امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عاشقانه و تک یک قدم تا عشق (بسیار خواندنی)

#1
بعد رمان کاش یک زن نبودم که بسیار مورد توجه شما واقع شد این رمان رو پیشنهاد میکنم







بسم الله الرحمن الرحیم
نام کتاب:رمان یک قدم تا عشق
بزرگترین کتابخانھ اینترنتی در ایران
ebook.fay.ir
باد سرد پاییزی بھ صورتم تازیانھ می زد، زیپ پالتویم راتا روی چانھ بالا کشیدم و بی صبرانھ بھ انتظار
تاکسی ماندم. دردل مدام بھ فواد بدوبیراه می گفتم کھ حاضر
نشده بود قید خوابش را بزندو مرا بھ دانشگاه برساند. اگرچھ فواد تمام شب گذشتھ را شیفت شب بود ودر
بیمارستان بھ مداوای بیماران مختلف پرداختھ بوداما باز ھم انتظار داشتم کھ مرا در این ھای سرد بھ دانشگاه
برساند. با شنیدن صدای بوق تاکسی بھ خودم آمدم و بدون معطلی خودم را روی صندلی آن انداختم. ساعتی
بعد در ھیاھوی دختران و پسرانی کھ بھ دانشکده ھجوم می آوردند خودم را گم کردم. مغرورانھ و با گامھایی
محکم بدن توجھ بھ اطرافم بھ طرف سالن کلاسھا رفتم. از دور ندارا دیدم.ازھمانجا برایم دستی تکان داد و
من باتبسمی جواب اورا دادم. و بھ طرفش رفتم. ندا تنھا ھمکلاسی بود . کھ موفق شده بودم با او رابطھ
برقرار کنم. در واقع اخلاق من بھ گونھ ای بود کھ خیلی بھ ندرت پیش می آمد با کسی صمیمی شوم. البتھ
صمیمی کھ نھ در حد یکرابطھ دوستانھ فقط ھمین. فکر کنم پایداری رابطھ من و ندا ھم بھ این علت بود کھ
او توانستھ بود مرا بھ چنین اخلاقی بھ عنوان دوست خود بپذیرد. ندامثل ھمیشھ شادو قبراق بھ نظر می
رسید. ابتدا بھ گرمی خوش و بشی با ھم کردیم بعد اونگاھی بھ سر تا پایم انداخت . و با حرص گفت:فرناز
جان حیف از این ھمھ خوشگلی کھ خدا بھ تو داده. تبسمی کردم و با آرامی گفتم: حالا چرا حیف؟ در حالی
کھ بھ کلاس می رفتیم گفت: آخا از دانشگاه کھ وارد می شی آنقدر خشک و عبوسی کھ با یھ من عسل ھم
نمی توان خوردت دختر یھ کمی از خودت نرمش نشون بده و دوباره در ادمھ حرفش با خنده گفت: نکنھ
انتظار داری تمام پسرای دانشگھ از تب عشقت بیمار بشن؟ خنده کوتاھی کردم و گفتم: ھمشو پیشکش تو من
نھ احتیاجی بھ خاطر خواه دارم و نھ دوست دارم کسی مدام مثل کنھ بھ پروپایم بپیچد ف اصلا من از چنین
عشق و عاشقی ھایی متنفرم .ندا با لحن جدی گفت: واقعا کھ دختر عجیبی ھستی . آخا مگھ میشھ آدم کسی
.رو دوست نداشتھ باشھ؟ اصلا بھ نظر من اگھ عشق تو زندگی آدمی نباشھ زندگی کردن برتش مفھومی نداره
چون در ھمان لحظھ بھ کلاس نزدیک شدیم بھ ناچار صدایم را پایین آوردم و پاسخ ندا را دادم : ندا جان آدم
کھ حتما نباید عاشق جنس مخالف خودش بشھ خوب منم عاشق درس و دانشگاه ھستم . طوری کھ بھ گمانم یھ
لحظھ نتونم بدن وجود کتابھام بخھ زندگی ادامھ بدم. درس خوندن توی دانشگاه آن ھم در رشتھ پزشکی فکر
کنم ھدف بزرگی باشھ کھ ھر کسی نتواند بھ راحتی بھ آن دست پیدا کند. اما من تصمیم دارم کھ این راه را
عاشقانھ تا آخرش ادامھ بدم تا یھ روزی بتوانم بھ تمام خواستھ ھای دلم جامھ عمل بپوشانم، پس این ھم یھ نوع
عشقھ کھ منو بھ دنبال خودش می کشونھ.ندا نگاه پر معنایی بمن انداخت و دیگر ھیچ نگفت. وارد کلاس شدیم
.اما ھنوز کاملا سر جای خودننشستھ بودیم کھ استاد وارد شد و سرو صدای یکباره در خاموشی فرو رفت
دقایقی بعد استاد با صدای گرم و مردانھ اش شروع بھ ارائھ درس جدید کرد. تمام ھوش و حواسم را جمھ
کلاس کردم .و با دقت گوش بھ تک تک جملاتی کھ از دھان استاد خارج می شد می سپردم. بھ راستی کھ
درس و دانشگاه مھمترین ھدف زندگیم بود. اگرچھ درس و کتاب چیز بیگانھ ای با خانواده من نیبود. با
داشتن ،با داشتن پدرو مادری کھ عمرو جوانیشان را در راه تحصیل علم و دانش صرف کردن و ھم اکنون
ھم این شغل مقدس را ادامھ می دھند انتظار چندان دوری نبود کھ من و تنھا برادرم فواد مزد زحمات چندین
سالھ آن ھا را بدھیم و ھردو در رشتھ پزشکی تحصیل کنیم . البتھ فواد کھ سال قبل کھ فارق التحصیل شده
بود توانست تخصصش را در زرشتھ اطفال بگیرد وو یک مطب برای خودش دایر کندامام من چند سالی ازز
اون کوچک تر و ھنوز نیمھ راه بودم تا بتوانم مدرک پزشکی ام را بگیرم. انروز من بیشتر ساعت را کلاس
عملی داشتم و بیشتر وقت خودم رادر آزمایشگاه گذراندم، این ساعت ھا بھ حدی برام خستھ کننده بود کھ بھ
محض پایان کلاسھا خیلی زود از ندا خدا حافظی کردم و از دانشگاه خارج شدم. ھنوز چند قدمی بھ جلو بر
نداشتھ بودم کھ با صدای بوق ممتد اتو مبیلی کھ از پشت سرم شنیدم بھ عقب برگشتم و با دیدن فواد بھ وجد
Page 1
EBOOK.FAY.IR
آمدم و با خوش حالی بھ طرف اتو مبیلش رفتم و با خستگی خودم را بھروی صندلی انداختم. فواد مثل ھمیشھ
نگاھی مھربان بھ من انداخت و بعد گفت: خستھ نباشید خانم خانم ھا. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: مرسی
لحظاتی سکوت کردم و بعد دوباره گفتم: فواد جان باید اعتراف کنم گرچھ صبح از دستت دلخور شدم کھ منو
بھ دانشگاه نرسوندی اما حالا با اومدنت بھ دنبالم واقعا خوشحالم کردی . آخھ میدونی ؟ تو این سرما آدم
حوصلھ انتظار کشیدن برای تاکسی رو ھم نداره. فواد در حال حرکت گفت: فر نار جان منم بھ ھمبن خاطر
اومدم دنبالت کھ حداقل تلافی صبح را از دل نازک نارنجیت بیرون یارم. درس و دانشگاه چھ طور بود؟
امروز خیلی خستھ کننده بود، آخھ ھمش توی آزمایشگاه بودم - بی خیال ، اونقدر این روزھا زود میگذره کھ
بعد ھا بھ یاد ھمین روزھا حسرت می خوری کھ چھ روزھایی بودو چھ زود گذشت خندیدو دوباره گفت: بھ
قول شاعر چون می گذرد غمی نیست در ھمون لحظھ مسیرش رو عوض کرد با تعجب پرسیدم: چرا
مسیرتو عوض کردی مگھ خونھ نمیریم؟ فواد با خون سردی کامل گفت: عجلھ نکن خونھ ھم میریم اما اول
باید سر راھم چندتا کتابی رو کھ از شایان گرفتھ بودم بھ او پس بدھم. با حرص بھ او گفتم: من باش کھ فکر
می کردم بھ خاطر من اومدی پس خودت این طرفا کار داشتی؟ حالا نمیشھ اول منو برسونی بعدش برگردی
پیش شایان؟ فواد در جوابم گفت: -اا....فرناز جان چقدر غر می زنی بھ جای اینکھ اینقدر بد اخلاقی کنی
برای چند دقیقھ دندون رو جیگر بزار تا برم کتابھا رو پس بدم و زود بر گردم.بھ ناچار سکوت کردم و ھیچ
نگفتم. شایان تنھا فرزند عمھ ملوکم بود . او ھم سن فواد بود و تحصیلاتش ھم در رشتھ مھندسی معماری
تموم کرده بود. از اقوام پدریم تنھا ھمین عمھ ملوکم و عمو جلال در تھران زندگی می کردند. و بقیھ اقوام
چھ پدری چھ مادری در جنوب کشور زندگی می کردند. د واقع پدرو مادرم ھردو اصالتا اھوازی بودند. اما
بھ قولشان این سرنوشت بودکھ زندگیشان را در تھران رقم زد. رو آنھا برای ھمیشھ ماندگار شدند. بعدش ھم
کھ عمھ ملوک در تھران شوھر کردو عمو جلال ھم بھ خاطر اداره شرکت خصوصی کھ در تھران تاسیس
.کرده بود بھ ناچار ترک وطن کردو بھ ھمراه ھمسرو دختر دو قلویش رویا و رعنا کھ ھم سن من بود ند
برای ھمیشھ مقیم تران شد....دقایقی بعد بھ محلھ عمھ ملوکینا رسیدیم فواد اتو مبیلش را کمی پایین تر از
منزل انھا پارک کرد و از اتو مبیل پیاده شد بعد رو بھ من کردو گفت: نمی خوای پیاده شیو یھ سلام و احوال
پرسی با عمھ اینا کنی؟ با لحنی کشدار گفتم: - بھ حدی خستھ ام کھ اصلا حوصلھ پیاده شدن رو ندارم ،در
ضمن اصلا نگو کھ من ھمراھتم انشا الله توی یھ فرصت دیگھ بھ منزلشان خواھم آمد.فواد با گفتن اما از
دست این اخلاق خشک تو ، در حالی کھ چند کتاب در دستش بود بھ منزل عمھ ملوک قدم برداشت. لحظاتی
بعد از توی آینھ اتو مبیل ، شایان را دیدم کھ از منزل بیرون آمدو سرگرم گفت و گو با فواد شد. زمان
ھمیطور بھ کندی می گذشت و فواد ھنوز در حال صحبت کردن با شایان بود. در حالی کھ از ت دل حرص
می خوردم با حالتی عصبی گفتم: اه .....فواد چقدر وراجھ مثلا رفتھ بودکھ فورا برگرده اما انگار کھ یادش
رفتھ من تو ماشین نشستم و انتظار او را می کشم. بار دیگر با حرص نیم نگاھی بھ از توی آینھ بھ او
انداختم. خوش بختانھ اینبار دیدم کھ فواد دستش را برای خداحافظی جلو بردو با شایان خداحافظی کرد اما
ھمان لحظھ شایان برای لحظھ ای بھ طرف ماشین برگشت و با دیدن من در گوش فواد چیزی گفتو بعد ھم با
گام ھایی آرام بھ طرف من آمد. با این فکر کھ او مرا دیده چاره ای جز این نبود کھ پیادھش وم و با او خوش
و بش کنم. از ماشین پیاده شدم و بھ او سلام کردم و حالش را پرسیدم شایان نگاه خاصی بھم انداخت و سپس
رویش را بھ طرف فواد برگرداند و با طعنھ گفت: فواد جان چرا نگفتی کھ فرناز ھم ھمراھتھ؟ فواد نگاھی با
حرص بھم انداخت و و بعد رو بھ شایان گفت> شایان جان چی بگم وا...فرنازه دیگھ خودت کھ بھتر می
شناسیش شایان پوزخندی بھ فواد زدو باز نگاھش را بھ طرف من چرخاندو گفت: فرناز خانم ما ھیچ، اما
حداقل بھ خاطر عمتون افتخار میدادید و بھ کلبھ درویشی ما قدرم رنجھ می فرمودید با شرمندگی سرم را
پایین انداختم و در پاسخش گفتم: آقا شایان اختیار دارید این چھ حرفیھ کھ می زنید. بھ عمھ جان سلام
برسونید ، انشاا... در یھ فرصت مناسبی مزاحم میشم شایان با لحن خاصی گفت: انشا ا سرم را کھ بالا بردم
بادیدن نگاه پرمعنای شاین تھ دلم خالی شد. با دستپاچگی رو بھ فواد گفتم: فواد جان بھتره کھ بیش از این
مزاحم آقا شایان نشویم. دیگر ایستادن را جایز ندیدم فورا سوار شدم. فواد ھم معطل نکردو یک بار دیگر
صمیمانھ از شایان خداحافظی کردو سپس سوار شد و ما بھ سرعت از مقابل چشمان شایان گذشتیم فواد بھ
Page 2
EBOOK.FAY.IR
محض اینکھ از آن مکان دور شدیم با حالتی عصبی گفت: فقط میخواستی جلو شایان من ضایع کنی؟ آخھ اگھ
،ھمون اول میومدی و یھ سلام و احوال پرسی درست و حسابی باھاش می کردی چیزی ازت کم می شد
باور کن از تو خود خواه تر کسی را ندیدم. با حرص درجواب فواد گفتم: وای بازم گیر دادی ھا فواد با
قاطعیت گفت: دروغ کھ نمیگم تو دختر مغرورو خود خواھی ھستی کھ تنھا خودت رو میبینیو بس فواد این
رو بھم گفت و با حرص نگاھی بھم انداخت و بار دیگر ھیچ نگفت. من ھم در مقابل حرفھایش فقط سکوت
کردم و تا رسیدن بھ خانھ دیگر ھیچ کدام حرفی نزدیم می دانستم کھ بحث کردن با اون بی فایده است و او
.ھیچ وقت نظرش را راجع بھ من عوض نخواھد مرد. فواد ھمیشھ در مورد من اینگونھ برداشت می کرد
البتھ نھ تنھا فواد بلکھ تمام دوستان وآشنایان و حتی بچھ ھای کلاس ھم مرا دختری مغرور خود نما می
پنداشتند. گرچھ نظر خودم غیر از این بود. من دختر خود خواھی نبودم اما بھ راحتی ھم نمی توانستم با کسی
رابطھ صمیمی ھم برقرار کنم. در واقع من از دوران کودکیم این طور بزرگ شده بودم. و بیشتر تنھایی را
دوست می داشتم. اما از دید دیگران ظاھرا من دختری مغرور بودم..... نمی دونم شاید ھم بودم و خودم خبر
نداشتم. با نزدیک شدن امتحانات کم کم خودم را آماده می کردم و بیشتر وقتم را بھ درس خواندن اختصاص
می دادم. یک روز کھ تنھا در خانھ مشغول درس خواندن بودم.زنگ خانھ بھ صدا در آمد. بھ ناچار کتابم را
بستم و برای جواب دادن آیفون از جای خودم برخواستم. لحظاتی بعد با شنیدن صدای شایان در حالی کھ
بشدت تعجب کرده بودم. در را برایش باز ردم و با خودم گفتم: او کھ می دانست فواد الان مطبھ پدرو مادر
ھم ھردو سرکارند پس چھ کاری می تونست داشتھ باشد؟ ھنوز برای سوالم جوابی نیافتھ بودم کھ او با گفتن
یاا... وارد سالن شد،بھ استقبالش رفتم و بھ او سلام کردم. و او ھم متقابلا حال مرا پرسیدو با تعارف من
:روی مبل نشست وقتی بھ طرف آشپزخانھ رفتم تا وسایل پذیرایی را آماده کنم. صدایش را شنیدم کھ گفت
فرناز خانم من عجلھ دارم پس خودتان را زیاد بھ زحمت نیاندازید فقط اگر لطف کنیدو چند دقیقھ از وقتتان را
در اختیارم قرار دھید از شما ممنون می شم. رنگ از چھرم پرید و با خودم گفتم : یعنی چھ کارم دارد؟ بھ
:ناچار از آشپز خانھ بیرون آمدم و لحظھ ای بعد روبھ روی او بر روی مبل نشتم و با لحنی عادی پرسیدم
چیزی شده آقا شایان؟ خیلی زود از رنگ بھ رنگ شدنش فھمیدم چھ می خواھد بگوید. بنابراین بھ ذھنم
رجوع کردم و ھرچھ در ذھن داشتم ھمھ را جمع کردم تا جواب قانع کننده ای بھ او بدھم.شایان بالاخره من
من کنان شروع بھ صحبت کردم گفت: فرناز خانم من مدت ھاست کھ حس می کنم بھ شما علاقھ مندم البتھ
مادر ھم در این مدت خیلی زود بھ احساسم نسبت بھ تو پی برد.و از م خواست کھ خودش بھ خواستگاریت
بیایداما من مخالفت کردم و خواستم در یک فرصت مناسب کھ خوشبختانھ امروز مھیا شدبا خودت حرف
بزنم و نظرت را راجع بھ ازدواج با خودم بدانم بعد اگر مشکلی نبود خانوده ام پاپیش بزارند از آنجا کھ
شایان اولین خواستگارم نبود و با بقیھ برایم فرق چندانی نمی کرد بدون ھیچ شرم و خجالتی خیل عادی بھ او
گفتم: اقا شایان من تو را مثل فواد دوست دارم یعنی ھمان حسی کھ نسبت بھ او دارم نسبت بھ تو ھم دارم،تو
درست مثل فواد برایم عزیزی و متاسفانھ من نمی توانم با دید دیگری بھ تونگاه کنم. امید وارم کھ درک کنی
رنگ از روی شایان پرید و با لکنت گفت: ولی فر....ناز...من تو را دوست دارم و نمی توانم فراموشت کنم
در حالی کھ از دستش بھ شدت حرص می خوردم سعی کردم با خون سدی او را قانع کنم بنابراین بار دیگر
بھ او گفتم: شاین باور کن تو مثل برادرم می مانی من ھم دوست دارم خواھر خوبی برای تو باشم.. شایان
عصبی شدو با لحن تندی گفت: فرناز کدوم قانون پسر عمھ را برادر می داند کھ تو اینقدر برادرم خوھرم می
کنی؟ من فقط پسر عمھ تو ھستم و درضمن خواھان ازدواج با توام لحن کلام من ھم مثل او شد و بالحنی
خیلی صریح گفتم: ولی من بھ تو حرفم را کھ قطع کردم شایان ناگھان از جایش بلند شد و با خشم گفت: تو
چی ....چرا حرف نمی زنی؟ بعد لحظھ ای مکث کردو سپس ادامھ داد:بھتر نبود بھ جای اینھمھ اداو اصول
درآوردن از ھمون اول رک بھم می گفتی کھ بھت علاقھ ندارم؟ ناراحت شدم و گفتم:شایان خواھش می کنم
زود قضاوت نکن من تو را دوست دارم اما شایان حرفم را قطع کردم با لحن گرفتھ و غمگینی گفت: من
اشتباه کردم کھ بھ تو درخواست ازدواج دادم. باید می دانستم کھ تو دختر خود خواھی ھستی و درست مثل
کوھی از یخ سردو بی احساسی د رحالی کھ آه بلندی می کشید ادامھ داد: با این حال برات آرزوی موفقیت
می کنم و خوشبختیت را از خدا می خواھم و بعد بدون اینکھ مھلتی برای حرف زدن بھ من بدھد تا او را
Page 3
EBOOK.FAY.IR
.قانع کنم خداحافظی سردی کردو رفت. اعصابم پاک بھم ریختھ بود. و ازدست شایان حسابی کفری شده بودم
مثلا فردی تحصیل کرده بود آن وقت این را نمی دانست کھ لازمھ ازدواج عشق دو طرفھ است. با عصبانیت
کتابم را بستم و آن را روی زمین پرت کردم دیگرح وصلھ درس خواندن ھم نداشتم در ھمان لحظھ فواد کلید
را در قفل چرخاندو وارد حیاط شد سعی کردم تا او بھ قضیھ پی نبرد. یقینا اگر او می فھمید حسابی سرزنشم
می کرد. اما متاسفانھ فواد زیرک تر از آن بود کھ فکرش را می کردم چون بھ محض ورودش بھ سالن از
چھره او فھمید کھ اتفاقی برایم افتاده کیف دستی اش را روی میز گذاشت و با تعجب نگاھی بھ چھره ام
انداخت و گفت: چی شده چرا اینقدر بر افروختھ ای؟ با لکنت گفتم: چیز مھمی نیست بعد بھ خاطر اینکھ بحث
را عوض کنم بھ او گفتم: فواد چرا امروز زود اومدی؟ فواد بی توجھ بھ سوالم جلو آمدو با کنجکاوی بیشتری
پرسید : بوی عطر آشنا بھ مشامم می آید، آیا قبل از من کسی بھ اینجا امده بود؟ از کنجکاوی او کلافھ شدم و
:بھ ناچار گفتم:شایان آمده بودم حالا حتما دیگر باید منتظر سوال ھای بعدی او می بودم چون بلافاصلھ پرسید
شایان اینجا چھ کارداشت؟ سرم را بھ زیر انداختم و ھیچی نگفتم. فواد از سکوتم ھمھ چیز را خواند و
پورخندی زدو گفت: بیچاره شایان ببین بھ کی دل داده؟ و دوباره ادامھ داد: من مدتھاست از رفتار شایان
فھمیدم کھ تو را می خواھد البتھ او در این مورد با من حرفی نزده بود. من ھم صلاح ندیدم حرفی بھ روش
بیارم حالا بگو ببینم نظرن درمورد اون چیھ؟ شانھ ھایم را با بیخیالی بالا انداختم و گفتم: من فعلا قصد
ازدواج ندارم نھ با شایان نھ باھیچ کس دیگری فواد با تعجب بھ من نگاه کردو گفت: یعنی تو بھ اون جواب
:رد دادی؟ با بی تفاوتی گفتم: اشکالی داره؟ رنگ چھره فواد یکباره تغییر کرد و با لحن جدی بھ من گفت
معلومھ کھ خیلی اشکال داره. یعنی تو از شایان بھتر می خوای؟او کھ از ھر نظر فرد آلیھ،پس چرا باید
اینقدر سریع و خودخواھانھ تصمیم بگیری؟ بھتر نبود بیشتر فکر می کردیو بعد بھ اون جواب می دادی؟ با
قاطعیت بھ او گفتم: مطمئن باش ھرچقدر ھم فکر می کردم باز ھم نظرم نسبت بھ اون تغییری نمی کرد فواد
کھ از قاطعیت تصمیم من ناراحت شده بود، در حالی کھ تن صدایش را بالا می برد گفت: تو خوادخواه ترین
دختری ھستی کھ تا بھ حال بھ عمرم دیدم . مطمئن باش روزی چوب تموم این خود خواھی ھایت را خواھی
خورد از اینکھ یک طرفھ بھ قاضی رفتھ بود عصبانی شدم و بھ او گفتم : بھ نظر تو این خود خواھیھ کھ من
بھ اون علاقھ ندارم، من نمی تونم بی ودی اون رو معطل خودم بکنم و ادای آدمای عاشق را دربیارم، حرف
یک عکر زندگیھ،پس من ه باید نسبت بھ او عشقی داشتھ باشم یا نھ؟ فواد نگاھی بھ من کردو بدون اینکھ
بخواھد بحث را ادامھ دھد بھ طرف اتاقش رفت، شاید ھم فھمیده بود کھ حق با من است. کتابم را از روی
مبل برداشتم و بھ اتاقم رفتم .تا چند روز بعد از این قضیھ فواد با م سرسنگین بود اما با گذشت زمان او ھم
ھمھ چیز را فراموش کرد. خدا را شکر بدون اینکھ پدرو مادر با خبر شوند ھمھ چیز بھ خوبی و خوشی بھ
پایان رسید . آخرین روز امتحانات در محوطھ دانشگاه قدم زنان منتظر ندا بودم تا او از جلسھ امتحان بیرون
آید،متوجھ یکی از دانشجو ھا شدم کھ بھ طرفم می آمد . او در رشتھ دیگری درس می خواند،گاھی اوقات او
را از دورو نزدیک می دیدم.پسری خوش قیافھ بود و در عین حال کاملا جدی بھ نظر می رسید. با نزدیک
شدن او خودم را جمع و جور کردم و در مقابل او جواب سلامش را دادم ،بعد از کمی دست دست کردن و
رنگ بھ رنگ شدن چھره اش گفت: معذرت می خوام خانم فاختھ،راستش من نمی تونم موضوعی رو کھ می
خوام باھاتون در میون بزارم بھ راحتی بھ زبان بیارم.بعد درمقابل نگاه متعجب من نامھ ای را از لابھ لای
جزوه ھایش بیرون آوردو گفت:لطفا جسارت منو ببخشید . اما فکر کنم ھرچھ دردل داشتم د راین نامھ نوشتھ
باشم. فقط خواھش می کنم دراول روی این موضوع خوب فکر کنید و بعد بھم جواب بدید.شصتم خیلی سریع
خبر دار شد کھ بایداو راھم بھ لیست خوستگارانم اضافھ کنم. بنابر این بدون اینکھ نامھ را ازدستش بگیرم و
بھ قول خودش بخواھم بھ حرف ھایش بیاندیشم با صراحت بھ او گفتم: آقای محترم من نمی تونم نامھ شما را
بگیرم ھرچند کھ میدانم درباره چھ موضوعی است. . اما من فعلا ھیچ تصمیمی برای آینده ام ندارم و اصلا
بھ ازدواج فکر نمی کنم. حدی مغررانھ و خشک با او برخرود کردم کھ مطمئنا او از دادن پیشنھاد خود
کاملا پشیمان شده بود. این را از رفتار و قیافھ عصبانیش فھمیدم چون در کمتر از چند ثانیھ نامھ را درمقابل
چشمانم پاره کرد. و تکھ ھای آن را بھ طرفم پرت کردو با ناراحتی گفت:برای خودم متاسفم کھ این پیشنھاد
را بھ شما دادم. ولی از طرفی دیگر ھم فھمیدم شما دختری مغرور و خودخواھی بیش نیستید.

بچه ها این قسمت اول بود اگه خوشتون اومد از همین الان بگید تا مث کاش یک زن نبودم دیر نشه
ویرایش شد.
پاسخ
 سپاس شده توسط بنیامین2
آگهی
#2
ممنونم
جان غمگین ، تن سوزان ، دل شیدا دارم
    آنچه شایسته عشق است ، مهیا دارم
    سوز دل ، خون جگر ، آتش غم ، درد فراق
    چه بلاها که ز عشقت من تنها دارم
پاسخ
#3
"قشنگ بود بقیشم بزار لطفا"
بمیردروزگارباخاطراتش
پاسخ
#4
اینم از قسمت دوم که الان میذارمHeart

 ایندفعه یکم بیشتر براتون گذاشتم این قسمتم که خوندنتون تموم شد بگید بقیشو بذارم
سپاس فراموش نشه نظرهم فراموش نشه اینم قسمت دومHeart

HeartHeartHeartBlushBlushBlush

نیستید. و مطمئنا نمی
Page 4
EBOOK.FAY.IR
توانی ھمسفری مناسب برای من باشی. او ھمھ این حرف ھارا خیلی سریع و رک گفت و بعد بدون گفتن
حرف دیگری از مقابل چشمانم دور شد. اصلا انتظار اینکھ با من چنین برخوردی کند را نداشتم. بھ قدری
عصبی شدم کھ دیگر توان ایستادن در آنحا را نداشتم. نمی دانم از خودم ناراحت بودم یا از رفتار بی ادبانھ
او. بھ ھرحال آنقدر ناراحت شده بودم کھ دیگر منتظر ندا نماندم و با گام ھایی بلند کھ می توان گفت شبیھ
دویدن بود از تاکسی خارج شدم. و با اولین تاکسی خودم را بھ خانھ رساندم. مامان با دیدنم بھ طرفم آمدو
گفت: فرنازجان مشکلی برایت پیش آمده؟ امتحانت را خراب کردی؟ اگر پاسخی بھ مامان نمی دادم تا دقایقی
دیگر ھمان طور پشت سر ھم سوال پیچم میکرد...پس درحالی کھ سعی می کردم خونسردی خودم را حفظ
کنم لبخندی بھ او زدم و گفتم: مامان جون مگران نباش با یکی از پسرای دانشکده حرفم شده ،آن ھم نھ بھ
گونھ ای کھ تو فکرش را میکنی، تنھا کلامش کھ کمی گستاخانھ بودمرا ناراحت کرد مامان در حالی کھ
.نگرانی در چھره اش پیدا بود گفت: فرناز جان تو دختری نبودی کھ بخواھی باھر پسری دھن بھ دھن بشی
فھمیدم با شنیدن حرف ھایم قانع نشده پس بھ ناچار مختصری از جریان را برایش تعریف کردم . مامان لبش
را بھ دندان گرفت و گفت: دخترم مقصر تو بودی. اصلا کار درستی نکردی باید حداقل نامھ را ازدست او
میگرفتی و می خواندی بعد اگر جوابت منفی بود ، دریک فرصت مناسب دیگر بھ او جواب رد می دادی اما
با این کاری کھ تو کردی حتما بھ غرورش برخورده و از تو ذھنیت بدی پیدا کرده. باعجلھ گفتم: مامان من
کھ نمی تونم بھ زور کسی رو دوست داشتھ باشم. ھمان بھتر کھ چنین برخوردی با اون کردم وگرنھ پررو
میشدو دیگھ پررو میشد . اصلا من از بیان این جوراحساسات و خواستگای ھا متنفرم.مامان حرفم را قطھ
کردو گفت:واقعا کھ تو دختر سخت گیرو سنگدلی ھستی. خدا بھ داد کسی برسد کھ می خواد با تو ازدواج
کنھ. درحالی کھ بھ سمت اتاقم می رفتم با صدای بلند در جوابش گفتم: حالا کجاشو دیدید؟...کسی کھ می خواد
با من ازدواج کنھ باید از ھفت خوان رستم بگذره ،باید والھ و شیدای من باشھ،آنھم در صورتی کھ من عاشق
او شوم وگرنھ من بھ این عاشقان رنگارنگی کھ می گویند موقعیت خوبی دارند و پسر خوبی ھستند قانع نیستم
مامان با خنده گفت: پس بشین و صبر کن تا آنمجنون از گرد راه برسھ و قصھ دلدادگی ات شروع شود آن
روز برای اولین بار ازخودم پرسیدم،چرا من کھ با این کھ خواستگاران آنچنانی دارم اما مھر ھیچ کدارم در
دلم نمی شیند.نکند واقعا من دلی در سینھ ندارم کھ بخواھد برای کسی بتپد؟ خودم ھم درتعجبم کھ چرا با
اینکھ بیست سالمھ اما ھرگز قلبم در سینھ برای کسی بھ لرزه در نیامده. از این ھمھ خواستگاری کردن ھا و
جواب رد کردن ھا خودم ھم خستھ شده بودم،یک لحظھ چشمانم را بستم و دردل دعا کردم خدا کسی را در
سر راھم قراردھد کھ من ھم عشقی نسبت بھ او درسینھ داشتھ باشم. حداقل فایده اش این بود کھ دیگر تکلیفم
برای خودم مشخص می شد. در ثانی از شر خواستگاران سمج ھم راحت میشدم. وقتی چشمانم را باز کردم
از اینکھ چنین آرزویی کرده بودم احساس شرم کردم ،ولی بعد لبخند ملیحی زدم و گفتم: - ھرچھ خدا بخواھد
ھمان خواھد شد ******** دقیقا دو ھفتھ از ترم جدید می گذشت کھ کلاس ھا رفتھ رفتھ شکل رسمی بھ خود
گرفتھ.در این روز ھا بزرگترین اتفاق زندگیم کھ ھر گز آن را پیش بینی نمی کردم برایم رخ داد. مثل اینکھ
دعایم خیلی زود بھ گوش خدا رسیده بود کھ آن را مستجاب کرد. جریان از این قرار بود: در یکی از روز
ھای سرد دی ماه در کلاس در حال کنفرانس دادن بودم کھ با چند ضربھ آرام بھ در کلاس نوضیحاتم را قطع
کردم و بھ ھمراه استاد و بقیھ بچھ ھا نگاھم بھ آخر کلاس برگشت. ،لحظاتی طول نکشید کھ درب کلاس باز
شد وناگھان قلبم ھری پایین ریخت پسری بسیاز زیبا،چھار شانھ و بلند قد و با چشمانی بی نھایت زیبا
وخماردر چھار چوب در ظاھر شد،او بالحنی گیرا و مودبانھ رو بھ استاد و سپس بچھ ھا سلام کرد و بعد
گفت:-بنده "باربد آشتیانی ھستم "و انتقالی ام را از دانشکده پزشکی اصفھان گرفتم. و بعد ھمراه لبخند ملیح و
معرفی نامھ ای کھ دردست داشت وارد کلاس شدو آن را بھ استاد نشان داد و گفت: -بھم گفتن کھ بھ این
کلاس بیام. استاد آنچنان محو،لحن گیرایش شده بود کھ برای لحظاتی سکوت کردو سپس درحالی کھ عینکش
را جابھ جا می کرد گفت: -بفرمایید آقای آشتیانی خیلی خوش آمدید. با ورودش بھ کلاس اگار روی قلب من پا
گذاشت،ناگھان قلبم تیر کشید ولی بھ زحمت خودم راکنترل کردم. بوی اتکلنش در کمتر از چند ثانیھ تمام
کلاس را پر کرد،پالتوی چرمی کھ بر تن داشتنشاتنگر آن بود کھ از خانواده ھای بسیار پولدار است.ادامھ
کنفرانس برایم سخت شده بود. اماچاره ای جزتسط داشتن برخودم نداشتم. بھ زحمت نفس عمیقی کشیدم. و بھ
Page 5
EBOOK.FAY.IR
اشاره استاد بقیھ کنفرانسم را ارائھ دادم. دقایقی بعد با اشاره استاد بھ طرف صندلی ام می رفتم کھ ناگھان
:چشم آشفتھ من بھ بھ چھره او خیره شد.ولی قبل از اینکھ بفھمد نگاه خودم را جمع و جور کردم و دردل گفتم
چھ قیافھ زیبا و دوست داشتنی دارد. گویی خداوند تمام زیبایی ھای دنیا را دراو پدید آورده بود. بعد در دل
زیبایی ھایش را تحسین کردم و و با بی قراری در جای خود نشستم. .ھرچھ سعی می کردم حواسم را بھ
استاد جلب کنم نمی شد،گویی کھ ھوش از سرم پریده بود.آخر ھم آنروز بدون اینکھ کلمھ ای از درس یاد
بگیرم از کلاس بیرون آمدم. روز بعد با دنیایی از ھیجان و استرس کھ بر وجودم چنگ می زد. بھ دانشگاه
رفتم و او را ازدور دیدم. با دیدنش قلبم دوباره در سینھ شروع بھ تپیدن کردو اصلا نفھمیدم کھ چگونھ بھ
سالن پا گذاشتم. با دیدن ندا کھ ھنگام وارد شدن بھ سالن با او برخورد کردم بھ ظاھر بھ او لبخندی زدم و بعد
با ھم بھ احوال پرسی پرداختیم. ندا دستم را گرفتم و بھ محوطھ کشاند و گفت بعتره کمی قدم بزنیم. چون
ھنوز خبری از استاد نیست. در حالی کھ ھردو در کنارھم در حال قدم زدن بودیم.،ندا یکباره پرسید: راستی
فرنازجون نظرت د رمورد باربد چیھ؟ از شنیدن سوالش یکھ خوردم و با لکنت گفتم:بار...بد... نظر خاصی
ندارم. آه از نھاد ندا بلند شدو گفت: - من بگو کھ دارم از کی می پرسم... آب دھانم را ه سختی فرو دادم و بھ
سختی گفتم:- نظر خودت درموردش چیھ؟ ندا خنده کوتاھی کردو سپس گفت:اوه...آخر کلاسھ و جدا از اینکھ
خوشگل و خوش تیپھ ، یھ نگاه بکن ببین چھ اتو مبیلی زیر پاشھ با اشاره ندابرگشتم وبھ اتومبیل مشکی رنگی
کھ در پایین محوطھ قرار داشت نگاه کردم،شیک و مدل بالا بود در دل با خودگفتم،گویی کھ او در این دنیا
خیچ چیزی کم ندارد. ندا با تکان دست من را بھ خود آوردو گفت: -فرنازجون فکرکنم استاد اومده! در حالی
کھ حرف ھایمان ناتمام مانده بودبھ طرف کلاس بھ راه افتادیم. وقتی وارد کلاس شدیم اورا دیدیم کھ خیلی
آرام و فارغ از ھمھ اطرافیانش داشت مطالبی را یادداشت می کرد.با دیدنش دوباره ھیجان زده شدم و با
پاھی لرزان از کنارش گذشتم و در انتھای کلاس در جای خالی خود نشستم. استاد وارد کلاس شدولی دوباره
ھوش و ھواسم پیش استاد نبود،بلکھ تمام فکرو ذکرم را بھ باربدسپرده بودمو از اینکھ او برعکس پسر ھای
ملاس ھیچ توجھی بھ من نداشت کمی دپرس بودم!درحالی کھ زمان با دیر ترین ثانیھ ھامی گذشت بدون
اینکھ از کلاس استفاده ای کرده باشم. با بی حالی خودم را برای رفتن بھ خانھ آماده کردم. در موقع بیرن
رفتن باربد رادیدم کھ با چند نفر از بچھ ھای کلاسگرم گفت و گوبود. و اصلا توجھی بھ اطرافش نداشت. با
خودم گفتم ظاھرا منو ندیده چون حتی کوچک ترین نگاھی ھم بھ طرفم نکرده و بی انکھ دست خودم باشد
خشمگین شدم. و دردل فریاد زدم،حالا اگھ یھ علاف بی سرو پا بود،مدام دورو برم می چرخید و منو رھا
نمی کرد. لعنت بھ این شانس من!ولی دوباره برای دلخوشی خودم گفتم:ظاھرا او نسبت بھ ھمھ دختر ھای
کلاس خشک و خیلی رسمی اس. نکند رفتار او کپی رفتار خودم باشد.یعنی ھمان طور کھ من نسبت بھ
پسرھای کلاس بی تفاوت ھستم. وای بر من کھ عاشق آدم مغرور تر ازخودم شدم،او اصلا مرا نمی دید. حالا
من با این دل بی قرار چھ کنم؟ آه پرحسرتی کشیدم و با فکر کردم حالا حس و حال شایان و تمام کسانی کھ
دلشان را بھ من سپرده بودند می فھمم و می دانم چھ می کشیدند،امان از عشق! امان... دردل ھزار بار خودم
را لعنت کردم آخر این چھ دعایی بودکھ بھ درگاه خدا کرده بودم!آنقدر افکار پریشان و درھمی بھ ذھنم ھجوم
آورده بود کھ نفھمیدم چگونھ خودم را بھ خانھ رساندم. بھ محض ورودم بھ خانھ بابا با دیدنم بھ طرفم آمدو
.پیشانی ام را بوسید و گفت: - دختر گل بابا چطوره؟لبخندی بھ رویش زدم وگفتم: -ممنون باباجون خوبم
درحالی کھ داشتم مانتو ام را در می آوردم بھ سوی مامان کھ در حال گردگیری دکوراسیون رفتم و سلام
کردم ،اوھم سلام و خستھ نباشید گرمی تحویلم داد با بی حوصلگی بھ طرف اتاقم رفتم ووسایلم رابر وری
صندلی گوشھ اتاق نھادم و روی تخت ولو شدم و بعد درفکرو خیال باربدغرق شدم. با صدای فواد کھ انگار
تازه از مطب برگشتھبود بھ خودم آمدم و از جاپریدم، سرو وضعم را مرتب کردم و بھ آنھا پیوستم. دقایقی
بعد در محفل گرمی ھمگی دور ھم شروع بھ خوردن غذا کردیم. طبق معمول ھمیشھ فواد برای بابا و مامان
شروع بھ مزه پراندن کردآن ھا ھم می خندیدند و لذت می بردند اما بر خلاف آن ھا لم کاملا ساکت و در
لاک خود فرو رفتھ بودم و با بی میلی بھ دھان می گذاشتم. فواد متوجھ حالم شدو با طعنھ گفت: - چیھ
:فرنازجون مگھ کشتی ھات غرق شدن ؟ یا نکنھ کھ با خودت ھم قھری؟ نگاه گذرایی ھم بھ انداختم و گفتم
فواد باز شروع کردی؟ نمی دانم چرا تو ھمیشھ نسبت بھ من اشتباه قضاوت می کنی؟ فواد با صدای بلندی
Page 6
EBOOK.FAY.IR
خدیدو گفت: - راست میگی فرناز ،امیدوارم کھ من اشتباه کرده باشم! بابا بھ حمایت از من رو بھ فواد کگردو
،گفت: -دختر خودمھ فقط خودم میدانم کھ چھ قلب مھربانی دارد. مامان ھم بلافاصلھ حرف بابا را تایید کرد
فواد ھردو دستش را بالا بردو گفت: تسلیم...تسلیم...فکر نمی کردم کھ مامان و بابا ھم در جبھھ تو قرار
بگیرنو از تو طرفداری کنند بعد فواد آنچنان چھره مظلومی بھ خود گرفت کھ ھر سھ بھ اوخندیدیدم. یک ماه
!بدن ھیچ اتفاق خاصی گذشت امام من در بلا تکلیفی عشق بابد می سوختم.او پسری فوق العاده زیرک بود
این روزھا وقتی از دور یا نزدیک او ار می نگرستم خیلی زیرکانھ مچم را می گرفت. و برای لحظھ ای در
چشمانم خیره می شدو بعد با بی خیالی رویش را ازمن بر می گردانند،احساس می کردم کھ او از راز دل من
با خبر است. از اینکھ اسیرش شده بودم از خودم بدم میومد. ھزار بار خودم لعنت و نفرین کردم و بھ باد
سرزنش گرفتم و عاقبت ھم پس از کلی فکر کردن نتیجھ گرفتم کھ دیگھ حتی بھ او نیم نگاھی نیاندزام. و بھ
ظاھر ھم کھ شده جلوی او خودم را بی تفاوت نشان دھم. تا شاید از این روش بی خیال او شوم. اخوشبختانھ
تا حدودی توانستم دربرابرش احساسا خودم را کنترل کنم و بودن اینکھ نگاھش کنم از کنارش بگذرم. گرچھ
دردل عذاب می کشیدم. اما چاره ای جز بی خیال شدن را نداشتم. مدتی ھم بھ این منوال روز ھای خود را
در دانشگاه سپری کردم تا اینکھ یک روز پس از پایان کلاس ھایم در حالی کھ بھ ھمراه ندا داشتم بیرن می
آمدم ناگھان حس عجیبی منو وادار کرد کھ بھ پشت سرم نگاه کنم. بدون آنکھ بدانم چرا؟وقتی برگشتم و پشت
سرم را نگاه کردم، باربد را در فاصلھ ای کمتر از چند گام با خود دیدم.و اختیار چشمانم را برای حظھ ای
از دست دادم. و بھ چشمان زیبای او زل زدم،او ھم با لبخندی جواب نگاھم را داد اما بھ یکباره مثل برق
گرفتھ ھا سرم رابرگرداندم و بعد بھ حدی پاھایم سست شد کھ اگر ندا در کنارم نبودحتما محکم بھ زمین می
!خوردم. طوری در حال خودم بودم کھ نفھمیدم چگونھ ازد ردانشگاه بیرون آمدم و چگونھ بھ خانھ رسیدم
بدون اینکھ لب بھ غذا بزنم بھ اتاق خودم رفتم و بھ بھانھ ھای مختلف مامان را متقائد کردم کھ اشتھایی بھ
خوردن غذا ندارم گرچھ ھمان طور ھم بود و اصلا اشتھا ی غذا خوردن را نداشتم. گویی چند پرس غذا
خورده بودم. با بی حالی خودم را روی تخت انداختم لحظھ ای نگاه و لبخند جادویی باربد از جلو دیدگانم
محو نمی شد. تمام بدنم سست شده بود. بھ موھایم چنگ زدم و تا می توانستم خودم را سرزنش کردم کھ چرا
نگاھش کردم.. خدامی داند کھ او چھ تصوری از من داشتھ کھ بھ من لبخند زده! اصلا چطور بھ خودش
جرات داده کھ چنین کاری کند نکند من در خیال او دختری سبکسر ھستم.آیا در این مدت کھ بھ دانشگاه ما
آمده نفھمیده کھ من چگونھ دختری ھستم؟ آیا او نمی دانست کھ کسی جرات نمی کند این گونھ حرکات را
نسبت بھ من داشتھ باشد؟ یقینا اگر کسی غیر از او اینچنین کاری با من کرده بود،حسابش را می رسیدم تا
بداند کھ با کی طرف است. اما افسوس کھ بدجوری خودم را در مقابل او باختھ بودم. ولی بعد بھخودم نھیب
زدم و و گفتم نباید گرفتار این احساسات پوچ و احمقانھ بشوم و بھ خودم ثابت می کنم کھ من ھمان فرناز
مغرور و سنگدل گذشتھ ھستم! از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم،خوشبختانھ ھنوز فواد برنگشتھ
بود تا مرا سوال پیچ کند. چون واقعا حوصلھ او را نداشتم، بھ طرف دستشویی رفتم و با گرفتن وضو بار
دیگر بھ اتاق پناه بردم و سجاده را پھن کردم و بھ رازو نیاز پرداختم. با اشک و نالھ از خدای خود خواستم
کھ مرا از این احساسات و بحران نجات بدھد. نمی دانم کھ چقدر گریھ کردم تا ایناحساس سبکی و آرامش بھم
دست داد. مثل پرکاھی سبک شده بودم، سجاده را جمع کردم و بھ تختم پناه بردم و بدون آنکھ بخواھم آن
لبخند جادویی ربھ یاد بیاورم و در خیال خود آن را زنده کنم چشمانم را بستم و خوشبختانھ خیلی زود خوابم
برد و بعد بھ کلی ھمھ چیز زا فراموش کردم.< ************** روز بعد کھ بھ دانشگاه رفتم متاسفانھ باربد
!اولین نفری بودکھ او رادیدم، دستانش را بھ جیب پالتو یش فرو کرده بود و با چھ حالت دلربایی ایستاده بود
ھرلحظھ کھ بھ او نزدیک تر می شدمحاتی عجیب بھ من دست میداد. منی کھ کلی قول و قرارباخود گذاشتھ
بودم کھ دیگر بھ او اھمیتی ندھم اما متاسفانھ او در جایی ایستاده بود کھ ادب حکم می کردبھ او سلا و صبح
بھ خبر بگویم. اما ناگھان با بھ یاد آوردن لبخنددیروزش اخم ھاین درھم رفت. و تصمیم گرفتم طوری از
کنارش رد شوم کھ تصور کند متوجھ اش نشده ام. با ھمین فکر بھ کلاس نزدیک شدم،او بادیدن مکن بھ
آرامی کنار رفت و سپس با لحن گیرا و مودبانھ گفت: صبح بخیر خانم فاختھ. احساسا کردم ھرآن ممکن است
غش کنم ضعف شدیدی وجودم را فرا گرفت،بھ زحمت آب دھانم را قورت دادمو بعد با نیم نگاھی جواب او
Page 7
EBOOK.FAY.IR
را دادم کھ او دوباره ھمان لبخند جادوییش را بھ من ھدیھ کرد. با ھول و ھراس از کنارش رد شدم و خود را
بھ صندلی رساندم ،خوشبختانھ ندا ھنوز نیامده بود و گرنھ حتما ععلت تغییر حالم را میفھمید و آن وقت بود
کھ بھ من بخندد و بگوید این تو نبودی کھ می گفتی "از این جور عشق و عاشقی ھا بیزارم!" زمانی بھ خودم
آمدم کھ استاد و بعد ندا وارد کلاس شدند ،وقتی در کنارم نشست ھردو بانگاه بھ ھم سلام کردیم. تمام مدت
تلاشم را برای فراموش کردن رفتار بارد بھ کار گرفتم و بعد حواسم را بھ کلاس دادم. آن روز بیشتر وقتم را
در آزمایشگاه گذراندمو چندین بار ناخواستھ رو بھ روی بابد قرار گرفتم. کھ البتھ با تلاش زیادی احساساتم
را کنترل کردم خود را نسبت بھ او بی توجھ نشان دادم. اگرچھ درونم طوفانی برپا بود کھ فقط خدا می
دانست و بس! ھرطور بود بھ ناچار ظاھر خودم را حفظ می کردم آن روز ھم بدون ھیچ اتفاق خاصی بھ
پایان رسید. ******* ھر روزکھ می گذشت باربد با لبخند ھایش مرا بیشتر شیفتھ خودش می کرد،مثل اینکھ
سھم من از این عشق تنھا لبخند ھا و نگاه ھایش بود امام من ھمچنان مقاومت می کردم. و بھ حفظ ظاھر می
پرداختم.بارھا ا خودم گفتم،اگر او مرابخواھد باید خوادش بھ صورت مستقیم با من صحبت کندو در غیر این
صورت من غرورم را جریحھ دار نخواھم کردو بھ طرف او نخواھم رفت. در این مدت آنچنان محبوب
دختران دانشکده شده بود کھ در ھر محفلی صحبت باربد بود! بھ قول ندا شده بود سوپراستار دانشکده ،گرچھ
از اتھ دل بھ این موضوع حسادت می کردم کھ مدام دختران پررنگی دورواو می پلکیدند. اما وقتی می دیدم
.باربد بھ ھیچ کدام از آنھا توجھی نشان نمی دھد جان می گرفتم و رنگ عشق او در قلبم پررنگ تر میشد
یکروز پس از پایان کلاس ھا می خواستم بھ خانھ بروم کھ یکی از بچھ ھا بھ طرفم آمدواز من خواست کھ
مسالھ ای را برایش حل کنمبھ ناچار برخواستم و بھ توضیح و حل مسالھ پرداختم،زمانی بھ خودم آمدم کھ
ھمھ بچھ ه اکلاس را ترک کرده بودند. در ھمان لحظھ ھم باران شدیدی شروع بھ بارین کرد،نگاھی بھ
ساعتم انداختم ساعت سھ ظھر بود. تازه یادم افتاد کھ چقدر گرسنھ ھستم. چترم را باز کردم و با گام ھایی بلند
از دانشگده خارج شدم. و منتظر تاکسی ماندم کھ اتو مبیلی جلو پایم ترمز زد،با دیدن باربد یکھ خوردم و قلبم
شروع بھ تپیدن کرد؛صدایش را بھ وضوح می شنیدم ،از اینکھ بارد بھ خاطر من توقف کرده بود،در پوست
خود نمی گنجیدم. اما بعدخیلی زود بھ خودم آمدم واحساساتم را سرکو کردم. باربد شیشھ اتو مبیلش را پایین
کشید گفت: خانم فاختھ لطفا سوار شوید،من شما را می رسانم آخھ خوب نیست کھ د راین ھوای بارانی در
کنار خیابان انتظار تاکسی را بکشی! بھ خوبی می دانستم کھ اگر سوار اتومبیل او شوم آنچنان از خود بی
خود می شوم کھ باعث رسواییم خواھد شد،بنابراین از او تشکرکردم و بھ زحمت گفتم بھ او گفتم: ممنون آقای
آشتیانی منتظر برادرم ھستم. باربد نگاھی بھ ساعتش انداخت و ناباورانھ گفت: -بعید می دانم کھ این وقت
روز منتظر برادرت باشی !بھتر بود می گفتی نمی خواھم سوار اتومبیل تو شوم. با خودم گفتم لعنت بھ تو کھ
اینقدر باھوش و زیرک ھستی ، بھ ناچار گفتم: -آقای آشتیانی برداشت شما کاملا اشتباھھ ! من فقط نمی خوام
مزاحم شما بشوم. انگار بھ باربد خیلی برخورده بودچون با صدای گرفتھ ای گفت: -پس مزاحمتان نمی
شوم،اما ..اما ای کاش بھ قول شاعر کاش مردم دانھ ھای دلشان پیدا بود. باربد این را گفت و بدون
خداحافظی از کناررم رد شد،خشکم زده بود و حتی نمی توانستم قدمی بھ جلو بردارم. انگار علم غیب
داشت،یعنی می دانست کھ من دیوانھ وار او را دوست دارم! من کھ ھمیشھ رفتارم را در برابر او کنترل می
کردم اما مثل اینکھ او بیش از تصور من باھوش و زیرک بود. با صدای بوق تاکسی بھ خود آمدم و مبھوت
خودم را بر روی صندلی انداختم. مدام حرف ھای باربد در گئشم زنگ می زد،او با این ذکاوتش مرا بیشتر
بھ سمت خود می کشید! گونھ ھایم در این ھوای سرد،در حال گرگر گرفتن بود،باخود می گفتم یعنی این منم
کھ اسیر دل خود شده ام؟منی کھ در فامیل ،دوست و آشنا بھ خواستگاران آنچنانی خود جواب رد داده بودم و
از این بابت مغرورانھ بھ خودم می بالیدم،حالا این گونھ بازیچھ احساسات خود شده بودم! آنقدر فکر ھای
.جور واجور بھ ذھنم خطور کرده بود کھ نمی دانم چطوری از تاکسی پیاده شدم. و خود را بھ خانھ رساندم
مامان تنھا بودو مشغول تصحیح کردن برگھ متحانی دانش آموزان کھ با دیدن من خودکارش را روی روی
برگھ ھا گذاشت و از جایش بلند شد،بھ او سلام دادم. مامان با تعجب پرسید: -چرا امروز دیر اومدی؟ در
حالی کھ بھ طرف اتاقم می رفتم گفتم:کلاسمان کمی طول کشید. مامان با گفتن حتما خیلی گرسنھ ھستی بھ
طرف آشپزخانھ رفت.بھ راستی ھم خیلی گرسنھ بودم ودلم ضعف می رفت اما اصلا حوصلھ خوردن غذا را
Page 8
EBOOK.FAY.IR
نداشتم
ویرایش شد.
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان