امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان یک اس ام اس

#1
میخوام براتون رمان یک اس ام اس رو بگذارم !
خیلی قشنگه ! پشیمون نمیشین!


رمان یک اس ام اس 1



قسمت اول
سلام اسم من سوگنده. سوگند اریا. دانشجوی سال سوم مهندسی کامپیوتر دختر دوم یک خانواده شش نفره یک خواهر بزرگتر از خودم دارم که ازدواج کرده و دو تا برادر کوچیکتر که یکی دوره ی ابتدایی و یکی دبیرستان. پدرم کارمند البنه نه به طور کامل یک شغل دیگه هم داره مادرم هم خانه داره البته همیشه اینجوری نبود. اون معلم بود اما وقتی خواهرم به دنیا میاد دست از کارکشید نشست توی خونه تا بچه اش رو بزرگ کنه البته من زیاد از این کارش راضی نیستم خودشم همینطور بیشتر تقصیر بابام بود که این کارو بکنه اخه تو خونه ی ما حرف حرف باباست بگه بخواب باید بخوابیم بگه بشین باید بشینیم بگه بمیر باید بمیریم ، خلاصه رو حرف بابا کسی نباید حرف بزنه. اگه حرف بزنه طوفان میشه، بابا داغ میکنه، جوش میاره،عصبانی میشه و کل خونه رو بهم می ریزه و کسی از این طوفان در امان نیست. یکی یکی از شخص خاطی شروع شد به طور سریالی پیش میره وقتی جرقه های این آتیش دامن همه رو سوزوند تازه بابا به خودش میاد و میفهمه شاید حرف اون طرف زیاد هم بد نبود. خلاصه تو این خونه وقتی تنهاست نظرات و شخصیت جالبی داره اما وقتی به هم میرسیم و دور هم جمع میشیم همه لال میشن و نمیتونن حرف بزنن با نظر بابا موافق نباشه اونوقت طرد میشی وصله ناجور. بگذریم من توی یک همچین خونه ای بدنیا اومدم و بزرگ شدم. همیشه هم شاکی بودم. البته پیش خودم، شاکی ازین که چرا نباید نظر بدم، چرا نباید کسی به حرف های منطقی من گوش بده، چرا نباید کوچکترین اختیاراتی که حق هر آدمیه را نداشته باشم اما خوب اینا همش توی خودم بود و کسی ازش خبر نداشت منم نمی خوام راجع به اینها بگم می خوام یه قصه بگم یه قصه واقعی. یه داستان از یک زندگی که خیلی شبیه اما خوب من با تک تک سلولهای بدنم اونا و لمس کردم. اونو حس کردم زندگی کردم. برای اینکه برم سر اصل ماجرا باید بگم که با وجود اینکه توی خونه زیاد نیستم بخاطر اینکه سعی می کنم بیشتر وقتمو توی دانشگاه و با بچه ها بگذرونم و همونقدرم که هستم نقش مهمی دارم. مامانم همیشه توی خونه ست نمیدونم این زن چطور میتونه تحمل کنه. کم کم دارم به این نتیجه می رسم که مامانم دچار روزمرگی شده وقتی براش حرف میزنی و چیز خنده داری میگی یا بی توجه یا با یه لبخند ساده سر و ته داستان و هم میاره. زندگیش خلاصه شده به خرید خونه و غذا درست کردن تمیز کردن خونه . اما همیشه منتظر تا من بیام خونه تا سر به سرش بذارم و روحیه ش عوض شه. نمیدونم من با اینکه بیرون خونه خیلی پر جنب و جوشم اما توی خونه که میام نمیدونم چرا با همه دعوا دارم. نمی دونم چرا میخوام تنها باشم.نمیدونم چرا اتا یکی یه چیز بهم میگه میخام بزنم زیر گریه.اما همیشه هم اینجوری نیستم. مامان میگه وقتی نیستم خونه ساکته.یعنی تمام صروصدا و جنب و جوش خونه مال منه.چون همیشه سر به سر همه میزارم.همش میدونستم یعنی یه جا خونده بودم که آدمهایی که توی خونه مشکل دارن بیرون خونه خیلی شیطون و شرن. منم یکی از این آدمام.شیطون، شر،تخس،فضول و آماده برای انجام تجربیات جدید.همیشه حس کنجکاوی با منه و کشف چیزهایی که برام مبهم و پنهانن.همیشه سعی کردم که وقتی یکی بهم احتیاج داره پهلوش باشم.بین دوستام به مددکار معروفم چون اگه من پیششون نباشم همیشه حوصلشون سر میره.وقتی با اونام نمی ذارم یه لحظه آروم بشینن آنقدر حرف میزنم و سربه سر تک تک شون میزارم که میترکن از خنده.وقتی هم که ناراحتم آنقدر تابلوئه که همه میفهمن.حتی از مدل حرف زدنم .همیشه میدونستم که این فضولی بیش از حد و اندازه و این حس که همیشه با منه که باید به هر کسی که حتی یک کوچولو بهم احتیاج داره کمک کنم یه روزی منو تو دردسر میندازه. و حدسمم درست بود.ماجرا از یک فضولی شروع شد.از یک روز سرد نه یک شب سرد زمستون.اون شب مهمون داشتیم. عموم اینا خونمون بودن. با دختر عموم خیلی مچم. تقریباً همه چیزو بهم میگیم. جدیداً یه مشکلی با خونوادش پیدا کرده که ریختش بهم.گناه داره داره داغون میشه.نمی دونم چرا خونواده ها فکر میکنن جونا هیچی نمی فهمن.انگار یادشو ن رفته که اونام یه روز جوون بودن.
اون شب کلی با دخترعموم سونیا حرف زدیم.از هرچی که دلتون بخواد حرف زدیم.از کسی که خودش می خواد باهاش ازدواج کنه اما خونوادش میگن نه تا درس و دانشگاه.بعد کلی حرف زدن ساعت 30/12 شب خوابمون گرفت.بماند که شب قبلشم هیچ کدوممون هم نخوابیده بودیم.اما آنقدر پررو بودیم که نمی خواستیم بخوابیم.در هرصورت با کلی نق زدن که خوابم نمیاد و اما باید فردا زود بیدارشم گرفتیم خوابیدیم.
قصه از همین جا شروع میشه خیلی اتفاقی با یه sms.

ساعت نزدیک 2 نیمه شب بود یا به طور دقیق 1:50ً توی خواب عمیق و خوب بودم. اما یه هو با صدای ویبره گوشیم از خواب پریدم.یه sms اومده بود. میتونستم بخوابم. اما همون حس فضولی نگذاشت بخوابم.گوشی رو برداشتم تا ببینم کیه که اونوقت شب بازیش گرفته.یا بیخوابی زده به سرش.اول نگاه به شمارش کردم.آشنا بود اما نمیدونستم کیه.یه جک بود که اولش یه چیز میگه و اخرش هم یه تیکه ی عشقی نوشته.هم جالب بود هم حس فوضولیم میگفت که این کیه که الان smsزده. تو جوابش نوشتم:"شما نصف شب خواب نداری؟من نمیدونم تو کی هستی.متأسفم" هم خوابم میومد هم کنجکاو شده بودم.گوشی رو گذاشتم سرجاش روی میز کنار تختم.چشمامو بستم تا بخوابم تازه چشمام گرم شده بود که باز صدای ویبره بلند شد. جواب sms منو داده بود. نوشته بود:"آخی،شرمندتونم،حواصم اصلاً به تایم نبود.شب بخیر"کفری شده بودم.این کی بود که من نمیشناختمش اما اون...نمیدونم حرصم گرفته بود گفتک:دیونه،خواب بد دیدی بیدارشدی چرا منو بیدار کردی. می تونستی خودتو معرفی کنی چون الان مخم نمی کشه کی هستی"داشتم از فضولی میمردم.یه کم صبر کردم.اما فکر کردم پشیمون شده واسه همینم گرفتم بخوابم.جواب دادش خیلی طول کشید. تقزیباً خوابم برده بود که یه هو یه sms دیگه:"گفته بود: من که عذرخواهی کردم.گفتم که شب بخیر.الانم به نظر تو لالایی بخونم تا بخوابید؟پس زیاد به مختون فشار نیارید فقط چشماتونو ببندید منه به قول شما دیونه دعا میکنم که خوابتون ببره.خوابای خوش ببینید..."دیگه حسابی جوش آورده بودم.نه خودشو معرفی میکرد نه میذاشت بخوابم تا خوابم میگرفت با sms هاش منو از خواب میپروند.بهش گفتم :" میخواستی یه ساعت دیگه جواب بدی.من میخوابم اگه تو بذاری.بابا داشت خوابم میبرد بیدارم کردی.نمی خواد لالایی بگی گفتم نامبرت آشناست. ولی بجا نیاوردم."دیگه خوابم نمی گرفت.آنقدر حس فضولی تحریکم کرده بود که یه نگاه به شماره های خودم کردم.فهمیدم چرا شمارش برام آشناست.فقط سه شماره ی اولش فرق می کرد چهار رقم اخرش درست مثل شماره یکی از دوستام بود. میخواستم ببینم که یکی از دوستامه که داره اذیت میکنه یا نه.اخه این کارا بی سابقه نیست. من خودم یکی یه نوبت همه رو گذاشتم سرکار تا این آخریا که حدود 2 هفته ی پیش بود که یکی از بچه ها منو گذاشت سرکار.تازه فهمیدم دست بالای دست بسیاره.دیگه نمی خواستم سرکارم بذارم. داشتم به این فکر میکردم که این کیه که جواب داد."بیخیال منم داشتم می خوابیدم بیدارم کردی.من معذرت میخوام.شماره آخرو اشتباه گرفتم آقا یا خانم محترم!حالا می خوابید؟"اعصابم خورد شده بود.یارو داشت باهام بازی میکرد.دیگه حوصله ی فکر کردن نداشتم فردا با سونیا میگشتیم ببینیم این کیه که بازیش گرفته.دیگه جوابشو ندادم و گرفتم و خوابیدم. خدارو شکر مثل اینکه اونم خوابش میومد چون دیگه sms نداد.فردا صبح که بیدار شدم.بعد صبحانه سونیا گفت:دیشب کی بود smsمیداد.گفتم یه مزاحم.نمیدونم کی بود.فکر کنم اشتباه گرفته بود. یکم فکر کردیم ببینیم که شمارشو میشناسم یا نه اما آخرش بیخیال شدیم.سونیا حدود 9 صبح رفت خونشون.منم نشستم تا درس بخونم.ساعت 11:30 بود که یه sms جدید برام اومد . وقتی نگاه کردم دیدم همون دیشبه ست. نوشته بود:" سلام امید وارم که خوب خوابیده باشید واقعاً شرمندم فکر نمیکردم خواب بوده باشید ببخشید.حالا یه سؤال؟ میدونید فرق چغندر با شما چیه؟"دیگه ریخته بودم بهم.از یه طرف این حس فضولی لعنتی داشت دیونم میکرد.از طرف دیگه این یارو خودشو معرفی نمی کرد.از اون طرف این حس که فکر میکردم که یکی از بچه ها داره سربه سرم میذاره داشت کلافم میکرد.تازه از من سؤالم میکنه.گفتم نکنه از این جکای مسخرست._"سلام. نه نمیدونم. فکر نمیکنید بهتر باشه اول خودتونو معرفی کنید؟ این مؤدبانه تره."اون جواب داد:" چغندر رو میبرن کارخونه ازش قندونبات میسازن ولی توخودت قندو نباتی شکلاتی شکلاتی... منم شکرم.بنظر شما مؤدبانه تر از اینم میشه من همیشه شیرینم."دیگه اعصاب برام نمونده بود.مطمئن شده بودم که یکی از بچهها داره اذیتم میکنه.تلفن دستم گرفتم و شروع کردم از هرکسی که فکر میکردم پرسیدم اما هیچ کس این شماره رو نمی شناخت.منم جوابشو ندادم.اما اون دوباره sms داد و گفت:"فقط بدون جواب sms مثل سلام واجبه"
منو میگی همچین به رگ غیرتم برخورد که نگو. تو جوابش فقط یه جمله نوشتم:"دارم از فضولی میمیرم میشه خودتو معرفی کنی؟plz" اما اون عوض جواب یه sms داد که توش نوشته بود:"چقدر ماهی" و پایین sms هم کلی عکس ماهی کشیده بود. منم یه متن ادبی براش فرستادم.گفتم حالا که تو می خوای بازی کنی من پایم:"در زندگی سه چیز را دنبال کن.1_دوست داشتن را برای تجربه.2_عاشق شدن را برای هدف.3_فراموش کردن را برای قبول واقعیت.اونم کم نیاورد جواب داد:"یه ضرب المثل آفریقایی که معنیش اینه تو واسم عزیزی" نمیدونستم چی بگم حسابی کلافه شده بودم. هر کسی بود خیلی بیکار بود و سرش درد میکرد برای sms بازی اما من وقت نداشتم. باید درس میخوندم. همیشه هم حس درس نمیومد.بهش گفتم "نمیدونم تو کی هستی یا چند سالته. ولی من فورجحم که درس بخونم.تو هم بهتره درس بخونی نه اینکه ساعت 11 از خواب بیدارشی.OK؟" تو جواب بهم گفته بود."آخه عزیزم من همیشه شبا درس می خونم.بخاطر همین فکر کردم شما هم بیدارید. نمی دونستم که دارید استراحت می کنیدمن از بس که شرمنده شما شدم آب شدم الن ازم دلگیرید؟"نمی فهمیدم یعنی چی. اولش فکر کردم که با یه بچه دبیرستانی طرفم گفتم بهش بفهمونم با بزرگتر از خودش طرفه اما حالا نمی دونستم یعنی چی.هیچی نمی فهمیدم.داشتم از کنجکاوی میمردم واسه همین جوابشو ندادم.اما اونم بیکار ننشست میدونست چه جوری باید منو غیرتی کنه." میتونستید جواب بدید بگید که دلگیرید تا اینکه sms بیجواب نذارید"."میگن برای رسیدن به عشقت باید از همه دنیا بگذری.شما که همه دنیای منی بگو از چی باید بگذرم؟" این sms هارو وقتی داد که من رفتم ناهار بخورم.وقتی برگشتم دیدمشون. تو جوابش نوشتم"تو سر ظهر ناهار نمی خوری. من داشتم ناهار می خواردم. من خودم همه رو سرکار میگذارم. اونوقت تو می خوای منو سرکار بگذاری؟خانم یا آقای محترم."مثا اینکه بهش برخورده بود یا گیج شده بود.چون جواب دادنش خیلی طول کشید.تو جواب گفت:" اولاً من هیچ وقت به شما جسارت نکردم.تو نهو شما.دوماًٌ به نظر شما تو موقع امتحانها میشه کسی رو سرکار گذاشت.پس این شما هستید که تا حالا منو سرکار گذاشتید.تجربه هم که دارید.ممنونم از لطفی که کردید."_"من کسی رو که میشناسم سرکار میگذاشتم و بعداً خودمو معرفی میکردم.اما من شمارو نمی شناسم. از فضولی نمی دونم چی کار کنم.شما هم که نمی گید کی هستید." اما اون جواب نداد.ظاهراً بهش برخورده بود.گفتم بی خیال هر وقت حوصلش سر بره خودش دوباره sms میده.یکم که گذشت کلافه شدم.خسته شدم1:30 بعد اونی حوصلش سر رفته بود من بودم.گفتم چه جوریاست اون هر وقت بخواد میتونه منو سرکار بگذاره و sms بده. اگه اون این حقو داره منم حق دارم که این کارو انجام بدم.گفتم ممکنه خواب باشه واسه همین توی sms نوشتم:"سلام من حوصلم سر رفته.نمی تونم درس بخونم.شب درس می خونم.اگه خوابی متاًسفم میشه بیدار شی. من نمی دونم چی کار کنم. از بیکاری متنفرم."_"نه من بیدارم دارم درس می خونم که تا شب تموم شه که یه وقتی اون موقع شب مزاحم کسی نشم تا منو سرکار بگذاره."فهمیدم که از دستم ناراحته.داشت متلک مینداخت و کنایه میزد."الان این حرف یعنی شما ناراحت شدید؟ فکر میکردم من باید ناراحت باشم که نصف شب sms اشتباه دریافت کردم.شانس اوردم که بقیه بیدار نشدن."اصلاً تو فکر تلافی کردن و جواب دادن بهش نبودم. داشتم باهاش شوخی میکردم اما این انگار جدی گرفته بود و ناراحت شده بود چون تو جواب گفت:_" یعنی چی اونوقت؟خسته شدم از بس عذر خواهی کردم،باشه معذرت می خوام که اونوقت شب مزاحم شدم.الهی این چشم کور بشه تا تایمو ببینه.در ضمن sms اشتباهی نبود دیدم خسته اید مجبور شدم که این حرفو بزنم که فکرتون مشغول نشه راحت بخوابید!"_"جدی sms مال من بود؟ قشنگ بود البته اخرش. دیگه معذرت نخواه من عادت دارم دوستام شبا sms زدنشون می گیره.میشه الان درس نخونی؟PLZ؟_"پس امتحان چی میشه آخه من تنبلم باید زیاد درس بخونم تا از تو عقب نیوفتم" کلافه شده بودم . این حرف آخرش یعنی چی؟ یعنی منو میشناخت،یعنی داشت اذیتم میکرد.یعنی سرکار بودم.با حرص گفتم:" ببین یه سؤال من قراره شمارو بشناسم؟بابا این رمز بازی ها یعنی چی؟ اه خسته شدم اصلا دیگه مهم نیست.شما درستونو بخونید عقب نیوفتید." دیگه مهم نبود زیادی به اعصابم فشار اومده بود.فکر نمی کردم دیگه جوابمو بده.جواب دادنشم خیلی طول کشید تا اینکه یه دفعه دیدم جواب داد و گفت:"پس یه واقیعیتی رو باید بدونی تا همین جاشم خیلی از شما جلوترم نگران نباشید آخه من برای ارشد میخونم پس وقت زیاد دارم من فقط شبا درس تو کلم میره به خاطر همین گذاشتم کنارو آماده جواب گویی به سؤالاتتون هستم.OK؟"_"نه من سؤال خاصی ندارم.فقط همون قبلیه که بی جوابه.الان یه چیزی.شما منو میشناسی که می گی sms تون درست بود؟ من شک دارم.اینو جواب بده."_" به من گفتی که دل دریا کن ای دوست همه دریا از آن ما کن ای دوست دلم دریا شد و دادم به دستت مکن دریا به خون پروا کن ای دوستمطمئن هستم که ناراحت شدید اما منو ببخشید منظوری نداشتم لااقل sms مو بی جواب نذارید.PLZ."ناراحت شده بودم چون داشت طفره می رفت، نمی خواست جواب بده منم لج کردم جوابشو ندادم."نه،چی کار کنم که ناراحت نباشید مطمئن باشید که جواب میدم اما می دونم اگه الان به این سؤال جواب بدم...!این سؤالو اگه میشه آخر جواب بدم. OK؟"_"ببین من واقعاً گیج شدم به عمرم توی یه همچین وضعیتی نبودم.شما جواب سؤالمو نمی دید بعد میگید sms تونو بی جواب نگذارم.لااقل بگید من چی باید صدات کنم؟"_"البته این سؤالو یک بار جواب دادم میتونید شیرین بی مزه صدام کنید."_"خانم شیرین بی مزه یه اسم کوتاه تر ندارید من تا بخوام صداتون کنم صفحه پر شده.میشه بگید تلمو از کجا اوردید؟ PLZیه کم درک کنید."_"اولاً Tell شما دست من نیست فکر میکنم یه جایی جا گذاشتید.ضمناً دلتو صابون نزن پسر منم مثل خودتم.اسمم مهران و شما؟"حالا فهمیده بودم که اون پسره.اسمشم مهران ولی ظاهراً یکم گیج می زد یعنی چی دلتو خوش نکن پسر منم؟_"یعنی چی دلمو صابون نزنم مثل منی؟ نمیفهمم.منظورم از Tell هم شماره ی تلفن بود.دیگه وقتی واسه ارشد می خونید اینو باید بدونید."_"چی شد؟یعنی اینقدر برات مهم بود که من همون شیرین بودم؟ مرد که نباید به این زودی خودشو نشون بده میتونیم مثل 2 تا مرد با هم دوست باشیم نمی خواید اسمتونو بگید که بیشر باهم آشنا بشیم؟"تازه داشت جالب می شد.آقا فکر می کرد من پسرم.خوب بذار یکم اذیتش کنم.تا حالا سرکارم گذاشته یکم من سرکارش بگذارم مگه چی میشه._" من سپند هستم البته شما باید بهتر بدونید وقتی شمارمو دارید اسم منو هم دارید.آقا مهران شما چی می خونید؟ ارشد چی می خواید بخونید؟"_"یعنی فکر کردید که نمی دونستم چرا؟ مگه از سرکار بودن خوشتون نمیومد پس چی شد؟ مگه مردام Tell میزارن که من منظور تونو از Tellندونم.حالا شما میخوای اسمتونو بگید یا نه؟"متوجه منظورش شدم. نمی دونستم چی می خواد بگه.گیج شده بودم. بلافاصله بعد از این sms یه پیام جدید داد وگفت:_"مسخره می کنید مگر نمی خواستید سرکار باشید شما که دوست داشتید؟ مثل اینکه شماره رو اشتباه گرفتم چه طور باید شما رو بشناسم؟"_"یعنی چی؟مگه نگفتی مثل 2 تا مرد باهم دوست باشیم منم خواستم دلتو نشکونم. الان دیگه مشکل کجاست؟ من نمی فهمم!!!"_"یعنی این مرد اسم نداره؟"_"گفتم پسند.یعنی اینقدر نامفهوم و غیرقابل درکه؟ درضمن من گفتم هیچوقت خوشم نمیاد زیاد سرکار باشم اما ظاهراً شما بازی رو دوست دارید مگه نه؟"_" نه من دنبال بازی نیستم سپند جان آخه خودت گفتی من کسی رو که میشناسم سرکار میگذارم چه برسه به شما که نمیشناسم"._"گفتم دوستامو اذیت میکتم نه شمارو.آقا مهران شما که شمارمو داشتی چه جوری اسممو نمیدونستی؟ برام سؤال شده میشه بگی؟"__به خدا آقا سپند sms شتباهی اومد میخواستم یه سؤل درسی از یکی از دوستام بپرسم بعد از اینکه جواب اومد دیدم اشتباه شده گفتم واسه انتراکت خوبه جوابشو بدم همین. الانم اگه ناراحتید خوب بازم عذر خواهی میکنم دیگه هم مزاحمتون نمیشم بای."داشتم از خنده می ترکیدم. یارو دست ولو داده بود . کم آورده بود. باورش شده بود که پسرم داشت پس می افتاد.اصلاً حواسش نبود که داره سوتی میده.آخه sms اولش یه متنی بود نه سؤال درسی.ترسیده بود و میخواست یه جوری ماست مالیش کنه. اما سه کرده بود.دلم براش سوخت گفتم گناه داره.ظاهراً مؤدبه یه جورائیم جالب بود گفتم بگم بهش تا پس نیوفتاده._"اولاً من خر نیستم.دوماً سؤالتون در مورد درس بود یا جک؟ سوماًٌ اونی که فکر میکنید نیستم اونیم که گفتم نیستم.چهارماً از بازیم خسته شدم.بای"._" میشه بپرسم پس شما کی هستید که این نیستید یا اونی که فکر میکنم نیستید؟PLZ؟"طفلکی حسابی گیج شده بود .اصلاً سردر نمیاورد یعنی چی.داشتم بهش می خندیدم و گفتم حالا تو بازی خوردی نه من. ولی گفتم از خماری درش بیارم بهتره._"خب چون بچه ی مؤدبی بودید میگم تا گیج نشی. شاید یادت بمونه که خانوما رو غیرتی نکنی.بابت sms های قشنگت و وقتی گذاشتی تشکر."_" یعنی لیاقت آشنایی با شما رو ندارم؟ نباید بدونم این آدم مجهول چه شخصیتی هستن که بنده بتونم اشتباهمو جبران کنم! دوست ندارم کسی ازم ناراحت باشه الان دارم پیش خودم شرمنده میشم اگه بگید مزاحم یک خانم محترم شدم بگو که حقیقت نداره؟ خواهش میکنم."خندم گرفته بود.چه جوری حرف میزد مثل کتابای ادبی جالب بود. می دونست چه جور باید رفتار کنه.گفتم زیادی داره مثل فیلمهای هندی میشه.بزار یه کم تو خماری باشه فعلاًٌ._" میگن زندگی مثل یه دیکته ست.هی غلط می نویسی پاکش میکنی دوباره غلط می نویسی پاکش می کنی غافل از اینکه یه روز داد می زنن میگن ورقه ها بالا وقت تمومه."متنش خیلی جالب بود.تا حالا نشنیده بودم. خوشم اومده بود. جوابشو دادم گفتم خوبه روشن بشه گناه داره عذاب وجدان نکشدش بهتره._" آره درست فهمیدی من دخترم ولی مزاحم نشدی من بی کار بودم و حوصلم سر رفته بود ممنون که وقت گذاشتی واسه sms دادن.Tanx."_"واقعاً شرمندم نمی خوام فکر کنید که قصد مزاحمت داشتم آخه من خیلی از این کار بدم میاد می خوام جبران کنم تا حرفی برای گفتن نباشه._"خب یعنی چی؟ چه جوری می خواید جبران کنید؟ من نمی فهمم؟ نگران نباشید حرفی توش نیست Tanx. مزاحم درس خوندنتون نمیشم.روز خوش."_" وای خدای من یعنی اینقدر نفهم بودم که نفهمیدم؟ فقط می تونم به یک طریق جبران کنم قول می دم که این آخرین sms باشه که می فرستم تا شاید از خجالتتون در بیام. در ضمن این خانم محترم اسم نداره؟"_" چرا داره ولی وقتی دیگه sms نمی دید دلیلی نداره بگم.من از sms دادنتون ناراحت نشدم خودتونو زیاد اذیت نکنید. معذرت که مزاحم درستون شدم. شرمنده."_"اصلاً حالم خوب نیست اومدم بیرون می خوام برم دریا تا ازش سؤال کنم که این همه آبو می خواد چی کار؟ در صورتی که آب خونمون قطع به نظر شما این عدالته؟"تحویلش نگرفتم گفتم اگه این یه بازیه منم بازی میکنم. رفتم بیرون پیش مامانم اینا طبق معمول هر روز داداشا داشتن سرهمه چیز دعوا می کردن. سرکنترل تلویزیون. سر کانل تلویزیون. سرجا که کدومشون روی مبل نزدیک تلویزیون بشینن. دیگه برام عادی شده بود اما نه زیاد. بازم وقتی بهشون نگاه می کردم سرم درد می گرفت. داداش بزرگه همش حقو به خودش میده و سر داداش کوچیکه هوار می کشه. این دفعه هم کارشون بالا گرفت و به کتک کاری کشید. منم نموندم بهشون نگاه کنم تا بیشتر حرص بخورم اومدم توی اتاقمو سعی کردم فکرمو منحرف کنم. اما چه جوری؟ به چی باید فکر می کردم. تو ی این خونه چیز جذابی وجود نداشت که ذهنمو بهش مشغول کنم. رفتم سراغ گوشیم. تنها چیزی که می تونست مشغولم کنه اون بود.رفتم سراغ اون غریبه مهران.
_" ببخشید نباید مزاحمتون بشم ولی شرمنده نمی خوام الان تنها باشم. می خوام ذهنم مشغول یه چیزه دیگه بشه نمی خوام به چیزی فکر کنم."
نمی دونم چرا بهش sms دادم. نمی دونم چطور بهش اعتماد کردم فقط می دونستم که اون تنها کسیه که منو نمیشناسه حتی نمی دونستم جوابمو میده یا نه؟ اما منتظر موندم. خدا رو شکر جوابم داد اما با دلخوری. 
مهران:" چی می تونم بگم وقتی نمی دونم اسمتون چیه؟" 
می خواستم اسممو بهش بگم اما هنوز بهش اعتماد نداشتم. هنوز برام مجهول بود واسه همین یه اسم دیگه بهش گفتم. یه اسم جدید. 
_" خیلی مهمه؟ اسمم "هستی". آقای مهران لطفاً اگه مزاحمتون شدم بگید نمی خوام اذیتتون کنم. در ضمن مهم نیست چی بگید فقط یه چیز بگید لطفاً." 
مهران:" خواهش می کنم این چه حرفیه! اگه آقا سپند بودید همین الان میومدم دنبالتون تا با هم بریم دریا تا از تنهایی دربیاید اما حیف که قسمت نبود." 
_"آخی جدی داری میری دریا؟ خوش به حالت دلم می خواست الان که دریا داره تاریک میشه می رفتم اونجا.چ قدرم باحال الان من جور بود. من چند روز دیگه میرم طوری نیست." 
مهران:" آخی،الهی، اشکالی نداره عوض هستی خانوم هم شنا میکنم فقط اگر سرما خوردم تکلیفم با کیه؟" 
_" من که نگفتم شنا کن گفتم می خوام دریا رو ببینم.آدم وقتی دلش تنگ میشه یاد دریا میوفته. لبا دیدن دریا یادش میوفته باید دلش دریایی شه." 
حالم خوب نبود خیلی دلم می خواست گریه کنم. از طرفی مامانم گفت که داره با داداشم میره بیرون و من باید شام درست کنم. دیگه این از کجا اومده نمی دونم. موقع امتحان و شام درست کردن نوبره والله.جواب دادنم یکم طول کشید. مهران:"خوابیدید؟ اگه ناراحتی بیام دنبالت تا از نزدیک دریا رو ببینید." 
_" مرسی باید شام درست کنم. اصلاً حس شام ندارم.ترجیح می دم بخوابم ولی نمیشه فکر میکنم شما دیگه به دریا رسیدید. سر راه به دانشگاهم سلام برسونید." 
اینو همین جوری گفتم.آخه توی شهر ما همه دانشگاه ها توی یه جاده خارج شهرن دانشگاه مام همینطور. دانشگاه آزاد بود اولین دانشگاه بزرگ سر راهش. 
مهران:"مگه شما تنها هستید که باید شام درست کنید اونم موقع امتحانات یا اینکه تو خوابگاه تشریف دارید؟ می خوای واست شام بگیرم بفرستم؟ ضمناً منظورت کدوم دانشگاست که سلام برسونم؟" 
هم داشت زیادی لطف می کرد و دست ودلبازی. هم زیادی گیج شده بود و هم زیادی فضولی می کرد. می خواستم یکم گیجش کنم یعنی از این گیج ترس کنم و 20 سؤال را بندازم واسه همین گفتم: 
_"وای چقدر سؤال کدومشو جواب بدم. مرسی شام نمی خوام چون من شام نمی خورم. الانم تنهام بقیه رفتن بیرون. به اولین دانشگاه بزرگ سلام برسونید." 
مهران"هستی منظورت همون آزاده؟" 
خندم گرفته بود.بچه ی تیزی بود. داشتم sms شو می خوندم که تلفن زنگ زد. یکی از دوستام بود. مشغول صحبت شدمو یادم رفت جوابشو بدم.خیلی طول کشید. یعنی زیادی طول کشید. اونم شاکی شد.اصلاً حواسم بهش نبود که یه دفعه با صدای ویبره گوشی به خودم اومدم دیدم ظاهراً هنوز منتظره جواب من.گفته بود: 
مهران:" اگه قراره جواب اینقدر طول بکشه همون بهتر که شام نخوری بخوابی منم که بی خیال درس شدم تا آخر شب دریا می مونم. خوب بخوابی بی معرفت." 
ا... این پسره چی داشت می گفت. من آخر معرفت بودم همه کی گفتن حالا اون به من میگه بی معرفت.خب یادم رفته بود جوابشو بدم.یعنی چی؟ باید یکم توضیح می دادم تا روشن بشه. 
_"آره همون دانشگاست. داشتم با موبایل حرف می زدم. در ضمن گفتم شما توی آبید نمی تونی جواب بدی. وگرنه بی معرفت نیستم." 
می خواستم یه جوری خودمو توجیح کنم. اما انگاری خیلی از دستم ناراحت شده بود. اخه دیگه جوابمو نداد. منم باید شام درست می کردم. درسم که نخونده بودم.دیگه مامانم اینا هم پیداشون میشد. بی خیال یارو شدم و رفتم به کارام برسم. شبم اینقدر خسته بودم که ساعت 10 نشده گرفتم خوابیدم.توی یه خواب عمیق بودم که با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم. بازم یه smsدرست سر ساعت 1:39ً صبح بود. و باز هم مهران. با خودم فکر کردم که این پسره ساعت کارش شباست؟ شب کاره که هیچوقت نمی خوابه یعنی شبا نمی خوابه و روزا می خوابه؟ اما وقتی که sms و خوندم داشتم پس می افتادم. از تعجب دهنم باز مونده بود. باورم نمی شد. خیلی عجیب بود. 
مهران:"الان متوجه شدم که فقط به درد زمانی می خورم که هستی خانم ما حوصلش سر رفته یا اینکه بی خوابی به سرش میزنه و هیچ ارزش دیگه ای ندارم. اشکالی نداره همین اندازه. ما که وقتی دلمون گرفت فقط می گیم خدایا ما که به تنهایی عادت کردیم. این تنهاییم دوس داریم فقط میگم خدایا خانوادمو ازم گرفتی هیچی نگفتم می دونستم که خواست توست اما دیگه احساس می کنم کم آوردم. می ترسم آخر نتونم دووم بیارم وقتی که به پنج شنبه نزدیک میشیم افسوس می خورم. ای کاش اون روز لعنتی اون امتحان لامصب و نداشتم و منم با اونا می رفتم تا اینکه بمونم حسرت روزای خوشی رو که با خانواده داشتمو افسوس بخورم.اینا رو نگفتم که ناراحت بشید. الان که سرخاکشون هستم نمیدونم چرا به یاد شمام؟"
نمی فهمیدم این آدم ناشناس هر لحظه برام مجهول تر می شد.شده بود یه معما که نمی تونستم جوابشو پیدا کنم.حیرت کرده بودم.از یه طرف ترسیده بودم یعنی اون این وقت شب توی قبرستون نشسته اونم با اون همه قبر. بالای سر خانوادش. هم عجیب بود هم گیج کننده هم ترسناک.با خنگی و گیجی گفتم: 
_"سلام حالت خوبه؟ دریا خوش گذشت؟ شما چی دارید میگید الان کجا هستید؟ شما گفتید شب درسو بی خیال میشید. سر خاک کی هستی؟ اینا که گفتی هیچ چیزش درست نبود." 
مهران:"با اینکه هوا سرده اصلاً احساس سرما نمی کنم چون فکر می کنم تو آغوش گرم خانوادم. معذرت می خوام گفتم حالا که من نیاز به یه هم صحبت دارم یکی هست که جوابمو بده اما ای کاش که به یادت نمی افتادم می دونم که شما حق دارید.غم های هرکسی فقط مال خودشه معذرت میخوام اگه بی خواب شدید." 
_" نه مهم نیست عادت دارم. شما نمی ترسید الان سر خاکید؟ اون متنها؟ آقا مهران لطفاً برید خونه.الان خوب نیست شما اونجا باشید.من همیشه به حرفاتون گوش می دم.OK؟ 
مهران:" من تنها نیستم خانوادم همه اینجان. آخه من همیشه چهارشنبه ها میام پیش خونوادم. فردا شلوغ میشه نمی تونم راحت باهاشون صحبت کنم.همیشه تا صبح پیششون می مونم. ولی یه آدم تنها فقط از مردن می ترسه اما من که از همون روزی که خونوادم اومدن اینجا منم فکر می کنم اینجام و خیلی وقته مردم. همین دریایی که میگید ازش متنفرم همیشه می رم ازش گله می کنم تو که رحم به کوچیک و بزرگ نمی کنی پس چرامن؟ یعنی من ارزششو نداشتم که منو پس زدی.اونم بعد 12 ساعت زنده؟ بهش میگم چرا کسی که نمی خواد جونشو ازش می گیری اونوقت من که می خوام چرا منو قبول نکردی پس واقعاً نامردیتو ثابت کردی همین. پس مطمئن باش هستی خانم دریا هم جایی برای خوش گذرونی نیست." 
حسابی گیج شده بودم. این کی بود؟ چی می گفت؟ این همه مشکل که هر کدوم برای نا امید کردن و از پا در آوردن یه نفر کافی بود همش مال اینه؟ این چه جوری تحمل کرده؟ چه صبری. اما الان داغونه. چی کار می تونم براش بکنم. این از زندگیش سیرشده. اما من ابله همیشه با داشتن این همه چیزهای خوب از زندگیم سیرم و شاکیم. از بس خنگم. 
_"نگو این حرفو.زندگی یه نعمتیه که خدا به هر کسی نمی ده. اگه شما زنده اید حتماً دلیلی داره. خدا کاری رو بی دلیل انجام نمی ده. شما زنده اید پش زندگی کن." 
نمی دونم چی شد اما دیگه جواب نداد. نمی دونستم حرف بدی زدم یا نه؟ ناراحت شده یا نه. حدود یک ساعتی داشتم بهش فکر می کردم تا اینکه کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد.صبح از وقتی بیدار شدم منتظر sms اون بودم نمی دونم چرا؟ اما یه حس عجیب داشتم.زندگیش برام مهم شده بود که چی کار میکنه و دیدش به زندگی چه جوریه. هر چی صبر کردم ازش خبری نشد. ساعت 11:12ً خودم براش sms زدم.گفتم شاید بیدار شده باشه. 
_" سلام حالت خوبه؟ ببخشید نمی دونم خوابی یا بیدار.آخه دیشب توی هوای سرد بیرون بودی تا صبح .گفتم نکنه سرما بخوری. اگه بیدارت کردم معذرت." 
اما هرچی منتظر بودم ازش خبری نشد. گفتم شاید هنوز خواب باشه. وقتی بیدار شد شاید جواب بده. خلاصه ازش خبری نشد تا ساعت 2:40ً که sms داد.پریدم رو گوشی تا ببینم چی شده بود که تا حالا بی جواب مونده بودم. 
مهران:" شرمنده دیشب اینقدر اشک ریختم نمی دونم چه طور شد چشمامو که باز کردم دیدم تو بیمارستانم. از اینکه کسی رو نداشتم که بالای سرم باشه از خودم بدم اومد.اخه خونوادم رو از دست دادم. دریغ از یک دوست از اینکه منتظر شدید معذرت می خوام آخه گوشیم دست نگهبان ارامگاه بود ممنونم از اینکه به فکر من بودید. مرسی." 
خیلی ناراحت شده بودم.دلم می خواست پسر بودم و می رفتم پیشش تا تنها نباشه اما حیف. چی کار میتونستم براش بکنم. 
_" من نمیدونستم.ببخشید. نمیدونم چی کار می تونم برات انجام بدم. ای کاش پسر بودم اونوقت نمی گذاشتم تنها بمونی. الانم رو کمکم حساب کن. بی تعارف." 
مهران:" نه مرسی شما بهتره به درستون برسید نمی خوام به خاطر من از درستون عقب بیوفتید. هر موقع نیازی داشتید کمکی از دستم بر میاد در خدمتم.آخه درسو گذاشتم کنار دیگه نمی خوام خودمو، تنهاییمو با کتاب بگذرونم. تصمیم گرفتم برم مسافرت. نمی خوام توی این شهر که مال خودمه ولی توش غریبم بمونم. به درد من نمی خوره." 
آخ که حرف دل منو زده بود. منم از این شهر متنفر بودم. و همیشه دنبال راه فرار م تا از این شهر لعنتی فرار کنم. 
_" من مثل خواهر کوچکتون. اینکه از اینجا فرار کنید که نمی شه بهتره درستونو بخونید اون بیشتر به دردتون می خوره هر چی باشه اینجا رو خوب میشناسید." 
مهران:" تورو خدا دیگه حرف از درس نزنید. من نمی خوام تو شهری که فقط منو به خاطر چیزای دیگه می خوان بمونم. من که از دروغ خوشم نمیاد دلم می خواد همه مثل شما باشن ولی نمی دونم یه حسی بهم میگه که اسمت هستی نیست؟" 
خیلی عجیب بود. چه حس عجیبی. شک کرده بودم. این از کجا فهمیده بود اسمم هستی نیست؟ نمی دونستم. اما دیگه نمی خواستم بازی کنم. می خواستم باهاش باشمو تنهاش نگذارم. می خواستم منو به اسم واقعیم صدا کنه نه اسم دیگه. فکر می کردم بهش باید اطمینان کنم. به اولین همشهری مذکر باید اطمینان کنم. 
_" میشه بگی کی گفته؟ یعنی چی؟ هستی نیستی یعنی چی؟" 
مهران:" نمی دونم فقط یه حسه. هستی خانوم من که شمارو به همین اسم میشناسم و تا آخرم با این اسم صداتون می کنم. نمی دونم شاید به خاطر اینه که دور و برم آدمای دور وجود دارن به همه بدبین شدم جسارت به شما نباشه. بهم حق بده عزیزم." 
_" حق میدم.حست درست بود ولی می خوام منو هستی صدا کنی البته اگه بخوای اسمو به شما می گم." 
مهران:" یعنی می خوای بگی که هستی اسمت نیست پس چرا بهم حق می دی ؟ پس اسمت چیه ؟ یعنی می خوای بگی تا الان سرکار بودم؟ مرسی." 
_" اسمم سوگنده اگه می خوای بدونی. سرکارم نیستی چون فکر می کردم می دونی. واسه همینم نگفتم فکر نمی کردم مهم باشه.ببخشید." 
مهران:"اصلاً من همون شما رو صدا می کنم. دیگه مهم نیست." 
_" ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم ولی فکر می کردم می دونی نمی خواستم ناراحت بشی معذرت می خوام. آقای مهران از من عصبانی و ناراحتید؟Sorry." 
مهران:" نه من ناراحت نیستم شما اولین نفری نیستید که اینجوری باهام طی میکنی و مطمئن باش آخرین نفرم نیستی." 
_" معذرت می خوام ولی معمولاً به کسی اعتماد نمی کنم. الانم نمی دونم چرا اسم واقعیمو بهت گفتم. راستشو بخوای من از مردم این شهرمتنفرم.لطفاً درکم کن." 
مهران:" مگه بچه کجایی؟" 
خندم گرفته بود. همچین حرف زده بودم که به شک افتاده بود. اگه خودمم جای اون بودم با این مدل حرف زدن فکر می کردم که مال یه جایی غیر از این شهره.هنوز جوابشو نداده بودم که بلا فاصله گفت: 
مهران:" پس خوابگاه تشریف دارید." 
همچین حرف می زد که انگار کشف مهمی کرده بود.جالب بود. گفتم بهتره از اشتباه درش بیارم. 
_" نه متأسفانه مال همین خراب شده با آدمای ... هستم. اما همیشه از اینجا فراریم. خوشبختانه امکانش هست. بعد امتحان میرم مسافرت." 
مهران:" دیگه خسته شدم از sms دادن اگه میشه میخوام باهاتون صحبت کنم؟ لطفاً." 
آره. ولی داشت تند می رفت. هنوز زود بود. از طرفی مامانم اینا هم مثل شیر وایساده بودن کنارم. تو این وضعیت نمی تونستم صحبت کنم. اصلاً نمی تونستم از جام تکون بخورم چه برسه به صحبت.خودمم کنجکاو شده بودم صداشو بشنوم. اما حالا نه. یعنی اصلاً نمی شد .راهی نبود. 
_" الان که نمی شه. خانوادم انقدرها با این جور مسائل راحت کنار نمیان. بعداً شاید. اگه خسته شدی استراحت کن چون بهش خیلی احتیاج داری." 
مهران:" می دونستم جوابت چیه. اما باشه من که تنهام و به این روند عادت کردم می دونستم خواهش بی جائی بود معذرت میخوام.من الان دریام میخوام برم تو آب شاید نظر دریا عوض شه. منو این بار قبول کنه. فقط می خواستم صدای خواهرمو بشنوم بعد برم. از آشنایی با شما خوشحالم و ممنونم منو تحمل کردید. امیدوارم همیشه در کنار خانواده خوش باشید. منم جام پیش خونوادمه آخه خیلی دلم براشون تنگ شده می خوام برم پیششون. اگه این دریا نامرده پس باید نامردیشو ثابت کنه دیگه دیر شده. داره شلوغ میشه. از دور می بوسمت." 
یعنی چی؟ این پسره خل شده بود.چرا داشت چرت و پرت می گفت. می خواست چی کار کنه. می خوام برم تو آب یعنی چی ؟ نمی دونم چرا نگران شدم. یه حس بدی پیدا کرده بودم نمی تونستم بهش فکر نکنم به اینکه ممکنه یه وقت این کارو بکنه. حرف یکی از دوستام که همش وقتی زود حرف کسی رو باور می کردم بهم می گفت تو گوشم پیچیده بود"سوگند تو ساده ای. یارو تورو شناخته داره اذیتت می کنه." 
اما من نمی تونستم بی تفاوت باشم. نمی تونستم مطمئن باشم که کاری رو که گفته نمی کنه. حس می کردم باید جلوشو بگیرم.اگه خواهرش بودم نباید می گذاشتم بره. شاید داشت چاخان می کرد. اما نمی تونستم ریسک کنم. همیشه همین جوری بودم هر کاری که حتی یک درصد امکان انجامش بود مهم بود.تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که یه جوری مشغولش کنم تا اونجا شلوغ بشه و نتونه کاری بکنه. براش sms دادم. 
_" نه خواهش می کنم. می تونی زنگ بزنی.نرو لطفاً." 
اما جوابمو نداد. نمی دونستم چی کار باید بکنم. یکم خل شدم. بی خودی نگران بودم. به خودم می گفتم سوگند تو که این پسر رو نمیشناسی شاید داره اذیت میکنه. الان با دوستاش نشستن دارن بهت می خندن. خل بازی در نیار. اما بازم براش sms دادم. 
_"آقا مهران اگه منو به خواهری قبول داری نرو دریا. یعنی چی این کار من نمی فهمم.اه جواب بده لطفاً.وای چی کار می کنید؟." 
داشتم دیونه می شدم. من هیچوقت سردرد نداشتم. اما یه دفعه سرم درد گرفت.سرم داشت می ترکید، نمی تونستم آروم بشینم.داشت گریم می گرفت. از خودم تعجب کرده بودم. آخه من همچین دختری نبودم. فکر می کردم که آدم منطقی هستم. اما الان نمی دونم چم شده بود. چرا این پسره اینقدر مهم شده بود نمی دونم. بازم sms دادم. 
_" می دونم من وحرفام اصلاً مهم نیست ولی بدون که خانوادت از دستت عذاب می کشن دریا اگه تورو می خواست دفعه اول می گرفتت. آدم ترسو.متأسفم." 
دیگه نمی تونستم چی کار کنم. گفتم زنگ بزنم بهش. شروع کردم به زنگ زدن بعد از دفعه سوم یکی گوشی رو برداشت همچین گفت الو که گوشم کر شد.گفتم ببخشید مثل اینکه اشتباه گرفتم. یارو اینقدر بد حرف می زد که پشیمون شدم. اما فکر نمی کردم که خودش باشه آخه اصلاً بهش نمیومد که اینقدر جواد باشه.چند دقیقه بعد از همین ماره بهم زنگ زدن. همون آقای قبلی بود.گفتم:بفرمایید.گفت:ببخشی د خانم شما صاحب این گوشی رو می شناسید؟ گفتم: نه.گفت: این آقا تو مغازه ی من نشسته بود.چای و قلیون داشت اما نمی دونم یهو کجا رفت. موبایلش اینجا جا گذاشت. چند نفر باهاش تماس گرفتن شماره ی شمام توش بود.اگه باهاتون تماس گرفتن بگید که گوشیشونو اینجا جا گذاشتن بیان بگیرن. 
گفتم: فکر کنم رفتن که برن تو آب.میشه برید ببینید بیرون هستن یا نه؟ 
آقاهه یه جورایی که انگار با یه بچه ی ابله طرفه گفت: می خواست بره تو آب. اونم تو این سرما . این وقت شب.نه خانم فکر نکنم.اصلاً الان نمی شه رفت تو آب که.فکر کرده بود خودم نمی فهمم. حرصم گرفته بود.مگه من خنگم که ندونم الان نباید رفت توآب.اما آدمی که بخواد خودشو غرق کنه که دیگه به این چیزا توجه نمی کنه. بازم با اصرار گفتم: می دونم. اما میشه برید بیرون نزدیک آب.شاید اونجا باشن. 
آقاهه بازم گفت: نه خانم فکر نمی کنم. در هر صورت اگه باهاشون تماس داشتید بگید بیان گوشیشونو از من بگیرن.خداحافظ. بعدم گوشی رو گذاشت. همجین کفری شدم که نگو. فکر کرده با بچه طرفه یا من عقب موندم. یعنی اون آدم دهاتی می فهمید این چیزا رو اما من نمی فهمیدم.اینقدر از دست اون عصبانی بودم که دلم می خواست زنگ بزنم چند تا بد و بیراه بارش کنم.اما یهو نگران شدم. یعنی واقعاً رفت بمیره.رفت خودشو غرق کنه. این چی بود یه دفعه از کجا پیداش شد. من چی کار می تونستم بکنم براش؟ به همین چیزا فکر میکردم که دیدم sms اومد برام. خودش بود. یهو همچین ذوق زده شدم که نمی تونستم حرف بزنم. 
مهران:" نگران نباش این قهوه چی همه رو گفت نمی دونم چرا برای اولین بار از دریا ترسیدم. واقعاً نمی دونم.دیگه نمی دونم چی کار کنم. کمکم کن." 
این حرف آخرش همچین منقلبم کرد که نگو.همیشه بچه ی احساساتی بودم. اما همیشه هم به حرف قلبم گوش می کردم یعنی بیشتر وقتا. اما الان اصلاً صدای عقلمو نمی شنیدم. با این که یه گوشه ی ذهنم یکی می گفت « سوگند اینا همش بازیه.الان مهران با دوستاش نشستن دارن بهت می خندن. اما نمی دونم چرا نمی تونستم بهش فکر نکنم. از طرفی هم می خواستم بفهمه که چی به روز من اومد و من چقدر نگران شدم. واسه همین گفتم:" من که سکته کردم. دیونه این بچه بازیا چیه در آوردی.مثلاً مردی. بچم نیستی که بگم از روی بچگی این کارو می کنی. سرم داره می ترکه از دست تو." 
مهران:" من که گفتم بشین درستو بخون.نیازی نیست که با غم من شریک بشی معذرت می خوام که اعصابتو خورد کردم.مطمئن باش که دیگه با دریا کاری ندارم. دنبال یه راه دیگه هستم. ولی مطمئن باش با اینکه ندیدمت دوست دارم عزیزم." 
_" ممنونم ولی لطفاً دیگه فکر مردن نباش. زندگی کن حتی جای خونوادت این جوری اونام خوشحالن. در ضمن می ذاشتی فردا جواب می دادی راحت تر بودی." 
نمی دونم ناراحت شده بود یا چیزه دیگه.آخه جواب نداد منم اونقدر سرم درد می کرد که رفتم بخوابم شاید بهتر بشه.خوابم برد. اما چه خوابی. تا ساعت 11:5 بیدار بودم بعد به زور خوابیدم.ساعت 1:43ً بود که با صدای sms بیدار شدم. خودش بود 2 تا کلمه نوشته بود." سلام بیدارید؟". 
بیدار نبودم بیدارم کرده بود. اما نای جواب دادن نداشتم حالم خوب نبود. گوشی تو دستم بود نمی دونم چی شد که خوابم برد. صبح که بیدار شدم گفتم چه زشت شد جوابشو ندادم آخه یه sms قشنگم 4:30 فرستاده بود. نمی خواستم صبح جوابشو بدم. آخه معمولاً اون ساعت خواب بود. Sms متنیش این بود. 
مهران:" انگشتاتو مشت کن. مشته؟ حالا محکم بزن تو چشمم تا کورشم دوریتو نبینم." ساعت ً11:50 بود که براش sms زدم معمولاً اون ساعت بیدار بود. 
_" همینه آقا مهران وقتی تا 4 صبح بیدار باشی تا ظهرم می خوابی. شب بخواب تا روز بیدارباشی. مگه روم به دیوار جغدی؟" یه10 دقیقه بعد جوابمو داد اما یه جمله ی کوتاه اونم با دلخوری. 
مهران:" توهینتو نشنیده می گیرم." 
اه چه مؤدب. فکر می کردم نکنه از این بچه های مؤدب لوس باشه. آخه من چیز بدی نگفته بودم جغد که حرف زشتی نیست یا توهینی. خوب یه پرنده هست من که روم به دیوار گفته بودم پس چرا ناراحت شد.همیشه با آدمهایی که اینقدر مؤدب بودن مشکل داشتم یه جورایی باهاشون راحت نبودم.سختم می شد. 
_" من که گفتم بلا نسبت، روم به دیوار.من توهینی نکردم تو بد گرفتی." اینقدر این چند وقته بهم فشار اومده بود که نمی دونستم چی کار کنم.از زندگی سیر شده بودم نمی دونم چرا ولی یه دفعه برای مهران نوشتم:" میشه خواهشی بکنم؟ این دفعه که خواستی خودتو بکشی خبرم کن منم باهات میام. اگه یه راهی پیدا کردی که جواب بده. نه دریا.OK؟ میشه؟ 
مهران:" مرسی از راهنماییت ولی مطمئن باش که مردنم الکی نیست واقعاً سخته. من آدمی نیستم که نتونم به خواستم برسم و یکی باهام بجنگه من دریا رو با اون بزرگیش خیلی کوچک میدونم پس مطمئنم که شکستش می دم. دیروز برای چی ترس تو وجودم اومد.شما برای چی می خوای بمیری؟" 
_" تو الان کسی رو نداری.خیلی بده. اما می تونی واسه خودت تصمیم بگیری. من همه رو دارم اما اجازه ی تصمیم ندارم. من کسی رو میشناسم که مثل شما تنهاست. دختره." 
مهران:" فقط به خاطر همین تصمیم گرفتی؟ شما هنوز تو خانواده هستید و باید طبق خواسته های اونا عمل کنبد." 
_" یعنی خودم مهم نیستم؟ اینا نمی خوان قبول کنن که من بزرگ شدم و خودم درک می کنم. یه سؤال؟شما اینجا هیچ فامیلی یا آشنایی ندارید؟ با Sms نمیشه درست حرف زد وکامل جواب داد." 
مهران:" چه طور مگه؟ دارم ولی با هیچکس ارتباط ندارم. بعد در مورد خونواده هم باید بدونی که همه پدر و مادرا همین طوری ان. اگه بچه دار هم بشی فکر میکنن بچه ای."

نظرش جالب بود. البته اینو می دونستم اما معمولاً بقیه پدر مادرها می گذارن بچه خودش تصمیم بگیره تا بفهمه که بزرگ شده تا بعداً بتونه تو جامعه زندگی کنه. اگه نتونه یه خواسته ی کوچکشم خودش برآورده کنه به چه درد می خوره. تا ابد بچه بمونه که بهتره.داشتم فکر می کردم. جوابشو ندادم اونم فکر کنم خوابش برده بود.رفتم دنبال کارام. یکم درس خوندم. اما زیاد چیزی تو کلم فرم نمی رفت همش مهران میومد تو ذهنم. وقتی یادش میوفتادم به خودم بدو بیراه می گفتم. من چه جوری به خودم اجازه می دم در مورد مردن حتی فکرهم بکنم. من چه جوری جرأت می کنم ناشکری کنم. مهران خیلی چیزایی که می خواد داشته باشه نداره و الان افسوسشو می خوره مثل خونواده.مثل اینکه یکی بهش بگه چی کار کنه مثل اینکه یکی جاش تصمیم بگیره.من همه ی اینا رو دارم وقدرشم نمی دونم. می دونم هیچ وقت مثل مهران مهنی واقعی اینجمله ها رو نمی فهمم معنی واقعی« آغوش گرم خونواده». آدم همیشه وقتی یه چیزو داره قدرشو نمی دونه. اما وقتی نداره حسرت روزای که داشت رو می خوره. من نمی خواستم مثل مهران یه روز حسرت بخورم. لااقل الان که دارمشون باید قدرشو بدونم. من یه خواهرزاده داشتم که حاضر بودم واسش بمیرم. اون همه ی دنیای من بود. اگه بمیرم دیگه نمی بینمش. اگه بمیرم دیگه راه رفتن و حرف زدنشو نمی بینم دیگه بزرگ شدنشو نمی بینم. نه من باید زنده باشم. من کلی کار دارم که باید انجام بدم. من باید قدر زندگیمو، قدر لحظه هامو بدونم. مهرانم باید بفهمه زندگی ارزشش بیشتر از اینهاست. اون باید زندگی کنه. اگه بتونه به زندگی امیدوار بشه و یه هدفی پیدا کنه کار تمومه. دیگه فکر مردنو نمی کنه. 



پایان قسمت اول
رمان یک اس ام اس 1
پاسخ
 سپاس شده توسط shahad
آگهی
#2
من این رمانو خوندم خیلی باحاله البته نصفشو خوندم
مرسی! قسمت های بعدیشم بذار بلکه من این رمانو تموم کنم
HeartHeartHeartHeart
فراموش کردنت برام مثل آب خوردن بود،
از همان آب هایی که میپرد توی گلو و سال ها سرفه میکنمp336:493:
پاسخ
#3
قسمت های بعدیشوکی میذاری؟
بامن بازی نکن بخوام باهات کنم شهربازی میشی
پاسخ
#4
قسمت دوم


مشغول درس خوندن و فکر کردن بودم. بابام زود اومده بود خونه و بساط شام پهن شده بود منم رفتم شام بخورم وقتی برگشتم دیدم سه تا Sms برام اومده. همشم از طرف مهران بود.  مهران:" سلام . بهم گفتی اگه این دفعه تصمیم گرفتم شما هم میای نمی دونم به چه دلیل این تصمیم ورو هر جند غلط گرفتی فقط خواستم پیش خودت فکر نکنی که خیلی نامردم. ضمناً تصمیمم به خاطر شما عوض شد. راه حل بهتری به نظرم رسید. مطمئن باش که دریا نیست. منتظرم سریع."  مهران:" چی شد نظرت عوض شد خب بگو.فقط منو منتظر نگذار.خواهش می کنم."  مهران:"پس چرا جواب نمی دی. من به خاطر تو تا الان تو سرما موندم. بگو نمی آی مهم نیست. اتفاقاً بهتر. خوشحالم که نظرت عوض شده زندگی به شما نیاز داره نه به من بیهوده. تا 10 دقیقه منتظر می مونم."  وقتی داشتم اینا رو می خوندم همش یاد خواهرزاده ام بودم که مثل بچه ی خودم دوسش داشتم واسه همین گفتم:" آره نظرم عوض شد.چون من یه امید به زندگی دارم که به خاطر اون زندم.گفتم دختری رو میشناسم که مثل تو خونوادش در تصادف مردن.اون الان تنهاییشو با کسی تقسیم کرده تا راحت تر با زندگیش کنار بیاد.اون این واقعیتو پذیرفته. اون از تو شجاع تره. یکم فکر کن بعد عمل کن بهتره."  مهران:" فقط می تونم بگم خیلی خوشحالم که یه امید به زندگی داری من از کارت شاد شدم. امیدوارم تو زندگی موفق باشی. اگر منو حتی به عنوان یه آشغال قبول داری یادت باشه هر وقت به مشکلی برخوردی حتی کوچک، تنها کسی که می تونه بهت کمک کنه همون خونوادست پس قدر خونوادتو بدون هر چقدر بد.چون نعمت هستن. به همین راحتی نمیشه پیداشون کرد.ازت خواهش می کنم بهشون حق بده.ok؟"  _" حق می دم اما امیدوارم بگذارن واسه زندگیم خودم تصمیم بگیرم. خونواده ی تو دارن از دستت عذاب می کشن چون قدر زندگیتو نمی دونی."  مهران:" منم تصمیم گرفتم همه چیزو بفروشم پولشو برای بچه هایی که از نعمت پدر و مادر بی بهره ان خرج کنم تا بتونم دینمو به این دنیا ادا کنم. می خوام از صفر شروع کنم میخوام همه چیزو خودم بدست بیارم حتی اگه گشنه بمونم.تو راست میگی من هنوز سختی نکشیدم. با اینکه خونوادم رفتن ولی اینقدر گذاشتن که تا نتیجه ها هم میتونن بخورنو بخوابن پس تا اون موقع خیلی وقت هست. می خوام همه رو به بچه های یتیم بسپرم که بیشتر از من نیازدارن. حالا ازت ممنونم که کمکم کردی که به خودم بیام فقط ازت میخوام بهم بگی که این خواستت چیه که خونوادت کوتاهی میکنن.Plz؟"  نمی فهمیدم این پسره چی میگه. میخواد همه چیزو به بچه ها بسپرخ و خودش گشنگی بکشه مگه زده به سرش. اتفاقاً اون شب داشتم قرآن می خوندم آخه امتحان داشتم. توش نوشته بود.«آنقدر انفاق کنید که خود محتاج نشوید.» این پسره می خواست همه چیزو بفروشه خودش تو خیابون بخوابه؟ یعنی چی؟ از اون طرف ذهنش چقدر مشغول خواسته ی من شده بود. یکم فکر کردم و بهش حق دادم. این جور که من نوشته بودم هر کسی بود فکر میکرد قضیه عشق و عاشقیه که خونوادم مخالفن. اما نمی دونست که قضیه اینقدرام مهم نیست. من سر هرچیز کوچکی با اینا دعوام میشه.  _"چیز مهمی نیست.فقط می خوام که خودم واسه زندگیم تصمیم بگیرم. نه اونا بهم دیکته کنن. می خوام اجازه م دست خودم باشه. خواسته ی بزرگیه؟"  مهران:" مگه فکر میکنی خیلی بزرگ شدی؟"  یعنی چی؟ این پسره چی می گفت؟ به رگ غیرتم برخورده بود. به من گفته بود بچه. مگه خودش چند سالش بود که احساس بابا بزرگی می کرد و داشت منو نصیحت می کرد. اون اگه لالایی بلد بود چرا خوابش نمی برد.  با دلخوری گفتم: " نه فقط می خوام به فکر و شعورم احترام بگذارن. اصلاً تو مگه چند سالته که مثل بابابزرگا حرف می زنی و خودتو بزرگ می دونی؟ تو هم بچه ای مثل من.  مهران:"آره من بچم تو که بزرگی چرا این فکرو می کنی.آیا به خواسته هایی که عمل نمی کنی فکر کردی؟ مطمئنم از روی حس بچه گانه خواسته های بی جایی داری که عمل نمی شه. اگرم کهخیلی بزرگی می دمنی که با لج بازی نمی شه به خونواده فهموند پس اگه بخوای می تونی کاری کنی که به خواسته ای که داری توجه کنی و برای تصمیم هات احترام بگذارن چون اونا فقط خوبیتو می خوان. اگه بهشون بفهمونی که خواسته هاتو دوست داری البته با فکر مطمئن باش که به نتیجه می رسی."  این مهران خان فکر میکرد من مثل بچه ها لج می کنم.آخه چه جوری باید به اینا بفهمونم که چیزایی که می گم و می خوامو دوست دارم. دیگه از زبان مادری واضح ترم هست؟  _" میدونم که فکر میکنی من خیلی بچم و خواسته هام هم بچه گانست اما تو نمی دونی من یاد گرفتم که خواسته ی بی جا نکنم.مثلاًً من همیشه با بابام صبح ها بحث دارم چون می خوام خودم پیاده برم تا به سرویس برسم. اما اون به حرفم گوش نمی ده و باعث میشه که من همیشه به کلاسم و اون همیشه به کارش دیر برسه.  مهران:" خب گفتم که باید متقاعد بشه. خب اگه قراره برسونتت بهتر. اما بگو زودتر راه بیفتید که هردو عقب نیفتید فکر نمی کنم که نتونه درک کنه."  هه این یارو چه دلش خوش بود.انگار خودم نمی فهمم که اگه زودتر راه بیفتیم زودتر به کارامون میرسیم. نمی دونست من سرخر دارم. تنها که نیستم. کلی بچه دنبالمن.  _" چرا درک می کنه. اما برادرام همیشه دیر می کنن و بابام همیشه اونا رو اول می رسونه و چون من تو ماشبن تنها میشم دعواشو با من میکنه. آخه به من چه.اه..."  مهران": خب چرا از من ناراحت میشی دختر. به خدا این مسائلی نیست که خودتو ناراحت می کنی. بهتره که همه رو فراموش کنی . بهتره که همه رو فراموش کنی و فقط درستو بخونی آخه امتحانا نزدیکه منم قول میدم مزاحمت نشم. آخه عزیز منی.ok؟"  _" خواهرم میگه اعصاب من از فولاده که میتونم این وضعیت و تحمل کنم. من به این چیزا اهمیت نمی دم. فردا امتحان قرآن دارم هیچی هم نخوندم."  مهران:" خب برو بخون دیگه. شاید با نگاه کردن به آیات اون کتاب آرامش بگیری. پس با این اعصاب فولادی که دیگه نباید غمی داشته باشی چون به این راحتیها خورد نمیشه. پا میشی اول دست وصورتتو می شوری بعدش اگه دوست داری یه وضو بگیر و برو سر درست. خواهش میکنم. ببین من با همه ی مشکلاتم تونستم به خودم بیام و دارم تحمل می کنم اگه می خوای تو به این مشکلاتی که مشکل نیست اهمیت بدی منم به خاطر تو از تصمیمم منصرف میشم فقط به این فکر کن که خودت آره خودت تنها تونستی کاری کنی که یه نفر به زندگی برگرده این کاری که تو کردی حتی خونوادتم نمی تونستن حتی فکرشم بکنن پس تونستی به خواستت برسی."  جالب بود.داشت چیزای جدیدی می گفت. یعنی واقعاً به زندگیش امیدوار شده بود و نمی خواست خودشو بکشه.برام عجیب بود. زیادم مطمئن نبودم که دیگه فکر خودکشی رو نکنه. اما همین قدر که قول داده بود، خوب بود. احساس خوبی داشتم. احساس آدمی که کار مهمی رو کرده. یه احساس خوب داشتم. نمی تونم وصفش کنم.  _" یعنی تو دیگه نمی خوای خودتو بکشی؟ خوشحالم. من وضو گرفتم. تو این کتاب کلی چیز راجع بخ حال تو نوشته میگه تو گمراهی، اگه از رحمت خدا مأیوس بشی."  مهران:" نه من می مونم برای خودم. برای تو و خیلی چیزهای دیگه. یکم سخته که بخوام کارکنم یا اینکه برم یه جای خیلی خیلی کوچکتر از خونم اما خودم خواستم. می دونم منظور خدا هم همین بود که تا الان طعم سختی رو نچشیدم و باعث شده که خودمو فراموش کنم.تمام کسایی که از دست دادم فقط خواست خودش بود که منم پذیرفتم و می خوام به همه کمک کنم تا هر وقت که منو دیدن منو سر لوحه خودشون قرار بدن و منو تحسین کنن حالا می فهمم منظور دریا از این کارش چی بود دیروز برای اولین بار احساس کردم که دریا داره واسم گریه می کنه چون نمی خواست منو قربونی کنه واقعاً از کار خدا کسی نمی تونه سر در بیاره.  _"خدا گفته اونقدر انفاق کن که خودت محتاج نشی.چرا می خوای تمام سرمایتو یه دفعه ببخشی بزار کم کم.فکر نمی کنی که اون بچه ها به محبت تو بیشتر از پولت احتیاج دارن؟ چرا نمی ری از نزدیک ببینیشون؟ بعد تصمیم بهتری میگیری.منم دوست داشتم که اونا رو از نزدیک ببینم.چه طوره؟"  مهران:" امروز اونجا بودم و همه رو دیدم چون قرار بود همه چیزمو ببخشم به اونا بعد برم بمیرم اما با دیدن اونا بود که دودل شدم تا اینکه این تصمیمو گرفتم که من هنوز واقعاً سختی ندیدم. اونا اگه بزرگ بشن می دونن که خونواده نداشتن اما من می تونم سر خاک با هاشون صحبت کنم دیگه 25 سال فقط تونستم بخورم و بخوابم و درس بخونم به راحتی. میخوام تو زندگی سختیهای دیگر و تجربه کنم و سعی کنم موفق بشم."  خیلی خوب بود. داشت به زندگیش امیدوار می شد. حالا واسه خودش هدف داشت اونم چه هدفی.من همیشه عاشق کمک کردن بودم. اونم به بچه های یتیم. همیشه دلم می خواست که یکی از این بچه ها رو بزرگ کنم. می خواستم مثل مادر واقعیشون دوسشون داشته باشم. همش دلم می خواست که توی یه همچین جاهایی کار کنم. فکر می کنم که مهران خسته شده بود چون دیگه جواب نداد.منم گذاشتم تا با فکراش تنها باشه. فردا امتحان داشتم و چیز زیادی نخونده بودم. آخر شب با کلی غصه رفتم بخوابم آخه تقریباً نصف درسم مونده بود. گفتم چه غلطی کردم این یه هفته بیکار فقط ول گشتم.جالب اینجاست که همش تو خونه بودم ولی درس نخوندم. گفتم فردا زود می رم دانشکاه می خونم. امتحان ساعت 4 بود. خوابیدم اما چه خوابیدنی انگار 40سال نخوابیده بودم.کاش راحت می خوابیدم با کلی استرس چشمام بسته شد. فردا صبح که بیدار شدم خیلی تند حاضر شدم و صبحونه نخورده رفتم دانشگاه. جالب اینجا بود که کارت دانشجویمو پیدا نمی کردم. ظاهراً گم شده بود. بعداً فهمیدم که دست یکی از دوستام جامونده و تا چهارشنبه اونو نمی دیدم یعنی 2 تا امتحان بدون کارت. چه افتضاحی. خلاصه رفتم دانشگاه از قبل با یکی از دوستام هماهنگ کرده بودم اونم بیاد. رفتیم تو نماز خونه نشستیم که مثلاً درس بخونیم اما خوب تا1:5 و 2 ساعت اول هر کاری می کردیم غیر از درس خوندن. بعد از یه هفته که همدیگر و ندیده بودیم کلی حرف واسه گفتن داشتیم و وقتم کم می آوردیم. اما بالاخره ساعت 9:30 و 10 بود که دو تایی گفتیم حرف زدن بسه دیگه بریم سر وقت درسا. نشستیم درس بخونیم. تازه ساعت 2 بود که استرس گرفتم.ظاهراً هر جور که بود نمی تونستم تموم کنم و این افتضاح بود. شنیده بودم سؤالها هم تستیه و هم تشریحیه اما چه جوری می خواست سؤال بده نمی دونستم. اینقدر آیه داشت و آنقدر شبیه هم بودن که تا یه آیه رو با تفسیر می خوندم یاد میگرفتم می دیدم آیه قبلی یادم رفته. نمی دونستم چی کار کنم. اینقدر به خودم فحشو بدوبیراه گفتم که چرا قبلاً این درسه به این سختی رو نخوندم. در آن واحد توجهی هم به توحینهام نمی کردم چون می دونستم عمراً قبلاً این درس رو می خوندم. ا خه فقط وقتی که تو درس و امتحانام یه کوچولو جو زده میشم که درس بخونم پس قبل از امتحان اصلاً نمی خونم.خلاصه خیلی احتیاج داشتم که یکی بهم دلداری بده هیچ کسم نبود. بقیه دوستام از من بدتر بودن با اینکه دو دور خونده بودن همچین استرسی داشتن که همش جلوم راه می رفتن و می خوندن جوری که سردرد گرفتم.ساعت 2:20ً گوشیمو دستم گرفتم و گفتم یکم از استرسم کم کنم. Sms زدم به مهران و گفتم:" سلام خوبی؟ داره اشکم درمیاد. 2 ساعت دیگه امتحان دارم هنوز تموم نکردم. هر چی هم که خوندم یادم رفت تازه خوابمم میاد. امتحان فردا رو هم نخوندم." از امتحان امروزی میگذشتیم، حالم حسابی گرفته بود آخه فردا هم یه امتحان داشتم که حتی یه بارم جزوشو نگاه نکرده بودم. همچین غصم گرفته بود که نگو. دوباره شروع کردم ادامه درسو خوندن. یه 10 دقیقه ی بعد جواب Sms منو داد نوشته بود:  مهران:"نگران نباش. وقتی رفتی سر جلسه یه نفس راحت بکش و هر چی می دونی بنویس.خدام کمکت می کنه. بعد امتحان 2 ساعت بخواب بعد بشین درس بخون."  خب گفته بود ولی اگه می خوابیدم دیگه تا صبح بیدار نمی شدم. مدلم این جوری بود. به خواب کم قانع نبودم.گفتم:" آخه تا 6 امتحان دارم. امتحان فردامم ساعت 1 شروع میشه. چی کار کنم؟ به خواب کم قانع نبودم.گفتم:" آخه تا 6 امتحان دارم. امتحان فردامم ساعت 1 شروع میشه. چی کار کنم؟ وای مامانی مدد. دارم سرگیجه میگیرم. همه ی آیه ها قاطی شده.Help".  دیگه جوابمو نداد. حتماً دید با چه دختر پاچه گیری طرفه. بالاخره با کلی استرس رفتم سر جلسه. سؤالها کم بودن ونسبتاً خوب با اینکه یکمی قاطی کرده بودم ولی تقریباً راضی بودم. یعنی اونقدرها هم افتضاح نبود.سرجلسه به اون آقایی که کارت دانشجویی رو نگاه می کرد گفتم جا گذاشتم خونه. اقاهه گفت دیگه جا نذارید. خوب شد به خیر گذشت. امتحانم ساعت 4:40ً تموم شد.وقتی از جلسه اومدم بیرون داشتم می خندیدم. بچه ها هم حرص می خوردن میگفتن تو نخوندی با ما که خوندیم فرقت چیه؟ هممون که یه جور امتحان دادیم. سریع یه Sms دادم به مهران که بهش بگم امتحانمو خوب دادم.  _" سلام تبریک بگو. امتحانمو خوب دادم. بچه ها حسودی میکنن که کشکی امتحان دادم. اما من خوندم. مرسی بابت قوت قلبی که بهم دادی. تشکر."  با بچه ها سوار ماشین شدیم تا وارد شهر بشیم. آخه دانشگاهمون یکم خارج شهره. به شهر که رسیدیم از بچه ها خداحافظی کردم.مهران جوابمو نداده بود. منم کفری شدم.سوار تاکسی که شدم براش Sms دادم.  _" یادمه خودت گفتی جواب Sms مثل سلام واجبه. Okایراد نداره. خوش باشید. بای."  از دستش ناراحت شده بودم.تازه Sms من send شده بود که دیدم sms داد. توش چیزی نوشته بود که از تعجب دهنم واموند.  مهران:" ناراحت شدی اومدم دانشگاه؟"  یعنی چی کدوم دانشگاه؟ اصلاً سردر نمی اوردم. این حرف یعنی چی؟ با گیجی جواب دادم.  _" چی؟ کجا رفتی؟ من فکر کردم درست تموم شده. منظورت کدوم دانشگاست؟" تا پیامو فرستادم دیدم برام sms داد. خیلی عصبانی بود با لحن تندی گفته بود:  مهران:"یعنی چی بای میفهمی چی داری میگی مگه من چی گفتم زود سریع بگو؟"  _" فکر کردم کار داری گفتم مزاحمت نشم. تو بگو کدوم دانشگاه؟ منظورت چی بود؟"  مهران:" داری باهام شوخی می کنی. اومدم دانشگاه تو که شاید ببینمت."  داشتم گیج می شدم.چرا اومده بود دانشگاه ما. اصلاً مگه منو میشناخت که می گفت شاید ببینمت. اگه می خواست منو ببینه چرا بهم نگفته بود. پس یعنی منو میششناخت. داشتم گیچ می زدم. سرکوچمون از ماشین پیاده شدم ولی حوصله ی خونه رفتن نداشتم. یه دور 180 درجه زدم و خونمونو دور زدم تا راهم یکم دور تر بشه. می خواستم قدم بزنم و یکم فکر کنم. بااین که خیلی خسته بودم اما می خواستم راه برم.کلی چیز تو مغزم بود.  _" تو؟ کی؟ من با سرویس اومدم داخل شهر. تو چه جوری اومدی اونجا؟ کی اومدی؟" داشتم دیونه می شدم اما ظاهراً از دستم عصبانی بود و جوابمو نمی داد. و من به جوابش نیاز داشتم تا آروم بشم.  _" جواب بده لطفاً. اگه کار داری مزلحمت نمی شم. خوش بگذره."  مهران:" خیلی ازت شاکیم بی معرفت به خاطر تو یک ساعت منتظر شدم دعا کردم، نذر کردم می خواستم نزدیکت باشم تا بتونی به خودت بیای و امتحانتو خوب بدی مرسی از اینکه درکم کردی من دارم میرم امام زاده تا نذرمو به جا بیارم ولی خیلی نا امیدم کردی مطمئن باش که خوشی تو زندگی من وجود نداره."  خیلی خجالت کشیده بودم . کلی هم تعجب کرده بودم. حرف آخرش جیگرمو آتش زده بود آخه اصلاًٌ نمی خواستم اذیتش کنم اونوقت اون یه همچین فکری کرده بود. با خجالت گفتم:  _"واقعاً ممنونم.تو از کی اومدی.بهتر نبود که به من می گفتی؟ اصلاً راضی نبودم که این همه زحمت بکشی.چه جوری جبران کنم؟ نمی دونم چی بگم.معذرت."  نمی دونستم چی کارکنم.ازم ناراحت بود و جوابمو نمی داد. منم زبونم بند اومده بود اصلاً فکرشو نمی کردم یه همچین کاری بکنه. می خواستم یه جوری از دلش دربیارم و سر لطفش بیارم.  _" آقای مهران از دستم ناراحتید؟ من که معذرت خواستم. من که چیزی نگفتم فقط گفتم جواب sms مو بدید لطفاً."  مهران:" چی بگم دل شکسته ای بیش نیستم از همه جا رونده شدم تو با اینکه منو ندیدی ولی...! می خوام هر وقت که شد صداتو بشنوم تا بتونیم راحت تر صحبت کنیم تا بتونم حرفاتو بشنوم و جواب بدم."  _"ok.ممنونم که بخشیدیم. من فردا ساعت یک امتحان دارم حتی یک کلمه هم نخوندم. باید تا صبح بیدار باشم. اگه بتونم، الانشم داره خوابم میبره."  مهران:"ok.سعی کن 2 ساعت بخوابی تا سرحال بشی بعد درس بخون."  چه راحت می گفت 2 ساعت بخواب من که کارم با 2 ساعت راه نمی افتاد من چشمامو رو هم می ذاشتم صبح بیدار می شدم. رفتم خونخ یکم غذا خوردم نشستم سر درسم اما اینقدر زیاد بود که نمی دونستم چی کارکنم. خلاصه تا ساعت 9 بیدار بودم گفتم می خوابم 2 یا 3 صبح بیدار می شم بقیشو می خونم. اما ساعت 9:40ً با صدای sms از خواب بیدار شدم. مهران بود.  مهران:" زندگی کردن بلد نیستم،خوب زندگی نمی کنم. می خوام بمیرم: خوب می میرم. دوست داشتن بلد نیستم: ولی به خاطرت یاد می گیرم...حرف زدن بلد نیستم: خب اونم به خاطرت یاد می گیرم. ولی به خاطرم درس بخون همین. به نظرت خواسته ی بزرگیه."  جالب بود. این همه کار می خواست بکنه در عوضش فقط از من می خواست که واسه ی خودمو زندگیم درس بخونم. حرفاش قشنگ بود. با این که از خواب پریده بودم ولی می ارزید.  _" نه. می خونم. دارم از خواب می میرم می خوام بخوابم ساعت 3 بیدار بشم بخونم. فردا صبح اگه بیدار بودی 8 به بعد من دانشگاهم.خوشحال می شم صداتو بظنوم."  مهران": منم همینطور. اگه دوست داشتی می تونی ساعت 4 به بعد sms بدی اگه بهم احتیاج داشتی نمی خوام از درست عقب بیوفتی.ok؟ من دارم می رم تهران تا ماشین و خونه و مغازه ی تهرانو بفروشم تصمیم گرفتم بیام تا برای همون بچه ها یه جای بهتری بسازم . خودم همون جا بمونم تا از نزدیک بزرگ شدنشو ببینم آخه دلم خیلی براشون سوخت حتی بیشتر از خودم اگه بودی زندگیشونو می دیدی از زندگیت بی زار می شدی. اما تو که عزیزی بشین درستو بخون."  یه دفعه دلم گرفت. احساس کردم داره ازم دور میشه. نمی دونم چرا دوست نداشتم بره.  _" کی می خوای بری تهران؟ چرا یهو؟ منم دوست داشتم ببینمشون اما نمی دونم کجان. نمی دونم تصمیمت درست یا نه ولی اینکه به فکر اونا هستی خیلی خوبه."  مهران:" ساعت 4 بیدار می شم حرکت می کنم. خیلی دوست داشتم که تو این سفر تنها نباشم اما خب سعی می کنم خوابم نبره چون از خواب متنفرم خیلی نامرده خونوادمو همین نامرد گرفت...اما!"  _" یعنی چی مگه روز رو ازت گرفتن. خوب بخواب صبح برو با ظهر برو. نمی شه 4 حرکت نکنی؟ اصلاً باید حتماً فردا بری؟ چقدر عجله داری؟"  نمی خواستم بره اونم اون وقت صبح می ترسیدم و نگران بودم. ای کاش می شد نره. ای کاش یه چیزی منصرفش می کرد. اما چی نمی دونم.ای کاش می تونستم بهش بگم نرو و اونم گوش بده اما من چه حقی داشتم که بهش بگم نرو.خوب بهم می گفت به تو چه من می خوام برم تو چی کارداری؟  مهران:" آخه قرار گذاشتم با وکیلم ساعت 8 باید تهران باشم."  _"ok! همیشه اینقدر زود تصمیم می گیری وزود عمل میکنی؟ کاش بیشتر فکر می کردی. مواظب باش.الانم بخواب که صبح باید بیدار شی.راستی تو پژو داری؟"  این سؤالو برای این پرسیدم چون دم دانشگاه یه پژوی مشکی دیده بودم. می خواستم ببینم اون بوده یا نه.  مهران:" نه من ماکسیما مدل 84 دارم چه طور مگه مهمه؟ ولی دیگه اینا واسم مهم نیست."  _" نه آخه امروز جلوی دانشگاه فقط یه ماشین دیدم مشکی بود ولی مدلشو ندیدم. تو سرویس بودم.اصلاً مهم نیست.مواظب خودت باش برادر مهران."  _" من اگه جای تو بودم و پولشو داشتم که به این بچه ها کمک کنم راه های بهتری از فروش اموال بلد بودم که بیشتر به نفعشونه وقت کردی با کسی مشورت کن. هر چی باشه با مشورت تصمیم ها بهتر گرقته میشه. ولی فکر می کنم که تو فقط به حرف خودت گوش می کنی." نمی شه فردا نری؟"  دیدم جواب نداد. هم بهم برخورده بود هم ناراحت شده بودم.هم دلم می خواست که جوابمو بده.  _" خوب بخوابی ولی این دور از ادبه که جواب sms آدمو ندی. من با اینکه خواب بودم جوابتو دادم.اصلاً دیگه مهم نیست شب خوش.  مهران:"شرمنده شارژ گوشیم تموم شده بود الان گذاشتم شارژ شه تو هم خوب بخوابی ولی من تا یک بیدارم خوابم نمی گیره."  _" از اون همهsms فقط آخری رو دیدی؟ خب بگو دوست ندارم جواب بدم. این که راحت تر از طفره رفتنه. ولی دیگه مهم نیست. خوشم نمیاد نادیده گرفته بشم."  ناراحت شده بودم. می خواستم اونم بفهمه که ناراحتم.همیشه از بی توجهی بدم میومد. آخه خودم به همه توجه می کنم. واسه همین دوست ندارم کسی بهم بی توجه باشه.  مهران:" به خدا نمی دونم چرا همه پاک شده بود. گوشیمو روشن کردم فقط یکی اومده بود که جواب دادم حالا بپرس جواب میدم."  _" نمی خواد برو به کارت برس مزاحمت نمی شم."  مهران:" یعنی برم گمشم دیگه. باشه فقط درک می کردی خوب بود."  یعنی چی این پسره چرا این طوری بود. داشتم ناز می کردم فکرکرده دارم فحش می دم. اصلاً چش بود من که همچین چیزی نگفته بودم از خودش در میاورد. چقدرIQ بود.  _" من گفتم برو بخواب چرا حرف تو دهنم میزاری؟ الان sms مو دوباره می فرستم. چهزودرنجی هستی."  مهرام:"منتظرم."  Sms رو دوباره فرستادم و منتظر جوابش شدم.  مهران:" خب جای من که نیستی."  _"آره نیستم تو که می تونی مشورت کنی.در ضمن وقت کردی آخرشم بخون آقای مهران."  مهران:" چشم حتماً می خونم سؤال کردم نزدیک 700 میلیون ساختش هزینه داره ولی من حسابم 200 بیشتر نیست."  _" تو می خوای چی کار کنی؟ به نظر من که می دونم اصلاً برات مهم نیست این کارت اشتباه. از طریق sms نمی تونم بگم چرا. الان می گی به تو چه. پس فضولی بسه."  مهران:" آخه چه فضولی اگه دوست نداری خب sms نده."  _" وای تو چقدر زود ناراحت میشی. یه sms تا آخر نخوندی بعداً اینو میگی. آخه چند تا sms بفرستم تا منظورمو کامل برسونم؟ من که بی خیال خواب شدم."  مهران:" باشه شرمنده که مزاحم خوابت شدم.بهتره بخوابی فردا با هم صحبت می کنیم."  _" خواهش می کنم. من دارم درس می خونم تو بخواب که صبح تو راهی. مواضب باش و با دقت رانندگی کن.سفر خوش. موفق باشید."  مهران:" من خوابم نمیاد بیدارم. ولی تو درستو بخون."  منم دیگه بی خیال sms شدم. مهران باید می خوابید تا فردا خواب نمونه. یکم درس خوندم و بعد گرفتم خوابیدم. فکر کنم ساعتو عوض کرده بودم واسه ساعت 4 صبح.وقتیم زنگ زد تحویلش نگرفتم. خاموش کردمو گرفتم خوابیدم. من چقدر پرو بودم آخه. از رو هم نمی رم که. ساعت 6:24ً صبح دیدم مهران sms داد. مهران:"سالها توی زندگیم گشتم و گشتم دنبال نیمه گم شدم میگشتم و اما قصه ی دلم وقتی شیرین شد، مثل گل شد، اومدی تو سرنوشتم. از همون شب قشنگ آشنایی که گذاشتی دست توی دستم گرفتم، هنوزم اما شب و روز با تو هستم. با تو هستم، گل افشون کن، گل افشون کن. نکنی عشقتو پنهون، شب شادی و شوره برقص و گل برافشون." _" سلام.نرفتی هنوز؟ من هنوز خوابم میاد. دیگه غلط می کنم تو فرجه ها درس نخونم. دفعه ی آخرم بود."  مهران:" سلام من تو راهم تا 7 می رسم. خیلی تنبلی خواب آلو."  _"وقتی رسیدی به مقصد sms بزن. در حین رانندگی هم نه sms بخون نه sms بزن. خوبه گفتم مراقب باش. عجب بچه ی حرف گوش کنی هستی تو."  مهران:" من عادت دارم نگران نباش."  کفرم در اومده بود. عادت داشت یعنی همیشه همین کارو می کرد. در تعجب بودم که این پسره چه جوری تا حالا سالم مونده. عجب بچه ی تخسی بود. دیگه این جوریشو ندیده بودم. استثنا بود. پشت رلو sms بازی مثل اینکه بگی در حین رانندگی آشپزی کن. هم تصادف می کنی هم غذات می سوزه.  بلند شدم حاضر شدم. صبحانه هم نخوردم. با بابا رفتم دانشگاه. دیروز باز به دوستم گفتم زود بیاد درس بخونیم البته این یکی دیگه از دوستام بود بین ما 4 تا دوست صمیمی فقط 2 نفر این درسو گرفته بودن.درست مثل روز قبل یک ساعت حرف زدیم بعد رفتیم سراغ درس. انصافاً بیشتر از دیروز خوندم اما بازم یکمی از درسم موند. اتفاقاً توی امتحان بیشتر از این قسمت که نخونده بودم سؤال اومد. سر امتحان یه چیزایی نوشتم که فکر می کنم استاد موقع تصحیح ورقه ام کلی خندیده باشه. نصف چیزایی که نوشتم از خودم در آوردم. مثلاً یه سؤال داشت که اصلاٌ نمی دونستم چیه همین جوری از روی اسمش چرت و پرت نوشتم.  ساعت 11 تا 12 و 1 هر کار کردم sms هام فرستاده نمی شد. سیستم دوباره مشکل پیدا کرده بود. نمی تونستم به هیچ کس sms بدم. اعصابم خورد شده بود. بعد از امتحان هر چی سعی کردم با sms به مهران خبر امتحانمو بدم نشد. می خواستم با دوستام برم خرید. آخه تولدم بود و بابام گفته بود برو هر چی می خوای بخر. به شهر که رسیدیم قرار بود جزوه ی یکی دیگه از دوستامو بهش بدم. وقتی اومد توی هوای سرد فقط یه مانتو پوشیده بود و زودی اومده بود منم طفلکی رو با همون لباس کم بردمش بیرون. توی راه وقتی دیدم هر کاری میکنم sms هام نمی رسه گفتم بزنگم لااقل بهش بگم که سیستم خرابه. نه که بچه زود رنج بوده گفتم ناراحت میشه تحویلش نگیرفتم. اما هر کاری میکردم یعنی هر چی زنگ می زدم گوشیش جواب نمی داد. یعنی بوق می خورد ولی کسی برنمیداشت. خلاصه یکم بی خیال شدم. رفتم یه هدیه از طرف باباهه و مامانه برای خودم خریدم و از همون ور رفتیم یه عطر فروشی و یکی از دوشتام یه عطر گرفت. دیگه داشتیم برمی گشتیم خونه که مامانم زنگ زد و گفت که از همون طرف برم خونه ی دائیم چون شام اونجا دعوت بودیم، نمی خواستم با ماشین برم چون زود می رسیدم. از طرفی داشت نم نم بارون می یومد منم که عاشق بارون بودم می خواستم زیر بارون قدم بزنم. داشتیم با دوستام بر می گشتیم خونه که دیدم گوشیم داره زنگ می خوره، یه نگاه به گوشیم کردم دیدم مهران. اما تا جواب دادم قطع شد. فکر کردم بازیش گرفته یعنی فکر کرده بود من این همه زنگ زدم Miss Call بوده؟ عجب IQ بود. خلاصه داشتیم می رفتیم و جلوی مغازه هایی که خوشمون میومد وایمیستادیمو نگاه می کردیم. دوباره گوشیم زنگ زد. این دفعه وقتی گوشی رو ورداشتم دیگه قطع نکرد. سلام کرد. جوابشو دادم. گفت: شما سوگند هستید.گفتم آره. بعد گفتم ببخشید که از صبح کلی مزاحمتون شدم. فقط می خواستم بگم که از صبح هر چی sms می زنم هیچ کدومشون فرستاده نمی شه. فکر کنم خطا خرابه. یه وقت فکر نکنید که من نخواستم sms بدم.  مهران:آره خطا خرابه آخه منم هر جی می فرستم نمی ره. الان یه sms برای شما دادم که فرستاده نشده.  گفتم: نگران شدم اما هر چی زنگ زدم گوشی رو بر نمی داشتید گفتم نکنه اتفاقی افتاده باشه.  مهران: نه آخه سرما خوردم حالم خوب نیست. خوابیده بودم. گوشیم بالا بود. فهمیدم که داره زنگ می خورده اما نای بلند شدن نداشتم. تا اینکه گفتم برم ببینم کیه که اینقدر زنگ زده شاید کار مهمی داشته باشه دیدم شمایید.  گفتم: خدا بد نده. کاملاً از صداتون پیداست که سرما خوردید. اونجا هوا سرده؟ اینجا که داره بارون میاد. منم کلی دارم کیف می کنم. من از بارون خیلی خوشم میاد.  مهران: زیر بارون راه می رید خوبه که دوست دارید ولی سرما خوردن بعدشم دوست دارید؟  گفتم:بارون بدون سرما خوردن که مزه نداره. همه ی لطفش به سرمائیه که می خورید.  تا اینو گفتم شروع کردم به سرفه کردن. خندش گرفت گفت: بفرمائید اینم بازم میگید دوسش دارید.  گفتم: آره بازم دوسش دارم. این سرفه هام مال الانم نیست مال پنج ، شش ماه قبله که دو ساعت زیر بارون راه رفتم. از اون موقع بر طرف نشده هنوز گه گاه بهم سر می زنه. نکنه شما هم زیر بارون راه رفتید که این جوری سرما خوردید؟  مهران: نه من زیر بارون راه نرفتم ولی چند شب پیش یه چند ساعتی توی هوای سرد که سوزم داشت ایستاده بودم. منتظرکسی بودم. گفته بود اگه خواستم خودمو بکشم خبرش کنم اونم میاد. اما بعد گفت پشیمون شدم.  فهمیده بودم. منظورش به من بود. داشت متلک می گفت. خندم گرفته بود. بهش گفتم: آخه من نه ، شما بگید. من یه دختر ساهعت 9 شب شال و کلاه کنم از جلوی ننه باباهه رد بشم بگم ببخشید شما از جاتون تکون نخورید من می خوام برم بیرون با یکی قرار دارم می خوام برم خودمو بکشم. اونوقت به نظر شما اونا می ذاشتن من از در خونه پامو بیرون بزارم. باباهه با کمال لطف و محبت می گفت عزیزم لازم نیست تو این وقت شب بری بیرون اونم با یه پسر غریبه بری خودتو بکشی بیرون نرفته من خودم تو رو میکشم تا زحمتت کمتر بشه. تازه گناهم نمی کنی واسم خودکشی هم روش نیست. این بهتره.  آخه من چه جوری میومدم بیرون خودمو بکشم.شما بگید. تازه من از مردن صرفه نظر کردم. کلی کار هست که می خوام انجام بدمشون که اگه بمیرم نمی شه.  مهران: کار بسیار خوبی می کنید. منم از مردن پشیمون شدم می خوام برم واسه بچه های یتیم یه کاری بکنم.  گفتم: خوبه. واقعاً خوشحال شدم. ولی اگه قراره همه چیز تونو بدید به اونا خودتون چی کار می کنید؟ خودتون کجا زندگی می کنید؟  مهران: خوب منم پیش اونا. دولت یه اتاق بهم میده منم با اونا زندگی می کنم.  داشت می خندید. منم خندم گرفته بود. گفتم: یعنی شما می شید سرایدار اونا. خوبه این همه درس خوندید بشید سرایدار. واقعاً عالیه.  یکی از دوستام داشت خداحافظی می کرد دیگه از ما جدا می شد. باید ماشین می کرفت.  گفتم چند لحظه گوشی. خداحافظی کردمو دوباره گوشی رو ورداشتم گفتم: ببخشید دوستم داشت خداحافظی می کرد ببخشید معطل شدید.  مهران: خواهش می کنم. الان شما تنهائید؟ دارید میرید خونه؟  گفتم: نه تنها نیستم یکی از دوستام همراهمه. خونه هم نمی رم دارم میرم خونه ی دائیم. اخه شام دعوتیم. منم از فرصت استفاده کردمو دارم راهمو دور می کنم تا بیشتر زیر بارون باشم. دوستم همش جیغ میکشه میگه سوگند لااقل از گوشه رد شو که بارون کمتر بهت بخوره. مثل دیونه ها از وسط پیاده رو رد میشی مردم فکر می کنن خلی. سر تا پات خیس شده. ولی کی به حرفش اهمیت میده. بارونو عشقه. خندش گرفته بود. دیگه رسیده بودیم به یه جایی که قول خودم چون می خواستم میون بر بزنم باید از توی این کوچه رد می شدم. از دوستام خداحافظی کردم. دیگه تنها شده بودم. همون جور که با تلفن حرف می زدم راهم می رفتم. به خیال خودم راه رو بلد بودم اما نمی دونم چرا یه جا که باید مستقیم میرفتم جلوی را هم یه ساختمون بود. منم گفتم یه کم به راست بعد مستقیم میرم اما یکم راست رفتنم خیلی طول کشید هیچ کوچه ای نبود که من بپیچم و راه اصلیمو برم. یه دفعه گفتم: وای گم شدم.  مهران: چی؟ اتفاقی افتاده؟ گفتید گم شدم؟  خجالت کشیدم.آخه آدم توی شهر خودش گم میشه.روم نمی شد بگم آره. اما چی کار می کردم.ضایع بود. حرفمو شنیده بود. از طرفی شاید می دونست که من الان کجام. اگرم نمی گفتم وقتی که از کسی آدرس می پرسیدم می فهمید.  گفتم: آره، مثل اینکه گم شدم.نمی دونم کجام یا کجا دارم میرم. نمی دونم چی شد. داشتم درست می رفتم اما یه هو از اینجا سر در آوردم.  گفت: از کجا آمدید و کجا می خواید برید؟  گفتم: از کوچه ی روبروی خیابون...اومدم تو.باید مستقیم می رفتم اما راه نداشت منم اومدم راست که بعد بپیچم اما نمی دونم این راسته چرا تموم نمی شه.  مهران:نباید می یومدید راست. باید می رفتید چپ.حالا اشکال نداره.همین راهو اونقدر برید تا برسید به آخرش. من بهتون میگم کجا برید.  منم همون کارو کردم. رفتم تا رسیدم به اخرش یه دوراهی بود یکی راست و یکی چپ.  گفتم: حالا چی؟ من اصلاً اینجاها رو نمی شناسم.اصلاً کجا هستم.  مهران: رسیدید به دو راهی؟ گفتم: آره  مهران: خوب سمت چپتون یه پتوفروشی داره.سمت راستتون یه سوپر مواد غذایی.  یه نگاه به سمت چپ و راستم کردم دیدم آره واقعاً همین مغازه ها هستن اونجا. با دهنی که از تعجب یه متر باز مونده بود.گفتم: آره می بینمشون.  گفت:خوب از سمت چپ برید می رسید به یه دوراهی که باید از سمت راست برید. سر دوراهی دو تا مغازه بقالی داره. این راهو مستقیم برید. می رسید به یه جایی که یه تاکسی تلفنی داره از اون رد می شید. می رسید به یه دو راهی. سمت راست می خوره به...سمت چپ می خوره به همون خیابونی که شما می خواید.  من که اصلاً نمی تونستم جلوی تعجبمو بگیرم. حتی نمی تونستم دهنمو ببندم که هنوز بازمونده بود.همچین صحبت می کرد که آدم شک می کرد. انگار کنارم داشت راه می رفت. انگار نه انگار که الان توی یه شهر دیگه بود. شهری که یه 5،6 ساعتی با اونجایی که من بودم فاصله داشت.  گفتم: همچین حرف می زنید و خوب آدرس کوچه ها و مغازه ها رو می دید که انگار همین جایید.  همران:آره.من پشت سرتم.  همچین ترسیدم که ناخودآگاه برگشتم پشتمو نگاه کردم. کوچه تاریک تاریک بود. هیچ کسیم جز من توش نبود. ترس برم داشت. گفتم: نگید این جوری می ترسم.  مهران: حقم دارید.این جایی که شما هستید خیلی خطرناکه من موندم چرا تا حالا کسی بهتون گیر نداده.  داشت تو دلمو خالی می کرد. از ترس دیگه داشتم می دوییدم. وقتی به دو راهی آخر رسیدم از اونجا به بعدش برام آشنا بود. همچین ذوقی کرده بودم که نگو. گفتم:آخ جون پیداش کردم. دیگه اینجاها رو بلدم.  مهران: خسته نباشید.رسوندمت به خیابون اصلی تازه می گی اینجاها رو بلدم.آفرین بر شما. شما در این مسابقه نفر اول شدید.  خندم گرفته بود و داشتم بلند بلند می خندیدم.از طرفی موش آب کشیده شدم.  گفتم: فکر نمی کنم زن داییم توی خونه راهم بده. از سر و روم آب می چکه. میگه اگه بیای توی خونه همه جارو خیس می کنی.خیسی به پوست تنم هم رسیده. دارم یخ می کنم. راستی تو چه جوری اینجاها رو اینقدر خوب بلدی.مگه خونتون کجاست؟  مهران: من کل شهر رو خوب بلدم. از این خیابون اگه بپیچید سمت راست و مستقیم برید...  خلاصه قشنگ منو رسوند تا توی کوچشون و اسم کوچشونم گفت.  گفتم: خوب اگه اسم آپارتمان و طبقتون رو بگید من زنگ خونتونم می زنم. می تونی در رو واکنی.  مهران: بیای توی کوچه از هر کسی که بپرسی اسم منو می دونه وآدرس خونم بهت میده. تو هموز خونه ی داییت اینا نرسیدی؟  _:نه هنوز نرسیدم. ببخشید حسابی انداختمتون تو زحمت. کلی هم خرج تلفن رو دستتون مونده.شرمندم.  مهران: نه بابا اگه الان می خواستید برگردید خونه من باهاتون حرف می زدم تا دم خونه برسید. اصلاً مسئله ای نیست من خیلی خوشحال شدم باهاتون حرف زدم. الانم تا دم خونه ی داییتون همراهیتون می کنم.  _:"منم همینطور.مرسی."  خلاصه نا دم خونه دائیم باهام حرف زد و منو کلی شرمنده کرد. یه چیزاییم در مورد خودش گفت. مثلاً فهمیدم.مدیریت خونده و یه شرکت پخش دارو داره که مرکزش تهرانه اما اینجا هم یه شعبه داره و خودش مدیر اونجاست. البته نه کاملاً آخه همش توی خونه چپیده. مامان و بابا و یه خواهر و برادرش توی تصادفی که توی جاده ی تهران بوده فوت می کنن. اون چون همراهشون نبود زنده می مونه. یه بارم موقع شنا توی دریا غرق شده که بعد از 24 ساعت نیمه جون میاد به ساحل و زنده می مونه و خیلی چیزهای دیگه.  دم خونه دائیم اینا ازش تشکر و عذر خواهی کردم و گفتم امید وارم شب بهتون خوش بگذره.آخه قرار بود با یکی از دوستاش شام برن فرح زاد. اونم تشکر کرد و گفت مرسی ولی فکر نکنم خوش بگذره آخه اصلاً حوصله ندارم و رفتنم زوریه.  خداحافظی کردمو رفتم خونه ی دائیم. اونقدر خیس شده بودم که تا رسیدم اونجا یه ست لباس گرفتمو لباسامو عوض کردم.من که اصلاً سرمایی نبودم خودمو چسبوندم به بخاری و خوابیدم. موقع شام بیدارم کردن اونقدر خسته بودم و سردم بود که نای غذا خوردنم نداشتم. فقط زودی غذا خوردم و یه کمک کردم تا زود تر بریم خونه. کلی بی خوابی داشتم که می خواستم جبران کنم.  فردا صبح برای مهران یه sms تشکر می زدم تا دوباره ازش تشکر کنم.  صبح ساعت 9:40ً براش sms زدم و گفتم:سلام. خوبی؟ می خواستم دوباره تشکر کنم واقعاً زحمت دادم. نمی دونم چه طوری جبران کنم. به موقع رسیدم یکم دیگه تو این کوچه ها میموندم مقتول می شدم.  هرچی صبر کردم دیدم جواب نداد. زنگیدم دیدم گوشیش خاموشه. گفتم این همیشه روزا خوابه شبا بیداره پس چه جوری میره سرکار. ولش کردم و رفتم سر درسم.یکم درس خوندم و ناهار خوردم. ساعت 4 براش sms زدم و گفتم: سلام خوبید؟ مثل اینکه دیشب خیلی خوش گذشته بهت. خوشحالم که دوستایی داری که با اونا خوشحال میشی. دیدی زندگی زیادم بد نیست. خوش بگذره.  عجیب بود بازم جواب sms منو نداد. نگران شدم. از طرفی گفتم شاید خیلی خوشه که نمی تونه جواب منو بده. یه کم صبر کردم. اما نزدیک ساعت 7 دیگه منفجر شدم. دوباره sms دادم.  گفتم: یعنی سرتون اینقدر شلوغ که sms کوتاه هم نمی تونید بدید؟؟؟ من دیگه مزاحمتون نمی شدم. ببخشید بای.  گوشیمو گذاشتم پائین و رفتم سر درسم. یه ده، دوازده دقیقه بعد برامsms اومد مهران بود.  مهران: سلام عزیزم. عیدت مبارک.مثل اینکه من باید شاکی باشم نه تو؟ دیشب حالم خیلی بد بود. نتونستم از خونه بیرون برم تا صبح پرستار مراقبم بود. دیشب خیلی منتظر موندم ولی مثل اینکه شما سرتون شلوغ بود. گفتم حتماً پیش خونواده هستید که نمی تونید sms بدید حتی کوتاه. من جرأت نمی کردم sms بدم.  خیلی خجالت کشیدم. ناراحتم شدم. اصلاً یادم رفته بود که روز عیده. حتی بهش تبریک هم نگفتم.نگران هم شده بودم. می خواستم با sms حالشو بپرسم اما گفتم بهتره زنگ بزنم ببینم الان چه طوره. زنگ زدم. بعد از چند تا بوق گوشی رو برداشت. گفتم: سلام.  مهران: سلام خوبید؟  _" مرسی من خوبم شما خوبید؟ دیشب حالتون بد شد؟من نمی دونستم. چرا جرأت نکردی sms بدی من گفتم با دوستت بیرونی خوب نیست sms بدم مزاحمتون بشم.  مهران:آره بابا حالم بد شد. تا صبح تو رختخواب بودم. اینقدر گفتی خوش بگذره، خوش بگذره که مریض شدم افتادم توی خونه.  _" به خدا چشمم شور نیست. اصلاً هم منظوری نداشتم. گفتم خوش بگذره یعنی برید روحیتون باز بشه نه این که حالتون بدتر بشه."  مهران:شوخی کردم. من که نگفتم چشمت شوره. منم تا صبح حالم خوب شد.منم راه افتادم بیام خونه یعنی بیام اونجا. دیگه حوصله ی تهرانو نداشتم.  _"جدی الان بهترید؟ راه افتادید؟ من گفتم چند روز اونجا می مونید. الان کجائید که اینقدر شلوغه؟"  مهران: یه جایی وایسادم شام بخورم. از گشنگی دارم میمیرم. دیروز تا حالا چیزی نخوردم. راستی تو زنگ زدی آره؟  تعجب کردم یعنی چی تو زنگ زدی.پس مامانم زنگ زد؟  _"آره من زنگ زدم چه طور مگه؟"  مهران: هیچی قطع کن من زنگ می زنم.پول موبایلت زیاد میشه."  _" نه یعنی چی.اشکال نداره. این جوری زشته. من زنگ زدم حالتو بپرسم. بعد قطع کنم تو زنگ بزنی؟"  مهران:" چیش زشته. تو یه دختر دانشجو با کلی خرج باباهه پول از کجا بیاره این همه. تازه پول موبایلم بده. قطع کن من یه چیزی می خورم برات زنگ می زنم. باشه؟"  _"باشه.منم باید غذا درست کنم.پس غذا تو خوردی بزنگ باشه؟"  مهران: باشه پس فعلاً. خداحافظ." _" خداحافظ."  داشتم غذا درست می کردم که sms داد.  مهران:" نسوزی. مواظب باش آخه آشپزی کار هر کسی نیست."  _" نه یکم بلدم. می تونم یه غذای سوخته درست کنم. قابل خوردنه. موقع غذا حرف نزن میپره تو گلوت."  مهران:داری چی درست می کنی؟ من که غذا هه رو از اینجا می بینم حسودیم میشه آخه دارم تخم مرغ آبپز می خورم"  _" دارم مرغ درست می کنم. با گوجه و سیب زمینی سرخ کرده و سالاد و مخلفات. الهی، دلم سوخت برات اما باعث  می شه زود خوب بشی. بخورش شاکی هم نباش."  غذامو درست کرده بودم. البته تقریباً. که اون زنگ زد. درست یادم نیست که در مورد چی حرف زدیم. اما کلی حرف بود. حدود یکی دو ساعت حرف. از هر دری حرف زدیم. از خونوادش از. از شرکتش. از کارش. از دوستاش. من از خودم گفتم. این که دنیا به آخر نرسیده. تو باید جای خونوادتم زندگی کنی. اونا همه ی امیدشون به توئه.  همچنین فهمیدم بچه ی فراموش کاریه.آخه وسط حرفا گفت یه جوک بگم. گفتم بگو. گفت یادم رفته.خندم گرفت یه ثانیه هم تو ذهنش نبود. گفتم چه زود یادت رفت. گفت من ین جوریم به بچه ها که میگم یه جوک بگو سریع میگی بگو اما می دونی که من یادم نیست. خلاصه بعد از کلی حرف زدن خداحافظی کردیم آخه دیگه مامانم اینا پیداشون می شد و باید شام می خوردیم. گوشیم روی سکوت بود.منم رفتم از اتاق بیرون. بعد از شام که اومدم توی اتاقم دیدم سه تا sms برام اومده که همشون مهران بودن.  مهران:" یه جوک بگم؟"  مهران:" جواب ندادی یادم رفت."  مهران:" جواب نده اشکالی نداره. حتماً سرت شلوغه خوش باشی."  _" تلافی می کنی؟ ببخشید تو اتاق نبودم. مامانم اینا اومده بودن و داشتن به خواهرم زنگ می زدن. اگه جوکت یادت نرفته بگو. زودتر تا فراموش نکردی باز."  دیدم جواب نمیده گفتم حتماً ناراحت شده. یهsms متنی براش فرستادم تا مثلاً از دلش در بیارم اما تحویل نگرفت. گفتم خوب هر وقت بخواد خودش sms میده. حسابی تو فکر بودم. اصلاً از ذهنم خارج نمی شد. همش بهش فکر می کردم. شب وقتی می خواستم بخوابم براش یه sms دادم.  _" می دونم خونوادتو خیلی دوست داشتی. من نمی تونم کاری بکنم. محبت اونا چیز دیگه ایه. ولی خوشحال میشم منو به خواهری بقبولی تا کمکت کنم.  گرفتم خوابیدم. فکر نمی کردم جوابمو بده. از این sms منظوری نداشتم. فقط فکر کردم اگه جای خواهرش باشم می تونه باهام راحت تر باشه و من بیشتر می تونم بهش کمک کنم. یه ساعت بعد جوابمو داد. خیلی ناراحت و عصبانی بود جا خوردم.  مهران:" من از تو خواستم که خواهرم باشی؟ ولی اینو بدون من نه پدر می خوام، نه مادر، نه برادر و نه حتی خواهر. من فقط کسی رو می خواستم که منو فقط به خاطر خودم بخواد منو درک کنه دوستی می خواستم که اگر روزی به صفر رسیدم منو تنها نذاره تو زمانی که خوشم باهام خوش باشه وقتی به مشکلی می خورم نگه برو بمیر من تو زندگیم فقط با کسانی برخورد دارم که راضی به مرگم هستن تا....ولی محتاج دوستم. دوستی که قدر این دوستی رو بدونه و واسش ارزش قائل بشه. نه کس دیگه."  _" اگه منو قبول داشته باشی من هستم. نمی دونم می تونم کمکت کنم یا نه اما قول میدم تو شادیات شاد و تو غمات باهات گریه کنم."  مهران:" تو فقط تو شادیام شادباش منم سعی می کنم که غما مو بروز ندم تا تو همیشه بخندی نه اینکه گریه کنی."  _" اگه قراره فقط شاد باشم که هستن خیلی ها که تو شادیات باهاتن من میخوام تو غماتم باشم سعی میکنم کاری نکنم که اشکت درآد فقط بخند."  مهران:" مطمئن باش تا الان نذاشتم کسی اشکمو ببینه و دوست ندارم که تو هم ناراحت بشی می خوام همیشه خوشحال باشی."  _" می خوام سنگ صبورت باشم تا هر چی تو دلت هست بگی قول می دم فقط گوش بدم تا سبک بشی من می دونم چه جوری غصه ها مو فراموش کنم.بی خیال من."  جواب دادنش یک ساعت طول کشید. اما وقتی جواب داد خیلی عجیب بود.  مهران:"چی شده از داداشی ناراحتی که جواب نمی دی گفتم به خاطرت خودت بهتره. اگه تو دلت جای دیگس و بهم نگفتی تا بتونم در حقت برادری کنم. نمی خواستم ناراحتت کنم چون خواسته ی خودت بود که خواهرم باشی. باید اول بهم می گفتی تا اینکه خودم منظورتو بفهمم. می خوام مژگان صدات کنم.اسم خواهرمه که انگار دوباره زنده شده. خوشحالم که منو تنها نمی زاری و منو از اشتباهم آگاه کردی مرسی مژگان."  _" من ناراحت نشدم فقط فکر کردم که تو کلی دوست داری که بهت کمک کنن شاید اگر خواهرت باشم باهام راحت تر باشی نه چیز دیگه. اگه فکر میکنی که به عنوان یه دوست می تونم کمکت کنم من حرفی ندارم. می خوام تو راحت باشی. می فهمی منظورمو. تو اسم واقعیمو یادت هست؟"  مهران:" نه آخه اسمای زیادی گفتی. سپند،هستی، سوگند، کدومشون؟"  _" تو فکر میکنی کدومشون باشه؟ می خوام حدس بزنی تا هوشتو بسنجم.آفرین پسر خوب جواب درست جایزه داره."  مهران:" این سؤال کردن یعنی گزینه چهارم هم داره؟ یعنی هیچکدام؟"  _" نه بابا.اصلاً حدس زنه خوبی نیستی خودم میگم. سوگند بود. ولی تو هر چی دوست داری می تونی صدام کنی. دوست داری مژگان باشم؟"  مهران:" نمی دونم ولی یه حسی بهم میگه حدسم درست بود. گیج شدم اصلاً من همون شما صدات می کنم. راستی رسیدم به شهر."  _" رسیدن بخیر. دوش بگیر بعد راحت بخواب. فقط میشه منو به اسم صدا کنی؟ من به عمرم اینقدر رسمی حرف نزدم. لطفاً شما صدام نکن."  نمیدونم sms من نمی رسید بهش یا اونقدر خسته بود که تا رسید خونه خوابش برد چون دیگه جوابمو نداد. منم گرفتم خوابیدم. فردا صبح ساعت 10:20ً براش sms زدم و گفتم:  _"آقای مهران حالتون خوبه؟ نمی دونم sms هام نمی رسه یا شما وقت ندارید یا خوابیدید یا مریضید. از دیشب 10 تا sms زدم اما جواب ندادید نگران شدم.  منتظر بودم جوابمو بده اما جوابی که برام رسید مثل برق گرفتتم. ت. جام خشک شدم.  _" سلام. این خط واگذار شده."  
رمان یک اس ام اس 1
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان