امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

شام یلدای امیر

#1
نقل قول: [b]چند روز ی بود که امیر به ماماجانم می گفتند که برای شب یلدا غاز بپزد . امیر می گفت از هندوانه و انار و آجیل شب یلدا خسته شده . باید شام شب چله هم فرق کند . اگر هم غاز نداریم ، می توانیم از همسایه ها مرغ عاریه بگیریم . مگر نمی گویند که مرغ همسایه غاز است. [/b]


امیر برادر هشت ساله ی من ، تازه این ضرب المثل مرغ همسایه غاز است را شنیده بود . آن شب که دعوای ماماجان و بابا ، بالا نگرفت. تقریبا دعوای مامان و بابای من ، آن طوری نمی شود، که تحقیرهای به دور از آداب زن و شوهری داشته باشد .
اما تذکر ساده و مودبانه ی ماماجان در باب تغییر دکوراسیون همسایه و متد عجیب طراحی داخلی همسایه طبقه ی بالا ، منجر به پاسخ نسبتا خارج از ادب ، بابا شد.
هرگز ماماجان و بابا به مسائل مالی کاری نداشتند. از به رخ کشیدن حفره های اقتصادی جامعه ی متوسط هر دویشان ، حذر می کردند. اما از آن جا که بابا خودش رااز طراحان صحنه ی بنام تئاتر می دانست که بعد از تشکیل زندگی مشترک ، ناچار شده بود ، دل از هنر بکند و در یک شرکت مبلمان همین بازار یافت آباد مشغول شود، تریج قبایش را در معرض هتک حرمت می دید و بی آن که بیانیه ای شدید اللحن و مطول در مقابله با مانیفست فمینیستی غالب ماماجان صادر کند ، به همین تک نگاری قصار اقتباسی بسنده کرد:مرغ همسایه غاز است.
از آن شب ، امیر مدام ذکر غاز گرفته بود . حتی هفته ی پیش که هم من ، هم امیر- به یمن قوانین آزاد اندیشانه ی آموزش و پرورش در باب تنفس مضاعف دانش آموزان و معلمین در فضای فوق العاده علمی مدارس- تعطیل بودیم ، از قضا دوره ی فال قهوه به خانه ی ما افتاده بود و همسایه ها جمع بودند و امیر هر صحبتی را به پدیده ی غذا و مرغ و غاز می کشاند و همسایه های باهوش هم درگیر سرنوشت محتوم مهاجرت و پول و ازدواج ته فنجان هایشان بودند و هیچ کس نگفت : بچه جان دوره ی تبادل اندیشه ها به مدد افعال معکوسسر آمده است . فقط وقتی همه رفتند ، خانم نجومی ماندند ، که برنامه ی خواستگاری دایی شفیعم را با خواهر زاده اش بچیند ، که امیر دیگر بدون خجالت ، خواسته ی قانونی اش را مطرح کرد و گفت که خانم نجومی یک بار شما مرغ بپزیید ما بخوریم ببینم غاز می شود یا نه . خانم نجومی هم جواب داد که عزیزم ، همه ی خانواده ی ما گیاهخوارند و هر چه از محصولات وابسته به هر جانداری باشد را نمی خوریم . بعد هم امیر گفت برای چه قهوه خوردید ؟ قهوه را که با شیر درست کرده بودیم و از تولیدات گاوهای نازنین است یا مثلا وقتی خانم حمیدی این جا بودند ، داشتید پز کت چرمتان را می دادید که اصل است . مگر چرم را از پوست همان جاندار های زبان الکن نمی سازند؟
وقتی خانم نجومی رفتند ، ماماجان به شیوه ی مادرهای تحصیل کرده ی متشخص به آرامی و ملایمت یک سیاست مدار ، امیر را از پیامدهای غیرقابل پیش بینی عملکرهای مشابه این چنینی باخبر کردند. اما امیر هم به شیوه ی دانشجوهای کنجکاو گفت که می خواهد بداند این ضرب المثل از کجا آمده است و برای یک بار هم شده باید مرغ دستپخت همسایه را بخورد و اگر ، به این خواسته ی منطقی ومدنی اش جامه ی عمل پوشانده نشود ، باید با تعرضات نمادین تری روبرو شوند.
ماماجان هم در پذیرشی بدون پیش شرط ، روز سی ام آذر که شد ، رفتند و از همسایه ی طبقه بالا ، همان خانم هنرمندی که در دکوراسیون داخلی حرف های ناگفته ی بیشماری داشتند ، یک مرغ یخی عاریه گرفت.
شب یلدا قرار بود ، عمه مهتابم که هنوز ازدواج نکرده بودند و از مکنت دنیا از اغنیا به شمار می رفتند ، مهمان ما باشند . مهمان باشند که بابا و عمه مهتاب در باب تاسیس یک فروشگاه مبلمان در شمال شهر مذاکره کنند .
بابا به مامان سفارش کرد که تهیه و تدارکش نشانه ی یک خانواده ی متوسط رو به افول باشد که انقلاب عاطفی عمه جان در شرایط بهتری اتفاق بیافتد .
ماماجان فقط یک جور غذا درست کردند. همان مرغی که از همسایه عاریه گرفته بودند . تنقلات شب یلدا هم مختصر بود . آجیل درجه دو و انار و بیسکوییت جو که برای رژیم عمه مهتاب از هر شیرینی ، مناسب تر بود. از هندوانه هم خبری نبود .
عمه مهتاب آمدند و کلی با بابا حرف زدند . نقطه ی مبهم مذاکرات سوال عمه جان در باب عدم سرمایه گذاری بابا بود . بابا پیشنهاد داده بود که طراحی و مدیریت و برنامه ریزی از او باشد و سرمایه از عمه جان . اما عمه می گفتند ، اگر این طور باشد ، چون سرمایه ای در خطر نداری ، طبیعی است که آن طور که بایسته و شایسته ی یک مشارکت است ، دل نمی سوزانی .
بابا ، گفتند تضمین دلسوزی این است که از محل کار فعلی اش استعفا می دهد و تمام وقتش را برای فروشگاه خواهد گذاشت .
عمه جان داشتند راضی می شدند ، که ماماجانم میز شام را چیدند . عمه کمی برنج کشید و یک ران کامل مرغ همسایه را گذاشت ، داخل بشقابش .
برش اول را که در دهان گذاشت ، زبانش اول به ستایش و بعد به کنایه بازشد : به به ! غاز ! خیلی وقت بود که غاز نخورده بودم . رستوران های وطنی که غاز ندارند . از این گذشته آقای طراح شما که وضعتان خوب نیست ، پس چطور می شود که برای یک مهمانی ساده ی خواهر برادری ، غاز ابتیاع می کنید؟

شب یلدا قرار بود ، عمه مهتابم که هنوز ازدواج نکرده بودند و از مکنت دنیا از اغنیا به شمار می رفتند ، مهمان ما باشند . مهمان باشند که بابا و عمه مهتاب در باب تاسیس یک فروشگاه مبلمان در شمال شهر مذاکره کنند . امیر بیشتر از همه تعجب کرده بود . غاز! عمه که الکی نمی گفت . هر چه باشد ، سالی چند بار غاز های فرنگی تناول می کند .


امیر تحسین های غلیظ عمه را که شنید ، با صدای بلند داد زد که دیدی ماماجان دیدی بابا راست می گفت . مرغ همسایه غاز است . دیدی ؟ شما مرغ گرفتی و غاز شد.
بابا در جریان نبود. پرسید که ماماجانم چه کرده اند ؟ ماماجان هم همه را تعریف کردند. عمه مهتاب ، همه را دعوای زرگری از پیش برنامه ریزی شده تلقی کرد . بابا از کوره در رفت که این بچه عقلش نمی رسد . شما چرا عقلتان را دادید دست این بچه؟
بعد هم ماماجان رو کرد به عمه که مهتاب جان ! عزیزم ! شما که نمی خواهید سرمایه بدهید چرا الکی روی مرغ بیچاره ی مردم اسم می گذارید ؟ چرا زندگی دیگران را به هم می ریزید ؟
عمه آماده شد که از آن جواب های آبدارش را برای ماماجان تکه بگیرد که زنگ خانه را زدند . زن و شوهر همسایه ، آمده بودند پی مرغشان یا چه می دانم پی غازشان . بندگان خدا خیلی خجالت کشیدند. آقا گفت که خانمش از وجود هویت واقعی موجود مذبوح در فریزر با خبر نبوده است و به هزار زحمت این غاز را تهیه کرده . چون برای بهبود نوع راه رفتنش یک حکیم طب سنتی گوشت غاز برایش تجویز کرده است . گفت که شرمنده است و برای این که ما بدون شام نمانیم ، برایمان دو تا از این مرغ های بریان گرفته بود . اما غاز نیم خورده شده بود . همسرش گفت که اشکال ندارد و همین که یک تکه باشد که شوهر بخورد کفایت می کند . تا جایی که می شد سینی غاز دست پخته ماماجان را تکمیل کردیم و دادیم رفت . آن دوتا مرغ بریان هم ماند روی میز و هیچ کس ، بهشان دست نزد . امیر گفت : دیدید بابای بنده خدا گفت که مرغ همسایه غاز است. دیدید؟
عمه جان که کشتی زندگی برادرش را به گل نشسته می دید ، رضایت داد که سرمایه گذاری کند . ماماجانم هم رفتند و صورت عمه مهتاب را بوسیدند و همه برگشتیم سر وقت مرغ بریان . امیر گفت که حیف شد ، چه غازی بود . غاز واقعی . ماماجان گفتند ، مگر این مرغ ها را همسایه نیاورده ؟ همه گفتیم چرا ! گفتند :پس این هم غاز است .
ماماجانم از تغییر مواضع عمه جان این قدر خوشحال بودند و تحت تاثیر اخلاق عمه مهتاب قرار گرفته بودند ، که قرار خواستگاری دایی شفیع را با خواهر زاده ی خانم نجومی به هم زدند و دایی شفیع را به وصلت با عمه مهتاب راضی کردند.
^__^

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
شام یلدای امیر 1

پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  داستان عاشقانه و زیبای مریم و امیر
  داستان عشق نیلوفر و امیر
Wink شب یلدای آقوی همساده

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان