امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

شنگول منگول

#1
به نام خدا

یه روزی از روز های شلوغ تهران،شنگول و منگول و حبه ی انگور گرسنه

شون میشه و هوس فست فود میکنن اما از اونجا که باباشون شب کار

بوده مامان بزی تصمیم میگیره که از خونه خارج بشه و بره واسه بچه

هاش هایدا بخره بیاد.

یه مدت که میگذره آقا گرگه میاد و در میزنه میگه:منم منم مادرتون غذا

آوردم براتون...حبه ی انگور که رشته اش ریاضی فیزیک بوده و خیلی

زرنگ و تیز و بز بوده میره آیفون تصویری رو میزنه و میبینه که گرگس

میگه اوسکول خودتی میدونم گرگه ای...

گرگه میذاره و میره نیم ساعت بعد یکی میاد در میزنه میگه:منم منم

مادرتون غذا آوردم براتون...حبه ی انگور آیفونو میزنه میبینه چیزی معلوم

نیست درو باز میکنه که رکب میخوره:"سروان جعفری هستم،بجه ها

بریزید ماهواره ها رو جمع کنید.

ساعتها گذشت و مامان بزی نیومد و گوشیش هم در دسترس نبود.

دوباره صدای زنگ به صدا در اومد و بچه ها بی مهابا درو باز کردن،اما ای

دل غاقل از اداره آب و و فاضلاب اومده بودن آبشونو قطع کنند.

در نهایت کار مامان بزی اومد اما چون عابر بانکا قطع بوده نتونسته غذا

بخره...

شنگول و منگول و حبه ی انگور هم مجبور شدن برن شابدولعظیم فلافل بخورن....


{قصه ی ما به سر رسید_کلاغه به زیدش نرسید
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان