امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان سورنا ولیعهد 18 ساله (به قلم خودم از دست نده)بخش دوم اضافه شد

#1
آریا شخصیت دختر است!!!




الیزا آه کشید نگران برادرم هستم...آریا اگر بلایی به سر سورنا بیاید هیچ گاه خودم را نمیبخشم. خون تنها برادر عزیز تر از جانم به گردنم میافتد. آریا میترسم پدرم از ما و بخصوص او کینه بهدل باشد سورنا برای کشف حقیقت به کاخ رفته اگر پدرم او را...  اشک هایش را با دست کنار میزند. آریا ندیمه باوفایش با پاسخ صمیمانه اش دلش را گرم میکند نگراه نباشید بانوبرادرتان سورنا حال دیگر جوانی رعنا شده او باید با مسائل زندگی آشنا شود و سر پایش بایستد. او میتواند از بچگی معلوم بود میتواند مستقلزندگی کند.الیزا با لحنی غمگین میگوید : از زمانی که پدرم مارا از کاخ و معابد بیرون کرد من و تو و حتی سورنا عزیزترین کسم به ژنده پوشانی فقیر تبدیل شدیم.دیگر حتی نمیتوانم فکرش را بکنم که اطرافیان سابقم بتوانند من را شاه دختمصر و دختر فرعون و برادرم را ولیعهد و یا تورا ندیمه ارشد در بار تصور کنند راستش برای خودم هم... حرفش با بغضی سنگین تمام شد.آریا در جواب گفت بانو من همیشه نسبت به شما صادق بوده ام و باید بگویمتصور چنین چیزی برای من هم مشکل است الیزا میگوید: آریا...حس میکنم تو چند روز است با من سرد شده ای یادرمورد چیزی کنجکاو و در فکری موضوع چیست؟ دوست دارم بدانم مشکلی که برایت پیش نیامده؟ آریا با خجالت و من و من میگوید : بانو قبلا شما همه چیز را به من میگفتید اما چند روزی است که دارم فکرمیکنم...دارم...مدارم از خودم میپرسم چرا پدرتان آنگونه شمــــا را از کاخ و معابد بزرگیکه به خودتان تعلق داشت بیرون کرد؟؟بانو واقعا جســـــارت مرا افع کنید نمیخواهم در مسائلی که به خودم مربوط نمیشود دخالت کنم.....من مشکلی ندارم اگر به پرسشم پاسخی ندهید . چند لحظه سکوت همه جارا فرا میگیرد تنها هوهوی آهنگین باد که از بیرون چادرآنها میوزد به گوش میرسد. الیزا با لحـــنی ملایم و حاکی از مهر به ندیمه و نزدیک ترین دوستش میگوید در فکر بودم این مسئله را با تو در میان بگزارم و ممنون که خودت سر صحبت را باز کردیزیرا خودم نمیدانستم چه گونه این کار را بکنم. اکنون دیگر سخنی نگو و لب از لب باز  نکن تا تمام ماجرا رابدون دخالت بشنوی..... به نظر من حتی ممکن است...(اشک هایش را با پشت دست پاک میکند) سورنا برادر واقعی من...نباشــــــد. من و سورنا در حال سوار کاری در عصری دل انگیز در باغ کاخ به مدارکی بر خوردیم روی آن مهر مخصوص امپراتور بود سورنا با کنجکاوی جوانی اش مشتاق به آن بود که بداند چه در آن است از آن نوع کتبی بود که پس از هربار استفاده نشان انگشتانمان رویش میماند. آن ها آغشته به آب زنجفیل اند . و باید روی جلد آن نشان امپراتوری بخورد. آریا میدانی ... ولیعهد یعنی سورنا نشان امپراتوری دارد از آن استفاده کردیم و متوجه وجود زنی به نام گادورا در زمان تولد من شدیم و متوجه شدیم او مادر من است.اما کسی که اکنون به عنوان مادر ما معرفی شده چنین نامی ندارد ما برای کشف حقیقت به...به معبد کاهن ها و و محل نگه داری تقویم خدایان رفتیم. میدانی...پدرم اعتماد عجیبی نسبت به سورنا داشت او نا امید نشد. بلکه قلبش عمیقا شکست پدرم سورنا را از جانش بیشتر دوست میداشت من هم اکنون قدر چنین برادری را میدانم.

ما از کاخ بیرون شدیم. ولی سورنا از قلب پدرم

 
بخش دوم





بخش دوم:
 
سورنا فریاد میکشد:پدر آخر گناه من چیست؟شما این گونه نامخود را فرعون میگزارید؟؟؟فرعون شخصی عادل و صبور است نه شما! فرعون بزرگ با خشم می غرد چه گونه جرئت میکنی با پدرت چنین سخن بگویی؟این جسارت تورا هرگز نخواهم بخشید حال تو و خواهرت مکانی مناسب میزیستید اگر زمانی حس کنم که پشیمانید اجازه میدهم که برگردید. سورنا با خونسردی عاری از خشم داد میزند: اگر به ما اجازه بازگشت به معابد را ندهید من و خواهرم از این سرزمین خواهیم رفت بله. پدر جان خواهیم رفت به سرزمینی پهناور و بزرگ که ماه ها از مصر فاصله دارد.... (صدایش را بلند تر میکند) اگر حقیقت را به ما نگویید به پرشیا خواهیم رفت سرزمینی دور دست که مردم آن از نژاد اصیل آریایی اند و سرزمینشان را ایران مینامند. ما خواهیم رفت پادشاه آن سرزمین شخصی عادل به نام کوروش است و شما هرگز قادر به یافتن ما نخواهید بود. فرعون فریاد میکشـــد بهنظرت زنده به آن سرزمین دور دست خواهید رسید؟شمـــا یا در باد و طوفان کشنده صحـــرا میمیرید یا گرگ ها تکه تکه تان خواهند کرد. سورنا پاسخ میدهد:مادر واقعی من و خواهرم کیست؟ شما فکر کرده اید میتوانید تا ابد این راز را نگه دارید عاقبت روزی دستتان رو میشود این کار یک فرعون است؟ فرعون پاسخ داد : اگر چنین چیزی کار فرعون نیست پس سوء استفاده از نشــان امپراطوری نیز کار یک ولیعهد شایسته نیست شعله های خشم در صورت سورنا دیده میشد فریاد زد : این داستــــان برایم اهمیتی ندارد ولی شما از دید من و خواهرم بسیـــار کوچک شده اید دیگر نمیتوانم به شما احترام بگزارم من به خاطر خواهرم هر کاری میکنم همان گونه که زمانی که کودک بودم او کرد. شمـــا در حال حاظر شهبانو واقعی ندارید پس با نبودن ولیعهد و جانشینتان هم مشکلی نخواهید داشت من و الیزا از این سرزمین میرویم و هیچ کس نمیتواند مانع ما شود سر انجام روزی میرسد که سالم و تن درست به ایران سرزمین آریـــایی ها خواهیم رسید . دیگر باید بروم من و الیزا فردا صبح راه می افتیم و شما اگر بخواهید مارا به کاخ و معابد برگردانید فرصت زیادی ندارید. فرعون بزرگ داد زد : دیگــر نمیتوانم این گستاخی ها را تحمل کنم. کاهنان معابد زود این جوانک را جلو چشمانم دور کنید پس از سه روز شکنجه اورا در بیابانی رها سازید. سورنا با شجاعت گفتمن از این کار های شما هیچ ترسی نخواهم داشت خواهرم را پیدا میکنم. اما دیر بود...دیگر کاهنان اورا به معابد پشت کوه های شکاری بردند سورنا جوانی شجاع بود و چشمانش را به روی درد ها بست.
 
*
الیزا برای هوا خوری از چادر بیرون آمده بود و در حالی که لباس پاره اش رویزمین های خاکی کشیـــــــــــــده میشد و اشک میریخت در این فکر بود که برادرش هم اکنون کجا به سر میبرد. پیشبینی کرده بود که پدرش اورا شکنجه کند ولی با تصور چنین چیزی قلبش آتش میگرفت
از طرفی سورنا را به محل شکنجه بردند. او با متانت و وقار خاصی روی صندلیشکنجه نشست و حتی زمانی که آبی به داغی آتش رویش ریختند عکس العملی نشــــان نداد.این شده بود سه روز او . الیزا نیز در این سه روز آه میکشید و گریه میکرد. چشمانش به سوزش افتاده بود . ندیمه باوفای او با صدای گرم و تسلی بخشش به او آرامش میداد. در این سه روز سورنا زجر های بسیاری را بدون کوچک ترین سخن تحمل کرد موهــای بلندش روی شانه هایش ریخته بود. چشامانش در روز سوم داشت بسته میشه! که یکی از کاهنان مصری با صدای بلند و نهیبش داد زد : جوان برخیز فرعون بزرگ در حقت لطف کرده. او دستور داد که تو را رهــا ســازیم تا به خواست خودت بروی. سورنا گفت : خودشان چنین دستوری دادند؟ اگر این گونه است حاظرم شکنجه را تمــام کنم کــاهن تشر زد : گستـــاخ ای لجبازی هـا برای چیست؟ سربازان زود این جوان را از این جا ببرید
 
 
این هم بخش دوم استقبال کنید تا بخش سوم هم بزارم
if I'm not back again this time tomorrow carry on carry on as if nothing really matters.
پاسخ
 سپاس شده توسط elmira12 ، سورنا فاول ، ارش2 ، روناک 7 ، akasha ، JAX 666 ، Ava-girl
آگهی
#2
واقعن حوصله علاعم نگــارشی رو ندارم....Big Grin
if I'm not back again this time tomorrow carry on carry on as if nothing really matters.
پاسخ
 سپاس شده توسط elmira12
#3
خوبه بهت تبریک میگم لطفا یه سر به این تاپیک بزن حتما

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=50826
ویرایش شد.
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان