امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بی کسی ها حتما بخونید

#11
مرررررررررررررررررررررررررسی!HeartHeartHeartHeartHeartHeartHeart
اداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا​ااااااااااااااامه!
من یک دخترم...
بدان هوای کسی نمی شوم که به هوای دیگری برود...
تنهاییم را با کسی قسمت نمی کنم که روزی تنهایم بگذارد...
روح خداست که در من دمیده شده و احساس نام گرفته ارزان نمی فروشمش...
دست هایم بالین کودک فردایم خواهد شد بی حرمتش نمی کنم و به هرکس نمی سپارمش...

 سپاس شده توسط ارتادخت
آگهی
#12
ممنـــــــــــــــــــون
 سپاس شده توسط ارتادخت
#13
بخش پنجم
ساعت تقریبا چهار می شد و برای ساعت چهار و نیم قرار داشتیم. از  قبل هم از من پرسیده بودند که کجا یک دیگر را ببینیم . او به من گفت: کجا یک دیگر را ملاقات بکنیم؛ مایلید روی همان صندلی یک دیگر را ببینیم. من هم با اشتیاق جواب بله به او دادم
و گفتم ان جا خیلی جای خوبی است. از این که قرار بود بر سر صندلی رویاهایم با او ملاقات کنم خیلی خوشحال بودم. من امروز با کسی اشنا شده بودم که شاید تنها دوست زندگی ام باشد که هم سن و سال من است. چرا که در خانه ی عموی من ادم های چهل، پنجاه ساله فقط رفت و امد دارند. ناگهان چشمم به اینه افتاد. چه قدر صورتم بی رمق بود. بلند شدم کمدم را باز کردم یک شال و یک ژاکت مشکی داشتم انها را با هم ست کردم؛ جلوی اینه ایستادم.، سری برس هایم را که در تولدم از عمویم گرفته بودم را برداشتم و در مو هایم کشیدم. خیلی خرسند بودم. لباس هایم را تنم کردم و از اتاقم خارج شدم. پا در راهرو گذاشتم از کنار پنجره که عبور می کردم صندلی مان را دیدم که خالی بود حدس زدم حتما هنوز نیامده اند. همین طور راهرو را طی می کردم سر راه سارا را دیدم برای امروزم کافی بود دیگر تحمل او را نداشتم. راهم را عوض کردم و از راهروی پشتی پایین رفتم. انجا در باغ کمی قدم زدم تا به صندلی رسیدم و بعد هم منتظرانه سر جایم نشستم و به گل ها و اتفاقات بی پایان امروز فکر می کردم. خب این جا، جا دارد که بگویم من عاشق گلها هستم. همانطور که پروانه برای پرواز بال می خواهد من هم برای ارمش باید در میان گل ها بنشینم، باید صبح به صبح برای اغاز بهتر ان ها را به اغوش دستم بسپارم، باید به نگاه تنهایی ام خاطره دهم از گل تا لحظاتم را فراموش نکنم. در همین افکار تکراری به ساعتم نگاهی انداختم ساعت از پنج هم گذشته بود اگر می خواست بیاید تا حالا هزار بار این جا بود. چه قدر بد است ادم خودش را گول بزند من خودم را گول زدم با خیال این که او مرا دوست خود می پندارد بی انکه فکر کند من از او خیلی پایین ترم. چه کسی سارا را با من عوض می کند؟ خیلی ناراحت بودم. ولی از طرفی هم دلم خیلی شور میزد، چون اصلا به رفتار امروز اقای امیری نمی خورد که درباره ی من اینطور فکر کرده باشد. دل شوره ام خیلی بیشتر شد بلند شدم و چند بار طول صندلی را طی کردم. و بعد هم تصمیم گرفتم احساساتم را کنار بگذارم و سریع تر به اتاقم برگردم و وانمود کنم هیچ اتفاقی نیفتاده. همه اش به این فکر می کردم که چه کاری کرده ام که اقای امیری به قراری که خودش گذاشته پایبند نبوده؟ کم کم سرم داشت درد میگرفت خیلی عصبانی بودم. نمی دانم ان شب از فرط ناراحتی، درد یا شاید هم دلشوره کی خوابم برد. صبح روز بعد هم مثل روز های دیگر بیدار شدم و بعد از حمام در کتابخانه درس خواندم ولی در تمام مدت صورت اقای امیری از جلوی چشم هایم پاک نمی شد.شاید به خاطر این نیامد که از سستی من در مقابل دختران افاده ای چون سارا ناراحت بود. ولی من که نمی توانم چیزی را که هفده سال پرورانده ام به همین راحتی ها و یک روزه کنار بگذارم. دلم خیلی گرفته بود وسایلم را جمع کردم تا به اتاقم بروم و بعد هم در حیاط کمی قدم بزنم. گل هایم را مثل هر روز چیدم. اما این افکار پریشان مرا راحت نمی گذاشت. خیلی سریع کارهایم را تمام کردم قبل این که زنگ بیداری بخورد شاید چون نسبت به کارهایم بی اهمیت بودم و فکرم جایی دیگر بود به اتاقم برگشتم. در اهرو که به سمت اتاقم می رفتم اقای امیری را دیدم.


بقیش هم برای شب دیگه حال ندارمHeartHeartHeart
ممنون از دیده هایتان که مرا تنها مگذاشت:cool:
 سپاس شده توسط neda13 ، elnaz-s ، عشقم 2afm ، jinger ، RєƖαx gнσѕт ، اگوری پگوری
#14
بقیشم بزار بی سبرانه منتظرم

 دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.amin.blogfa.com



پدرم به من یاد داد دوستام رو نزدیکم نگه دار
و دشمنام رو نزدیکتر.
الپاچینو - پدر خوانده :491:
 سپاس شده توسط ارتادخت
#15
ادامه قسمت قبلی
اول نمی دانستم چه اتفاقی خواهد افتاد، اما بعد تصمیم گرفتم طوری رفتار کنم که متوجه عصبانیتم از اتفاقات افتاده شود. حوله اش را دستش گرفته بود معلوم بود می خواست به حمام برود. با بی اعتنایی گتم: سلام اقای امیری.
- سلام خانم ستایش.
به صورتش نگاهی انداختم. بی صبرانه منتظر توضیحی از طرف او بودم و اصلا حرفی نزدم. چند لحظه سکوت بینمان حکم فرما بود و ما همین طور به هم نگاه می کردیم. حدس می زنم اقای امیری هم منتظر حرفی از طرف من بودند. دیدم او چیزی نمی گوید پس ایستادن من این جا خیلی بی معنا ست. راهم را پیش گرفتم. هنوز یک قدمی بر نداشته بودم که اقای امیری به حرف امدند.
-خانم ستایش.
برگشتم نگاهش کردم و گفتم:بله.
- به خاطر دیروز خیلی متاسفم. حتما خیلی منتظر من شدید می خواستم به شما خبر دهم ولی...
-مگر دیروز چه اتفاق افتاد؟
-متاسفانه در اتاقم قفل شده بود من ان تو ساعت ها زندانی بودم.
من هم که حالا از خوشحالی دست از پا نمی شناختم گفتم: عیبی ندارد روز های بسیاری در راه هستند.
 از پله ها بالا رفتم. او هم راهش را کشید و رفت. من هم از بالای پله ها رفتنش را تماشا می کردم. به اتاقم که رسیدم زنگ بیداری خورده بود. گل هایی را که در دست داشتم جایگزین ان گل های دیگر کردم. یکی از ان گل ها بی نهایت زیبا بود. ان را که حالا رو به خشکی می گذاشت برداشتم پرپر کردم و در دفتر خاطراتم و در صفحه مربوط به دیدار اولم با اقای امیری گذاشتم. این یادگاری دیدار اولمان بود.

دوباره بلند شدم و به سالن غذا خوری رفتم. در راهم نگاه های سنگین دیگر دانش اموزان را می دیدم. حتی وقتی وارد ان جا هم شدم هیچ چیز تمام نشده بود. انگار که نه انگار من همان دل ارام قبلی هستم. همان جای دیروزی ام نشستم.کمی شیر کاکائو و بسکویت می خوردم و منتظر اقای امیری بودم. نمی دانستم ایا امروز هم این جا می نشیند یا نه؟ اما امیدوار بودم حداقل به خاطر عذر خواهی از دیروز هم که شده بیاید. کمی بعد اقای امیری وارد سالن شد. کنار میز غذاها بود و کمی میوه و چیز های دیگر بر می داشت که سارا پرید جلوی راهش وبا هم غذا کشیدند. فرار کردن از دست سارا واقعا کار مشکلی است. سارا دغدغه اصلی من در این مدرسه است که حسابی اعصابم را به هم میریزد. اما اقای امیری راحت توانست از سارا فرار کند.با لب های خندانش سر میز من نشست و گفت: سلام دوباره. من هم لبخندی زدم و پاسخش را دادم. بعد نشست و ادامه داد: باز هم به خاطر دیروز متاسفم. بعد ظهرتان را خراب کردم حتما خیلی معطل شدید. از من ناراحت هستید؟
-خیر، خیر اصلا. این که اصلا تقصیر شما نبوده. در ضمن نیم ساعتی در گل ها نشستن احساس خیلی قشنگی است. بعد هم راجع به خوانواده ام پرسید. او گفت:من راجع به نگرانی هایم نسبت به مادرم بریتان توضیح دادم ولی شما هنوز راجع به پدر و مادرتان چیزی نگفتید.
-چون من پدر و مادری ندارم که بخواهم راجع به ان ها صحبت کنم. بعد هم چشمانش به من خیره ماند و گفت: واقعا متاسفم. چه اتفاقی برایشان افتاده؟ من هم شروع کردم به صحبت کردن راجع به سرگذشت غم انگیزم که در یک تصادف رغم خورد.
-حالا شما کجا زندگی می کنید؟
-عمویم. عموی پیر و مهربانی دارم که زن یا فرزندی ندارد، خودش است و دوستانش، من نزد او زندگی می کنم. مرد مهربانی است. همین طور غرق در صحبت بودیم. خیلی خوشحال بودم که سارا از کارهای احمقانه اش دست برداشته. ما همین طور صحبت کردم تا صبحانه هایمان تمام شد. بعد هم ان جا را ترک کردیم. امروز کلاس شیمی داشتیم و مشترکا به ان جا نقل مکان کردیم. کم کم از ارامش بینمان بدون هیچ مزاحمتی ناراحت می شدم. فکر کردم این ارامش، ارامش قبل از طوفان است. کلاسمان هم به خوبی خوشی تمام شد. با خوشالی از هم جدا شدیم و من به سمت اتاقم  می رفتم. همه چز برایم خیلی تغییر کرده بود. حقیقت برایم اشنا شده بود و یک صبحانه ارام و بی سر وصدا را تجربه کرده بودم. تازه فهمیدم امروز چه قدر روز خوبی است از کنار پنجره عبور می کردم که صدای بچه ها که غلغله ای به پا کرده بودند نظرم را به خود جلب کرد. حرکتم را سریعتر کردم و با صحنه عجیبی مواجه شدم. همه ی بچه ها جلوی در اتاقم تجمع کرده بودند. با احساس بدی دویدم جلو بچه ها را کنار زدم و دیدم روی در اتاقم یک برگه چسبیده که یک عکس از دیروز من که در گل ها منتظر اقای امیری بودم را دارد و روی ان نوشته شده بود: وقتی یک بدبخت کنه می شود. از عصبانیت و ناراحتی به خودم می پیچیدم. با سرعت تمام برگه را از روی در کشیدم و وارد اتاقم شدم. هنوز صدای هیاهوی پشت در را می شنیدم. حتما خیلی ها این صحنه جالب را ندیده اند. این از همه بیشتر مرا می ترساند. چون بچه ها حقیقت اتفاق را به زبان نخواهند اورد همه چیز خیلی بد تر خواهد شد. برگه پاره شده را در دستانم نگاه کردم و یک قطره اشک از چشمانم چکید روی انها. خیلی ناراحت بودم سرم را بالا کردم و به اطرافم نگاه کردم. چشمانم داشتند از حدقه بیرون می زدند. عمق فاجعه این جا بود پشت در. گلدان ظریف و زیبایم را دیدم که نقش بر زمین بود و گل ها پر پر شده اش اطراف ان ریخته بود. حدس میزدم این کار ها را چه کسی کرده. اما از ناراحتی زبانم بند امده بود. به طوری که اگر کسی مرا نشناسد باور می کند که از ابتدای زندگیم زبانی به دهان نداشته ام.روی تختم دراز کشیدم و به سقف اتاقم خیره بودم. سرم خیلی درد می کرد و اشک هایم اصلا مجالی برای فکر کردن نمی دادند.  در هما حال زارم در اتاقم چند بار کوبیده شد. بدون هیچ تاملی گفتم:چه کسی ست؟
- من هستم خانم ستایش ایدین.
-بفرمایید اقای امیری.

 سپاس شده توسط neda13 ، gh@z@le♥ ، elnaz-s ، عشقم 2afm ، . . . P oo R ! A . . . ، jinger ، RєƖαx gнσѕт ، mahdi.ir ، elika.ja ، اگوری پگوری
#16
لطفا زووووووووووووووووووووودی ادامشو بذارBig Grin
عااااااااااااااااااااااااالیهHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeart
من یک دخترم...
بدان هوای کسی نمی شوم که به هوای دیگری برود...
تنهاییم را با کسی قسمت نمی کنم که روزی تنهایم بگذارد...
روح خداست که در من دمیده شده و احساس نام گرفته ارزان نمی فروشمش...
دست هایم بالین کودک فردایم خواهد شد بی حرمتش نمی کنم و به هرکس نمی سپارمش...

 سپاس شده توسط ارتادخت
آگهی
#17
نخوندم
رمان بی کسی ها حتما بخونید 2
 سپاس شده توسط ارتادخت
#18
تو رو خدا بذارش.عالیه ممنونBlush
حالم خوب است,نگران دلتنگی ها و بی قراری هایم نباش.
همین که بدانم به یادم هستی کافیستHeart
 سپاس شده توسط ارتادخت
#19
وااااااااااااااای من دیگه طاقت ندارم زود بذااااااااااااااااااااااااااااااارcryingcryingcryingcryingcryingcrying
من یک دخترم...
بدان هوای کسی نمی شوم که به هوای دیگری برود...
تنهاییم را با کسی قسمت نمی کنم که روزی تنهایم بگذارد...
روح خداست که در من دمیده شده و احساس نام گرفته ارزان نمی فروشمش...
دست هایم بالین کودک فردایم خواهد شد بی حرمتش نمی کنم و به هرکس نمی سپارمش...

 سپاس شده توسط ارتادخت ، elika.ja
#20
فصل ششم
با شنیدن صدای در یک جورایی دلم ریخته بود به اطرافم نگاهی کردم و بلند شدم. اقای امیری هم وارد اتاق شد و گلدان و تکه های کاغذ را نقش بر زمین دید. من هم با سرعت جلو رفتم تکه های ان کاغذ نفرت انگیز وگلدان خاطراتم را جمع کردم و گفتم: ببخشید این جا کمی نا مرتب است. به من که خم شده بودم و ان وسایل پاره و شکسته را با سرعت از روی زمین جمع می کردم نگاهی انداخت و گفت: چه چیزی روی در بوده؟
-مایل به صحبت در باره ان نیستم ولی چیز مهمی نبود.
می دانستم که از چشمان ور قلمبیده ام فهمیده است که گریه می کردم ولی با این حال نگاهم را از نگاهش می دزدیدم. به او که هم چنان پشت در بودم گفتم بفرمایید بنشیند.
او هم با ناراحتی و عصبانی صندلی را جلو کشید و نشست و گفت: متاسفم تقصیر من بود.
- نه اصلا تقصیر شما نیست.هر دوی ما می دانیم که این کار ها را چه کسی انجام داده، از یکی مثل او چه انتظاری می رود؟ بگذارید تقلا کند به چیزی دست پیدا نخواهد کرد.
-ولی اگر من ان روز شما را ان طور تنها نمی گذاشتم این اتفاقات نمی افتاد.
-در اصل ماجرا تفاوتی به وجود نمی امد. در ضمن مگر تقصیر شما بوده، شما در اتاقتان زندانی بودید حالا هم که اتفاقی نیافتاده یک گلدان شکسته و یک برگه پاره شده.
-گلدان.....؟ به روی میز و تکه های چینی روی زمین خیره شد و گفت: گلدانتان شکسته؟؟ این هم کار او بوده؟ از حرف هایم پشیمان شدم ای کاش اصلا حرف گلدان را نمی زدم. ساکت مانده بودم جوابی نداشتم ناراحت و عصبانی هم بودم. دوباره گفت: گلدانتان حتما خیلی با ارزش بوده.
-بله یادگاری پدر و مادرم بود. و بدون این که خودم بدانم یک قطره اشک از چشمانم جاری شد سریع برگشتم و چند کتاب از قفسه ام برداشتم و برگشتم نزد اقای امیری نشستم و گفتم: خانم زارعی معلم شیمی را می گویم خیلی خانم خوبی هستند فقط زیاد امتحان می گیرند نه؟؟ با بی میلی نسبت به موضوع صحبتمان سری تکان داد و حرف هایم را تایید کرد. منه هم که از ناراحتی او خیلی خیلی ناراحت بودم دوباره گفتم: عیبی ندارد. چرا خودتان را عذاب می دهید؟ یک گلدان شکسته و یک برگه بی ارزش پاره شده.
-ولی اصلا از ان عکس هم که بگذریم گلدانتان، گلدان با ارزشی بوده.
-خب که چی؟ از کجا معلوم دست خودم به ان نخورده و افتاده و شکسته یا اصلا نه در ان صورت می فهمیدم، حتما پنجره باز مانده، باد وزیده و این چینی ظریف هم  افتاده و شکسته. اصلا دیگر برایم مهم نیست.
- برای همین هم گریه می کردید.
-گریه نمی کردم کمی دلم گرفته بود. شما چرا انقدر ناراحتید؟ اصلا تقصیر شما بوده که ان برگه را ان جا چسباندند که اصلا هم نبوده گلدان به شما چه ربطی دارد؟
-اگر من بهانه دست او نمی دادم این اتفاقات اصلا نمی افتاد.
-سارا در هر صورت زهرش را می ریخت اصلا شاید کار سارا نبوده.
-چرا بوده کس دیگری نیست که شما را و حتی من را اذیت کند یعنی ... کس دیگری از دوستی ما ناراحت نیست.
ان روز کاملا از ناراحتی اقای امیری و عصبانیت و زدگی اش از سارا مطئن شدم. کلا همه ان اتفاقات به نفع من تمام شد. در طول ان هفته سارا در چاه خود کنده اش حسابی دست و پا می زد. در ین میان با کمتر شدن مزاحمت های گاه و بی گاه سارا دوستی من و اقای امیری هر روز و هر روز محکم تر میشد.کم کم اخر هفته نزدیک می شد اخر این هفته روز دیدار خوانواده ها بود. از این روز متنفر هستم.چون مثل بچه های بی چاره ای می مانم که سرگردان به دنبال روح پدر و مادرش است. ولی خب از طرفی هم از این که یک روز کاملا تعطیل را داشتم هم خوشحال بودم. من مثل همیشه به باغ رفتم کمی قدم زدم و به اتاقم برگشتم و کمی درس خواندم. کم کم صدای اولین ماشین ها شنیده می شد. همه جا ساکت بود تا این که زنگ زده شد. همه باید به سالن اجتماعات می رفتیم. من هم مثل دیگران اما خیلی بی حال تر و ناراحت تر به ان جا رفتم. و تمام مدت در این فکر بودم که اای امیری در این شوغی متوجه من که چه قدر ناراحت هستم نخواهد شد.
 سپاس شده توسط jinger ، elnaz-s ، neda13 ، elika.ja ، اگوری پگوری


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان