امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان پنجره از فهیمه رحیمی

#1
فصل اول
با صدای آرام مادر، که طنین سالهای خستگی است، نام خود را می شنوم. از پله به زیر می آیم و چشمم بر تودۀ اثاث پیچیده ثابت می ماند. اثاث در کارتنهای جداگانه برای حمل آماده هستند. صدا در اتاق خالی می پیچد، همه چیز برای رفتن و نقل مکان آماده است. تا دقایقی دیگر باید از این خانه برویم. خانه ای که خاطرات کودکیم را در خود نهان دارد. با افسوس به این منظره نگاه می کنم و می گویم (کجا رفتند آن روزهای خوب، روزهای سادگی و یکرنگی؟ کجا رفتند آن لبخندهای صمیمی و آن شیطنتهای کودکانه؟ آیا پس از من دختری شبها بر روی این بام بیدار، نشسته ستارهها را شماره خواهد کرد؟ آیا پس از من دختری برای کبوتر پیری که به انتظار دانه هر روز روی آنتن می نشیند دانه خواهد ریخت؟ آیا پس از من کسی برای گربۀ علیل همسایه دلسوزی خواهد کرد؟) اشکی که بر گونه هایم می غلتید، پروای نهان شدن نداشت.
مادر نگاهش را از صورتم گرفت و با حزنی سنگین سرش را به زیر انداخت. آنگاه با چشم به وارسی پرداخت تا مبادا چیزیی را فراموش کرده باشد. سپس با گفتن «حیف شد» اتاق را ترک کرد.
مسافت اتاق تا آشپزخانه را با گامهایم شماره کردم. تا آن وقت نمی دانستم چند قدم است. در آنجا هیچ نبود جز پوستر بی قاب چند میوه بر دیوار. با صدای «یا الله» چند مرد وارد حیاط می شوند و اثاث پیچیده را یکی یکی از در خارج می کنند. مات و متحیر به این کار نگاه می کنم و آرزو می کنم معجزه ای رخ دهد، کار ادامه می یابد و من تنها نگاه می کنم. از خانه بیرون می آیم و سر کوچه به کامیونی برمی خورم که اثاث را در خود جای می دهد. چشمم به پنجرۀ اتاقم می افتد. پنجره ای رو به خیابان؛ نگاهم به جوی می افتد. آب اندکی جاری است. چراغ خیابان هنوز روشن مانده و نورش که روی شاخه های درخت توت می افتد بی رمق است. چه شبها که در زیر این لامپ درس خواندم و به آوای یک قوطی خالی غلتان جوی آب گوش سپردم. پنجره چوبی بی رنگم بسته بود و نردۀ موریانه خورده اش با من وداع می کرد. حس کردم آوای باد در لا به لای شاخه ها سرود (بدرود) می خواند.
شانزده سال خاطره را پای پنجره دفن می کنم و به راهی می روم که نمی دانم کجاست؟ با سنگینی دستی بر شانه ام، آخرین نگاهم را از پنجره می گیرم و به صورت خواهرم مرسده خیره می مانم. او لبخند بر لب دارد و می گوید «می دانم، دل کندن از این خانه مشکل است. من و تو و فریدون توی این خانه به دنیا آمدیم و در اینجا هم بزرگ شدیم، خانۀ جدیدمان هم بد نیست. پنجره آن هم به کوچه باز می شود؛ یک کوچۀ باریک و ساکت. تو از آن پنجره هم میتوانی طلوع و غروب خورشید را نگاه کنی، بیا برویم، فریدون منتظر ماست. اتومبیل خودمان باید جلو کامیون حرکت کند تا راه را نشان بدهد». آخرین کارتن هم توی کامیون گذاشته شد و بارها با طناب محکم بسته شدند. کارگرها سوار شدند اما راننده برای اطمینان یک بار دیگر طنابها را امتحان کرد و بعد سوار شد.
همسایه ها برای بدرقه مان سر کوچه جمع شده بودند. رفتگر پیر محله مان هم چرخ دستی اش را داخل کوچه هل داد و خودش را به ما رساند و پرسید «می روید؟» پدر دستش را در دست گرفت و گفت «بله دیگر وقت رفتن است». پیرمرد از روی تأسف سر تکان داد و گفت «حیف شد دلمان برایتان تنگ می شود». پدر تنها به یک لبخند اکتفا نکرد و گفت «سی سال تمام زحمت ما را کشیدی، کافی نیست؟» علی آقا دستکشش را درآورد و گفت « شما قدیمی ترین خانوادۀ این محل بودید. همۀ ما به شما عادت کرده بودیم». این بار مادر وارد صحبت شد و گفت «برای ما هم دل کندن از این محل دشوار است، اما چارهای نیست، باید رفت».
دستها بود که در هم گره می خوردند و اشکها بود که بر گونه ها جاری می شدند و وداع را سخت تر و حزن انگیزتر می کردند. راننده بوق را به صدا درآورد و اعلان حرکت کرد. سوار شدیم و حرکت کردیم. با تکان دادن دست همسایه ها دور می شدیم. خانه ها شکل تازه تری به خود گرفته بودند و مغازه ها را گویی برای اولین بار بود که می دیدم. شوق دوباره دیدن آنها مرا واداشت تا به پشت سر نگاه کنم. تنها علی آقا مانده بود که آشغالها را در چرخ دستی اش خالی می کرد. همگی تا زمانیکه کاملاً از محله مان دور نشده بودیم، ساکت بودیم.


پشت چراغ قرمز ایستادیم پدر گفت «سی سال چه زود گذشت». مادر نگاهش کرد و هیچ نگفت اما پدر ادامه داد «وقتی پا به این محل گذاشتیم تنها دو تا خانه ساخته شده بود؛ بقیه اش بیابان بود و جالیز». مادر گفت «ما عمر و جوانی مان را برای آباد کردن این محل از دست دادیم». پدر گفت «قسمت اینطور بود که ما سی سال تمام یک جا زندگی کنیم، اما زیاد هم بد نبود ... فراموش کردی که چه صفایی داشتیم؟ شبها وقتی دشتبان می آمد و می گفت- امشب می توانید آب انبارتان را پر کنید- چه کیفی می کردیم» مادر با یادآوری آن زمان آهی کشید و گفت «درست است، مثل این بود که خدا همۀ درهای رحمتش را باز می کرد. خواب از چشممان میپرید و به انتظار آب بیدار می نشستیم. خدا رحمت کند آقای محمودی را، استکان و فانوس می آورد و کنار جوی آب می نشست و هر چند دقیقه یک بار آب را امتحان می کرد. اگر آب صاف بود دریچۀ آب انبار را باز می کرد، اگر گلآلود بود می نشست تا آب صاف شود». پدر گفت «صدای آبی که توی آب انبار می ریخت از هر نوایی خوشتر بود». مرسده گفت «چقدر شما سختی کشیدید». مادر چند بار سر تکان داد و حرف او را تأیید کرد. اما پدر گفت «آن روزها هم برای خودش عالمی داشت. یادم می آید وقتی مهمان برایمان می رسید، دشتبان یک سبد بادمجان و گوجهفرنگی می چید و پیشکش می کرد؛ تنگ غروب هم خیار می رسید. زندگی ساده و بی غل و غشی داشتیم. اما هرچه مردم متمدن تر شدند، زندگی هم دشوارتر شد. با پیشرفت دنیا صفا و یک رنگی هم از میان رفت. حالا تنها خاطرۀ آن روزها به یادگار مانده. ما پیر شدیم و دنیا جوان شد، از همسایه های قدیمی تنها ما مانده بودیم و خانوادۀ محمودی. مادرجون بعد از فوت شوهرش دلش نیامد یادگار او را بفروشد؛ همانجا ماندگار شد و محمود و فریدون با هم بزرگ شدند» مادر گفت «مادرجون تنها یک همسایه نبود،او از خواهر هم به من نزدیک تر بود. یادم می آید وقتی فریدون به دنیا آمد، خواهرم آمد تا از من پرستاری کند، اما چونامکانات نبود، دوام نیاورد. اما همین مادرجون با اینکه محمودش دو ماهه بود، آمد و گفت- غصه نخور خودم پرستاری ات را می کنم تا موقعی که بتوانی بلند شی و کارهایت را خودت انجام بدهی- او صبحها می آمد و نزدیک ظهر می رفت. خیلی در حق من خوبی کرد. تا عمر دارم خوبیهای او را فراموش نمی کنم». پدر خندید و گفت «برای دخترات بگو که چقدر به من غر زدی و بهانه گرفتی!» مادر رنجید و پرسید «من غر زدم؟ من که به خاطر تو تمام فامیلم را ترک کردم. آنها وقتی دیدند تو مرا به چه بیابان برهوتی آورده ای ایراد گرفتند. اما من گفتم هر جا که شوهرم بخواهد من راضی ام و با این حرف پای آنها از خانه مان بریده شد». پدر گفت «شوخی کردم، عصبانی نشو. تو همیشه خوب بوده ای، در این که شکی نیست. آن روزها با درآمد کمی که داشتم مجبور بودم آن خانه را بخرم. چون هر چه بود از مستأجری و خانه به دوشی بهتر بود. بحمدالله با هم ساختیم و زندگی کردیم حالا هم داریم نتیجۀ تحمل مان را می بینیم. خانۀ بزرگی خریده ایم. پسر و دخترمان راهی هندوستان می شوند. دیگر چه می خواهیم؟ من که راضی ام و خدا را شکر می کنم» مادر هم با گفتن (الهی شکرت) سکوت کرد.
مرسده پرسید «نمی شد خانه مان را خراب کنیم و دو مرتبه بسازیم؟» پدر از آینه نگاهی به او انداخت و گفت «من خیال این کار را داشتم. سفر پیش که فریدون آمد و مطلع شد که خانوادۀ دوستش می خواهند بار سفر ببندند و راهی خارج شوند، به دوستش گفت که- اگر خیال فروش خانهشان را دارند ما خریداریم- این بود که تصمیم گرفتیم این خانه را بخریم. پا روی حق نگذاریم خانۀ خوبی هم هست. هم بزرگ است و هم دو طبقه. من توی خواب هم تصور نمی کردم که چنین خانه ای را با این شرایط بتوانم بخرم. محلش اعیان نشین است و جای دنج و آرامی است. تو که آنجا را دیده ای؟» مرسده گفت «بله من دیده ام و باید بگویم خیلی زیباست، اما مینا هنوز آنجا را ندیده». پدر گفت «دیگر راهی نمانده، مینا هم از آنجا خوشش می آید. اتاق رو به کوچه را به تو و مینا دادم که دختر شاعرم بتواند طلوع و غروب خورشید را ببیند. کمی اگر صبر کند می بیند که چه جای خوب و باصفایی است».

------------- به روز رسانی کرد ---------------

اتومبیل وارد خیابان پهنی شد. بدون اراده سرم را از پنجرۀ ماشین بیرون کردم که باعث تعجب پدر شد و پرسید «این چه کاری است؟» گفتم «می خواهم بو کنم ببینم بوی محله مان را می دهد یا نه؟» همه خندیدند و مرسده پرسید «مگر محله بو دارد که می خواهی بفهمی؟» شرمگین سرم را زیر انداختم و سکوت کردم. کمی جلوتر اتومبیل مقابل خانۀ زیبایی ایستاد. فریدون آنجا ایستاده و چشم به راه ما بود، کامیون هم ایستاد. باور نمی کردم که این خانۀ زیبا متعلق به ما باشد. با باز شدن هر دو لنگۀ در توانستم داخل حیاط را ببینم. دو طرف حیاط باغچه بود و سنگفرش حیاط هم از تمیزی برق می زد. روی سر در حیاط دو چراغ پایه کوتاه سفید قرار داشت و کنار پیاده رو جلو خانه هم باغچه بودکه درون آن چند بید مجنون کاشته شده بود. وقتی خوب به اطراف نگاه کردم متوجه شدم که شبیه این باغچه در سرتاسر پیاده رو وجود دارد. خانه ها لوکس و مدرن بودند. با خود گفتم (حق با پدر است. جای دنج و آرامی است چون در این ساعت روز هم عابری دیده نمی شود). نمیدانستم نام کوچه باید بر آن می گذاشتم یا خیابان؛ چون به قدری وسیع بود که به راحتی دو اتومبیل از کنار هم می گذشتند. از مرسده پرسیدم، او با خوشرویی گفت که خانه مان در یک خیابان فرعی واقع شده. بنای خانه با چهار پلۀ مرمری از کف حیاط جدا می شد که در کنار آخرین پله، از همان مرمر جاگلدانی زیبایی تراشیده بودند که گلهای رز کوتاهی در آن خودنمایی می کرد. وقتی وارد ساختمان شدم بیشتر تعجب کردم. کف سالن با پارکت فرش شده بود و یک دست مبل شیک با میز و صندلی ناهارخوری در آن به چشم می خورد. لوسترهای بلند با اشکهایی بسیار، زیبایی سالن را چند برابر می کرد. در فرصتی که پیش آمد از فریدون پرسیدم « اینها هم مال ماست؟» لبخند زد و گفت «هرچه می بینی مال ماست». خانه ها با هم قابل قیاس نبودند. سالن بزرگ بود و با پله های مارپیچ به طبقۀ دیگر متصل می شد. در سمت چپ سالن، راهرو تقریباً باریکی بود که در طرفین آن دو اتاق رو به روی هم قرار داشت و به آشپزخانۀ بزرگی منتهی می شد. هر اتاق حمام و دستشویی داشت. من محو تماشا بودم که فریدون با عصبانیت گفت «فرصت کافی برای دیدن داری، بیا کمک کن». با مرسده آنچه مربوط به طبقۀ بالا بود بردیم، طبقۀ بالا هم مثل پایین بود؛ با این تفاوت که آشپزخانه به واسطۀ دکور از سالن جدا می شد. اتاق من و مرسده بزرگ بود و یک کمد دیواری همخوان با رنگ اتاق داشت.
پیش از هر کاری به طرف پنجره دویدم و آنرا باز کردم. پنجرۀ ما به کوچۀ باریکی رو به روی پنجرۀ همسایه باز می شد. باد نیمی از پردۀ همسایه را به کوچه آورده بود و گلدانی پر از گل هم از پشت شیشه خودنمایی می کرد. حدس زدم اتاق دختر همسایه باشد. به مرسده گفتم «چه خوب است اگر با دختر این خانه آشنا شویم. چون با رفتن تو و فریدون واقعاً من تنها می مانم». نگاه مرسده روی پنجرۀ همسایه متوقف شد و گفت «اگر حدس تو درست باشد و این اتاق متعلق به دختر همسایه باشد، مطمئنم با نزدیکی این دو پنجره به هم تو به زودی دوست پیدا میکنی. نگران نباش». کارگرها تختخوابهایمان را بالا آوردند و با سلیقۀ مرسده هر کدام در جای خود قرار گرفت.
اندوهی که تا ساعتی پیش در دل داشتم رخت بربست. جاذبۀ محیط و خانۀ جدید روحی تازه در کالبدم دمید. درست مثل تولدی دوباره. همه چیز نو جلوه می کرد حتی اثاث آشنای قدیمی مان، چیدن وسایل را به بعد موکول کردیم و برای کمک به مادر به پایین رفتیم. مادر خواست تا برای کارگران چای درست کنم. پیدا کردن سماور از میان کارتن ها دشوار نبود، زیرا مرسده با سلیقۀ خاصی روی تمام آنها را نوشته بود. هنگامیکه سماور را یافتم به برق زدم و دیگر وسایل را نیز به راحتی دیدم و چای را آماده کردم. با ورود خانوادۀ خاله ام کارها سرعت بیشتری به خود گرفت و مردها، مخصوصاً فریدون با اشتیاقی بیشتر به کار پرداختند.
شیده، دخترخاله ام نامزد و همسر آیندۀ فریدون بود. با ورود او، فریدون خستگی را یه کلی فراموش و با پشتکار بیشتری وسایل را جابهجا کرد. تا پایان تحصیلات فریدون بیش از دو سال باقی نمانده بود. او در دانشگاه دهلی جامعه شناسی می خواند. فریدون پس از گرفتن دیپلم و پایان خدمت سربازی در کنکور شرکت کرد و چون قبول نشد، بخت خود را در هندوستان آزمود و خوشبختانه موفق شد. پیش از رفتن، شیده را نامزد کرد تا پس از تحصیلاتش با هم ازدواج کنند. پدر مایل بود که او شیده را هم با خود ببرد، اما شیده مخالفت می کرد. می گفت- برای فریدون دشوار خواهد بود که هم مسئولیت او را بپذیرد و هم به درس بپردازد. این بود که فریدون تنها عازم شد. چند روز دیگر هم مرسده برای شرکت در کنکور پزشکی با او به هندوستان می رود. تنها من می مانم و دو سال تحصیل، که بعد از اتمام آن من هم به مرسده ملحق می شوم. من از مرسده دو سال کوچکتر هستم اما از نظر قد و اندام درست همطراز او. شباهت فوقالعادۀ ما به یکدیگر همیشه موجب شگفتی دیگران می شود، به طوریکه اگر خال کنار لب من نباشد، تشخیص ما از یکدیگر مشکل است. گاهی من و مرسده برای اینکه دوستانمان را به اشتباه بیاندازیم، او خالی گوشۀ لبش می گذارد و با هم وارد جمع می شویم وجود دو مینا در یک زمان همه را به اشتباه می اندازد و غالباً مرسده، مینا خطاب می شود. عموی بزرگم به علت کهولت بیش از دیگران اشتباه می کند و غالباً مرا هم مرسده خطاب می کند.
از کودکی ما به دوقلوها مشهور شدیم، در صورتیکه چنین نبود. اگر شباهت ظاهر را کنار بگذاریم، فرق من و مرسده کاملاً مشخص می شود. او دختری است مهربان و خونگرم و در برابر مشکلات مقاوم. اما من فکر می کنم که این طور نباشم.
وقتی آخرین جلد کتاب را در کتابخانه جا دادم از شدت خستگی روی تخت افتادم و به مرسده گفتم «من خوابم می آیدو میلی به شام ندارم. به مادر بگو من غذا نمی خورم». مرسده بدون حرف اتاق را ترک کرد و پایین رفت.

------------- به روز رسانی کرد ---------------

فصل دوم :
تمام اسباب خانه جاگیر شد و پرده های نو، سالن را تزیین کرد. خانۀ دلنشین و باشکوهی شد و زندگی در مسیر عادی خود قرار گرفت. مانده بود پردۀ اتاق مرسده که پیشنهاد کرد به جای پرده از لوردراپه ای به رنگ پاییز استفاده کنیم. پدر قبول کرد و فردای آن شب اتاقمان با لوردراپه تکمیل شد.
نشستم و به منظرۀ پاییز لوردراپه نگاه کردم و با صدای بلند گفتم: «باید پنجره را بست و چفتها را محکم کرد تا پاییز یاد عشق را به یغما نبرد». مرسده گفت «خانم شاعره اما من از پنجرۀ رو به رویی بیم دارم و می ترسم خودت را به یغما ببرد». گفتم: «لحظه را دریاب و عشق را در مثنوی تجربه کن! رو به روی من دیوار است و دیوار». بلند شد و گفت «با این حال باید پنجره را محکم ببندم، مبادا عشق از پنجرۀ رو به رو وارد شود». عصبانی شدم و گفتم «آن گاه باید تنهایی را با آینه تقسیم کنم. اجازه نده گل رنگ پریدۀ من مضحکۀ باغچه شود». گفت «لوس نشو! باید تورا از هجوم طوفان مصون نگه دارم». گفتم «تو که بروی من به چه دلخوش باشم؟» کتابی درآورد و به دستم داد و گفت «با این».
خندیدیم و همدیگر را در آغوش کشیدیم. گفتم «از شوخی گذشته از رفتنت غمگینم». گفت «تا چشم هم بگذاری زمان مثل باد می گذرد؛ من که برای همیشه نمی روم، عید و تابستان در کنار هم هستیم». گفتم «ای کاش مرا هم با خودتان می بردید». گفت «تو که نظر پدر را می دانی، تا دیپلم نگیری اجازه نداری کشور را ترک کنی». افسرده گفتم «کو تا من دیپلم بگیرم، امسال تازه پنجم را شروع می کنم. عمر نوح می خواهد تا این دو سال تمام شود». با تمسخر گفت «مگه هر چند سال می خواهی یک کلاس را بخوانی؟» نگاهم به پنجرۀ رو به رو افتاد، گلهای گلدان عوض شده بود و من هنوز ساکن اتاق را ندیده بودم گفتم «چقدر کنجکاو شده ام که بدانم چه کسی توی آن اتاق زندگی می کند». گفت «فرض کن دانستی؛ چه تأثیری به حالت دارد؟» گفتم: «هیچ، فقط کنجکاو شده ام». کرکره را کاملاً عقب کشید. او هم چشم به پنجره دوخت و گفت «فراموش نکن که خانۀ همسایۀ ماست و ما به زودی با آنها رابطه برقرار می کنیم. کاری نکن که پشیمانی داشته باشد. شاید آنها هم مثل خانوادۀ مادرجون مهربان و خونگرم باشند، که امیدوارم باشند. چون با رفتن ما، مادر خیلی تنها می شود؛ تو هم که با باز شدن مدرسه سرت به درس و کتاب گرم می شود». پرسیدم «منظورت از پشیمانی چه بود؟» نگاهی عمیق به من انداخت و گفت «منظورم این است که ساکن این اتاق اگر به جای یک دختر یک مرد جوان بود، نباید نزدیکی این دو پنجره حادثه ساز باشد. حالا منظورم را درک کردی؟ توی این محل تو تازه واردی و بی شک مورد توجه همسایه ها قرار می گیری، مثل گذشته باید با رفتار متین و موقر شخصیّتت را حفظ کنی و احترام دیگران را جلب کنی». گفتم «منظورت را درک کردم». نفس عمیقی کشید و گفت «من نمی دانم که در آنجا دوستان جدید پیدا می کنم یا نه؟» گفتم: «فریدون ظرف دو سالی که هندوستان بوده دوستانی پیدا کرده، تو هم با آنها آشنا می شوی و کم کم برای خودت دوست پیدا می کنی، غصه نخور». گفت «دلم می خواهد هر روز نامه ای از تو داشته باشم، بیا قرار بگذاریم هر روز برای هم نامه بنویسیم، چطور است؟» گفتم «دلم می خواهد قبول کنم اما می ترسم درسهایم نگذارند». کمی به فکر فرو رفت و گفت «بسیار خوب به جای هر روز، در هفته دو تا نامه می نویسیم. این چطور است؟» گفتم «خوب است قبول می کنم». گفت «یادت نرود همه چیز را باید مو به مو بنویسی». گفتم «باشد هر چه که به خاطرم بماند برایت می نویسم». چشمکی زد و گفت «پنجرۀ رو به رو را هم فراموش نکن». گفتم «طوری صحبت می کنی که می دانی چه کسی در آن اتاق زندگی می کند». کرکره را کشید و گفت «حدسهایی زده ام اما مطمئن نیستم». با صدای مادر که ما را برای شام صدا می کرد، هر دو از پله ها سرازیر شدیم.
^__^

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان پنجره از فهیمه رحیمی 1

پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان