امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان میراث(فصل3)

#1
ماه رمضان داشت میرسید سامان دیگه از آشتی با من نا امید شده بود حقش بود تا اون باشه از این غلطای زیادی نکنه تا یاد بگیره شهر هرت نیست
دیگه با هم صحبت هم نمیکردیم
از خستگی روی پا بند نبودم رفته بودم دنبال کارام و همرو اکی کرده بودم بجز رضایت همسر و یکسال شدن ازدواج تا میراثمو بردارمو از این کشور برم از بسکه از این اتاق به اون اتاق منو فرستادن گیج گیج شده بودم
زود پریدم تو حموم و یک ساعت تو وان خوابیدم و وقتی بیدار شدم بلند شدم برای شام یه چیزی درست کنم یه شلوارک بالای زانو پوشیدم و یه تاپ بندی و کمی عطر به خودم زدم
سامان بیشتر شبا بیرون بود و یا اگر خونه بود پای تلفن داشت با دوست دختراش حرف میزد
یه خورده فیله مرغ برای خودم درست کردم و با لذت شروع کردم به خوردن وقتی غذا خوردنم تموم شد داشتم ظرفارو میشستم که یه دفه یه چیزی از پشت منو بغل کرد
یه جیغ کشیدمو و خودمو از دستاش جدا کردم سامان بود که با دستاش علامت تسلیمو نشون میداد
گفت: ا....سمیرا چته چرا جیغ میزنی منم
گفتم: تو این جا چه کار میکنی؟
با خنده گفت: این سوال بود که پرسیدی؟
گفتم: اون چه حرکتی بود کردی؟
- چه کار؟
یه جوری نگاش کردم که حساب کار دستش اومد با سرشو عینه این بچه کوچیکا کج کردو گفت: اخه دلم برات تنگ شده بود
خدایا منم دلم براش تنگ شده بود؟ نگاش کردم مثه همیشه خوشکل و خوشتیپ و خوشهیکل بوی عطرش هم تو خونه پیچیده شده بود
نه....من دلم براش تنگ نشده بود
منتظر ایستاده بود بی حوصله گفتم: چیزی میخوای این طوری ایستادی؟
گفت: منتظرم تو هم بگی سامان جون منم دلم برات تنگ شده عزیزم
پوزخندی زدمو سرمو به طرف کابینت برگردوندم و ادامه دادم به ظرف شستن
یه سویچ جلو چشمام آورد گفتم: چیه ؟ کلید خونست؟ متأسفانه یه دونه دارم
با شیطنت گفت: دزدگیرو بزن برو ببین مال چیه
با تعجب کلیدو ازش گرفتم و به آن نگاه کردم ما ماشین بود دکمه کلید اونو زدم از حیاط صداش اومد تند رفتم حیاط سامان هم با من به حیاط چراغ های یه ماشین آلبالویی اسپورت روشن بود
یه لحظه مبهوت موندم سامان شونه هامو گرفت و گفت: خوشکله؟
با بهت گفتم: مال منه؟
- نه مال یکی از بچه هاست میاد دنبالش خوب معلومه مال تو إ
ماشین خیلی خوشکلی بود داد زدم : سامان
اونم مثه من با شادی داد زد: جانم
گفتم: خیلی قشنگه
و پریدم تو ماشین فرمون نرمی داشت دودره بود و درهاش بالایی باز میشد سامان اومد کنارمو گفت: دوسش داری؟
گفتم: خیلی
گفت: خوش به حال ماشین
رفتیم داخل که گفت: سمیرا؟
منم شاد گفتم: بله؟
گفت: آشتی؟
گفتم: باشه چون بچه خوبی بودی
ساعت گذاشته بودم تا برای اذان بیدار شم
با صدای جیغ جیغ ساعت از خواب بیدار شدم با چشم بسته ساعتو خاموش کردم و زنگولکو بوس کردم چراغو روشن کردمو از پله ها رفتم پایین تلویزیونو با صدای آروم روشن کردمو گذاشتم رو قرآن
دوتا تخم مرغ درست کردم با این که گرسنه نبودم ولی باید میخوردم تا در روز ضعف نکنم بعد از خوردن تخم مرغم یه لیوان آب خوردم
رفتم دستشویی تا هم مسواک بزنم و هم وضوبگیرم بع از شنیدن صدای اذان نمازمو خوندم و به رخت خواب گرمم پناه بردم
صبح با تکون های پی در پی بیدار شدم لای چشممو باز کردمو و سامانو دیدم داره تکونم میده ای سامان خدا لعنتت کنه که وقن و بی وقت مزاحم منی اثلا خدا تورو خلق کرده واسه عذاب من به زور گفتم: چی میخوای سامان؟
گفت: بیدار شو دیگه خواب خرس قطبی هم به این طولانیی نیست
گفتم: برای اینکه من خرس قطبی نیستم سامان چی میخوای منو بیدار کردی؟
گفت: تو نمیخوای به من ناهار بدی؟
گفتم: یه هفته تموم شد یه زنگ بزن واست ناهار بیارن یه برو با یکی از دوست دخترات بیرون غذا بخور یا مثه بچه آدم برو یه تخم مرغ سرخ کن و بخور و دست از سر من بردار
و سرمو گذاشتم زیر پتو
گفت: پس تو چی؟
- تو نگران من نباش در هم پشت سرت ببند
با رفتن سامان دوباره خوابیدم
با صدای کوبیده شدن دراز خواب پا شدم داد زدم : سامان خدا بگم ازت نگذره با این کوبیدن در تا تو منو زیر آوار این خونه دفن کنی ول کن معامله نیستی نه؟
ولی مثله این که از در خارج شده که جواب نداده که از سامان خیلی بعید بود
ساعتو نگاه کردم پنج عصر بود یه دو ساعت دیگه اذان میگه تازه نمازم رو هم نخوندم
پا شدم برنج خیس کردم و وضو گرفتمو و شروع کردم به نماز خوندن
وقتی نمازم تموم شد شروع کردم به غذا پختن
داشتم افتار میکردم که صدای در به گوش رسید و بعد سامان از در داخل شد
با تعجب نگاهم کردو گفت: چه عجب بیداری مثل این که تو واقعا مشکل داری این قدر میخوابی
خندیدمو گفتم: نه حالم خوب بود ولی خیلی خوابم میومد
اومد سر میز و گفت:به به یه هفته که تموم شد چی شده که شما دوباره غذا درست کردید نکنه تولدمه؟
با بی خیالی گفتم: واسه تو که درست نکردم واسه خودم درست کردم که از دیشب غذا نخوردم
همونطور که داشت رو صندلی مینشست گفت:اینم رژیم جدید خانم هات؟ از صبح تا شب غذا نمیخورن؟
گفتم: ساماندون مثله این که نمیدونی ماه رمضون شروع شده ها اگه میدونستی این قدر خوشمزگی نمیکردی
با تعجب گفت: یعنی تو روزه بودی؟
گفتم: آره.....اشکالی داره؟
گفت: اشکالی که نداره ولی به قیافت نمیاد
- وا....چه ربطی به قیافه داره؟
گفت: ولش کن .....پس صدای تلویزیون صبح مال تو بود؟
سرمو تکون دادمو و یه قلپ از چایم رو خوردم
گفت: سمیرا میتونی من رو هم فردا بیدار کنی منم روضه بگیرم؟
گفتم: آره ولی میتونی سه صبح بیدار شی؟
گفت: اختیار داری حالا پاشو برو غذا رو بکش خیلی گرسنمه
همونطور که داشت کتشو در میاورد گفتم: سامان اول لباساتو عوض کن و بعد و دست و صورتتو بشور بعد از جاش پا شد و گفت: تو هم بدتر از مامانم
گفتم: سامان
برگشت سمتمو گفت: بله؟
گفتم: خیلی پرویی
لبخندی زد چقدر خنده به این پسر میومد خیلی دوست داشتنی میشدمیراث- قسمت دهم برای اذان بیدار شدم دست و صورتمو شستمو و رفتم تا سامانو بیدار کنمدر را باز کردم و با کنجکاوی وارد شدم این اولین باری بود که وارد اتاق سامان میشدم اتاقی تمیز و ساده یه قالی ساده اون وسط پهن بود که لباس دیروزش روی اون پخش بود بوی ادکلن همیشگلیش توی اتاق پهن بود بوی بی نظیری داشت یکی تخت یک نفره گوشه ی اتاق بود که سامان روی شکم روی آن خوابیده بود فقط یه شلوار تنش بود و با ملافه تن عریانشو پیچونده بود بدن عضلانی داشت و یه گردنبند الله تو گردنش بود توی خواب به قدری دوست داشتنی میشد که آدم دوست داره......استغفرا.....اصلا یادم رفت واسه چی اومده بودم بوی خوب سامان با بوی کولر در آمیخته شده بود و یه حس رخوت در آدم به وجود می آورد یه لحظه دلم خواست بخوابم ولی نه ....جلوی خودمو گرفتمو سرمو اونور کردم نوک انگشت اشارمو به بازوی سامان زدمو گفتم: سامان بیدار شو! کمی تکون خورد ولی خبری از بیدار شدن در سامان ندیدم سه تا انگشتمو زدم به سامان و کمی بلندتر گفتم: سامان....بیدار شو! نخیر خبری نیست این دفه دستشو بردم بالا و با شدت انداختم پایین ولی باز هم خبری نبود گفتم: اینو باش اونوقت به من میگه خرس قطبی یه دفه یه فکری به ذهنم اومد رفتم در گوشش بوی عطرش داشت دیوونم میکرد تو گوشش داد زدم :سامان .....پاشووووووو یه دفه چشماشو باز کرد از ترس خودمو عقب کشیدم ولی دیر شده بود سامان با دستاش منو تو بغلش گرفتداشت میخندید و محکم منوتو بغلش گرفته بود و ول نمیکرد تو گوشم گفت: میدونستم چه ذات خرابی داری برای همین منتظر بودم تا حالتو بگیرم داشتم تقلا میکردم که با این حرفش که تو گوشم گفت: مورمورم شد هنوز داشتم خودمو میزدم به در و دیوار که ولم کنه ولی انگار نه انگار . همینجور داشت میخندیدو گفت: زیاد زور نزن من ولت نمیکنم با حرص گفتم: خیال کردی سامان هم نا مردی نکردو منو محکم تر تو بغلش گرفت پاهامو بین دوتا پاهاش گذاشت و دستامو از جلو با دستاش گرفت و سرشو گذاشته بود رو گودی شونم و داشت به تقلاهای بی اثر من میخندید نامرد خیلی قوی بود یه لحظه دست از تقلا برداشتم و شروع کردم به نفس نفس زدن دستاش شل شد ولی کامل ولم نکرد و بعد زیر گوشم را بوسید و گفت: حالا شدی دختر گل خودم را جمع کردم واقعا به این قسمت از صورتم حساس بودم مرا ول کرد و از روی تخت بلند شد از توی کمدش یه تاپ آبی آسمونی برداشت و پوشید که هیکل قشنگشو قشنگتر نشون میداد همونطور که داشت میپوشید گفت: بد نگذره .......چشا درویش یه جوری نگاش کردمو سرمو برگردوندم و به کمر خوابیدم تخت بوی سامانو میداد سرمو که برگردوندم دیدمش اومده بالای سرمو و داره نگام میکنه دستاشو به طرفم دراز رد و گفت:پاشو که خیلی گشنمه بدون گرفتن دستاش از جا پاشدم و گفتم: ای کارد بخوره تو اون شکمت با خنده دستاشو جمع کردو گفت: به کوری چشم بعضی ها .....نمیخوره******************************* ************* با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم با چهره ای خواب آلود آیفون رو برداشتمو گفتم: کیه؟ صدای آشنایی گفت: نوشینم ....دوست سامان با تعجب گفتم: سامان نیست گفت: میدونم با خودتون کار دارم - بفرمایید بالا و در را باز کردم بعد از چند دقیقه با عشوه و ناز داخل شد به اونگاه کردم یه دختر لوند لوس مورد علاقه همه پسرها به او تعارف کردم بشینه و خودم رفتم تا دست و صورتمو بشورم بعد کمی میوه برایش بردم و گفتم: بفرمایید گفت: من نیومدم میوه بخورم اومدم با شما صحبت کنم بی حوصله گفتم: حالا شما بفرمایید چشمانشو خمار کرد و سعی داشت به خودش جذبه بده ولی هرکی ندونه من میدونم این از اون دخترای وله شالشو در آورد گفت: راستش اومدم تا در مورد سامان صحبت کنم به پشتی مبل تکیه دادم و بی تفاوت گفتم: بفرماییدگفت: راستش چند روزی میشه که سامی جواب تلفن های منو نمیده یا اگر جواب میده بی حوصله جواب های سر بالا میده میگه وقت ندارم یا سرم شلوغه ش هاشو میکشید انگار میخواست زورکی به خودش لهجه بده دیدم مدت زیادیه داره به من زل میزنه گفتم: راستش من خبری ندارم رفتارش با من مثل همیشست با خنده ای لوند گفت: معلومه مثله همیشست چون اون به شما علاقه ای نداره ولی اون منو دوست داشت با طعنه گفتم: جدا؟ خودش اونو به شما گفت؟ گفت: از رفتاراش مشخصه دوباره با همون لحن گفتم: چه رفتاری؟ مثلا برات یه گل خرید؟ یا یه هدیه گرون برات خرید که فکر میکنی سامان بهت علاقه داره؟پوزخندی زدو گفت: نه.....میبینم که قیافه که نداری ولی یه زبون دراز داری با خونسردی گفتم: شما جفتشو نداری با حرص گفت: از همون روز اول میدونستم که چشمت دنبال سامانه مخصوصا وقتی اون اسم دروغو سر هم کردی با همون خونسردی به مبل تکیه دادمو و پاهامو رو هم گذاشتمو گفتم: کدوم اسم دروغ؟.....آهان نازنینو میگی؟ خوب ....من آدم دروغگویی نیستم از کجا میدونی سامان بهت دروغ نگفته؟ با افتخار گفت: سامی به من دروغ نمیگه با طعنه گفتم: جدا؟ حتما بهت گفته خوشکلی و تو باور کردی راستگو ؟ ها؟ سیخ نشستو گفت: دیگه داری زیادی شورشو در میاری منم مثلش گارد گرفتمو با همون لحن گفتم: من زیادی شورش یا تو که اومدی تو خونه زن دوست پسرت هوار راه انداختی ؟ از جاش بلند شد و گفت: میدونستم ....میدونستم که امکان نداره یکی با سامی باشه و عاشقش نشه تو.... انگشت اشارشو رو به من دراز کردو گفت: تو سامانو وادار کردی از من دور بشه پوزخندی زدمو و دوباره با خونسردی روی مبل نشستمو گفتم: نه سامی جونت به من علاقه داره نه من به اون حالا هم که دیگه تحویلت نمیگیره شاید براش خسته کننده شدی با ناباوری گفت: امکان نداره منم با بی خیالی شونه هامو انداختم بالا و گفتم:همه چیز امکان داره و سامی جون شما هم از این قاعده جدا نیست الان هم از خونه ی من برو بیرون که خیلی خستم با طعنه گفت: خونه تو؟ این جا خونه ی منو سامانه با خونسردی لبخندی زدم که حرصش در اومد و گفتم: فعلا که اسم من تو شناسنامه سامی جونته و اسم اون تو شناسنامه من و در ضمن حالا حالا ها خانم این خونه من هستم پس بفرما .... و با دست بیرونو نشون دادم با حرص نفس حبس شدشو بیرون داد و از در خارج شد ای سامان نامردم اگه وقتی اومدی واسه این انتر خانمت حالتو نگیرم صبر کن یه آشی برات میپزم تا عمر داری فقط روغن بخوری**************************************** ****** وقتی صدای سوت زدن سامانو شنیدم یه لبخند شیطنت آمیز گوشه ی لبم بود سامان با کیفش اومد تو آشپزخونه و وقتی منو دید با نیش باز گفت: به به بوی غذا میاد قیافمو ناراحت نشون دادم وقتی سرمو بالا بردم دیدم سامان داره منو نگاه میکنه با دیدنم اخماش رفت تو همو گفت: چی شده توی زلزلرو ناراحت کرده؟ با صدایی که خودم موندم چه طوری اومد ناراحت گفتم: سامان امروز بهنوش اومده بود این جا اخماش کامل رفت تو همو گفت: این جا چه کار داشت؟ چیزی گفت؟گفتم: چیزی گفت؟ چیزی گفت؟ چی نگفت هر چی دلش خواست به من گفت تازه آخرش کلی هم بهم *** داد سامان با خشم گفت: غلط کرده دختره ی هرزه موبایلشو در آورد و شروع کرد به شماره گیری لبخندی شیطنت آمیز اومد گوشه ی لبام خوب این نوبت نوشین خانم تا دیگه مثه ملخ تو کفش من نره برای تو هم دارم سامان تا دیگه نشونی خونتو به کسی ندی صدای داد سامان بلند شد: - تو بی خود پاشودی اومدی خونه ی من با سمیراحرف زدی تو غلط کردی این طرفا پیدات شد مگه من چند صد دفه گفتم: دیگه من با تو کاری ندارم و از تو خوشم نمیاد این دفه اومدی پیش سمیرا - .......... - تو خفه شو لطفا اونموقع که با نوشین بودم هی از اون ور به من چراغ نشون میدای اونوقت داری نقش خواهر خوبو بازی میکنی؟ - ......... - آها شد دوستی خاله خرسه ؟ گوشی بده به خودش تا تو روهم مثل دوست جونت نشستم -.......... - ببین دارم بهت چی میگم یه دفه دیگه نزدیک سمیرا بشی یا نزدیک محل کار من بشی یا نزدیک خونه من بشی با حتی اسم سمیرا رو بیاری میرم به مامان بابات میگم دخترشون چه کارست باشه؟ حالا برو با اون شیرین جونت هر غلطی خواستی بکن - .......... - آره طرفداریشو میکنم چون آدمه چون زنمه چون دوسش دارم - .......... - الکی آبغوره نگیر همین که شنیدی یه تار موی گندیدش می ارزه به صدتای تو و اون دوست هرزت - ........... - من ازین غلطا نکردم .....خیلی دختر پاکو خوبی هستی بیام بگیرمت نوشین حرفامو خوب به یادت بسپار این ورا پیدات شه میدمت دست 110 تا آدمت کنن حالا برو هی واسه من آبغوره بگیر و گوشی رو قطع کرد صدای بالا رفتنشو از پله ها شنیدم قلبم داشت با سرعت نور میزد از ترش یخ کردم من که کاری نکردم و این جام ایین جوری شدم چه برشه به اون دخترهی بدبخت . بدبخت؟.......حقش بود ولی سامان این طوری از من طرفداری کرد و اونوقت من میخوام این بلا رو سرش بیارم؟ با لبخندی خسته وارد آشپزخونه شد از اون تراوت اولیه خبری نبود انگار واسه دلخوشیه من لبخند میزد نشست پشت میز آشپزخونه گفت : سمیرا تو رو خدا زودتر غذا رو بیار دارم میمیرم وای! بی چاره تازه روزه هم هست دیس را جلویش گذاشتم و برای خودم از تو قابلمه کشیدم قلبم داشت از دهن در می امد سامان با خوشحالی مثه بچه ای که بهش یه کادو دادن ولی باید صبر کنه تا وقتش باز کنه داشت به غذا نگاه میکرد تلویزیونو روشن کردمو صداشو بلند کردم تا صدای اذانو بشنوم میدونستم سامان دوست داره با شام افطار کنه صدای اذان به گوش رسید داشتم از دلهره میمردم بشقابش را جلو برد و آن را پر کرد یک قاشق پر کرد و جلو دهانش برد تا خواست وارد دهانش بکن مثه وحشی ها به روی قاشق پریدمو از دستش قاپیدم برنجا روی زمین ریخت و قاشق پرت شد روی زمین سامان خودشو کشید عقب و از جا پاشد و گفت: چته؟؟؟ سرمو بردم پایینو و گفتم: سامان؟ چیزی نگفت ادامه دادم : سامان اون غذا پر فلفله از اون فلفلایی که خالم از هند آورده از اونایی که تند تر از اون تو دنیا وجود نداره سرمو آوردم بالا و تند گفتم: ولی خودت دیدی که نذاشتم بخوری گفت: مگه من چی کار کردم که میخواستی این بلارو سرم بیاری؟ گفتم: میخواستم .....بهت یاد بدم تا ....تا دیگه آدرس خونتو به اینو اون ندی تا اینو گفتم مثه بمب شروع کرد به خندیدن میان خنده هاش پراکنده گفت: بچه....تو ....چقدر.....شیطونو.....و..... شری دوباره روی صندلی ولو شدو و ادامه داد: حالا یه غذای سالم داری به ما بدی چون در حال مرگم از گشنگی زود بشقاب غذای خودمو جلوش گذاشتمو گفتم: سالم....سالمه دوباره زد زیر خنده حالا نخند کی بخندمیراث-فصل یازدهمشب های قدر از دردناک ترین شب های عمرم است برای تمام مشکلاتم در زندگی گریه میکنم در این مدت یه بار خونه ی مادر پدر سامان برای افطار دعوت شدیم که نامزد آلما هم دعوت بود یه پسر هیز زشته نفرت انگیز از اون انگلای جامعه که چون باباش سهامدار بیمارستانه زورکی با هزا دوز و کلک ترفند و رشوه و زیر سیبیلی تونسته اینو تو دانشگاه راه بده از همون اول حالم از قیافه و تیپش یهم خورد صد رحمت به بچه قرتی های محله خودمو حداقل یه ذره تیپ داشتم که این همون هم نداره موهای وز بلند که با زور اتو و تافتو و موسو هزار جور دردومرض دیگه تونسته بود کمی اونو صاف کنه ریش بزی وزوزو که مثه بزغاله از صورتش بیرون زده بود یه بلوز زرد پررنگ که عکس پشت موشو نشون میدادو پوشیده بود که شکم زشتش معلوم بود و شلواری که اگه هر دفه اونو نگرفته بود جلو رومون می افتاد و نصف لباس زیرش معلوم بود یه کت مسخره هم روی بلوزش پوشیده بود یه عطر بد بو هم زده بود که بوی آشغالدونی میداد نگاههیزشو که به خودم دیدم بی اختیار به سامان چسبیدم سامان نگاهی به من انداخت لبخند اطمینان بخشی زد و به خوش آمد گویی ادامه داد
آلما کلی ذوق کرده بود با این نامزدش با این که از آلما اصلا خوشم نمیومد ولی میتونم بگم که آلما از پسره کلی سرتر بود اسمش هوشنگ بود ولی با لحن لات خودش گفت: رفیقام بهم میگن هوشی تو دلم گفتم: حتما تو کارت ویزیتش میخواد بنویسه آقای دکتر هوشی متین متخصص فوق احمق بودن بدبخت کسی که مریضه و میاد پیش این برای معالجه اونشب با هر دردی تموم شد سامان عوض شده بود دیگه بیرون نمیرفت و بیشتر وقتش رو یا در شرکت سپری میکرد یا در خونه صدای موبایلش کمتر به گوش میرسید و دیگه مثله قبلنا با هم کل کل نمیکردیم کل کل میکردیم ولی به شدت قبل ها نه نوزدهم ماه رمضان بود و شهر سیاه پوش ما هر سال به خونه ی خاله ی مامانم میرفتیم که نزری میدادن پیرزن مهربونی بود وهمیشه برای منو مانی و سپیده دارچین اضافی میریخت و ما عاشق شله زرد های خاله خانم بودیماین اولین بار بود که سامان وارد همچین مجلسی میشد خانواده ما خانواده صمیمیو بی شیله پیله ای بودند ولی خانواده سامان یه خانواده بسیار اشرافی بودند که در کنار آن ها آدم باید برای هر چیزی مراقب رفتارش باشه خونه ی خاله خانم از این خونه ی های قدیمی بود که یه حیاط بزرگ داشت و یه باغچه اون کنار و وسط حیاط یه حوض پر از ماهی که همیشه منو مانیا دستامونو تا آرنج میکردیم تو حوض تا یه ماهی فرضو بگیریم و از اون ور هی سپیده میگفت: اه.....بچه ها نکنید ....گناه دارن و از اون ور خاله خانم هی ماهارو *** و لعن و نفرین میکرد : که دست از سر این زبون بسته ها بردارید ولی کو گوش شنوا با سامان که وارد شدیم بی اختیار لبخندی رو لبهام اومد گفت: چیه میخندی؟ گفتم: خندیدم ببینم فضولش کیه؟ سامان خندیدو گفت: آها .....نکنه هوس کردی تو این حوضه یه حموم بکنی؟ گفتم : بابا تهدید.......یاد دوران بچگی هام افتادم آخ......آخ نمیدونی این پیرزن چه حرصی از دست ما میخورد گفت: ما؟؟؟ گفتم: منو مانیا و سپیده گفت: خواهرت سپیدرو که میشناسم لنگه خودته ولی مانیا ......اونم اخلاقش مثله شماهاست؟ با یاد مانیا لبخندی رو لبهام اومد گفتم:آره .....ولی فرقش با ما اینه که اون یه دنیا مهربونه و قلبش قد آسمون گفت: آدم جالبی شره و شیطونه ولی مهربونش یه مشت به بازوش زدمو گفتم: این یعنی من مهربون نیستم نه؟ با لحن جدی گفت: صد درصد فکر کن تو مهربون باشی با لحن ناراحتی گفتم: من به این مهربونی لنگه ندارم پوزخندی زدو و با طعنه گفت: تا خودت بگی حیاط خاله خانم مثله همیشه پر از آدم بود میگفتند اگه هر کس شله خاله خانم هم بزنه هر آرزویی داره اگه از ته دل باشه براورده میشهسهند طبق معمول با پویا مشغول خراب کاری بود سهیل داشت کارهارو راست و ریست میکرد با دیدن داداش گلم تو لباس مشکی بی اختیار گفتم: الهی قربون اون قدو بالات سامان نگاهمو دنبال کردو گفت: کیو میگی؟ گفتم: داداشمو دیگه صدایی از پشت سرم گفت: منو میگی دیگه ؟؟؟ سرمو که برگردوندم یکی محکم منو تو بغلش گرفت ای خدا.....سعید بوداشکم در اومده بود داد زدم : سعید خودتی؟ چرا این قدر سیاه سوخته شدی؟ گفت: میگن سربازی آدمو مرد میکنه تو میگی سیاه شدی؟ با خنده گفتم: تو هر کاری کنی خوش قیافه ایبه چهره ی جذابش نگاه کردم که به خاطر گرمای بندر عباس سیاه شده بود از اون ور صدای سهیلو شنیدم که گفت: فقط اون خوش قیافست؟ سعید گفت: نمیدونی که .....تا وقتی من هستم که خوش قیافم وقتی من نیستم میشه گفت تو هم بدک نیستی سهیل گفت: آره جون عمت حاجی فیروز سیاه سوخته من نمیدونم دیگه کی میخواد به تو زن بده - همونی که میخود به تو زن بده - حداقل من پوستم سفیده تو چی داری؟ - من دکترم تازه رنگ پوستم برمیگرده - خوب منم دکترم ولی میبینی که هم خوشکلم هم دکتر ولی هنوز خبری نیست - بزار از دست سپیده خلاص شیم دوتایی باهم میگیریم داشتم گیج میشدم از دست این دوتا دوقلو بودن و اعصاب خورد کن انقدر کل کل میکردن آخرش خسته یه گوشه ای می افتادن داد زدم: غلط کردم جفتتون شبیه بوزینه اید هر دو باهم گفتند: چی؟؟؟ نگاهی رو به سامان انداختم که داشت زیر زیرکی میخندید . دستاشو به معنی بی طرف بالا برد زیر لب گفتم: ای رو آب بخندی سامان سرمو بردم سمت سعیدو سهیلو گفتم: چیزه.....اصلا جفتتون خوشکلید حرف ندارید اصلا زشت سهنده صدایی از دم در گفت: کی جرات کرد به برادر من توهین کنه ؟با ناباوری گفتم: سمانه امید که تو بغلش بودو گذاشت زمین تا بره بغل سهیلو گفت: بازتو گیر دادی به این بچه ؟ پریدم بغلشو گفتم: الهی من قربونت بشم خواهر جون با خنده منو بغلش گرفتو گفت: منم همینطور عروس خانم دوماهی میشه ما رو فراموش کردی مثله این که اقا سامان مشغول نگهت داشته آروم تو گوشش گفتم: نه بابا سامان از این عرضه نداره از هم جدا شدیم تا سمانه به بغل سهیلو سعید هم بره و من امیدو بغل کردم گفتم: قربونت بشه خاله چه بزرگ شدی؟ امید هم منو بغل کردو گفت: دلم برات تنگ شده بود خاله جون رو به سمانه گفتم: پس محسن کو؟ گفت: محسن نتونست بیاد .....خودم هم زورکی مرخصی گرفتم تا بیست یکم این جا بمونم تازه نیم ساعته رسیدم اول رفتم خونه دیدم کسی نبود مش باقر درو برام باز کردو گفت: همتون اومدید خونه خاله خانم منم گفتم: میدونم وسایلامو گذاشتمو اومدم این جا - جمعتون جمعه گلتون کمه صدای سعید اومد: منظورش خلتونهسپیده گفت: ا.....سعید .....سهیل یه چیزی بهش بگو سهیل گفت: هوی سیاه سوخته با خواهرم درست صحبت کن - یعنی خواهر من نیست؟ - اگه خواهرت بود که باهاش درست صحبت میکردی - نیست تو خیلی خوب باهاش حرف میزنی؟ - خوب .....خواهرمه - سهیل میزنمت ها!!! صدایی گفت: تو رو خدا داداش انتقام منو از این سهیل بگیر سعید یکی زد پس گردن سهندو گفت: پررو نشو دیگه سمانه با اعتراض گفت: ا....چی کار بچه داری؟ سهندو بغل کردو و سرشو بوسیدو گفت: الهی خواهرت قربونت بره گفتم: ایییییییییش حالمو بهم زدی ، همین کارهارو کردی این قدر لوس شده سمانه به پشت سرم نگاه کردو گفت: وای.....آقا سامان شرمنده این بچه ها این قدر سرو صدا کردند اصلا حواسم پرت شد حالتون خوبه؟سامان لبخندی زدو گفت: بله به لطف شما آقا محسن حالشون خوبه؟ - بله اتفاقا سلام هم رسوند - سلامت باشن سعید نگاهی خطرناک به سروپای سامان انداخت و با لحن جدی گفت: ببینم خواهرمو که اذیت نکردی؟ پوزخندی زدمو گفتم: داداشی جرات نداره سعید با همون لحن گفت: اونو که میدونم .....میگم سهیل بیا یه گوش مالی به آقا داماد بدیم تا اگر هم هوس کرد دستشو واسه قشنگی بالا بیاره هواسش باشه این کارو نکنه سهیل هم با جدیت تمام گفت: موافقم .....به قول قدیما گربرو دم حجله بکشیم همه داشتیم از خنده میمیردیم انگار نه انگار روز ضربت امام علی (ع) بود سامان از خنده دلشو گرفته بود سعید با جدیت گفت: میخندی؟ ببینم وقتی داری دونه دونه دندوناتو از تو حلقت در میاری هم میخندی یانه؟سهیل گفت: داداش من دستاشو میگیرم تو بزن وقتی کارت تموم شد تو دستاشو بگیر من میزنم اوکی؟ - اوکی از خنده به نفس نفس می افتادیم که اونا اروم به طرف سامان به راه افتادند که یه دفه صدای خاله خانم اومد که گفت: شما دوتا خجالت نمیکشید شب ضربت آقا امیر المؤمنان معرکه گرفتید؟ سهیل به شدت جلوی خندشو گرفتو گفت: خاله خانم الآن که روزه شب کجا بود؟ نکنه کور رنگی پیدا کردی؟ سعید کار خودته برو ببین خاله جون چشه خاله خانم خندشو قورت داد و به سختی قیافه ی عصبانی به خودش گرفتو لبشو گاز گرفتو گفت: خجالت بکش بچه حالا من یه چیزی گفتم برو ببین کسی کمک نمیخواد نیم ساعته این بنده خداهارو سره پا نگه داشتی سعید گفت: خاله از خداشون هم باشه دوتا گوله نمک داره براشون صحبت میکنه اونوقت میگید سره پا نگهشون داشتیم؟ ما که بهشون نگفتیم خودشون مثه معرکه گیرها دورمون جمع شدن .......پاشید .....پاشید برید تا بابا نیومده بالاسرمون سهیل گفت: سمانه بیا این زنگوله پا تابوتتو بردار همچین چسبیده به پاهام انگارتنها امیده زنده بودنش منم بیا جمعش کن سمانه گفت: خجالت بکش سهیل نزدیک بیست و هشت سالته تازه مگه تو دایی این بچه نیستی؟ - وا مگه قحتی دایی اومده این چسبیده به من این سیاه سوخته و اون بچه ننه هم دایی هاش هستن - خوب تورو دوست داره - راست میگی اون که شبیه گوریله از بس سیاهه آدم با باغ وحش اشتباه میگیره این جارو اونم که که از نظر عقلی از بچه ی تو عقب مونده تره سعید مهلت نداد و افتاد دنبال سهیل تا سرشو تو حوض خیس خاله اهی کشیدو گفت: هرچی من دعا میکنم و شله هم میزنم این دوتا آدم بشو نیستن خدا هم فهمیده به اینا امیدی نیست با خنده امید تو بغلم گرفتمو گفتم: خاله جون شاید ته دلتون شما این دوتارو همینجوری دوست داری و نمیخوای عوض بشن خاله چادر گل گلیشو رو سرش جابه جا کردو گفت: والا نمیدونم حالا بریم که اون دوتا شما رو علاف کردن این بی چاره سمانه هم خستست تازه از سفر اومده بریم تا استراحت کنه



میراث - فصل دوازدهم
شب با گرفتن یه کاسه خیلی بزرگ شله از خاله به خونه برگشتیم بقیه شب برای احیا به مسجد رفتند ولی من به خاطر سامان که غریبی میکرد برگشتم چون میخواستم شب بعد برملباساما همون جا روی مبل انداختم تا خواستم از پله ها برم بالا سامان گفت:سمیرا؟ - ها؟ - میدونی داشتن خانواده ای مثل خانواده تو برای من یه نعمته؟ من همیشه تو یه خانواده ای بزرگ شدم که خیلی خشک بودن و......بودن در کنار تو و خانوادت..... حس کردم براش گفتن این سخته سرمو برگردوندمو و لبخندی زدمو گفتم: منظورتو میفهمم .....شب بخیر سامان**************************************** *** صبح روز بعد سامانو از خواب بیدار کردم تا به شرکت بره و خودم هم آماده شدم تا به خونه خودمون برم تا خواهر و برادر عزیزمو ببینم همونطور که داشت آماده میشد گفت: چیه؟ شالو کلاه کردی؟ گفتم: دارم میرم خونه ی خودمون روی میز آشپزخونه شست و گفت: کی برمیگردی؟ بی خیال گفتم: به تو چه؟ مگه من از تو میپرسم وقتی میری بیرون کی برمیگردی؟ با خشم نگاهم کردو گفت: سمیرا با من لج نکن و جوابمو بده بی تفاوت بهش گفتم : وقتی برمیگردم که برگشتم گفت: آها این جواب جدیده؟ سرمو تکون دادمو به کارهام مشغول شدم گفتم: برات یه ذره قیمه درست کردم رو گازه زیاد اومد نندازیش ها بزار واسه سحری من شاید شب نیام خونه تو هم اگه خواستی بیا اون جا خوب کاری نداری؟ از جاش پا شدو گفت: میخوای برسونمت؟ گفتم: فراموشی گرفتی سامان؟ یادت نمیاد برام یه ماشین گرفتی؟ ای خدا من نمیدونم با این حافظه ای که تو داری چجوری اسم دوست دخترات یادت نمیره گفت: معلومه یادم میره همیشه بهشون میگم عزیزم من اصلا اسم هیچ کدو یادم نمیمونه گفتم: بابا تو آخرشی خوب کاری نداری من رفتم داشتم میرفتم که مثل این بچه ها جلومو گرفتو گفت: اگه کاریت داشتم چی؟ - به خونه یا موبایلم زنگ بزن - دیگه کیا میان خونتون؟ - شاید داییم و یا عموم اخماش رفت تو همو گفت: لازم نکرده بری اون پسر عموت هیزه خوشم نمیاد ازش نفس عمیقی کشیدمو گفتم: سامان - هان؟؟؟ - اون نامزد داره خجالت بکش با قیافه حق به جانبی گفت: نامزد داره زن که نداره با کلافگی گفتم: سامان میری کنار یا خودم دست به کار شم؟ رفت کنارو گفت: خوب حالا مواظب خودت باش سکوت کردم و فقط دستمو تکون دادم سوار ماشین خوشکل جدیدم شدم و با ریموت در را باز کردم سامان تا آخرین لحظه داشت منو نگاه میکرد
- سیاه سوخته عمته - ههههههه ............. خجالت بکش بی تربیت - شرمنده عمه جون اصطلاحه دیگه ما هم عادت کردیم......وای ببخشید یعنی افتاده دهنمون - تو سعی کن زیاد حرف نزنی جز سوتی چیز دیگه ای نمیدی - من سوتی دادم ها؟ یادت نیست اوندفه تو دانشگاه جلوی خانم وکیلی؟ - یادم نمیاد - بیا یادت میندازم سپیده داد زد : به قرآن اگه یکیتون ساکت بشه همین الان پنجاه هزار تومن بهش میدم سعید گفت: برو بابا با پنجاه هزار تومن به آدم تف هم نمیدن چه برسه به بوس سهیل گفت: آقای سیاه سوخته تو ادعات اشک ملتو در آورده به نظرت چقدر پول درست حسابی ، حساب میشه - اولا که سیاه سوخته عمه سومیته ( ما دوتا عمه بیشتر نداریم) دوما که از اونجایی که هم دکتریم هم شم اقتصادی داریم و هم قیافه باید بگم به نظر من دو ملیون تومان به بالا پول حسابی ، حساب میشهسهیل گفت: اولا که منو تو اگه شانس داشتیم الان مثه این بی خانمان ها دنبال جواز مطب نمیگشتیمو و مثه این بدبخت بی چاره ها توی کیلینیک بیمارستان بچه و میکروب نمیکشتیم از بس کثیفه و تو هم تو بندر عباس دکتر نمیکردی دوما که اگه تو شم اقتصادی داشتی خفه میشدی و میرفتی این پولو از سپیده که از محالاته به کسی باج بده میگرفتی سوما که کدوم بوزینه ای به تو گفته خوش قیافه؟ - حالا کی گفته داد زدم بابا به اضافه ی پنجاه هزارتومن سپیده من هم پنجاه تومن میذارم تا شماها ساکت شید یه دفه جفتشون ساکت شدند سعید گفت: خوب پولو بیا بالا که شم اقتصادیم گفته زدی تو خال نامردا تا آخرین قطره پولو از منو سپیده گرفتند با سپیده به اتاق مشترکمون رفتیم روی تختش نشستیمو که بی مقدمه گفت: مانیا یه چیزایی میگفت زیر لبی گفتم: ای مانیای دهن لق ادامه داد : سمی تو داری با زندگیت چی کار میکنی؟ خودت نفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ گفتم: داری در مورد چی صحبت میکنی؟ گفت: یعنی تو نفهمیدی سامان که روزی شصت تا دوست دختر عوض میکنه تو رو دوست داره؟ بی فکر گفتم: غلط کرده ما شرط کردیم که اون به من دل نبنده - خنگ خدا مگه عاشق شدن شرط بندیه؟ حرف دله بی تفاوت خندیدمو گفتم: سپیده ما هرچی باشیم اخلاق همو خوب میدونیم سامان پسر پیغمبر هم باشه این اخلاقشو این عادتشو که کل عمرشو با اون سر کرده نمیتونه دور بندازه اون به دختره به عنوان یه وسیله سرگرمی نگاه میکنه مطمئن باش اون واسه این که گناه نکنه میخواد به من نشون بده که به من علاقه دارهسپیده با تعجب گفت: یعنی شما.........؟؟؟ گفتم: معلومه ....هر شب در اتاقمو قفل میکنم میخوابم سامان جرات نداره نزدیک اتاقم بشه در ضمن اون حد خودشو میدونه اخلاق منو هم میدونه سپیده خواست چیزی بگه که گفتم: ببین سپی تقصیر من نیست قصیر بانوست که منو مجبور کرده به خاطر ارث این کارو بکنم من میخوام بعد از گرفتن میراث از این کشور برم . من نمیتونم این جا بمونم و سامان .... پوزخندی زدمو و ادامه دادم: ......و سامان میتونه بدون میتونه به داشتمن کلکلسیون دوست دختراش اضافه کنه هر چند الان هم فرقی با دوران مجردیش نکرده سپیده گفت: یعنی هنوز هم با کسی دوسته؟ با پوزخند گفتم: اینو باش من میگم از صبح تا شب بیرونه داره ول میگرده تو میگی هنوز هم با کسی دوسته؟ - ببین سمی تو یه کاری کردی که سامان روزه بگیره - به خاطر من نبود خودش دوست داشت اونشب از بس سپیده نصیحتم کرد سردرد گرفتم دوروز خونمون موندم و بعد صبح روز بعد در حالی که از همه خداحافظی میکردم به سمت خونه حرکت کردم
^__^

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان میراث(فصل3) 1

پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان