امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رما ن تنهام نزارین (رمان عاشقونه)به قلم خودم

#1
وای حوا چقدر دلگیر اصلا این موقع های روزو دوس ندارم الان ساعت 6:30 دقیقه هست حوصلم سر رفته لم دادم رو مبل هی دارم کانال تلوزیون عوض می کنم  تا اینکه مامانم اومد بالا سرم
-سلام مامان
-سلام داری چیکار میکنی
-حوصلم سر رفته دارم کانال تلوزیون رو عوض می کنم
-هرکی حوصلش سرمیره باید کانال تلوزیون رو عوض کنه
-خوب چیکار کنم
-باشو با دوستات برو بیرون
-کدوم دوست
- نمی دونم با یکی برو دیگه
خدایا من چقدر بدبختم هیچ دوستی ندارم باهاش برم بیرون خیلی تنهام نه اینکه اصلا دوس نداشته باشم دوستام از اون دخترا نیستن که بیان بیرون با ننه هاشون میان با ننه هاشون میرن
-می تونم تنها برم
-خوب تنها برو اشکالی نداره
-باش پس
-حالا کجا میری
-میرم یکم بگردم
-باش زیاد دور نری
-چشم مامان
از رو مبل پاشدم رفتم اتاقم تو اتاق مونده بودم چی بپوشم در کمدو باز کردم همین جوری به مانتو هام نگاه کردم تا چشمم به مانتو کرمیم افتاد برش داشتم با شلوار لی مشکی و کمر بند کشی مشکیم یه شال مشکی سرم کردم و موهامو همه رو جمع کردم حوصله نداشتم یه کلیپس گنده زدمو رفتم بیرون تا اینکه یادم افتاد کیف بر نداشتم بر گشتم کیف یه وری  مو برداشتمو رفتم در باز کردم می خواستم یکم پیاده برم بیرون از ماشین سوار شدن خسته شده بودمت را داشتم میرفتم که باد دوستم اتنا افتادم زنگ زدم بهش بعد دوتا بوق جوابمو داد
-الو
-سلام
-سلام
-خوبی
-خوبم
-کجایی
- رفته بودم دنبال امیر رضا الان بردمش پارک
-کدوم پارک
-گل گندوم
-پس وایسا منم دارم میام
-باش پس منتظرم
-خدافظ
گوشی رو قطع کردم یه نفس عمیق کشیدم با خوشحالی راه افتادم رفتم رسیدم پارک اتنا با یه  پسر ریشو اونجا بود
رفتم از دور براش دست تکون دادم منو  دید پاشد اومد سمتم بلند گفت
-چطوری اسکل
همیشه از این لاتی حرف زدنش با لاتی بودنش بدم میومد هیچی نگفتم با خنده رفتم سمتش
-سلام
-سلام
-اون پسره کیه
-هه اون اون پسر خالمه
-اهان
-می خوای همین جوری وایسی اینجا
-ها بریم
راه رفتم رفتم سمت پسره
-سلام
-سلام
-من دوست اتنام
-اره بهم گفت دوستش می خواد بیاد شما باید نازنین خانوم باشی
-بله
که یهو یکی از پشت یه ضربه محکم بهم زد برگشتم ببینم کیه دیدم امیر رضا بود عصبانی بودم شیطونه میگفت بگیری بزنی پسره پرو رو

اگه خوشتون اومد بگین قسمت های بعدی رم بزارم

نظر بدین دیگه اگه خوشتون اومد؟AngryAngryAngryAngry
(:
پاسخ
 سپاس شده توسط هیوا1 ، l¯̄ ͡ ̶๖̶ۣۜ๖ۣۜA҉L҉I҉ ، Ava-girl ، neda13
آگهی
#2
تا نظر ندین بقیشو نمی زارم
(:
پاسخ
 سپاس شده توسط هیوا1 ، Ava-girl
#3
ممنونم عزیزم بقیه اش رو بزار
دیـگـــر نه اشـکـــهایم را خــواهـی دیــد
نه التـــمـاس هـــایم را
و نه احســـاســاتِ ایــن دلِ لـعـنـتـی را…
به جـــایِ آن احســـاسی که کُـــشـتـی
درخـتـی از غــــرور کـاشـتم…
رما ن  تنهام نزارین (رمان عاشقونه)به قلم خودم 1
 
قلب (دی) ماهی ها یه طرفس اگه از قلبش بیرون افتادی دیگه راهی واسه برگشت نیست!
پاسخ
 سپاس شده توسط Ava-girl
#4
-سلام
-چته کمرم درد گرفت
-ببخشید
اتنا خندید گفت این مشگل داره ولش کن رفتیم با اتنا نشستیم یه گوشه همین طور که داشتیم حرف میزدیم یه دختر خیلی خوشتیپ از جلمون رد شد نشست کنارمون ما هم از فرصت استفاده کردیم باهاش دوست شدیم اسمش فاطمه بود اتنا رفت منو فاطمه هم نشستیم حرف زدیم همین طور که حرف می زدیم یه پسره اومد سمتون  پسر بچه بود بهم گفت اون پسره گفت که با من رفیق میشی بدون اینکه نگاه کنم کیو میگه گفتم بگو بره گمشه بعد چند دیقه یه پسره اومد بزرگ بود از فاطمه خواهش کرد که باهاش رفیق شه فاطمه هم باهاش رفیق شد اسم پسره رسول بود خیلی قیافه باحالی داشت شماره رو گرفت رو اون رو نیمه شعبان بود شبش چشن بود فاطمه گفت ساعت 8 بریم جشن منم قبول کردم همین طوری ته پارک نشسته بودیم که رسول با3تا از دوستاش اومدن بالا سرمون باهامون حرف بزنن
اسماشون حامد و مهرداد و حمید رضا
حمید رضا-سلام
فاطمه-سلام
حمید رضا-با تو نبود با اون بود
-اون کیه
حمید رضا -شما یین دیگه
محل ندادم سرم چرخوندم اون طرف
حمید رضا -الو نمی خواین جواب بدین
مهرداد -نه صبر کن الان جوابه منو میده سلام خانوم
-فاطمه پاشو بریم
فاطمه -یکم بشین دیگه
-نمیای
رسول رو به رومون 3 قدم اون ور تر رو وسایل ورزشی نشسته بود هی میگفت شماره بدم شماره بدم
منم خیلی چپ چپ نگاش کردم پاشدم ااومدم اینور فاطمه هم 1 ربع بعدش اومد یکم نشستیم که فاطمه گفت
-مهرداد ازت خوش میاد
-چقدر ناراحت کننده من ازش خوشم نمیاد
-وااا
-اسممو که بهشون نگفتی
-نه نگفتم
-خوب خدارو شکر
ساعت 7 شد که دیدم سارینا دوستم داره میاد پاشدم باهاش سلاملک کدم
-سلام
-سلام خوبی درسی
-خوبم تو چطوری
-منم خوبم
-جایی می رفتی
-هیچی با سارا اینا می خوایم بریم جشن
نامردا خیر سرشون دوستمن میمرن یه زنگ بزنن می دونن من تنهام ولی زنگ نمی زنن بیشورا
-باش خوش بگذره
-تو نمیای
-اگه دوست داشتین بیایم زنگ میزدین م گفتین
-وا مسخره چته تو هیچی ساعت 8 یا فاطمه میایم
-باش خدافظ
با فاطمه رفتیم ه شیر موز خوردیم بعدش رفتیم پیش سارا اینا سلام دادم با همشون گلی خوش گذشت خیلی حال داد ردیف اخر نشستیم پسرا جمع شدن پشتمون هی مسخره بازی درمیاوردن منو سارا هم که ول خرج همش میرفتیم خوراکی می خریدیم انقدر خندیدم سارا رفیقش اونجا پذیرایی می کرد هی واس ما شربت میوه میاورد ماهم ور میداشتیم می خورید ساعت 10 اینا با فاطمه و سارا و سارینا داشتیم میومدیم خونه که تو کوچه پسرا جمع شده بودن داشتن می رقصیدن وایسادیم منم گوشیمو در اوردم فیلم گرفتم یه پسره اسمش رامین بود تکنو رقصید همه دور تا دورش جمع شده بودن انقدر قشنگ رقصید منکه خیلی خوشم اومد رسیدیم دم در خونمون سارا گفت ماشینو دربیار بریم پارک اهنگ بزاریم برقصیم  منم ا خداخواسته رفتم ماشینو دراوردم فاطمه جلو نشست سارا هم عقب دنبال ارمیتا و سارینا هم رفتیم به بقیه بچه ها گفتیم اگه واستن خودشون بیان اون موقعه بود که حس میکردم چقدر با دوستام خوبم اون روز اولین روزی بود که تا 12 شب من با دوستام بیرون بودم رفتیم پارک قانم اونجا نگر داشتیم  همه به دوس پسراشون گفتن اومدن حدود 12 نفر می شدیم اهنگ گذاشتم کلی رقصیدیم من عاشق قرارای دسته جمعی ام منم که تنها کسی نبود بهش زنگ بزنم  رسول دوستشو اورده بود اسم دوستش امید بود خیل پسری باحالی یه جورایی ازش خوشم اومده بود باهاش رفیق شدم خیلی با حال بود گلی اون شب خوش گذشت ارمتیا و سارا سارینا و فاطی رو رسوندم بعد رفتم خونه مامانم اینا خواب بودن رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردمو خوابیدم
(:
پاسخ
 سپاس شده توسط هیوا1 ، Ava-girl
#5
عزیزم رمانت خیلی قشنگه
دیـگـــر نه اشـکـــهایم را خــواهـی دیــد
نه التـــمـاس هـــایم را
و نه احســـاســاتِ ایــن دلِ لـعـنـتـی را…
به جـــایِ آن احســـاسی که کُـــشـتـی
درخـتـی از غــــرور کـاشـتم…
رما ن  تنهام نزارین (رمان عاشقونه)به قلم خودم 1
 
قلب (دی) ماهی ها یه طرفس اگه از قلبش بیرون افتادی دیگه راهی واسه برگشت نیست!
پاسخ
 سپاس شده توسط Ava-girl
#6
سلام مگه یه رمان دیگه نمی نوشتی؟ پس چرا اون رو ول کردی بیا بقیه رمانم رو بخون پست جدید گذاشتم

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=50826&page=2

شروع خوبی داره رمانت
ویرایش شد.
پاسخ
آگهی
#7
اونم می نویسم اینم می نویسم

فردا صبح امید بهم اس داد سلام چطوری با صدای گوشی از خواب بیدار شدم رفتم دسشویی بعدش رفتم یه چیزی خوردم به ساعت نگاه کردم ساعت 7 بودوای این چه سحر خیزه دیونه از بس خوشحاله با من رفیق شده   اه اسگل هیچی وقت خوشم نمیویومد با بسرای محلمون رفیق بشم  ولی خوب چه میشه کرد  شاید این اولین و اخرین کسی باشه که تو محل باهاش رفیق شدم به حر حال رفتم دراز کشیدم رو تخت  بهش اسم دادم
-سلام خوبم
-خواب بودم
-ببخشید بیدارت کرردم
-خداببخشه
-چه خبر
-سلامتی
-باش من باید برم سرکار فعلا کاری باری
-خدافظ
-بای
ایییییییش مسخره فقط می خواست منو بیدار کنه دیونه و روانی من  از این بدم میاد پسره بیشور از خواب ناز بیدارم کردخوابیدم ساعت 12 از خواب بیدار شدم به گوشیم زنگ زدم دیدم فاطی اس داده ساعت 2 میای بریم بیرون با رسول 5 بارم زنگ زده بود بهش اس دادم
-باش امیدم  بیاد
-باش بیاد
-کجا
-من سرکوچتون منتظرم
-باش فعلا
همیشه از اس بازی بدم میومد ترجیح میدادم زنگ بزنه یا زنگ بزنم خال حوصله اس ام اس دادن نداشتنم ولی دستم خیلی تند بود ولی بدم میومد به حر حال رفتم حموم از حموم اومدم ساعت 1 موهام کاملا خشک شد دادم مامانم همه موهای جلمو افریقایی بست پشتم لخت ریخت اتو کشیدم ناز شدم خیلی
یاعت یک و نیم بود نهار نخوردم می خواستم با اونا نهار بوخورم نشستم جلمو ایینه یه خط چشم کشیدم با یه روژ لب قهوهای رنگ یه شلوار پارچه ای گشاد مانند سفید پوشیدم با مانتو ابی پررنگ تنگ و سال سفید شالمو باز گذاشتم اس دادم به امید گفتم اونم قبول کرد
یه ربع 2 بود که فاطی زنگید
منم رفتم پایین با فاطمه رفتیم فاطمهه همون مانتو قهوه ای شو پوسیده بود با جوراب شلواری روسری مشکی براق خیلی ناز شده بود
پارک سرکوچه رسول و امید اونجا بودن رسول شیش جیب مشکی پوسیده بود با پیرهن سه رب قرمز
امید چه ناز شده بود یه سلوار لی پوشیده بود تیشرت قهوه ای ه جلیقه مشکی هم از روش موهاشو المانی زده بود چرت بود موهاش ولی بهش میومد
رفتیم سمتشون همه با هم دست دادیم بعد سوار ماشین حمید رضا شدیم رسول پشت فرمون نشست حاصلی گیر داد منم میام رسول نزاشت پس گفت گمشید پایین البته به شوخی گفت به منم بر خورد پیدا شدم گفتم صبر کنید الان میام رفتم بدوبدو ماشینو برداشتم اومدم یه عینک دودیم از ماشین برداشتم زدم جلو حاصلی ترمز زدم گفتم بپرید بالا به حاصلی گفتم
-خودتو بکشی هم نمی بریم از بجه خوشمون نمیاد
-نه بابا
-والا
-زبون دراز شدی
-اره دیگه
امید نشست جلو
رسول و فاطمه هم عقب
(:
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان