امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نواع جك بي مزه بسم الله الرحمن الرحيم انواع جك بي مزه از يك نفر كه با پا غذا

#1
نواع جك بي مزه
بسم الله الرحمن الرحيم

انواع جك بي مزه

از يك نفر كه با پا غذا درست مي كرد پرسيدند: «چرا با پا آشپزي مي كني؟»
جواب داد: «آخر دست پختم خوب نيست.»


رئيس تيمارستان به يكي از مراقب ها مي گويد: «من در اين جا از همه راضي هستم، فقط ديوانه اي هست كه اصرار دارد من برج ايفل را از او بخرم.»
مراقب مي گويد: «خب، چرا نمي خريد؟»
رئيس تيمارستان مي گويد: «آخر پول ندارم. اگر داشتم، حتما مي خريدم.»


معلم به دانش آموز: اگر تو
۲۰۰ تومن پول داشته باشي و برادرت ۵۰ تومن آن را بردارد، چه قدر پول برايت مي ماند؟
دانش آموز:« ۳۰۰ تومن.»
معلم با عصبانيت:« ۳۰۰ تومن؟!»
دانش آموز: «چون آن قدر گريه مي كنم تا پدرم ۱۵۰ تومان ديگر هم به من بدهد!»


اولي: «من خواب ديدم رفته ام مسافرت.»
دومي: «من هم خواب ديدم كه يك غذاي خوشمزه خورده ام.»
اولي:« تنهايي؟ پس چرا من را دعوت نكردي؟»
دومي: «مي خواستم دعوتت كنم، ولي گفتند رفته اي مسافرت.»


اولي: «چي باعث شد سر شما طاس شود؟»
دومي: «باد.»
اولي: «چرا باد؟»
دومي:« آخر باد كلاه گيسم را برد!»


معلم:« حامد! توضيح بده كه سيب زميني چگونه به دست مي آيد. »
حامد: «اجازه آقا! با پرداخت مقداري پول!»

معلم رياضي از دانش آموز پرسيد: «اگر مادرت به تو بگويد نصف پرتقال را مي خواهي يا هشت شانزدهم، كدامش را انتخاب مي كني؟»
دانش آموز پاسخ داد: «نصف پرتقال را!»
معلم گفت: «مگر نمي داني نصف پرتقال با هشت شانزدهم پرتقال يكي است؟»
دانش آموز جواب داد: «چرا آقا! مي دانيم، ولي پرتقالي كه شانزده تكه شده باشد، قابل خوردن نيست.»


اولي: تا به حال به هيچ كدام از آرزوهاي دوران كودكي ات رسيده اي؟
دومي: بله، وقتي بچه بودم و مادرم موهايم را شانه مي كرد، آرزو داشتم كچل بشوم!

اسب كشاورزي را دزد برده بود. يكي گفت: «تقصير خودت بود كه اسب را خوب نبستي.»
ديگري گفت: «تقصير پسرت بود كه در طويله را باز گذاشته بود.»
كشاورز گفت: «همه تقصيرها از ماست. دزد بيچاره هيچ گناهي ندارد!»


يك نفر پوست موزي روي زمين مي بيند و مي گويد: «اي واي! باز هم بايد بيفتيم!»


يك روز به يك نفر مي گويند: «سه تا آرزو كن.»
- اول يك ماشين پژو ۲۰۶ پيدا كنم؛ بعد يك ۲۰۶ ديگر پيدا كنم؛ سومين آرزويم هم اين است كه يك ۲۰۶ پيدا كنم.
- چرا هر سه تا آرزويت يكي بود؟
- براي اين كه اين سه تا را بفروشم و يك ماكسيما بخرم.

معلم تاريخ: آهاي! تو كه با آن قد بلندت ته كلاس ايستاده اي و بر و بر من را نگاه مي كني، بگو اسكندر مقدوني كه بود.
- نمي دانم.
- چه كسي ناصر الدين شاه را كشت؟
- نمي دانم.
- پس با اين وضع چطور مي خواهي امتحان تاريخ بدهي؟
- من كه نمي خواهم امتحان بدهم. آمده ام بخاري كلاس را تعمير كنم.


دو نفر از كاركنان راه آهن با هم صحبت مي كردند.
اولي مي گويد: «شنيدي پرويز را اخراج كردند.»
دومي: «آره، مي گويند بي اجازه وارد اتاق رئيس شده بود.»
اولي: «اي بابا به خاطر مسأله به اين كوچكي؟»
دومي: «آخر او با لوكوموتيو وارد اتاق رئيس شده بود!»


پدر: بگو ببينم چرا تو هميشه نمره صفر مي گيري؟
پسر: چون من ته كلاس مي نشينم.
پدر: چه ربطي دارد؟
پسر: آخر شاگردهاي كلاسمان زيادند، وقتي نوبت من مي شود، ديگه نمره اي جز صفر نمي ماند!

شركت كننده: «تو جيب جا
مي شود؟»
مجري: «بله، ولي اگر بگذاري توي جيب، جيبت ماستي مي شود!»


از ديوانه اي پرسيدند: «چرا تو را به ديوانه خانه آورده اند؟»
ديوانه پاسخ داد: «من فكر مي كردم همه مردم دنيا ديوانه هستند و همه مردم دنيا هم فكر مي كردند من ديوانه ام. بالاخره اكثريت برنده شدند!»


دانش آموز تنبلي به دوست خود گفت: اي كاش در مدرسه هم مثل بعضي از مغازه ها كه بالاي ديوار آن نوشته اند: جنسي كه فروخته شد پس گرفته نمي شود، مي نوشتند: درسي كه داده شد، پس گرفته نمي شود!

اولي: آقاي دكتر، من فكر مي كنم عينك لازم دارم.
دومي: بله حتما! چون اين جا مغازه ساندويچ فروشي است.


از شخصي پرسيدند: فاصله ميان خنده و گريه چيست؟
او جواب داد: انسان با چشم گريه مي كند و با دهان مي خندد،
فاصله ميان دهان و چشم هم دماغ است.جكستان

اولي: من تصميم گرفته ام بعد از اين، فقط غذاهاي گياهي بخورم.
دومي: لابد با مشورت دكتر تصميم گرفته اي؟
اولي: نه، با مشورت قصاب محل، چون او ديگر حاضر نيست به من نسيه بفروشد.


دكتر: خب، بيشتر، وقتي به چه چيزي فكر مي كني افسرده مي شوي؟
بيمار: راستش را بخواهيد، به پرداخت ويزيت!


اولي: پدر من با يك دست، هر اتومبيلي را كه بخواهد مي تواند نگه دارد؟
دومي: دروغ نگو! مگر ممكن است؟
اولي: آخه پدر من افسر اداره راهنمايي و رانندگي است.

اولي: چرا اسب تو توي مسابقه برنده نشد؟
دومي: چون اسب من خيلي
با ادب است، به اسب هاي ديگري مي گويد: اول شما بفرماييد.


قاضي: مرد حسابي، چرا از ديوار مردم بالا مي روي؟
دزد: خب براي اينكه درهاي خانه هايشان بسته است!

اولي: ديشب خواب ديدم يك ظرف ماكاروني خورده ام.
دومي: براي همين است كه بلوز دستبافت نصف شده است!


يك نفر مي رود مطب دكتر و مي گويد: «آقاي دكتر، مشكل من اين است كه كسي مرا تحويل نمي گيرد!»
دكتر مي گويد: «مريض بعدي!»


معلم از دانش آموز پرسيد: جسم شفاف چه جسمي است؟
دانش آموز جواب داد: جسمي كه نور از آن عبور كند.
معلم: دو تا مثال بزن!
دانش آموز: نردبان، غربال.


معلم به دانش آموز :«يك جمله بگو در آن چاي باشد.»
دانش آموز :«اجازه ! قوري.»

روزي سه نفر در مورد مشكلات خود صحبت مي كردند.
اولي گفت: وقتي پاي پله
مي ايستم، نمي دانم بايد بالا بروم يا پايين؟
دومي گفت: وقتي جلو يخچال مي ايستم، نمي دانم در يخچال را ببندم يا باز كنم؟
سومي گفت: خدا را شكر كه من اين قدر دچار فراموشي نيستم. براي اين كه چشم نخورم، به در چوبي مي زنم و بعد مي گويم: «كي در مي زند؟!»


اولي: چرا دستت شكسته
است؟
دومي: ديروز روي ديوار راه مي رفتم كه يك دفعه ديوار تمام شد و افتادم.

معلم: چرا در نوشتن انشا از پدرت كمك نمي گيري؟
دانش آموز: آخر او از دست شما دلخور است.
معلم: از دست من، چرا؟
دانش آموز: چون شما هفته قبل به انشاي او نمره بدي داديد!

شكارچي اول: ببين چه كبك زيبايي شكار كرده ام.
شكارچي دوم: اين كه كلاغ است نه كبك.
شكارچي اول: نه ديروز برادرش را زدم، امروز او لباس سياه پوشيده است!


مادر: پرويز جان، مگر زبان نداري كه دستت را دراز مي كني وسط سفره؟
پرويز: زبان دارم ، ولي زبانم به وسط سفره نمي رسد!


اولي: چرا اسب تو در مسابقه برنده نشد؟
دومي: چون اسب من خيلي با ادب است و به بقيه اسب ها مي گفت اول شما بفرماييد!


مردي در هواي سرد، اسبي را ديد كه از بيني اش بخار بيرون مي آمد.
با خود گفت: فهميدم، پس اسب بخار كه مي گويند همين است!

اولي: با عمويت كجا مي روي؟
دومي: او را مي برم فروشگاه محله مان؛ چون آن جا نوشته «خريد براي عموم آزاد است!»


اولي: آيا به نظر تو هويج باعث تقويت قوه بينايي مي شود؟
دومي: بله، قطعاً؛ چون تا به حال خرگوشي نديده ام كه عينك زده
باشد!


اولي: من يك پسر دارم كه هر روز بيشتر شبيه من مي شود؟
دومي: اگر وقت داري ببر دكتر تا جلوي اين بيماري را بگيرد!


اولي: اسم پسرت را چه گذاشتي؟
دومي: سامان.
اولي: سيمان بگذاري بهتر است، سنگين تر است!


معلم: سعيد فعل خوردن را صرف كن!
سعيد: آقا اجازه! با قاشق و چنگال؟


از آدم خسيسي پرسيدند: بزرگ ترين آرزويت چيست؟
خسيس جواب داد: كچل شوم تا ديگر هرگز پول سلماني
ندهم.

دو ديوانه در حياط تيمارستان قدم مي زدند.
ديوانه اولي به تير چراغ برق كوبيد و گفت: هر چه در اين خانه را مي زنم، كسي جواب نمي دهد.
ديوانه دومي گفت: عجيب است. چراغشان هم روشن است.


اولي: يك فوتباليست را نام ببر كه يك درجه برتر از مارادونا باشد.
دومي: ماراسه نا.


گدا: آقا، بي زحمت دو هزار تومان بده به من ناهار بخورم.
عابر: برو بابا! من خودم هنوز ناهار نخورده ام.
گدا: عيب ندارد، پس چهار هزار تومان بده، ناهار مهمان من باش


اولي: مي تواني به من ده هزار تومان قرض بدهي؟
دومي: نه، تمام دارايي ام فقط شش هزار تومان است.
اولي: اشكالي ندارد. چهار هزار تومانش را به من بدهكار مي ماني.



جملات كوچك به سبك انسانهاي بزرگ!

غروب از قايم‏باشك شب و روز خسته شد.

براي اينكه آدم خوش‏بيني شود، بيني‏اش را عمل كرد.

نگاهش آن‏قدر يخ بود كه وقتي نگاهم كرد، از شدت سرما لرزيدم.

در روز باراني چتر الگوي فداكاري است.

نه اينكه خودم بروم، خواب مرا برد. من هم رفتم آن دور دورها؛ كجا؟ خوب معلومه، به چين، هند، ژاپن، اروپا، آمريكا، آفريقا و آسيا.

آخرش هم خواب مرا گذاشت توي تختخوابم و گفت: حسابت مي‏شه ده ميليون تومان !

بيمار: آقاي دكتر! هنوز انگشتم درد مي كند.
دكتر: ببينم، مگر نسخه اي را كه هفته قبل بهت داده بودم، نپيچيدي؟
بيمار: چرا! پيچيدم دور انگشتم، ولي خوب نشد كه نشد!

معلم به شاگرد گفت: «بنويس يازده.»
مسعود نوشت يك و به فكر
فرو رفت. معلم گفت: «چرا اين قدر فكر مي كني؟»
شاگرد گفت: «مي خواهم ببينم كه يك ديگر را اين طرف يك بنويسم يا آن طرفش!»


روزي مردي به داروخانه رفت و گفت: «يك شيشه داروي تقويت مو مي خواهم.»
دارو فروش گفت: «كوچك يا بزرگ؟»
مرد پاسخ داد: «كوچك باشد؛ چون من از موي بلند خوشم نمي آيد.»


مادر: مگر بهت نگفتم مواظب سررفتن شير باش!
دختر: چرا من هم مواظبش بودم، درست سر ساعت هفت و بيست و سه دقيقه سررفت!



شكارچي اول: خوب، هندوستان كه بودي شكار ببر هم رفتي؟

شكارچي دوم: البته، روزي براي شكار ببر به جنگل رفتم.

شكارچي اول: شانس هم آوردي؟

شكارچي دوم: بله، با ببري روبرو نشدم!



اولي: چرا سرت را در قفس كردي؟

دومي: مي‏خواهم خواب از سرم نپرد!


بيمار: آقاي دكتر، به دادم برسيد! دستم مثل چوب خشك شده است.

پزشك: پس بهتر است به يك نجار مراجعه كنيد.


يك روز يك قمي با قمي ديگر عروسي مي‏كند بچه آنها قمقمه مي شود.

يك روز يك سياه پوست با يك سفيد پوست ازدواج مي‏كند بچه آنها سياه سفيد مي‏شود.



معلم: بگو ببينم، به چه كسي مي گويند شجاع؟
دانش آموز: اجازه! به كسي كه جواب سؤالي را بلد نيست، اما دست بلند مي كند تا جواب بدهد!



معلم: «سعيد، توجه كن! پنجاه تومان نخود، سي تومان لوبيا و چهل تومان گوشت خريديم. جمعشان چقدر مي شود؟»
سعيد پس از كمي فكر: «يك كاسه آب گوشت حسابي!»




داستانك ها

از كتاب فروشي پرسيدند: «وضع كاسبي ات چه طور است؟»
كتاب فروش گفت: «خيلي بد، كساني كه پول دارند، سواد ندارند و كساني كه سواد دارند پول ندارند تا كتاب بخوانند!»


ميز كوچكي كه يك پايه اش شكسته بود و گوشه خيابان، كنار آشغال ها بود، آهي كشيد و آرزو كرد يك سگ باشد.
آرزوي ميز برآورده شد و تبديل به سگي شد كه يك پايش شكسته بود.
سگ با نعل هاي چوبي اش دويد. بعد گرسنه شد و بشقاب هاي شكسته و كارد و چنگال هاي كج و كوله توي آشغال ها را خورد.
وقتي هم كه سپورها آمدند، با ميخ هايش پاچه هاي آنها را گرفت و پاره كرد. سپورها هم سگ _ ميز را انداختند
توي ماشين زباله و بردند.

بچه به شلنگ راه راه گفت: «آهاي مار! مي شود مرا نيش بزني تا من به سياره ام برگردم؟»
شلنگ خودش را حلقه كرد دور پاهاي بچه و گفت: «اما تو كه شازده كوچولو نيستي؟»
بچه گفت: «پس بگذار بروم شازده كوچولو بشوم و برگردم.» اما شلنگ سرش را آورد بالا و گفت: «اول بگذار من مار بشوم، بعد تو شازده كوچولو!» و مار شد و سرتاپاي بچه را خيس كرد.

دبير رياضيات : مي داني معادله دومجهولي كه ريشه نداشته باشد ، چيست؟
شاگرد: بله ، يعني هر چه آب پاي آن بريزيم ، سبز نمي شود!
سيما طيبي از تهران

اولي: با هواپيما يك جمله
بساز!
دومي: سعيد و سامان به اصفهان رفتند.
اولي: اين كه هواپيما
نداشت؟!
دومي: خب با هواپيما
رفتند!


روزي افسر پليس راهنمايي، ديد كه يك خودرو چراغ قرمزها را رد مي كندو اصلاً عين خيالش هم نيست كه خلاف مي كند. خودرو را متوقف كرد و از راننده پرسيد: « چرا پشت چراغ قرمز توقف نمي كني؟ »
راننده در حالي كه كاغذي را كه در دست داشت نشان مي داد گفت: «جناب سروان تقصير من نيست. روي اين آدرس نوشته شده : چراغ اول را رد مي كني، چراغ دوم را هم رد مي كني و بعداز چراغ سوم مي پيچي دست راست ....!»


معلم: ناصر، بگو ببينم آفريقا كجاست؟
ناصر (با گريه): اجازه آقا! چرا
هر چي گم مي شود از من مي پرسيد؟


احمد: نمي داني در شهر ما چه زلزله اي آمد!
سعيد: حتما خيلي ترسيدي!
احمد: عجب حرفي مي زني، زمين هم از ترس مي لرزيد، چه رسد به من!


مادر به دخترش گفت: من دو تا كيك در يخچال گذاشته بودم، ولي امروز فقط يكي مانده است. چرا؟
دختر جواب داد: آخر مادرجان من آن يكي را نديدم!


عكاس به مشتري: دوست داري عكست را چه طور بيندازم؟
مشتري: مجاني!
ر

وقتي صداي فرياد و آخ و اوخ مشتري هنگام اصلاح موي سر بلند شد، سلماني رو به او كرد و پرسيد: «آقا! مگه ماشين من موهاي شما را نمي گيرد؟!»
مشتري با درماندگي جواب داد:
« چرا، مي گيرد ولي ول نمي كند!»


محسن به همسايه اش گفت: «جلوي اين سگت را بگير! امروز جوجه ما را خورده است.»
همسايه او با خوشحالي گفت: «خوب شد گفتي كه ديگه امروز بهش غذا ندهم.»


معلم به دانش آموز: ساعت را بخش كن!
دانش آموز: اول سا دوم عت.
معلم: صداشو بكش!
دانش آموز: تيك تاك! تيك تاك!


اولي: ببخشيد با حرف هايم سرشما را درد آوردم.
دومي: نه اختيار داريد. من حواسم جاي ديگر است.


دبير فيزيك: اگر بخواهيم ساختماني را سيم كشي كنيم و لامپ هاي اتاق را به طور انشعابي ببنديم، چه مي كنيم؟
دانش آموز: اجازه آقا! سيم كش مي آوريم.


دكتر: آقا جان! بفرماييد بيماري شما چيست؟
بيمار: هر چه شما صلاح
بدانيد.


پسر: بابا ديدي توي سيرك چطور شعبده باز دستمال را تبديل به گل كرد؟ چقدر شعبده باز ماهري بود!
پدر: اگه اين طوره پسرم، خودت هم شعبده باز ماهري هستي چون به راحتي يك دسته اسكناس را تبديل به يك توپ مي كني!
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  انواع وال پست در ساختمان‌ها
  لیست قیمت و فروش ارزان انواع قفل دیجیتال و هوشمند
  فال جالب حروف اول اسم مجموعه : انواع فال های گوناگون فال جالب حروف اول اسم توجه : در
  انواع آرایشگاه در زبان انگلیسی
  انواع سیم بکسل های آسانسوری و کاربردهای آن
Thumbs Up انواع پسر های موجود و دخترای....
  نام انواع پرچم های ال جی بی تی ها
  فروش ویژه انواع درب ضد سرقت شرکت اتحاد درب
  معنی انواع ایموجی قلب
  چاپ انواع لیوان کاغذی

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان