امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#51
Confusedمتاسفانه من فقط تونستم همین مشخصات رو ازشون پیدا کنم. فامیل طوبا هم بیوکوستون هست.Smile اگه چیز دیگه ای ازشون پیدا کردم بهتون میگم
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، m love f ، Ayla_Gh ، e..sara..e ، mehraneh# ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، puddin
آگهی
#52
چندروز پیش همینطوری که داشتم تلویزیون نیگا میکردم سریال بیست دقیقه رو اتفاقی دیدم.گفتم دختره چقدر شبیه سوگل ماست..حالا توبگو خودشهBig Grin
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
پاسخ
 سپاس شده توسط s1368 ، m love f ، e..sara..e ، mehraneh# ، puddin
#53
(23-11-2013، 18:19)mehraban0007 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
چندروز پیش همینطوری که داشتم تلویزیون نیگا میکردم سریال بیست دقیقه رو اتفاقی دیدم.گفتم دختره چقدر شبیه سوگل ماست..حالا توبگو خودشهBig Grin
 
Smileآفرین، زدی تو خال، خود خودشه عزیزم.
می خواستم اسم فیلم رو بگم ولی گفتم شاید درست نباشه که اسم فیلمی تو سایت آورده بشهTongue
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
پاسخ
 سپاس شده توسط m love f ، ♥h@di$♥ ، e..sara..e ، mehraneh# ، puddin
#54
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
سلام دوستای خوب خودم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
امشب با 2 تا پست اومدم پیشتون..
بعد از مدتی بازم برگشتم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6

خب می دونم دیروقته (اهم اهم!..دیروقت که دیگه هیچی.....رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6)
بعله داشتم می گفتم که زود تند سریع بریم سروقت پستا..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
 
 
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6


هیچ وقت در عشق لجبازی نکنید..
مطمئن باشید فقط از لجبازی شما دیگران سود می برند!..


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6



ولی تغییر رفتار!..
اونم یه شبه!..
اصلا شدنی بود؟!..
نه نمیشه..هیچ کس نتونسته یه شبه خودشو عوض کنه که حالا من بتونم!..
درسته واسه رسیدن به اون چیزی که می خوام انگیزه دارم و امید رسیدن به هدفم تا الان منو سرپا نگه داشته ولی....
نمی دونم..از وقتی که خونه رو ترک کردم هر دقیقه باید دلشوره ی یه اتفاق جدید رو داشته باشم..
که الان چی میشه؟..
بنیامین پیدام می کنه؟..
چه بلایی قراره سرم بیاد؟....

خدایا انقدر که از بنیامین و اون نگاهه عجیبش واهمه دارم، از پدرم و نگاهه غضب الودش وحشت ندارم..
بنیامین!..
موجودی که به انسانیت نمی شناختمش و اونو به یه حیوون درنده هم نمی تونستم تشبیه کنم..
حیوون هم جزوی
از مخلوقات ِ خداوند بود..خوی وحشی گری یکی از خصلتایی ِ که باید داشته باشه و برای کسی غیرعادی نیست..
چه بسا ادم هایی که خوی وحشی گری و خون خواری رو در خودشون دارن و هر لحظه به بدترین شکل ممکن دارن اونو تو وجود نحسشون پرورش میدن، این دیگه یه جور خصلت شمرده نمیشه..این خودش یه جور جنونه..ادمای عادی اینکارا رو انجام نمیدن و کلا دیدشون به این قضایا چیز دیگه ای ِ ..

پس بنیامین نه ادمه نه حیوون..موجودیه که هیچ اسمی نمیشه روی جسم کریهش گذاشت ولی اینو مطمئنم که انسان نیست..ظاهرش یه چیزه و باطنش یه چیز دیگه..
فقط امیدوارم پدرم هر چه زودتر پی به ذات خرابش ببره..
آه..ای کاش همه چیز یه جور دیگه اتفاق میافتاد..
هر چند دلم پر بود از تشویش و دلهره ولی کنار نسترن مینشستم و سرمو می ذاشتم رو شونه شو اون مثل همیشه با صدا و جملات دل گرم کننده ش آرومم می کرد..
شبای بارونی می رفتیم تو حیاط و در پس نسیم خنکی که می وزید راه می رفتیم و با هم حرف می زدیم..حرفای من از درد و دل بود و حرفای نسترن پر از حس آرامش..

چقدر عاشق بارون بودم..مخصوصا وقتی نم نمک قطرات لطیفش به شیشه ی ظریف پنجره ی اتاقم می خورد..دستمو از پنجره بیرون می بردم و چشمامو می بستم..
با احساس کردنشون حس می کردم منم از جنس همونام..دلم مثل همون آسمون بارونیه و این قطرات اشک، ناشی از دل ِگرفته ی منه که دیگه گنجایشی نداره و مثل این ابرای بارونی می خواد فقط بباره..بباره و بباره تا آروم بشه..عقده هاشو با همون قطرات بیرون بریزه..
ولی حیف..
حیف و صد حیف که حکایت من، حکایت دیروز و امروز و فردا نیست..
این روزها ادامه داره..غم ادامه داره..درد ادامه داره..
غم و غصه با روح و جسمم عجین شده..اینو خودمم باور دارم، چون بهم ثابت شده!..
**********************

- نــه..نـــه مامان..نه..من کاری نکردم..به خدا من کاری نکردم!..
--خفه شو ذلیل مرده..حالا دیگه زاغ سیاهه منو چوب می زنی آره؟..یواشکی تو پذیرایی چکار می کردی؟..راه بیافت تا سیاه و کبودت نکردم!..

صدای گریه ی دخترک به ضجه های یکی در میون تبدیل شده بود..
جیغ می کشید و بریده بریده التماس می کرد: به خدا..به خدا..داشتم بازی می کردم..ما..مامان ولم کن..غلط کردم.. تو رو..تو رو خدا ولم کن!..

زن نیشگون محکمی از کنار رون دختر بچه گرفت که صورت دخترک از درد کبود شد وجسم نحیفش ناله کنان روی زمین افتاد..
زن فریاد می زد: ولت کنم اره؟..ولت کنم که از سیر تا پیازو ببری بذاری کف دست بابات؟..پاشو ننه من غریبم بازی در نیار هنوز مونده تا ادب بشی..دختره ی جزجیگرزده..پاشـــو....

دخترک که پاشو چسبیده بود و مثل مار به خود می پیچید به حالت ضعف افتاد..
زن بازوشو گرفت..غرش کنان و کشان کشان اونو روی زمین می کشید..
دخترک را کنار گاز نگه داشت..سیخ را از توی قفسه برداشت..چشمان درد کشیده و اشک الوده دخترک با دیدن سیخ، گشادتر از حد معمول شد..انگار که نفسش بالا نمی امد..نای جیغ کشیدن نداشت..
جسم ضعیف و مچاله شده ش مثل یک جوجه در انتظار شکار شدن تو چنگال گربه ای گرسنه، می لرزید و زیر لب زمزمه می کرد و مادرشو به اسم خدا قسم می داد..
ولی خون جلوی چشمان زن را گرفته بود..به خیال خود می خواست از دخترک زهرچشم بگیرد تا یک وقت قضیه ی آمد و رفت ها و دخل و خرج های انچنانیش پیش همسرش لو نرود....اون دختربچه ی بازیگوش همه چیز را دیده بود و این به نفع زن تمام نمی شد..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6


پست بعدی رو همین الان میذارم!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6

پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6

می دونم این پستا ممکنه اشک خیلیا رو در اورده باشه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6یکیش خود من که موقع تایپ خدا شاهده قلبم آتیش گرفته بود و اشک تو چشمام حلقه زده بود..به سختی جلوی خودمو می گرفتم که گریه نکنم و بتونم تمرکز داشته باشم تا بنویسم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6

متاسفانه باید بگم که قسمت خاطرات سوگل برگرفته از حقیقته..حقیقت زندگی یک نفر که من از حوادث زندگیش تا حدودی باخبرم..میگم تا حدودی یعنی همین اتفاقاتی که نامادری سوگل به سرش اورده..
پس بدونید این قسمتا حقیقت دارن..چه بسا بدتر از اینا هم هست ولی نمی تونم بنویسم به این خاطر که ممکنه عده ای با خوندنشون فکر کنند دارم اغراق می کنم و همچین ادمایی وجود خارجی ندارن..
ولی متاسفانه هستن و وجودشون رو نمیشه انکار کرد..
حالا چون من دیدم و شما ندید دلیل بر انکارش نمیشه میشه؟!..مسلما نه..........رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6

گاهی ما از نامادری هایی شنیدیم که بی دلیل هزارجور بلا سر بچه های شوهرشون میارن ..
نمیگم همه، میگم اون عده ای که وجود دارن و تعدادشون هم کم نیست..
اینجا ما نامادریی داریم که پیش خودش صدتا دلیل میاره تا بخواد سوگل رو نابود کنه..یکی از اونها وجود ریحانه توی زندگیشه که هنوزم حضورش حس میشه که البته بعدا خودتون می فهمید منظورم چیه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6


می دونم الان خیلیاتون از شیوه ی نوشتاری من سر در نیاوردید که چرا ادبی رو با عامی قاطی کردم ولی اصلا اینطور نیست چرا که من قبلا هم گفته بودم این سبک من هست و بیشتر توی این رمانم ازش استفاده کردم..
یه کار نو..و شاید خلاقانه..
ولی خب نمیشه بهش خرده گرفت..چون هر کس با سبک خاص خودشه که به دل خواننده هاش می شینه اینم سبکه منه و....
اگر که خوشتون نیومده به بزرگورای خودتون منو عفو کنید!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6

گاهى...
آن کس که می خندد و می خنداند...
می خواهد حواست را از چشمان گریانش پرت کند..

(نمی دونم چرا ولی با خوندنش یاد آنیل افتادم..!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6)


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6




سیخ سرخ شده و داغ را نزدیک شانه ی دخترک گرفت..دخترک که نفسش بریده بود نگاهه اشک الودش تنها به سر ِ داغ و گداخته ی سیخ خیره مانده بود..
می دانست تا چند دقیقه ی دیگر چه خواهد شد..بوی گوشت سوخته در دماغش می پیچد و انقدر جیغ می کشد تا از حال برود..

چهره ی مادرش را چون دیوی وحشتناک می دید..با همان سن کمش در دل نالید که او مگر مادرش نیست؟..پس چرا مثل مادر دوستش فاطمه با او مهربانی نمی کند؟..
بارها دیده بود که مادر فاطمه چقدر فاطمه را دوست دارد .. وقتی در حین بازی زمین می خورد و به گریه می افتد او را بغل می کند و ناز می کند و می بوسد..
پس چرا مادر او جای بوسه بر تنش، گوشت بدنش را می سوزاند؟..
مگر او هم مادر نبود؟..پس دست نوازشش کجاست؟..
این دست؟!..دستی که سیخ داغ را در مشتش نگه داشته و آن را به قصد اتش زدن تیکه ای از جسم کوچک فرزندش پایین می اورد؟!..این زن مادر اوست؟!..

نسترن کجاست؟..چرا مادرش او را به بهانه ی خریدن ماست به بقالی فرستاده بود؟..
ای کاش نسترن بود و نجاتش می داد....
بوی گوشت سوخته و داغی ِ وحشتناک و دردی کشنده وجود دخترک رنگ پریده و نیمه بیهوش را فرا گرفت..
جیغ کشیـــد انقدر بلند و دلخراش که زن برای لحظه ای متعجب دست دخترک را رها کرد....


--دخترم چشماتو باز کن..سوگل..سوگل مادر باز کن چشماتو..داری خواب می بینی بیدارشو دختر....

همراه با جیغ بلندی چشمامو تا آخرین حد باز کردم و نشستم..
صورتم خیس عرق بود..نفس نفس می زدم..
قفسه ی سینه م می سوخت..دستمو روش مشت کردم..
سرم تیر می کشید....مات و مبهوت با ترس نگاهی به اطرافم انداختم..
این دو تا زن کین کنار من؟..اینجا کجاست؟......

--خوبی دخترم؟..بیا از این آب بخور..نترس داشتی خواب می دیدی..بخور مادر....
به لیوان توی دستش نگاه کردم..
همه چیز یادم اومد..این عمارت..آنیل..عمه خانم....
خدای من یعنی همه ش خواب بود؟!..
به شونه ی راستم دست کشیدم..احساس می کردم هنوزم جای اون سیخ رو می تونم حس کنم..

-- شهین برو ببین آنیل کجاست؟!..
-- رفتم خانم ولی آقا تو عمارت نیستن!..
--یعنی چی؟!..ساعت 3 نصفه شبه کجا رفته؟!..
--نمی دونم خانم..
-- شماره شو برام بگیر..
--چشم خانم..

لیوان آبو تا ته سر کشیدم..نفس کشیدن تا حدی برام راحت تر شده بود ولی هنوزم تپش قلب داشتم و سرمم داشت منفجر می شد..
صدای عمه خانم و خدمتکارشو می شنیدم..
آنیل..گفتن که تو عمارت نیست..با اینکه حالم بده و هنوزم اون خوابه لعنتی رو زنده و واقعی جلوی چشمام دارم ولی..ولی نمی دونم چرا ناخودآگاه ترس بدی تو دلم افتاد..
گفت آنیل نیست!..
این موقع شب!..

-- خانم تلفنشون خاموشه!..
و صدای نگران عمه خانم که زد رو دستشو گفت: خدایا..این وقت شب بی خبر کجا گذاشته رفته؟!....

قلبم درد گرفته بود..نگاهه عمه خانم به صورتم افتاد و رنگ پریده م رو پای خوابی که دیده بودم گذاشت و گفت: دخترم حالت بده؟..
به زور سرمو تکون دادم و به پیشونیم دست کشیدم: چیزیم نیست..فقط..یه کابوس بود..
--بخواب عزیزم..ایشاالله که خیره نگران نباش..

به پشت دراز کشیدم..
-- می خوای پیشت بمونم؟..
صورتم به قدری درهم و رنجور بود که حس کردم دلش به حالم سوخته..
لحنش باهام مهربون بود..بغضم گرفت..چقدر دوست داشتم یکی الان بود که بغلم کنه و بذاره تو اغوشش گریه کنم تا سبک شم..
ولی پیش عمه خانم معذب بودم..و همین حس بود که باعث شد زمزمه کنم:ممنونم ولی من خوبم..ببخشید نصف شبی اذیتتون کردم!..

نمیدونم پی به بغض ِ نهفته تو گلوم برد یا نه، ولی لحنش همونطور دلسوزانه و پر از گرما بود..
-- این چه حرفیه مادر همین که صدای جیغتو شنیدم خودمو رسوندم تو اتاقت....بعده عروسی دیروقت راننده رسوندتم خونه سرم درد می کرد خوابم نبرد خواسته خدا بود بیدار بمونم داشتی تو خواب بال بال می زدی....

لبخند مصنوعی چاشنی جمله م کردم و گفتم: الان حالم خوبه..شما هم یه کم استراحت کنید..
با لبخند سرشو تکون داد: باشه عزیزم..اگه کاری داشتی صدام کن باشه؟..

فقط تونستم سرمو تکون بدم..
دلم هوای گریه داشت..و چه خوب شد که هردوشون از اتاق بیرون رفتن و شاهد باریدن چشمای ابری و گرفته ی من نبودن!..
حالم بد بود..خیلی هم بد..
خوابی که دیده بودم از یه طرف و این دلشوره ی لعنتی از طرفی
امشب داشت ذره ذره جونمو می گرفت..
دلشوره م به خاطر آنیل بود..به خاطر ِ ..........
خدایا یعنی کجا رفته؟!..
نکنه بلایی سرش اومده باشه؟!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
پاسخ
 سپاس شده توسط m love f ، ♥h@di$♥ ، a1100 ، bela vampire ، نازنین* ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، Berserk ، Ayla_Gh ، atrina81 ، -Demoniac- ، e..sara..e ، mehraneh# ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84
#55
cryingcryingcryingcrying
خیلی غمناک بود...گریم گرفت به خطر سوگلوآدمایی که واقعا این دردهارو تحمل میکنن..
من منتظر ادامشم...Exclamation
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
پاسخ
 سپاس شده توسط s1368 ، m love f ، e..sara..e ، mehraneh# ، puddin
#56
سلام سلاااااااااام..
امشبم اومدم پیشتون با 3 تا پست باحـــال!..
خودم که عاشقشونم شما رو نمی دونم..
خب اولیشو میذارم براتون دومی و سومی رو هم چند دقیقه بعد ارسال می کنم!..

از بچه هایی که اومدن نقد ممنونم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
دمت همه تون گرم چند نفری واقعا عالی نقد کردن خیلی دوستتون دارم بچه ها چه اونایی که میان نقد و چه دوستان خوبم که به پستا مثبت و تشکر میدن..
خاطرخواتونمممم شدیددددد..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6



درگیری های یه اقا پسمل:آدم دلش زن می خواد،.
زن پول می خواد .،
پول کار
می خواد
کار جربزه
می خواد
جربزه هم صبح زود ازخواب بلند شدن
می خواد
اصن وللش فعلا یه چرت دیگه بزنم ..


****************************
امروز برادر زادم اومده پیشم (6 سالشه) میگه داشتم از مهدکودک برمی گشتم یه دختره لپمو کشید نازم کرد گفت میخوای زنت بشم!!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
گفتم خب تو چی بهش گفتی؟رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
تا دید من عصبانیم گفت هیچی هیچی کلی فحشش دادم و دعواش کردم !!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
بعد دیدم همینطور وایساده زل زده به من نمیره منم همینطور زل زدم تو صورتش ببینم چشه
در عین ناباوری تو روم وایساده میگه خب عمو شناسناممو بده دیگه ما خیلی همو دوست داریم واسم لواشکم دادرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
من:
سازمان کاهش دهنده سن ازدواج: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
دختره : رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6




*******************************
« آنیل »

شیر آب را باز کرد..شاید کمی آب سرد، از خستگی ِ چهره ش کم کند..
مشت اول را که به صورتش پاشید نفسش را حبس کرد..حس خوبی داشت که باعث شد مشت دوم را هم امتحان کند..
نه اینطور نمی شد..با این مشت ها حالش جا نمی امد..

شیر را تا آخر باز کرد و سرش را پایین اورد..آب سرد، آن وقت صبح، وسط باغ و کنار درخت ها چه حس خوبی داشت..چرا هیچ وقت امتحانش نکرده بود؟!..
چشمانش را بست..نفسش از این سرمای لذت بخش در سینه ش گره خورد..

سرش را بلند کرد..انگشتان کشیده ش را لا به لای موهایش فرو برد و رو به بالا شانه وار حرکت داد..
صورتش خیس بود و قطرات آب از نوک موهایش به روی بلوز سرمه ای رنگش می چکید..

-- ای وای خدا مرگم بده..علیرضا این وقت صبح تو حیاط چکار می کنی؟!..
چشمانش را باز کرد و با یک لبخند، پر از حس خستگی برگشت و به صورت نگران عمه ش نگاه کرد..
- صبح عالی متعالی بانو..
و گونه ی عمه ش را کشید و شیطنت امیز نگاهش کرد..
اخم های عمه خانم درهم رفت و نگاهه شماتت باری نثار صورت خسته و چشمان سرخ شده ی برادرزاده ش کرد..
-- دیشب نخوابیدی که چشمات اینجوری سرخ شده؟!..صبح زود اومدی تو حیاط سرتو گرفتی زیر شیر نمیگی خدایی نکرده ممکنه سرما بخوری؟!..
و قبل از آنکه آنیل چیزی بگوید، رو به عمارت صدا زد: شهین..شهین........
شهین نفس زنان روی تراس ایستاد و از بالای پله ها به عمه خانم نگاه کرد..

--بله خانم جون.....
-- برو حوله ی آقا رو بردار بیار..زود باش.....
-- چشم خانمم الان میارم....
و دوان دوان وارد عمارت شد..
آنیل خنده ای کرد و سرش را تکان داد: حوله واسه چی؟هوا که خوبه!..این بنده خدا رو با این شتاب می فرستی بالا اگه هول شد و بین راه یه بلایی سر خودش آورد، جواب مَشتی رو کی می خواد بده؟!..
-- تو نمی خواد نگران خدمه ها باشی..وظیفه شونو انجام میدن!..
-- می دونی که دوست دارم کارامو خودم انجام بدم!..

و به سمت عمارت راه افتاد..
عمه خانم پشت سرش قدم برداشت و همانطور که در دل صداقت و خوش قلبی برادرزاده ش را قربان صدقه می رفت گفت: پس بیخود نیست که از اومدن تو خدمتکارا ذوق می کنن، چون همیشه یه جورایی هواشونو داری!..

آنیل خندید و چیزی نگفت..
شهین نفس زنان از پله های بالکن پایین آمد و حوله را به دستش داد..آنیل تشکر کوتاهی کرد..
شهین که سال ها خانه زاده آن عمارت و آدم هایش بود، لبخندی از سر مهربانی زد و گفت: سرتون سلامت آقا..خدایی نکرده زبونم لال سرما می خورید..برم براتون یه لیوان آب پرتقال تازه بگیرم؟..
-- نه شهین خانم نیازی نیست....
و با لبخند مشتی بر بازوی عضلانی خودش زد و گفت: به این هیکل میاد سرما بخوره؟!....

عمه خانم اخمی مصلحتی بر پیشانی نشاند و گفت: خوبه خوبه، خودت خودتو نظر می کنی....شهین،زود باش برو واسه ش اسپند دود کن..
--چشم خانم الان میرم....به چیزی احتیاج ندارید؟..
-- میز صبحونه رو چیدی؟..
-- بله خانم آماده ست..مهونتونو بیدار کنم؟..
-- نه نمی خواد..طفلک دم دمای صبح خوابش برد، بذار استراحت کنه..چک کردی ببینی هنوزم تب داره یا نه؟..
-- بله خانم جون خداروشکر تبش قطع شده بود..بالا سرش که بودم هنوز داشت هذیون می گفت چندبارم اسم اقا رو صدا زد..

و به آنیل نگاه کرد..
آنیل مات و مبهوت به مکالمات آنها گوش می داد و هر لحظه اخم هایش بیش از پیش درهم کشیده می شد..صداها در سرش می پیچید و پشت سرهم تکرار می شد..
سوگل..
تب داشت؟!.......

میان کلام عمه ش پرید و دستش را بلند کرد: صبر کنید ببینم..سوگل چش شده؟!..
عمه خانم که صورت برافروخته ی آنیل را دید برای لحظه ای جمله ش را فراموش کرد....
صدای آنیل بالا رفت و رو به آن دو داد زد: مگه با شماها نیستم؟..سوگل چش شده؟!..چرا میگین تب داره؟!....
و حوله را بر زمین انداخت و پله ها را دو تا یکی بالا رفت..
عمه خانم و شهین سراسیمه پشت سرش راه افتادند..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6

پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6

آدم خودش یه درد بزرگ تو سینه داشته باشه و در عین حال بخواد بشه دوای درد یکی دیگه به نظرتون چقدر می تونه براش سخت باشه؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
منظورم به آنیل ِ ..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
واقعا سخته..خیلی هم سخته!..


گاهی بعضی بغض ها همیشه بغض می مونن و هیچوقت به گریه تبدیل نمیشن..........
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6



-- علیرضا کجا میری؟..صبرکن بذار بگم چی شده!..
آنیل ایستاد..نفسش بند امده بود..
--سوگل تب داره؟..تب داره؟..چرا هذیون میگه؟..چرا یکیتون نمیگه سوگل چش شده؟..
--مادر امون بده تا بگم..ماشاالله یه ریز پشت سر هم سوال می پرسی نمیذاری کسی چیزی بگه..داری سکته می کنی آروم باش.......
رو به شهین گفت: برو یه لیوان آب بیار..
--چشم خانم.....
و به سمت آشپرخانه دوید....

عمه خانم رو به آنیل که کلافه دور خودش می چرخید گفت: عمه قربونت بره، سوگل چیزیش نیست..نصف شب صدای جیغشو شنیدم هراسون خودمو رسوندم تو اتاقش دیدم داره خواب می بینه..دختر بیچاره صورتش از عرق خیس بود و هی تو خواب جیغ می کشید..به زور بیدارش کردم....
--چرا کسی چیزی به من نگفت؟..من الان باید بفهمم؟....

و تازه یادش امد که دیشب اصلا داخل عمارت نبوده..از سهل انگاری خودش عصبانی بود و خشمش را در دستان مشت شده ش جمع کرد و بر دیوار کوبید..
-- تو کجا بودی که بهت خبر می دادیم؟..گوشیتم که خاموش بود....حالا که چیزی نشده حالش خوبه..دم دمای صبح خوابش برد ولی تب داشت به شهین سپردم بهش سر بزنه که یه وقت اگه حالش بدتر شد زنگ بزنیم دکترسپهری بیاد بالا سرش..

آنیل قدمی بلند به سوی پله ها برداشت..عمه خانم همانجا نظاره گر دستپاچگی و عصبانیت انیل بود که چطور سراسیمه پله ها را پشت سر هم طی می کرد..
صدای فریادش را شنید..
تا به حال او را تا به این حد عصبانی ندیده بود..
واقعا این خود آنیل بود که بر سر عمه ی بزرگش فریاد می زد؟!..

--همون موقع که دیدید حالش بده باید زنگ می زدید دکتر بیاد..پس این همه ادم تو این عمارت چکار می کنن؟....
به سمت اتاقش رفت..دستگیره را در مشت گرفت و پایین کشید..دستش می لرزید..همه ی وجودش می لرزید..
وارد اتاق شد و در را به آرامی پشت سرش بست..
نگاهش هیچ چیز را جز او نمی دید..دختری که معصومانه روی تخت در عالم خواب فرو رفته بود..
به طرفش قدم برداشت..حس کرد رنگ سوگل مهتابی تر از همیشه است..قلبش درد گرفت و اشک در چشمانش حلقه بست ..دستش را جلوی دهانش مشت کرد..
کنار تختش ایستاد..نگاهش روی صورت رنگ پریده ی سوگل خیره ماند..
سوگل در خواب بود و حجاب نداشت..موهای خوش حالت و مشکی رنگش صورت مهتاب گونه ش را در خود قاب گرفته بود..
خواست نگاه بگیرد ولی نتوانست..دست خودش نبود..آن نگاهه سرکش افسارش در دستان آنیل نبود..

حس می کرد اگر نگاه از او بگیرد قلبش می ایستد..از این همه ترسی که نسبت به آن دختر در دل داشت گاهی حتی خودش هم می ماند که چه کند تا آرام بگیرد؟..
ولی باز هم قدرت ایمانش بر خواسته ی دل ِ دردمندش غلبه کرد..نگاه از آن صورت خواستنی گرفت و به اطراف دوخت..شال سفید رنگ سوگل روی صندلی افتاده بود..آن را برداشت..
چشم ِ جسم را فرو بست و با چشم دل توانست شال را روی موهای سوگل بیاندازد..

در کسری از ثانیه، بدون آنکه بخواهد انگشتش چندتار از موهای سوگل را لمس کرد..همراه با لرز شدیدی که بر دلش افتاد دستش را پس کشید..نفس در سینه ش حبس شد..
گویی جسمش را برق گرفته که در همان حالت خشکش زده بود....
چشمانش را که باز کرده بود ثانیه ای بست و دوباره باز کرد..کلافه بود و از سر همین کلافگی به صورتش دست کشید..
گرمش شده بود..یک گرمای عجیب..
موهایش هنوز خیس بودند..
گرمای تنش از حالت عادی خارج شده بود..

روی تخت، کنارش نشست..
نگاهش را پایین کشید..دست کوچک و ظریفش روی پتو مشت شده بود..
شهین گفته بود که دیگر تب ندارد..دیوانه وار دوست داشت که دستش را بگیرد، پیشانیش را لمس کند و تا خودش مطمئن نشده رهایش نکند..
روی پیشانی آنیل عرق نشسته بود..ناشی از گرمای بی حد و نصاب تنش بود..

لبان سوگل تکان خورد..قلب آنیل لرزید..کمی روی صورتش خم شد تا راحت تر صدایش را بشنود....
پلک های سوگل لرزید..چشمانش نیمه باز بود که زمزمه کرد: آنیل!........

آنیل متوجه شد که سوگل هنوز کامل هوشیار نشده است..
لبخند دلنشینی بر لبانش نقش بست..صورتش را پایین تر برد و کنار گوشش زمزمه کرد: من علیرضام، آنیل و دیشب نازنین اومد و با خودش برد!......

سرش را بلند کرد..لبخند روی لبانش، پررنگ تر از قبل به چشم می امد..
چشمان سوگل بازتر شده بود و مات و مبهوت نگاهش می کرد..هوشیاریش را با دیدن صورت خندان و در عین حال گرفته ی آنیل به دست آورد و با دستپاچگی سر از روی بالشت بلند کرد و گفت: وای.........آخ......
سرش را در دست گرفت و نتوانست بنشیند..
آنیل که هول شده بود فوری گفت: بخواب دختر نمی خواد بلند شی..
سوگل با چهره ای درهم نالید: سرم داره گیج میره....

لبخند روی لبان انیل خشکید..
لبخندش از سر روحیه دادن به او بود تا هرچه ناراحتی دارد برای لحظه ای فراموش کند ولی ظاهرا در حال ِ روحی ِ سوگل یک لبخند کوچک تاثیری نمی گذارد!....

-- تو فقط استراحت کن باشه؟..یه شب من نبودم ببین با خودت چکار کردی..
و با لحن شوخ و بامزه ای ادامه داد: نکنه از درد دوری من به این روز افتادی؟..

صورت و نگاهه سوگل پر شد از شرم و نگاهش را معصومانه از چشمان آنیل گرفت..
آنیل خنده کنان صورتش را در جهت چشمان سوگل قرار داد و گفت: پس حدسم درست بوده، آره؟..

سوگل که تحت تاثیر شیطنت آنیل قرار گرفته بود لبخند کمرنگی زد و صورتش را برگرداند..
آنیل که قصد اذیت کردن او را نداشت از کنارش بلند شد وبا همان لبخند و صدایی که پر بود از انرژی، در حالی که به سمت در می رفت گفت:تا سه بشمر اومدم.......
لای در ایستاد و رو به سوگل که منتظر نگاهش می کرد لبخند زد:از تختت پایین نیا باشه؟....

سوگل فقط نگاهش کرد..
آنیل چشم غره ای ساختگی نثارش کرد و گفت: نشنیدم......
سوگل لبخند زد و سرش را تکان داد!..
صورت آنیل را آرامشی دلنشین پر کرد..
--حالا شد....الان برمی گردم!..
و از اتاق بیرون رفت..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6

وای که من چقدر این سه تا پستو دوست داشتم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
وقتی می نوشتمش استرس و دستپاچگی و کلافگی ِ آنیل رو با تک تک سلولای بدنم حس می کردم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
یادتون نره که چقدر دوستتون دارم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
شب و روزتون خوش!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6



عشق يعني :
وقتي از كنارش رد ميشی اختيارتو از دست ميدی..
دست و پاهات مي لرزن..
چشمات خود به خود به طرف اون خيره ميشن..
اون لحظه اگه كسي باهات حرف بزنه از حرفاش چيزی نميفهی..
قلبت می تپه..انقدر تند که صداش گوشاتو کر می کنه!..
فقط همونو می شنوی..
فقط همون..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6




نفهمید که با چه سرعتی خودش را به آشپزخانه رساند..
دستگاه ابمیوه گیری را از روی کابینت برداشت و روی میز گذاشت..
در یخچال را باز کرد..چندتا پرتقال بزرگ و ابدار از توی جامیوه ای برداشت..
آبمیوه را در عرض 2 دقیقه حاضر کرد....

به همراه یک لیوان شیر و کره و عسل و خامه و چند تکه نان تازه که مَشتی مثل همیشه صبح زود خریده بود در سینی گذاشت..

سینی به دست داشت از در اشپزخانه بیرون می رفت که عمه خانم سر راهش را گرفت..
نگاهی پر از تعجب به دستان آنیل انداخت و گفت: کجا با این عجله؟!..این سینی واسه چیه؟!..
آنیل که واقعا هم عجله داشت از کنارش رد شد و فقط گفت: واسه سوگل می برم..مَشتی و حاج قاسم کجان؟..
--تو باغن، چکارشون داری؟!..

جلوی پله ها ایستاد و رو به عمه خانم گفت: یکی از گوسفندا رو می خوام تا ظهر قربونی کنن..فقط سریع باشن!.....
--آخه واسه چی با این عجله؟!..
-- همینکه گفتم عمه..خیلی زود!....

و روی اولین پله ایستاد و انگار که چیزی یادش امده باشد برگشت و به صورت غرق در بهت و تعجب عمه ش لبخند زد گفت: آهان راستی به شهین خانم بگید واسه سوگل سوپ بپزه، نهایت تا 2 ساعت دیگه باید آماده باشه!..
و از پله ها بالا رفت..

شهین که تازه وارد عمارت شده بود جمله ی آخر آنیل را شنید و کنار عمه خانم ایستاد..
-- خانم جون این دختر، همون نامزد اقاست؟!..
عمه خانم که هنوز نگاهش به پله ها بود گفت: نه چطور مگه؟!..
-- آخه اقا یه ثانیه سوگل، سوگل از دهنش نمیافته..گفتم شاید که.......

عمه خانم نگاهش کرد..
-- سوگل خواهرشه....
شهین که از حرف عمه خانم مات مانده بود گفت: خواهرشونه؟!..یعنی چی؟!..آخه مگه آقا خواهر داشتن؟..
-- حالا که داره..
-- ولی آخه....مکث کرد و ادامه داد: هیچی ولش کنین، خانم جون من برم تو اشپزخونه به کارام برسم..
راه افتاد که عمه خانم صدایش زد..
-- حرفتو یا نزن یا اگه می زنی نصفه ولش نکن..بگو چی می خواستی بگی؟..
-- آخه خانم جون..چطور بگم....این همه سال از خدا عمر گرفتم ولی تا حالا ندیدم هیچ برادری اینجوری به خواهرش برسه..آقا پروانه وار دورش می چرخه....فضولی نباشه خانمم ولی اقا تا فهمید سوگل خانم تب داره کم مونده بود خدایی نکرده زبونم لال سکته کنن!..
-- خودمم نمی دونم..مثل اینکه این دختر، دختره ریحانه ست، علیرضا که هنوز چیزی نگفته کم کم می فهمم اینجا چه خبره!......
و ادامه داد: شنیدی که آقا چی گفت؟!..
-- بله خانم الان میرم یه سوپ مرغ خوشمزه درست می کنم که هر کی اشتها هم نداشته باشه با خوردنش حسابی سر شوق بیاد!..
عمه خانم لبخند زد و آرام گفت: دستت درد نکنه!..برو زود حاضرش کن..
************************
--بسه، دیگه نمی تونم..
--پس این یه لقمه رو کی بخوره؟..
سوگل لبخند زد..حالش خیلی بهتر شده بود..احساس خوبی داشت..
-- من نمی دونم..ولی دیگه جا ندارم، دلم درد گرفته..

آنیل لیوان شیر را از توی سینی برداشت..
-- خیلی خب ولی اینو باید بخوری..نق و نوق و بهونه هم نداریم!..
لحنش انقدری جدی بود که سوگل نتواند حرفی روی حرفش بزند..لیوان را گرفت و کمی از آن را مزه مزه کرد..
صدای آنیل بلند شد: اینجوری نه، یه نفس سر بکش..
-- آخه عادت ندارم نمی تونم..
-- هی میگه نمی تونم..تا نصفشو که می تونی بخوری؟..

سوگل از روی اجبار چند قلوپ از شیر را خورد و لیوان را درون سینی گذاشت..
آنیل بیش از آن اصرار نکرد..مطمئن شده بود که سوگل سیر است..خودش هم چند لقمه ای کنارش خورده بود و احساس گرسنگی نمی کرد..

سینی را از روی تخت برداشت و بلند شد:من اینا رو می برم پایین تو هم حاضر شو بیا..
-- قراره جایی بریم؟!..
-- تو بیا بهت میگم..

سوگل خواست چیزی بگوید ولی لب فرو بست و سرش را زیر انداخت..
آنیل لبخند زد و گفت: بگو چی می خواستی بگی؟..

سوگل سرش را بلند کرد و بدون آنکه در چشمان آنیل خیره شود گفت: نه..فقط....
-- فقط چی؟..
--دیشب که از خواب پریدم عمه خانم گفتن که تو عمارت نیستی و ......

سکوت کرد..
لبخند آنیل کمرنگ شد و اروم گفت: همین اطراف بودم!..
-- پس..چرا گوشیتو خاموش کرده بودی؟!..

آنیل سکوت کرد و سوگل نگاهش کرد..
سکوتش طولانی شده بود که سوگل گفت: نمی خواستم فضولی کنم..ببخشید!..

صورتش معصومانه تر از قبل شده بود..
آنیل که ماندنش را با وجود آن قلب دیوانه و نگاهه افسار گسیخته، جایز نمی دانست در حالی که دستپاچگی در حرکاتش مشهود بود به سمت در رفت و گفت: تا 20 دقیقه ی دیگه پایین باش....

در را باز کرد ولی قبل از انکه بیرون برود برگشت..
به صورت سوگل که نگاهش هنوز هم به دنبال آنیل بود لبخند زد..
نگاهش برای قلب دیوانه ش آنقدر سنگین بود که نفسش را حبس کند..
در را که بست نفسش را عمیق بیرون داد و سینی را در دستانش فشرد..
چه پاسخی داشت که در جوابش بدهد؟!..
اصلا چه می توانست بگوید؟!..
از چه حرف بزند؟!..
از چیزی که گفتنش هزار درد بر جای می گذارد؟!..
پس همان بهتر که سکوت کند!..
سکوت، تنها دوای درد اوست!..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
پاسخ
 سپاس شده توسط m love f ، ♥h@di$♥ ، bela vampire ، نازنین* ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، Berserk ، Ayla_Gh ، atrina81 ، -Demoniac- ، alone girl_sama ، mehraneh# ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، عاطفه1985 ، puddin ، S.mhd ، فاطمه 84
آگهی
#57
سلام دوستای گلم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
امشب اومدم پیشتون با 4 تا پست..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
خب یکی یکی با فاصله میذارمشون چون نوشتم فقط نیاز به ویرایش دارن که تک تک بعد از ویرایش ارسال می کنم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6

واااااااااااای اینترنتم کلی امروز رو اعصابم جفتک انداخت..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6واقعا اعصاب خردکن بود بچه ها یه لحظه قطع می شد باز 2.3 ساعت بعد وصل می شد همین الان نیم ساعت پیش قطع بود الان باز وصل شد رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6خدا به خیر کنه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
واقعا اینترنته ما داریم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6حلزون قطع نخاع شده از این سریعتر حرکت می کنه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6اصلا سرعت زیر خط فقر..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
خب دیگه بریم سر پست..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
من همیشه زیاد حرف می زنم می دونم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6دست خودم نیست هیجان زده میشم تازه سر درد و دلم باز میشه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6



اکوی مسجد محلمون خراب بود، حاج آقا اومد پشت
بلند گو گفت :کمک های مردمی آمادس
مادس
ادس.....
دس
دس
دسرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
به همین سوی چراغ مشاهده شده ۴ نفر فقط در حال لرزش باسن بودن،رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6

یکی هم از اون ته میگفت دستا شله ها :|رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
آدما براي هم مثل کتاب مي مونن که وقتي به آخرش ميرسن،ميرن سراغ يکي ديگه؛يادمون باشه براي هر کسي راحت ورق نخوريم ..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6





جلوی پله ها که رسید صدای زنگ موبایلش بلند شد..سینی را به یکی از خدمه ها داد و به صفحه ی گوشی نگاه کرد..شماره ی حاج آقا بود!..این وقت روز؟!..

-- الو..مخلص ِ حاجی..
-- الو پسر هیچ معلوم هست تو کجایی؟..
زبانش را روی لبش کشید و گفت: جونم حاج آقا چی شده؟....
-- مادرتو اینجا ول کردی به امون خدا کجا رفتی؟..
رنگ از رخش پرید..من من کنان گفت: مامان چی شده؟..حاجی اتفاقی افتاده؟........
-- نگران نباش حالش خوبه..ولی بی خبر کجا گذاشتی رفتی؟اینو بگو.....

حاجی همچنان عصبی بود ولی آنیل که خیالش از جانب مادرش راحت شده بود نفس عمیقی کشید و در جواب حاج آقا گفت: به مامان همه چیزو گفتم حاجی، در جریانه که کجام..یه سر اومدم روستا تا فردا پس فردا هم برمی گردم..
-- خیلی خب پس چرا زنتو با خودت نبردی؟....

لبانش را روی هم فشرد که مبادا چیزی بگوید و بعد از آن پشیمانی بزرگی برجای بگذارد..
بعد از سکوت نسبتا طولانی صدای حاج آقا از پشت گوشی بلند شد:الو....آنیل..
--حاجی فعلا نمی تونم حرف بزنم..بعدا خودم باهاتون تماس می گیرم..
--اینجوری نمیشه نازنین الان اینجاست با راننده می فرستمش روستا........

آنیل که از این همه اصرار جوش آورده بود تند و پشت سرهم گفت: نه حاجی نکنی اینکارو..من.......
--تو چی؟!..
--من..من دارم بر می گردم..
--خیلی خب..کی؟..
-- امشب که یه کم کار دارم باشه واسه فردا..
--آنیل فردا تا ظهر تهران نباشی نازنین و می فرستم اونجا، گوش به زنگ باش..
-- باشه حاجی حرفی نیست..
--برو به کارت برس..یه تماسم با مادرت بگیر..
--دیشب باهاش حرف زدم حالش خوب بود..
-- بهت میگم زنگ بزن بگو چشم پسر..استغفرالله....
--چشم..امر دیگه؟..
-- به عمه خانم و بقیه سلام منو برسون..
--اونم به چشم..دیگه می تونم برم؟..
-- در امان خدا..مراقب باش..
--حتما..یاعلی!..

و درحالی که لبخند کمرنگی بر لب داشت گوشی را از کنار گوشش پایین اورد..
زیر لب گفت: تو این هیرو ویر فقط نازنین و کم دارم..

صدای عمه خانم را از پشت سرش شنید..برگشت و مسیر نگاهش را دنبال کرد..سوگل درست پشت سرش با فاصله ی چند پله ایستاده بود..
عمه خانم_ دخترم بهتری الحمدالله؟..

سوگل لبخندی از سر خجالت بر لب نشاند و نگاهش را زیر انداخت..در واقع طاقت نگاهه خیره و سنگین آنیل را تاب نداشت..
- خیلی بهترم ممنون......و سرش را بلند کرد و ادامه داد: بابت دیشب شرمنده م..می دونم اذیتتون کردم..
--این چه حرفیه مادر دشمنت شرمنده باشه..خدا روشکر که رنگ و روتم باز شده..بیا بیرون یه کم هوای آزاد حالتو جا میاره!..

آنیل نگاهش را از روی سوگل برداشت و رو به عمه ش کرد و گفت:عمه به مَشتی و حاج قاسم سپردی؟..
--آره پسرم دیگه کارشون داره تموم میشه..
--خوبه پس به شهین خانم و بقیه بگید واسه ناهار کباب درست کنن..

عمه خانم لبخند زد و همراه ِ آن لبخند، نگاهه خاصی به سوگل انداخت..سوگل که از ماجرا بی خبر بود فقط با تعجب نگاهشان می کرد..

آنیل و سوگل از عمارت خارج شدند..
گوشه ای از باغ زیر درختان ِ بلند، 2 مرد قوی هیکل و نسبتا میانسال مشغول بودند..
سوگل با دیدن آن صحنه رویش را برگرداند و گفت: گوسفند قربونی می کنید؟..

آنیل با دست به گوشه ی دیگر باغ اشاره کرد..
روی صندلی با فاصله از هم نشستند و آنیل گفت: قربونی که نه..ولی خب......
--پس چی؟..
--تو حالت بهتره؟.......
سوگل مکث کوتاهی کرد وجواب داد: بهترم......
--یه کم که تقویت بشی بهتر از اینم میشی!.....

سوگل سرش را بلند کرد و نگاهش را به آنیل دوخت..
ولی نگاهه آنیل به رو به رو بود و سوگل تنها نیم رخ او را می دید..نگاهش پایین تر آمد..به سمت لباس هایش..بلوز آستین بلند طوسی و شلوار جین سرمه ای سیر..
آنیل که سنگینی نگاهه سوگل را روی خودش حس کرده بود صورتش را به طرف او چرخاند..
سوگل نگاهش را از او گرفت و سرش را زیر انداخت..
درحالی که با گوشه ی شال سفیدش بازی می کرد گفت: به خاطر من اون گوسفند و........

ادامه نداد..
آنیل که منظورش را فهمیده بود آروم گفت: وقتی صبح تو حیاط از زبون عمه شنیدم که دیشب حالت بد شده حس کردم زمین و زمان داره دور سرم می چرخه..تو امانت بودی پیش من..اون لحظه انگار هیچ صدایی نمی شنیدم..برای چند لحظه گوشم سوت کشید....درکمال خودخواهی دیشب تو رو تو عمارت تنها گذاشتم و رفتم..نباید اینکارو می کردم..اگه دیشب یه بلایی سرت اومده بود اونوقت من..........


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6

پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6

من دیگر حرفی نداشته بیدم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
هم اکنون به ادامه ی پست های امشب ببار بارون توجه فرمایید..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
اهم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6



یه بار با مامانم اینا رفته بودیم یه مغازه هم مبل فروشی بود هم تختخواب فروشی و کلا دکور و لوازم اتاق خواب.. رو دیفار نوشته بودن این مغازه مجهز به دوربین مدار بسته نمی باشد راحت باشینرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
من : رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
مبلای توی مغازه : رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
سازمان اعتماد به مشتریان : رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
مدرسان شریف :رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
صاحب فروشگاه: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
بابام:رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
مامانم:رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
ﭘﺴﺮ : ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺍﻣﺸﺐ ﮐﺠﺎ ﻏﺬﺍ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ ؟رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
ﺩﺧﺘﺮ : ﻫﺮﺟﺎ ﺗﻮ ﺑﮕﯽ ﻋﺸﻘﻢ !
ﭘﺴﺮ : ﺑﺮﯾﻢ ﭘﯿﺘﺰﺍ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ ؟رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
ﺩﺧﺘﺮ : ﻧــــَـــه ﺭﮊﯾﻤﻢ !
ﭘﺴﺮ : ﺧﺐ ﺑﺮﯾﻢ ﮐﺒﺎﺏ ﺑﺰﻧﯿﻢ ﺍﻣﺸﺐ ؟رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
ﺩﺧﺘﺮ : ﻧﻪ ﺍﻭﻧﻢ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺧﻮﺭﺩﻡ !
ﭘﺴﺮ : ﺑﺮﯾﻢ ﺍﻭﻥ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﮐﻪ ﺗﺎﺯ ﺑﺎﺯ ﺷﺪﺩﺩﺩﻩ ؟ ﻧﻈﺮﺕ ﭼﯿﻪ ؟رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
ﺩﺧﺘﺮ : ﻧﻪ ﺍﻭﻧﻢ ﺩﻭﺭه !
ﭘﺴﺮ : ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺮﯾﻢ ﺳﺎﻧﺪﻭﯾﭽﯽ ﻫﺎﺕ ﺩﺍﮒ ﺑﺰﻧﯿﻢ ؟رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
ﺩﺧﺘﺮ : ﺍﯾﺸﺸﺸﺶ !!۱ ﻣﻦ ﺳﺎﻧﺪوﯾﭻ ﻭ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭ ﭼﯿﺰﺍ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﻡ !
ﭘﺴﺮ : ﭘﺲ ﺑﻼﺍﺍﺍﺍﺧﺮﻫﻬﻬﻬﻬﻪ چیکار ﮐﻨﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯿﻢ ؟رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
ﺩﺧﺘﺮ : ﻫﺮﭼﯽ ﺗﻮ ﺑﮕﯽ ﻋﺸﻘﻢ !!!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
ﺗﻼﺵ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺯﻧﺎﻥ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﯽ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍست رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6




ادامه نداد..نگاهش را می دزدید..صدایش گویای حال عجیبش بود..
سوگل ناخواسته سکوت کرده بود..از ته دلش می خواست بگوید که مقصر او نیست..مقصر گذشته ی خودش است..اتفاقاتی که در گذشته برایش افتاده گرچه از جانب او ناخواسته و از جانب نامادریش ظالمانه بود ولی حقیقت داشتند و همین واقعیت ها بودند که هیچ وقت دست از سرش برنمی داشتند....

آنیل_ مجبور بودم برم..اگه می موندم حتما دیوونه می شدم..اون موقع که از عمارت زدم بیرون دیروقت نبود ولی وقتی به خودم اومدم که دیدم ساعتها از نیمه شب گذشته و من هنوز سرگردونم و مثل یه شبگرد دارم قدم می زنم..
گوشیمو خاموش کرده بودم تا با هیچ کس در تماس نباشم..فقط یه امشبو می خواستم تنها باشم..خودم و خودم....
ولی بازم طاقت نیاوردم..یه کم که نشستم بلند شدم..
یه مشهدی غلام هست همین پایین ده که یه قهوه خونه ی کوچیک داره..تموم مدت اونجا بودم..داشتم فکر می کردم..به کارای سرخودم..به حرفام..دیشب زیاده روی کرده بودم اینو می دونم..کارایی که می کردم دست خودم نبود..اصلا انگار اون آدم من نبودم....
وقتی سرمو گذاشته بودم رو میز قهوه خونه یه حس بدی بهم دست داد..حسی که باعث شد با یه دلهره ی عجیب سرمو بلند کنم و تا چند لحظه به یه نقطه خیره بمونم..نمی دونستم اون حس از چی می تونه باشه..
وقتی گوشیمو روشن کردم دیدم چندتا تماس بی پاسخ از عمارت دارم..حدس می زدم عمه باشه که واسه تاخیرم نگران شده..واسه م بی اهمیت نبود ولی اون لحظه حال و حوصله شو نداشتم..
داشتم برمی گشتم که نازنین به گوشیم زنگ زد..بحثمون بالا گرفت و آخرش مجبور شدم بی خداحافظی قطع کنم..انقدر تو خودم و مشکلاتم و افکار درهم و برهمم غرق بودم که نفهمیدم وقتی رسیدم عمارت که دیگه صبح شده.......
بعد از تماس نازنین بازم گوشیمو خاموش کردم شاید اون موقع بازم عمه زنگ زده بود ولی من متوجه نشدم..اصلا یه درصدم احتمال نمی دادم که حالت بد شده باشه وگرنه هر اتفاقی هم می افتاد می موندم و پامو از عمارت بیرون نمی ذاشتم!....

سوگل تمام مدت در سکوت به حرف ها و درد و دل های آنیل گوش می داد..پس دلیل غیبت ِ دیشب آنیل این بود!....
چقدر دوست داشت بیشتر از نازنین و رابطه ش با آنیل بداند..چرا حس می کرد که آنیل با نازنین خوشحال نیست؟!..با توجه به گفته های خودش جز این برداشتی هم نمی توانست بکند!..

آنیل که گویی پی به خواسته ی قلبی سوگل برده بود و او هم دنبال راهی برای بیرون ریختن حرف های ناگفته ی دلش می گشت، بعد از مکثی طولانی سرش را بلند کرد و بدون آنکه به سوگل نگاه کند نگاهش را به رو به رو دوخت و گفت: مادرم اصرار داشت من با نازنین ازدواج کنم..هیچ وجه اشتراکی بین ما دیده نمی شد اینو حتی خود نازنین هم می دونست ولی مامان معتقد بود نازنین با وقار و اصیل و محترمه و می تونه برای من یک همسر ایده ال باشه..
به قول خودش خوشبختی من آرزوش بود که اونو تو ازدواج با دختری مثل نازنین می دونست....بارها و بارها باهاش مخالفت کردم..سفت و سخت گفتم من نازنین و نمی خوام ولی مامان لجبازتر از این حرفا بود..می گفت می ترسم آخرش بری دست یه دختر تازه به دوران رسیده رو بگیری و به عنوان عروس بیاری تو خونه ت..همه ی فکر و ذهنش این بود تا زنده ست بتونه منو تو لباس دامادی ببینه.......

مکث کرد.. بعد از چند لحظه پوزخندی از غم لبانش را از هم باز کرد..
-- سر همین بگومگوها یه شب که بحثمون شده بود قلبش گرفت..بعد از اون با ترسی که به خاطراز دست دادنش تو دلم نشست مجبور شدم کوتاه بیام..گرچه مامان دیگه چندان اصراری به این ازدواج نداشت ولی می دونستم هنوزم ازم دلخوره..اینو با کم محلیاش به خودم می دیدم و می فهمیدم..
طاقت نگاه های سردشو به خودم نداشتم..برای همین تن به خواسته ش دادم..خوشحال شد ولی من نه..اشک شوق تو چشماش نشست وقتی حلقه ی نامزدی رو از جانب من دست نازنین کرد ولی من تموم مدت ساکت بودم و حتی تو صورت نازنین هم نگاه نمی کردم..
برای من خوشحالی مادرم کافی بود..اینده م رو که هیچ، جونمم می دادم تا فقط بتونم اونو برای همیشه سالم و خوشحال کنار خودم داشته باشم..
نازنین به هیچ عنوان به این ازدواج بی میل نبود..شب خواستگاری وقتی قرار شد با هم حرف بزنیم، از سر عذاب وجدانی که داشتم همه چیزو براش تعریف کردم..نمی خوام دروغ بگم اون لحظه واقعا امیدوار بودم بهم جواب رد بده گرچه من به خاطر شنیدن جواب رد همه ی حقیقتو نگفته بودم فقط به خاطر اینکه وقتی ازدواج کردیم عذاب وجدان اینو نداشته باشم که نازنین از چیزی خبر نداشته و با این حال اونو هم به دردسر انداختم..ولی نازنین قبول کرد..چندبار تاکید کردم که من علاقه ای بهت ندارم و صرفا به این ازدواج تن میدم فقط به خاطر مادرم....
ولی بازم حرفی نداشت..می گفت علاقه بعد از ازدواج هم می تونه به وجود بیاد..
نمی دونم....من که نه، ولی اون باور داشت یه روز همینطور میشه..به همه چیز یه نگاهه ساده داشت..
خواستن عقد کنیم ولی هنوز که هنوزه من زیربار نرفتم..درسته شاید واقعا دیگه به همه چیز عادت کردم حتی به وجود نازنین توی زندگیم ولی مطمئنم که علاقه ای بهش ندارم..
اما نازنین دست بردار نیست..فکر می کنه که اگه همیشه کنارم بمونه می تونه احساساتمو نسبت به خودش عوض کنه.......


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6


پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6

وااااااااااااااای خوابم میاد شدیدددددددد..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
ولی نگران نباشید هستم در خدمتتون..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6




ساده می خندی
و دل من
سخت زیر و رو می شود..
مجازاتش پای خودم
دلم
آغوش ممنوع تو را می خواهد!

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6



آنیل سکوت کرد..هر دو سکوت کرده بودند..
سوگل مشتاقانه به حرف های آنیل گوش می داد و تک تک جملاتش را با تمام وجود درک می کرد..
یاد خودش افتاد..او هم زمانی همین مشکل را با بنیامین داشت..شاید بدتر....سوگل دختر بود و جنس حساس و شکننده ای داشت..و بنیامین همیشه علاوه بر جسم به دنبال شکستن و خرد کردن روح او بوده و هست..و الان....قاتلی که در به در به دنبال شکار جسمش می گردد..

آنیل خندید..آروم ومردانه..صدایش ارتعاش خاصی داشت..
-- نمی دونم..نمی دونم چرا اینا رو دارم برای تو تعریف می کنم..شاید بگی به من چه ربطی داره که تو، تو زندگیت با نازنین چه مشکلاتی داری ولی سوگل....حس می کنم تو تنها کسی هستی که می تونی درکم کنی..شاید چون فکر می کنم با هم یه جورایی همدردیم..هیچ کدوممون از روی علاقه شریک زندگیمون رو انتخاب نکردیم هر چی که بوده از سر اجبار بوده نه چیز دیگه..تو برای رسیدن به آزادی و خلاصی از دست اون همه نگاهه بی تفاوت..منم برای خوشحال کردن دل مادرم که همه ی دنیامه....اگه..اگه که یه وقت با حرفام ناراحتت کردم..منو.............

-نه..نه ناراحت نشدم..چرا باید ناراحت بشم؟!..اینکه میگی باهم همدردیمو قبول دارم..ولی نازنین مثل بنیامین نیست..مطمئنم قلبا دوستت داره..شاید باید یه فرصت بهش می دادی..گرچه....شـ..شاید..الانم دیر نشده باشه!..

و دستانش را در هم قلاب کرد و نگاهش را از صورت آنیل گرفت..
در دل گفت: به تو چه ربطی داره که اون می خواد چکار کنه؟..انگار خیلی دوست داری نازنینو همیشه کنارش ببینی؟...........
نه..دوست نداشت و هرگز این را نمی خواست.. ولی خوب می دانست که بعد از برهم خوردن نامزدی، یک دختر چه عذابی را می تواند متحمل شود..
برای نازنین دلش می سوخت..گرچه از اخرین برخوردش با او خاطره ی خوبی نداشت اما..هر چه باشد نازنین هم آدم است..هم جنس خودش است..به آنیل احساس دارد..چطور می توانست این را بداند و..بی تفاوت باشد؟!..

صدای آنیل را شنید..چقدر گرفته بود..
-- فرصت دادم..به خاطر آینده ی جفتمون اینکارو کردم..ولی نشد..نتونستم..این قلب وامونده قبولش نکرد....
-چرا؟!......

ناخواسته و ندانسته پرسیده بود و مشتاقانه منتظر جوابش بود..
چرا قلب آنیل وجود نازنین را پس می زد؟!..
-- چون..من..........


--آقا........
هر دو از حضور بی موقع و شنیدن صدای مَشتی گویی از خوابی ارام پریده باشند به خودشان آمدند و به او نگاه کردند....
آنیل که سعی داشت حواسش را جمع کند نفس عمیقی کشید و جوابش را داد: چی شده مشتی؟..
--آقا کاری که خواسته بودین تموم شد..سهم گل بانو رو چکار کنیم اینبارم بهش بدیم؟..
--بده مشتی..به خودش بگو بیاد گوشتشو ببره هر چی هم خواست بهش بدین....
-- چشم اقا..بااجازه!..


و از آنجا دور شد..
آنیل دستی لا به لای موهایش کشید..از آمدن مشتی هم حالش گرفته بود و هم از طرفی خوشحال بود..

صدای سوگل را شنید..
- تو اتاق که بودم دوست نسترن رو گوشیم زنگ زد..

حواسش جمع شد و کامل به طرفش برگشت..
-- خب....از نسترن خبر داشت؟..
سوگل سرش را تکان داد..
- گفت نسترن نتونسته زنگ بزنه از دوستش خواسته منو باخبر کنه که بابام برگشته تهران و خواسته بره پیش پلیس ولی بنیامین نذاشته..
-- لعنتی..می ترسه پدرت پلیسا رو در جریان بذاره..اونجوری کار خودش سخت تر میشه..
- بنیامین همینطور ساکت نمی مونه..حتما یه کاری می کنه..
--مطمئنم آدماش کل روستاهای اطرافو زیرنظر گرفتن..آدمی نیست که بخواد از هر چیزی ساده بگذره..
- تو اونو خوب می شناسی درسته؟..
-- نه زیاد ولی خب از وقتی با تو دیدمش در موردش زیاد پرس و جو کردم..یه ادم روانی و صد البته باسیاست..نمیشه منکرش شد که ادم باهوش و زرنگیه، برای همین باید خیلی مراقب باشیم..حتی ممکنه بو ببره که تو اینجایی..
- یعنی ممکنه؟!..
-- فقط احتمال میدم..به ادمای عمارت سپردم از تو، بیرون ازعمارت پیش کسی حرفی نزنن ولی خب..بازم نمیشه اعتماد کرد..
- پس باید چکار کنیم؟..اینجوری که همه ش باید تو ترس و دلهره بمونم..
-- در حال حاضر عمارت نمی تونه برات جای امنی باشه..باید از اینجا دورت کنم..
-اما آخه چجوری؟..پامو بذارم بیرون آدماش پیدام می کنن..
-- اونش با من..
- ولی آخه کجا؟..جز خونه ی مادربزرگم که جایی رو ندارم برم..
-- شاید دیگه وقتش رسیده باشه!..
- وقت چی؟!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6


اینم از پست چهارم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
وای مگه این پست آخری ارسال می شد؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6پوستمو کند..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6هر چی ارسال و می زدم فایده ای نداشت..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6

 
 
 
اگه کسى رو دوست داشته باشى نمي تونى تو چشماش زل بزني..
نمي تونى فراموشش کنى..
نمي تونى بهش بگي که چقدر دوستش دارى..
نمي تونى بهش بگى چقدر بهش نياز دارى..
برای همينه عاشقا ديوونه ميشن..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6



--میگم بهت....از دیشب تا حالا به مادربزرگت زنگ نزدی؟..
- زنگ زدم و بهش گفتم حالم خوبه ولی وسطاش شارژ گوشیم تموم شد..
--یه شارژر واسه ش جور می کنم مشکلی نیست..فقط دیگه با جایی تماس نگیر هر اتفاقی ممکنه بیافته..
-نمی تونستم بی خبر بذارمش..

آنیل از روی صندلی بلند شد و دستی به شلوارش کشید و گفت: خیلی خب اینبار اشکالی نداره مجبور بودی ولی دفعه ی بعد مراقب باش، بدون هماهنگی با منم کاری نکن باشه؟..
-مجبورم قبول کنم......
آنیل خندید ..
-- بریم تو..نمی دونم بقیه دارن چکار می کنن..بالاخره می تونن تا ظهر کباب و حاضر کنن یا نه؟!..
خندید و به سوگل نگاه کرد..
سوگل شرم زده نگاهش را از او گرفت و گفت: به نظرم این کارت زیاده روی بود..
--چه کاری؟!..
- منظورم گوسفنده..من دختر ضعیفی نیستم..
لبخند آنیل پررنگ شد..در دلش گفت: برمنکرش لعنت......

-- بذار صادقانه پیشت یه اعترافی بکنم....
سوگل نگاهش کرد و آنیل ادامه داد: تا به حال تو عمرم دختری مثل تو ندیدم که تا این حد اراده ی قوی داشته باشه..سوگل، تو شاید ظاهر شکننده ای داشته باشی ولی روحت فراتر از اون چیزیه که کسی بتونه ببینه و درکش کنه..شاید اطرافیانت ساکت بودن و سربه زیر بودنتو پای سادگیت بذارن ولی من اینطور فکر نمی کنم..هر کس دیگه ای جای تو بود حتما تو همون دورانی که داشت اون همه عذاب و شکنجه رو تحمل می کرد به فرار یا خودکشی هم فکر می کرد ولی تو اینکارو نکردی..چرا؟!.......

و سوگل بدون لحظه ای تردید گفت: چندباری به خودکشی فکر کردم..حتی تا یک قدمیشم رفتم تا عملیش کنم ولی..ولی دیدم نمی تونم..از خدا می ترسیدم..از اون دنیا....می دونستم با خودکشی عذابی که اون دنیا متحمل میشم صدبرابر از شکنجه های این دنیام بدتر و دردناک تره....فرار هم..خب جایی رو نداشتم..کسی رو نداشتم که بهش پناه ببرم..

آنیل قدمی به او نزدیک تر شد و گفت: ایمانت به خدا قوی و قابل ستایشه..منم میگم همین ایمانت باعث شده که دختر قویی به نظر برسی..من بیشتر به باطن آدما توجه می کنم تا ظاهرشون..پس شک نکن حق با منه!..

سوگل که از نظر آنیل نسبت به خودش حس خوبی داشت لبخند زد....برای اولین بار کسی توانسته بود او را درک کند..صاف و شفاف..زلال بدون هیچ دروغ و نیرنگی..
آنیل قصد جلب توجه نداشت..حرف هایش را در کمال صداقت و آرامش به زبان می آورد..کلامش حس ِ گرم ِ آرامش را تمام و کمال به وجود یخ بسته ی سوگل تزریق می کرد و وجودش را گرمایی لذت بخش که طعم خوش زندگی را داشت پر می کرد..

آنیل لحظه به لحظه بیشتر از قبل به او نزدیک تر می شود و..همین هم باعث سردرگمی ِ گاه و بی گاه سوگل می شد..
شاید چون فکر می کرد که حقیقت شمردن این حس، غیرممکن است..
باور دارد که شدنی نیست..و همین شاید ضد و نقیض های مکرر سدی شود تا بتواند جلوی پیشرویش را بگیرد..

*********************************
« سوگل »

امروز واقعا روز خوبی بود..برای اولین بار توی زندگیم....این همه توجه..این همه نگاهه مهربون..خدایا باورکردنی نیست..
من واقعا حال خوبی داشتم..یه حال وصف نشدنی..
غروب کمی با عمه خانم تو باغ قدم زدیم..چندتا سوال در مورد مادرم و انیل پرسید و منم هربار یه جوری از جواب دادن بهشون تفره می رفتم..
تا وقت شام آنیل و ندیدم بعد از اونم یه شب بخیر کوتاه به همه مون گفت و رفت تو اتاقش..
بعد از رفتنش دیگه دوست نداشتم پایین بمونم ومنم برگشتم تو اتاقم..
کلافه بودم و فکر می کردم اگر بخوابم حالم بهتر میشه ولی خوابم نمی برد..
افکار جور واجور تو سرم وول می خوردن و ارامشمو ازم گرفته بودند..
انقدر رو تخت قلت زدم و اینور و اونور شدم تا به خاطر خستگی چشمام سنگین شدن و..بالاخره خوابم برد..
با صدای تقی از خواب پریدم..اتاق تاریک بود..آباژورو روشن کردم..کسی تو اتاق نبود ولی پنجره باز بود..یادم نمی اومد که اخرین بار بسته بودمش یا نه؟..
از تخت اومدم پایین و پنجره رو بستم..داشتم پرده رو می کشیدم که دستی نشست رو شونه م و از ترس تا خواستم برگردم و جیغ بکشم دست دیگهشو گذاشت رو دهنم و تو صورتم اروم ولی با خشونت گفت: هیششششش..ساکت خوشگلم.....
تو دلم فریاد زدم..از ترس بین دستاش خشکم زده بود و چشمامو انقدر باز کرده بودم که تخم چشمم می سوخت..حس می کردم سفیدی چشمم هر ان ممکنه بزنه بیرون..
داشتم خفه می شدم و اون نامرد دستشو از روی دهنم برنمی داشت..
به تقلا افتادم..
محکم بغلم کرد و گفت: می خوام از یه روز باقی مونده ی محرمیتمون استفاده کنم..واسه من مهم نیست ولی بذار برای همیشه تو ذهت بمونه..می خوام بهت بفهمونم که بنیامین کیه و چه کار می تونه باهات بکنه عروسک من........

و همونطور که تو بغلش بودم پرتم کرد رو تخت ..
زیر هیکل سنگین و نحسش در حال له شدن بودم...............
جیغ می کشیدم..داد می زدم..حتی گریه می کردم ولی اون عوضی جلوی دهنمو محکم گرفته بود و همین تقلاها باعث می شد احساس خفگی بهم دست بده و نتونم طبیعی نفس بکشم..
چشمام داشت سیاهی می رفت و لبای داغ اون عوضی روی تنم، مثل تیکه هایی از آتیش داشت همه ی وجودمو تو خودش ذوب می کرد..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
 
اهم اهم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
1.2.3.4 صدا میاد؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
خانمای محترمه اقایون گرام می دونم الان همه تون یه چیز دارید زیر لب زمزمه می کنید: اینم جا بود تو کات دادی؟..بزنم لهت کنم؟..الان که میری 4 روز دیگه میای ما تا اون موقع تو خماریش می مونیم چکار کنیم؟..ای خدااااااااا..من چکار کنم؟؟؟؟؟..چرا همچین شد؟..فرشتهههههههه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6بیاااااااا بقیه شو بنویس تولوخودا..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
بعلههههههه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
اگه تعداد تشکرا و امتیازا زیاد باشه فرداشبم میام پیشتون..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6حتی شده باشه تو 1 پست ولی میام..
پس ببینم چه می کنیدا..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
بعلههههه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
پَ چییییییی؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6دستم درد گرفته..چشام می سوزه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6تازه کمرمم داره از وسط تا میشه بس که نشستم..خوابممم که میادرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6،نباید انرژی بگیرم واسه پستای بعدی؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
پس تا بعد..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
به قول آنیل، یاعلی!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
پاسخ
 سپاس شده توسط setare 92 ، m love f ، ♥h@di$♥ ، bela vampire ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، Berserk ، Ayla_Gh ، atrina81 ، -Demoniac- ، mehraneh# ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، عاطفه1985 ، puddin
#58
سلام رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6دوستای خوب و عزیز خـــودم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
بچه ها بابت دیشب شرمنده م..برق نداشتیم که بخوام بیام رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6 ولی به جاش امشبو تلافی کردم و 3 تا پست تپلی براتون آماده کردم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
درضمن هیجانات زیادی تو راهه که واسه تون گذاشتم کنار فقط نیاز به آمادگی داره تا بتونم بنویسمشون..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
من نه بی خیال بنیامین شدم..نه نسترن..نه پدر سوگل و نه حتی آروین و بقیه..فقط دوست ندارم الکی از یه شاخه بپرم رو یه شاخه ی دیگه که اینجوری خدایی نکرده شما رو هم گیج کنم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
دوست دارم آروم پیش برم و به تموم زوایای رمانمم توجه داشته باشم..
اینکه یه موضوعی حل بشه بعد به یه بحث دیگه تو رمان بپردازم بهتره..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
سوگل باید این مدت با آنیل تنها می شد تا بتونه راحت تر باهاش حرف بزنه..آنیل هم تا حدی از خودش برای اون بگه..هر دو واقعا به این تنهایی نیاز داشتن..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
در ضمن بچه ها من موضوع ش.ی.ط.ا.ن پرستی رو هم در نظر دارم و همونطور که گفتم کلی برنامه براش چیدم..مهمونی ها..کارایی که تو گروهشون می کنن..حقه ها و نمادها و....اوه خیلی چیزا هست که باید تو رمان بگم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
برای اینکه باشم و بتونم پرانرژی بنویسم همینطور که الان هستید به حضور گرمتون نیاز دارم..واقعا دوستتون دارم و همیشه گفتم بازم میگم به وجودتون افتخار می کنم که با خوندن نوشته هام باعث دلگرمیم می شید..که می تونم بمونم و ادامه بدم..دوست دارم همیشه و همه جا حضورتونو کنارم حس کنم..حتی وقتی تو محیط مجازی نیستم بازم احساستون کنم و بدونم که هستید و تنهام نمیذارید..
پس بدونید که صادقانه عاشقتونم و بی نهایت دوستتون دارم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6

همینجا بازم از بچه هایی که محبت کردن و اومدن نقد تشکر می کنم..از اینکه خیلی خیلی کم پست اسپم ارسال می کنید ممنونم بچه ها..همه ی نقداتون محتوا داره و منم عاشق همینم که بتونم ازشون استفاده کنم..حدسیاتتون رو دوست دارم..نقداتون رو دوست دارم..نظرها و پیشنهاداتتون رو هم همینطور..چون بهم نشون می دید که من و قلمم براتون اهمیت داره و برای من همین دنیایی ارزش داره..
از دوستان خوبم که به پستام مثبت و تشکر میدن هم بی نهایت سپاسگزارم..این لطف شما رو می رسونه بچه ها..
هر کجا که هستید تک تکتون شاد و موفق باشید!..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6



در مرد ها حسی هست كه اسمشو ميذارن ” غيرت
و به همون حس در خانم ها ميگن “حسادت
اما…
من به هردوشون ميگم ” عشق
تا عاشق نباشی
نه غيرتی ميشی نه حسود !

**********************
می خواهم..

اونقدر خودخواهانه بغلتــــــ کنم..

که جای ضربان قلبمــــ روی تنتــــــــ بمونه…



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6



می خواستم یه جوری دستشو گاز بگیرم ولی نمی تونستم....دستشو رو بدنم حرکت می داد و در تلاش بود دکمه های لباسمو باز کنه..
از ته دل جیغ کشیــدم و اسم خدا رو صدا زدم..دیگه حنجره ای برام نمونده بود..
یه دفعه همه جا جلوی چشمام تیره و تار شد..سرم سوت می کشید و حس می کردم تنم کرخت شده..نه چشمام می دید و نه حتی گوشام چیزی رو می شنید..ولی هنوز اون گرما رو حس می کردم..فقط همون گرما بود و حتی سنگینیشو هم دیگه رو خودم حس نمی کردم..
ولی..صدای نفسای یه نفره..دارم تقلا می کنم ولم کنه..دیگه دستی روی دهنم نیست ولی حس می کنم مثل آدمای لال قدرت تکلممو از دست دادم..انگار تو یه حفره ی تاریک و عمیق دارم فرو میرم..
یکی داره دستمو می کشه..من می خوام جیغ بزنم ولی نمی تونم..چشمام هیچ جا رو نمی بینه..می خوام پسش بزنم ولی اون ولم نمی کنه..صداشو نمی شنوم..هیچی رو جز دستای داغش حس نمی کنم..
خدایا دارم می میرم..
از این همه حس خنثی به یکدفعه دارم جون میدم..
تنم خیس بود..داغ بود..داشتم می سوختم..چقدر گرممه....یکی این حرارتو از من دور کنه..این داغی داره اتیشم می زنه یکی نجاتم بده..نجاتم بده..من..مـ..من.......

چشمام دیگه سنگین نیست..ولی توان باز کردنشونو ندارم..پس اون تاریکی از بسته شدن چشمام بوده ولی حسش نکردم..اصلا نفهمیدم چی شد..هیچ نوری نیست که چشمامو بزنه برای همین می تونم راحت بازشون کنم..
بعد از یه مکث کوتاه تموم توانمو جمع می کنم..لای پلکام باز میشه..اون گرما هنوز هست..زمزمه های یک نفر..صداش با گریه همراهه ولی آروم..
من کجام؟..بنیامین..اون..اون اینجاست..
چشمامو تا اخرین حد باز کردم و با یه نفس عمیق نشستم..ریتم نفسام نامنظم بود..ضربان قلبمو تا توی دهنمم حس می کردم..قفسه ی سینه م خس و خس می کرد..
نگاهم مستقیم و بی هدف رو دیواری که رو به روم بود خشک شده بود..
زمزمه ها بلندتر شد ..واضح..با یه بغض خفه..
--سوگل..عزیزم حالت خوبه؟..صدامو می شنوی..منو ببین....

گردنم درد می کرد..حس می کردم همه ی رگای بدنم خشک شدن و هیچ خونی تو بدنم جریان نداره..همه چیز متوقف شده و قدرت حرکت ندارم..
به هر زحمتی بود با کمی درد تونستم سرمو بچرخونم طرفش..
صورتم خیس بود..از اشک..از عرق ِ ناشی از ترس و اضطراب..هرم نفسام از حرارت اتیش هم شدیدتر بود تا جایی که پشت لبم حسش می کردم..

آنیل کنارم بود..با چشمای سرخ و گریون..چونه ش می لرزید و نگاهش وحشت زده تو چشمام قفل شده بود..
اون اینجا چکار می کرد؟!..بنیامین اینجاست!..اون هردومونو می کشه!....
لبشو گزید و دست لرزونشو آورد جلو که ناخودآگاه جیغ خفه ای کشیدم و خودمو جمع کردم..دستش تو هوا خشک شد..پتو رو تو دستام مچاله کردم و خودمو عقب کشیدم..
- نیا جلو..دست نزن به من..بنیامین اینجاست..برو..برو از اینجا..اون تو رو می کشه..منو می کشه..اون اینجاست..توی اتاقه..همینجا..

چشمامو بسته بودم و پشت سر هم با تنی سرد و بی روح، اون لحظه هرچی به ذهنم می رسیدو می گفتم..کنترلی نه روی حرکاتم داشتم ونه روی حرفام..هر چی که بود فقط ترس بود..فقط همونو حس می کردم..فقط ترس......

صداشو شنیدم..بغضشو هم شنیدم..با این بغض های سنگین آشنا بودم می دونستم الان چه حالی داره..
-- هیچ کس اینجا نیست چشماتو باز کن سوگل..چشماتو باز کن و ببین که بنیامین تو اتاق نیست، فقط من و تو اینجاییم..باز کن چشماتو عزیزم تو رو به خدا باز کن چشماتو..چرا اینکارو با من می کنی؟..اذیت نکن سوگل..

لای پلکامو باز کردم..نگاهمو اول به چشمای خیس خودش، بعد هم تو اتاق چرخوندم..تاریک نبود و آباژور تا حدی روشنش کرده بود..کسی تو اتاق نبود!..هیچ کس..پنجره بسته بود و پرده هم کشیده شده بود..یعنی همه ش خواب بود؟؟؟؟!!!!..
ولی..ولی باورم نمیشه که اون اتفاق یه خواب بوده باشه..من حسش می کردم..همه چیز جون داشت..واقعی بود..حتی هنوز جای دستاش رو دهنم هست....
نگاهه وحشت زده م اتاق رو می کاوید که زمزمه کردم: نه اون خواب نبود..حقیقت داشت..اون اینجا بود..من می دونم..من دروغ نمیگم..بنیامین اینجاست..می خواست منو..می خواست ابرومو ببره..گفت از یه روز باقی مونده ی محرمیتمون می خواد استفاده کنه..اون همه چیزو می دونه..می دونه همه چیز تموم شده..دست از سرم بر نمی داره..اون..اون........

با ترس و گریه جوری که صدام به سختی در می اومد خیلی ناگهانی چرخیدم سمتش و پتو رو تو بغلم گرفتم..
آنیل خیره تو چشمام خواست لب باز کنه که امونش ندادم و گفتم: اون می خواست منو بکشه..می خواست ذره ذره نابودم کنه..........
دستم جوری می لرزید که هرکار می کردم نمی تونستم ثابت نگهش دارم..محکم روی تخت زدم و سعی داشتم بلند حرف بزنم ولی بازم می دیدم نمی تونم..صدام در نمی اومد..
- اینجا..روی همین تخت..منو پرت کرد..اون عوضی افتاده بود روم..گرمم بود..داشت خفه م می کرد..داشت..می خواست....

دستمو روی دهنم گذاشتم..هنوز داغ بود..انقدر تند حرف زده بودم که حس می کردم نفس کم اوردم..بریده بریده نفس می کشیدم..صورتمو با دستای سردم پوشوندم..بلند زدم زیرگریه چون دیگه توانی تو تنم نداشتم..داشتم میمردم..فکر کردن بهشم واسه کشتنم بس بود..تجسم اون صحنه ها واسه صدبار جون دادنم تو هر ثانیه کافی بود..

مچ جفت دستام داغ شد..همون گرما..همون داغی..شاید خودش بود..خودش بود..جیغ کشیدم و دستامو آوردم پایین ولی صدای جیغم از صدای طبیعی خودمم پایین تر بود..
آنیل و تو فاصله ی کمی از خودم روی تخت دیدم..میون هق هق می نالیدم..مچ دستام تو دستای قوی و مردونه ی اون بود..هنوزم می لرزیدم..هیچی رو حس نمی کردم جز اون گرمای عجیب دور جفت مچای دستم..
همه ی وجودم سِر شده بود..آنیلم پا به پای من گریه می کرد..قفسه ی سینه ش محکم بالا و پایین می شد..
وقتی دیدم مردی که رو به رومه آنیل ِ نه بنیامین، دیگه تلاشی برای آزاد کردن دستام نکردم..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
پاسخ
 سپاس شده توسط m love f ، ♥h@di$♥ ، bela vampire ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، Berserk ، atrina81 ، -Demoniac- ، mehraneh# ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84
#59
اصن دختر باید تو پائیز لباس گرم نپوشه!!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
که
سردش
بشه و پسره کتشو بده بهش..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
دختره بگه پس خودت چی؟ رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
بگه بپوش عزیزم بوی
عطرتو بگیره لباسم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6






-- داری خودتو نابود می کنی دختر تمومش کن....هیچ کس تو این اتاق نیست فقط یه خواب بود..اون عوضی جرات نزدیک شدن به تو رو نداره..تا من زنده م هیچ غلطی نمی تونه بکنه..دستش بهت بخوره از هستی ساقطش می کنم..دیگه گریه نکن و آروم باش..نذار چشمای نازتو اینطور بارونی ببینم..
لبام لرزید و با ترس گفتم: نه..تو نباید به اون آدم نزدیک بشی..اون تو رو می کشه..اون خود شیطانه بهم قول بده که هیچ وقت نمیری پیشش..نباید بری.......

میون اون همه اشک و غم توی چشماش لبخند زد..یه برگ دستمال کاغذی از روی میز کنار تخت برداشت و آروم روی صورتم کشید تا اشکامو باهاش پاک کنه..
در همون حال صداشو نرم و دلنشین تر از همیشه شنیدم..
--هرچی تو بگی من همون کارو میکنم..فقط دیگه این چشما نباید ببارن..این حقو ندارن..هر دقیقه قلبمو با هر قطره از اشکت زیر و رو نکن شاید تاب نیاوردم..اگه می دونستی جونم تو هر قطره از اشکات اسیره که با ریختنشون منو هم می کشی هیچ وقت اینکارو باهام نمی کردی..من آدم بی جنبه ایم اگه یه روز کنترلمو از دست بدم می دونی چی میشه؟!....

محو صداش بودم..محو نگاهه گرفته ولی جذابش..جذاب به خاطر آرامشی که داشت..لبخندی که هرچند کمرنگ ولی مایع دلگرمی من بود..دستی که به واسطه ی اون دستمال ظریف، روی صورتم کشیده می شد..نرم..آروم..ولی پر از احساس..

دستشو کنار کشید..نگاهه اونم توی چشمای من بود..منتظر بود جوابشو بدم..سرمو به نشونه ی نه بالا انداختم..
نمی دونم چرا ولی با این حرکتم لبخندش عمیق تر شد..شاید به خاطر حرکت ساده و بچگانه م بود..چشمای اشک الودم..دماغ قرمز و گونه های گل انداخته م..چشمایی که غم ِ توش معصومیتشو بیشتر می کرد و اینو توی تموم عمرم دیده و شاهدش بودم، جلوش نشستم و معلومه که این حرکتم اسباب خنده شو فراهم می کنه!..

جفت دستاشو گذاشت کنارم روی تخت..کمی خودشو کشید سمتم..با تعجب چشمامو بازتر کردم و آب دهنمو قورت دادم..مقابل حرکتی که انجام داده بود عکس العمل نشون دادم و کمی عقب رفتم.
.نگاهش توی چشمام میخکوب بود که گفت: دوست داری بدونی؟....
لبام می لرزید ولی بدون مکث زمزمه کردم: دیگه..نه......

چند لحظه تو چشمام خیره موند..لبخند زد..لبخندش رنگ گرفت و کم کم به قهقهه تبدیل شد..خودشو کنار کشید و لب تخت نشست..انگشتاشو لا به لای موهاش فرو برد..هنوز داشت می خندید..
نفس حبس شده توی سینه م و بیرون دادم..
سرشو چرخوند سمتم و با همون صورت خندون گفت: دیگه نه؟!..از چی ترسیدی دخترخوب؟..فکر کردی من از اون مرداییم که می تونم بـ ......
سریع پریدم میون حرفش و گفتم: نه نه..من منظوری نداشتم..من فقط..فقط همینجوری گفتم....
سرشو تکون داد و نگاهشو ازم گرفت..
-- می دونم..داشتم باهات شوخی می کردم..

شوخی می کرد؟!..به خاطر من؟!..که خوابمو یادم بره؟!..
ولی نمی تونستم..اون خواب انقدر به واقعیت نزدیک بود که نمی تونستم فراموشش کنم..
سرمو زیر انداخته بودم..صداشو شنیدم..جدی ولی آروم..
-- سوگل زیاد از حد داری به بنیامین فکر می کنی..می دونم تو شرایطی نیستی که بتونی آرامش داشته باشی ولی با فکر و خیالم کاری از پیش نمی بری..سعی کن اروم باشی و امیدتو هیچ وقت از دست ندی..اون آدم نمی تونه تو رو پیدا کنه چون من نمیذارم..من با همچین آدمایی زیاد سر و کار داشتم و دارم..اگه بنیامین این اطرافو واسه پیدا کردن تو زیر نظر گرفته منم آدمای اونو زیرنظر دارم..خودش به دردم نمی خوره چون مجبوره کنار خانواده ت بمونه تا یه وقت به چیزی شک نکنن و از طرفی به پلیسا هم خبر ندن....من می دونم دارم چکار می کنم تو نگران چیزی نباش.....
مکث کرد..کلافه پشت گردنش دست کشید و ادامه داد: غیبت منم زیاد شده باید یه جوری برگردم تهران.........
با ترس نگاهش کردم و خواستم بگم « پس من چی؟ » که انگار خودش همه چیزو از تو چشمام خوند..دستشو به نشونه ی سکوت آورد بالا..
-- می دونم چی می خوای بگی....چطور می تونم تو رو اینجا ول کنم و باخیال راحت برگردم تهران؟..حتی واسه یه ثانیه هم نمی خوام تنهات بذارم..همین امشب همه ی حواسم بهت بود اونم به خاطر سهل انگاری دیشبم پس چطور فکر کردی که تنها میذارمت و میرم؟....
- می خوای چکار کنی؟..من که نمی تونم برگردم تهران.........
لبخند زد و کاملا خونسرد گفت: چرا نتونی؟!..
-یعنی چی؟!..
-- تو هم با من میای..یه چیزایی تو سرم هست که اگه بتونیم با هم عملیشون کنیم نتیجه ی خوبی میده..
- من نباید بدونم؟!..
--برگشتیم تهران بهت میگم..
سرمو زیر انداختم و من من کنان گفتم: یعنی من باید..با..ریحانه..منظورم اینه که برگشتیم می تونم ببینمش؟!..
-- بالاخره که باید این اتفاق بیافته..
- ولی چرا الان؟!..
--چرا الان نه؟!..
- حس می کنم آمادگیشو ندارم..
-- خب چند روز فرصت داری که آمادگیشو پیدا کنی..
-چند روز؟!..یعنی حالا حالاها اینجا هستیم؟!..
ابروهاشو بالا انداخت و شیطنت امیز خندید..
--نه!.....
- گیج شدم...اصلا نمی فهمم چی میگی......
-- تو با من میای تهران..ولی نه خونه ی ریحانه، چون اونجا هم حاج آقا هست هم بقیه که هنوز چیزی نمی دونن..اونا هم نیاز به آمادگی دارن حتی شاید بیشتر از تو..گرچه مامان یه جورایی در جریانه ولی مطمئنم با شرایطی که داره فعلا نمی تونه.....
-پس واسه چی برگرم تهران وقتی جایی رو ندارم؟!..
-- چرا جایی رو نداری؟!..مگه خونه ی برادرت نیست؟!..

من که اون لحظه حواسم اصلا جمع نبود بی خیال گفتم: فراموش کردی؟!من برادر ندارم....
چپ چپ نگام کرد و گفت: نداری؟!..
-ندارم!..
--سوگل.........
یه کم نگاش کردم..
وتازه بعد از چند لحظه دوزاریم افتاد که منظور آنیل از این حرف چیه!..
ناخودآگاه اخمام تو هم جمع شد..منظورش از برادر، به خودش بود؟!..
برادرم!..
ولی من برادر ندارم..
هیچ وقت هم نداشتم..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6


پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
نقد یادتون نره..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6وای که من چقد نقداتونو دوز دالم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
از بچه هایی که تا الان به خاطر پستا بیدار موندن ممنونم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
نمی دونید این موقع از سحر چقدر انرژی تزریق می کنه اینکارتون..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6




صـدای مـردانه ات دلم را میلرزاند
گوش هایم همیشه به انتظار شنیدن حرف هایت می نشیند . . .
دسـتان بزرگ و قوی ات
مـرا یاد یک واژه می اندازد
و آن هم ” امـنیت ” است . . .
آغـوشت همچون دریـایی پـر تلاطم است
و مـن
چـقدر غـرق شدن در این دریـا را دوست دارم . . . !
تـ ـو فـقط مـرد من بـمان
و مـن
هـم قـول میدهم تا ابـد
بـانوی تـمام لحظاتت باشم . . .
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6



خواستم همینو بهش بگم که از روی تخت بلند شد و گفت: پاشو حاضر شو..درضمن عادت کن که شبا، با روسری نخوابی......
و به شالم اشاره کرد..
وقتی رو تخت دراز کشیده بودم نفهمیدم کی خوابم برد واسه همین برش نداشتم..ولی حالا می دیدم که چه خوب شد دست بهش نزدم..
-- پاشو دیگه پس چرا معطلی؟..
-این وقت شب کجا بیام؟!..
--ببینم تو شک نکردی که چرا عمه و بقیه با این همه سر و صدا بیدار نشدن؟!..
- چرا اتفاقا می خواستم بپرسم..دیشب که تب داشتم و هذیون می گفتم صدامو شنیده بود..الان خوابن؟!..
خندید و دستاشو به کمرش زد..
-- نه بیدارن..حقیقتش کسی تو عمارت نیست..

با تعجب به ساعت کوچیکی که روی میز بود نگاه کردم..ابروهام خود به خود بالا رفت..ساعت 4 بود!..
- یعنی الان هیچ کس تو عمارت نیست؟!..
--رفتن پشت عمارت، ساختمون خدمتکارا..
-اونجا دیگه کجاست؟!..
--نرفتی؟..
- نه..ولی واسه چی؟..
-- یکی از خدمه ها وقت زایمانشه..تا شهر فاصله ی زیادی ِ ظاهرا اوضاعشم اونقدری رو به راه نیست وگرنه با ماشین سریع می رسوندیمش بیمارستان..
- ای وای زایمان اونم تو خونه؟!..ولی آخه خیلی خطرناکه..
رفت سمت در و گفت: نگران نباش عمه م اونجاست..
درو بازکرد و برگشت و نگام کرد..
خندید و گفت: زنای این روستا همه صدجور هنر دارن یکیشم همینه که قراره ببینی..البته تو این یه قلم مرحله ی استادی رو هم رد کردن..حالا اگه می خوای صحنه رو از دست ندی بدو حاضر شو منم همین بیرون منتظرت می مونم..
با لبخند کمرنگی سرمو تکون دادم و آنیل همونطور که نگاهش به من بود از اتاق بیرون رفت و درو بست..
زایمان!!..اونم تو خونه!!..
در عین حال عجیب ولی جالب بود..

شالمو جلوی آینه مرتب کردم..چشمام پف کرده و قرمز بود..سرخی چشمای آنیل از منم بیشتر بود..وقتی می خندید هنوزم صداش بم بود و اون گرفتگی رو داشت..
نگاهم از تو آینه به پشت سرم افتاد..تخت خواب....و با فاصله از اون پنجره....شب بود..سایه ی درختا هم از بیرون افتاده بودن رو پرده..مخصوصا وقتی به واسطه ی باد تکون می خوردن وحشتناک می شدن..
یه لحظه یاد اون مهمونی افتادم که بنیامین هم توش بود..پارتی ش.ی.ط.ا.ن پرستا..فرقه ی ش.ی.ط.ا.ن پرستی..اون آدما و حرفاشون..چیزای چندش آوری که می خوردن..رقصای عجیب وغریبشون..قیافه های ترسناکی که واسه خودشون ساخته بودن و از همه بدتر خون خوار بودنشون..

از روی شال به گردنم دست کشیدم..چشمامو چند لحظه بستم و باز کردم..واقعا می ترسیدم..اتفاق امشب رو هر چند خواب بود ولی نمی تونستم به همین راحتی فراموش کنم..واقعا باید خدا رو شکر می کردم که فقط یه خواب بوده نه بیشتر!..

تو حال خودم بودم که یکی زد به در و نفهمیدم چی شد همچین بلند جیغ کشیدم که دستامو گذاشتم رو گوشام..
در به شتاب باز شد و آنیل و تو درگاه دیدم که وحشت زده منو نگاه می کرد..چشماش از تعجب پر بود..
-- چی شده سوگل؟!..

نفس نفس می زدم..دستامو اوردم پایین و محکم آب دهنمو قورت دادم..
-هیـ ..هیچی..فـ..فقط یه کم ترسیدم..وقتی..زدی به در.....
و نگاهمو ازش گرفتم..اومد تو و درو بست..چند قدم اومد جلو..
--با وجود خواب امشب و کابوس دیشبت از همه چیز واهمه داری می دونم..شاید تا یه مدت این حالتو داشته باشی ولی بالاخره فراموش می کنی..
- نمی تونم..همه ش حس می کنم تو اتاقه و داره نگام می کنه..
--تا حد زیادی تونسته روت تاثیر بذاره..اون یه ادمه تو یه فرقه ی ش.ی.ط.ا.ن.ی خیلی کارا ازش ساخته ست واسه اینکه بتونه تو رو تحت کنترل بگیره..می تونه خیلی راحت از نظر روحی ازارت بده بدونه اینکه پیدات کنه..اون الان داره همین کارو می کنه..می دونه جسمتو نمی تونه پیدا کنه ولی با روحت داره ارتباط برقرار می کنه..

- تو روخدا اینجوری حرف نزن بیشتر می ترسم..
--ولی حقیقت داره..تو باید بدونی تا بتونی با چشم باز باهاش مقابله کنی..بنیامین یه آدم معمولیه هیچ قدرتی هم نداره..همه ی اینا کذبه و یا اگرم باشه تو وجود این آدم نیست..روحا داره آزارت میده..به خاطر کارایی که باهات کرده داره خیلی راحت درونت نفوذ می کنه تو خودتم داری بهش کمک می کنی تا پیشروی کنه..نذار این اتفاق بیافته.......
-می خوام ولی نمیشه..خواب و رویا که دست خود آدم نیست..
--اگه در طول روز کمتر بهش فکر کنی و بذاری فکرت آزاد بمونه و بیشتر سرتو گرم کنی و بخوای که شاد باشی و با ادمای اطرافت ارتباط داشته باشی میشه..خیلی راحت می تونی پسش بزنی حتی بدون اینکه متوجه بشی..
سکوت کردم..
می خواستم که فکر کنم..
حرفاش حقیقت داشت..
یعنی این تنها راه حلش بود؟!..
به پنجره نگاه کردم..
و صداشو شنیدم: فردا از اینجا میریم!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
پاسخ
 سپاس شده توسط m love f ، a1100 ، ♥h@di$♥ ، setare 92 ، bela vampire ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، Berserk ، atrina81 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، mehraneh# ، Mohanna1081 ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، عاطفه1985 ، puddin ، s1368
#60
ممنون عزیزم.
بی صبرانه منتظره بقیش هستمBig Grin
عکس چی شد؟؟؟؟؟؟عکس بزارلطفاBig Grin
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 6
پاسخ
 سپاس شده توسط mehraneh# ، Fati7676 ، puddin


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان