امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 4.18
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم

#21
(11-07-2014، 4:20)Fatemeh12345 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
من نفهمیدم آخرش فامیلی بابای عسل حیدری شد یا صادقی آخه اونجایی که پلیس گرفته شون گفت حاج آقا حیدری ولی تو بیمارستان وقتی باباش سکته کرد گفت صادقی؟

اگـــه درســت مطــالعــه میکردید متــوجه میشــدید (:

صـــادقی

اون موقــع فـــامیلی کسِ دیگــه رو گفــته بــود!!
پاسخ
 سپاس شده توسط lord_amirreza ، saba 3 ، Berserk ، فرشته بلا
آگهی
#22
خیلی عالی بود ولی کاش زیاد تر بزاری.Heart
همیشه یادتان باشدکه شادباشید.چون هیچگاه نمی دانید.چه کسی دارد عاشق لبخندتان میشود.
پاسخ
 سپاس شده توسط ըoφsիīkα ، lord_amirreza ، saba 3 ، قاصدک57
#23
چرا پست دیر میذاری یا اگه بذاری کمه
دارم میمیرمممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم سریع بذار
فلشخور به خاطره ها پیوست! Big Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط ըoφsիīkα ، lord_amirreza ، saba 3
#24
ای بابا چرا بقیش و نمیزاری؟رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم 3رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم 3رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم 3رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم 3رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم 3رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم 3رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم 3رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم 3رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم 3
___♥♥♥
__♥♥_♥♥
_♥♥___♥♥
_♥♥___♥♥_________♥♥♥♥
_♥♥___♥♥_______♥♥___♥♥♥♥
_♥♥__♥♥_______♥___♥♥___♥♥
__♥♥__♥______♥__♥♥__♥♥♥__♥♥
___♥♥__♥____♥__♥♥_____♥♥__♥
____♥♥_♥♥__♥♥_♥♥________♥♥
____♥♥___♥♥__♥♥
___♥___________♥
__♥_____________♥
_♥_____♥___♥____♥
_♥___///___@__\\__♥
_♥___\\\______///__♥
___♥______W____♥
_____♥♥_____♥♥
پاسخ
 سپاس شده توسط ըoφsիīkα ، عاشق دل خسته ، saba 3 ، "تنها"
#25
ببخشــــید دوســتای عزیزمــ

و ممــنون بــه خـــــــــــآطــر صــــبرتـــون

تـــــا فــــردا شــــب حـــــــتمــــا براتــــون پســـت میزارمـــ

یـــه دنیــــآ ممـــنون (:

خــــدا و دیگـــــــر هیچ...
پاسخ
 سپاس شده توسط aida 2 ، saba 3 ، "تنها" ، Berserk
#26
مامان شهاب شروع کرد به صحبت با من که داشتم از تعجب میمردم...
- خوبی عسل خانم؟
- ممنون ، لطف دارید... خوبم.
- پس مشغول به کار شدی.
- چند وقتی میشه.
- آره شهاب گفت که برات کار پیدا کرده ، موفق باشی دخترم.
اگه بابام میشنید حتما جوابش رو میداد اما حیف که پدرم نشنید ، اونقدر حرصم گرفت که قابل وصف نیست حتما باید میکوبید تو سرم که پسرش برام کار جور کرده ، قبل از اینکه بتونم جوابی بهش بدم ، صدای میلاد اومد:
- البته زن عمو ، عسل خانم خودشون خیلی تلاش کردن تو این مدت تو بیمارستان جا افتادن... مگه نه شهاب؟
شهاب که مثلا تا اون لحظه حواسش نبود رو به مامانش گفت:
- درسته مامان.
بحث به خاتمه رسید و دیگه کسی چیزی نگفت ، بقیه وقتم رو با حرف زدن با سنا گذروندم ، تا اینکه شیوا کیک آورد و بعدش هم کادو هارو باز کردیم ، به خاطر وجود پدر من و مامان شهاب کسی نرقصید ، جشن هم ساده برگزار شد ، شام خوردیم و برگشتیم خونه ، اونقدری خسته بودم که سریع خوابم برد...
سه ماهی گذشت... عقد سنا به سادگی برگزار شد ، اندازه ی عقد شیوا مجلل نبود خواسته ی خود سنا بود ، اما پدرم برای حفظ آبروش یه مراسم عالی گرفت ، سنا مثل فرشته ها شده بود ، دیگه داشت به خواهر هم حسودیم میشد ، مثل ماه بود وقتی بعد از سومین بار پرسش عروس خانم وکیلم؟ بله رو گفت ، خوشحال ازخوشبختیش و خوشحالیش و ناراحت از این بودم که قراره خیلی خیلی تنها شم... تو بیمارستان بودم ، آخر وقت بود ، خیلی خسته بودم ، روپوش سفید بیمارستان رو از تنم دراوردم و آماده ی رفتن شدم ، همون موقع بود که در اتاقم زده شده ، با آرامش گفتم:
- بله؟
- میتونم بیام تو؟
صدای شهاب بود...
- حتما... بفرمایید.
داخل شد ، هنوز روپوشش تنش بود ، لبخندی بهش زدم و گفتم:
- کاری داشتید؟
- میرفتید؟
- با اجازتون.
- ماشین آوردین؟
- امروز نه...
- باهم بریم؟ باید یه سری حرف هارو بهتون بگم.
- بله حتما.
- من الان میام.
رفت ، حالا من موندم و کلی فکر که این چی میخواد بگه ، خیلی طول نکشید تا از اتاق بیرون اومدم و در رو قفل کردم اونم جلوی اتاقم بود ، با یه لبخند که خیلی خیلی کم ازش میدیدم گفت:
- بریم؟
و با من تعجب و گیجی گفتم:
- آره...
رفت سمت درب خروجی بیمارستان و من هم پشتش ، رفت به پارکینگ ، منم رفتم باهاش ، در ماشین رو باز کرد و گفت:
- بفرمایید.
- ممنون.
در تمام این لحظات هنگ بودم ، سوار ماشین شدیم و حرکت کرد ، کمی که راه رفت ، گفت:
- راستش من خیلی حرف دارم باهات... میشه بریم یه جایی صحبت کنیم؟
- در مورد؟
- تو ماشین جای مناسبی نیست.
حتما بابام باز دوباره یه چیزی گفته به این ، مخالفت نکردم و گفتم:
- باشه حتما.
و پشتش به سنا اس ام اس دادم که دیرتر میام... مقصد رو نپرسیدم اما رفت و رفت نفهمیدم کجا میره راه خیلی طولانی شده بود ، یک کلمه حرف نمیزد و هیچ آهنگی هم پخش نمیشد ، حوصلم حسابی سر رفته بود اما چیزی نگفتم... یه جای خوش آب و هوا بود... داخل یه باغ شد ، ماشین رو پارک کرد ، محو فضای زیبای اونجا بودم ، گفت:
- پیاده شو...
و من پیاده شدم ، اونم همین طور ، یه سری تخت اونجا بود برای اجاره و چند نفری هم نشسته بودن ، همچین جایی رو اصلا مناسب صحبت نمیدیدم اما خب انتخاب اون بود منم چیزی نگفتم ، رو یه تخت نشستیم ، سخت بود که کفش هام رو درارم ، زیرلب غر میزدم ، شهاب بالاخره سکوتش رو شکست:
- خب چیزی میخوری؟
- هیچی...
- غذا؟
- چایی خوبه.
سفارش داد و دوباره رو به من کرد...
- راستش حرفی که میخوام بزنم... مال الان و دیروز و پریروز نیست... چند وقتی هست که روش فکر میکنم... نزدیک به دوساله که...
گیج بودم ، چای آوردن با سرویس مخصوص ، شهاب تشکر ساده ای کرد و رو به من گفت:
- میگفتم... نزدیک به دوساله که من شما رو مستقیم و غیرمستقیم میشناسم... خیلی سر راهم قرار گرفتی... منم یه آدم خشک و نسبتا سردم که فکر کنم آشنایی داری باهام... نمیدونم دلیل این انتخاب چیه... اما...
خیره به چشم های عسلی رنگش نگاه میکردم... یه عسلی خاص... که با رنگ چشم های من فرق میکرد... حرف رو از تو چشم هاش میخوندم... شاید درست نمیشنیدم... بعد از سکوتی که به نظرم به جا بود... گفت:
- اما وقتی می بینمت... نمیتونم ساده ازت رد شم... نمیخوام سرکوبش کنم این احساسو میخوام بهش پروبال بدم... درست بلد نیستم عاشقانه حرف بزنم از کلیشه هم بدم میاد... فقط بدون وقتی که دوری خیلی خیلی نگرانت هستم...
این قشنگ ترین ابراز احساساتی بود که در تمام عمرم شنیدم هرچند سرد و دست پاشکسته اما این از زبون کسی بود که مدت ها قلبم نسبت بهش تپش خاصی داشت ، با لبخندم قافلگیرش کردم... شاید انتظار داشت که شوکه بشم یا عصبانی... اما حسی که اون موقع داشتم... یه حس کاملا متفاوت بود... دوست داشتن...
- چی میتونم بگم...
- خیلی سخت بود ابراز این علاقه اما دیگه مدیون خودم نیستم... فقط حرف تو برام مهمه ، همین...
- راستش... من واقعا نمیدونم چی بگم.
- فقط احساستو میخوام بدونم... نسبت به خودم.
لبخند زدم... بدون هیچ ترسی و آروم اما شمرده گفتم:
- حس خوبیه.
و لبخند زیباش رو که جذابیتش هزاران برابر شده بود بهم زد و اون لحظه فهمیدم چقدر دوست داشتم این آدم دوسم داشته باشه ، با لبخندش گفت:
- میخوام درکم کنی... از همه نظر ، این رابطه ی خشک باید از بین بره...
- اما نمیتونم دلیل احساستو بفهمم...
- خیلی اتفاقی شد... یه روز به خودم اومدم دیدم چقدر رو کارات حساس شدم... اولین دیدارمون حتی بعدش فکر هم بهت نکردم... تا تو دانشگاه دیدمت... یه دختر مثله همه با کمی تفاوت... که اون حاضرجوابیت بود... مظلومیتت خیلی سخت بود... وقتی پدرت بستری بود واقعا دوست داشتنی بودی... بعدش اینکه خواهرت و میلاد بزرگترین لطف رو به من کردن... که بهت نزدیک شدم... بعدم چندباری که دیدمت... تو کتابخونه وقتی با اون پسره ی عوضی دعوا میکردی با خودم گفتم صد در صد لیاقت عسل این پسره ی آشغال نیست... اونجا بود که به خودم گفتم شهاب... انگار این دختره برات مهمه... از وقتی اومدی بیمارستان ، رفتارت ، حرکاتت ، لبخندات ، کارات... همه و همه برام مهم شد...
- من واقعا قافلگیر شدم...
- میخوام احساس تورو بدونم.
کمی فکر کردم و عاقلانه گفتم:
- من الان نمیتونم چیزی بگم...
- باشه... فکر بکن و درست بهم جواب بده... از حس های یه طرفه متنفرم ، چاییتو بخور.
و به دنبالش چای ریخت برام... هنوز هم جذبه و غرورش خیلی خیلی زیاد بود ، بعدش دیگه حرف خاصی نزدیم ، من رو رسوند و خودش رفت ، وارد خونه که شدم اول صدای مامانم میخکوبم کرد:
- چرا دیراومدی؟
من که غرق افکارم بودم فقط خیلی آروم گفتم:
- یکمی بیشتر موندم.
و یک راست به اتاقم رفتم ، لباس هام رو عوض کردم و رو تخت دراز کشیدم ، سنا انگار که متوجه حالم شده بود ، به اتاقم اومد و پرسید:
- چیزی شده؟ نیستی...
- سنا امروز قشنگ ترین و غیرمنتظره ترین اتفاق زندگیم افتاد.
- چی؟
- سنا امروز شهاب بهم گفت که دوسم داره.
مهرسنا خشک شد و خیره و مات نگاهم میکرد ، باورش نمیشد ، گفت:
- دقیقا چی گفته؟
براش تعریف کردم ، حرف هام که تموم شد ، پرسید:
- میخوای چیکار کنی؟
- سنا میدونی چندوقته که من ازش خوشم میاد و دوسش دارم؟
- یعنی قبول میکنی؟ اصن سطح توقعش از رابطه چیه؟
- گفتم که چیزی نگفت... انگار منتظره من جوابم رو بدم تا بقیه حرف هاش رو بزنه.
- خب کی بهش جواب میدی؟
لبخند زدم و گفتم: وقتی که خودش بیاد دنبال جواب.
همین کار رو هم کردم بعد از گذشت دو هفته که شهاب رو فقط تو بیمارستان میدیدم ، یه هفته ای بود که ماشین نمیبردم چون فکر میکردم که ممکنه شهاب دوباره سراغم بیاد ، تو این دوهفته خیلی کم هم کلام شدیم اما بالاخره بعد از گذشت اون روزها بعد از پایان ساعت کاری ، شهاب دوباره سراغم اومد ، تو راهرو بودیم و کسی هم نبود گفت:
- اگه دوسال وقت بخوای قبوله... اما اگه فکراتو کردی ، دوست دارم که جوابت رو بدونم.
- من الان میرم در اتاقمو قفل میکنم میام.
- من منتظرم تو ماشین.
خیلی سریع بیرون رفتم و بعد از دیدن ماشینش سوار شدم ، حرکت کرد... خواستم حرف بزنم...
- راستش...
و حرفم رو قطع کرد...
- خیلی بدم میاد از تو ماشین حرف زدن... دوست دارم موقع صحبت نگاهت تو نگام باشه...
سکوت کردم ، تو ذوقم خورد اما از حرفش خوشحال هم شدم... چه مرگم بود... من رو برد به همون کافی شاپی که قبلا رفته بودیم ، خیلی سریع سفارش دادیم و بعد خیره به چشم هام گفت:
- دوست دارم نظرتو بدونم...
- خب من خیلی فکر کردم... میدونی اوایل نسبت بهت یه حس بدی داشتم... شاید ازت خوشم نمیومد اما مثل تو... هرچی بیشتر گذشت حس منم برگشت و الان احساس میکنم دوست دارم...
خندید... خیلی قشنگ... به زیبایی بهشت رویاهام... خدایا مچکرم از این لبخند ، حالا من منتظر بودم تا حرف های اون رو بشنوم...
- ممنونم... پس الان میتونم خیلی راحت بهت بگم عسل؟
لبخندم کافی بود برای پاسخ به سوالش ، ادامه داد:
- عسل من خیلی زیاد دوست دارم ، بیشتر از هرکسی... تو دوست داشتنت کوتاه نمیام ، از دوست داشتنتم دست نمیکشم... فقط یه مشکل هست که دوست دارم همین اول بدونی...
پاسخ
 سپاس شده توسط aida 2 ، ناز خوشگله ، saba 3 ، mosaferkocholo ، هستی0611 ، Fatemeh12345 ، "تنها" ، Shadow of Death ، پری خانم ، n@jmeh ، قاصدک57 ، آویـــســا ، Berserk ، فرشته بلا ، єη∂ℓєѕѕღ
آگهی
#27
- حتما.
- من این قضیه رو با مادرم درمیون گذاشتم چون دنبال یه رابطه ی الکی نیستم ، راستش مادرم مدت هاست که دخترخاله ی من رو مناسبم میدونه و با این ازدواج موافق نیست ، البته من بهش گفتم که تو این مورد با حفظ احترامش دوست دارم با انتخاب خودم جلو برم...
- خیلی بده که از همین اول...
- نه نه... مادر من قلب پاکی داره حتما کنار میاد با این قضیه ، من خودم رو میشناسم تورم میشناسم ، مناسب ترین آدم برای من تویی چون تنها کسی هستی که دوست دارم.
لبخند زدم اما ته دلم یکمی نگران شدم ، مادر شهاب کلا از من خوشش نمیومد و من هم حس خوبی نسبت بهش نداشتم و این باعث نگرانی بود...
- اگه نسبت به این رابطه مطمئنی... لطفا اول مادرت رو راضی بکن و بعد قدم بردار...
- عسل؟ چقدر دوسم داری؟
شوکه شدم... این دیگه چه سوالی بود؟ لبخند زدم ، سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- اونقدری که منم حاضرم برای برقراری این رابطه پدرم رو در صورت مخالفت راضی کنم.
لبخند زد... لبخندی که به زور رو صورتش نقش می بست حالا بی هیچ منتی بهم هدیه میداد و این باعث رضایت کاملم بود... دوسش داشتم و این برام کافی بود... سه ماه از رابطمون گذشت ، دیگه هیچ اثری از سردی گذشته نبود... بیشتر از هرکسی میپرستیدمش ، دوست داشتنم روز به روز شعله میکشید ، اگه یه روز نمیدیدمش ، پکر بودم و گرفته ، اگه با صداش نمیخوابیدم خدا شاهده جز کابوس چیز دیگه ای نمیدیدم ، قرار بود همدیگه رو تو کافی شاپ ببینیم ، با ماشین رفتم سر قرار ، مثل همیشه زودتر از من رسیده بود ، سمت میز رفتم و گفتم:
- سلام خوش قول.
- سلام عزیزم... خوبی؟
- خوبم.
- بشین.
نشستم ، سفارش دادیم ، سفارش هارو که آوردن ، شهاب شروع کرد:
- عسل هم من و هم تو میدونیم که من چقدر دوست دارم ، درسته؟
- معلومه...
- میخوام که این رابطه دیگه پنهانی نباشه ، دوست دارم با مامانم بیایم پیش خانوادت و موضوع رو جدی تر کنیم.
اون لحظه ذوق کردم ، وااااای خدایا ، شهاب میخواد بیاد خواستگاریم من دیگه چی از این دنیا میخوام؟ اما جمله ی بعدیش من رو کاملا یخ کرد...
- من میخوام اما مادرم موافق نیست...
ترس وارد نگاهم شد و پرسیدم:
- یعنی چی؟ قرار بود مادرت رو راضی کنی.
- میدونم... اما مادرم با پافشاری اصرار به ازدواجم با ترانه داره... من خیلی سعی کردم و میکنم اما فکر میکنم مادرم باید با تو صحبت کنه تا راضی شه ، این کارو به خاطر من انجام میدی؟
- برای چی از من ناراضیه؟ من مشکلی دارم شهاب؟
- نه... نه عزیزم این دیگه چه حرفیه ، اتفاقا مادرم احترام خاصی برای خانوادت قائله اما تا وقتی ترانه هست ، دوست نداره به کس دیگه ای رضایت بده به هرحال بچه ی خواهرش رو بیشتر دوست داره...
حرصم گرفت و گفتم:
- پس تو چرا مخالفی؟ چرا باهاش ازدواج نمیکنی مادرت هم قبولش داره..
- از اون سوالای مسخره کردی که جوابش مشخصه... من اگه ترانه رو میخواستم خیلی وقت پیش باهاش ازدواج میکردم الانم کسی نبود که عاشق تو باشه.
جوابش به دلم نشست ، لبخندی بهش زدم و گفتم:
- حالا اگه من با مادرت صحبت کنم چه اتفاقی میوفته؟
- مادرم نجابت و وقار تو رو دیده...
خندم گرفت و نتونستم جلوی خندم رو بگیرم ، شهاب هم خندید و گفت:
- چیه بچه پررو؟ تعریف هم نمیشه ازت کرد؟
- شهاب خیلی باحال گفتی.
- دیوونه ی منی تو.
بعد با کمی جدیت گفت:
- من هزار بار بهش گفتم که چقدر تورو دوست دارم ، اگه با تو حرف بزنه و علاقه ی تورو ببینه نظر مثبت میده ، یه جورایی خودش ازم اینو خواست.
- من به خاطر تو هرکاری میکنم... باشه عزیزم ، هروقت تو بگی.
- فردا خوبه؟
با بهت گفتم: فـرداا؟
- مگه چیه؟
- راستش به این زودی انتظار نداشتم.
- من دوست دارم زودتر بهت برسم اما هروقت تو بگی.
- پس همون فردا خوبه... فقط کجا قراره مادرت رو ببینیم؟
- ببینیم نه... اون میخواد با تو حرف بزنه ، فردا میریم خونه ی ما تا تو با مادرم حرف بزنی.
- از الان استرس دارم.
- از مادرم نترس... تو قلبش چیزی نیست فقط زندگی یکم تلخش کرده.
- من از مادرت نمیترسم... ازش ممنونم که تورو به دنیا آورده.
- وای که من میمیرم وقتی از چشات ترسو میخونم.
- خدا نکنه...
و لبخند زد... شاید خیلی ساده برخورد کردم جلوی شهاب اما تو دلم ولوله ای بود ، من از مادرش واقعا خوشم نمیومد و حرف زدن باهاش برام سخت بود اما چاره ی دیگه ای نبود ، به خاطر شهاب و علاقه ام باید این کار رو هرچند که خلاف میلم بود انجام میدادم ، برای همین قبول کردم... از شهاب که خداحافظی کردم رفتم خونه ، مهرسنا خرید های جهیزیه اش رو میکرد و کمتر باهم وقت میگذروندیم و من هم دیگه فقط به فکر شهاب بودم ، این رو فقط به سنا گفته بودم و ازش خواهش کرده بود که به شیوا چیزی نگه ، چون شیوا ممکن بود به میلاد بگه و من نمیخواستم کسی مطلع بشه ، مهرسنا خونه بود ، ازش خواستم بیاد تا باهم صحبت کنیم ، وقتی ماجرا رو براش تعریف کردم گفت:
- عسل عزیزم هرکسی به خاطر عشقش باید یه چیزایی رو زیرپا بذاره اینو یادت نره... درست کاری که من کردم ، مامان و بابا مطمئنا با شهاب موافقت میکنن اما تو فردا کاری کن که مهرت به دل مامان شهاب بشینه ، جوری رفتار کن و سیاست به خرج بده که اون از خداش باشه عروسش بشی باشه؟
- باشه اما میترسم مثل همیشه حرصمو در بیاره اون موقع نمیتونم سکوت کنم.
- اون موقع فقط به شهاب فکر کن ، اگه واقعا دوسش داشته باشی به خاطرش سکوت میکنی...
- تو راست میگی سنا ، دعا کن برام خوب باهاش برخورد کنم تا همه چی درست شه.
- عزیزدلمی حتما.
صبح دانشگاه داشتم ، شهاب اومد جلوی دانشگاه دنبالم و به سمت خونشون رفت ، تو ماشین از استرس حرفی نمیزدم ، ساعت دو و نیم بود ، نزدیک به خونشون که شدیم گفتم:
- شهاب تیپم خوبه؟
خندید و گفت:
- معلومه دختر... تیپ تو مگه بدم میشه...
- چمیدونم... شهاب مامانت میدونه من دارم میرم اونجا؟
- معلومه میدونه ، عسل حرفایی میزنیا.
- دلشوره دارم.
- نگران نباش عزیزم ، فقط خودت باش ، همین کافیه... مامانم مارو درک میکنه.
رسیدیم در خونشون ، حس کردم که قلبم از کار افتاد ، شهاب نگه داشت ، رو به من کرد تا چیزی بگه اما با دیدنم از یکدفعه گفت:
- خدایا... عسل چرا رنگت این همه پریده؟
بغض کرده بودم با بغض گفتم:
- نمیدونم... شهاب میترسم.
- عزیزم از چی میترسی؟ یکی ندونه فکر میکنه کجا میخوای بری... من خیلی بد بهت گفتم لعنت به من....
- نه... نه شهاب ، من احساس میکنم مادرت کلا از من خوشش نمیاد.
- مگه میشه از دختری مثه تو خوشش نیاد عسل؟
- شهاب اگه موافقت نکرد چی؟
- عزیزم... گوش کن ، من اخلاق مادرم رو میدونم ، راستش من برای اینکه برم کانادا به مادرم قول دادم که ازدواج کنم و اونم گفت فقط با ترانه اما من راجع به ترانه قولی بهش ندادم... فقط با صبوری میشه دل مادرمو به دست آورد... عسل جون من اگه تندی کرد... تلخی کرد... به خودت نگیر و خرابش نکن بذار پای سن بالاش و اینکه به سختی یدونه پسرش رو بزرگ کرده... اگه چیزی گفت و ناراحت شدی به خاطر علاقمون ازش بگذر ، باشه عزیزم؟
- اینارو خودم میدونم شهاب ، مطمئن باش کاری نمیکنم که پشیمون بشم...
- یه دنیا ممنون.
- فعلا...
از ماشین پیاده شدم و زنگ خونشون رو زدم ، در باز شد ، داخل شدم ، سوار آسانسور شدم تا طبقه ی سوم تو آینه ی آسانسور به خودم میرسیدم ، مقنعه رو با یه شال عوض کرده بودم ، موهام هم از زیر شال بیرون نذاشته بودم ، از آسانسور که پیاده شدم دیدم در خونشون بازه اما خودش جلوی در نیست ، این اولین بی احترامیش بود ، از خدا کمک خواستم و منتظر بقیه کاراش شدم... در زدم چندین بار اما کسی جواب نداد ، برای همین خودم داخل شدم ، مادرش رو دیدم که با ظاهر مرتب رو یه مبل نشسته ، استرس تمام وجودمو گرفته بود با یه لبخند زورکی گفتم:
- سلام... ببخشید من خودم همینجوری اومدم تو...
- سلام دخترم... بیا بشین.
- ممنون.
نفس عمیقی کشیدم و به سمتش رفتم و کنارش نشستم ، نگاهی بهم انداخت و گفت:
- با شهاب اومدی؟
سرم رو پایین انداختم و با خجالت گفتم:
- بله.
نگاهی به سرتاپام انداخت انگار که میخواست قورتم بده ، خدایا صبر رو ازم نگیر...
- چیزی میخوری؟
- نه ممنون.
- من زیاد اهل تعارف نیستم ، هرجور راحتی.
چیزی نگفتم ، سرم رو که پایین انداخته بودم بلند کرد و به سمت خودش کرد ، درست بهش نگاه کردم و اون با بی رحمی شروع کرد:
- چی تو پسر من دیدی که اینجوری راه افتادی دنبالش و آخرش موفق شدی.
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3 ، mosaferkocholo ، lord_amirreza ، روناز ، "تنها" ، Shadow of Death ، parpar78 ، پری خانم ، n@jmeh ، قاصدک57 ، آویـــســا ، Berserk ، فرشته بلا ، †ᴾᴼᴵˢᴼᴺ† ، علی.د ، єη∂ℓєѕѕღ
#28
بچــه هـــآ لطفــآ اسپمـــ نــدیــد اخطـآر میگــیریــد (: ممــنون میشمـ کــه ســپــآس میدیــد

لحظه ی واقعا بدی بود... تا اون لحظه اونقدر خرد نشده بودم... من افتادم دنبالش؟ جوری حرف میزنه که انگار من دختر خدمتکار خونشون هستم و پسر اون خان زاده ، کاملا مشخص بود که خانواده ی من از اون ها بالاتره و این رو همه میدونستن ، اما اون سعی در برعکس جلوه دادنش داشت ، با آرامش الکی گفتم:
- راستش... مهرانگیز خانم ، شهاب به من پیشنهاد داد و از همون اول رابطمون الکی نبودِ ، درسته سه ماهه اما خب خیلی وقته که همدیگه رو میشناسیم ، راستش چیزی که تو شهاب دیدم و باعث شد بهش علاقه مند شم اخلاق به خصوصش بود ، الانم خیلی دوسش دارم...
- که دوسش داری... من به عنوان مادرش تو رو اصلا به عنوان عروس قبول ندارم.
دلم شکست ، درست بلد بود که چجوری ضربه بزنه... اما باز از خدا کمک خواستم با بغضم گفتم:
- راستش من شمارو دوست دارم و براتون احترام قائلم اما خیلی خوشحال میشم بدونم چرا من رو قبول ندارین.
- چون به لیاقت پسرمو نداری.
چشم هام پر از اشک بود ، ادامه دادم:
- من خیلی شهاب رو دوست دارم و میدونم اون هم همین حس رو داره... من میتونم اونجوری باشم که شما بگید.
- تو به درد شهاب نمیخوری... من کس دیگه رو مناسبش میدونم.
- میدونم که میخواین شهاب با خواهرزادتون ازدواج کنه اما لطفا به علاقه ی پسرتون هم توجه کنید... شاید من از نظر شما که البته منطقی دارید مناسب شهاب ندارم اما این علاقه متاسفانه یا خوشبختانه بین ما برقرار شده و من همیشه سعی میکنم به منطق شما نزدیک شم تا ازم بدتون نیاد.
- تو به خاطر شهاب حاضری چیکار کنی که باورم شه لیاقت پسرم رو داری؟
اشک هام مونده بود که بریزه... انقدر تحقیر... زن تو از چی ساخته شدی؟ این همه نیش زبون رو از کجا آوردی؟ همیشه آدم حاضرجوابی بودم و کوتاه اومدن پیش اون بی منطق کار سختی بود اما با فکر علاقه ام به شهاب گفتم:
- هرکاری به خاطرش میکنم...
- من تا آخر عمر و ازدواجتون تو رو قبول ندارم... شاید رضایت بدم عروسم بشی اما توقع نداشته باش که برات مثل یه مادرشوهر خوب باشم.
- منم به خاطر شهاب تحمل میکنم و هم زمان سعی میکنم که دل شمارو بدست بیارم...
- حاضری به خاطر پسرم یه عمر سرکوفت بشنوی؟
شوکه شدم اما اون لحظه فقط به موافقت مادرش فکر میکردم...
- حاضرم از هرکسی نیش زبون بشنوم و کنار شهاب باشم.
- جالبه... پس پسرم رو دوست داری.
- خیلی زیاد شاید باورتون نشه اما... من واقعا شهاب رو دوست دارم.
- من موافقت میکنم...
اون لحظه خیلی خوشحال شدم و از خدا تشکر کردم ، اما جمله ی بعدیش من رو کوبوند...
- اما براتون عروسی نمیگیرم... اجازه ی برگزاریش رو هم نمیدم ، میتونید یه عقد برگزار کنید و برید سر خونه زندگیتون... قبول میکنی؟
قطره اشکم چکید... چشم هام رو بازتر کردم... متحیرم کرده بود ، چی داشت میگفت؟ آرزوی هر مادریه که عروسی یدونه پسرش رو ببینه و اون... عروس شدن آرزوی بچگی های من بود و داشت از نابودی اون حرف میزد... یه بار دیگه جمله ی آخرش رو تکرار کرد ، با چشم های اشکی بهش زل زدم و گفتم:
- شما میخواین غرورمو به کل از بین ببرید... دوست داشتم مهرم به دلتون بشینه اما انگار نمیخواین قبولم کنید ، آخه چرا؟ عروس شدن آرزوی هر دختریه مهرانگیز خانم ، تو رو خدا یکم انصاف داشته باشید ، من به درک ، به پسرتون که میتونید فکر کنید ، اون تنها پسرتونه ، تنها بچتون.
- دختر جون من کاری به غرور تو ندارم تورو هم هیچ وقت یه عروس کامل نمیدونم با این همه ولی تو خونه و زندگی چیزی براتون کم نمیذارم و بهترین امکانات و بهترین خونه رو به پسرم میدم اما نمیخوام اون رو در کنار یه دختر با لباس سفید ببینم وقتی اون دختر مورد علاقه ی من نیست ، تنها شرطمم همینه ، فکراتو بکن و به خانوادت هم بگو ، الانم دیگه حرفی نمونده.
چشم هام میلرزید... موفق شد نابودم کنه ، ازش بدم میومد ، این دیگه چه شرط احمقانه و مسخره ایه؟ از جام بلند شدم و گفتم:
- ممنون که وقتتون رو بهم دادین.
از خونه خارج شدم و تو آسانسور بغض وحشتناکم رو شکوندم ، از شهاب بدم اومد که باعث شد مادرش اینجوری باهام صحبت کنه... بلند بلند گریه کردم ، از در خونه که بیرون اومدم ، شهاب با ماشین اونجا بود ، اعتنایی نکردم با اینکه در حال گریه بودم به سمت دیگه ای رفتم ، شهاب سریع از ماشین پیاده شد و به سمتم اومد...
- عسل... عسل؟
جوابش رو ندادم ، دوید تا بهم برسه ، جلوم قرار گرفت و پرسید:
- چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
داد کشیدم:
- برو از مامانت بپرس ، تو عمرم این همه تحقیر نشده بودم... شهاب دیگه تمومه ، این رابطه به نفع ما نیست... برو با ترانه جون مامانت ازدواج کن.
از سر راه کنارش زدم ، اما اون دنبالم اومد:
- مگه چی گفته؟ تورو خدا درست بگو بهم ، مگه من میذارم این رابطه تموم شه؟ مگه الکیه؟ بیا تو ماشین ، جون شهاب بیا.
برگشتم و نگاهش کردم ، گفت:
- اینجوری گریه نکن عسل دلم یه جوری میشه... آخه دختر... یه دیقه بیا تو ماشین ببینم چی شده ، خودم با مامانم صحبت میکنم ، نمیزارم دیگه ناراحتت کنه.
باهاش رفتم تو ماشین و تمام اتفاق هایی که افتاده بود رو تعریف کردم ، نفس هاش تند شد و عصبی به نظر میرسید ، آخرش که حرفام تموم شد گفت:
- عزیزم تو همه کاری کردی... ممنون که احترام مادرم رو حفظ کردی اما خودم باهاش صحبت میکنم مگه میشه من برای تو عروسی نگیرم؟ بهترین عروسی مال مائه...
چیزی نگفتم ، شهاب گفت:
- حالت خوبه؟ به خدا راست گفتم ، مامان رو راضی میکنم.
- باشه...
- ببرمت خونه؟
- اگه میتونی.
- معلومه که میتونم.
من رو رسوند به خونه ، پیاده که میشدم گفت:
- ناراحت نباش ، باشه؟
- ناراحت نیستم...
- آخه داری الکی میگی چشات فریاد میزنن.
- سعی میکنم فراموش کنم.
- ببخشید به خاطر رفتار مامانم.
- تو مقصر نیستی.
- یکم بخند تا برم.
لبخندی زدم و خداحافظی کردم... رفتم به خونه ، مهرسنا فقط تو خونه بود مامان رفته بود آرایشگاه ، به محض دیدنم متوجه شد گریه کردم ، گفت:
- چی شده عسل؟
بار دیگه اشک هام جاری شد و گفتم:
- نابودم کرد سنا... غرورمو شکوند... تحقیرم کرد...
مهرسنا از طرز گریه ی من شوکه شد و به سمتم اومد و بغلم کرد...
- آروم باش عزیزم... آروم باش ، قشنگ بگو چی شد؟
- سنا یه جوری حرف میزد که انگار من چندین سال دنبال پسرش بودم... انگار من یه بی خانواده ی بی صاحابم اونم ارباب و خان زاده که میتونه هرجوری باهام صحبت کنه... اصلا سنا میخوام قید شهابو بزنم... به من میگه تو لیاقت پسرمو نداری... به من میگه سنا... به من... من خودم اینو میشورمش این واسه من...
و گریه اجازه ی صحبت نداد ، مهرسنا سعی در آروم کردنم داشت:
- عزیزم اینجوری نکن ، این مشکل رو خیلیا دارن ، یادت که نرفته بابا فرشاد رو قبول نداشت ، هنوزم که هنوزه قبولش نداره ، قبولش هم خواهد نداشت... اون موقع اگه فرشاد منو بذاره بره چی میشه؟ یکم به شهاب فکر کن...
- به قرآن فقط به فکر شهاب بودم که هیچی نگفتم بهش وگرنه سنش و احترامش اصلا برام مهم نبود ، آشغال عوضی.
- درست بگو ببینم چی شد؟
- از همون اول برگشت گفت من به عنوان عروس قبولت ندارم گفتم عیب نداره ، گفت من هی بهت سرکوفت میزنم گفتم عیب نداره... زنیکه برگشته به من میگه براتون عروسی نمیگیرم نمیذارمم کسی عروسی بگیره...
مهرسنا شوکه شدم... حق هم داشت اصلا حرف منطقی ای نبود ، اصلا کسی باورش نمیشد یه آدم عاقل این حرف رو بزنه... انگار که من دشمن خونی ای چیزی بودم که اینجوری میکرد ، سنا خیلی قشنگ آرومم کرد ، لباس هام رو عوض کردم و بعد از یکم استراحت ، شروع به درس خوندم کردم ، هوا تقریبا تاریک شده بود مامان هنوز برنگشته بود ، از بابا هم خبری نبود ، از اتاق بیرون رفتم ، سنا با تلفن حرف میزد...
- نه نه... اشکالی نداره... آره حتما... منم همین طور... مرسی عزیزدلم... خدافظ.
و قطع کرد ، رو بهم با لبخند گفت:
- چه عجب بیرون اومدی.
- درس میخوندم ، چه خبر؟ مامان بابا کوشن؟
- چمیدونم غیبشون زده موبایلم جواب نمیدن هیچ کدوم.
- که اینطور...
- امروز رفتم یکم چرت و پرت خریدم واسه خونم.
- بیار ببینم.
و سنا با کلی شوق و ذوق رفت تا خریدهاش رو بیاره اما من تمام فکرم پیش شهاب بود و اینکه
چرا خبری بهم نداده...
پاسخ
 سپاس شده توسط روناز ، mosaferkocholo ، lord_amirreza ، saba 3 ، ناز خوشگله ، "تنها" ، Shadow of Death ، پری خانم ، n@jmeh ، قاصدک57 ، آویـــســا ، Berserk ، فرشته بلا ، †ᴾᴼᴵˢᴼᴺ† ، باران555 ، علی.د ، 1829060864 ، єη∂ℓєѕѕღ ، Par_122
#29
اداااااامهBig Grin
[img]دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم 3 [/img]
پاسخ
 سپاس شده توسط ըoφsիīkα ، "تنها" ، فرشته بلا
#30
من نمیتونم به تک تک تذکر بدم !
اینجا گ.آ نیست !!
اسپم ندید !
اسپما پاک شُد دفعه بعد20درصد اخطار میدم !
all falling stars one day will land
all broken hearts one day will mend
and the end is still the end whether you want it or not
پاسخ
 سپاس شده توسط ըoφsիīkα ، "تنها" ، saba 3 ، Berserk


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان