امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان من :پیشگو

#51
ممنون
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
آگهی
#52
تا صفحه حدود 150 نوشتم.
اینجاخیلی عقبم...شاید دیگه ننویسم اینجا
پاسخ
#53
جلد یک رو تموم کردم.150 صفحه.
دو جلد هست.اسم مجموعه :پیشگو.
اسم جلد یک هم پیشگو.اسم جلد دو:نفرین
پاسخ
#54
اینم ادامه...خیلی وقت بود نذاشته بودم...نمیدونم دیگه کسی میخونه یا نه
----------------------------------------------------


با خوشحالي ميگويم:مسلما!"
مادرم چيزي نميگويد...اما نگاه مرموزش همان نگاهي است که پرستاران در تيمارستان به ديوانه ها مي اندازند!
با حالتي عادي جواب نگاهش را ميدهم:"يکدفعه به ذهنم رسيد!همين طوري!"
مادرم سر تکان ميدهد و لبخند ميزند.بعد با نگاهي سرسري به اتاق,بيرون ميرود.
خوب...قسمتي اذز وجودم خوشحال است...اما نميتوانم انکار کنم که دارم به خودم دروغ ميگويم."
از ظهر تا حالا دارم با خودم کلنجار ميروم...
بروم؟نروم...؟هزار تا کار مسخره کردم.از خودم پرسيدم سعي کرده ام براي خودم دليل بياورم.قرعه کشي کردم...و نهصد و نود و هفت تا کار مسخره ديگر!
فقط براي اين که خودم را ارضي کنم که نروم..اما به محض اين که راضي ميشوم...
نميتوانم!نگرانم!و کنجکاو...بايد بروم..بايد بروم..اما ...نميتوانم!اخر ديوانه هم که باشم,کدام ديوانه اي انقدر بي عقل است که به ديدن يک خون اشام برود؟از ان هم که بگذريم,من بعد از غروب افتاب به چه بهانه اي ميتوانم از خانه بيرون بروم؟
اما هر چه ميگويم,هر چه دليل و استدلال مي اورم,هر چه بيشتر به اين فکر ميکنم که خيالاتي شده ام,باز هم ته دلم به منطق برميخورم.نه ان منطقي که ميخواهم باشد- نه که من فقط ئيک ديوانه خيالاتي ام-يک چيز ديگر...چيزي که ديوانگي من را باور نکردنم ميبيند!
پس ميروم!اما اي کاش ميشد از شر ان مزاحمي که در ذهنم داد ميزند تا مرا پشيمان کند راحت شوم.
تصميم را گرفته ام.من بايد بروم!ميدانم کجا!يعني دقيقا هم نميدانم.اما الان اين مهم نيست.پيدايش ميکنم!چون بايد پيدايش کنم!بلاخره بايد بفهمم که واقعا اين ها "خيالات هستند يا...؟"
بخش ششم:شروع!
باقيمانده وقت!يک ساعت و چهل و هفت دقيق به غروب افتاب!اما خيال ندارم-اگر بروم-دقيقا وقت غروب افتاب بروم.حد اقل شايد يک ساعت بعد از ان.نميخواهم اگر يکيشان زيادي گرسنه بود...خوب من نميخواهم خيلي مزاحمش بشوم.
با صدايي که از سر خشم و بي تکليفي به فرياد شبيه است ميگويم:"به هر حال ميروم!"
دستي به موهايم ميکشم و با لحني ارام تر ميگويم."مجبورم...هر چقدر هم که وحشتناک باشد.".
از اتاقم بيرون ميروم.انتقدر دور خانه ميچرخم و ميچرخم تا...نيم ساعت مانده به غروب افتاب! قبلا برنامه ريزي همه چي را کرده ام!دو ساعت پيش با تلفن اداي صحبت کردن را در اوردم.و وانمود کردم که دارم با سوزان حرف ميزنم.خوب دليل خوبي هم دارم...امروز جشن تولد سوزان است و من اصلا يادم نبود!بنابراين نميتوانند مانع بيون رفتم بشوند.ولي به هر حال خواستم محکم کاري کرده باشم!اگر هم سوزان بخواهد به مادر خبر بدهد که من انجا نيستم,اول به خودم زنگ ميزند .در اين صورت من همان موقع خودم را جلوي يک ماشين مي اندازم تا رفتن به قرار ملاقات وحشتناکم معاف شوم و زحمت جواب دادن به مادر را هم به خودم ندهم
************************************************

يک ساعت بعد...جلوي در خانه هستم و کفش هاي مهماني ام را به پا ميکنم.مادرم قبل از ان که من بفهمم جلوي در ظاهر شده است..غرق خيالاتم...نميفهمم که او اينجاست و به من زل زده.
"ناديا؟"
سرم را با حرکتي تند و سريع بلند ميکنم و به او نگاه ميکنم.احساس خطري که يک لحظه در نگاهم شعله ور شده بود خاموش ميشود.مادرم با نگاهش متعجب مرا بر انداز ميکند.سرم را پايين مي اندازم و وانمود ميکنم به حرکت خودم ميخندم.زياده روي کردم.
مادرم ارام ميگويد:"تو حالت خوبه؟"
دوباره-اينبار ارام -سرم را بلند ميکنم:"چه چيزي بايد باعث اين بشه که من خوب نباشم مامان؟"
سرش را تکان ميدهد.جلوي در مينشيند.من هم مينشينم.
"نميدانم"اين را با لحني خيلي ارام ميگويد.مثل يک شکست خورده جنگي.
ادام هميدهد:"ناديا...اين چند روز..تو چت شده؟به اطرافت اصلا توجهي نداري.معلم ها براي اولين بار دارند از حواس پرتي تو شکايت ميکنند.من نميفغهمم...تو مشکلي داري ککه نميتواني به ما بگويي؟
سرم را تکان ميدهم و پلک ميزنم.
"ببين ناديا...من نميخواهم که بعد از...بعد از اندريا..."
به تندي ميگويم:"بعد از اندريا چي مامان؟"
سرش را پايين مي اندازد.:"من هيچ وقت خودم را به خاطر اندريا نبخشيدم.فکر ميکنم که تقصير حواس پرتي ما بود که..."
سرم را بلند ميکنم.اندريا خواهر دو قلويم بود.او به يک بيماري وحشتناک و ناشناخته مبتلا شد.دکتر ها و دانشمندان نظير ان بيماري مرگبار را روي هيچ موجودذي نديده بودند.ما براي درمانش دنيا را زير پا گذاشتيم.تمام دکتر هاي داخلي و خارجي او را ماعينه کردند.هر يک چيزي ميگفتند.يک نفر ميگفت او به سرطان حاد مبتلا شده.بعضي ها موافق يا مخالف بودند.اما دروغ ميگفتنمد.ان ها بيماري هاي وحشتناکي را به خواهرم نسبت ميدادند.فقط و فقط به خاطر اين که نگويند بهترين پزشک هاي دنيا توانايي تشخيص يک بيماري را ندارند.مسخره ها!
حال اندريا روز به روز وحشتناک تر ميشد.اواخر ديگر رنگش با گچ تفاوتي نداشتچشم هايش درشت تر شده بودند و مردمک شچم هايش از قهوه اي نمه روشن به قوه اي سوخته تغيير رنگ ميداد .و قبل اط واقعه وحشتناک مرگش هنوز هم در حال تغيير رنگ بود.پس از سه ماه صورتش به کلي از شکل اقتاد و روز به روز ضعيف تر ميشد.خلاصه...اين حد اقل تغييراتي بود که ان بيماري مرگبار در او ايجاد کرده بود. دو يا سه هفته مانده به ان اتفاق ديگر او هيچ چيز نميخورد.نميتوانست بخورد.با سرنگ به اون مواد غذايي انتقال ميدادند.اما به محض اين که اين کار را ميکردند حالش به هم ميخورد...فقط با تنفس هاي مصنوعي و دارو هاي بي نهايت قوي او را مجبور به زنده ماندن کرده بودند.اما بي نتيجه بود.او ديگر نفس نميکشيد... و نميکشد...
سرم را ارام تکان ميدهم و بلند ميشوم.مادرم را بغل ميکنم و ارام ميگويم."اون تقصير تو نبود.تقصير هيچ کس نبود.هيچ کس.بلند شو مامان.حال اندريا الان خوبه.پاشو"
به زور لبخند ميزند.نگاهي به ساعتم مي انندازم.بايد بروم!
پاسخ
 سپاس شده توسط سایه2
#55
دیگه کسی داستان منو نمیخونه؟دیگه ننویسم؟
پاسخ
#56
افرین به خودت عالی بووووددددددددددددددددددHeartHeartHeartHeart
حـرفـهــایـی کـه تـوی مـسـتـی بهت میگرو بـا دقــــــــــــــــت گــــــــوش کـن ... چـون اونـا حـرفـهــای گـمـشـده ایــــــه , کـه تـو حـالــت عـادی قـدرت بـیـانـش براش نـیـســـتداستان من :پیشگو 6داستان من :پیشگو 6
پاسخ
آگهی
#57
خواهش ميكنم بقيشم بزار من خيلي دوسش دارم
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان