هی می خواستم بخوابم ولی صداشون نمی زاشت بخیال خواب شدم بلند شدم نشستم دختره بهم گفت
-اسمت چیه
-نازنین
-منم رقیه خوشبختم
-ممنونم
-دیشب اون کی بود بغلش کردی
-داییم بود
-اینفدر دوسش داری
-اره دوماهه ندیدمش
-واس چی
-سربازه
-اهان
-اسم داییت چیه
-مهدی
-اون اصلا چیزی از من نمی گیه
-نه مگه باید چیی بگه
-بیخیال همن جوری گفتم
یکم حرف زدیم بعدش من بلند شدم رفتم چند سیب کندم و نوش جان کردم بعدش رفتیم خونه دوره بره ساعت 6 اینا بود منو پریسا گیر دادیم به مهدی که مارو ببره ما موتر یکم بچرخیم
رفتیم تو راه یه جا هست میره پایین بعد میره بالا اونجا رو رد کردیم مهدی دور زد که برگردیم من گفشم در اومد نگه داشت رفتم برش داشتم اومد م سوار شدم منو پریسا هی به مهدی گفتیم تند برو اون راهو رد کرد که یهو یه گاو پیچید جلومون خوردیم به گاوه من پریسا با هم قل خوردیم رفتیم کنار جاده مهدی با موتور رفت بلند شدم
شالم خک خالی بود کلیپسم شکسته بود وای همه جام درد میگرد مهدی هم بلند دوباره مثل این امبل ها سوار شدیم تو رسیدیم خونه تو خونه همین جور که مامانم داشت دستمو پانسمان میکردم موتوجه شدیم مهدی از حال رفت سری رفتم سمت مهدی گریه جیغ کشیدم مهدی مهدی اب ریختیم روش که به حال اومد حدود 10 دیقه مهدی بیهوش بود به حال که اومد خیلی خوش حال شدم
باورم نم شدفردامی خوایم بریم تهران البته می خواستیم بریم شمال بعد بریم تهران وای دیگه تا سال دیگه نمی تونستم عباسو ببینم
شبش زنگ زدم عباس برا خداحافظی گوشیش خاموش بود فهمیدم خطشو عوض کرده زمین زمان رو سرم خراب شد ترسیدم همه جا سر بود داشتم می مردم حالم بعد بود تب لرز گرفتم کلی گریه کردم بخاطر همون صبح راه نیافتادیم قرار شد عصری راه بیوفتیم صبح زود از خواب بیدار شدم سرم درد می کرد پاشدم مانتو پوشیدم رفتم باغ تو باغ اون درخترو دیدم همون که منو عباس روش یادگای نوشتیم درخترو محکم بغل کردم تا جایی که میتونستم گریه کردم که گوشیم زنگ خورد برادشتم صدای الهی بود گفتی
-الو سلام
-سلام نازنین گوشی عباس کارت داره
عباس گوشی رو گرفت حرف زد
-سلام
-علیک
-دیشب خطمو دادم به مادر بزرگم دیگه به اون زنگ نزن می خوام یه خط دیگه بخرم
اشکام سرازیر شدو گفتم
-باش
-قربونت
-چیه می ترسی مزاحم شم
-نه می خوام از شر اون دختره خلاص شم
-باش
-کجایی
-پیش همون درخته که روش یادگاری نوشتیم
-وایسا بیام
گوشی رو قطع کردم زانو هامو گرفتم تو بغلم تا اینکه اومد تیپ مشکی زده بود یه گلای زرد گذاشته بود چقدر ناز شده بود البته اون ناز بود اومد سمتم
-سلام
-سلام کاری داشتی اومدی
-نه دلم برات تنگ شده بود می خواستم از نزدیگ ببینمت
-امروز عصری می ریم
-دلم برات تنگ میشه
-همچنین
-دیشب واس چی زنگ زده بودی
-خداحافظی و ...
نتونستم بگم اشتی راه افتادم برم خونه گفت صبر کن
برگشتم گفتم
-چیه چی میگی
-خداحافظیو چی؟؟؟
سرمو انداختم پایین گفتم
-اشتی
-تعجب کرد گفت
-من بدون تو نمی تونم دووم بیارم بیشور منو شیفته خودت کردی خیلی نامردی
-نازنین
-عباس نمی خوام صداتو بشنوم فقط تو منو دوس داری یا نه؟؟؟؟
خیلی بلند گفت
-دیگه دوست ندارم
باورم نمی شد این حرفو زد یعنی چی دوسم نداری چرا این سوالو پرسیدم ای خدا
-چته روانی اروم تر الان یکی میشنوه
برگشتم برم خونه مهدی جلو چشم سبز شد چشما خیس خالی بود تابلو بود گریه کردم دلا شد عباسو نگاه کرد برگشتم دیدم عباس شفید شده خشکش زده مهدی دوید سمت عباس عباس هیچی کاری نکرد مهدی رفت سمتش یه چک زد تو گوشش من راه افتادم رفتم فقط دیدم مهدی داشت با عباس حرف میزد
-اسمت چیه
-نازنین
-منم رقیه خوشبختم
-ممنونم
-دیشب اون کی بود بغلش کردی
-داییم بود
-اینفدر دوسش داری
-اره دوماهه ندیدمش
-واس چی
-سربازه
-اهان
-اسم داییت چیه
-مهدی
-اون اصلا چیزی از من نمی گیه
-نه مگه باید چیی بگه
-بیخیال همن جوری گفتم
یکم حرف زدیم بعدش من بلند شدم رفتم چند سیب کندم و نوش جان کردم بعدش رفتیم خونه دوره بره ساعت 6 اینا بود منو پریسا گیر دادیم به مهدی که مارو ببره ما موتر یکم بچرخیم
رفتیم تو راه یه جا هست میره پایین بعد میره بالا اونجا رو رد کردیم مهدی دور زد که برگردیم من گفشم در اومد نگه داشت رفتم برش داشتم اومد م سوار شدم منو پریسا هی به مهدی گفتیم تند برو اون راهو رد کرد که یهو یه گاو پیچید جلومون خوردیم به گاوه من پریسا با هم قل خوردیم رفتیم کنار جاده مهدی با موتور رفت بلند شدم
شالم خک خالی بود کلیپسم شکسته بود وای همه جام درد میگرد مهدی هم بلند دوباره مثل این امبل ها سوار شدیم تو رسیدیم خونه تو خونه همین جور که مامانم داشت دستمو پانسمان میکردم موتوجه شدیم مهدی از حال رفت سری رفتم سمت مهدی گریه جیغ کشیدم مهدی مهدی اب ریختیم روش که به حال اومد حدود 10 دیقه مهدی بیهوش بود به حال که اومد خیلی خوش حال شدم
باورم نم شدفردامی خوایم بریم تهران البته می خواستیم بریم شمال بعد بریم تهران وای دیگه تا سال دیگه نمی تونستم عباسو ببینم
شبش زنگ زدم عباس برا خداحافظی گوشیش خاموش بود فهمیدم خطشو عوض کرده زمین زمان رو سرم خراب شد ترسیدم همه جا سر بود داشتم می مردم حالم بعد بود تب لرز گرفتم کلی گریه کردم بخاطر همون صبح راه نیافتادیم قرار شد عصری راه بیوفتیم صبح زود از خواب بیدار شدم سرم درد می کرد پاشدم مانتو پوشیدم رفتم باغ تو باغ اون درخترو دیدم همون که منو عباس روش یادگای نوشتیم درخترو محکم بغل کردم تا جایی که میتونستم گریه کردم که گوشیم زنگ خورد برادشتم صدای الهی بود گفتی
-الو سلام
-سلام نازنین گوشی عباس کارت داره
عباس گوشی رو گرفت حرف زد
-سلام
-علیک
-دیشب خطمو دادم به مادر بزرگم دیگه به اون زنگ نزن می خوام یه خط دیگه بخرم
اشکام سرازیر شدو گفتم
-باش
-قربونت
-چیه می ترسی مزاحم شم
-نه می خوام از شر اون دختره خلاص شم
-باش
-کجایی
-پیش همون درخته که روش یادگاری نوشتیم
-وایسا بیام
گوشی رو قطع کردم زانو هامو گرفتم تو بغلم تا اینکه اومد تیپ مشکی زده بود یه گلای زرد گذاشته بود چقدر ناز شده بود البته اون ناز بود اومد سمتم
-سلام
-سلام کاری داشتی اومدی
-نه دلم برات تنگ شده بود می خواستم از نزدیگ ببینمت
-امروز عصری می ریم
-دلم برات تنگ میشه
-همچنین
-دیشب واس چی زنگ زده بودی
-خداحافظی و ...
نتونستم بگم اشتی راه افتادم برم خونه گفت صبر کن
برگشتم گفتم
-چیه چی میگی
-خداحافظیو چی؟؟؟
سرمو انداختم پایین گفتم
-اشتی
-تعجب کرد گفت
-من بدون تو نمی تونم دووم بیارم بیشور منو شیفته خودت کردی خیلی نامردی
-نازنین
-عباس نمی خوام صداتو بشنوم فقط تو منو دوس داری یا نه؟؟؟؟
خیلی بلند گفت
-دیگه دوست ندارم
باورم نمی شد این حرفو زد یعنی چی دوسم نداری چرا این سوالو پرسیدم ای خدا
-چته روانی اروم تر الان یکی میشنوه
برگشتم برم خونه مهدی جلو چشم سبز شد چشما خیس خالی بود تابلو بود گریه کردم دلا شد عباسو نگاه کرد برگشتم دیدم عباس شفید شده خشکش زده مهدی دوید سمت عباس عباس هیچی کاری نکرد مهدی رفت سمتش یه چک زد تو گوشش من راه افتادم رفتم فقط دیدم مهدی داشت با عباس حرف میزد