غروب بود. پیامبر کنار چاه حیاط نشست. از ظرفی که کنار چاه آب بود آبی برداشت و وضو گرفت، بعد بلند شد و به طرف اتاق آمد. داخل اتاق تاریک بود. فاطمه گرفته و ناراحت گوشه اتاق نشسته بود. زانوهایش را در بغل گرفته بود و به جایی خیره شده بود. پیامبر وارد اتاق شد. اما فاطمه هیچ حرفی نزد. پیامبر ایستاد و خیره به فاطمه نگاه کرد. با دیدن ناراحتی فاطمه به یاد خدیجه افتاد.
جای جای خانه بوی خدیجه را می داد، هنوز غصه مرگ عمویش ابوطالب را فراموش نکرده بود که خدیجه از دنیا رفت. با مرگ این دو نفر گویی تمام غصه های عالم را توی دل پیامبر ریخته بودند. خدیجه بهترین یار و یاورش بود که در سخت ترین لحظه های عمرش همراه او بود؛ اما آنچه پیامبر را بیشتر ناراحت می کرد ناراحتی فاطمه بود.
فاطمه همچنان ساکت نشسته بود. دلش هوای مادرش را کرده بود. دوست داشت مادر او را بغل کند، نوازشش کند و برای او شعر بخواند. وقتی که از خواب بیدار می شود، با دستهای مهربانش صورتش را بشوید و موهایش را شانه بزند، اما مادر نبود که این کارها را بکند.
پیامبر به فکر فرو رفت. نمی دانست چگونه غصه را از دل کوچک فاطمه فراری بدهد، او فقط پنج سال داشت و حق داشت که برای مادرش ناراحت باشد. از اتاق بیرون آمد و در حیاط نشست. آفتاب در پشت کوه ها ناپدید می شد. آسمان به رنگ سرخ در آمده بود. پیامبر آه بلندی کشید به فکر چاره ای بود، نمی توانست ناراحتی فاطمه را تحمل کند.
مدتی گذشت. پیامبر همچنان در فکر بود اما هیچ چاره ای به ذهنش نمی رسید. ناگهان بوی جبرئیل تمام خانه را پر کرد. پیامبر سرش را بلند کرد و جبرئیل را دید. جبرئیل سلام کرد پیامبر جوابش را داد و منتظر ماند تا ببیند او برای چه کاری آمده است.
جبرئیل گفت: ای محمد! خداوند می گوید: سلام مرا به فاطمه برسان و به او بگو که مادرت در خانه ای زیبا در بهشت مهمان من است. خانه ای از مروارید و یاقوت سرخ. او آنجا در کنار آسیه و مریم به سر می برد.
اشک از چشمان پیامبر جاری شد. خداوند نمی خواست که فاطمه ناراحت باشد. فوری وارد اتاق شد. فاطمه را در آغوش گرفت و آنچه را که جبرئیل گفته بود به فاطمه گفت. فاطمه به پدر نگاه کرد. انگار تمام غصه هایش را فراموش کرده بود. با دستهای کوچکش موهایش را از جلوی چشمش کنار زد و لبخند زد. پیامبر مبهوت به فاطمه نگاه کرد و ساکت ماند تا حرف فاطمه را بشنود. فاطمه گفت: سلام بر خداوند که باعث آرامش من است.
پیامبر خوشحال شد، فاطمه را بغل کرد و بوسید. سرش را بلند کرد و خدا را شکر گفت. هم برای این که فاطمه دیگر ناراحت نبود و هم برای آنکه دختر[url=http://www.forum.takdokhtar.ir/][/url] کوچکش با آن دل آسمانی اش می توانست جای خالی خدیجه را برایش پر کند.
پیامبر برخاست تا خود را برای نماز مغرب آماده کند.
جای جای خانه بوی خدیجه را می داد، هنوز غصه مرگ عمویش ابوطالب را فراموش نکرده بود که خدیجه از دنیا رفت. با مرگ این دو نفر گویی تمام غصه های عالم را توی دل پیامبر ریخته بودند. خدیجه بهترین یار و یاورش بود که در سخت ترین لحظه های عمرش همراه او بود؛ اما آنچه پیامبر را بیشتر ناراحت می کرد ناراحتی فاطمه بود.
فاطمه همچنان ساکت نشسته بود. دلش هوای مادرش را کرده بود. دوست داشت مادر او را بغل کند، نوازشش کند و برای او شعر بخواند. وقتی که از خواب بیدار می شود، با دستهای مهربانش صورتش را بشوید و موهایش را شانه بزند، اما مادر نبود که این کارها را بکند.
پیامبر به فکر فرو رفت. نمی دانست چگونه غصه را از دل کوچک فاطمه فراری بدهد، او فقط پنج سال داشت و حق داشت که برای مادرش ناراحت باشد. از اتاق بیرون آمد و در حیاط نشست. آفتاب در پشت کوه ها ناپدید می شد. آسمان به رنگ سرخ در آمده بود. پیامبر آه بلندی کشید به فکر چاره ای بود، نمی توانست ناراحتی فاطمه را تحمل کند.
مدتی گذشت. پیامبر همچنان در فکر بود اما هیچ چاره ای به ذهنش نمی رسید. ناگهان بوی جبرئیل تمام خانه را پر کرد. پیامبر سرش را بلند کرد و جبرئیل را دید. جبرئیل سلام کرد پیامبر جوابش را داد و منتظر ماند تا ببیند او برای چه کاری آمده است.
جبرئیل گفت: ای محمد! خداوند می گوید: سلام مرا به فاطمه برسان و به او بگو که مادرت در خانه ای زیبا در بهشت مهمان من است. خانه ای از مروارید و یاقوت سرخ. او آنجا در کنار آسیه و مریم به سر می برد.
اشک از چشمان پیامبر جاری شد. خداوند نمی خواست که فاطمه ناراحت باشد. فوری وارد اتاق شد. فاطمه را در آغوش گرفت و آنچه را که جبرئیل گفته بود به فاطمه گفت. فاطمه به پدر نگاه کرد. انگار تمام غصه هایش را فراموش کرده بود. با دستهای کوچکش موهایش را از جلوی چشمش کنار زد و لبخند زد. پیامبر مبهوت به فاطمه نگاه کرد و ساکت ماند تا حرف فاطمه را بشنود. فاطمه گفت: سلام بر خداوند که باعث آرامش من است.
پیامبر خوشحال شد، فاطمه را بغل کرد و بوسید. سرش را بلند کرد و خدا را شکر گفت. هم برای این که فاطمه دیگر ناراحت نبود و هم برای آنکه دختر[url=http://www.forum.takdokhtar.ir/][/url] کوچکش با آن دل آسمانی اش می توانست جای خالی خدیجه را برایش پر کند.
پیامبر برخاست تا خود را برای نماز مغرب آماده کند.