امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امتیازات: 3.9
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

معشوقه 16 ساله

#21
میشه اینقد جون مامان و بابامو قسم نخورید اگه این کارو بکنید یه داستان دیگه هم دارم اونم خیلی قشنگه اونوخت نه اینو می ذارم نه اونو ها حالا خودتون میدونین
________________________________________________________________________________​__________________
قسمت سیزدهم
با صدای زنگ تلفن از خواب پاشدم!
با چشای بسته رفتم سمت تلَفن!
من:بله؟
تیرداد:ترانه من نمیتونم واسه ناهار بیام!باید بری خرید!
جیغ کشیدم:یعنی چیییییییییییییییییییییییییییییییی؟
تیرداد:یواش تر!پرده گوشم پاره شد!دختره روانی!میگم نمیتونم بیام!باید بری یه سری خرید کنی!چون من شرکتم و خیلی هم کار دارم!
من:خب غذا از بیرون میگیرم!
تیرداد:د نفهمی دیگه!نمیفهمی!دکتر بابا گفته فعلا نباید غذای بیرون بخوره!
جیغ زدم:خب چی باید درست کنم؟
تیرداد:سوپ!
من:امر دیگه؟
تیرداد:نه دیگه!فقط مخلفات و نوشابه فراموش نشه!
من:تیرداد دستم بهت برسه زنده نمیزارمت!
تیرداد سریع قطع کرد!
ایششششششششش خاک بر سر!
رفتم سمت اتاق بابا که درش بسته بود!درو باز کردم!اوخیییییی!خوابیده بود!
یواش درو بستم رفتم واسه خودم نیمرو درست کنم!
چه نیمرویی شد!ایول...
بعد از اینکه حسابی به شکم گرامی رسیدگی کردم حاظر شدم تا برم خرید!
یه مانتو ساده شکلاتی پوشیدم با شال نسکافه ای!چه خوردنی شدم!خخخخخخخخخخخخ
شروع کردم لیست نوشتم!
هویج
سیب زمینی
پیاز
رب گوجه فرنگی
و....
گوشیمو برداشتم و سریع کفشامو پوشیدم و آروم درو بستم تا بابا بیدار نشه!
در حیاط خونمون رو باز کردم تا برم بیرون!
این اینجا چی کار میکنه؟
محمد بود!
محمد اومد جلو:سلام!
من:سلام!کاری داشتین؟
محمد:اومده بودم باهاتون حرف بزنم!
ایششششششششش....کنه....
من:ولی من الان دارم میرم بیرون!
محمد:میرسونمتون!
من:نه ممنون خودم میرم!
به راهم ادامه دادم!
محمد هم دنبالم دویید:خواهش میکنم ترانه خانوم!میرسونمتون!
من:گفتم که ممنون!میخوام یه کم قدم بزنم!
یه دفعه صدای ماشین پلیس اومد!!!
پلیسه شیشه رو کشید پایین:خانوم مزاحمتون شدن؟
اومد بگم نه ولی خب دلم میخواست اذیتش کنم!اگر هم میگفتم آره بیچاره گناه داشت!
محمد:آقا شما بفرمایید!
پلیسه:اجازه بدین خود خانوم بگن!
من:مشکلی نیست جناب!
پلیسه:چه نسبتی باهاتون دارن؟
چی بگم آخه؟
من:نامزدم هستن!
پلیسه:ایشالله خوشبخت بشین!حرکت کنید آقای مرادی!
خندیدم و رو به محمد گفتم:همکاراتون بودن!
محمد:بله میدونم!
درحالی که میخندیدم راه افتادم!
دیگه فاصلم با محمد زیاد شده بود!صدای محمد رو شنیدم که داد میزد:یعنی نمیزارین برسونمتون؟
گناه داشت بیچاره!اصلا شاید اینجوری ناز میکنم بره دیگه محل سگم بهم نزاره!اونوقت بی شوهر میمونم میترشم!
برگشتم سمتش!
خنده رو لباش نشست!
تاحالا ماشینشو ندیده بودم!
واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااووو!
یه لیفان نوک مدادی!عالی بود!
خب چون پلیسه معلومه که خیلی پولداره!
سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم و خیلی ضایع بازی درنیارم!
خیلی شیک و مجلسی رفتم سوار شدم!
نمیدونم چم شد یه هو!اما تا به خودم بیام دیدم صندلی جلو نشستم!
حالا همه فکر میکنن چه خبره!هیچ کس خبر نداره با اون سر و وضع با تاپ دکلته تو بغلش بودم و محمد هم منو میبوسید!
واللا...
محمد هم نشست:کجا میرین؟
من:بازار روز سر میدون!
محمد هم پاشو گذاشت رو گاز و حرکت کرد!
بعد از 5 دقیقه رسیدیم!
من:ممنون!زحمت کشیدین!خداحافظ!
محمد:وظیفه بود!میشه منم باهاتون بیام؟
من:کجا؟
محمد قهقهه زد:منظورم اینه که منم بیام کمکتون کنم!
چی بگم؟زشته اگه بگم بیاد!ولی خب آخه سنگینه!چی بگم بهش؟
محمد:پس میام!
تو دلم خندیدم!
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم چیزایی که لیست کرده بودم رو خریدیم!
بیچاره محمد!همه چی رو داده بودم دست اون!
حقشه!باید بدونه تعارف اومد نیمومد داره...
بهله...
محمد:هنوز تموم نشده ترانه خانوم؟
به صورتش نگاه کردم!به هم ریخته بود!موهاش اومده بود تو صورتش!جذابش کرده بود!
من:چرا اتفاقا!تموم شد!
محمد:پس میشه بریم!
خندیدم:بله!میشه بریم!
محمد خریدارو گذاشت صندوق عقب و اومد نشست!
همین طوری داشت فقط به من نگاه میکرد!داشتم آب میشدم!
من:نمیریم؟
محمد:یه خواهشی بکنم قبول میکنید؟
من:اول باید ببینم چیه بعد!
محمد:ناهار مهمون من!
ذوق مرگ شدم!
من:نمیشه!باید برای بابا ناهار درست کنم!
محمد:موردی نداره خب واسه شام بریم!
من:نمیدونم چی بگم!باید به تیرداد و بابا بگم ببینم اونا چی میگن!
محمد دستشو کرد تو موهاش:باشه!پس من منتظرتونم!شما شماره منو دارین؟
من:نه!
محمد:پس یادداشت کنید که بتونید بهم خبر بدید!
گوشیمو درآوردمو و شمارشو سیو کردم!
بالاخره تصمیم گرفت راه بیوفته!
وقتی رسیدیم دم خونه خواستم پیاده شم که گوشه مانتومو گرفت:منتظرم!
من:باشه!
از ماشین پیده شدم!
برام بوق زد!
ای خاک بر سر!زشته جلوی همسایه هاااااا...هوووووووووووف حالا پس فردا واسمون حرف درمیارن!
کلید انداختم و وارد خونه شدم!
لباسامو درآوردم و رفتم هویج و سیب زمینی و ... رو شستم!
بعد خوردشون کردم!
آخی!یاد مامان افتادم!سوپ هاش حرف نداشت!همیشه میومدم کنار دستش وایمیستادم بهش نگاه میکردم!اونم همیشه بهم کلی نکات آشپزی میگفت!
گریم گرفت!مواد رو ریختم تو آب جوش و عصاره مرغ رو هم انداختم توش!بعدش رفتم تو اتاقم و گریه کردم!
حدود 10 دقیقه فقط گریه کردم!آخرش دیگه خسته شدم و به سپیده و دیبا اس ام اس دادم که محمد واسه شام دعوتم کرده!
سپیده که احتمالا طبق معمول شارژ نداشت!
بعد از 2-3 دقیقه دیبا جواب داد:ای کارد بخوره تو اون شکمت!کوفت بخوری با اون بی افت!
جواب دادم:بی اف چیه بی حیا؟خواستگارمه ها!
دیبا:چه فرقی میکنه؟
من:خیلی هم فرق میکنه!فرقش اینه که مطمئنا منو برای ازدواج میخواد نه چیز دیگه ای....
دیبا:باشه بابا!تو خوب!
من:معلومه که من خوب!
***
ترانه جان!دخترم!پاشو بابا!
چشامو باز کردم!بابا بود!
من:سلام بابایی!من کی خوابم برد؟
بابا:نمیدونم دخترم!
قهقهه زد:فقط اگه من نرسیده بودم سوپه سوخته بود!
من:هییییییییییییییییییییییییییییی!ببخشید تو رو خدا!باورتون میشه اصلا نمیدونم کی خوابم برد!
بابا:آره بابا جان!باورم میشه!این چند روزه خسته شدی!
از روی تخت بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه!
میز رو چیدم وقابلمه سوپ رو گذاشتم رو میز!
بابا هم نشست رو صندلی!
مشغول خوردن شدیم!
یاد پیشنهاد محمد افتادم!
من:بابایی!
بابا:جانم؟
من:امروز آقا محمد رو دیدم!
بابا:خب؟
یه کم من من کردم!
من:پیشنهاد داد امشب شام با هم بریم بیرون!
بابا قاشقش رو گذاشت تو بشقاب:خب؟
من:منم گفتم تا شما اجازه ندی نمیرم!
بابا خندید:کدوم رستوران؟
من:نمیدونم!فقط گفت مهمون من!
بابا یه کم ابروهاش رو تو هم کشید:مشکلی نداره!بالاخره اینجور قرارها لازمه برای اینکه بیشتر باهم آشنا بشین!ولی باید قول بدی شب زود برگردی خونه!
من:حتما بابا جونم!
***

‍به محمد اس ام اس زدم که میام!
قرار شد ساعت 8 بیاد دنبالم!
به ساعت نگاه کردم!ساعت 6 و ربع بود!
در کمدم و باز کردم و یه مانتو زمردی برداشتم!
کشو شال هام رو باز کردم که تیرداد اومد تو اتاق!
تیرداد:جایی میخوای بری؟
من:مگه بابا بهت نگفت؟دارم با محمد شام میرم بیرون!
تیرداد:باشه!مواظب خودت باش!شیطونی نکنی ها...
من:یعنی چی؟
تیرداد:میگم یعنی مواظب باش یه وقت بلا ملا سرت....
من:ااااااااااا تیرداد!حرف دهنتو میفهمی؟
تیرداد با خونسردی کامل گفت:آره!کاملا!
من:بسه دیگه!برو بیرون میخوام لباس بپوشم!
تیرداد:مگه ساعت چند میاد دنبالت؟
من:8
تیرداد:اوووووووووووو هنوز که خیلی وقت داری!
نگاهی به ساعت انداختم!راست میگفت!
من:باشه خب!حالا میشه بری بیرون!میخوام تنها باشم...
تیرداد:برو بابا توئم!سگ شدی باز!
من:بی ادب بی تربیت!
تیرداد رفت و درو کوبید!
عصبی شده بود!شاید دلش نمیخواست من برم ولی چون بابا اجازه داده بود چیزی نمیتونست بگه بهم!
نشستم جلوی آینه تا یه کم آرایش کنم!
نمیدونم چرا ولی ته دلم میخواستم امشب برای محمد دلبری کنم!
اول کرم پودر به صورتم زدم!بعد رژگونه زدم!بعدش سایه سبز زدم و خط چشم مشکی هم بالا و پایین چشمم کشیدم!
رژلب صورتی هم زدم!به نظرم واقعا عالی بود!
به ساعت نگاه کردم!اوووووووووووووو!چه قدر آرایشم طول کشیده بود!ساعت 7 و ربع بود!
شلوار لوله تفنگی جین مشکیم رو پوشیدم!مانتوم هم تنم کردم!یه شال مشکی هم سرم کردم!درسته تیره بود!اما اینطوری پوست سفید و چشم و ابرو مشکیم بیشتر جلوه میکرد!
ای بابا!هنوز نیم ساعت مونده بود!
نشستم رو تختم!حالا چی کار کنم؟
آها یه کم آهنگ گوش میدم!
هدفون رو گذاشتم تو گوشم!
زندگی روشو برگردونده
از منی که گیج و سر گردونم
منی که آرزوم بوده دنیا رو
حتی یه لحظه به عقب برگردونـــم
انقد خواستمو نتونسنتم
که خسته شدمو خواستنیام کم شد
خودمو کشتم از دنیا...

(خستم/محسن یگانه)
یه دفعه صدای اس ام اس اومد!
آهنگ رو قطع کردم!
سپیده بود!
نوشته بود:بلایی سرت نیاره!
اه!یعنی چه آخه؟یه شب میخوام با جنس مذکر شام برم بیرون!ایششششششششش!شورشو درآوردنااااااااااااااااا...
جوابشو ندادم!حوصله شوخی هم نداشتم!
***
ترانه!ترانه!ترانه پاشو!
من:هوووووووم!چی میگی؟
تیرداد:پاشو محمد دم در منتظرته!
از جا پریدم:چی؟
تیرداد:چته یواش تر!میگم منتظرته!
هووووووف من کی خوابم برد!این چند روزه همش خوابم میبره!اه!
سریع از روی تختم بلند شدم و شالمو رو سرم مرتب کردم!گوشیمو گذاشتم توی کیف مشکیم و سریع از اتاق اومدم بیرون!
سریع با تیرداد و بابا خداحافظی کردم کفش پاشنه بلند مشکی رو پام کردم!یه نگاه به پاشنش کردم!اوووووووووف!خیلی بلند بود!حدودا 10 سانت بود!
مهم نیست!امشب میخوام دل محمد رو ببرم!
در حیاط رو باز کردم!
محمد رو دیدم!اونم تیپ زده بود!البته چون پشت فرمون بود لباسشو درست نتونستم تشخیص بدم!
فقط فهمیدم ریشاشو مرتب کرده و موهاش هم کاملا مرتبه!
آخه صبح یه کم به هم ریخته بود!
سوار ماشین شدم!
محمد:سلام!
من:سلام!
محمد:خوبی؟
خندم گرفت!ما دو تا هم واقعا خود درگیری داریماااااااا!یه بار به هم میگیم تو!یه بار میگیم شما!اصلا یه وضعی...
خندیدم:من خوبم!شما خوبی؟
خیره شد بهم!گر گرفتم!فکر کنم دیگه زیادی آرایش کرده بودم!جدی جدی اگه یه بلایی سرم آورد چی؟
دستی تو موهاش کشید:بله!خدا رو شکر منم خوبم!
پاشو گذاشت رو گاز و حرکت کرد!
محمد:من هنوز منتظر جواب شمام!
من:خب؟
محمد:خب که خب!منظورم اینه که یعنی جوابتون چی شد؟
من:بازم باید فکر کنم!
دیگه هیچ حرفی نزدیم تا موقعی که رسیدیم!
تا حالا این رستورانه نیومده بودم!بیرونش که به نظرم خیلی شیک بود!
با هم داخل شدیم!
محمد:خب!کجا بشینیم؟
من:نمیدونم!نظری ندارم!
محمد:اونجا خوبه؟
گوشه رستوران رو بهم نشون داد!
من:خوبه!
رفتیم اونجا نشستیم!به نظرم واقعا رستوران شیکی بود!لوستر هاش خیلی شیک بودن!بعضی جاهاش هم آینه کاری شده بود!واقعا عالی بود!
محمد:جای دنجیه!
با سر تایید کردم!
یه گارسون اومد سمتمون و بهمون منو غذا ها رو داد!
محمد:شما چی میخوری ترانه خانوم؟
من:میشه منو رو ببینم؟
محمد:حتما!
منو رو داد دستم!مثل همیشه گفتم جوجه کباب!
محمد:منم جوجه میخورم!
گارسون:مخلفات چی؟
یه کم فکر کردم!
من:دوغ!
محمد:منم دوغ میخورم!
هر چی من میگفتم اونم همینو میگفت!ایشششششش زن ذلیل!
محمد دستشو تو موهاش کرد:ببینین ترانه خانوم!من اصلا حتی نمیدونم نظرتون راجع به من چیه!
من:آقا محمد!شما پسر خوبی هستین!اما...
محمد:اما چی؟؟؟؟؟؟
دلم میخواست یه کم اذیتش کنم!
من:شما خیلی از من بزرگترید و...
محمد:و چی؟؟؟؟؟؟؟
من:و اینکه من بیشتر باید فکر کنم!
محمد:ترانه خانوم!من واقعا به شما علاقه دارم!سن هم فقط یه عدده!خواهش میکنم...
چهره متفکری گرفتم:چه قدر به شغلتون اهمیت میدین؟
محمد ابروهاش رو تو هم کشید:چه طور؟
من:خب میخوام بدونم!
محمد:خیلی!
من:اونوقت اگه با هم ازدواج کردیم به شغلتون بیشتر از من اهمیت میدین؟
محمد:نه!
من:از کجا مطمئن بشم؟کار شما فقط اینه که ماموریت انجام بدی؟منظورم اینه که اگه تو این ماموریت ها خدایی نکرده بلایی سرتون اومد،تکلیف من چیه؟
محمد سرشو آورد جلو:به من علاقه داری؟
من:یعنی چی آقا محمد؟شما اول جواب سوال های منو بده!
محمد:اگه به من علاقه داشته باشی این چیزا برات مهم نیست!
من:مگه میشه؟علاقه هم داشته باشم دلم میخواد مطمئن باشم که شوهرم همیشه باهام میمونه!
دوباره دستشو تو موهاش کشید:خب!اگر هر ماموریتی رو با اجازه شما قبول کنم چی؟
من:نمیدونم....
محمد:ترانه خانوم!خواهش میکنم...
من:خب اگه تو این ماموریت ها بلایی سرتون اومد چی؟
محمد:خب ماموریت خطرناک نمیرم!ترانه خانوم!من پلیسم!سال ها آموزش دیدم!آموزش های رزمی و دفاع شخصی و... شما نگران چی هستی؟
بدبختانه راست میگفت!دیگه چه جوری اذیتش کنم؟بیچاره گناه داره!کم مونده به پام بیوفته!
بهترین کار این بود که سکوت کنم!
محمد:خب؟
من:خب که خب!
محمد:نظرتون؟
خندیدم!
محمد:قبوله؟
من:همچین حرفی نزدم!
گوشه لبشو گاز گرفت!
من:سوالی چند وقته تو ذهنمه!اما هربار یادم میره بپرسم!
محمد:بفرمایید!
من:پدر و مادرتون کجان؟
محمد قهقهه زد:پاریس!
من:پاریس؟
محمد:بله پاریس!
من:اونوقت شما ایران تنها زندگی میکنید؟
محمد:بله!
من:خواهر و برادر چی؟
محمد:یه برادر دارم که اونم تو پاریسه!32 سالشه!
من:اوهوم!براتون تنها زندگی کردن سخت نیست؟
محمد:اوایل خیلی سخت بود!ولی حالا دیگه عادت کردم!
من:چند وقته رفتن؟
محمد:5 ساله!
من:پس چرا شما موندی ایران؟
محمد:چون پلیسم و ایران رو دوست داشتم!
بعدشم خندید!
من:جالبه!
محمد:چی؟
من:اون دروغ هایی که برام تو بیمارستان تعریف کردین زمین تا آسمون با واقعیت فرق داره!
محمد:ترانه خانوم من که همه چی رو براتون توضیح دادم!
من:متوجهم!فقط برام جالب بود!همین!
سفارشامون رو آوردن!
غذا به بهترین نحو تزیین شده بود!
مشغول شدیم!
محمد:غذاش خوبه؟
من:آره!خوبه!
محمد:رییس این رستوران دوستمه!
من:خوبه!اونوقت برای شما ارزونتر حساب میکنه؟
خندید:به هیچ وجه!حتی یه قرون!
نصف سیخ خورده بودم که احساس کردم سیرم!
محمد:چرا نمیخورین؟
من:سیر شدم!
محمد:پس بزارین ظرف بگیرم که ببرین خونه!
من:نه نمیخواد آقا محمد!
محمد:این چه حرفیه؟تیرداد دلش میشکنه هاااااااا...
دوتامون از خنده ریسه رفتیم!
خلاصه به اصرار محمد غذا رو تو ظرف ریختم!
سوار ماشین شدیم!
محمد:نظرتون درمورد بستنی چیه؟
من:وااااااااای نه تو رو خدا!دارم میترکم!
محمد:پس آبمیوه میخوریم!
اومدم دهنمو باز کنم که مخالفت کنم که محمد گفت:هیسسسسسسسس!همین که من گفتم!
انقدر با لحن با مزه ای این حرفو زد که از خنده غش کردم!
جلوی یه آبمیوه فروشی نگه داشت!
محمد:شما چی میخوری؟
یه کم فکر کردم!
من:شاتوت!
از ماشین پیاده شد!
حدود 5 دقیقه طول کشید!
منم تو این مدت ماشینش رو تو ذهنم اسکن کردم!به نظرم فوق العاده بود!
محمد با یه آب شاتوت با یه آب هویج برگشت!
نشست تو ماشین:بفرمایین!
من:خیلی ممنون!
لیوان رو ازش گرفتم!
بعد از انکه خوردیم محمد لیوان رو ازم گرفت و رفت انداخت تو سطل آشغال!چه بچه منظمیه!
وقتی برگشت سریع پاشو گذاشت رو گاز!
اما خونه نمیرفت!
من:کجا میریم؟
محمد:پارک!
من:نه!من دیرم شده!
محمد:نترسین!خب زنگ بزنین اطلاع بدین دیر تر میاین!
گوشیمو از کیفم درآوردم و زنگ زدم خونه!
من:الو!
بابا:الو!سلام دخترم!کجایی بابا؟
من:میشه دیر تر بیام بابایی؟
بابا:چرا بابا جان؟
من:آقا محمد میگه!
بابا:گوشی رو بده به محمد دخترم!
گوشی دادم به محمد:با شما کار داره!
محمد گوشی رو ازم گرفت:الو!سلام آقای حمیدی!
چشم چشم!حتما!نگران نباشید!بله!خدافظ!
من:چی شد؟
محمد گوشی رو گرفت سمتم:هیچی!گفتن مشکلی نداره!
گوشی رو ازش گرفتم و گذاشتم تو کیفم!
رسیدیم به یه پارک که تاب و سرسره و ... داشت!خخخخخخخخخخ!مثل بچه ها با دیدن تاب و سرسره ذوق مرررررررررررررررگ شدم!
اما خیلی شیک و مجلسی از ماشین پیاده شدم!
محمد:نظرتون درمورد تاب چیه؟
خندیدم:عالیه!
سریع رفتم رو تاب نشستم!
وااااااااااااااااااااااااااااااااای که چه حالی میداد!
محمد هم روی تاب بغلم نشست!
محمد:هوا چه قدر خوبه!
من:اوهوم!
محمد:ترانه خانوم!میخوام حرفمو خیلی واضح بزنم!من نمیتونم صبر کنم!
من:چرا؟
محمد خنده ی شیطونی کرد:چون من میخوامت!
خجالت کشیدم!
من:خب؟
محمد:من امشب از شما جواب میخوام!
من:وااااااااااااااااااااااااااا...
محمد:واللا...
لوس!
من:چی بگم؟
محمد:حداقل بگین نظرتون درمورد من چیه!فقط همین!
من:گفتم که!خیلی پسر خوبی هستین!اما اختلاف سنیمون مسئله کمی نیست آقا محمد!
محمد:یعنی شما منو نمیخوای!
خندم گرفت!سعی کردم به بدبختی خندمو جمع کنم...
محمد:چرا میخندین؟
هیچی نگفتم!
محمد هیجان زده گفت:پس قبوله؟
خندم گرفته بود!چه قدر بچه شاده!
محمد از روی تاب بلند شد:پس قـــــــــبـــــولـــــــــــــــه!
بعدشم قهقهه زد!
پسره روانی!چه قدر خوش حال شدااااااااااااااااا...
محمد رفت پشتم!ترسیدم!
یعنی میخواد چی کار کنه؟
یـــــــــــــــا ابــــــــــــرفــــــــــــــــرض!!!
به تاب چنان ضربه ای زد که احساس کردم رفتم فضا...
جیغ کشیدم:تو رو خدا....
محمد:حال میده!
انقدر محکم منو هول میداد که دیگه حالت تهوع گرفته بودم!
من:تو رو خدا بسه دیگه!حالم بد شد...
محمد سریع تابو نگه داشت!انقدر سریع اینکارو کرد که داشتم پرت میشدم!
محمد:خوبی؟
من:آره خوبم!
محمد اومد جلوم دو زانو نشست!خندم گرفت!چه قدر این زن ذلیله آخه...
صورتشو نزدیکم کرد!دیگه واقعا حالم بد شد!گر گرفتم!نفساش تو صورتم میخورد!نفساش داغ بود!خیلی داغ!بوی ادکلنش تو دماغم میخورد و مستم میکرد!
محمد:عاشقتم!
هیس⇦⇦چوب خدا صدا ندارد
پاسخ
 سپاس شده توسط AMIR FORES ، ******مهسا****** ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، madis ، "SoLmAz RaD" ، elnaz-s ، ~H!P HØp §tâR~ ، RєƖαx gнσѕт ، kamiyar35629 ، ღ✿❤ پـرنیـــــــان ❤✿ღ ، Shervin_ST ، سایه2 ، رهای شیطون ، šhεïdα ، yegi200180 ، -Demoniac- ، ωøŁƒ ، R@H@ joon
آگهی
#22
خیلی قشنگه با اینکه یه بار خوندم ولی خوندن دوبارش ارزششو دارهHeart
معشوقه 16 ساله 3
پاسخ
 سپاس شده توسط رهای شیطون ، نفسممممممم
#23
عزیزم گر گرفتم یعنی از شدت خجالت یا عصبانیت گرم و داغ شدم Big Grin راستی برای تشکرم فقط لازم اون دکمه ی سپاسو لمس کنین Tongue شوخی کردم
________________________________________________________________________________​_________________
قسمت چهاردهم
دیبا:ترانه بجنب دیگه!اه!دیر شد!

من:خیله خب بابا!اومدم!

سریع دکمه های مانتوم رو بستم و از اتاق زدم بیرون!کیفمو از دست سپیده گرفتمو گوشیمو انداختم توش!

کفاشامون رو پوشیدیم!

محمد دم در منتظرمون بود!چه شاد و شنگول بود!معلومه دیگه!روز نامزدیشه!باید شاد باشه...

نشستیم تو ماشین!

محمد سلام گرمی باهامون کرد!

تو ماشین فقط آهنگ گوش دادیم!تا موقعی که رسیدم دم در آرایشگاه!

محمد:میشه چند لحظه بمونی؟

رو به سپیده و دیبا کردم:شما برین!منم الان میام!

دیبا چشمکی بهم زد و سریع از ماشین پیاده شدن!

من:خب!کارتو بگو!

محمد:نه بزار هر وفت رفتن تو بهت میگم!

من:واااااااااااا...

صبر کردیم تا رفتن تو!

من:خب!کارتو...

فرصت نداد جملمو کامل کنم!

دستاشو دور کمرم حلقه کرد و لباشو روی لبام گذاشت!ایندفعه دیگه از هیچ چیزی هراس نداشتم!آخه هفته پیش صیغه خونده بودیم و محرم بودیم!

آروم لباشو برداشت:دوست دارم!

من:منم!

از ماشین پیاده شدم!اما محمد نرفت!

من: برو دیگه!

محمد:نمیخوام!اول تو برو تو بعد من میرم!

من:لـــــــــــــــــوس!بجنب!دیرت میشه هااااااااااااا...

محمد:صبر میکنم تا تو بری!بعدش من میرم!

زنگ زدم!

حدود 2 دقیقه طول کشید تا درو باز کنن!

وقتی در باز شد واسه محمد بوس فرستادم و دستمو تکون دادم براش!

درو بستم و وارد آرایشگاه شدم!

سپیده و دیبا رو صندلی نشسته بودن و غش غش میخندیدن!

من:واسه چی نیشتون بازه؟؟؟؟

دیبا:آره دیگه!

من:یعنی چی؟

سپیده:از الان شیطونی رو شرع کردین!!!

من:خیلی بیشوری سپیده!شما ها از کجا دیدین؟

دیبا قهقهه زد:پنجره!

من:خیلی بی ادبین!واقعا که!حالا نوبت شما ها هم میرسه دیگه!

همین موقع آرایشگره از یه اتاق اومد بیرون!

اووووووووف!چه آرایشی کرده بود!خدا به داد من برسه...

صدای زنگ موبایلم دراومد!

گوشیمو از تو کیفم درآوردم!محمد بود!

من:بله!

محمد:سلام عزیزم!

من:سلام!جانم؟

محمد:زنگ زدم حتما به آرایشگره سفارش کن آرایش غلیظ نکنه هاااااااا...خانومم خودش خوشگله!احتیاجی به این چیزا نداره!

خندیدم:باشه!حتما...

محمد:بوس بوس!

من:باشه دیگه!

محمد پشت تلفن از خنده غش کرد!

وقتی گوشیمو قطع کردم آرایشگره گفت:بیا عزیزم اینجا بشین!

رفتم روی صندلی نشستم!

من:میشه آرایشم ملیح باشه؟

من:مطمئن باش عزیزم!واسه ی نامزدی آرایش غلیظ خوب نیست ...

انقدر جلوی آینه وسیله بود که اصلا نمیتونستم خودمو ببینم! بعد از آرایش موهام رو هم درست کرد!حدود 3-4 ساعت طول کشید!البته روی ناخونام هم وقت زیادی گذاشت!

سپیده و دیبا کمکم کردن تا لباسم رو بپوشم!

لباسم سبز بود!بالا تنش خلی تنگ و دکلته بود!روی کمرش هم پلیسه کار شده بود!دامنش هم واقعا پف داشت!دامنش حریر بود و روش یه لایه کوتاه ساتن بود!واقعا لباس شیکی بود!2 روز پیش با محمد این لباس رو خریده بودم!

صندل های 10 سانتی سبز هم پوشیدم و رفتم جلوی آینه قدی!

دیبا:واااااااااااااااااااااااااااااااااااااو!

سپیده:معرکه شده دختر!

خودمو تو آینه دیدم نشناختم!ابرو هام به شدت نازک شده بود!صورتمو کاملا اصلاح کرده بود!آرایشش معرکه بود!

سریع حساب کردیم و منم مانتو و شالم رو پوشیدم!

سپیده و دیبا کمکم کردن تا دم پله ها برم!

محمد منتظرمون بود!

با دیدن من چشاش 4 تا شد!

خندم گرفته بود!

محمد:وااااااااااااااااای ترانه!عالی شدی...

اومد نزدیکم!

گوشه لبمو گاز گرفتم!یعنی اینکه جلوی بچه ها زشته!

به تیپش نگاه کردم!واقعا دخترکش شده بود!کت و شلوار شیری با بلوز سبز تیره که با لباس من ست بود،پوشیده بود!ریش هاش هم کاملا مرتب بود!موهاش هم خیلی خوب به سمت بالا ژل زده بود!

محمد دستمو گرفت تا کمکم کنه از پله ها برم پایین!

نشستیم تو ماشین!

اول سپیده و دیبا رو رسوندیم خونه بعدش هم رفتیم آتلیه!

وااااااااای که چه فیگور های باحالی بلد بود!

عکسامون معرکه شدن!

همش عالی بود!

بعد از گرفتن عکس ها سریع لباسام رو پوشیدم!نیم ساعت دیگه مجلس شروع میشد!

از عکاسه خداحافظی کردیم و سریع سوار ماشین شدیم!

محمد:خوبی؟

من:آره! خوبم!میگم واقعا آخه کدوم خری 17 سالگی نامزد میکنه؟مثل روستایی ها شدیم...

محمد خندید:چه اشکالی داره مگه؟

خندیدم:هیچی!اصلا!هیچ اشکالی نداره!

بعدشم 2تامون زدیم زیر خنده!

محمد:آرایشت واقعا خوبه ها....

من:من خودم خوشگلم!

محمد:بر منکرش لعنت خانوم خوشگله!

کار بابای محمد تو پاریس جوری بود که نمیتونست هر وقت میخواست مرخصی بگیره!به خاطر همین تو مجلس نبودن!چیزی که به نظر خیلی ها عجیب بود!

ولی من خودم بار ها و بار ها با خانواده محمد حرف زدم!کلا خانواده خوبی بودن!ما هم بهشون قول داده بودیم عکسای نامزدی رو براشون بفرستیم!واااااای که چه قدر مامان محمد(مادر شوهرم)گریه کرد!درکش میکنم!خیلی سخته بخواد نامزدی پسرش نباشه....

دلم برای مامان تنگ شده!

چه قدر دلش میخواست این روزا رو ببینه!کاش اینجا بود...

گریم گرفت!

محمد نگران شد:چی شده؟

من:یاد مامان افتادم!

محمد دستشو رو پام گذاشت:اشکالی نداره خانومی!تا منو داری غم نداری!

برای اینکه محمد رو ناراحت نکنم اشکامو پاک کردم!

رسیدیم دم خونه!

محمد اومد درو برام باز کرد!خیلی شیک و مجلسی سوار آسانسور شدیم!دامنم کل آسانسور رو اشغال کرده بود!

وقتی زنگ خونه رو زدیم کل خاندان حمیدی به سمتمون حمله ور شدن!

البته یه سری از فامیلای دور محمد هم ایران بودن!در هر صورت لازم دونستیم اونا رو هم دعوت کنیم!

دیگه از دود اسفند داشتم خفه میشدم!

رفتیم روی مبل دونفره نشستیم!

ته دلم واقعا راضی بودم از اینکه با محمد ازدواج کردم!درسته 12 سال از من بزرگتر بود اما جوری منو درک میکرد که هزار تا همسن و سال خودم درک نمیکردن!

سپیده و دیبا صدای آهنگ رو زیاد کردن!

بقیه هم برامون دست زدن تا بریم وسط برقصیم!

محمد اول از روی مبل بلند شد و بعدش دستمو گرفت تا بتونم بلند شم!

رفتیم وسط!

محمد یه دستشو دور کمرم حلقه کرد!

منم با یه دستم دامنمو گرفتم و اون یکی دستمو روی شونه هاش گذاشتم!

یاد اون لحظه ای افتادم که محمد دستش در رفته بود!موقعی که دکتر میخواست جا بندازه انقدر داد و بیداد کرد که کر شدم...

خود به خود خنده رو لبام نشست!

محمد سرشو بهم نزدیک کرد:خیلی دوست دارم!

خندیدم:ما بیشتر!

محمد:میدونستی خیلی خوشگلی!

با خونسردی کامل گفتم:اوهوم!

محمد خندید و صورتشو نزدیک تر کرد!

من:محمد تو رو خدا الان نه!چون نامزدیه خوبیت نداره!محمد خواهش...

اما اصلا بهم فرصت نداد!خدا رو شکر رژلبم 24 ساعته بود وگرنه همش پاک میشد...

صدای کف و صوت مردم توی گوشم پیچید!

حالا خدا به داد تیکه های سپیده و دیبا برسه...

***



واااااااااااااای چه قدر سرم درد میکنه!3 روزه مدرسه نرفتم!

تا حالا 4 تا جعبه دستمال کاغذی تموم کردم!

چه قدر هم از درسا عقب افتادم!وااااااااااای خدا به داد برسه!

موبایلم زنگ خورد!

خم شدم و از روی زمین گوشیمو برداشتم!

محمد بود!

من:الو!

محمد:سلام عزیزم!بهتری خوشگلم؟

گریم گرفت:نه خوب نیستم!محمد تو رو خدا بیا اینجا!وضعیت روحیم خیلی خرابه!از درسا هم کلی عقب افتادم...

محمد:نبینم خانومم گریه کنه هاااااااا...نیم ساعت دیگه اونجام!

گوشی رو قطع کردم!

فقط بابا خونه بود!تیرداد هم که طبق معمول شرکت بود!

دیشب 2 تا پنی سیلین زدم!

واااااااای که چه قدر حالم بده!حالا این 3 روز غیبت رو چه جوری جبران کنم؟بدبخت شدم رفت!

کاش حالا که محمد داره میاد حوصله داشتم یه کم خودمو خوشگل میکردم!ولی همین جوریش هم داشتم جون میدادم!

لباسم چی بود؟

یه شلوارک پام بود!چه قدر هم کوتاهه!

یه تاپ هم تنم بود که یقش خیلی باز بود!

انقدر شدید تب کرده بودم که همین ها رو هم به زور میتونستم تحمل کنم...

***

یکی لپمو بوس کرد!

یه چشمو باز کردم ! محمد بود!

محمد:قیافشو...

من:سلام!

محمد:سلام به روی ماهت!چه قدر میخوابی!

من:خب سرم درد میکنه!بهترین کار اینه که بگیرم بکپم!

محمد:این چه حرفیه!ایشالله خوب میشی!

خمیازه کشیدم!

محمد:اووووووووووووووووووووووو...ببند الان مگس میره توش!

من:بی ادب!

محمد اومد جلو دماغمو کشید:ما بیشتر!

انقدر خندید که به نفس نفس افتاد!

محمد:خب!امرتون بانو؟

خندیدم:هیچی فقط گفتم بیای یه کم پیشم باشی...راستی کی درو برات باز کرد؟

محمد:بابا!

من:بابا که خواب بود...

محمد:بله دیگه!وقتی زنگ زدم بابا بیدار شد اومد درو باز کرد!

قیافمومثل گربه شرک کردم:خب خسته بودم!

محمد اومد جلو همونطوری روی تخت بغلم کرد:من فدای اون خستگیت بشم!

بغض کردم:خیلی از درسا عقب افتادم!

محمد منو از خودش جدا کرد:گفتم که!تا منو داری غم نداری!بگو چه درسایی هست بهت یاد بدم...

من:وااااااااااااااا...مگه میتونی؟؟؟

محمد:چرا نتونم؟شوهرتو دست کم گرفتی هاااااااااا...

خندیدم:برو جلوی کتاب خونم!

محمد:چرا؟

من:حالا تو برو!

رفت جلوی کتاب خونه:خب؟

من:کتاب ریاضیمو پیدا کن!

خندید!

کتاب ریاضیمو پیدا کرد و اومد پیشم:خب؟

من:خب که خب!بهم یاد بده دیگه!

خندید:چه صفحه هایی رو نبودی؟

من:123 تا 156!

محمد:اوووووووووووو...چه قدر زیاد...

من:گفتم که نمیتونی!خودم میخونم!

محمد:هیسسسسسسسسسسسسس!بی ادب بی تربیت!سر کلاس که حرف نمیزنن!

خندیدم:رو تخت که نمیشه!

محمد:ااااااااااا...هیسسسسسسسسسسسسسسسس!چند بار بهت بگم حرف نزن!دمر بخواب!

من:واااااااااااا...واسه چی؟

محمد:کاری که گفتمو بکن!

دمر شدم:خب؟

محمد:حالا برو اون ور تر!

رفتم!

محمد سریع بغلم دمر دراز کشید!

من:دیوونه!

محمد:خودتی بی تربیت!به خانوم مدیر میگم به حسابت برسه!آدم به معلمش میگه دیوونه!هیییییییییییییییییییی

من:خیلی خلی محمد!

اول یه کم صفحه ها رو ورق زد!

محمد:خب!

حدود نیم ساعت فقط برام توضیح داد!بعدش تمرین های کتاب رو حل کردیم!

دیگه مغزم داغ کرده بود!

محمد:خب!سینوس این زاویه به علاوه ی ...

من:محمد تو رو خدا!سرم درد گرفت!

خندید و لپمو بوس کرد:باشه خانومی!میخوای بخوابی؟

من:نه!فقط میخوام دیگه درس نخونم...میگم میخوای از روی تختم پا شی؟

خیلی خونسرد گفت:نه اصلا!

بعدش دستاشو دور کمرم حلقه کرد!صورتشو آورد نزدیک لبام!

لباشو روی لبام گذاشت!

یه هو در باز شد!

خاک بر سر شدم رفت!

سریع از همدیگه جدا شدیم!

تیرداد بود!

تیرداد سورفه کرد:ببخشید مزاحم شدم...

بعدشم سریع درو بست!

محمد:گند زدیم!

از روی تخت بلند شد و درو باز کرد و رفت دنبال تیرداد!

فقط صداهاشون رو میشنیدم!

آخرش هم با تیرداد برگشت اتاقم!

خجالت کشیدم!روم نمیشد به تیرداد نگاه کنم!

تیرداد:سلام!
من:سلام داداشی!

تیرداد:بهتری؟

من:اوهوم!

تیرداد:خب خدا رو شکر!من باید برم!یه چیزی جا گذاشته بودم اومدم بردارم!شما ها هم به کارتون برسید!

خندید و درو بست!

محمد با کلافگی دستشو تو موهاش کشید:از این کارمون ناراحت شد؟

من:نمیدونم....

محمد:خب ما که با هم محرمیم...

من:شاید فکر کرد فرا تر از بوس بوده...

محمد:چه میدونم واللا!حالا خوبه محرمیم!میگم تیرداد هم خیلی غیرتیه هااااااا...

من:میدونم...

بعدشم خندیدیم!

محمد:فردا میری مدرسه؟

من:بدبختانه آره!

محمد خندید:کار دیگه ای نداری؟

من:میخوای بری؟

محمد:نه خیر خانوم خوشگله!امشب مهمون شمام!

من:جدی؟

محمد:آره!یه اتاق اضافی هم که دارین!هر چند که من بدم نمیاد تو اتاق تو بخوابم!
خندیدم:خیلی بیشوری محمد!
هیس⇦⇦چوب خدا صدا ندارد
پاسخ
 سپاس شده توسط ♫♪ RoZa ♪♫ ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، madis ، "SoLmAz RaD" ، elnaz-s ، ~H!P HØp §tâR~ ، RєƖαx gнσѕт ، kamiyar35629 ، ღ✿❤ پـرنیـــــــان ❤✿ღ ، Shervin_ST ، سایه2 ، šhεïdα ، yegi200180 ، -Demoniac- ، ωøŁƒ ، R@H@ joon
#24
اینم قسمت پانزدهم و آخریش خدا رو شکر تموم شد ولی لطفا رمان بعدیم که میزارمو بخونین آخه اونم خیلی قشنگه
________________________________________________________________________________​______________
محمد:ترانه!ترانه جان!پاشو خانومم!

به بدبختی چشامو باز کردم:سلام!

لبخند مهربونی زد:سلام عزیزم!پاشو دیرت میشه هاااااااا...

حالم خیلی بد بود!تازه خیلی هم خوابم میومد!

من:حالم خوب نیست!

محمد:میخوای امروز نری؟

خیلی خونسرد گفتم:اوهوم!

دماغمو کشید:امروزم پیچوندی هاااااا...

تیرداد اومد تو اتاقم:سلام!ترانه تو نمیخوای پاشی؟

محمد:تیرداد جان!حالش خوب نیست!به نظرم بهتره استراحت کنه!

تیرداد عصبی شد:یعنی چی محمد؟از درسا عقب میفته...

محمد:خودم باهاش کار میکنم!نگران نباش...

تیرداد اخماشو تو هم کشید:محمد به خدا اگه افت تحصیلی پیدا کنه...

محمد وسط حرفش پرید:باشه!هر چی شد پای من!

تیرداد از اتاق رفت بیرون و در محکم کوبید!

محمد سرشو به سمت من چرخوند:نگران نباش...

من:فکر کنم دیگه تیرداد منو دوس نداره!

اومد نزدیک تختم و پیشونیمو بوسید:این چه حرفیه؟نگران نباش!

دستشو گذاشت رو پیشونیم:خیلی داغی ترانه!تب داری!

بغض کردم:حالم خوب نیست...

خنده جذابی کرد:قربونت برم من!فعلا استراحت کن...

***

ترانه!ترانه جان پاشو گلم!

وااااااااااای چه قدر خوابم میاد!

چشامو باز کردم:سلام!

محمد:سلام به روی ماهت!بیا اینو بخور!

دستش یه کاسه سوپ بود!

من:کی اینو درست کرده؟

خندید:من!

من:وااااااااااااااا...مگه بلدی؟

محمد:بله!پس که چی؟

روی تختم نشستم!

محمد هم کنارم نشست!

دستمو دراز کردم تا کاسه رو ازش بگیرم اما دستمو پس زد:خودم میزارم دهنت!

من:واااااااا...لوس!

خندید یه قاشق گذاشت دهنم!

چه قدر داغ بود!

من:داغه!

خندید!قاشق بعدی رو فوت کرد بعد گذاشت دهنم!

من:خیلی لوسی محمد!خودم میخورم دیگه!

محمد:لازم نکرده!

یه قاشق دیگه گذاشت دهنم:عمویی بخوره!ببین چه قدر خوش مزس!

خندیدم:من عمو ندارم!

محمد:ای بی ادب!پس من اینجا به این به این بزرگی کیم؟

خندیدم:نامزد گرامیم!

قهقهه زد:عزیــــــــــزمی خانومم!

ابرو هامو تو هم کشیدم:اما ما که هنوز زن و شوهر نشدیم!

صورتشو نزدیک صورتم کرد:میخوای همین الان مال خودم بکنمت؟

کاسه رو از دستش کشیدم:لازم نکرده!بیجور!

قهقهه زد:بیجور؟خیلی باحالی ترانه!

ادامه داد:راستی!امشب بابا اینا میرسن!

جیغ کشیدم:چـــــــــــــــــــــــــــی؟

محمد:اااااااااااااااا...یواش تر گوشم کر شد!

من:یعنی چی آخه؟

محمد:یعنی چی نداره...ساعت 9 میرسن...

من:اما من آمادگی ندارم...

محمد:یعنی چی؟

من:یعنی این که رنگ و روم پریده!نمیتونم بیام جلوشون!

محمد:بیخود بیخود!همینجوریش هم خوشگلی!

خم شدم و کاسه رو گذاشتم زمین:خیلی بدی محمد!

دستشو دور کمرم حلقه کرد:قربونت بشم من...

***

اه!آخه چی بپوشم؟هیچی ندارم...آخه چرا؟چرا همین امروز که من بدبخت مریضم باید بیان!اه...

در کمدمو باز کردم!یه کم گشتم!

یه مانتو ساتن شیری به چشمم خورد!

شلوار جین مشکی با شال سفید هم از توی کمدم برداشتم!

خب!

نشستم جلوی آینه!

باید حسابی آرایش میکردم تا رنگ و روی پریدم نشون نده!

آرایش غلیظی کردم و لباسام رو پوشیدم!

درو باز کردم:محمد بیا!

اومد جلوی در:اوووووووووووووو...چه کردی دختر...

من:لباسم خوبه؟

خنده جذابی کرد:عالیه!

من:استرس دارم!

محمد:بیخود!

اومد جلو و بغلم کرد:نبینم نگران باشی هااااااا...

چه قدر تو بغلش آروم میشدم!

منو از خودش جدا کرد:بریم؟

لبخند زدم:بریم!

تیرداد و بابا پایین تو ماشین منتظرمون بودن!

سریع کیفمو برداشتم!

کفشامونو پوشیدیم!

بابا و تیرداد تو ماشین نشسته بودن!

سریع سوار شدیم!

با خانواده محمد تو رستوران قرار داشتیم!قرار بود امشب تاریخ عقد و عروسی رو مشخص کنیم...

خیلی استرس داشتم!

حدود یه ربع تو راه بودیم!

تیرداد جلوی یه رستوران شیک نگه داشت!

استرسم بیشتر شد!

از ماشین پیاده شدیم!

وارد رستوران شدیم!واقعا رستوارن محشری بود!

محمد دست تکون داد و ما رو راهنمایی کرد!

بعد از سلام و احوالپرسی مامان محمد انقدر بغلم کرد که نفسم درنمیومد!

قیافه محمد به مامانش رفته بود!اما هیکلش به باباش!

خیلی شبیه داداشش محمد رضا بود!

محمد رضا مجرد بود و توی پاریس گیتاریست بود!

بعد از اینکه غذاهارو سفارش دادیم!مامان محمد گفت:ترانه جان!منو صدا کن عالیه جون!محمد بهم گفت که دلت میخواد عروسی بعد از کنکور باشه!

لبخندی زدم!

ادامه داد:به نظر ما موردی نداره!یه هفته بعد از کنکور چه طوره؟

بعد از مکث کوتاهی گفتم:خوبه!

خیلی خانواده خوبی بودن!

از رفتار های عالیه جون هم متوجه شدم اهل مادر شوهر بازی نیست!

اتفاقا خیلی منو یاد مامانم مینداخت!انقدر که چند باز وسط غذا بغض کردم...

عالیه جون رو به بابا گفت:نظرتون درمورد اینکه تو عید عقد کنن چیه؟

بابا:موردی نداره خانوم صادقی!بالاخره بهتره چند ماه قبلش عقد کنن!

غذامون رو خوردیم و باهاشون خداحافظی کردیم!

محمد اومد پیشم:ترانه منم با مامان اینا میرم!

ترانه:کاش امشب هم میومدی...

لبخندی زد:ولی امشب باید برم...آخه میان خونه من!

من:اشکال نداره!برو عزیزم!

خیلی طبیعی لپمو بوس کرد:دوست دارم!

نگاهم به مامانش افتاد که داشت با لبخند نگاهمون میکرد...

خجالت کشیدم و سریع از محمد خداحافظی کردم!

***



(یک سال و نیم بعد)

واااااااااااای خدای من!چه قدر اختلاف قدمون تو چشم میزنه!

با کفش 10 سانتی تازه رسیدم به سینش!

ماشالله چه قدی داره...

محمد آهنگ رو زمزمه میکرد!

محمد:فکر میکنم دارم خواب میبینم!

با لبخند گفتم:چرا؟

چشماشو خمار کرد:چون تو واقعا زیبایی!

2 تا دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو بوسید!حدود 2-3 دقیقه همینجوری موندیم!

مهمونا به شدت دست میزدن و صداشون داشت گوشمو کر میکرد...

اما من احساس میکردم دارم رو ابرا راه میرم!

امشب شب عروسی منه!من هم دارم بهترین حس دنیا رو تجربه میکنم!

من عاشق محمدم...

آروم از همدیگه جدا شدیم و به رقصمون ادامه دادیم!

واقعا مثل رویا بود...

محمد:دوست دارم ترانه!

***

داریم میریم خونه خودمون!

چه قدر خوابم میاد...

خمیازه کشیدم!

محمد قهقهه زد:چه قدر خوابت میادااااااااااا...

خندیدم:آره!خیلی...

محمد:میخوای بخوابی؟

من:تو ناراحت نمیشی؟

محمد:نه بخواب!نیم ساعت تو راهیم تا برسیم خونه...بخواب...

دست گلمو گذاشتم رو پای محمد و چشامو بستم...

اما خوابم نمیبرد...

زمزمه کردم:عروس شدم...

خندید:خب؟

من:باورم نمیشه...آخه من هنوز خیلی بچم....

محمد:مهم اینه که تو برای من کامل ترین زن دنیایی...

من:محمد!

محمد:بله؟

من:قول میدی همیشه باهام بمونی؟

محمد:قول قول!

بغض کردم:قول بده مثل مامانم منو ترک نکنی...

با تبسم گفت:من عاشقتم ترانه...تا ته دنیا باهات میمونم!مگر اینکه...

من:چی؟

محمد:فقط مرگ میتونه ما رو از هم جدا کنه...

***

چه دریای زیباییه!

خیلی آرومه!

ساحل هم خیلی خلوته!

محمد هم داره با پنداربازی میکنه...

8 سال از از ازدواجمون گذشته!

تقریبا 2 سال بعد از عروسیمون پندار به دنیا اومد...

زندگی خوبی دارم!از همه چی راضیم!

اما هنوزم که هنوزه جای خالی مادرم توی زندگیم خیلی پررنگه و خودنمایی میکنه...

هنوز هم به خاطر نبود مادرم شب ها اشک میریزم اما آغوشی دارم که با تمام دنیا عوضش نمیکنم!آغوشی که وقتی بغلم میکنه تمام غم های دنیا فراموشم میشه...بازوهایی که وقتی دور کمرم حلقه میشن احساس میکنم یه دنیا داره ازم محافظت میکنه...

کسی رو دارم که شبا تا گریم بند نیاد خوابش نمیبره!

من محمد رو دارم و بودنش رو به تمام دنیا هم نمیدم...

***

چه عجب بالاخره از بازی خسته شدن!

پندار رفت تاب بازی کنه!

محمد هم نفس نفس زنان اومد کنارم نشست:حال عشقم چه طوره؟

نفس عمیقی کشیدم:خوبم!

محمد:میگم پندار انرژیش خیلی زیاده هااااااا ماشالله...

خندیدم:به مامانش رفته!

محمد:قربون مامانشم میرم من...

بهش خیره شدم:محمد!

محمد:جان دلم؟

من:هنوزم منو مثل روزای اول دوست داری؟

دستشو دور کمرم حلقه کرد!سرمو گذاشتم روی شونش!

محمد:تو هنوزم همون معشوقه 16 ساله ی منی...
هیس⇦⇦چوب خدا صدا ندارد
پاسخ
 سپاس شده توسط Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، madis ، neda13 ، ✘Miss maryam✘ ، "SoLmAz RaD" ، elnaz-s ، ~H!P HØp §tâR~ ، s1368 ، RєƖαx gнσѕт ، LOVE8 ، kamiyar35629 ، ღ✿❤ پـرنیـــــــان ❤✿ღ ، Shervin_ST ، سارینا جون ، سایه2 ، šhεïdα ، yegi200180 ، -Demoniac- ، ωøŁƒ ، R@H@ joon
#25
عالی بود اسم رمان دیکه رو هم بگو خدا کنه مثل این جذاب باشهHeartHeartHeart
معشوقه 16 ساله 3
پاسخ
#26
وای واقعا عالی رمانتیک وخیلی قشنگ بود مرسی سپاس دادمHeart
❤خیــــلی سـخته عاشــق کسی باشی که روحشــم خبــر نداشـتته باشه ولی خیلی شرینه عاشــقانه یواشکی نگاهش کنی تو دلت بگی دوست دارم❤

 




سربزنی خوشحال میشم
شهرک دخترانhttp://urbsgirls.blogfa.com /
کلبه کوچک کودکان سرطانی دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://ilove1320.blogfa.com
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://sherziba.loxblog.comנڵכ ּۅݜتﮧ ﮧاے נڵ
پاسخ
 سپاس شده توسط دختر کوچولو ، رهای شیطون
آگهی
#27
اسپم ها پاک شدند.
بهر اسپمر 30% اخطار داده شد.
پاسخ
 سپاس شده توسط Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، Mason ، رهای شیطون
#28
کسی رو دارم که شبا تا گریم بند نیاد خوابش نمیبره!
هییییییییییییییییی خوش به حالش
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
MADE IN AM
پاسخ
#29
وایییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
پاسخ
 سپاس شده توسط رهای شیطون
#30
ماشالله یه سوال چند قسمته؟/Big Grin
خبر از من داری؟

خبر از دلتنگی های من چطور؟

و آن پروانه های شادی که در نگاهم بودند

خبرش رسیده که مرده اند؟

هیچ سراغ دلم را میگیری؟

کسی خبر داده که آب رفته ام از خستگی؟

مچاله ام از دلتنگی؟

آه….. که هیچ کلاغی نساختیم میان هم

وجدانت راحت….

خبرهای من به تو نمیرسد
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان معشوقه 16 ساله قسمت7تا قسمت اخرش بدو بیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
  رمان معشوقه 16 ساله
Heart رمان کوتاه دخترک 16 ساله (بسیار زیباوخواندنی)
  رمان معشوقه 16 ساله(قسمت6)بیا تو
Rainbow داستان دختر پاک 14 ساله
  رمان معشوقه 16 ساله(قسمت5)بیا تو
  رمان معشوقه 16 ساله(قسمت3)بیا تو
  رمان معشوقه 16 ساله(قسمت4)بیا تو
  رمان معشوقه 16 ساله(قسمت2)بیا تو

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان