امتیاز موضوع:
  • 15 رأی - میانگین امتیازات: 4.13
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم

#1
سلام بچه ها.
مرسی که در گذاشتن رمان قبلیم کمکم کردین و همراهم بودید.
این رمان اولین رمانیه که نوشتم و خودم از همه ی رمانام بیشتر دوسش دارم ، شخصیتش رو شبیه به خودم نوشتم اما موضوع فرق داره.
اینم از جلد رمان:
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم 1
ببخشید اگه بدهConfusedConfused

به نام خدا
شاید من دختری بودم که خیلی ها آرزوم رو داشتن ، اما آرزو ی من هرکسی نبود ، شاید من دختری بودم که خیلی ها از من بدشون میومد اما من با همه خوب بودم ، خواستگار های متعددی داشتم از جمله پسر عمو ها و پسر خاله ی خودم. زیبایی را اگر به نحوه ی من تعبیر کنید ، دختر زیبایی بودم ، اما مهم ترین دلیل خواستگاری افراد از من پدر پولدارم بود ، من معتقد بودم اون زمان هم برا ازدواج زوده و هم ازدواج بدون عشق معنا نداره. پسر خاله و دو پسر عمو ام خواستگار هایم بودند به یکیشون جواب رد دادم ، به نیما که جرئت نمی کردیم جواب منفیم رو اعلام کنیم چرا که عمو احمد بزرگ خانواده بود و بابا می ترسید که روابط دو خانواده به هم بخوره ولی به پسر خالم ، پدرام از قصد جواب منفی ندادم چون فکر می کردم کمی دوسش دارم برا همین ازش وقت خواسته بودم تا فکر کنم پدر و مادرم هم به همه می گفتند که هرچی هستی بگه. زندگی من این طوری بود تا زمانی که یه دوره جدید از اون آغاز شد ، به عبارتی بهترین و بدترین دوره های زندگیم ، دوره هایی که در اونا تمام حس های ممکن رو تجربه کردم ، از نزدیک دیده و لمس کردم ، عشق ، نفرت ، شرمندگی ، پشیمانی ، گناه ، خیانت و تنهایی... این زندگینامه ی منه ، زندگینامه ای که خوندنش همراه اشک ها و لبخند هاست ، زندگینامه هستی ، داستان سال های تنهایی من...
به فنجان نسکافه ی روی میز خیره شدم ، بخار ازش خارج می شد ، چشمام رو بستم ، انگار که با ماشین زمان به سال هاپیش بر گشتم ، درست موقعی که آغاز هجده سالگیم بود:

صبح با صدای مامان بلند شدم.
- عزیزم بلند شو ، روز اول مدرسه نباید دیر برسی.
- صبح بخیر ، الان بلند میشم مامان.
- صبح توام بخیر منتظرتم عزیزم بیا دیگه.
- چشم.
بعد از رفتن مامان از تخت بلند شدم و تختم رو مرتب کردم ، روپوش نوم رو پوشیدم و موهام رو از پشت دمب اسبی بستم و تل زدم به سمت آشپزخانه می رفتم که شقایق رو دیدم.
- سلام خواهر گلم ، چطوری عزیزم ؟ کِی اومدی؟
- سلام هستی دیشب اومدم خواب بودی بیدارت نکردم.
- خیلی نامردی نگفتی من دلم برات تنگ میشه بعد دوماه.
- ببخشید به خدا خودم هم خسته شده بودم و دلم براتون تنگ شده بود ولی عمه نمی ذاشت بیام.
لپ شقایق رو کشیدم و گفتم:
- اینبار استثناً اشکالی نداره ولی دیگه تکرار نشه.
- باشه حالا لپم رو ول کن.
گونه اش رو بوس کردم و به آشپزخانه رفتیم ، مامان مشغول پخت غذا بود ، همیشه صبح ها غذا درست می کرد چون بعد از ظهرها خیلی خسته بود ، بابا روی صندلی نشسته بود و صبحانه می خورد:
- خوش می گذره شقایق خانم دوماه دوماه میری سنندج و به ما سر نمی زنی؟
- تو رو خدا ببخشید بابا ، شما و هستی چرا ول نمی کنید.
لیوان شیری برای خودم ریختم و گفتم: صبج بخیر بابا.
- صبح بخیر دختر نازم. خوبی بابا؟
- خوبم بابا.
میلی به صبحانه نداشتم برای همین چند دانه گردو خوردم و لیوان شیر را سر کشیدم و تشکر کردم که صدای مامان درومد:
- یعنی چی که هیچی نمی خوری؟ همینه اینقدر لاغر مردنیی دیگه یکم بخور داری می شکنی ، میمیریا.
- ممنون مامان اشتها ندارم.
- اول صبحی چرا اشتها نداری تو که دیشب هم فقط دو پر پیتزا خوردی. شقایق که چای می نوشید ناگهان تو گلوش پرید و گفت : یعنی چی؟ بدون من رفتین پیتزا خوردین؟
- بله شقایق خانم وقتی دوماه میری پشت سرت هم نگاه نمی کنی همین میشه دیگه ، مگه ما حق تفریح نداریم؟
- ببخشید ، مامان یه چیزی به بابا و هستی بگو از وقتی چشم باز کردم دارن بهم متلک می گن.
مامان گفت : ولش کنین دخترم رو گناه داره ، روز اول مدرسه.
ابروهایم رو بالا بردم و گفتم : حالا بدهکار هم شدیم؟ اگه من نبودم الان چه جوری می تونستی امروز بری مدرسه؟ من همه کتابا و دفترا و لوازم تحریرت رو خریدم.
شقایق - دستت درد نکنه خواهر گلم ، حالا اجازه هست دو لقمه بدون منت بخوریم؟
- بفرما شما که خجالت سرت نمیشه.
بعد از اینکه شقایق صبحانه اش رو خورد به اتاقم رفتم ، مقنعه ام رو سر کردم و کمی عقب دادم مقنعه مشکی با رنگ موهایم هم رنگ بود و مشکی در مشکی شده بود. کمی عطر زدم و کوله پشتی طوسی رنگم رو به دوش انداختم و به سالن رفتم.
- شقایق بریم؟ دیر شد به خدا.
شقایق کوله به دوش وارد سالن شد ، نگاهی به سرتاپایش انداختم و گفتم : ماشا... چه کوله پشتی قشنگی داری سلیقه کی بوده؟
شقایق کوله پشتی بنفشش رو دراورد و گفت : یه آدم بد سلیقه. بریم؟
با اخم گفتم : بریم.
کتونی های نو سفید بندی ام رو پا کردم و به شقایق که مشغول بستن بند کتونی بنفشش بود نگاه کردم ، بالاخره بلند شد ، گفتم:
- مامان خدافظ.
مامان - خدا به همراتون.
- بابا کجاس؟
- حمومه عزیزم شما خودتون برین.
شقایق خداحافظی کرد و به راه افتادیم ، کمی اضطراب داشتم ، دوباره حوصله مدرسه رو نداشتم ، اونم پیش دانشگاهی ، دبیرستانمون خودش پیش دانشگاهی داشت ، دلم برا بچه ها یه ذره شده بود ، با هم قرار گذاشته بودیم که روز اول کمی زودتر بریم برای همین رو به شقایق که با چتری هایش ور می رفت کردم و گفتم:
- شقایق جان؟ خواهر گلم؟
- چیه؟ چی می خوای هستی؟
- بی ادب ، بی تربیت ، یعنی من حق ندارم تو رو خواهر گلم صدا کنم؟
- اولا کسی که منو تربیت کرده تو رم کرده ، ثانیا از کی تو انقدر مهربون شدی؟
- واسه من انقدر بلبل زبونی نکن فقط می خواستم بگم خودت می تونی بری؟
- آره ولی چرا؟
- با بچه ها قرار گذاشتیم زودتر بریم ، بابا هم که حموم بود نتونست ما رو با ماشین برسونه.
- باشه من خودم میرم.
- حالا تا بخوام ازت جدا شم راه مونده ، فعلا مسیرمون یکیه.
شقایق چتری های موهای قهوه ای رنگش رو عقب داد و گفت : هستی ناراحت شدی دو ماه نبودم؟
- نه عزیزم داشتم باهات شوخی می کردم.
- آخه من نمی خوام تو از دستم ناراحت باشی چون من خیلی دوست دارم.
- منم دوست دارم عزیزم.
- هستی نمی دونم وقتی بخوای ازدواج کنی چیکار باید بکنم. آخه من خیلی به تو وابستم.
شقایق بیش از حد بهم وابسته بود ، اما من مثه اون نبودم اصلا وابستگی ای نداشتم بهش ، دلیلش رو هم نمی دونم ، هیچ وقت وابسته شخصی نمی شدم ، هیچ وقت.
- حالا کی خواست شوهر کنه؟ فعلا موندگارم.
- آخه تو خیلی خواستگار داری...
- دلیل نمیشه که بخوام زود ازدواج کنم.
- فکر کردم با یکی ازدواج می کنی ، آخه سنندج که بودم عمو احمد اینا هم یه هفته اومدن ، نیما هم می گفت که حتما تا آخر این سال با تو ازدواج میکنه اینه که نگرانم.
- نیما غلط کرد ، اگه به خاطر عمو نبود خیلی راحت جوابم رو بهش می گفتم ، مثل بقیه که ردشون کردم ، پسره پروئه وقیح.
- نمی خواستم ناراحت شی.
- از دست تو ناراحت نیستم.
- یعنی منم اندازه تو خواستگار پیدا می کنم؟
- هنوز این حرفا به تو نیومده جوجه ، ولی چون دلت نشکنه باید بگم که معلومه شاید بیشتر از من ، به هر حال تو زیبایی رو از من به ارث بردی و شبیه منی ، غیر از رنگ موهات و چشم هات.
از شقایق قشنگتر بودم ولی خوب جلو خودش که نمی شد این حرف رو زد ، ولی اونم دختر بامزه و زیبایی حساب میشد ، شاید اندازه من نه ولی خوب قشنگ بود دلیلشم این بود که من خیلی به مامانم رفته بودم ، شقایق لبخندی زد و گفت : میشه یه سوال دیگه بکنم؟
- تو که کلمو خوردی ، بگو.
- چرا به پدرام مثل بقیه جواب نمی دی؟ ماکه با خاله ساناز رودروایسی نداریم. نکنه دوسش داری.
می خواستم بحث رو عوض کنم ولی موضوعی به ذهنم نمیومد برا همین گفتم : خوب می دونی ... به سر کوچه مدرسه شقایق رسیدیم گفتم:
- بقیه حرفا باشه برای بعد فعلا برو که دیرم شد.
- باشه. خدافظ.
- خدافظ نمی ترسی که؟
- نه من بعد از ظهرا خودم میام.
- آخه الان تنهایی.
- نمی ترسم.
شقایق رفت و من تنها به راه افتادم ، وارد کوچه مدرسه شدم ، وای که دلم چقدر برای این کوچه تنگ شده بود ، چند قدم که رفتم المیرا رو که در جهت مخالف من میومد و به سمت مدرسه می رفت دیدم ، انقدر از دیدنش خوشحال شدم که فریاد زدم : المیرا و برایش دست تکون دادم ، المیرا هم که از دیدن من خوشحال شده بود همان طور به سمت من دوید ، انگار بعد هزار سال دوتا خواهر گمشده همدیگه رو پیدا کردند بغلم کرد و من رو در هوا چرخوند ، گفتم:
- خیل خوب بذارم زمین الان کمرت درد میگیره.
المیرا من رو زمین گذاشت و گفت : کجا بودی دختر؟ نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.
- منم همین طور، خیلی دلم تنگ شده بود.
- تو نمی خوای یکم چاق شی؟ به خدا فکر کردم یه بچه پنج ساله رو بغل کردم.
- من همین طوری راحتم عزیزم ، بعدشم دست خودم نیست که چاق نمی شم...
- بخوری میشی حالا فعلا بیا بریم مدرسه که الان همه رسیدن.
- بریم.
من و المیرا دست در دست هم به سمت مدرسه رفتیم ، وقتی وارد حیاط شدیم ، چشمم رو چرخوندم تا بچه ها رو پیدا کنم ، باران و سایه رو دیدم و به سمتشون دویدم و دوتایی شون رو هم زمان بغل کردم ، سایه گفت:
- کجا بودی کثافت دلمون تنگ شد.
خنده یی کردم و گفتم: ببخشید بچه ها منم خیلی دلم براتون تنگ شده بود. باران خندید و گفت : حالا خوش گذشت در کنار خانواده محترم پدرتون ، مخصوصا عمو احمد و خانواده و پسرا.
- این عمه ی ما هم وقت داشت رفت با شوهر عمه ی سنندجیم ازدواج کرد اونجا موندگار شد ، هرسال شده پاتوق ما ، من که فقط دو هفته پیش عمه موندم ، اونا رو خوشبختانه ندیدم ، ولی پسره پرو به شقایق گفته تا آخر امسال با هستی ازدواج می کنم ، انتر.
- حالا چه اشکالی داره مگه؟ خوش تیپ نیست که هست ، خوشکل نیست که هست ، خوش هیکل نیست که هست ، دختر کش نیست که هست ، بازم بگم؟
- نه دیگه تورو خدا الان قش می کنم ، فقط می خوام زودتر عقدم کنه ، حالا اگه خیلی بهش علاقه داری برا تو نگهش دارم ، نه حیفه آخه می دونی پسرعموم با اون کچلی وسط کلش که البته ارثیه و اون چشم های آهوییش خیلی جذابه ، برا تو زیادیه ، منم چون لیاقتش رو ندارم پا پیش نمی ذارم وگرنه من که یه عمره دیوونشم.
باران غش غش خندید ، خیلی بامزه می خندید ، عاشق خنده هاش بودم ، طوری می خندید که همه رو به خنده وا می داشت ، انگار همه ناخودآگاه مجبور به خنده می شدند. بعد از کمی صحبت ناگهان کمند رو دیدم که به سمت ما می دوید و شادی در چشمانش برق می زد. بلند شدم و بغلش کردم ، کمند گفت:
- خوبی عزیزم؟ بچه ها خوبین؟
المیرا گفت : چرا به ما نگفتی عزیزم؟ خیلی بده که بین ما فرق می ذاری.
کمند - شما همتون عزیز منین بچه ها دلم واستون خیلی تنگ شده بود.
المیرا دوباره گفت : ما هم همین طور. تو و هستی که کلا مارو یادتون رفت. در حال صحبت و خوش و بش بودیم که دختر زیبایی رو دیدم که تنها گوشه دیوار تکیه داده ، لبخند زیبایی به لب داشت به بچه ها گفتم : بچه ها اون دختره رو نگاه کنید به نظر دختر بدی نیست ، بگم بیاد پیش ما؟
باران گفت : بگو چه اشکالی داره.

به سمت دختره رفتم و سلام کردم:
- سلام من هستیم ، امسال به این مدرسه اومدی؟
- آره. منم نسترن هستم از آشناییت خوشبختم.
- چرا این موقع مدرسه ات رو عوض کردی؟ از دبیرستانت راضی نبودی؟
- دبیرستانمون پیش دانشگاهی نداشت.
- اومدی اینجا که نری پیش دانشگاهی قاطی؟
- آره دقیقا هم خودم هم خانوادم از پسرا وحشت داریم.
- ما پنج نفریم که دوستیم ، خوشحال میشیم که تو هم به جمع ما بیای.
نسترن خنده ی زیبایی کرد و گفت : من هم خوشحال میشم راستش از گروه شما خیلی خوشم اومد ، منم اینجا تنهام چون هیچ کدوم از دوست های دبیرستان قبلیم به اینجا نیومدن.
- پس بهتره با بچه ها آشنا شی.
دوباره نگاهی به نسترن کردم ، انگار قبلا دیدمش ، یک نوع آرامش خاص در چهره اش داشت ، واقعا زیبائه ، با جرئت می تونم بگم از من هم زیباتره ، چشم های درشت عسلی و موهای بور داشت و رگه های قهوه ای در موهاش بود که اول فکر کردم هایلایت کرده ، بینی ای که حالت عمل کرده داره و لب های کوچک و زیبا ، ابروهایی که حالتی هشتی داره ، خدایا این دختر معجزس. به سمت بچه ها رفتیم همه با او به گرمی رفتار کردند ، نسترن اخلاق گرم و گیرایی داشت برای همین خیلی زود با همه صمیمی شد ، از او راجب خانواده اش پرسیدیم که گفت یک خواهر بزرگ تر داره که ماه دیگه عروسیشه و فعلا با پدر و مادر و خواهرش در نزدیکی مدرسه زندگی می کنن ، خاله و دایی نداره و فقط دو عمه و یک عمو داره. مادرش منتقد کتاب هست و پدرش هم استاد تاریخ در دانشگاهه. دختر اجتماعی و گرمیه ولی خیلی آرومه یک نوع متانت خاص داره که باعث میشه خواستنی شه. زنگ خورد و همه دانش آموزان ایستادند تا کلاس ها اعلام بشه ، ما ارشد مدرسه بودیم و از این بابت احساس غرور می کردم. ما همه تو یک کلاس بودیم نسترن هم با ما تو یک کلاس بود. خوشبختانه در کلاس های ما برای هر شخص یک صندلی تکی بود که در یک سمت از کلاس دوتا دوتا بغل هم بودند و در سمت دیگه سه تا سه تا ، ما هر سال نوبتی روی صندلی های دوتایی و سه تایی می شستیم ، یعنی سه نفر با هم ، و دونفر دیگه هم ردیف با آنها روی دوتایی ها می شستند ، ما همیشه ردیف آخر می شستیم ، برای اینکه نسترن هم به جمع ما بیاید گفتم ، بچه ها اگه موافقین امسال یه تغیراتی تو جاهامون ایجاد کنیم. المیرا گفت : موافقم امسال نوبت باران و سایه هست که روی دوتایی ها بشینن پس اونا با نسترن روی سه تایی های جلوی ما بشینن. همه موافقت کردن به این ترتیب ، من و المیرا و کمند ردیف عقب و سایه و باران و نسترن در ردیف جلوی ما نشستند ، ما پنج تا از راهنمایی با هم دوست بودیم و همه به یه رشته رفته بودیم. با اومدن دبیر شیمی جدید سرو صدایی بر پا شد و اون ساعت به معرفی گذشت ، زنگ دوم ادبیات داشتیم ، وای که چقدر دلم واسه خانم حمیدی تنگ شده بود ، انگار وقتی نگاهش می کردم آروم می گرفتم ، اسم کوچکش ندا بود و بیست و چهار ساله بود و خیلی با ما راحت بود ، خودش دانشجوی ادبیات بود ، موقتی واسه کارآموزی دوسال اومده بود دبیرستان بعدشم می خواست بره دانشگاه ، انگار همه عاشقش بودن ، مهربون و در عین حال جدی بود ، می دونستیم که نامزد بود ، با ورود خانم حمیدی فریاد شادی بچه ها بلند شد ، خانم حمیدی خندید و گفت : سلام بچه ها ، همه رو میشناسم دیگه ، ببینم همتون سابقه دارین یا جدیدم تو شماها هست؟ به نسترن اشاره کردم و گفتم چرا خانم حمیدی یه دانش آموز جدید داریم. خانم حمیدی لبخندی زد و گفت : بچه ها نسترن خواهره منه ، خوشحالم که افتخار هم کلاسی بودن با شما رو داره. باران گفت : این طوری که نمیشه همش پارتی بازی میشه.
- نگران نباش کمترین نمره ها رو به نسترن می دم.
خندیدیم ، به قیافه خانم حمیدی دقیق شدم ، چقدر شبیه به هم بودن حالت بینی و لب هاشون مو نمی زد ، حتی رنگ چشم هاشون ، فقط موهای خانم حمیدی کمی تیره تر بود ، گفتم قبلا این دختر رو جایی دیدم ، چرا به فکرم نرسید حتی رفتارشون هم کپ هم بود ، متانت و وقار هر دو غیر قابل توصیفه. زنگ که خورد به حیاط رفتیم که سایه گفت : نامرد چرا نگفتی خانم حمیدی خواهرته؟ نسترن گفت: ندا این طوری خواست تا شما رو سورپرایز کنه. کمند گفت: خیلی برات سخته که به خواهرت بگی خانم حمیدی نه؟ نسترن لبخندی زد و گفت : آره ولی عادت می کنم حتما.
زنگ آخر هم خورد با همه خداحافظی کردم به جز کمند که خونشون به خونه ما نزدیک بود و با هم می رفتیم ، شروع به قدم زدن کردیم ، گفتم:
- امروز نتونستم درست باهات حرف بزنم ، خیلی دلم برات تنگ شده بود سه ماه میشه ندیدمت.
- منم خیلی دلم برات تنگ شده بود ، هستی ...
- چیه ؟ کژال خوبه؟ بهش بگو نگرانشم.
- خوبه ولی هیچ وقت مثه قبل نمیشه ، پیامت رو بهش می گم.
- خیلی گریه می کنه؟ من متاسفم.
- تقصیر تو نبود به خودش ربط داشت ، یعنی به اون که نه به انتخابش ، اگه تو نبودی الان مرده بود ، بابا قلبش دوباره درد می گرفت ، مامانم حتما سکته کرده بود ، ما زندگیمون رو مدیون تو هستیم.
- من؟ من فقط باعث نابودی اون دختر شدم ، با یه اشتباه.
- ولش کن هستی حالا که گذشته.
- ولی اثرش هنوز باقی مونده ، حتی رو تو ، شاید بیشتر ازهمه.
- گفتم بیخیال خودش خوب میشه ، غم عزیز سخته ولی دنیا که به آخر نرسیده؟ چطوری تونستم مرگ یه عزیز رو قبول کنم؟ پس دوباره هم می تونم.
- مگه زبونم لال کژال مرده که این حرف رو می زنی؟
- نمی دونم دیگه بریدم ، اون همین طوری می مونه ، حالا نمی خواد ناراحت شی.
- اگه به عشق اون دوتا باور نداشتم انقدر ناراحت نبودم ، من بدون فکر یه کار احمقانه کردم البته اونا هم مقصر بود اما به هر حال من خودم رو نمی بخشم.
- ای بابا حالا چه خبر؟ بالاخره به کی جواب مثبت دادی خانم؟
اخمی کردم و گفتم : به هیشکی حالا تو این هیری بیری شوهر کردنم فقط واجبه. با کمند صحبت می کردم و راه می رفتیم ، خونه کمند دقیقا کوچه بغلی خونه ما بود ، صبح ها اگر با پدرم به مدرسه نمی رفتم ، همراه شقایق به دنبالش می رفتم تا فاصله مدرسه شقایق تا مدرسه خودم رو تنها نباشم ، ظهر ها هم همیشه منو می رسوند و می رفت ، رابطه من با دوستام یک نوع رابطه خانوادگی بود خیلی با هم رفت و آمد داشتیم چه تنها ، چه خانوادگی ، هر ماه هم به همراه دوستام و جوان های خانواده هامون به کوه می رفتیم. مادر و پدر تمام دوستانم رو می شناختند و خیلی راحت با همه ارتباط داشتم. زنگ زدم و داخل شدم ، شقایق در خونه رو برام باز کرد و گفت : سلام هستی چه خبرا؟ لبخندی زدم و گفتم : سلامتی. وارد خانه شدم و گفتم : مامان ، بابا رفتن کارخونه؟ شقایق گفت : نه رفتن شرکت. کفشهایم رو دراوردم و به سمت اتاق رفتم و لباس عوض کردم ، بلوز شلوار آبی رنگم رو پوشیدم و به سالن رفتم ، به ساعت نگاه کردم ، ساعت سه و سی و پنج دقیقه بود به شقایق گفتم : ناهار خوردی؟ گفت : نه روز اولی ناهار نخوردم ، تازه گفتم تو بیای با هم بخوریم. گفتم: ناهار که داریم؟ گفت : مامان زنگ زد گفت غذا رو گاز آماده نیست. گفتم: اشکال نداره دیشب یه پیتزا اضافه خریدیم ، منم پیتزامو نخوردم فقط دو تا پر خوردم ، همونو تو مکروفر گرم می کنیم می خوریم. شقایق به آشپزخانه رفت و من به دستشویی تا دست هایم رو بشورم ، بعد از شستن دست ها به آشپز خانه رفتم و پیتزا هایی رو که شقایق بیرون آورده بود پرپر کردم و داخل بشقاب گذاشتم و در مکروفر رو باز کردم و بشقاب رو توش گذاشتم ، بعد دکمه رو سه بار فشار دادم تا پیتزا ها گرم بشه. شقایق گفت : ای کاش نوشابه داشتیم.
- اگه خیلی می خوای برم بخرم.
- نه تو خسته ای پول بده خودم می گیرم.
- نمی ترسی؟
- معلومه که نه.
از کیف پولم پنج تومانی بهش دادم و گفتم : یه نوشابه خانواده ، با یه سس خرسی بگیر چون سسم نداریم ، شقایق زود بیا که دلم شور می زنه. فقط موبایل منو که رو میزه حتما با خودت ببر. شقایق لبخندی زد و گفت : انقدر نگران نباش سریع میام. از وقتی شقایق رفت تا زمانی که بیاد دلشوره داشتم. دوتایی تمام پیتزا ها رو تمام کردیم از ما بعید بود چون همیشه دوتایی یه پیتزا رو با هم می خوردیم. گفتم: وای میخوام یکم بخوابم ، خیلی خستم. ساعت چهار و ده دقیقه بود ، موبایل رو رو ساعت پنج تنظیم کردم و به خواب رفتم ، شقایق هم مثل من خوابید. با زنگ موبایل بیدار شدم. تقصیر خودم بود که به این همه کلاس می رفتم حالا غیر از زبان که خیلی به دردم می خورد ، کلاس ویلون و گیتار و ثالثا هم می رفتم. به سختی همه رو تو برنامه روزانه ام جا داده بودم. به تازگی کلاس پیانو رو تموم کرده بودم برای همین ویلون و گیتار رو خیلی زود یاد می گرفتم ، رقص رو هم که از هشت سالگی می رفتم و رقص های هیپاپ و باله و ایرانی و تانگو و ثالثا یک نفره رو به طور حرفه ای بلد بودم. رو زبان انگلیسی هم تسلط کامل داشتم و به خوندن زبان ایتالیایی مشغول بودم چون فارغ التحصیل شدن از رشته معماری از یکی از دانشگاه های ایتالیا یکی از آرزو های من بود ، درسم هم خوب بود و معدل دبیرستانم هیچ وقت از نوزده کمتر نشده بود ، با اینکه تو خونه کار نمی کردم ولی دختر فعالی بودم ، من سر شار از انرژی بودم ولی شقایق مثل من ذوق نداشت و به اصرار من به کلاس زبان انگلیسی می رفت. رقص و پیانو رو خودم در خانه بهش یاد می دادم. بلند شدم و آبی به صورتم زدم به شقایق نگاه کردم دلم نیامد بیدارش کنم ، پتویش رو که کنار زده بود روش انداختم و به اتاق رفتم تا آماده شم ، مانتوی آبی رنگ رو با شلوار کرم و شال کرم پوشیدم ، کتونی های سرمه ای رو آماده کردم و گیتارم رو به دوش انداختم تا به کلاس برم ، کتاب های کلاس زبانم رو هم برداشتم چون از ساعت پنج و نیم تا شش و ربع کلاس گیتار داشتم و از هفت تا هشت و نیم کلاس زبان ، بعد هم مامان یا بابا به دنبالم میومدن و اگر هوا روشن بود خودم بر می گشتم. این برنامه شنبه ها و چهار شنبه ها بود. روز های دوشنبه و پنچ شنبه هم از از ساعت شش و نیم تا هفت و ربع کلاس رقص داشتم ، ویلون هم سه شنبه ها ساعت پنج و نیم تا شش ربع می رفتم. کلاس رقص رو دو روز در هفته می رفتم تا زود تمام شه که بتونم بقیه رقص هارو هم یاد بگیرم. به مدرسه می رفتم و می آمدم ، به کلاس های مختلف می رفتم و میامدم ، سه ماه گذشت ، تنها یک ماه به پایان کلاس ویلون و گیتارم مانده بود. خیلی خوشحال شدم چون تصمیم داشتم دیگه به موسیقی نپردازم و سعی کنم آنچه را که آموختم پرورش دهم. یک روز ساعت هفت و نیم زمانی که از کلاس رقص به خانه اومده بودم ، متوجه شدم مهمان داریم ، سعی کردم گوش بایستم ، صدای مامان را می شنیدم :
- آخه خواهر اولا هستی هنوز بچس ، دوما من که گفتم راجب همه چی خودش باید تصمیم بگیره ، والا من از خدامه پدرام جان دامادم بشه اما ما نمی خوایم پس فردا اگه خدای نکرده اتفاقی افتاد به ما بگه تخصیر شما بود ، می خوام خودش انتخاب کنه ولی خوب ما هم کمکش می کنیم تا اشتباه نره.
خاله – طناز جان ، به پیر به پیغمبر این پسره هم گناه داره ، به خدا اگه فکر می کنی از جواب منفیت ناراحت میشم وا... این طوری نیست.
- من که دروغ ندارم ، هستی به همه جواب رد داده ولی راجب پدرام گفته بذارید فکر کنم ما هم وقت لازم رو در اختیارش گذاشتیم تا خوب فکر کنه.
اینبار پدرام گفت : خاله الان نزدیک یک ساله و خورده ایه که داره فکر می کنه ، خوب من که هجده ساله نیستم ، بیست و شش سالمه اگه منو نمی خواد بگه که من به فکر کس دیگه ای باشم.
پسره پررو چطور می تونست همچین چیزی بگه؟ باید از خداشم باشه با من ازدواج کنه به پدرام نگاه کردم ، لحظه ای او را در کنار خودم به عنوان همسر تجسم کردم ، نه به هیچ وجه او را به عنوان همسر دوست نداشتم ، علاقه من به اون یک نوع وابستگی و عادت بود حالا به بچگیم می خندیدم ولی باز احساس می کردم کمی دوسش دارم. با احترام وارد شدم و سلام کردم از دیدن خاله ساناز خیلی خوشحال شدم ، بغلش کردم و بوسیدمش ، خاله گفت:
- کی اومدی تو ما نفهمیدیم؟
- الان اومدم خاله.
بر خلاف همیشه که به گرمی با پدرام سلام ، احوال پرسی می کردم ، یک سلام ساده گفتم و بعد رو به مادرم گفتم: مامان من خیلی خستم میرم بخوابم ، برای شام بیدارم کن.

برید حالشو ببریدBig Grin
اولاشه دارم انقدر زیاد می زارما.Big Grin
ولی این یکی رو مطمئن باشید زود تر از نوشیکا تمام می کنم به شرط اینکه نگید رمانت زیاد و خسته کننده هستش ، چون خودم می دونم زمان می بره تا به هیجان لازم برسه.
پاسخ
 سپاس شده توسط PROOSHAT ، gisoo.6 ، s1368 ، بنز باز خسته ، aida 2 ، elnaz-s ، pegah 13 ، Łost Đλtλ ، neginsetare1999 ، **MOHAMMAD** ، lili st ، s1376 ، neda13 ، rval ، عاشق جانگ گیون سوک ، دختر اتش ، نازنین* ، (-_-) ، دختر شاعر ، rezaak ، *رونيكا* ، Berserk ، عاغامحمدپارسا:الکی ، SETAREH~ ، SOGOL.NM ، Nafas sam ، nastaran 123
آگهی
#2
مرسی عزیزم.Heart
گفتم که یه کم طول می کشه ولی اینم خیــــــلی قشنگه.
بهتون قول میدم.
اگه خوشتون نیومد دیگه رمان نمی زارم.
فقط صبر کنید.
من عاشق این رمانمم.Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط gisoo.6 ، s1376 ، عاشق جانگ گیون سوک ، (-_-) ، rezaak ، SOGOL.NM
#3
سلام بچه ها.
تو رو خدا ببخشید همین اول رمان بد قولی کردم ولی به خدا دست خودم نبود واقعا خونه نبودم و مریض بودم ، از سه شنبه بیمارستانم.
الان مال هر چهار روز رو با امروز هم می زارم.
دوباره ببخشیدConfusedSad
Heart دوستون دارم Heart
خدا و دیگر هیچ...

به اتاق رفتم ، یک نیاز اساسی به دوش آب گرم داشتم ولی حیف که از فرط خستگی تنها تونستم لباس عوض کنم و روی تخت بیهوش شوم. با صدای شقایق از خواب بیدار شدم.
- پاشو هستی چقدر می خوابی؟
- شقایق تویی؟ مگه ساعت چنده؟
- ساعت هشت و نیمه ، یه ساعت دیگه شام می خوریم ، مامان اگه بفهمه بی دارت کردم منو می کشه. عمو حمیدم هی می گفت دخترم رو بیدار نکنیدا ولی من گفتم شاید رفتی کلاس رقص بخوای دوش بگیری ، برا همین بیدارت کردم.
- خوب کردی ، مگه عمو حمیداینا هم اینجان؟
- آره با بابا اومدن ، بعد رفتن دنبال زن عمو و همگی اومدن اینجا.
بلند شدم و گفتم: من میرم حموم نیم ساعت دیگه حولم رو بیار. شقایق لبخندی زد و گفت : باشه حتما فقط کسی نفهمه.
عمو حمید رو اندازه پدر دوست داشتم ، من از بچگی تو خونه عمو بزرگ شدم ، برا همین اولین جوابی که دادم به عمو حمید بود چون مهدی رو مثل برادر دوست داشتم و از بچگی با هم بزرگ شده بودیم ، عمو هم ناراحت نشده بود چون او هم منو مثل دخترش دوست داشت ، مهدی هم آدم کینه ای نبود برای همین منو فراموش کرد زمانی که من به دنیا آمدم مامان بیست و پنج و بابا بیست و هشت ساله بودند ، درست هفت ماهم بود که هر دو برای ادامه تحصیل به انگلیس رفتند ، گرچه برایشان سخت بود ولی اگه این فرصت را از دست می دادند دیگر نمی تونستند برن، برای همین مامان و بابا منو به دست عمو و زن عمو مهربان سپردند و رفتند ، درست هفت سال بعد بر گشتند ، من تا آن موقع عمو را بابا صدا می کردم و دیدن فرزند بعد از هفت سال برای پدر و مادر دل نشین بود و برای من هم دیدن پدر و مادری که تا آن روز ندیده بودم واقعا جالب بود ، دلیل توجه غیر قابل اندازه مامان و بابا به من هم همین بود. اون موقع شقایق سه سالش بود ، وروجکی بود واسه خودش ، شقایق هم چون بچه ای بود که مامان ، بابا می تونستند بزرگ شدنش و مدرسه رفتنش رو ببینن و مامان هم می تونست شیر خودش رو تا پایان دوسالگی به او بده خیلی مورد توجه آنها بود ولی خوب آنها تعصب خواستی رو من داشتن ، انگار هفت سال دوری مدت زیادی برای آنها بود. من به حموم رفتم و زمانی که درو باز کردم دیدم حولم و لباس هام رو چوب لباسی پشت در است سریع با حوله خودم رو خشک کردم و لباس هایم رو تنم کردم ، من اصلا به یاد لباس نبودم ولی شقایق برای من لباس آورده بود ، شلوار کشی آبی و تی شرت سرمه ای آستین کوتاه به اتاق رفتم و موهایم رو سشوار کشیدم و دمب اسبی بستم چون این مدل خیلی به موهای بلند و یک اندازه من میومد ، موهایم رو از جلو کج گرفتم و دمپایی رو فرشی مشکی پام کردم به سالن رفتم که مامان گفت : عزیزم تو کی بیدار شدی؟ نکنه از سر و صدای ما بیدار شدی؟
- نه مامان خودم بیدار شدم رفتم حموم.
مامان به آشپزخانه رفت ، من دستم رو در گردن عمو قلاب کردم و گفتم : سلام عمو جون.
عمو - سلام دخترم خوبی عزیزم؟
- خوبم عمو.
- ما بیدارت کردیم؟
- نه عمو جون خودم بیدار شدم ، سلام مهدی.
مهدی - سلام هستی جان خوبی؟
- ممنون زیر سایه شما.
مهدی - اختیار دارین.
- سلام مینو جان خوبی؟
مینو - خوبم مرسی.
مینو دو سال از من کوچکتر بود و دختر فوق العاده خوبی بود. رو به پدرام گفتم: شوهر خاله نیومدن؟
گفت : نه تو راهن.
لبخندی زدم و به آشپز خانه رفتم ، زن عمو سهیلا و خاله و مامان در آشپزخانه بودند. وارد شدم و گفتم:
- سلام زن عمو ، حالتون خوبه؟
- خوبم عزیزم ، تو خوبی؟
- مرسی زن عمو.
شوهر خاله ام اومد و شام خوردیممد ، عمو حمید و خانواده اش درجا بعد از شام رفتند و سایرین در سالن دور هم جمع شدیم که شوهر خاله صحبت را آغاز کرد و رو به پدر گفت: منصور جان قرض از مزاحمت این بود که تکلیف این دو جوان را تعیین کنیم.
بابا - عباس جان خودت که می دونی من همه چیز رو سپردم دست هستی و هرچی اون بگه.
خاله رو به من کرد و گفت: بگو خاله ، رودروایسی نکن به خدا اگه ما ناراحت شیم.
گونه هایم سرخ شده بود سرم رو زیر انداختم و سپس به پدر نگاه کردم او هم با لبخندش به من فهماند که باید نظرم رو بگویم.
- ببخشید بابا ، ببخشید مامان ، خاله جون من واقعا از شما معذرت می خوام اما اگه براتون مشکلی نیست می خوام یک ماه دیگه به من فرصت بدین تا من فکرامو بکنم و به شما جواب بدم.
خاله – هستی جان اشکالی نداره خاله بازم فکر کن و به ما جواب بده.
سرم رو پایین انداختم و زیر چشمی به پدرام نگاه کردم ، انگار ناراحت شده بود ، مامان سکوت رو شکوند و گفت: ساناز ، عباس آقا امشب بمونید.
خاله - نه عزیزم ما دیگه رفع زحمت می کنیم.
مامان - نه نگو ساناز که ناراحت می شم باید بمونید ، عباس آقا شما یه چیزی بگو.
شوهر خاله - نه طناز خانم مزاحمیم رفع زحمت می کنیم.
بابا - زحمت چیه نه اینکه خیلی به ما سر می زنید؟
بابا راست می گفت ما با خانواده مادرم زیاد رابطه نداشتیم و بیشتر با خانواده بابا در رابطه بودیم ، خانواده مامان را بیشتر در مهمانی ها ملاقات می کردیم ، به غیر از خاله ساناز اینا که دو هفته یکبار خانه ما میومدند یا ما به خانه آنها می رفتیم.
بالاخره با هزار خواهش خاله اینا اونشب موندند ، شقایق به اتاق من اومد و پدرام در اتاق شقایق خوابید ، خاله و شوهر خاله هم به اتاقی که مال مهمان بود و تخت دونفره داشت رفتند. صبح خودم بیدار شدم و سریع آماده شدم ، شقایق هنوز خواب بود ، موهام رو با کلیپس از پشت بستم و تل زدم سپس به آشپزخانه رفتم همه به جز شوهرخاله مشغول صبحانه خوردن بودن ، صبح بخیر گفتم و روی صندلی کنار خاله نشستم و مامان برایم چای ریخت و گفت : می خواستم بیدارتون کنم الان. گفتم : نه خوابم نیومد خودم بیدار شدم. اون روز بر خلاف اکثر روزها اشتهای زیادی به خوردن صبحانه داشتم ، چای رو شیرین کردم و چشیدم به کره و پنیر و گردو و عسل و املت و خامه شکلاتی روی میز نگاه کردم ، که بابا لقمه ای کره عسل برایم گرفت و جلو دهانم گرفت و گفت: چیه بابا؟ نکنه سیری؟ لقمه را خوردم و گفتم : نه اتفاقا امروز اشتهام زیاده. مامان گفت : خدا را شکر ، کاش ما هر روز مهمان داشتیم. لقمه دیگری از پنیر و گردو گرفتم و خوردم که مامان از جایش بلند شد.
- چیه مامان؟
- برم شقایق رو بیدار کنم.
- نمی خواد من بیدارش می کنم ، شما صبحانتو بخور.
به دنبال این جمله لیوان چای را روی میز گذاشتم و به سمت اتاق خودم که شقایق در اون خواب بود رفتم.
- پاشو خابالو ، پاشو دیگه تنبل.
شقایق چشم هایش را مالید و گفت : چه زود صبح شد دیشب ساعت دو خوابیدم.
- بله دیگه دیر بخوابی همین میشه.
- الان پا می شم.
شقایق هم اومد و صبحانه خوردیم به اتاقم رفتم تا مقنعه سرم کنم و آماده رفتن بشم ، شقایق هم به اتاق خودش رفت و آماده شد. وقتی بیرون اومدم رو به پدرم گفتم:
- بابا امروز که ما رو با ماشین می رسونی؟
- نه هستی مسیرم به تو نمی خوره فقط می تونم شقایق رو برسونم.
- بابا مگه نمی رین کارخونه؟
- نه عزیزم ، می رم شرکت.
با حالتی مثل التماس گفتم : بابا تو رو خدا حوصله راه رفتن ندارم. در همین لحظه پدرام گفت : خوب اگه بخوای و آقا منصور اجازه بده من می رسونمت. به بابا نگاه کردم ، بابا با خنده گفت : بفرما فرشته نجات ، حالا ما می تونیم بریم؟ با لبخند گفتم : بفرمایید بابا. مامان خونه ماند تا خاله تنها نباشه ، ما هم چهار تایی پایین رفتیم و من و پدرام از بابا و شقایق خدافظی کردیم و داخل ماشین شدیم ، می دونستم پدرام می خواد باز جوییم کنه برا همین به محض سوار شدن گفتم:
- پدرام اگه می تونی برو دنبال دوستم کمند ، خونش همین کوچه بغلیه.
- نه نمی رم کارت دارم.
- خوب گناه داره.
- هستی چرا این جوری می کنی؟ چرا جواب نمی دی به من؟ اگه منو نمی خوای بگو.
- پدرام دارم فکر می کنم زندگی زناشویی که بچه بازی نیست.
- هستی زود جواب منو بده لطفا ، جوابمو بده ، آخه چقدر صبر کنم؟
- پدرام برا چی اومدی دنبال من؟ چرا منو می خوای؟
- هستی من عاشقت نیستم ولی دوست دارم ، فکر می کنم بتونیم با هم باشیم ، می دونی که مامانم خیلی تو رو دوست داره.
با شنیدن این جمله خیلی کفری شدم می خواستم خفش کنم یعنی چی که عاشقم نیست؟ من داشتم خودم رو می کشتم تا سعی کنم عاشقش باشم اون وقت اون خیلی راحت می گه عاشقت نیستم؟ گفتم : منم عاشقت نیستم پدرام ولی نمی دونم باید چیکار بکنم ، چه جوابی بدم ، من معتقدم با عشق باید ازدواج کرد و تا زمانی که عشق نباشه زندگی هیچ معنایی نداره.
- هستی واقعا اگه منو نمی خوای بهم بگو ، چرا انقدر حاشیه میری؟ من می تونم دنبال کس دیگه ای باشم.
- به جهنم فکر کردی ناراحت می شم؟
- هستی بچه بازی نکن من فقط فکر می کنم ما بتونیم با هم خوشبخت شیم.
- من باید فکر کنم.
- فکر کن ، فکر کن و جواب بده فقط زودتر ، من الان بیست و شش سالمه.
- منو برای چی دوست داری؟
- برای خیلی چیزا ، تو چرا دوسم داری؟
به مدرسه رسیدیم خداروشکر از اون سوال قصر در رفتم ، چون من اصلا پدرام رو دوست نداشتم که دلیل داشته باشه ، نسترن داشت از جلوی ماشین پدرام رد می شد و پدرام حواسش نبود و خورد به نسترن ، نسترن هم عصبانی شد و گفت:
- هی چته دیوونه روانی ، مگه زده به سرت؟

توی سه ماهی که با نسترن دوست بودم فکر نمی کردم بتونه از خودش دفاع کنه چون خیلی آرام بود ، خوب حقم داشت من بودم داد و هوار راه می نداختم. نسترن گفت: مگه کری؟ چلاقم کردی. با خودم گفتم الان حتما پدرام پیاده میشه می زنه تو صورتش ولی هیچی نگفت ، تعجب کردم چون پدرام همچین شخصیتی داشت ، از ماشین پیاده شدم و به سمت نسترن رفتم ، نسترن با دیدنم دوباره لبخند به لبانش آمد و گفت : معذرت می خوام هستی متوجه تو نشدم. به پاهایش نگاه کردم و گفتم : اشکال نداره عزیزم ، پات چیزی نشد؟ گفت: نه فقط یکم درد می کنه. باران و المیرا که جلو در بودند به سمت ما اومدند ، پدرام از ماشین پیاده شد و به نسترن گفت: من واقعا معذرت می خوام اصلا حواسم نبود. نسترن گفت: اشکالی نداره به خاطر هستی شما رو می بخشم. المیرا گفت: من متوجه شدم چه جوری بهش زدین ، وقتی می خواین رانندگی کنین حواستون به رو به رو باشه ، شاید یکی رو زیر می کردین. پدرام ناگهان سرش داد کشید: خانم به شما چه مربوطه که کاسه داغ تر از آش می شین ایشون مشکلی ندارن. با ترس گفتم: پدرام با دوستم درست صحبت کن المیرا که منظوری نداشت. پدرام گفت : معذرت می خوام ، اعصابم خورد شد وقتی خوردم به ... باران گفت : اگه سر من داد نمی کشید ، باید بگم اسمش نسترنه. پدرام گفت : اختیار دارین ، وقتی خوردم بهشون ترسیدم ، حالا می خواین شما رو به درمانگاه ببرم؟ نسترن گفت: نه ممنون حالم خوبه ، فقط لطفا دقت کنید. پدرام گفت: حتما بازم عذر می خوام. نسترن که به سمت مدرسه می رفت گفت: گفتم که به خاطر هستی بخشیدمتون. کمند که تازه رسیده بود به سمت ما اومد و گفت: اتفاقی افتاده بچه ها؟ گفتم : نه کمند چیزی نیست بریم دیگه. کمند رو به پدرام گفت: سلام آقا پدرام.
- سلام خوبین؟
- ممنون. خدافظ.
- خدافظ.
روبه پدرام گفتم: خدافظ پدرام می بینمت. پدرام گفت: خدافظ هستی جان. به مدرسه رفتیم به محض رسیدن به حیاط المیرا رو به من کرد و گفت: این سگه کی بود پاچه می گرفت؟ باران به جای من گفت : یعنی نفهمیدی؟ هستی جلو مدرسه؟ با لبخند گفتم: نه بچه ها پدرام پسر خالمه ، کمند هم می شناستش ، مگه نه کمند؟ کمند گفت: آره پسر خالشه. المیرا گفت: پس چرا کوه نمیاد؟ با لبخند گفتم: آدم عجیبیه از غریبه ها خوشش نمیاد ، بعد یاد نسترن افتادم و رو به اون گفتم: ببخشید نسترن پدرام حواسش پرت شد ، حالا خوبی؟ نسترن گفت: آره خوبم چیزی نیست. حدود دوهفته بعد ماشین پدرام رو دیدم که از جلوی مدرسه با سرعت می گذشت ، فکر کردم شاید می خواسته با من حرف بزنه ولی نتونسته روز ها می گذشتند و من به ازدواج با پدرام فکر می کردم خیلی سخت بود ولی به هر حال باید یه روز ازدواج می کردم. کم کم خودم رو متقاعد کردم که می تونم با پدرام خوشبخت شم بنابراین تصمیم گرفتم به او جواب مثبت بدم ، احساس کردم بهتره با او ازدواج کنم و با این علاقه کم زندگی با او را شروع کنم ، یک ماه گذشت کلاس ویلون و گیتارم به پایان رسیدند و من کم کم داشتم مطالعه برای کنکور را آغاز می کردم. یک چهارشنبه ماشین پدرام رو جلوی مدرسه دیدم که برای من بوق می زد ، سوار شدم تصمیم گرفتم جوابم رو اول به خودش بدم ، برای همین به سرعت سوار ماشین شدم و با لبخند سلام کردم:
- سلام ، پدرام از این طرفا.
- سلام هستی خوبی؟
- مرسی تو چطوری ؟
- خوبم.
از لحنش کمی ناراحت شدم چون خیلی سرد بود ، ولی دوباره با لبخنده گفتم : پدرام من تو این یک ماه خیلی فکر کردم ، می دونی که ازدواج اتفاق مهمی در زندگی هر کسیه ، منم با خودم راجب تو فکر کردم و به نتیجه رسیدم و خواستم اول به خودت بگم و جوابم... پدرام پرید وسط حرفم و گفت : هستی خوب شد که خودت بحث رو وسط کشیدی چون نمی دونستم چه جوری شروع کنم الان یک سال و خورده ایه که داری فکر می کنی من که مسخرت نیستم ، الان حتما جوابت منفیه یا می خوای دوباره فکر کنی منم تصمیم دارم با کس دیگه ای ازدواج کنم. لبخند از روی لبانم محو شد تصمیم داشتم دوسش داشته باشم و اون حالا که قبولش کرده بودم می خواست ازدواج کنه ، احساس کوچکی کردم و بی ارزشی انگار براش اصلا مهم نبودم اون دختر کی بود که باعث شد پدرام که به قول خودش یک سال و خورده ای متنظر من بوده حالا بخواد با اون ازدواج کنه به آرامی گفتم: اِ خوب اون کیه؟ پدرام گفت: هستی تو می شناسیش دوست خودت نسترن. با شنیدن نام نسترن شوکه شدم وای نسترن ولی یعنی اونم قبول کرده؟ به پدرام گفتم: نسترن؟ دوست من؟ اون که ، اون که... یعنی اونم قبول کرد؟ پدرام پشت چراغ قرمز ایستاد و گفت : آره یک روز اومدم جلو مدرستون و باهاش حرف زدم مثل اینکه اونم از من خوشش اومده ، از وقتی دیدمش عاشقش شدم ، عاشق چشم های عسلیش و لبخند محو نشدنیش با خودم فکر کردم دو هفته پیش یعنی زمانی که من داشتم به اون فکر می کردم اون تصمیم به ازدواج با یکی دیگه رو داشت. اونم کی؟ نسترن. قطره اشکی روی گونه ام جاری شد واقعا دست خودم نبود ولی سریع پاکش کردم تا پدرام اونو نبینه گفتم: یعنی دیگه منو نمی خوای ، یعنی یک سال و خورده ای به درک؟ یعنی منو فراموش می کنی؟ به همین راحتی؟ پدرام با تعجب نگاهم کرد و گفت: مگه تو دوسم داری؟ هستی جوابت مثبت بود؟ از اینکه عاشق نسترن شدم ناراحتی؟ وای چه حالی داشتم ولی خودم رو نباختم ، گفتم : پدرام همون طور که خودت فکر کرده بودی جوابم منفی بود حالا که خودت هم این طور تصمیم داری خوشحال شدم. پدرام نگاه مرموزی بهم کرد و گفت: ناراحت نمی شی با نسترن ازدواج کنم؟ با خود گفتم ناراحتی من چه فرقی می کنه تو که عاشق اونی ، حتما با خودت گفتی گور بابای من ، به پدرام گفتم: برای چی ناراحت شم؟ خیلی هم خوشحالم. پدرام لبخندی از رضایت زد و گفت: پس لطفا به مامان اینا جواب خودتو بده ولی یه خواهش ازت دارم لطفا طوری نشون بده که تو نسترن رو به من معرفی می کنی. با خودم فکر کردم : همین؟ یعنی راحت فراموشم کرده بود و به نسترن فکر می کرد؟ برای چی باید برا اونا این کار رو می کردم ؟ ولی برای اینکه پدرام شک نکند گفتم : باشه امشب عنوانش می کنم. این اتفاق نا خوشی برایم بود و حالم رو بد کرد ، وقتی به خانه رسیدم مامان گفت که خاله اینا امشب میان خونه تا جوابمو بشنون ، هستی این بچه رو بازی نده لطفا اینبار بهش جواب بده ، جوابت چیه هستی؟ با ترشرویی گفتم : باید باز فکر کنم تا شب جواب می دم. به اتاق پناه بردم تا بقیه حرفای مامانم رو نشنوم. به اتاق رفتم و یک دل سیر گریه کردم با این که زیاد به پدرام علاقه نداشتم ولی احساس می کردم یه چیزی دارم از دست می دم. بعد به حموم رفتم و به محض بیرون اومدن به نسترن زنگ زدم ، ندا گوشی رو جواب داد : بله؟
- سلام خوبی؟
- سلام ، هستی تویی؟
- په نه په و با صدای بلند خندیدیم ، ادامه دادم : ببخشید خانم حمیدی نمره کم نکنی ها ، حالا نسترن هست؟ ( تو این مدت که با نسترن دوست شده بودیم اون و ندا رو هم با خودمون به کوه می بردیم چون فاصله سنی زیادی نداشتیم و خیلی صمیمی بودیم راحت باهم حرف می زدیم.)
- آره گوشی.
- مرسی.
بعد از چند ثانیه نسترن به پای تلفن آمد :
- سلام هستی خوبی؟ چه عجب.
- خوبم راستش می خواستم راجب پدرام باهات حرف بزنم.
- آها ببین اگه میشه به گوشیم زنگ بزن.
- باشه خدافظ.
بلافاصله به نسترن زنگ زدم بعد از سه بوق متوالی جواب داد:
- بگو هستی.
- پس یعنی بی خبر هم نیستی؟ پدرام باهات حرف زده درسته؟
- آره ، تو ناراحتی؟
- من؟ من برای چی ناراحت باشم؟ راستش خودم می خواستم اونو بهت معرفی کنم. به کسی گفتی؟
- آره به ندا گفتم ، قرار شد اون به مامان اینا بگه ، چون راستش رو بخوای از همون روز اول از پدرام خوشم اومد.
این حرفش مثه پتکی تو سرم ضربه زد ، از همون روز اول؟ گفتم: به سلامتی خوشبخت شین ، خیلی خوشحال شدم ، خدافظ. نسترن گفت: خدافظ هستی. اون روز نه کلاس گیتار رو رفتم نه کلاس زبانم رو وقتی هم مامان به اتاق اومد آن چنان خودم رو به خواب زدم که مامان دلش نیاد بیدارم کنه. ساعت شش و نیم موبایلم زنگ زد ، دریا بود یکی از دوستای کلاس گیتارم ، دختر خیلی خوبی بود ، خیلی بهش اعتماد داشتم ، اونم مثل من زیاد راجب مشکلاتش با کسی حرف نمی زد ، اینو می فهمیدم ، وقتی بهش گفتم می خوام با پدرام ازدواج کنم کلی نصیحتم کرد که این کارو نکنم می گفت چرا داری خودتو بدبخت می کنی تو باید با کسی که عاشقشی ازدواج کنی ، اصلا ازدواج چیه؟ از مجردیت لذت ببر ، منم تمام حرفاش رو قبول داشتم اما به خاطر خاله به پدرام می خواستم جواب مثبت بدم ، چون زیاد خواستگار داشتم ترجیح میدادم ازدواج کنم ، بعدم با خودم گفتم تا آشنا هست برای چی باید با غریبه ازدواج کنم؟ نمی دونم اون موقع چرا اونطوری فکر می کردم ، جواب دادم:
- الو سلام عزیزم.
- سلام چطوری هستی جونم؟ چرا نیومدی؟
- امروز حالم خوب نبود ، راستی به پدرام جواب منفی می دم.
- جان من؟ خیلیییییی خوبه ، داشتی خودتو بیچاره می کردی.
- خیل خوب دیگه جو نده.
- خوشحالم کردی ، راستی بهشون گفتی؟
- نه امشب می گم.
- عاشقتم ، خفادس.
- خدافظ.

(راستی یه نکته ای رو همینجا تو پرانتز بگم: این دریا همون دریا ی توی نوشیکائه ها.)
خوب دیگه همین ، بریم واسه ادامه:


کم کم به شب نزدیک می شد و من نگاهی به درس های فردام کردم و حاضر شدم. لباس بنفش آستین کلوش و شلوار لی مشکی تنگ پوشیدم ، موهایم رو شونه کردم و بعد بابلیس کشیدم ، موهای بلندم خیلی قشنگ شده بود. برق لبی زدم ، به خودم نگاه می کردم که تو آینه به چشم هایم دقیق شدم ، چه رنگ عجیبی چقدر زیبا بود واقعا غیر قابل توصیف بود تا به حال چشمی همرنگ چشمان خودم ندیده بوم ، یه رنگ سبز طوسی بود که به آبی می خورد ، رگه های قهوه ای روشن هم داشت مثل عسلی ، بیشتر رنگ طوسی داشت اما رنگش کاملا مشخص نبود ، دستبند بنفش رنگ بدل رو دست کردم و گوشواره را هم گوشم کردم ، اصلا شقایق رو ندیده بودم برای همین به اتاقش رفتم ، پیراهن گل بهی و کوتاه قشنگی پوشیده بود و چتری های موهای قهوه ای رنگش رو تو صورت ریخته بود و از پشت باز گذاشته بود و دور سرش ریخته بود ، موهای شقایق بر خلاف موهای خیلی مشکی من ، قهوه ای بود یه قهوه ای متوسط مایل به روشن ، چشم هایش هم مثل من روشن نبود ، رنگ چشم هاش مشکی بود که کمی به سرمه ای می زد ، اگه چشای من و موهای شقایق رو ، روهم می ذاشتی یه اروپایی درست می شد و اگه موهای من و چشای شقایق رو روهم می ذاشتی یه ایرانی الاصل بوجود میومد ، گفتم:
- وای شقایق چقدر ناز شدی.
- صحبت نکن ، از وقتی اومدی یه خبر از من نگرفتی.
- به خدا حالم خوب نبود.
به سمتش رفتم و بغلش کردم ، تونستم از زمین بلندش کنم با اینکه وزنمون تفاوت چندانی نداشت ولی زود خسته شدم و زمین گذاشتمش ، نمی دونم چی بود که باعث می شد هیچ وقت زیاد نخورم ، بعضی وقت ها که چیزی هوس می کردم مامان و بابا سریع برام اون ها رو آماده می کردند تا من بخورم ولی حتی اگر می خوردم هم چاق نمی شدم ، ولی شقایق وزن نرمالی داشت و 46 کیلو بود اما من با هجده سال سن 48 کیلو بودم و قدم هم بلند بود ، همه حتی دوستام هم بهم می گفتند باید چاق شی اما من هیکل خودم رو خیلی دوست داشتم ، شقایق گفت: الان می شکنی نمیشه کاریت کرد تو شب خواستگاری ، انشاء ... جواب مثبته دیگه؟ با شنیدن این جمله شقایق عصبانی شدم و سرش فریاد کشیدم : تو رو چه به این حرفا ، جوجه؟ فضول احمق. شقایق هاج و واج منو نگاه می کرد آخه تا اون موقع سرش داد نکشیده بودم ، آرام گفتم : ببخشید عصابم خورده ، نه جوابم منفیه فقط به کسی نگو. مامان از صدای من به اتاق شقایق اومد و گفت : چتون شده؟ شقایق گفت : هیچی همه این کارا رو به خاطر کلیپس زشت صورتیش می کنه و کلیپس من رو که رو میزش بود بهم داد و گفت : ارزونی. از فکر شقایق خیلی خوشم اومد ، گفتم : ببخشید خیلی صدام بلند بود ، حالا که برداشتی بزن دیگه. مادر رفت و گفت: خوب چرا اینطوری می کنی؟ اول داد می زنی بعد میگی بگیره؟ حتما استرس امشب رو داری. چیزی نگفتم و به اتاقم رفتم کمی فکر کردم ، اگه با پدرام ازدواج می کردم هم اون بدبخت می شد ، هم من ولی حالا که اون و نسترن عاشق همدیگرند پس چرا باید ناراحت باشم اینجوری هم اونا خوشبخت می شن ، هم من کسی رو که به دردم می خوره بالاخره پیدا می کنم ، من فقط هجده سالمه ، بابا اومد و به فاصله نیم ساعت خاله اینا اومدند ، بعد از صرف شام ، با کمی حاشیه همه از من می خواستند تا نظرم رو بدم ، من هم به پدر و مادرم نگاه کردم و با کمی من من شروع کردم : بابا ، مامان با اجازه شما باید بگم که ، راستش خاله جون از شما وقت خواستم تا بیشتر راجب ازدواج با پدرام فکر کنم ، چون فکر می کردم که بتونم جواب مثبت به اون بدم ولی متوجه شدم که علاقه من به پدرام مثل علاقه یک خواهر به برادرشه. از شما هم واقعا متاسفم.
نمی دونم واقعا چطور روم شد اون حرف ها رو بزنم ولی راحت شدم ، خاله گفت: عزیزم اینها که اشکالی نداره تو حق انتخاب داری.
- ممنون خاله.
به پدرام نگاه کردم که مثلا ناراحت شده ، گفتم : اما خاله جون من شخصی رو می تونم به شما معرفی کنم که مطمئنم پدرام عاشق اون می شه ، اسمش نسترنه از نظر قیافه که زن ایدآل اونه ، چشم های عسلی و موهای روشن داره ، بینی سر بالا و دهن کوچک ، اخلاقش هم عالیه متانت خاصی داره که خواستنیش میکنه ، خواهر معلم ادبیاتمون هست و هم سن منه ، خانواده خوبی هم داره مادرش منتقد کتاب و پدرش هم استاد دانشگاهه اگه مایل باشید می تونم اون رو به شما معرفی کنم.
خاله گفت : نمی دونم خاله.
زیر چشمی به پدرام نگاه کردم انگار او هم مشتاق بود ، تا آن لحظه کسی به جز من و خاله صحبت نکرده بود ، همه مات و مبهوت به من چشم دوخته بودند.
من نسترن رو به خاله اینا معرفی کردم و بعد از تحقیقات و خواستگاری ، قرار شد سه ماه دیگه با هم نامزد کنند ، به همین سادگی.
کلاس هایم تمام شدند ، دیگر به رقص هم نمی رفتم ، چون مشغول درس خوندن بودم ، فقط کلاس ایتالیایی ام رو ادامه می دادم. اون روز نامزدی نسترن و پدرام بود ، خیلی خوشحال بودم ، دیگر ناراحت نبودم و از ته قلب برای اونا آرزوی خوشبختی می کردم ، صبح همراه مامان و شقایق به آرایشگاه رفتیم و ظهر به خانه برگشتیم ، آماده شدیم ، من پیراهن کوتاه آبی رنگم رو پوشیده بودم و به اصرار مامان کمی آرایش کرده بودم ، از پیراهن زیاد خوشم نمیومد و فقط در مراسم های مهم می پوشیدم ، اکثرا بلوز و شلوار را ترجیج می دادم. به نامزدی رفتیم ، همه بچه ها بودند ، همه با چاقو رقصیدیم ، بعد مدتی خانواده مامان رو هم می دیدم ، اون شب عالی بود ، در چشمان نسترن شادی برق می زد و لبخند پدرام هم نشان از رضایتش بود ، چقدر به هم میومدند ، چقدر برازنده هم بودند ، اصلا ناراحت نبودم ، خوب خدا را شکر که عاقبت آنها بخیر شد.
دو هفته از نامزدی نسترن و پدرام می گذشت ، به بابا گفتم که جواب منفیم رو به نیما بگه ، یا عمو قهر می کنه یا نمیکنه دیگه. مامان هم با من موافق بود با اینکه پدر دودل بود ولی به اتفاق مامان و بابا به خونه عمو رفتیم و پدر موضوع رو عنوان کرد ، عمو اینا خیلی ناراحت شدند و تا مدتی با ما سرسنگین بودند تا متوجه شدم ، نیما با دختر دیگری که دوسال از من بزرگتر است دوست شده. دو هفته دیگر هم گذشت و زمان مهمانی معروف عمو حمید شد که هر سال اون موقع ترتیبش و می داد و کل فامیل دور و نزدیک رو دعوت می کرد ، خیلی خوشحال بودم ، عمو نزدیک هایی مهمانی همش به مامان ، بابا می گفت که براشون سورپرایز داره ، زمان مهمانی فرا رسید، مامان موهایم رو بافت و از جلو هم کج گرفتم ، تاپ گردنی رنگاوارنگ رو تن کردم و شلوار قرمز لوله تفنگی پوشیدم ، ماتنوی مشکی و شال قرمز رو پوشیدم و سوار ماشین که می شدیم گفتم بابا می ذاری من پشت فرمون بشینم؟ بابا که هیچ وقت دل منو نمی شکست گفت : باشه عزیزم ولی احتیاط کن ، سوئیچ رو گرفتم و سوار شدم ، وای که چه حالی می کردم پشت فرمون بی ام و بابا ، با سرعت حرکت می کردم و دست انداز هارو رد می کردم ، بالاخره رسیدیم. وارد شدیم ، بعضی ها آمده بودند ، همه آشنا بودند ، به اتاق رفتیم و لباس عوض کردیم وقتی به سالن برگشتیم ، عمو را با صورت خندان دیدیم که به پدر گفت : خوب آقا منصور الوعده وفا ، اینم سورپرایز شما و طناز ، سعید و زنش سوگند خانم ، با این گفته عمو خانم و آقایی تقریبا هم سن و سال مامان و بابا از اتاق خارج شدند و به روی آنها لبخند زدند. چشم های مامان از اشک پر شد و انگار بغضی سرشار از احساس داشت به سمت خاله سوگند دوید و بغلش کرد ، بابا هم به سمت عمو سعید رفت و دست در گردنش انداخت مامان گفت : بالاخره اومدین؟ می دونین چقدر منتظر شدیم تا از شما خبر بیاید و بیایم پیش شما؟ خاله سوگند گفت : رو سیاهم ، به خدا پلیس های اونجا اشتباهی و بی دلیل گرفتنمون و بعد از یک سال اسیری ، آزاد شدیم با یه بچه ، از اونجا رفتیم و تو یه مملکت غریب زندگی کردیم تا امسال که تصمیم گرفتیم برگردیم و ایران زندگی کنیم ، عمو سعید گفت : منصور چقدر دلمون برای شما تنگ شده بود. بابا گفت : دل ما هم تنگ شد ، ما هم وقتی دیدیم خبری ازتون نشد ، دور ایتالیا رو خط کشیدیم و همینجا موندیم. خاله گفت : ما هم به سختی تونستیم اونجا زندگی کنیم ، شما چطور؟ مامان گفت: ما فقط به انگلیس رفتیم و درس خوندیم ، بعدشم برگشتیم ایران. خاله دوباره گفت: راستی این دوتا جواهر دختر های شمان؟ من که تا آن لحظه گیج بودم و فقط نگاه می کردم سلام کردم. بعدا متوجه شدم که عموسعید و خاله سوگند و مامان و بابا و عمو و زن عمو سال ها قبل با هم دوستانی صمیمی بودند که بابا و مامان و عمو سعید و خاله سوگند تصمیم می گیرند که به ایتالیا برن برای همین عمو و خاله که ویزاشون زودتر جور شده بود اول رفتند و قرار شد برای پدر و مادر من هم دعوتنامه بفرستند ، حالا نمی دونم چرا اشتباهی اونجا می گیرنشون و از وقتی رفتند از آنها خبری نشد تا شب مهمانی. خاله من رو در آغوش کشید و گفت : چه دختر نازی ، قد بلند ، کمر باریک چه ستاره ای. بعد به شقایق نگاه کرد و گفت : خدا این دو دختر ناز رو برات نگه داره. عمو حمید گفت : اینها هم دختر و پسر سوگند و سعید ، معرفی می کنم آناهیتا و امیر ، زمانی که آنها از در اتاق وارد سالن شدند ، حالی بهم دست داد ، حس عجیبی در من تولد کرد که تا آن لحظه برایم بی معنی بود ، آری حسی که واژه اش هم برایم غریب بود واقعا چه واژه ی غریبی عشق ، امیر عشق من شد ، هه چه راحت ، چه سریع این اتفاق افتاد ولی افتاد ، شاید به این که می گم اعتقادی نداشته باشید اما دقیقا همونی که فکر می کنید ، عشق در یک نگاه ، چشمای خاکستری اش منو محو خود کرد گفتم تا به حال چشمایی به زیبایی چشمای خودم ندیدم؟ نه اشتباه کردم چشمای امیر فوق العاده بودند ، بینی زیبا و خوش فرم ، لب زیبا و دندان های سفید ردیفش که موقع لبخند پیدا می شد ، موهای قهوه ای سوخته که به بالا زده بود چشمانش مرا طلسم کرده بود ، انگار تیکه ای از بهشت مقابل چشمانم بود وای چه لبخندی. امیر سلام کرد و دست داد ، سلام آرامی گفتم هنگام دست دادن خودم هم نمی دانم چه حسی داشتم گرمای وجودش را گرفتم ، چه حالی داشتم انگار به راستی عاشقش شدم ، دست خودم نبود دستانش را فشردم طوری که نمی توانست آنها را رها کند آن لحظه آرزو کردم که ای کاش تا ابد این دست ها مال من بود ، این لبخند و از همه مهم تر این چشم ها ، کاش هیچ وقت آنها را رها نمی کردم ، کاش هیچ وقت آن سلام تمام نمی شد. امیر دستانش را از دستان من بیرون آورد و بی توجه به احساسات من با بقیه سلام و احوال پرسی کرد ، شاید هم حواسش به من نبود ، در حال خودم نبودم که با آمدن آناهیتا به خود آمدم ، دختری با مزه با چشمان قهوه ای و بینی متوسط ، لب های گوشتی و موهای قهوه ای ، آناهیتا گفت : سلام من آناهیتا هستم. با لبخند گفتم : از دیدنت خیلی خوشحال شدم من هستیم ، هجده سالمه. گفت : چه جالب هم سنیم ، امیدوارم بتونیم دوست های خوبی برای هم باشیم. گفتم : من هم همین طور آناهیتا گفت : باید به بقیه هم سلام کنم ، خیلی زود بر می گردم.

با رفتن آناهیتا دوباره آن حس به جونم افتاد ، وای یعنی دوباره کی می دیدمش؟ کی دوباره بهش سلام می دادم. خواستم با چیزی خود را سرگرم کنم که متوجه کمند شدم که با آناهیتا دست می داد ، کمند اینا نسبت خانوادگی با ما داشتن و رابطه ما با آنها خوب بود ، به سمتش رفتم و گفتم :
- سلام کمند جان تو رو ندیدم.
- بله اصلا حواست نبود ، کجا بودی؟
- همین جا. تنهایی؟
- آره ، می دونی که مامان و بابا نمیان.
- کژال نیومده؟
- نه میومد که چی؟ که خنده های نوید و مهناز رو تو عکس های این خونه ببینه و همینجا دوباره خودکشی کنه؟ هیچ وقت برای کارشون نمی بخشمشون.
- کلا یه دونه عکس از اینا اینجاس ، کمند ، من که گفتم عشق نوید و مهناز یه عشق پاک بوده و هست ، البته عشق که نه ... یه ازدواج زوری پاک ، این وسط مقصر منم ، می دونی دوری کژال چقدر آزارم میده؟ می دونی بی توجهی نوید چقدر دلم رو می شکونه؟ نگاه های سرد مهناز که لرزه به جونم می ندازه رو که هیچ ، زمانی که بهم نگاه می کنه یخ می کنم طوری که با دنیایی از آفتاب هم گرم نمی شوم. اونها رو حلال کن مقصر منم.
- تو فقط حقیقت رو برملا کردی ، کار بدی نکردی ، اگر هم کرده باشی تاوانش رو داری پس می دی ، کار تو درست بود.
- ولی ارزش نابودی زندگی کژال را نداشت ، من خودم رو نمی بخشم. آره من فهمیدم که مقصرمن بودم نه اونا ، اون موقع خیلی کوچک و نادان بودم.
مادر و پدر گرم صحبت با خاله و عمو بودند و آناهیتا هم به سمت من اومد و صحبت رو شروع کرد ، بر خلاف سایر دختر های ایرانی که در اروپا بزرگ شده اند خیلی گرم و مهربان بود خیلی هم خوب حرف می زد ، صحبت رو شروع کرد:
- هستی جان تو خیلی نازی بهت حسودیم شد.
- مگه من تحفم؟
- نه خیلی قشنگی ، واقعا هر پسری رو عاشق خودت می کنی.
خندیدم و گفتم : آناهیتا اسکلم کردی؟
- اسکل؟ معلومه که نه ، فقط چیزی که متوجه نمی شم رنگ چشماته ، نمی دونم سبزه؟ طوسیه یا آبی ، به هر سه می خوره.
- خودمم دقیق نمی دونم.
- آره خیلی خوشکلی ، چشای رنگی ، ابروهای هلالی ، بینی خوش فرم ، لب کوچیک و قرمز.
- لطف داری ، تو هم خیلی نازی.
- نه اندازه تو.
- پس نسترن رو ببینی چی میگی.
- نسترن؟
- آره یکی از دوستامه که زن پسر خالمم هست اون واقعا زیباست ، راستی گفتی هم سن منی؟
- آره هجده ساله هستم.
- برای دبیرستان کجا میری؟ این موقع سال فکر نکنم بتونی جایی پیدا کنی ، تازه تو که نوشتن هم بلد نیستی ، فکر کنم باید چند سال عقب تر بشینی.
- چرا بلدم ، مامان و بابا ما از بچگی به ما حرف زدن ، خوندن و نوشتن ایرانی یاد دادن. من تو ایتالیا مدرسه ایرانی هم می رفتم ، برات عجیب نیست که من و امیر چقدر خوب فارسی حرف می زنیم؟
- چرا جالبه ، تو یکم با لهجه صحبت می کنی اما برادرت خیلی خوب حرف می زنه ، خوب شاید بتونی به مدرسه ما بیای ، خونه شما کجاس؟
- من نمی دونم باید از امیر بپرسم.
- به اینجا نزدیکه؟
- نمی دونم.
و بعد امیر را صدا کرد ، زمانی که امیر به سمتمون میومد ، حالم دوباره نا میزون شد ، باید این پسر را عاشق خود می کردم ، خودخواه تر و مغرور تر از آن حرف ها بودم که مستقیم به اون بگم ، ولی نه باید بهش می گفتم عاشقشم ، با خودم گفتم : هستی چته؟ تو همون دختر مغرور پرو نیستی؟ ، برای همین تصمیم گرفتم با همین غرورم او را به خود جذب کنم ولی با دیدنش نمی توانستم غرورم را به کار گیرم، امیر به سمت ما اومدم:
- بله آناهید کاری داری؟
- آره امیر خانه ما کجاس؟
- خیابان فرشته.
وقتی صحبت می کرد اصلا به من نگاه نمی کرد و فقط به آناهیتا نگاه می کرد ، من هم رو به آناهیتا گفتم : خونه شما به خونه ما و مدرسه نزدیکه. امیر گفت : چه جالب حالا برای چی این سوال رو پرسیدین؟ به سردی جواب دادم : برای مدرسه آناهیتا. گفت : خیلی ممنون چون فکری برای مدرسه آناهید نداشتم. گفتم: نداشتید؟
- بله چون من قراره کارای آناهید را بکنم و برم.
آناهیتا با تعجب به چشمانش نگاه کرد نفهمیدم منظورش چیه ، با خودم فکر کردم بره؟ اون لحظه خیلی سخت بود یعنی می خواد برگرده؟ وای هنوز مطمئن نبودم که عاشقش هستم یا نه ولی نکنه عاشق شده باشم ، پس چرا انقدر ناراحت شدم؟ گفتم: برید؟ کجا؟ ابرو بالا انداخت و گفت : به ایتالیا ، من زادگاهم اونجاست ، از اونجا فارق التحصیل شدم و اونجا بهتر می تونم زندگی کنم. با لبخند کمرنگی گفتم : البته حق با شماست ، می تونم بپرسم از چه رشته ای؟ گفت : بله معماری ، فوق لیسانس معماری دارم. رو به آناهیتا گفتم : چه جالب آناهیتا ، چون من علاقه زیادی به معماری دارم ، امیر گفت: جالبه ، من با علاقه این رشته را خوندم اما آناهید مثل من علاقه ای به این رشته نداره. خندیدم ، یه خنده ی الکی ، خاله سوگند آناهیتا رو صدا کرد و من و امیر تنها شدیم قلبم به سختی می زد ، امیر گفت : هستی می دونستی چشات سگ دارن؟ وای یعنی اون هم عاشقم بود؟ گفتم : متوجه نمی شم. گفت : دخترای زیادی رو می شناسم و می شناختم ولی هیچ کدام به زیبایی تو نیستن و نبودن و البته مطمئنم نخواهند بود . یعنی چی دخترای زیادی رو می شناسه؟ لبخند مصنوعی زدم و به سردی گفتم : مشخصه دخترایی که تو می شناسی نبایدم زیبا باشن. امیر گفت : منظورت چیه؟ با اخم گفتم : منظور خاصی نداشتم. امیر نگاهی به من کرد و گفت : میشه یه خواهشی ازت بکنم؟ با خودم گفتم یعنی چه خواهشی می خواهد بکند؟ سکوت کردم . گفت: هستی لطفا من رو امیر صدا کن . اخمام باز شد ، ابرو بالا انداختم و گفتم : اما ما هنوز اونقدر با هم صمیمی نشدیم. امیر خنده ی قشنگی کرد و گفت : به زودی می شیم. منظورش چی بود که به زودی می شیم؟ گفتم: شما فقط بچه ی دوست پدرم هستین همین. امیر با شیطنت گفت: فعلا همین. منظورش چی بود نفهمیدم ، در افکار خود به سر می بردم که در همین لحظه کمند را با صورت رنگ پریده دیدم که به سمتم میومد با نگرانی بلند شدم و گفتم : چیه کمند؟ چرا مثه گچ سفید شدی؟ با ترس گفت : هستی بدبخت شدم ، نمی دونستم اینا تشریف سگ رو میارن ، عمو حمید گفت که نمیان وگرنه مثه سال های پیش نمیومدم. ترس کمند به من هم منتقل شد : کیا اومدن؟ گفت : نوید .... نوید و .... نوید و مهناز. باشنیدن اسم نوید و مهناز بدنم یخ کرد منم اگه می دونستم اونا میان به مهمونی نمی رفتم و الکی بهانه میاوردم چون غیر از ما پنج نفر یعنی نوید ، مهناز ، کژال ، من و کمند کسی از این موضوع خبر نداشت حالا بعد سه سال و خورده ای اونا رو می دیدم وای نمی دونستم چیکار کنم. ناگهان نگاهم به امیر که با چشم های متعجب بهم نگاه می کرد افتاد ، ترجیح دادم به امیر چیزی نگم. زنگ در به صدا درومد ، کمند ضربه ی محکمی به بازویم زد و گفت : مگه کر شدی؟ هستی اومدن چی کار کنیم؟ با اینکه خودم داشتم از نگرانی می مردم گفتم : اصلا نگران نباش من می دونم چیکار کنم. کمند گفت : من دارم میرم و با گفتن این جمله به سمت اتاق رفت ، با صدای نسبتا بلندی گفتم : کمند بچه نشو. کمند بر گشت و بغلم ایستاد. در باز شد و نوید و مهناز داخل شدند. خیلی وقت بود ندیده بودمشون می خواستم به سمت نوید بدوم و بغلش کنم ، تو گوشش بگم : کجا بودی این همه وقت ؟ چرا رفتی؟ چرا تنهام گذاشتی؟ مگه منو دوست نداشتی؟ مگه من اصلا برات ارزش نداشتم؟ ولی مهم نیست چون من هنوزم دوست دارم بیا مثل قبل شیم. نگام به مهناز که شالش رو دوشش افتاده بود ، افتاد که رژلب قرمز زده بود و با آن چشم های عسلی رنگش عشوه گری می کرد ، کنترل اولین قطره اشک برای نچکیدن خیلی سخت بود اما موفق شدم ، در خیالات به یاد قدیم افتادم زمانی که مهناز یکی از بهترین دوستام و نوید ... ، اما من با یه بچه بازی و بی فکری احمقانه همه چیز را خراب کردم ، نوید و مهناز جلو می آمدند و به همه دست می دادند و سلام می کردند ، ناخودآگاه چشمانم به امیر افتاد که همون نگاه گنگ را داشت ، گفت : میشه بگی چی شده ؟ رنگت پریده نگرانتم. گفتم : نمی خواد نگران باشید اصلا چرا تو باید بدونی؟ ابرو خم کرد و گفت : کنجکاو شدم همین ترسیدم ، ناراحت شدی عزیزم؟ وای داشتم میمیردم گفتم : نه مهم نیست ، با حرف هات نمی تونی ناراحتم کنی. با نزدیک شدن آن دو خیلی نگران شدم و ناخواسته قطره اشکی بر پهنای صورتم چکید ، امیر گفت : حالت خوب نیست هستی خانم بگو چرا نگرانی ، با صدای آرامی طوری که کمند نفهمد به امیر گفتم : فعلا صلاح نمی دونم بهتون موضوع رو بگم ، امیر لبخند تلخی کرد ، با صدای آرام تری گفتم : فقط جلوی این دونفر عادی باش ، انقدر با تعجب منو نگاه نکن. کم کم به ما نزدیک شدند و یک آن نگاه نوید با نگاهم طلاقی کرد ، رنگش پرید و زیر لب با خودش چیزی زمزمه کرد ، دست کمند را گرفتم ، دستاش یخ کرده بود ، به ما رسیدند ، حالا مهناز هم دست کمی از من و کمند و نوید نداشت ، نوید دستانش را به سمت کمند دراز کرد و گفت : سلام خوشحالم می بینمت. کمند تنها گفت : سلام من هم همین طور. مهناز هم دست داد و تنها سلام کرد. نوید به من رسید ، پاهایم سست شد ، یاد خاطرات با او بودن افتادم و بعد یاد زمانی که سرم داد می کشید. دست دراز کرد و با نگاهی متعجب گفت : چقدر بزرگ شدی هستی ، نمی دونستم ازدواج کردی ، با حال خرابم تنها توانستم بگم : سلام. حتی نتوانستم بگویم که امیر کیه ، مهناز برخلاف نوید به سردی باهام برخورد کرد ، باز از همان نگاه هایش ، باز تحقیر حتی زمان دست دادن لبخند تلخی به من کرد و خیلی آرام با طعنه گفت : الان همه چی خوبه؟ وجدانت به آرامش رسید؟ دست دادم و تنها گفتم : سلام. با رفتن او سالن دور سرم می چرخید ، مثلا می خواستم برای کمند دلگرمی باشم ، کمند و امیر با نگرانی نگاهم می کردند ، کمند گفت : خوبی؟ و در همین لحظه چشمانم سیاهی رفت. وقتی چشم باز کردم رو تخت دو نفره مینو بودم و نوید و امیر و کمند و مامان و عمو بالای سرم نشسته بودند ، گفتم: عمل نکردم که لشکر کشی کردین بالا سرم مامان گفت : چت شد یهو دختر ما از ترس مردیم.
- فکر کنم یهو ضعف کردم.
- از بس ضعیفی دیگه.
کمند - عمو ، خاله شما برید پیش مهمونا ما پیشش هستیم.
مامان- آخه دلمون شور می زنه خاله.
- نگران نباشید مامان من هم الان بلند می شوم.
عمو- مواظب خودت باش دخترم.
- چشم عمو جان.
- امیر جان پسرم شما بیا نگران نباش.
امیر- چشم عمو ، با بچه ها میام.
با رفتن عمو و مامان ، نوید گفت : این چه کاری بود کردی دیوونه؟ گفتم : از یادآوری خاطرات خوش گذشته به این روز افتادم ... مهناز وارد اتاق شد ادامه دادم : از صدقه سر شما به این روز افتادم بعد با صدای بلند تری گفتم : بدبختم کردین ، باهام بد کردی نوید. مهناز جای نوید گفت : باهات بد کرد؟ چرا؟ خود کرده را تدبیر نیست. نوید گفت : بس کن مهناز ، مهناز با خشم گفت : تو ساکت که همه بدبختی هام زیر سر توئه ، کمند گفت : بدبختی های ما هم زیر سر شمائه ، خانواده ی از هم پاشیده ی من زیر سر شمائه ، قلب نصف جون مادرم زیر سر شمائه ، اعصاب پدر بدبختم زیر سر شمائه ، همه از درد خواهرمه ، خواهر بیچاره ی من ... و گریه مجال صحبت نداد ، با آمدن اسم کژال نوید که سعی بر پنهان کردن اشک هایش داشت با گریه به بیرون رفت. رو به مهناز گفتم : شما زندگی رو از من گرفتین ، نابودم کردین ، با چشمانی سرخ عاری از خشم و نفرت گفت : ما نابودت کردیم یا خودت باعث این همه کثافت شدی. کمند گفت : مهناز خفه شو حرمت خودت رو نگه دار. مهناز دستش را به لبش کوبید و گفت : آره لال می شم و حرف نمی زنم که بذارم شما به زندگیم گه بکشین. گفتم : بس کن مهناز ، چرا دروغ گفتی؟ . با صدای بلند گفت : آره من دروغ گفتم ولی حق من نبود ، دیدی چجوری با اومدن اسم اون دختره با گریه زد بیرون؟ دیدی؟ اینکه برای حفظ آبرو با شوهرم مثه هم خونه زندگی کنم حق من نبود ، اینکه هرشب وقتی جدا ازش می خوابم متوجه شم داره با خیال کسه دیگه ای چشم رو هم می ذاره حق من نبود. منم جوونم الان فقط بیست و دو سالمه ، من می تونستم خوشبخت بشم ، تقصیر اون پدره ... که باعث شد زود ازدواج کنم ، من نوید رو دوست داشتم ، من هزار تا آرزو داشتم ، ولی اگه به من می گفت می خواد طلاق بگیره من قبول می کردم نه اینکه به خاطر عذاب وجدان و آبرو بخواد زندگی خودش و منو از بین ببره. هستی چیکار کردی با من؟ و اشک هایش جاری شد ، یعنی آنها هنوز هم با هم نبودند ؟ راست می گفت مگه چند سالش بود که باید انقدر بدبختی می کشید؟ گفتم : تو راست میگی مهناز ، اما... اما حق من این بود؟ به خاطر یه اشتباه چیا که روزم نیومد ، از دست دادن برادرم یک طرف ، دوری کژال یک طرف ، نگاه ها و طعنه ها و تحقیر های تو یک طرف ، دیدن هرروز کمند با چشم های غمگین یک طرف و از همه بدتر اینکه من می خواستم همه چیز رو درست کنم اما ... ، سکوت کردم ، مهناز گفت : اما همه چیزو خراب کردی. با خشم بیرون رفت و کمند در بغلم های های گریست ، متوجه امیر شدم که با چشمانی پر از پرسش به من می نگرد. کمند بلند شد و گفت : ممنون که باعث شدی عقده سه ساله ام را خالی کنم. با لبخندی تشکرش را پاسخ دادم ، گرچه فقط یه لبخند الکی بود ، بیچاره مهناز واقعا بد دید ، بیچاره نوید... ، کمند بلند شد و گفت : می رم خانه دیگه حوصله ندارم. و قبل از آنکه من حرفی بزنم رفت ، خواستم دنبالش بروم که سرم گیج رفت و نتوانستم ، با رفتن کمند من و امیر تنها شدیم و گفتم : بهتره بریم. امیر شانه بالا انداخت و گفت: تو حالت خوب نیست ، اگه فکر می کنی گفتن مشکلت به من کمکت می کنه من دو تا گوش مجانی دارم. گفتم : آره دارم از این راز پنج نفره دیوونه می شم پس میشه گوش کنید؟ ، امیر با لبخند گفت: حتما ، شروع کردم: من اول دبیرستان بودم ، نوید بچه پسر عموی پدرمه ، من و نوید همدیگر را خیلی دوست داشتیم و مثل خواهر برادر بودیم ، همه می دانستند که من و نوید همدیگه را داداش و خواهر صدا می کنیم ، من و کمند هم دوست های خوبی بودیم و کژال خواهر کمند چهار سال از ما بزرگتر بود ، مهناز یکی از دوستان خوبم بود که هم سن کژال بود و از فامیل های پدرم بود و همه می دانستیم رابطه خوبی با نوید اینا دارند ، همه ما متوجه شده بودیم که کژال و نوید یکدیگر را دوست دارند ، نوید آن موقع بیست و سه ساله بود و با اینکه سنش زیاد نبود پدرش اصرار بر ازدواجش داشت ، نوید هی پشت گوش می نداخت ، عمو ابراهیم خدا بیامرز مرد یک دنده ای بود و کسی رو حرفش نمی توانست حرف بزند ، نوید بیخیال بود تا یک روز پدرش مهناز و نوید را به زور به عقد هم دراورد ، کژال عاشق نوید بود ، ما هیچ کدام از این موضوع خبر نداشتیم. یک روز مهناز و نوید را با هم در خیابان دیدم که در خیابانا بی هدف گشت می زدند ، علت را از مهناز جویا شدم اون از رابطه نوید و کژال خبر نداشت و این جوری پاسخم رو داد : ما با هم ازدواج کردیم و به زودی عروسی می کنیم. وای دلم برای کژال به قدری سوخت که خودم هم نمی دانم چجوری آن را تعریف کنم و از همون موقع از نوید متنفر شدم. درسته نوید رو خیلی دوست داشتم اما با کاری که کرد خودش رو پیشم بی اعتبار کرد ، اون لحظه کژال رو بیشتر دوست داشتم ، بلافاصله موضوع رو به کژال گفتم ، روز بعد با کمند صحبت کردم گفت : با پدر و مادرشان به مسافرت یک روزه رفتند و کژال به بهانه سر درد نرفته ، میدونستم که کژال آن قدر نوید رو دوست داره که به خاطرش هر کاری می کنه ، برای همین موضوع رو به کمند گفتم ، قبلا به خاطر مرگ برادر کمند یعنی کسری ، مادرش یک بار سکته نصفه کرده بود و پدرش مدتی تیمارستان بود ، حالا نمی تونستند غم دیگری را تحمل کنند ، به خانه کمند اینا رفتم و ... حدسم درست بود کژال خودکشی کرده بود ، من پانزده ساله خودم با آژانس به بیمارستان بردمش و بستریش کردم ، در بیمارستان گوشی کژال زنگ خورد که خودم جواب دادم ، نوید بود ، گفتم : خیلی نامردی نوید ، کژال خودکشی کرده... سرم داد کشید : خیلی احمق و بی فکری ، بیشعور این چه کاری بود کردی؟ از اینکه مطمئن نبودی و دهن باز کردی چی به نفعت شد؟ بگو کدوم بیمارستانین؟ آدرس رو دادم ، با دیدن نوید گفتم : چرا ؟ مگه من چیکار کردم ، حتما همدیگر را دوست داشتید که با هم ازدواج کردید ، ترجیح دادم من به کژال بگم قبل از اینکه خودش بفهمه. گفت : من و مهناز به اصرار پدر ازدواج کردیم و می خواستیم طلاق بگیریم ، اون روز تو خیابان سعی داشتم اینو بهش بگم ، اما تو همه چیز رو خراب کردی ، کژال دیگه بهم نگاه هم نمی کنه ، من دیگه داداشت نیستم دهن لق زندگی خراب کن ، فقط آدمای هرزه زندگی خراب نمی کنن تو ام یکی از همونایی ، خیلی از حرفش ناراحت شدم بهم گفت زندگی خراب کن ، منو با کیا مقایسه کرد؟ از اون به بعد زندگی هممون دگرگون شد ، کژال سکوت کرد و تا الان هم صحبت نمی کنه ، نوید و مهناز هم که شنیدین با هم دارن مثله هم خونه زندگی می کنن ، پدر و مادر کمند هم که از غصه دخترشون دارن کم کم از بین می رن و کمند هم گرچه به روی خود نمیاره ولی داره خرد میشه از غم خواهرش ، من هم ... دوستم رو از دست دادم ، دادشم رو از دست دادم ، محبت نوید رو از دست دادم ، کژال رو از دست دادم و با نگاه های مهناز ، بی توجهی های نوید و دوری کژال طاقت نیاوردم و دیگه تصمیم گرفتم اون ها رو نبینم تا امروز ، آخرین بار همه با هم تو خونه نوید و مهناز دعوا کردیم که نوید... دیگه صبرم لبریز شد و به گریه افتادم ادامه دادم: نوید سرم داد کشید و مهناز به خاطر نابودی زندگیش باهام دعوا کرد. آره همه این اتفاق ها تقصیر منه و من دارم از عذاب وجدان میمیرم. با خودم فکر کردم که چقدر راحت شدم ، چقدر سبک شدم ، امیر گفت : اتفاق راحتی نیست درکت می کنم ، نمی خوام سرزنشت کنم و بهت بگم ای کاش بیشتر فکر می کردی چون دیگه واسه این حرفا دیره ، اما باید بهت بگم بحث با مهنازم درست نیست ، اونا همشون اندازه تو یا شاید بیشتر از تو سختی کشیدن ، فقط نباید نگران باشی. چقدر یهو آروم شدم ، نمی دونم چرا اون لحظه یه حسی بهم گفت همه چی خوب میشه ، اشک هایم رو پاک کردم و گفتم : مچکرم با اجازه و به بیرون رفتم ، زمانی که از پله ها پایین می رفتم احساس سرگیجه کردم اما تعادل خود را حفظ کردم و به زن عمو گفتم : زن عمو کمند رفت؟ گفت : آره عزیزم گفت که شبه دیر می رسه براش آژانس زنگ زدیم ، نوید و مهناز را پیدا نکردم دوباره پرسیدم : نوید و مهناز کجان؟ عمو گفت : اونا هم رفتند ، زمانی که عمو این جمله را می گفت امیر از اتاق بیرون اومد ، ناگهان خوشحالی در من فریاد زد و احساس کردم دیگه سرگیجه ندارم ، نفس عمیقی کشیدم. آناهیتا و شقایق به سمتم اومدن و آناهیتا گفت : خوبی هستی؟ خیلی ترسیدم. گفتم : خوبم نگران نباش یهو ضعف کردم. شقایق نگاه مشکوکی به من انداخت و من خندیدم . شام خوردیم با پایان مهمانی برگشتیم.

یک هفته گذشت ، تو این یه هفته امیر رو ندیده بودم و فقط خاله برای ثبت نام آناهیتا به مدرسه اومده بود ، تعطیلات عید فرا رسید. موقع شام بابا رو به من و شقایق گفت : امسال به می خوام به جایی جدید ببرمتون. هر دو با شوق به او چشم دوختیم ، فکر کردم می خوایم به ترکیه پیش دایی بریم یا حدالقل به زادگاه پدر پدربزرگ پدرم سنندج ، یا یه کشور خارجی دیگر اما بابا گفت : به شمال میریم. گفتم : ویلای خودمون دیگه؟ مامان گفت : نه به ویلای ما ، یعنی من و پدرت و سوگند و سعید ، وقتی جوون بودیم اونجا رو خریدیم و بعد از رفتن اونا ازش استفاده نکردیم. لبخندی زدم : چه خوب و سپس تشکر کردم و از سر میز بلند شدم ، به خودم رفتم و شروع به خندیدن با صدای بلند کردم ، بعد در کمد رو باز کردم و بهترین لباس هام رو انتخاب کردم و در چمدان گذاشتم ، وای خدایا چقدر خوشحال بودم.
روز سفر فرا رسید عمو سعید و خاله سوگند و آناهیتا و امیر با بنز خوشکلشون اومده بودن جلوی در خونمون، دکمه آسانسور رو زدم و با شقایق پایین رفتیم ، وای که چقدر زیبا شده بود ، امیر شلوار لی مشکی و سوئی شرت طوسی ، سفید پوشیده بود و کلاه لبه دار مشکی زده بود ، لباس هامون هماهنگی می کرد ، من شلوار لی مشکی با مانتوی طوسی و شال و کفش مشکی پوشیده بودم ، با خاله و عمو سلام علیک کردم ، امیر با دیدم من به جلو اومد و سلام کرد : سلام هستی ، خوبی؟
- ممنون تو چطوری؟
- خوبم.
دستانش را از دستانم دراورد و به سمت شقایق رفت ، آناهیتا به سمتم اومد و بغلم کرد: سلام هستی ، کجایی بی معرفت؟ گفتم : سلام آناهیتا جان خوبی؟
آناهیتا- من خوبم تو چطوری؟
- عالی.
امیر- آناهید ، اگه می خوای باهستی اینا برو.
مادر و پدر اومدند و آناهیتا هم با ما همراه شد ، شقایق همان اول خوابید و ما گرم صحبت شدیم.
- آناهیتا ، چرا امیر تو رو آناهید صدا می کنه؟
- اون از وقتی بچه بودم همین جوری صدام می کرد ، می گه از این اسم بیشتر خوشم میاد.
- اسم قشنگیه اما آناهیتا هم خیلی قشنگه.
- مرسی هستی.
- خیلی داداشت رو دوست داری؟
اشک در چشمانش حلقه زد : خیلی دوسش دارم اونم همین طور ، اما... امیر خیلی زورگوئه و کلا اجازه من دست امیره انقدر که من از او می ترسم از بابام نمی ترسم ، تازه امیر....
- بگو آناهید جان ، راستی این اسم بیشتر تو دهن می چرخه می تونم منم با همین اسم صدات کنم؟
- البته که می تونی هرجور راحتی.
- می گفتی چی تورو ناراحت می کنه؟
- امیر ، امیر اصلا پیش ما نبود و حالا هم میگه می خواد بره داره ، بابا خیلی از دستش عصبانیه میگه پسره احمق آدم نیست حدالقل ازدواج کنه.
شوکه شدم : چرا؟
- امیر بیشتر از صدتا دوست دختر داشت ، باهاشون هست و بعد یه مدتی بهم می زنه و میره سراغ یکی دیگه.
با تعجب نگاهش کردم ، آناهیتا گفت : البته امیر با اونا رابطه نداره ، اون خیلی زرنگه ، یه دختر رو عاشق خودش میکنه و بعد تو یه زمان مشخص ... ولش میکنه ، وقتایی که می رفتم دم خونه امیر یه سری دختر جلو در خونش بودن هی زنگ می زدن ، منم بعضی وقتا می رفتم اونجا ، فقط درو رو من باز می کرد ، همه ه قصد کشت نگام می کردن ، فکر می کردن من دوست دخترشم ، دخترای ایتالیا عاشق امیر بودن. با شنیدن این جملات از زبون آناهیتا قلبم ایستاد یعنی میخواد من رو هم بازی بده؟ اما دیگه من عاشقش شدم و .... ، کل راه تا ویلا به سکوت سپری شد ، اصلا کی گفته اون به من حتی نگاه هم بکنه؟ خواهرش میگه دخترای ایتالیا عاشقشن ، بعد این بیاد تو نخ من؟ مگه چیشون از من بیشتره خوب؟ آناهید خوابید اما من چشم روی هم نذاشتم. به محض رسیدن خوابم گرفت ، ویلای قشنگ و بزرگی بود تقریبا اندازه ویلای خودمون بود ، یکم بزرگ تر ، یعنی اینجا هم مال خودمون بود اما اشتراکی ، روبه مادر گفتم : دارم از خواب میمیرم ، مادر اتاقی را نشانم داد و من نرسیده به تخت خوابیدم. نمی دونم چقدر خوابیدم که با صدای بچه ها بیدار شدم به حیاط ویلا چشم دوختم ، متوجه شدم که عمو حمید و زن عمو و مهدی و مینو هم اومدن ، بچه ها داشتن تو حیاط وسطی بازی می کنند تعجب کردم ، به لباس هایم نگاه کردم تازه متوجه شدم با مانتو خوابیدم ، لباس هایم را که چروک شده بودند عوض کردم ، شلوار چرمی مشکیم رو پوشیدم و لباس آستین بلند مشکی رنگم رو تنم کردم ، موهایم رو خرگوشی بستم و تل زدم ، شبیه بچه های چهار پنج ساله شده بودم ، بیرون رفتم که مادر گفت : خوب شد بیدار شدی چون عمو اینا هم اومدن و قراره سپیده اینا هم بیان با بچه ها. با شنیدن اسم خاله سپیده جا خوردم یعنی کژال هم میومد؟ نپرسیدم و گفتم دیگه کی؟ گفت : عمو بیژن هم میاد ، خیلی خوشحال شدم چون مدت زیادی بود مونا رو ندیده بودم ، پرسیدم : مریم و پویان هم میان؟ مامان گفت : آره میان ، یه سری از فامیلای سوگند اینا هم میان. یاد پدرام افتادم گفتم : میشه زنگ بزنم پدرام اینا هم بیان؟
مامان- آره جا که زیاد داریم بگو بیان.
با ذوق شماره نسترن رو گرفتم.
نسترن- الو؟
- سلام خانم ، ازدواج کردی دیگه مارو یادت رفت؟
- مسخره ما که دو روز پیش همو دیدیم.
- کجایی؟
- با پدرام بیرونیم ، می خوام برم...
- دیگه چی؟ چشمم روشن حالا بیخیال برنامه مسافرت که ندارین؟
- نه شاید بخوایم بریم شمال. چطور؟
- دوتایی؟
- آره.
- نچ نچ نچ ، نکن از این کارا زشته ، پا میشین همین الان میاین ویلای جدید ما از طرف مامان دارم دعوت می کنم نیاین ناراحت میشه.
- باشه بذار به پدرام و مامان هم بگم.
- قول دادی بیای دیگه؟
- خبر می دم.
- آدرس رو اس ام اس می کنم.
- اوکی. خدافظ.
- بااااااای.
بعد از سلام کردن به عمو به حیاط رفتم که بازی کنم. دوباره یارکشی کردند و من و امیر تو یه گروه بودیم و زمانی که توپ داشت بهم می خورد اومد جلوم و بل گرفت. چقدر حرفه ای. درحال بازی بودیم که بوق ماشینی رو شنیدم برگشتم و ... ماشین کمند اینا بود ، وای کژال هم هست. رنگم بار دیگر پرید ، امیر متوجه حالم شد و گفت : چی شده؟ به ماشین اشاره کردم و با لکنت گفتم : ک ... کژال. دستانم را گرفت و گفت : اصلا ناراحت نباش و عادی برخورد کن من کمکت می کنم ، فقط آرام باش. کمی آرام شدم ، کمند از ماشین پیاده شد و به سمتم اومد ، همدیگر را بغل کردیم و پشت سرش کژال رو دیدم ، گریَم داشت در میومد که امیر گفت :هستی آروم. با ترس به چشمان قهوه ای رنگ کژال چشم دوختم که خمار بودند و به لب های بهم گره خرده و صورتی ناراحت و شکست خورده با اینکه بیست و دو ساله بود اما انگار سی سال سن داشت ، به او نزدیک شدم و گفتم : سلام کژال عزیزم ، خوبی؟ نگاهم کرد ، گفتم : کژال دلم یه ذره شده بود چرا نمیومدی ببینمت؟ باز نگاه کرد. دستانم رو دراز کردم و گفتم : باشه حرف نزن فقط دست بده تا بفهمم دیگه از دستم ناراحت نیستی. به دستانم چشم دوخت ناامید شدم و یقین پیدا کردم هنوز من رو نبخشیده که در همین لحظه دست هایم را گرفت و به بغلم اومد و گریه کرد ، های های گریه کرد ، من هم چشمانم پر از اشک شد نگاهش کردم و گفتم : عزیزم گریه کن ، گریه کن ، کژال جان با من حرف بزن. کمند هم گریه اش راه افتاد ، کژال نگاهم کرد و به داخل رفت ، خوشحال از اینکه از دستم ناراحت نیست و ناراحت از حرف نزدنش بودم ، با خاله سپیده و عمو هم سلام کردم ، کمند هم اومد تا بازی کنیم ، دوباره صدای بوق پی در پی چندین ماشین اومد ، به عقب نگاه کردم ، نمی شناختمشون. از ماشین پیاده شدند ، ماشین اول یه خانم میانسال ، یه آقای محترم و دو دختر جوان بودند ، امیر تنها من را به سمت آنها برد ، انگار فقط من رو می دید ، انگار فقط من غریبه بودم با اون ها ، زن میانسال بغلش کرد و گفت : سلام عمه جان عزیزم ، خوبی؟ امیر : خوبم عمه جون ، نگفته بودید که میاین. عمه گفت : دیگه یهویی شد. امیر با بقیه سلام علیک کرد و رو به من گفت : هستی جان ایشون عمه سمیه هستند ، ایشون هم آقا فرید شوهر عمه گل من و اینها هم ، پریا و پریچهر هستند ، آقا فرید و خانواده در ایتالیا زندگی می کنند عمه سمیه و آقا فرید رفتند پیش عمو سعید و خاله سوگند ، پریچهر چپ چپ به امیر نگاه کرد و به ایتالیایی گفت : این کیه؟ پریا هم به ایتالیایی گفت : به تو چه حتما دوست دخترشه بعد نگاهی به من کرد ، پریچهر به پریا چپ چپ نگاه کرد و بعد گفت : آره حتما دوست دختر جدیدشه بعد نیم نگاهی به من کرد و گفت : بیچاره و با صدای بلند خندید ، اعصابم بهم ریخت اونا که نمی دونستن من ایتالیایی بلدم ، امیر به فارسی گفت : هستی یکی از دوستامه ، یکی از دوستای عزیزم. وای داشتم غش می کردم وقتی می گفت یکی از دوستای عزیزم ، با همه سلام کردم ، از پریچهر خوشم نیومد ، دختر زیبایی بود ، چشم و ابرو مشکی ، ابروهای برداشته ، بینی خوش حالت داشت ، خیلی تو نخ امیر بود و این منو اذیت می کرد ، بعدا فهمیدم که هم سن منه ، یعنی اون در ایتالیا با امیر دوست بود؟ بر خلاف اون پریا دختر بدی نبود و یک سال از ما بزرگتر بود ، اتفاقا با پریا خیلی هم گرم گرفته بودم ولی چون خواهر پریچهر بود باهاش راجب چیزای معمولی حرف می زدم تا ازم سوتی نگیره ولی به هر حال خیلی دختر خوبی بود ، برگردم به همون روز ، از حرکات پریچهر داشتم کلافه می شدم که امیر به دادم رسید ، به سمت ماشین دوم رفتیم ، خانم تقریبا سی و پنج ساله ، با شوهرش و یک پسر. امیر به سمت آنها رفت و رو به مرده گفت : سلام آقا سامان ، بابا دلتنگ شدیم. خندیدند ، بعد آنها را بهم معرفی کرد ، این آقای خوش تیپ پسر خالمه ، ایشونم بهار خانم زنشه ، اینم پسر گلشون که سوم راهنماییه و اسمش سهنده. خندیدم و با همه سلام کردم. امیر آنها را به بقیه معرفی می کرد که گوشیم زنگ خورد ، نسترن بود.
- سلام میاین؟
- سلام ، آره یه ساعت دیگه راه میوفتیم ، تازه یه مهمونم داریم میاریم.
- کی؟ خاله؟
- نه فامیل نیست حالا خودت می بینی ، اشکال که نداره؟
- معلومه که نه ، می دونی که من عاشق شلوغیم.
- کیا اونجان؟
- عمو حمیدم ، با زن عمو و مهدی و مینو ، عمو سعید و خاله سوگند با آناهیتا و امیر ، کمند و کژال و بابا ، مامانشون.
- داره جالب میشه ، خوب؟
- عمه و شوهر عمه و دختر عمه های آناهیتا که خیلی از یکشون بدم میاد ، پسر خاله و زن پسر خاله و پسره پسر خاله آناهیتا ، بعد عمو بیژن و زن عمو ماندانا و مونا هم دارن میان ، مریم و شوهرش پویان هم همین طور. صدای بوق ماشین اومد ، نگاه کردم نمی شناختمش گفتم : الانم یکی ، نه نه دوتا ماشین دیگه اومدن.
- هستی بد نیست ما بیایم؟ آخه خیلی شلوغ پلوغه.
- نه مامان حتما می دونست که گفت.
- میشه المیرا هم بیاد ، طفلی تنهاس.
با جیغ گفتم : المیرا؟ حتما بگید بیاد ، اینجا خیلی بزرگه. یه عالمه اتاق داره.
- باشه پس می بینمت. تا شب رسیدیم.
- خدافظ
قطع کردم و به سمت در رفتم ، دیدم امیر کنار دو پسر هم سن و سال خودش و یه دختر جوان ایستاده و خوش و بش می کنه ، یکیشون قد بلند بود و چشای عسلی داشت ، خیلی هم خوش تیپ و خوش هیکل بود درست مثل امیر البته مثله اون که نمی شد ، آن یکی هم قد متوسط داشت و چشم ابرو مشکی بود ، به آنها نزدیک شدم و سلام گفتم ، یکی از پسر ها گفت : شما باید هستی خانم باشید؟ دست دادم و با تعجب گفتم : بله. پسر دیگه گفت : پس هستی تویی؟ باز نگاهی گنگ کردم ، دختر جوان به سمتم دست دراز کرد و گفت : این امیر که معرفی بلد نیست ، من حورا هستم ، بیست سالمه ، اینم شوهرم اشکانه و به چشم ابرو مشکیه اشاره کرد ، اینم ساشائه ، ما دوست های امیر هستیم. امیر گفت : با هم تو ایتالیا بودیم ، اشکان و حورا اونجا زندگی می کنن و دو هفته اومدن اینجا و برمی گردن من هم دو هفته بعد اونا می رم. گرفته شدم ، ساشا نگاه معنی داری که معنیش را نفهمیدم به امیر کرد و گفت : آره امیر یه ماه دیگه بر می گرده ، آخه ، منم که هویجم آقا امیر ، امیر گفت : ساشا هم سن خودمه ، دوست صمیمی مه ، ایتالیا با ما تو یه رشته درس می خونده و حالا که درسش تموم شده برگشته ایران ، لبخندی زدم و گفتم : منم که همتون می شناسید ، هجده ساله هستم. از حورا خیلی خوشم اومد اونم مثل شوهرش چشم ابرو مشکی بود و موهای خیلی بلندی داشت که تا زیر کمرش هم می رسید. از بس این سه نفر شاد و پر انرژی بودند که خیلی زود با همه صمیمی شدند ، دو ساعتی گذشت ، نشسته بودیم و صحبت می کردیم که عمو بیژن اینا با مریم و پویان ، اومدن، با خوشحالی به سمت مریم دویدم و با حالت پرخاش به او گفتم : سلام دختر عموی بی معرفت ، یه سراغی از ما نگیری. بهم نگاه کرد و گفت: سلام ، منم خوبم ، همه خوبن ، تو چقدر لطف داری هستی جان. همه خندیدند که مونا گفت : یه خبر دارم در حد لالیگا ، هنگ می کنید همه به او چشم دوختیم که گفت : اول شاباش. گفتم : با نمک خبرو بده بعد پول بخواه ، بگو دیگه مردیم ، گفت : من ..... دارم ..... خاله می شششششششم. همه دست زدیم و به صورت مریم و پویان که هر دو از خجالت قرمز شده بودند نگاه کردم و گفتم : خیل خوب بابا حالا تریلی که هوا نکردین ، این همه عشوه میاین. به امیر و آناهیتا معرفی شون کردم. ساعت ده و نیم شب بود که پدرام اینا هم رسیدند ، با خوشحالی به سمت المیرا دویدم و بغلش کردم و بعد ، نسترن رو و بعد به پدرام دست دادم و پدرام تشکر کرد که دعوتشون کردم ، اون هم مثل قدیم دیگه باهام شوخی نمی کرد من هم همین طور. به سمت امیر و آناهیتا که در حال بحث بودند رفتم و رو به آناهیتا گفتم: چی شده آناهید؟ گفت : هیچی چیزی نیست هستی و به امیر اشاره کرد ، چشم غره ای به امیر رفتم و به آناهیتا گفتم : آناهید گفتم چی شده؟ با ترس به امیر نگاه کرد ، اینبار به امیر گفتم : امیر چی شده ، چرا باهاش دعوا می کنی؟ امیر با عصبانیت گفت : چون این داره دروغ میگه. گفتم : آناهید چی شده؟
- دفترچه خاطراتش گم شده.
- خوب چه ربطی به تو داره؟
- از خودش بپرس.
رو به امیر کردم و گفتم : خوب وقتی میگه بر نداشتم حتما برنداشته دیگه. امیر بهم نگاه کرد ، بعد لبش را گاز گرفت و گفت : پس کی برداشته اون لعنتی رو؟ گفتم : اولا داد نکش آروم ، دوما چه چیز مهمی تو اون دفترچه بود که سر آناهید اینطوری سروصدا می کنی؟ گفت : خیلی مهم ، تمام زندگیم. ابرو بالا انداختم و گفتم: حتما نامه های عاشقانه دوست دخترات بودن ، اشکالی نداره خوب دوباره برات می نویسن ، تو که بلدی خر کنی. با تعجب نگاهم کرد و گفت : لعنتی ، کی بهت گفته که اون احمقا برام خاطره می نویسن؟ بعد به ایتالیایی رو به آناهید گفت: بعدا حسابت رو می رسم. آناهیتا تنها با ترس به او نگاه کرد ، اما من به جاش به همون ایتالیایی گفتم : اگه تونستی ، این کار رو بکن. با تعجب نگاهم کرد و بعد گفت : تو ایتالیایی بلدی؟ گفتم : بله که بلدم ، انگلیسی و ایتالیایی. با تحسین نگاهم کرد و کمند آناهیتا رو صدا کرد ، امیر گفت : یعنی حرفای اون روز ، یعنی حرفای پریچهر هم فهمیدی ، نگاهش کردم و سر تکان دادم ، بعد دوباره انگار امیر یاد چیزی بیفته گفت : یعنی کجاس اون دفتر؟ بینمون سکوت رد و بدل شد که امیر آن را شکست : هستی؟ وای بند دلم پاره شد یه لحن خاصی تو کلامش داشت ، نگاهش کردم و گفتم: هوم؟ گفت : نمی دونم کی بهت گفته که من چندتا دوست دختر داشتم ، درسته تو ایتالیا که بودم ... سکوت کرد و از دیدن نگاه گنگم ادامه داد: اما بدون اونا مال قبلا بودن و من الان به هیچکی فکر نمی کنم و فقط... چند ثانیه سکوت کرد و گفت : تو دفتر من دوست دخترام خاطره نمی نویسند ، نفس عمیقی کشید و گفت تمام جون من به اون دفتر وابستس ، من تو اون دفتر خاطره می نویسم . حس کنجکاوی من تحریک شده بود یعنی تو اون دفتر چی نوشته بود؟
پاسخ
 سپاس شده توسط lili st ، gisoo.6 ، aida 2 ، s1368 ، elnaz-s ، neginsetare1999 ، RєƖαx gнσѕт ، s1376 ، neda13 ، عاشق جانگ گیون سوک ، دختر اتش ، rezaak ، سمیراگلی ، *رونيكا* ، Berserk ، جوجه کوچول موچولو ، فاطمه 84
#4
مرسی عزیز دلم ، خوب خوبم.
فقط نمی دونم چرا امروز سرعت نتم فوق العاده پایینه.Sad

گفتم : چرا این چیزها رو به من میگی؟ گفت : نمی دونم ، شاید چون خیلی بهت اعتماد دارم ، می دونی تو دوست خوبی هستی با تعجب نگاهی به او انداختم فقط اعتماد؟ یعنی دوسم نداری؟ منو به عنوان دوست می بینی؟ خاک تو سر من که رو تو حساب وا کرده بودم ، بالاخره حس کنجکاوی بر غرور غلبه کرد و گفتم : خیلی دوست دارم بدونم تو اون دفتر چی نوشتی. خوب بیا یه شرط ببندیم اگه من اون دفتر رو پیدا کردم توش رو می خونم ، قبوله؟ امیر گفت : باشه البته اگه بتونی پیداش کنی چون من همه جارو گشتم.
- تا ببینیم ، حالا بیا تا دوستام رو بهت معرفی کنم.
- با کمال میل هستی جان.
به سمت بچه ها رفتیم و امیر رو معرفی کردم ، المیرا نگاهی به من و امیر کرد و زیر لبی چیزی به نسترن گفت و هر دو با هم خندیدند ، به المیرا و پدرام که در کنار هم ایستاده بودند نگاه کردم و گفتم : آشتی کردین؟ پدرام گفت : اتفاقا برای اینکه آشتی کنیم به المیرا گفتیم بیاد. خندیدیم ، ظرف مدت کمی همه با هم صمیمی شدند ، اون سال عالی ترین بهار عمرم بود ، شب با هم به لب ساحل رفتیم و آتیش روشن کردیم. یک روز گذشت ، صبح به حمام رفتم و لباس عوض کردم ، سال تحویل ساعت ده صبح بود ، همه به دور سفره جمع شدیم و سال نو را جشن گرفتیم ، اون سال هشتصد تومان عیدی جمع کردم. شب ساعت های هفت و نیم هشت مشغول جمع کردن اتاق ها بودیم که من به اتاق امیر اینا رفتم ، درحال جمع و جور کردن بودم که بالای کمد ها دفتری را دیدم ، با تعجب بازش کردم و متوجه شدم ماله امیره گفتم : ای حواس پرت. داشتم از فضولی میمردم ، باید جایی می رفتم که کسی نباشه برا همین تصمیم گرفتم به لب ساحل برم ، مانتو سفید و شال و شلوار آبی پوشیدم و دفتر را زیر پالتوم قایم کردم و به شقایق گفتم که به بقیه بگه من رفتم بیرون ، در حال بیرون رفتن بودم که صدای امیر رو شنیدم ، به سمت صدا رفتم:
- نکن پریچهر بیشعور.
- اصلا تو چی میگی پسر دایی خودمه ، دوست دارم باهاش برم تو یه اتاق.
- پریچهر ، چرا نمی فهمی نمی خوامت؟
- اِ حالا من غریبه شدم؟ بگو ببینم دوباره کدوم دختر چشتو گرفته که به من بی محلی می کنی؟ اشکال نداره تو که همیشه آخرش بر می گردی پیش خودم.
- اَه ، گمشو ، اینبار دیگه نه بر می گردم ، نه اونو ول می کنم. باید بگم من عاشق شدم. تو ام گمشو کنار ، من هیچ وقت بهت امید ندادم ، تا قبل از دیدن عشق واقعیم ، تو ام یکی بودی عین بقیه دخترا فقط برای خوش گذرونی.
- امیر اذیت نکن که طاقتشو ندارم. حالا بگو کدوم بد بختیه؟ کمند یا هستی یا المیرا یا مریم یا مینو یا کژال؟ بگو دیگه.
- من تمام سعیم رو می کنم که عشقم رو خوشبخت کنم ، تو ام به زودی می فهمی که اون کیه چون می خوام باهاش ازدواج کنم.
- ازدواج؟ تو؟ و با صدای بلند خندید.
- مرز ، برو بیرون نمی خوام من رو با تو ببینه.
به سمت در اتاق رفتم و پریچهر را رو به رو ی امیر دیدم که می گفت : تو فقط عاشق خودمی. قلبم داشت می ایستاد یعنی اون حرکات تو جمع ریشه ای از گذشته داشت؟ پریچهر به امیر نزدیک شد ، داشتم می مردم ، ناگهان امیر هولش داد و انداختش رو زمین خیلی ترسیدم ، یعنی عشقش کی بود؟ نکنه عاشق کسه دیگه ای شده باشه ، نکنه عاشق یکی از دوستام شده باشه ، چون من بدون اون میمردم ، یهو چشم های امیر تو چشم افتاد ، سریع به سمت در رفتم و تا ساحل دویدم ، اصلا به پشت سرم نگاه نکردم ، روی نیمکت نشستم و دفتر را باز کردم :
به نام خدایی که عشق را آفرید
با من چه کردی ، چه حکمتی داشت که به اینجا بیام و تو را ببینم؟ آخر دختر تو چی داشتی که از همون لحظه اول عاشقت شدم؟ عاشق اون چشات ، عاشق لبخندت ، عاشق بی محلیات ، تو تمام زندگی منی و فکر نفس کشیدن بدون تو آزارم میده ، می خوام تا آخر عمرم باهات بمونم و فقط با تو نفس بکشم ، اگه بهت برسم قول میدم تمام زندگیم رو به پات بریزم ، می دونم توام دوسم داری اینو از اون چشای افسانه ایت فهمیدم ، از زمانی که دستم رو گرفتی و محکم فشردی فهمیدم ، اولش می خواستم چند روزی که در ایران هستم با تو باشم ، فکر کردم تو ام مثل بقیه ای ، بقیه دخترای هم سن و سال خودت که تا یه پسر خوش تیپ و پولدار می بینن ، ابراز عشق می کنن و الکی خودشونو می چسبونن به آدم ، اول فکر می کردم تو برام حکم یه رهگذر رو داری ولی حالا فکر می کنم تو تمام وجودمی ، زمانی که برام خاطره تعریف می کردی داشتم می مردم از سختی هایی که کشیدی ، اگه تو مال من شی تمام زندگیم رو بهت هدیه می دم ، نمی ذارم روزی طعم غم را بچشی تو فقط مال من باش ، دارم دیوونه می شم از اینکه نمی تونم بگم دوست دارم ، نمی دانم چشمانت مرا جادو کرد یا لبخندت یا اخلاقت فقط می دونم ای هستی ی من تو تمام هستیمی. قطره های اشک بر گونه هایم جاری شد یعنی اونم منو دوست داشت؟ ورق زدم سفید بود ، دیگه هیچی ننوشته بود ، به فکر فرو رفتم چطور؟ مگه میشد؟ با خودم کلمه ای رو زیر لب تکرار کردم ، نمی دونم... نمی دونم ، اشک های بی موردم رو پاک کردم ، دفتر رو بستم و به جلدش خیره شدم ، خودم رو با شمردن صدف های ساحل مشغول کردم و مدتی بعد برگشتم به ویلا خبری از امیر نبود ، خبری هم از پریچهر نبود ، به اتاق رفتم المیرا رو تخت نشسته بود ، بهش نزدیک شدم ، دفتر رو به سمتش گرفتم و گفتم:
- اینو بده به امیر.
- وا علیک سلام.
- سلام.
- چی هست حالا؟
- دفتر خاطراتش گم شده بود.
- خودت بده خوب.
- نمیشه من بدم دیگه ، اگه من پیدا می کردم باید می خوندمش ولی بذار فکر کنه تو پیداش کردی.
- بذار ببینم چی نوشته.
- المیرا دست بزنی به اون کشتمتا.
- چی نوشته مگه؟
- تو رو خداااااااااااااااااا.
- باشه قبول.
لبخند زدم ، چون بهش اطمینان کامل داشتم دفتر رو به دستش دادم و به سالن رفتم ، بقیه نمی دونم چرا غیب شده بودن ، اما امیر و ساشا و هیلدا جلوی تلویزیون نشسته بودن ، کمی که گذشت المیرا اومد تو سالن ، دفتر هم دستش بود ، رو به امیر کرد و گفت:
- امیر آقا ، این ماله شماست؟ هستی خودش رو کشت اینو پیدا کنه.
امیر- پیداش کردین؟ یعنی شما پیداش کردین؟
المیرا- بله دیگه.
- المیرا چرا نگفتی بهم؟
- خوب دیگه نمی شد.
امیر- خوندی توشو؟
المیرا- وا ، چه حرفیه؟ می خوای الان بلند بخونم که بقیه هم بشنون.
امیر- نه خواهش می کنم ، مرسی که پیداش کردین.
المیرا- قابلی نداشت.
المیرا به تنها جا خالی موجود رفت و نشست ، آخه امیر رو مبل سه نفره پاش دراز بود ، من و هیلدا هم رو یه نفره ها نشسته بودیم ، شاسا رو مبل دو نفره نشسته بود ، المیرا رفت و کنارش نشست و همگی به تماشای تلویزیون مشغول شدیم.
چند روز گذشت ، عشقم تشویش میشد با هر بار دیدنش ، یه بعد از ظهر بود ، تصمیم گرفتم که تنهایی به ساحل برم ، لباس عوض کردم و به ساحل رفتم ، کنار ساحل قدم می زدم و شعری رو زیر لب زمزمه می کردم:
می خروشد دریا
هیچکس نیست به ساحل پیدا
لکه ای نیست به دریا تاریک
که شود قایق
اگر آید نزدیک .
مانده بر ساحل
قایقی، ریخته بر سر او،
پیکرش را ز رهی نا روشن
برده در تلخی ادراک فرو .
هیچکس نیست که آید از راه
و به آب افکندش....
- چه صدای قشنگی... چه پر معنی..
برگشتم ، امیر پشت سرم بود ، یه لبخند کوچک زدم ، گفت:
- میشه از اول بخونی؟
نگاهی به دریا کردم و خوندم:
می خروشد دریا
هیچکس نیست به ساحل پیدا
لکه ای نیست به دریا تاریک
که شود قایق
اگر آید نزدیک
مانده بر ساحل
قایقی ریخته بر سر او
پیکرش را ز رهی نا روشن
برده در تلخی ادراک فرو .
هیچکس نیست که آید از راه
و به آب افکندش
و در این وقت که هر کوهه آب
حرف با گوش نهان می زندش
موجی آشفته فرا می رسد از راه که گوید با ما
قصه یک شب طوفانی را
رفته بود آن شب ماهی گیر
تا بگیرد از آب
آنچه پیوند داشت
با خیالی در خواب
صبح آن شب که به دریا موجی
تن نمی کوفت به موجی دیگر
چشم ماهی گیران دید
قایقی را به ره آب که داشت
بر لب از حادثه تلخ شب پیش خبر
پس کشاندند سوی ساحل خواب آلودش
به همان جای که هست
در همین لحظه غمناک بجا
و به نزدیکی او
می خروشد دریا
وز ره دور فرا می رسد آن موج که می گوید باز
از شبی طوفانی
داستانی نه دراز
- خیلی قشنگ بود..
- خیلی سخت میشه درکش کرد ، ادبیات قوی ای می خواد ، فکر نکنم شما متوجه شده باشید چون شما از ادبیات فارسی چیزی نمی دونید.
- من عاشق ادبیات ایرانم.
یه لبخند تفننی زدم ، سرعتش رو زیاد کرد و با من هم قدم شد و ناگهان دستم رو گرفت ، برگشتم بهش نگاه کردم که گفت:
- میشه یه چیزی بگم؟
- نه...
- من فهمیدم که تو دفتر رو پیدا کردی...
- آفرین به هوشت ، لطفا دستم رو ول کنید...
- نظر تو چیه؟ دوسم نداری؟
- اه..
- دوسم داری می دونم...
نشستم رو زمین ، همراه من نشست ، نمی دونم چرا اما از اینکه کنارم بود گریم گرفت...

دستی بر گونه هایم دست کشید و گفت : عزیزم گریه نکن می دونی که من طاقتشو ندارم ، نگاهش کردم ، گفت : خدا خدا می کردم تا تو دفتر را پیدا کنی. به چشم هایش چشم دوختم ، عشق در آنها موج می زد ، گفت: هستی مال من میشی؟ بگو باهام می مونی تا با یه جملت همه چیزم رو بهت بدم. هستی بگو دوسم داری تا جانم رو به خاطرت بدم ، فقط بگو منتظرم می مونی تا برای همیشه بیام پیشت. تنها نگاهش کردم ، گفت : هستی چشمات آدم رو دیوونه می کنه. لبخندی زدم ، سرش رو میان دستانش گرفت و زمزمه وار گفت : تو چی هستی دختر؟ یه خواب؟ دستانش را باز کردم و گفتم : من رو ببین ، واقعی واقعیم ، امیر ...
- قربونت برم چرا هیچی نمی گی پس؟
- امیر...
- جانم؟
- تو... ، یعنی هرچی که نوشتی راست بود؟
- معلومه که راست بود ، هستی جان تو دوسم داری؟
باز سکوت کردم و نگاهم رو به زمین دوختم ، نمی دونستم چی بگم ، امیر گفت: مهم نیست بگی دوسم داری ، من اینو از چشات می فهمم ، هستی فقط منتظرم بمون تا برم و برای همیشه بیام پیشت.
سکوت کردم و خیره نگاهش کردم نه نمی تونستم دوریش رو تحمل کنم، امیر گفت: چیزی شده؟ گفتم : نه امیر منم می خوام باهات بیام ، نمی تونم بدون تو بمونم ، امیر ... یعنی این یه دلیلشه ... امیر : هستی می ترسی برم و پشت سرم رو نگاه نکنم. گفتم: نه ، از اون مطمئنم که بر می گردی ، چون اگه همون قدر که من تو رو دوست دارم توام داشته باشی دلیلی واسه این کار نیست اما....
- مسلما دوست داشتن من اندازه تو نیست ، تو یه دختری.
با تعجب نگاهش کردم و به آرامی گفتم : منظورت چیه؟
با لبخند گفت : خوب معلومه که از هر لحاظ من بیشتر دوست دارم.
- خیلی بدی داشتی منو می کشتی.
- هستی ، راستشو بگو تو از کی عاشقم شدی؟
- بذار برای بعد.
- هستی می ذاری برم؟ من نمی تونم تو رو ببرم.
- نه ، یا با من برو یا اصلا منو از یاد ببر.
- چرا؟
می خواستم بگم به خاطر اون پریچهر هرزه ، چون می ترسم نفسم رو ازم بگیره ولی گفتم: دلیل خواستی نداره. گفت : عزیزم چرا اینقدر مغروری؟ خوب بگو دوسم داری و می ترسی منو بدزدن.
- غرور؟ من مغرورم ، چه جالب کمی سکوت کردم و گفتم: تو چرا مغرور نیستی؟
- آدم که برای عشقش غرور نداره.
لبخندی زدم و گفتم : برای عشقش؟
- معلومه که اونم تویی.
- می خوای بری؟ اگه نمیشه برو فقط هیچ وقت تنهام نذار.
- عزیزم ، تنهات نمی ذارم هیچ وقت نمی رم ، من وقتی اومدم برای زندگی به ایران اومدم ، همه کارامو کردم و اومدم ، اولا می خواستم مامان بابا شک نکنن ، بعد یه مدت دوباره برگردم ولی دیگه نمی خوام ، دیگه نمی رم فقط می خواستم ببینم چقدر دلت باهامه.
- بدجنس. نتیجه؟
- توام دوسم داری.
- اینو تازه فهمیدی؟ از حرف ناخودآگاهی که زدم خجالت کشیدم و سرم را پایین گرفتم. سرم را بالا گرفت و به چشمانم خیره شد ، وای دیدن اون چشم های خاکستریش منو دیوونه می کرد ، وای چقدر خوشحال بودم که اون ها مال من می شدن ، گفتم : اینجوری نگاه نکن. گفت : چشمات داره منو می کشه. و نا خودآگاه لب هایش را بهم نزدیک کرد و ظرف یک ثانیه خودش را عقب کشید ، من هم شوکه شده بودم ، گفتم : امیر...
- به خدا دست خودم نبود یه دفعه به خودم اومدم ، ناراحت شدی؟ به خدا قصدی نداشتم ، منو می بخشی؟ غیر ارادی بود ، هستی ببخش...
- باشه بس کن ، فقط ممنون.
- چرا تشکر می کنی؟
- چون که اینقدر فهمیده ای.
- دوست دارم.
- راستی یه چیزی بگم؟
- معلومه...
- منم فهمیدم تو از عمد دفترت رو گذاشتی اونجا.
قهقهه ای زد و گفت:
- باهوش من...
- هنوز که مال تو نشدم.
- هستی می خوام تا ابد پیشت بمونم.
- فعلا که نمیشه بیا برگردیم ، من زود تر میرم.
- باشه عشق من ، ممنون که بهم اعتماد کردی.
به سمت ویلا می رفتم که یاد دفتر افتادم ، برگشتم گفتم: فقط دیگه خیلی مواظب اون دفتر باش ، چون اون دفتر ، حالا دیگه دنیای منم هست.
- حتما.
- زود بیا.
- اصلا منم طاقت ندارم بیا با هم بریم.
با هم به سمت ویلا رفتیم و اول من ، بعد امیر وارد شدیم ، امیر گفت : من میرم دوش بگیرم ، به محض ورود ، المیرا دستم رو کشید و گفت : بیا کارت دارم. نگاهی متعجب کردم و همراهش به اتاق رفتم.
- چته وحشی؟ داشتم حرف می زدم.
- کدوم گوری بودین؟
- بودیم؟
- نزن به خریت خودتو که اصلا بهت نمیاد. منظورم تو و امیره.
- ما باهم نبودیم.
- شاخ دارم؟
- چطور؟
- هستی عاشق شدی؟
- چی میگی؟
- انقدر سوال منو با سوال جواب نده ، امیر خیلی عاشقانه بهت نگاه می کنه کمی مکث کرد و گفت: تو هم همین طور.
- بیشعور این چه حرفیه؟
- هستی من الان یازده ساله باهات دوستم ، خالی نبند.
- اگه بهت بگم بهم چی میدی؟
- حالا تا بگی.
- آره المیرا عاشقش شدم ، اونم همین طور و برایش ماجرا را غیر از اون حرکت ناخودآگاهانه ای که امیر می خواست بکنه تعریف کردم و در نهایت گفتم : آشغال به کسی نمی گیا. مخصوصا آناهید.
- آناهید؟
- آناهیتا.
- آها شنیدم امیر اینطوری صداش میکنه ، به کسی نگم؟ حتی کمند.
- آره حتی کمند ، اِلی پشیمونم نکنی ها.
- یعنی من دهن لقم؟
- معلومه که نه وگرنه بهت نمی گفتم.
- پس انقدر زر نزن ، خیالتم راحت.
- راستی تو هم یه فکری برا خودت بکن اینجا پسر مسر دم بخت زیاده ، توام ماشالا خوشکل...
- خفه شو عوضی.
- وا مگه دروغ می گم.
- معلومه که نه درسته.
واقعانم خوشکل بود ، موهای قهوه ای و چشم های قهوه ای روشن داشت ، مژه های بلند و برگشته ، دماغش به صورتش میومد و لب های خیلی کوچیکی داشت که بامزش می کرد.
- حالا واقعا از کسی خوشت نیومده؟
- چرا از یکیشون خیلی خوشم اومد.
- جان من؟ کی؟
ورود کژال به اتاق مانع ادامه بحث شد ، به او چشم دوختم و گفتم : کژال خوبی ، عیده نمی خوای حرف بزنی؟ سر تکون داد که گفتم : بقیه کوشن؟ از پنجره به دریا نگاه کرد. رو به المیرا گفتم : ماام بریم. بعد به کژال نگاه کردم و گفتم : تو ام میای؟ المیرا به اتاق دیگری رفت تا لباس عوض کنه ، سوالم رو دوباره تکرار کردم اینبار کژال نگاهم کرد و سرش را به علامت منفی تکان داد.
- باید بیای دیگه داری اعصابم رو خورد می کنی.
پوز خندی زد و مانتویش را پوشید.
- اینطوری نخند کژال.
لبخند رضایت زد و دستم را گرفت تا به بیرون بریم ، چون من لباسام هنوز تنم بود ، کمند و آناهیتا که خیلی صمیمی شده بودند از اتاق بیرون اومدند و شقایق هم به دنبالشون ، کمند با دیدن کژال گفت : قربونت برم آجی که اینقدر خوشکل شدی بیا بریم بیرون. من هم گفتم : تو چطوری آجی کوچیکه؟ شقایق گفت: ای خوبم. لپش رو گرفتم. من و شقایق و کمند و آناهیتا و المیرا و مینو و مونا و مریم و پویان با هم به سمت در می رفتیم که به پریا و پریچهر برخوردیم بی توجه به آنها به سالن رفتم و از حورا و اشکان و ساشا هم دعوت کردم تا با ما بیان ، پریچهر با وقاهت تمام گفت: پس امیر کو؟ المیرا با حرص نگاهم کرد و بعد به من چشمک زد و در پاسخ پریچهر گفت: رفته حموم دوش بگیره. پریچهر با تعجب نگاهش کرد و گفت : تو از کجا می دونی؟ المیرا با شیطنت گفت: با هستی که از بیرون اومدن ، رفت دوش بگیره. شانس آوردم مهدی اونجا نبود که بد نگام کنه ، پریچهر نگاه غضب ناکی به من کرد و در همین لحظه امیر از اتاق بیرون اومد ، شلوار لی آبی و سوئی شرت سفید پوشیده بود ، وای خدایا بازم ست بودیم ولی فکر کنم امیر از قصد لباس همرنگ باهام پوشیده بود. پریچهر خودش رو به بازوی امیر چسباند و گفت : با هستی بیرون بودی؟ امیر با بی اعتنایی گفت : آره تو ساحل همدیگه رو دیدیم و بعد پریچهر را از خود جدا کرد و گفت : بریم؟ گفتم : بریم فقط شاید مهدی و پدرام نسترن و سامان اینا هم بیان. امیر گفت : نه هستی اونا خوابن. با هم به ساحل رفتیم و ساشا و امیر آتش روشن کردن و همه دور تا دور آتیش نشستیم غیر از پریا و پریچهر که به کنار ساحل رفتن تا قدم بزنن ، صداشونو نمی شنیدم ولی از حرکاتشون می شد فهمید دارن بحث می کنن پریا با حرکات دست داشت بهش هشدار می داد ، البته این برداشت من بود.
پاسخ
 سپاس شده توسط lili st ، gisoo.6 ، aida 2 ، s1368 ، elnaz-s ، neginsetare1999 ، ناز خوشگله ، RєƖαx gнσѕт ، s1376 ، neda13 ، عاشق جانگ گیون سوک ، دختر اتش ، rezaak ، *رونيكا* ، Berserk ، جوجه کوچول موچولو ، SOGOL.NM ، Nafas sam ، فاطمه 84 ، aida 2
#5
آیدااااااااااااااااااااااا
کشتی منو ، چشم ، صبر کن می زارم ، بذارم یکم داستان بره جلو ، می خوام همه رو با هم بذارمHeart

بعد از مدتی اومدن ، پریچهر رو به پریا کرد و گفت : حالا می بینی. پریا سرش رو به علامت تاسف تکون داد ، دیدم که پریچهر اومد و روی پای امیر نشست ، ناگهان حالم خیلی خراب شد و با اخم به امیر نگاه کردم و بعد بهش چشم غره رفتم و نگاهم رو به سمت دیگه ای گرفتم ، امیر به محض دیدن نگاهم گفت : حوصله دارین بریم قدم بزنیم و در همین لحظه بلند شد و پریچهر هم بلند شد و به امیر نگاه کرد ، من گفتم: آره من میام. حورا هم گفت: منم میام. اما بقیه نیومدن. با هم قدم می زدیم که امیر ازمون فاصله گرفت ، حورا گفت: هستی می دونستی امیر دوست داره؟ از وقتی ما اومدیم ایران داره به هممون میگه. خندیدم و گفتم: آره به خودمم گفته. حورا خنده ای کرد و چشمکی زد: مواظبش باش خیلی خاطرخواه داره ، نگاهش کردم و گفتم : آره خوب ولی هیچ کدومشون به خوشکلی من نمی شن. خندیدیم و به امیر نزدیک شدیم. در حال قدم زدن بودیم که نمی دونم چی شد ، یهو تعادلم رو از دست دادم و به سمت دریا رفتم حورا دستم رو گرفت اما بدتر شد و پام پیچ خورد و تو آب افتادم. چقدر پام درد گرفت و ناخواسته اشک از چشام جاری شد ، سریع آنها را پاک کردم ولی نتوانستم بایستم. امیر با نگرانی نگاهم کرد و گفت: خوبی هستی ، چی شد؟ گفتم: پام... پام پیچ خورد. بی توجه به حورا گفت: آخه قربونت برم حواست کجاس؟ سرخ شدم.
- یهو تعادلم رو از دست دادم.
- می تونی پاشی؟ آخه می ترسم سرما هم بخوری.
- نه نمی تونم ، پام خیلی درد میکنه ، خورد به یه سنگ.
- بیا بلندت کنم. خودم میبرمت.
- نمی تونی.
- تو که وزنی نداری.
و بعد من رو از زمین برداشت و با دو دستش من رو بغل کرد طوری که پاهام از یک سمت آویزون بود و یک دستش زیر زانوم بود و دیگری رو کمرم، حورا به سمت بچه ها رفت تا خبر بده چون خیلی فاصله داشتیم و اونا متوجه من نشدن که افتادم. با دور شدن حورا ناگهان امیر در همان دریا منو چرخوند.
- بس کن دیوونه توام خیس میشی ، سرما میخوری.
- به جهنم کنار تو بودن برام مهمه.
- الان میوفتیم تو تحمل وزن منو نداری.
- اصلا احساس نمی کنم تورم بغل کردم. چند کیلویی؟
- چهل و هفت امیر سر گیجه گرفتم.
ایستاد و گفت: خیلی لاغری هستی باید چاق شی. و بعد به سمت بچه ها رفتیم ، امیر تو راه گفت : هستی از دست کارای پریچهر ناراحت نشو اون دیوونس.
- ناراحت نشدم.
- از چشم غرت معلوم بود ، یه لحظه گفتم الان کلا منو از یاد می بری.
- فکر کردی می تونستم؟
- معلومه که نه دل نازک من.
- من وقتی حرفی می زنم تا آخرش پاش می مونم.
- منم عاشق همین یه دندگیتم.
پریچهر با ناراحتی و تعجب به ما نگاه می کرد و گفت : کجا بودین شما؟ چرا طول کشید؟ خواستم بگم که همین جوری یا یه چیزی بگم که بپیچونمش ، اما امیر به جای من گفت : داشتیم صحبت می کردیم. گفتم : ببخشید بچه ها شماها نمی خواد بیاین. مونا: مگه میشه؟ ماهم میایم. به سمت ویلا رفتیم و من در بغل امیر حس خوشبخت ترین آدم رو داشتم. به محض رفتن به ویلا مادر گفت : یا امام زمان چی شده؟
- هیچی مامان پام پیچ خورد.
- مارو باش می خواستیم سورپرایزتون کنیم ، حالت خوبه الان؟
- چرا؟ چی شده؟
اشکان- اول از بغل دوست ما بیا پایین.
خیلی خجالت کشیدم ، گفتم : آخ ببخشید امیر منو بذار زمین یکم بهترم.
رو زمین گذاشتتم ، به سختی روی پام ایستادم ولی به روی خودم نیاوردم.
- حالا مامان سورپرایزت چی هست؟
- مهمون داریم.
- آخ جون کیا؟
- نوید و مهناز.
با آمدن اسم اون دوتا لبخند روی صورتم ماسید و اولین کاری که کردم نگاه به کژال بود که رنگش سفید شده بود و چشماش قرمز ، کمند هم دست کمی از او نداشت ، من هم رنگم پرید ، نوید و مهناز از اتاق بیرون اومدن ، یهو سست شدم ، فکر کنم صدای قلبم به وضوح قابل شنیدن بود ، امیر دستانم را گرفت و فشرد ، وای انگار آرام گرفتم ، گفت : نگران نباش من کنارتم ، به حال کژال و نوید فکر کن تا احساس ضعف نکنی ، دستانم را از دستانش دراوردم. نوید و مهناز با دیدن کژال رنگ از صورتشان محو شد و نوید همان طور خیره به کژال نگاه می کرد ، مهناز سریع دست و پای خودش را پیدا کرد و با صدای بلند گفت: سلام و به همه سلام کرد ، به کژال که رسید دست داد و از خجالت سرش را پایین انداخته بود ، به من هم دست داد. نوید منگ به همه سلام کرد و وقتی به من رسید ، دست داد ، دستانش یخ کرده بود ، با اینکه دستان خودم هم مثل او بود اما سرمای دست اون رو بیشتر حس کردم ، آرام گفت: هستی من امشب میمیرم. فقط نگاهش کردم ، و بعد به سمت کژال که کنار من بود رفت ، اون آخرین کسی بود که باید بهش دست میداد ، نوید دست داد و گفت: سلام کژال. وای اتفاقی افتاد که مارا تعجب زده کرد ، در کمال ناباوری کژال به حرف اومد: سلام نوید خوبی؟ نوید ، چشمانش را باز و بسته کرد ، چون می دونست که کژال از اون روز به بعد حرف نمی زنه و تنها گفت: خوبم. من که منتظر یه تلنگر بودم ، درد پام شدت گرفت و به زمین خوردم ، امیر منو روی مبل برد و المیرا برام آب قند درست کرد ، صدای گریه های کمند را می شنیدم. چشم هایم را باز کردم و کژال را بالا سرم دیدم.
- خوبی هستی؟ ترسیدیم.
- آ ... آره. آخه دی .. دیدی که پام پیچ خورده بود.
- آره ، همه رو ترسوندی.
پریا هم بالای سرم اومد و گفت : نگران نباش می بریمت دکتر.
- نه اصلا ، چیزی نیست ، بادم نکرده ، می بندیمش خوب میشه.
- هر جور خودت می دونی.
با هم به اتاق رفتیم تا لباس عوض کنیم ، من و کمند و کژال و المیرا و آناهیتا تو یه اتاق بودیم ، سه تایی به اتاق رفتیم ، المیرا و آناهیتا توی سالن بودند.
کمند- کژال چرا این همه مدت حرف نزدی؟
کژال- اینطوری بهتر بود ، می خواستم ببینه من خوشحالم ، مشکلی ندارم ، می خواستم... و گریه اش به راه افتاد.
انگار می خواست به نوید نشون بده که دوری اون اثری روش نذاشته ، براش فرقی نداره اون باشه یا نه اون زندگیش رو می کنه. به کمک کمند به سالن رفتم ، کژال و نوید دیگر باهم حرف نزدند ، چند روز که گذشت پام خوب شد ، یه بعد از ظهر که تو اتاق دراز کشیده بودم ، شقایق اومد تو اتاق و گفت:
- هستی می خوایم بریم سوار اسب شیم.
از خوشحالی بال دراوردم ، از بچگی عاشق اسب بودم و تو سوارکاری اول بودم ، دوباره دست رفتیم ساحل ، فقط من و شقایق و مهدی و مینو و پویان و پریا و اشکان سوار اسب شدیم بقیه سوار نشدن ، روی اسب شتاب می گرفتم و این باعث ترس همه میشد ، از یک سمت ساحل با اسب با سرعت به سمت دیگه می رفتم ، همه فکر می کردن میوفتم اما اگه فقط یه چیزی بود که توش صد در صد به خودم مطمئن بودم ، غیر از موسیقی و رقص ، سوارکاری بود. روز های عید هم تمام شد ، ولی رابطه من و امیر تازه شروع شده بود. آناهیتا به مدرسه ما اومد ، رابطه آناهیتا و باران هم خیلی خوب بود ولی هر هفتامون با هم دوست بودیم ، من به بهانه های مختلف و به دعوت آناهیتا تنها یا با باران یا با کمند و یا با المیرا به خونشون می رفتم. یه مدتی بود سایه خیلی تو خودش بود ، من سایه رو خیلی دوست داشتم چون من و سایه و المیرا از دبستان با هم بودیم ، من و المیرا از کلاس سوم یعنی وقتی که من از خونه عمو به خونه خودمون اومدم و مدرسم رو عوض کردم ، من و المیرا با هم دوسیت بودیم ، سایه کلاس پنجم دبستان که بودم اومد تو مدرسمون و باهاش دوست شدیم ، دختر فوق العاده خوبی بود می دونستم ، مامانش وقتی بچه بوده اونو و باباش رو ول کرده و رفته ، باباشم بلافاصله با یکی دیگه ازدواج کرده بود ، وقتی که وارد راهنمایی شدیم سایه یکی از دوستای کلاس اول دبستانش رو دید یعنی باران بعد با ما هم دوست شد ، کمند هم که باهامون فامیل بود و اومده بود به مدرسمون و ما پنج تا با هم دوست شدیم ، نسترن و آناهیتا هم که گفتم چجوری باهاشون دوست شدیم ، سایه دختر فوق العاده آرامی بود و بیشتر گوش می داد تا صحبت کنه اما این تازگی ها خیلی آرام بود ، با باران صحبت کردم و ازش خواستم از سایه بپرسیم که دلیل این رفتاراش چیه؟ از مادرم اجازه گرفتم و باهاشون یه روز بعد مدرسه رفتم پارک ، سایه خیلی مضطرب بود ، گفتم :
- سایه اتفاقی افتاده ، چرا انقدر مضطربی؟
لبخند کمرنگی زد : چیزی نشده.

- داری دروغ میگی ، ما دوستاتیم به ما بگو چی شده.
- آخه شما به هیچ وجه نمی تونید کمکم کنید.
- بگو عزیزم راحت باش ، حدالقل می تونیم حرفاتو بشنویم.
- هستی ، باران قول بدین به کسی نگین ، باشه؟
باران- مطمئن باش ما به کسی نمی گیم ، حالا مشکلت رو به ما بگو.
سایه به گریه افتاد و شروع کرد : یادتونه گفتم وقتی بچه بودم مامانم ولمون کرد رفت آلمان؟ سرم رو تکون دادم. ادامه داد : برا همین همیشه از مادرم بدم میومد که چرا باعث شده زیر دست اون شایسته آشغال بزرگ شم ، چرا ولم کرد تا با نامادریم زندگی کنم ، یادمه تو عالم بچگی وقتی بهش گفتم مامان گفت خفه شو مامان تو من نیستم ، دیگه به من نگو مامان فهمیدی؟ همون شایسته صدام کن. تو تمام این مدت از دست کاراش داشتم دیوونه می شدم اما به بابام حق می دادم که ازدواج کنه برا همین جیکم در نمیومد ، شایسته خیلی اذیتم کرد و می کنه ، یه بار به بابام گفتم که چی کار می کنه ، ولی وقتی بابام ازش دلیل خواست اون با اون زبونش به بابام گفت سایه مامان نداره و فکر می کنه من جای مامانش رو گرفتم معلومه که از حسادت این حرفارو می زنه ، ولی خوب اون بود که حسادت می کرد نه من چون بابام به من علاقه داشت و بهش گفت به هر حال هرچی که هست سعی کن با سایه کاری نداشته باشی چون اون عزیزدلمه ، بابا مثه یه چیز ارزش مند ازم مراقبت می کرد ، انگار پیش یکی قول داده که حتما ازم خوب مواظبت کنه بابام هیچ وقت کنار شایسته خوشبخت نبود اصلا باهم نیستن ، اتاقاشون هم از هم جداس تا اینکه ... گریه اش شدت گرفت: تا اینکه شایسته یه روز اومد تو اتاقم صاف تو چشام نگاه کرد و گفت: من زن شایان نشدم که بعد مرگش تو وارث همه چی بشی ، اگه من قراره بچه دار نشم نمی ذارم تو هم یه آب خوش از گلوت پایین بره ، روزگارت رو سیاه می کنم ، همان طور که مال فرشته رو کردم ، پوزخندی زد و گفت : بالاخره تو دختر همون مادری ، گرگ زاده عاقبت گرگ میشه. خیلی حرصم گرفته بود باید تلافی می کردم ، با تعجب تو چشاش نگاه کردم و گفتم : از چی حرف می زنی؟ حتما از مادرم ، من اونو نمی شناسم و حرفای تو رو هم باور نمی کنم برا همین هیچگونه احساس نفرتی بهش ندارم ، ولی تو حق نداری به من و مادرم توهین کنی به هر حال هر کاری کنی من بچه ی بابامم تنها بچه ی بابام و اونم مادر منه. اومد جلو و زد تو دهنم ، زنیکه کثافت بهش گفتم : به چه حقی این کارو کردی؟ گفت : از این به بعد این خونه رو برات جهنم می کنم. واقعانم این کارو کرد.
- سایه شاید اون حرصش گرفته بود اما تو نباید اون طوری باهاش حرف می زدی ، به هر حال اون مثه مادرت بود ، تقصیر اون نبود که بابات زمانی که باهاش ازدواج کرد بچه داشت ، درسته؟
- نه دقیقا تقصیر خودش بود.
من و باران با تعجب نگاش کردیم ، باران گفت : چطور؟
- یه روز که داشتم از مدرسه برمی گشتم ، یه زن لاغر اندام و شکسته رو دیدم که به سمتم میاد ، اومد جلو و بغلم کرد ، گفت : دخترم ، عزیزم سایه ی من بالاخره بعد هفده سال دیدمت عزیزم. سایه جان من مادر واقعیتم ، نمی دونم شایان و شایسته چی بهت گفتن ، شایدم اصلا تو ندونی که اون مادر واقعیت نیست اما من دیگه طاقت ندارم باید باهات حرف بزنم. منم بهش گفتم این همه سال کجا بودی؟ تو من و بابام رو تنها گذاشتی و لیاقت اسم مادر رو نداری ، با اینکه خیلی دوست داشتم حرفاشو بشنوم ولی نمی تونستم کاری که باهام کرده بود رو تحمل کنم ، به سمت خونه رفتم که جلومو گرفت و گفت : اونا بهت دروغ گفتن ، تا حالا از بابات پرسیدی که مادرت کی بوده؟ منم برگشتم و گفتم نه ، گفت بیا من بهت بگم ، با هم به یه کافی شاپ رفتیم ، مادرم گفت که با پدرم با عشق ازدواج کرده و اونا خیلی بهم علاقه داشتن زندگیشون تا زمانی که شایسته از آمریکا برگرده خوب بوده ، مامان حامله بوده که یه شب بابا نمیاد خونه و فردا برمیگرده علت رو می پرسه بابا هم میگه نمی دونم کجا بودم ، انگار یکی بیهوشش کرده بود ، بعد یه مدت شایسته میاد و ادعا می کنه که حاملس و بچه هم مال شایانه ، شایسته یکی از فامیلای بابا بوده که قبل ازدواج خیلی بابا رو دوست داشته ، می گفت اون شب شایان پیش اون بوده اما پدرم انکار می کنه ، با این حال مادرم تحمل این خیانت رو از طرف عشقش نداشت و در خواست طلاق داد ، مامان می گفت : شایسته صاف تو چشام نگاه کرد و گفت اگه تو از شایان بچه داری ، منم ازش بچه دارم پس یا منو با شوهرت تحمل کن یا برو از زندگی ما بیرون ، مامان که قبلا درخواست طلاق داده بود گفت : نگران نباش میذارم شماها با هم باشین ، پدرم هم مجبور به این کار شد اما زمانی که من دنیا اومدم پدرم بهش گفت که منو بهش نمی ده ، مادرم کلی خواهش کرد ولی پدر قبول نکرد و به اجبار شایسته رو عقد کرد ، بعد از ازدواج فهمید که شایسته اصلا حامله نبوده ، خواست طلاقش بده و دوباره با فرشته ازدواج کنه اما فهمید که مادرم به آلمان رفته ، مادرم گفت : پدرت این طوری فکر می کرد اما من در اصل ایران بودم و هر روز تو رو می دیدم ، نمی خواستم دوباره طلاق بگیره ، با اینکه شایسته باعث نابودیم شد ولی من نخواستم زندگی اون نابود شه ، وقتی بهم اسم مدرسه دبستان و راهنمایی مو گفت و بهم عکس های من و خودش رو وقتی خیلی کوچیک بودم نشون داد باور کردم که تقصیری نداشته ، منم سفره دلم رو وا کردم و براش همه چی رو گفتم.
- مامانت چیکارس؟
- وکیله ، تا قبل از بارداری هم درس می خونده ولی بقیه درسش رو بعد طلاق خونده.
باران- خوب تو که باید خوشحال باشی مادرت اونی که فکر می کردی نیست.
سایه- آره اما من از یه چیز دیگه ناراحتم اونم اینه که پدرم می خواد منو شوهر بده ، پسره هشت سال از خودم بزرگتره ، این برام مهم نیست ، مهم اینه که من ... من اونو دوست ندارم ، پدرم هم راضی نمیشه میگه من بد تو رو نمی خوام یارو پول از پاروش بالا میره ، گفتم همه چی پول نیست که اونم زد تو گوشم و گفت باید باهاش ازدواج کنی این رسم خانوادگیمونه ، به مادرم گفتم اونم گفت تو دیگه بزرگ شدی ، خودت می تونی برا خودت تصمیم بگیری گفت برم پیش خودش منم دودلم نمی دونم چی کار کنم اگه بمونم باید با اون پسره ازدواج کنم ، آخه این یه رسم خانوادگیه مسخرس ، اگه برم پیش مادرم خوب حتما پدرم از دستم ناراحت میشه و من اینم نمی خوام.
متفکرانه نگاش کردم و گفتم : با شرایطی که تو داری برو پیش مادرت ، شاید پدرت بیخیال شه اما اگه مادرت...
- مادرم گفته اگه برم پیشش ، بر خلاف پدرم که منو از اون دریغ کرده می ذاره من برم پیشش چون من به هر حال دختر اونم هستم ، شما بگید من چی کار کنم.
- ببخشید سایه جان اما ما نمی تونیم بهت هیچی بگیم تو خودت باید تمام جوانب رو در نظر بگیری و تصمیم گیری کنی.
باران- درسته ، هستی راست میگه خودت باید تصمیم بگیری.
سایه- بازم ممنون که به حرفام گوش دادین ، خودم باید یه فکری بکنم.
از اون به بعد سایه به حالت قبلا برگشت ، با اینه خیلی ساکت بود ولی دختر شوخی بود ، گفتم آرام ، آرام با پدرش حرف بزنه و بگه که مادرش رو دیده. المیرا از بعد عید به مدرسه نیومده بود ، پرسیدیم گفتن مسافرته ، نبودش حدالقل یکم حرف باهاش بزنم ، بعضی وقت ها هم امیر تو راه مدرسه میومد دنبالم و منو به خونه می رسوند ، هرروز بیشتر عاشقش می شدم ولی تا کی رابطمون باید مخفی می بود؟ یه روز که اومده بود دنبالم ، می خواستم بهش بگم که دیگه طاقت ندارم و می خوام بزرگتر ها رو تو جریان بذارم. در ماشین رو باز کردم و نشستم.
- سلام.
- سلام هستی من خوبی؟
- خوبم ، توچی؟
- منم خوبم عزیزم.
- امیر...
- جانم؟
- الان دو ماه از رابطه مخفیمون می گذره...
- چی می خوای بگی هستیه من؟
- می خوام بگم که یعنی نمی خوای...
- با مامان صحبت می کنم ، به زودی به خواستگاریت میام عزیزم ، چون منم دیگه طاقت دوری تو رو ندارم ، قشنگم.
- امیر من نمی خوام تو به زور کاری رو انجام بدی.
- من با تمام وجودم و قلبم این کارو می کنم ، تمام این مدت می خواستم از عشق خودم مطمئن شم که نتونم دلت رو بشکونم.
خاله با مامان صحبت کرد و قرار شد به خواستگاری بیان ، باورم نمی شد یعنی من و عشقم به این زودی به هم می رسیم؟ هیچ وقت همچین زندگی خوبی رو تصور نکرده بودم ولی امیر مال من شد. روز خواستگاری رسید. وای داشتم می مردم ، شلوار جین سفید و بلوز آستین سه رپ آبی کمرنگ پوشیدم ، بعد صندل آبی سفیدم رو پوشیدم. به موهایم نگاهی انداختم ، اول اتو زدم و بعد دمب اسبی بستمشون و موهام رو کج گرفتم ، مادر از من خواست تا کمی آرایش کنم ، رژلب صورتی کمرنگ زدم و چشمانم رو سرمه کشیدم ، تو آینه نگاهی به خودم انداختم ، امیر تنها گزینه مناسب برای من بود ، من لیاقت اون و اون لیاقت من رو داشت. خاله و دایی سعید همراه آناهیتا و امیر اومدند به خانه ما ، با گل و شیرینی. غیر از گل و شیرینی همه چی عین یه مهمونیه عادی بود ، مثل وقتایی که میومدن خونمون انگار نه انگار خواستگاریه ، بعد از صرف شام ، عمو قضیه خواستگاری رو مطرح کردند ، به آشپزخانه رفتم تا چای بیارم که مامان پشت سرم اومد :
- هستی می خوای چیکار کنی؟
- چی مامان؟
- می خوای با امیر ازدواج کنی؟
- من... ، من نمی دونم ، هرچی شما بگید.
- واقعا؟ یعنی نمی خوای بگی نه؟ فکر نمی کنی زوده واسه ازدواج؟
- مامان من...
- دوسش داری؟
می خواستم بگم بیشتر از هرچی حتی خودم اما سکوت کردم و فقط به چشم های مادر چشم دوختم ، مادر گفت : هستی خوب نظرت رو بگو تا بدونم ، گفتم: مامان ترجیح میدم با امیر ازدواج کنم ، اون بهترین گزینه برای منه.
- می فهمی چی میگی اونا که فقط چندماهه اومدن.
- شما صلاح نمی دونید؟
- چرا عزیزم ، سوگند و سعید از دوستای مان و امیر هم پسر خیلی خوبیه، ولی...
- ولی؟
- آخه تو به همه نه میگفتی ، پس چی شد یهو؟
- آخه...
- بین شما رابطه ای هست؟
- مـــــــامـــــــان؟ این چه حرفیه؟
- باشه عزیزم فقط می خواستم دلیل جواب مثبتت رو بدونم.
- به هر حال من نظرم رو گفتم ، تصمیم با شما.
- معلومه ما به نظر تو اهمیت میدیم. مبارک باشه عزیزم.
قرمز شدم گفت مبارک باشه ، یعنی قبول کرده ، یعنی بابا هم راضیه وگرنه مامان نمیومد از من بپرسه راضی هستم یا نه آخه اگر ناراضی بودن نمی ذاشتن به نظر من برسه ، حس خوبی نداشتم که به مامانم دروغ گفتم ، مادر رفت و من با صدای پدر ، چای را به سالن بردم. وقتی سینی را جلوی امیر گرفتم ، با چشمای جادوییش به من نگاه کرد و گفت : ممنون هستی من ، می دونستم بهت می رسم. لبخند زدم و نشستم ، بعد از چند دقیقه خاله حلقه ای را در دستم کرد که بهش نشون می گفتند ، خیلی نشونم قشنگ بود ، باورم نمی شد ، از این به بعد هر وقت می خواستم امیر رو می دیدم. شب به پایان رسید و موقع رفتن با لبخند امیر را بدرقه کردم ، او هم با نگاهش عشق را به من ثابت کرد. فردا تو مدرسه آناهیتا کلی تو بغلم پرید و ماچم کرد و گفت خیلی خوشحال شده که من عروسشون شدم و خیلی هم از اینکه امیر ازدواج کرده خوشحال شده. دو هفته گذشت و ما مراسم بله برون گرفتیم ، داخل خونه خودمون ، لباس گردنی و بلند صورتی رنگ پوشیدم ، پایینش پف داشت ، درست یه لباس نامزدیه قشنگ بود ، اولین بار بود که بیشتر از حد معمول آرایش می کردم چون زیاد از آرایش و دامن و اینجور چیزا خوشم نمیومد ، دیگه خیلی که می شد یه رژلب کمرنگ و یه خط چشم بود ولی الان که داشتم نامزد می کردم باید این ادا هامو کنار می ذاشتم و باب میل همسرم آرایش می کردم اوه اوه چه شوهر ذلیل ، اونم هیشکی نه من ، بیچاره امیر می سوزه دلم براش حتی نذاشتم بره ایتالیا تنهایی.

به اتاق ها سر می زدم تا به مهمان ها خوش آمد بگم ، در اتاق مهمان ها متوجه بحث بین دو نفر شدم ، خودم رو به در نزدیک کردم ، پریچهر و پریا بودند ، انگار پریا داشت راجب موضوعی سخت باهاش دعوا می کرد:
- غلط کردی ، دختره احمق ، پریچهر غلط اضافی بخوای بکنی به مامان میگم.
- خفه شو بابا از کِی مامان دوست شدی؟
- از همون وقتی که تو دیوونه شدی ، پریچهر من نمی ذارم این کارو بکنی.
- هُشَه ، غلط کرد رفت دنبال این آشغال ، فکر کردی من می ذارم.
- نکنه فکر کردی باید میومد دنبال تو؟
- پس چی؟
- لال شو بابا توهم زدی.
- چرا نباید میومد ، مگه من از اون دختره احمق چی کم دارم؟
- همه چی ، هستی از هر نظر از تو بهتره ، مهم تر از همه این که آرایش مینیاتوری هم نمیکنه و تا قبل از امیر با هیچ پسری نبوده.
- خفه شو ، من نمی ذارم با هم ازدواج کنن ، واسه من ازدواج می کنه گفت می خوام با عشقم ازدواج کنم ، گفت دیگه بر نمی گردم ، غلط کردی خودم بر می گردونمت ، اومد ایران جوگیر شد.
- نه اینکه خودت بیست ساله ایتالیایی ، خوبه توهم چهار ساله اونجایی به خدا چوب لای چرخشون بخوای بذاری برا خودت بد میشه.
- آخه جوجه ، پریا تو نمی فهمی ، امیر اول و آخر مال من بوده.
- آها ، بعد اون وقت اینو کی گفته؟
- خودش ، هنوز یادم نرفته که صاف تو چشام نگاه کرد و گفت که تورو می خوام ، اگه نتونم امیرو راضی کنم ، میرم سراغ هستی ، یه کاری می کنم از امیر متنفر شه ، گذشته ی امیر رو چه راست و چه دروغ جلوی چشاش میارم تا بدونه چه آدمی بودن ، به هیچ وجه نمی ذارم اونا به هم برسن ، چون امیر مال منه.
- دیوونه شدیا ، هستی چه بدیی به تو کرده؟
- بالاتر از اینکه امیرو ازم گرفت؟
- اونکه نمی دونست ، اصلا منو باش چی رو نمی دونست؟ تو خیلی قوه تخیلت بالاس.
- نمی ذارم به عروسی برسن.
داشتم می مردم ، راجب امیر من حرف می زد؟ باید به امیر می گفتم یا نه؟ چی کار می کردم؟ دقیقه ای بعد زنگ خورد و دوستام اومدن ، عزیزم همشون بودن ، المیرا ، باران ، سایه ، دریا ، کمند و نسترن هم که زودتر اومده بودند ، همه دورم جمع شدن و بهم تبریک گفتن ، المیرا خیلی خوشحال بود ، دریا رو با بچه ها آشنا کردم همه خیلی زود صمیمی شدن دریا دختر معرکه ای بود و یه دوست واقعا خوب و منطقی ، یه راهنمای عالی ، با اومدن اونا صحبت های پوچ پریچهر رو از یاد بردم ، بعد از گذشت یک ساعت پریا بهم نزدیک شد و گفت : هستی جان متوجه شدم که حرفامون رو شنیدی. جا خوردم و گفتم: حرفاتونو؟
- آره حرفای من و پریچهر رو. به خدا چرت و پرت میگفت از حسودیشه ، چون همیشه فکر می کرد امیر بهش محل می ذاره ولی اشتباه می کرد ، امیر هیچ وقت پریچهر رو دوست نداشته.
- نمی دونم راجب چی حرف می زنی ، چون من حرفی نشنیدم.
- مطمئنی؟یعنی تو چیزی نشنیدی؟
- نه ، اتفاقی افتاده؟
- نه عزیزم فقط مطمئن باش نمی ذارم پریچهر کار احمقانه ای بکنه.
- کار احمقانه؟
- فراموش کن ، حتما یکی دیگه بوده.
- نمی دونم راجب چی حرف می زنی ، ولی می دونم با خواهرت زمین تا آسمون فرق داری.
- مطمئن باش اشتباه نمی کنی.
- مطمئنم ، خیلی خوب رسم دوستیتو رو به جا آوردی.
- شاید من خواهر پریچهر باشم ولی خیلی با اون فرق دارم ، لطفا منو از دوستات بدون.
- حتما ، تو یکی از بهترین دوستامی.
ترجیح دادم به پریا نگم حرفاشونو شنیدم ، نمی دونم چرا ولی نگفتم. با اون اتفاق اعتمادم به پریا خیلی بیشتر شد و اونو واقعا یکی از دوستام می دونستم ، اون شب امیر خیلی زیبا بود ، چقدر من خوشبخت بودم در کنار او ، چقدر خوشحال بودم. شب که همه رفتن با خودم فکر کردم عشق واقعی به این میگن ، چجوری می خواستم با پدرام ازدواج کنم ، تا قبل از الان نمی دونستم عشق چیه ولی الان کنار امیر واقعا معنیِ عشق رو می فهمم ، امیر ، تو عشق منی ، وجود منی ، رو به امیر که مثله خودم خسته بود و رو به روم روی مبل نشسته بود کردم و گفتم : امیر می خوام یه خواهشی ازت بکنم.
- بگو عزیزم.
- امیر من تو تمام زندگیمون دوتا چیز از تو می خوام و فقط همین دوتا خواسته رو دارم.
- بگو هستی عزیزم ، چی می خوای؟
- می خوام ، می خوام که هیچ وقت ، امیر هیچ وقت بهم دروغ نگی حتی راجب بدترین چیزا راستشو بگو ، چون من از دروغ بیزارم.
- قول می دم عزیزم.
- دومیشم اینه امیر ، کمی مکث کردم و گفتم : امیر قول بده هیچ وقت بهم خیانت نکنی ، باشه؟
- حتما ، چرا انقدر نگرانی ؟ هستی چرا اینو گفتی؟
- خواستم قبل از شروع زندگی مشترک این رو بدونی.
وای خدایا چه زود دبیرستان تموم شد ، در کنکور شرکت کردم ، کنکورم رو خوب دادم ولی حالا دوماه مونده بود به دریافت نتیجه ، امیر تو این مدت خیلی کمکم کرد بالاخره اون معماری خونده بود ، صبحش هم اومد دنبالم و منو به جلسه امتحان برد و کلی بهم روحیه داد. مرداد رسیده بود و روز عروسی ما دقیقا 14 مرداد بود که روز تولد امیر بود ، خودم خواستم تا روز تولد اون باشه ، من و امیر هر دو تابستانی بودیم ، من متولد شهریور بودم و اون مردادی بود ، تا اون موقع یعنی تولد خودم صبر نداشتم برای همین گفتم همون مرداد خوبه. از صبح با مامان و شقایق به آرایشگاه رفتیم ، روز قبل ابروهایم را برداشته بودم و اصلاح کرده بودم و حالا ، وای که چقدر طول کشید تا آرایشم تموم شه ، موهامم درست کرد خیلی ناز شده بودم ، بعدش هم لباس پوشیدم ، لباس سفید عروسی ، لباس دکلته ی من واقعا زیبا بود. شنلم رو پوشیدم که به پایین برم ، عمو سعید یک بنز مشکی مثل ماشین خودش که فقط رنگش با ما فرق داشت ، برای کادوی عروسی بهمون داده بود که همون رو گل زده بودیم. امیر به دنبالم اومده بود ، وای امیر مرد رویاهای من چقدر زیبا شده بودی. امیر در کت و شلوار مشکی دامادی با کراوات واقعا خواستنی شده بود ، موهای قهوه ای سوخته اش که به سمت بالا ژل زده بود منو می کشت و از همه زیباتر اون چشماش بود. امیر دیشب من رو ندیده بود ، به محض دیدن من ، روی صورتم محو شد.
- چیه امیر؟
- هستی من ، فکر نمی کردم اینقدر زیبا بشی ، یعنی قشنگ که بودی ، قشنگتر شدی.
- امیر انقدر تعریف نکن ازم.
- امشب مال من میشی عزیزم.
- حالا تا شب.
به باغ رفتیم و عکس گرفتیم ، بعد به تالار رفتیم ، در اتاق عقد تنها نشسته بودم که با تقه ای که به در خورد به خودم اومدم : بفرمایید. پریچهر بود که لباس شب مشکی پوشیده بود ، لباسش چاک داشت و از پشت لخت بود ، از جلو هم فقط روی سینه ها رو می پوشوند ، آنقدر آرایش کرده بود که آدم فکر می کرد نامزدیشه ، با تعجب نگاهش کردم ، بی مقدمه شروع کرد:
- سلام ، عروس خانم ، خوبه دیگه بالاخره داری عروسی می کنی ، پوزخندی زد و گفت : باورت می شد امیر با تو ازدواج کنه؟
- منظور؟
- بالاخره به دستش آوردی؟ آره فکر کردی کی هستی که جف پا پریدی بین من و امیر.
- امیر اگه دوست داشت حتما باهات می موند ولی اون تو رو دوست نداره این یه واقعیته ، بفهم.
- خفه شو ، اون منو دوست داره ، فقط نمی دونم تو اینجا چی کار می کنی.
بعد به حالت التماس گفت : تورو خدا اون مال منه ، من عاشق امیرم ولی تو چی؟ تو که ... حرفش رو قطع کردم و با صدای تقریبا بلندی گفتم :
- ببین ، تو راست میگی من عاشق امیر نیستم ، بلکه دیوونشم ، مجنونشم اگه نباشه من میمیرم ، نفسم به نفسش بستس اونم همین طور . می فمی؟
- هه ، تو چی از گذشته اون می دونی؟ می دونی با چند نفر رابطه داشته؟ می دونی من و ... لبخند مرموزی کرد و گفت : من و امیر عاشق همدیگه ایم ، الانم فقط چون تو بچه دوست باباشی عقدت کرده تا بعدا طلاقت بده ، امیر هنوزم منو دوست داشت.
این دختر شیطان بود اگه حرفای اون روزش رو با پریا نشنیده بودم ، حتما باورم می شد ، شایدم دلم براش می سوخت و با تمام عشقی که به امیر داشتم ، اونو بهش می دادم ولی دارم چرت و پرت می گم چون اگر هم می خوستم نمی تونسم چه برسه که دیگه نه می خوام ، نه می تونم ، اون لیاقت امیر رو نداشت ، با خونسردی گفتم : حالا که فعلا منو انتخاب کرده و با منه ، گذشته امیرم هیچ ربطی به من نداره و فقط آینده و البته حال برام مهمه. چشمانش از خشم قرمز شده بود : چرا فکر کردی باهات می مونه ، اون تنوع طلبه نمی تونه تا آخر عمر با تو بمونه.
- با تو می تونه؟
- معلومه دختره احمق اون فقط با من تا آخرش می مونه.
- اشتباه نکن چون امیر تا همیشه پیش من می مونه ، می بینی که ما داریم عروسی می کنیم. اون فقط عاشق منه ، با این عروسی پیوند ما رسمی میشه.
- خفه شو ، خفه شو نمی ذارم عروسی کنین ، اگرم کردین نمی ذارم ازدواجتون به سال بکشه ، اگه لازم باشه تو رو می کشم.
- انقدر خیالاتت رو به کار ننداز ، روانی میشیا ، گرچه الانم دست کمی از اونا نداری.
یهو به سمتم حمله ور شد ، موهام رو کشید و گفت : دختره پرو ، نمی ذارم ازدواج کنین ، این تور منه ، این لباس مال منه پسشون بده. جیغ کشیدم : ولم کن ، پریچهر ، ولم کن. با خشم گفت : ولت نمی کنم ، چیکار می تونی بکنی؟ به خاطر عروسیمم که شده گفتم : تو رو خدا ، غلط کردم منو ولم کن ، تو رو خدا زندگیمو خراب نکن ، تو رو خدا عروسیمو خراب نکن. ولی اون زبون نفهم این حرفا رو نمی فهمید کثافت ازش متنفر بودم ، از لای در نیمه باز پریا رو دیدم که با فاصله از ما رد می شد و به تالار می رفت ، تمام قوتم رو جمع کردم و داد زدم : پریا کمک. خدارو شکر پریا صدام رو شنید و با عجله به سمت اتاق عقد اومد ، پریچهر هنوز داشت موهام رو می کشید ، تقریبا آرایش کل موهام بهم ریخته بود ، اونقدر درد داشت که نفسم به سختی در میومد ، پریا با دیدن ما گفت : ولش کن پریچهر ، ولش کن. پریچهر توجه نکرد و همان طور موهام رو می کشید پریا باز گفت : روانی ولش کن ، با عصبانیت گفت : به تو چه دایه ی مهربون تر از مادر؟ از درد داشتم می مردم گفتم : ولم کن حیوون عوضی ، پریا کمکم کن نذار عروسیم خراب شه. پریا به سمت ما اومد و سعی کرد موهام رو از دست پریچهر بیرون بیاره ولی نتونست. خیلی درد داشتم ، با جیغ خیلی بلندی گفتم: ولم کن عوضی. همان طور می کشید احساس کردم دیگه قوتی ندارم که در همین لحظه امیر وارد اتاق شد و با دیدن اون صحنه به سمت ما اومد ، اول دست پریچهر از موهام جدا کرد ، بعد بازوش رو محکم گرفت و اونو به زمین پرت کرد و گفت : گم شو از عروسی من برو بیرون ، دختره دیوونه.
- آخه چرا مگه اون چی داره؟
- هرچی که تو نداری ، حالا تا بیشتر از این باعث ناراحتی هستی نشدی کلا از این مجلس برو بیرون.
- نمی رم این لباس عروس ماله منه.
اینو گفت و دوباره به سمتم حمله ور شد ، جیغ کوتاهی کشیدم ، امیر سپرم شد و دوباره پریچهر رو به زمین زد:
- دختره احمق چرا نمی فهمی من تورو نمی خوام؟
- چرا؟چرا؟
امیر با داد بلندی که خودم هم ترسیدم گفت : برو بیرون.
به آینه سفره عقد نگاه کردم ، کل موهام به هم ریخته بود ، تمام شینیون موهام خراب شده بود و یه سمتش باز بود ، آرایشم هم کم شده بود. با دیدن قیافه خودم به گریه افتادم ، امیر به سمتم اومد ، بغلم کرد:
- چیزی نیست عزیزم ، ناراحت نباش. گریه نکن آرایشت بهم می خوره ها.
هلش دادم : چیزی نیست؟ ببین قیافم رو ، منو نگاه کن امیر ببین تو شب عروسیم باهام چی کار کردی.
- من؟
- بله همش تقصیر توئه.
اینو گفتم و با خشم از اتاق خارج شدم ، بی هدف به سمت پله های تالار رفتم ، امیر پشت سرم میومد و منو صدا می کرد ولی من بی توجه به اون حرکت می کردم ، امیر از پشت بازوهایم رو گرفت که من بازوم رو از دستش کشیدم بیرون و با سرعت بیشتری حرکت کردم ، خدا رو شکر کسی مارو ندید ، پریا هم بعد از یک دقیقه به سمتم دوید و چون من با آن کفش ها نمی تونستم با سرعت حرکت کنم بهم رسید ، پریا منو برگردوند و بغلم کرد و گفت : نگران نباش زنگ زدم آرایشگر بیاد اینجا ، همش تقصیر این پریچهر احمقه. گفتم : اون یه روانیه ، یه دیوونه زنجیری. امیر گفت : عزیزم چرا این طوری کردی؟ نذار شب عروسیمون به خاطر یه چیز بی ارزش خراب شه.
- منو نگاه کن امیر ، غیر از لباسم قیافم به عروس ها شباهتی داره؟ بیشتر شبیه به دخترای کولیم.
پاسخ
 سپاس شده توسط s1368 ، gisoo.6 ، elnaz-s ، عسل{مبینا} ، neginsetare1999 ، fatima1378 ، RєƖαx gнσѕт ، s1376 ، neda13 ، عاشق جانگ گیون سوک ، دختر اتش ، rezaak ، *رونيكا* ، Berserk ، seedni ، فاطمه 84 ، gisoo.6
#6
چشم گذاشتم

آرایشگر داره به سرعت میاد ، برو تو اتاق تا بیاد ، نمی ذارم کسی بفهمه.
به اتاق برگشتیم ، دیدم پریچهر هنوز تو اتاقه با دیدنش بهش توپیدم : گمشو از این اتاق برو بیرون آشغال. پوز خندی زد و گفت : گفتم عروسیتون رو خراب می کنم. پریا با عصبانیت گفت : تو گه خوردی گفتی به کوری چشت آرایشگر داره میاد ، عروسیشونم به بهترین شکل انجام میشه ، تازه اونا عاشق همدیگن و این مهم ترین چیزه. پریچهر غرید : تو خفه شو پریا. امیر گفت : مگه نگفتم گم شو بیرون ، هنوز تو این اتاقی ، برو بیرون نمی خوام زمانی که دارم با عشقم عقد می کنم تو ، تواین اتاق باشی تا با حضور نحست عروسیم رو خراب کنی. پریچهر نگاه خطرناکی به من کرد و بیرون رفت ، امیر به همه ، حتی مامان اینا گفت که یه مشکل کوچیک پیش اومده ، با اجازه خودم ، فقط المیرا به اتاق عقد اومد. با دیدن قیافه ام شوکه شد اما سعی کرد با ناراحتیش من رو هم ناراحت نکنه ، با خنده گفت : چی شده دختر؟ جنگیدی؟
- یه چیزی تو همین مایه ها ... و براش کل داستان رو گفتم.
بعد از اتمام حرفام گفت : اصلا نگران نباش عزیزم ، موهات چیزی نشده فقط باید یکم مرتبش کنه ، آرایشتم همین طور خدارو شکر کن این دیوونهه با لباست کاری نداشت چون اون موقع دیگه کاری نمی تونستی بکنی. المیرا دلداریم داد ، با حرفاش کمی آرامش گرفتم.. پریا به سمتم اومد و گفت : به خدا من شرمندم. با لبخند زورکی گفتم : نه توکه تقصیری نداری ، همش تقصیر اونه ، من می دونم کار اون به تو ربطی نداره و تو خیلی برای خوشبختی من تلاش کردی. پریا با تعجب نگام کرد ، گفتم : حرفاتونو تو نامزدیم شنیدم. گفت : آها ولی اصلا فکر نمی کردم جدی بگه وگرنه نمی ذاشتم کار به اینجا برسه ، حتما به مامان ، بابا میگم چه غلطی کرده. سکوت کردم چون نمی خواستم کمکش کنم بهتر که مامان ، باباش می فهمیدن ، بعد از نیم ساعت آرایشگر به اتاق اومد و نیم ساعت هم طول کشید که با کمک پریا و المیرا آرایشم رو درست کنه. بعد از تمام شدن کار آرایشگر رو به من گفت : دیگه ناراحت نباش شدی عین اولش ، به خودم نگاه کردم واقعا مثل اولش شده بودم. از همه عذرخواهی کردیم و بالاخره عاقد اومد ، برای بار سوم زمانی که عاقد این جمله رو گفت : عروس خانم وکیلم؟ به چشم های زیبا و خندان امیر نگاه کردم و با لبخند گفتم : با اجازه پدر و مادرم و همه بزرگترا ، مخصوصا عمو حمیدم بله ، وای بالاخره عقد کردیم ، همه دست زدن و شقایق و آناهید روسرمون نقل می پاشیدن و المیرا هم داشت قند می سابید ، آخه یکی نبود بهش بگه تورو چه به قند سابیدن نه که خودت خیلی سپیدبختی ترشی ، خوشحال بودم که پریچهر تو مراسم عقدم نیست تا با نگاش من رو بخوره گرچه می دونستم امیر نمی ذاشت ، نوبت به امیر رسید و اون هم با لبخند جواب مثبت داد. تو آینه یه نگاه به خودم و امیر کردم ، یه لحظه یه احساسی بهم دست داد ، قیافه هردومون رو زیر ذره بین گرفتم ، یه کوچولو ازم سرتر بود ، به حسم زبون درازی کردم و عسل رو تو دهن امیر گذاشتم ، به حلقم خیره شدم خیلی برام معنی داشت ، بعد هم به زیرلفسیم که تو دستام بود ، امیر به عنوان زیر لفسی یه گردنبند خریده بود ، یه پلاک خیلی خوشکل که روش یه نوشته به ایتالیایی حکاکی شده بود ، نوشته بود هستی من عشق فقط توی چشمات خلاصه میشه ، کلی تلاش کردم تا تونستم بخونمش خیلی ریز بود ، عاشقش شدم تصمیم گرفتم هیچ وقت نندازم گردنم ، نمی خواستم بهش آسیب برسه ، ترجیح میدادم تو جعبه ی جواهراتم نگه داری شه ، بعد از یه مدت بلند ازش استفاده کنم ، اون شب عالی بود ، تا تونستم رقصیدم ، امیرم رقصش حرف نداشت مثله خودم. بعد هم موزیک آرام پخش شد و دوتایی تانگو رقصیدیم ، وای چه حس زیبایی بود وقتی در آغوشش بودم. در زمان رقص بهش گفتم : امیر تو تنها عشقمی ، تمام احساسم رو فدای تو می کنم ، باشه؟
- قربون اون چشای افسانه ایت برم. تو تمام وجودمی.
- امیر تو بهم روح دادی ، فقط با تو می تونم نفس بکشم.
- تو هم تمام زندگی منی.
تو چشماش نگاه کردم و برای اولین بار گفتم: امیر دوست دارم.
- منم دوست دارم ، هستی هیچ وقت تنهات نمی ذارم.
- قول دادی امیر؟
- قول قول ، اگه بخوامم ، نمی تونم.
- عشقت رو تحسین می کنم.
- فقط تا همیشه پیشم بمون.
- حتما ، امیر...
- جانم؟
- هیچ وقت تنهام نذار ، چون من اون روز دیگه زنده نیستم.
- باشه عزیزم.
موزیک تموم شد و امیر لبش رو بهم نزدیک کرد ، خجالت می کشیدم ، این اولین بار بود ، خانواده ی خودم و امیر هم بودن ، اما اونقدر مست چشماش بودم که خودم رو جلو آوردم و این اولین بوسه ی ما بود امیر آرام گفت : می پرستمت. دوباره یه آهنگ ملایم پخش شد و اینبار زوج ها هم به ما پیوستند ، نسترن و پدرام ، سامان و بهار ، حورا و اشکانم که به خاطر ما برگشتشون رو به عقب انداخته بودند هم می رقصیدند ، مریم و پویان ، حتی مامان بابا و خاله سوگند و عمو سعید هم اومده بودند ، بقیه هم یا از فامیلای من بودن یا امیر ، چشمانم را میان جمعیت گردوندم که با ناباوری نوید و مهناز رو دیدم ، نوید با بی میلی می رقصید و هر از گاهی به کژال که روی صندلی نشسته بود نگاه می کرد. بالاخره شب به پایان رسید ، موقع خدافظی با مهمان ها نوید به سمتم اومد و گفت : مبارک باشه خواهر کوچولو ایشالا خوش بخت شی. از حرفش خیلی خوشحال شدم واقعا با حرفش بهم یه حس خوب داد ، خندیدم که گفت : هستی جان ببخشید تمام این مدت باعث ناراحتیت شدم ولی حالا دیگه خواهرم رو تنها نمی ذارم ، حتما بهت سر می زنم ، با لبخند گفتم: حتما بیا قدمت رو چشم خوشحال میشم داداشم بهم سر بزنه. نوید بغلم کرد و گفت : پس سعی می کنم همیشه خوشحالت کنم. با لبخند گفتم: نه تورو خدا من کارای خودم رو نمی تونم بکنم ، چه برسه هی مهمون بیاد خونم ، خندیدیم و بعد به سمت ماشین خودش رفت ، مرسی نوید خیلی کمکم کردی ، ممنونم ازت ، به سمت خونه حرکت کردیم ، تا آن موقع خونه را ندیده بودم و فقط وسایل خودم رو انتخاب کرده بودم ، خونه اثر معماری امیر بود.
بعد از طی کردن مسافت کوتاهی ، به خانه رسیدیم ، در بزرگی بود که منو گیج کرد با خودم گفتم: یعنی ما اینجا می خوایم زندگی کنیم؟ توی این خونه ی بزرگ؟
- چشماتو ببند؟
- ببندم؟
- ببند.
چشمام رو بستم و وارد شدیم ، وقتی چشمام رو باز کردم :
- وای امیــــــــــر ، عزیزم می دونستی عاشق خونه ی ویلاییم؟
- معلومه که می دونستم عشق من.
خونمون یه استخر تو حیاطش داشت و یه تاپ هم شبیه به قایق کنار اون بود ، به پدر و مادر نگاه کردم که با شوق من را نظاره می کردند ، ناخواسته اشکم به راه افتاد. شب سختی بود ، تو خونه ای بزرگ می شدی که دست به سیاه و سفید نزده باشی و بعد یه مسئولیت مهم بهت بدن ، یکم ترسیده بودم ولی به روی خودم نیاوردم. پدر و مادر جلو اومدن ، مامان که اشکش دم مشکش بود اول من رو بغل کرد بعد امیر رو و بهش گفت مواظب دخترم باش خیلی دوسش دارم امیر با لبخند گفت: چشم روی چشام نگهش می دارم ، نوبت بابا شد منو بغل کرد و گفت: دختر کوچولوم بزرگ شده ، داره میره خونه ی خودش ، خودتی هستی؟ چقدر خانم شدی بابا ، گریم دوباره جاری شد پیشونیم رو بوسید ، بعد از بغل کردن امیر بهش گفت: امیر جان می دونی که ما ازت تا حالا چیزی نخواستیم ولی پسرم خواهش می کنم دخترم رو هیچ وقت ناراحت نکن هیچ وقت نذار اشکش دراد این دختر زود رنج و حساسه نذار اذیت شه ، امیر لبخند زد و گفت: چشم امکان نداره بذارم یه قطره اشکشم بریزه. حالا نوبت خاله و عموئه ، خاله سوگند بغلم کرد و گفت: ایشالا خوش بخت شین عروس نازم. لبخند زدم ، امیر رو بغل کرد ، گریش گرفت بعد گفت: این دختر جواهره حواست بهش باشه امیر. امیر هم گفت چشم ، حالا نوبت عمو سعید بود منو بغل کرد و پیشانیم رو بوسید: هستی جان ایشالا به پای هم پیر شین عمو. تو چشمای عمو نگاه کردم و گفتم: ممنون ، امیر رو بغل کرد و گفت: مواظب زندگیت باش بابا ، امیر هم با لبخند جوابش رو داد: حتما بابا ، بعد از بغل کردن آناهید و شقایق ، مامان اینا رفتن و امیر تمام خونه را بهم نشون داد ، واقعا کارش حرف نداشت ، خونه پنج خوابه بود غیر از اتاق خودمون ، یه اتاقشو مثلا برای بچه مون خالی گذاشته بود و فقط توش یه دست مبلمان گذاشته بود ، یکیشم اتاق کار و مطالعه بود که کتابخانه ی بزرگی داشت ، و دوتای دیگه رو سرویس کامل تخت و کمد گذاشته بود.
- اینا دیگه واسه چیه؟
- واسه اینه که اگه یه وقت دعوامون شد ، نریم رو کاناپه بخوابیم.
- به کجاها فکر کردی.
- ما اینیم دیگه.
- باید به منم یاد بدی از این کارا می دونی که من واسه معماری میمیرم.
- آره عزیزم می دونم ، خودم یادت میدم.
هر دو سکوت کردیم و در چشم های هم دقیق شدیم.
پاسخ
 سپاس شده توسط s1368 ، aida 2 ، elnaz-s ، عسل{مبینا} ، neginsetare1999 ، ناز خوشگله ، fatima1378 ، RєƖαx gнσѕт ، lili st ، s1376 ، neda13 ، عاشق جانگ گیون سوک ، دختر اتش ، ღ ツ setareh ツ ღ ، rezaak ، سمیراگلی ، Berserk ، فاطمه 84 ، gisoo.6
آگهی
#7
گیسو.... دخترم؟ کوری ننه؟ گیسو؟

- عاشق این نگاهتم.
- امیـر ... ، نگو اینطوری دیگه.
- قربونت برم ، بدترین لحظه عمرم وقتیه که تو پیشم نباشی.
- اون روز هیچ وقت نمیاد.
- عزیزدلم ، تنهات نمی ذارم.
به اتاق خواب رفتیم ، همه چی همون مدلی بود که بهم گفته بودن ست سفید و طلایی ، به هر حال کلاغا زیاد بودن ، رو به امیر کردم:
- حالا نوبت منه... چشماتو ببند.
- چی؟
- چشماتو ببند.
چشماشو بست ، به سمت دراور رفتم ، کشوی اول رو باز کردم ، دقیقا همونجایی بود که گفتته بودم ، جعبه رو برداشتم ، رفتم رو به روش ایستادم و گفتم:
- چشماتو باز کن.
باز کرد ، جعبه ی ساعت رو بهش دادم ، خیره نگام می کرد ، پریدم بغلش و گفتم:
- تولدت مبارک عزیزم.
- هستی...
- جانم؟
- به خدا خیلی خانمی ، من خودم اصلا یادم نبود.
- تولد تو یادم نباشه ، تولد کی یادم باشه؟
لبخند زد ، یه لبخند خیلی قشنگ ، عاشق کادوش شد ، با کمک امیر لباس عروس سنگینم رو دراوردم ، بهترین لحظات زندگیم در کنار اون معنا پیدا می کرد ، بهترییییییین لحظات ، اونشب وارد دنیایی دیگر از زندگی شدم ، یه دنیا متفاوت با دنیای گذشته ، دنیایی که نیازم رو برطرف می کرد و این دنیا فقط و فقط در کنار امیر وجود داشت. صبح خیلی زود پا شدم ، به آشپزخانه رفتم و یخچال رو وا کردم ، همه چی بود ، صبحانه را آماده کردم و روی صندلی نشستم تا امیر بیاد. چشمانم گرم شده بود که با صدای امیر دوباره هوشیار شدم.
- سلام خانمم ، خوب خوابیدی؟
- مگه میشه کنار تو باشم و خوب نخوابم؟
- بابت دیشب معذرت.
- بابت کدومش؟
- اونا که تو فکر می کنی نه ، واسه عروسی.
- آها ، نه من معذرت می خوام به خاطر کاری که کردم ، آخه حرکات اون دیوونه منو خیلی عصبانی کرد و مخصوصا اینکه موهام خراب شده بود.
- دیگه ناراحت نباش عزیزم به بزرگی خودت فراموش کن.
بلند شدم تا چای بریزم ، او هم بلند شد از پشت سر دستانش را دور کمرم حلقه کرد ، صورتش رو روی شونه هام گذاشت و در گوشم گفت : عاشقتم. و بعد منو برگردوند و با اون لب های زیباش مرا به بوسه ای مهمان کرد. امیر دوباره دهان گشود: عزیزم تو فقط بشین ، مگه نمی دونی نباید کار کنی؟ خندیدم ، امیر صبحانه را حاضر کرد ، بعد از صبحانه با کمک امیر خانه را به سلیقه خودم چیدم ، البته من نظر میدادم اون انجام میداد. بعد از اتمام کار ها امیر بهم گفت :
- الان مامان اینا میان.
- می دونم ، گفتم که آرایشگر بیاد اینجا.
- پس یادت بود.
- معلومه مگه میشه پا تختیمو که تو خونه ایه که عشقم ساختدش یادم بره.
- خوب خانم حواس جمع ماه عسل چی اونکه یادت نرفته؟
- چرا به کلی فراموش کرده بودم.
امیر به اتاق رفت و چیزی که پشتش قایم کرده بود رو دراورد و گفت : اینم دوتا بلیط ایتالیا. چشمام گرد شد ، پریدم بغلش و گونه اش را بوسیدم و با جیغ گفتم : وای امیر تو دقیقا چیزی رو بهم میدی که دوست دارم ، تو خیــــــــلی خوبی امیییییییییر. زنگ آیفون به صدا درومد به سمت آیفون رفتم ، آرایشگر بود. درو باز کردم و به امیر گفتم:
- امیر باید بری ، دیگه ، راستی تاریخش کِیه؟
- فردا شب.
- چی من که هیچیم آماده نیست.
- منو دست کم گرفتی؟
- تو خیلی خوبی.
- عاشق سورپرایز کردنتم.
- منم عاشق سورپرایزات.
با آمدن آرایشگر امیر هم رفت. دوستام همه اومدن ، عمه سمیه و پریچهر هم نیومدن و فقط پریا اومده بود و عمه سمیه فقط کادوش رو داده بود از این کارش یه کم ناراحت شدم از پریا علت رو پرسیدم که اونم بعد از کمی من من گفت ، مادرش از دست امیر با رفتارش ناراحت شده و یکم هم سردرد داشت ، بعد بهم گفت اصلا با اونا چی کار داری؟ خودم اومدم دیگه بس نیست؟ به روش لبخند زدم و بحث رو پایان دادم ، اما تصمیم گرفتم به امیر بگم ، من که باهاش رودروایسی نداشتم پریا دوباره بهم گفت که می خوان به روم برگردن ، تو پاتختی کلی رقصیدم ، پاتختیم به خوبی برگذار شد و خوش گذشت. فردا شبش با مامان و بابا و شقایق و خاله و عمو و آناهیتا به فرودگاه رفتیم و من و امیر پرواز کردیم به ایتالیا رفتیم ، تو هواپیما نشسته بودیم که رو به امیر کردم و بی مقدمه گفتم :
- امیر جان نمی خوام این سفر شیرینو خراب کنم ولی اصلا از کار عمت خوشم نیومد که به پاتختی نیومد.
- عزیزم اصلا با وجود مامان و باباهامون نتونستم ازت بپرسم که چی شده. اصلا چرا نیومد؟ پرسیدی؟
- آره از پریا پرسیدم با کلی من من گفت که چون از دست حرکت امیر ناراحت شده ، که چرا پریچهر رو بیرون کرده ، آخه چرا مگه نگفتن که دخترش چه جوری بهترین شب عمر منو داشت خراب می کرد؟
- حرص نخور عزیزم کلا عمه اینای من اخلاقشون این طوریه. ما هم تو ایتالیا کلا زیاد باهاشون رابطه نداشتیم ، فقط پریچهر خیلی میومد خونه ما ، اونم مثلا به خاطر من.
- آره خوب خوشکلی دردسر داره.
- کوچولوی زودرنج من به چیزهای کم اهمیت ، کم ارزش بده.
- چشم آقابزرگ امر دیگه؟
- عزیزم من که به تو دستوری ندادم.
سرم رو رو شونه هاش گذاشتم و گفتم : امیر خیلی دوست دارم ، اگه تو رو نداشتم چی کار می کردم؟ با دستاش سرمو نوازش داد و گفت : من بدون تو چی کار می کردم هستی من؟ فقط لبخند زدم ، من عاشقش بودم و کنارش احساس امنیت رمی کردم ، کل راه رو خوابیدم ، بالاخره رسیدیم ، امیر روم رو مثل کفه دستش می شناخت ، ماه عسلمون عالی بود ، هیچ وقت تا عمر دارم اونو از یاد نمی برم ، تازه با کمک امیر اسم یه سری از خیابان هاشم حفظ شدم.
دو ماه از ازدواجمون می گذشت ، من تو رشته معماری قبول شده بودم ، اون روز دوستامونو دعوت کردیم و جشن گرفتیم. فردای اون روز کلاس نداشتم ، امیر هم به شرکت رفته بود و تو خونه تنها بودم ، با صدای زنگ تلفن از خواب پاشدم.
- بله؟ کیه؟
- کیه و کوفت کاری خوابی هنوز؟
- ساعت دهه ها.
- خوب تو مثلا یه زن خونه داری بیشعور. راستی آشپزی یاد گرفتی؟
- اِی یه چیزایی ، بیشتر امیر کمک می کنه ، آخه من درس دارم.
- از دبستان هم خر خون بودی ، نه خرخون نه خدایی نمی خوندی با هوش بودی.
- مرز گرفته کارتو بگو.
- اومممممممممم.
- بگو دیگه.
- یه خبر مهم.
- بگو خوابم پرید از سرم.
- منم شاید به زودی ازدواج کنم.
- یعنی چی؟
- بگو کی ازم خواستگاری کرده؟
- جان من؟ واقعا کسی این کارو کرده؟
- هه هه با نمک ، فکر کردی فقط خودت خواستگار داشتی؟
- خوب کی؟
- اصلا نمی گم تو خماریش بمونی.
- المیرا ، دلت میاد دوست یازده سالتو اذیت کنی؟ بگو دیگه.
- باشه ، آشناس...
- کی فامیلای منن؟ مهدی؟
- برو بابا اون وقت تو خبر نداشتی؟
- خوب کی؟
- ساشا ازم خواستگاری کرده.
هنگ کردم ، با تعجب گفتم : دوست امیر؟
- په نه په.
- کوفت و په نه په. تو چی گفتی.
- بله.
- بله؟
- خوب بله.
- خواستگاری اومدن؟
- آره.
- پس چرا ما خبر نداریم؟
- دیگه از خواسته های من بود ، اونم که کشته مرده ی من سریع قبول کرد به دوست نمی دونم چند سالش نگه.
- باورم نمیشه ، خیلی خوشحال شدم اِلی.
- بایدم بشی ، وظیفت بود.
- اوه چه از خود راضی جلو ساشا این طوری نکنی پسره می گرخه.
- دیگه دیگه ، ولی دوتایی خوب این دوتا دوستو تورشون کردیما.
- اوهو اوهو از خداشونم باشه. تازه جمع نبندا ، عروسی کِیه؟
- یه هفت ماه دیگه. فعلا کاری نداری؟
- نه خدافظ.
به نامزدی المیرا و ساشا رفتیم و قرار بود هفت ماه دیگه عروسیشون باشه و من و امیر ساقدوشاشون ولی...
پاسخ
 سپاس شده توسط s1368 ، aida 2 ، elnaz-s ، neginsetare1999 ، fatima1378 ، RєƖαx gнσѕт ، lili st ، s1376 ، neda13 ، عاشق جانگ گیون سوک ، دختر اتش ، rezaak ، Berserk ، جوجه کوچول موچولو ، فاطمه 84 ، s1368
#8
خوب بچه ها الان می فهمید ولی چی...
بریم سر قسمت جدید:
[size=medium]

درست پنج ماه دیگه هم گذشت ، از آناهیتا شنیده بودم عمش اینا یه هفته دیگه دارن میان ایران ، خوشحال شدم به خاطر اینکه می تونستم پریا رو ببینم تو این مدت یه بار تلفنی باهاش حرف زدم و چندبار هم باهاش چت کرده بودم ولی از دیدن پریچهر اصلا خوشحال نبودم دختره ی مزخرف ، طی این مدت نوید پنج بار بهم سر زد ، دوستامم خیلی هوامو داشتن و هفته ای یه بار به دیدنم میومدن ، چون هممون دانشگاه رفته بودیم ، رابطمون کمتر شده بود ولی تلفنی هر روز رابطه داشتیم ، سایه هم رفته بود پیش مامانش ، اما با باباش قهر بود ، فقط رابطم با کمند یکم کم شده بود چون اون سرگرم کژال بود و هی می بردش پیش روان شناس دانشگاشم تو پرند بود ، بیچاره مامان باباش که دیگه پیر و شکسته بودن ، کژال هم که یه مشکل دیگه بود ، نسترن و پدرام هم که عروسی کرده بودند و چند بار بهمون سر زده بودند ، از آناهید و شقایق هم اگه بخوام بگم سرویس کرده بودن ما رو هفته ای دو سه بار میومدند خونمون ، همه چی خوب بود ولی چند شب بود که امیر دیر میومد ، گذاشتم به پای کار زیاد ، یه مدتی هم می شد ناراحت بود ، تو خودش بود و گوشه گیر شده بود وقتی می پرسیدم می گفت از فشاره کاره. تو مدت هفت ماه چند بار ازم خواست موهامو رنگ کنم ولی من دوست نداشتم ، بالاخره تصمیم گرفتم موهامو رنگ کنم ، قهوه ای روشنشون کردم و به امیرم هم نگفتم تا شب سورپرایزش کنم ، یه چهارشنبه بود ، اون شب امیر زودتر اومد خونه ، بی توجه به من که به استقبالش رفته بودم به اتاق خواب رفت تا لباس عوض کنه. یعنی چی شده بود تو این هفت ماه همچین کاری نکرده بود ، کمی طول کشید که به سالن اومد و روی مبل نشست ، به سمتش رفتم و روی پاش نشستم.
- چیزی شده امیر؟
- هستی ازم فاصله بگیر ، می خوام باهات صحبت مهمی بکنم.
تعجب کردم ، یعنی چی شده بود؟ روی مبل رو به روش نشستم.
- چت شده امیر ، چرا با من اینجوری صحبت می کنی؟
- من چیزیم نشده. هستی از حاشیه بدم میاد ، میرم سر اصل مطلب.
- چیزی شده امیر؟
- هستی باید طلاق بگیریم.
یخ کردم ، یعنی چی؟ وای به سختی نفس می کشیدم:
- اصلا شوخی جالبی نیست.
- کاملا جدی گفتم.
- چی میگی؟ چرا آخه؟
- هستی نمی تونیم دیگه باهم باشیم.
فهمیدم جدی میگه صدایم را بالا بردم: چی میگی امیر؟ امشب چت شده؟ چرا چرت و پرت میگی؟
- هستی دیگه تو رو نمی خوام ، تو مثه یه تب داغ بودی که حالا دیگه سرد شدی ، دیگه دوست ندارم ، نمی خوامت.
با صدایی خیلی بلند ، تقریبا شبیه به جیغ گفتم : امیر خفه شو ، خفه شو.
- حالا هرچی باید توافقی جدا شیم.
- من هیچ وقت این کارو نمی کنم.
- هستی بچه نشو.
- من؟ من بچم؟ تو داری با مسخره بازی میگی که جدا شیم ، امیر این بود عشقت؟ عشقو تو چشات می خونم ، دلیل دیگه ای داره حرفت ، بگو چیه؟
با صدای آرومی گفت: لعنتی چرا ذهنم رو می خونی؟ و بعد با صدای بلندگفت: هستی چیزی نپرس که جوابی ندارم ، تو تو این خونه بمون ، من میرم ، میرم و دیگه بر نمی گردم. هستی منو ببخش.
- امیر شوخی می کنی؟ به خدا اگر جدی باشه امکان نداره ببخشمت.
- هستی خواهش می کنم بذار برم ، بیشتر از این عذابم نده.
- خوبی؟
- من خوبم ، تو هم منو فراموش کن ، اینطوری بهتر میشم.
- به همین راحتی؟ فراموش کنم؟
- مجبوری.
- خائن ، دروغگو ، چرا منو بازی دادی؟
به اتاق رفت و مدتی بعد با چمدانی برگشت ، نمی تونستم بدون اون زندگی کنم ، می مردم اگه اون می رفت ، جلوش رو گرفتم و با حالت زانو به پاش افتادم:
- امیر با من این کارو نکن ، آخه مگه چی شده؟
- هستی تو رو خدا پاشو ، فقط چیزی نپرس.
بلند شدم و به چشماش خیره شدم ، چشم های خاکستریش متورم شده بود ، چشماش خمار بود و قرمز قرمز بود : امیر بمون ، بمون باهام حرف بزن ، ببین من دوسِت دارم تو هم ، پس چی شده؟
چشمانش رو باز بسته کرد و گفت : فقط بذار برم ، هستی نذار با دل پر برم ، همین جوری خودم دارم داغون می شم.
- امیر چرا داری داغون میشی ، با من حرف بزن ، نباید بدونم چی شده؟
- این طوری بهتره هستی.
- چی بهتره؟ چه طوری دلت میاد؟ چطوری دلت میاد امیر ، من عاشقتم ، تو رو به عشقمون قسمت میدم ، امیر نرو.
- هستی چرا نمی فهمی دیگه عشقی نمونده.
- ولی برای من مونده ، به من نمی گی چی شده؟
لبخند تلخی زد و گفت : شاید یه روزی بفهمی. آره هستی من میرم و بر نمی گردم ، آره من با احساساتت بازی کردم و تو رو بازیچه خودم کردم ، من خائنم هستی ، من بهت خیانت کردم ، پس ازم متنفر باش ، داد زدم : خیانت؟ نفس عمیقی کشید و ادامه داد : دیگه عاشقت نیستم ، بدون هیچ کدوم از احساساتت روم اثر نداره و فقط یه کلمه می گم ، اونم طلاقه. خدافظ. به سمت در رفت و اونو باز کرد جیغ کشیدم: تو هنوز عاشقمی. ولی برنگشت دوباره داد زدم : امییییییییر ، بی توجه رفت ، چشمانم کم کم سیاهی رفت و بیهوش شدم. چشم باز کردم وسط سالن افتاده بودم ، به ساعت نگاه کردم ، دو نصف شب بود. امیر خانه نبود یعنی واقعا رفته بود؟ اگه واقعی بود که من می مردم. بلند شدم و آبی به صورتم زدم ، تو آینه به خودم نگاه کردم ، چشم هایم از گریه قرمز و ریز شده بود ، چشمانم رو شستم ، به آشپزخانه رفتم ، چشمم به غذای روی گاز افتاد که برای اولین بار برای امیر پخته بودم افتاد ، دوباره اشک هایم به راه افتاد ، گوشیم رو برداشتم و به امیر زنگ زدم ، یه بار ، دوبار ، سه بار ، چهار بار ، هجده بار زنگ زدم ولی خاموش بود ، اشتها نداشتم غذا را از همان قابلمه توی سطل آشغال خالی کردم. به اتاق خواب پناه بردم تا با خواب این کابوس توی واقعیت را از بین ببرم ، ولی مگه خوابم می برد؟ گریه بهم مجال خوابیدن نمی داد تا اینکه کم کم چشام با نوازش و حرکت گریه گرم شد و به خواب رفتم با بوی امیر. همه چی مثه یه کابوس بود ، سعی کردم چشمامو با آرامش باز کنم و به امیر صبح بخیر بگم با خودم گفتم خواب سختی بود ، چقدر تو خواب گریه کردما ، اما به محض بیدار شدن فهمیدم که همه چی واقعی بوده. امیر نبود ، نبود ، بازم نبود ، موبایلمو برداشتم و شماره امیر رو گرفتم خاموش بود ، موبایل رو به سمتی پرت کردم که باتریش درومد ، داد زدم : به درک ، آشغال عوضی خائن. به مادر زنگ زدم:
- سلام دخترم خوبی چه خبرا؟
- سلام مامان.
- اتفاقی افتاده صدات گرفته.
- نه یعنی نمی دونم ، مامان یه یه هفته با ما کاری نداشته باش به شقایقم بگو نیاد خونمون ، لطفنم هیچی نپرس.
- با امیر دعوات شده؟
- چی میگی مامان؟ نه دعوا نکردیم.
- پس چی؟
- خوبه گفتم چیزی نپرسی ، مامان به کسی هم نگو ، راستی گوشیمم خاموشه خدافظ.
- هستی...

مجال ندادم و تلفن رو قطع کردم ، به تلفن بی سیم چشم دوختم ، یعنی باید به خاله سوگندم زنگ می زدم؟ امیر همش تقصیر توئه که به این روز افتادم ، باید با چه رویی بهشون زنگ می زدم؟ ولی بهتر از این بود که بیان و وضع منو ببینن ، زنگ زدم:
- الو؟
- سلام خاله.
- سلام عزیزم ، خوبی هستی جان؟
- ممنون ، شما خوبین؟
- مرسی هستی جان ، چرا صدات اینجوریه عزیزم؟
- یکم سرما خوردم.
- الان داشتم بهت زنگ می زدم ، اشغال بودی ، موبایل تو و امیرم که هر دو خاموشه.
- آره خاله خواستم بگم که اگه میشه کلا یه هفته به ما زنگ نزنین ، البته ببخشیدا.
- اتفاقی افتاده برا امیر؟
- نه خاله جان چرا نفوس بد می زنی؟
- پس چرا...
- خودتون به زودی می فهمین.
- من که نمی فهمم تو چی میگی.
- خاله تورو خدا. یه هفته مارو به حال خودمون بذارین ، خاله به خدا کار بدی نمی کنیم.
- اگه می خواین برین مسافرت ما صغاتی نمی خوایما.
- خاله یه هفته ، عزیزم خودت می فهمی.
- باشه خاله جون ، نفهمیدم چی میگی ولی چون هستی گفته باشه.
- قربون خاله ی خودم برم ، راستی موبایلامونم خاموشه.
- باشه خدا آخر عاقبت کاراتونو بخیر کنه ، دوتا دیوونه ی عاشق افتادین به هم ، چه شود.
خنده ی مصنوعی کردم و گفتم: حالا متوجه میشین.
- باشه عزیزم ، خدافظ.
- خدافظ.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: امیر لعنت به تو ، دونه دونه به دوستامم اس ام اس دادم که یه هفته نیستم ، حدالقل فکر می کردم امیر تا یه هفته دیگه برگرده. یعنی کوچکترین اثری تو زندگیش نداشتم که انقدر ساده این حرف رو می زد ، طلاق؟ نه. یه هفته گذشت ، نمی دونم چه جوری ولی گذشت ، فکر کنم تو کل یه هفته فقط یک یا دو وعده غذا خوردم ، اشکمم هر چند دقیقه یکبار درمیومد. داشتم میمردم که زنگ در به صدا درومد ، مطمئن بودم خودشه ، با عجله خودم به سمت در حیاط دویدم و درو باز کردم ، با دیدن اون مرد ناشناس شوکه شدم ، لبخند زدم و گفتم :
- بفرمایید ، امرتون؟
- خانم هستی امینی؟
- بفرمایید.
- این پاکت مال شماست.
- از کی؟
- از طرف دادگاهه.
سنگ کوب کردم ، یهو خشکم زد ، نمی دونم چطور پاکت رو گرفتم و برگه رو امضا کردم. فقط یادم میاد در خونه رو بستم و همان طور پشت در حیاط نشستم و زار زدم ، بلند شدم و تلو تلو خوران به سمت خانه رفتم ولی روی تاپ افتادم و تکان های تندی به خودم دادم. انگار دیوونه بودم ، شروع به گریه کردن کردم ، یه لرزش تمام وجودم رو فرا گرفت ، می لرزیدم و گریه می کردم ، پاکت کاغذ رو باز کردم ، احضاریه طلاق بود برای شنبه ، نه دیگه نمی تونستم ادامه بدم ، وارد خونه شدم و بعد به آشپزخونه رفتم بی درنگ چاقو رو برداشتم و رگ دست راستمو زدم ، آخه من چپ دست بودم ، خیلی راحت ، خیلی ساده اینکار رو کردم ، صدای زنگ در تو گوشم می پیچید ، توهم زده بودم ، همان طور که احضاریه تو دستم بود ، تا سالن راه می رفتم که به زمین افتادم با خودم گفتم : خدافظ دنیای بی رحم ، خدافظ عاشق دروغگو ، امیدوارم خوشحال باشی. چشامو بستم و کم کم خوابیدم ، دیگه هیچی یادم نمیاد.
با صدای جیغ یه زن از خواب پاشدم ، بعد فحش دادن : پسره احمق هیچی ندار گفتم مشکوکه ، دخترم خواسته به ما نگه ، گفتم این لیاقتشو نداره ، گفتم این عوض نشده ، دیدی چه غلطی کرد؟ دیدی دختررو بیچاره کرد؟ دیدی؟ دیدی؟ دیدی آبروی 42 سالمو برد؟ بی ابرو ی بی ناموس ، هر کاریش کنی یه دیوونه ی زنجیریه ، وای خدا چجوری تو چش طناز نگاه کنم؟ می گفت و گریه می کرد ، فهمیدم خاله سوگنده. یعنی داشت به امیر فحش می داد؟ پس یعنی من هنوز زنده بودم؟ آخه چرا؟ من دیگه طاقت زندگی تو این دنیای بی رحم رو نداشتم. نمی تونستم فحش هایی که به امیر میده رو تحمل کنم ولی داشت راست می گفت ، آره امیر لیاقت من رو نداشت ، غیر از خاله با آبروی من هم بازی کرده بود ، آره ، وای خدایا چه غلطی کردم؟ چرا به این زودی تصمیم به ازدواج گرفته بودم؟ تازه نوزده سالم بود ، همه فکر میکنن من یه عیبی دارم که امیر اینطوری می خواد طلاقم بده. چشمامو باز کردم ، اولش همه چی تار بود ، بعد کم کم شفاف شد ، ای کاش همه چی تاریک می موند ، دور و برم رو نگاه کردم ، فهمیدم که خاله اینا نجاتم دادن و منو آوردن بیمارستان ، دست راستم سوزش شدیدی داشت ، دستای مهربونی رو روی پیشانیم حس کردم ، بهش نگاه کردم ، باران بود دوست عزیزم ، با چشم های نگران ، ولی اون اینجا چیکار می کرد؟
- خوبی عزیزم؟
- س... سلام باران تو اینجا چیکار می کنی؟
- هستی چی کار می خواستی بکنی دیوونه؟ می دونی خودکشی یعنی چی؟
- تو هیچی نمی دونی.
- مگه چی شده که خودکشی کردی و از جون خودت گذشتی؟
- وقتی دنیا برات جهنم باشه. پوزخندی زدم و گفتم : خودکشی برات بهشته. گفتم که تو هیچی نمی دونی.
- مطمئنی من نمی دونم؟
- چی می خوای بگی باران؟
- می خواستم ببینمت ، ولی تو هم موبایلت ، هم تلفن خونت خاموش بود ، دیگه نگرانت شده بودم ، آخه یه هفته هم تمام شد ، اومدم جلو خونتون ، دیدم یه موتوریه داره از سمت خونتون میره سمت موتورش ، گفتم : آقا کسی تو این خونه بود؟ شما با کسی تو این خونه کار داشتی؟ گفت : بله من پیک موتوریم ، یه پاکت بهشون دادم ، حال خانمه هم انگار خوب نبود. برا همین اومدم زنگ خونتون رو زدم ولی مگه جواب می دادی؟ در زدم جواب ندادی. آخر سر با هزار زحمت از دیوارتون اومدم بالا فکر کن. بعد دیدم بی جون تو سالن افتادی و ...
- چی؟ چی می خوای بگی؟ تو هم کاغذ بدبختیم رو دیدی؟
- آره هستی تو دستت بود و خونی شده بود ، کلی خون ازت رفته بود.
- به خاله کی گفت؟
- موبایل لعنتیمم از بس تو راه و جلو ی در به تو زنگ زده بودم ، شارژش تموم شده بود ، منم سریع تلفنو وصل کردم تا به امیر یا خونتون زنگ بزنم که تا وصل کردم ، خاله سوگند زنگ زد ، اونقدر هول شده بودم که سریع گفتم تو رگتو زدی و دارم می برمت بیمارستان ، بعدم زنگ زدم به امیر که خاموش بود برای همین دیدم یکی باید باشه منو جمع کنه از بس استرس داشتم زنگ زدم به المیرا اونم سر کلاس بود ولی سریع خودش رو رسوند اینجا ، بعدشم که سوار ماشینت کردم و با هزار آیت الکرسی که دیر نشده باشه و از این حرفا آوردمت بیمارستان.
- احضاریه رو بهشون نشون دادی؟
- نه ، گفتم شاید نخوای.
- خوب کردی پس چرا به امیر فحش می داد؟
- خودش داشت به بابای آناهیتا می گفت که تقصیر امیره ، گفتم آخه خاله شما از کجا می دونی؟ گفت من پسرمو می شناسم ، این دخترم از بس خوبه به ما هیچی نگفته. می خواستم بگم خاله این هندونه هارو بذار تو یخچال با هم بخوریم که دیگه نشد ، آخه به پرستار سپردم تو هوش اومدی به خودم بگه. راستی موهاتم ندیده بودم ، خیلی بهت میاد.
- واقعا ممنون نمی دونم چی بگم.
- هستی شاید نباید بپرسم ولی اتفاقی افتاده؟
با شنیدن حرف باران یهو حالت لرزش بهم دست داد ، دوباره مثه بید می لرزیدم ، لرزشم از سرما نبود ، پس چه مرگم شده بود؟ ، گفت : ببخشید ، چرا اینطوری شدی؟ دکتر می گفت انگار چند روزه هیچی نخوردی. به گریه افتادم ، گفتم : آره یه هفتس فقط یه بار غذا خوردم ولی وقتی اون احضاریه رو دیدم دیگه ولیلی واسه زنده موندنم ندیدم.
- اگه نمی خوای بهم بگی مهم نیست.
- ممنون که اینقدر می فهمی عزیزم ، بذار خودم باهاش کنار میام ، اما باران تو رو به روح بابات قسمت می دم به کسی نگو ، باشه؟ قول میدی؟
- قول میدم عزیزم ، فقط دیگه کار احمقانه ای نکن.
آهی کشیدم و گفتم : ای کاش نجاتم نمی دادی تا از این دنیای مزخرف خلاص می شدم.
- من که نمی دونم چی شده فقط می تونم بگم آروم باش و درست تصمیم بگیر.
لبخندی زدم که خاله وارد اتاق شد : باران جان نگفتم به من بگو؟
- خاله باور کن همین الان هوش اومد.
تو جام جا به جا شدم و سرم رو پایین انداختم ، وای آبروم رفت ، با صدای خاله به خودم اومدم:
- خوبی هستی جان؟
سرم رو پایین انداخته بودم : سلام ، خوبم خاله.
در همین لحظه المیرا وارد اتاق شد ، زیر لبی سلام کردم ، خاله سوگند گفت :
- آخه اون چه کای بود کردی خاله؟ دعواتون شده؟ آره؟ من مطمئنم زیر سر این پسرست ولی آخه چه غلطی کرده که باعث شد تو خودکشی کنی؟ اون پسره عوضی ، احمق ...
دست چپم رو بالا آوردم تا دیگه ادامه نده ، درسته اون بی رحم می خواست ازم طلاق بگیره ولی من هنوز زنش بودم ، غیر از این هم نمی خواستم خانوادش طردش کنن ، چون مطمئن بودم اگه موضوع رو بهشون بگم این کارو می کنن ، مهم تر از همه هم این بود که نمی خواستم رابطه خانواده هامون به هم بخوره ، من که دیگه مرده بودم ، پس به درد کسی هم نمی خوردم ، بهتر بود اونا از من متنفر شن تا از امیر ، تو دلم به امیر فکر کردم و گفتم : می بینی تو منو حالا به هر دلیلی داری ول می کنی و میری اما من دارم به خاطر تو همه رو ول می کنم ، آره امیر فرق من و تو اینه ، با حالت جدی رو به خاله کردم و گفتم :
- نه خاله امیر هیچ تقصیری نداره ، هیچی ، همه چیز تقصیر منه ، متوجه می شین؟ شاید باعث تعجبتون بشه ولی ما می خوایم از هم جدا شیم.
محکم زد تو سرش و گفت : می خواین چی کار کنید؟
- جدا شیم ، ببخشید خاله با تمام احترامی که براتون قائلم ولی باید بگم ما به زودی جدا می شیم اونم توافقی ، فقط نمی خوام رابطه دو خانواده بهم بخوره.
- چی داری میگی دختر مگه خل شدی؟کِی این تصمیم رو گرفتید؟چرا؟
- تو همین یک هفته ، شنبه هم دادگاهه ، خاله منو ببخش نمی تونم هیچی بگم ، تو دلم خندیدم و به خاله گفتم : شاید یه روزی بفهمید. سکوت کردم اما تو دلم داشتم با خودم حرف می زدم : آره شاید همون روزی که منم قراره بفهمم.
- من نمی ذارم شما به خاطر هیچی از هم جدا شین.
- اما شما هم هیچی نمی دونید.
پاسخ
 سپاس شده توسط aida 2 ، gisoo.6 ، elnaz-s ، neginsetare1999 ، fatima1378 ، RєƖαx gнσѕт ، lili st ، s1376 ، neda13 ، عاشق جانگ گیون سوک ، دختر اتش ، rezaak ، Berserk ، جوجه کوچول موچولو ، gisoo.6 ، s1368
#9
خدا رو شکر المیرا به دادم رسید و رو به خاله سوگند گفت : خانم جلیلی خواهش می کنم ، هستی حالش خوب نیست.
خاله- آره ، راست میگی المیرا جان ، هستی رو می برم خونه خودم.
المیرا- ببخشید خانم جلیلی اما باید بگم فکر نکنم هستی اونجا راحت باشه. اگه اجازه بدین ما هستی رو می بریم خونه خودش ، خودم هم پیشش می مونم.
خاله زیر چشی به من نگاه کرد ، داشتم از زور خجالت آب می شدم: ببخشید خاله ولی من سه روز دیگه دارم میرم دادگاه ، تو خونه خودمم راحت ترم.
- باشه عزیزم ولی من نمی ذارم ... آه بلندی کشید و از اتاق بیرون رفت.
رو به المیرا کردم و گفتم : مچکرم که نجاتم دادی ، نمی دونم چجوری باید از زیر بار نگاه هاشون خلاص می شدم ، اما من نمی ذارم که تو پیشم بمونی.
- تو خیلی غلط کردی ، به مامانم هم گفتم ، اجازه صادر شده.
- آبروی منو پیش مامانتم بردی؟
- نه گفتم کمی مکث کرد و ادامه داد: امیر مسافرته ، تو هم تنهایی می ترسی ، همین.
- ممنون ، باران از تو هم ممنونم ، اما ای کاش....
باران- هیسسسسس ، ساکت شو دیوونه.
از باران خداحافظی کردم و سوار ماشین المیرا شدم ، می دونستم المیرا تا از قضیه سر در نیاره ولم نمی کنه ، از یه طرف دلم خیلی پر بود ، المیرا رو خیلی دوست داشتم اون برام از شقایق هم عزیزتر بود و می تونستم بهش اعتماد کنم ، اما می خواستم تا جایی که شده بهش نگم ، به محض نشستن ، المیرا شروع کرد:
- هستی چه افتاقی افتاده؟
- اتفاقی نیفتاده.
- تو دختری نبودی که خودکشی کنی ، حتما امیر کاری کرده ، درسته؟
- نه ، اون کاری نکرده.
- درسته؟
- نه.
- به من دروغ نگو ، درسته؟
- نه همه چی تقصیر منه ، امیر کاری نکرده ، ما نمی تونیم باهم باشیم ، باید طلاق بگیریم. ما دیگه عاشق نیستیم.
- باید خودکشی می کردی؟
- من نمی دونم ، مغزم قفل کرده ، داره ترکم می کنه ... به گریه افتادم : نظر بهتری از خودکشی داری؟
- خیل خوب گریه نکن عزیزم ، من که نمی دونم مشکلت چیه ، ولی می خوای چی کار کنی؟ خودکشی که نشد راه حل.
- من نمی دونم المیرا ، دارم میمیرم.
- شنبه باهاش حرف بزن.
- اوهوم.
- پس چرا به مامانش نگفتی؟
- من به هیچ کس نمی گم ، نمی خوام رابطه دو خانواده بهم بخوره.
- دختر عجیبیی هستی ، خیلی عجیبی.
المیرا اومد خونم ، برام غذا درست کرد و شب پیشم موند. المیرا خیلی مهربون بود ، خونه رو جمع کرد و خون هارو از رو زمین پاک کرد ، چون پزشکی می خوند اصول اولیه رو بلد بود و خودش باند دستم رو عوض می کرد ، جمعه شب بود ، داشتم از استرس فردا می مردم ، بیشتر دلم برای امیر تنگ شده بود ، یک هفته و دو روز بود که ندیده بودمش اما خوب اون دیگه منو نمی خواست ، منم باید خودم رو متقائد می کردم تا دیگه اونو نخوام ، شبش المیرا داشت باند دستم رو عوض می کرد که بهش گفتم:
- ممنون المیرا خیلی کمکم کردی ، فردا دیگه برگرد.
- فکر کردی ، من تا یه هفته دیگه هم مهمونتم.
- المیرا جدی گفتم.
- من که با تو شوخی ندارم ، می خوای فردا باهات بیام؟
- نه اصلا ، خودم میرم.
- اصلا فکر وکیل رو کردی؟
- وکیل؟ ما می خوایم توافقی جدا شیم.
المیرا سکوت کرد ، با تعجب نگاهش کردم ، گفت : حالا واقعا می خواین جدا شین؟ نمی خواستم جوابش رو بدم تا یادآور برای خودم بشه.
- راست میگی وکیل شاید لازم شه ، راستی یه وکیل سراغ دارم.
- کی؟
- مامان سایه.
- شایسته؟
- نه اون مامانشه؟
- پس کی؟
- نمی تونم بگم.
- باشه ، شماها چرا انقدر راز دار شدین؟ اون از باران که نمی گفت چی شده تو رو برده بیمارستان ، اینم از تو.
- شاید سایه نخواد.
- راست میگی ، اصرار نمی کنم.
به سایه زنگ زدم و بعد از سه تا بوق جواب داد:
- بله؟
- سلام سایه.
- سلام هستی خوبی؟
- ممنون.
- اتفاقی افتاده؟
- نه ، یعنی آره ، ببین من می خوام جدا شم ... گفتی مامانت وکیله؟
- داری باهام شوخی می کنی؟
- معلومه که نه مگه دیوونم راجب همچین چیزی شوخی کنم؟
- آخه چرا؟
- نمی تونم بگم سایه ، مامانت می تونه کمکم کنه؟
- آره حتما دادگاه کیه؟
- فردا ساعت یازده.
- به مامانم میگم بهت زنگ می زنم.
- ممنون.
سایه زنگ زد و گفت که مامانش فردا ساعت ده دم آدرسیه که بهش دادم. به خاطر من قبول کرد وگرنه هیچ وکیلی انقدر راحت وقت نمیده ، نفهمیدم اون شب چجوری خوابیدم ، شایدم اصلا نخوابیدم. صبح خودم پاشدم ، به سمت کمدم رفتم ، مانتوی مشکی رنگم رو که کمربند بزرگ داشت و تا زانوم بود رو با شلوار لی مشکی چسبونم پوشیدم ، موهام رو بستم و شال طوسی سرم کردم ، رژلب صورتی و ریمل مشکی زدم ، با خط چشم ، چشم هایم رو کشیدم و فقط کمی کرم پودر زدم ، به آژانس زنگ زدم ، امیر بدون ماشین رفته بود اما خوب ماشین که مال من نبود. المیرا خواب بود ، کیف طوسی رنگم رو برداشتم ، کفش کتونی هم رنگ با کیفم پوشیدم ، پایین رفتم و سوار آژانس شدم ، واقعا گیج بودم ، راننده یه مرد حدودا سی ساله بود ، گفت :
- خانم کجا تشریف می برید؟
- با منین؟
- بله دیگه.
- ببخشید چی گفتید؟
- گفتم کجا تشریف می برید؟
- آها آقا برو دادگاه ، اینم آدرسش.
تو کل راه دعا می کردم که ای کاش امیر پشیمان شده باشه یا با اینکه غیر ممکن بود اما بهم بگه شوخی کرده ، بگه که فقط عاشق منه. خیلی گیج بودم ، قطره ی اشک برای خودش در پهنای صورتم جاری شد و لحظاتی بعد تمام صورتم خیس بود ، پنجره رو پایین دادم و به درخت های خیابان خیره شدم ، نمی دونم چی شد که بهم حالت تهوه دست داد ، با خودم گفتم حتما از استرس زیاده ، ولی حالم خیلی بد شد رو به راننده گفتم :
- اقا لطفا نگه دارید.
- اتفاقی افتاده؟
- نگه دار.
در همین لحظه حالم به هم خورد ، با دست جلوی دهنم رو گرفتم که راننده کنار زد ، خدا شکر اونجا یه جوی آب بود ، بغل جوب نشستم ، حالم به هم خورد ، خیلی بد بود ، رانندهه واقعا مرده خوبی بود ، به جایی بقیه راننده آژانس ها که این جور موقع ها غر می زنند رفت برام آب معدنی خرید و داد بهم. آب رو از دستش گرفتم و در همان حالت که نشسته بودم زدم زیر گریه ، حالا گریه کن پس کی. بعد از حدود ده دقیقه شروع به لرزیدن کردمم ، خدایا این دیگه چه مرضیه؟ یعنی از استرسه؟ نمی دونم ولی اصلا حس خوبی نبود ، سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم ، از آب معدنی خوردم و با بقیه اش ، دستم رو شستم ، بلند شدم و رو به راننده تاکسی گفتم :
- می تونیم بریم ، واقعا متاسفم.
- مهم نیست.
سوار شدیم ، بعد از یه مدت راننده آژانس گفت:
- ببخشید خانم فضولی نباشه ولی شما برای چی دارین به دادگاه میرین؟
- برای طلاق.
- برای طلاق؟
- بله آقا از چی تعجب کردین؟
- شما که سنی ندارین.
- درسته من فقط نوزده سالمه.
- مگه چند سالگی ازدواج کردین؟
- الان هفت ماه از ازدواج ما می گذره.
- شوهرتون چند ساله هستند؟
- اون بیست و چهار سالشه.
- فضولیه ، اما چرا می خواین جدا شین؟ آخه فاصله سنی شما با شوهرتونم خیلی نیست ، به اصرار کسی ازدواج کردین؟
- نخیر ما با عشق ازدواج کردیم ولی الان واقعا پشمونم ، ای کاش به هرچی مادر ، پدرم می گفتند گوش می دادم ، ای کاش نظر اونا رو می پرسیدم ، ای کاش راضی به این ازدواج نبودند و نظر من براشون مهم نبود.
- اونا مخالف بودن؟
- نه ، همسر من ، پسر دوست پدرم بود.
- پس چرا می خواین جدا شین؟
آه بلندی کشیدم ، چون جوابی نداشتم نمی تونستم بگم که خودمم نمی دونم. از اینکه جوابی نداشتم ناراحت شدم ، سکوت کردم. راننده گفت :
- معذرت می خوام که ناراحتتون کردم.
- ناراحتی من از این سوال شما نیست ، از درد خودمه. چون من هم نمی دونم برای چی می خوام جداشم.
- یعنی شوهرتون خواستنن؟
- بله.
- معذرت می خوام اما دلیلش رو نپرسیدین؟
- نه ، یعنی پرسیدم اما جواب نمی ده. من و اون دوتاییمون عاشق همدیگه بودیم ، قبل ازدواجم کلی آزمایش دادیم ، نمی دونم یهو چی شد که اینطوری شد ، به زور که نمیشه زندگی کرد ، خوب منم هنوز اونو دوست دارم و به خاطرش به خواسته اش عمل می کنم و ازش طلاق می گیرم ...
- بچه هم که ندارین دیگه.
- بله خوشبختانه.

و رو به من گفت: شما باید سعی کنید دلیل کار شوهرتون رو بفهمید ، عذر می خوام می پرسم اما اونجایی که سوارتون کردم خونه خودتون بود؟
- بله ، همسرم معماره و اونجا رو به عنوان کادوی عروسی به من داده بود.
- ببخشیدا اما شوهر شما پولداره شاید یکی ...
- نه امکان نداره ، امیر هرکاری بکنه به من خیانت نمی کنه ، من مطمئنم اون قول داده.
- خیلی عجیبه.
- واقعا نمی دونم چیکار کنم.
- به خدا توکل کنید خانم.
مطمئن نبودم که امیر به قولش عمل کرده ، اون آدم خوش قولی نبود خودش بهم قول داد که هیچ وقت تنهام نذاره اما حالا داشت می رفت ، خودش بهم گفته بود بهم خیانت کرده ، یعنی راست می گفت؟ باز هم اون خاطره مزخرف تو ذهنم تداعی شد ، زمانی که به پاش افتاده بودم و اون با آرامش گفت بهم خیانت کرده ، داشتم دوباه می لرزیدم ، دستام رو مشت کردم و سوره ای از قرآن رو زیر لب زمزمه کردم ، تا دادگاه راهی نمونده بود ، بقیه راه رو سکوت کردم ، به دادگاه رسیدیم ، ساعتم رو نگاه کردم ، ساعت دقیقا ده بود ، کرایه رو دادم و تشکر کردم ، با خودم گفتم : مادر سایه دیگه باید رسیده باشه. تا اون روز مادرش رو ندیده بودم. برای همین جلوی دادگاه هی می چرخیدم و دنبال یه زن لاغر با مشخصاتی که سایه داده بود می گشتم. سرگردون بودم که دیدم یه زن خیلی لاغر ، درست عین خودم داره به سمتم میاد ، دستش رو دراز کرد و با لبخند گفت:
- من مادر سایه ام ، تو هستیی درسته؟
- بله ، خوشبختم.
- اسمم فرشتس می تونی فرشته صدام کنی ، راحت باش.
- ممنون.
- می تونیم حرف زنیم؟
- حتما.
باهم به یه کافی شاپ نزدیک دادگاه رفتیم ، فرشته جون واقعا زن زیبایی بود ولی از چهره ی شکسته اش کاملا مشخص بود که یه دردی داره ، زمانی که برامون قهوه آوردند شروع کرد:
- سایه می گفت که می خوای طلاق بگیری درسته؟
- درسته. البته طلاق ما توافقیه ، اما گفتم وکیل هم بد نیست.
- خوب کاری کردی ، با من راحت باش.
- مچکرم ، فقط اینکه...
- نگران نباش من به سایه هیچی نمی گم ، من وکیلتم عزیزم.
- شما خیلی خوب ذهن من رو می خونید.
- منتظرم بشنوم.
تمام ماجرا رو براش تعریف کردم از اولش ، اون هم به من نگاه کرد و گفت:
- نمی دونم می دونی یا نه. اما من حدود بیست سال پیش یه اشتباه بزرگ کردم و زمانی که فهمیدم شوهرم بهم خیانت کرده ، بدون اینکه راجبش تحقیقی کنم که حقیقت داره یا نه درخواست طلاق دادم ، بعد هم خودم رو گم و گور کردم و بدون حضور من طلاق انجام شد ، بعد هم شایعه راه انداختم که شوهرم فکر کنه من به آلمان رفتم ، آخه اون با شایسته ، زن شوهر سابقم ، ازدواج کرده بود. حالا بعد از این همه سال پشیمونم که چرا عجولانه تصمیم گرفتم و باعث نابودی زندگی خودم و شایان و سایه شدم. شاید امیرم یه تصمیم عجولانه گرفته باشه.
- فکر نکنم چون اون عاشق تر از اون حرفا بود ، در ضمن اتفاقی نیوفتاده بود که باعث این بشه.
کمی راجب جلسه اون روز حرف زدیم و بعد ساعت ده دقیقه به یازده به دادگاه رفتیم. دستم به شدت سوزش داشت ، دست باندپیچی شدم به وضوح قابل مشاهده بود. چند دقیقه به جلسه دادگاه مونده بود که امیر را دیدم که داره از پله ها بالا میاد ، فرشته جون برای مرتب کردن شالش به دستشویی رفته بود و من اون لحظه تنها بودم ، وای احساس کردم قلبم از سینه ام زده بیرون ، صداش رو کاملا احساس می کردم ، شل شده بودم و داشتم میوفتادم ، سوزش دستم چند برابر شد و احساس ضعف داشتم ، لرزش از دستام شروع شد و بعد به تمام بدنم منتقل شد ، احساس کردم یهو تمام دردهای دنیا بر من نازل شدند. امیر با دیدن لرزشم به سمتم اومد ، نگاش کردم ، قیافش عوض شده بود ، انگار لاغرتر شده بود. با ترس نگام کرد:
- هستی خوبی؟
با خشم نگاش کردم و گفتم: آره معلومه بهتر از این نمیشم.
- تو رو خدا زخم زبون نزن من مجبورم.
- برو به جهنم ، لیاقت من رو نداری.
- بدون ماشین اومدی؟
- آره ، انقدر تعجب نداره ، اون ماشین توئه ، منم به زودی از اون خونه میرم ، تو می تونی برگردی خونه خودت.
- اون خونه ماله توئه یادت که نرفته؟ بعدشم من اصلا دوست ندارم بعد طلاق تو اون خونه باشم ، تو هم می تونی اونجا رو بفروشی و به خونه مادر ، پدرت یا هر جا که می خوای بری.
تو چشماش زل زدم : من از ترحم متنفرم. هیچی نگفت. نگاش به دستام افتاد ، نگران شد:
- هستی چیکار کردی با خودت ، می خواستی خود کشی کنی؟ مامان راست می گفت؟ چرا نگفتی همه چی تقصیر منه؟ چرا نگفتی گناه کار منم؟
بعد دستام رو گرفت توی دستش ، دستم رو از دستش بیرون کشیدم ، وای چقدر درد داشت ، از درد چشمام پر از اشک شد گفتم:
- آره می خواستم بکشم ، به خاطر تو که الان من هیچ فرقی برات ندارم ، به خاطر توی دروغگو ، بهت گفته بودم به من دروغ نگو ، قسم دروغ خوردی ، امیر قسم دروغ خوردی ، آره امیر می دونی فرق منو و تو دقیقا همینه که گفتی تو تلاش می کنی به خاطر خودت عشق منو از بین ببری ، اما من به خاطر عشق تو دارم خودمو از بین می برم.
- به خدا اون طور که تو فکر می کنی نیست ، داری اشتباه می کنی.
- دارم اینو می بینم ، تو میگی اشتباه می کنم
- هستی متاسفم که اینو می گم ، اما فقط می تونم بگم که باید طلاق بگیریم. مهم نیست که به همه چی میگی ، واقعیت رو به همه بگو. با بدکردن من پیش همه ، درد دلت رو تسکین بده.
- تو عاشق نبودی وگرنه می فهمیدی که من چرا به همه گفتم تقصیر خودم بود ، درد دلم من با این چیزا خوب نمیشه.
- آره تو راست میگی شاید من اصلا ، هیچ وقت عاشق نبودم ، شاید تو یه هوس بودی ، نمی دونم ولی دیگه مهم نیست چون ما داریم جدا میشیم.
اشک هام جاری شد : همین؟
- همین ، دیگه حرفی ندارم فقط ممنون.
نفسم گرفته بود ولی با همان گریه ، با صدای بلند گفتم : تو نامرد ترین ، پست ترین و ... بی لیاقت ترین آدمی هستی که تا به حال تو ... عمرم دیدم ، اما اینو یادت باشه ... من هیچ وقت ... و هیچ وقت و ... هیچ وقت تورو نمی بخشم.
- هنوزم نمی خوای طلاق بگیری؟
- اگه نخوام چی میشه؟
- قانون این حق رو به من میده تا از تو طلاق بگیرم.
داد زدم : پس دل من چی؟ گور بابای همه ی قانونا ، نگران نباش شازده گفتم که من دارم خودم رو از بین می برم ، می دونی اگه یکی بپرسه چرا جدا شدی هیچی ندارم که بگم؟ مهم نیست برو و خوش باش. نگران نباش توافقی جدا می شیم. ولی یادت باشه تا عمر دارم امروز و اون روزی که از خونه بیرون رفتی رو از یاد نمی برم.
- من فقط متاسفم.
- نمی خواد فقط متاسف باشی ، برو ، برو عاشق دروغگو ، برو عاشق خیانت کار ، برو عاشق هوس باز ، راست میگی ... تو عاشق نبودی ... الان فهمیدم، واقعا من حکم یه رهگذر رو برات داشتم حقیقت همون بود که خودت فکر می کردی همون که تو دفترت نوشته بودی ، برو خوش باش.
نفهمیدم چرا اما ناگهان گریه ی امیر جاری شد ، خیلی تعجب کردم ، تمام حرفام رو با گریه می زدم ، نفس عمیق کشیدم ، درد دستم خیلی زیاد بود ، دائما به زندگی بعد از طلاق فکر می کردم ، وای تاریک و سرد و تنها از الان می بینمش ، خدایا به من صبر بده. امیر سریع رویش را برگردون تا من نبینمش ، نفهمیدم گریش برا چی بود مگه اون هنوز عاشقم بود؟ خوب اگه عاشق بود که دیگه این بازی ها رو نداشت من هنوزم حاضر بودم بپذیرمش ، حتما دلش سوخته بود. فرشته جون در همین لحظه اومد و با دیدن وضعیت من با اون لرزش ها بغلم کرد و گفت : چته دیوونه اتفاقی نیفتاده که. فقط نگاش کردم ، امیر رو به من کرد و گفت:
- چرا اینطوری میشی؟ چرا می لرزی؟
- از صدقه سر تو ، از بعد رفتنت این مرض افتاده تو جونم ، هر وقت عصبی می شم اینطوریه.
- هستی بهم یه قول بده... اینکه مواظب خودت باشی.
پوزخند زدم و گفتم : قول بدم؟ دیگه خوب بودن من برات اهمیتی داره؟
- خواهش می کنم ، قول بده.
نمی دونم چرا ولی ناخواسته دهان گشودم : قول میدم. لبخندی از رضایت زد و من در آغوش فرشته جون در گریه غرق شدم ، برای دادگاه صدامون کردند ، تو دادگاه اصلا حرف نمی زدم ، خیلی سخت بود بدون خواست خودت بخوای جدا شی اونم از کسی که عاشقشی ، و بدتر از همه توافقی بودنش بود.
بعد از اتمام دادگاه حالم خیلی بد بود ، صدای هیچ کس رو نمی شنیدم ، از دادگاه به خونه برگشتم ، با خودم تو راه فکر می کردم : اون می خواد من رو طلاق بده ، آره؟ خوب من نمی خوام ، پس هیچ راهی برام نمونده ، باید همون کاری رو بکنم که تصمیمش رو داشتم ، فقط با همین راه می تونم طلاق نگیرم با اینکه دیگه اونو نمی بینم ولی باید خودم رو بکشم ، خدایا منو ببخش ولی هیچ راهی ندارم با رفتن اون تمام زندگیم هم نابود میشه ، من دیگه دلیلی واسه زنده موندن ندارم. به خونه که رسیدم بدون حرف با المیرا به اتاق خواب رفتم ، شیشه قرص خواب آور رو برداشتم و با یک لیوان آب سر کشیدم. روی تخت دراز کشیدم و گریه کردم : امیر ببین با من چیکار کردی ، من دارم میرم ، با رفتن من هم تو به آرزوت می رسی هم من ، تو به ترک کردن من البته برای همیشه و من به طلاق نگرفتن از تو اونم برای همیشه. تو تمام آرزو های شیرینم رو به باد دادی ، آرزوهایی که می خواستم باهاشون خوشبخت شم ، خدافظ. چشمام رو بستم و به خواب رفتم. احساس مرگ می کردم ، فقط یادمه المیرا من رو بالای کاسه روشویی گرفته بود و به زور کاری می کرد تا من بالا بیارم. المیرای لعنتی نذاشت به آرزوم برسم ، منو از مرگ نجات نداد ، اون منو کشت. حالم بهتر شد و با چشم های اشک آلود و خشمگین به المیرا نگاه کردم و با داد گفتم : چرا نجاتم دادی لعنتی؟ چرا نذاشتی تو غم خودم بمیرم؟ من می خواستم برم ولی تو نذاشتی چرا تو کارم دخالت کردیییی... المیرا سعی می کرد آرومم کنه ولی من همان طور ادامه می دادم: تو ی بیشعور نذاشتی ، به تو چه ربطی داره ، ولم کـــــــن.... یهو زد تو گوشم :
- خفه شو هستی ، دختره احمق فکرکردی با خودکشی به جایی می رسی؟ فکر کردی اگه ضعف نشون بدی چی میشه؟ همه دلشون برات می سوزه؟ آره؟ نخیر برعکس همه به تو به چشم یه موجود کوچک و نابود شده نگاه می کنند ، یه موجود شکست خورده ، اون وقت هرکسی با خودش میگه اینکه شکست خورده گورباباش بذار من یه لگد بهش بزنم ، همین طوری میشه که تو نابود میشی ، از بین میری ، تو الان تو این شرایط باید محکم تر از همیشه باشی ، همیشه ، می فهمی؟ همیشه. نذار یه اشتباه باعث نابودی زندگی خودت و خیلی های دیگه بشه. من مشکلت رو نمی دونم ، ولی دردت رو می دونم.
- دردم رو؟ من دردی ندارم ، تنها درد من نفس کشیدنه.
- شاید تو فکر کنی من مثل تو و بقیه تا حالا هیچ سختیی تو زندگیم نکشیدم ، درسته فکر می کنی تو ما دوستا من خیلی خوشبختم ، خوب من نه مثه باران بابام مرده ، نه مثه سایه نامادری بدجنس دارم ، نه مثه کمند خواهرم مریضه و برادرم مرده و نه عشقم رو از دست دادم اما من خیلی خوب درکت می کنم ، نباید با احساس ضعف بقیه رو بر خودت پیروز کنی ، می دونی اگه من نمی دونستم چجوری باید یه کاری کنم تا بالا بیاری الان زنده نبودی ، پس هستی تو رو به عزیزترین چیزی که داری ، انقدر ناامید نباش.
- ناامید نباشم؟ المیرا مگه واقعیت نیست؟ من نابود شدم ، من شکست خوردم ، من یه موجود ضعیفم ، من همین الانم مردم المیرا ، مردم.
- نه اینطوری نیست ، اگه خودت اینطوری فکر می کی که واقعا مردی دیگه دلیلی واسه خودکشی وجود نداره.
- خودکشی می کنم تا خودم شاهد مردنم نباشم.
- با خودکشی خودت قاتل خودت میشی ، عزیزم به حرفام فکر کن ، تو نباید بذاری ، حالا هرچی بتونه شکستت بده.
بغلش کردم ، داشتم می لرزیدم خدایا گریم بند نمیومد ، المیرا راست می گفت خودکشی دیگه چیه؟ نمیشه که برای هرچی خودکشی کنم و هم این دنیا و هم اون دنیامو از دست بدم. من خیلی بدبخت تر از این حرفا بودم که روی خوش زندگی رو ببینم ، پس باید زندگی می کردم ، به قول سهراب تا شقایق هست زندگی باید کرد.
- المیرا من دیگه نفسی برای زندگی ندارم ، فقط می تونم زنده باشم ، دیگه نمی تونم زندگی کنم.
- همینم خوبه هستی جان زنده باش.
- من خیلی بدبختم.
- یه روزی این روزا تمام میشه عزیزم ، شاید این یه امتحان باشه.
- نمی دونم.
- بهم قول بده که دیگه خودکشی نمی کنی.
- باشه قول میدم.
- ممنون.
- من فقط برای زنده بودن زندگی می کنم ، نه اینکه برای زندگی زنده باشم. آه بلندی کشیدم و گفتم: حالا از کجا فهمیدی من خودکشی کردم؟
- امیر بهم زنگ زد ، گفت هستی حالش خوب نبود ، مواظبش باش ، منم اومدم ببینم خوابی یا نه هرچی صدات کردم جواب ندادی بدم شیشه قرص ها رو دیدم فهمیدم چه غلطی کردی.
- امیر؟ خیلی جالبه. المیرا تو خیلی کمکم کردی این مدت اما اگه اجازه بدی می خوام تنها باشم.
- من نمی رم هستی.
- المیرا خواهش می کنم ، بذار تنها باشم.
- باشه اگه خودت این طوری می خوای باشه ، فقط تا شب می تونم باشم؟ بیرونم نمی کنی؟
- دیوونه. اینجا خونه خودته.
- تو خونه به این بزرگی نمی ترسی؟
- نه ، یعنی نباید بترسم. به زودی اینجا میشه قصر سکوت و تنهاییم.
- بابت سیلی معذرت ترسیدم نمی شد کنترلت کرد.
- خواهش می کنم ، من معذرت می خوام بخاطر حرفام.
- مهم نیست.
المیرا اون شب رفت و من دوباره تنها شدم ، خاطراتم رو با امیر مرور کردم ، گریه مجالم نمی داد و هر ثانیه از چشمام می بارید. سه هفته گذشت و ما دو جلسه دیگه به دادگاه رفتیم ، دادگاه سعی می کرد آشتیمون بده اما ما یعنی امیر راضی نمی شدیم تا اینکه قرار شد حکم رو سه شنبه صادر کنن ، مهریه دو هزار سکه ایم رو بخشیدم ، امیر گفت این کارو نکنم اما من پول می خواستم برای چی؟ زندگیم همین جوری نابود بود با چی می خواستم تسکینش بدم؟ بذار امیر خوشحال باشه ، بذار کلا همه چیه من و اون از بین بره. توی این مدت خاله و مادرم چندین بار بهم زنگ زدن منم تلفن رو از برق کشیدم و سیم کارتمو شکوندم ولی اونا اومدن دم خونم اما من جوابشون رو نمی دادم. مادرم انقدر اومدش تا یه روز دیگه درو باز کردم ، پیش خودم گفتم خوب نمیشه که تا ابد ازشون قایم شم. تو آینه به خودم نگاه کردم ، صورتم داغون بود ، شلوار قهوه ای و تاپ کرم رنگم رو پوشیده بودم ، موهام رو از پشت با کلیپس بسته بودم. به محض دیدن خودم تو آینه گریم گرفت ، هرچی سعی کردم بندش بیارم نتونستم ، به حیاط رفتم و خودم درو برای مادرم باز کردم ولی همون طوری گریه می کردم ، سعی بر کنترل لرزش دستام داشتم ، مادرم به محض دیدن من به گریه افتاد بغلم کرد و گفت:
- چت شده عزیزم ، خودتو دیدی؟ پای چشات گود افتاده ، دور چشات کبود شده. نگا چقدر لاغرتر شدی ، چی شده هستی چرا با ما حرف نمی زنی؟
- بیا تو مامان.
- چرا گریه می کنی؟
- بیا تو دیگه.
پاسخ
 سپاس شده توسط elnaz-s ، neginsetare1999 ، fatima1378 ، RєƖαx gнσѕт ، lili st ، s1376 ، neda13 ، عاشق جانگ گیون سوک ، دختر اتش ، rezaak ، Berserk ، جوجه کوچول موچولو ، gisoo.6 ، elnaz-s ، s1368
#10
Big GrinBig Grin
بصبرید تا قسمت جدیدBig Grin

اینو فقط به خاطر گیسو می زارم که خواهش کردHeart

به گریم پایان دادم ، مامان اومد تو و با هم به داخل خونه رفتیم ، نشست تو سالن منم رفتم براش چای بیارم ، دکمه چای ساز رو زدم و نشستم پیشش. تو چشام نگاه کرد و با غصه گفت:
- عزیزم چرا اینطوری شدی؟ مگه اون پسره چیکارت کرده که به این روز افتادی؟ ببینم چرا با ما حرف نمی زنی؟
- مامان چرا همتون فکر می کنین امیر کاری کرده؟
- نکرده؟
- نه. بعدشم مامان ما داریم جدا می شیم ، امیرم هیچ تقصیری نداره.
- پس چی شده به ما بگو.
- هیچی من دیگه نمی خوام با امیر زندگی کنم.
- آخه چرا؟
- من برم چایی بریزم.
چای ریختم و با قند تو سینی گذاشتم ، چون آشپزخانه اپن بود و زاویه ام با مادر مستقیم بود ، اون رو می دیدم که با خوش حرف می زد ، به سالن رفتم و سینی رو رو میز جلوی مادر گذاشتم.
- بخور سرد نشه.
- جوابم رو نمی دی؟
- نه.
- تو غلط کردی ...
- مامان میشه انقدر سیم جینم نکنی؟
- بمیرم ایشالا که این حرکاتت رو نبینم ، ای کاش به این ازدواج رضایت نمی دادیم ، ای کاش همه چیزو به پای خودت نمی ذاشتیم که اینطوری تصمیم گیری کنی ، ای کاش نمی ذاشتیم تو سن کم ازدواج کنی ، ای کاش خودم برات همه تصمیمارو می گرفتم ...
- آره مادر من اشتباه کردی ، دیگه ام ای کاش ، ای کاش نکن چون من تصمیمم رو گرفتم.
- امشب میای خونه.
- من جایی نمیام.
- باید بیای ، سه هفتس ازت بی خبریم بسه دیگه ، پا میشی میای خونه.
- مامان من نمیام.
- بمونی این تو چه غلطی بکنی؟
- مامان تو رو خدا....
- هستی دیگه حرف نزن ، همین که گفتم.
- باشه چشم.
- هستی به خدا اگه امشب نیای شیرمو حلالت نمی کنم.
- باشه مامان.
- من می رم ، خدافظ.
- چایی نخوردی.
- مهم نیست ، خدافظ.
- خدافظ.
مادرم رو تا دم در خونه همراهی کردم ، دلم برای بابا و شقایق خیلی تنگ شده بود، وای امشب باید هزارتا توضیح بدم ، یعنی چی باید می گفتم؟ تصمیم داشتم بعد طلاق با کسی رابطه نداشته باشم. مهم نبود بقیه چه فکری راجبم می کنن ، به ساعت نگاه کردم دو بعد ازظهر بود ، ترجیح دادم بخوابم ، تو این مدت کمتر خوابیده بودم و بیشتر گریه می کردم و لرزش لعنتی هم که دست از سرم بر نمی داشت. وقتی بیدار شدم ساعت هفت شب بود ، سریع به حمام رفتم و به محض بیرون اومدن موهام رو با سشوار خشک کردم ، بعد هم از پشت بستمشون. تنیک بنفش رنگم رو با ساق مشکی پوشیدم و با بی میلی آرایش ناچیزی کردم. پالتوی مشکیم رو پوشیدم و به آژانس زنگ زدم. ساعت هشت و نیم بود که رسیدم. زنگ زدم و وارد شدم ، به محض پیاده شدن از آسانسور ، جلوی در چشمم به مامان ، بابا ، خاله سوگند ، عمو سعید و امیر افتاد ، وای اینا دیگه اینجا چیکار می کنن؟ سلام کردم و بی اعتنا به همشون از بینشون وارد خونه شدم. همه داخل شدن.
بابا- تو چت شده دختر ، می دونی چند وقته ازت بی خبریم؟ می خوای طلاق بگیری؟ به اجازه کی؟ از کی انقدر بزرگ شدی؟
- آوردینم اینجا که سوال پیچم کنین؟
بابا- ساکت شو تو فقط جواب بده.
- بابا من تصمیمم رو گرفتم ، می خوام طلاق بگیرم.
بابا- تو غلط کردی.
عمو- منصور جان صبر کن شاید یه دلیل قانع کننده داشته باشن. این پسره که جواب نمیده ، هستی جان چرا می خوای طلاق بگیری؟
امیر- بابا همه چی تقصیر منه...
خاله- در اون که شکی نیست ، می خوایم دلیلش رو بدونیم.
- خاله چقدر حاشیه میرین؟ بس کنین همتون نه همه چی تقصیر منه...
امیر- لازم نیست دروغ بگی...
داد زدم: توام لازم نیست صحبت کنی. بابا می خوام برا خودم زندگی کنم ، من دیگه این پسره رو نمی خوام ، نمی خوام ، ن.. می.. خوام. ازش خسته شدم ، اصلا یکی بهتر از اینو پیدا کردم...
بابا در همین لحظه زد تو گوشم و سرم داد کشید: تو غلط کردی ، دختره احمق همه چی رو دادم دست خودت که انقدر سرخود شدی. دختره دیوونه واسه من تصمیم می گیره. از حرکت بابا شوکه شدم تو این نوزده سال یاد نمی آوردم که دست روم بلند کرده باشه ، گریم گرفته بود و اون لرزش: من دیوونم ، یه روانیم نمی تونم با این زندگی کنم ، صدام رو بلند کردم : نمی خوامش. مامان هم داد زد: صداتو واسه من تو این خونه بلند نکن. حق نداری همچین کاری بکنی ، معلومه که دیوونه ای وگرنه انقدر ساده از زندگیت نمی گذشتی ولی دیگه نمی ذاریم بیشتر از این اشتباه کنی. بر می گردی سر خونه زندگیت.
- من این کارو نمی کنم.
مامان- باید بکنی مگه دست خودته.
- ما فردا دادگاه داریم ، حکم طلاقم فردا صادر میشه.
خاله- آخه پسره احمق چی کار کردی با این دختر؟
امیر- مامان با ما چیکار دارین ما دیگه بزرگ شدیم می خوایم طلاق بگیریم...
عمو- کاری باهاتون نداشتیم که همچین تصمیمی گرفتین.
- عمو تورو خدا ولمون کنین ، ما می دونیم چی کار می کنیم. این تصمیم هر دومونه ، می خوایم طلاق بگیریم.
بابا- از این خونه برو بیرون ، من دیگه دختری به اسم هستی ندارم.
- بابا؟
بابا- همین که گفتم تا بر نگردی سر خونه زندگیت دختر من نیستی ، حقم نداری پاتو تو این خونه بذاری.
- اما شما نمی تونین این کارو با من بکنین.
بابا- با این کاری که کردی نشون دادی ما هیچ ارزشی برات نداریم پس بیرون ، خودت میری یا به زور بیرونت کنم؟
لرزش دستام شدید شده بود: باشه طردم کنین اما بدونین من با دل پر از این خونه رفتم بیرون. شما هیچی نمی دونین ، در ضمن فکر کنم دیگه هیچ وقت نباید برگردم ، خدافظ. و با سرعت به سمت در رفتم و قبل از شنیدن هر صدایی درو پشت سرم با شدت بستم. گریه مجالم نمی داد. تا خونه خودم دویدم ، به محض رسیدن در حیاط رو بستم و خودم رو تو استخر پرت کردم ، این چه زندگی بود؟ حالا دیگه غیر از امیر خانوادمم از دست داده بودم. آب استخر یخ بود ، تو ماه اسفند پریده بودم وسط آب سرد اونم تو شب ، از سرما دندونم به هم می خوردن. قدرت هیچ کاری رو نداشتم ، انگار که پاهام تو استخر یخ بسته بودن و قدرت حرکت نداشتن ، نمی تونستم شنا کنم. خدایا اینطوری که از سرما میمیرم خودت کمکم کن. وسط استخر بودم و دستام به هیچ جایی دسترسی نداشت. داشتم از حال می رفتم که حس کردم یکی از پشت سرم پرید تو آب ، نمی تونستم برگردم و ببینم کیه. فقط دعا می کردم نمیرم یکی از پشت سر من رو بغل کرد و از آب بیرون کشید و بلافاصله به داخل خونه برد ، منو کنار شومینه نشوند و برام حوله آورد ، درسته خودش بود ، امیر بود عشق من بود اما خیلی از دستش دل خور بودم ، برای چی اومده بود؟ نگام کرد و گفت : حالت بهتره؟ سر تکون دادم. امیر دورم پتو پیچید ، نگاش کردم و گفتم: خیس شدی. اونم با چشای مهربونش که خیلی وقت بود از دیدنشون محروم بودم به من نگاه کرد و گفت:
- هستی تو قول دادی مواظب خودت باشی.
- تو هم خیلی قول دادی ، پوزخند زدم و گفتم : چرا نمی فهمی امیر؟ نمی تونم. دست خودم نیست ، این لرزشم دست خودم نیست.
- من بدقول بودم ، اما تو نباید باشی ، هستی من متاسفم ، ولی با این بلاهایی که به سرت آوردم چرا ازم متنفر نمی شی؟
- شاید چون عاشقم ، اون حسی که تو نداری.
- پدرت تورو طرد کرد برات مهم نیست؟
- وقتی تو نباشی... هیچی برام مهم نیست. امیر چرا؟ چرا بهم نمی گی برای چی این تصمیم رو گرفتی؟ چرا نمی گی دلیل این کارات چیه؟
- نمی تونم ، نمی تونم بهت بگم هستی. بابا دیگه نمی خوام باهات باشم می فهمی؟ نمی خوامت ، به هر حال من ترکت می کنم. امشب منم مثه تو طرد شدم بابا بهم گفت تا هستی برنگرده سر خونه زندگیش توام حق نداری پاتو تو خونه من بذاری ، اما برام مهم نیست چون ما باید طلاق بگیریم ، این خونه مال خودته ، اون ماشین تو پارکینگم همین طور ، منو ببخش ولی من بر نمی گردم ، این تنها کاریه که می تونم برات بکنم.
خنده های عصبی می کردم ، انگار واقعا داشتم دیوونه می شدم: برو بیرون.
- چی؟
داد زدم : برو بیرون ، مگه نمی گی اینجا خونه منه؟ پس برو بیرون.
- باشه میرم ، فقط اومده بودم تشکر کنم بابت امشب.
- هه. کردی؟ حالا برو بیرون.
- متاسفم برای همه چیز برای زندگیت. دیگه برنمی گردم ، خدافظ.
- خوش اومدی غریبه ی عاشق ، خوش اومدی بی رحم ، خدافظ.
گریه های امیر جاری شد ، خدایا برای چی گریه می کنه؟ چرا؟ مگه هنوزم عاشقه؟ خوب مگه نمی دونه اگه برگرده من قبولش می کنم؟ پس چرا خودش رو عذاب میده؟ من عشق رو از تو چشاش می خونم ، اما... خدایا این دیگه چه زندگی ایه؟ من دارم دیوونه میشم. امیر به سمت در رفت و گفت: خدافظ ، بازم متاسفم ، وقتی بفهمی چرا ترکت کردم ، متوجه میشی من اونقدر ها هم بی رحم نبودم. با آرامش گفتم: امیر هنوز دیر نشده... ، درو بست و رفت برای بار دوم بی توجه به احساساتم رفت ، این بار دومی بود که قلبم رو می شکوند. امیدوارم یه روز تغاص این کارتو بدی ، امیدوارم یه روز به امروز من بیفتی و فقط پشیمون باشی. به ساعت نگاهی کردم ساعت نه و بیست و پنج دقیقه بود. به حال خودم گریه می کردم و با خودم فکر می کردم ، چرا؟ چرا نمی تونم ازش متنفر باشم؟ چرا انقدر عاشقشم؟ به حلقم نگاه کردم و با یادآوری روز عروسی گریه ام شدت گرفت و لرزش تمام بدنم را فراگرفته بود. فردا روز خیلی سختی بود اما اون تصمیمش رو گرفته بود و من هم باید بهش عمل می کردم ، وقتی منو نمی خواست چی کار می تونستم بکنم؟ اصلا مگه اون از زندگی چی می خواست؟ یه زن که عاشقش باشه؟ ، یکی که اونم عاشقش باشه؟. شب کنار شومینه با همان لباس ها از بس گریه کردم خوابم برد ، صبح از خواب بیدار شدم و به دستشویی رفتم ، نگاهی به صورتم کردم ، تمام آرایشم بر اثر گریه و تو استخر پریدن پاک شده بود ، پالتوم هنوز خیس بود. به حمام رفتم و بعد از بیرون اومدن باید به دادگاه می رفتم ، آخرین دادگاه. خوب حالا چیکار می کردم با ماشین می رفتم؟ نه نمی رم همون آژانس بهتره. تو مدت سه هفته هیچ کدوم از کلاسامو نرفته بودم ، حتما از دانشگاه هم چندین بار بهم زنگ زدن. سوار ماشین شدم و دم دادگاه پیاده شدم. مثل همیشه فرشته جون جلوی دادگاه منتظرم بود باهاش سلام و احوال پرسی کردم و اون بهم یادآوری کرد این آخرین جلسه است.

وارد دادگاه شدیم امیر رو دیدم که سرش رو بین دستاش گرفته و با خودش حرف می زنه ، باید چی کار می کردم؟ بی اعتنا بهش از کنارش رد شدم ، که نجوای دل انگیز صداش زمزمه وار مرا صدا کرد:
- هستی.
سریع برگشتم:
- بله؟
- خوبی؟
- معلومه اینکه سوال کردن نداره امروز حکم طلاقم صادر میشه.
- لازم نیست غیر مستقیم زخم زبون بزنی حرفت رو بزن.
- خود کرده را تدبیر نیست ، خودم کردم که لعنت بر خودم باد ، من اشتباه کردم و دارم تاوانش رو می بینم ، نیازی به زخم زبون زدن به تو ندارم.
- از دستم ناراحتی؟
- چرا باید باشم؟ تو فقط قلب و غرورم رو شکستی ، همین.
- منم متا...
- نمی خواد انقدر متاسف باشی ، نیازی به دروغ گفتن نیست.
- با ماشین اومدی؟
- نه ، چرا انقدر تو دوست داری من با ماشین بیام؟
- همین طوری.
به جلسه دادگاه رفتیم و حکم صادر شد ، بعد یه ماه. خدایا یعنی واقعا فردا ازش جدا می شم؟ یعنی دیگه نمی بینمش؟ دارم میمیرم خدایا نجاتم بده ، از این منجلاب نجاتم بده. قرار شد فردا به محضر بریم و رسما جدا شیم. همه چی مثه یه رویا بود که با کابوس تمام شد ، همه چی ، آشناییم با امیر ، ملاقات عاشقانمون ، ازدواجمون ، دوران زندگیمون زیر یه سقف و ... جداییمون ، آره هنوز باورم نمی شه که واقعی باشن ، هنوزم مثه خواب بود برام ، من خیلی آرزو ها در کنار امیر داشتم ، فکر می کردم می تونیم بچه دار شیم باهم زندگی کنیم ، شاد باشیم ، عاشق باشیم ، اما اون رفته بود. موقع رفتن از دادگاه به سمتم اومد و گفت: قرار فردا یادت نره. با لبخند تلخی پاسخش را دادم و به خونه رفتم. کار همیشگی ، بازم گریه و گریه و گریه و لرزش ، صداش مثه پتک تو سرم ضربه می زد: خدافظ ، بازم متاسفم ، وقتی بفهمی چرا ترکت کردم ، متوجه میشی من اونقدر ها هم بی رحم نبودم. خوب چی بود؟ اگه بی رحم نبودی پس چرا داری ترکم می کنی؟ چرا داری تنهام می ذاری؟ انگاری که مخم رو سفید کرده باشن ، هیچ دلیلی واسه این کارش نداشتم. گوشیم رو روشن کرده بودم ، مامان بیشتر از بیست بار بهم زنگ زده بود ولی من جوابش رو نمی دادم ، گوشیم رو دهنم بود و فکر می کردم ، که یهو زنگ خورد ، نگاه کردم ، شماره ناشناس بود ، جواب دادم:
- الو؟
- الو سلام بی معرفت یه خبر از ما نگیری؟
- پریا... پریا تویی؟ کی اومدین؟
- از سه هفته بیشتر میشه.
یه فکر به سرم زد ، یه فکر که پیش خودم غیر ممکن بود ، اما نکنه پای پریچهر تو کار باشه. نکنه اون باعث شده باشه که امیر....
- پریچهرم هست؟
- آره.
دیگه مطمئن شدم که اون باعث این اتفاقاس.
- اِ؟ پس اونم اومده.
- چیزی شده هستی؟ انگار حالت خوب نیست.
- یعنی می خوای بگی تا الان این خبرو نشنیدی؟
- چرا ، اما دلیلش رو نمی دونم.
- دلیل؟ بعد هم خندیدم ، از همون خنده های عصبی.
- پریچهر خیلی تو این مدت عوض شده می خواست ازت معذرت خواهی کنه.
- هه خیلی جالبه چقدر اتفاق تو این هفت ماه افتاده ، راستی بیا خونمون ، خاله آدرسشو داره.
- حتما.
- به پریچهرم بگو بیاد.
- پریچهر؟
- خوب آره. همین الان منتظرم ، خدافظ.
موبایل رو قطع کردم ، دختره نحس با وجودت تمام زندگیمو گرفتی ، یا من باید نفس بکشم یا تو ، می دونم چیکارت کنم ، زندت نمی ذارم. کمی به سرو وضعم رسیدم ، پیراهن قرمز رنگم رو پوشیدم و موهام رو تل زدم و دور سرم ریختم. بعد از حدود یک ساعت زنگ در به صدا درومد. می خواستم بکشمش ، ولی ارزش این رو هم نداشت ، کثافت هرزه. از آیفون درو باز کردم و خودم به حیاط رفتم و وسطای راه بودم که به هم رسیدیم. سر جام وایستاده بودم که پریا دوید سمتم و بغلم کرد:
- وای ، سلام هستی جان خوبی؟
یه لبخند کج و کوله زدم و به تلخی گفتم: سلام ، معلومه که خوبم.
- خونت خیلی قشنگه.
این دیگه کی بود؟ از پشت پریا ، پریچهر اومد بیرون و با یه لبخند و چشمان معصوم نگام می کرد ، آخه حیوونی دلم سوخت ، نکبت ، مزخرف تو چرا وجود داری؟ خیلی سرد جوابش رو دادم:
- مچکرم.
- کار امیره؟
- بله. شما واسه پاتختی نیومدین.
- فکر کنم من دعوت نشده بودم...
- ببخشید ، فکر نمی کردم انتظار داشته باشید دعوتتون کنیم.
- درسته ، من نبایدم انتظاری می داشتم ، متوجه اشتباهم شدم...
- کاش اون موقع که داشتی موهام رو می کنی می فهمیدی داری اشتباه می کنی ، همون موقع که داشتی عروسیمو خراب می کردی ، پوزخند زدم و گفتم: در ضمن فکر نمی کنم شما به دعوت و این جور چیزا توجه کنین.
- چطور؟ یعنی چرا این حرفو می زنی؟
- چون فکر نکنم مادرتم دعوت نبوده باشه.
- من به مادرم کار ندارم اما خودم متاسفم که باعث خراب شدن عروسیت شدم ، ببخشید اون موقع کنترلم دست خودم نبود.
- متاسفی؟ گند زدی تو زندگیم میگی متاسفی؟
پریا با نگرانی به ما نگاه کرد و به من گفت: هستی جان ببخش ، تو رو خدا آروم باش ، بیا بریم تو ، اصلا به پریا توجه نمی کردم ، صدام رفت بالا : فکر کردی نمی دونم همین الان تو داری باعث از بین رفتن زندگیم میشی؟ مگه من چه بدی در حقت کردم که با جوانی من بازی کردی؟ مگه من چند سالمه که با این سن کم دوبار خودکشی کردم ، با این سنم لرزش عصبی دارم ، مگه من چیکار کردم غیر از اینکه با کسی که عاشقش بودم ازدواج کردم؟ صدام رو پایین آوردم و با آرامش گفتم: می دونی چیه؟ اون موقع فکر می کردم تو لیاقت امیر رو نداری ، اما حالا می فهمم فقط امیر لیاقت تو رو داره. پریا: هستی جان کوتاه بیا.
پریچهر- من نمی دونم راجب من چی فکر می کنی ، اما به خدا من کاری نکردم ، منو ول کن ، واقعا فکر کردی امیر آدمیه که بیاد دنبال من؟ امیر عاشق تو بود تا اونجا که من یادمه.
- خوشحال شدی که اشتباه می کردی نه؟ حالا دیگه مال من نیست ، برو دریابش ، خائنا از دوتاتون متنفرم.
- هستی...
- اسم منو به زبون کثیفت نیار ، برو بیرون ، از خونه من برو بیرون.
- هستی...
- بیرون.
پریچهر به من نگاه کرد و گفت: متاسفم... و بعد به سمت در حیاط دوید ، انقدر این کلمه رو شنیده بودم که ازش بیزار بودم ، پریا هم به من نگاه کرد و با لحن غم داری گفت: خوب رسم مهمون نوازی رو به جا آوردی. خدافظ ، خوشحال شدم دیدمت.
- چی؟ نه پریا نرو ، اصلا منظورم نبود که تو بری.
- تو خواهرم رو بیرون کردی ، منم باید برم ، معذرت می خوام من دوباره بهت میگم پریچهر تقصیری نداره ، نمی دونم دلیل کار امیر چی بود اما... ، آه بلندی کشید و گفت : حتما خودت می فهمی.
بعد هم رفت. می فهمم؟ چی رو می فهمم؟ تنها چیزی که من می فهمم اینه که بدبخت تر از من رو زمین پیدا نمیشه ، فقط همین و باعث اونم فقط و فقط امیر و پریچهرن.
شب به رخت خواب رفتم و از سرما سریع زیر پتو خزیدم ، تا صبح چشم رو هم نذاشتم و تا صبح دستام می لرزید ، حالت تهو داشتم و مدام کمرم تیر می کشید. صبح بیدار شدم ، یعنی بیدار که نه فقط بلند شدم و تو آینه به خودم نگاه کردم ، مامان راست می گفت من خیلی لاغر شدم ، چشمامو نگاه همه کبوده و باد کرده ، چرا صورتم اینطوری شده؟ انگار سی سالمه. خدایا چرا اینطوری شدم؟ اینا سوالایی بود که مدام از خودم می پرسیدم. سریع صورتم و شستم و آماده شدم درست یادمه چی پوشیدم ، پالتوی قرمز با شلوار لی چسبون آبی خیلی تیره و شال سرمه ای. یک لیوان چای تلخ خوردم و بلند شدم تا برم. یعنی با ماشین می رفتم؟ نا خواسته یاد روزی افتادم که گواهینامم رو گرفته بودم. از وقتی هفده سالم بود رانندگی رو از صدقه سر مامانم یاد گرفته بودم ، برای گواهینامه هم فقط با گوش کردن به حرفای مهدی و خوندن یه کتاب ، رفتم امتحان دادم و گواهینامم رو گرفتم. یه لبخند محو زدم و دنبال سوئیچ گشتم ، پسره ی بی فکر سوئیچ رو برده ، به من میگه ماشین مال خودته ، آره یادمه اون روز که داشت می رفت ، سوئیچ رو هم با خودش برد ، شاید گذاشته رو خود ماشین ، باید برم به پارکینگ. تو پارکینگمون فقط یه ماشین بود ، اونم مال خودمون بود ، کتونی های قرمز رنگم رو پوشیدم و به حیاط رفتم ، قدم های آرامی به سمت پارکینگ برمی داشتم. به محض رسیدن به پارکینگ چشمای ریزم درشت ، درشت شد. با چشمهای متعجب به صحنه ی رو به روم نگاه می کردم. هم عصبانی بودم ، هم متعجب ، خدایا این دیوونس؟ اصلا این چیه اینجا؟ انقدر حرصم گرفت و اعصابم بهم خورد که اصلا نمی تونستم خودمو کنترل کنم ، دندان هام رو بهم فشردم. یه ماشین تو پارکینگ بود اما ماشین خودمون نبود ، پس چی بود؟ دیدم سوئیچ رو ماشینه ، سوار شدم ، یه نامه رو فرمان بود ، سریع برداشتم و خوندمش: سلام هستی ، نمی دونم الان جدا شدیم یا نه ، این کادوی قبول شدنته که می خواستم یهویی بهت بدم ، این ماشین رو برای تو خریدم ، مبارکت باشه. از عصبانیت داشتم ناخنام رو تو مشتم فشار میدادم که باعث شد کف دستم پاره شه ، وای داشت خون میومد ولی اصلا اون لحظه به درد دستام توجه نمی کردم. چشمم به قفل فرمون خورد با خودم فکر کردم : این ماشین مال منه ، نه؟ اصلا رو کارام کنترل نداشتم ، سریع در عرض چند دقیقه قفل فرمان رو برداشتم و به شیشه های جلوی ماشین زدم ، تیکه های شیشه بالا و پایین می رفت و می خورد به صورتم ، می رفت تو دستام ، دستام خونی خونی شده بودند ، انگشتام تقریبا همشون پاره بودند ، وقتی کامل خورد شد یه خنده عصبی کردم و از خونه زدم بیرون ، گوشیم زنگ خورد فرشته جون بود ، با گریه جواب دادم ، نفس تنگی هم گرفته بودم:
- اَ... الو؟ سلام.
- هستی چته باز داری گریه می کنی؟
- من؟ نه...نه یعنی باید براتون تعریف کنم.
- کجایی؟
- دارم... میام.
- با آژانس؟
- نه خودم تنهام... اومدم ، همین جوری... ماشین گیر می... میارم.
- چی؟ از جات تکون نخور من ماشین دارم میام دنبالت ، فقط بگو کجایی؟
آدرس دادم ، بعد بیست دقیقه اومد دنبالم ، هنوز گریم بند نیومده بود سوار شدم.
- باز گریه کردی؟ وای یا امام زمان چرا دست و صورتت اینجوری شده؟
- امیر... برام ماشین خریده بود...واسه من ما...ماشین گرفته پروی دروغگو ، منم... منم شیشه هاشو خورد کردم.
- چی کار کردی؟
- خوردشون کردم.
- این دیگه چه کار احمقانه ای بود؟ چرا از رو عصبانیت این کارو کردی؟
- نمیدونم ، اعصابم خورده فرشته جون ، هیچ کارم از رو عقل نیست که این یکی باشه.
- خیل خوب باید بشوریم صورتت رو هنوز توش شیشه خوردس.
دیگه هیچی نگفتیم ، وقتی به محضر رسیدیم یه شیشه آب معدنی بزرگ گرفت ، داشت میاورد سمتم که امیر رسید ، با عجله ماشینش رو پارک کرد و اومد سمتم ، با ترس تو چشمام نگاه کرد ، اما نگاه من پرِ نفرت بود ، دیگه داشت ازش بدم میومد ، باهام کاری کرد که مثه دیوونه ها شم ، مثل یه روانی رفتار کنم و گریه هم دست از سرم بر نداره ، همش تقصیر امیر بود ، تازه به آینده فکر نکرده بودم ، وقتی اومد تو ذهنم یخ کردم ، نه فقط دستام ، نه فقط بدنم بلکه تمام قلبم و وجودم یخ کرد ، احساس می کردم هرچی تو بدنم هست یخ کرده ، یه حس عجیب داشتم انگار یکی از داخل وجودم منو صدا می زد و سعی می کرد جلوی ناامیدیم رو بگیره ، انگار یکی داشت ازم خواهش می کرد که محکم باشم ، نمی دونم با خودم گفتم: شاید یه توهم باشه حتما اینم از عوارض تنهاییه ، اینم یه مَرَز جدیده که اومده سراغم ، حس اینکه یکی دیگه هم غیر خودت هست ، خدایا خیلی بیچارم. تو چشم های امیر خیره بودم و به تمام اینا فکر می کردم نه با تمام اینا ازش متنفر نبودم ، حتی ازش بدم هم نمیومد ، انگار فقط یه دلخوریه کوچیک بود ، امیرم تو چشمام خیره بود اصلا حرف نمی زدیم ، همون موقع بی اختیار یاد روزی افتادم که کنار دریا بودیم و امیر داشت تو چشام نگاه می کرد ، بعد یهو می خواست... اَه بس کن ، فکرای مزخرفم رو باید دور می ریختم ، هستی بفهم ، آره باید بهفمم ، امیر دیگه مال تو نیست ، نیست ، نیست وای خدا چقدر سخته گفتن این جمله ، خوب چرا؟ واسه ی چی؟ چرا مال من نیست ، به چه گناهی؟ به چه گناهی نباید عشقم رو داشته باشم؟ هی با خودم این جمله هارو تکرار می کردم ، امیر هم انگار فکر می کرد ، یهو چشماشو بست و به مدتی طولانی تر از پلک زدن بازشون کرد ، بعد نگاشو ازم گرفت و گفت:
- هستی چیکار کردی چرا اینجوری شدی؟ این شیشه ها چیه؟ چرا دستات تو خون غرقه؟
یه پوزخند زدم و گفتم: شیشه های ماشینی که بهم داده بودی رو خورد کردم.
امیر با تعجب بهم نگاه کرد : چی کار کردی؟
- شیشه های اون ماشینه رو خورد کردم ، واسه چی اینطوری نگاه می کنی؟
- دارم به دیوونه بازی های تو فکر می کنم ، چرا خودتو ناقص کردی.
عصبانی شدم با داد گفتم : اره دیوونم ، ولی دیوونه نبودم ، تو منو دیوونه کردی ، تو باعث شدی به مرزِ جنون برسم.
- نمی ذارم با خودت اینطوری کنی...
- خفه شو ، بریم تو گورتو گم کن از زندگیم بیرون ، حضور تو باعث این خفت و خواری و بیچارگیم شد.
- من کاری نکردم ، تو با اون مغر کوچیکت خودت داری خودتو نابود می کنی.
صدام رفت بالاتر: دهنتو ببند ، آره معلومه ، معلومه مغزم کوچیکه وگرنه دنبال تو نمیومدم ، دنبالِ توی نامرد، به دروغات گوش نمی دادم ، انقدر زود خام نمی شدم ، خیلی نامردیه که تو نوزده سالگی اینطوری بشم ، هنوز بیست سالم نشده دارم مطلقه میشم ، داری بی انصافی می کنی من خودمو نابود نمی کنم ، این تویی که منو نابود می کنی ، دلیل کارت رو نمی دونم ، هه البته اونقدر سخت نیست اون دختره عوضی با اون حضور نحصش زندگی منو به گند کشید و من تو رو و اونو به هیچ عنوان تا روزی که دیگه نفسی واسه ی نفس کشیدن ندارم نمی بخشم.
امیر با تعجب و احساس گناه به من نگاه کرد انگار انتظار این حرف ها را از من نداشت ولی بالاخره باید بهش می گفتم ، امیر دوباره به چشمام نگاه کرد و گفت:
- من خیلی به تو بد کردم ، اما باور کن ، هستی باور کن نگرانتم.
با حالت عصبی گفتم : دهنتو ببند امیر.
پاسخ
 سپاس شده توسط عسل{مبینا} ، neginsetare1999 ، fatima1378 ، RєƖαx gнσѕт ، lili st ، s1376 ، هلیا78 ، neda13 ، عاشق جانگ گیون سوک ، دختر اتش ، (-_-) ، ✘ӍДЯЈДл✘ ، rezaak ، السا 82 ، سمیراگلی ، تنــــــــــهـــــــایـــــی ، Berserk ، SOGOL.NM ، فاطمه 84 ، _leιтo_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان