امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان واهمه با تو نبودن (ادامه مرثیه عشق )

#1
Heart 
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
برای خوندن رمان مرثیه عشق کلیک کنید


«بسم رب عشق»




مقدمه :



وسوسه ای از جنس مرداب ها مرا سوی خود می کشد



هوا ، هوای بی خیالی است



اما با این همه بی خیالی و جنون ، واهمه ای درونم است



واهمه ای از جنس نبودن با تو




خدایا ،



باید بودنم را به گونه ای فریاد بزنم تا که همه بدانند



نیلوفرانه با تو می مانم










واهمه ی با تو نبودن :

چمدونامو توی چرخ دستی گذاشتم و به راه افتادم . چقدر از اینکه دوباره برگشتم به وطنم ، خوشحال بودم . از فرودگاه بیرون اومدم و هوای پاک میهنم رو ذره ذره به وجودم کشیدم . توی این سه سال غربت الان بهترین حس رو دارم تجربه می کنم . توی این سه سال تونستم خودمو از خیلی جهات عوض کنم . الان دیگه اون دختر غرغر و پر شر و شور گذشته نبودم . درسته که هنوز شیطنتامو داشتم ولی دیگه عین اتیش زیر خاکستر شده بود . حالا خانمی بودم ، بیست و چهار ساله ، کارشناس ارشد کامپیوتر و برنامه نویس ، فارغ التحصیل از دانشگاه استنفورد امریکا .
دختری هستم که خیلی از مردم بهم احترام میزارن . منزلت اجتماعی دارم . مستقلم و در امد خوبی می تونم داشته باشم . از نظر قیافه ، مثل مینیاتور های ایرانی ، بلند بالا و لاغر و چشمایی درشت و کشیده ی مشکی و ابروهای هشتی با مژه هایی پر . پوست گندمگونم شفاف و بی نقصه و لبهای قلوه ای و جمع و جورم مهم ترین جز صورتمه که وقتی می خندم ، همه از خنده ام لبخند می زنن . چون زیباترین خنده ی دنیا رو من دارم .
خوبه ، تا اینجا رو خیلی خوب پیش اومدم . چقدر اموزه های لیلی به دردم می خوره ! اینا دستور روانپزشک من لیلیه . روانپزشک و نامزد برادرم طاها . خوبه که برای عروسیشون خودمو رسوندم . دلم نمی خواست حسرت عروسی برادرم به دلم بمونه مثل عروسی خودم ...
هی هی یهدا وایسا ! دیگه ادامه نده . اون روزا تموم شدن ، تو الان در زمان حال زندگی می کنی نه در گذشته ... گذشته یه خاطره ی تلخی بود که باید بسپاریش به باد و خودتو از دستش خلاص کنی . میبینی ؟ چقدر فکر نکردن درباره اش راحته ؟؟؟
قلبم که زیر همه ی این حرفا مدفون شده بود با نوای اهسته ای زمزمه کرد :
_ می دونی که اینطور نیست .
این نوا ، اشک رو مهمون چشمام کرد ولی سریع عقلم نهیب زد :
_ چرا همینطوره ... تو دختر سه سال پیش نیستی . نباید گریه کنی ... گریه هاتو سه سال پیش کردی . مزدش رو هم گرفتی .
لبخند محزونی زدم و گوشیمو از توی جیبم در اوردم . روی صفحه اش دستی کشیدم . عکس یوسف روی صفحه خودنمایی کرد . سه سال پیش ، وقتی کارهای انتقالم به امریکا با کمک عمو رضا درست شده بود ، به خونه ی نسرین خانوم رفتم تا اخرین یادگاریهامو از اونجا بردارم . هیچ وقت بی تفاوتی و سردی فامیلهای یوسف یادم نمی ره . تنها کسانی که توی اون جمع بهم روی خوش نشون دادن ، نسرین خانوم و حبیب اقا بودن . انگار همه باورشون شده بود که من باعث مرگ یوسفم . همه باور کرده بودن که من نحسم و پا قدمم بده ... اینا همه حرفایی بودن که از دل چرکین ملیسا بیرون اومده بودن و اون مسبب سه سال دوری من از همه بود .
بالاخره چند تا عکس از خودش رو از توی کامپیوترش برداشتم یه عکس از بچگیش و یکی هم بعد از اشناییمون . گردنبند اهداییش رو که حالا دو تا آویز بهش بود روی پیانوی سفید رنگش گذاشتم . شاید من با لجبازی و بچگی که به خاطر این گردنبند دراوردم مقصر تصادف یوسف بودم . پس بهتره این گردنبند همینجا بمونه . حلقه ام رو هم دراوردم و به نسرین خانوم دادم . با گریه می خواست حلقه رو دستم کنه و بگه که تو همیشه عروس من می مونی اما مهلتش ندادم چون می دونستم کسی دیگه ای به غیر از نسرین خانوم و حبیب اقا به عنوان عروس این خانواده نمی پذیره .
نفسمو با اه سردی بیرون دادم و دوباره گوشیمو توی جیب مانتوم انداختم . با چشم دنبال یه تاکسی می گشتم که یه مرد میانسال جلو اومد و ازم پرسید :

_ خانوم ماشین می خواین ؟
به سمند زرد رنگش نگاهی انداختم و گفتم :
_ بله ممنون میشم اگه چمدونهامو توی صندوق بزارین .
چشمی گفت و من در عقبو باز کردم و روی صندلی نشستم . عینک آفتابیمو درآوردم و با کنجکاوی به خیابونها نگاه کردم . انگار سی ساله که ایران نبودم . چیز زیادی عوض نشده بود ولی انگار از بین این همه ادم من خیلی عوض شدم . شیشه رو پایین دادم و نسیم خنکی که از اومدن بهار خبر می داد توی ماشین پیچید .
با اینکه آخرای اسفند بود ولی درختا شکوفه دار شده بودن . عروسی طاها سوم فروردین بود و من بدون اینکه خبری از اومدنم بدم ، می خواستم اولین نوروز بعد از سه سال دوری رو جشن بگیرم . یه دفعه چیزی به ذهنم خطور کرد قبل از اینکه به خونه نزدیک بشیم به مردگفتم که منو به گورستان ببره . می دونستم که قرار نیست روز اول عید رو کنار یوسف بگذرونم . نه خانواده ام اجازه می دادن نه می تونستم از زیر حرفها و تهمت های فامیل یوسف در برم . قبل از رسیدن جلوی یه گل فروشی توقف کرد تا من چند تا شاخه گل بخرم .
توی مغازه ، داشتم چند تا شاخه رز جدا می کردم که چشمم به یه گلدون پر از رز های سبز افتاد . انگار چیزی تو دلم تکون خورد . گلهایی که تو دستم بود سریع سر جاش گذاشتم و به سمت گلدون رفتم . مرد فروشنده جلو اومد و پرسید :
_ کدومو براتون بپیچم ؟
_ نیازی به پیچیدن نیست ... چند شاخه از این گلا رو بهم بدین .
در حالی که با سه شاخه رز سبز از مغازه بیرون اومدم به سمت ماشین رفتم . با اینکه گلها گلخانه ای بودن و توی طبیعت همچین گلی پیدا نمیشد ولی خوشحال بودم . چون گلها دقیقا رنگ چشمهای یوسف بود ....
سر مزار ایستادم . هنوزم با دیدن اسم یوسف روی سنگ قبر سیاه ، قلبم هزار تیکه میشه . گلبرگها رو توی دستام فشار میدادم تا گریه ام نگیره ... گلبرگها از شاخه کنده شدن . اروم اروم دستامو باز کردم و گلبرگهای سبز روی سنگ قبر جا خوش کردن .
به گل پرپر شده نگاه کردم و زمزمه کردم :

_ پر پر شد ... درست مثل تو ...
قبل از اینکه اشک به چشمم هجوم بیاره ، عینک افتابیمو زدم و عقب گرد کردم . در حالی که اهسته می گفتم :
_ سال نوت مبارک ... خداحافظ .
سوار تاکسی شدم تا به خونه برم . بعد از نیم ساعت جلوی در خونمون بودم .
کیف پولمو در اوردم و گفتم :
_ خیلی ممنون اقا ، چند خدمت کنم ؟

_ قابل نداره ...
_ خواهش می کنم .
_ ده هزار تومن .
چی ؟؟؟؟!!! ده هزار تومن ؟؟؟!!! مگه با ماشین از امریکا اومدی دنبالم که انقدر گرون می گی ؟! اصحاب کهف هم که از غار بیرون اومدن نون اینقدر گرون نشده بود ! در حالی که با خودم غر غر می کردم پولو به راننده دادم و با چمدونهام دم در وایسادم . اووووف ! حالا خودمو واسه یه سورپرایز حسابی اماده می کنم . الهی به امید تو !



دستمو با تردید بالا بردم و روی زنگ گذاشتم . دو تا زنگ کوتاه پشت سر هم زدم . این عادت زنگ زدنم بود . همیشه همینطور زنگ می زدم . صدای بچگونه ی حامی بلند شد :

_ کینه ؟؟؟
الهی قربون کینه گفتنت بشم خاله ! حامی درست بعد از رفتن من به امریکا به دنیا اومد . همیشه محیا عکسها و فیلمهاشو واسم میل می کرد . بعضی وقتا هم با وبکم باهاش حرف می زدم . اونم فکر می کرد من کارتونم و کلی می خندید . الان دو سال و نیمش بود و تازه حرف زدنو یاد گرفته بود . وای که چقدر دلم میخواست بغلش کنم و یه خرده بچلونمش ! صدای محیا از توی ایفون اومد :
_ باز تو اومدی این بالا ؟؟ ... برو پایین ببینم ... بله ؟
چقدر دلم برای صداش تنگ شده بود . چقدر می خواستم از نزدیک ببینمش . ولی می خواستم یه خرده سر به سرش بزارم . صدامو عوض کردم و گفتم :
_ خانم ... به خدا این دم عیدی به من بیچاره کمک کن ... ندارم ، بی کسم ، فقیرم ، بدبختم ... یه پولی بزار کف دستم ... خدا ازت راضی باشه ... خانم به جون بچت قسمت میدم ...
وای که خودم با اون لهجه ی افغانی که گرفته بودم داشتم روده بر میشدم ! به زور جلوی خندمو گرفته بودم . صدای متاثر محیا اومد :
_ صبر کنین الان میام .
زود چمدونامو نزدیک در پارکینگ بردم و خودم هم یه جوری گوشه ی در وایسادم تا معلوم نباشم . همینکه در باز شد ، دست محیا رو دیدم که پنج هزار تومنی دستش بود . ای خاک تو سر نفهمت کنن ! اخه کیو دیدی تو این وضعیت بازار پنج هزار تومنی بده به گدا ؟؟؟!! هیچی از زندگی حالیش نیست ! بدبخت عادل که باید با این مفت خور بسازه ! دست محیا تو هوا تکون خورد و صداشو شنیدم :

_ خانوم بگیر دیگه .
نگاهی به کوچه کردم . بازم مثل همیشه خلوت بود . می دونستم محیا حجاب نداره و از پشت در داره پولو میده . دستشو تو هوا گرفتم کشیدمش سمت خودم . جیغ بنفشی کشید و پرت شد تو کوچه . با خنده نگاش می کردم . داشت با بهت نگام می کرد . یه دامن بلند گل گلی صورتی جیغ با تاپ سفید تنش بود . موهای کوتاهش رو شرابی کرده بود و یه کمی هم خیس بود . فهمیدم که تازه حموم بوده . دلم نیومد سرما بخوره و به سمتش رفتم . همینجور که دستشو به سمت خونه می کشیدم گفتم :
_ بیا بریم تو الان شوهرت با این ریخت تو رو تو کوچه ببینه طلاقت میده میندازتت بیخ ریش ما ... هر چند خیلی هم با الان فرقی نمی کنی ! بازم مثل همیشه خونه ی ما تلپی !
هنوز میخ من بود که اوردمش تو و رفتم سراغ چمدونم . کشون کشون با خودم اوردمشون تو . داشتم درو هل میدادم که صدای جیغ محیا بلند شد :
_ واااااای .... بیاین به خدا ... یهدا اومده !!!
ای تو اون روحت صلوات دختر ! اینهمه نقشه کشیده بودم اینا رو سورپرایز کنم زدی تو حالم ! بیشعور ! هنوز به دقیقه نکشیده بود که داشتم مثل عروسک تو بغل همه جا به جا می شدم . بابا بیشتر منو تو اغوشش نگه داشت . وقتی دیدمش دلم تکون خورد . باورم نمیشد که غصه ی من بابا رو اینقدر شکسته کرده باشه . ته ریشش تقریبا سفید شده بود و حجم موهای خاکستریش بیشتر شده بود . مامان که تو بغلم گریه می کرد . از خودم بدم اومد که با ضعفم باعث پیر شدن مامان بابام شده بودم . عزممو جزم کردم که بازم مثل گذشته ها شاداب باشم و غم و غصه هامو فقط توی خلوت خودم بیارم . با صدای شوخ طاها از اغوش مامان بیرون اومدم :
_ مامان باز که نیومده اینو تحویل گرفتی ! حداقل یه خرده واسه منم جا بزار !
به طاها که کنار لیلی وایساده بود نگاه کردم . بیشعور هنوزم مثل قبل خوشگل بود ! فقط کمی ورزیده تر شده بود که به قد تقریبا بلندش میومد . با شوخی گفتم :
_ والله اقا داداش شما که دیگه سرتون به خانومتون گرمه ! چی کار به من داری ؟!
لیلی با عصبانیتی ساختگی نیگام کرد و گفت :
_ اوی یهدا ! نیومده خواهر شوهر بازی درنیارا !
خندیدم و به سمتشون رفتم . نفری یه دونه بوس کوچولو روی گونه شون کاشتم و با خنده گفتم :

_ بقیشو نگه می دارم واسه خودتون !
لیلی کمی خجالت کشید و سرشو پایین انداخت . ولی طاها از رو نرفت و بغلم کرد و گفت :
_ نترس اجی ! من ظرفیتم زیاده !
با خنده به پشتش زدم که گفت :
_ خوب شد واسه عروسی من اومدی وگرنه تا تو نباشی من عمرا عروسی بگیرم .
ابروهامو بالا دادم و گفتم :
_ من که واسه عروسی تو نیومدم ! دلم واسه خانواده ام لک زده بود که اومدم و گرنه ازدواج تو همچین موضوع مهمی هم نیست !



نیم ساعت بعد دور و بر هم نشسته بودیم و از هر دری می گفتیم . حامی تو بغل محیا بود و از همون اول که می خواستم بغلش کنم بنای گریه کردن گذاشت . حالا خوبه اینهمه واسش عروسک اوردم که از اینجوری غریبی می کنه اگه نمیاوردم که از صد متریم هم رد نمی شد !
محیا با خنده به چمدونها اشاره کرد و گفت :
_ یهدا جون اون سوغاتی ها بد جوری داره چپ چپ نگاه می کنه ها !
نگاه بیخیالی به چمدونها انداختم و گفتم :
_ توجه نکن ! از بچگی چشاش چپ بوده !
محیا _ تو هم از بدچگیت همینجوری خسیس بودی !
_ ولی تو از اون وقتی که ازدواج کردی خونه ی ما تلپی نه ؟ حالا هم بهونه ات حامیه که بچسبی به ننه بابای من اره ؟

بعد هم به شوخی رو به عادل کردم و گفتم :
_ عادل تو از اینجا خسته نمیشی ؟ دلت واسه خونه ی خودت تنگ نمیشه ؟
عادل هم که خوب بلد بود جواب ادمو بده ، لبخند پر مهری به محیا زد و گفت :
_ من فقط دلم واسه محیا تنگ میشه !
صورتمو یه وری کردم و مسخره کنان گفتم :
_ اییییییش ! زن ذلیل !!!
بله دیگه ! بایدم اینجوری باشه ! وقتی ماشالا هزار بار ماشالا بزنم تو سر این طاها (!) جوری به این عادل اقا میرسن که اب تو دلش تکون نمی خوره و همیشه ارزوشه خونه پدرزنش بمونه !
تو دلم داشتم قربون صدقه ی حامی میرفتم که بابا پرسید :
_ کارات تو کالیفرنیا تموم شد ؟
پرتقالی از توی ظرف برداشتم و توی بشقابم گذاشتم و در حالي كه پوست مي گرفتم گفتم :
_ اره کارهای پایان نامه قبل از اومدنم تموم شد ... همه رو تحویل دادم . فکر کنم چند هفته دیگه مدارکم به دستم برسه .
طاها _ سه سال رفتی اونجا اخرش هیچی یادت گرفتی ؟!
پرتقالمو تو دهنم گذاشتم و گفتم :
_ اره یه چیزکی بارم هست .. می تونم منشی ای چیزی بشم !

لیلی به حرف اومد :
_ نظرت چیه یه شرکت بزنی ؟
اخم ظریفی کردم و گفتم :
_ حوصله ی دنگ و فنگ شرکت زدنو ندارم ... پر دردسره ... می دونی که چقدر زمان بره . برای من نمی صرفه . شاید بخوام برم توی یه شرکت کار کنم ولی خودم عمرا شرکت بزنم .
دوست نداشتم زندگی کاریم توام با استرس باشه . یه زندگی آروم و بی دغدغه می خواستم . طاها گفت :
_ راستی لیلي میثاق می تونه کاری واسه یهدا جور کنه ؟ تو شرکت خودشون ؟
لیلی متفکرانه نگاهی بهم کرد و گفت :
_ نمی دونم ... با مدرکی که یهدا داره ، به نظر من در حد و حدود میثاقه ... فکر کنم اگه با مهندس رحیمی صحبت کنه ، مهندس هم از خداش باشه که یهدا تو شرکتش کار کنه .

_ میثاق کیه ؟
طاها به جای لیلی جواب داد :
_ پسر خاله ی لیلی . دوست منم هست . از وقتی که کارهای حقوقی شرکتشونو می کنم ، باهاش دوست شدم . خیلی مرد خوبیه .
_ شرکتش چه جوریاس ؟ به دردم می خوره ؟
طاها _ اره فکر کنم خود میثاق هم دانشگاه هاروارد درس خونده ... نه لیلی ؟
لیلی سرو به علامت مثبت تکون داد و گفت :
_ اره ... یه چند سالی هم پیش من و بابا اونجا زندگي مي كرده .
محیا _ خب ، حالا ازبحث کار و دانشگاه و اینا بیاین بیرون ... نا سلامتی خواهرم برگشته می خوام بشینم دل سیر نگاش کنم !
یه تای ابرومو بالا دادم و با بدجنسی گفتم :
_ هر چی دلت می خواد نگام کن ولی بهت گفته باشم که من یکی به تو سوغاتی بده نیستم .
محیا در حالی که ادای منو در میاورد گفت :
_ به جهنم ... تو که همیشه گوشت تلخ بودی ! گدا !
دستمو روی سینه ام گذاشتم و کمی خم شدم و گفتم :
_ مرسی مرسی ! با این همه القاب زیبا منو شرمنده ی خودت نکن خواهر جان !
محیا ایشی گفت و سرشو با حامی گرم کرد . داشتم با لذت حامی رو نگاه می کردم که مامان گفت :
_ الهی بمیرم ... چقدر لاغر شدی یهدا ...
هه ! مامان منو باش ! بعد این همه مدت تازه یادش اومده که ده کیلو وزن کم کردم ! با خنده گفتم :
_ امریکا روم اثر گذاشته شکل باربی شدم !
نگاه مامان رنگ غم داشت . نمی خواستم با دیدن چشماش یاد روزای بد زندگیم بیفتم . از روی مبل بلند شدم و گفتم :
_ من میرم یه کم استراحت کنم ... خسته ام . کاری که ندارین ؟
همه گفتن برم بالا و استراحت کنم . اروم از پله ها بالا رفتم تا به اتاق خودم برسم . قبل از اینکه برم بالا ، صدای آهسته ی مامانو شنیدم که می گفت :

_ بمیرم الهی ... بچه ام نصف شده ...
لیلی _ ولی خدا رو شکر روحیه اش که خیلی بهتره ...
محیا _ اره ... بازم شده همون اتیش پاره ی خودمون !
لبخند کمرنگی رو لبم نشست . به سمت اتاقم رفتم رفتم . توی راه به خودم گفتم :
_ برو جلو یهدا ... برو جلو که داری عالی تظاهر می کنی !
در اتاقمو باز کردم . موجی از خاطرات گذشته به صورتم خورد . اتاقم تمیز و مرتبه . جون میده واسه به هم ریختن ! نگاهی به پارکت تمیز ته اتاقم انداختم . اخه که من چقدر روی تو تخمه ریختم ! یه نگاه به میز بزرگم که همیشه لپ تاپم رو روش میزاشتم و فیلم کره ای میدیدم ! نگاهی به کتابخونه ام که پر بود از کتابهای شبکه و Hک و برنامه نویسی و کامپیوتر ...
و در اخر سر نگاهم روی گیتارم که یوسف برام خریده بود سر خورد . هیچ کدوم از وسایل موسیقیمو با خودم نبرده بودم . نه گیتارم و نه ویولنم . ولی همیشه توی کلاس موسیقی خارج از دانشگاه شرکت می کردم . الان پیانو هم بلدم بزنم ولی نه در حد حرفه ای .
کمی جلوتر رفتم و روی تختم ولو شدم . همونجور که خوابیده بودم ، دکمه های مانتومو باز کردم و روسری رو همراه گل سر از سرم کشیدم . اخ که چقدر خوابم میاد ولی حموم واجبتره .
با تانی از جام بلند شدم و به سمت کمد لباسام رفتم . لبخندی رو لبم نشست . هنوز هم همون لباسا توی کمدمه ... یه بلوز شلوار راحتی از توی کمد برداشتم و به سمت حموم رفتم . بعد از یه دوش مختصر لباسا رو پوشیدم . از قیافه ام خنده ام گرفت . انگار توی اون لباسا گم شدم ! سرشونه ی بلوزم تا روی بازوم میرسید و شلوارم از زور گشادي بیشتر شبیه دامن شده بود تا شلوار .
بیخیال لباسم شدم و روی تخت دراز کشیدم . کم کم داشت چشمام گرم میشد که صدای تلفنم بلند شد . با دیدن اسم روی صفحه سریع نشستم و دکمه ی سبزو فشار دادم . بلافاصله صدای خشمگینش تو گوشم پیچید و من با لبخندی به لب فهمیدم که چقدر دلتنگش شدم :

_ هیچ معلومه تو کجایی ؟؟؟




با خنده شروع کردم به حرف زدن :

_ به به سلام ... عمه خانم جان خودم ... وای عمه جون انقدر احوال پرسی نکن شرمنده ات میشم ! بسه به خدا !

عمه خانم که معلوم بود کمی خنده اش گرفته گفت :

_ سه ساعته منتظر تماستم ... مگه سفارش نکردم که وقتی رسیدی حتما بهم زنگ بزنی ... چند بار بگم فاطمه خانم تو رو دست من سپرده ...

_ وای عمه جون ول کن این حرفا رو ... من که الان ور دل فاطمه خانمت نشسته بودم و اونم یه ریز داشت واسم ابغوره می گرفت ...

عمه خانم با لحن مادرانه ای گفت :

_ خب مامانته دیگه دختر ... سه ساله ندیدتت میخوای دلتنگت نشه ؟

_ من که هر روز یا داشتم باهاش چت می کردم یا تلفنی باهاش حرف می زدم .... خب ولش کن این موضوعو ... بگین ببینم اصل حالتون چطوره ؟ دماغتون چاقه ؟ ژیلا از ماه عسل برگشته ؟ راستی ساعت چنده ؟

عمه خانم _ یکی یکی بپرس دختر جون . بد نیستم ولی داره حوصله ام سر میره ... ژیلا هم یه ساعتی میشه اومده ... الان با دیوید دارن تلویزیون میبینن ... تقریبا اخر شبه ... اونجا چطور ؟

_ اینجا هم ظهره ... به ژیلا و ديو سلام برسونین ...

عمه خانم _ سلامت باشی ... راستی به دیوید می گم به کارای مدرکت رسیدگی کنه .

_ لازم نیست تو زحمت بندازیش تا چند وقت دیگه برام پست میشه .


عمه خانم بعد از یه مدت مکث گفت :

_ بهتری ؟

با لحنی شاد ولی دروغین گفتم :

_ مگه میشه تو این مرز پر گوهر باشم و بهتر نباشم ؟؟!! عالیم !

تو دلم گفتم :

_ اره جون عمه ات !

عمه خانم که معلوم بود مجاب نشده ولی حرفی نزد و گفت :

_ مواظب خودت باش ... به عادل و بقیه هم سلاممو برسون . روز عید هم یادت نره زنگ بزنی و بهم تبریک بگی ...


با خنده گفتم :

_ آی به چشم ... شما درست بعد از سال تحویل منتظر تماس تبریک من باشین اوکی ؟

عمه خانم _ اوکی !

معلوم بود می خواد یه چیزی بگه ولی نگفت . قبل از اینکه قطع کنه گفتم :

_ شاهدخت جون ...

عمه خانم که دوست نداشت اسم کوچیکشو صدا بزنم ولی با این حال اعتراضی نکرد و گفت :


_ جان ؟؟؟

با لبخند گفتم :

_ I miss you so much

صداي بوسشو از پشت گوشي شنيدم و گفت :

_ Me too…bye my girl …

گوشی رو قطع کردم . ماشالا بزنم تو سر طاها چقدر خوب می تونم دل یه پیرزن فسیلی رو شاد کنما ! آپدیتِ آپدیت شده ! برای اینکه دیگه کسی باهام تماس نگیره و مزاحم استراحت نیمروزیم نشه ، گوشی رو خاموش کردم و ولو شدم رو تخت . ولی هر کاری کردم ، دوباره خوابم نبرد . کلافه دستامو پشت سرم قلاب کردم و به سقف چشم دوختم . چه روزهای پر مشقتی رو توی سان فرانسیسکو گذرونده بودم ... ولی با وجود عمه خانم و ژیلا خیلی بهم بد نگذشته بود .

قبل از رفتنم بابا بهم گفت که عمه خانم برای چند وقتی رفته کالیفرنیا و بهتره تا وقتی که اونجام پیشش زندگی کنم . من که از همون اول از این عمه خانم متنفر بودم زیر بار نمی رفتم ولی وقتی دیدم چاره ای نیست قبول کردم اما با کلی اخم و تخم . اولین ملاقاتم تو خونه ی عمه خانم طبق انتظارم پیش رفت . مثل همیشه سرد و خشک و نگاهی پر از غرور . روی مبل سلطنتی نشسته بود و با بادبزن خودشو باد میزد .

بعد از اینکه خوب براندازم کرد گفت :


_ چرا اینقدر رنگت پریده ؟

هنوز تحت درمان لیلی بودم و قرصهایی که بهم میداد خواب الودم می کرد . بی حال جواب دادم :

_ خسته ام .

عمه خانم _ شنیدم که شوهرت مرده .

می دونستم که اینجوری برخورد می کنه . همیشه رک و پررو بود . حرفشو اصلاح کردم :


_ نامزدم .

عمه خانم _ چه فرقی داره ؟

_ ممکنه برای شما فرقی نداشته باشه ... اما هنوز شوهرم نشده بود .

عمه خانم بالاخره گفت :

_ متاسفم ... بابت مرگش .

با پررویی تمام گفتم :

_ چه عجب تسلیتتونو شنیدم .

عمه خانم به جاي جواب از جاش بلند شد و به سمتم اومد و گفت :

_ دنبالم بیا اتاقتو نشونت بدم .

راستش انتظار داشتم با حرفی که بهش زدم یه چیزی بارم کنه اما با این رفتارش منو به فکر فرو برد .

تا قبل از شروع دانشگاهم قرصهامو مصرف می کردم و همش تو بیخبری و گیجی سیر می کردم . دلم نمی خواست از این منگی بیرون بیام . بیشتر اوقات خواب بودم و وقتی هم که بیدار میشدم غذای درست و حسابی نمی خوردم . لیلی هم همیشه با وبکم مجبورم می کرد که حرفاشو گوش بدم و درمانمو ادامه بدم . دیگه از همه چی خسته شده بودم . حوصله ی خودم رو هم نداشتم . یه روز بدون اینکه به بقیه چیزی بگم ، از خونه بیرون زدم و توی پارکی که نزدیک خونه بود نشستم و چشمامو بستم . مدتی که گذشت با صدای قدمهای یکی به خودم اومدم . عمه خانوم عصا زنان داشت به سمتم میومد . اصلا حوصله ی رفتار مغرورانه اش رو نداشتم . دوباره چشمامو بستم که گفت :
_ با این کارات می خوای ثابت کنی که چقدر بدبختی ؟


با این حرفش سیخ نشستم . لحنش قاطع بود ولی دیگه اون غرور گذشته رو نداشت . حرفاش بوی غم می داد . جلوتر اومد و کنار من نشست . بعد از کمی مکث جوابشو دادم :

_ به نظرت بدبخت نیستم ؟
عمه خانم _ نه .
_ ولی هستم .
عمه خانم _ چرا ؟ مگه مریضی ؟ خانواده نداری ؟ فقیر و بی چیزی ؟ سواد نداری ؟ خونه نداری ؟ قیافه نداری ؟ چی نداری که فکر می کنی بدبختی ؟
سرد نگاش کردم و گفتم :

_ زندگی .
عمه خانم بلند داد زد :
_ پس الان داری مردگی می کنی ؟! گوش کن ببین چی بهت می گم ... نامزدت مرد درست ولی تو که هنوز نمردی . بهت تهمت نحسی زدن درست ولی در واقع که اینجوری نیست ... تو فقط می خوای با حرف مردم زندگی کنی و هر چی اونا بهت تلقین می کنن رو انجام بدی ... بدون اینکه بدونی اختیار دار زندگیت خودت هستی ... تو هنوز اول راهی . با یه شکست نباید درجا بزنی . اگه اینجوری بخوای نا امید بشی فردا معلوم نیست چه بلایی سرت میاد ... اصلا تو فکر می کنی که نامزدت این زندگی که برای خودت درست کردی رو دوست داره ؟
حرفاش بدجوری برام سنگین بود . اون نمی فهمید ... درک نمی کرد که چه غمی رو به دوش می کشم ... مرگ یوسف اینقدر واسم سنگین بوده که انگار یه نفر با تریلی هجده چرخ از روم رد شده و خردم کرده . اونوقت این نشسته اینجا برام شعار می ده که چه جوری زندگی کنم ؟ اون هیچ چیز نمی دونه ... نه از من نه از یوسف ...
سری تکون دادم و گفتم :
_ شما هیچی از بلایی که سرم اومد نمی دونی ... شما نمی دونی چه زجری رو من کشیدم .
صدای مهربونش که واسم تعجب برانگیز بود اومد :
_ چرا ... می دونم . منم مثل تو توی زندگیم ، تو اوج جوونی و شادابیم ، بدجوری کمرم خورد شد ...
فقط نگاش کردم .منتظر نبودم که زندگیشو واسم تعریف کنه ولی اون شروع کرد به حرف زدن ...
عمه خانم نفس عمیقی کشید و گفت :
_ فکر کنم با دیدن سر و وضعم می فهمی که از یه خانواده ی ثروتمندم . پدرم سرهنگ نیروی هوایی بود و ماها رو حسابی لوس کرده بود . توی جشن تولد شونزده سالگیم ، نمی دونم چی شد و چرا از فرهاد خوشم اومد . شاید به خاطر قیافه اش بود یا شاید هم به خاطر تعریفاتی که پدرم ازش می کرد . یکی از بهترین خلبانهای نیروی هوایی و سرباز وظیفه شناس پدرم بود . واسه همین تونست زود تو دل ما جا باز کنه .
کم کم بدجور گرفتارش شدم . اونم دوستم داشت ولی هیچ وقت پا پیش نمی زاشت . دیگه طاقتم تموم شد ازش خواستم که تکلیفمو روشن کنه . می گفت فاصله ی طبقاتی ما زیاده و نمی خواد با خواستگاری ازم ، اختلافی بین من و خانواده ام بندازه خلاصه ، اونقدر اصرار کردم که موضوع رو با پدرم مطرح کرد . پدرم خیلی از دستش عاصی شد . همینطور هم از من . ولی من فقط و فقط فرهاد رو می خواستم .
به پدرم گفتم که خودکشی می کنم ، با هزار تا ترفند دیگه ... جوون بودم و کله ام هم باد داشت . نمی دونستم که این راهی که میرم به ترکستانه و من و فرهاد به درد هم نمی خوریم . تازه هم پدرم عارش میومد دست دخترش رو بزاره تو دست یه بچه سرباز .
وقتی دیدم پدرم راضی نمیشه ، به فرهاد گفتم که می خوام باهاش فرار کنم . همینکارو هم کردم . بدون تحقیق ، بدون پرس و جو ، خودمو دادم دست یه مرد که فقط به اجزای خوش ترکیب صورتش فکر می کردم . خیلی طول کشید که فهمیدم چقدر زود تباه شدم . فرهاد در واقع هیچی نداشت ... بی پولی بدجوری بهم فشار میاورد .ولی با خودم می گفتم عشق من بهش مهمه و نباید سخت بگیرم .
با الحاق فرهاد به نیروهای نازی ، بدبختیم بیشتر هم شد . پدرم که مخالف سرسخت المان بود و من هم به تبع اون از نازی ها متنفر بودم حالا باید حضور اونا رو توی خونه ام تحمل می کردم . باید مخفیشون می کردم ولی هنوز هم فکر می کردم عاشقشم و این کار ها رو واسه رضایت اون انجام میدادم ... نمی دونم چی شد و چرا یهو آلمان شکست خورد ... فرهاد رو ترور کردن و بدتر از اون فهمیدم که پدرم اونو كشته....
انگار هر چی غصه تو عالمه آوار شد رو سرم ... همه ی ارزوهام به باد رفت . پدرم با دیدن وضعیت زارم ، دلش به رحم اومد و منو بخشید ولی من دیگه اون شاهدخت قبلی نبودم . به خاطر عشق فرهاد بهای سنگینی رو دادم . چون ما از همون اول به درد هم نمی خوردیم و من سرسختانه می خواستم زندگیمو با اون بسازم . نمی دونستم که این زندگی عاقبتش این میشه وگرنه هیچ وقت خشت اولش رو نمی زاشتم .
با دهانی باز به عمه خانم نگاه می کردم . فکرش رو هم نمی کردم که این چوب خشک یه روزی عاشق بوده . عمه خانم نگاهی به آسمون کرد و گفت :
_ این نصیحتو از من بشنو ... بدون که اگه تو نتونستی با یوسف زندگی کنی حتما یه حکمتی داشته . شاید با یوسف اصلا خوشبخت نمیشدی و خوشبختیت یه جای دیگه اس ...برای همین برو دنبال خوشبختیت ... نه اینکه دستی دستی با این کارات خودتو بدبخت کنی ... از اول بساز . مثل من نشو ... قبول كن كه قسمتت با يوسف نبوده .


بعد از شنیدن اون حرفا یه تکونی به خودم دادم . شاید برای دلخوشی خانواده ام و شاید هم برای امیدوار کردن عمه خانم گفتم که می خوام بشم همونی که بودم و به درمان لیلی جواب دادم . الان ديگه کم پیش میاد توی جمع با شنیدن اسم یوسف بزنم زیر گریه . نمی خوام بگم فراموشش کردم نه ، فقط می تونم خودمو کنترل کنم ولی توی خلوتم به خاطر نبودش گریه می کنم .
چرخی زدم و به پهلو خوابیدم . باید دنبال یه زندگی بی دغدغه باشم . یه زندگی آروم که خودم بتونم خودمو خوشبخت کنم . کم کم چشام گرم شد و به خواب رفتم .

.....................
انگار یه وزنه ی دویست کیلویی از اسمون ول شد رو شیکمم ! نفسم تو سینه ام حبس شد و با دهانی که از فرط تعجب و درد باز شده بود ، تو جام نیم خیز شدم که چشمای خندون حامی رو روبه روم دیدم . هنوز روی دلم نشسته بود و انگار که بلا نسبت من سوار خرش شده باشه هی پیتیکو پیتیکو می کرد ! اول دلم واسه بوسیدنش ضعف رفت ولی با یاد اوری اینکه چه جوری از خواب بیدارم کرده ، اخمام رفت تو هم و دهنم واسه داد کشیدن سرش باز شد که با شنیدن صدای محیا دهنمو بستم :
محیا _ هوی هوی از راه نرسیده بخوای بچمو اذیت کنی ، پرتت می کنم همون جایی که بودیا ! برو با هم قد خودت گلاویز شو بچه پررو !
جیغ زدم :
_ محیا یه نیگا به این بشکه بنداز ! خفم کرد !
محیا روی صورت حامی خم شد و یه ماچ گنده از لپش کرد که صورت من درد گرفت چه برسه به این بدبخت ! بعد هم با ابروهایی در هم بهم نگاه کرد و گفت :
_ بشکه عمته ! بچه ی من یه ریزه تپله که باید هم باشه ... اینقدر بدم میاد از این بچه های لاغر مردنی ! اه اه !
با غیظ حامی رو از روی شیکمم کنار زدم و بلند شدم تا با یه کتک حسابی از خجالت محیا دربیام که نیگام به ساعت افتاد ... محیــــــــا من میکشمت ! هنوز نیم ساعت هم نشده بود که خوابیدم و بیدارم کردی ! در حالی که دنبال دمپاییام می گشتم این حرفا رو موشک بارون به محیا گفتم و به دنبالش به طرف پله ها سرازیر شدم ... مامان نزديك پله ها وايساده بود و با لبخند دعواي ما رو نگاه مي كرد . وقتي بهش رسيدم گفت :

_ خوب خوابيدي عزيزم ؟
با فرياد گفتم :
_ خواب ؟؟!! مگه اين رواني ميزاره من بخوابم ؟ سرم نرسيده به بالش بيدارم كرد!
مامان با تعجب گفت :
_ ولي تو كه نزديك سه ساعته خوابيدي !
با عصبانيت دستمو تو موهاي باز و بلندم كشيدم و به ساعت بزرگ ديواري نگاه كردم . ساعت هفت عصر بود . فكم افتاد تو زير زمين ! زود به ساعت مچيم نگاه كردم و ديدم كه بله ! وايساده ... اوف ! چه فحشايي كه بار اين محيا نكردم من ! داشتم دوباره به سمت پله ها مي رفتم كه مامان دستمو كشيد :
_ كجا ؟ حالا بيا يه ميوه بخور ...
_ميرم صورتمو بشورم و بيام .
مامان _ نمي خواد بابا صورتت كه طوريش نيست... بيا بريم .
و به زور منو برد تو پذيرايي . تا در سالنو باز كردم ، چشام از تعجب چهار تا شد ! واي خداي من ... اينا رو ببين ! چقدر عوض شدن ! رو به روم چهار تا زن وايساده بودن . چهار نفر كه يه روز همه بهمون مي گفتن يك روح در پنج بدن ! از سن پونزده سالگي تا بحال با هم بوديم ... ولي من بودنمون رو سه سال قبل به هم زدم ... مجبور شدم پيمان با هم بودنمون رو به خاطر خلا توي زندگيم بشكنم ...

****************
به چهره ي تك تكشون نگاه كردم . چقدر عوض شده بودن . منم به اندازه ي اونا تغيير كرده بودم ؟ الهام اولين نفري بود كه زير ذربين نگام قرار گرفت . اون صورت دخترونه حالا پخته تر شده بود و جاشو به يه خانوم بيست و چهارساله و بهتر بگم ، يه مادر داده بود . الهام نوزادشو تو اغوشش گرفته بود و با اون چشماي ميشي كه از جوشش اشك خيس شده بود بهم نگاه مي كرد .
سهيلا كنارش وايساده بود . موهاي مشكيش رو بلوند كرده بود كه خيلي به صورت سفيدش ميومد . ابروهاش رو هم رنگ روشن كرده بود . از طراوت صورتش مي تونستم حدس بزنم كه تازه ازدواج كرده . به دست چپش نگاهي كردم . درخشش حلقه ي عروسي حدسم رو به يقين تبديل كرد . اگه منم سه سال پيش ازدواج كرده بودم شايد الان به اندازه ي سهيلا با طراوت بودم ....
با نگاهي كه سهيلا به سمت راستش انداخت چشمامو ازش گرفتم و به نفيسه خيره شدم . نسبت به قبل فربه تر شده بود ... يا نه ، دارم درست ميبينم ؟! حامله بود ! صورتش كمي پف داشت و لبهاي سرخش با لبخند مهربوني از هم باز شده بود . شيكمش پشت اون مانتوي خفاشي ياسي ، باز هم توي ديد بود . معلوم بود كه ماه هاي اخرو ميگذرونه....
و آخرين نفر ، مهناز ، دختر دايي يوسف ، نه نه ... بهتره بگم دوست خودم . اينجوري كمتر به ياد گذشته ات ميفتي يهدا ... يادت كه نرفته ؟ بهش دقيق شدم . صورت خوشگلش از خوشحالي مي درخشيد . ولي لبخندش ، كمي حزن انگيز بود . مي دونستم هنوز هم با ديدن من ياد يوسف ميفته مثل من كه با ديدنش به گذشته ام ميرم ... با صداي محيا چشم از مهناز برداشتم :
_ ا ؟ شما كه هنوز سرپا وايسادين ... بشينين به خدا ... اين خانوم مهندس ما سه سال رفته اونور كلا همه چي يادش رفته ! نه تعارفي نه بفرمايي ... هيچي ! شما ببخشينش !
لبخندي به لب اوردم و گفتم :
_ قربون زبونت برم ! بعد اون بيدار باشي كه تو دادي هر كس ديگه اي هم جاي من بود تو منگي به سر مي برد !



محيا يه خط و نشون برام كشيد و من بي خيال به سمت بچه ها رفتم . اول از مهناز شروع كردم . با صميميت تو اغوشش كشيدم و در گوشش گفتم :
_اي ناقلا ! چه خوشگل شدي ! معلوم نيست ايليا جونت چي كارت كرده كه اينقدر ترگل ورگل ميزني !
لپاي مهناز گل انداخت و با مهربوني و كمي تعجب گفت :
_ كاريم نكرده كه ! ولي يهدا ... خيلي برام جاي تعجبه كه تو كسي رو بغل مي كني !
راست مي گفت ! سعي كردم صدام غمگين نباشه :
_ خب ، ادما بايد عوض بشن ديگه ! ما هم بعضي از عادتامونو ترك كرديم .
به سمت نفيسه رفتم . هاله اي از اشك چشماي روشن زيباشو گرفته بود . قبل از اينكه بغلش كنم با خنده گفتم :

_ يهو فشار نيارم بچه ات پرت شه بيرون !
نفيسه تك خنده ي بلندي كرد و در حيني كه بغلم مي كرد گفت :
_ هنوز هم همون يهدا خله ي خودموني !
قبل از اينكه سهيلا رو بغل كنم ابروهامو بالا بردم و با بدجنسي گفتم :
_ اوه اوه ! عروس خانومو نگاه ! چي كار كرده ! گند زدي به صورتت كه سُهي !
سهيلا با گريه بغلم كرد و صميمانه گفت :
_ خيلي دلم برات تنگ شده بود يهدا ... خيلي .
سهيلا خودشو از اغوشم بيرون اورد و در حالي كه فين فين مي كرد توي كيفش دنبال دستمال گشت . الهام بچه اشو روي مبل گذاشته بود . دو قدم بهم نزديك شد . دستشو اورد بالا و گونه امو لمس كرد . چشماش پر اب بود . ديگه صبر نكردم و محكم بغلش كردم اونم با محبت منو به خودش مي فشرد .
بغض عجيبي به گلوم چنگ زده بود ... نمي دونم شايد از اشتياق ديدار دوباره بود يا حسرت واسه روزاي از دست رفته ام ... الهام شونه هاش مي لرزيد منم با تمام تواني كه براي جلوگيري از ريختن اشكام تلاش مي كردم ، موفق نشدم و صورتم تو اغوش گرم الهام از اشك خيس شد .
همونطور كه الهام تو بغلم بود با پشت دست زود اشكامو پاك كردم و اجازه ندادم بقيه به صورتم نگاه كنن . با گفتن ميرم لباسامو عوض كنم ، خيلي سريع تركشون كردم .
شير اب بيهوده باز بود و من بهش خيره بودم . جدال عجيبي توي وجودم سرگرفته بود . احساسم ميگفت كه خودتو خالي كن دختر ... گريه كن ... با گريه قرار نيست شكست بخوري . ولي عقلم مي گفت بيخودي ويتامين بدنتو هدر نده . تازشم با گريه كردن ، صورتت چروك ميفته ، هيچ چيزي هم عوض نمي شه . فقط تو شكسته تر ميشي . الان هم بهتره شير ابو ببندي و بيشتر از اين اسراف نكني !
مثل هميشه حرف منطقمو قبول كردم و يه مشت آب به صورتم پاشيدم و بعد از كشيدن يه نفس عميق از دستشويي بيرون اومدم . خيلي سريع يه تاپ آبي كمرنگ و شلوار لي لوله تفنگي پوشيدم كه خيلي به اندام كشيده ام ميومد . موهامو كه الان نسبت به گذشته خيلي كم پشت تر شده بود رو به راحتي شونه كردم . بلنديش تا باسنم ميرسيد ولي دلم نميومد كوتاهشون كنم . همونطور باز گذاشتم و فقط يه تل آبي روي موهام زدم و بيرون اومدم .
تا رسيدن به سالن پذيرايي به خدا التماس كردم كه بقيه تريپ گريه و اينا نداشته باشن ! مثل اينكه خدا دعامو شنيد چون وقتي درو باز كردم ديدم ليلي بين بچه ها نشسته و داره زبون ميريزه . تا متوجه من شد بلند گفت :
_ به به ... بالاخره اين يهدا خانومتون هم اومدن ... اوه اوه چه تيپي هم زده ناكس !
بچه ها خنديدن و منم با انگشت بيني ليلي رو پيچوندم و گفتم :

_ شوهرت كو ؟
ليلي _ دنبال يه لقمه نون حلال از راه دزدي !
_ اااا؟ چه شغل شريفي داره داداش ما ... از وقتي با تو نامزد كرده اينهمه باكمالات شده ؟
ليلي ابروهاشو بالا داد و گفت :
_ بعله ديگه ! من منبع فضل و كمالاتم ! هركي يه ريزه كنارم بشينه از الطاف گهربار من نصيبش ميشه .
حوصله شر و وراشو نداشتم ! با دست اروم زدم پس سرش و گفتم :
_ پاشو برو خونتون ... تا فردا هم مزاحم نشو دو روز ديگه عروسيته هي خونه داماد پلاسي !
ليلي _ اه ... خونه ي من و تو كه نداره ... خونمون همين بغله ...

_ بغل كجاست ؟
ليلي _ بغل همين بغله ديگه ! خونه اقاي مفيدي اينا ...
با دهاني باز بهش نگاه كردم ... حيف اون خونه ي ويلايي قشنگ كه با ليلي اينا همسايه بشيم !
_ پس اقاي مفيدي اينا اونجا رو فروختن ؟
ليلي در حالي كه بلند ميشد با لحن مخصوص به خودش گفت :
_ هاره فروختن ... ددي منم تيري تو تاريكي زد و جَلدي خونه رو خريد ... البته به پيشنهاد من بودا ! دلم مي خواست با طاها جونم هسمايه بشم كه راحتتر ببينمش !
اوقي زدم و با دست هولش دادم بيرون . همونطور كه از پذيرايي خارج ميشد از بچه ها خداحافظي كرد . وقتي درو بستم نفسي از سر اسودگي كشيدم و رو به بچه ها گفتم :
_ مي بينين تو رو خدا ؟ داداش ما با اين عروس گرفتنش چشم بازارو كور كرده !
ليلي سرشو از لاي در اورد تو و گفت :

_ غيبتمو نكن لاجنس!
دستمو روي سرش گذاشتم و در حالي كه از لاي در هولش ميدادم بيرون ، گفتم :
_ بيا برو خونتون ببينم ! تا پس فردا هم اين دور و برا پيدات نميشه ها !
ليلي غرغر كنان از سالن دور شد و من رفتم پيش الهام نشستم . جو ساكتي بود . بچه ي الهام هم خواب بود . يه دختر ريز نقش كوچولو بود . بعد از كلي قربون صدقه رفتن از الهام پرسيدم :

_ اسمش چيه ؟
الهام لبخندي زد و گفت :
_ ستاره .
راست راستي هم شبيه ستاره هاس ... خيلي ناز و قشنگ بود . حيف كه خواب بود و گرنه كلي مي چلوندمش ! نگاهي به نفيسه انداختم و با شيطنت گفتم :
_ اسم ايشون چيه؟!
نفيسه با تعجب گفت :

_ كي ؟
رفتم كنارش رو مبل نشستم و دستمو رو دلش كشيدم و اداي در زدنو در اوردم و با صداي بچگونه اي گفتم :
_ تق تق ... كسي خونه نيست ؟ مثل اينكه خوابه ! كي مي خواي بياي بيرون بچه ؟ نفسمونو كردي قد يه بشكه !
نفيسه در حالي كه مي خنديد دست منو از شكمش جدا كرد و گفت :
_ بسه ... نكن دلم درد مي گيره .
با خوشحالي گفتم :
_ حالا چي هست ؟

نفيسه _ چي ؟
_ واي نفيس چقدر منگول شدي ! خب معلومه ديگه بچه رو ميگم ... دختره يا پسر ؟
نفيسه با ناز گفت :
_ راستش نمي دونم ... اخه ايمان گفته تا به دنيا اومدن بچه صبر كنيم ... دلمون مي خواد سورپرايز بشيم !
پشت چشمي نازك كردم و يه ايش زير لب گفتم ! اه چه لوس ! بچه هم ديگه سورپريز شدن داره ؟! دستامو تو هوا به هم زدم و گفتم :
_ خب ، چون تو اين مدت زياد با هم رابطه نداشتيم و از جيك و پوكتون خبر ندارم ، مثل بچه ي ادم ميشينين از سر تا پاي زندگيتونو واسم تعريف مي كنين ... خب واسه شروع ، اول الي ميگه .
الهام با لبخند گفت :

_ چي بگم ؟
_ امممم خب ، اول درباره ي شوهرت بگو . كي هست ؟ چه جوري اشنا شدين ؟
الهام يه خيار از توي ظرف برداشت و در حالي كه پوست مي كرد گفت :
_ شوهرم غربيه است . زن عموم ما رو بهشون معرفي كرد و اونا هم اومدن خواستگاري و همو پسنديديم . اسمش مرتضي هست و حسابداري خونده . توي يه شركت مشغوله . سرپرست تيم حسابداريه و ديگه چي بگم ؟
با شيطنت گفتم :
_ قدش ؟! بلنده يا كوتاه ؟
الهام اخم ظريفي كرد و گفت :
_ يهدا ؟ تو هنوز ادم نشدي ؟ اخه قد كه ملاك خوشبختي نيست !
ابروهامو بالا بردم و گفتم :

_ واسه تو كه بود !
الهام خيارشو قورت داد و گفت :
_ قدش 180 تاس .

_ خب ، واسه تو كه كوتوله اي ، غوله !
الهام يه سيب از توي ظرف برداشت و پرت كرد سمتم . تو هوا گرفتمش و يه بوس براش فرستادم و يه گاز گنده به سيبم زدم . در حالي كه خرش خرش مي جويدم با دهن پر گفتم :
_ خب ، سهي ، تو بگو بينم .
سهيلا _ من و نيما هر دومون دانشجوييم . فعلا پشتمون به خانواده ها گرمه ... من كه دارم فوق شبكه مي خونم نيما هم دكتراي روانشناسيه . ماه پيش عروسي كرديم . بهت ايميل زدم ولي جوابمو ندادي .
_شرمنده سهي جون ايديمو عوض كردم .

سهيلا با تعجب گفت :

_ چرا ؟
_ پَس ِآي دي قبليمو يادم رفته بود !
نفيسه _ از دست هوش و حواس تو !
_ خب ، مامان خانوم ! شوما بگين ببينم ... آقا ايمانتون چي كاره ان ؟...
نفيسه لبخند كمرنگي زد و گفت :
_ ايمانو يادت نمياد ؟

با تعجب گفتم :

_ با مني ؟! به خدا من ايمانو نميشناسم ... من اصلا قصد خراب كردن زندگيتونو ندارم ... اخه چرا درباره ي من همچين فكري كردي ؟؟؟ من دوست توام !
و شروع كردم به كولي بازي دراوردن ! نفيسه دست به سينه با اخم به ادا اصولام نگام مي كرد وقتي اشكاي فرضيم رو پاك كردم گفت :
_ تو هنوز هم ادم نشدي يهدا ؟ كي مي خواي دست از اين ديوونه بازيات برداري ؟!
ايمان همون پسر خالمه ديگه !
_ خب به سلامتي .
نفيسه با تعجب گفت :

_ يعني يادت رفته ؟!

_ كيو ؟
نفيسه با دست به پيشونيش زد و گفت :
_ من تو دبيرستان اين همه واسش پرپر ميزدم ... تو هيچي يادت نمياد ؟!
با اينكه مغزم فيلي فلاپ شده بود با اين حال حفظ ظاهر كردم و گفتم :
_ هاااااا همون داش ايمان خودمونو ميگي !
نفيسه با طلبكاري گفت :
_ بله ... همونو ميگم !
واسه اينكه ضايع نشم ، سوال ديگه اي نپرسيدم و به مهناز نگاه كردم . داشت با خنده جر و بحث ما دوتا رو گوش مي داد . با يه لبخند موذيگرايانه پرسيدم :

_ آقا ايليا خوب هستن ؟!

مهناز سرخ شد و گفت :
_ اره ... خوبه .
_ همچين تپل مپل شديا ! اب رفته زير پوستت حسابي ! كلك ! نكنه تو هم ني ني تو راه داري ؟
مهناز بيشتر سرخ شد و گفت :
_ اااا؟ اذيت نكن يهدا ... نه بابا ني ني كجا بود تو هم ؟!

...................

روي بالكن اتاقم وايساده بودم و به اسمون پر ستاره ي شب خيره شده بودم . اولين روز بازگشتم به ايران با شوخي و خنده با دوستام گذشت . اخر شب شوهراي دوستام اومدن دنبالشون و از نزديك باهاشون اشنا شدم . همه اشون خوشبخت خوشبخت بودن . يه زندگي مستقل ، شور و هيجان جووني و مثل الهام و نفيسه ، يه بچه كه خوشبختيشون رو تكميل مي كرد . انگار فقط طالع من از بين دوستام نحس بوده ! لبخند تلخي رو لبم نشست و نگاهمو به ستاره ي پر نور تو اسمون دوختم و زير لب زمزمه كردم :
_ چيه ؟ چرا چشمك ميزني ؟ مگه دروغ ميگم يوسف خان ؟ ... اگه تو بودي ، شايد منم مثل الهام يه بچه داشتم ... يا مثل مهناز ، همش باهات ميرفتم مسافرت ... اما ، حالا ... حالا ...
نفسام منقطع شده بود . نگاه پر آبمو از ستاره گرفتم و به اتاقم رفتم . بالاخره شكست خوردم ! بغضم شكست ! ...





حرف بی ربطیست که مـــــــرد گریه نمی کند
    گاهی آنقدر بغض داری که فقط باید مـــــــــرد باشی تا بتوانی گریه کنی…

رمان واهمه با تو نبودن (ادامه مرثیه عشق ) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط سایه2 ، فاطمه 84
آگهی
#2
Heart 
امروز روز اول عيده . با دعوت مامان خانوم همه ريختن خونه ي ما . دلم واسه اكرم خانوم داره جلز ولز مي كنه ... روز اول عيدي هم از دست ما خواب و خوراك نداره ! باز خدا رو سيصد مرتبه شكر كه فقط فاميلاي مامان خونمونن و گرنه كه من به جاي اكرم خانوم خودكشي مي كردم . دايي فواد با خاله فائقه و خانواده ي مكرمه اشون قرار بود سال تحويل خونه ي ما باشن . البته خانواده ي ليلي خانوم هم ضميمه ي مهمونا بودن ... اي خدا نيومده ما رو مهمون دار كردي ! كرمتو شكر !
قرار بود به سفارش مامان و بابا لحظه ي سال تحويل تو اتاقم بمونم و بعد به عنوان عيدي برم خدمت مهمونا ! اخه كسي از اومدنم خبر نداشت . به جز دوستام كه اونم واسه خاطر زبون لق محيا خبر دار شدن !
تو آينه به سر و وضعم نگاهي انداختم . تيپ مشكي سفيد زده بودم . كت و شلوار مشكي براقم با شال و صندل سفيدم تضاد زيبايي ايجاد كرده بود . برخلاف گذشته جديدا به ارايش علاقه مند شده بودم . حفاظ خوبي واسه پوشوندن سياهي زير پلك و پف چشم بود . خيلي راحت ميتونستم آثار گريه هاي شبونه ام رو پشت آرايش پنهون كنم . سر و صداي مهمونا خوابيد و لحظه اي بعد صداي شليك توپ از تلويزيون خونه به گوشم رسيد . به تصويرم تو آينه لبخند تلخي زدم و گفتم :
_ شد چهار سال ... چهار ساله كه بي تو سال تحويل ميشه ...
گوشيمو از روي ميز توالت برداشتم و قفلشو باز كردم . صبر كردم تا اسكرين سيور گوشيم فعال بشه ... لحظه اي بعد ، عكس جووني و كودكي يوسف با اسلايد روي صفحه خودنمايي كرد . يه قطره اشك چكيد روي صفحه . با انگشت شصت گوشيمو پاك كردم و با صداي محزوني زمزمه كردم :
_ مبارك باشه بي وفا ...
تقه اي به در خورد و بعد صداي طاها بلند شد :

_ يهدا حاضري ؟
نه بابا ! چه پيشرفت كرده ! قبلنا يا در نمي زد يا اگر هم ميزد مثل گاو نر سرشو مينداخت زير و ميومد تو ! حالا از پشت در اجازه ميگيره ... وااااي چه پسر خوبي شده ! يادم باشه از ليلي واسه تربيت اين پسر تشكر كنم !
خوشبختانه رد اشك روي صورتم نبود . درو باز كردم و نگاهم به طاها افتاد . لباس استين بلند يقه شلي پوشيده بود و اونو با لي سورمه ايش ست كرده بود . واه واه ! من كه دخترم از اين لباسا نمي پوشم اين چيه تن كرده ؟! ولي الحق و انصاف خوب خوشگلش كرده بود ! وقتي ديد بهش خيره ام ، چرخي زد و با ته خنده گفت :
_ چيه ؟ خيلي بهم مياد نه ؟ مي پسندي ؟
با حالت نمايشي يه اوق زدم و گفتم :
_ طاها ؟! من كي اينقدر بي سليقه بودم ؟؟؟
طاها ابروهاشو بالا انداخت و گفت :
_ پس من داشتم خودمو با چشام مي خوردم نه ؟!
شونه اي بالا انداختم و گفتم :
_ من فقط داشتم تو دلم واسه ليلي افسوس مي خوردم ! حيف اون كه بياد زن ادم بي ريختي مثل تو بشه !
و راهمو به سمت پله ها كج كردم . با دو قدم بلند خودشو بهم رسوند و گفت :
_ اولا خدا از ته دلت بشنوه ! دوما ليلي بايد از خداشم باشه كي بهتر از من ! ثالثا قديما رسم بود كوچيكتر به بزرگتر تبريك بگه ولي از اونجايي كه اخرالزمون شده و تو هم يه بدبخت غرب زده اي هيچي بارت نمي كنم و عيدتم مبارك يهدا خره !
ماشالا به جونش ! نمي خواست چيزي بارم كنه و اين همه القاب زيبا رو بهم نسبت داد ! بعد از اتمام نطق شيرينش راهشو گرفت و رفت كه پريدم از پشت سر بغلش كردم و يه بوس گنده از گوشش كردم . طاها در حالي كه داشت با ايش و پيش منو از خودش جدا مي كرد با غر غر گفت :
_ تبريك گفتنت هم مثل خودته ! چته پرده گوشمو سوراخ كردي !

با سر خوشي خنديدم و گفتم :
_عيدت مبارك طاها خره !
و زود از كنارش رد شدم . مي تونستم از پشت سر ، لبخند گرمشو حس كنم ...

****
 







يه بسم ا... گفتم و در سالن پذيرايي رو باز كردم . يه دفعه همه ي سر و صدا ها خوابيد . با لبخند به جمع صميمي اي كه رو به روم بود نگاه كردم . توي اين سه سال دوري ، انگر بچه ها واسم خيلي بزرگ شده بودن ، جوونا جا افتاده تر و بزرگترا ، پيرتر ... وقتي اولين قدممو برداشتم ، دايي فواد از روي مبل بلند شد و همونطور كه با تعجب بهم خيره شده بود از بابا پرسيد :

_ علي ، خواب كه نمي بينم ؟!

بابا با صدايي كه چاشني خنده داشت گفت :

_ نه ... بيدار بيداري ... دختر خودمه ... يهداي منه .

بقيه هم از جاشون بلند شدن . اولين نفر دايي فواد بود كه با چند قدم بلند اومد رو به روم تا بدونه كه ايا واقعا همون يهداي قبليم يا فشار غم منو از پا در اورده ... نخواستم ناراحتش كنم . سريع نقاب شادي كذايي رو روي صورتم زدم و دست دايي رو گرفتم و باهاش روبوسي كردم . با خنده گفتم :

_ احوال دايي فواد ما ؟

چشماش از خوشي درخشيد و گفت :

_ نه ، مثل اينكه راست راستي برگشتي ...

با بقيه هم احوال پرسي كردم و عيدو تبريك گفتم . خاله فائقه مثل مامان شكسته شده بود . مي دونستم تنها سنگ صبور و شنونده ي رنجهاي مامان اونه . با ديدن شايان و شميمسا خيلي تعجب كردم . در حالي كه دهنم از تعجب باز مونده بود به شايان كه حالا كلي قد كشيده بود گفتم :

_ واي ... شايان خودتي ؟؟؟ مثل چنار شدي !

شايان لبخند نصفه اي زد و با طلبكاري گفت :

_ دست شما درد نكنه دختر خاله ! صفت بهتري پيدا نكردي بچسبوني به من ؟!


با خنده گفتم :

_ صفت بهتر از اين ؟ اين همه ازت تعريف كردم ! ماشالا قد كه نيست ! از چنار هم رد كردي !

شميمسا ريز ريز خنديد . نگاهمو بهش دوختم اونم خيلي فرق كرده بود و صد البته زيباتر . صورت سفيدش عين مامان مهربون بود و چشماي روشنش مي خنديد . بغلش كردم و گفتم :

_ تو فرقي نكردي ! فقط يه ريزه زشتتر شدي !

لبخند رو لبش ماسيد و برعكس صداي خنده ي شايان بلند شد . شميمسا با ناراحتي گفت :


_ وا ! يهدا ...

به جاي من شايان جواب داد :

_ حقيقت تلخه ديگه خواهر من !

تنهاشون گذاشتم تا راحت به جر و بحثشون برسن ! همونطور كه داشتم به سمت عمو رضا مي رفتم دو تا بچه در حالي كه جيغ مي زدن به طرفم دويدن و دور من چرخيدن و شروع كردن به بازي كردن . باورم نمي شد . سينا و تينا بودن ... اون بچه هاي سه ساله حالا چقدر فرق كره بودن و شيطنتاشون هم مثل خودشون بزرگتر شده بود . تينا رو كه به پام اويزون بود رو از زمين كندم و تو بغلم گرفتم . اول با تعجب بهم خيره شد . موهاي كوتاه مسريش با تل به عقب زده شده بود و با چشماي قهوه اي درشتش بهم زل زده بود . اخم ظريفي كردم و گفتم :

_ چيه ؟ منو يادت نمياد ؟

فقط سري به نشونه ي نه تكون داد . به سينا كه كنارم وايساده بود و پرسش گرانه به ما نگاه مي كرد چشم دوختم . ازش پرسيدم :


_ تو چي مرد خوشگل ؟

كمي به صورتم خيره شد . بعد هم يهو دستاشو باز كرد و با خنده گفت :

_ خاله يهدا ...

و محكم بغلم كرد . جالب بود كه سينا منو يادش بود . چون قبلا بيشتر با اون گرم مي گرفتم و بازي مي كردم . تينا همش پيش مامانش بود كز مي كرد و خودشو تو اغوش مامانش جابه جا مي كرد ... من و سينا بهش مي گفتيم گربه !

صداي خندون عمو رضا باعث شد دست از بازي كردن با اون دو تا وروجك بكشم . _ خوش ميگذره عمو جون ؟

با لبخند پهني گفتم :

_ بي شما اصلا ! بياين بازي !

عمو رضا _ من كه پايه ام ولي قبل از اينكه تبريك عيد شما رو نشنوم نميام !

بعد از مبارك باد باهاش ، به سمت زهرا خانوم ، زن عمو رضا ، رفتم . بعد از يه احوال پرسي صميمانه در حالي كه دور و برمو نگاه مي كردم گفتم :

_ زهرا خانوم ، پس ليلي كو ؟ هنوز بهش تبريك نگفتم ...

زهرا خانوم در حالي كه روي مبل مينشست گفت :

_ نمي دونم ... فكر كنم تو اشپزخونه باشه .

تشكر كوتاهي كردم و به سمت اشپزخونه رفتم . اكرم خانوم توي حال داشت ميزو ميچيد . مثل هر سال سبزي پلو با ماهي داشتيم . بعد از تبريك عيد در حالي كه دستامو بهم ميزدم وارد اشپزخونه شدم كه يهو توي چارچوب در خشكم زد . طاها و ليلي تو اغوش هم بودن و طاها داشت پيشوني ليلي رو ميبوسيد .

زود عقب گرد كردم ولي وسط راه شيطون گولم زد و خواستم يه ريزه اذيتشون كنم . به سمت در چرخيدم و در حالي كه تن صدامو بالا مي دادم گفتم :


_ اكرم خانوم ديس ماهي ها كجاست ؟...

و همين يه حرفم كافي بود كه اون دو تا مثل برق گرفته ها از هم فاصله بگيرن . من كه تو دلم داشتم از خنده ريسه مي رفتم ! با بازيگري دستامو جلو چشمم گرفتم و گفتم :

_ اوه اوه ببخشين ! من چيزي نديدم ...!

به سمت كابينت رفتم و ديس رو برداشتم و قبل از اينكه اون دو تا لبوي سرخ شده از خجالت رو تنها بزارم به طاها گفتم :

_ ببخش داداشي زدم تو حالت ولي من يه بوس كوچولو از اين زنت مي گيرم بعد دربست مي دمش بهت !

ليلي كه سرشو پايين انداخته بود با لين حرفم گوشه ي لبشو به دندون گرفت . با خنده بهش نزديك شدم و گونه اشو بوسيدم قبل از اينكه عقب برم ، اروم جوري كه فقط خودش بشنوه ، گفتم :

_ نكن دختر لبت حروم ميشه !

و با بدجنسي براش چشمكي زدم و به سمت در رفتم . دوباره برگشتم سمتشون و در حالي كه به سختي سعي مي كردم جلوي خندمو بگيرم گفتم :

_ ببخشين ببخشين ... شما به كارتون ادامه بدين !

فقط ديدم طاها با كلافگي دستي تو موهاش كشيد و به كابينت تكيه داد . من كه ديگه از خنده هلاك شده بودم ! خوشم ميومد كه نام خواهر شوهرو فقط من زنده نگه مي دارم !








محيا از پشت در اتاقم داد زد :
_ با من مياي يا من برم ؟
براي هزارمين بار جواب دادم :
_ جون حامي بيا برو بزار من مثل ادم حمومو بكنم ! دم به دقيقه مياي مزاحم ميشي نميزاري بفهمم چه غلطي مي كنم ! بيا برو گمشو ديگه ! اه !
محيا با مشت كوبيد به درو راشو كشيد و رفت . چه كنيم ديگه ؟ خواهرمون روانيه ! به جاي من اين بايد ميرفت پيش ليلي !
امروز عروسي طاها بود . محيا هم از اول صبح به بهونه ي ارايشگاه اومده بود خونه ي ما و بچه اشم هم داده بود دست مامان بدبخت من . ولي من قصد ارايشگاه رفتن نداشتم . مي خواستم خيلي ساده حاضر بشم .
بعد از يه حموم درست و حسابي در حالي كه حوله رو دور موهام ميپيچيدم جلوي اينه توالت نشستم و به خودم نگاه كردم . خب ، آماده اي يهدا ؟ مي دوني كه امروز نبايد بري تو اتاق عقد ... خب ؟ زياد هم نبايد خودتو به اين و اون نشون بدي . خيلي زود هم برميگردي خونه ... طاها و ليلي بدون بدرقه ي تو هم ميتونن زندگيشونو شروع كنن ... شامتو كه خوردي مياي خونه ... به نفع خودته .
اخ كه من چقدر از اين حرفاي عاقلانه و منطقي بدم مياد ... كاش هنوز هم همون يهداي بيست و يه ساله ي سر به هوا بودم كه همش دردسر درست مي كرد ... هر چي بودم لااقل آزادي عمل داشتم .
الان بايد واسه آب خوردن هم از بقال سر كوچه اجازه بگيرم ! با كوچيكترين حركت نابه جام سيل حرف بود كه پشت سرم ريخته ميشد ... حرفاي خاله زنكي خيلي دست و پامو بستن ...همش هم به خاطر خلا توئه ... نبودت خيلي اذيتم مي كنه يوسف ...
پيشونيمو روي ميز چسبوندم و بغض تو گلومو با فرو دادن اب دهانم پايين فرستادم . بس كن يهدا ... چته دختر ؟! ناسلامتي عروسي داداشته ... چرا اينجوري بغ كردي ؟ بلند شو ببينم ... الانست كه جشن شروع بشه ... با اين فكر از روي صندلي بلند شدم و در حالي كه به سمت كمد مي رفتم حوله رو از سرم باز كردم .
لباس هندي خاكستري تيره ام كه ساري مشكي روش كشيده ميشد رو به عنوان لباس امشب در نظر گرفته بودم . بعد از پوشيدن لباس نگاهي به خودم انداختم . لباس با اينكه كمي تنگ بود ولي هيكلمو خوب قاب گرفته بود . دنباله ي ساري رو مثل شال روي سرم انداختم . خوبه ، اينجوري نيازي به بستن موهام هم نيست .
موهاي بلندمو با سشوار خشك و صاف كردم و اطرافم ريختم . حسابي به ارايش چشمام رسيدم . سايه ي مشكي خليجي رو پشت پلكم كشيدم و با ريمل مژه هامو حالت دادم . روي لبم هم فقط يه برق لب زدم . هممم چه خوشگل شدم ! خوب شد با محيا نرفتم ارايشگاه وگرنه موهامو هفت قلم رنگ مي كرد و يه تابلو نقاشي تحويلم مي داد !
صداي مامان از پايين پله ها اومد :
_ يهدا ... ما ديرمون ميشه زودتر از تو ميريم خب ؟
باشه اي گفتم و به سمت كمدم رفتم تا صندل هامو پيدا كنم . ولي اي دل غافل ... مگه هر چي مي گشتم پيدا مي شد ؟! صندلهاي گرون قيمتي بودن كه تازه از امريكا اورده بودم . مي خواستم حتما واسه امشب بپوشمشون . كل اتاقو بهم ريختم ولي انگار اب شده بود رفته بود تو زمين . يه دفعه يادم اومد كه محيا گفته بود چون واسش سوغاتي دهن پر كن نياوردم ميره سراغ وسايلم و هر كدومو كه دوست داشت برميداره .
زود موبايلمو برداشتم و به محيا زنگ زدم . بعد از كلي معطل كردن ، راضي به جواب دادن شد :

_ بله ؟
_ بله و بلا ! صندلاي مشكيمو تو غارت كردي ؟
محيا _ كي من ؟!
_ نه پس عمه ي من !
محيا _ ببينم همونو ميگي كه پاشنه نداشت و گل هاي نقره اي روش بود ؟
_ اره تو برداشتيش ؟
محيا با خونسردي گفت :
_ ميگم چقدر كفش امروزم به پام ميادا ! نگو مال توئه !

جيغ زدم :
_ محيا پاتو قلم مي كنم !
محيا خنديد و قبل از اينكه گوشي رو قطع كنه گفت :
_ زود بيايا ... ما تو راه سالنيم ... باباي اجي !
باباي و يرقان ! دختره ي غارت گرِ دزد ! سرسري يه كفش پاشنه ده سانتي كه مدل سه قرن پيش بود رو پوشيدم و با ناسزا به جون محيا ، از خونه بيرون زدم .
اوه اوه چقدر فاميلامون زياد شدن ! فاميلاي ليلي هم كه ديگه نگو ! چقدر دماغو و افاده اين ! داشتم با غرغر از اتاق پرو بيرون ميومدم كه يه چيزي محكم خورد به پام و ول شد رو زمين .








وقتي جلوي پامو نگاه كردم ، ديدم كه يه دختر شيش ، هفت ساله ، با لباس صورتي عروسكي ساده رو زمين نشسته و داره محتويات كيف كوچولوشو جمع مي كنه . كنارش زانو زدم و در حالي كه داشتم لوازم بازي بچگونش رو جمع مي كردم گفتم :
_ ببخشين خوشگل خانوم كه خوردم بهت ... خوبي ؟ چيزيت كه نشد ؟
سرشو بالا اورد و من تونستم صورت مثل ماهشو ببينم . به جرات مي گم مثل ماه بود . پوست سفيد و موهاي مشكي بلند و براقي داشت كه با دقت فر خورده بود و طره هاي زلفش روي شونه اش ريخته بود . چشماي مورب و خوش حالتش رنگ عجيبي داشت . يه رنگي بين نقره اي و خاكستري ... بيني كوچولو و سربالا و دهن غنچه مانندش اونو مثل يه عروسك كرده بود .
زودتر از اون بلند شدم و دستمو به سمتش دراز كردم تا كمكش كنم . اول به چشمام نگاه كرد و بعد هم نگاهشو به سمت دستم ادامه داد . انگار داشت كمك منو حلاجي مي كرد دوباره به من كه لبخند رو لبم بود خيره شد . عاقبت دست كوچولوش رو تو دستم گذاشت و با يه حركت از جاش بلند شد . در حالي كه داشت خاك فرضي لباسش رو مي تكوند با صداي دلنشيني گفت :

_ تشكر از كمكتون خانوم .
لحنش كمي لهجه داشت . انگار اونم خارج زندگي كرده . قبل از اينكه بخوام جوابشو بدم ، زن خوشپوشي به طرفمون اومد . قد بلند و كمي تو پر بود و ابهت خاصي تو حركاتش به چشم مي خورد .
ولي وقتي به چشماش نگاه مي كردم مي ديدم كه مهربونه . هنگامي كه نگاهمو متوجه خودش ديد ، لبخندي به روم زد كه چينهاي كوچيك گوشه ي چشمش پيدا شدن . رو به دختر كوچولو گفت :
_ محنا ... خوبي ؟
پس اسمش محنا بود ؟ ... محنا سرشو به علامت مثبت تكون داد و گفت :
_ بله مادربزرگ ... تصادفي خورديم به هم ...
واي كه چه بامزه حرف ميزد ! انگار يكي فارسي رو تو دهنش گذاشته ! درست عين كتاب داستانا ! مادربزرگ محنا دوباره بهم نگاه كرد و مهربون پرسيد :
_ از فاميل دامادين ؟
تكه اي از موهام كه روي صورتم بود رو كنار زدم و جواب دادم :

_ بله ، خواهرشم .
ابروهاشو با تعجب بالا داد و گفت :
_ شما يهدا خانمين ؟
لبخند كمرنگي زدم . خدا مي دونه چه چيزايي از من شنيده !

_ بله ...
زن دستشو جلو اورد و با صميميت گفت :
_ خوشبختم يهدا جان ، من زهره ام ... خاله ي ليلي ...
دستش رو فشردم . با اينكه شسته رفته و يه كمي عصا قورت داده بود ولي خونگرم بود . صداي زن جووني باعث شد به سمتش بچرخم :
_ مامان شما اينجايين ؟
زهره خانم برگشت به سمت دخترش و در حالي كه با دست منو نشون مي داد گفت :
_ بله مينا جون ... داشتم با يهدا خانم احوال پرسي مي كردم .
مينا مثل مادرش قد بلند بود . با اينكه منم قدم صد و هفتادتايي بود ولي از من كمي بلندتر و تو پر تر بود و مثل محنا چشماي مورب و زيبايي داشت تنها تفاوتش رنگ چشماي ميشي ايش بود . با يه قم نزديكم اومد و در حالي كه داشت با لبخند براندازم مي كرد گفت :
_ خوش به حال ليلي ! چه خواهر شوهر خوشگلي داره !
لبخند محوم ، پررنگتر شد جواب تعريفش رو دادم :

_ شما لطف دارين .
نگاهم روي محنا سر خورد تمام اين مدت خيره خيره منو نگاه مي كرد . يه كم تعجب كردم ولي به روي خودم نياوردم . بعد از يه ريزه تعارف تيكه پاره كردن ، رفتن تا بشينن .
منم خواستم يه سري به اتاق عقد بزنم . محض احتياط دنباله ي ساريمو روي سرم انداختم و به سمت اتاق رفتم . توي راه شميمسا منو ديد و گفت :
_ واي يهدا الان خطبه رو مي خوننا ... بدو بريم دير شد .
و بدون اينكه اجازه ي حرف زدن بهم بده ، منو دنبال خودش كشوند . دم در اتاق پام به پادري گير كرد و كمي پيچ خورد . درد تو پام پيچيد :

_ آخ ...
همين صدا كافي بود تا بقيه برگردن و بهم نگاه كنن . بعضيا با تعجب ، اونايي كه نميشناختنم با تحسين ، ومتاسفانه فاميلهاي خودم با نگاهي خصمانه بهم چشم دوخته بودن . همه ي نقشه هام واسه ديده نشدن ، نقش بر اب شد ... شميمسا گفت :
_ خوبي ؟
در حالي كه چهره ام از درد تو هم شده بود گفتم :

_ اره ...
قبل از اينكه حركتي بكنم دوباره منو كشيد داخل اتاق . مامان با نگراني نگام كرد






حرف نگاهشو خوندم ولي تا خواستم بچرخم ، صداي سها كنار گوشم اومد . صداش با اينكه بلند نبود ولي كسايي كه اطرافم بودن مي تونستن بشنون :
_ به به يهدا خانوم ... رسيدن به خير ، راستي اينجا چي كار مي كني ؟! نمي خواي بري بيرون ؟ مي دوني كه موندنت شگون نداره ؟!
قلبم شكست ... بغض سنگيني داشت توي گلوم جا خوش مي كرد . لب پايينمو محكم به دندون گرفتم . مثل اينكه طاها حرف سها رو شنيد چون قبل از اينكه عاقد خطبه رو شروع كنه ، گفت :
_ ببخشين يه لحظه ، يهدا جان بيا اينجا پيشم ...
با تعجب نگاش كردم . خيلي مصمم بهم چشم دوخته بود . خواستم دستش كه به سمتم دراز بود رو نديده بگيرم اما صداي ليلي هم دراومد :
_ يهدا جون بيا ديگه ...
صداش مثل هميشه واسم ارامش بخش بود . نا خواسته ساري رو ، روي سرم جلوتر كشيدم و به سمت طاها رفتم . چقدر تو لباس دامادي ، مردونه و خوشتيپ به نظر مي رسيد . دستمو گرفت و فشار داد . اشك حلقه زده شده ي توي چشمامو ديد . لبخند مطمئني به روم زد و گفت :

_ ادامه بدين لطفا .
منظورشو فهميدم و توي دلم ازش ممنون بودم . من نه بيوه بودم نه مطلقه ... حتي پام هم به سفره ي عقدم نرسيده بود ... هنوز يه دختر بودم . يه دختر پاك ِپاك ... چه طور بعد از مرگ يوسف بهم تهمت بدشگوني مي زدن ؟
جو ساكتي بود . مشخص بود كه حرفي از گل و گلاب به ميون نمياد واسه همين ليلي منتظر بار دوم و سوم نشد . همون دفعه ي اول جواب مثبتشو گفت و صداي كل بلند و شاد زهرا خانوم تو اتاق پيچيد .
به مامان نگاه كردم . تمام توجه اش معطوف من بود . بميرم واسش ... تو عروسي پسرش هم نتونست از فكر من بيرون بياد . لبخند محزوني زدم و دستمو از دست طاها بيرون كشيدم . طاها پرسشگرانه نگام كرد . كيفمو باز كردم و دو تا سكه ي تمام به هر دوشون دادم و ارزوي خوشبختي كردم . وقتي داشتم ليلي رو مي بوسيدم ، صداي نگرانش به گوشم خورد :

_ ببينمت ؟!
نمي خواستم اشك چشمامو ببينه . صاف رو به روش ايستادم و گفتم :
_ چيه ؟
فهميد دردم چيه ... دستمو گرفت و منو سمت خودش كشيد . با ديدن اشك چشمام عمق غمم رو تشخيص داد . صميمانه منو تو بغلش گرفت و گفت :
_ مطمن باش اگه تو سر سفره ي عقد من نبودي ، محال بود جواب بله ميدادم ...
خنده ي تلخي كردم و در حالي كه از اغوشش بيرون ميومدم گفتم :

_ اي پينوكيو !
و خواستم از اتاق بيرون برم كه اينبار ليلي دستمو گرفت و مانع رفتنم شد و درست كنار خودش برام جا باز كرد تا وايسم . فاميلهاي نزديك جلو اومدن و كادوهاشونو دادن . ديدم محنا با همون ژست خاص و ناز خودش جلو اومد و ليلي رو بوسيد و فقط به طاها تبريك گفت . بعد هم در كيف بچگونه اش رو باز كرد و يه بسته ي كادويي شيك به طرف ليلي گرفت و گفت :
_ از طرف بابام و خودم .
ليلي هم لحن بچگونه اي کادو رو گرفت و گفت :
_ وااااو مرسي از شما و اقا باباتون ... ولي به اون ميثاق نامرد بگو ديگه اسم منو نياره !
محنا كه متوجه دلخوري ليلي نشده بود با تعجب گفت :
_ بابا قبل از عروسي تو هم اسمتو نمي اورد ... چرا نبايد بگه ليلي ؟!
خيلي باحال ضايعش كرد ! يه لبخند گشاد تحويلش دادم و ابروهامو با حالت بدجنسي واسه ليلي بالا بردم . طاها دست محنا رو گرفت و مهربون گفت :
_ مرسي عروسك كوچولو ... از بابات هم تشكر كن .
محنا يه خرده لباشو جمع كرد بعد هم دستشو از توي دست طاها بيرون اورد و گفت :

_ باشه .
و چرخيد تا بره بيرون كه چشمش به من خورد نگاهش چند لحظه روي لبخندم قفل شد . بعد از مكثش بي مقدمه گفت :
_ ميشه باهام بياي بيرون ؟ ميخوام عمه ام رو پيدا كنم ... مي ترسم گم بشم .
با تعجب بهش نگاه كردم . جمعيت به حدي نبود كه گم بشه ولي با اين حال درخواستشو با جون و دل قبول كردم چون راحت مي تونستم از اون اتاق بيرون برم . وقتي داشتم همراهيش مي كردم ، مدام سرش بالا بود و بهم نگاه مي كرد . بالاخره از زور فضولي طاقتم تموم شد و گفتم :
_ چيزي شده ؟
فقط سرشو به علامت نفي تكون داد و باز بهم زل زد شونه امو بالا انداختم و بيخيال همراهش رفتم . نزديك مهمونا كه رسيديم ، صداي مردي گفت :
_ واي ببين اين خوشگله كيه ؟... عمو جون ؟
محنا به طرف صدا چرخيد و با لبخند نازي گفت :
_ عمو دني ... خوبي ؟
مردي كه محنا دني صداش زد ، روي زانوش خم شد و پيشوني محنا رو بوسيد بعد نگاهش به سمتم چرخيد . از روي زمين بلند شد و با احترام سلام كرد . محنا كه شاهد گفت و گومون بود منو به عموش معرفي كرد :
_ دني ، اين يهدا خواهر طاها هست و يهدا اينم دوست بابام دنيه ...
حرف زدن محنا بدجوري به خنده ام مي انداخت .اصلا شبيه يه بچه ي شيش هفت ساله حرف نمي زد . ژستاش و حركاتش با كلاس و بزرگونه بود . با صداي دني چشم از محنا گرفتم :
_از آشناييتون خوشبختم يهدا خانوم .

لبخند كمرنگي زدم و جواب دادم :
_ منم همينطور آقاي ِ ...
سريع جواب داد :
_ دانيال ، دانيال رحيمي .
_ بله آقاي رحيمي .






……..
لبخند كوتاهي به روم زد و محنا رو از روي زمين برداشت . قدش بلند بود . شايد 185 يا بيشتر و هيكل توپر و ورزشكاري داشت . موهاي قهوه اي و ريش مرتبي روي صورتش بود كه بهش ميومد و با مدل جديدي كه به موهاش داده بود زيبايي خاصي به وجود اورده بود . پوستش كمي برنزه بود و صورت مهربوني داشت كه وقتي مي خنديد دندوناي ريز و مرتبش در معرض نمايش قرار مي گرفت . در كل كيس مناسبي بود . برم مخشو بزنم !
محنا به حرف اومد :
_اقاي حاجي كجاست ؟
آقاي حاجي ؟! چه اسم جالبي ! دانيال جواب داد :
_ پيش مامانه ... دارن با مامان بزرگت حرف مي زنن .
محنا _ بريم پيششون .
واسم جالب بود كه مثل شاهزاده ها حرف ميزد و بقيه هم به خاطر جاذبه اي كه داشت بي چون و چرا ازش اطاعت مي كردن . نمونه اش خود من ! وقتي با دانيال داشت ميرفت پيش مامان بزرگش ، يه دفعه برگشت و دست منو گرفت و با زور دنبال خودش كشوند . منم كه زبون تو دهنم نبود بگم نكن بچه ! همونطور مثل گوسفند دنبالش ميرفتم !
وقتي نزديك زهره خانوم رسيديم ، ديدم كه يه مرد پير قدبلند كه موهاش يه دست سفيد بود و خط ريش نسبتا باريكي روي صورت برنزه اش داشت كنارش وايساده و باهاش حرف مي زنه . زن ميانسالي هم دوشادوشش ايستاده بود و با مينا صحبت مي كرد . حدس زدم همسرش باشه .
صورت نمكين و مهربوني داشت . وقتي ما رو ديدن كه به طرفشون ميام ، دست از حرف كشيدن و با لبخند بهمون نگاه كردن . مرد پير كه حدس مي زدم اقاي حاجي باشه ولي خيلي آپديت بود ! به كت و شلوار اتو كشيده اش نمي خورد ادم مذهبي باشه . محنا رو بغل كرد و بوسيد . زنش هم بعد از خوش و بش با محنا به دانيال نگاه كرد و گفت :

_ دينا كجاست ؟
دانيال _ رفت دستشويي .
بعد به طرف من برگشت و گفت :
_ ايشون يهدا خانم خواهر اقا طاها هستن .
و با دستش به مرد و زن مسن اشاره كرد و كوتاه گفت :

_ پدر و مادرم .
آقاي حاجي لبخند مهربوني به روم زد و گفت :
_ خوشبختم دخترم ...
مثل خودش جواب دادم :
_ همچنين حاج اقا .
اصلا تو دهنم نمي چرخيد كه بگم حاج اقا ! هميشه تصورم از حاجي يه مرد كوتاه قد و چاقالو بود ولي با ديدن اين حاج اقاي اتوكشيده و باكلاس ، نظرم سيصد و شصت درجه عوض شد ! مادر دانيال كمي با چشماي قهوه اي رنگش براندازم كرد و اخر سر مثل اونايي كه پسند كردن ، لبخند پهني زد و گفت :
_ ماشالا ... اصلا فكر نمي كردم اقا طاها همچين خواهر خوش بر و رويي داشته باشه ... تا حالا زيارتتون نكرده بودم ... سفر بودين ؟
_ بله ... براي تحصيل خارج از كشور بودم .

حاج اقا گفت :
_ به سلامتي ... چه رشته اي مي خوندي ؟

_ كامپيوتر
يه دفعه محنا گفت :
_ مثل بابا ...
دانيال هم ادامه ي حرف محنا رو گرفت :
_ بله ... ميثاق هم مثل من و شما همين رشته رو خونده ... اون هاروارد بود شما كجا بودين ؟
_ استنفورد .
سري تكون داد و گفت :
_ دانشگاه خيلي خوبيه ... دكترا دارين ؟
_ نه ، فوق ليسانس... شما كامپيوتر خوندين ؟
دانيال _ نه ، مديريت مالي . توي شركت بابا مشغولم .
ا ؟ پس اين حاج اقا شركت دار بوده ! ميگم چقدر باكلاسه ! رو به حاج اقا گفتم :

_ چه شركتي دارين حاج اقا ؟
در حالي كه ليوان اب پرتغالي رو از روي ميز برمي داشت گفت :
_ شركت كامپيوتري .
دوباره پرسيدم :
_ ميشه اسم شركتتونو بدونم ؟
لبخندي زد و دست توي جيبش كرد و از توي كيف كوچيك چرمي يه كارت شيك طلايي رنگ بيرون اورد و به دستم داد . شركت كامپيوتري سما... واووو سما؟! اين كه خيلي معروفه ... كاش اينجا استخدام بشم .
با اومدن يه دختر همسن و سال خودم ، بحثمون راجع به كار نا تموم موند . دختر سلام كوتاهي به همه كرد و نگاهي بهم انداخت . دانيال دست رو شونه ي دختر گذاشت و رو به من گفت :

_ خواهرم دينا ...
و منو بهش معرفي كرد . با دينا دست دادم . دختر بدي نبود ولي راحت صميمي نميشد . مثل خانواده اش با كلاس بود اما تواضع اونا رو نداشت . كمي غرور توي حركاتش به چشم مي خورد .
صورتش رو با كرم پودر برنزه كرده بود و آرايش نسبتا زيادي داشت . با اين حال خوشگل بود . چشماش از مادر و برادرش تيره تر بود . قهوه اي سوخته كه اگه دقت نمي كردي فكر مي كردي مشكيه ... لب و دهان خوش فرمي داشت ولي حس ششمم بهم ميگفت دماغش عمليه ... اصلا به من چه ؟!
مثل اينكه گشنمه دارم فضولي مي كنم ! سمت ميز رفتم و مشغول پذيرايي از خودم شدم كه طاها و ليلي دست در دست هم وارد سالن شدن . با اومدنشون هياهويي جمع رو برداشت و زنا شروع به كل كشيدن و مردا شروع به كف زدن كردن ...
بهشون خيره شده بودم و حسرتي كه توي دلم بود خودش رو مثل يه بغض نشون داد و توي گلوم نشست . نگاه طاها روم لغزيد . سريع نقاب شادي به صورتم زدم و شروع به دست زدن كردم . با لبخند پهني كه روي صورتم بود ، سعي داشتم اشك چشمامو مخفي كنم . اما موفق نشدم و آخر سر قطره اشكي روي گونه ام چكيد و به طرف دستشويي هجوم بردم ...










اه ... چقدر اين طياره دير تمرگيد ! بالاخره پيداشون شد . در حالي كه به سمتشون مي دويدم فرياد زدم :

_ شاهدخت جووووونممممم....!
عمه خانم هم دستاشو باز كرد و من توي آغوش تپل و مهربونش گم شدم . با خوشحالي مي خنديدم و تند تند احوالشو مي پرسيدم . كمي كه گذشت منو از توي بغلش دراورد و درحالي كه بازوهام توي دستش بود تك تك اجزاي صورتم رو كاويد . با لبخند گفتم :
_ خيلي دلم برات تنگ شده بود ...
به جاي عمه خانم ژيلا گفت :
_ ما هم كه بوقيم !
با خنده نگاش كردم . هنوز هم يه كله شق خودخواه بود ولي خيلي با هم دوست شده بوديم . با اينكه از زمين تا اسمون فرق داشتيم . جلو رفتم و لپشو كشيدم و گفتم :
_ خوبه كه بالاخره به خودشناسي رسيدي !
چشماشو برام چرخوند و بهم دهن كجي كرد . ديويد كه با خنده بهمون نگاه مي كرد ، صادقانه گفت :
_ دلم برات تنگ شده بود يهدا ...
و با دستش جلوي موهام كه از شال بيرون زده بود بهم ريخت . مثل خودش به انگليسي گفتم :
_ تو هنوز هم مثل قبل زيادي راحتي !
شونه هاشو بالا انداخت و درحالي كه دستش رو شكمش بود گفت :
_ من بيشتر واسه غذاهاي ايراني اومدم اينجا ... حتي توي هواپيما هم غذا نخوردم ... بياين بريم چولو كاباب بخوريم ...
در حالي كه به تلفظ غلطش مي خنديدم گفتم :
_ بيخود دلتو صابون نزن ! از اين خبرا نيست !

مثل بچه ها لب برچيد و گفت :
_ شنيده بودم ايرانيها مهمان نوازن !
_ منم منكرش نيستم ولي امروز از چولو كاباب خبري نيست !
و در حالي كه مسخره اش مي كردم به طرف ماشينم رفتم . دو روز پيش ژيلا بهم خبر داد كه واسه تعطيلات عيد ميان ايران . خيلي خوشحال بودم كه زندگيم از يك نواختي كسل كننده اش بيرون مياد . امروز قرار بود براي تولد ليلي بريم ييلاق باغشون . منم بهشون خبر دادم كه با خودم مهمون خيلي مهمي ميارم ... طاها هم با خنده گفت :
_ تو خودت اضافي هستي حالا يكي هم دنبال خودت مي كشوني اونجا ؟!
حيف كه ديگه داماد شده بود و نميشد روش دست بلند كرد وگرنه از خجالتش درميومدم !
وقتي ماشينو جلوي در باغ پارك كردم ديويد گفت :
_ وااااااو چه جاي باصفاييه ... اينجا چولو كاباب هم دارن ؟!
با عصبانیتی ساختگي برگشتم سمتش و بهش چشم غره رفتم رو به ژيلا گفتم :
_ ژيلا ! يه چيزي به اين شوهرت بگو ! نيومده كه رستوران !
و از ماشين پياده شدم . عمه خانم و ژيلا و ديويد پشت سرم ميومدن . ديويد با اون صداي نسبتا نكره اش هي زير لب مي گفت :

_ چولو كاباب ، چولو كاباب ، چولو كاباب ...
صداش بدجوري رو اعصابم پياده روي مي كرد اما بيخيالش شدم با خودم گفتم بزار يه خرده تمرين كنه شايد اون تلفظ مسخره اش بهتر بشه !

……………
درو هل دادم و وارد باغ شدم . سرتا سر باغ پر بود از درختاي توت و گلهاي رز . باغ خيلي بزرگ و قشنگي بود . همونطور كه بقيه رو راهنمايي مي كردم ، درو باز كردم .
همزمان با باز شدن در ، ترقه ي بزرگي كنار گوشم به صدا دراومد . دستمو روي قلبم گذاشتم تا ضربانشو چك كنم ... خدا رو چه ديدي شايد سكته ناقصو رد كردم ! يه دفعه صداي طاها گفت :
_ اه ! اين كه ليلي نيس ! چراغا رو روشن كنين ...
اتاق روشن شد و من تونستم قيافه ي مسخره ي طاها با اون كلاه بوقي شكل كه روي سرش گذاشته بود رو ببينم . حيف كه هنوز تو شوك بودم وگرنه اون كلاهو تو حلقش فرو مي كردم !
طاها جلو اومد ولي با ديدن قيافه ام زود عقب رفت انگار خودش فهميد كه ميخوام چه بلايي سرش بيارم ! يادم اومد كه عمه خانم و بقيه هم باهامن . وقتي بهشون تعارف كردم و بقيه هم بهشون خوشامد گفتن ، رفتم تا لباسمو عوض كنم .








با راهنمايي زهرا خانم رفتم بالا توي يكي از اتاقاي طبقه ي بالا . در حالي كه درو باز مي كردم ، روسري و گل سرمو با هم از موهام كشيدم كه ديدم محنا روي تخت خوابيده و روي صورتش نقاشي گربه رو كشيدن و يه لباس عروسكي تام هم پوشيده بود . توي خواب با اون قيافه ي خنده دارش خيلي خواستني شده بود .
خم شدم تا بهتر ببينمش . موهاي بازم از دو طرف شونه هام آويزون شد . تا خواستم ببوسمش سريع چشماش باز شد . مردمك چشماش گشاد شده بود و با ترس بهم خيره شد . انگار گنگ بود و منو نميشناخت . در حالي كه نيم خيز ميشد با صداي لرزون به انگليسي گفت :

_ چي كار مي كني ؟...
حالتش و تغيير زبانش خيلي متعجبم كرده بود . دستاي كوچيكش بدجوري مي لرزيد و چشماش از وحشت دو دو مي زد . دست بردم تا ارومش كنم كه با صداي بلند شروع به جيغ زدن كرد و به انگليسي گفت :
_ ولم كن ...خواهش مي كنم ... اذيتم نكن ... سا...را ...
و گريه هاي هيستيريك وارش شروع شد ... مثل مسخ شده ها فقط نگاش مي كردم . نمي دونستم بايد چي كار كنم .مغزم قفل كرده بود . يه دفعه در با شدت باز شد و مينا و زهره خانوم بدو اومدن توي اتاق . مينا محنا رو زود بغلش كرد و در حالي كه تكونش مي داد بهش مي گفت تا اروم باشه .
خيلي ترسيده بودم ... نكنه به خاطر حركت من اينجوري شده ؟ من كه كار اشتباهي نكردم ... نمي دونم ظاهرم چه جوري بود كه تا زهره خانم منو ديد به سمتم اومد و منو روي مبل نشوند و در حالي كه دستمو مالش مي داد گفت :
_ چيزي نيست ... نترس ... الان خوب ميشه .
با لكنت شروع كردم به توضيح دادن :
_ من ... من كاريش نداشتم ... ن نمي دونم چرا يهو اينجوري شد ... فقط خواستم ببوسمش ... يهو بيدار شد ...

زهره خانم با ارامش گفت :
_ مي دونم عزيزم ... ناراحت نباش . محنا خوابش سبكه حتما داشته كابوس مي ديده .
با حرفش اصلا متقاعد نشدم . ولي نخواستم توي زندگيشون فضولي كنم . نفس عميقي كشيدم و سعي كردم اروم باشم . وقتي به طرف در برگشتم ديدم كه همه پشت در وايسادن با نگراني به محنا كه حالا از گريه تقريبا بيهوش شده بود نگاه مي كنن . مينا با صدايي ناراحت از زهرا خانم پرسيد :
_ خاله جون ليلي هنوز نيومده ؟
تا اينو گفت ، صداي بلند و شاد ليلي توي راهرو پيچيد :
_ اي بابا ... چقدر شما با اين استقبال منو سورپرايز كردين به خدا ! نكنين اين كارا رو ...
با ديدن محنا كه توي بغل مينا افتاده بود حرف توي دهنش ماسيد و زود به طرفشون دويد . در حالي كه مينا رو كنار مي زد ، سريع گفت :
_ برو داروهاشو بيار ...
و خودش برگشت سمت بقيه و با لحن تندي گفت :

_ كسي ترسوندتش ؟
بقيه جوابي ندادن و ليلي نگاهش روي من ثابت موند . با ديدن سر و روي اشفته ام اخم از روي صورتش كنار رفت و با نگراني بهم نگاه كرد و گفت :
_ طاها ميشه يهدا رو ببري توي اتاق من ؟ باهاش كار دارم .
از هيچي سر درنمياوردم . فقط خيلي شوكه شده بودم و نمي تونستم وحشت محنا رو درك كنم . طاها زير بازومو گرفت و منو توي اتاق ديگه برد . روي تخت دو نفره ي وسط اتاق نشستم و به دستام خيره شدم . چند دقيقه بعد صداي در اومد و بعد هم صداي ليلي :
_ طاها ميشه چند دقيقه تنهامون بزاري ؟
طاها كمي اين پا و اون پا كرد ولي بالاخره از اتاق بيرون رفت . ليلي درو بست و بهش تكيه داد و بهم خيره شد . هيچي نمي گفتم . فقط يه چيز توي ذهنم مي چرخيد و اون اين بود كه نمي خوام دوباره بي گناه متهم بشم ...
ليلي جلو اومد و دستاي يخ زده ام رو توي دستش گرفت . بهش نگاه كردم . آرامش نگاهش ناخوداگاه اضطرابمو كم كرد . در حالي كه موهامو از توي صورتم كنار مي زد گفت :
_ خيلي شوكه شدي نه ؟
فقط سرمو تكون دادم . ليلي اه عميقي كشيد و كنارم روي تخت نشست . سكوت بينمون طولاني شده بود . پرسيدم :

_ چرا اينجوري شد ؟
ليلي _ محنا يه بچه ي عادي نيست يهدا ...








متعجب نگاش كردم :
_ يعني چي ؟
به نقطه اي خيره شد و ادامه داد :
_ ساحل ، مادر محنا توي دو ماهگي محنا فوت كرد ... محنا بعد از مرگ مادرش فقط با عكسش زندگي كرده . اصلا نفهميده مادر يعني چي ... ميثاق بعد از مرگ ساحل خيلي تنها شد ولي نتونست براي محنا جاي خالي ساحل رو هيچ جوري پر كنه ... بيشتر وقتشو با درس خوندن سپري مي كرد . بعد از مرگ ساحل ، ميثاق هنوز امريكا بود و دكتراشو مي گرفت... واسه اينكه محنا هم خيلي تنها نباشه ، با خانواده ي ساحل زندگي مي كرد .
من توي تعطيلات بهشون سر مي زدم . پدر و مادر ساحل رو هم ديدم . خانواده ي بدي نبودن ولي سارا ... سارا خواهر ناتني ساحل بود . مادر امريكاييش اولين همسر پدر ساحل بود و از شوهرش جدا شده بود . ساحل و سارا رابطه ي خواهري خوبي با هم نداشتن . اينو از اولين برخوردم باهاشون حدس زدم . راستش رفتار سارا يه جوري بود ... انگار با همه دشمنه .
بعد از يه سري اتفاقات فهميدم كه به خاطر حضور ميثاق توي زندگيشون ، عاشقش شده ولي ميثاق اونو پس زد . نمي دونم چرا بعد از اون سارا از ميثاق كينه به دل گرفت و هر فرصتي كه به دست مياورد محنا رو اذيت مي كرد . به قول خودش محنا هم مثل ساحل زندگيشو خراب كرده بود و مزاحم عشقش به ميثاق بود پس اون هم مي خواست تلافيشو سر محنا دربياره . تا اينكه يه روز ...
ليلي مكث كرد . منتظر نگاش مي كردم . دل تو دلم نبود تا ببينم واسه اون طفل معصوم چه اتفاقي افتاده ... ليلي بعد از نفس عميقي ، دوباره شروع كرد :
_ سارا و چند تا از دوستاش به محنا تجاوز مي كنن .
جيغ خفه اي كشيدم ... باورم نميشد . تجاوز به يه بچه ؟! خدا مي دونه محنا چي كشيده ... زود پرسيدم :

_ دخترا بهش تجاوز كردن ؟
ليلي _ نه دوستاش مرد بودن ... ميثاق واسم تعريف كرده بود كه واسه ي يه كاري رفته بود بيرون و محنا رو پيش پدربزرگش گذاشته بود . نمي دونم سارا و دوستاش چه جوري از فرصت استفاده كردن و محنا رو تا جايي كه مي خورد كتك زدن... بچه ي بيچاره تموم تنش سياه بود ... خدا رو شكر خيلي بهش آسيب نمي رسونن كه ميثاق سر مي رسه .
سارا و دوستاش فرار مي كنن ... ميثاق چيز زيادي از اين موضوع دستگيرش نميشه . نمي فهمه چرا سارا ديگه خونه نمياد يا چرا محنا مثل قبل بازيگوشي نمي كنه ... تا اينكه خبردار ميشه محنا هر شب كابوس داره و افسرده اس . هيچ وقت مثل همسن و سالاش بازي نمي كنه و هيچ دوستي نداره علت اينهمه تغييرو نميفهمه ...
فكر كنم تلاشي هم براي فهميدن موضوع نمي كرده ... ولي وقتي صداي جيغ هاي محنا رو توي خواب مي شنوه و ميبينه كه چقدر روحيه اش داغونه ، ناچار ميشه واسه ارامش محنا بياد ايران ولي هنوز درسش تموم نشده بوده ... بايد يه سال ديگه صبر مي كرده اما محنا يگه نمي تونسته توي خونه اي كه بهش تجاوز شده و هر شب كابوس سياه اون روز رو توي خوابش مي ديده ، زندگي كنه ... بالاخره ميثاق قبول مي كنه تا بياد ايران و به اصرار خاله زهره محنا رو مي سپره بهش ... وقتي خيالش واسه نگهداري محنا راحت ميشه دوباره برميگرده امريكا تا درسشو ادامه بده .
وقتي ميرفتم خونه ي خاله زهره ، ميديدم كه محنا مثل همسن و سالاش نيست . ميديدم كه چقدر تنهاست و از بقيه دوري مي كنه ...تا اينكه فهميدم روحيه اش چقدر افسرده اس ... خاله زهره و مينا هم فكر مي كردن اروم بودن محنا خصلت ذاتيشه ... اصلا از اوضاع وخيم روحيش خبر نداشتن .
كم كم بهش دقيق شدم و خودمو بهش نزديك كردم . نمي دونم چرا اينقدر درباره اش كنجكاو بودم ولي دوست داشتم بدونم چه مشكلي داره كه مثل بقيه ي بچه ها نيست . وقتي بهم اعتماد كرد و باهام حرف زد ، فهميدم كه چه زجري كشيده ... فهميدم كه شبها از ترس سارا تا صبح بيدار مي مونه و چشم روي هم نمي زاره ...
باورم نمي شد كه ميثاق تا اين حد با دخترش فاصله داره و ازش بي خبره ... نمي دونه چه بلايي سر بچه اش اومده و داره درسشو مي خونه . وقتي ميثاق برگشت ايران هر چي كه درباره ي محنا فهميده بودم رو به خاله زهره و ميثاق گفتم . خاله زهره باورش نمي شد كه اين بچه ي اروم چه افسردگي حادي داره ...
ميثاق با فهميدن موضوع حال و روزش از گذشته هم بدتر شد . يادم نميره كه چقدر خودشو سرزنش مي كرده كه چرا پيش دخترش نبوده و به خوبي ازش نگهداري نكرده حالا مي فهميده كه چرا وقتي محنا باباشو مي بينه مثل دخترهاي عادي نمي پره بغلش ... محنا از جنس مرد مي ترسه ... وقتي بهش گفتم كه محنا رو بسپره به من و نگران نباشه ، با هزار تا اميد و ارزو قبول كرد و خودش هم براي اينكه خيلي سرگرم كار نشه و بتونه بيشتر با محنا باشه ، رفت سراغ يه كار سبك تا محنا با حضور پدرش بهتر بشه اما بازم بين محنا و ميثاق يه فاصله اي بود كه ميثاق هيچ تلاشي براي شكستنش نمي كرد ...
بالاخره بعد از يه سال و نيم محنا درمان شد . اون اولين پرونده ي معالجه ي من بود . از اينكه تونستم كمي حالشو بهتر كنم ، خيلي خوشحال بودم ولي اون هنوز هم احساس امنيت نمي كنه و خيلي هم با پدرش صميمي نيست .

با كنجكاوي گفتم :
_ تو مي گي از مردا مي ترسه پس چرا توي عروسي تو خيلي راحت با دانيال حرف مي زد و باهاش صميمي بود ؟
ليلي _ چون دانيال بيشتر از ميثاق كنارش بوده ... از وقتي محنا اومد ايران ، دانيال و دينا رو هر روز مي ديده و دانيال هم كه عاشق بچه اس ... هميشه محنا رو مي برده بيرون ... محنا هم كم كم بهش اعتماد كرد ...
دوباره ساكت شد . برگشت و توي چشمام نگاه كرد و گفت :
_ ولي بدون كه محنا خواب ارومي نداره يهدا ... يادت باشه كه هيچ وقت توي خواب نترسونيش ... يا اصلا بيدارش نكني تا خودش بلند بشه ... امروز هم چون موهاي بازت رو ديده بود ازت ترسيد وگرنه نسبت به چند سال گذشته خيلي حالش بهتر شده ...
نمي دونستم چي بگم . تا قبل از اينكه اينا رو بدونم فكر مي كردم كه محنا چه خانواده ي خوشبختي داره كه اينقدر لوس نازپرورده بزرگش كردن ... نمي دونستم تا اين حد رنج كشيده ... دوست داشتم به محنا نزديك تر بشم و كمكش كنم تا خوب بشه ... نمي دونستم چرا ولي ناخوداگاه از ته دلم دوستش داشتم ...








من و ليلي هر دومون ساكت بوديم و اروم فكر مي كرديم . سعي كردم كه حال و هوامون رو عوض كنم . با لحن شوخي گفتم :

_ اوي ليلي ...
ليلي حواسش نبود وقتي اسمشو صدا زدم مثل مسخ شده ها سرشو بالا اورد و گفت :

_ ها ؟!
اخم ظريفي كردم و گفتم :
_ هان و كوفت ! اون از وقتي كه گفتي من ترسناكم اينم از هان گفتنت ! اين چه وضع برخورد با خواهر شوهره ؟!
ليلي كه از چرت و پرتاي من سر در نمي اورد دوباره گفت :
_ هااااا ؟!
دستشو گرفتم و از روي تخت بلندش كردم و گفتم :
_ هان و حناق ! بيا بريم من چقلي تو رو به شوهرت بكنم ! بگم دست مريزاد داداش با اين زن گرفتنت ! پاشو ببينم ...
و با خنده از اتاق بيرون كشيدمش . كسي توي راهرو نبود و سر و صدا از طبقه ي پايين ميومد . همونطور كه ليلي رو كشون كشون دنبال خودم پايين مياوردم با صداي بلندي گفتم :

_ آهاي خان داداش !
همه ي سر و صدا ها خوابيد و افراد حاضر در مجلس برگشتن و به ما خيره شدن . چهره هاشون نسبت به نيم ساعت پيش اروم تر شده بود ... مثل اينكه حال محنا بهتر بود . صداي شاد طاها بلند شد :
_ جونم ابجي !
مثل لاتا حرف مي زد ! منم مثل چاله ميدونيا ليلي رو پرت كردم سمتش و گفتم :
_ بيا جمع كن اين زنتو !!!
طاها كه از روي مبل بلند شده بود با اين حركت نا بهنگام من ليلي پرت شد تو بغلش و اونم تعادلش رو از دست داد و با هم افتادن روي مبل ! صداي خنده ي همه بلند شد ... ليلي و طاها هنوز تو بغل هم بودن كه من جلو رفتم و در حالي كه كمي به سمتشون خم مي شدم با شيطنت گفتم :
_ خوش مي گذره ؟!
ليلي سريع از روي طاها بلند شد و شالشو مرتب كرد .در حالي كه لپاش گل انداخته بود و زير لبي برام خط و نشون مي كشيد ، از كنارم رد شد . با خنده به سمت طاها رفتم و گفتم :
_ ناسلامتي تولد زنته ها ! پاشو برو كيكشو بيار !
طاها زود از روي مبل بلند شد و با عادل به سمت اشپزخونه رفتن تا كيك تولد ليلي رو بيارن . منم رفتم پيش ژيلا و ديويد كه حامي رو بغل كرده بود و باهاش بازي مي كرد . ديويد قد بلند و هيكلي و صورتش مثل خلافكارا خشن بود ولي ته دلش خيلي مهربون بود . نمي دونم چه طوري حامي تونسته تو بغل اين نره غول اروم بمونه ! روي مبل كنار ديويد نشستم و گفتم :

_ در چه حالين ؟
ديويد درحالي كه لپاشو براي بازي با حامي باد مي كرد گفت :
_ من كه عالي ام... خيلي خواهر زاده ي ملوسي داري ...
انگشتمو توي لپ ديويد فرو كردم و اونم مثل يه بادكنك هواي توي دهنشو روي حامي فوت كرد و حامي از خنده ريسه رفت . ديويد داشت با ذوق به خنده ي حامي نگاه مي كرد . از جام بلند شدم و به ژيلا چشمك زدم و به فارسي گفتم :
_ اقاتون هوايي شده ها ! امشب مواظب خودت باش !
ژيلا كه خجالت واينا سرش نميشد انگشتاشو به علامت اوكي بهم نشون داد و با لبخند موزيانه اي گفت :

_خيالت تخت !
اي خدا اخر الزمون شده ! توي دوره زمونه ي ما تا اسم شوهر ميومد دخترا هفت تا رنگ عوض مي كردن و تو پستو قايم ميشدن اما حالا بيا ببين ! اسم بچه رو مياريم دختر عين خيالشم نيس !
چرخي زدم و رفتم كادويي كه براي ليلي خريده بودمو از توي كيفم بيرون اوردم . در حالي كه لبخند موزيانه اي گوشه ي لبم بود به طرف ليلي كه داشت شمعاشو فوت مي كرد و بقيه هم دورش حلقه زده بودن رفتم .
تا ليلي شمعا رو فوت كرد من شروع كردم به دست زدن و خوندم :
_ كاشكي كه صد ساله شي
نه صد و بيست ساله شي
نه صد و بيست سال كمه ،

هميشه زنده باشي !
اخرش هم اضافه كردم :
_ البته جلو جلو به طاها تسليت مي گم كه مجبوره صد و بيست سال نگهت داره !
طاها تري زد زير خنده كه با چشم غره ي ليلي خنده اشو خورد و رفت توي اتاق . بعد از چند دقيقه با يه بسته ي خيلي بزرگ كادويي اومد بيرون و نشست كنار ليلي . ليلي كه معلوم بود چقدر ذوق زده شده با خوشحالي گفت :
_ وااااي طاها تو ديگه چرا ؟!
پريدم بين جو عاشقانه اشون و با طلبكاري گفتم :
_چرا چي ؟! مگه داداشم چشه ؟! عوض تشكرته ؟!
ليلي با اخم ساختگي رو بهم گفت :
_ يهدا تو اگه حرف نزني كسي به سلامت زبونت شك نمي كنه !
شونه هامو بالا انداختم و گفتم :
_ باشه حالا تو نگران سلامتي زبون من نباش ! كادوتو باز كن ببينيم طاها چي گرفته واست ...
ليلي با خوشحالي به كاغذ كادو چنگ زد و اونو پاره كرد اما تا كارتن كادو رو ديد لبخند رو لبش ماسيد و با لب و لوچه اي اويزون از طاها پرسيد :

_ طاها ... چرا اين كارتن هواكشه ؟!
با اين حرف همه زدن زير خنده و ليلي بيشتر حرصي شد طاها با مظلوم نمايي گفت :
_ حالا بازش كن شايد خوشت اومد ...
ليلي _ هواكش كه ديگه خوش اومدن نداره ...
با اين حال طاها اونقدر اصرار كرد تا ليلي بسته رو باز كرد و يه بسته ي كوچيكتر از كارتن هواكش بيرون كشيد . با تعجب به طاها گفت :
_ طاها ؟ ... اين مسخره بازيا چيه ؟
طاها بازم مصرانه گفت :
_ هيچي تو اينو باز كن ...
ليلي در حالي كه سري تكون مي داد بسته رو باز كرد و دوباره يه بسته ي كوچيكتر توي جعبه بود . ليلي كه ديگه خيلي حرصي شده بود ، بسته رو با عصبانيت رو ميز كوبيد و گفت :
_ طاها منو سر كار مي زاري ؟

طاها _ نه به جون تو !
ليلي _ به جون خودت ! پس اينا چيه ؟!
و با دست به بسته ها اشاره كرد طاها با التماس گفت :
_ حالا اين اخريه رو باز كن ...
ليلي دستاشو به سينه زد و گفت :

_ نچ ...
طاها _تو رو خدا ...
ليلي _ نه .
طاها _ مرگ من !
ليلي ابرو بالا انداخت ...
طاها _بابا تو رو پنچ تن وا كن ديگه !

مامان فاطمه گفت :
_ ااا؟ طاها چرا قسم ميدي ؟
من كه ديگه داشتم جون كل اعضاي خونواده رو با اين قسمهاي تپل طاها در خطر ميديدم گفتم :
_ ليلي اين طاها رو كفن كردي بازش كن ديگه !
ليلي با بي ميلي جعبه رو باز كرد و يه جعبه ي شيك سفيد كوچيك از توي بسته دراورد . ليلي با نگاه عاقل اندر سفيهي به طاها نگاه كرد و طاها هم مثل بچه ها گفت :
_ به خدا اين ديگه آخريه !
ليلي اروم در جعبه رو باز كرد و به داخلش خيره موند . كم كم چشماش برقي زد و لباش با خنده از هم باز شدن و با جيغ بلندي گفت :
_ واااااااااااااااي طاها اين چيه ؟
طاها _ بهش ميگن سوييچ عزيزم ... تا حالا نديديش ؟!
ليلي از بس خوشحال بود ، پريد بغل طاها و حساب
ي از خجالتش دراومد
حرف بی ربطیست که مـــــــرد گریه نمی کند
    گاهی آنقدر بغض داری که فقط باید مـــــــــرد باشی تا بتوانی گریه کنی…

رمان واهمه با تو نبودن (ادامه مرثیه عشق ) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط Adl!g+ ، سایه2 ، فاطمه 84 ، ارزوخواجه
#3
پس بقیش کوووووووووو ???????
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان