگ و روغن کار می کنم . طراحی ام زیاد خوب نیست .
اشتباه می کنید کار شما عالی است . هرچند تابلوهاي رنگ روغنتان را ندیدم . تحصیلاتتان چیه؟
دانشجوي سال سوم نقشه کشی بودم . یک ترم مرخصی گرفتم
براي چی؟
بیمار بودم . پیوند قلب داشتم.
با ناراحتی گفت:
جدا؟ حالا چطورین؟
می بینین که فعلا زنده ام . شما ظاهرا با بقیه فرق دارید؟
اشکان خندید و گفت:
چه فرقی ؟ من هم پسر یکی از این مفت خور ها هستم
از صداقت اشکان خوشم آمد . دلم می خواست از طریق اشکان از خسرو بیشتر بدانم .
گفتم :
چطور مگه منظورتان از مفت خور ها چیست؟
ناراحت نباشید . منظورم خسرو خان نیست . خسرو با همه اینها فرق دارد . پایش را از مرز قانون فراتر نمی گذارد و براي
پولی که در می آورد زحمت می کشد . ولی بقیه آقایان هرکدام از یک راه خلاف کسب در آمد می کنند .
خندیدم و گفتم :
و شما؟
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٤٣
من هیچ کاره ام، پزشک هستم . پدرم در یکی از کارخانه هایش با خسرو شریک است. می توانم یک سوال خصوصی از
شما بپرسم
بفرمائید؟
زل زد توي چشمانم و گفت :
رابطه شما و خسرو از چه نوعیه؟
از طرز برخورد خسرو با خودم انتظار چنین سوالی را داشتم لبخند تلخی زدم و گفتم :
من نامزدشم، همسر عقدیشم
اشکان به شدت جا خورد . مدتی زل زد به صورتم و گفت :
باور نمی کنم . شما از زمین تا آسمان باهم فرق دارید . هرچند گفتند علف باید به دهن بزي شیرین بیاد . ولی خسرو چرا
اشاره اي به موضوع نکرد؟
از صراحت کلامش جا خوردم . دیگر زیادي داشت کنجکاوي می کرد. خسرو را دیدم که روي پل بود و داشت می آمد این
طرف . چهره اش گرفته و عبوس بود جلو آمد و لبخند کمرنگی زد و گفت:
اشکان جان پدر زنگ زدند و گفتند باهاشون تماس بگیر
اشکان عذرخواهی کرد و رفت
خسرو کنارم نشست و گفت:
خوب باهم گرم گرفته اید .
لحنش کنایه آمیز و پر از تمسخر بود. در جوابش لبخند زدم و گفتم :
براي این که توي این جمع آدم حسابی تره
خسرو با خشمی آشکار گفت :
جدا؟ حتی از من؟
از نگاه و لحن تهاجمش ترسیدم و سکوت کردم . مدتی مکث کرد و گفت :
برو آماده شو بر می گردیم تهران . فردا وقت دکتر داري
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٤٤
خوشحال شدم چون هم دلم براي خانواده ام تنگ شده بود و هم توي خانه کمتر خسرو را می دیدم. دستم را گرفت و بلند
شدم و به طرف میز غذا رفتیم . همراه خسرو به دیگران ملحق شدیم کنار خسرو درست روبه روي اشکان نشستم و از
ترس خسرو سرم رو بلند نکردم .
بعد از ناهار بساط مشروب به پا شد حوصله جمع را نداشتم . مخصوصا خسرو که بعد از خوردن کنترل خودش را از دست
می داد. به اتاقم رفتم در را قفل کردم و قرص خوردم و خیلی زود خوابم برد. عصر بود که با صداي ضربه اي به در بلند
شدم . سراسیمه بلند شدم و در را باز کردم . خسرو بود . مست بود و حال درستی نداشت چشمانش دریده بود . خودش را
انداخت داخل اتاق و در را بست. وحشت کرده بودم اینجا دیگر از مادرش خبري نبود. به یاد حرفهاي مادرش افتادم . باید
باهاش مدارا می کردم . جلو آمد و دستم را گرفت روي تخت نشاندم کنارم نشست و با لحن چندش آوري گفت :
عزیزم حالت خوبه ؟ اومدم حالتو بپرسم . خوبی؟
با ترس و اضطراب گفتم:
آره خوبم نمی خواهی بریم تهران ، من آماده ام
سرش را جلو آورد . با ولع بوسه اي از لبهایم گرفت و گفت :
حالا چه عجله اي داري عزیزم ؟وقت زیاده بالاخره می ریم .
از بوي بد دهانش چندشم شد . و حالت تهوع بهم دست داد سریع به دستشوئی رفتم و هرچه خورده بودم بالا آوردم .
کمی حالم بهتر شد . هواي پذیرائی هم بوي مشروب و عرق تندي می داد هرکس یک گوشه اي افتاده بود . به سرعت از
ویلا خارج شدم و کنار رودخانه رفتم . اشکان کنار استخر نشسته و سیگار می کشید . از هرچی مرد متنفر بودم مخصوصا
خسرو .
یک ساعت همان جا نشستم تا سروکله خسرو پیدا شد . حالش بهتر بود . لبخندي زد و گفت :
شقایق معذرت می خوام حالم اصلا خوب نبود .
سکوت کردم ادامه داد و گفت :
برو آماده شو می رویم تهران .
همه آماده رفتن شدن . ساکم را برداشتم .
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٤٥
اشکان کنارم آمد و گفت :
شقایق خانم خواهشی دارم .
گفتم: بفرمائید .
گفت :آن طراحی که صبح کردید را می خواهم . دفتر طراحی را بیرون آوردم و نقاشی مربوطه را از دفتر جدا کردم و به
دستش دادم.
گفت :امضا لطفا
امضایش کردم و به دستش دادم.
خسرو جلو آمد و گفت :
آماده اي شقایق ؟ دستم را دراز کردم :
لطفا سوئیچ . نمی خواهی با این حالت بنشینی پشت فرمان؟
اشکان موذیانه نگاهم کرد و خسرو گفت:"
شوخی می کنی . مگر از جانم سیر شده ام که تو بنشینی
نه عزیزم من از جانم سیر شده ام . می دانی که تازه از مرگ فرار کردم . آن هم به قیمت گزافی
خسرو کلافه شد و سوئیچ را داد دستم . سوار شدیم و ماشین را روشن کردم دست فرمان خیلی خوب بود . شش ماشین
مدل بالا از ویلا خارج شدند تقریبا همه رانندگانش مست و مدهوش بودند.خسرو آرام نشسته بود و حرکات مرا زیر نظر
داشت . نزدیک سد که از پلیس راه عبور کردیم . دوستان خسرو جاده خطرناك چالوس ا به پیست اتومیبل رانی تبدیل
کردند. جاده دو طرفه بود و جاي عرض اندام زیاد .
حتی یکی دوتا از دوستان خسرو نزدیک بود به دره پرت شوند . یکی از دوستان خسرو به نام باربد که این دو روزه با نگاه
هیزش حرصم را درآورده بود وقتی دید من پشت فرمانم می خواست خودي نشان دهد و هی سبقت می گرفت از من . به
خسرو نگاه کردم نیشخندي روي لبش بود . حرصم گرفت و گفتم :
مرتیکه مزخرف خجالت نمی کشد . فکر می کند مسابقات رالی است حالا نشانت می دهم .
پا روي پدال گذاشتم و سرعتم را زیاد کردم وقتی رسیدم به اتومبیل باربد جلویش ترمز کردم که صداي وحشتناکی بلند
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٤٦
شدو بوي اصطکاك لاستیک و آسفالت توي جاده پیچید. با عصبانیت از اتومبیل پیاده شدم و صداي فریاد خسرو را
شنیدم :
چی کار می کنی شقایق ؟
توجهی نکردم . با عجله به سمت اتومبیل باربد رفتم . پیاده شد و لبخند تمسخر آمیزي به لب داشت که خشمم را چند
برابر کرد. دستم را به هوا بردم و کشیده اي با تمام قدرت و محکم به صورتش زدم . خودمم باورم نمی شد . سیلی ام آنقدر
بلند بود که باربد به اتومبیلش چسبید . زن جوانی که همراهش بود پیاده شد و گفت :
چیکار می کنی خانم از خود راضی ؟
خفه شو به تو ربطی ندارد .
بعد رو به باربد کردم و گفتم:
تا تو باشی جاده چالوس را با پیست رالی اشتباه نگیري و با جون مردم بازي نکنی
خسرو جلو آمده بود و فقط تماشاچی بود .نگاه تحسین انگیز اشکان به رویم سنگینی می کرد . باربد با عصبانیت رو به
خسرو گفت:
خسرو بهش یه چیز بگو . دوست نداشتم دست روي یه زن بلند کنم
خسرو عصبانی یقه باربد را گرفت و گفت :
مثلا چه غلطی می کنی ؟
نمی دانم چرا همه از خسرو حساب می بردند . رنگ از چهره باربد پرید و من من کنان گفت:
آخه حیف تو نیست با این خانم که جز جلوي دماغش هیچ جا رو نمی بینه ؟
خشمم به نهایت رسید . حال خسرو هم بهتر از من نبود گفت :
خفه شو من مثل تو نیستم که با یک زن هرزه کثیف مسافرت کنم . شقایق همسر منه ، شیرفهم شد .
دهان همه از تعجب باز ماند. معنی این تعجب را نمی دانستم . چرا همه فکر می کردند خسرو نباید ازدواج کند. هزاران
سوال در مغزم جا گرفت. به اشاره خسرو به سمت اتومبیل رفتیم . بعد از این که حرکت کردم خسرو سرش را به پنجره
تکیه داد و با ناراحتی گفت:
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٤٧
خه شقایق من با تو چه کنم ؟ ببین چطور همه را به جان هم انداختی
پوزخندي زدم و گفتم :
حقشان بود تا این ها باشند مست نکنند بیفتند توي جاده و مسابقه بگذارند. مگر مردم جانهایشان را از سر راه آوردند؟
خسرو که دید حریف من نمی شود چشمانش را بست و خیلی زود به خواب رفت . یک ساعت و نیم بعد جلو خانه رسیدیم.
صبح روز بعد به همراه خسرو رفتم به مطب دکتر احمدي . از روند بهبودم راضی بود . تازه به خانه رسیده بودیم که
خانواده ام براي عید دیدنی آمدند. این اولین بار بود که پدر می آمد خانه خسرو . الحق هم که خسرو براي خانواده ام
احترام خاصی قائل بود. باز هم مجبور بودیم جلوي آنها تظاهر به خوشبختی کنیم چیزي که اصلا بهش اعتقاد نداشتم . به
اصرار خسرو خانواده ام براي ناهار ماندند. با مادرم رفتیم باغچه پشت ساختمان و روي صندلی کنار استخر نشستیم .
راست می گفتندمادر فرزندش را بهتر از هرکسی می شناسد مادر به چهره ام خوب دقیق شد و گفت:
شقایق جان از زندگی ات راضی هستی ؟
خندیدم و گفتم :
چرا که ن؟ خسرو مرد خوبیه . خیلی بهم توجه داره
مادر اشاره اي به بخیه هاي پیشانی ام کردو گفت:
پیشانی ات چی شده ؟ روز عید دیدم ولی به رویت نیاوردم . راستش رو بگو . کار خسرو است ؟
با بی حوصلگی گفتم :
مامان جان تصادف کردیم . سرم خورد به داشبورد
مادر با خشمی آشکار گفت :
دروغ نگو شقایق من تو رو بزرگ کردم .
پوزخندي زدم و گفتم :
میگی چی کار کنم ؟ خود کرده را تدبیر نیست . شما که خیلی سنگ خسرو را به سینه می زدید. حالا هم حمایتش کنید .
مادر سکوت کرد و خیره شد به سطح آب استخر که با وزش باد موج می زد .
دو ماه از تعطیلات گذشته بود. کمتر خسرو را می دیدم. دیگري کاري نمی توانستم انجام دهم چون منوع الخروج بودم .
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٤٨
هفته اي یکبار با خسرو به دیدن خانواده ام می رفتم و باهم بر می گشتیم . رابطه من و خسرو سرد و رسمی بود تنها وقتی
که پدر و مادر پیشمان بودند در ظاهر خوب بودیم .
صبح بود بی حوصله و عصبی بودم . سراغ تلفن رفتم و به بهنوش که مثل خواهرم بود و 3 ماه بود که ندیده بودمش زنگ
زدم . با شنیدن صدام به وجد آمد و گفت :
معلومه کجائی ؟همه بچه ها سراغت رو می گیرند. مادرتم گفت رفتی مسافرت
خندیدم و گفتم:
همه جا و هیچ جا
یعنی چی شقایق چرا اینقدر مرموز شدي
دلم برات تنگ شده می یاي دیدنم بهنوش؟
معلومه . کجائی خونه خودتون
نه . اگه می تونی الان بیا اینجائی که آدرس می دم .
آدرس رو دادم و تلفن رو قطع کردم
مهري را صدا زدم . مهري خانم مهمان دارم وقتی آمد صدایم کن
به اتاقم رفتم و بی صبرانه منتظرش بودم . سه ربعی طول کشید تا مهري خانم در اتاقم را زد و گفت :
خانم مهمانتان تشریف آوردند .
از اتاق خارج شدم و به سرعت از پله ها پایین رفتم . بهنوش گیج و منگ به اطراف نگاه می کرد . با هیجان همدیگر را
بوسیدیم .
شقایق اینجا کجاست ؟ تو اینجا چه می کنی ؟
خندیدم و با صداي بلند گفتم:
این جا زندان اوین بند زنان . من هم یک قاتل حرفه اي محکوم به حبس ابد شایدم قصاص
بهنوش خوب سرتاپایم را برانداز کرد و گفت:
مثل اینکه خل شدي . راستش رو بگو اینجا چه می کنی ؟
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٤٩
صداي خسرو از پشت سرم آمد که گفت :
عزیزم نمی خواي دوستت رو به من معرفی کنی
از ترس خشکم زد و لال شدم . برگشتم و خسرو را کنار اتاق کارش دیدم . رنگ از رخسارم پرید. سعی کردم خونسرد
باشم به بهنوش اشاره کردم و گفتم:
همسرم خسرو معینی
بعد به بهنوش اشاره کردم و گفتم :دوستم بهنوش صداقت
بهنوش گل از گلش شکفت و گفت :
واي شقایق ازدواج کردي ؟ اي بد جنس چه بی خبر
به جاي من خسرو گفت:
ازدواج که نه نامزدیم . بفرمائید بنشینید خانم
همگی وارد پذیرائی شدیم . خسرو کنارم نشست و به آرامی گفتم:
مثل اینکه آنتن ها خوب کار می کند
خسرو به آرامی جواب داد .
اشتباه نکن عزیزم یک سري مدارك از گاوصندوق می خواستم که آمدم خانه
جدا؟ دیرت نشه!
نه عزیزم تو غصه من رو نخور حالا که آمدم توهم میهمان داري بعد از ناهار می روم .
حرصم گرفت . به اصرار خسرو بهنوش براي ناهار ماند . بعد از ناهار بهنوش امتحانش را بهانه کرد و رفت .
جلوي در بهنوش گفت:
پس جریان مسافرتی که مادرت می گفت ازدواجش بود. ولی خودمانیم ها علی انگشت کوچیکه خسرو هم نمی شه .
لبخند تلخی زدم و گفتم:
کاش من هم مثل تو فکر می کردم .
احمق نش شقایق . زندگی به این خوبی دیگر چه می خواهی
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٥٠
هیچی فقط مرگ فقط مرگ
خسرو نزدیک تر شد و هردو سکوت کردیم . بهنوش خداحافظی کرد و گفت :ترم جدید می بینمت
به خسرو نگاه کردم و گفتم : امیدوارم
بهنوش رفت . حوصله خسرو را نداشتم . سریع به اتاق برگشتم . خسرو وارد شد و روي تخت نشست و با کنایه گفت:
کار خوبی کردي که دوستت رو دعوت کردي . خوشحالم ملاقاتی داشتی
خسرو با کنایه می خواست به من بفهماند که حرفهایمان را شنیده . طاقتم تمام شد و با صداي بلند گفتم: چرا راحتم نمی
گذاري . تموم کن این بازي مسخره رو
خندید و گفت:
کدوم بازي ؟ من شروع نکردم که تمامش کنم در ضمن خودت گفتی محکومی به حبس ابد
بغض گلویم را گرفت و با صداي لرزانی گفتم:
برو بیرون تو دیوانه اي دیوانه می فهمی ؟
به طرز وحشتناکی خندید و گفت:
خیلی خوب خوشگله می رم بیرون . فقط گریه نکن که زشت می شی . براي فردا شب مهمانی دعوت دارم که دوست دارم
تو هم همراهم باشی .
من جائی نمی روم .
زل زد به چشمانم و با نگاهی تند گفت:
تو هرکجا که من بگویم می آئی . به مهري گفتم براي فردا آماده ات کند .
بعد به طرف در خروجی رفت ولی هنوز بیرون نرفته بود که برگشت و گفت:
دلم میخواد همه آهوئی را که شکار کرده ام و توي دامم اسیراست را ببینند .
با خشم توي چشمان سیاه و نافذش خیره شدم و گفتم:
برات متاسفم . چون این آهو بالاخره از دامت فرار می کنه . مطمئن باش خسرو من شکارت نمی شم .
با حرص جلو آمد و یقه لباسم را گرفت و با یک حرکت پرتم کرد روي تخت روي سینه ا م نیم خیز شد و به حدي که
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٥١
گرماي نفس هایش رو حس می کردم با چشمانی به خون نشسته زل زد توي چشمان پراز ترسم و گفت:
هی دختر خانم کاري نکن قانون جنگل رو برات پیاده کنم و به زور به زندگی پایبندت کنم . پس آروم بگیر و دختر خوبی
باش وگرنه مجبورم کاري کنم که دلم نمی خواهد انجام بدم .
از روي سینه ام بلند شد در حاي که از خشم و عصبانیت می خندید از اتاق خارج شد . از حال خودم چی بگم که تا صبح
لرزیدم از ترس.
ضربه اي به در نواخته شد و در باز شد . مهري وارد اتاق شد و پشت سرش یک خانم جوان با یک ساك آرایش وارد اتاق
شد. هردو سلام کردند . مهري گفت:
خانم آقا گفتند شما رو براي مهمانی شب آماده کنند .
بدون هیچ مقاومتی روي یکی از صندلیها نشستم و گفتم :
من آماده ام معطل چی هستید؟
زن جوان خوب وراندازم کرد و رنگ لباسم را پرسید یک ساعت بعد کارش تمام شد . لبخند رضایت بخشی زد و گفت :
حالا می تونید خودتون رو توي آینه ببینید و اگر اشکالی باشد بگوئید .
جلو آینه ایستادم باورم نمی شد آن رنگ زرد و بی روح تبدیل شده به لوند ترین و زیباترین چهره اي که دیده بودم .
آنقدر زیبا شده بودم که خودم از دیدن چهره ام سیر نمی شدم . الحق که آرایشگر ماهري بود .
بعد از رفتن آرایشگر به سمت لباس هایم رفتم . پیراهن زیتونی رنگم را پوشیدم که خسرو شب اول برایم خریده بود .
سرویس جواهرم را انداختم . یکی از عطرهایم را زدم و یک کفش پاشنه بلند به رنگ لباسم پوشیدم . شنل حریرم را
برداشتم با شال سیاه رنگش و از اتاق خارج شدم . از بالاي نرده ها خسرو را دیدم که با ظاهري آراسته و کت و شلواري
سرمه اي رنگ به من خیره شده بود.به سختی جلوي خنده ام را گرفتم . چشمانش از برق می درخشید. لب به تحسین
گشود و گفت :
آهوي من امروز چقدر خوشگل شده . مهري اسفند دود کن . به پله اول رسیدم که خسرو نزدیک تر ، OH MY GOD
شد و دستانش را براي در آغوش کشیدنم باز کرد به یاد رفتار دیشبش خود را کنار کشیدم . به روي خودش نیاورد و خود
را از جلو پله کنار کشاند و گفت:
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٥٢
می رم اتومبیل رو آماده کنم . بیرون منتظرم
شنلم را پوشیدم و شال را به سر کردم و از پذیرائی خارج شدم. خسرو کنار اتومبیل بود .
مهمانی در باغی در حومه لواسان بود . وقتی اتومبیل جلو باغ توقف کرد . خسرو گفت :
ببین شقایق این مهمانی به مناسبت یکی از مدیرانم برگزار شده . همه اینجا منتظر همسر منند . امشب را با من مدارا کن .
خواهش می کنم . دیگه هیچ توقعی ازت ندارم و هرچی بخواي قبول می کنم
پوزخندي زدم و گفتم :
حتی اگه ادامه تحصیل باشه؟
قبول می تونی ادامه تحصیل بدي . حالا اخمات رو باز کن و بخند . لبخندي ساختگی زدم و گفت :خیلی برات سخته که از
ته دل بخندي .
سکوت کردم . خسرو با خشم پا روي پدال گذاشت و به سرعت داخل شد.
وارد باغ شد و جلوي درب ورودي نگه داشت . صداي موزیک تمام ساختمان را پر کرده بود . دربانی که جلوي در ساختمان
ایستاده بود با احترام در را باز کرد و پیاده شدم. خسرو سوئیچ اتومبیل را به دربان داد . لبخند معنی داري زد و به بازویش
اشاره کرد. خندیدم و دستم را دور بازوي چپش حلقه کردم و وارد سالن شدیم . خسرو غرق در غرور و افتخار بود . اکثر
مدعوین خسرو را می شناختند به احترام از جا بلند می شدند و گاهی جلویش تعظیمی کوتاه می کردند و خسرو با افتخار
مرا معرفی می کرد .بعضی از مدعوین را می شناختم. همانهائی که که در شمال دیده بودم. وقتی مرا دیدند ،کنار
همسرانشان رنگ باختند و رنگ از رخسارشان پرید. مخصوصا باربد که همسري زیبا و جوا داشت . جالب تر از همه
دیدارم با اشکان بود که محو تماشاي من شده بود . با خسرو به سمت جایگاه عروس و داماد رفتیم ، خسرو مرا معرفی کرد
و به آقاي داماد اشاره کرد و گفت :
آقاي امید اسکوئی مدیر داخلی کارخانه و همسرشان نادیا ظفر
آقاي اسکوئی بعد از دست دادن با خسرو گفت :
از دیدارتان خوشوقتم . تعریفتان را ازآقاي معینی زیاد شنیده ام . شما زیباتر از آن هستید که توصیفتان را شنیده ام.
لبخند کمرنگی زدم و به خسرو نگاه کردم و بعد به آقاي اسکوئی گفتم:
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٥٣
شرمنده می کنید ماشالله عروس خانم خیلی از من زیباترند .
لبخندي زد و رو به خسرو گفت: تبریک عرض می کنم آقاي معنی همسر متواضعی دارید .
برق شادي را در نگاه عاشقانه اي به من انداخت و به طرف یک میز خالی رفتیم و نشستیم . براي لحظه اي چشمم افتاد به
اشکان.بلند شد و آمد با خسرو دست داد. لبخندي زد و گفت :
خوشحالم که اینجا میبینمتان. می تونم اینجا بشینم ؟
من حرفی نزدم و خسرو علیرغم میلش لبخندي زد و گفت:
بفرمائید دکتر جان
اشکان کنار خسرو نشست . باربد خسرو را صدا کرد. اشکان از فرصت استفاده کرد و گفت :
شما چه طور جرات کردید بعد از برنامه چالوس قدم به اینجا بگذارید
لبخندي زدم و گفتم: من هرکجا که بروم اجباري است نه اختیاري و از سر دلخواه . شما چه می کنید.
هیچی زندگی ، دارم براي کنکور دکترا آماده می شوم .
تبریک عرض می کنم . امیدوارم موفق باشید .
ممنون . شما به دانشگاه بر نمی گردید؟
نمی دونم. شاید اگر ...
حرفم را به آخر نرساندم و سکوت اختیار کردم می خواستم بگویم اگر از زندان و بندي که خسرو به پایم بسته آزاد شوم
حتما ادامه تحصیل می دهم . اشکان به طرز خاصی نگاهم می کرد . شاید بتوانم به جرات بگویم با عشق و علاقه . خسرو
کنارم آمد خندید و گفت :
شقایق تو چقدر بلائی ؟باربد می گفت براي چه زنت رو آوردي می خواهی پته همه رو به آب بده .
لبخند شیطنت آمیزي زدم و گفتم :خیلی دلم می خواد این کار رو بکنم . حیف که می ترسم جشن بهم بریزه .
تا موقع شام اشکان کنار ما بود . بعد از شام خسرو به بهانه قدم زدن و خلاص شدن از شر اشکان مر ا کشاند داخل باغ .
دور تا دور باغ تخت چیده بودند و عده اي روي آها نشسته بودند یکی از تخت هاي خالی را انتخاب کردیم و نشستیم.
خسرو سیگاري روشن کرد و گفت :
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٥٤
شقایق هیچ می دونی امشب توي این مهمونی مثل یک نگین درخشیدي ؟
برام اهمیت نداره
خسرو لبخندي زد و گفت :
واقعا دوست نداري سوگلی باشی ؟ براي تو اهمیت نداره ولی من امشب از این که با من بودي حسابی لذت بردم و اعتراف
می کنم صید و شکار من محشر بود .
آقا و خانمی جلو آمدند و جلو تختی که ما نشسته بودیم ایستادند که براي خسرو آشنا بودند . خسرو ایستاد و با مرد
جوان دست داد و با همسرش همین طور شروع به احوالپرسی نمود. به احترامشان ایستادم . خسرو گفت:
عزیزم آقا و خانم منصوري از سهام داران بورس هستند . و بعد اشاره اي به من کرد و گفت :
همسرم شقایق کیانی
مرد جوان با دقت زیادي نگاهم کرد و یک لبخند زشت زد. همسرش زن زیبائی بود با لباسی باز و برهنه لبخندي به پهناس
صورتش زد و گفت :
خوش وقتم لیدا فریمان هستم.
روي تخت کنارم نشست . خسرو به همراه آقاي منصوري قدم زنان رفتند. لیدا پشت چشمی نازك کرد و گفت :
شنیده بودم خسرو خان ازدواج کرده ولی باورم نمی شد که شما اینقدر زیبا و خواستنی باشید براي اینهمه زیبائی بهتون
تبریک می گم
ولی زیباتر از من هم توي این جشن زیاده
لیدا با صداي بلند خندید و گفت :
هیچ می دونستید نصفی بیشتر از این دخترها که توي این جشن هستند آرزو دارند لحظه اي همسر خسرو باشند .
چرا؟
با تعجب گفت :
چرا؟ شوهر من و خسرو از نوجوانی با هم رقابت داشتند چه تو انتخاب کار و تحصیل و اندازه ثروتشان . باور می کنی سر
همسرانشان هم باهم شرط بندي کرده اند . من اعتراف می کنم خسرو همیشه برنده است . مخصوصا در انتخاب همسر .
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٥٥
امشب وقتی شما رو دیدم به نادر گفتم که شرط رو باختی
با شنیدن این حرف ها غم سنگینی به قلبم چنگ انداخت . با آهنگی لرزان گفتم :
باور نمی کنم واقعا اینا سر همسراشونم شرط بندي می کنند .
لیدا بازهم خندید و گفت :
سر نیمی از سهام کارخانه
یخ کردم . کمی بعد خسرو و نادر رسیدند و لیدا خداحافظی کرد و از کنار ما دور شدند. خسرو نگاهی به چهره گرفته من
انداخت و گفت: شقایق اتفاق افتاده؟ چرا انقدر تو خودتی ؟
چیزي نیست فقط زود برگردیم خانه . کمی سردرد دارم
خسرو با نگرانی گفت :
لیدا چیزي گفت :
کلافه شدم و گفتم :
خسرو می ریم یا تنها برم
خسرو تسلیم شد و گفت :
خیلی خوب بریم داخل خدافظی کنیم . بعد بریم
وقتی سوار اتومبیل شدیم و از باغ خارج شدیم خسرو دستم را گرفت و با مهربانی گفت:
حالا بگو از چی ناراحتی ؟
چیزي نیست . گفتم که سردرد دارم
باور نمی کنم !تو حالت خوب بود تا وقتی که این لیداي مارموك نیامده بود. چی توي گوشت خوند که انقدر منقلب شدي ؟
خیره شدم توي صورتش و با زهر خند گفتم:
برد شیرینی بود؟ مگه نه ؟
برد چی ؟ از چی حرف می زنی ؟
نمی دانی ؟ از شرط بندي که با منصوري انجام دادي می ارزید نصف سهام یک کارخانه کم نیست . به قیمت بدبخت کردن
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٥٦
من واقعا می ارزید
مشتش را با خشم به شدت روي فرمان کوبید . ترمز گرفت و گوشه اي از جاده توقف کرد و با خشم گفت :
می دانستم هرچی شده زیر این زنیکه لیداست . هرچی گفته مزخرفی بیش نبوده
بغضی که در گلو داشتم را رها ساختم و شروع کردم به گریه کردن:
توقع نداشتم سر زندگی و آینده من شرط بندي کنی . شما پولدارها عاطفه سرتون نمی شه . سر ناموستونم شرط بندي
می کنید. به شما هم می گن مرد . حالم از هرچی مرده بهم می خوره .
خسرو از فرط ناراحتی سرخ شده بود و پی در پی پنجه هایش را لاي موهاي لختش می برد و حرف هاي من عصبی ترش
می کرد تا اینکه فریاد زنان گفت:
بس کن شقایق تو حرف هاي شوهرت رو قبول نداري اونوقت حرف هاي اون زنیکه دیوانه رو قبول داري؟
وسط حرفش پریدم و گفتم:
شوهر؟ تو اسم خودت رو گذاشتی شوهر . خسرو تظاهر و ریا تا کی ؟بازي تلخی بود. دیگه خسته شدم . تو هم برنده شدي
. این همه زن قشنگ . چرا من رو انتخاب کردي چرا؟
گریه ام شدت بیشتري به خودت گرفت . فورا از اتومبیل پیاده شدم . خسرو هم پیاده شد. و کنارم ایستاد و گفت:
قبول دارم خودخواهم. تو این شرط بندي هم برنده شدم ولی همه در حد حرف بود . باور کن دوست دارم . مخصوصا
امشب وقتی از پله ها داشتی می آمدي پائین واقعا دیوانه ات شدم . باور کن شقایق دوست دارم . بدون تو هیچم
از خودم بیشتر بدم آمد. چطور راضی شدم مثل یه عروسک خودم رو درست کنم و توي بازي کثیف تو شرکت کنم . من
همسرت نیستم یک سوگلی و معشوقه ام .
بی هدف شروع به قدم زدن کنار جاده کردم. ساعت از یازده شب گذشته بود و اتومبیل ها به سرع از کنار جاده عبور می
کردند . مخصوصا که جاده کوهستانی و باریک بود. خسرو فریاد زد و گفت:
صبرکن شقایق کجا می روي ؟خطرناکه !دیوانه شدي ؟
با شنیدن صداي خسرو دویدم . هر چه خسرو فریاد می زد تندتر می دویدم . تا این که اتومبیلش جلویم ترمز کرد و به
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٥٧
روي زمین پرتاب شدم. خسرو پیاده شد و مشتی به شانه سمت راستم زد و با شتاب به داخل اتومبیل هدایتم کرد و به
سرعت حرکت کرد .
بعد از آن شب زندگی برایم جهنم شد . دیگر حتی حاضر نبودم یک لحظه ام که شده خسرو را ببینم . خسرو هم تمایلی
به دیدن من نشان نمی داد. یک ماه تمام خود را حبس کردم . مادر چند بار به دیدنم آمد به خوب یدرك کرده بود بین من
و خسرو شکر آب شده . و رابطه خوبی باهم نداریم . ولی به روي من نمی آورد . اکثرا صبح که خسرو خانه نبود می آمد
دیدنم . تا نزدیکی هاي برگشتن خسرو به خانه اش می رفت .
حالا دیگر تنها سرگرمیم نقاشی بود. و از انجائی که به بوم و رنگ روغن نیاز داشتم دلم نمی خواست به خسرو رو بزنم .
بیشتر روي کاغذ طرح می زدم تو این مدت هم طراحیم عالی شده بود. یک روز صبح که توي سالن در حال طراحی بودم
چشمم خورد به قاب عکس خسرو که روي میز کنسولی که کنار پله ها بود خودنمائی می کرد . کمی جلوتر رفتم یکی از
بهترین عکسهایش بود .
خوب به چهره اش نگاه کردم زیبائی خاصی داشت . مخصوصا چشمهایش که هم سیاه بود و هم خمر ولی نمی دانم چرا
همیشه سرد و خشن نشان می داد . براي یک لحظه دلم برایش تنگ شد . خیلی وقت بود که ندیده بودمش به دلم رجوع
کردم دلم می خواست با تمام وجود این احساس جدید را قبول کنم . عشق به خسرو را ولی برایم خیلی غریب بود . غریب
غریب . بی اختیار روي جلد سفید رننگ دفتر خاطراتم چهره خسرو را با آن غرور و زیبائی چشمانش کشیدم . یک حسی
مرا از ابراز علاقه به خسرو وا می داشت ولی نباید این علاقه و احساس جدید را درونم سرکوب می کردم .
یک روز صبح که مادر آمد دینم گفت که شاهین یک کار خوب پیدا کرده که مربوط به رشته تحصیلی اش می شود .
خواستم برام توضیح بیشتري بدهد. مادر نفس عمیقی کشید و گفت :
وکیل خسرو خودش را بازنشسته کرده و رفته خارج از کشور پیش خانواده اش . خسرو از شاهین خواسته به طور موقت
وکالت خسرو را به عهده بگیرد. شاهین اول قبول نکرده ولی بعد با اصرار زیاد خسرو قبول کرده بود .
از این کارشان خوشم نیامد دوست نداشتم خانواده ام زیر دین خسرو باشند مامان فهید و گفت :
ناراحت نباش شقایق . شاهین کار می کند . کارش را هم خیلی خوب بلده . حتی بهتر از وکیل قبلی خسرو . شاهین
حواسش هست کار را با رابطه فامیلی قاطی نکند .
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٥٨
مادر راست می گفت . این وسط هم فقط من بودم که فراموش شده بودم . حوصله هیچ کاري نداشتم حتی نقاشی . خواب
با چشمانم قهر کرده بود . بارها آرزوي مرگ می کردم . تصمیم گرفتم بی خبر از خسرو به دانشگاه بروم و براي ترم جدید
ثبت نام کنم . اواسط مرداد ماه بود . صبح بود خسرو تازه رفته بود که به سرعت لباس پوشیدم و خارج شدم . آیدا یکی از
دوستان و همکلاسی ام را دیدم و مشغول صحبت شدیم که صداي آشنا از پشت سر آیدا را به نام خواند . هر دو به عقب
برگشتم و علی را دیدم . سعی کردم خونسرد باشم و به خود حالت عادي دادم . رو به آیدا کردم و گفتم :
شما ها با هم آشنا هستید؟
آیدا با تن ناز ي گفت :
دو ماهه که باهم نامزد شدیم .
علی جلو آمد . رنگ به رو نداشت . هر دو به اجبار لبخند زدیم و به آیدا گفتم :
امیدوارم خوش بخت بشید .
براي این که آیدا متوجه عشق و علاقه ما نشود رو به علی گفتم :
عمو و زن عمو چطورن؟ خیلی وقته ندیدمشان
علی لبخند کمرنگی زد و گفت :
خوبند ، شما از وقتی ازدواج کردید ببی معرفت شدید وگرنه جویاي حال شما هستند.
تاب ایستادن نداشتم . بعد از مدت کوتاهی ازشان خدافظی کردم . صورتم را میان دستانم گرفتم و دل سیر گریه کردم .
علی چه زود فراموشم کرده بود. سنگینی دستی را حس کردم . برگشتم و دیدم بهنوش است با صداي لرزانی سر را به
سینه اش چسباندم و گفتم:
اگر بدانی چقدر بهت احتیاج داشتم
بهنوش گفت :
براي همین اینجام . علی بهم گفت براي ثبت نام اومدي درسته ؟
آره براي ترم پائیز ثبت نام کردم
کار خوبی کردي دیگر تنها نیستم . حالا واسه چی گریه می کردي ؟
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٥٩
همراه علی را دیدي ؟
با صداي بلند خندید و گفت :
دیوانه واسه اینه ، خسرو به اون خوبی ، بازم به علی فکر می کنی ؟
نمی دونم چرا امروز با دیدن آیدا اینجور شدم . من خیلی بدبختم
گونه سردم رو بوسید و گفت:
نمی دونم من توي زندگی خسرو نیستم ولی آرزوم بود افشین هم مثل خسرو بود. شقایق تو از زندگیت چی می خواي ؟
نمی دونم به خدا نمی دونم
بگذریم حالا چی شد آمدي ثبت نام ؟ یادمه گفته بودي خسرو راضی به ادامه تحصیل نیست ؟
لبخند تلخی زدم و گفتم :
الانم نمی دونه اومدم ولی قبلا قول داده بود بذاره بیام
با بهنوش رفتیم و بستنی خوردیم . قضیه بی پولسی افشین را گفت و من هم قضیه باغ و لیدا رو .
پنج شنبه بود و خسرو زود به خانه بر می گشت . نگاهی به ساعتم انداختم . نزدیکیک بعدازظهر بود . رو به بهنوش گفتم
:من دیگه برم دیرم شده . وقت کردي بیا پیشم خوشحال می شم .
پول بستنی را حساب کردیم و خارج شدیم . من با یک تاکسی دربست به خانه برگشتم . وقتی وارد خانه شدم .
اتومبیل خسرو را دیدم که پارك شده بود . به طرف خانه رفتم و از راهرو گذشتم و داخل شدم . خسرو روي صندلی
راحتی اش لمیده بود. دو ماهی بود که اصلا همدیگر را ندیده بودیم . جلو رفتم به ارامی سلام کردم و برخلاف تصورم
خسرو لبخندي زد و گفت :
سلام عزیزم بیرون بودي ؟
سرم را به زیر انداختم و گفتم :
بله رفته بودم دانشگاه ثبت نام
خوب ثبت نام کردي ؟
بله
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٦٠
حالا از کی شروع می شه ؟
اواخر مهر و دو ماه دیگه
کار خوبی کردي . حالا چرا می ري بالا . ناهار رو نمی خواي باهم بخوریم ؟
لبخندي زدم و گفتم :
چرا لباس عوض کنم
استرسی که داشتم از بین رفت . شکم برد . زیرا حتما با این رفتار عالی درخواستی داشت که داد و بیداد نکرد . پائین
رفتم . خسرو صندلی کنار خودش را کشید و به ناچار آنجا نشستم . نگاه خسرو مهربان تر از همیشه بود شکم به یقین
تبدیل شد .
بعد از تمام شدن غذا سیگاري روشن کردو گفت:
کلاسهات رو که فشرده بر نداشتی ؟
هنوز انتخاب واحد نکردم
لبخندي زد و گفت :
عصر مهمان دارم.شب باهم می ریم خرید. حتما براي دانشگاه وسایل نیاز داري . کیف و کفش و لباس
ممنون حالا زوده
حوصله خسرو را نداشتم . از روي صندلی بلند شدم و گفتم :
من خسته ام می رم استراحت کنم .
خسرو چیزي نگفت . بعد از یک دوش آب ولرم بلافاصله به خواب عمیقی رفتم .
نزدیک غروب وبد که با صداي در اتاق بیدار شدم. مهري بود وارد اتاق شد و گفت :
خانم ، آقا مهمان دارند می فرمایند شما هم بروید پایین .
می تونم بپرسم مهمانشان کیه ؟
آقا و خانم منصوري
تازه دلیل همه مهربانی و گرمی رفتار خسرو را فهمیدم . لبخندي زدم و گفتم:
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٦١
باشه برو. من چند دقیقه دیگر می آیم
مهري رفت. بلند شدم و جلو آینه ایستادم . این مدت حسابی زرد و لاغر شده بودم . آبی به صورتم زدم و موهام رو برس
کشیدم و آرایش ملایمی کردم بلوز و دامن سبز رنگی پوشیدم و شالی به همان رنگ سر کردم و از اتاق خارج شدم و از
پله ها سرازیر شدم وقتی وارد سالن شدم لیدا را دیدم که کنار نادر نشسته بود . باز لباس بازي به تن داشت یک تاپ
قرمز رنگ آستین حلقه اي با یک شلوار جین کوتاه و آرایشی غلیظ . خسرو طبق معمول روي صندلی راحتی اش نشسته
بود و سیگار می کشید . با دین من لبخندي از رضایت زد و از روي صندلی بلند شد و آمد سمتم و دست راستش را دور
کمرم حلقه کرد و به سمت کاناپه اي که درست رو به روي لیدا و نادر بود هدایتم کرد . و خود کنارم نشست . سلام کوتاهی
کردم و خوش آمد گفتم . لیدا با عشوه اي خاص جوابم را داد و نادر با ولعی سیري ناپذیر نگاهم کرد . سرم را به زیر
انداختم چون از نگاهش بدم آمد . او مردي بلند قد با اندامی درشت و ورزشی چهره اي گندمگون با چشمانی قهوه اي
رنگ درشت ولی نافذ و جذاب و موهاي لخت و بلند که از پشت سر با کشی بسته بود .
خنده بلندي کرد و گفت :
خوشحالم که دوباره زیارتتون می کنم
ممنون منم همینطور
متوجه کربه پشمالوئی که زیر پاهاي لیدا بود شدم . لیدا متوجه شد و با عشوه اي تمام گربه را بغل کرد. من از بچگی از
گربه می ترسیدم. تمام بدن گربه از موهاي سیاه پوشیده و پاپیونی قرمز به رنگ چشمانش به دور گردنش داشت. ترسم
بیشتر شد بی اختیار به خسرو نزدیک شدم و دستش را گرفتم . خسرو با تعجب به چهره ام نگاه کرد . متوجه شد و لبخنی
زد و به لیدا گفت :
می تونم از شما خواهش کنم این گربه رو از سالن خارج کنید . شقایق من به حیوانات آلرژي داره مخصوصا گربه .
لیدا با عشوه و ناز لبخندي زد و به طرز چندشی بوسه اي بر گربه زد و گفت :
بلکی عزیزم برو بیرون پیش هوشی
بعدها فهمیدم منظورش از هوشی ف هوشنگ راننده نادر بود. گربه جیغ بنفشی کشید و به سرعت از پذیرائی خارج شد .
خسرو دست دیگرش را دور شانه ام حلقه کرد و به گرمی فشرد و گفت :
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٦٢
عزیزم حالت خوبه
به علامت تصدیق سر تکان دادم نادر با صداي بلندي خندید و گفت:
پس نادر به همین خاطره که سگت رو رد کردي . مرد حسابی می گفتی من می خریدمش
خسرو تبسمی کرد و گفت:
نفروختمش. فرستادم ویلاي چالوس آن جا بیشتر بدرد می خورد .
باورم نمی شه تو به سکت خیلی علاقه داشتی ؟
خسرو بحث را عوض کرد . لیدا سیگاري روشن کرد و با ولعی تمام مشغول کشیدن سیگار شد . به پیشنهاد لیدا براي قدم
زدن به باغچه پشت ساختمان رفتیم . از اینکه از نگاه هاي هرزه نادر راحت شده بودم خوشحال بودم ولی مصاحبت با لیدا
را دوست نداشتم احساس می کردم صحبت هایش همه با منظر است . لیدا روي یکی از صندلی هاي کنار استخر خزید و
من روبه رویش نشستم . اشاره اي به استخر کرد و با ناز گفت:
به شنا علاقه داري ؟
با صداقتی تمام گفتم :
نه تا حالا شنا نکردم
با تعجب گفت :
چرا اغلب خانم ها به شنا علاقه مندند.
علاقه دارم ولی معافی پزشکی دارم
جدا؟ بهتان نمی یاد بیمار باشید
پشت چشمی نازك کرد و گفت:
شما زندگی یکنواختی دارید . نه حیوانات . نه ورزشی نه سرگرمی . سفر چی ؟ به سفر کردن علاقه دارید؟
داخل ایران زیاد سفر کرده ام اما خارج از کشور نه
چرا ؟ پولش را نداشتید یا فرصتش رو ؟
کلافه شدم و گفتم :
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٦٣
تا حالا که درس می خوندم براي همین فرصت سفر را نداشتم .
ولی از من می شنوید یک سفر به اروپا بکنید . دیدتان عوض می شود .
لبخند تمسخر آمیزي زدم و گفتم:
ولی من از نحوه زندگی ام راضی هستم . در ضمن پایبند سنت و آداب ایرانی هستم
لیدا با خشمی آشکار گفت:
ولی دیدگاه خسرو خان از زندگی طور دیگري است. خسرو خیلی راحت زندگی کرده و از زندگیش لذت برده می فهمی که
چی می گم؟ شما دو نفر مثل روز و شب می مانید . این مسئله روي زندگیتان تاثیر نذاشته ؟
با لحنی محکم گفتم :
نه ما زندگی خوبی داریم و سعی می کنیم به علایق هم احترام بگذاریم و هر کدام هر جور که دوست داریم زندگی می
کنیم .
از جا برخاستم و گفت:
بهتره برگردیم داخل . آقایان زود حوصله اشان سر می رود .
لیدا با بی میلی برخاست و به داخل رفتیم . بعد از پذیرائی از جا برخاستند و عزم رفتن کردند . خوشحال شدم . ناخواسته
لبخندي روي لبهایم نقش بست که از یدد حریص نادر پنهان نماند . نادر رم به خسرو کرد و گفت:
خسرو من به حسن سلیقه ات در مورد همسرت تبریک می گویم . ایشان در عین سادگی زیبائی خاصی دارند .
خسرو دستم را در دست گرفت و بوسید و گفت :
من بهترین را انتخاب کردم و هیچ وقت پشیمان نمی وشم .
شیطنتم گل کرد ، برق حسادت را در چشمان کشیده و سیاه لیدا دیدم . تبسمی به خسرو کردم و دستش را به نرمی
فشردم و گفتم:
من هم همینطور . ولی من لایق اینهمه تعریف نیستم
خسرو می دانست براي کم کردن روي خسرو اینکار را کردم ولی باز خشنود شد و گفت :
تعریف نمی کنم عین واقعیت بود .
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٦٤
بعد رو به نادر کرد و گفت :
دوست داشتیم شام در خدمتتان بودیم
نادر نپذیرفت و گفت :
لطف داري خسرو جان ولی شام منزل پدر لیدا دعوت داریم نوبت شما و خانمه که مفتخر کنید .
و بعد دست زیر بغل لیدا انداخت و خارج شدند . خسرو تا دم در خروجی مشایعتشان کرد
روي کاناپه نشسته بودم به حرف هاي لیدا فکر می کردم و به دنبال هدفش بودم . که دستان خسرو دور گردنم حلقه شد و
بوسه اي بر موهاي پریشانم نواخت و با مهربانی گفت:
دوست داري بریم پیاده روي
بی میل نبودم پذیرفتم و به اتاقم برگشتم لباس پوشیدم و همراه هم از خانه خارج شدیم . جلو در خانه یک اپل امگا نوك
مدادي پارك شده بود و هنوز نمره موقت بود. خسرو لبخندي زد و دست در جیب برد و دسته کلیدي خارج کرد که مجهز
به کنترل و دزدگیر بود . به سمت من گرفت و گفت:
زحمت می کشید بنده را به یک رستوران شیک ببرید تا تولدان را جشن بگیریم؟
خنده ام گرفت:
مرا غافل گیر کردي
نگاه عمیقی به چهر ام انداخت . چشمان سیاه و نافذش برق خاصی را داشت . گفت :
تولدت مبارك . قابل شما رو نداره
خسرو دکمه را زد و درها باز شد . اتومبیل مورد علاقه ام بود . پشت فرمان نشستم . خسرو آمد کنارم نشست و سوئیچ را
به سمتم گرفت و گفت:
معطل نکن دست شما را می بوسد .
سوئیچ را گرفتم و اومبیل را روشن کردم و گفتم:
من نمی دونم چی بگم . فقط تشکر می کنم
خسرو در جوابم فقط خندید و حرکت کردم به سمت رستورانی که خسرو داد رفتیم . همان رستورانی بود که شب اول
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٦٥
رفتیم . خسرو یک میز دو نفره گوشه دنجی از رستوران را رزرو کرده بود . مدتی نگذشت که گارسون با یک کیک کوچک
آمد . روي کیک بیست و دو شمع کوچک بود . باورم نمی شد . این کیک تولد من بود !
اصلا روز تولدم را از یاد برده بودم . خسرو به شمع هاي روي کیک خیره شد . خوب برندازش کردم . آرام بود و بدون غرور
و مهربان تر از همیشه . سرم را پایین آوردم و بی خبر شمع ها را فوت کردم . خسرو خندید و شروع کرد به کف زدن . و
گفت :
تولدت مبارك عزیزم . الهی صد ساله بشی .
چند نفري که داخل رستوران بودند تبریک گفتند . تکه اي بزرگ از کیک برداشتم و روي پیش دستی گذاشتم .و گفتم:
کاش لیدا و نادر را هم دعوت می کردیم .
خسرو خندید و گفت:
ولش کن بابا . تولد دو نفري مزه می ده
چنگالی از روي میز برداشت و داخل کیک کرد و تیکه اي برداشت و به سمت دهانم گرفت و گفت:
شیرین کام باشید. کیک را خوردم و گفتم:
راستی تولد تو کی بود؟
لبخند کمرنگی زد و گفت:
گذشت ماه قبل بود
خجالت کشیدم و گفتم :
من نمی دانستم وگرنه ...
خسرو به میان حرفم آمد و کفت:
ولش کن براي مرد گنده که تولد نمی گیرن . تو فقط از من متنفر نباش بزرگ ترین هدیه است . راستی شقایق هیچ
فهمیدي لیدا و نادر براي چه آمده بودند؟
بله می خواستند بدانند ما واقعا باهم ازدواج کردیم یا نه ؟ چرا؟
پوزخند زد و گفت :
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٦٦
این مرتیکه فکر می کنه همه مثل خودش هستند که هزار تا معشوقه داشته باشه .
با شیطنت نگاهش کردم و گفت:
تو نداري؟ خودم بارها دیدمت با تلفن باهاشون صحبت می کنی . حتما دلیلی براي این جور فکرها داشته .
اخم کرد و گفت:
باز این لیداي مارمولک چیزي توي گوشت خونده ؟ ولی می خواهم یک اعتراف بکنم . گوش می دي ؟
آره بگو
من تا آن شب مهمانی مدیرم با خیلی ها رابطه داشتم . البته گاه گداري تا الانم راحت زندگی کرده ام و اعتراف می کنم
گناههاي زیادي کردم ولی قسم می خورم از آن شب به بعد با هیچ زنی رابطه نداشتم حتی تلفنی و لب به مشروب هم
نزدم . می دانم برات مهم نیستم و هر جور که باشم ازم متنفري ولی هر کاري که کردم براي این بود که دوست دارم . امروز
توي اون لباس ساده و شالی که به سر داشتی از همیشه زیباتر بودي حتی از آن شب مهمانی
سربلند کردم و گفتم:
امروز بهنوش رو توي دانشگاه دیدم از من سوالی کرد. چرا از خسرو متنفري ؟
می دونی جوابش رو چی دادم ؟ قبلا بودم ولی جالا نه شاید دوست نداشته باشم اما دیگه ازت متنفر نیستم
لبخند تلخی زد و گفت :
من امشب یک هدیه دیگه برات دارم . دوست داري بدونی چیه؟
آره بگو
دست کرد در جیب بالاي کتش برگه کوچکی خارج کرد و به دستم داد . یک چک سفید امضا بود که امضاي پدرم رویش
بود . با تعجب به خسرو نگاه کردم و گفتم :
این چیه ؟
چک تضمینی که از پدرت گرفتم . دیگر لازمش ندارم از امشب آزادي وقت محضر گرفتم فردا عصر از هم جدا می شویم .
شوکه شدم . با ناباوري به خسرو نگاه کردم و گفتم :
چرا ؟
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٦٧
اشک توي چشمان سیاه خسرو حلقه زد و با آهنگی گرفته گفت :
من توي این دوماه خیلی فکر کردم به این نتیجه رسیدم که تو رو نه به اجبار می تونم تصاحب کنم و نه با پول . فقط توي
این مدت تور و با خودم رو عذاب دادم . پس بهتره هردو از این عذاب خلاص بشیم
بغض کردم به سختی جلو ریختن اشکهام رو گرفتم . هیچ وقت به جدائی فکر نکرده بودم . تازه متوجه شدم چه قدر
خسرو را دوست دارم و بهش وابسته هستم . من توي این مدت چقدر عذابش داده بودم . زل زدم توي چشمانش ، نه من
همان خسرو مغرور و لج باز را می خواستم . با لحنی لرزان گفتم :
من تا حالا به جدائی فکر نکردم . روز اول گفتی یک سال فرصت دارم تا معنی خوشبختی را پیدا کنم . من هنوز هفت ماه
فرصت دارم . من این فرصت رو می خوام . مگر اینکه تو از من خسته شدي
خسرو به تلخی خندید و گفت :
من خسته شدم ؟ من بدون تو می میرم . مطمئن هستی می خواي ادامه بدي
براي اولین بار داوطلبانه دستش را گرفتم و گفتم
اگر تو بخواي آره می خوام تا آخر سال ادامه بدم . هرچی خدا بخواد همونه .
دستم را گرفت و چند بار بوسید و گفت:
خیلی دوست دارم شقایق . خیلی بیشتر از آن چه فکر می کنی
بود روشن ucp بعد از شام از رستوران خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم . پخش اتومبیل را که مجهز به سیستم
کردم و از شانس خوبم یک سی دي ملایم بدون کلام پخش شد .
گفتم: مثل اینکه لیدا خوب می شناسدت
به پشتی صندلی اش لم داد و گفت:
می دونستی پدرم قبل از فوتش با پدرش قرار ازدواج ما دو نفر رو گذاشته بود . مثلا نامزد بودیم . نادر هم پسر یکی از
دوستان پدرم بود . از جوانی با هم رقابت داشتند و یک جوري که این حس رقابت بین من و نادر هم به وجود آمد . وقتی
به فرانسه رفتم خواست یه جوري به من ضربه بزنه . با لیدا ازدواج کرد. بی چاره نمی دانست با این کارش چه کمک بزرگی
به من کرده
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٦٨
یعنی تو به لیدا علاقه نداشتی ؟قضیه شرط بندي سر همسرانتان چی بود؟
خسرو لبخندي زد و گفت :
نه ازش متنفر بودم ولی نمی خواستم روي حرف پدر حرف یزنم . توي همه چیز رقابت داشتمی ولی نادر بیشتر تا دست
روي هر چیز می گذاشتم می خواست تصاحبش کندو تا اینکه رسید به انتخاب همسرمان . فکر می کرد لیدا رو گرفته
خوشبخت می شه و یه تو دهانی به من می زنه ولی نادر حیف بود که افتاد گیر این جادوگر حالا هم از دستش خسته شده
ولی نمی خواد کم بیاره
با شیطنت تگاهش کردم و گفتم:
یعنی من از لیدا بهترم
نیشگونی از گونه ام گرفت و گفت:
آره شیطون تو ماهی
شقایق دوست داري قبل از درسات بریم یه سفر
مثلا کجا ؟
من پس فردا کی خوام برم دبی . دوست داشتی بیا
لبخندي زدم و گفتم :
خیلی دوست دارم بیام ولی بهتره درسهاي این سه سالو مرور کنم
باشه من اصراري نداریم هرجور که صلاح می دونی
وقتی رسیدیم و پارك کردم هر کدام سمت اتاق خودمان رفتیم و من به خواب عمیق و شیرین رفتم .
دو روز بعد خسرو رفت دبی تو این دو روز آن قدر مهربان شده بود که باور نمی کردم . روزجمعه از صبح با هم رفتیم کوه
و عصر هم رفتیم سینما . شنبه هم وقتی غروب برگشت مجبورم کرد همراهش بروم و کلی برام لباس ، وسایل آرایش کیف
و کفش خرید و شام را با هم خوردیم و من را رساند و خودش به فرودگاه رفت . آن قدر آن دو روز بهم توجه کرد که وقتی
رفت جاي خالی اش را به خوبی احساس می کردم و خیلی زود بغضی از سر دلتنگی راه گلویم را بست .
خنده دار بود من و اون پنج ماه بود از هم دور بودیم وقتی باهم بودیم رابطه مان بد و ستیزه جویانه بود و در حال جنگ
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٦٩
بودیم و حال به یک باره این گونه مهربان و عزیز شده بودم . خسرو هم براي من همینطور . عاشقش نبودم ولی دوستش
داشتم چون همسرم بود .
باید خود را براي ورود به دانشگاه آماده می کردم. متاسفانه این عمل پیوند و داروهائی که مصرف کرده بودم روي حافظه
ام به شدت تائیر گذاشته یود . حافظه ام به شدت ضعیف شده بود و درك مطالب برایم سخت . صبح روز بعد از رفتنش
مشغول مطالعه شدم . بیشتر کتب و جزوه هایم خانه پدرم بود . تصمیم گرفتم بروم منزل پدرم ، لباس پوشیدم و آرایش
ملایمی کردم و چشمم افتاد به سوئیچ اتومبیل که روي میز توالت بود . با تردید سوئیچ را برداشتم و به طرف منزل پدر
حرکت کردم . در اتومبیل با ترافیک شدیدي روبه رو شدم . کمی جلوتر تصادف شدیدي شده بود و تمام سطح خیابان پر
بود از شیشه خورده . با احتیاط از کنارش گذشتم و دور شدم که از شانس بدم کمی جلوتر بنزین تمام کردم . حسابی
کلافه شدم و نگاهی به درجه انداختم زیر صفر بود و باك خالی خالی بود . هیچ فکر اینجایش را نکرده بودم . غرورم اجازه
نمی داد از کسی بنزین بگیرم چند نفر هم بوق زنان از کنارم گذشتند اعتنائی نکردم تا این که اتومبیل مدل بالائی کمی
جلوتر توقف کرد . راننده مرد جوانی بود که از اتومبیل پیاده شد از دور کمی آشنا آمد وقتی نزدیک شد شناختمش .
اشکان دوست خسرو بود. با دیدنم لبخندي زد و گفت :
سلام خانم شقایق حالتون چطوره ؟
لبخند کمرنگی زدم و سلام کردم . این بار برعکس گذشته دوست داشتم من را با نام فامیل همسرم صدا کند و از این که
توسط مردي جوان با نام کوچک صدا زده شدم احساس ناخشنودي بهم دست داد و اشکان جلو آمد و گفت :
مثل اینکه به مشکل برخوردید ؟
بله متاسفانه بنزین تمام کردم شما این جا چه می کنید ؟ اشکان نگاه عمیقی به چهره ام انداخت و گفت:
براي کاري می رفتم مرکز شهر . اجازه می دهید کمکتان کنم .
باعث زحمتتان می شوم .
شما لطفا داخل ماشین بنشینید تا از باك اتومبیلم برایتان بنزین بکشم
با مهارتی تمام مقداري بنزین از باك اتومبیلش کشید . کناري ایستادم تا کار اشکان تمام شد و به سمت من آمد و گفت :
کارم تمام شد امیدوارم دیگر به مشکلی نخورید
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٧٠
تشکر شما لطف بزرگی کردید .
خواهش می کنم کاري نکدم . فقط می تونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم ؟
متوجه منظورتان نمی شم . در چه موردي ؟
اشکان لبخند معنی داري زد و گفت :
یک عرض خصوصی داشتم زیاد وقتتان را نمی گیرم .
من عجله دارم . بعدشم فکر نمی کنم دیدار امروز ما اتفاقی باشه
شما راست می گید من چند وقته می خواهم با شما ملاقات داشته باشم ولی فرصت نشد .
دست داخل جیبش برد و کارتی خارج کرد و به سمتم گرفت و گفت :
این شماره تماس منه . خواهش می کنم در اسرع وقت با من تماس بگیرید .
کارت را گرفتم و خدافظی کردم و سوار شدم . اشکان به اتومبیلش تکیه داده بود و دور شدن مرا می نگریست. گیج شده
بودم با من چه حرفی داست . باورم نمی شد که امروز مرا تعقیب کرده .
نیم ساعت بعد در خانه پدرم بودم . مادر هم خوشحال بود و هم متعجب . شاهین و پدر بیرون بودند و شایان خودش را با
اتومبیل سرگرم کرده بود .
روي تخت زیر درخت بهار نارنج نشسته بودم که مادر با ظرف هندوانه وارد حیاط شد . کنارم روي تخت نشست . یک برش
هندوانه داخل زیردستی گذاشت و گفت
چه عجب خسرو گذاشته تنها بیائی خونه پدرت
خسرو تهران نیست رفته دبی یک هفته دیگه بر می گرده تهران
مادر لبخند معنی دار زد و گفت :
می دانم زنگ زد و گفت می روم دبی . در واقع می خواست خداحافظی کند. شام که اینجائی ؟
نه مامان آمدم یک سري از کتابهایم را ببرم آخه ترم جدید دانشگاه ثبت نام کردم .
مادر با خوشحالی گفت :
عالیه شقایق . چی شده یک دفعه این قدر آزاد شدي ؟
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٧١
خندید م و گفتم:
نمی دانم مامان یک دفعه خسرو از این رو به آن رو شده . خود من هم باورم نمی شود خسرو انقدر مهربان و متحول شده .
من هیچ جوري نمی توانم بشناسمش .
مادر دستی به سرم کشید گفت :
نگران نباش عزیزم ،من هم با پدرت همین مشکل را داشتم ولی بعد از یکسال او را بهتر از خودم شناختمش . تو هم
شوهرت را می شناسی بهتر از خودت
مقداري هندوانه خوردم و به یاد علی و آیدا افتادم و گفتم :
مامان چرا نگفتی علی نامزد کرده ؟
مادر با تعجب و عجله گفت :
تو از کجا فهمیدي؟
چند روز پیش علی را با یکی از همکلاسیهایم دیدم. گفتند نامزد کردیم . چرا به من نگفتی ؟
نمی خواستم ناراحتت کنم دو ماهی می شه . ماهم توي جشنشان بودیم . دختر خوبیه ولی ظاهرا علی زیاد خوشحال
نیست
چرا؟ مگر خودش انتخابش نکرده ؟
نمی دونم مادر زن عموت می گفت که بدجوري عاشق دختره شده حالا براي سوزاندن من می گفت یا نه خدا می دونه ولی
علی رو زیاد مشتاق ندیدم . تو که ناراحت نشدي ؟
پوزخندي زدم و گفتم:
چرا ناراحت باشم: من که دیگر شوهر دارم خسرو رو هم دوست دارم
به اتاق سابقم رفتم و کتاب ها و جزواتم را در جعبه گذاشتم و داخل صندوق قرار دادم و بعد از خدافظی با مادر و شایان به
طرف خانه رفتم . یکی دو روزي را سرگرم مطالعه بودم . عصر بود و تازه از مطالعه یکی از جزوات درسی ام فارغ شده بودم
که مهري در اتاقم را زد و داخل شد . گوشی تلفن دستش بود و جلو آمد و گفت :
خانم با شما کار دارند .
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٧٢
گوشی را گرفتم و تشکر کردم . مهري از اتاق خارج شد . صداي آشنائی داخل گوشی پیچید .
الو خانم شقایق سلام ، اشکان هستم.
با بی میلی سلام کردم و عصر به خیر گفتم اشکان با صداي ملایمی گفت :
تماس نگرفتید گفتم خودم تماس بگیرم و یک قرار خصوصی از شما بگیرم .
با صدایی آمیخته با خشم گفتم:
ولی من حرف خصوصی با شما ندارم . کاري دارید می توانید با خسرو تماس بگیرید هرچند الان در سفر هستند .
ولی من با شما می خواهم صحبت کنم با خسرو خان کاري ندارم . خواهش می کنم مطلب مهمیه که شما حتما باید بدونید
کلافه شدم و با بی حوصلگی گفتم .
هرچی هست همین الان بگید من نمی تونم شما رو ببینم
نمی توانم باید شما رو خصوصی ببینم خواهش می کنم مخالفت نکنید .
به ناچار گفتم:
کجا باید شما رو ببینم ؟
آدرس مطب من روي همون کارتی که بهتان دادم . جنب ساختمان مطب یک کافی شاپه . یک ساعت دیگر منتظر شما
هستم .
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم :
بسیار خوب ساعت هفت توي کافی شاپ می بینمتان تا آن موقع خدانگهدار
منتظر جواب اشکان نشدم و قطع کردم . در دور راهی گیر کرده بودم از یک طرف از خسرو و واکنشش می ترسیدم و از
طرفی هم دلم می خواست اشکان را ببینم و حرف هایش را بشنوم . دل را به دریا زدم و لباس پوشیدم . بهانه خرید را
کردم و از خانه خارج شدم . مطب اشکان بالاي شهر و نزدیک خانه خودمان بود . اتومبیل را پارك کردم و وارد کافی شاپ
شدم . او مرا دید و لبخندي زد و ایستاد . به سمت میز رفتم و صندلی را کنار کشیدم و روبه روي او نشستم سلام کردم و
جواب دادم اشکان گفت :
خیلی خوشحالم کردید که آمدید امیدي نداشتم که حتما بیاید . حالتان که خوبه؟
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٧٣
توجهی نکردم و گفتم:
برید سر اصل مطلب
اشکان گراسون را صدا زد و گفت :
چی میل دارید سفارش بدهم ؟
ممنون چیزي میل ندارم
گارسون سر میز حاضر شد و اشکان سفارش بستنی و آبمیوه داد و بعد از دور شدن گارسون گفت :
من در این چند برخوردي که با شما و خسرو خان داشتم احساس کردم شما از زندگیتان با خسرو خان راضی نیستید و
بالاجبار با او ازدواج کردید ....
به میان حرفش رفتم و با خشمی آشکار گفتم :
ولی این مسائل مربوط به شما نمی شود .
اشکان کمی سرخ شد و سریع گفت :
حمل بر کنجکاوي من بگذارید . ولی بذارید ادامه بدم . خسرو لیاقت شما رو نداره . من می دونم که شما به خاطر عمل
پیوندتان با خسرو ازدواج کردید و قلب مهتاب در سینه شماست و خیلی چیزهاي دیگر ...
خواهش می کنم ادامه ندید. شما توي زندگی همه این قدر کنجکاوید؟
اشکان زل زد توي چشمانم و گفت:
همه نه فقط اونائی که بهشان علاقمندم
حدسم درست بود به تلخی زهر خندیدم و گفتم:
توي کدوم قابوس نامه نوشته که به یه زن شوهر دار می شه علاقه داشت؟
لبخند معنی داري زد و گفت :
ولی عشق منطق و عقل سرش نمی شه . من انروز که براي کار پدر به ویلاي خسرو آمدم به شما علاقمند شدم . وقتی
شنیدم که خسرو متاهل شده به شدت جاخوردم . خسرو اهل تاهل و این حرفا نبود . خسرو با زن هاي زیادي رابطه داره
ولی تا به حال با هیچ کدام ازدواج نکرده جز شما. اعتراف می کنم حق داره شما تک هستید . به قول معروف سوگلی
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٧٤
هستید .
خشمم به نهایت رسید و با صداي بلندي گفتم :
شما متوجه هستید چی می گید ؟به چه حقی این مطالب را می گید.
خواهش می کنم خشمگین نشوید. من حقیقت را گفتم . خسرو آدم بی بند و باریه و شما را براي مدت زمان کوتاهی شما
رو می خواهد . اگر حرف هاي من رو باور ندارید می تونید تحقیق کنید . تا حالا دختران زیبا مثل شما را بدبخت کرده .
نمونه اش تارا بود که خودکشی کرد . تارا نامزد خسرو بود و خودش را سوزاند.
شوکه شدم انگار یک سطل آب یخ ریختند روي سرم . با ناباوري گفتم:
دروغه تارائی وجود نداره
اشکان لبخند تلخی زد و گفت:
باور کنید حرف هاي من عین حقیقته . من صلاح شما رو می خوام چون دوستون دارم . می دونم خسرو رو به اجبار تحمل
می کنید .
پوزخندي زدم و گفتم :
اشتاه می کنید من شاید عاشق خسرو نباشک ولی به عنوان همسرم دوستش دارم و حرف هاي شما هیچ تائیري روي
علاقه من به خسرو نمی ذارد. من خوب می دونم شوهرم چه جور آدمیه .
گارسون بستنی ها رو گذاشت و رفت . اشکان با بی قراري گفت :
عجل نکنید من شما رو تا حد جان دوست دارم . خوب به حرفام فکر کنید . من حقیقت رو می گم . من...
شما چی؟ شما چی از زندگی من میدونید؟
با معنی نگاهم کرد و گفت :
شما می دونید نباید مادر شوید. یعنی اجازه بچه دار شدن ندارید. من از این خواسته می گذرم . چون شما رو می خواهم .
به حرفام فکر کنید . من منتظر جوابتونم
مستاصل از جا برخواستم و با صداي لرزان گفتم :
دروغه . همه حرف هاي شما دروغه محضه من دیگر با شما حرفی ندارم خواهش می کنم مزاحم نشید .
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٧٥
به سرعت از کافی شاپ خارج شدم . گیج و منگ بودم . به راستی من از شوهرم چی می دونستم ؟ هیچ
وقتی رسیدم خونه ساعت نه شب بود . داشتم لباس عوض می کردم که مهري گوشی به دست وارد شد و گفت :
خانم آقا پشت خط هستند . چند بار تماس گرفتند نبودید. روي تخت دراز کشیدم و گفتم :
سلام
صداي گرم خسرو را شنیدم که گفت :
سلام شقایق کجا بودي ؟
رفته بودم خرید یک نرم افزار گامپیوتر ولی گیر نیاوردم .
حال چطوره ؟
خوبم شما چطوري ؟سفر خوش می گذره ؟
عالیه شقایق جاي شما هم حسابی خالیه . روزها خیلی گرمه ولی شب ها خوبه مخصوصا براي اسکی روي آب
پس زیادم جاي من خالی نیست . خوشحالم بهت خوش می گذره . لحن صدام کنایه وار بود . خسرو متوجه شد و گفت :
بی انصافی نکن . توي این دو روز دلم خیلی تنگه واست
احساس کردم دلخور شد. از حیله هاي زنانه استفاده کردم و گفتم:
خسرو کی بر می گردي . دلم برات تنگ شده
خسرو خندید و گفت:
جدا ؟ پس از این به بعد بیشتر می رم سفر تا بیشتر توي دل خانم جا باز کنم
صبح ساعت ده بود که براي صرف صبحانه به طبقه اول رفتم تازه سر میز نشسته بودم که تلفن زنگ زد چون نزدیک بودم
خودم گوشی را برداشتم .
الو شقایق خانم ، اشکان هستم سلام حالتون چطوره
با بی حوصلگی گفتم:
سلام مگر شما حالی هم می ذارید من به شما گفته بودم دیگر مایل نیستم با شما صحبت کنم .
می دانم خانم ولی هرچه کردم نتوانستم خودم را متقاعد کنم و از شما بگذرم . حتی یک لحظه ام از یاد شما غافل نمی
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٧٦
شوم . چرا نمی خواهید با کسی باشید که از ته دل و جان دوست دارد؟ خسرو لایق شما نیست . او با شما بیگانه است .
با خشمی آشکار گفتم:
بس کنید آقا من نمی دانم شما چه عداوتی با خسرو دارید که این گونه تیشه به زیشه اش می زنید ؟من حرف آخرم را می
زنم . من خسرو را با همه اشتباهاتش دوست دارم . پس ادامه ندهید .
گوشی را روي دستگاه کوباندم و از سر اضطراب و خشم سرم را روي میز گذاشتم و یک دل سیر اشک ریختم . خدایا راه
درست را بهم نشان بده . با یاد خدا دلم آرام شد .
تمام طول هفته را به مطالعه دروس دانشگاهی گذراندم و کمتر به مزاحمت هاي اشکان و حرفهایش فکر کردم . مادر یک
بار به دیدنم آمد. ولی طبق معمولی زود رفت چند باري هم با تلفن با بهنوش و مادر خسرو صحبت کردم تا این که خسرو
از دبی برگشت غروب بود توي اتاقم سرگرم مطالعه بودم که در اتاق باز شد بی خبر اندام بلند و کشیده اش در آستانه در
ظاهر شد.
چشمانش بی قرار و شیدا بود و من دلتنگ و خسته از یک هفته دست و پا زدن در دنیاي شک و تردید . بغض دلتنگی راه
گلوم را بست براي یک لحظه می خواستم در آغوش گرمش غوطه ور شوم ولی غرورم اجازه نداد و حرف هاي اشکان مانند
یک موج بلند از جلو دیدگانم گذشت . خسرو لبخند زنان جلو آمد . از روي صندلی بلند شدم و با بغض سلام کردم .نه این
بغض دلتنگی نبود بغض گله و شکایت بود از آن همه بی وفائی و بی صداقتی . سرم را به سینه اش چسباند و چند بار به
موهاي پریشانم بوسه زد و گفت:
چه استقبال گرمی از شوهرت کردي . این جوري دلت برام تنگ شده بود؟
اشک گرم و درشت روي گونه هایم غلتید خسرو متوجه شد و گفت:
بهم بگو این اشک دلتنگیه . شقایق بگو دیگه
سرم را به زیر انداختم و گفتم :
خوش آمدي به خانه ، دلم برات تنگ شده بود
خسرو خنده مستانه اي سر داد و گفت:
خستگی این چند ماه رو با این حرفت از تنم بیرون کردي شقایق واي که چقدر دوست دارم .
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٧٧
لبخندي سردي زدم و گفتم با خود که آیا حرف هاش درسته یا همه اش ریا و تظاهره؟ خدایا این تردید و شک را از من دور
کن .خدایا کمکم کن
چند دقیقه بعد خسرو گفت:
شقایق من می رم یه دوش بگیرم یه ساعت دیگه بیا توي اتاقم ببین چی واست آوردم .
از اتاق خارج شد و تنها شدم . باز شک و تردید بر عقل و منطق پیروز گشت . لباس مرتبی پوشیدم و آرایش ملایمی کردم
و بعد از یک ساعت به اتاق خسرو رفتم . تازه از حمام بیرون آمده بود و روبدشامبر حمام به تن داشت. جلو میز توالت
نشسته بود و در حال سشوار کشیدن به موهایش بود . یکی از صندلی هاي چرمی را انتخاب کردم و نشستم و خیره شدم
به خسرو . پوست سفیدش برنزه شده بود که جذابترش می نمود و موهاي لختش زیر باد سشوار می رقصید که دل هر
بیننده اي را به ضعف وا می داشت . سشوار را خاموش کرد و به طرفم برگشت و لبخندي زد و گفت :
چه عجب مفتخرم کردي
در جوابش فقط خندیدم . روي دسته صندلی نشست و دستش را میان موهایم فرو کرد. سرش را نزدیک گوشم برد و نجوا
کرد .
می دانی چقدر دلم برایت تنگ شده بود؟
با شیطنت گفتم :
براي همین دو روز زودتر برگشتی ؟
تمام نگاهش را به صورتم پاشید و با لحن ملایمی گفت:
چه کار کنم این دل لامذهب طاقت نیاورد .
نگاهی به چهره اش انداختم و گفتم :
مثل اینکه موج سواري خیلی لذت بخش بوده ها. حسابی برنزه شدي .
جات خالی . خیلی خوش گذشت . با درس ها چه می کنی ؟
کمی مطالعه کردم خیلی عقبم ولی خوب جبران می شود .
بعد از فارغ التحصیلی دوست داري چه کنی ؟
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٧٨
تدریس رو خیلی دوست دارم . یک آموزشگاه می زنم و تدریس می کنم
آفرین... شاگرد نمی خواي؟
خندیدم و گفت :
در خدمتم ولی حق الزحمه من بالاست
خنده مستانه اي کرد و گفت:
اي شیطون می ارزه شاگردتون شدن. اگر همسري من را قبول نداري شاید شاگرد خوبی برات شدم . حالا بگو ببینم
شهریه ات چقدره ؟
پسر خوبی باشی شهریه ات نصف می شه
از روي دسته مبل بلند شد و رو به رویم زانو زد و دست هایش رو روي زانوهام گذاشت و خیلی جدي گفت:
براي این که همسر خوبی باشم باید چیکار منم ؟
شرمی دخترانه تمام وجودم را در برگرفت سر به زیر انداختم و گفتم :
خودت بهتر می دانی.
نگاهی به چهره سرخ از شرمم انداخت و گفت:
من فداي آن شرم و حیاي تو بشوم . نمی خواي بدانی چی واست سوغات آوردم ؟
بلند شد و به طرف چمدان هایش که روي تخت بود رفت یکی از چمدان هایش را برداشت و روي میز جلویم باز کرد و
گفت :
همه این چمدان مال توه . ببین می پسندي ؟
خوب محتویات چمدان را وارسی کردم . یک جعبه وسایل آرایش با مارك هاي معروفریالیک دست لباس مشکی رنگ
شب ، و عطر زنانه و دو تا شلوار جین قهوه اي و آبی دو عدد بلوز یک دست لباس خواب شیک و دست آخر یک سرویس
مروارید خیلی زیبا . جعبه مروارید را خودش باز کرد و گردنبند را باز کرد و به دور گردنم انداخت و گفت:
پسند کردي ؟ من یک خورده بد سلیقه ام
نمی دانم چه شد که گستاخانه گفتم:
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٧٩
شرمنده ام کردي ولی مثل این که بقیه را فراموش کردي
با آهنگی سوالی گفت :
منظورت چیه؟
منظورم اینه که من یه سوگلی ام پس بقیه معشوقه هات چی ؟فراموش کردي ؟
پوزخندي زد و گفت :
نه سرت تو حسابه .
و بعد با خشمی آشکار چهره اش را در برگرفت و با غضب نگاهم کرد و گفت :
چند بار بگم کس دیگري جز تو توي زندگیم نیست . چرا خوشی ام را زایل می کنی ؟
بلافاصله گفتم:
معذرت می خواهم مثل اینکه دلخور شدي
از کنار میز فاصله گرفت و جلوي پنجره ایستاد و گفت:
مهم نیست من به کم لطفی تو عادت کردم می تونی بري اتاقت الهه عذاب من
از روي مبل برخاستم و با گام هاي سست به طرف در رفتم . باید از دلش در می آوردم به طرفش برگشتم و گفتم:
من منظور خاصی نداشتم
چرا نمی خواي باور کنی دوست دارم؟ من از بقیه مردها چی کم دارم؟ شقایق دیگه خسته شدم از این وضعیت با همه
مهربانی جز من . چرا؟
تو اشتباه می کنی خسرو . این منم که باید گله کنم . تو بدبینی خسرو
خنده اي عصبی کرد و پنجه هایش را لاي موهاي نرم و لختش فرو کرد و گفت :
دیوانه شدم . خودخواه شده . بدبین شدم دیگه چی ؟ بگو ناراحت نمی شم تا کی می خواي بهانه بیاري ؟چرا بازیم می دي.
یه روز خوبی و عاشق . یه لحظه بعد نامهربان و کینه اي . من باید چی بگم؟
این بحث فایده نداره من هرچی بگم تو یه جور دیگه تعبیر می کنی
.به سرعت از اتاق خارج شدم و به اتاق خود پناه بردم . تمام مشکلات را من درست می کردم . من اشتباه می کردم .
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٨٠
خسرو عوض شده بود. نباید اذیتش می کردم . آن شب حتی براي شام هم خارج نشدم .
صبح روز بعد جمعه بود حمام کردم و لباس مناسبی پوشیدم و به طبقه پائین رفتم . خسرو داخل پذیرائی داشت صبحانه
می خورد . سلام کردم به سردي جواب داد. حتی نگاهم نکرد. بی اعتنا روبه رویش نشستم با اینکه به شدت ضعف داشتم
ولی میلی به خوردن صبحانه نداشتم و یک چاي تلخ خوردم . خسرو مشغول بود نباید از خود ضعف نشان می دادم به
آرامی گفتم:
خسرو ما باید باهم صحبت کنیم
براي لحظه اي نگاهم کرد و به سردي گفت :
فایده اي هم داره؟ خودت دیشب گفتی بدبینم . پس دیگه جاي حرف نیست. من حرفی ندارم .
لب به دندان گرفتم تحمل آن جو را نداشتم به سرعت به اتاقم رفتم و با صدایی بلند گریستم . تنها چیزي که آرامم می
کرد نقاشی و بوم بود ماسک زدم و مشغول نقاشی شدم . چیزي جز خزان آرزوهایم نداشتم که بکشم .دیوانه شدم. بوم
نقاشی را از عصبانیت پاره کردم مثل دیوانه ها افتادم به نقاشی هام هر چه دم دستم بود شکاندم به دیوار کوبوندم نقشه
هایی که زحمت زیادي کشیده بود برایشان را پاره کردم وقتی به خودم آمدم اتاقم را به جهنمی تبدیل کرده بودم . در را
از پشت سر قفل کردم خسته و گرسنه روي تخت دراز کشیدم.
تمام اتاق بهم ریخته بود و هیچ چیزي سالم نمانده بود. تا عصر بی صدا و بی حرکت روي تخت دراز کشیدم و وانمود کردم
که خوابم . از بوي عطرش فهمیدم که خسرو وارد اتاق شد و سایه اش را بالاي سرم حس کردم چند دقیقه همین طور
گذشت تا اینکه به سرعت ملافه را از روي سرم کنار کشید و کشیده اي محکم به صورتم زد . باز هم توجهی نکردم
علیرغم این که گونه ام از سیلی اش می سوخت به طرف دیوار برگشتم و بی صدا شروع به گریه کردم کنارم نشست و با
صدائی که بیشتر به فریاد شباهت داشت گفت:
دیوانه شدي؟بلند شو آماده شو می خواهم بروم تولد لیدا دوست دارم تو هم همراهم باشی . امشب باید چیزهاي زیادي
ببینی تا این که دیگر از این دیوانه بازیها در نیاوري
با یک دست و حرکت من را وادار به نشستن کردن و بعد مهري را صدا زد مهري سراسیمه وارد اتاق شد خسرو خیلی
محکم گفت :
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٨١
براش غذا بیار و بعد براي شب آماده اش کن مثل قبل.
از روي تخت بلند شد و خارج شد. صبرم تمام شده بود . دیگر نمی خواستم مقاومت کنم . احساس ضعف داشتم و معده ام
می سوخت. تمام غذایم را با ولع خوردم . بلند شدم آبی به صورتم زدم و باز هم روي تخت دراز کشیدم . چند دقیقه بعد
همان خانم آرایشگر آمد . صورتم را گریم کرد تا ورم و جاي سیلی مشخص نباشد. موهایم را پیچید و آرایش ملایمی روص
صورتم انجام داد. به سراغ لباسهایم رفتم و کت و شلوار مشکی ام را پوشیدم . مانتوي کوتاهی تن کردم و شال زیتونی ام
را سر کردم. خسرو کنار نرده ها ایستاده بود . خوب براندازم کرد . نگاهش خریدارانه بود فهمیدم از ظاهرم راضیه . بی
هیچ حرفی با هم از خانه خارج شدیم . بعد از طی یک مسافت کوتاهی جلو یک خانه ویلائی شیک که شباهت زیادي به
خانه خسرو داشت توقف کرد . صداي موزیک تمام فضاي بیرون ویلا را در بر گرفته بود. صداي موزیک ارکستر تمام فضاي
بیرون ویلا را در بر گرفته بود . مثل جسدي متحرك بازوي خسرو را گرفم . خوب به اطراف نگاه کردم در سالن پر بود از
دختران جوان و پسران با ظاهري عجیب و فریبنده . لیدا در لباس قرمز برهنه با عشوه با ما احوالپرسی کرد و ما را
راهنمائی کرد به سمت یکی از میزها. چند لحظه بعد نادر به سمتان آمد و پس از دست دادن با خسرو به طرز وقیحانه اي
مرا ورانداز کرد . چیزي نگذشت که تنها شدم . همه مشغول رقص و پایکوبی بودند . تنها کسی که نشسته بود و تماشا می
کرد من بودم . تازه معنی حرف هاي خسرو را می فهمیدم . خسرو در جمع چند زن زیبا و نیمه برهنه در حال رقص بود و
از حرکات غیر ارادي اش فهمیدم که مشروب نوشیده . با ورود شخصی به سالن جا خوردم ضربان قلبم شدت بیشتري
گرفت و لرزشی محسوس تمام اندامم را پر کرد .اشکان به همراه لیدا به طرف من آمدند.با آن کت و شلوار خوش دوخت
، شیک پوش ترین فرد مهمانی بود. نزدیک تر شدند . لبخند پرمعنی روي لب هاي اشکان نقش بسته بود . لیدا با خنده
هاي عشوه اي اشکان را نشانه گرفت و گفت:
شقایق جان معرفی می کنم پسرخاله ام دکتر اشکان توکلی
به شدت جا خوردم . یعنی لیدا و اشکان با هم نسبت فامیلی داشتند؟ سعی کردم خونسرد باشم دست اشکان که به سویم
دراز بود فشردم و گفتم:
قبلا زیارتشان کرده ام حالتون چطوره ؟
سلام ممنونم شما چطورید ؟
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٨٢
می بینید که خوبم
بعد از رفتن لیدا اشکان گفت :
تنها نشسته اید پس خسرو خان کجا هستند ؟
اشاره اي به خسرو کردم و گفتم:
آن جا هستند دارند می رقصند .
اشکان پوزخندي زد و گفت :
شما چرا نشسته و نمی رقصید ؟
من علاقه اي به رقص ندارم
ولی انگار همسرتان برعکس شما علاقه دارند آن هم از نوع تانگوش
باز هم نگاهم به خسرو معطوف شد . خیلی راحت و ریلکس در حال رقص بود . یک دستش دور کمر زنی جوان بود و دست
دیگرش دور شانه هایش و آن زن با عشوه اي خاص براي خسرو دلبري می کرد . بغض راه گلوم را بست و اشک در
چشمانم جمع شد. اشکان با تاسف گفت :
متاسفم خسرو لیاقت شما را ندارد . لیاقتش همان زنهاي هرزه اند .
بغضم ترکید . اشکان با دیدن اشکهایم گفت :
متاسفم براي مردي ارزش قائلی که ذره اي براش اهمیت نداري . حالا حرفام ثابت شد
تمام بدنم از حقارت لرزید و گوئی قلبم هر لحظه می خواست از سینه بیرون بریزد . دندان هایم را از خشم بهم سائیدم و
تمام جراتم را به خرج دادم و کشیده اي محکم بر گونه نرم اصلاح شده اشکان نواختم و با صدائی آمیخته به خشم و نفرت
گفتم :
خفه شو احمق رذل
اشکان به لبخندي اکتفا کرد و گفت:
آخه دخترتو چقدر خود دار و مغروري خوش به حال خسرو که فرشته اي مثل تو داره . حیف تو که به دست خسرو
افتادي.
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٨٣
و بعد به جمع پیوست . حتی ثانیه اي تحمل آن جو را نداشتم به حیاط رفتم و گریه کردم . دلیل اینهمه لجاجت خسرو را
نمی دانستم . باز هم شده بود همان خسرو لج باز و مغرور قبل . سنگینی دستی را روي شانه هایم احساس کردم . قلبم به
شدت لرزید چشمانم را باز کردم و به آرامی به عقب برگشتم و چهره ي خسرو را در هاله اي از لبخند پیروزمندانه دیدم .
لب به سخن گشود و گفت :
چرا اومدي بیرون بهت خوش نمی گذره ؟
بغضم شکست و با صدائی لرزان گفتم :
براي چی من رو آوردي اینجا؟ می خواستی معشوقه هایت را به رخم بکشی . موفق شدي . همه شان لوند و زیبا هستند.
حالا اجازه بده من برم .
شانه هایم را به سختی فشرد تا حدي که صداي ناله ام در فضا پیچید . نیشخندي زد و گفت :
کجا ؟ تازه سر شبه. سناریو من هنوز تموم نشده
او می خواست عجز و ناتوانی ام را ببیند و از ضعف من لذت ببرد . زبان گشودم و گفتم :
خسرو خواهش می کنم من حالم خوب نیست اجازه بده برم خانه
به خوبی شادي و غروري که از درماندگی من در چشمانش برق می زد را دیدم . کمی بعد حالت چهره اش برگشت و
خشمی آشکار در چشمانش که مست و خمار بود هویدا شد. سوئیچ اتومبیل را داد و گفت :
می تونی بروي . من امشب اینجام
سریع رفتم و از آن منطقه دور شدم. ساعتی داخل شهر گشتم و اشک ریختم . ساعت از ده گذشته بود که به خانه رسیدم
. همه جا تاریک بود و در سکوت فرو رفته بود . به اتاقم رفتم تمام اتاق خالی بود به اتاق مهري رفتم در زدم . مهري با
لباس خواب جلو در ظاهر شد. با دیدن من گفت:
سلام خانم زود برگشتید . الان لباس عوض می کنم
خشمم را مهار کردم و گفتم:
لازم نکرده فقط بگو وسایلم کجاست .
مهري با شرم گفت :
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٨٤
من بی تقصیرم . آقاي معینی گفتند اتاقتان را خلوت کنم.
صبح با صداي گوش خراش جاروبرقی بیدار شدم . هنوز لباس مهمانی به تن داشتم . به سمت دستشوئی رفتم . سرم را به
زیر آب گرفتم . چشمانم گود افتاده بود. لباسم را عوض کردم و سوئیچ را برداشتم و به قصد خانه بهنوش بیرون رفتم .
وقتی به خانه بهنوش رسیدم زنگ زدم . صداي بهنوش از آیفون آمد و گفت :کیه
سلام بهنوش جان شقایقم
سلام خانم خانم ها این طرفا
لوس نشو بیا کارت دارم
بیا بالا کسی نیست
خواهش می کنم زیاد وقت ندارم بیا بیرون
چند دقیقه بعد آمد. همدیگر را بوسیدم بهنوش با دیدن ماشینم گفت:
به به عجب ماشینی . منم سوار کن
کلافه گفتم:
دیوانه براي کار دیگري آمده ام
چیه بازم پکري . چی شده یاد من کردي ؟
آمدم کتاب هاي ترم قبل را امانت بگیرم
با تعجب گفت :
تو که آنها را داري، با هم خریدیم
می دانم . الان ندارم می دي یا برم بخرم
چشم غره اي رفت و با غضب گفت:
این حرفا چیه . توي انباره بیا تو تا درشان بیارم .
مرسی . باید برگردم . خسرو براي ناهار می یاد کتاب ها را بگذار فردا میام می برم .
بابا خانم متاهل .
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٨٥
چه متاهلی – و بغضم ترکید و همه قضایا دیشب را به بهنوش گفتم . بهنوش دوست صمیمی و مثل خواهرم بود. حالم بد
شد . ضعف کردم
بهنوش عصبانی شد و با خشم گفت:
من جاي تو بودم خفه اش می کردم مرتیکه خجالت نمی کشه . شقایق چرا ازش جدا نمی شی
لرزه به جانم افتاد بهنوش همیشه می گفت صبر و تحمل اما الان می گفت جدا شو
اما من دوستش داشتم و خیلی وقت بود که خسرو را به عنوان همسرم و تنها شریک زندگی ام پذیرفتم . نه بهنوش مگر
لباس تنه که هروز عوض کنم . . با عجله بلند شدم و بهنوش را بوسیدم و گفتم :
برم تا خسرو جنجال به پا نکرد
بهنوش با دیدن حالم گفت:
کجا با این حال بد کجا می ري ؟چطور می خواي رانندگی کنی ؟
خوبم . فعلا خوبم . خدافظ
از اینکه با کسی درد و دل کردم احساس سبکی کردم . وقتی به خانه رسیدم میز غذا آماده بود . مهري و توران خانم در
حال بیرون رفتن بودند. مهري با دیدن من جلو آمد و گفت:
اي واي خانم جان کجا بودید ؟چرا بی خبر رفتید بیرون ؟
احساس خوبی به مهري نداشتم . انگار او خانم خانه بود و من یکی از زیر دستانش
اخم کردم و گفتم :
بیرون بودم . آقا هنوز نیامده اند؟
نیم ساعتی هست آمدند. رفتند حمام . با اجازتون من و توران خانم رو یکی از دوستان مشترکمان دعوت کرده . بی زحمت
سرو غذا با خودتان . تا عصر خدانگهدار
طرز نگاه و چهر درهم توران حکایت چیز دیگر داشت . دلشوره داشتم از اینکه با خسرو تنها بودم . در اتاقم را بستم و
لباس راحتی لیموئی رنگی پوشیدم . رنگم پریده بود و چشمانم گود رفته بود . از اتاق خارج شدم . دیشب تصمیم گرفته
بودم .نباید صحنه را خالی کنم . از بالاي پله ها خسرو را دیدم که جلو تلویزیون سیگار می کشید. با صداي قدم هایم به
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٨٦
عقب برگشت به آرامی سلام کردم و به سردي جوابم را داد . یک راست به آشپزخانه رفتم . غذاي آن روز قورمه سبزي
بود که مورد علاقه خسرو بود . بعد از اینکه غذا را سرو کردم به خسرو گفتم :
غذا آماده است .
بدون اینکه منتظرش بشوم پشت میز نشستم و کمی سالاد کشیدم . چند لحظه بعد خسرو هم پشت میز نشست درست
رو به روي من. ضعف داشتم ولی زیر نگاههاي خسرو گوئی سنگ می خوردم . از این سکوت می ترسیدم . بعد از غذا
خواستم میز را جمع کنم که با لحنی محکم گفت:
بذار باشه مهري خودش جمع می کنه . من می رم اتاقم . لطف کن یه قهوه بیار
یک فنجان قهوه تلخ آماده کردم . با ترس و دلهره به سمت اتاقش رفتم و بدون اینکه در بزنم وارد اتاق شدم . روي تخت
دراز کشیده بود و به سقف خیره ود. قهوه را روي میز وسط اتاق گذاشتم و گفتم :
قهوه تان آماده است .
خواستم از اتاق خارج شوم که این بار با ملایمت گفت
بنشین باهات حرف دارم
ناخواسته روي یکی از راحتی ها نشستم . دقیقه اي بعد از روي تخت بلند شد و روبه رویم نشست و به چهره ام دقیق شد
و گفت:
از دکوراسیون اتاقت خوشت آمد ؟
سعی کردم خونسرد باشم و لبخند بزنم . گفتم :
بله کار خوبی کردید خیلی وقت بود که می خواستم وسایل اضافی ام را بیرون بریزم. شما کار من را سبک کردید .
خوب به چهره ام دقیق شد. بازهم دقایقی در سکوت گذشت . سیگاري روشن کرد و در سکوت مشغول کشیدن شد . دلم
می خواست به اتاقم بروم . کمی بعد کنار پنجره ایستاد و گفت :
صبح کجا بودي ؟
خانه بهنوش دوستم
با اجازه کی ؟
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٨٧
فهمیدم خسرو اعلان جنگ کرده و از این سوالش شروع کرده . باز هم با خونسردي گفتم :
نمی دونستم باید اجازه بگیرم
به عقب برگشت . با خشم نگاهم کرد و پوزخندي زد و گفت :
خیلی خودسر شدي. شنیدم این چند روز که من نبودم هم زیاد بیرون رفتی
نگفته بودي بنشینم خونه و در و دیوار رو بشمارم
به طرف میز کنار تختش رفت و چند ورقه از داخل کیفش خارج کرد و روي میز جلو من قرار داد و گفت :
خوب نگاهشان کن . چه توضیحی داري ؟
برگه ها را از روي میز برداشتم . پرینت مخابرات بود شماره هائی که با خانه تماس داشتند . شماره تماس اشکان هم در آن
بود .
که دورش با خودکار قرمز خط کشیده بود. به یاد آوردم یک بار هم با او تماس داشتم ولی حرف نزده بودم و قطع کردم .
خسرو دوباره روبه رویم نشست و با صدائی که بیشتر به فریاد شبیه بود گفت :
چه توضیحی داري ؟زود باش صبرم داره تموم می شه .
سرم را بالا گرفتم و توي چشمانش خیره شدم و گفتم:
توضیحی ندارم. این پرینت به من مربوط نمی شده که درباره اش توضیح بدم
واقعا ؟ شماره اي که خط کشیدم چی ؟
یک مزاحم
جدا؟ چه مزاحمی که تو هم باهاش تماس داشتی
می خواستم بدونم کیه
باز هم مثل صبح شدم . ضعف کردم و اتاق دور سرم می چرخید. یک باره تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد . سر به زیر
انداختم . تحمل دیدن چهره غضبناك خسرو را نداشتم جلوتر آمد و چانه ام را بالا گرفت و با غضب گفت:
چرا از اعتماد سو استفاده کدي ؟
بغض کرده بودم و لبهایم می لرزید . به خاطر کاري که نکرده بودم مواخذه می شدم . با آهنگی لرزان گفتم:
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٨٨
من کاري نکردم که مواخذه بشم . بازهم می گم او فقط یک مزاحم بود .
بی توجه به حال بدم کشیده اي محکم روي گونه ام نواخت و فریاد زنان گفت:
دروغ می گی ؟ خر گیر آوردي ؟
از روي مبل برخاستم و به طرف در رفتم . تحمل آن همه تحقیر شدن را نداشتم . باید یک جوري جوابش را می دادم . در
حالی که بغض داشتم گفتم :
راست می گی دروغ می گم ، ولی هر کاري کردم بدتر از کار دیشب تو نبود که با معشوقه ام جلو همسرم تانگو برقصم
، مشروب بخورم و شب هم به خانه نیام . کثافت کاري هاي خودت را می خواي بندازي گردن من ، خیلی پستی خسرو
خشمش به نهایت رسید . جهشی زد و رو به رویم استاد و صورتم شد آماج سیلی هاي خسرو . به دیوار تکیه دادم و دم
نزدم . خونی که از بینی ام بیرون می جهید تمام لباسم را پوشاند. کم کم کشیده هایش به مشت و لگد تبدیل شد و با
ناسزا از دهانش خارج می شد . بر اثر ضعف و سرگیجه و درد ناشی از کتکی که از خسرو می خوردم نقش بر زمین شدم و
دیگر چیزي نفهمیدم.
وقتی به هوش آمدم چشمم افتاد به لوله سفید رنگ سرم که به دستم وصل بود. نگاهی به اطراف انداختم. توي اتاق خسرو
بودو روي تختش دراز کشیده بودم لباسم عوض شده بود و لباس سفید رنگی به تن داشتم . خسرو روي صندلی کنار تخت
نشسته بود و وقتی دید به هوش آمدم نزدیک تر شد. دستم را گرفت و فشرد و با لحنی تاسف بار گفت :
متاسفم من زیاده روي کردم
تحمل دیدنش را نداشتم سرم را به طرف پنجره برگرداندم . و بی صدا گریستم . توي آن لحظه جز تنفر و انزجار حس
دیگري به خسرو نداشتم . وقتی سرم تمام شد بدون کمک دیگران سرم را از دستم کشیدم و به زحمت روي پاهایم
ایستادم و جلو دیدگان حیرت زده خسرو از اتاق خارج شدم و مستقیم به اتاق خودم رفتم . وقتی جلو آینه رفتم خود را
نشناختم . تمام صورتم کبود بود و جاي انگشتان خسرو روي صورتم کاملا هویدا بود . جراحتم دردي نداشت بیشتر از
سوز دل شاکی بودم . از تهمت هاي نارواي خسرو ، اگر بی وفائی کرده بودم خود را مستحق مرگ می دانستم ولی حالا
کوچک ترین کشیده اي که از طرف خسرو حواله ام می شد را ناروا می دانستم.
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٨٩
خسرو بدبین و شکاك شده بود و به کوچک ترین حرکاتم توجه خاصی داشت . دوباره ممنوع الخروج شده بودم. خود من
هم تمایلی به بیرون رفتن نداشتم حتی از اتاقم که چون قفسی تنگ و تاریک برایم شده بود تمایلی براي غذا خوردن
نداشتم و از تمام علائقم دل کنده بودم. و کارم شده بود شبانه روز گریه. از خسرو می ترسیدم و سعی می کردم کمتر از
اتاقم بیرون بروم. وقتی که او براي سرکشی وارد اتاقم می شد بی توجه خودم را مشغول کار می کردم و او بعد از دقایقی
می دید کمتر توجهی بهش ندارم از اتاق خارج می شد و تنهام می گذاشت .
مادر و پدرم گاهی تلفنی از حالم خارج می شدند و از این خوشحال بودم که زیاد به دیدنم نمی آمدند. هیچ دلم نمی
خواست توي آن شرایط و با آن چهره رنگ پریده و کبود ببینمشان .
غروب روز جمعه بود و دلم بدجوري گرفته بود. بعد از یک هفته دلم می خواست از اتاق خارج شوم . از قبل از توران
شنیده بودم که خسرو رفته چالوس و خانه نیست. با خیال راحت وارد باغچه پشت ساختمان شدم و کنار استخر نشستم و
پاهام را داخل آب کردم و شروع به بازي با آب کردم . شاخه گلی که از باغچه چیده بودم را بی هدف داخل استخر پرپر
کردم و به روزهاي جوانی عمرم که داخل خانه خسرو بی ثمر می رفت فکر می کردم که صداي داخل شدن اتومبیل خسرو
به داخل باغ را شنیدم . از کنار استخر بلند شدم و تاي شلوارم را باز کردم و روي صندلی کنار استخر نشستم . نمی
خواستم خسرو من را توي آن وضعیت ببیند. چند دقیقه بعد خسرو سراسیمه و با عصبانیت وارد حیاط شد و بسته اي را
روي میز پرت کرد و با غضب گفت :
شقایق می کشمت باز هم بگو مزاحم بود، اشتباه گرفته بود . چرا با من این کار را کردي ؟ این قدر از من متنفر بودي ؟ باز
هم بگو ببینم ،شکاکم؟ احمقم
نگاهم به روي پاکت روي میز خشکیده بود و صداي خسرو چون پتکی در سرم صدا می کرد. بار دیگر فریاد زنان گفت :
ده آخه لعنتی بازش کن مدرك کثافت کاریهات رو ببین
با دستانی لرزان پاکت را از روي میز برداشتم و باز کردم . محتویات داخل پاکت باعث حیرتم شد . شوکه شده بودم گوئی
یک سطل آب جوش ریخته باشند. از جا برخاستم و با تعجب به عکسها خیره شدم چند عکس از من و اشکان بود که توي
کافی شاپ از ما گرفته شده بود .
سرم را بلند کردم و به خسرو که از خشم و عصبانیت سرخ شده بود و با کینه و تنفر نگاهم می کرد خیره شدم . اشک
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٩٠
ریزان گفتم :
خسرو تو اشتباه می کنی اینا همش واسه اینه که منو پیش تو خراب کنند .
جلو آمد کشیده اي محکم بر صورتم نواخت و بدترین کار را در حقم کرد . با تمام وقاحت آب دهانش را بر صورتم پاشید و
گفت :
خفه شو هرزه کثافت ! از خانه من برو بیرون زود جلو پلاست رو جمع کن و برو خانه آن باباي بی همه چیزت وگرنه می
کشمت
جائی براي ماندن نبود آنقدر عصبانی بود که اگر خدا هم گواهی می کرد بر بی گناهی من او باور نمی کرد. نفرت و کینه از
تمام وجودش سرازیر بود و من بهت زده و مغلوب در قبال رفتار خسرو راه اتاقم را پیش گرفتم . خودم را روي تخت
انداختم و به شدت گریستم و ضجه زدم. هیچ کس حرفم را باور نمی کرد. خسرو مدرك داشت پرینت تلفنی ، عکسها من
و اشکان واي خدایا این چه باز ي وحشتناکی و چه بازي کثیفی براي من چیده بود و در حال انجام بود؟
وقتی آرام شدم سرم روي بدنم مثل یک کوه سنگینی می کرد. باید می رفتم . نمی توانستم بمانم و بیشتر از این به خودم
و خانواده ام اهانت بشود. مانتویم را پوشیدم و شالی به سرم انداختم کیفم را از روي جالباسی برداشتم و از اتاق خارج
شدم . وقتی رسیدم طبقه اول خسرو با ظاهري آشفته در حال قدم زدن بود مقابلش ایستادم و با لحنی لرزان گفتم:
تو اشتباه کردي فقط خواهش می کنم قبل از این که تهمت بزنی تحقیق کن. واقعا برات متاسفم
سرم را زیر انداختم و از خانه خارج شدم . وقتی به خیابان رسیدم تاکسی گرفتم و آدر خانه پدرم را دادم در بین راه اشک
ریختم و ناله کردم. ساعت از هشت شب گذشته بود که تاکسی جلو در خانه پدرم توقف مرد. براي یک لحظه از رفتن به
خانه پدرم تمام تهمت هاي ناروائی که خسرو بهم لقب داده بود را قبول کرده بود. به راننده دستور حرکت دادم .
ساعتی بعد اتومبیل در ترمینال مسافربري آرژانتین متوقف شد . خوشبختانه به اندازه کافی داخل کیفم پول داشتم.
بلیطی به مقصد آستارا خریدم و یک ساعت بعد داخل اتوبوس به مقصد آستارا می رفتم .
خورشید تازه سر زده بود که اتوبوس پیاده شدم. ترمینال پر بود از مسافران خسته و خواب زده ولی هرکدام فدفی و
مکانی داشتند. براي رفع خستگی و خواب من چه می کردم ؟ کجا باید می رفتم ؟ اگر مادر خسرو هم حرفهایم را باور نمی
کرد چی ؟ شقایق تو اینجا چه می کنی ؟
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٩١
بی هدف از ترمینال خارج شدم . باران شدیدي در حال بارش بود و زمین پر از گل و آب بود. به طرف تلفن همگانی که
کنار پیاده رو بود رفتم و شماره ویلاي مادر خسرو را گرفتم. بعد از چند بوق متوالی صداي مهربان و دلنشین مادرجان توي
گوشی پیچید .
بفرمائید .
دل را به دریا زدم و گفتم :
سلام مادر جان شقایق هستم
سلام خانمی چی شده صبح به این زودي یاد مادر شوهرت افتادي ؟
شرمنده مادر جان الان رسیدم . آستارا . تنها هستم آدرس ندارم
راست می گی دخترم چرا تنها ؟
نمی توانم الان توضیح بدم خواهش می کنم به خسرو هم خبر ندهید که من این جا هستم لطف کنید آدرس بدید. مزاحم
می شوم برایتان توضیح می دم .
باشه دخترم . کجائی بیام دنبالت
ترمینال اتوبس جلوي تلفن همگانی
خیلی خوب من تا بیست دقیقه دیگر آنجا هستم . همان جا باش
به باجه تلفن تکیه دادم و چند نفس عمیق کشیدم و بوي نم باران حاکم بر فضا را به داخل ریه ام کشاندم . نگاهی به
اطراف انداختم همه جا سبز و زیبا بود و زمین خیس از باران . هنوز هم بغض داشتم و در شگفت بودم که چرا راهی آستارا
شدم و به زنی پناه بردم که مادر خسرو بود. نمی دانستم چه طور دلیل حضورم را بدون خسرو برایش توضیح بدم .
بیست دقیقه بعد پاترول سفید رنگی جلو کیوسک تلفن متوقف شد . مادر جان از اتومبیل خارج شد و با شتاب به سمتم
آمد . سرم را به زیر انداختم تا کبودي ام مشخص نشود . بوسه اي بر سرم نواخت . به اجبار سرم را بالا گرفتم بوسه اي بر
گونه اش نواختم . نگاهی به چهره کبودم و بادمجانی که زیر چشمانم سبز شده بود انداخت و با ناباوري گفت:
عروس خوشگلم صورتت چی شده .
سرم را روي شونه هاش گذاشتم و گریستم . خدایابین این پسر و مادر چقدر تفاوت بود. دستی به سرم کشید و گفت :
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٩٢
چی شده؟ چرا تنهائی ؟با خسرو حرفت شده؟
سکوت کرده بود. نمی توانستم حرف بزنم اشک می ریختم و می لرزیدم . سر تا پا خیس بودم . دستم را گرفت و سوار
ماشین شدیم و به سمت ویلا حرکت کردیم . وارد ویلا که شدیم به حمام رفتم و لباسهایی که مادر جان داد تن کردم .
بعدها فهمیدم مال مهتاب بوده . میز صبحانه را چیده بود . کنارش نشستم چاي ریخت و با مهربانی گفت:
بخور عزیزم حتما گرسنه اي
گرسنه بودم ولی با بغضی که داشتم نمی توانستم چیزي بخورم .
نمی خواهی حرف بزنی . من می دانستم که با هم مشکل دارید ولی نمی خواستم دخالت کنم . خسرو می داند آمدي
آستارا؟
نه هیچ کس نمی داند. خسرو بیرونم کرد صلاح ندیدم با این فرم خانه پدر بروم . اگر دوست ندارید برم تهران
اخم قشنگی کرد و گفت :
این حرفا چیه . تو دختر منی نه عروس . می فهمی ؟بشکند آن دستی که تو رو به این روز در آورده . تو اگر زن خسرو هم
نبودي چون قلب مهتاب عزیزم توي سینه ات می زند باز هم براي من عزیز بودي
حالا اگر دلت می خواد برام تعریف کن چی شده؟
تمام وقایع را برایش تعریف کردم. وقتی سکوت کردم خشمش به نهایت رسید و گفت :
خسرو حق نداشت با تو این رفتار را بکند حتی اگر گناهکار بودي . می تونی تا هروقت دلت خواست اینجا بمونی
شما که نمی خواید به خسرو بگید من اینجام
نه و به هیچ وجه باید بفهمه با تو چه کرده و چه فرشته اي را از دست داده . ولی به پدر و مادرت باید خبر بدي
به یاد پدر و مادر افتادم که چگونه مرا به ازدواج با خسرو اجبار کردند. مرگ بهتر از زندگی با خسرو بود .
با بغض گفتم :
نه مادر جان بهم قول بدید به هیچ کس نگید .
مادرجان دستم را گرفت و گفت :
قول می دهم . اما می دانم که پسرم بالاخره به اشتباهش پی می برد.
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٩٣
ولی زمان می برد نمی خواهم فکر کند که خیانت کردم
آرام باش دخترم . شماره اشکان را که داري ؟
بله فکر کنم کارت ویزیتش را داشته باشم
مادر جان بلافاصله شماره اشکان را گرفت و بعد از چند بوق جواب داد. مادر جان روي ایفون گذاشت و گفت :
سلام من مادر خسرو هستم
سلام خانم معینی حالتان چطوره
مادر جان با خشمی آشکار گفت :
مطمئنا حال شما بهتره که زندگی پسرم را بهم ریختید و زنش را آواره کردید .
منظورتان چیه؟
براي چی پیله کردي به زندگی پسر من؟ می دونی چه آتیشی ریختی به زندگیشان؟ می دانید خسرو چه بلائی سر شقایق
آورده
چه اتفاقی سر شقایق خانم آمده شما مرا نگران کردید
مادر جان پوزخندي زد و گفت :
شما نگفتید خسرو ممکن است بلائی سر شقایق بیاره؟
من شقایق را دوست دارم کاري نمی کنم که باعث ناراحتی ایشان باشد .
آخه مرد حسابی کجاي دنیا عاشق یک زن شوهر دار می شوند . می دانید چه قدر گناه کردید؟
پسر شما لیاقت شقایق را نداره . شما چه می دانید عروستان چه عذابی از دست پر خودخواهتان می کشه؟
با عصبانیت گوشی را از دست مادر جان گرفتم و گفتم :
به شما مربوط نیست آقا . کار خودتان را کردید. آن عکس ها چه بود فرستادید براي خسرو
من عکسی نفرستادم . از چی حرف می زنید؟
خودتان را به آن راه نزنید دیروز یک سري عکس از من و شما براي خسرو فرستاده شده . شما عکس العمل خسرو را
ندیدي چه کرد؟
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٩٤
باور کنید بی اطلاعم می روم با خسرو حرف می زنم . خسرو حق ندارد فرشته اي چون شما را آزاردهد . حالا خواهش می
کنم گوشی را بدهید به مادر شوهرتان .
گوشی را دادم و گفت :
بفرمائی دیگر چه می خواهید
می خواستم بدانید عروستان با تمام اصرار من لحظه اي به پسرتان خیانت نکرد. شقایق پاك و علاقمند به پسرتان است
ولی خسرو لیاقت این فرشته را ندارد .
مادرجان گفت :
با خسرو صحبت کنید ولی نگوئید که شقایق پیش من است . باید مدتی از این جهنمی که شما و خسرو برایش درست
کردید دور باشد. فعلا خدانگهدار
خدانگهدار
مادر جان گوشی را روي دستگاه گذاشت . دستی به سرم کشید و گفت :
نگران نباش عزیزم همه چیز درست می شود حالا برو استراحت کن . من هم باید بروم شالیزار
اقامتم در آستارا یک ماه طول کشید . رفتار مادرجان روحیه از دست رفته ام را تقویت کرد او زنی ستودنی و خاکی بود.
زنی که در یک لحظه همانند ملکه هاي سلطنتی آراسته و زیبا بود و در یک لحظه شباهت به یک روستائی پاك و ساده
می داد .
روزها با مادرجان به شالیزار می رفتیم که متعلق به خانواده خسرو بود. اواخر شالیکاري بود و همه از زن و مرد و بچه و پیر
و جوان چکمه به پا فعالیت می کردند .
مادر جان به کلبه ي چوبی رفت و درحالی که چادر به کمر بسته بود با چمه پلاستیکی بیرون آمد وقتی مرا دید و تعجبم را
، کنارم آمد و گفت :
بچه ها دست تنها هستند من باید کمکشان کنم هرقوت خسته شدي برگرد ویلا
باورم نمی شد زنی که دقایق پیش با لباس شیک و آرایش کامل و مرتب بود حالا در لباس روستایی مادر خسرو باشد .
هواي آستارا و آرامش بکر آنجا و دریا روحیه ي خوبی به من داده بود .
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٩٥
خسرو هرچند روز یک بار با ویلا تماس داشت و هروقت مادر جان به ظاهر از من سوال می کرد او جوابی در آستینش
داشت و عنوان می کرد که شقایق حالش خوب است. زمانهائی که با مادرجان به مزار مهتاب می رفتیم ناخودآگاه ضربان
قلبم شدت می گرفت و اضطراب تمام وجودم را می گرفت .
بعد از یک ماه یک روز مادرجان آمد و گفت : شقایق دخترم تو یک ماهه که اینجائی و از حرف زدن خسرو پیداست که
ادب شده . قصد نداري بفهمد که اینجائی ؟
نمی دانم مادر جان از خسرو می ترسم ، از من کینه به دل داره
نه تو اشتباه می کنی من مطمئن هستم تا حالا به اشتباهش پی برده این تو هستی که از خسرو ناراحتی
در گفتن حرف هاي دلم چیزي که عذابم می داد لحظه اي تردید کرم ولی وقتی به چشمان مشتاق و بی قرار مادر شوهرم
نگاه کردم احساس کردم با تمام وجود خواستار شنیدنه . با لحنی سنگین و گرفته از بغض گفتم:
اوایل کارها و رفتارهاي خسرو برام اهمیتی نداشت چون باهاش به اجبار ازدواج کردم . مشروب می خورد و با زنهاي بیگانه
رابطه داشت ولی یک مدتی که حساس شدم موردهائی که دیدم و حرفهائی که شنیدم شکاکم کرد. تارا کیه مادر؟
مادر جان لبخند تلخی زد و گفت :
پس این تو رو ناراحت کرده. تارا دخترخاله خسرو است . خیلی به او علاقه داشت و عاشق خسرو بود ولی خسرو هیچ
تمایلی نسبت به تارا نداشت . پدر خسرو هم با ازدواج تارا و خسرو مخالف بود براي همین خسرو هم زیاد به تارا روي
خوش نشون نداد تا اینکه خسرو براي ادامه تحصیل به فرانسه رفت و تارا هم مریض شد . و یک بیماري روانی حاد و کارش
به خودکشی رسید و خودش را سوزاند ولی زنده ماند. دو سال بعد خسرو که به ایران آمد تارا را دید وحشت کرد. خسرو
خودش را مسبب این جریان می دانست از هزینه خودش تارا را فرستاد فرانسه روي صورتش عمل جراحی پلاستیک انجام
شد و دوباره زیبایش را بدست آورد و بعد تارا همانجا ماندگار شد و با یک ایرانی اهل فرانسه ازدواج کرد .
ولی من غیر از این شنیدم . به من گفتند خسرو با تارا نامزد بود و خسرو بعد از سو استفاده از تارا ترکش کرده و بعد تارا
خودکشی کرده و مرد .
اشتباه شنیدي عزیزم. خسرو هیچ تمایلی به تارا نداشت . می تونی با مادر تارا صحبت کنی و از سوتفاهم در بیائی . حالا
هم شک و تردید به خودت راه نده دوباره با خسرو زندگیت را شروع کن .
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٩٦
بین من و خسرو خیلی فاصله است . ازدواج ما از اول هم اشتباه بود. ما هیچ وقت با هم خوب نمی شیم .
لبخند تلخی زد و گفت :
تو باید صبوري می کردي . شما دو نفر بدون هیچ مقدمه اي دوران نامزدي زندگیتان را شروع کردید . هیچ شناختی از هم
نداشتید . خسرو خیلی دوست داره . تو هم اگر کمی تحمل داشته باشی می توانی کنار خسرو خوشبخت باشی
با بی صبري گفتم :
چه کار کنم مادر جان ؟
تو دختر عاقلی هستی . این مدت خیلی تحمل کردي و می توانی خسرو را خوشبخت کنی . فقط باید کمی صبر داشته
باشی . من مطمئن هستم راه خودت را پیدا می کنی .
بعد از شام ظرفها را می شستم که صداي تلفن آمد مادرجان جواب داد و بعد از چند دقیقه سراسیمه وارد آشپزخانه شد و
گفت:
شقایق زود باش برو بالا خسرو آمده بود آستارا از نزدیکی ویلا زنگ می زد .
از ترس و هیجان بشقاب چینی که به دست داشتم نقش زمین شد و شکست ضربان قلبم به شدت بالا رفت و با ترس
گفتم :
یعنی مادر فهمیده من پیش شما هستم ؟
نمی دونم عزیزم. فعلا برو بالا تا ببینم چی می شه
دستهام رو شستم و به بالا رفتم . آرام و قرار نداشتم و می لرزیدم . چند دقیقه بعد صداي اتومبیلش آمد . به آرامی از اتاق
خارج شدم و کنار نرده ها ایستادم به طوري که از پائین دیده نشوم . در سالن باز شد و قامت خیرو در چارچوب در ظاهر
شد. مادر جان به سمتش رفت و او را در آغوش گرفت . ظاهرش مثل همیشه مرتب بود ولی چهره اش گرفته و خسته به
نظر می رسید . ساکش را روي زمین گذاشت و روي مبل نشست و مادر جان گفت :
چه خبر؟ شقایق چطوره؟
سلامتی شقایق هم خوب بود و سلام رساند .
چرا شقایق را با خودت نیاوردي ؟
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٩٧
آمدم به شما سر بزنم شقایق هم کلاس هاش توي دانشگاه شروع شده بود نتوانست بیاد .
لجم گرفت چرا می خواست نبودن من را کنارش پنهان کند . برعکس من مادرجان خیلی آرام و خونسرد بود . خسرو از
روي مبل برخاست کمی اطراف را وارسی کرد و خیره شد به سه پایه و تابلوي روش که کنار در ورودي بود از مادر جان
پرسید:
اینها مال کیست؟
مادرجان مشغول درست کردن قهوه گفت:
مال دختر آقاي شاهرودي . باران گرفت آورد گذاشت اینجا
خسرو مضطرب و بی قرار بود . مادرجان گفت:
خسرو اتفاقی افتاده ؟ خیلی خسته اي ؟براي شقایق اتفاقی افتاده
بعد از مدت کوتاهی سرش را به طرفین تکان داد و با صداي لرزان گفت:
مادر شقایق یک ماهه که غیبش زده . حتی پدر و مادرشم ازش بی خبر هستند .
چرا؟ چه اتفاقی افتاده ؟
دیوانه شدم و از خانه بیرونش کردم ولی نمی دانم به کجت . یک ماه دنبالشم . زندگی ام حسابی بهم ریخته . نه خواب
دارم و نه خوراك
چرا این کار را کردي ؟ مگر دیوانه شده بودي؟
خسرو با خشمی آشکار مشغول قدم زدن شد و گفت :
آره مادر دیوانه شده بودم . پدر و مادرش هم همین را گفتند . ولی هیچ کس از من نپرسید چرا زنت رو محدود کردي ؟چرا
انقدر آزارش دادي ؟ مگر دیوانه بودي ؟هرکس جاي من بود دیوانه می شد . از همان روز اول خودش را از من دور می کرد .
جدا می خورد و جدا می خوابید . می گفت دوست ندارم . ازت متنفرم . شما بودید چکار می کردید ؟
مادر جان خسرو را به نشستن دعوت کرد و خودش هم کنارش نشست و گفت :
خسرو تو با شقایق به زور ازدواج کردي . فاصله سنی و طبقاتی زیادي بین شما بود باید بهش فرصت می دادي
خسرو چنگی میان موهایش زد و گفت :
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٩٨
بس کن مادر تو هم شدي مدافع شقایق . ولی هیچ کس به اندازه من دوستش نداره . اگر سخت گرفتم و عامل فرارش شدم
فقط به خاطر علاقه بود و بس . همه اش از سر لجبازي بود . جواب آن همه سردي و بی اعتنائی . آخه مادر من چم بود؟ چی
کم داشتم ؟ ثروت نداشتم ؟ زیبائی نداشتم ؟ تحصیلات نداشتم؟ که دوستم نداشت
مادر جان با خشم گفت:
شما دو نفر عقل ندارید . همدیگر را دوست دارید ولی راه ابراز کردنش را بلد نیستید . شاید هم غرور ریادي دارید که
باعث این همه اختلاف شده .
خسرو پوزخندي زد و گفت"
شما از شقایق چه می دانید ؟هیچ. یک ماهه که زندگی و کارم را ول کردم و دنبالشم . درسته که بیرونش کردم ولی او چرا
رفت؟ چرا نرفت خانه پدرش ؟ لج بازي هم حدي دارد
مادر با بی حوصلگی گفت:
کافیه خسرو سرم رفت آن قدر از خودت دفاع کردي شام می خوري ؟
نه مادر خسته ام می خوابم
روي همان کاناپه دراز کشید . به اتاقم برگشتم و لامپ را خاموش کردم . در ذهنم جوابی براي حرفهایش نداشتم ولی یک
نوع رضایت از حرف هاي خسرو در دلم شکل گرفت به فردا فکر نکردم و سعی کردم بخوابم .
از وقتی آمدم آستارا صبح ها زود بیدار می شدم . کنار پنجره ایستادم و به چشم انداز زیباي شالیزار نگاه کردم به دریاي
آرام . نفس عمیقی کشیدم . احساس آرامش دشتم . هرچند هنوز نمی دانستم از جرم هائی که بهم نسبت داده بود تبرئه
شده ام یا نه . جلو آینه نشستم و به چهره ام لبخندي زدم و این جمل را تکرار کردم { تو می توانی صاحب هر چیزي
باشی حتی خسرو} لباس مرتبی پوشیدم و آرایش کردم به طبقه اول رفتم . مادر جان در حال آماده کردن چاي بود و
خبري از خسرو نبود . صداي دوش آب از حمام می آمد . پس حمام بود . مادر با دیدن من لبخندي زد و گفت :
صبح بخیر دخترم خوبی؟
سلام مادر جان صبح شما هم بخیر
سبدي که هروز می برد شالیزار را برداشت و به سمت در خروجی رفت از تصور تنها شدن با خسرو قلبم یهو ریخت با
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ٩٩
لحنی لرزان گفتم:
شما که نمی خواهید من را تنها بگذارید؟
با شیطنتی که اصلا با سن و سالش نداشت گفت :
چرا عزیزم . می روم شالیزار . البته امروز تنها!
و بعد با لبخندي معنا دار گفت :
نمی خواي براي مهمانت صبحانه آماده کنی ؟
مادر من را تنها نگذارید . اجازه بدهید همراهتان بیایم .
پشت چشمی نازك کرد و با اخم گفت :
نه تو باید با شوهرت باشی . امروز روز آخره که می رم شالیزار زود برگرد . به آرامی خارج شد . به ناچار به آشپزخانه رفتم
و مشغول شدم هنوز چند دقیقه اي نگذشته بود که از حمام آمد و صدایش آمد که مادرش را صدا می کرد . به عقب بر
گشتم و منتظر ورودش به آشپزخانه شدم . حوله روي سرش بود . وقتی حوله را از روي سرش برداشت با من چند قدمی
فاصله نداشت با دیدن من خشکش زد و مثل برق گرفته ها خیره شد به چشمانم و من فقط می لرزیدم و سرم را به زیر
انداخخان و به یخچال پشت سرم تکیه دادم . بعد از چند لحظه به خودش آمد و به ناگه کشیده اي محکم حواله صورتم
کرد و گفت :
بی انصاف می دانی چقدر دنبالت گشتم . حالا من به جهنم خانواده ات چی ؟
دستی به گونه ام کشیدم و با لحنی لرزان گفتم :
براي چی دنبالم می گشتی ؟ تو خودت من را بیرون کردي ؟
می خواسم برگردي خانه
پوزخندي زدم و گفتم:
چرا؟یک زن هرزه و کثافت به چه دردت می خورد ؟
وقتی سر بلند کردم تمام صورتش از اشک خیس شده بود و می لرزید . باور نمی کردم این همان خسرو یک ماهه پیش
باشد . چقدر لاغر و نحیف شده بود و چقدر شکست ناپذیز . تحمل دیدنش را در آن شرایط نداشتم . به سرعت از ویلا
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٠٠
خارج شدم و راه دریا را پیش گرفتم.
باران تازه بند آمده بود و زمین گل بود وقتی کنار ساحل رسیدم روي تخته سنگی نشستم و گریه سر دادم و تمام وقایع
این چند ماه گذشته مثل پرده سینما از جلو دیدگانم گذشت . سنگینی دستانش را روي شانه هایم احساس می کردم
کنارم نشست و گفت :
از من فرار می کنی ؟ تا کی ؟
تنهام بگذار خسرو . تازه دارم گذشته را فراموش می کنم
نمی تونم یک ماه در به در هی دنبالت گشتم. چرا نگفتی که آمدي آستارا؟ مادر هم خوب نقش بازي می کرد . من چقر
احمق بودم که نفهمیدم تو آمدي آستارا . شقایق من را می بخشی ؟
باز پوزخندي زدم و گفتم:
براي چی باید ببخشمت ؟
می دانم این اواخر خیلی عذابت دادم ولی کمی به من حق بده . تو باید جریان اشکان و مزاحمت هاشو براي من از همان
اول می گفتی
مگر تو فرصت حرف زدن به من دادي ؟
به دور دست ها خیره شد و گفت :
صبح روز بعد که رفتی اشکان آمد دفترم تو کارخانه . حوصله کار نداشتم ولی براي امضاي قراردادي باید می رفتم . وقتی
اشکان را دیدم خونم به جوش آمد و عقده هایم را سرش خالی کردم و با هم گلاویز شدیم . وقتی آرام شدم اشکان همه
چیز را برایم تعریف کرد بهم گفت تو تحت هیچ شرایطی از من دست نکشیدي و پیشنهادش را قبول نکردي . حقیقتش
اول باور نکردم و حرف هاي مهري که صحبت هاي تو با اشکان را شنیده بود بی گناهی تو را ثابت کرد . رفتم خانه پدرت
دنبالت ولی آنجا هم نبودي با شاهین همه جا را سر زدیم خانه دوستانت دانشکده حتی اقوام و فامیل ولی هیچ جا خبري
ازت نبود . دیگر ناامید شدم و براي سر زدن به مادر آمدم آستارا . دیشب وقتی بوم و سه پایه نقاشی را دیدم شکم برد
ولی مادر ماهرانه شکم را از بین برد . عکس ها را هم لیدا از تو و اشکان گرفته و براي من پست کرده بود.
چرا من ؟
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٠١
اشکان احمق به لیدا گفته که به تو علاقه داره . لیدا هم مشوق اصلی اشکان بوده . وقتی اشکان با تو قرار می گذاره لیدا
هم مطلع می شه و آن عکس ها را ازت می گیره و براي من پست می کنه . لیدا از همان دوران گذشته از من کینه به دل
داشت و این جوري تلافی کرد . شقایق این حرف ها را نزدم که برگردي خانه دیگر نمی خواهم به اجبار تحملم کنی . من
شب بر می گردم هر تصمیمی که تو بگیري من هم موافقم . با خانواده ات تماس بگیر خیلی نگرانتن . مخصوصا مادرت
بی صدا از روي تخته سنگ بلند شد و آرام از کنار ساحل دور شد. به غقب برگشتم و شاهد دور شدنش شدم . خسته و بی
حوصله به نظر می رسید و هنوز هم سعی داشت مغرور و استوار باشد ولی چشمانش چیز دیگري می گفت . تب دار بود .
بی قراري و حالت خموري دیدگانش چداب ترش کرده بود .
ساعتی بعد به ویلا برگشتم خبري از خسرو نبود . نه خودش و نه اتومبیلش . به داخل آشپزخانه رفتم و مشغول آماده
کردن غذا شدم . توي این مدت آشپزیم خوب شده بود . براي ناهار شامی کباب درست کردم و با قارچ و زیتون تزئینش
کردم . مادرجان براي ناهار برگشت ویلا . میز غذا را تازه چیده بودم که خسرو هم سر رسید . همگی دور میز نشستیم
«: خسرو میلی به غذا نداشت و با غذاش بازي می کرد . مادرجان نگاهی به من انداخت و به خسرو گفت
چرا انقدر با غذات بازي می کنی . بخور دست پخت شقایقه
هم زمان به هم نگاه کردیم . لبخندي زد و گفت:
خیلی خوشمزه است ولی میل ندارم .
کمی نوشابه خورد و از روي صندلی بلند شد و گفت :
مادر من می رم بخوابم خیلی خسته ام لطف کن تا غروب بیدارم نکن . باید شب برگردم تهران
رو به من کرد و گفت:
تشکر خیلی خوشمزه بود
به آرامی بالا رفت . کمی بعد مادرجان گفت :
حرف زدید ؟ قانع ات کرد؟
نمی دانم مادرجان . نمی دانم چه کنم
لبخندي زد و دستم را فشار داد و گفت:
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٠٢
می دانم عزیزم تو دختر عاقلی هستی . خودت باید تصمیم بگیري . می دانم که سر کردن با خسرو خیلی سخت است
چون مثل پدرش قد و لج بازه . راهت را خودت باید انتخاب کنی ولی عاقلانه
با هم میز را جمع کردیم بعد از شستن ظرفها براي خوب فکر کردن از ویلا خارج شدم . قطرات باران زمین را لکه دار کرده
بود. به روزگار فکر می کردم . می ترسیدم از زندگی دوباره با خسرو . می ترسیدم بازهم زندانی شوم . با اینکه هشت ماه
بود همسر خسرو بودم اما هیچ شناختی از او نداشتم . تو این چند ماهه خیلی کم باهم بودیم. به یاد پدر و مادرم افتادم
چقدر دلم برایشان تنگ شده بود براي شاهین و شایان و بهنوش از هفته بعد ترم شروع می شد باید برمی گشتم تهران
به کلبه چوبی کنار شالیزار رفتم باران تندتر شد. لباس زیادي به تن نداشتم و تا ویلا راه زیادي بود . به داخل کلبه رفتم تا
باران قطع شود . روي تخت چوبی کنار پنجره نشستم و به قطرات باران خیره شدم . دراز کشیدم صداي شر شر باران
مثل لالایی توي گوشم مرا به خواب شیرین برد .
خواب پدر و مادر را دیدم غمزده و گریان بودند. با آشفتگی از خواب پریدم هوا تاریک شده بود و همچنان باران می بارید .
این باران شمال هم تمامی نداشت . به یک باره به یاد خسرو افتادم قرار بود شب برگردد تهران . به سرعت از کلبه خارج
شدم . باران به شدت می بارید . وقتی وارد ویلا شدم اتومبیل خسرو هنوز جلوي ساختمان بود . سرتاپایم خیس شده بود
وارد سالن شدم مادرجان با دیدن سر و وضعم با نگرانی جلو آمد و گفت:
کجا بودي دخترم ؟ می دانی چقدر نگرانت شدیم ؟بیچاره خسرو توي این باران رفته دنبالت
از لرز و سرما دندانهایم به هم ساییده می شد و صدا می داد . آب از روي موهایم روان بود . مادر رفت برام حوله و لباس
آورد لباسم را عوض کردم و موهایم را خشک کردم . مادرجان رویم پتو انداخت و گفت :
می روم برایت قهوه گرم بیاورم
مادرجان به عقب برگشت در همین موقع در ورودي باز شد و خسرو خیس به داخل آمد از خجالت سرم را به زیر انداختم و
به گل هاي قالی زیر پام خیره شدم . خسرو چیزي نگفت و به طرف اتاقش رفت و چند دقیقه بعد آمد . لباسش را عوض
کرده بود و موهاي خیسش را رو به بالا شانه کرده بود ساك و کیف سامسونتش همراهش بود . به سمتم آمد و گفت :
من دارم بر می گردم تهران . با خانه پدرت تماس گرفتی ؟
هنوز نه
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٠٣
بعد از مکث کوتاهی گفتم :
توي این باران خطرناکه . صبر کن باران بند بیاد بعد برو
مهم نیست ممکن است حالا حالا ها باران بند نیاد
چیزي نمی خواي ؟
سرم را بلند کردم و به چشمان خسته اش خیره شدم و گفتم:
نه فقط اگر فردا برگردي تهران منم همرات می یام
نگاهی به مادرجان که جلو تلویزیون بود کردم .لخند تحسین آمیزي به لب داشت . خسرو رو به روم زانو زدو و دستهام را
گرفت و فشرد . برق خاصی توي چشمانش دیدم که تا حالا ندیده بودم با بی قراري گفت :
فردا می روم تهران . فقط بهم بگو براي چی می خواي برگردي تهران ؟
برمی گردم تهران اما نه به خانه تو
حالت چهره اش برگشت و گفت:
چرا؟
می خواهم یک مدت کوتاهی از هم جدا باشیم . مثل دوران نامزدي . ما هیچ شناختی از هم نداریم . اینجوري بهتره
ولی ما هشت ماهه که باهمیم .
درسته ولی براي همدیگه کاملا شناخته نشدیم . باور کن اگر الان دوباره شروع کنیم دچار اختلاف می شیم . یک مدت
نامزد باشیم . مثل همه دختر و پسرها
:« چشمان سیاه و نافذش در هاله اي از اشک درخشید و زیباتر شد و به آرامی گفت
توي این مدت که نبودي خیلی بهم سخت گذشت توي خلوت و تنهایی ام حق را به تو دادم هرچی تو بگی چون نمی خوام
ناراحتت کنم
پس به اجبار قبول کردي ؟
نه عزیزم . تو درست می گی . حالا برنامه ات را بگو
می خواهم برگردم دانشگاه و درسم را تمام کنم و تا تمام شدن درسم توي خانه پدرم زندگی کنم
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٠٤
خسرو لبخند تلخی زد و گفت :
هرجور تو بخواي . فقط امیدوارم آخر این بازي که تو شروع کردي به جدائی ختم نشه
با ناراحتی گفتم
نگفتم تو به اجبار داري پیشنهاد من رو قبول می کنی
لبخندي زد و گفت :
عصبانی نشو عزیزم من که گفتم هرچی تو بگی همان کار را می کنم فعلا ملکه توئی من یک سربازم که حاضرم جانم را
براي ملکه ام فدا کنم
خنده ام گرفت و گفتم :نمی خوام جان فدا کنی فقط صبر کن و بدبین نباش
به طرز شیرینی توي چشمانم زل زد و با ملایمت گفت:
عروسک نازم من اگر قرار باشد تا آخر دنیا صبر کنم صبر می کنم ولی فقط به یک امید
به چه امیدي؟
به این امید که یک روز از ته دل بهم بگی دوستم داري
لبخند زدم و گفتم :
اگر مشکل تو با این جمله حل می شه می تونم همین الا ن بهت بگم دوست دارم
در حالی که آشکارا اشک می ریخت گفت:
بعد از این مدت شنیدن این اعتراف از زبان تو برام خیلی شیرینه
و بعد بوسه اي بر دستانم زد . دستانم را روي گونه هاش گذاشت و گفت:
نمی دانی چقدر دلم برات تنگ شده بود .
برام باور کردنی نبود خسرو با آن همه لجاجت و سردي آنقدر آرام و مهربان شده باشد.
صبح روز بعد با بدرقه مادرجان به طرف تهران حرکت کردیم . مادرجان در حالی که از رفتنم غمگین بود بوسه اي بر گونه
هایم نواخت و با مهربانی گفت :
نگفتم راه حل مناسب را خودت پیدا می کنی ؟ولی سعی کن زیاد طولش ندهی
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٠٥
در حالی که بغض گلویم را می فشرد خودم را در آغوشش انداختم و با لحنی گرفته گفتم :
نمی دانم با چه زبانی از شما تشکر کنم. فقط می دانم مثل مادرم دوستتان دارم .
لبخند شیرینی زد و گفت:
مواظب خودت و خسرو باش .
خسرو به میان آمد و گفت :
جیگرم کباب شد، چه قدر جدائی شما دو نفر دردناکه شقایق جان زود باش سوار شو
در حالی که سوار می شدم با لبخند گفتم :
حسود نبود دنیا گلستان می شد .
در بین راه سکوت کرده بودیم و من مناظر اطراف جاده را تماشا می کردم . بعد خسرو پخش اتومبیل را روشن کرد
خواننده دکلمه اي زیبا می خواند و خسرو به آرامی زمزمه می کرد. " من تمام قصه هام قصه ي توست اگر غمگین شدم از
غصه توست. یک دفعه مثل آهو شدي تو صحرا رمیدي بس که چشم تو قشنگ بود گله گرگ رو ندیدي ، دل نبود توي دلم
تو رو گرگ ها نبینند، اونا با دندون تیز به کمینت نشینند ،الهی من فداي تو چیکار کنم براي تو ، اگر تو این بیابونا خاري بره
به پاي تو ، یه دفه مثل پرنده قفس عشق رو شکستی ،پر زدي تو آسمون ها رفتی اون دورها نشستی ، دل نبود توي دلم
گم نشی تو کوچه باغ ها ،غروبا که تاریکه نریزند سرت کلاغ ها نخوره سنگی به بالت پرت نشه فکر و خیالت....
موقع زمزمه کردن دکلمه بارها به من نگاه می کرد گوئی خواننده براي من می خواند و خسرو هم براي من دکلمه می کرد
بعد از این که دکلمه تمام شد پخش را خاموش کرد و گفت:
چطور بود ؟
خیلی قشنگ می خواند. متنشم زیبا بود
به آرامی با بغض گفت:
درست احساس من رو بیان کرد شقایق ؟
بله؟
من نمی تونم بی تو زندگی کنم برگرد خونه
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٠٦
خسرو ما با هم حرف زدیم . نمی خواهی که بزنی زیر حرفات ؟
لبخند تلخی زد و گفت :
این فقط یک خواهش بود شقایق . تو که نمی خواي ازم جدا شی ؟
خندیدم و گفتم:
نه هیچ وقت مگر این که مرگ ما را از هم جدا کنه
وقتی به تهران رسیدیدم خسرو کمی مقدمه چینی کرد و گفت :
شقایق نمی خواهی ببرمت خانه وسایلت را جمع کنی ؟
احساس کردم خسرو دنبال راه فرار است شاید می خواست من را در منگنه قرار بدهد تا توي خانه اش بمانم
جواب دادم :
فعلا لباس و وسایل به اندازه کافی دارم. هروقت لازم شد می گویم برام بیاري
نیم ساعت بعد اتومبیل جلو منزل پدرم توقف کرد . دستانش را روي فرمان اتومبیل قرار داد و سرش را روي دستانش .
چند دقیقه اي که گذشت حوصله ام سر رفت و گفت :
خسرو نمی خواي پیاده بشی ؟
چیزي نگفت و به ناچار از اتومبیل خارج شدم . سرم را از پنجره داخل کردم و گفتم :
لااقل در صندوق عقب رو باز کن وسایلم را بردارم
به آرامی سرش را از روي فرمان بلند کرد و گفت :
شقایق قول بده زود برگردي خانه ، جات خیلی خالیه
دانه هاي اشک به آرامی روي گونه هاش غلتید و چقدر دوست داشتنی شده بود . لبخندي زدم و گفتم : داري گریه می
کنی ؟خانه تو امن ترین جاي دنیاست براي من . ولی خسرو قبول کن این فاصله لازمه تا من و تو بیشتر قدر هم را بدانیم .
از اتومبیل خارج شد و زنگ خانه پدرم را فشرد . نزذیک غروب بود . از من خواست خودم را پنهان کنم . خود پدر در را باز
کرد و بعد از این که با خسرو دست داد و روبوسی کرد گفت :
کجا بودي پسرم از شقایق خبري نشد؟
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٠٧
دیگر طاقتم تمام شد از خجالت و شرم سرم را به زیر انداختم و ظاهر شدم. به خوبی می توانستم واکنش پدر را تصور کنم
. جلو آمدم سرم را به آرامی بلند کردم . دست راستش را براي زدن کشیده اي جانانه بلند کرد و تا نزدیکی صورتم آورد .
به سرعت دستش را گرفتم و بوسیدم . پدر هم معطل نکرد و مرا سخت در آغوش فشرد و چه قدر گرم و دلپذیر بود
:« آغوشش . در حالی که اشک می ریخت با بغض گفت
مینا جان بیا دخترمان برگشته
مادر هم حالش بهتر از پدرم نبود. شاهین و شایان هم در خانه بودند و در کل شب خوبی بود . همه جریان را خسرو
برایشان شرح داد . بعد از شام خسرو به خانه خودش رفت که باعث تعجب پدرم و مادرم شد.به آنها گفتم که چه قراري
گذاشتیم . مادر به میان آمد و گفت :
دختر تو چت شده ؟ بعد از هشت ماه می خواهید جدا زندگی کنید ؟جواب حرف مفت مردم را چه می دي ؟
خندیدم و گفتم:
خودتون می گید حرف مفت مردم. اگر مزاحمتونم می رم پانسیون می شم .
مادر با عصبانیت خواست چیزي بگه که پدر مانع شد .
هرجور خودت بخواي . اینجا خانه توست همیشه . ولی مواظب باش شوهرت رو از خودت نرنجونی . خسرو مرد خوبیه باید
قرش رو بدونی
در حالی که به طرف اتاق سابقم می رفتم گفتم :
سعی می کنم آقاي کیانی ، پدر
هفته بعد کلاسهام شروع شد و بعد از مدت ها دوري از جو دانشگاه با شوري وصف ناپذیر سر کلاس حاضر شدم . تقریبا
تمام دوستان و هم کلاسی هایم به ترم بعد رفته بودند و من در جمع کلاس نا آشنا بودم تنها چهره اي که برایم آشنا بود
آیدا نامزد علی بود و بس و از اقبال بدم تمام کلاس هایم با او بود. آیدا مرا به یاد علی می انداخت و گذشته اي که مدت ها
بود سعی داشتم ازش فرار کنم و فراموشش کنم یک ساعت از کلاس گذشته بود و من چون شاگردي کودن تمام درسهاي
گذشته را از یاد برده بودم و راه سختی را تاپایان ترم داشتم . ساعت ده صبح بود کلاس دوم شروع شد باز هم آیدا. لجم
گرفت . "یعنی این دختر احمق هیچ کدوم از درسهاش را پاس نکرده؟ علی رو بگو با چه کودنی ازدواج کرده " پایان
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٠٨
کلاس کلاسورم را بدستم گرفتم و از کلاس خارج شدم . وقتی وارد سالن شدم آیدا با صداي بلند گفت:
شقایق صبر کن .
به اجبار ایستادم و به سختی لبخندي زدم و گفتم :
کار داري آیدا؟
جلو آمد و گفت:
فکر می کنم هم مسیر هستیم گفتم با هم بریم
باجبار با هم قدم زنان از سالن دانشگاه خارج شدیم . دلم براي بهنوش خیلی تنگ شده بود. از صبح هرچه گشتم ندیده
بودمش . آیدا وراجی می کرد و من بی توجه به اطراف نگاه می کردم تا این که گفت: شقایق دنبال کسی می گردي ؟
آره بهنوش رو ندیدي ؟فکر می کنم امروز کلاس داشت .
سلام شقایق خانم فراري
به عقب برگشتم و چهره شاد و ناز بهنوش را دیدم . همدیگر را در آغوش فشردیم و بوسیدم . گفتم:
چه حلال زاده داشتم سراغت رو از آیدا می گرفتم . کجایی دختر از صبح دنبالتم
بهنوش پشت چشمی نازك کرد و گفت:
همان جا که خانم یه ماهه گم و گور شدن . مامانت گفت رفتی مسافرت خوش گذشت؟
جاي شما خالی . بد نبود . کلاس نداري ؟
چرا البته بعد از ناهار
چه خوب پس ناهار باهم بخوریم
بهنوش قبول کرد و هر سه نفر به طرف در خروحی رفتیم . آیدا از شیرینی زندگیش می گفت و من و بهنوش گوش می
دادیم تا این که بهنوش با کنایه گفت :
آیدا من تعجب می کنم تو که انقدر شوهرت خوبه پس چرا واحدهاتو پاس نکردي ؟بعد از یه ترم هنوز هم با شقایقی
« آیدا سمج تر بود و گفت
چهار ماهه که نامزد بودیم همش دنبال گردش بعدشم که مراسم عروسی و ماه عسل و مهمانی فامیل . طفلک علی هم یک
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٠٩
ترم عقب ماند .
گفتم :
خدا از دهنت بشنوه . مدانی مخارج زندگیمونو پدرم و پدر علی میدن. امیدوارم زود فارغ التحصیل بشه و بره سرکار
بهنوش کوتاه نیامد و گفت :
هرکی خربزه می خوره پاي لرزشم می شینه . می خواستید تا بعد از تحصیلاتتان ازدواج نکنید .
باز هم آیدا با سماجت ستودنی گفت :
به سختیش می ارزید . علی خیلی خوبه نمی دانی چه زندگی شیرینی داریم .
از دانشگاه خارج شدیم که آیدا علی را از دور دید و خداحافظی کرد و به سمت علی رفت . بهنوش نفس عمیقی کشید و
گفت:
خدا این علی را از غیب فرستائ چقدر پرحرفی می کرد
ولی دختر خوبیه .
بدبخت می خواست دل تو رو بسوزونه
ولی من دیگه علی رو فراموش کردم .
به یک باره بهنوش به آن طرف خیابان اشاره کرد و گفت:
بهتره دنبال رستوران نگردي که باید برم دنبال نخود سیاه
به روبه رو نگاه کردم و خسرو را دیدم . براش دست تکان دادم و به بهنوش گفتم:
چرا بري بیا باهم بریم ناهار تو که با خسرو خوبی
هرچه اصرار کردم فایده اي نداشت . از هم خداحافظی کردیم و به آن طرف خیابان رفتم.
خسرو جلو آمد . کمی عصبانی بود و چینی بر پیشانی اش داشت . با همدیگر دست دادیم و سلام کردیم و در جوابم گفت:
سلام تو خجالت نمی کشی ؟
منظورش را فهمیدم و با خنده گفتم:
چرا مگر نمی بینی چقدر کوچولو شدم
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١١٠
و در حالی که سوار اتومبیلم می شدم گفتم:
چرا زحمت کشیدي خودم می آمدم می آوردمش
اخمهایش باز شد و لبخندي زد و روي صندلی راننده نشست و گفت :
زحمتی نبود وسایل شخصی ات را هم گذاشتم صندوق عقب اتومبیل
حرکت کرد و بعد از مدت کوتاهی سکوت با دلخوري گفت:
پاك من فلک زده را فراموش کردي . حداقل تلفن که می تونستی بزنی
باور کن خسرو داشتم درسهام را مرور می کردم اگر بدانی چقدر عقبم دلت به حالم می سوزه
پوزخندي و گفت:
دلم به حال خودم می سوزه که افتادم گیر توي شیطون و ظالم
:« زدم زیر خنده و گفتم
حالا از کجا فهمیدي من دانشگاه هستم
زنگ زدم خانه پدرت . مادرت گفت رفتی دانشگاه ساعت دوازده کلاسهات تمام می شود گفتم ناهار با هم باشیم. حالا آن
دختره کی بود؟
بهنوش بود دیگر مگر نمی شناسیش ؟
بهنوش نه ، آن قبلی
به یاد آیدا افتادم که کنار دانشگاه از ما جدا شده بود و گفتم :آیدا را می گی ؟ هم کلاسیم در ضمن همسر علی
با تعجب گفت:
علی مگه ازدواج کرده ؟
بله خیلی وقته تو نمی دونی ؟
نه . مرتیکه بی معرفت
بی اختیار گفتم:
چی گفتی خسرو؟
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١١١
نگاهی که هزار معنی می داد به چهره ام انداخت و گفت:
شقایق می دانی من اگر جاي علی بودم چه می کردم؟
بی تفاوت گفتم:
نه نمی دونم
نزدیک صورتم شد و به حدي که گرماي نفس هایش را روي گونهام می خورد و گفت:
من اگر جاي علی بودم صبر می کردم تا خسرو معینی به درك واصل بشه بعد دوباره عشقم را صاحب می شدم . شقایق
من برات متاسفم همان بهتر که نذاشتم با علی ازدواج کنی
با کمی دلخوري گفتم :
تو خیلی خودخواهی
با صدائی بلند خندید و گفت:
اینو قبلا بهم گفتی . ولی این بار قبول دارم که خودخواهم چون دوست دارم تو فقط مال خودم باشی . با صداقت می گم از
این که علی ازدواج کرده خیلی خوشحالم
با خشمی آشکار گفتم:
خسرو تو دیوانه هستی !یک دیوانه کامل
باز هم با صداي بلند خندید و گفت:
نگو دیوانه . مجنون بهتره تو هم لیلی من
نگاهی به چهره اش انداختم دیدگانش از خوشحالی می درخشید . از حس رقابتی که خسرو با علی داشت احساس غرور
می کردم ولی از طرفی هم از حساسیت بالاي خسرو نسبت به خودم بیزار بودم شاید گاهی می ترسیدم که دوباره مثل
قبل عمل کند . سکوت کرده بودم تا این که متوجه شدم خسرو مسیر شمال شهر را در پیش گرفته . با ترس گفتم :
خسرو ما داریم کجا می ریم ؟
نگاهی به چهره ام انداخت وگفت:
نترس هرجائی به غیر از خانه من
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١١٢
به مامانم گفتی می ریم بیرون
بله خانم کوچولو
راستی تنهائی خوش می گذره
لبخند تلخی زد و گفت:
بله به لطف شما
ناهار را در همان رستوارن همیشگی خوردیم . بعد از ناهار خسرو را جلو دفتر کارش پیاده کردم و به طرف خانه حرکت
کردم . نزدیک خانه رسیده بودم که صداي ملودي زیبائی سکوت اتومبیل را درهم شکست . پخش اتومبیل خاموش بود .
خوب که توجه کردم صدا از داخل داشبورد اتومبیل می آمد. داشبورد را باز کردم جعبه اي با بسته بندي زیبا دیدم. کنار
خیابان پارك کردم و زرورق را باز کردم . داخل جعبه میان پوشال هاي زرد و نارنجی گوشی تلفن همراه بود گوشی را
خارج کردم . جلد گوشی را باز کردم و به گوش نزدیک کردم و گفتم :
بگو دیونه
با صداي بلند خندید و گفت:
دیونه نه مجنون . خوشت اومد ؟
بله سورپریز جالبی بود . حالا واقعا هدیه است ؟
شک داري ؟
یه کمی
براي چی ؟
احساس می کنم وسیله ایه واسه پاییدن من
لحن صدایش محزون شد و گفت:
مثل این که هیچ چیز نمی تواند تو را خوشحال کند و هنوز هم به من شک داري
بعد ارتباط قطع شد . براي اولین بار به حرفی که خسرو زده بودم خودم را سرزنش کردم . وقتی به خانه رسیدم یک راست
به اتاقم رفتم . تا غروب یکسره خوابیدم و با صداي مادرم بیدار شدم . مادر بوسه اي بر گونه ام زد و گفت :
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١١٣
دانشگاه چطور بود ؟
خیلی خوب بود خیلی
سرم را روي زانوانش گذاشتم و گفتم :
مامان چقدر خوشحالم که دوباره برگشتم پیشت
مادر بار دیگر مرا بوسید و گفت:
من هم همینطور ولی دوست دارم تو به صورت مهمان بیائی خانه پدرت . نه اینکه لنگر بندازي
آخر صحبتش با خشم بود گفتم :
مامان واقعا دوست نداري بمان؟
مادر با لحنی جدي گفت:
نه چون شوهرت بیشتر به تو احتیاج داره . این چه قراري شما با هم گذاشتید تو این جا ، خسرو آن جا تو خانه اش تنها
، شماها چه جور زن و شوهري هستید ؟
مامان اینجوري واسه هردومون بهتره
بعد از شام مشغول دروس دانشگاهی ام بودم تلفن همراهم زنگ زد . گوشی را برداشتم و جواب دادم
صداي گرفته خسرو را شنیدم که گفت :
سلام خوبی ؟
سلام خوبم تو چطوري ؟
مگر تو براي آدم حالی هم می گذاري ؟
من بابت بعدازظهر متاسفم
جدا؟ پشت گوشی شجاع شدي
با بی حوصلگی گفتم :
دوباره شروع نکن
باشه حالا چیکار می کردي ؟ حتما داشتی درس می خوندي ؟
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١١٤
احنش تمسخر آمیز بود . خیلی خشک و جدي گفتم:
خودت می دانی . براي چی سوال می کنی ؟ خسرو تو چت شده؟
بعد از سکوت کوتاهی گفت:
خیلی خسته و تنهام . حالم اصلا خوب نیست ؟
چرا ؟ می خواي بیا اینجا
این موقع شب زده به سرت ؟ صداي تو را شنیدم حالم خوب شد . شقایق هیچ وقت گوشی ات را خاموش نکن
قبول ولی مواظب باش همه ثروتت را براي پول تلفن همراه من ندي
مهم نیست براي لیلی باید جان فدا کرد
با صداي بلند خندیدم و گفتم :
دیوانه من رو با لیلی مقایسه می کنی ؟
عروسکم براي من بالاترین عشق روي زمینی خدا را چه دیدي شاید یک روز اسم ما هم رفت جر عشاق توي کتاب ها .
خسرو و شقایق
خسرو تو قوه تخیلت خیلی قویه ،می دونی این دوري ما هم بی ضرر نبود
چطور مگه ؟
هیچی باعث شد مغرورترین مرد زمین به مکنوات قلبی اش اعتراف کند
با صداي بلند گفت:
شیطون حالا که اعتراف کردم برگرد خانه
خیلی زرنگی . اگر برگردم دیگر از این اعترافات شیرین خبري نیست
خنده مرموزي کرد و گفت :
خانم به ظاهر زرنگ هر کاري دلت می خواهد بکن . من دیگر اعتراف نمی کنم . تا برگردي خانه
قبول ولی باور کن من هم صبرم زیاده
می دانم هشت ماه باهات زندگی کردم . حالا دیگر بچسب به درسهات چون نمی خوام مشروط بشی . می دانم براي
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١١٥
برنگشتن به خانه دنبال بهانه می گردي
پس بهانه خوبی بهم دادي . قول می دم شش ماه بشود شش سال
با آهنگی محزون گفت :
آن قدر از برگشتن بیزاري ؟
و مثل عصر تلفن قطع شد و یک دنیا ندامت و پشیمانی از حرف هائی که بهش زده بودم برام گذاشت . شاید هنوز باور
نکرده بودم که خسرو عوض شده و آن کوه یخ در حال ذوب شدن است و آن همه محدودیت و حصاري که به دورم کشیده
بود به این زودي به آزادي بی حد و مرزي تبدیل گشته و همه پروایم از این بود که اگر به خانه اش برگردم دوباره محدود
می شوم و از رفتن به دانشگاه باز می مانم.
خرداد ماه بود و زمان امتحانات . روز آخري بود که در دانشگاه کلاس داشتیم و یک مرخصی پانزده روزه داشتیم تا
خودمان را براي امتحانات آماده کنیم . بهمراه چند تا از دوستانم و آیدا و بهنوش از دانشگاه خارج شدیم . اتومبیلم خراب
بود و تعمیرگاه گذاشته بودم . وقتی از دانشکده خارج شدم چشمم افتاد به خسرو که منتظرم تکیه به اتومبیلش بود . از
بچه ها عذرخواهی کردم و گفتم :
بچه ها مثل اینکه من نمی توانم همراهتان بیایم . خسرو آمد دنبالم . مرجان یکی از دوستانم با حسادت گفت :
معلومه هرکسی جاي تو بود با ما نمی اومد. شقایق چطور خسرو رو قاپ زدي ؟
بهنوش که همیشه از من دفاع می کرد با لحن تندي گفت :
مرجان جان این دیگر سوال نداره . شقایق خوشگله تو هم برو جراحی پلاستیک از خسرو بهتر پیدا می کنی
مرجان با دلخوري گفت :
بهنوش تو شدي زبان شقایق . بعدشم شقایق فقط رنگ چشاش خوشگله و خسرو رو مجذوب کرده وگرنه من از او
خوشگلترم
براي اینکه بحث را تمام کنم خندیدم و گفتم:
بس کنید بچه ها من حاضرم چهره ام را با هرکدامتون که دوست دارین عوض کنم . حالا راضی شدید
این بار آیدا به میان آمد و پشت چشمی نازك کرد و گفت :
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١١٦
تو اگر چهره ات را عوض کنی که دیگر خسرو محلت نمی ذاره
جمله آخر را با لحنی زشت و غضب ادا کرد. لبخند تلخی زدم و با تمام جسارتم گفتم:
اگر این طوره چطوره چهره ام را با تو عوض کنم آیدا جان . تمام وقت علی حسابی تحویلت می گیره
بهنوش چشم غره اي به آیدا رفت و من را به کنار کشید و گفت :
ناراحت نشو شقایق اینا حسادت می کنن . براي خودت اسفند دود کن
تقصیر اینا نیست . تقصیر اون خسرو بی شعوره که می یاد دنبالم تا این حرفاي خاله زنکی رو بشنوم . خدافظ
بی اینکه به پشت سرم نگاه کنم به سمت اتومبیل خسرو رفتم . خسرو جلو آمد و دستش را به سویم دراز کرد و گفت:
سلام خانم خسته نباشی
جوابی ندادم و به سردي دستش را فشردم و سوار شدم . خسرو هم کنارم نشست و از آینه نگاهی به دوستانم کرد و
گفت :
شقایق اتفاقی افتاده؟
سکوت کردم و جواب ندادم . با نگرانی گفت :
نمی خواي بگی که عصبانی نیستی
خسرو حرکت کن به حد کافی مضحکه بچه ها هستم
به آرامی از پارك درآمد و از دانکده دور شد. دستم را در دست گرفت و به نرمی فشرد و با مهربانی گفت :
نمی خواي بگی چی شده ؟
نه گفتم چیزي نیست
مطمئن باشم ؟
بله – خسرو می شه ازت خواهش کنم ؟
تبسمی کرد و گفت:
ده تا خواهش کن
دیگر نیا دنبالم
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١١٧
سرعتش را زیاد کرد و گفت :
چرا ؟ مربوط می شه به دوستانت ؟
بله
با صداي بلند خندید و گفت :
چیه بهت حسادت می کنند من می یام دنبالت؟ خوب از فردا آن ها را هم می رسانم
خسمی آشکار چهره ام را فرا گرفت و با لحنی عصبی گفتم:
هر جور که راحتی برام اهمیت نداره
خنده اي با صداي بلند کرد و گفت:
هیچ می دونی وقتی عصبی می شوي دوست داشتنی تر می شوي ؟
سرم را به طرف خیابان برگرداندم و سعی کردم خونسرد باشم . سکوتی سنگین بینمان برقرار شد تا این که خسرو گفت:
شقایق من دارم می رم آلمان یک سري جنس براي کارخانه بیارم . دوست داري با من باشی ؟
چند روزه می ري ؟
یک ماهه ، دوست دارم تو هم بیاي
نه خسرو خودم خیلی دوست دارم همرات باشم .ولی الان فقط امتحانات پایان ترم برام مهمه . تازه باید به فکر پایان نامه
ام باشم
پوست سفیدش از فرط عصبانیت سرخ شد و با حرص گفت:
همچین می گی تحصیلات و پایان نامه ام انگار پایان نامه دکتراي فیزك اتمی می خواي تحویل بدي
مسخره ام می کنی ؟
نه جدي حرف می زنم . تو فقط به این لیسانس بدرد نخورت فکر می کنی .شقایق محض رضاي خدا کمی هم به فکر من
باش . تا کی می خواي بلاتکلیف بمونم
چطوري می تونست بمن توهین کنه . هرچه کردم نتوانستم خشمم را مهار کنم و با صداي بلند و گرفته گفتم :
خفه شو . نگهدار می خوام پیاده شم
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١١٨
خسرو هم که کمتر از من عصبانی نبود کنار اتوبان توقف کرد و گفت:
برو به جهنم . فکر کردي تا کی نازت را می کشم؟ پدرم را درآوردي دیوانه ام کردي
دیگر هیچی نمی شنیدم . بغضی که در گلو داشتم رها ساختم و اجازه دادم اشکهایم پهناي صورتم را بگیرند و به سرعت
از اتومبیل خارج شدم و شروع به دویدن در طول اتوبان کردم . وقتی به ایستگاه اتوبوس رسیدم سوار اتوبوسی شدم که
حرکت می کرد . بدون اینکه مقصد را بدانم سوار شدم . وقتی از پنجره به اتوبان خیره شدم خبري از خسرو نبود . نفس
راحتی کشیدم و با پشت دست اشکهام را پاك کردم . صداي تلفن همراهم فضاي اتوبوس را پر کرد می دانستم خسرو
است . گوشی را باز کردم و به گوشم نزدیک کردم با لحن آرامی گفت:
معذرت می خوام زیاده روي کردم .
همیشه اینطور حرف می زد . سکوت کردم و جوابی ندادم با همان لحن گفت :
خیلی خوب حالا کجا می روي ؟
با لحن تندي گفتم:
جهنم
پیاده شو باهم بریم
خیلی خونسرد گفتم :
نه تو حیفی بري جهنم به کلاست نمی خوره . تو بهتره بري آلمان و بعد گوشی را خاموش کردم.
از آخرین دیدارم با خسرو یک هفته گذشته بود و ما دیگر با هم تماس نداشتیم حتی به وسیله تلفن . از یک طرف
خوشحال بودم چون عدم وجود خسرو بهم آرامش می داد تا بهتر به درسهایم برسم و از طرف دیگر سخت دلتنگش بودم
و از اعماق وجودم خواستارش بودم. سخت تشنه دیدارش . چند بار خواستم با تلفن از حالش با خبر شوم ولی غروروم
اجازه نداد و چون خسر هم تماس نگرفته بود فکر می کردم بی خدافظی رفته آلمان . غیبت خسرو به حدي آشکار بود که
پدر و مادر را هم نگران کرده بود .
آشفته و حیران بودم از شاهین شنیدم که هنوز آلمان نرفته . به سمت تلفن رفتم و شماره اش را گرفتم 00 مشترك مورد
نظر خاموش می باشد )) گوشی را کوبیدم و بغضم را شکستم . روي تخت دراز کشیدم و بالشت را روي سرم گذاشتم و با
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١١٩
تمام توانم اشک ریختم . نمی دانم چه مدتی گذشت تا این که احساس کردم روي سرم سبک شد به رو برگشتم و متعجب
خسرو را کنارم دیدم . به سرعت چشمانم را پاك کردم و با تعجب گفتم :
تو اینجا چه می کنی ؟
با صداي بلند خندید و گفت :
دیر رسیده بودم خفه شده بودي . دختر چیکار می کنی ؟
پوزخندي زدم و گفتم :
چی شده یاد فقیر و فقرا کردي ؟
بد کاري کردم اومدم دیدنت بی معرفت ؟ نمی آمدم که اصلا عین خیالت نبود حالا براي چی گریه می متی ؟
همین جوري دلم گرفته بود
براي کی ؟ براي من ؟
تو اینجوري فکر کن . حالا براي چی سفرت را نرفتی ؟
نیشخندي زد و گفت :
امشب می رم . اومدم خدافظی
دستی به میان موهاي پریشانم کشید و گفت:
نمی خواي تا فرودگاه همراهم کنی ؟
از این که دستم پیشش رو شده بد دلخور بودم مگر غیر از این بود که دلم برایش تنگ شده بود و از دوریش دلتنگ بودم
؟ به آرامی گفتم :
باشه ولی چه جوري برگردم ؟ دیروقته
اتومبیلت را از تعمیرگاه گرفتم الان دم در است . خوب حالا بنده را می رسانی فرودگاه ؟
صبر کن آماده شوم
در حالی که برق خاصی در چشمانش داشت به طرف چهره ام خم شد و بوسه اي بر پیشانی ام نواخت و گفت :
اي بدجنس می دانی چه قدر دلم برایت تنگ شده بود ؟
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٢٠
براي همین هروز می آمدي دیدنم
ابروان سیاه و کمانی اش را با حالتی زیبا به طرف بالا انداخت و لبخند ملیحی زد و گفت :
پاشو شیطون دیرم شده
خسرو از اتاق خارج شد. سریع آماده شدم . وقتی بیرون آمدم خسرو داشت با شاهین صحبت می کرد. خسرو با بدرقه
پدر و مادر از خانه خارج شد . سوار ماشین شدیم . پا را روي پدال گاز فشردم و حرکت کردم . با ولعی سیري ناپذیر به
چهره ام خیره شده بود . گوئی از دیدنم سیر نمی شد .صبرم لبریز شد و با کنجکاوي گفتم:
چرا این طوري نگاهم می کنی ؟
خنده مستانه اي سر داد و گفت :
می خواهم از دیدنت سیر بشوم .
با شیطنت گفتم :
دیوانه نکنه می خواهی دیگر برنگردي تهران ؟
بر می گردم . ولی تنها نه . شاید با یک خانم ناز آلمانی برگشتم
با خونسردي گفتم :
هرچند از تو بعید نیست ولی بهتر از شرت خلاص می شوم
بی انصاف از شوخی گذشته برایم سخت است یک ماه ازت دور باشم
براي منم همینطور
باور کنم ؟
دستش را که توي دستم بود به نرمی فشردم و گفتم :
مطمئن باش
روزي که خسرو از سفر برگشت یک راست آمد دانشگاه . آنروز امتحان سختی را داده بودم و بی میل نبودم با خسرو باشم
. با هم رفتیم ویلاي چالوس . بعد از ناهار کلی توي باغ قدم زدیم و براي آینده نقشه کشیدیم . بازهم خسرو از تنهایی گله
داشت . و من وعده آینده دادم . خسرو نگران بود من به عهدم وفا نکنم و به عمد به خانه بر نمی گردم ولی ترس داشتم .
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٢١
حسی که مرا به آینده بدبین می کرد .
شب برگشتیم تهران طبق معمول یک چمدان سوغاتی آورده بود . خانواده ام را نیز فراموش نکرده بود . اخر شب بود که از
هم جدا شدیم . ازش قول گرفتم تا پایان امتحانات به دیدنم نیاید .
اوایل تیرماه بود و من یک امتحان بیشتر نداشتم و یک هفته بود تلفنی هم از خسرو خبري نداشتم . شاهین وقتی از
کارخانه آمد یکراست آمد به اتاقم .و گفت :
راستی شقایق از خسرو خبر داري ؟
نه بی خبرم چطور مگه ؟
خسرو امروز سه روزه که نیامده دفترش منشی اش می گفت ناخوشه . نمی ري دیدنش ؟
دلشوره اي بزرگ افتاد به جانم ولی جلوي شاهین سعی کردم خونسرد باشم. وقتی شاهین از اتاقم بیرون رفت بلافاصله
شماره همراهش را گرغتم . خاموش بود. خانه را گرفتم و مهري حرفهاي شاهین را تائید کرد .
بعد از تلفن هرچه کردم نتوانستم مطالعه کنم لباس پوشیدم و جزوات درسی ام را داخل کوله ام گذاشتم و به مادر اطلاع
دادم . با کلیدي که داشتم پس از 9 ماه بی صدا وارد خانه شدم .
خانه ساکت بود و هیچ تغییري نکرده بود . صداي مهري از آشپزخانه می آمد با دیدن من با خوشحالی به سمتم آمد و
گفت :
چه عجب خان قدم روي چشمان ما گذاشتید؟
سلام مهري خانم . حالتان چطوره ؟ خسرو چطور ؟
خوبم خانم . ولی آقا خیلی بدحال هستند پیش پاي شما داشتم برایشان سوپ می بردم
لبخندي زدم و گفتم :
می شه بدید من ببرم ؟
مهري با خوشحالی به سمت آشپزخانه رفت. مانتویم را در آوردیم . سینی را از مهري گرفتم و به طرف اتاق خسرو رفتم .
چند ضربه به در زدم ولی صدائی نشنیدم . بی معطلی در را باز کردم و صدایم را مثل مهري دورگه و کلفت کردم و گفتم :
آق سوپتان آماده است
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٢٢
خسرو که زیر پتو بود رویشیه سمت پنجره با صدائی گرفته و خشن گفت :
نمی خورم . گفتم مزاحمم نشوید .
خنده ام گرفت جلوتر رفتم و سینی را روي میز گذاشتم روي تخت نشستم و صورتم را نزدیکش بدم و گفتم :
اگر بدانی چه کسی برایت سوپ آورده حتما می خوري
به سرعت به طرفم برگشت و هاج و واج نگاهم کرد . چند بار با دست چشمانش را مالید و با حیرت گفت :
شقایق تو هستی ؟کی آمدي شیطون ؟
سلام . آره خودمم . مطمئن باش خواب نمی بینی . حالت چطور ؟
چشمانش تب دار و صورتش از حرارت گل انداخته بود و موهاي لخت سیاهش عرق کرده و به پیشانی چسبیده بود . با
دست موهاي سیاهش را عقب زدم . دستم را پس زد و گفت:
ولم کن . حالا آمدي دیدنم ؟ خیلی بی رحمی حتما باید رو به قبله باشم که یادت بیفته شوهر داري ؟
دوباره سمت پنجره برگشت و پتو را روي سرش کسید . با شیطنت گفتم :
او.............. حالا بیا ناز بکش . اگر ناراحتی برگردم . من را بگو با این که فردا امتحان دارم آمدم دیدن آقا براي اذیت
کردنش به سمت در رفتم در را باز کردم و آرام بستم ولی از اتاق خارج نشدم و پشت در ایستادم . بلافاصله پتو را از روي
صورتش کنار زد و به طرفم برگشت . با صدائی بلند زدم زیر خنده . حالا دیگر خودش هم می خندید به آرامی نشست و
اشاره کرد بروم کنارش رفتم کنارش روي تخت نشستم . سرم را روي سینه اش چسباند و چند بار پیشانی ام را بوسید .
نفسش گرم بود دستهایش را که دور گردنم حلقه بود از تب می سوخت . با صدائی گرفته و خمار گفت :
شیطون حالا دیگر سر به سرم می گذاري ؟ملاحظه حال بدم را نمی کنی ؟
نگاهش کردم . با این که بیمار بود و پریشان و صورتش اصلاح نشده و ته ریش داشت و چشمانش تبدار بود نشان می داد
که از همیشه جذابتر و زیباتر است . مثل اینکه چیزي به یاد آورده باشد یهو مرا از خودش جدا کرد و گفت :
خداي من فراموش کردم سرماخورده ام . بهتره کمی از من فاصله بگیري
زدم زي خنده و گفتم :
ا تازه یادت آمد سرما خوردي ؟مز حسابی با این ابراز محبتی که کردي سرما خوردگی هیچی تا الان اگر ایدز نگرفته باشم
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٢٣
خوبه
مثل بمب منفجر شد و زد زیر خنده .
ظرف سوپ را برداشتم و قاشق قاشق به دهانش گذاشتم ظرف به نیمه رسیده بود که گفت :
ممنون سیر شدم خانم پرستار . چرا این قدر دیر به یاد مریضت افتادي ؟
کمی جدي شدم و گفتم :
نمی دانستم شاهین گفت
جمعه با چند تا از دوستانم رفتم اسکی روي آب سد کرج . خوب خودم رو خشک نکردم .
اکال نداره عزیزم این از عواقب خوشگذارنی بیش از اندازه است
راست می گی شقایق خیلی خوش گذشت کاش تو هم بودي
قیافه اي گرفتم و گفتم :
خواهش می کنم . من حوصله سرماخوردن را آن هم وسط امتحاناتم ندارم از این آرزوها براي من نکن
چهره اي مظلوم به خودش گرفت و با عجز گفت:
شقایق امشب پهلویم می مانی ؟
به چشمانش خیره شدم . با تمنا نگاهم می کرد و منتظر بود . لبخندي زدم و گفتم :
از قبلم می خواستم بمانم ولی فردا امتحان دارم زیاد نمی توانم توي اتاقت بمانم
مهم نیست همین که اینجائی کافیه
براي اولین بار تردید را کنار گذاشتم و پیشانی داغش را بوسیدم و گفت :
بهتره استراحت کنی . من هم می روم پذیرائی کارم داشتی صدام کن
سینی را برداشتم به آرامی صدایم کرد و گفت
شقایق
جانم
خیلی دوست دارم
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٢٤
منم خیلی دوست دارم
خندید از ته دل
به آشپزخانه رفتم و با توران خانم روبوسی کردم . دلم براي اتاق سابقم تنگ شده بود به اتاقم رفتم و مشغول مطالعه شدم
. شام را با مهري و توران خوردم . خسرو خواب بود . به اتاق رفتم و دستم را روي پیشانی اش گذاشتم تبش پاین آمده بود.
روي صندلی نشستم و مشغول مطالعه شدم ساعت از دوازده گذشته بود که چشمانم گرم شد و به خواب رفتم
نیمه هاي شب بود که احساس کردم چیزي رویم سنگینی می کند با ترس چشمانم را باز کردم دیدم خسرو روي صندلی
نشسته و سیگار می کشد و پتوش روي من بود با بی قراري نگاهم می کرد . لبخندي زدم و گفتم:
حالت خوبه ؟
خیلی خوبم . بوسه تو شفابخش بود
خجالت کشیدم و سرم را به زیر انداختم . سیگارش را خاموش کرد و کنارم نشست دستش را روي شانه هایم گذاشت
گفت :
شقایق من دیگر از این وضعیت خسته شدم نمی خواي برگردي . این مسخره بازي ا تمام کن
منظورت را نمی فهمم
لحن صدایش کمی خشن شد و گفت :
بس کن خوبم می فهمی از چی حرف می زنم . شقایق برگرد خانه . من دیگه داره تحملم تمام می شده . ببین به چه روي
افتادم
خود منم از این وضعیت خسته شده بودم و دوست داشتم هرچه زودتر برگردم ولی می ترسیدم مانع ادامه تحصیلم شود .
ولی من هنوز یک ترم از درسم مانده تو به من قول دادي
لحن صدایش آرم تر شد و شروع به نوازش موهایم شد و گفت
باور کن مانع نمی شم . برگرد خانه خواهش می کنم
باشه هروقت تو بگی من آماده ام . راستی جمعه عروسی بهنوش شمل هم دعوت دارید
جدا ؟ تبریک می گم پس عروسی ماهم بعد از آنها . حالا نامزدش کجا کار می کنه
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٢٥
تدریس می کنه . ولی از کارش راضی نیست
خدمت رفته ؟ شاید بتونم توي کارخانه کاري بهش بدم
آره . اگر بهنوش بفهمه سکته می کنه
تا نزدیکیهاي صبح با هم حرف زدیم . صبح بعد از خوردن صبحانه براي دادن آخرین امتحان به دانشگاه رفتم . بعد از
امتحان بهننوش و افشین را داخل بوفه دیدم و پیشنهاد خسرو را به افشین گفتم و او هم پذیرفت. و خیلی زود به عنوان
مسئول اتاق کامپیوتر کارخانه استخدام شد و قرار شد بعد از عروسی مشغول به کار شود.
براي رفتن به مراسم ازدواج بهنوش شک داشتم از طرفی هم نمی توانستم تنها بروم . با خسرو می رفتم ولی از روبه رو
شدن خسرو با علی می ترسیدم . خسرو اصرار داشت با دوستان دانشگاهیم آشنا بشود و از طرفی هم با افشین رابطه
دوستانه اي برقرار کرده بود و به نظر او نرفتن به جشن ازدواجشان کار درستی نبود .
بر خلاف اصرار خسرو به آرایشگاه نرفتم و موهایم را خیلی ساده به دورم ریختم و آرایش ملایمی کردم و کت و دامن
سرمه اي رنگم را که خیلی بهم می آمد پوشیدم . وقتی خسرو به خانه پدرم آمد تا به جشن برویم از سادگی من تعجب
کرد و گفت:
شقایق چرا نرفتی آرایشگاه ؟
لبخندي زدم و گفتم :
این جشن ها با جشن هائی که تو می روي خیلی فرق می کنه محیط دانشجوئیه . دلم نمی خواد مثل یه مانکن اروپائی توي
جشن باشم
خسرو با لاقیدي شانه هایش را بالا انداخت و گفت :
هرجور که خودت می خواهی ، براي من تو هر جور که باشی قشنگی
در عوض خسرو خیلی آراسته و زیبا شده بود. در بین راه سبد گلی که سفارش داده بود را گرفت و حرکت کردیم . مراسم
جشن در منزل پدر افشین برگزار می شد.خانه اي بزرگ در مرکز شهر با حیاطی بزرگ که حوضی در وسط آن خودنمائی
می کرد. تمام حیاط را زیسه بودند و دور تا دور حوض میز و صندلی چیده بودند. سبد گلی را که خسرو گرفته بود به حدي
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٢٦
بزرگ بود که دو کارگر به زحمت وارد خانه کردند. وقتی وارد پذیرائی شدیم همه چشمها به سمت ما برگشت . حدسم
درست بود همه دانشجویان با نامزدهایشان حضور داشتند . بهنوش در لباس عروس بسیار زیبا شده بود و افشین هم
جذاب شده بود . از علی و آیدا خبري نبود نفس راحت کشیدم خسرو را به رامین و چند تا از همکلاسیهایم معرفی کردم و
براي تعویض به اتاقی که از قبل آماده شده بود رفتم و مانتویم را در آوردم و کمی موهایم را مرتب کردم و به سالن
برگشتم . خسرو با رامین مشغول بود من هم به سمت بهنوش رفتم و به شوخی گفتم عروس خانم چطوري ؟
شقایق تا عروس نشی نمی فهمی . انگار روي ابرها راه می رم .
خاك تو سر عقده ایت کنند. آنقدر آرزو داشتی لباس عروس بپوشی
بهنوش پشت چشمی نازك کرد و گفت :
نه اینکه تو نداري ؟
به راستی آرزوي لباس عروس پوشیدن نداشتم لااقل تا وقتی که بهنوش را توي لباس عروس ندیده بودم . از وقتی به یاد
داشتم فکر اینکه یک روز به سن ازدواج برسم را نداشتم با توجه به بیماري هر لحظه انتظار مرگ را می کشیدم . کم کم
صداي موزیک بلند شد و ارکستر مشغول نواختن و جوان ها شروع به رقص کردند . هنوز از علی و آیدا خبري نبود .
روبه بهنوش کردم و سراغشان را گرفتم
گمون کنم آیدا هنوز توي آرایشگاه گیر افتاده . تو که دیگه می شناسیش
در همین موقع چشمم به خسرو افتاد که سخت محو تماشاي آیدا و علی است . سریع کنارش نشستم و بعد از چند ثانیه با
آرنج دستش به پهلویم زد و گفت :این مرتیکه مزخرف اینجا چه می کنه ؟
خسرو خواهش می کنم چیزي نگو ، علی با افشین دوست صمیمی هستند .
پوزخندي زد و بعد از دقایقی که با عروس و داماد خوش و بش کردند به سمت محلی که ما نشسته بودیم آمدند چون تمام
بچه هاي دانشگاه اونجا بودند . با همه دست دادند و وقتی نزدیک ما رسیدند آیدا بی خبر از همه جا با من و خسرو دست
داد و با این عمل علی هم مجبور شد با خسرو دست بدهد . خشم و انزجار خسرو به خوبی نمایان بود. نگاهی به من کرد و
تنها به سلامی کوتاه اکتفا کرد و به همراه آیدا کنار بهنوش و افشین و درست روبروي ما نشستند .
با شلوغ شدن جشن و بعد از رقص همه نوبت به رقص عروس و داماد شد و خواننده یک آهنگ معروف خواند و اکثرا
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٢٧
مشغول ب رقص شدند می دانستم که خسرو ه این رقص علاقه دارد . جلوي من ایستاد و دستش را جلوي من دراز کرد و
گفت:
عروسک من افتخار می دهند ؟
نه حوصله نداشتم و نه علاقه اي به رقص ولی توي آن شرایط نباید به خسرو گزك می دادم . برخاستم به وسط سالن
رفتیم خسرو دستانش را به دور کمرم حلقه کرد با اینکه لباسم تنگ بود ولی به خوبی از عهده اش بر آمدم . در حین
رقصیدن چند بار به علی نگاه کردم با چشمانی براق و خشمناك به من و خسرو خیره شده بود . مگر من چه کرده بودم
؟ غیر از اینکه با محرمم و همسرم می رقصیدم ؟دلم می خواست فریاد می زدم و می گفتم (( آي جماعت من بی وفا نیستم
من دنبال ثروت و رفاه نرفتم هنوز هم دوستت دارم علی ولی بین ما خیلی فاصله است . به اندازه یک دنیا((
بعد از رقص به بهانه خوردن آّب به سالن رفتم به دستشوئی رفتم از آینه نگاهی به خودم انداختم رنگم به کلی پریده بود .
چند مشت آب به صورتم زدم و به دیوار تکیه کردم و گریه کردم رد سیاهی روي گونه هایم نمایان شد تمام آرایشم را پاك
کردم . حوصله ي آرایش مجدد نداشتم . فقط کمی رژگونه زدم و به سالن برگشتم و کنار خسرو نشستم .
خسرو را می شناختم روي من خیلی حساس بود . مخصوصا وقتی پاي یکی از خاطره هاي من وسط بود . تمام آن شب
حتی براي لحظه اي از کنارم جنب نخورد حتی براي شام و باعث خنده ي اطرافیان شده بود . حتی یک بار هم در گوشم
گفت :
بگذار بخندند . مگر عشق زیاد گناه است . خوشحالم که هیچ کس اندازه ي من دوستت ندارد .
دیگر از جشن لذت نمی بردم و اعصابم خورد بود و زیر نگاههاي پر از سرزنش علی و رفتار تمسخر آمیز خسو شکنجه می
شدم . جشن چون در خانه برگزار می شد تا 1 شب ادامه داشت. آیدا و علی زودتر از ما هدیه هاي خود را دادند و رفتند .
می دانستم که خسرو هدیه اي گرانقیمت را در نظر گرفته . نوبت ما شد کنار بهنوش رفتیم خسرو از جیب کتش سه بلیط
هواپیما بیرون آورد و یک چک به مبلغ بالا به سمت افشین گرفت و گفت :
قابل شما رو نداره و زحمت است
گیج بودم چرا سه بلیط ؟منظورش چیست ؟
بعد از مکث کوتاهی گفت:
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٢٨
یک سفر سه هفته اي به کیش. هتل هم رزرو شده فقط یک مزاحم دارید .
اشاره اي به من کرد و ادامه داد :
شقایق هم همراه شماست. من بخاطر یک مشکل نمی توانم همراهتان بیایم. شقایق هم بهتر است تهران نباشد .
بهنوش از خوشحالی دست زد و گفت:
زحمت چیه آقاي معینی ؟شقایق رحمته
خشمم به نهایت رسیده بود کم مانده بود بزنم زیر گریه . قبل از خسرو از آنها خدافظی کردم و از خانه خارج شدم و به
اتومبیل خسرو تکیه دادم.
چند دقیقه بعد آمد کمی عصبانی بود. جلو آمد و با لحن تندي گفت:
شقایق کارت اصلا درست نبود . صبر می کردي با هم بیرون می آمدیم
سکوت کردم می دانستم اگر حرف بزنم هم صدایم بالا می رود هم می زنم زیر گریه . سوار اتومبیل شدیم وقتی کمی دور
شدیم زدم زیر گریه .
» خسرو سکوت کرده بود و گذاشت تا خوب گریه کنم . و بعد با ملایمت گفت
اتفاقی افتاده شقایق ؟از من خطائی سر زده ؟
با صدائی گرفته گفتم :
این چه برنامه ایه چیده ایه ؟ چرا به من برنامه ات را نگفتی ؟
با صدائی بلند خندید و گفت:
یک مسافرت چند روزه براي تو لازمه . من احساس می کنم خیلی خسته شدي
کلافه گفتم:
خسرو آن ها می خواهند بروند ماه عسل می فهمی ؟من چطور مزاحم آنها شوم
« نگاه گذرائی به من انداخت و گفت
شقایق خواهش می کنم من یک مشکل دارم و تو نباید توي تهران باشی ممکنه براي تو مشکلی پیش بیاد
من نمی روم کیش دلایلت احمقانه است . تو مشکل داري من چرا باید از تهران خارج بشوم ؟
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٢٩
عصبانی شد نگاه تندي به من انداخت و اتومبیل را متوقف ساخت و با خشم گفت:
باز چی شده شقایق چرا بهانه می گیري
« سکوت کردم و کلافه شد و گفت
باز پسرعموت رو دیدي و فیلت یاد هندوستان کرده؟
پوزخندي زدم و گفتم :
دیوانه تو فکرت مسمومه . من هرکاري می کنم باز تو بهم شک داري
با مشت به فرمان کوبید و گفت:
سعی بیهوده کردن از پر کردن است . فکر کردي نفهمیدم وقتی علی آمد چه حالی شدي ؟از آن موقع آشفته و حیرانی
واي خسرو تو دوباره شروع کردي ؟چند بار بهت بگم من علی را فراموش کردم این توئی که نمی خواي گذشته را فراموش
کنی و نسبت به من و علی حساسی . من از دست تو چیکار کنم
باز ناخواسته اشک پهناي صورتم را گرفت . جایی که توقف کرده بودیم جلو یک پارك بود از اتومبیل خارج شدم به
اتومبیل تکیه دادم بی صدا شروع به گریه کردم . دقایقی بعد خسرو هم پیاده شد . کنارم ایستاد و گفت:
حق باتوست . معذرت می خوام
هرکاري می خواي میکنی بعد معذرت می خواي
دستم را گرفت و بوسید و گفت :
دست خودم نیست . عشقت پاك منو دیوانه کرده. خانمی کن بازهم کثا قبل من را ببخش
دستش را پس زدم و گفتم : ولم کن تو درست بشو نیستی این مسخره بازیها را تا کی باید تحمل کنم
خندید و گفت :تا آخر عمر . حالا آشتی
من که قهر نیستم آشتی کنم
زود باش بخند .
هرکاري کردم خنده ام نگرفت . دستانم را گرفت .و گفت:
شقایقم خانمم بخند. دل خسرو کوچیکه می شکنه ها اگر نخندي
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٣٠
از این که نازم را می کشید لذت می بردم و کلماتی که به کار می برد گل خنده را روي لبهایم آشکار کرد. خسرو با صداي
بلند خندید و گفت :
حالا شد یه چیزي .حالا فردا عصر بیام دنبالت ؟ می ري کیش
نوچ تا دلیل قانع کننده نداشته باشی نه
عزیزم به من اعتماد کن تو باید با آنها بري . مشکلی ندارند تازه خوشحال هم می شوند . برایت اتاق جدا گرفتم .
دیگر جاي مخالفتی نبود . وقتی خسرو حرفی می زد باید می شد و عوض نمی کرد حرفش را . و باید می رفتم .
وقتی به خانه پدرم رسیدیم دستانم را بوسید و گفت :
از من که ناراحت نیستی ؟
نه ولی دلیل کارهایت را نمی فهمم
لبخندي زد و گفت: مهم نیست بعدا می فهمی . ساعت هفت پرواز دارید. ساعت 6 میام دنبالت . حالا برو بخواب و به هیچ
چیز فکر نکن .
شب بخیر گفتم و از اتومبیل خارج شدم. سعی کردم بخوابم ولی تا صبح کابوس و خوابهاي وحشتناك دیدم .
عصر روز بعد خسرو به منزل پدرم آمد . با ساکی از وسایل ضروریم به همراه خسرو به فرودگاه رفتیم بهنوش و افشین هم
در فرودگاه منتظرمان بودند . ساعتی بعد هواپیما به مقصد کیش پرواز کرد. با این که با بهنوش خیلی صمیمی بودم اما در
کنار افشین معذب بودم . از خسرو دلخور بودم و دلیل اجبارش را نمی دانستم . سفر اولم له کیش بود. یک ساعت بعد
رسیدم . کیش جزیره زیبا و جادوئی بود . هوا خیلی گرم بود . افشین بلافاصله ماشین گرفت و به طرف هتل حرکت کردیم
. افشین رفتاري موقر و متین داشت و براي همین دیگر معذب نبودم . اما آن دو را اکثرا تنها می گذاشتم. جلوي ساحل
نشسته بودیم . بهنوش و افشین عاشقانه نجوا می کردند به یاد رابطه سرد خودم و خسرو افتادم . به یاد عروسی بهنوش
افتادم ، آن شب تمام زوجها باهم می رقصیدند و می خندیدند جز آیدا و علی . پس چی شد آنهمه تعریف و تمجید آیدا از
زندگی اش .
براي خسرو یک ساعت پلاتینی خریدم که مجبور شدم تمام پسندازم را براي خریدنش بپردازم ولی راضی بودم . اولین
هدیه اي بود که براي خسرو گرفتم .
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٣١
صبح روز بعد تهران بودیم . دلم بدجوري براي خسرو تنگ شده بود . با دست گلی به دست آمد و بسیار جذاب شده بود .
براي اولین بار بود که از دیدنش انقدر خوشحال می شدم . جلوي دیدگان همه سخت در آغوشش گرفتم و بوسه اي بر
پیشانی ام نواخت. چشمانش یک چیز جدید نشان می داد و می درخشید. بهنوش و افشین با ما نیامدند . لحظه ي آخر
بهنوش گفت :
شب می بینمت شقایق
به شوخی گفتم :
برو به جهنم دیگر نمی خواهم ببینمت
ولی برایم سوال بود .
خسرو با بی قراري خاص نگاهم می کرد و با لحن شیرینی گفت :
خسته نیستی که شقایق ؟
نه چرا خسته باشم
لبخند مرموزي زد و گفت :
چون امروز باید برگزدي خانه سرقولت که هستی
منظورش را خوب فهمیدم سرم را به زیر انداختم و به آرامی گفتم:
نمی خواهی از خانواده ام خدافظی کنم ؟ من سر قولم هستم آقاي عجول هروقت تو بخواي
قبلا بهشان گفتم . عصر می ریم خدافظی قبول ؟
در جوابش به لبخندي اکتفا کردم پا روي پدال گذاشت و به سرعت حرکت کرد . با صداي بلند گفت:
پیش به سوي خانه خوشبختی
وقتی خسرو مسیر شمال شهر را گرفت فهمیدم که مرا به خانه اش می برد. اضطراب و نگرانی وجودم را گرفت . چشمانم را
بستم و خودم را به سرنوشت سپردم . چند دقیقه بعد اتومبیل متوقف شد .
شقایق خوابی ؟
چشمانم را باز کردم . به رویش لبخند زدم . حدسم درست بود. جلوي خانه اش بودیم .
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٣٢
به خانه ات خوش آمدي
ممنون
خندید و گفت :
بدجنسبرایم سوغاتی نیاوردي
خنده ام گرفت اولین باري بود که از من هدیه می خواست . در کیفم را باز کردم و جعبه ساعت را به سمتش گرفتم
با سرخوشی خندید و گفت :
این شد یه چیزي . آخر می دانی شقایق داشتم از حسادت می ترکیدم . تو تا حالا برایم یه شاخه گلم نگرفته بودي
بازش کن آقاي عجول و حسود
روي صندلی راحتی اش نشست و با عجله بسته را باز کرد و نگاه معنی داري بهم کرد و گفت :
ولی اینکه خیلی گران قیمت است همه پولت را دادي این را خریدي .
همه اش را نه ولی بیشترش را چرا . قابل تو رو نداره
جلو آمد و صورتم را بوسه باران کرد و گفت:
تشکر عزیزم . بهتره بري بالا استراحت کنی تا عصر من جائی کار دارم سعی می کنم عصر برگردم خانه
ساکم را برداشتم و به سمت اتاقم رفتم . وقتی وارد اتاقم شدم خانم آرایشگري که همیشه مرا آماده می کرد را دیدم .
سلام کردم و با تعجب گفتم :
براي گریم امدید خانم
حالا معنی استراحت را فهمیدم . از کار خسرو هیچ سر در نیاوردم . شاید می خواست براي اولین شب زندگیمان آماده
شوم. خانم آرایشگر سریع مشغول شد . وقتی خودم را دیدم چهره ام نا آشنا بود. بیشتر از همه تاج نقره اي که روي سرم
خودنمائی می کرد باعث حیرتم شد. همان موقع مهري وارد شد با جعبه اي بزرگ و سفید . بعد از احوالپرسی گفت :
خانم لباستان آماده است
با خشم جلو رفتم و گفتم :
مهري معنی این کارها چیست ؟ خسرو کجاست ؟
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٣٣
نمی دانم خانم . آقا به من گفتند چیزي نگم
وقتی خانم آرایشگر جعبه سفید را باز کرد چشمم افتاد به لباس عروس . با صداي بلند گفتم :
خسرو دیوانه....
چاره اي جز پوشیدن لباس نداشتم . وقتی لباس را پوشیدم و خودم را در آینه دیدم باورم نمی شد این عروس زیبا من
باشم . لباس هم خیلی زیبا بود و هم خوش دوخت بود یقه اش کمی باز بود ولی به زیباییش می ارزید. با پوشیدن شنل
جلوي سینه ام را پوشیدم . تمام لباس به طرز زیبائی سنگ دوزي شده بود و دامن لباسم از پشت دنباله اي بلند داشت.
همه چیز کامل بود جز تور . آرایشگر تور را روي سرم وصل کرد به ثول خسرو محشر بود و خودم از دیدن چهره ام در
آینه سیر نمی شدم . حالا یاد حرف هاي بهنوش می افتم به خودم گفتم (( شقایق دیدي تو هم عروس شدي ؟ یادته به
بهنوش می گفتی عقده اي ؟ واي بهنوش کجائی که ببینی روي ابرها سیر می کنم )) چند ضربه به در خورد و خسرو وارد
شد. او هم خیلی جذاب شده بود. اصلاح کرده بود و کت و شلواري سرمه اي به تن داشت با بلوز سفید و کراواتی سرمه اي
طرح دار. دسته گلی زیبا با رزهاي سرخ به طرح آبشار به دست داشت جلو آمد بوسه اي بر پیشانی ام نواخت و با بغض
گفت:
شقایق تو محشري
خواستم اعتراض کنم و دلیل کارش را بدانم که انگشتانش را روي لبهایم گذاشت و به سکوت دعوتم کرد . جعبه اي از
داخل جیب کتش در آورد و به دستم داد و گفت:
این هم رونماي عروس خوشگلم
جعبه را باز کرد . سرویس جواهر زیبائی بود خودش برایم بست ، خندیدم و گفتم :تو دیوانه اي خسرو
با صدائی بلند خندید و گفت :
دیوانه کمه . اگر تا شب نمیرم باید خدا را شکر کنم
صدائی نا آشنا از پشت سرم شنیدم . خانم جوان با دوربین فیلمبرداري پشت سرمان ایستاده بود و گفت:
آماده اید آقاي معینی ؟
خسرو بازوم را گرفت و گفت :
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٣٤
بله خانم لطفا شروع کنید
شنلم را به سر انداختم و با راهنمائی خسرو به طرف در خروجی خانه رفتیم . وقتی اتومبیل خسرو را دیدم تازه فهمیدم
برنامه خسرو چیه ؟
خسرو بازوم را فشرد love اتومبیل با گلهاي میخک زرد تزئین شده بود و پشت شیشه عقب با گل میخک زرد نوشته بود
و گفت :
چطوره ؟
با سرخوشی خندیدم و گفتم :
علیه
وقتی اتومبیل حرکت کرد هنوز بهت زده بودم و خیره به خسرو نگاه می کردم. لبخندي زد وگفت :
چیه شقایق ؟ چرا این طوري نگاهم می کنی . نکنه دارم شاخ در می یارم؟
تو نه ولی من کم کم دارم شاخ در میارم آن هم یکی نه ده تا
با صدائی بلند خندید و عاشقانه نگاهم کرد و گفت :
تو رو خدا شاخ در نیار من عروس شاخدار نمی خوام
خسرو خواهش می کنم جدي باش . ما داریم کجا می ریم
شیطنتش گل کرده بود و من کم کم داشتم کلافه می شدم . باز هم خندید و گفت :
یک جاي خوب . حالا تو چرا انقدر عصبانی هستی عروس خانم
نباشو؟ آن از سفر اجباري . این هم از برنامه امروزت جواب هم که نمی دي
خسرو بی توجه به غر غرهاي من می خندید و با سرعت بالا رانندگی می کرد تا این که متوجه شدم از شهر خارج شده و
راه کرج را در پیش گرفته . بازهم با اعتراض گفتم :
نکنه با این وضع من رو می بري ماه عسل ؟
به موقع اش حتما . دندان به جیگر بذار می فهمی
راستی مشکلت حل شد؟
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٣٥
بله شیطون خانم امشب دیگر براي همیشه حل می شود
منکه از کار تو سر در نمی آورم .
حالا انقدر اخم نکن . بده به خدا الان می گن چه عروس زشتی
نیم ساعت بعد اتومبیل جلوي باغ بزرگ متوقف شد . با صداي بوق در باغ باز شد. همه جا ریسه بندي شده بود و صداي
موزیک همه جا را پر کرده بود . جلوي در سالن خانواده و اقوام و دوستانم را دیدم همه در لباس مهمانی و مرتب
نگاهم روي نگاه بی قرار خسرو خشکید و با هیجان گفتم :
خسرو تو منو غافلگیر کردي
لیاقت عروس خوشگل من بیشتر از این حرفاست .
وقتی با کمک خسرو از اتومبیل پیاده شدم مادر اسفند به دست آمد. صورتم را بوسید و در حالی که اشک می ریخت
گفت:
شقایق عزیزم باور نمی کنم تو رو توي لباس عروس می بینم
« بغض داشتم . به سختی جلوي اشکهام را گرفتم . پد ر هم جلو آمد اول خسرو را بوسید و بعد مرا ، رو به خسرو گفت
پسرم ازت تشکر می کنم تو ما رو به آرزومون رسوندي
خسرو خم شد تا دست پدر را ببوسد ولی پدر مانع شد و بار دیگر صورتش را بوسید . با صداي هلهله و شادي مهمان ها
وارد سالن شدیم . چشمانم دنبال یک چهره آشنا می گشت. دلم مادر جان را می خواست . انتظارم زیاد طول نکشید که
مادرجان لبخند زنان و اشک ریزان جلو آمد . خودم را در آغوشش انداختم و به آرامی در گوشم نجوا کرد و گفت:
تبریک می گم عزیزم . خوب چه حالی داري؟
نمی دانم فقط غافلگیر شدم . احساس می کنم خوشبخت ترین زن دنیا هستم
خسرو سنگ تمام گذاشته بود و همه چیز مفصل بود و همه دوستان و اقوام در جشن شرکت داشتند . در کل بهترین شب
زندگیم بود . جالب بود که از مشروب هم خبري نبود. جشن تا پاسی از شب طول کشید. و من در طول عمرم آنقدر
نخندیده بودم و نرقصیده بودم. بعد از د ادن هدایا از طرف خانواده هایمان و دوستان همه با هم از سالن خارج شدیم و کم
کم بعد از خداحافظی از سایرین با چشمانی اشک آلود سوار ماشین شدیم. بهنوش کناره پنجره ایستاد و گفت:
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٣٦
حالا وقت تلافیه. مزاحم نمی خواید.
در میان خنده و گریه گفتم:
نوچ. ولی خودمانیم خوب براي من نقشه کشیدي ها!!!
صداي خسرو را شنیدم که در گوشم نجوا کرد :هنوز همه نقشه ها تمام نشده
با صداي بوق ممتد اتومبیل ها از باغ خارج شدیم . تا از وقتی از شهر خارج نشده بودیم تمام ماشین ها دنبالمان بودند.
وارد جاده چالوي شدیم کم کم اطرافمان خالی شد و من خسته و خواب آلود رو به خسرو کردم و گفتم:
آقاي داماد شریف می برند شمال؟
با اجازه عروس خانم بله
بدجور خوابم می آمد به در اتومبیل تکیه دادم و چشمانم را بستم . چشمانم گرم شده بود که صداي خنده خسر ودر
فضاي اتومبیل پیچید و گفت:
شقایق می خواي بخوابی ؟اي بدجنس
خیلی خوابم می آد چشمانم دیگر باز نمی شود .
خوب منهم خسته ام باید بخوابم
خوب برگرد خانه فردا هم می شود رفت ماه عسل بعدشم. نمی خواي که من با این قیافه پشت فرمان بشینم
خسرو دستانش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت:
بخواب خانمی من تسلیم شدم . تو با این چشمان پر از خواب اگر پشت فرمان بشینی ما را به جاي حجله می فرستی دره
دیگر چیزي از حرف هاي خسرو نفهمیدم و به خواب عمیقی فرو رفتم
ببا صداي دریا دیده گشودم و دریا را روبه رویم دیدم. خدایا من کجام؟ خسرو داخل اتومبیل نبود . سمت راست یک
ساختمان بزرگ و شیک قرار داشت . در باز شد و خسرو گفت:
خوب خوابیدي تنبل خانم
خسرو اینجا کجاست ؟
هتل عزیزم . زود بریم داخل تو با این لباست حسابی جلب توجه کردي
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٣٧
هوا کمی روشن شده بود. وارد لابی هال شدیم نفس راحتی کشیدم . به جز متصدي و چند مستخدم دیگر کسی نبود.
« مهماندار هتل خسرو را می شناخت . جلو آمد تعظیم کوتاهی کرد و سلام داد و گفت
خوش آمدید آقاي معینی تبریک می گم
هر دو تشکر کردیم و خسرو سوئیچ اتومبیل را جلوي مهماندار کرفت و گفت:
سوئیت آماده است ؟
مهماندار با احترام خاص در لباس فرم جلو رفت و گفت
بله بهترین سوئیت را آماده کردیم . تشریف بیاورید
ما هم همراهش وارد آسانسور شدیم . آسانسور در طبقه هشتم ایستاد .. راهروي بلندي را طی کردیم . مهماندار در اتاقی
را باز کرد و گفت:
بفرمائید امیدوارم اقامتی خوش داشته باشید
مرد دیگري چمدانهایمان را آورد و بعد از گرفتن انعام خارج شد . به طرف اتاق خواب سوئیت رفتم شیک و زیبا بود و رو به
دریا . لباس عروسم با سنگ کاري که داشت سنگین بود . بلافاصله لباس خوابی بلند پوشیدم . جلوي میز توالت نشستم و
به سرعت مشغول باز کردن موهایم شدم . صداي خسرو را از داخل حمام شنیدم که گفت:
شقایق اگر گرسنه اي زنگ بزنم صبحانه بیاورند ؟
واقعا گرسنه بودم . مخصوصا توي این هوا صبحانه لذت بخش بود جواب مثبت دادم . به پذیرائی رفتم خسرو پشت میز
« صبحانه که تازه چیده بودند نشسته بود . رو به رویش نشستم نگاهی به قیافه ام کرد و سوت بلندي زد و گفت
خودت رو خوب خلاص کردیا شیطون
باور کن خسرو سنجاق ها داشت می رفت توي مغ زم
با صداي بلند خندید و گفت :
مگه تو مغزم داري؟
اخمام رفت توي هم و ازش رو برگردوندم بازهم خندید و دست گذاشت زیر چانه ام سرم را به طرف خود برگرداند و گفت:
دلخور نشو منظورم اینست که اگر مغز داشتی با من ازدواج نمی کردي
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٣٨
نگاهم در نگاهش گره خورد هر دو با هم خندیدم . تا پایان صبحانه سر به سر هم گذاشتیم و خندیدم بعد از صبحانه حمام
رفتم. احساس سبکی بیشتري کردم ، وقتی از حمام بیرون آمدم خسرو خوابیده بود رو تختی را روش کشیدم و به داخل
پذیرائی برگشتم . از داخل چمدانم چادر نماز را برداشتم و بعد از خواندن نماز صبح قضا دو رکعت نماز شکر خواندم و براي
همه دعا کردم . بعد از نماز به اتاق خواب برگشتم . خسرو مثل بچه ها خوابیده بود .به بالکن رفتم روس صندلی نشستم
دریا آرام و زیبا بود. به بازي روزگار فکر می کردم تا اینکه دست هاي خسرو دور گردنم حلقه شد به عقب برگشتم و
خندیدم و گفتم :
خوب خوابیدي آقاي تنبل می دونی ساعت چنده ؟
خندید و گفت :
شما هم اگر تا صبح رانندگی می کردي تا ظهر که سهله یک قرن می خوابیدي . آهوي گریز پا
منظورش را خوب فهمیدم . فقط خندیدم . باز هم به دریا خیره شدم . صداي خسرو رشته افکارم را پاره کرد
باز هم رفتی توي رویا
آه بلندي کشیدم و گفتم:
رویا بخشی از زندگی آدمهاست . بعضی وقتا شیرین مثل عسل بعضی وقتها تلخ مثل مرگ
شقایق تو چرا همیشه به مرگ فکر می کنی ؟
نمی دونم از وقتی که خودم را شناختم همیشه از مرگ می ترسیدم ترس که نه مرگ جزئی از وجودم شده
روي موهایم بوسه زد و گفت:
خواهش می کنم شقایق ما آمدیدم ماه عسل نه پیشواز مرگ . پاشو من می رم حمام تو هم آماده شو بریم بیرون
ناهار را توي یکی از رستورانهاي کنار ساحل خوردیم و تا عصر کنار دریا ماندیم و بعد به تله کابین رفتیم. وقتی سوار تله
کابین تمام دریا و جنگل زیرپایم بودند . نمی دانم چرا ترسیدم
چیه شقایق چرا رنگت پریده ؟
نمی دونم چرا ترسیدم؟ قلبم بدجوري می زنه
چشمات رو ببند نترس من کنارتم
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٣٩
سرم را به سینه اش چسباندم و چشمانم را بستم . احساس کردم حالم بهتر شد و تپش قلبم کمتر شد . هوا تاریک شده
بود که به هتل برگشتیم میلی به خوردن شام نداشتم . لباسهایم را عوض کردم و به رختخواب رفتم . نیمه هاي شب در
حالی که در آغوش گرم خسرو در خواب بودم غرق در کابوسی وحشتناك شدم . خسرو را در لباسی سیاه رنگ کنار
ساحل دیدم و خودم را با او فرسنگ ها فاصله دیدم . هرچه جلوتر می رفتم خسرو از من دورتر می شد تا جائی که لب
یک پرتگاه عمیق رسیدم .در اعماق پرتگاه جز آتش و درندگان وحشی چیزي ندیدم . هرچه دستم را به سویش دراز می
کردم فایده اي نداشت. او دورتر می شد پاهایم سست شد و به داخل پرتگاه سقوط کردم . از صداي فریاد خودم از خواب
پریدم . خسرو مضطرب و نگران کنارم نشسته بود . سرم را به سینه اش فشرد و گفت :
داشتی خواب می دید نترس من اینجام
لیوانی آب به دستم داد و گفت :
بخور حالت جا می آید
مقداري از آب خوردم و او با دستمالی عرق سردي که روي پیشانی ام بود را پاك کرد بوسه اي بر پیشانی ام زد و با
مهربانی گفت:
تو امروز ترسیدي . براي همین کابوس دیدي سعی کن بخوابی حالت بهتر می شود .
بی اختیار اشک از دیدگانم روان شد . روي تخت دراز کشیدم و ملافه را روي سرم کشیدم و گفتم:
خسرو هیچ وقت ترکم نکن
ملافه را از سرم کشید و گفت :
من تازه تو رو پیدا کردم . تو چت شده شقایق
زیر نور مهتابی آباژور به چشمان نافذ و سیاهش از پشت پرده اشک خیره شدم و گفتم :
فقط بهم قول بده خسرو تنهام نمی داري
قول می دم عزیزم . حالا بخوب من بیدارم
سرم را روي پاهاش گذاشتم و چشمانم را بستم و خیلی زود خوابم برد . صبح وقتی بیدار شدم هنوز سرم روي پاهایش بود
. خسرو به رویم خندید و گفت:
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٤٠
خوب خوابیدي خانم؟
از اول شب یا ادامه اش؟
شیطون از نیمه شب ادامه اش
عالی بود . نمی خواي بگی که تا صبح بیدار ماندي تا من نترسم و بخوابم که؟
خسرو روي دستش زد و گفت :بشکنه این دست که نمک نداره . تا صبح بالاي سر خانم بیدار بمون اینم مزدم
واقعا تا صبح بیدار بودي ؟
آره عزیزم . براي صبحانه بریم پایین یا زنگ بزنم بیارن بالا
نمی دونم فعلا که می خوام برم حمام . خودت یکاریش کن
خسرو فورا سرش را روي پایم گذاشت و گفت:
کجا؟ حالا نوبت منه باید تا شب اینجا بشینی تا من بخوابم
و بعد با صداي بلند خندید. داشت اذیتم می کرد . پام رو کنار کشیدم و گفت:
پاشو لوس بازي درنیار خسرووووووووو من گرسنه ام
جدا؟ حالا گرسنه ات شد ؟ببخشید خانم من آمده ام ماه عسل نه بچه داري . اصلا می دونی . تو حقت بود می بردمت ویلاي
چالوس همه اش آشپزي می کردي آن وقت معنی ماه عسل را می فهمیدي
با شنیدن اسم ویلاي چالوس یاد شکوفه هاي گیلاس افتادم و با هیجان گفتم:
راستی چرا نرفتیم آنجا
براي اینکه جونم رو بیشتر دوست دارم . مادرت که دختر بار نیاورده لوس و از خود راضی . یادم باشه برگشتیم تهران
مهري و توران رو مرخص کنم . باید ببینم چه هنري داري
بهتر . آن وقت قدر دست پخت توران خانم را می فهمی و آن قدر غر نمی زنی
پس خودت می دانی لوس و تنبل بار آمدي . شقایق جدا آشپزي بلد نیستی ؟
یه چیزائی می دونم . از مادرت یاد گرفتم . ولی نقاشی را به هرچیزي ترجیح می دهم
باریک الله به مادرم . کاش به جاي یک ماه یک سال می ماندي آستارا
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٤١
خندیدم و گفتم :
ناراحتی . می روم زیاد راه نیست . می روم یک سال می مانم البته به شرطی که طاقت بیاري
خسرو دستانش را بالا گرفت و گفت :
تسلیم کوچولو . من به همان بچه داري راضی ام . در ضمن تو هر جا بري من همراهت می آم
یک هفته اقامتمان توي چالوس بهترین و زیباترین ایام زندگی ام بود. خسرو برخلاف تصورم مردي مهربان و دوست
داشتنی از کار در آمد ولی من هنوزم می ترسیدم . خدایا کمک کن براي دوام خوشبختی ام.
و خلاصه سه ماه از زندگی ام با خسرو گذشته و من احساس می کنم خوشبخترین زن دنیام و ایده ال ترین مرد دنیا
همسر من است . خسرو را بیشتر از جانم دوست دارم . احساس می کنم بدون او حتی لحظه اي قادر به نفس کشیدن
نیستم . وقتی به یاد دوران عقدمان می افتم بی اختیار خنده ام می گیرد . تمام ناز و قهرهایمان و تمام لجبازي ها و
« مشاجره هایمان را مقدمه اي بر خوشبختی مان می بینم و بازهم می خندم. صداي خسرو توي گوشم پیچید و گفت
چیه شقایق براي چی می خندي؟
هیچی فقط خوشحالم که کلاسهایم رو دوباره توي دانشگاه شروع می کنم
خسرو پخش اتومبیل را روشن کرد و آهنگ ملایمی گذاشت و گفت:
شقایق من می ترسم. اون وقت تو خوشحالی
دیوانه از چی می ترسی
از این که به بهانه درس خواندن دوباره بري خانه پدرت و من تنها بمانم
ار حرفاش خنده ام گرفت . به چهره اش خیره شدم . از خنده ام دلگیر شد . ابروان سیاهش درهم رفته بود و با اعتراض
گفت:
حرف هاي من اینقدر خنده داره؟ بایدم به ریشم بخندي . اصلا می دونی چیه من دوست ندارم بري دانشگاه . انصراف باید
بدي
خنده روي لبام ماسید و اخمام توي هم رفت. با اعتراض نگاهش کردم . حالت چهره اش برگشت و با صدائی بلند شروع به
خندیدن کرد . با دلخوري گفتم :
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٤٢
اي بدجنس من را دست می اندازي ؟
خواستم سر به سرش بذارم و گفتم :
اصلا میدونی چیه ؟من باید برم خانه پدرم تا این ترم هم تمام نشده بر نگردم خانه . با این کارهاي تو من نمی توانم درس
بخوانم می ترسم داغ این لیسانس به دلم بماند .
یکباره ترمز کرد. بوي لاستیک هایش که روي آسفات خیابان کشیده شده بود تمام اتومبیل را پر کرده بود. اینبار خنده
روي لب هایش ماسید و گفت:
دروغ می گی شقایق . من یک روز هم بی تو نمی تونم زندگی کنم . دوریت برام خیلی سخته ...
راست می گفت از وقتی عروسی کرده بودیم صبح دیروقت می رفت کارخانه و عصر زود بر می گشت خانه وقتی هم سرکار
بود ساعتی چند بار زنگ می زد و حالم را می پرسید .
صداي خنده ام لحظه اي قطع نمی شد. از خنده هایم فهمید سر کارش گذاشتم. حالا هردو می خندیدیم . بهم قول داد که
عصر کلاسهایم تمام شد بیاد دنبالم باهم بریم خانه پدرم
این ترم تنها بود. بهنوش و همه فارغ التحصیل شده بودند. بهنوش خانه دار بود و دوماه از بارداري اش می گذشت . بازهم
این ترم با آیدا کلاس داشتم . جالب بود که با من مثل غریبه ها رفتار می کرد .
جشن فارغ التحصیلی بهنوش و چند تا از هم کلاسیهایم دعوت بودیم . همه چیز خوب و عالی بود . وقتی اسم بهنوش را
گفتند با کلاه و شنل سرمه اي روي سن رفت. بعد از عروسی کمی چاق شده بود و حالا که سه ماهه باردار بود و کمی
شکمش برآمده بود . تو شنل هم درشت تر به نظر می رسید. خنده ام می گرفت .
خسرو به بهلویم زد و گفت:
زشته براي چی می خندي ؟
هیچی از قیافه بهنوش خنده ام می گیره شبیه مامانا شده
دیوانه کوووووووو تا بچه شان به دنیا بیاد. ولی شقایق زود بچه دار نشدن؟
لبخندي زدم و گفتم :
نه خوب بالاخره باید پدر و مادر می شدند دیگر تو دوست نداري پدر بشی
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٤٣
خسرو اخم کرد و گفت :
خواهش می کنم از این آرزوها براي من نکن . اول اجازه بده این بچه را که کنارم نشسته بزرگ کنم بعد به فکر بچه دیگري
می افتم
خسرو من بچه ام ؟
نه عزیزم تو خانمی فقط دیگر حرف بچه را پیش نکش
به شوخی گفتم :
چیه می ترسی جات تنگ بشه ؟
با لحن تند و عصبی گفت :
بس کن شقایق دوست ندارم در این مورد صحبت کنم
بعد از مدت ها از لحن صدایش و چهره خشمگین او ترسیدم . خیلی وقت بود که این طور ندیده بودمش . توقع نداشتم
باهام اینگونه برخورد کند . بغض کردم و ترجیح دادم سکوت کنم . بعد از پایان مراسم خسرو بهنوش و افشین و رامین و
میترا نامزدش را براي ناهار دعوت کرد . همگی سوار اتومبیل خسرو شدیم . افشین و رامین جلو کنار خسرو و من و
بهنوش و میترا در عقب اتومبیل نشستیم . تنها کسی که سکوت کرده بود من بودم . بهنوش به پهلویم زد و گفت :
چیه شقایق ؟ چرا ساکتی ؟ ناراحتی ؟
خسرو از آینه نگاهی به من انداخت و گفت:
ولش کنید این خانم حسود دیده شماها فارغ التحصیل شدید حسودي می کنه
و بعد صدایش را کلفت کرد و با لودگی گفت :
دارم از حسادت می ترکم به دادم برسید
صداي شلیک خنده بچه ها همه جا را پر کرد . بعد ار عروسیمان افشین و رامین در کارخانه کار می کردند و براي همین
خیلی صمیمی بودیم و رفت و امد داشتیم .
خسرو از قبل میز بزرگی را رزرو کرده بود . بی هیچ حرفی روي صندلی نشستم و خسرو هم کنارم نشست و بچه ها هر
کدام دو به دو مشغول حرف زدن بودند و فقط من و خسرو ساکت بودیم . دستم را به نرمی فشرد و گفت :
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٤٤
چیه شقایق از من دلخوري؟
سکوت کردم و گل سرخی از گلدان روي میز برداشتم و مشغول پرپر کردنش شدم. دست به زیر چانه ام برد سرم را به
طرفخودش کشید و لبخندي زد و گفت :
خیلی خوب معذرت می خوام نباید سرت داد می کشیدم . تو راست می گی می ترسم یکی دیگه جایم را توي قلبت بگیره
. آخه من خودم را به زور توي قلبت جا دادم
تو اشتباه می کنی هرکسی براي خودش جائی دارد
ولی من خودخواهم همه جاها را براي خودم می خوام می فهمی
نه نمی فهمم محبت زیادي هم خوب نیست . تو با این کارهات دست و پاي من را بستی من راحت نیستم خسرو
با تمنا نگاهم کرد و گفت :
چیکار کنم شقایق دست خودم نیست خیلی دوستت دارم . نمی توانم ببینم داري به یکی دیگه محبت می کنی حتی بچه
خودم
خنده ام گرفت. خوب می دونستم خنده ام عصبی است . سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم :
تو دیوانه اي خسرو . یادمه توي یک کتاب خواند (( نقل از سهراب سپهري به یکی از دوستانش گفت: شاعري می خواست
از دست شعرهایش به دادگاه شکایت بکنه ، حالا من می خوام به خاطر مهر و محبت زیادي تو به دادگاه شکایت کنم((
خسرو با صدائی بلند خندید به حدي که توجه همه را به خود جلب کرد و با صداي بلند گفت:
برو کوچولو برو شکایت کن مطمئن باش از همین الان محکومی
بهنوش با ناباوري گفت :
چی دادگاه ؟ شما دوتا چی دارید می گید؟
خسرو جواب داد:
هیچی شقایق می خواد از محبت و عشق زیاد من به دادگاه شکایت کنه . من که می گم محکومه بچه ها درسته ؟
بچه ها باهم زدند زیر خنده . خنده ي ان ها توجه همه میزها را که اکثرا زوج هاي جوان بودند به سمت میز ما جلب شد..
خسرو چند نوع غذا سفارش داده بود همه مشغول خوردن شدیم . من میلی به خوردن نداشتم و بازي می کردم با غذایم.
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٤٥
ولی به قول معروف خیلی زود زندگی شیرین شد.
یک ترم دیگر گذشت و با دادن آخرین امتحان و تحویل پایان نامه ام با دوران خوب و قشنگ دانشجوئی خدافظی کردم .
وقتی برگه امتحانی را به استاد راهنما دادم و از کلاس خارج شدم و به طرف خروجی رفتم صدائی آشنا مرا خواست به
عقب برگشتم و با دیدن آیدا ایستادم . تعجب کردم و او که با من به حالت قهر بود چکارم داشت، سلام کردم و گفتم:
کاري داشتی آیدا؟
آیدا نفسی تازه کرد . و گفت :
سلام . می خواستم باهم صحبت کنیم
قبول کردم چون کنجکاو شدم . دلم می خواست دلیل بی محلی هایش را بفهمم
هوا سرد بود و همه جا را برف پوشانده بود . به بوفه دانشگاه رفتیم و سفارش کیک و قهوه دادم . لبخندي زدم و گفتم :
سراپا گوشم
آیدا با بغض گفت :
شقایق از علی نمی پرسی
از نگاه غمگین و بغض توي گلویش نگران شدم و سعی کردم خونسرد باشم . لبخندي زدم و گفتم:
حالش چطوره ؟
بغض آیدا شکست و اشک پهناي صورت گرد و زیبایش را گرفت و گفت:
شقایق علی دیوانه شده اگر ببینیش نمی شناسیش پاك زده به سرش
چرا آیدا؟ شما که راضی بودید
پیشخدمت قهوه و کیک آرد و دور شد . آیدا با پشت دست اشک هایش را پاك کرد و گفت:
همه اش دروغ بود او تو رو دوست داشت . شقایق من خیلی بدم مرا ببخش
آیدا تو چت شده ؟ این مزخرفات چیه ؟ من براي چی باید ببخشمت
وقتی به این دانشگاه آمدم می دانستم دختر عمو و پسرعمو هستید. علی بین بچه ها از همه ساده تر بود . از همان اول
بهش علاقمند شدم . تو هم که مرخصی گرفتی براي بیماریت . اوایل اسفند بود که علی حسابی بهم ریخت با هیچ کس
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٤٦
حرف نمی زد حتی با افشین و رامین که از دوستاش بودند . حوصله نداشت. خودم را بهش نزدیک کردم . او ظاهرا با من
احساس راحتی می کرد. چند وقت بعد بهم پیشنهاد ازدواج داد و خیلی زود نامزد شدیم . تا آن روز که دانشگاه دیدیمت
بهت گفتیم نامزد شدیم. علی چند روز خیلی بداخلاق شد . کنجکاو شدم و افتادم به پرسش تا اینکه زن عموت همه چی
رو برام گفت و گفت که شوهرت رو دوست نداري . علی هم هروقت تو رو می دید بهم می ریخت. این من رو نگران کرد .
می ترسیدم تو از شوهرت جدا شوي . می ترسیدم که دوباره علی سراغت بیاد تا اینکه مجبورش کردم ازدواج کنیم . علی
هم به ظاهر قبول کرد ولی رابطه مان مثل یک خواهر و برادر بود . می فهمی که؟ می دانستم تو هم علی رو هنوز دوست
داري براي همین عمدا جلوي تو از زندگیمان تعریف می کردم . تا شب عروسی بهنوش وقتی تو رو با شوهرت دید مثل جن
زده ها شد . بدتر از همه خبر ازدواجت بود بت آن همه تعریف از جشنتان. از آن وقت از من دوري می کنه رفته تقاضاي
طلاق داده. الان هشت ماهه که اصلا با هم رابطه نداریم .
صداي هق هق اش همه جا را پر کرده بود . من هم بغض داشتم . ولی نمی خواستم گریه کنم . احساس گناه می کردم . آیدا
در این بازي قربانی بود. چقدر درموردش بد فکر کردم. بهش حق می دادم با شرمساري گفتم :
متاسفم آیدا باور کن نمی خواستم اسن جوري بشه . من به دلایلی مجبور شدم با خسرو ازدواج کنم اما الان شوهرم را
خیلی دوست دارم . باور می کنی ؟
آره ، از بچه ها شنیدم. این واقعیت که شوهرت تو را ول نمی کنه علی رو عذاب می ده . بهش گفتم یا ازدواج کنیم یا
طلاقم بده . اما اون پاشو کرد توي یه کفش و گفت : طلاق . فقط تو می تونی کمکم کنی با ناباوري گفتم :
چه کمکی ؟
با علی صحت کن . حرف تو رو قبول داره
» آخه چطور؟ خسرو روي علی خیلی حساس بود . اما باید به آیدا کمک می کردم . گفتم
آیدا من با خسرو صحبت کنم . اگر اجازه داد حتما . علی الان چیکار می کنه ؟
تُوي یه اموزشگاه تدریس می کنه
آدرس آموزشگاه را گرفتم و از آیدا خدافظی کردم . احساس می کردم تب دارم . سوار اتومبیلم شدم و با احتیاط به خانه
رفتم . روي تخت افتادم و به سقف خیره شدم . در حالی که داشتم به حرفهاي آیدا فکر می کردم خواب مرا ربود .
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٤٧
با نوازشی روي گونه هایم بیدار شدم و چهره خندان خسرو را دیدم . خندیدم و سلام کردم . با محبت نگاهم کرد و گفت :
سلام امتحانت چطور بود؟
عالی بود.
چرا با لباس بیرون خوابیدي؟
نمی دونم از بس خسته بود و بی خواب افتادم روي تخت خوابم برد
از پنجره به بیرون نگاه کردم همه جا سفید پوش شده بود. انعکاس نور برف چشمانم را آزار می داد. سرم را برگرداندم و
دستهایم را گذاشتم روي چشمانم . سرم به شدت درد می کرد خسرو دستی به موهاي پریشانم کشید و گفت:
چیه شقایقم؟ حالت خوب نیست
یه کمی سرم درد می کنه . ولی مهم نیست . ساعت چنده ؟
ساعت دو . پاشو دوش بگیر بعد ناهار می خوریم
بعد از حمام ناهار خوردیم و خسرو صحبت مسافرت را کشید .
تو نبودي مامان دعوت کرد آستارا
بهتر از این نمی شه . حالا کی می ریم؟
همین فردا صبح خوبه ؟
بی اختیار گفتم: فردا نه بهتره عصر بریم
فردا صبح چی کار داري؟
هیچی . حالا بعدا بهت می گم . راستی خسرو توي این هوا خطرناك نیست ؟
نه عزیزم . نگران نباش . مادر هم گفت هواي آستارا عالیه
با خسرو به باغچه رفتیم و ر حال قدم زدن برف باز یکردیم .
خسرو خندید و گفت :
بچگی هم عالمی داره ها . داخل رفتیم و سفارش قهوه دادیم . خسرو را سر حال دیدم . بهترین موقعیت بود براي گفتنش .
لبخندي زدو م گفت:
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٤٨
خسرو می خواهم با هم صحبت کنیم . البته قول بده ناراحت نشی
بگو بلا فهمیدم که یه چیزیت هست
امروز توي دانشگاه آیدا را دیدم همسر علی می شناسیش که :
آره دیدم
و بعد شروع کردم تمام ماجرا را توضیح دادن
خسرو در صورتی که موافقی با علی صحبت کنم
برخلاف تصورم نه تنها ناراحت شد بلکه لبخندي زد و گفت :
من به تو اعتماد کاکل دارم می تونی بري باهش صحبت کنی . پس کار فردات این بود؟
اشک توي چشمانم حلقه زد از اینکه دیگر روي من حساس نبود خوشحال بودم گفتم :
فردا می رم آموزشگا ه کامپیوترش زود بر می گردم
عالیه حالا قهوه ات را بخور که شام خونه پدرت اینا دعوتیم .
فردا صبح با نوازشهاي خسرو از خواب بیدار شدم و به ملاقات علی رفتم . علی از دیدنم ابتدا خشمگین شد . اما چند
ساعتی برایش صحبت کردم . بهم قول داد که دوباره سعی کند تا بتواند جائی براي آیدا در قلبش پیدا کند . خوشحال
بودم که متقاعدش کردم .
وقتی به خانه رفتیم خسرو چیزي نپرسید . چمدانمان را بستیم و به سمت آستارا حرکت کردیم ساعت 8 شب به آستارا
رسیدیدم . هفته اي خوب را آنجا بودیم . جالب بود و با اینکه خسرو 32 سال داشت نه مادرجان و نه خانواده ي خودم
صحبت از بچه نمی کردند. همه چیز خوب بود فقط دردي در قفسه سینه ام آزارم می داد .
تازه به تهران رسیدیم. خسرو به خاطر پایان سال حجم کارش زیاد شده بود. من هم بیشتر وقتم را نقاشی می کردم . به
اجبار خسرو کلاس موسیقی ثبت نام کردم .
یک سال از زندگی مشترکمان می گذشت . همه چیز خوب و زویائی بود غیز از دردي که گه گداري در سینه ام می پیچید.
این اواخر هم دچار سر درد و سرگیجه هم می شدم تا اینکه نسبت به یک سري عطرها و غذا ها حالت تهوع بهم دست می
داد. یک ماه و عقب افتادگی سیکل ماهانه ام فهمیدم تحولی درونم به وجود آمده بود. ولی براي خوشحالی زود بود. بدون
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٤٩
اینکه به خسرو بگم به دکتر زنان رفتم و دکتر تشخیص داد که باردارم . از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم . تنها
چیزي که مرا نگران می کرد چگونگی دادن خبر بارداري ام به خسرو بود.
آن روز خسرو به خودش مرخصی داده بود از قبل دوست داشت به مناسبت سالگرد ازدواجمان یک جشن ترتیب بدهد
ولی من منتظر فرصتی بودم که خبر بارداري ام را بدهم . ناهار را باهم خوردیم و قرار بود شام را در رستوران همیشگی
بخوریم . بعد از ناهار بخاطر حالت تهوع به تنهائی به باغچه رفتم و روي تاب نشستم . چشمانم را بستم و دست روي
شکمم گذاشتم با اینکه هنوز برجستگی در شکمم بوجود نیامده بود احساس کردم تکان ضعیفی در ناحیه نافم احساس
کردم . بی اختیار لبخند روي لبهایم نمایان شد. وقتی چشم باز کردم خسرو را دیدم که روي صندلی کنار استخر رو به
رویم نشسته و خیره شده به من خندید و گفت:
بازم رفتی توي رویا
تبسمی کردم و گفتم :
نه فقط خیلی خوشحالم و خوشبخت
کنارم روي تاب نشست و دست دور گردنم انداخت و بوسه اي بر پیشانی ام نواخت و گفت :
من هم خیلی خوشبختم چون تو رو دارم
بعد از من خواست چشمانم را ببندم . و بعد سردي طلا را روي سینه ام احساس کردم . خوشحال شدم . یک پلاك به شکل
قلب با یک نگین زمرد با زنجیري طلا . گونه خسرو ر را بوسیدم . خسرو پلاك را در دست گرفت و گفت :
شقایق می بینی درست رنگ چشاته
خیلی . چرا آنقدر رنگ چشمام رو دوست داري ؟
زل زد توي چشمانم و عاشقانه نگاهم کرد و گفت:
چون آدم را جادو می کند . باور می کنی بیشتر از خودت عاشق چشمات شدم ؟
خسرو دوست داري چشماي دخترت رنگ چشماي من باشه؟
لبخندي زد و گفت :
نه فقط چشماي تو رو دوست دارم . یه لحظه غمگین و مظلومانه و یک لحظه وحشی و سرکش
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٥٠
کمی به خودم جرات دادم و گفتم :
خسر نمی خواي هدیه ات را بگیري ؟
با لودگی تمام گفت :
چرا ولی هر چه منتظر نشستم خبري از هدیه نشد؟
سرم را به زیر انداختم و توي چشمان سیاهش نگاه کردم و گفتم :
هدیات ، توي وجود منه . تو داري پدر می شی
صداي خنده اش را شنیدم :
شوخی جالبی نبود. دیگه از این شوخی ها با من نکنی ها
سرم را بلند کردم. خشمگین و نگران بود . دستش را گرفتم و گفتم :
شوخی نمی کنم . من الان دو ماهه که باردارم باور نمی کنی ؟ جواب آزمایش توي کیفمه
از روي تاب بلند شد و سریع رفت داخل . دنبالش رفتم . رفت داخل اتاق خواب . جواب آزمایش دستش بود. نگاهی پر از
کینه به من انداخت و با فریاد گفت:
چرا این کار رو با من کردي؟
منظورت رو نمی فهمم
شقایق تو نباید حامله می شدي می فهمی ؟
با بغض حیرت گفتم :
آخه براي چی؟
ببین به خاطر قلبت . باور نمی کنی میریم پیش دکترت . این بچه قاتلت می شه
سرم گیج رفت و گوشهام سوت کشید . دیگر هیچ نفهمیدم . بغضم را فرو دادم . چرا نباید مادر می شد؟ چرا نباید از
بودنش خوشحال می شدم ؟
حالا دلیل مخالفت هاي خسرو را می فهمیدم . بی اختیار اشکهام سرازیر شد و با شیون گفتم :
دروغ می گی من حالم خوبه . خوب تر از همیشه
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٥١
دست هاي سردم را به گرمی فشرد و گفت :
عزیز دلم می دانم که خیلی خوشحالی ولی باید واقعیت را قبول کنی تو باید این بچه را سقط کنی
دستهایم را روي گوشهایم گذاشتم و گفتم:
نه نمی فهمم . من از این بچه دست نمی کشم حتی اگر به قیمت جانم تمام بشود. تو نمی تونی نمی تونی ...
فقط صداهاي فریاد دلخراشم را می شنیدم . خسرو ساکت نشسته یود و با وحشت نگاهم می کرد . تحمل دیدنش را
نداشتم . چطور می توانست آنقدر راحت براي از بین بردن بچه ام نقشه بکشد؟ بلند شدم خواستم از اتاق بیرون بروم که
چشمانم سیاهی رفت و نقش زمین شدم. صداي خسرو را می شنیدم که از مهري و توران طلب کمک می کرد. وقتی
چشمانم را باز کردم دکتر بالاي سرم بود و سرمی در دستم .
خسرو را می خواهی . رفته داروهات » اتاق را ورانداز کردم خبري از خسرو نبود. دکتر واعظی متوجه شد و با لبخند گفت
رو بگیره
بعد از اینکه سرم را از دستم خارج کرد بیرون رفت و صداي خسرو را شنیدم که حالم را می پرسید .
چهره نگران خسرو را دیدم . لبخند تلخی زد و گفت :
خوبی عزیزم
سرم را به طرف پنجره برگرداندم و گفتم :
خسرو حوصله ات را ندارم
ببین شقایق وقت زیادي نداریم . تازه دیرم شده . خواهش می کنم از این بچه بگذر
چرا بچه من را دوست نداري
دستی میان موهام برد با ملایمت گفتک
بس کن عزیزم . حرف بچه من و تو نیست . هسچ وقت نباید بچه دار بشی . برات خطرناکه
تو می دونستی و چیزي بهم نگفتی
آره . از اول می دونستم . روزي که به دکتر احمدي گفتم می خوام باهات ازدواج کنم بهم گفت. منم قبول کردم . حالا هم
سر حرفم هستم . از همیشه بیشترم دوست دارم
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٥٢
ولی من این بچه را می خوام و به هیچ قیمتی از دستش نمی دم .
خسرو با بغش گفت:
حتی به قیمت جانت؟ شقایق بچه گانه فکر نکن . پس من چی می شم ؟ ها؟
برگشتم و نگاهش کردم . یاد حرفهاي علی افتادم " خسرو در حق تو جوانمردي کرده " راستی این کارش جوانمردي
بود؟ از حق پدر بودنش گذشت؟ و من چه ؟ عاطفه مادریم چه می شد . دوستش داشتم تا پاي مرگ . دوباره باران اشکهایم
شروع شد . خسرو با مهربانی اشکهایم را از روي گونه هایم پاك کرد و گفت:
دیگه گریه نکن . من دارم دیونه می شم . من طاقت اشکهات رو ندارم . ببین چطوري سالگرد ازدواجمون خراب شدا . حالا
بخند زود باش
به اجبار لبخندي ساختگی زدم و با التماس گفتم :
خسرو بگو دوستش داري . بگو می خواهیش
خسرو با کلافگی گفت :
نه شقایق دوباره شروع نکن . فردا می ریم دکتر . باید سقطش کنی .
دیگه هیچ نفهمیدم و فریاد زنان گفتم :
تو حق نداري ااز من بگیریش. تو خودخواهی . تو مغروري . فقط خودت را می بینی . علی زو از من گرفتی ولی این دفعه
کور خوندي . نمی گدارم بچه ام رو هم ازم بگیري
با کشیده آتشین خسرو به خودم آمد . دستم را روي گونه ام گذاشتم . شدت اشکهایم بیشتر شد و بعد صداي کوبیده
شدن محکم در را شنیدم . سرم را بلند کردم . خسرو در اتاق نبود . صد بار خودم را سرزنش کردم نباید اسم علی را می
آوردم . نباید بهش می گفتم خودخواه مغرور . چطور راضی شدم خسرو محبوب و عزیزم را از خودم برنجانم ؟ به چه حقی؟
به حق این که از حق پدر شدنش گذشته بود . فقط به خاطر داشتن من
.خواستم بروم دنبالش و بگویم باشه هرچی تو بخواي ولی در همین لحظه تکان ضعیفی که صبح درون شکمم حس کردم
را احساس کردم که مانع از رفتنم شد . او می خواست باشد و با تکان هایش ابراز وجود می کرد . نه من حق نداشتم چنین
کاري بکنم. او باید باشد چون خدا خواسته.
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٥٣
نگاهی به ساعت انداختم ساعت از دو شب گذشته بود خسرو هنوز به خانه برنگشته بود . از بس توي پذیرائی راه رفته
بودم پاهایم درد می کرد. صداي رعد و برق لحظه اي قطع نمی شد. باران به شدت می بارید و بی رمق خود را روي صندلی
کنار تلفن انداختم و بی اختیار شماره منزل پدر را گرفتم . بعد از چند بوق متوالی صداي خواب آلود مادر در گوشی پیچید
خواستم تلفن را قطع کنم که دیر شده بود .
الو بفرمائید چرا حرف نمی زنی لعنت بر ...
الو مامان من هستم شقایق
سلام چرا حرف نمی زنی ؟اتفاقی افتاده ؟
مامان خسرو نیامده آن جا ؟
چرا عصر آمد با پدرت رفتند بیرون ولی پدرت دو ساعت بعد برگشت . اتفاقی افتاده ؟
نه مامان خسرو بر نگشته نگرانم
نگران نباش عزیزم . هرجا رفته بر می گرده . شقایق با هم بحثتان شده بود؟
نه مامان چطور؟
آخه خسرو خیلی آشفته و نگران بود . پدرت هم وقتی برگشت خانه دست کمی از خسرو نداشت
نمی دانم حتما یک مشکل کاري داشته
صداي باز شدن در سالن به گو شم رسید به عقب برگشتم اندام خسرو سراپا خیس در آستانه در ظاهر شد برگشتم با
خوشحالی به مادر گفتم:
مامان خسرو آمد. فعلا حدافظ
گوشی را گذاشتم به طرف خسرو رفتم و با اعتراض گفتم
کجا بودي تا این موقع شب
لبخند تلخی زد و گفت:
پیاده روي حالت چطوره
خوبم بیا لباست رو عوض کن . حسابی خیس شدي سرما می خور ي
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٥٤
خسرو بی هیچ حرفی به اتاق خواب رفت . به آشپزخانه رفتم . می دانستم غذا نخورده . دلمه را گرم کردم . به اتاق
خواب بردم . خسرو روي صندلی راحتی اش نشسته بود و خیره بود به پنجره . سینی غذا رو روي میز گذاشتم و گفتم :
خسرو بیا شام بخوریم
تو تا این موقع گرسنه موندي
تو که می دونی تنها شام نمی خورم . زود باش غذا یخ کرد
روبه رویم نشست و گفت:
میل ندارم . تو بخور. نباید تا این موقع شب گرسنه می موندي
با بی میلی مشغول خوردن شدم ولی باز هم بوي غذا میلم را برد . سینی غذا را کنار کشیدم و گفتم :
خسرو بابت حرفایی که زدم معذرت می خوام . باور کن از عصبانیت گفتم
پوزخندي زد و گفت :
حرف حق تلخ است . مهم نیست من هم نباید بهت سیلی می زدم
با پدر کجا رفتی ؟
مستقیم زل زد توي چشام و گفت :
پیش دکتر احمدي
خوب چی گفت :
هیچی کلی سرم داد و فریاد زد و گفت نباید بچه دار می شدیم
خوب بعدش چرا نیامدي خونه
می خواستم کمی پیاده روي کنم
اشک توي چشماي سرخش حلقه بست . حال خوبی نداشت . سرش را میان دستانش پنهان کرد و گفت:
شقایق امروز بعد از دو سال فهیدم چقدر بدبختم . توي این مدت داشتم خودم را گول می زدو که دوستم داري
تو اشتباه می کنی باور کن دوست دارم بیشتر از جانم
اگر دوستم داري چرا حرفم را گوش نمی دي
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٥٥
چیکار کنم که باور کنی دوست دارم
هیچی از این بچه بگذر . نذار بینمون فاصله بیفته
باشه خسرو من خیلی فکر کردم ولی اول باید نظر دکتر احمدي رو هم بدونم هرچی دکتر بگه
پس باید بهم قول بدي
قول می دم حالا بریم بخوابیم که خیلی دیره
با قولی که به خسرو دادم با آرامش خیلی زود خوابش بد . ولی خودم تا سپیده نخوابیدم و گوئی خواب با من قهر کرده بود
. سردر گم بود. به قولی که به خسرو داده بودم پایبند نبودم . مطمئن بودم با این وضعیت جسمانی ام نظر دکتر احمدي هم
سقط بچه بود. خدایا کمک کن تا تصمیم درست را بگیرم. سر دوراهی بزرگ گیر کرده بودم یا باید خسرو را انتخاب می
کردم یا بچه را . از رفتار امشب خسرو فهمیدم که اگر بچه را انتخاب کنم . هم خودم و هم خسرو را از دست داده ام . بغض
گلویم را بست . بالشت را روي سرم گذتاشتم و بی صدا شروع به گریه کردم. تا این که در میان اشکهایم به خواب رفتم.
صبح با صداي خسرو بیدار شدم. لباس بیرون به تن داشت . کنارم روي تخت نشست بوسه اي بر پیشانی ام نواخت و
گفت:
شقایق جان بهتره زودتر آماده شی . ساعت ده وقت دکتر داریم
ساعت چنده
هشت و نیم
باید برم حمام زود آماده می شم
از روي تخت بلند شدم و حوله را برداشتم و داخل حمام شدم دوش آب سرد را باز کردم و با لباس رفتم زیر دوش . زیر
آب ضجه میزدم و میلرزیدم . روي زمین نشستم و دستها را سایبان کردم . بازهم بچه به کمکم آمد و تکان خورد . یعنی
داشت همدردي می کرد ؟ جلوي آینه ایستادم از دیدن قیافه رنگ پریده و لبان کبودم وحشت کردم . شیشه عطر را از
روي آینه برداشتم و کوباندم توي آینه . با صداي شکستنش خسرو سراسیمه وارد حمام شد . با دیدن آینه هاي شکسته
روي سرامیک فریادي زد و گفت:
چی شده عزیزم حالت خوبه ؟
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٥٦
فقط مات نگاهش کردم . دستم را گرفت و به آرامی از میان آینه بیرون آمدم . نگاهی به سرتاپایم کرد و گفت :
چرا با لباس و آب سرد دوش می گرفتی ة؟
وقتی از حمام بیرون آمدم تازه سرما را حس کردم . با کمک خسرو لباسهایم را عوض کردم و سرم را خشک کردم . خسرو
که لرزم را دید پتوئی دورم کشید و گفت :
میرم به دکتر زنگ بزنم و قرار رو لغو کنم .
نه این کارو نکن . الان آماده می شم
یک ساعت بد پیش دکتر بودیم . دکتر خیلی عصبانی بود و داد و بیداد می کرد .
می دانی اصلا وضعت خوب نیست نگو نه که خفه ات می کنم
بله دکتر دو سه ماهی است که سوزش قلبم را حس می کنم
الان این حرف را میزنی ؟تو با این وضعت چرا حامله شدي ؟
نمی دونستم نباید ...
دروغ می گی ؟!
نه دکتر . این بچه ناخواسته بود
باید تا دیر نشده سقطش کنی
دکتر خود شما گفتید بعد از عمل می تونم بچه دار شم . چرا بهم دروغ گفتید . حالا من مادرم . چرا باید سقطش کنم
آن وقت اگر گفتم می خواستم براي عملت روحیه بهت بدم .
دکتر غیر از سقط کار دیگري هم هست که بتونم بکنم
اگر می خواهی زنده بمونی نه
آب پاکی رو ریخت روي دستم . اشک به آرامی از چشمانم سرازیر شد . دکتر مجوز سقط را امضا کرد و ما را به بیمارستان
مورد نظر معرفی کرد. باورم نمی شد به همین سادگی باید ازش دل می کندم و چه راحت از بین بردنش صادر شد
بی اینکه از کسی خدافظی کنم جلوي چشم همه از مطب به حالت دو خارح شدم. خسرو با عجله به دنبالم آمد و بی هیچ
حرفی سوار اتومبیل شدیم
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٥٧
عزیزم گریه نکن گریه دردي رو علاج نمی کنه
خسرو این بار با ملایمت بیشتري گفت :
شقایق جان حرف هاي دکتر را که شنیدي . سرقولت که هستی
چند روز وقت می خوام
با خشم و به تندي گفت:
چی؟ چند روز وقت می خواي ؟الانم دیر شده . تو چرا به من نگفتی حالت چند روزه بد شده
گوش واستاده بود ي؟
احتیاجی به این کار نبود. دکتر انقدر بلند صحبت می کرد که صدایتون می اومد .
نمی خواستم نگرانت کنم
پوزخندي زد و گفت:
جالبه من احمق رو بگو که هیچی نفهمیدم . از کی حالت بد می شد ؟
زمستون که رفتیم آستارا
با مشت روي فرمان کوبید و گفت:
چرا شقایق چرا بهم نگفتی که درد داري ؟ آنقدر از من و زندگی با من سیر شدي ؟
«: بغضم را فرو دادم و به چهره پریشان خسرو نگاه کردم و گفتم
اگه می گفتم همه چیز خراب می شد . نمی فهمم چرا اینهمه ملاحضه ام رو می کنی . تا حالا هم خیلی تحملم کردي . من
می خواستم به همه ثابت کنم با همه فرق دارم و می خوام برات بهترین باشم
خسرو به میان حرفم آمد و گفت:
تو بهترینی . نیازي به ثابت کردن نیست. همه بیمار می شن تو هیچ فرقی با دیگران نداري
فقط علی می دونست که مریضم اما منو می خواست بعد که تو آمدي . خسرو من می خوام واست همسر واقعی باشم . یک
مادر خوب براي بچه ام . دیگه نمی خوام با بقیه فرق کنم می فهمی
دستم را گرفت و گفت:
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٥٨
من با علی فرق دارم یا کمتر عاشقتم ؟ من تو رو همینجوري دوست دارم نه بچه می خوام ازت نه رابطه زناشوئی . دیوانه
من خودت رو دوست دارم چرا نمی خواي این را باور کنی ؟ دوست دارم هرجور که باشی
با التماس گفتم :
ولی من حق دارم مادر باشم و از زندگیم لذت ببرم . من این زندگی رو نمی خوام دیگه تحمل ندارم و من آدمم نه عروسک
کوکی . تو هم باورم کن
خسرو با گریه دستهاي لرزانم را بوسید و گفت :
آروم باش عروسکم تو حالت خوب نیست . خواهش می کنم گریه نکن
منو ببر خونه می خوام تنها باشم
به خانه که رسیدیم خودم را توي اتاق خواب سابقم در طبقه بالا حبس کردم . به تنهائی نیاز داشتم . وقتی روي تخت دراز
کشیدم بازهم تکانش را احساس کردم . چه احساس دل نشینی . او احساس مادرانه ام را با اینکه ماههاي اول بود پاسخ
می داد و وجود یخ زده ام را گرما می بخشید .
یک هفته گذشته و من هنوز تصمیم را نگرفتم حوصله هیج کس را ندارم حتی خسرو که عزیزترینمه . حالا یه گروه پشت
اتاق جمع شدند تا تو رو ازم بگیرن . عزیز دلم آرام جانم چطور تو رو از خودم جدا کنم . نمی تونم مامانی دوست دارم
پیش خودمون باشی . تو را از خسرو هم بیشتر دوست دارم
با صداي در قلم را روي دفترم گذاشتم و دفتر را بستم . اشکهایم را پاك کردم . خسرو کنارم ایستاد و دستهایش را دور
گردنم حلقه کرد و گفت :
عزیزم نمی خواي بیاي بیرون همه منتظرن
پوزخندي زدم و گفتم:
آن بیرون چه خبره
هیچی بچه ها اومدن دیدنت . مادرم از آستارا اومده .
براي چی ؟ من حالم خوبه
مگه باید بیمار باشی
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٥٩
نه حوصله هیچ کس را ندارم
حتی مادرم را ؟
حتی مادرجان را خسرو چرا بازي در می آري ؟حرف دلت را بزن
ببین شقایق یک هفته گذشته و داریم زمان را از دست می دیم خودت بهتر می دونی که اگر من بخوام ....
ادامه نده می دونم اختیار این بچه و من دست توست تو رو هم خوب می شناسم براي من الکی دلسوري نکن . برو زنگ
بزن دکتر بگو موافقم
بوسه اي بر موهایم زد و با ناراحتی گفت
متاسفم شقایقم چاره اي جز این کار نبود
برو خسرو تنهام بذار . دیگه توقع نداشه باش من شقایق قبل باشم . چون خودت خواستی به آن ها هم بگو برند سر
زندگیشون . بگو موفق شدند
خسرو که رفت تن خسته ام را روي تخت انداختم و از ته دل گریستم . همه از کاري که می خواسم بکنم خوشحال بودند
از همه متنفرم . همه با تنفر از تو حرف می زنند عزیز مادر . چطور از رفتن تو خوشحالند؟
در راه رفتن به بیمارستان خسرو تلاش کرد با حرفاش آرومم کنه اما فایده اي نداشت . وقتی رسییدم دکتر معاینه ام کرد
و گفت :
ناراحت نباش دخترم زندگی فقط به داشتن بچه خلاصه نمی شه . تو گوشه کنار شهر ما خیلی ها نیاز به محبت مادرانه
دارند و بی مادرند .
صبح روز بعد لباس مخصوص عمل را پوشیدم و با کمک پرستار به سمت اتاق عمل رفتم . پذر و مادر و مادرجان و خسرو
در کنار اتاق منتظرم بودند . خسر جلو آمد و دست به زیرچانه ام برد و گفت :
عزیزدلم باور کن من ...
بغض مانع حرف زدنش شد و توي چشمانش پر اشک شد . از دستش ناراحت بودم او مرا مجبور کرده بود به این کار . وقتی
روي تخت خوابیدم دست روي شکمم گذاشتم . نگاه همه دکتر و پرستارها ترحم آمیز بود .
خواستم ازش خدافظی کنم اما تکان خورد بغضم ترکید و تکانهایش بیشتر شد انگار اعتراض می کرد . به سرعت از روي
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٦٠
تخت بلند شدم و به سمت در خروجی دویدم . دکتر با عصبانیت گفت :
شقایق چی کار می کنی ؟
برو کنار دکتر من اجازه نمی دم عملم کنید حتی به قیمت جانم
دکتر که مرا مصمم دید کنار رفت و با همان لباس و ظاهر وحشت زده از اتاق بیرون رفتم و خودم را در آغوش مادرم
انداختم و از ته دل اشک ریختم . خسرو کنار دکتر رفت و توضیح خواست
دکتر گفت :
متاسفم او راه خودش را انتخاب کرده . من نمی تونم کاري بکنم . منتظر یه معجزه باشید همین
دکتر گفت:
شقایق خیلی خودخواهی راه هاي دیگري هم براي خودکشی هست
خسرو با درماندگی به سمت من آمد و شانه هایم را گرفت و از مادر جدا کرد و با خشم تکانم داد براي یک لحظه آروم
شدم من را کنار زد و گفت:
هر غلطی که می خواي بکن . دیگه برام مهم نیست
به سمت عقب هلم داد که در آغوش مادرم جا گرفتم . به سرعت از بیمارستان رفت . پدر هم عصبانی بود . خسرو نبود.
سوار ماشین پدر شدیم و پدر حرکت کرد .
خوشحالم که هنوز هم داشتمش دیگر هیچ نیرویی نمی توانست از من بگیردش . جز خدا. خدا هیچ وقت من و تو رو
فراموش نمی کنه
غروب فرداي آن روز مادرجان وسایلش را جمع کرد و عازم آستارا شد . قبل از رفتنش به اتاقم آمد و کلی باهام صحبت
کرد .و سعی کرد متقاعدم کند ولی من حرفم همان بود. من بچه ام را می خواستم بخاطر خودم و خسرو . حتی براي یک
لحظه می خواستم مادرش باشم .
با رفتن مادرجان یک غم بزرگ توي دلم ریخت و حسابی تنها شدم . خسرو خیلی ناراحت بود به حدي که مرا نادیده می
گرفت و باهام حرف نمی زد و اکثرا بیرون بود. شبها هم توي اتاق کارش می خوابید . حالا که به نوازش و هم صحبتی اش
نیاز داشتم از من روگردان بود . ولی کاملا پیدا بود که از دور مراقب من است . توران و مهري لحظه اي از کنارم دور نمی
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٦١
شدند . مادرم هرروز به دیدنم می آمد و بی دریغ بهم محبت می کرد. ولی من خسرو رو می خواستم و دستهاي
نووازشگرش را . دوست داشتم مثل قبل بازهم به دورم بگرده ولی صد افسوس که برایش غریبه اي بیش نبودم . فقط دلم
به جوانه اي خوش بود که در بطنم در حال رشد بود و با تکانش همه ي بدخلقی هاي خسرو را فراموش می کردم .
آه خسرو اي امید جانم عزیزترین دوستت دارم . این جمله اي بود که بارها شبهاي تنهائی ام زمزمه می کردم و اشک می
ریختم .
یک ماهی از قهر با خسرو می گذرد . کم کم به کم محلی اش عادت کردم . امروز وقت دکتر دارم . مادر خیلی اصرار داشت
همراهم باشد ولی قبول نکردم . تنهائی به بیمارستان رفتم . دکتر اسمم را گذاشته کوچولو احمق . شاید اسم خوبی است و
من احمقم . ولی هرچه باشد مادرم و حاضرم جانم را براي بچه ام فدا کنم .
بعد از اینکه نسخه بلند بالاي دکتر را گرفتم از مطب خارج شدم و به سمت خانه رفتم .
امروز ماه پنجم بارداریم تمام شد و پا به ششمین ماه گذاشتم . ظاهرم به طور کل عوض شده و وجودش را کاملا احساس
می کنم . او هم به خوبی من را درك می کندو وقتی باهاش حرف می زنم می خندد و صداي خنده هاش توي گوشم است .
آه مامانی حسابی منتظر توست قول بده سالم و قوي بدنیا بیاي و از خدا بخواه براي یک لحظه هم که شده در آغوشت
بگیرم. مامان در حسرت دیدار تو در آغوش گرفتنت می سوزه
بغض کرده بودم و جلوي آینه این حرفا رو به خودم می زدم . امزور باید براي ویزیت دکتر زنان می رفتم . به دستور خسرو
دیگر از اتومبیل استفاده نمی کنم و با آقاي حسین پور می رفتم اما امروز دلم می خواد تنها باشم .
سوار اتومبیلم شدم و از خانه خارج شدم . وقتی به دکتر رسیدم . صداي قلب بچه ام را کنترل کرد. با صداي قلبش آرام
شدم . صداي قلبش آرام و ضعیف بود . خیلی نگران شدم اما دکتر گفت جاي نگرانی ندارد:
نگران نباش عزیزم . بچه ات سالمه . نگران خودت باش . فشار خونت بالاست و کاهش وزن شدیدي داري چرا به فکر
خودت نیستی ؟
در جوابش فقط خندیدم . وقتی بیرون آمدم روبروي مطب فروشگاهی بود که .وسایل نوزادي می فروخت . از جوراب بچه
گانه اي خوشم آمد که صورتی بود. چقدر دلم می خواست الان خسرو کنام بود و باهم براي بچه مان خرید می کردیم.
جوراب را خریدم و از فروشگاه خارج شدم.به خانه رفتم . به نظرم این جوراب زیباترین شی روي زمین است. توران و
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٦٢
مهري سراسیمه به سمتم آمدند . بیچاره ها کلی نگرانم شدند.
خسرو چند شبی است اصلا نیامده خانه . من هم حال درستی ندارم .درد قلبم بیشتر شده و تنگی نفس هم دارم . خدا
می دانه چقدر به وجود خسرو نیاز دارم . مادر و بهنوش هرروز می آیند دیدنم اما خدا می داند که فقط خسرو را می
خواهم .
صداي کوبیده شدن در ورودي سالن به گوشم رسید و بعد صداي قدم هاي خسته خسرو . در اتاق کارش باز شد و همزمان
بسته شد. سوزش شدیدي در قفسه سینه ام پیچید و نفس کشیدن برایم مشکل شد . دکتر اجمدي دارو داده بود اما می
ترسیدم به بچه ام آسیب برسد. سریع به سمت کپسول اکسیژن رفتم و ماسک را روي صورتم گذاشتم. باید امشب خسرو
را می دیدم . دلم آغوش گرم و مهربانش را می خواست. چشمان نافذ و خمارش را می طلبید و گوشهایم خواستار شنیدن
صداي دلنشین و مغرورش بود. کمی که آروم شدم از اتاق بیرون رفتم و به سمت اتاق کار خسرو رفتم . پشت در ایستادم .
صداي جیرجیر صندلی گهواره ایش می آمد . به آرامی در اتاق را باز کردم . اتاق کاملا تاریک بود . جز نور شمعی که روي
میز کارش بود هیچ نوري دیده نمی شد. چشمانم را بستم . دود سیگار تمام اتاق را پر کرده بود. جلوي صندلی زانو زدم و
دستهایم را گذاشم روي دسته صندلی و از تکان خوردنش جلوگیري کردم . سرم را گذاشتم روي زانوهایش و با بغض گفتم
:
خسرو دلم برات تنگ شده . نمی خواي باهام حرف برنی
راحتم بذار . من حرفی با تو ندارم
تمام تنم لرزید و عرق سردي از پشتم روان شدو سیل اشگهایم جاري شد . امان از وقتی خسرو می افتاد روي دنده لج .
سرم را محکم تر روي پاهایش چسباند و گفتم :
خواهش می کنم من خیلی بهت احتیاج دارم
بس کن شقایق تو تا آن وقت که آن بچه را داري به من احتیاج نداري برو و تنهام بذاز
او بچه تو هم هست انقدر بی رحم نباش
با فریاد در جوابم گفت :
ازش متنفرم . دست از سرم بردار حوصله ات را ندارم برو بیرون برو به جهنم
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٦٣
نمی رم . من تنهائی تو آن اتاق بزرگ می ترسم تا صبح بیدارم فقط بذار شبها پیشت بمانم
با سنگدلی تمام سرم را از روي زانوانش پس زد و با لحنی خشن گفت :
تو به من احتیاج نداري
بعد با یک حرکت به سوي دیگر اتاق پرتم کرد و گفت:
لعنتی دست از سرم بردار دیگه نمی خوام ببینمت می ترسی برو خونه پدرت . من دیگه نمی تونم باهات باشم چون ازت
متنفرم
موجی از سرما تمام بدنم را پوشاند و مغز استخوانهایم یخ زد . دست به دیوار کشیدم و به سختی بلند شدم و به طرف در
اتاق حرکت کردم . هنوز به در اتاق نرسیده بودم که چشمانم سیاي رفت و نقش زمین شدم و دیگر هیچ نفهمیدم .
چشم که باز کردم در بیمارستان بودم و دستگاههاي جور واجور بهم وصل بود. دکتر احمدي بالاي سرم آمد و گفت :
مامان احمق ما چطوره
خوبم دکتر
نگاهشیه جوري بود فهمیدم می داند که داروهایم را نمی خورم
پایان این ماه بچه را در می آوریم و بعد معالجات خودت شروع می شود. موافق
نه دکتر بچه ام نارس بدنیا می آد .
نه مامان کوچولو قلبت تحمل اینهمه فشار رو نداره و بعد از عمل بچه را دو ماه داخل دستگاه می ذاریم و تا کاملا از
سلامت نوزاد مطمئن نشیم این عمل انجام نمی شه . نگران نباش
دکتر که رفت پرستار آمد و گفت ملاقاتی داري . خوشحال شدم از اینکه خسرو به دیدنم میاد و چشم به در اتاق دوخته
شد . بر خلاف انتظارم شاهین با دسته گلی آمد به روي خودم نیاوردم .
شاهین حالم را پرسید در جوابش گفتم :
کی خبرت کرد؟
خسرو خبرم کردم. بازهم زدید به تیپ هم ؟
پس خسرو گجاست ؟
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٦٤
اینجا بود . من که آمدم رفت . خیلی اذیتت می کنه شقایق ؟
در جوابش اشک ریختم . دستم را در دستش گرفت . گفت :
مرخص که شدي میاي خانه خودم . این خواسته خسرو هم هست . بهم گفت یا ببرمت خانه خودم یا پدر شدت اشکهایم
بیشتر شد و گفت :
نه می خواهم بروم خانه خودم می خوام تا آخر عمرم خانه خسرو باشم
اخلاقت مثا مادره . تحت هیچ شرایطی حاضر نیستید دست از زندگیتان بکشید. خدا کند مریم هم مثل تو و مادر باشه
مطمئنن هست . مریم دختر خیلی خوبیه
شاهین اگر من یک روز نبودم مراقب دخترم باش
این چه حرفیه که می زنی شقایق . خودت باید بزرگش کنی . تو جنسیتش را از کجا می دونی
هرشب خوابش رو می بینم . من دارم باهاش زندگی می کنم
شاهین به پدر و مادر نگفتی که من بیمارستانم؟
نه گفتم با خسرو رفتی ویلاي چالوس دو سه روز می مانید .
خوب کردي . نگران می شوند. مریم جان چطوره
خوبه . سلام رساندو عصري حتما می یاد دیدنت . یکی دو ساعت دیگه می برنت بخش . من هم برم وگرنه شوهر جانت
اخراجم می کنه
خندیدم و گفت :
حق داره اخراجت کنه وکیل از تو زیر کار در وتر هم هست ؟
شاهین بازهم پیشانی ام را بوسید و گفت :
اگر اخراجم هم بکند بازهم نوکر خواهر نازم هستم
من هم همینطور
شاهین خدافظی کرد و رفت. تا شب منتظر خسرو بودو ولی نیامد. مریم به دیدنم آمد و بعد از مدتی رفت چون خسرو
برایم پرستار خصوصی گرفته بود و نیازي به کسی نبود. وقتی مریم رفت یک دل سیر گریه کردم . شبها خوابم نمی برد و
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٦٥
به بهچه ام فکر می کردم . دلم هواي مادرم را کرده بود. بهش زنگ زدم و باهاش حرف زدم و ازش خواستم مثل بچگی هام
برایم لالائی بخواند .
مادر گفت :
چشمات رو ببند و گوش کن
لا لالا گل پونه گدا آمد در خانه . نانش دادم بدش آمد . پولش دادم خوشش آمد. خودش رفت و سگش آمد . چخش کردم
بدش آمد . نانش دادم خوشش آمد لالالالا گل لاله..............
صدایش بغض آلود بود . مادر لالائی می گفت و من چشمانم گرم می شد . تا وقتی که بیمارستان بودم با لالائی مادر می
خوابیدم. سه روز بعد مرخص شدم . خسرو هیچ به دیدنم نیامد . می دانستم دورادور مراقبم است. به همراه شاهین و مریم
به خانه برگشتم . ولی نمی دانم چرا دیگه خانه برایم مثل قبل گرو م جالب نبود .
در مدتی که از بیمارستان به خانه آمد خسرو هنوز برنگشته . کلافه و بی حوصله ام . دو روز گذشته ولی خسرو نیامد. از
اینکه حرف شاهین را قبول نکردم و اینجا آمدم ناراحتم .
به شدت عصبی بودم و چمدانم را برداشتم و تعدادي از لباسهایم و شوسایل شخصی ام را برداشتم . هنوز مردد و شکاك
بودم . هنوز از اتاق خارج نشده بودم که دچار سوزش قلب و تنگی نفس شدم . مانتویم را درآوردم و روي تخت دراز
کشیدم و ماسک اکسیژن را زدم . کمی بعد حالم بهتر شد . چند شبی بود که نخوابیده بودم که زیر ماسک خوابم برد .
نمی دانم چه مدت گذشت که احساس کردم موهایم نوازش می شود. از بوي عطري که توي اتاق پیچیده بود فهمیدم که
خسرو کنارم نشسته . چشمانم را باز نکردم و خودم را به خواب زدم . واي که چقدر به نوازش هاي دستهاي مهربانش نیاز
داشتم . بالاخره طلسم بی اعتنائی هاي خسرو شکسته بود . باز مورد لطفش قرار گرفته بودم به یک باره تمام دلخوري ها
و ناراحتی هایم از خسرو از بین رفت .
هرچه تلاش کردم نتوانستم جلوي اشکهایم را بگیرم و بالاخره اشک هایم روان شد. چشمانم را باز کردم و پشت پرده
حریري اشک به چهره خسرو خیره شدم. رد اشک را روي گونه هایش دیدم . خداي من چقدر شکسته و رنجور بود.
ماسک را از روي صورتم کنار زدم و سرم را روي پاهایش گذاشتم . با نوازش هاي خسرو آرام شدم . خم شد و بعد از سه
ماه صورتم را بوسید با لحنی گرفته و لرزان گفت :
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٦٦
حالت چطوره ؟
خوبم . با تو باشم خوبم
زل زد توي چشمانم و گفت :
دلم برات خیلی تنگ شده شقایق . من را می بخشی . توي این مدت خیلی آزارت دادم. این چند روز هم از خجالتم نیامدم
در جوابش به لبخندي بسنده کردم . غم توي چشمانش لانه کرده بود . لبخند دلنشینی زد . دستش را گذاشت روي
برجستگی شکمم و گفت :
دشمن جان من چطوره؟
با خوشحالی گفتم:
خوب و عالی . مخصوصل حالا که بابا خسروش حالش رو می پرسه
بعد از مدت ها هردو می خندیدم . من از ته دل می خندیدم ولی خسرو خنده هاش مصنوعی و غم دار بود و نگرانی از
آینده تو نگاهش موج می زد با نگاه عمیقی وزاندازم کرد و گفت :
شقایق چقدر لاغر شدي . مهري گفت غذات را کامل نمی خوري درست شنیدم ؟
تنهائی میلم نمی برد. ولی حالا حسابی گرسنه ام شده .
خسرو لبخندي زد و دستم را گرفت و از روي تخت برخاست و من را وادار به ایستادن کرد و گفت :
پس حمله به طرف آشپزخانه که من هم حسابی گرسنه ام شده.
صبح با صداي خسرو بیدار شدم. بهترین و دلنوازترین صدا بعد از مدت ها این اولین باري بود که در آرامش خوابیده بودم
و با آرامش بیدار شده بودم. چنگی میان موهایم انداخت و گفت:
مامان کوچولو چطوره؟
خیلی خوب تو چطوري ؟
من هم خوبم . امروز ماندم خانه . برنامه ات چیه ؟
لبخندي زدم و گفتم :
برنامه خاصی نداریم فقط دوست دارم کنارم باشی
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٦٧
لحظاتی در سکوت گذشت . خسرو به نقطه نامعلومی خیره شده بود و چشمانش سرخ بود. احساس کردم قبل از این که
بیدار بشوم گریه کرده . نگاهم کرد . دیگر نگاهش تیز و نافذ بود. غم دار و نگران بود. لبحند تلخی زد و گفت :
دوست داري بریم مسافرت براي هردومان لازمه
عالیه حالا کجا؟
هرجا که تو بگی البته با اتومبیل . هواپیما براي شرایط تو خطر داره
کمی فکر کردم و گفتم :
مشهد چطوره ؟ دلم میخواد برم زیارت امام رضا (ع(
قبول عصر حرکت می کنیم
ناهار را در خانه پدر خوردیم . پدر هنوز ازم دلخور بود ولی همه ما می دانستیم که وضعیت قلب من قبل از شروع بارداري
بد شده . می دانستم فقط تا به حال به امید دیدن بچه ام زنده ماندم .
تو این مدت خیلی درد کشیده بودم ولی هرگز از دارو استفاده نکرده بودم . و درد را به جان خریدم . عصر بود که به سمت
مشهد حرکت کردیم . خنده دار بود من از قبل براي ترك کردن خسرو چمدانم را بسته بودم و الان با همین چمدان می
رفتم پابوس آقا . خسرو ساکت بود و در سکوت رانندگی می کرد. نگاهش کردم واقعا نگران بود . تو این مدت چند سال
پیرتر شده بود . موهاي شقیقه اش کاملا سفید شده بود و خسته و کلافه به نظر می رسید . خدایا من چقدر این مرد را
عذاب داده بودم . دستش را گرفتم و بوسیدمش و گفتم :
خسرو خیلی دوست دارم
با حرص گفت :
دروغ می گی اگه دوستم داشتی از آن بچه می گذشتی . تو هیچ سهمی براي من قائل نشدي
اشتباه می کنی . بزرگترین سهم را برایت گذاشتم
پوزخندي زد و گفت :
بس کن شقایق . من بخاطر تو از همه چیزم گذشتم . از دوستانم تفریحاتم از سفرهائی که می رفتم . از مشروب . چون
دوست داشتم و می خواستم بهت ثابت کنم تو ارزش بیشتر از اینها را داري . ولی تو براي من چه کار کردي ؟ تو آن بچه را
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٦٨
به من ترجیح دادي حتی قابلم ندانستی که بهم بگی بیماریت عود کرده . می ترسم شقایق . من فقط تو رو می خوام .
دیگه هیچی . این سهم زیادي که از تو زندگیت می خوام؟
من همه جا باهات هستم حتی اگر دیگر زنده نباشم
شمارش معکوس شروع شده و چیزي به پایان ماه نمانده می ترسم تنها بمانم
تا کی می خواهی گله کنی و کنایه بزنی ؟ من فقط دو هفته فرصت دارم با تو باشم ولی تو همه اش ...
شدت اشک مانع از ادامه صحبتم شد. قلبم یهو ریخت . خسرو درست می گفت . باید آخر این ماه جراخی می شدم . می
دانستم مهلت زیادي ندارم و خسرو هم سعی در پنهان کردن وضعیتم نداشت از حرف هاي خسرو و دکتر احمدي متوجه
شده بودم که زیاد شانسی براي زندگی ندارم . نباید خود را می باختم اینهمه تحمل کرده بودم لبخندي زدم و گفتم :
با حرفات حال و هوایم را خراب کردي . این طوري می خواي به من روحیه بدي ؟من زنده می مانم و بچه مان را باهم بزرگ
می کنیم
سرم را به سمت جاده برگرداندم و به آرامی اشک ریختم . خسرو توقف کرد و صندلی که رویش نشسته بودم را کمی به
عقب برد هوا کمی سرد بود و پائیز به نیمه رسیده بود . پتوئی از صندوق عقب آورد و روي پاهایم کشانئ و گفت :
حق با توست من با حرفام آزارت می دم . بهتره کمی بخوابی نباید زیاد خودت را خسته کنی
بهانه جوئی بود براي به پایان رساندن بحثمان . دوباره حرکت کرد با توجه به گرماي مطبوع اتومبیل خیلی زود خوابم برد .
هوا تاریک شده بود . خسرو رانندگی شب را خیلی دوست داشت ولی من می ترسیدم چون حال و روز خوبی نداشت. به
خاطر همین زود بیدار شدم . باز هم موزیکی را گذاشته بود که در راه برگشت از آستارا خواننده دکلمه می کرد. به چهره
اش نگاه کردم بازهم زد اشک را روي گونه اش دیدم. هنوز متوجه بیداري ام نشده بود. کاش خدا بهم مهلت می داد تا
بیشتر کنارش باشم . بعد از چند دقیقه ناخودآگاه دستش را گرفتم و فشردم . حالا خود من هم داشتم اشک می ریختم
برگشت نگاهم کرد دستم را بلند کرد و چند بار بوسید . لبخند نلخی زد و گفت:
کی بیدار شدي؟
خیلی وقته خسته شدي من بشینم پشت فرمان
عزیزکم تو استراحت کن
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٦٩
چیه می ترسی پشت فرمان سکته کنم و بفرستمت آن دنیا ؟
نگاه تندي به چهره ام انداخت و با خشم گفت :
من از خدا می خوام. من بدون تووو این زن د گی رو ن می خوام
خسرو خواشه می کنم آنقدر آیه یاس نخون تو منو می ترسونی
تو بترسی ؟ تو که داري خودکشی می کنی شقایق خیلی خودخواهی هیچ فکر من را نکردي
بغض کردم و با صداي گرفته گفتم :
من خودخواهم یا تو که با یه بهانه کوچک سه ماه تنها فرصت براي زندگی ام را گرفتی . تو میدونی چی کشیدم . شب ها از
ترس تا صبح نمی خوابیدم راه می رفتم . من هم آدم هستم من هم از مرگ می ترسم از تنهایی و سیاهی گور می ترسم
ولی تو با قهرت با تنها گذاشتن من ترسم را چند برابر کردي . ترس به جهنم تو تنها فرصت باهم بدودن را از من گرفتی .
حالا گلایه می کنی براي چی ؟براي قهر و بچه بازي هاي خودت
سرم را زیر پتو کردم و با صداي بلند گریستم . خسرو کنار جاده توقف کرد پتو را از روي سرم کنار زد و گفت :
حق با توست . معذرت می خوام . می دونم که نباید تنهات می ذاشتم و باید بهت روحیه می دادم ولی دست خودم نیست .
دارم دیونه می شم . من بدون تو هیچم . قول بده مقاومت کنی و تنهام نذاري
با لبخندي ساختگی گفتم:
قول می دم خسر من همه جا و همه وقت با تو هستم ، قول می دم
همزمان با اذان صبح به مشهد رسیدیم. تا رسیدیم به خسرو گفتم بریم حرم . خسرو خمیازه اي کشید و گفت:
خیلی خسته ام کمی بخوابیم بعد .
به ناچار قبول کردم و خسرو راه هتلی را که از قبل رزرو کرده بود در پیش گرفت . اتاقمان طبقه آخر هتل بود . خسرو
سریع به تخت خواب رفت و خوابید . نفس تگی داشتم . پنجره را باز کردم . طاقت نیاوردم به حمام رفتم غسل زیارت
کردم . یادداشتی براي خسرو گذاشتم و چادر به سر از هتل بیرون رفتم . تا حرم فاصله اي نبود وارد صحن شدم . هوا کمی
سرد بود با انکه صبح زود بود و باد می وزید اما صحن پر از زائر بود که از همه جا براي زیارت مشتاقانه آمده بودند و جلوي
ضریح نرفتم . گوشه اي نشستم و با آقا و خدایش راز و نیاز کردم و اشک ریختم . وقت اذان ظهر بود همراه جماع نماز
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٧٠
خواندم . احساس سبکی می کردم مثل یک بچه که تازه از مادر زائیده شده بود .
وقتی به هتل برگشتم خسرو هنوز خواب بود . پتو را از روي سرش کنار کشیدم و تکانش دادم و گفتم :
پاشو تنبل خوابت رو آوردي مسافرت ؟ من گرسنه ام پاشو دیگه
کمی روي تخت جابجا شد و خمیازه اي کشید و گفت :
مگر ساعت چنده؟
ساعت یکه جناب خوش خواب
اخم قشنگی کرد و گفت :
بی انصاف نباش شقایق جان من تا صبح رانندگی کردم
خوب وراندازم کرد و گفت؟
بیرون بودي ؟
آره رفته بودم حرم . نمی دانی چه حالی داد ؟
خیزي برداشت و سرش را گذاشت روي پاهان مثل یک بچه گربه بوم کرد و گفت :
چه بوي گلابی می دهی
پیراهم را بو کردم راست می گفت. بوي گلاب گرفته بود حسابی . به یاد آوردم وقتی داشتم زیارت نامه آقا را می خواندم
خانم پیري رویم گلاب ریخت . دستی میان موهاي خسرو کشیدم و گفتم :
تو نمی خواهی بلند بشوي ؟ من از تنهائی خسته شدم
به روبه رو خیره شده بود و به آرومی گفت :
از آقا چی خواستی ؟
هیچی فقط خوشبختی
تو معنی خوشبختی را می دانی
با بغض گفتم :
آره یعنی با تو بودن یعنی تو را داشتن . خسرو خیلی دوست دارم نمی خوام ازت ....
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٧١
گریه مانع از حرف زدنم شد. سرم را به طرف پنجره برگرداندم و مناره هاي حرم آقا را دیدم دلم دوباره هوائی شد. سرش
را از روي اهایم بلند کردم . کنارم نشست. سرم را به سینه اش فشرد و گفت :
گریه کن تا آروم بشی . شقایق پشیمون که نیستی
از چی ؟
از این که بچه را نگه داشتی ؟
نه هیج وقت از این کار پشیمون نیستم فقط الان ....
الان چی ؟
با پشت دست اشکهایم را پاك کردم لبخندي زدم و گفتم :
هیچی نمی خواي به من ناهار بدي ؟این بچه بیچاره هم صداش بلند شده
بعد دستش را گذاشتم روي شکمم و گفتم :
ببین چطوري لگد می زنه
با صداي بلند لخند زد و گفت :
خوب مثل بابا خسروش شکموئه دیگه . طاقت گرسنگی نداره
می دانستم که خسرو دل خوشی از این بچه نداره و فقط براي دلخوشی من این حرف ها را می زنه . دلم می خواست بقیه
حرفهایم را بهش می زدم و می گفتم :
فقط الان می ترسم از تنهائی از سیاهی گور از دوري تو از دوري بچه ام که در تب و تاب دیدنش دارم می سوزم . باز هم
حال و هواي نگاهم بارانی شد .
ناهار را در رستوران هتل خوردیم و بعد از ناها دوباره به همراه خسرو به هتل رفتیم . خسرو براي کبوترهاي حرم دانه
خرید و نذر من کرد. باهم نذر کردیم سال بعد همراه بچه مان به مشهد بیابیم و هرسال این کار را تکرار کنیم
کنار سحن ایستاده بودم که دیدم بعد از نیم ساعت خسرو آمد . چشمانش سرخ سرخ بود معلوم بود که حسابی گریه کرده
. بعد از آن به بازار رفتیم و بعد از مدت ها خسرو برایم لباس خرید . آن هم چه لباسی دو تا پیراهن حاملگی یکی به رنگ
صورتی کلوش و دیگري قهوه اي مدل هندي . با کلی خرت و پرت دیگه که نمی دونم مهلت دارم ازشان استفاده کنم یا
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٧٢
خیر
وقتی رسیدیم لباس صورتی رنگ را پوشیدم خسرو خوب وراندازم کرد و گفت :
خیلی بامزه شدي خودت را تو آینه نگاه کن حتما خنده ات می گیره
جلوي آینه ایستادم تو این شش ماه یا بلوز و شلوار می پوشیدم یا بلوز و دامن . راست می گفت قیافه ام توي این لباس
حاملگی خیلی مضحک شده بود . شانه هایم را بالا انداختم و با بی قیدي گفتم :
خیلی دلت بخواهد به این خوشگلی شدم
جلو آمد و سخت مرا در آغوش گرفت. بوسه اي بر موهایم زد و گفت :
شوخی کردم خیلی ناز شدي . درست مثل دلقک ها
با حرص نگاهش کردم به سرعت ازم فاصله گرفت و به سمت در خروجی رفت . برس مو را از روي میز برداشتم و به سمتش
پرتاب کردم و گفتم :
اي بدجنس حالا من شدم دلقک ؟ مگه نبینمت خسرو می کشمت
خسرو با صداي بلند خندید و از اتاق خارج شد خسته بودم و به شدت خوابم می آمد . روي تخت دراز کشیدم و خیلی
زود خوابم برد با صداي نقاره هاي که از حرم می آمد از خواب بیدار شدم .خسرو بالاي سرم نشسته بود و زل زده بود به
چهره ام لبخندي زد و گفت :
ساعت خواب خانم . خوب خوابیدي ؟
آره خیلی خوب کجا رفته بودي ؟
رفتم یه گشتی تو شهر زدم . راستی برات بوم و وسایل نقاشی گرفتم . گفتم شاید دلت بخواد نقاشی کنی
ممنون از کجا می دونستی دلم می خواد نقاشی کنم ؟
خم شد و پیشانی ام را بوسید و گفت :
از حالو هوات خانم خوشگله
از بچگی از ترحم و دلسوزي اطرافیانم بیزار بودم ولی حالا عاشق ترحم و دلسوزیهاي بیش از اندازه خسرو بودم. بعد از
شام هر دو در آغوش خواب فرو رفتیم خسرو را نمی دانم ولی من به سرزمین رویا رفتم یا کابوس نمی دانم اول شیرین بود
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٧٣
یک رویاي واقعی که به همراه خسرو داخل صحن آقا بودیم. همه جا غرق در نور و عطر گل محمدي بود به طوري که توي
خواب هم بوي عطر را بخوبی حس می کردم . داشتیم براي کبوترهاي صحن دون می پاشیدیم . یکباره همه جا تاریک و
ظلمانی شد و از خسرو دور شدم . نور شدیدي از اطراف مناره ها به سویم هجوم آورد و چهره اي نورانی مردي از تبار باران
را دیدم. چهره اش در هاله اي از نور بود به طوري که فقط لبخندش را می دیدم و دستش را که به سویم دراز بود . دستم را
به سویش دراز کردم و همراهش شدم. خیلی سبک و بی خیال پرواز می کردم و به بالاي ستاره ها رسیدم . همه جا روشن
شد و خسرو را دیدم . خیلی آروم کناري ایستاده بود و براي کبوترا دونه می پاشید. بغض کردم چند بار صداش کردم ولی
جوابی نداد دستم را به سویش دراز کردم ولی نیرویی مرا از او دور ساخت و دیگر هیچ نفهمیدم .
وقتی بیدار شدم تمام بدنم عرق سردي کرده بود . ضربان قلبم به شدن بالا رفته بود و فضاي اتاق بسیار گرم و سنگین بود
. از روي تخت برخاستم و کنار پنجره رفتم . پنجره را باز کردم . با اینکه سرد بود جان تازه اي گرفتم. با دیدن گنبدهاي
طلائی بغض کردم و بی اختیار اشک ریختم و از ته دل آقا را صدا کردم . حال بخصوصی داشتم . هر چه بود در این عالم
سیر نمی کردم . وقتی به خود آمدم داشتم از سرما به خود می لرزیدم .
پنجره را بستم و جلوي پنجره مشغول کشیدن تصویري از خوابم شدم . زمان و مکان را نمی فهمیدم .فقط وقتی دستهاي
خسرو را روي شانه هایم احساس کردم تازه فهمیدم در عالم دیگري بودم .
خسرو خیره بود و پلک نمی زد . با صداي من به خودش آمد
کی بیدار شدي ؟
تازه . تو نخوابیدي ؟
چرا . نیمه هاي شب یه خواب دیدم و دلم خواست نقاشی کنم . چطوره ؟
دوباره به تابلو خیره شد و گفت :
عالیه آدم را میبره به یک حال و هواي خاص . روي تخت نشستم و دورنماي تابلو را نگاه کردم . براي اولین بار از کار خودم
لذت بردم . تصویري که کشیده بودم دو طرف بوم مناره ها و گلدسته هاي حرم بود و میانشان یک دست در هاله اي از نور
به سوي بانویی که در تاریکی ایستاده بود .
خسرو کنارم نشست و گفت:
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٧٤
امضا نکردي نقاش بزرگ
بلند شدم و با قلم ظریفی گوشه اش را امضا کردم و با خط ریزي نوشتم :
))آقا کمکم کن((
سفر یک هفته اي من و خسرو به مشهد بهترین مسافرت عمرم بود. حتی بهتر از ماه عسلمان . بیشتر وقت خودمان در
بارگاه مقدس امام رضا گذرانده بودیم. مخصوصا شب آخر که تا سپیده دم توي حرم آقا بودم و اشک ریختم و دعا کردم
براي همه غیر از خودم
روز بعد از اینکه از حرم برگشتیم خانواده ام و بهنوش و افشین به دیدنمان آمدند بعد از ناهار سوغاتی ها را آوردم. همه با
دیدن سوغاتی ها متعجب شدند . بهنوش کنارم آمد و گفت:
مشهد را بار کردي آوردي ؟
لبخندي زدم و گفتم :
براي این که هر وقت سوغاتی ها را دیدید یادم کنید و برایم فاتحه بخوانید .
صداي فریاد همه بلند شد و همه با خشم نگاهم کردند . خسرو بلافاصله از پذیرائی خارج شد . صداي فریاد شاهین را
شنیدم که گفت :
خفه شو شقایق چرا با حرفات همه را آزار می دهی
همه ساکت شده بودند. مریم و بهنوش آشکارا اشک می ریختند . شاهین و افشین کنار پنجره ایستاده بودند. حال پدر و
مادر هم بد بود. از پذیرائی خارج شدم و به باغچه پشت ساختمان رفتم . خسرو کنار استخر ایستاده بود . کنارش استادم و
گفتم :
خسرو معذرت می خواهم نمی خواستم ناراحتتان کنم
بی اینکه نگاهم کند با صداي لرزان گفت:
تو ملاحظه هیچ کس را نمی کنی حداقل به فکر پدر و مادرت باش. تو خودخواهی و به غیر خودت هیچ کس را نمی بینی
لحظه اي مکث کرد و زل زد به چشمام و گفت :
تو ترسیدي شقایق . فقط به مرگ فکر می کنی
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٧٥
زاست می گفت . ترسیده بودم و فقط به مرگ فکر می کردم . با صداي لرزان از بغض گفتم :
آره فقط به مرگ فکر می کنم چون چهار ماه تمامه که همه می گن اگه این بچه را نگه داري می میري . هیچ کس بهم
روحیه و امید نداد . اگر تا الان زنده ام به امید دیدن بچه ام زنده ماندم . دیگه بهم نگو خودخواه باور کن شما از من
خودخواه ترین . می خواهید بخندم و مثل یک آدم معمولی زندي کنم ؟ من دیگه امید به دیدن بچه ام رو هم ندارم . . مگه
نگفتی شمارش معکوس عمر من شروع شده و هیچ راه فراري نیست .
منتظر جوابش نشدم و به داخل برگشتم . حوصله هیچ کس را نداشتم . به اتاقم رفتم و مشغول کشیدن نقاشی شدم .
تصویري از کودك رویاهام کشیدم درست مثل تصویري از دوران نوزادي خودم شدم . گوشه تابلو را امضا کردم و نوشتم ((
از طرف مامان شقایق )) واقعا زیبا شده بود . مخصوصا چشمانش که درست مثل چشمان من بود . ولی من رنگ چشمان
خسرو را بیشتر دوست داشتم . در همین موقع در باز شد و خسرو وارد اتاق شد .
حالش بهتر از ظهر بود لبخندي زد و گفت :
نقاشی می کردي ؟
آره مهمانها رفتند
یک ساعتی می شه
خوب تابلو را دید و گفت :
خیلی قشنگ شده . مخصوصا چشماش که رنگ چشماي توست و من عاشقشم
ولی من رنگ چشماي تو رو دوست دارم .
خسرو با بغض خندید و گفت :
خوب کاري نداره . وقتی به دنیا آمد رنگش را عوض می کنی
من فرصت این کار را ندارم تو باید رنگش را عوض کنی
باز هم حرف نامربوط طدم . با جاري شدن اشکهایم از اتاق خارج شدم . حال و هواي بدي داشتم . باران می آمد . پالتویم
را برداشتم و بیرون رفتم . خیلی راه رفتم . سوزش قلبم بیشتر شد . دست داخل جیبم کردم و براي اولین بار قرص زیر
زبانیم را خوردم. می دانستم که کار مهري است . همیشه قرص را داخل وسایلم میذاشت . حالم بهتر شد .
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٧٦
غروب بود پارك شلوغ بود. به گذشته فکر کردم . زندگی ام را مرور کردم . باران تند شد و همهمه اي در پارك بوجود آمد.
باران را دوست داشتم اما عاشق برف بودم . یعنی برف امسال را هم می دیدم ؟ خیلی دلم می خواست فریاد بزنم و خدا را
صدا کنم و گله کنم از اینهمه ظلم . من زندگی را دوست داشتم شوهرم را دوست داشتم . به کدامین گناه باید از عشق و
محبت همسرم دور می شدم ؟ به کدامین گناه باید از آغوش کشیدن کودکم باز می ماندم . خدایا خدایا خدایا ... حالا سیل
گرفته بود . بی هدف از پارك خارج شدم . وقتی به خودم آمدم جلوي در خانه بودم . خسرو به در تکیه داده بود. با دیدن
من جلو آمد و با نگرانی گفت:
کجا بودي خانمم نگفتی نگرانت می شم ؟
بی هیچ پروائی خودم را در آغوش خسرو انداختم و فریاد زدم:
خسرو من می ترسم . می ترسم از تنهائی . می ترسم تنهام نذار . تو رو به خدا تنهام نذار
دستی به موهاي خیسم کشید و نوازشم کرد و گفت:
آروم باش عزیزم . آروم جانم من با تو هستم هرجا که بري من همراهتم هیچ وقت رهات نمی کنم مطمئن باش
دلم قرص شد با اینکه می دونستم حرفهاي خسرو مثل حباب روي آبه و فقط براي آرامش منه . نگاهش کردم خندید منم
خندیدم و گفت :
بیا از همین الان دیگه به آینده فکر نکنیم و شاد باشیم
خنیددیم و گفتم :
عالیه آقاي من
با هم وارد خانه شدیم . سرتا پاي هردویمان خیس بود. روي صندلی گهواره اي خسرو نشستم و با نوازش هایش به خواب
رفتم
شاد بودن تو این شرایط چقدر مسخره است هر دو ما به ظاهر شادیم . خسرو می خنده ولی خنده هایش آنقدر تلخه که
نگو . من هم همینطور . پشت هر خنده مان یک گریه طولانی نهفته است. هفته آخر هم به پایان رسید و دو روز دیگر باید
عمل شوم . روحیه ام حسابی بهم ریخته . شبها خوابم نمی بره . کلافه و خسته ام . حال خسرو هم افتضاحه . واي اي دل
غافل من حسابی روحیه ام را باخته بودم. دیگه حتی تکان هاي گاه و بی گاه کودکم در رحمم نیز بهم آیامش نمی داد و
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٧٧
اعتراف می کنم ترسیده ام .
امروز خسرو به کارخانه نرفت . سر میز صبحانه نشسته بودیم . بغض داشتم و هیچی از گلوم پایین نمی رفتم . خسرو با
التماس گفت :
شقایق دو روزه هیچ چیز نخوردي بخور دیگه ضعف می کنی ها
میل ندارم . نمی خواي بري سرکار
لبخندي زد و نیشگونی از گونه ام گرفت و گفت:
نه عزیزم امروز ماندم خانه تا به قولم عمل کنم
چه قولی ؟ خسرو
خرید براي بچه دیگه یادت رفت
راست می گفت. ازش خواسته بودم بریم . اما حالا هیچ ذوقی نداشتم . براي اینکه نرنجد قبول کردم . در راه سکوت
« سنگینی در ماشین حاکم بود. نائی براي حرف زدن نداشتیم . خسرو خیابان بهار نگه داشت و گفت
مثل اینکه بقیه راه را باید پیاده گز کنیم
نگاهی به فروشگاههاي پوشاك انداختم. دست و پام شل شد و ضربان قلبم بالا رفت خسرو که منتظر پیاده شدنم بود
گفت :
چیه شقایق . چرا معطلی پس ؟
بی اختیار گفتم:
نه خسرو امروز حالم خوب نیست یه روز دیگه
می خواي بریم دکتر ؟
نه خسرو جان خوبم فقط زودتر از اینجا برو
به سختی جلوي ریختن اشکهایم را کردم. خسرو با ملایمت گفت:
می خواي عزیزکم بریم خونه پدرت ؟
قبول کردم
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٧٨
وقتی به خانه پدر رسییدم مادر سیسمونی تهیه کرده بود ولی هیچ شوقی براي دیدنش از خود نشان ندادم. موقع برگشت
چشمان همه بارانی بود .
یک بار دیگر زوایاي خانه و حیاط پدري را زیر نظر گرفتم . با یاد آوري خاطرات گذشته خانه پدرم حیاط را ترك کردیم .
حالم اصلا خوب نبود. احساس سنگینی می کردم .
وقتی به خانه برگشتیم به اتاقم پناه بردم و بغضی را که از صبح در گلو خفه کرده بودم را بیرون دادم . کمی بعد اشک تمام
صورتم را پر کرد . در همین موقع خسرو وارد اتاق شد به سرعت اشکهایم را پاك کردم آمد کنارم نشست و گفت:
چیزي نمی خواي برات بیارم
نه فقط دیگه پیشم بمان
خسرو لبخند تلخی زد و گفت:
چه عجب من را به خلوت خودت راه دادي
خسرو کلافه و بی حوصله بود و این از رفتارش کاملا پیدا بود. به ظاهر می خندید ولی خدا می داند تو دلش چه غوغائی
برپا بود کمی بعد گفتم:
خسرو دیروز که پیش دکتر بودي چی گفت :
خسرو مضطرب گفت:
هیچی براي فردا یک سري آزمایش نوشته . دکتر دلدار و چند متخصص دیگر امروز کمیسیون داشتند و قراره جواب بهم
بدهند .
خسرو دنبال یک راه فرار بود. به بهانه حمام از اتاق خارج شد. وقتی برگشت نمازم را می خواندم . وقتی نمازم تمام شد
خوب به چهره اش دقیق شدم . روي تخت دراز کشیده بود و چشمانش کاملا سرخ بود کنارش نشستم و گفتم :
خسرو گریه کردي؟
نگاهم کرد زل زد توي چشمام و گفت :
تو نکردي ؟ شقایق چرا این طوري شدي ؟ کی این روزهاي جهنمی تمام می شد
دستم را میان موهایش کشیدم و گفتم :
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٧٩
تمام می شه خسرو یک روز می شینیم به این روزها می خندیدم که چقدر بیهورده خودمان را عذاب دادیم
خسرو پوزخندي زد و گفت:
جالبه شقایق عوض اینکه من بهت روحیه بدم تو داري روحیه می دي بهم
من بهت روحیه نمی دم حقیقت را گفتم
با اصرار فراوان خسرو کمی شام خوردم . بعد از شام خسرو به بهانه کشیدن سیگار بیرون رفت . نمی دانم از دکتر چه
شنیده بود که انقدر کلافه بود. کمی بعد برگشت و گفت :
نمی خواي بخوابی ؟ فردا روز خسته کننده اي داري باید کلی آزمایش بدي
به تلخی زهر خندیدم و گفتم "
وقت براي خواب زیاد دارم خسرو
جانم
می خوام یه قولی بدي بهم
چی ؟
قول بده بچه ام را دوست داشته باشی حتی اگر من نباشم
با بی رحمی تمام گفت :
بس کن شقایق من بچه بی مادر نمی خوام
با بغض گفتم :
خواهش می کنم خسرو قول بده دوسش داشته باشی
اشک امانم را برید . سرم را روي پاهایش گذاشتم . با صداي بلند گریه کردم . دستش را روي چشمانم کشید و گفت :
بازهم گریه . بسه دیگه . قول می دم . تو هم قول بده تنهام نذاري . بچه من مادر می خواد من نمی تونم هم مادر باشم و
هم پدر
سعی می کنم . من هردوتان را دوست دارم تو رو بیشتر باور کن
خم شد و پیشانی ام را بوشید گفت :
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٨٠
باور می کنم عزیزم
خسرو برام یه قصخ بگو
کنارم دراز کشید . شروع به بازي با حلقه موهایم کرد و گفت:
یکی بود یکی نبود یه آهوي ناز و خوشگل افتاده بود تو دام شکارچی ظالم . شکارچی که دید آهوي ناز و خوشگله دامش
را محکمتر کرد . تا آهو خانمه فرار نکنه آخه آهو خانم از شکارچیش بیزار بود همه اش می خواست از دامش فرار کنه ولی
شکارچی آهوش رو خیلی دوست داشت .و عاشقش بود حتی به قیمت کم محلی هاش و لجاجت هاش . یه روز شکارچی
دلش به حال آهوش سوخت . آخه پاهاش توي غل و زنجیر درد گرفته بود و از چشاي نازش اشک می بارید . یه نفر دیگه
هم سر راه آهو خانم دام پهن کرده بود ولی آهوي ما از دام اون فرار کرد. شکارچی کلافه شد و دوباره آهو رو توي غل و
زنجیر کرد تا اینکه یه شب آهو از دست شکارچی فرار می کنه و میره اون دور دورا کنار دریا و شالیزار . شکارچی دنبال
آهوش می گرده و یه روز اتفاقی اونو پیداش می کنه ولی حالا یک فرق دیگه داشت حالا آهو خانم....
یه میان حرفش پریدم و گفتم :
حالا دیگه آهو عاشق شکارچی شده بود
خسرو خندید و گفت :
آره آهو خوشگله عاشق شده بود . عاشق زندانبان پیر و عبوسش
اخم کردم و گفت :
پیر چیه ؟آن قشنگ ترین و جذاب ترین شکارچی دنیا بود
خسرو دستش را روي دهانم گذاشت و گفت :
هیس شیطون بذار بقیه اشو بگم
شکارچی دلش به خنده هاي آهو خوش بود به محبت و قهر و نازش و هر روز عاشق تر و جوانتر می شد . تا اینکه پاي یه
موجود دیگه هم بوجود آمد و آهو شکارچیشو یادش رفت و فقط به بچه اش فکر کرد . شکارچی باهاش قهر کرد آخه
حسود بود آهو را فقط مال خودش می خواست . ولی باز هم طاقت نیاورد و با آهوش آشتی کرد ...
قصه که به اینجا رسید هردو اشک می ریختیم . تلفن زنگ زد . خسرو از روي تخت بلند شد و از اتاق خارج شد . بعد از
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٨١
چند دقیقه آمد و گفت:
شقایق دکتر احمدي بود برم بیمارستان زود می یام تو هم بخواب
پس آخر قصه چی ؟
خسرو لبخند تلخی زد و گفت:
بعد از عمل برات تعریف می کنم
خسرو که رفت دلم یهو ریخت . طپش قلبم بالا رفت . از صبح به حال و هواي دیگه اي دارم دفتر خاطراتم را شاید براي
آخرین بار باز می کنم و می نویسم:
********خسرو عزیزم دوست دارم خیلی زیاد بیشتر از جانم بیشتر از آنچه فکر کنی . دلم می خواد گریه کنم ولی
دیگه نمی خوام گریه کنم از این زندگی خسته شدم از این که منتظر مرگ نشستم کلافه شدم . عزیزم مرا ببخش به
خاطر تمام بدیهایم به خاطر تمام لجاجتهایم . بهت قول می دم اگر خدا فرصت دوباره بهم داد تمام گذشته را جبران کنم
و باور کن همین مدت کوتاه زندگیمان برایم بهترین ایام زندگی بود. حتی قهر و نازش به دهانم مثل عسل شیرین می آمد .
من هرچه آرزو داشتم تو برایم برآورده کردي لذت بک همسر خوب بودن و لذت مقدس و پاك مادر بودن را. هرچند
کودکم را نبینم ولی همین دوران کوتاه بارداري ام برایم یک دنیا لذت و عشق بود . خواهش می کنم کودکم را اگر ماند
دوست بدار و عزیزش بدار. او جز تو کسی را ندارد و زیر سایه خداي بزرگ تنها حامی اش تو هستی . و .... فقط تو .
عاشق بی قرار تو شقایق*********
چند روزي است که سایه مرگ را در یک قدمی ام می بینم . سایه اي که از بدو تولدم به دنبالم می آمد و هر لحظه نزدیک
تر می شد. و حالا در یک قدمی ام پرسه می زند . و هر لحظه نزدیکتر می شود و به جرات می توانم بگویم که ازش نمی
ترسم . حالا دیگر باهم رفیق شدیم و این شعر سهراب به یادم می آید و زمزمه وار می خوانم ((((( نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست ، مرگ وارونه یک زنجیر است
مرگ در ذهن اقاقی جاري است مرگ در آب و هواي خوش اندیشه نشین دارد
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید مرگ کسئول قشنگی پر شاپرك است
مرگ گاهی و کامی نوشد ، گاه در سایه نشسته است و به ما می نگرد و همه می دانیم ریه هاي لذت ، پر اکسیژن مرگ است
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٨٢
))))) پایان تا روزي...
وقتی برگشتم خانه شقایق زیر ماسک اکسیژن خوابیده بود کنارش نشستم و زیر نور آباژور به قیافه اش دقت کردم . توي
این چند ماه شکسته و رنجور شده بود. رو اول باور نمی کردم که شقایق آنقدر صبود و مقاوم باشدو اعتراف می کنم خیلی
اذیتش کردم ولی او در مقابل تمام محدودیت ها و فشارهاي روحی من صبر و حوصله می کرد .
اشکم سرازیر شد . ترسیدم اگر موشهایش را نوازش کنم بیدار شمود. می دانستم امشب بعد از مدت ها خوابیده . این کار
هر شبم بود خودم را به خواب می زدم و شاهد بی قراري و بی خوابی شقایق که مثل یک گل در حال پژمرده شدن و پر پر
شدن بود می شدم. می دانم زندگی بی او برایم جهنم و بی فایده است . کاش هیچ وقت وارد زندگیش نمی شدم. هیچ
کاري از دستم برایش ساخته نبود. سه سال تمام مانند نگین با ارزشی حفظش کرده بودم و حالا چه آسان از دست می
دادمش . احساس خوبی نسبت به بچه نداشتم. بچه اي که از خون خودم بود. می دانستم بی مورد از این طفل معصوم گله
و شکایت دارم . به قول دکتر تاکنون به عشق دیدن بچه زنده مانده که حالا دکتر همین امید را هم نداره. امروز هم
فهمیدم که شقایق تمام امیدش را از دست داده .
هیچ نفهمیدم کی میان اشکهایم به خواب رفتم و تا صبح با یک دنیا تردید و دل نگرانی در خواب دست و پا زدم
صبح که بیدار شدم شقایق نبیود.دل نگران شدم و همه جا را گشتم ولی هیچ جا نبود . از پنجره اتاق سابقش دیدم که
روي حیاط روي تاب نشسته . لباس بیرون پوشیده بود و آماده رفتن بود. به سرعت وارد باغچه شدم و از پشت صدایش
کردم :
شقایق جان آنجائی ؟خانم کلی دنبالت گشتم
به عقب برگشت و نگاهم کرد. نگاهش سرد و بی روح بود تمام بدنم لرزید رفتم جلوش روي چمن ها و تاب را متوقف
کردم. دستهایش را تو دستهایم گرفتم چقدر سرد بود با بغض گفتم :
حالت خوبه خانمی ؟
لبخند کمرنگی زد و گفت :
آره خوبم نمی خواي بریم بیمارستان
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٨٣
به چشمان بی روحش زل زدم و گفتم :
حالا زوده . بریم صبحانه بخوریم بعد
من میل ندارم تو برو صبحانه ات را بخور همین جا منتظرت هستم
شقایق بیا تو یه چیزي بخور چد روزه هیچی نخوردي لااقل به فکر آن طفل معصوم باش
اون هیچ چیش نمی شه. من هم احتیاجی به غذا ندارم تنهام بذار خسرو
تو چت شده شقایق ؟ چرا با من اینجور رفتار می کین
من مثل همیشه ام . تو بی مورد نگرانی
آه بلندي کشیدم و به ساختمان برگشتم بی اینکه چیزي بخورم لباس پوشیدم و به همراه شقایق به سمت بیمارستان
حرکت کردیم . جالب اینکه خدافظی شقایق طور دیگري بود و از مهري و توران حلالیت طلبید و ترس مرا چند برابر کرد.
خدایا این زن چرا اینطوري شده بود؟ بوي رفتن می داد. من شقایقم را از تو می خوام. تو قادر و تواناي مطلقی . همه ثروت
و جانم را از من بگیر ولی شقایقم را نگیر
.تا هنگام ظهر چند آزمایش و سونوگرافی گرفتند. بعد که در اتاقش مستقر شد هردمان به آرامشی رسیدیم ولی شقایق
بازهم بی روح بودو تحمل این رفتار شقایق را نداشتم . من هم دست کمی از او نداشتم. پرستار به دستور دکتر احمدي
آرامبخشی بهش تزریق کرد من هم به بهانه ي آوردن وسایل شقایق و حمام کردن از بیمارستان فرار کردم چون حال
خوبی نداشتم از خودم خجالت کشیدم عوض اینکه به همسرم روحیه بدهم و کنارش باشم ازش فرار می کردم .
وقتی خانه رسیدیدم دیدم مادر به تهارن آمده . با هم به بیمارستان رفتیم . وقتی وارد شدیم اتاق پر بود از ملاقات کننده
حوصله هیچ کس را نداشتم . جلو رفتم بوسه اي بره پیشانی اش نواختم و کنارش نستم و گفتم :
عزیزم ببخش که تنهات گذاشتم
شقایق در جوابم لبخندي زد و به مادرم سلام کرد. وقت ملاقات که تمام شد . هرکس می خواست شب پیش شقایق بماند
تا اینکه شقایق که خسته و منزوي به نظر می رسید گفت :
مامان تو که نا خوشی بهنوشم بچه کوچک دارد و مادرجانم که تازه دسیده . من تنها راحت ترم
خندیدم و گفتم :
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٨٤
قربان خانم چیز فهم خودم کنارت می مانم
شقایق بلافاصله گفت:
نه عزیزم تو هم خسته اي برو خانه استراحت کن
کلافه شدم و با تندي گفتم:
خانه جائیکه تو باشی
شقایق لبخند تلخی زد و سرش را به زیر انداخت. نگاهم به چهره ي زیبا و خواستنی همسرم افتاد چشمان گیرایش را هاله
اي از غم و اندوه پوشانده بود ولی همین غم پنهانش او را زیبا تر و خواستنی کرده بود. نگاهمان در هم گره خورد یک دنیا
حرف ناگفتنی در غم چشمانش پنهان بود و بازهم جادویم کرد .
کم کم اتاق خلوت شد و همه رفتند . شاخه گلی از سبد جدا کردم و لابه لاي موهاي زیبایش گذاشتم . گونه هایش را با
ولع بوسیدم و گفتم :
خانم خودم چطوره:
شقایق با لبخندي ساختگی و لحنی بغض وار گفت :
خوبم تو رو دیدم بهتر شدم
عصبی بود و این از رفتارش کاملا مشهود بود . دستش را گرفتم و فشردم و گفتم:
چیه عزیزم . چرا نگران و ناراحتی ؟
هواي اتاق سنگینه این گل ها رو ببر بیرون .
گلها رو بردم اما تا خواستم گل خودم را بیرون ببرم اجازه نداد و گفت :
گل خودت را بذار بمونه
کنار پنجره ایستادم و بیرون را نگاه کردم . بی صدا اشک می ریختم . دیگر تحمل دیدن دردهاي شقایق را نداشتم .
برگشتم به شقایق نگاه کردم به نقطه ي نامعلومی خیره بود و اشک پهناي صورتش را گرفته بود. روي تختش نشستم و
سرم را روي پاهایش گذاشتم . دیگر چیزي براي پنهان کردن نداشتم یک دل سیر با صدائی بلند گریه کردم . شقایق به
خودش آمد چنگی به میان موهاي پریشانم نواخت و گفت :
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٨٥
مرد گنده گریه می کنه . اینجوري به من روحیه می دي بر هوائی بخور و صورتت رو بشور
))ولی من دستهاي نوازشگر تو را می خواستم. نگاه واله و شیدایت را و صداي بغض وار پر از نازت را کجا داشتم بروم؟ همه
جا و همه وجودم تو هستی و فقط تو ( ...
هیچ نفهمیدم با نوازش ها و صداي مهربانش به خواب رفتم و بعد از مدت هاي زیادي توي آن شرایط بد و اسف بار با
آرامش خوابیدم. با صداي شقایق و دکتر احمدي از خواب بیدار شدم. دکتر شقایق را معاینه می کرد. بعد از احوالپرسی با
دکتر بیرون رفتم و حال شقایق را پرسیدم
خوب نیست پسرم. مشکل می توانم بگویم عمل فردا صبح را تحمل کند .فقط دعا کن فردا را تحمل کند بعد از بیرون
آوردن بچه می شود برایش کاري کرد .
از حال بچه پرسیدم و دکتر احمدي خاطرنشان کرد که حال بچه خوب است. بعد از خدافظی با دکتر به اتاق عزیزترین
کسم رفتم . تمام بدنم از استرس می لرزید . وقتی به اتاق برگشتم در حال پر پر کردن گلی بود که روي موهایش گذاشتنه
بودم کنارش نشستم و گفتم :
بهتره کمی استراحت کنی فردا روز سختی داري
شقایق کفت :
نمی خواي بري خونه ؟
بغض کردم و گفتم :
از دستم خسته شدي ؟
نه عزیزم خیلی خسته به نظر می رسی. بعد هم می خواهم یک مقدار تنها باشم
بازهم ناخواسته اشک تمام صورتم را گرفت :
باشه می رم . نمی خوام خودم رو بهت تحمیل کنم
تو رو خدا گریه نکن این حرف ها را نزن . تو برام عزیزترین هستی . فقط امشب میخوام تنها باشم تو هم برو خونه و
استراحت کرن از پا می افتی اینجوري
راست می گفت. باید می رفتم حال خوبی نداشتم و اینجور او هم بدتر می شد. خم شدم بار دیگر چهره اش را بوسیدم
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٨٦
یکبار دیگر وراندازش کردم . شقایق با غم و تنهائی نگاهم کرد که لرز انداخت به وجودم. مثل بار اول که دیدمش و
عاشقش شدم . اي کاش آن روز هیچ وقت ندیده بودمش
کتم را از روي صندلی برداشتم و گفتم :
چیزي نمی خواب برات بگیرم ؟
نه عزیزم همه چی هست . فقط فردا زود بیا
به سمت در رفتم دلم نیامد نگاهش کنم تحمل آن نگاه پرتمنا و غم دار را نداشتم . شقایق صدایم کرد و با تردید برگشتم
ولی نگاهش نکردم . جانم
نمی خواي ادام قصه را برایم بگویی
باز هم ادامه داستان را می خواست . لبخند تلخی زدم و گفتم/
فردا بقیه اش را می گویم
همان جواب شب قبل . سرم را به زیر انداختم و از اتاق خارج شدم . اي کاش همان لحظه می مردم و شقایق را ترك نمی
کردم
.
گوشه اي در تاریکی کز کرده بودم و به شقایق فکر می کردم. الان در چه حالیست ؟ خودم را سرزنش کردم که ترکش
کردم . باز هم به یاد نگاه آخرش افتادم غم نگاهش شبیه اولین نگاهش بود که مرا در غشق خود اسیر کرد . به یاد آخرین
سوالش شدم که ادامخ قصه را می خواست. خود من هم پایان قصه را نمی داستم باید تا فردا صبر می کردم . ضربه اي به
در خورد و مادر وارد شدم . باهم صحبت کردیم و صحبتهاي دکتر را براي مادر گفتم
بغضم ترکید . سرم را به سینه مادر چسباندم و مثل یک کودم خردسال ضجه زدم . مادر شروع به نوازشم کرد و گفت:
نا امید نباش خسرو خدا بزرگه . هرچی خدا بخواد همان می شه ناشکري نکن
من شقایق را می خوام مادر من بدون او زنده نمی مونم .
هرچه مادر اصرار کرد براي شام بیرون نرفتم و در تاریکی به گذشته فکر کردم .
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٨٧
شب به نیمه رسیده بود و دلشوره اي عظیم تمام وحودم را پرکرده بود. دلم بدجوري هواي شقایق را کرده بود و چشمان
غمناکش لحظه اي از چشمانم دور نمی شد . باید می رفتم قلب من پیش شقایق بود و مگر انسان بی قلب زنده می ماند؟
یه سرعت بدون اینکه به کسی خبر بدهم از خانه خارج شدم انقدر تند می رفتم که چند بار نزدیک بود تصادف کنم .
خیابانها خلوت بود . زود به بیمارستان رسیدم و وارد بیمارستان شدم . در اتاق شقایق را باز کردم و اتاق را خالی دیدم یک
باره تمام بدنم لرزید و یخ کرد شوکه شده بودم. هرچه توان داشتم در پاهایم جمع کردم و به سمت پرستار کشیک رفتم .
همسرم کجاست
پرستار که به خوبی مرا می شناخت رنگ از رخسارش پرید و به سختی گفت :
همسرتان یک ساعت قبل به اتاق عمل منتقل شد
کنترل خود را از دست دادم و با عصبانیت گفتم
غیر ممکنه . قرار بود فردا عمل بشه
پرستار با ناراحتی گفت :
بله ولی مثل اینکه همسرتان دچار حمله قلبی می شوند و به ناچار یک ساعت پیش بردنشان اتاق عمل
فرریاد زنان گفتم
چرا من رو خبر نکردید؟
خیلی تماس گرفتم ولی گوشی تان خاموش بود .
عذر می خوام اتاق عمل کجاست
طبقه دوم دست راست
با پاهاي لرزان و فکري مشغول به سمت اتاق عمل رفتم .
همه جا ساکت بود . به سمت پرستار رفتم و سراغ شقایق را گرفتم و گفت هنوز عمل تمام نشده . حالا دلیل آنهمه
اضطراب و دلشوره را فهمیدم . آرام و قرار نداشتم . مشغول قدم زدن بوم. شماره منزل شاهین را گرفتم و بعد از چند بوق
شاهین جواب داد برایش توضیح دادم و ازش خواستم هرچه سودتر خودش را برساند .
شاهین تازه رسیده بود و سعی داشت آرامم کند به اتاق عمل خیره شده بودم و اشک می ریختم . لحظاتی بعد دکتر
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٨٨
احمدي بیرون آمد . با دیدن چهره درهم دکتر به یک باره روي زمین زانو زدم و پاهاي دکتر را در آغوش گرفتم و
ملتسمانه گفتم :
دکتر شقایق من چطوره
دکتر شانه هاي لرزانم را گرفتم و با آهنگی گرفته و لرزان گفت :
متاسفم خسرو فقط توانستیم دخترت را نجات بدهیم. شقایق تحمل نکرد .
دنیا دور سرم چرخید و حرفهاي دکتر را متوجه نمی شدم. پیراهن سبز رنگش را گرفتم و گفتم :
دکتر بگو شقایقم زنده است وقتی می رفتم حالش خوب بود
دکتر با رنگی پریده گفت
باور کن ما همه ي تلاشمان را کردیم
دیگر حال خود را نمی فهمیدم . با سر به دیوار حمل بردم . صداي دلخراش فریادهاي من و شاهین سکوت نیمه شب
بیمارستان را درهم شکست . دیوانه وار سرم را به دیوار می کوبیدم .و ضحه می زدم و شقایق را صدا می کردم . شاهین
هم حالش افتضاح بود و تمام راهرو را می دوید و خواهرش را صدا می کرد. دکترهم بی صدا اشک می ریخت
دقایقی بعد پیکر بی جان شقایقم را بیرون آوردند . ملافه را از رویش کنار کشیدم و به چهره زیبایش خیره شدم . چقدر
آرام بود. باور نمی کردم براي همیشه ترکم کرده باشد . سرم را به سینه اش چشباندم . نه قلبش دیگر هرگز نخواهد تپید.
بارها و بارها چشمانش را بوسیدم اي کاش یکبار دیگر باز می شدو نگاهم می کرد. اشکهایم چهره مهتابیش را نوازش داد
لب به گلایه گشودم و گفتم :
پاشو خانمی بگو همه اشتباه می کنند . بگو که می خواي دخترت را ببینی . خوب گوش کن صداي گریه اش می یاد تو رو
می خوا. نمی خواي آخر داستان رو برات بگم ؟
دستان بی جانش را در دست گرفتم و فشردم و با تمام توانم فریاد زنان گفتم:
عاقبت آهوس وحشی از دست شکارچی ظالم فرار کرد و رفت .
دستان زیبا و نرم شقایق از دستانم جدا شد و نقش زمین شدم و دیگر هیچ نفهمیدم .
وقتی چشمانم را باز کردم چهره زیبا و غم دار مادر را دیدم . نگاهم به لوله ي سفید رنگی که به دستم وصل بود افتاد . با
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٨٩
دیدن هواي روشن یاد وقایع تلخ دیشب افتادم و اشک تمام صورتم را پر کرد .
مادر شقایقم کجاست ؟
صبور باش خسرو حان . شقایق دیگر راحت شد او پیش خداست .
به تلخی زهر خندیدم و با بغض گفتم :
مادر داري بچه گول می زنی ؟ شقایق خودش گفت هیچ وقت تنهام نمی زاره
صداي هق هق گریه ام تمام فضاي اتاق را پر کرد سرم را به سینه مادر چسباندم و نالان گفتم :
شقایق ختی فرصت نکرد بچه اش را ببیند. آخ مادر چقدر آرزوي دیدنش را داشت . من چقدر احمق بودم که تنهاش
گذاشتم .
مقاوم باش . روزهاي سختی را در پیش داري . او نخواست تو توي آن شرایط ببینیش
به یاد آوردم به شقایق قول داده ام تنهاش نذارم. سوزن سرم را از دستم کشیدم و فریاد زنان گفتم :
شقایق من کجاست؟ خودش گفت صبح زود برم دیدنش
از روي تخت برخاستم مادر جلویم را سد کرد و گفت :
کجا خسرو . حالت خوب نیست . شقایق الان سردخانه است .
حالت جنون داشتم دیوانه وار مادر را کنار زدم از اتاق خارج شدم رامین و افشین بیرون بودند با دیدن من جلو آمدند .
افشین دست به شانه ام گذاشتم و با دست دیگرش من را وادار به ایستادن کرد . سرم را روي شانه هایش گذاشتم و ضجه
زنان گفتم :
بیا افشین ببین خانه خراب شدم . هروسکم گلم و عشق نازم از دست رفت
افشین در حالی که به شدت اشک می ریخت مرا در آغوش گرفت . هیچ حرفی براي تسلاي دل عاشق من نداشت . فقط
گریه می کرد . با گریه گفتم :
برو به علی بگو عشقش را کشتم من شقایق گل همیشه عاشق را کشتم
رامین اشک ریزان جلو آمد و با مهربانی گفت :
آرام باش خسرو شقایق عذاب می کشه وقتی تو با خودت اینطوري کنی
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٩٠
از آنها جدا شدم و سلانه سلانه پله ها را پائین رفتم. یک حس ناشناخته اي مرا به سمت شقایق می کشاند. وقتی به خود
آمد که چهار طبقه را پیموده بود و به طبقه زیرزمین رسیده بودم . خودم را جلوي در سردخانه دیدم دستگیره را فشردم و
در را باز کردم . مسئول سردخانه با دیدن چهره درهمم جلو آمد و گفت :
کجا آقا اینجا سرخانه است
توجهی نکردم و جلو رتم . درست ردیف دوم کشوها ایستادم و سومین کشو را جلو کشیدم . ملافه را از روي جسد کنار
کشیدم . چهره زیباي شقایق نمایان شد. با التماس گفتم
پاشو شقایقم این جا چه می کنی . مگه نگفتی صبح بیام دیدنت . حالا آمدم پاشو از من استقبال کن پاشو با هم بریم
دیدن دخترمان
هیچ صدائی نشنیدم . دستی به چهره سرد و بی روح شقایق کشیدم . خداي من یخ بسته بود و صورتش پر بود از برفک .
بوسه اي از لبهاي سرد و کبودش گرفتم . موهاي سیاه و مواجش را در دست گرفتم و نوازش کردم. چند بار صدایش کردم
ولی جواب نداد. نه من هرگز مرگ و نیستی شقایق را باور نمی کنم . ولی حقیقت این بود مه شقایق در خواب ابدي فرور
رفته بود. و لبخند معنی داري به لب داشت. طاقت نیاوردم چند بار دیگر ملتمسانه نگاهش کردم . دیگر تاب و توان
نداشتم و دوباره نقش زمین شدم . بیهوش شدم .
آسمان رنک به سرخی میداد و پر بود از ابرهاي سیاه . همزمان با ورود آمبولانس حاوي شقایق آسمان غرید و باران شروع
به بارش کرد. صداي ضجه و شیون زنان به گوش می رسید و سکوت سرد و وحشتناك گورستان در هم شکسته بود .
و من در میان بازوان افشین و رامین در سکوت ایستاده بودم و شاهد نماز میت همسرم بودم . باران تازیانه وار می بارید
گویی آسمان هم از رفتن شقایق من به سوگ نشسته بود . براي زنی که جانش براي حفظ کودکش به میان گذاشته بود به
راستی که درهاي بهشت به رویش باز بود . ملائکه بالهایشان را براي قدم هاي او باز مرده بودند و ترانه عشق را برایش
نجوا می کردند. نماز میت بر پیکر شقایق خوانده شد و با نواي لا اله الی الله به سوي گور سرد و خاموش سوق داده شد.
جمعیت زیادي در گورستان جمع شده بودند. که باور کردنی نبود. از دوستان و هم دوره اي شقایق گرفته تا استادان و
معلمان و دکتر احمدي و دلدار و اقوام دور و نزدیک من و شقایق و دوستانمان . علی میان گل و آب به دور از همه نشسته
بود و اشک می ریخت و ضجه می زد . حالا براي آخرین بار آمده بود تا با عشقش وداع کند چون طفلی مادر گم کرده
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٩١
شیون می کرد . زمان وداع رسید. با کمک افشین و رامین بر سر جنازه شقایق رفتم باور نمی کردم که اندام بلند و کشیده
همسرم لباس ابدي تن کرده باشد. و شربت وصال به باري تعالی را نوشیده بود و آماده رفتن بود. لحظاتی مات به جسد بی
جان همسرم خیره شدم. صداي جیغ و ناله مادر شقایق آنچنان دلخراش بود که توجه همه را به خود جلب کرده بود. .قتی
چهره زیبا و خفته دخترش را دید بیهوش به زمین افتاد و طفلک مادرم سعی داشت آرامش کند .
و من در بی قراري به سر می بردم. لحظه اي به گور همسرم خیره شدم به یاد اولین شب زندگی مشترکمان افتادم به
شقایق قول داده بودم تنهایش نگذارد و حالا وقت وفاي به عهد و زمان عمل
خود را از دست آنها بیرون آوردم و داخل قبر رفتم و فریاد زدم .
مرا به جاي شقایق دفن کنید . شقایقم را در آغوش من دفن کنید. من شقایقم را تنها نمی ذارم ....
آنقدر ضجه زدم که میان گور افتادم و بیهوش شدم .
وقتی به هوش آمدم داخل اتاق خواب بودم و آزرو کردم خواب دیده باشم ولی صداي صوت و آواي ملکوتی قرآن حقیقت
مرگ شقایق را به من فهماندبه سختی بلند شدم . سوزن سرم را از دستم خارج کردم . در را باز کردم جمع کثیري لباس
سیاه پوشیده بودند. شاهین که دید بیدار شدم به سمتم آمد و سعی داشت مرا به داخل اتاق ببرد . وقتی روي تخت دراز
کشیدم . توجهم به عکس دونفره عروسیمان که شقایق کشیده بود افتاد .
شقایق روي زمین نشسته بود و دامنش به دورش چین خورده بود و دستانش در دستم بود و من ایستاده بودم. جلوي
شومینه رفتم امضا شقایق خودنمائی می کرد. دستی به چهره زیباي شقایق کشیدم چقدر دلتنگش بودم . مثل بید مجنون
می لرزیدم و اشک می ریختم . باز هم روي تخت دراز کشیدم ولی هنوز نگاهم به تابلو بود رو به شاهین گفتم :
من اینجا چه می کنم ؟ چرا مرا دفن نکردید؟ من قول دادم تنهاش نذارم
شاهین اشک ریزان گفت :
آرام باش خسرو . الان سه روز گذشته و شقایق در آغوش خاکه
با ناباوري گفتم :
دروغ می گی . همین الان بود که شقایق را دفن کردید .
مادر داخل اتاق شد و با دینم لبخند تلخی زد .
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٩٢
مادر شما بگیید . شقایق را دفن نکردند . شاهین می گه سه روزه دفنش کردند . چرا من رو دفن نکردید همراهش
مادر دست نوازش روي سرم کشید و اشک ریزان گفت :
آرام باش پسرم . شاهین راست می گه سه روزه . و امروز مراسم سوم در مسجد برگزار می شه .
صداي گریه ام تمام اتاق را پر کرد . نگاهم به عکس شقایق که روي پاتختی بود افتاد. گریه ام شدت گرفت . عکس را
برداشتم و هزار بار بوسیدم و به قلبم فشردم . به هرگوشه اي نگاه می کردم شقایق را میدیدم. شاهین به سالن رفتو با
لیوانی از شربت بهار نارنج برگشت و به اجبار کلی از آن را بهم خوراند. کمی حالم بهتر شد . مادر با احتیاط گفت :
خسرو جان نمی خواي دخترت را ببینی . خیلی نازه شبیه مادرش....
به میان حرف مادر آمد و فریاد زنان گفتم :
بس کن مادر . ازش متنفرم . او شقایم را ازم گرفت
مادر شوکه شد و گفت :
این حرف را نزن باعث می شه روح شقایق در عذاب بشه . این بچه آنقدر آرام و مظلومه که خدا میداند. تو نباید او را
مسئول مرگ مادرش بدانی
بی توجه به حرفهاي مادر به عکس شقایق خیره شدم و زمزمه کردم
))هیچ وقت نمی بخشمت تو او را به من ترجیح دادي تو به خاطر آن بچه تنهام گذاشتی
خسرو می خواي با هم بریم سرخاك . خاك آدم را سرد می کند
نه نمی خوام سرد بشم . آنقدر گریه می کنم تا شقایق دلش به رحم بیاد و من را با خودش ببرد . چه ساده آمد و چه بی
بهانه رفت واي شقایق تو با من چه کردي ؟
چهل روز تمام از اتاق خارج نشدم. حسابی بچه شدم و هیج رفتارم به یک مرد سی و پنج ساله نمی خورد . روزها چون
مرغی سرگردان در اتاق راه می روم .و شبها مویه سر می دهم و شقایقم را صدا میزنم . این چه عشقی بود که مرا اینگونه
شوریدهو ماتم زده کرده بود. با واکنش هائی که نشان می دادم هیچ کس جرات نمی کرد از بچه حرفی بزند.فقط می
دانستم سالم است و باید تا دوره جنینی اش به اتمام برسد در دستگاه بماند. حامد می گفت خیلی زیباست و شباهت
زیادي به شقایق دارد ولی دردي از درد من دوا نمی کنه .
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٩٣
مادر درون اتاق آمد و از من خواست در مراسم چهلم شرکت کنم . من قبول نکردم و سرم را روي سینه مادر گذاشتم و
گریه کردم .
با اصرار مادر به خاطر شقایقم قبول کردم که در مراسم شرکت کنم
وقتی جلوي آینه رفتم از دیدن قیافه ام وحشت کردم . موهایم بلند و نیم از موهایم سفید شده بود . چشمانم بی نهایت
گود رفته بود و صورتم به حدي لاغر بود که استخوانهایش بیرون زده بود. بعد از جهل روز سیاه تن کردم و از اتاق بیرون
آمدم . همه از دیدن قیافه شکست خورده و خمیده ام شگفت زده شده بودم . پدر شقایق جلو آمد او هم پیر و شکسته
شده بود . خود را در آغوشش انداختم و از ته دل اشک ریختم . بوي شقایقم را می دادو نگاه سبزش شیاهت زیادي به
نگاه دلبرم داشت. در تمام طول مراسم با جمع بودم ولی فکر و ذکرم درگیر عشقم بود و خاطراتش . هرجاي خانه را که
نگاه می کردم خاطراتش را می دیدم. وقتی سر خاك رفتیم طاقت دیدن سنگ قبرش را نداشتم. جلو نرفتم و از دور خیره
شدم. مداح از طفلی می گفت که بی مادر شده . از مادري که دخترش را از دست داده .ولی چرا هیچ کس از من نمی گفت؟
چه می دانستند بعد از شقایق چه به سرم می آمد. در میان جمع چهره ي آشنا دیدم که با تنفر مرا نگاه می کرد. بله او
اشکان توکلی بود. او اینجا چه می کرد. هوا رو به تاریکی بود که مراسم تمام شد و جمعیت پراکنده شدند . افشین و
شاهین کنارم آمدند تا به همراه دیگران برویم. اما من امتناع کردم. منظورم را فهمیدند و آنها هم رفتند .
کمی بعد من ماندم و سنگ مرمر سیاه قبر همسرم و شمع هائی که در وزش باد می رقصیدند . با ترس و واهمه جلو رفتم.
اعتراف می کنم که امروز مرگ شقایق را باور کردم. کنارش نشستم و از اعماق وجود گریستم . آنقدر ضجه زدم تاهمانجا
بیهوش شدم .
آشتی من با دنیاي بیرون فقط همان روز بود و دوباره به اتاق خواب مشترکمان رفتم. هنوز به حالت عادي برنگشتم . هر
روز که می گذشت براي دیدن شقایق بی تابتر می شدم . امروز بعد از مدت ها دلم خواست سر خاك شقایق بروم و عقده
هایم را خالی کنم
لباس پوشیدم و از خانه خارج شدم . توي پارکینگ اتومبیل شقایق را دیدم . دلم هوائی شد . سوار مشاسن او شدم . بوي
خوب عطر تنش هنوز هم احساس می شد. مدتی همانجا نشستم و خاطرات اولین باري که با هم سوار این اتومبیل شدیم
را مرور کردم . آن روز فهمیدم دوستم دارد. شب تا صبح نخوابیدم. بی اختیار در داشبورد را باز کردم از چیزي که دیدم
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٩٤
بغض کردم. یک جفت جوراب نوزادي صورتی رنگ بود. بعنی این را شقایق خریده بود. جاي بوسه ها و اشک هایش را به
خوبی روي جوراب احساس می کردم . خدایا این زن یک فرشته بود. و من هیچ کاري برایش نکردم. شقایق مرا ببخش من
با توان توانائی هایم هیچ کاري برایت نکردم. اتومبیل را روشن کردم و نیم ساعت بعد جلوي گورستان بودم .
برف در حال باریدن بود و روي سنگ را سفیدپوش کرده بود . اینجوري بهتر بود طاقت دیدن سیاهی سنگ قبر را نداشتم.
روي برفها دراز کشیدم و چند نفس عمیق کشیدم و بغضم را فرو دادم .
چشمانم را بستم و جند نفس عمیق کشیدم و بغضم را فرو دادم. چشمانم را بستم و سعی کردم چهره شقایق را به نظر
بیاورم با تمام وجود احساسش کردم . گرمی دستان نرم و لطیفش را به روي گونه هایم احساس کردم به رویم لبخند زد .
بازهم نگاهش وحشی و پر از راز بود. توي عالم رویا دست هایم را دراز کردم تا نوازشش کنم ولی سریع از دیدگانم محود
شد. به یکباره از سرما به خود لرزیدم و با تاریکی هوا به خانه رفتم. وقتی به خانه رسیدم پدر و مادرش و برادرانش آنجا
بودند . حوصله هیچ کس را نداشتم به اتاقم رفتم. شاهین آمد و در مورد بچه صحبت کرد سعی کردم خونسرد باشم ولی
نتوانستم :
من از آن بچه متنفرم . اینجوري نگاهم نکن می دانم کارم درست نیست ولی من به شقایق قول دادم که مراقب بچه اش
باشم هرچند که نمی توانم پدر خوبی باشم . برایش یک پرستار تمام وقت می گیرم . دوست ندارم زحمت شما را بیشتر
کنم با اینکه تو برادر مادرش هستی
شاهین به تلخی زهر خندید و گفت :
حق انتخاب با توست چون پدر آن بچه اي . ولی خسرو او پدر می خواد نه قیم و حامی . تو پدرشی این رو توي گوشت فرو
کن
با عصبانیت گفتم :
برو بیرون شاهین به تو ربطی نداره. حق دخالت توي زندگی خصوصی ام را نداري تو برو به وکالتت برس
شاهین بی هیچ حرفی خارج شد و من تا صبح سیگار کشیدم ترس رو به رو شدن با بچه اي که از گوشت و خونم بود.
کودکی که شقایق جانش را به پایش گذاشته و حسرت به دل از آغوش کشیدنش مرگ را پذیرفته بود .
صبح مادر و شاهین براي ترخیص بچه رفتند . کلافه بودم . رفتم سراغ آلوم عکسهایش اما یک دفتر قطور کنار آلبوم بود
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٩٥
که توجهم را جلب کرد . دفتر روي جلدش عکسی از من بود که با سیاه قلم کشیده شده بود. گاهی اوقات دیده بودم
چیزي می نویسد ولی توجهی نکرده بودم. دفترچه را باز کردم و شروع به خواندن کردم. هنوز نخوانده بودم که صداي
ظریف بچه آمد. انقلابی در قلبم به پا شد. دفتر را به گوشه اي پرت کردم اما (( تو نباید بري او را ببینی و به جرم اینکه
شقایق او را ندیده و رفته ))
مادر بچه به بغل در آستانه در ظاهر شد .
خسرو جان نمی خواي دخترت را ببینی ؟ ببین چطور براي دیدن پدرش بی تابی می کند .
برآشفتم و با خشم روم زا از مادرم و بچه برگرداندم و فریاد زنان گفتم :
مادر ببرش بیرون والا از این پنجره پرتش می کنم بیرون
طفلک مادر از ترسش بیرون رفت. نگاهم به چهره شقایق افتاد. با خشم نگاهم می کرد باز هم نگاه آرام و غم ناکش
وحشی شده بود. کلافه قاب عکس را به پشت برگرداندم . سرم را روي بالش فرو بردم و آنقدر گریستم تا خوابم برد .
غروب که بیدار شدم سراغ دفر خاطرتاش رفتم
خاطراتش درست از جائی شروع می شد که من وارد زندگی اش شده بودم ...
مرور خاطرات همسرم به نیمه رسیده بود و شب رو به پایان بود تازه فهمیدم که من هیچ همسرم را نشناختم و چقدر در
حقش ظلم کردم. ولی همش از خواستن بود . کاش یک طرفه به قاضی نمی رفت. با نواخته شدن ضربه اي مادر وارد اتاق
شد . نگاهی به دفترچه انداخت و خیلی زود خط شقایق را شناخت و گفت :
خاطرات شقایق را می خوانی ؟
بله مادر من اصلا شقایق را نمی شناختم. تازه فهمیدم چقدر در حقش ظلم کردم . مادر یعنی شقایق من را بخشید و رفت؟
مادر دستی به موهاي پریشان و بلندم کشید و گفت :
شقایق عاشق تو بود. عاشقم رفت مطوئن باش
به عکس شقایق خیره شدم . بازهم خاطراتش دلم را لرزاند .
می خواي چیکار کنی تا کی می خواي توي این اتاق بمانی ؟ منم باید برگردم آستارا
با بغش گفتم :
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٩٦
می خواهی تنهایم بگذاري؟
من هم زندگی دارم باید برگردم آستارا
من بی شقایق هیچم . تحمل این شرایط را ندارم . وقتی برگشتم پدرم مرد . بعد که شما در آن شرایط بد با مهتاب رفتبد
آستارا مهتاب هم که مرد بازهم تنهایم گذاشتب . شدم یک آدم عقده اي خودخواه . حالا شقایقم رفته باز هم می خواهی
تنهایم بگذاري؟ کمکم کن مادر
سرم را روي پاهایش گذاشتم و اشک ریختم
می مانم پسرم تا هر وقت بخواهی. تکلیف بچه ات چی ؟
پرستار تمام وقت می گیرم . سعی می کنم مسئولیت کارخانه را به عهده بگیرم . خیالت راحت
مادر از روي تخت بلند شد و گفت :
وقتی خیالم راحت می شود که غمگین و منزوي نباشی
با سپیده دم خاطرات شقایق به پایان رسید . احساس پوچی می کنم در مقابل شقایق من هیچی نبودم تازه به علاقه
شقایق نسبت به خودم واقف شدم و دریافتم چه مفت و ارزان همسرم را از دست داده ام . حیف که ناکام ماند و در این
سالها هیچ از من نخواست با این همه امکانات و ثروتی که داشتم. تنها خواسته اش مادر شدن بود. و چه زود پر پر شد .
هنوز بیست و چهار سالش تمام نشده بود که با یک دنیا حسرت به آغوش خاك پناه برد .
اشکهایم را پاك کردم و بغضم را به سختی فرو دادم . جلوي آسمان ایستادم و چهره ي شقایق را دیدم . لبخند زیبائی به
لب داشت و نگاهش آرام و بدون راز بود. لبه به گلایه گشودم و با آهنگی لرزان گفتم :
چرا تنهایم گذاشتی تو که خیلی دوستم داشتی
شقایق به زیبائی لبخند زد و گفت :
هنوز هم دوستت دارم من تنهایت نگذاشتم همه جا با تو هستم همه جا حتی توي خواب
دستم را دراز کردم تا چهره نازش را نوازش کنم که دستم با شیشه برخورد کرد و چهره ي نازنینم محو شد . صداي گریه
بچه مرا از عالم رویا بیرون آورد . به عقب برگشتم و نوزاد زیبائی را روي تختم دیدم می دانستم کار مادر است . رویم را
برگرداندم و مادر را صدا کردم و لی صدائی نیامد .آنقدر شیون و گریه کرده بود که رنگش به سرخی می زد . با دیدن
کتابخانه نودهشتیا دوباره عشق - فاطمه صالحی
wWw . 9 8 i A . C o m ١٩٧
دخترك حال عجیبی پیدا کردم و ضربان قلبم بالا رفت. باز هم بغض کردم . لبه کلاهش را به دست گرفتم و با احتیاط به
عقب بردم چشمانش پر از اشک بود. پر از غم و سبز جادوئی درست همان چشمان و همان نگاه شقایق بود. تصویري از
تابلوئی که شقایق کشیده بود احساس کردم علاقه زیادي بهش دارم و باز هم عشق در وجودم زنده گشته و باز هم یک
بچه آهوي ناز پیدا کردم .
خوب در چهره دخترم دقت کردم لبانی کوچک و گوشتی ،بینی کوچک سربالائی با پوستی به سفیدي برف و زیباتر از همه
چشمان زیبا و جادوئی اش بود که مرا به یاد مادرش می انداخت . خم شدم و بارها و بارها چشمان دخترکم را با ولع
بوسیدم در تماس صورتم زبر و اصلاح نشده ام با پوست نرم و سفیدش صداي گریه اش اوج گرفت . هنوز هم از آغوش
گرفتنش پروا داشتم . به سراغ کمد لباس هاي شقایق رفتم . پیراهن حاملگی شقایق را که روز اخر به تن داشت را از
جالباسی باز و خوب بو کردم هنوز هم بوي شقایق را می داد . لباس را به دخترك نزدیک کردم صورت نازش را به پیراهن
مالیدم و بوي مادر را حس کرد و آرام شد. لحظاتی بعد صداي قهقه اش تمام اتاق را پر کرد. بی محابا اشک می ریختم و
می لرزیدم . با دستانی لرزان کودك را میان پیراهن شقایق پیچاندم و در آغوشم به سختی فشردم و در میان اشکهایم
بارها بوسیدمش
مادر در آستانه در ایستاده بود. با دیدن حرکت من اشک می ریخت . با صداي لرزان و بغض آلود گفتم :
مادر شقایق من برگشته و ببین مثل مادرش ناز و خوشگله
مادر جلو آمد دستانش را روي شانه هاي لرزانم گذاشتو گفت :
اسمش رو چی می گذاري ؟
بار دیگر چهره کودکم را بوسیدم و در گوشش نام شقایق را زمزمه کردم و بعد رو به مادر کردم و با صداي بلند گفتم :
( تا شقایق هست زندگی باید کرد)
پایان
« کتابخانه مجازي نودهشتیا »
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
wWw://98iA.Com
ویرایش شد.
پاسخ
 سپاس شده توسط RєƖαx gнσѕт ، kamiyar35629 ، ըoφsիīkα ، Aryan521
آگهی
#2
ممنون گلم
(:
پاسخ
#3
وای محشر بود محشر
پاسخ
#4
قشنگ بید خوشمان اومد...بگو خب Big Grin
تبریک میگم عزیزم عالی بود
Rolleyes
پاسخ
#5
خیلی قشنگ بودHeartانقدر گریه کردم چشمام قرمز شدهHeartcrying
هرچقدرم که با آدما خوب باشــــی
بهشون نزدیک باشــــــی
بالاخره
یه روز ازت خسته مـــیشن
تکراری مـــیشی واسشون
مـــیرن سراغ یکـــی دیـــگه
حالا هرچقدرم که مـــیخواد رابطتون خوب باشـــه
: (
پاسخ
#6
ممنون زیبا بود ...
دریا باش تا بعــــــــــــــــــــضــــی ها از با تو بودن لذت ببرند و
بعــــــــــــــــــضــــی ها که لیاقت تو را ندارند در تو غرق شوند .6gd
پاسخ
آگهی
#7
خوب بود
بسلامتی دنیام حسین اقا
یک تارموتوهم بادنیاعوض نمیکنم
اقام یعنی دنیام Heart Heart
پاسخ
#8
قشنگ بود
سپاس
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان