امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فریاد سکوت (نویسنده:خودِ خودِ بنده)

#1
سلام.

مقدمه:




خیلی تاریک بود.هوا گرم بود و قریضه به من میگفت که اینجا کم بود اکسیژن هست.ولی هسش نمیکردم.سر در نیاوردم که کجام.نمیدونستم...هر جا بود خیلی تاریک بود.نمی تونستم دستامو بلند کنم .فقط کافی بود که همین طور که دستم رو سطح زمین قرار داره کمی بلندش کنم تا به سقف اون چیزی بخوره که نمیدونم چیه.کمی تلاش کردم...اول نا امید شدم و برام سوال شد که چرا تا الان خفه نشدم؟ با دستم حدود نیم سانی فضای آزاد رو حس کردم.و کمی که بیشتر دستمو به اون کشیدم فهمیدم که میشه تکونش داد.ولی خیلی راحت نبود.ظاهرا اون رو از جنس چوب درست کرده بودند.حس خوبی نسبت بهش نداشتم.وقتی در رو تکون دادم مقدار زیادی از خاک رو صورتم ریخت.به زحمت بلند شدم.معلوم نبود کجا بودم.ولی راه رفتم و رفتم.خیلی خوابم میومد.با این که به نظرم درست نبود ولی به محض این که جایی پیدا کردم کنار خیابون سرم رو زمین گزاشتم و به خواب رفتم.








جلد اول :تغییرات


فصل اول:شروع مخوف




صبح از خواب بیدار شدم.دقیقا نمیدونستم کجام.سعی کردم چیزی رو به خاطر بیارم.صحنه های دیشب به وضوح جل چشمام اومد.و سوالاهایی که تو ذهنم بود هر لحظه بیش تر از قبل میشدند.فضای اطراف به نظرم آشنا اومد.سرم رو برگردوندم و خودم رو کنار یکی از کلوب های فوتبال دستی دیدم که دخترا رو هم توش راه میدادند. راستش تنها کلوبی بود که دخترارو توش راه میدادند.چند بار با خواهر دوقولوم غزال به اونجا رفته بودیم و به زحمت میتونستم بگم که چه طوری راه خونه رو پیدا کردم. از آخرین باری که رفته بودم حدود 1 ماه میگزشت ولی هنوز اون مسیرای پر پیچ و خم رو به خوبی یادم بود.توی راهی که تا خونه داشتم به سوالام فکر کردم تا شاید جوابش رو پیدا کنم.ولی هرچه سعی کردم چیزی از واقیع قبل دیشب و اینکه از کجا سر در آورده بودم نفهمیدم.سوال اولم این بود که چه طور در اون چیز که من رو به زور توی خودش جا داده بود اکسیژن کم نبود یا این که چه طور از اون جا سر در آوردم؟


خیلی سوال که شاید تعدادشون به چهل تا هم میرسید.همه اونا ذهنمو مشغول کرده بودند.از اون جا تا خونه که حدود دوساعت راه بود فقط در گیر افکارم بودم. و وقتی که به خونه رسیدم با یکی از عجیب ترین صحنه هایی که فقط افراد خیلی کمی میتونند باهاش رو به رو بشند.تو خونه ما به جز مادرم و غزال خیلی از همسایه ها و آشنا ها با چهره ای غمزده نشسته بودند.حس کردم تیری به قلبم خورده و قبل از این که چیزی بفهمم بیهوش شدم.


وقتی بیدار شدم گیج بودم.حدود دو دقیقه طول کشید تا همه چیز رو به خاطر بیارم و بفهمم که من به هوش اومدم و بیدار نشدم.هنوز سر جای اولم بودم و یک سوال به سوالام اضافه شد:چرا کسی جا به جام نکرده؟ از صبح کسی به من توجهی نکرده بود. حتی مامان هم نپرسیده بود که کجا بودی؟این بی توجهی به من داشت دیوونم میکرد.




************************




اولین بار که متوجه تغییراتی در بدن و دنیای اطراف خودم شدم_منظورم دنیای اطراف خودمه و نه کس دیگه ای به وضوح میتونم بگم که هیچ کس متوجه اون چیزایی که منو نگرا میکرده نمیشد._حدود پونزده سالم بود.


بعد از بهوش اومدنم توی خونه ای که زمانی توش زندگی میکردم متوجه بیرون رفتن غزال با مامانم شدم.نمیدونم کجا ولی منم همراهشون رفتم.مامان جلو استخری خیلی بزرگ و گرون قیمیت یعنی بزرگ بزرگ ترین و مجلل ترین استخر لندن ایستاد.خیلی وقت بود که کسی بهم توجهی نکرده بود.این بیمحلی داشت منو دیوونه میکرد.همون طور که جلو استخر ایستاده بودم دو سوال دیگه ذهنم رو به خودش مشغول کرد:اول این که اون چه طور میخواد از پس هزینه ای که اون استخر داره بربیاد و دوم اینکه چرا بهم نگفته بود کجا میریم؟حالا من لبای مناسب(مایو)نداشتم. چه طور باید شنا میکردم.اونا بدون این که چیزی به من بگند من رو به این جا آورده بودند.و حالا هم بدون گفتن چیزی به من وارد استخر شدند.نمیدونم چرا اون قدر بهم بی توجهی میکردند.برام اصلا قابل درک نبود.باید می ایستادم تا اونا برگردند.ولی به ذهنم رسید که شاید مایو دیگه غزال همراش باشه.وقتی میخواستم برم داخل کسی بهم چیزی نگفت.حتی سوالی در باره بلیط نپرسید.وقتی خواستم سوالی بپرسم از یکی از مسئولین دیدم صدام خیلی خیلی خفس و به زور خودم اونو میشنوم.پیش خودم گفتم خدایا منو ببخش.و رفتم داخل.تو کمدهارو نگاه کردم.و مال غزال رو پیدا کردم.(وقتی داشتم اونارو میگشتم وحشت عجیبی سر تا پام رو فرا گرفت.به هر حال...شاید کسی نمی خاوست من سراغ چیزاش برم.)آره از همون اول بچه مثبت بودم.همیشه همه منو به غزال ترجیح میدادند.همین دلیلی شد که غزال من رو دشمن خونیش بدونه. از حدود شش سال قبل خروجمون از ایران-زمانی که پدرم مرد یعنی موقعی که ما فقط شش سال داشتیم غزال نفرت عجیبی به من داشت.از لحاظ ظاهری زیاد به هم شبیه نبودیم.من موهای بلوند و صورت سفیدی داشتم که به گندمی میزد.ولی اون موهای مشکی خیلی تیره ای داشت و پوستش گندمی کمی تیره بود.صدای جیغجیغو اون تا وقتی که یادم میاد تغییری نکرد.همه معلما من رو از اون سر تر میدونستند.و همین باعث شد که تفاوتی اثاثی بین غزل و غزال توی خوندواده و فامیل ایجاد شه.قبل از اون من و غزال هیچ وقت از هم جدا نشده بودیم.درسته.مثل دوتا بچه شش ساله که احساسات پاک و کودکانه ای به هم داشتند.نفرت و تنفری که اون به من داشت خیلی خیلی بیشتر از تحمل ذهن یک بچه شش ساله بود.ولی من اونو دوست داشتم. همین باعث شد که عذاب وجدان خفیفی من رو در بر بگیر.ولی چاره ای نبود.مایو رو پوشیدم و وارد استخر شدم.حس میکردم که مامان نه من رو دیده نا بهم توجه میکنه. این همه بی توجهی برام مثل مرگه.داشتم دیوونه میشدم.بار دیگه صدام رو امتحان کردم.این بار خیلی بیشتر از خفگی بود.یاد دیشب افتادم.اون چیز کم اکسیژن.ولی چه دلیلی میتونه داشته باشه که صدام اینطوری شده؟با ناراحتی قلبی و واقعی از یکی از تخته ها شیرجه زدم.




خب...گفته بودم که اولین بار که متوجه تغییراتی توی بدن و دنیای اطرافم شدم توی اون استخر بود . وقتی که از تخته شیرجه زدم حدود دو یا سه دقیقه زیر آب بودم. بدون این ه کوچک ترین اثری از کمبود هوای تازه یا اکسیژن به من دست بده. حالا دیگه مطمئن بودم که یه جای کار ایراد داره.قضیه بدجوری بو دار شده بود.سر و مغزم پر سوال.سوالاتی که جواب یک پنجمش رو هم نگرفتم.


برای آزمایش بار دیگر داخل آب پریم.فکر میکنم بالا اومدن بعدیم حدود سیزده دقیقه طول کشید.الان مطمئن شدم که مشکلی برام بوجود اومده.مشکلی که به همین سادگی ها حل نمیشه.




[i] 
ادامش رو هم تا چند روز دیگه میزارم
این کتاب جدید دستنوشته خودمه.

من یعنی آیه

برای خوندن اون به ادامه مطلب برید

توجه داشته باشید که این فصل اول از جلد اوله

[/i]

cryingcryingcryingcryingcryingcryingcrying

راستی کلا کتاب یه جلد شد
if I'm not back again this time tomorrow carry on carry on as if nothing really matters.
پاسخ
 سپاس شده توسط hanieh777
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان