امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 4.18
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم

#61
سلام عالی بود
پاسخ
آگهی
#62
(17-06-2014، 11:21)ըoφsիīkα نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
از امـــروز پست های عشق من ، عشق تو رو هم میذارم
.
.
.
.
.
.
.
.
ولـــی قبلش دوتا سوال...
اگـــــــــــه حوصله ی خوندن ندارید هدفتون چیه از اسپم زدن؟؟؟؟؟ لطفا اعلام نکنید که رمان رو نخوندیدExclamation
دوم هم اینکــــه یعنی چی این رمان رو من نوشتم یا نـــــــه؟؟؟؟؟؟؟ اینم یکی از رمانامه مثله بقیه
ببخشید اگـــه تندی کردم...Exclamation

خدا و دیگر هیچ...


کم کم داشت حوصله ام سر میرفت که ماشین متوقف شد ، پیاده شدم ، موهام رو مرتب کردم و کنار مامان منتظر شدم تا مهرسنا ماشین رو پارک کنه ، اومد و سه تایی به سمت یه خونه که پلاکش رو تو آدرس بهمون داده بودن رفتیم ، ساختمان معمولی بود و منطقه اش کمی از خونه ما پایین تر بود ، زنگ رو زدیم و صدای خانم میانسالی تو گوشمون پیچید:
- بله؟
با خشم روم رو به یک طرف دیگه گرفتم ، آخه آیفون تصویری بود ، بدم میومد وقتی میدید و باز می پرسید ، مامان اما با لبخند گفت:
- سلام مهرانگیز خانم.
و صدا گفت: سلام ، بفرمایید ، خوش آمدید.
و به دنبالش در رو باز کرد ، هرسه وارد شدیم ، حیاط کوچکی داشتند ، یه باغچه کوچولو کنارش بود که توش یه درخت و چندین گل کاشته شده بود ، بعد هم سقف پارکینگ ، سوار آسانسور شدیم و مامان شماره ی 3 رو فشار داد ، مهرسنا گفت:
- مامان اسمه زن عموئه مهرانگیزه؟
مامان- آره.
سنا- شما از کجا میدونستید؟
مامان- تو نامزدی شیوا یکم باهاش حرف زدم.
- پس چرا آیفون رو برداشت گفت شما؟
مامان لب هاش رو به دندون گرفت و با ابروهای بالارفته نگاهم کرد و گفت: عسل این چه حرفیه بچه؟
نشد جواب بدم ، صدای یک زن گفت: طبقه ی سوم...
پیاده شدیم ، در باز شده بود ، چند دقیقه بعد مادرشهاب یا همون مهرانگیز خانم تو چارچوب مشغول خوش آمد گویی بود ، مامان جعبه شکلات رو به دستش داد و باهم گرم روبوسی کردن ، لحظه ای بهش دقیق شدم ، زن زیبایی بود ، چشم های عسلی رنگ داشت ، بینی خوش ترکیب و لب های قرمز رنگ ، جذابیت خاصی تو چهره اش بود که سن بالاش رو خیلی نشون نمیداد ، موهای بلندی داشت و این از سنش کم کرده بود البته این رو تو عروسی فهمیده بودم ، ناخواسته یه لبخند رو لب هام نقش بسته بود ، کت و دامن مشکی رنگی پوشیده بود و قد دامن به مچ پاهاش میرسید ، کوتاه قد بود ، جوراب شلواری زخیم مشکی هم به پا داشت و روسری مشکی رنگ ابریشمی روی سرش بود و صورت سفیدش انگار میدرخشید ، با همون لبخند گفتم:
- سلام.
- سلام دخترم ، خوبی؟
- ممنون ، شما خوب هستید؟ زحمت کشیدید.
- اختیار دارید ، بفرمایید.
با سنا هم سلام و احوال پرسی و کرد و ما بالاخره رفتیم تو ، یک سری زن و مرد ردیف شده روی مبل ها نشسته بودند که هیچ کدومشون رو نمیشناختم ، خانم ها بعضی چادر به سرشون داشتند که روی شونه هاشون انداخته بودند ، بعضی هم شال یا روسری ، تنها چند دختر بی حجاب بودند و میان بقیه چهارپنج نفری از جوون ها شال هاشون رو به عقب داده بودند ، خوشحال شدم که مثل ما هم تو جمع وجود داره ، به همه سلام کردیم و دختر جوانی که مهرانگیر خانم ترانه صداش کرد ، مارو به سمت اتاق ها راهنمایی کرد ، خونه ی نسبتا بزرگی بود ، با سه خواب ، از خونه ی ما کوچک تر بود اما خیلی قشنگ دیزاین شده بود ، به دختره دقیق شدم ، ناز بود ، صورت لاغری داشت و گونه هاش برجسته بودند ، چشم های مشکی رنگی داشت ، موهاش هم مشکی بودند ، بینی اش با اینکه مشخص بود عمل شده نیست خوش فرم بود ، لب هاش هم به نسبت قشنگ بودن ، انرژی مثبتی ازش دریافت نکردم پس ترجیح دادم ، خیلی باهاش صمیمی نشم ، به اتاق رفتیم ، تخت یک نفره ای تو اتاق بود ، سرویس کاملی نداشت ، مشخص بود مخصوص مهمان دکور شده ، لباس هامون رو عوض کردیم ، ترانه هم چنان کنار ما تو اتاق بود ، شلوار مشکی رنگی پوشیده بود با یه بلوز زیر و رو سرخ آبی رنگ ، کفش های سرخ آبی روفرشی و شال سرخ آبی رنگ ، شالش رو خیلی آزاد و شل رو سرش قرار داده بود ، دیگه فضولیم رو نتونستم کنترل کنم و گفتم:
- ببخشید شما با مهرانگیز خانم چه نسبتی دارید؟
نگاه متعجب سنا و عصبانی مامان باعث نشد از سوالم پشیمون بشم ، دختره یه لبخند زد ، حس کردم غرور توش در حال موج زدنه ، گفت:
- دختر خواهرشون هستم.
من نگاهی به رژلب قرمز رنگم تو آینه کردم و از پاک نشدنش مطمئن شدم ، همگی آماده بودند ، مامانم چادر و مانتوش رو دراورده بود اما حجابش کامل بود ، صدای مامان به صحبت ها خاتمه داد و به همه فهموند که باید از اتاق بریم بیرون...
- ایشالله خدا برای پدر و مادرتون نگهتون داره.
با لبخندش که حالا عمیق تر شده بود گفت: ممنون.
اول مامان بعد سنا ، بعد من و ترانه از اتاق خارج شدیم ، شیوا رو دیدیم که گوشه ای کنار مادر شوهرش نشسته بود و تا اون لحظه از دید خارج بود ، سلام کردیم و مامانم کلی عذرخواهی کرد که اون هارو ندیده ، ماهم کنارشون نشستیم روی مبل و سنا و شیوا البته رو صندلی بودن ، بابام کمی دیرتر میومد ، از دیدن زن ها که از مرد ها جدا شده بودند و خودشون مشغول صحبت بودند به هیجان اومدم و با دقت سعی کردم به حرف های تک تکشون گوش کنم ، یکدفعه یاد موبایلم افتادم ، ممکن بود بهم اس ام اس بدن و علت نرفتن دانشگاهم رو بپرسن ، اولین غیبتم بود ، ولی خب درس مهمی داشتیم ، به سمت اتاق ها که توی یه  راهرو بود رفتم ، هرسه اتاق یکجا حضور داشت ، به اتاق میرفتم ، که صدایی توجهم رو جلب کرد:
- پس بدوئا.
- چشم ، شمابرو بیرون من لباسم رو عوض کنم بعد.
- شهاب خاله میگه زشته مهمونا اومدن.
- باشه ترانه خانم ، بفرمایید.
نزدیک به در شده بودم و ناخواسته دستم خورد به در و از شانس مزخرفم در کمی باز شد ، هردو برگشتن سمت در ، در رو باز کردم و با لبخند زورکی گفتم:
- سلام آقا شهاب.
شهاب با پوزخند و ترانه با تعجب و خشم نگاهم میکردن ، شهاب گفت:
- سلام ، خوش اومدید.
- ممنون ، ببخشید دنبال گوشیم اومده بودم.
این رو گفتم و خودم رو از جلوی در کنار کشیدم و پریدم تو اون یکی اتاق ، مردم از خجالت ولی یه بیخیال به خودم گفتم و گوشیم رو برداشتم و برگشتم پیش مهمون ها ، همه نشسته بودند و مشغول چای خوردن بودن ، نشستم کنار سنا ، یکمی که گذشت ، شهاب اومد بیرون ، با اون تیپ عالیش توجه همه ی دختر هارو تقریبا به خودش جلب کرد ، همه ی مرد ها و تعدادی از خانم ها به احترامش بلند شدن ، دهنم باز مونده بود ، چقدر تحویلش میگرفتن ، نگاهم رو به سمت دیگه ای گرفتم که یهو شنیدم:
- آقای دکتر بفرمایید اینجا.
صدا از پدرشوهر شیوا بود ، و در اصل عموی خود شهاب ، مامان آنچنان گرم صحبت با خانم ها بود که متوجه اطرافش نبود ، سنا گفت:
- چه احترامی میذارن بهش.
- آره بابا دیوانه ان اینا.
- از شیوا بپرسیم ، چرا انقدر اینو آدم حساب میکنن.
- سنا ولی خیلی خوشتیپه ، فضاییه.
- نه بابا؟
- چیه؟
ابروهاش رو بالا داد و گفت: هیچی.
زنگ به صدا درومد ، مهرانگیز خانم به جلوی آیفون رفت و در رو باز کرد ، بعد هم در خونه رو باز کرد و گفت:
- حاج آقا صادقیه.
در عرض تنها چند ثانیه هرکسی که تو سالن بود بلند شد و همه به احترام پدر من بلند شده بودن ، پدر داخل شد و با همه سلام و احوال پرسی کرد ، شهاب هم به احترامش ایستاده بود ، پدرم گفت:
- به به ، آقا شهاب ، خوبی پسرم؟
- خداروشکر ، شماهم ماشالله خوب هستید...
یه حس غرور تمام وجودم رو گرفت ، چون که با خودم گفتم: هی این جمعیت همشون به خاطر پدر توئه که بلند شدن و این احترام فقط و فقط برای حاج آقا صادقی هستش ، تو تا وقتی حمایت پدرت رو داشته باشی هیچ چیز کم نداری... اخم هام در هم بود ، سنا گفت:
- چته عسل؟
- حوصله ام سر رفت سنا ، یه حرکت مهیج نمیکنن ، متنفرم از این مهمونیا.
- دفعه اولت که نیست.
- حال ندارم اصلا.
دستی به ابروی شکسته ام کشیدم و گفتم:
- دانشگاه رو چرا نرفتم مثله احمقا؟
- چقدر غر میزنی عسل.
- دارم میپزم از گرما.
چشم غره ای رفت و گفت: بابا بهم سرمایه بده با فرشاد میخوایم یه شرکت طراحی بزنیم.
- فکر کنم مخالفت کنه.
- گفتنش ضرر نداره.
- پول داره کارت؟
- ای ، بد نیست ، به هرحال رشته ی خودمو بهتر بلدم ، تو چطوره دانشگاه؟
- سنا درسا خیلی سنگینه ، اصلا من اگه  برمیگشتم عقب ، کنکور پزشکی نمیدادم ، اصلا از دبیرستان تجربی نمیرفتم. میومدم هنرستان مثله شما.
- خرخون خودمی دیگه.
- برو بابا ، خرخون کجامه؟
- مامانو نیگاه ، راجع به چی حرف میزنن اینا تموم نمیشه؟
- نمیدونم والله.
کمی صحبت کردیم ، خداروشکر وقت شام رسید ، بزرگتر ها پشت میز نشستند و جوون ها بعد از غذا کشیدن روی مبل ها نشستند ، من و سنا هم مثله بقیه غذامون رو کشیدیم و دوتایی نشستیم رو یه مبل سه نفره ، جوون ها صندلی های سمت راست سالن رو پر کرده بودن ، دختر ها باهم میگفتند و میخندیدن ، از دیدنشون به هیجان اومده بودم ، شیوا در کنار میلاد نشسته بودن و عاشقانه صحبت میکردند ، مشغول غذا خوردن بودم ، فکرم به خودم و خواهر هام مشغول شد ، شیوا که تا آخر سال ازدواج میکرد و به خونه ی  خودش میرفت ، سناهم با یکی از هم دانشگاهی هاش دوست بود و قرار بود که به خواستگاری بیان و احتمالا خیلی زود اون هم میرفت ، اون وقت من میموندم و همه ی خواستگار هایی که جواب منفی شنیده بودن ، خواستگار هام کم شده بودند ، اما من با بیست و پنج سال سن اصلا به طور جدی به ازدواج فکر نکردم ، خیلی خودم رو غرق زندگی و درس کردم و انگار که میخوام خودم رو هم گول بزنم ، نمی دونستم که چرا نمیتونم رابطه ی درستی با کسی برقرار کنم ، متوجه نبودم اما مثله اینکه از غذاخوردن دست کشیده بودم ، شهاب رو دیدم که به کنارم اومد ، خیلی خشک و جدی بود ، هیچ لبخندی به لب هاش نداشت ، ظرف غذاش دستش بود ، آروم گفت:
- میشه اینجا بشینم ، اونجا جا نیست.
خیلی سریع واکنش نشون دادم ، به سمت دیگه ی سالن نگاه کردم و گفتم:
- اونجا که جا هست.
سنا خیره نگاهم کرد و بعد رو به شهاب گفت:
- بفرمایید.
شهاب اخم بزرگی کرد و کنارم نشست ، ترانه گفت:
- شهاب بیا بشین اینجا.
شهاب با همون حالت جدی گفت: نه ممنون ، خوبه.



بوی عطر تلخ و سردی تو دماغم پیچید و اون رو به اعماق وجودم برد ، عطرش باعث میشد آدم سردرد بگیره ، اما یه سردی خاصی داشت که جالب بود ، ابروی راستم رو بالا دادم و مشغول خوردن ادامه ی غذام شدم ، نمیدونم چرا اما سنا خیلی با این پسره احساس صمیمیت میکرد ، گفت:
- آقا شهاب چه داستانی شده.
شهاب که متوجه نبود ، آروم سرش رو به سمت سنا گرفت و گفت:
- چی فرمودید؟
سنا- میگم چقدر شما و عسل سر راه هم قرار میگیرید.
با لبخند به من نگاه کرد و گفت: اول تصادف...
ناخواسته دستی به روی ابروی راستم کشیدم ، سنا گفت:
- بعد بیمارستان و بعد فامیل شدنمون ، جالبه نه؟
خیلی خشک گفت: نه.
سنا شوکه شد ، دستم رو پایین آوردم و با خشم نگاهش کردم ، میخواستم چشم غره برم که رگه های لبخند رو بین عضلات صورتش دیدم و بعد یه لبخند که رو به سنا گفت:
- خیلی عجیبه و جالب.
خیلی مختصر و مفید ، الان نمک پاشیدی مثلا با مزه؟؟ چیزی نگفتم و نگاهم رو به غذام که فقط چند قاشق ازش باقی مونده بود گرفتم ، اصلا به حرفش نخندیدم اما سنا یه لبخند بزرگ زد ، ترانه گفت:
- چی شده؟
این دختره هم خیلی فضول بودا ، هیچ کس جوابش رو نداد ، بار دیگه گفت:
- چی شد شهاب خندید؟؟
تقریبا همه ی جوون ها به سمت شهاب برگشتن و نگاهش کردن ، شهاب با جدیت قبلی اش نگاهی به ترانه انداخت و گفت:
- هیچی.
دیگه کسی چیزی نگفت... شب به پایان رسید ، شیوا قرار بود به خونه ی میلاد اینا بره ، مامان سوار ماشین بابا شد ، من هم نشستم تو ماشین سنا ، ساعت یازده بود ، حرکت کرد ، گفتم:
- خیلی روز چرتی بود.
- بیخیال بابا.
- شانس آوردم فردا جمعه اس یعنی میمردم فردا هم اگه کلاس داشتم.
- مارو باش ، میخواستم بهت بگم فردا بریم کوه.
- برو بابا ، میخوام بخوابم ، اصلا فکرشم نکن.
- خیل خب.
رسیدیم خونه ، سریع به اتاقم رفتم و زود خوابیدم...
از زندگی تکراریم حالم به هم خورده بود ، برای همین دوباره برگشتم به سرکار ، عکس میگرفتم و در ازاش هم پول خوبی بهم میدادن ، از مزون برمیگشتم و سوار ماشینم بودم ، بارون گرفته بود و برف پاک کن ماشین درحال چپ و راست رفتن بود ، مزون از خونه دور بود ، ساعت پنج بعد از ظهر بود ، خیلی خسته بودم ، وسطای راه بودم که ماشینم تلو تلو خورد ، ایستادم یه گوشه ، پیاده شدم ، دیدم دوتا چرخ های عقب باهم پنچر شدن ، این ماشین هم کلا واسه ما شده بود دردسر ، آخرای اسفند ماه بود اما هوا انگار که تازه سرد شده بود ، بارون داشت میبارید و کم کم هم شدت میگرفت ، نشستم تو ماشین در رو بستم و شروع به گریه کردم ، اعصابم کلا خورد بود ، سرم رو گذاشتم رو فرمون ، کمر درد شدیدی داشتم ، چشم هام درست شبیه به بارون بیرون ماشین شده بود ، حالم بد بود و اشک می ریختم ، چندین ضربه متوالی به شیشه ماشینم زده شد ، یه نفر کنار ماشین ایستاده بود ، نگاهش کردم ، دیدم یه پسره است ، احتمالا مزاحم ، با چشم های اشکیم چشم غره ای بهش رفتم و سرم رو برگردوندم رو فرمون ، دوباره چند ضربه زد به شیشه ، سرم رو بلند کردم ، شیشه رو پایین دادم و گفتم:
- هان؟ چیه؟ چی میخوای؟
- ببخشید خانم ، دیدم چرخ های عقبتون پنچره ، کسی هم نیست ، گفتم دور از انسانیته کمک نکنم.
- ممنون.
- میخواید پنچریش رو بگیرم؟
- زحمت میشه.
- چه زحمتی؟
شیشه رو بالا دادم و از ماشین پیاده شدم ، نگاهی بهش کردم ، قد بلند و خوش هیکل بود ، قیافه ی خوبی داشت ، گفت:
- زاپاس دارید؟
- یه دونه دارم فقط.
- اشکال نداره مال ماشین من بهش میخوره.
این رو گفت و به عقب رفت ، تازه متوجه ماشینش شدم ، درست شبیه به ماشین من بود ، ناخودآگاه لبخندی زدم ، از صندوق عقبش چرخ رو دراورد و وسایل پنچرگیری هم آورد ، خودمم داشتم ولی خب شاید با اونا راحت تر بود ، اشک هام بین بارون گم شده بودن... اومد سمت ماشینم ، با لبخندم که هنوز محو نشده بود گفتم:
- خیلی ممنون.
با لبخند پاسخم رو داد و مشغول دراوردن چرخ عقب شد ، بارون شدید شده بود ، از سرما لرزیدم ، متوجه من شد ، نگاهم کرد و گفت:
- برید تو ماشین من.
- نه ممنون...
- برو دیگه ، تعارف نکن.
شرمنده رفتم و در یکی از صندلی های عقبش رو باز کردم و نشستم تو ماشین ، اونقدری خیس بودم که ماشینش خیس شد ، موهام کلا خیس شده بود ، یادم افتاد که به کسی خبر ندادم و ممکنه نگرانم بشن اما اونقدری ماشینش گرم بود که باعث میشد نتونم برم بیرون ، از تو شیشه ی ماشین که بارون کلش رو پوشونده بود بهش نگاه کردم ، سخت کار میکرد ، خیس آب شده بود ، مثله اینکه یه نفر رو پرت کرده باشی تو دریا ، خیلی آدم خوبی بود... فقط داشتم نگاهش میکردم... بعد از حدود یک ساعت کارش تموم شد... به سمت ماشین خودش اومد ، صاف نشستم سرجام  ، نزدیک که شد از ماشین پیاده شدم ، گفت:
- تموم شد.
با لحنی خالی از تظاهر گفتم: خـــیــلی زحمت کشیدید ، واقعا نمیدونم چطوری میتونم تشکر کنم؟؟
لبخندی زد و گفت: من که کاری نکردم.
لبخندم عمیق شد و گفتم: واقعا نبودی نمی دونم میخواستم چیکار کنم.
خندش گرفت و گفت: داشتی گریه میکردی؟
خیلی صمیمی شده بودم باهاش... اما حس بدی نداشتم ، گفتم:
- حالم بد شد.
آروم گفت: سهند هستم ، خوشبختم.
با همون لبخند گفتم: عسل ، همچنین.
- چه اسم برازنده ای.
- لطف دارید...
بارون میومد و ما بی توجه تازه صحبت هامون گرم شده بود...
- حقیقت رو گفتم.
- ممنون...
- خب ، جایی میرفتی؟
- میرفتم خونمون ، یهو اینجوری شد...
- از کجا رد شدی که دوتا چرخات باهم پنچر شد؟
- هیج جا ، نمیدونم چشون شد یهو ، اصلا این زندگی لج کرده بامن.
- راستی به کسی خبر دادی؟
- یادم انداختیا.
موبایلم تو ماشین بود ، رفتم سمت ماشینم و موبایلم رو دراوردم ، شماره ی خونه رو گرفتم ، بعد از چند ثانیه ، صدای مهرسنا تو گوشم پیچید:
- بله؟
- سلام سنا.
- سلام عسل کجایی؟
به سهند نگاه کردم و گفتم:
- دوتا چرخ ماشینم پنچر شد...
- وای چیکار میکنی؟ بارون خیلی شدیده ، زنگ بزنم میلاد و شیوا...
- نه... الان دیگه درست شد ، یه آدم خیلی خوب کمکم کرد...
سهند لبخندی زد و سنا گفت:
- پس داری میای؟
- آره دیگه ، فقط نزدیک نیستم تا برسم خونه چهل و پنج دقیقه اینا تازه با بارون و این حرفا طول میکشه.
- باشه عزیزم ، منتظریم.
- به مامان بابا هم بگو نگران نشن.
- باشه.
- خدافظ.
- خدافظ.
قطع کردم ، سهند هنوز با لبخند به من نگاه میکرد... یهو یه عطسه خیلی بد کرد ، ناخواسته اخم کردم و بعد گفتم:
- ای وای... سرما خوردید ، واقعا ببخشید ، حالا چیکار کنم با عذاب وجدان...
- ارزش آشنایی با شما رو داشت ، فوقش یه سرما خوردگی...
- ببخشید واقعا...
- فقط...
خیره به گوشیم نگاه کرد ، نگاهی به دست هام انداختم و بعد بهش نگاه کردم دیدم سرش رو پایین انداخته و بعد با صدای آرومی گفت:
- میتونم شمارتون رو داشته باشم؟
اصلا از حرفش ناراحت نشدم اما بدون فکر و حتی بدون مکث و مقدمه گفتم:
- چرا؟
سرش پایین بود و جوابی به سوالم نداد... منم آروم گفتم:
- میگید شمارتونو؟
سرش رو گرفت بالا و با چشم های قهوه ای رنگش خیره به چشم هام شد ، منم نگاهش میکردم و متوجه گوشیم که داره زیر بارون خیس میشه نبودم ، بعد از یک دقیقه آروم گفت: میتونم خودم بزنم؟ ناخواسته موبایلم رو دادم به دستش ، شمارش رو وارد کرد و زنگی به گوشی خودش زد ، موبایلم رو پس داد و گفت:
- ببخشید که معطلتون کردم.
- نه... اصلا ، ممنون... خدافظ.
این رو گفتم و سوار ماشین شدم ، هنوز ایستاده بود ، برف پاک کن رو زدم و حرکت کردم ، از آینه میدیدم که هنوز ایستاده و رفتنم رو نگاه میکنه ، تلنگر خیلی بدی به خودم زدم و گفتم:
- احمق چرا شمارت رو بهش دادی؟
منطقم دستپاچه دنبال یه جواب میکشت بهش گفتم:
- هی احمق هیچ دلیلی نمیتونی پیدا کنی ، پس اون ضبط رو روشن کن.
ضبط رو روشن کردم ، تو اون هوا به یه موزیک آروم نیاز داشتم ، یه موزیک آرامش بخش ، با این فکر ، آهنگ هارو کمی جلو عقب کردم و به موزیک مورد نظرم رسیدم ، صداش رو زیاد کردم و تو سکوت مشغول گوش دادن شدم:
پی اسم تو میگشتم ته یه فنجون خالی
دنبال یه طرح تازه ، یه تبسم خیالی
فنجون های لب پریده
قهوه های نیمه خورده
من و عشقی که واسه همیشه مرده
دل به عشق تو سپرده...
فال تو رنگ فریب و گریه های عاشقونس
فال من طنین آخر ترانه اس
رنگ قهوه ای چشمات رنگ خوابه
که تا شهر بی نهایت منو برده
اونجا که آخر عشقه
اونجا که مرز سرابه...
اشک های جمع شده تو چشم هام رو پاک کردم و بعد از گوش دادن به چندتا آهنگ دیگه رسیدم خونه ، ماشین رو پارک کردم و رفتم بالا ، تمام بدنم خیس آب شده بود ، تا رفتم تو مامان و سنا به سمتم اومدن و حالم رو پرسیدن ، گفتم خوبم و رفتم تو اتاقم ، لباس هام رو عوض کردم و با سشوار موهام رو خشک کردم ، تازه داشتم لرز میکردم ، یه پتو برداشتم ، دور خودم پیچیدم و به سالن رفتم ، رو یه کاناپه ولو شدم ، کم کم از گرمی خونه چشم هام گرم شد و خوابیدم... چشم باز کردم ، گلوم سوزش شدیدی داشت ، یه لعنتی گفتم و نشستم سرجام ، شیوا داشت تلویزیون میدید ، گفت:
- خوبی عسل؟ کلی سرفه کردی.
صدام به زور از گلو درومد و گفتم: سرما خوردم.
- وای صداش رو ، بذار برم برات یه قرص بیارم.
- مرسی...
بلند شد و با دوتا قرص و یه لیوان آب برگشت ، قرص هارو به زور آب قورت دادم ، اصلا نمیخواستم چیزی بخورم ، حالم هم از دیدن غذا به هم میخورد ، کمی تلویزیون دیدم و ساعت ده رفتم به اتاقم تا بخوابم ، رو تخت دراز کشیدم و طبق عادت همیشگی موبایلم رو برداشتم و نگاهش کردم ، یه اس ام اس از سهند اومده بود ، نوشته بود:
- سلام ، فکر کنم خیلی بد شمارت رو گرفتم ازت ، سرما خوردم و صدام یکم گرفته برا همین زنگ نزدم ، میخواستم بدونم میشه یکم باهم آشنا بشیم؟
کمی فکر کردم ، خودم رو برای اینکه بهش شمارم رو دادم سرزنش کردم و جواب اس ام اسش رو ندادم و گرفتم خوابیدم...



ادامه پيليز Exclamation Confused Heart
پاسخ
#63
(19-10-2014، 10:26)shiva18 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
چرا دیر دیر مینویسیHuhHuh

واقعا چراااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پاسخ
#64
بقیشششششش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
Vibe
پاسخ
#65
بخدا جذابیت نداره ملت رو تو خماری گذاشتن نهایتا فراموش میشه میریم سراغ یه رمان دیگه
پس لطف کنید حداقل بگید بقیه ش رو کی میذارید و چن وقت یه بار میذارید؟
پاسخ
#66
Dodgy Dodgy لطفا بقیشم بزار Huh
پاسخ
آگهی
#67
خسته شدم بقیش را بزار
اولین بار نیست که
گریه میکنم...
اما
اولین بار است که گریه ارامم نمیکند...
پاسخ
#68
خیلی خوب نوشتی
پاسخ
 سپاس شده توسط sety3soot
#69
(04-09-2018، 11:12)arefehjoon نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
بقیشششششش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چرا بقیشو نمیزارن آخه اه پوکیدیم بابا
پاسخ
#70
سلام . خسته نباشید . پس ادامه رمان عشق من. عشق تو چی شد ؟
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان