امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

درباره ملکان عذاب نوشته‌ی ابوتراب خسروی فرزاد مروّجی اینها یادداشت‌هایی‌ست که در حین

#1
[rtl]درباره ملکان عذاب نوشته‌ی ابوتراب خسروی
فرزاد مروّجی[/rtl]
[rtl]اینها یادداشتهاییست که در حین خواندن که نه، در حین مزه مزه کردن آخرین رمان ابوتراب خسروی به شیوهای جسته و گریخته برداشتم. اینها بر ما حادث شد؛ پس اگر در جاهایی ذهن ما دچار شلختگی و عجله شده باشد، شما هم به آنجاها که رسیدید شلخته شوید و دچار شوید. بگذارید این نوشتهها بر شما حادث شود. ممنون.[/rtl]
[rtl]*[/rtl]
[rtl]در ملکان عذاب با دو یا سه خط داستانی سر و کار داریم و با همه تمهیداتی که نویسنده به کار برده یک داستان اصلی و الباقی فرعیاند. فرعیّت بعضی از داستانها آنقدر توی چشم میزند که فکر میکنم مثلاً آن خط داستانیِ شمس شرف[sup]1[/sup] را اگر حذف بکنیم چیزی از روایت کم نمیشود. بهخصوص چون داستان اصلی، تمام موتیفهای محبوب خسروی را در خود دارد: اشرافیتِ منسوخ، وهم، عرفان، عشق، زنان اثیری و فارس.[/rtl]
[rtl]*[/rtl]
[rtl]قیصو مادر زکریا که به نوبت زنِ خانهای بالاگداری میشود یکی از استعارههای مهم ملکان عذاب است. همسرانِ او خوانین سنّتی منطقه بالاگدارند که ثروت سنّتی را نمایندگی میکنند. فقط شوهر اولش فرمانده فوج ارتش است و قیصو چند روز در نکاح فرمانده ارتش میماند و وقتی هنگام رفتن فوج فرا میرسد قیصو را طلاق میدهند و بعدها زکریا میفهمد که پدرش همین شوهرِ سپنجیِ قیصو است و بعدتر میفهمد که پدرش از لباس نظام درآمده و به خرقه صوفیان درآمده و تشکیلات مهیبی دارد و چند کرور فرزند از خودش در همهجا بهجا گذاشته و از میان آن همه فرزند آن پسر را که زکریا نام دارد برای یک ماموریت مهمّ صوفیانه پسند کرده. اینگونه سرنوشت پدر و پسر بههم گره میخورد.
در وجود قیصو سه نهاد هویت ایرانی، یعنی زمین، قدرت نظامی و مذهب جمع میشود. قیصو فرزندان زیادی میزاید ولی هیچکدام برایش زکریا نمیشود. شاید ابوتراب میخواهد نشان دهد که چطور وقتی سه نهاد ارتش و زمین و مذهب با هم جمع میشوند و قیصو را به تناوب آبستن میکنند آخر کار همه چیز به نازایی و عقیمی منجر میشود. بعدها وقتی زکریا عروسی میکند دو فرزند از او در وجود میآید و شمس که پسر زکریاست ازدواج نمیکند و بیدم و دنباله میماند. به این ترتیب ملکان عذاب را میتوان روایتِ ایرانیِ صد سال تنهایی دانست.[/rtl]
[rtl]*[/rtl]
[rtl]تداوم یک سنّت[/rtl]
[rtl]این را هم اضافه کنم که روایتهای ایرانی صد سال تنهایی از قضا خوب از آب در میآیند. یک روایت خوبش را پیش از این از عباس معروفی خوانده بودیم در فریدون سه پسر داشت. یک نمونهاش هم حالا در ملکان عذاب. حالا هر دو نویسنده حق دارند ناراحت بشوند و بگویند نه؛ ما روایتمان اصلاً شبیه به آن نیست که تو میگویی. ولی خب؛ ما هم حقهایی داریم. ما هم حق داریم که باور نکنیم.
فکر میکنم یکی از دلایلی که این ژانر صد سال تنهایینویسی در فرهنگ ما خوب جواب میدهد این باشد که نوشتن چنین کتابهایی در فرهنگ ما سابقه دارد. مثلاً اسرار التوحید را نگاه بکنید یا مناقب العارفین که سرنوشت چند نسل آدم از یک خاندان را نوشتهاند.
در فرهنگ ما خیلی چیزها پشت به پشت منتقل میشود و به ارث میرسد؛ مثل پادشاهی، قطبیت خانقاه، یا حتّی مثلاً پست دروازهبانی تیم فوتبال استقلال.
در فرهنگ ما خاندان مهم است. انبوهی از تذکرههای خانوادگی را میتوان نام برد. آنقدر زیاد هستند که میشود دربارهشان کتاب نوشت. بهخاطر همین عجیب نیست اگر روایتهای خاندانی در داستان معاصر فارسی جا میافتد. حتماً هم لازم نیست ابوتراب یا عباس معروفی کارهایشان را از روی خشم و هیاهو یا صد سال تنهایی نوشته باشند. همین که چشمشان یک بار به اسرار التوحید افتاده باشد کافیست. زیرا چه بخواهیم و چه نخواهیم باید اعتراف کنیم که سنّتها و ژانرها نمیمیرند؛ شکل عوض میکنند.
[/rtl]
[rtl]*[/rtl]
[rtl]این تنها باری نیست که در خواندن داستانهای ابوتراب خسروی به یاد نویسندهای از آمریکای لاتین میافتم. در تجاویف اوراق ابوترابی مکرّر در مکرّر به یاد بورخس میافتم. ابوتراب در راه پروردن فضایی که هم وهمی باشد و هم ایرانی خیلی خیلی موفّق بوده است. تا جایی که تاریخ ادبیاتنویسانِ بعد از این باید همیشه یادشان باشد در ادبیات داستانی باید یک طبقه را اختصاص بدهند به ژانر داستانهای وهمی. حتّی اگر تنها نماینده این ژانر ابوتراب خسروی باشد. مثلاً نگاه کنید به این صحنه:[/rtl]
[rtl] "من به دنبال یکی از کتب قوانین کیفری میگشتم که میبایستی در پایاننامهام اشاره به بندی از آن میکردم. نگو قاصد پدر موذیانه خود را به شکل آن کتاب درآورده بود و در دستهایم سکوت کرده و جم نمیخورد تا بتواند کاملاً در برابرم مستقر شود و یکی از آخرین پیغامهای پدرم را به عرضم برساند ... 
سعی کردم خونسرد باشم، از او پرسیدم: من که همه راههای نفوذ به خانه را بستهام، شما از کجا به اتاق کار من وارد شدهاید؟
گفت: این برای پدرتان قابل پیشبینی بود که روزی که دیگر هیچ مجالی برای دیدن قاصدهایش نمیگذارید برای نوشتن پایاننامه هم که شده مجبور خواهید شد به چنین کتابی رجوع کنید. پدرتان مابین عمله اکرههایش از همه نوعش را دارد تا پیغامش را به شما برساند که حالا دیگر موقع دعوت از شما و دیدار ایشان برای شما فرا رسیده. هر چه زودتر بیایید تا همه چیز، همه چیز، همه چیز را به تو بگویند و تفویض کنند." [sup]2[/sup]
از اینجور صحنههای وهمناکِ به کرامت آمیخته در داستانهای او زیاد است. یکجا سگ زبان باز کرد و مثل بلبل فارسی حرف زد. یک جا هم اسبِ قشنگِ بیلگام و افساری زکریا را از کوهها و دشتها گذر داد و او را درست پیاده کرد جلوی خانقاه شیخ؛ فقط به عشق این که زائر مخصوص شیخ را ببرد به خانقاهی که پر از درهای نامرئی و پلههای طولانی خوفآور است.
قضیه از این قرار است که وقتی کلمات نویسنده، جملههای نویسنده و حتّی تصویرهای او را کنار بزنی یک چیزی همچنان باقی میماند. یک تصویر مرکزی. یک جمله اصلی. یک شاه بیت.
تصویر مرکزی داستانهای ابوتراب خسروی ترس است. لا بهلای خواندن داستانهای ابوتراب چشمم که بخواهد گرم بشود و روی هم برود کابوسِ یک آدمی را میبینم که دستهایش را روی گوشهایش گذاشته یک ریز و مداوم جیغ میزند و چشمهایش گشاد؛ خیلی گشاد. کلمه محبوب ابوتراب هول است. او فضاهای نمناک و سردِ پر از وهم را دوست دارد. او عاشق همان آدمیست که دستش را روی گوشش گذاشته و فریاد میزند.[/rtl]
[rtl]*[/rtl]
[rtl]عرفان سرنوشت ایرانیان است؟
قیصو مادر زکریا آخر عمر وقتی یکی از رعیتهای بالاگدار زیر شلاقش سقط شد توبه کرد و همه رعیتها را آزاد کرد و حلالیت خواست و زاهد و صوفی شد.
از آن طرف احمد پدر زکریا در یکی از قشونکشیها گذرش به خاتون آباد میافتد و آنجا فیلِ مردانگیاش یاد هندوستان میکند و آنقدر تیر و خمپاره میریزد روی سر مردم خاتون آباد که بیچاره مردم تصمیم میگیرند خوشگلترین دختر روستا را پیشکش کنند به فرمانده قشون که دست از تیر اندازی بردارد. خلاصه مردم چار و ناچار میروند قیصو را بزک میکنند و دو دستی تقدیم می‌کنند به فرمانده قشون. بعد از سالها فرمانده قشون هم توبه میکند و به خانقاه سمیرم سفلی ورود میکند و قطب خانقاه میشود و آن منطقه را آباد میکند و میشود شیخ احمد سفلی.
زکریا هم که تخم و ترکه آن ازدواجِ زورکیِ خاتون آبادیست پس از سالها در پیری رسالات صوفیانه پدرش را تدوین میکند تا مبادا وصیّت پر سوز و گداز پدرش زیر پا گذاشته شود. پس مینشیند و در عین انکار کلمات پدر را جمع و تدوین میکند.
آخر کار شخصیتهای اصلی ابوتراب به عرفان و زهد میانجامد؛ نه فقط در ملکان عذاب. در اسفار کاتبان هم وضعیت به همین قرار بود.[/rtl]
[rtl]*[/rtl]
[rtl]حالا که صحبت از عرفان شد این نکته را یادآوری کنم که ابوتراب از متون عرفانی بهرههای خیلی زیادی برده است. نمیدانم آیا مستقیماً نظر به جاهای خاصی داشته یا از سر انس و تکرار به نثری شبیه نثر عارفانه دست یافته است. مثلاً این سطور را بخوانید:[/rtl]
[rtl] "هزار هزار جای نادیدنی بر پوست و هزار هزار جای نادیدنی زیر پوست پر میشد از آن همه تریشههای تلنبار شده درد بی آنکه پاره شوند." [sup]3[/sup]
و با این سطور از معارف بهاء ولد مقایسه کنید:
"
الله اجزای مرا میگشاید و صد هزار گل گوناگون مرا مینماید و اجزای آن گلها را میگشاید و صد هزار سبزه و آب روان و هوا مینماید و صد هزار تازگیها مینماید." [sup]4[/sup]
"[
تا] از عشق آسیبِ دستِ او و بر او هزار آرزوانه و هزار سودای عجب پدید نیاید و تا زبان در دل من نکند و نلیسد..." [sup]5[/sup]
من با اینکه این تم عرفانی را در داستانهای بلند ابوتراب میپسندم عقیده دارم که این تم دیگر دارد تکراری میشود.
سبک قشنگ و وهمناک ابوتراب که روزگاری تازه بود و از همه دلبری میکرد شاید حالا برای آقای نویسنده قفس شده. اگر قفس شکسته شود، اگر پرواز کند، بلندتر پرواز کند، کسی جرات نخواهد کرد به آقای نویسنده بگوید: شما دارید خودتان را، لحظههای خوب خودتان را تکرار میکنید.[/rtl]
یه چند مدت از خدا یه دوچرخه میخواستم

بعدش دیدم خدا به دعا های دیگه توجه میکنه
تصمیم گرفتم یه دوچرخه بدزدم

واز خدا طلب ببخشش کنمBig Grin
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  دست نوشته ها
  درس‌هایی از سوزان سانتاگ برای بهتر نوشتن_ نکته نویسندگی
  برگزیره های کتاب "دروغ هایی که به خود می گوییم | جان فردریکسون"
  کتابی درباره «م‌. آزاد» منتشر شد
  هشدار درباره ورشکستگی صنعت نشر
Subarrow دل نوشته های دخترک بارانی..♡
  همه چیز درباره تخت‌جمشید در یک کتاب
  کتاب هایی از حقایق تکان دهنده سیاست و تاریخ
  یادداشت حمید فروغ بر رمان یک نفر که عضو پینک فلوید نبود
  وقتی پسرا ولی دخترا..........(از نوشته های خودم)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان