امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـــــــــــــان دختــــــــری کــــه من باشـــــــم

#1
سلام!
این رمان خیــــــــلی قشنگـــــه!
خواستـــــــم واستون متنشــــو بذارم:
قسمت اول:
رمان دختری که من باشم1
من:همین که گفتم! یه بار دیگه اسم زن و زن گرفتن تو این خونه بیارین به خداوندی خدا میرمو دیگه برنمیگردم!خدا رو شکر دستم به دهنم میرسه که نخوام محتاج پولتون یا ارثیه یا هر کوفت وزهر مار دیگه ای باشم!
یه دفعه داغی سیلی بابا رو روی صورتم حس کردم درحالی که از عصبانیت میلرزید گفت:پسره نمک نشناس!برو گورتو گم کن از این خونه تا زن نگرفتی بر نمیگردی و اگر نه هیچوقت حلالت نمیکنم هیچوقت....
پوزخندی نثارش کردم و گفتم:معلومه که میرم فکر کردی اینجا میمونم؟
با حرص به سمت در رفتم صدای هق هق مامان تو گوشم بیشتر عصبیم میکرد . از خونه زدم بیرون و رفتم سمت ماشین اومدم سوارش شم که دیدم لاستیک جلوشو پنچر کرده بودن با تمام تونم بهش لگد زدم و گفتم:بر مردم ازار لعنت!
همون طور پیاده راه افتادم نیم ساعتی طول کشید تا برسم خونه لباسام زیاد نبود از سوز هوا خودمو تو کتم جمع کرده بودم.
بالاخره رسیدم تو کوچه . به خاطر مسیری که طی کرده بودم یه کم اروم شدم. با خودم فکر کردم برای این که از فکر اون شب در بیام به مهسا زنگ بزنم که شب بیاد پیشم.
داشتم شماره مهسا رو میگرفتم که صدای داد و فریاد شنیدم:پولا رو میدی یا به زور بگیرم ازت بچه؟
ــ:مردی بیا بگیرش مفت خورد من به تو یونجه هم نمیدم !
ـ:دیگه زیادی داری حرف میزنی!محسن بگیرش
ـ:ولم کن کثافت!
صدای فریاد بلند شدم گوشی رو گذاشتم تو جیبم بدو بدو رفتم سمت سه نفری که تو تاریکی با هم درگیر شده بودن هنوز خیلی باهاشون فاصله داشتم ولی برق چاقویی که تو دست یکیشون بود زیر نور دیدم قدمامو تند تر کردم که صدای فریاد دیگه ای پیچید تو کوچه یه دفعه یکیشو سرشو برگردوند و گفت:فرنود بدو یکی داره میاد!
شخص سومی که بین دستاشون بیحال شده بود رو زمین پرت کردن و سوار یکی از موتورایی شدن که اونجا پارک بود سرعتمو زیاد کردم ولی بهشون نرسیدم. جلو رفتم یه پسر ریزه میزه افتاده بود رو زمین با دیدن رنگ خون رو لباسش رفتم سمتش و گفتم:پسر جون حالت خوبه؟
ناله خفیفی کرد چشماش نیمه باز بود به زور سنش به 17 -18 سال می رسید خدا میدونه این وقت شب اینجا چی کار می کرد؟جوابمو نداد چند بار اروم زدم تو گوشش تا به هوش بیاد ولی فایده ای نداشت بدتر چشماش بسته شد! اروم بلندش کردم بر خلاف تصورم خیلی سبک بود باید میرسوندمش بیمارستان ولی ماشین نداشتم خون همین طور از پهلوش پایین میریخت لباسای منم خونی کرده بود به موتوری که کنار پارک شده بود نگاه کردم پس طرف پیک موتوریه!ولی با موتور که نمیشد بردش بیخیال بیمارستان شدم تصمیم گرفتم ببرمش خونه و خودم پانسمانش کنم!
تا خونه راه زیادی نبود بدو بدو بردمش خونه !
در خونه رو باز کردم .یه نگاه بهش کردم زنگش کبود شده بود دستمو گذاشتم رو زخمشو با صدای بلندی گفتم:مش رحیم! مش رحیم!
مش رحیم خودشون از زیر زمین یه من رسوند با دیدن پسره رنگش پرید و گفت:چی شده اقا؟
من:هیچی چاقو خورده ! وقت نیست ببرمش بیمارستان خودم پانسمانش میکنم! تو فقط برو موتورشو از تو کوچه بیار!
ـ:باشه اقا چیزه دیگه لازم ندارین؟
من:نه!
ـ:باشه الان میرم اقا!
برگشتم سمتش و گفتم:مش رحیم!
ـ:جانم اقا؟
من:یه سرم قندی با مسکن هم بگیر!
ـ:چشم اقا!
رفتم بالا وقت نبود چیزی بندازم زیرش گذاشتمش رو تخت! رفتم کیفمو باجعبه کمک های اولیه اوردم .
کاپشنشو از تنش بیرون اوردم و نبضشو گرفتم کند میزد . رفتم سمت دکمه های لباسشو و بازشون کردم تا خواستم لباسشو در بیارم چشمم روش ثابت موند!چند لحظه گیج و مبهوت زل زدم بهش وقت نبود لباسشو باز تنش کنم سریع رفتم سراغ زخمش که سمت چپ شکمکش خورده بود! خدا رو شکر چون از روی کاپشن بود زیاد عمیق نشده بود ولی خون زیادی ازش رفته بود.زخمشو ضد عفونی کردمو و بعد بخیش زدم لباساشو باز تنش کردم . کلافه شده بودم فکر نمیکردم دختر باشهیعنی به این نیمچه سیبیل پشتلبش و این ریخت و قیافه اصلا نمی اومد که دختر باشه!
مش رحیم یه ربع بعد اومد واسه دختره سرم زدمو از اتاق رفتم بیرون. درو باز گذاشتم که اگه بیدار شد بفهمم.
نمیتونستم به مهسا بگم بیاد به احتمال زیاد این دختره تا صبح نمیتونست از جاش تکون بخوره!
رفتم سرا یخچال غذای دیشب که مونده بود رو گذاشتم تو ماکروویو و تکیه دادم به کابینتا. فکرم کشیده شد سمت دعواهای این چند وقت از وقتیجشن تولد 30 سالگیمو گرفتم یه شب اروم نداشتم هر روز مامان یه نفرو پیدا میکرد بریم خواستگاری اما من زرنگ تر از این حرفا بودم عمرا اگه زیر بار مسئولیت زن و بچه میرفتم! من یه پزشک موفق بودم یه زندگی خوب داشتم کلی دختر جورواجور جون میدادن برام هر کاری دلم میخواد میکنم هر جایی دلم بخواد میرم چرا باید خودمو محدود کنم محدود یه زندگی فقط با یه زن وقتی الان میتونم راحت هر شب یکیشونو امتحان کنم؟!نفسمو فوت کردم صدای زنگ ماکروویو هم در اومد بی خیال از همه اتفاقاتی که افتاده بشقاب غذامو گذاشتم رو میز و شروع کردم به خوردن.
صدای ناله خفیفی از تو اتاق شنیدم دست از غذا خوردن کشیدم بر عکس صدای زمختی که تو کوچه داشت از صدای ناله هاش میشد تشخیص داد که دختره!
از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق
دستشو گذاشته بود رو بخیه هاشو از درد به خودش میپیچید!
رفتم کنار تخت و گفتم:اروم باش چاقو خوردی!
با شنیدن صدای من یه دفعه برگشت سمتم و در حالی که سعی میکرد دردشو پنهان کنه گفت:تو کی هستی؟
به اطرافش نگاه کرد و ادامکه داد: منو کجا اوردی؟
خواست سمتم حمله ور شه اما درد بهش اجازه نداد!
دستشو گذاشت رو شکمشو اخ بلندی گفت!
از جام بلند شدم که براش ارامبخش بیارم با صدای عصبی گفت :جوابمو ندای!
دختره پر رو هیچکس تا حالا جرات نکرده بود با من اینجوری حرف بزنه! با صدایی عصبی تر از خودش گفتم:بهت لطف کردم نذاشتم بمیری طلب کارم هستی؟
با این که دردش شدید بود ولی کوتاه نمی اومد نیم خیز شد و گفت:مگه من گفتم نجاتم بده؟میذاشتی میمردم!ببین اقا من نه اعضای بدنم سالمه نه کسی رو دارم که بخواد واسم پول بده نمیدونم چرا منو اوردی اینجا! یه ذره به دورو برش نگاه کرد و ادامه داد:ولی زدی به کاهدون!
از تفکرش خندم گرفت. سری با تاسف تکون دادم و گفتم:ببین دختر جون اگه یه نگاه به اطرافت بندازی میفهمی من اصلا به اون چندرغاز پولی که تو داری ازش حرف میزنی احتیاجی ندارم!
با این حرفم چشماش گرد تر شد خودشو جمع کرد و صداشو کلفت کرد و گفت:کی گفته من دخترم؟
خنده هام به قهقهه تبدیل شد.
اخمی کرد و گفت:کوفت!من پسرم!
سرمو تکون دادم و چشمکی بهش زدم و گفتم:ولی من مطمئنم دختری!
جیغ خفیفی کشید و خواست از جاش بلند شه که رفتم جلو و گرفتمش با حرص گفت:ولم کن!
همون طور که میخندیدم گفتم:اروم باش من که چیزی نگفتم
زل زد تو چشمامو با نفرت گفت:اشتباه گرفتی من از اوناش نیستم! ولم کن برم!
وای خدایا این چی میگه بعد عمری خواستیم یه کمکی در راه خدا کرده باشیم!
زل زدم رو سیبیلاش و گفتم:اره میدونم از قیافت معلومه!
همون طور که دستو پا میزد گفت:پس واسه چی منو اوردی خونت؟ولم کن ولم کن میخوام برم!
چشماشو بست و با صدای بلندی تو گوشم گفت:آآآآییی!
گفتم:چی شدی؟
نگاه کردم دیدم داره از زخمش خون میاد!
از درد اروم گرفت دوباره بتادین و بانداژ برداشتم و گفتم:حالا بببین میتونی خودتو بکشی گناهت بیفته گردن من یا نه!
تکیه داد به تخت و گفت:خیلی درد میکنه تورو خدا یه کاری کن!
بتادینو ریختم روش جیغش رفت هوا. یه ذره دستمو نگه داشتم تا خونش بند بیاد. از فرط درد بی حال شده بود.
از جام بلند شدم و گفتم:میرم مسکن بیارم!
با صدای گرفته ای گفت:نمیخواد!
من:چی چی رو نمیخواد داری از درد میمیری!
ـ:نمیخوام تحملش میکنم! با مسکن ممکنه خوابم ببره!
خندیدم و گفتم:نترس کاریت ندارم!
با درموندگی گفت:اقای محترم میگم نمیخوام!
از دستش لجم گرفته بود اگه حالش بد نبود صد باره از خونه پرتش کرده بودم بیرون!
چند تا نفس عمیق کشید و گفت:کجا پیدام کردی؟
دستمو که خونی شده بود با دستمال پاک کردمو گفتم:تو کوچه !چاقو زدن و در رفتن!
با حرص گفت:نامردا!حروم خورا! الهی اون پولی که براش خون دل خوردم از تو چشمشون در آد!
من:مگه چقدر بود؟
با بی حالی گفت:پنجاه هزار تومن!
من:هه واسه پنجاه تومن اینقد ناله و نفرین میکنی؟
چشماشو باز کرد و گفت:شاید واسه تو هیچی نباشه ولی واسه من خرج یه هفتس!
من:باشه باشه حرص نخور باز خونریزی میکنه زخمت!خب چیزی نیست که به خونوادت بگو ریختن سرت حتما درک میکنن
با این حرفم انگار داغ دلش تازه شد گفت:هه خونواده؟کدوم خونواده اقا دلت خوشه ها
با تعجب نگاهش کردم یه نگاه به دستمال خونی کردم و با ترس گفتم:ببینم ایدز و هپاتیت که نداری؟
لبخند تلخی زد و گفت:نترس من پاک پاکم!
لحنش اونقدر دردمند بود که حرفشو باور کنم . گفتم:تنها زندگی میکنی؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد!
من:چرا خودتو عین پسرا کردی؟
ـ:تو این دوره زمونه کی به یه دختر جوون بی سواد و بی کس و کار کار میده؟تازه اگه فکر کنن پسرم امنیتم بیشتره!
من:خونوادت کجان؟
یه کم جا به جا شد و گفت:من چه میدونم!
من:فرار کردی؟
دستشو گذاشت زیر سرش بهم خیره شد و گفت:نوچ!
من:پس چی؟
خندید و گفت:عادت داری تو زندگی مردم فوضولی کنی؟
از این حرفش جا خوردم خودمو جمع و جور کردم به همون مهران درونم برگشتم و گفتم:نه فقط پرسیدم که درد یادت بره!
خندید و گفت:اره جون خودت واسه همین سرتا پا گوش شده بودی!
ای دختره پررو شیطونه میگه بزنم چشاشو از جا در بیارم که دیگه اینجوری نگام نکنه!
خنده ای کرد و گفت:خب حالا چرا جوش میاری؟
از کجا فهمید؟اخم کردمو و گفتم:جوش نیاوردم!
چشمکی زد و گفت:اوردی!
از جام بلند شدم و گفتم:مثه این که تو یه چیزیت هست!
لبخندی زد و گفت:من در طول روز با هزار تا ادم سر و کار دارم اگه نتونم از تو چشمای طرفم بخونم چی تو سرشه که کارو کاسبیم راه نمی افته. حالا اگه میخوای بدونی کیو راه دادی تو خونت بیا بشین برات میگم فقط فکر نمیکنم به مزاجت خوش بیاد!
با دستی که بهش سرم وصل بود یه گوشه تخت اشاره کرد!گفتم:نه خیر من علاقه ای به زندگی تو ندارم!
یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:باشه بابا مغرور! بیا بشین دو دقیقه به درد و دل یه ادم مریض گوش کن!
بدون این که نگاهش کنم از اتاق اومدم بیرون!اعصابم خورد شده بود ادم عجیب و ترسناکی بود تا حالا همچین دختری ندیده بودم!واقعا کنجکاو بودم ببینم کیه اما عمرا اگه برمیگشتم تو اون اتاق.
زنگ زدم به مش رحیم و گفتم بره ماشینمو بیاره میدونستم ساعت 11 و نیمه ولی خب حقوق میگرفت که همین کارا رو بکنه دیگه!خودمم رفتم دراز کشیدم رو کاناپه
ساعت 1 بود هر چی خودمو روی کاناپه جا به جا کردم نتونستم بخوام من هیچ جایی به جز تو تختم راحت نبودم که اونم این دختره تصاحب کرده بود!
از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق چراغو روشن کردم .یه دفعه گفت:اه! کور شدم!
نگاهش کردم چشماشو محکم رو هم گذاشته بود گفتم:بیداری؟
ـ:نه خوابم خودمو زدم به بیداری!
من:دیشب تو شیشه خیار شور خوابیدی؟
ـ:شیشه خیار شور خیلی بهتر از بعضی جاهای دیگس!
منظورشو فهمیدم ولی به روی خودم نیاوردم راست میگفت دخترایی مثه اون خیلی راحت تر از این که بخوان تغییر قیافه بدن میتونستن پول دربیارن.اروم چشماشو باز کرد نشستم رو تخت و گفتم:میشه بری تو حال بخوابی؟
یه ذره نگاهم کرد!سرمشو که تموم شده بود از دستش باز کردم و گفتم:من فقط رو تختم خوابم میبره!
لبخندی زد و به زور خودشو کشید بالا و گفت:واقعا شرمندم!یه نگاه به ملافه خونی انداخت و گفت:کجا باید برم؟
من:شرمنده من نمیتونم بخوابم فردا هم کلی کار دارم!
سرشو تکون داد و گفت:همین که نذاشتی بمیرم باید یه عمر دولا و راست شم واست !
به سختی نشست سر جاش عجب غلطی کردم دختر بیچاره نمیتونست جم بخوره بعد من میخواستم بفرسمتش بره یه جا بدتر از اینجا بخوابه!یه ذره نگاهش کردمو گفتم:نمیخواد بگیر بخواب من یه فکری میکنم!
پاهاشو از تخت اورد بیرون و گفت:اگه میخواستی فکری بکنی تا حالا کرده بودی!همون طور که خم شده بود و دستش رو شکمش بود گفت:کجا باید برم؟!
رفتم جلو دستشو بگیرم دستمو پس زد و گفت:د یالا ! نکنه میخوای تا صبح سر پا نگهم داری!
به بیرون اتاق اشاره کردمو و گفتم:وسط حال رو به روی تلوزیون یه مبل بزرگ سه نفره هست اونجا راحتی! پتویی که رو تخت بود رو برداشتم و گفتم:بیا ببرمت!
پتو رو از دستم گرفت و گفت:خودم میرم ممنون!
لحنش ناراحت نبود نفهمیدم بهش برخورده یا نه!اونقدر خسته بودم که تا رفت لباسامو عوض کردمو افتادم رو تخت
صبح با صدای زنگ گوشیم از جا پریدم! گوشیو برداشتم ساعت 7 بود الارمشو خواموش کردم و از اتاق رفتم بیرون
دیدم دختره پتو رو پهن کرده و خوابیده رو سرامیکا!ز سرما خودشو جمع کرده بود!
رفتم بالا سرش یه ذره تکونش دادم و گفت:دختر جون!پاشو
حتی اسمشم نمیدونستم!
اروم اروم چشماشو باز کرد تازه متوجه چشمای درشت و مشکی تیله ایش شدم که زیر اون مژه های پر پشت خودنمایی میکرد. ابروهاش صاف بود ولی زیر ابرو زیاد داشت!
یه ذره نگاهم کرد انگار تازه فهمیده بود کجاس!
گفتم:چرا اینجا خوابیدی؟مگه نگفتم رو مبل بخواب؟موهای کوتاه مشکیشو با یه دست داد بالا و بهم خیره شد دقیقا همون کاری که وقتی یه نفر بیدارم میکنه انجام میدم!هنوز گیج و منگ بود با صدای خواب الودش گفت:چی؟
من:ناراحت شدی گفتم برو بیرون بخواب؟!
با سختی از جاش بلند شد تکیه داد به دیوار و به زخمش اشاره کرد و گفت:نه بابا ناراحت چیه من عادت ندارم رو تخت بخوابم دستشو محکم زد رو زمین و با رضایت گفت:یار قدیمی و صمیمی من اینجاس!
من:خب ممکن بود بخیه هات باز شه!
ـ:ترسیدم مبلتم مثه رو تختیت کثیف کنم!
اخی این همه تواضع رو من کجا جا بدم؟خجالت زدم کردی دختر!گفتم:بذا زخمتو ببینم!
اروم گوشه لباسشو دادم بالا خون روش خشک شده بود گفتم:بیا بریم روشو واست تمیز کنم!
اروم گفت:تو دکتری؟
سرمو به علامت مثبت تکون داد و گفتم:متخصص داخلی!
یه ذره نگاهم کرد ولی متوجه نشد با تعجب گفت:یعنی تو ایران درس خوندی؟
از حرفش خندم گرفت دستشو گرفتم و در حالی که از جا بلندش میکردم گفتم:نه اون داخلی!منظورم داخل بدنه.
لبشو گزید و گفت:اها!ببخشید من حواسم یه کم سرجاش نیست قاطی کردم.
همون طور که میبردمش سمت حمام گفتم:چقد درس خوندی؟
ـ:تا سوم راهنمایی؟کجا میری؟
من:میریم تو حموم!
با این حرفم رنگش پرید میتونستم کامل توضیح بدم چرا ولی دلم میخواست اذیتش کنم!
خندیدم و گفتم:میخوام زخمتو بشورم وسط خونه که نمیشه!
باز نگاهم کرد گفتم:نترس بابا فقط رو زخمتو!
با مشت زد تو سرمو و گفت:مثه این که خیلی با این چیزا حال میکنی!
منو زد؟این دختره منو زد؟یه دفعه جوش اوردم با خشم گفتم:چه غلطی کردی؟
اون که از عکس العمل من تعجب کرده بود تو چشمام زل زد و لباشو جمع کرد! با عصبانیت داد زدم :چی کار کردی الان؟
نزدیک بود از ترس خودشو خیس کنه خواست بکشه عقب محکم گرفتمش!با صدای لرزونی گفت:ببخشید!من که اروم زدم!
تو صورتش فریاد کشیدم:تو خیلی بیجا کردی!
بیچاره جمع شد!اخ که چقد من از قدرت نمایی لذت میبردم.
اشک تو چشاش جمع شد و گفت:نامرد داد نزن!مریض و علیل گیر اوردی؟ضعیف گیر اوردی؟
مات نگاهش کردم دستشو از تو دستم کشید و با بغض گفت:ببخشید اقای محترم فکر کنم خیلی مزاحمتون شدم!بهتره من برم! ممنون بابت پانسمان خدا هر چی میخواین بهتون بده!
برگشت بره که مونده بودم چی بگم!چی داشتم که بگم؟حالا میگیم انسانیت ندارم. از نظر کاری هم این طرز برخورد با بیمار نبود.
با کلافگی دستی تو موهام کشیدم . بعد رفتم طرفش با اون بخیه دو سه قدمم به زور برداشته بود دستشو گرفتم و گفتم:خب حالا! بیا بریم زحمتو تمیز کنم بعد هر جا خواستی برو!
اشکاشو با استینش پاک کرد و دنبالم راه افتاد
نشوندمش روی سکوی وان یه کلمه حرف نمیزد . یه ذره اب ولرم و صابون یا یه ذره بتادین درست کردم یه دستمال استریل برداشتم و باهاش خیسش کردم رفتم جلو و گفتم:لباستو بده بالا!
دستشو دراز کرد و گفت:بدین خودم میتونم!
دستمو کشیدم عقب و گفتم:نمیتونی درد داره بگیر بالا لباستو!
گوشه لباسشو زد بالا تا دقیقا بالای زخمش! با حرص دستشو گرفتم بلوزشو کشیدم بالا تا بتونم درست و حسابی زخمی که رو شکمش خشک شده بود رو پاک کنم!
تا دستم رفت رو بخیه ها دادش در اومد!کاری نمیشد کرد باید تحمل میکرد اروم گفت:دق و دلیتو رو زخمم خالی نکن!
همون طور که دستمالو میکشیدم رو زخمش گفتم:افکارت خرابه ها! خب چی کار کنم درد میگیره!
صورتشو جمع کرد و گفت:ازشون نمیگذرم!الهی صد برابر این تنشون بخیه بخوره!
زخمشو که تمیز کردم از جاش پرید و گفت:خب من دیگه میرم!
من:بگو مراقبت باشن!
پوزخندی زد و گفت:کیا؟
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:چه میدونم همونایی که باهاشون زندگی میکنی!
یه پوزخند دیگه ای زد و گفت:باشه حتما!
پیراهن خونیشو داد تو شلوار لی کهنش و زیپ کاپشنشو بالا کشید . خداییش هیچکس نمیتونست بفهمه دختره!نه این که زشت باشه اتفاقا اگه از اون سیبیلای بلند و ابرو های پر پشت و صورت اصلاح نکردن چشم پوشی میکردی صورت لاغر و کشید و لبای غنچه ای قرمزش واقعا خواستنی بود!اون چشماش!وای چشماش خیلی خوشگل بود من همش دنبال دخترای بور و چشم رنگی بودم هیچوقت فکر نمیکردم یه جفت چشم سیاه جنین جذابیتی داشته باشه!
گفتم:با کی میری؟
میخواست سرحال و سالم به نظر برسه ولی من که میدونستم 12 تا بخیه چیز کمی نیست! نفس عمیقی کشید و گفت:با کی نه! با چی؟!
سرمو تکون دادم و گفتم:خب با چی؟
سوییچ موتورشو از جیبش در اورد و گفت:با رخش!
با تعجب گفتم:چی؟
خندید و گفت:با موتورم دیگه!
اخم کردمو و گفتم:اره با این حالت بشین ترک موتور تا از خونریزی بمیری!
اخمی کرد و گفت:به خاطر 4 تا بخیه که نمیتونم کارو زندگیمو ول کنم!کسی نیست باد منو بزنه درد اینم قابل تحمله از خیلی دردای دیگه قابل تحمل تره!
چقدر نا مفهوم حرف میزد . بیخیال عمق کلامش شدم و گفتم:بیا بریم من میرسونمت!
ـ:نه نمیخواد! خیلی زحمتت دادم! کیه که تو این دوره زمونه یه ادم غریبه رو اینجوری راه بده تو خونش بدون هیچ چشم داشتی زخم واسش بخیه بزنه و جای خواب بهش بده؟
از کجا معلوم شاید دزد بود روش باز میشد .خوبم که اینجا رو دید زده بودم شبونه میریختن تو خونه منو میکشتن و خونه رو خالی میکردن! گفتم:اگه حالت اینجوری نبود عمرا راهت میدادم!
سرشو تکون داد و گفت:میدونم! به هر حال ممنون!
از حمام رفت بیرون رفتم دنبالشو گفتم:گفتم میرسونمت!
ایستاد سر جاشو گفت:تا حالا کسی رو حرفت حرف نزده نه؟
سرمو به علامت منفی تکون دادم و در حالی که میرفتم سمت اتاقم گفتم:صبر کن لباسامو عوض کنم
خنده ای کرد و گفت:از اخلاقت معلومه! مغرور و از خود راضی!
چه ادم رکی بود کی میتونه صاف صاف وایسه بگه هی یارو تو مغروری!
بر عکس همیشه که تا یه چیزی بهم میگفتن سریع پاچشونو میگرفتم اینبار اصلا به دل نگرفتم!
یه شلوار کتون با لباس بافت توسی تنم کردم کتمو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون دیدم تکیه داده به دیوار و شکمشو گرفته!
گفتم:خوبی؟
تا منو دید دوباره صاف واستاد. یه تای ابرومو دادم بالا و با خودم گفتم:چه محکم!
با هم واردحیاط شدیم نگاهشو دور حیاط چرخوند و گفت:خونه خوشگلی داریا!
درو بستمو گفتم:قابل نداره!
ماشین تو پارکینگ بود رفتم سمت ماشین به دختره گفتم:میتونی بیرون وایسی تا ماشینو از پارک در بیارم؟!
سرشو به علامت مثبت تکون داد و از در رفت بیرون!
خدا رو شکر پنجریشو هم گرفته بود!
ماشینو بردم تو کوچه دیدم دختره رفت سمت در سرمو از پنجره بیرون اوردم و گفتم:چی کار میکنی؟
ـ:برم درو ببندم!
خندیدم و گفتم:اتوماتیکه!
یه نگاه کرد به در که داشت بسته میشد لبخندی زد و اومد سمت ماشین و گفت:موتورم چی؟
من:سوار شو میدم برات میارنش!
رو صندلی جلو نشست!
گفت:ماشینت چیه؟
من:هیوندا کوپه!
ـ:هیوندا چی چی؟
من:همون هیوندا!
ـ:هان! میگما!
من:چی میگی؟
یه نگاه به ماشین کرد و گفت:میگم خوشگله!
خندیدم و گفتم:ادرستو بده!
داشت ادرس میداد کم کم از شهر دور شدیم! دروغ چرا ترسیده بودم اگه بیرون شهر یه گله بشن بریزن رو سرم چی؟
همون طور با احتیاط هر جایی میگفت میرفتم بالاخره پشت یه سری ساختمون مسکونی که در حال ساخت بود گفت:همینجاس!
یه نگاه به دورو بر کردم جز منطقه ای که ساخت و ساز میکردن بقیش زمین خاکی بود!
گفتم:خونت اینجاس؟
به تپه خاکی که سمت چپ بود اشاره کرد و گفت اونجاس!
من:بیام باهات؟
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:میخوای بیای بیا!
هر دوتامون از ماشین پیاده شدیم!
اون جلو میرفت منم اروم اروم پشتش یه نگاه به کارگرایی که تو ساختمونا بودن کردم! اگه بخواد بلایی سرم بیاره داد میزنم میان کمکم!
جلو رفتیم پشت تپه ایستاد و گفت:رسیدیم! به لونه موش من خوش امدید!
همچین با غرور میگفت که خندم گرفت!رفتم جلو تر چیزی که میدیدمو باور نمیکردم!
با یه اتاقک اهنی کوچیک رو به روم بود دورشو با پلاستیکو چوب پوشونده بودن! رفت جلو یه گوشه پلاستیکو داد بالا و گفت:ببخشید دیگه با خونه شما خیلی فرق داره!
یه سرک کشیدم توش رو زمین هم با پلاستیک فرش شده بود یه حصیر درب و داغون هم رو زمین بود یه طرف یه تشک و پتوی قدیمی گذاشته بود و یه پیکنیک کوچیک ظرفاشو چیده بود کنار پیکنیکش اون طرفشم یه سبد لباس بود!
اتاقکه به اندازش به زور به سه در چهار میرسید! یه نگاه بهش کردم ایستاده بود وسط اتاق و لبخند میزد!
ناخوداگاه اشک تو چشمام جمع شد. انتظار چنین چیزی رو نداشتم!بدون هیچ حرفی با عصبانیت رفتم بیرون و به سمت ماشینم رفتم! همون طور که پشت سرم می اومد گفت:به خدا همه چی اینجا تمیزه!
دلم میخواست همون وسط زار بزنم!جوابشو ندادم!
ایستاد و گفت:باشه هر جور خودت راحتی!ممنون بابت پانسمان!
منتظر بود جوابشو بشم!ولی من هیچی نگفتم یه کلمه حرف میزدم به هق هق می افتادم!سوار ماشین شدم و دوباره نگاهش کردم یه دستشو تو بغل گرفته بودو با لبخند برام دست تکون میداد! دلم میخواست هر چه زود تر از اونجا دور شدم ماشینو روشن کردمو با اخرین سرعتم حرکت کردم.
از اونجا یه راست رفتم بیمارستان تمام روز کلافه بودم خدا رو شکر زیاد مریض نداشتم!فکرم مشغول دختره بود. یعنی واقعا اونجا زندگی میکرد؟اصلا اونجا میشد زندگی کرد؟اگه زخمش عفونت کنه چی؟راهش از شهر دور بود اون طرفا هم کسی نبود!باید به یه بهونه ای میرفتم اونجا!تا شب تو مطب ارومو قرار نداشتم تا ساعت 9 و نیم مریض داشتم قرارای بعد از ساعت 8 رو کنسل کردم و به سمت خونه راه افتادم رسیدم خونه مش رحیمو صدا زدم و گفتم موتورو بیاره تا سر اتوبانی که داشتن ساختمون سازی میکردن . خودمم رفتم دو پرس جلو کباب گرفتم تا برم اونجا!
نزدیک تپه ای که صبح نشونم داده بود پارک کردم رفتم از مش رحیم موتورو گرفتم و بهش پول دادم تا برگرده! موتورو بردم بالا .یه نور ضعیفی از تو اتاقک سوسو میزد!
اروم رفتم دمش و پلاستیک کلفت رو کنار زدم صدای دختره رو بدون این که ببینمش شنیدنم:سلام!
سرمو بردم تو تشکشو پهن کرده بود و نشسته بود روش پتوشو انداخته بود رو پاهاش و داشت بافتنی میکرد با دیدنش لبخندی زدم و گفتم:سلام!
خواست از جاش بلند شه سریع رفتم بالا سرشو گفتم:زخمت چطوره؟
چشم از بافنتیش برداشت و گفت:نمیدونم درد که نمیکنه!
زانو زدم کنارشو گفتم:ببینم!
پتوشو زد کنار یه پلیور بافت خیلی گشاد مردونه تنش کرده بود به زخمش یه نگاهی انداختمو و گفتم:خوب میشه!پنج شیش روز دیگه میام بخیه هاشو میکشم!
سرشو تکون داد و گفت:صبر کن چایی بریزم!
دستمو گذاشتم رو شونشو گفتم:نمیخواد حالت خوب نیس!
خندید و گفت:جایی که نمیخوام برم همین بغل دستمه! به پیک نیکش که گوشه اتاقک بود اشاره کرد یه کتری و قوری کوچیک روش بود!
بهم نگاه کرد و گفت:نمیخوای؟
سرمو به علامت منفی تکون دادم و گفتم:شام داری؟
دستشو کشید پشت گردنشو با شرمندگی گفت:با این حالم نشد برم بیرون موتورمم که پیش تو بود!اگه گرسنته نون و پنیر دارم!
من:نه! شام گرفتم!
ـ:شام گرفتی؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم! پتوشو جمع کرد و گفت:تورو خدا دیگه این کارو نکن!
با تعجب گفتم: چرا؟
با نگرانی گفت:نمیتونم پولشو پس بدم!
خندیدم و گفتم:پولشو نخواستم این چه حرفیه!به عنوان یه پزشک باید حواسم به مریضم باشه!
یه ذره خیره نگاهم کرد یعنی خر خودتی کدوم دکتری واسه مریضش غذا میگیره!بعد گفت:رخشو اوردی؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم!
خندید و گفت:خب امروز که منو از کار بیکار کردی ولی عوضش وقت کردم اینو ببافم!
بعد از توی ساکش یه شال گردن توسی و مشکی در اورد و گرفت سمتم؟
من:این چیه؟
صورتشو جمع کرد و گفت:شیشه نوشابس!بگیرش دیگه
من:مال منه؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:یه جوری باید جبران میشد که مدیون نباشم! من همین از دستم میاد!
شال گردنو گرفتمو گفتم:ممنون!
لبخندی زد و گفت:نری بندازیش دور!
به شال گردن نگاه کردم همیشه وقتی مدرسه میرفتم دلم میخواست مامانم برام شال گردن ببافه همه دوستام لباس و شال و کلاهای بافتی مامانا و مامان بزرگاشونو میپوشیدن ولی مامان من از این عرضه ها نداشت یاد گرفته بود فقط خانومی کنه!گفتم :ممنون
لبخندی زد و گفت:اومدی بقیه سوالاتو بپرسی؟
نگاهش کردم!چی میگفتم؟اره تو سرم پر از سوال شده بود با دیدن زندگیش یه روزه منو به هم ریخته بود.
سرشو تکون داد و گفت:فهمیدم!شامتو بیار بخوریم تا برات تعریف کنم!
بلند شدم رفتم از تو ماشین غذاها رو اوردم تا برگردم دیدم یه سفره کوچولو انداخته و توش قاشق و اب گذاشته!
خندیدم و گفتم:خوب فرزی!
خندید و گفت:بیا بشین هوا سرده!
نشستم رو تشک پتو رو داد دستمو گفت :بنداز دورت!
من:خودت چی؟
ـ:این هوا واسه من خوبه عادت دارم!
غذا ها رو گذاشتم تو سفره یه نگاهی کرد و گفت:اخ اخ اخ خیلی وقت بود دلم کباب میخواست!
خیلی وقت بود؟من هر شب داشتم همینا رو میخوردم دیگه از دیدنشون حالم به هم میخورد!
به قاشق و لیوانی که جلوم بود اشاره کرد و گفت:ببین همه این چیزایی که میبینی تمیزه تمیزه با اب گرم و مایع شستمش خیالت راحت باشه!
از کجا فهمیده بود یه کم وسواس دارم؟
به هر حال به روی خودم نیاوردم اون با ولع شروع کرد به خوردن غذاش!من ساکت بودم فقط زیر چشمی نگاهش میکردم!همون طور که لقمه تو دهنش بود گفت:راستی تو اسمت چیه؟
من:مهران!
دستشو سمتم دراز کرد و گفت:منم آوا ام!البته صدام میکنن ارمان!دستشو فشردم و گفتم:خوشبختم!
سرشو تکون داد و گفت:منم همین طور!
لقمه ها رو دهنشو میذاشت و قورت قورت اب میخورد!
خندم گرفته بود من هنوز نصفه غذامنو نخورده بودم که گفت:اخیش تموم شد! دستی کشید رو شکمش و گفت:دستت درد نکنه مهران خان واقعا که اقایی!
لبخندی تحویلش دادم و گفتم:نوش جان!
با دست زد تو صورتش و گفت:ای وای ببخشید جلو مهمون نباید تند تند غذا خورد!تورو خدا تعارف نکنیا راحت غذاتو بخور !
سرمو تکون دادم .پاهاشو تو بغلش جمع کرد و بهم خیره شد و با ذوق گفت:برای من هیچوقت مهمون نمیاد!
زیر چشمی نگاهش کردمو و گفتم:من اولیم؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد!
خندیدم و گفتم:تو چند سالته؟
ـ:18!
خندیدم و گفتم:معلومه!
سرشو تکون داد و گفت: من عقیده دارم تو هر سنی که هستی باید سرخوش و شاد باشی و اگر نه امورات زندگیت سخت میگذره!راستی تو چند سالته؟
من:بهم چند میاد!
یه ذره نگاهم کرد و گفت:اوووممم! 27-28
من:30 سالمه!
ـ:اوهوم بهت میاد خوب ادم جا افتاده و اقایی هستی!پسرا قبل از 30 سالگی هنوز نمیشه بهشون مرد گفت از بس که بچن.
خندیدم و گفتم:خب خوبه پس من جزو اقا ها حساب میشم!
سرشو گذاشت رو زانوشو گفت:اره میشی!یه ذره به غذا خوردنم نگاه کرد و گفت:زن داری؟
سرمو به علامت منفی تکون دادم با دلخوری گفت: چرا؟
من:ندارم دیگه موقعیتش پیش نیومده!
چشاشو ریز کرد و گفت: دنبال عشقو حالی نه؟
من:منظور؟
بدون این که خجالت بکشه صداشو صاف کرد و گفت:هر شب با یه دختری!
با این حرفش غذا پرید تو گلوم!یه لیوان اب داد دستمو گفت:من باید هول کنم و بترسم تو چته؟
ابو خوردمو گفتم:از چی بترسی؟
خندید و گفت:خب از تو!
من:میترسی؟
زل زد تو چشمامو و گفت:کسی که این سوالو میپرسه یعنی انصاف حالیشه اهلشو از نااهلش میشناسه پس نباید ازش ترسید!
لبخند زدم و گفتم:من دیگه نمیخورم!
ـ:جمع کنم؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم!
یه دختر فهمیده با اخلاق بچگونه این اولین توصیفی بود که واسش تو ذهنم می اومد .سفره رو با ظرافت جمع کرد و گفت:بعدا ظرفاشو میشورم!چایی میخوای؟
من:نه!
با دلخوری گفت:لیوانام تمیزه!
من:من کی گفتم کثیفه؟!
ـ:اخه انگار اینجا معذبی گفتم شاید فکر میکنی اینجا کثیفه به خدا من هر روز اینجا رو پاک میکنم خودمم هفته ای سه بار حموم میرم لباسامم همیشه میشورم!
با این حرفش خندیم و به دیوار تکیه دادم! یه پشتی گذاشت پشتم . گفتم:من نگفتم تو کثیفی خانوم! راستی کجا میری حمام؟
خندید و گفت:میرم حموم عمومی!
من:کجاس؟
ـ:از اینجا دوره دو ساعتی با موتور راهه!
من:اب چی؟اب از کجا میاری؟
ـ:این نزدیکیا یه شیر اب هست قابل خوردنه از اونجا میارم!
نگاهش کردمو گفتم:دستشویی چی؟
خندید و گفت:چی کار به این چیزا داری؟نکنه میخوای بری دستشویی؟اونا مقدمه چینی بود؟
من:نه بابا فقط سوال بود!
ـ:همین جا هست همون جایی که دارن خونه میسازن!
یه نگاهی اطرافم کردمو و گفتم:چند وقته اینجایی!
یه ذره فکر کرد و گفت:حدودا 4-5 سالی میشه!
خدای من 4-5 ساله اینجا زندگی میکنه؟اخه این چه زندگیه؟
گفتم:خونوادت چی شدن!
خنده ای کرد و گفت:اها بریم سر اصل کاری!خلاصش میکنم که سرت دردنیاد !
سرمو تکون دادم!
ـ:میوه هم هست اگه میخوری؟
من:نه هیچی نمیخوام الان شام خوردیم!
یه نگاه به ظرف غذای من کرد و گفت:غذا رو اینجوری حیف و میل نکن گناهه!
من:من منتظرم!
اومد نشست کنارمو و گفت:خب داداش جونم برات بگه که یه روزی روزگاری توی یه روستای قشنگ تو کویر تو یه خونواده از کدخدای ده پنجمین دختر خونواده به دنیا اومد!از اونجایی که این بچه پنجمین دختر بود و با اومدنش هم بد قدمی اورده بود و همون روز تولدش باباشو ماشین زیر گرفته بود. قرار بر این شد که هیچ جا فاش نشه که این بچه دختره همه گفتن اینجوری کل دخترای فامیل بد نام میشن میگن کل خونواده نحسی دارن از طرفی ممکنه همشون دختر زا باشن و اینجوری نسل پسراشون از بین میره پس کسی دیگه حاضر نبود با اون خونواده وصلت کنه پس قرار بر این شد که این دختر بچه اسمش توشناسنامه آوا باشه و تو خونه ارمان خان صداش کنن!
یه ذره نگاهم کرد وقتی دید دارم گوش میدم ادامه داد:این ارمان خان بزرگ شد به عنوان یه پسر بزرگ شد با اسم پسرونه با لباسای پسرونه با تفریحات پسرونه!کسی بهش دختر بودنو یاد نداد بهش نگفت چطور باید یه خانوم باشه. جایی بین دخترایی که دور هم مینشستن و خاله بازی میکردن نداشت تفریحاتش خلاصه میشد تو یه توپ و پسرایی که تو کوچه باهاشون بازی میکرد. با این که طبع دخترونش بهش میگفت باید مثه دختر بچه های دیگه باشه ولی اونقدر بین پسرا هولش دادن که یادش رفت دختره. از طرفی هم هیچکس دوسش نداشت خب طبیعی بود دخترا دور پسرا نمیگشتن و پسرا هم با کسی پسری که اخلاق دخترونه داشته باشه جور نمیشدن.بین بزرگترا هم جایی نداشت وقتی مادرش ازش دوری میکرد از دیگران انتظاری نمیرفت البته رفتار بد بابا برزگش هم روش اثر میذاشت. اون بود که از اون دختر بچه یه پسر منزوی تنها ساختهبود پسری که بی دلیل باید کتک میخورد و تنبیه میشد و از محبت محروم میموند.کم کم این دختر پسر نما بزرگ شد دیگه کم کم ظاهرش داشت نشون میداد دختره اگه اهل روستا میفهمیدن ابروی کل خاندان میرفت!باید یه جوری از دستش راحت میشدن این بود که یه روز عمو جونش بی مقدمه اومد سراغش بهش گفت که میخواد ببرتش مسافرت تا با هم خوش بگذرونن ازش خواست تا با هیچکس در این باره حرفی نزنه بهش گفت این یه رازه و اگه بابا بزرگ بفهمه نمیذاره که برن! اوا هم ساده بود محبت ندیده بود سریع حرف عموشو باور کردو خوشحال شد قول داد که هیچکس خبر دار نشه وسایلشو واسه سفر جمع کرد و شبونه با عموش راهی شدن وقتی آوا چشم باز کرد دید صبح شده تنها بود فقط خودش بود و ساکش با یه ظرف غذا تو جایی که اصلا نمیدونست کجاست!اول صبر کرد تا عموش برگرده از صبح تا شب همون جا نشست و صبر کرد اما خبری از عمو نشد . از گرسنگی گذاشو برداشت تا بخوره اما چیزی که دید برای همیشه غذا خورنو بهش زهر کرد. تو پلاستیک غذاش شناسنامه و یه کم پول براش گذاشته بود و ازش خواسته بودن دیگه دنبال نه دنبال عموش باشه و نه خونوادشبهش گفته بودن که دیگه نمیخوانش . اما اوا نمیتونست اینو قبول کنه راه افتاد تا عموشو پیدا کنه اماهر چی اینطرف و گشت اون طرفو گشت خبری از عمو جون نشد!ناچار گریون راه افتاد تو خیابون! از یه دختر 13 ساله تو یه شهر غریب و بزرگ چیزی بر نمی اومد!
به اینجا که رسید با بغض گفت:یه دختر کوچیکو ول کردن و رفتن! نگفتن میمیره یا زنده میمونه ؟! چه بلایی قراره سرش بیاد. دختر کوچیک ما دنبال یه سر پناه گشت وگشت وگشت تا رسیدن به بچه های دیگه ای که تو خیابون گل و ادامس میفروختن! یه مدت واسه صاحب کارشون کار کردم به عنوان یه پسر تقریبا یه سال وقتی فهمید که من دخترم میخواست منو بفروشه منم از خونه و سر پناهی که بهم داده بود فرار کردم بعد یه سال دوباره اواره خیابون شدم!چند شبی رو تو پارک گذروندم که یه روز یه خانومی اومد تو پارک نشست کنارمو وشروع کرد ازم دلجویی کردن منم که تنها بودم سفره دلمو واسش باز کردم و همه چیزو مثله الانی که دارم واسه تو میگم واسه اونم گفتم!بهم گفت برام جا جور میکنه زندگی خوبی واسم میسازه فقط گفت باید خودم کار کنم و خرجمو در بیارم منو برد تو یه خونه پر از دخترای هم سن و بزرگتر و حتی کوچیک تر از من با یه نفر اونجا چشممو باز کرد بهم خبر داد چه بلایی قراره سرم بیاد منم رفتمو و گفتم:نمیخوام اینجا بمونم! اونم با کمال میل منو از اونجا پرت کرد بیرون و تهدیدم کرد اگه دربارش چیزی به کسی بگم تنمو تیکه تیکه میکنه بهم گفت روزی رو میبینه که برمیگردمو التماسش میکنم ولی اون دیگه منو نمیخواد ولی هیچوقت برنگشتم حتی به اون راه فکرم نکردم
اشکاشو که سرازیر شده بودن با تمام قدرت پاک کرد و گفت:
اون موقع تازه فهمیدم دختر بودن اونم تو این شهر اصلا کار عاقلانه ای نیست برای همین به پسر بودنم ادامه دادم! دروغ چرا یه مدت دزدی کردم تا نون شبمو گیر بیارم که زنده بمونم و نمیرم!بعد کم کم رفتم دنبال کار نمیخواستم پا بذارم تو کار خلاف تا این که بالاخره یه دست مهربون از یه جایی کمکم کرد یه زن پیر بود که میرفتم و براش بافتنی هاشو تو شهر میفروختم سود کاراشو نصف نصف تقسیم میکردیم به یه سال نکشیده پولامو جمع کردمو یه موتور خریدم چون جای خوابم تو پارک بود واسه پیدا کردن یه جا شروع کردم به گشتن تو شهر از شهر که نا امید شدم اومدم این طرفا!اینجا رو پیدا کردم از اون موقع اینجا خونم شد دیگه با موتور میرفتم کار مسافر کشی میکردم بار جا به جا میکردم!حالا هم شدم پیک موتوری روزا هم مسافر کشی میکنم زندگیمم میگذرونم گله و شکایتی هم ندارم.خودم تنهام ولی خدامو دارم راضیه راضیم نه به فساد کشیده شدم نه به گناه صدقه هر چقد دزدی هم که کرده بودم دادم خدا کنه صاحباشون منو ببخشن!
نگاهم کرد و در حالی که میون اشکاش میخندید گفت:سرتو درداوردم؟
زل زده بودم بهش زبونم بند اومده بود خدایا چی میشنیدم. چیو میخوای بهم ثابت کنی؟این دختر کیه؟چطور سر راه من سبز شد؟چطوری تا حالا دووم اورده؟عجب صبری داره!
بی اختیار اشکام سرخورد رو گونه هام من کسی نبودم که جلوی کسی حتی بی تابی کنم چه برسه به گریه ولی جلوی اون من ضعیف بودم خیلی ضعیف بودم. وقتی دید دارم گریه میکنم دستپاچه شد و گفت:چی شد؟
زبونم تو دهنم نمیچرخید فقط زل زده بودم بهش داشتم فکر میکردم بهزندگیش! اصلا میشه اسم اینو زندگی گذاشت؟بیچاره چی کشیده؟!
یه دستمال گرفت سمتمو گفت:ببخشید تورو خدا ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم! دیدم داره اذیت میشه سریع اشکامو پاک کردم و گفتم:هیچی نشد!
ـ:چرا شد!
من:نشد دختر خوب نشد !
با بغض گفتم:چایی داری؟
لبخندی زد و گفت:میخوری؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم انگار نه انگار داشت عین ابر بهاری گریه میکرد سریع دوتا چایی ریخت و گذاشت جلوی منو گفت:خب حالا کنجکاویت ارضا شد؟
چایی رو برداشتم و گفتم:اینجا شبا نمیترسی؟
در حالی که داشت چاییشو فوت میکرد گفت:از چی بترسم؟
من:نمیدونم گرگی روباهی ماری....
خندید و گفت:این حیوونای وحشی شرف دارن به خیلی ادما ترجیح میدم بین اینا باشم تا بین اون ادما!یه ساعتی اونجا بودم اون همین طور زبون میریخت گاهی وقتا اصلا نمیشنیدم چی میگه حرفاش تموم ذهنمو درگیر کرده بود به طوری که اونشب اصلا خوابم نبرد ساعت دو و نیم بود که زنگ زدم به مهسا چند تا زنگ خورد بالاخره جوابمو داد:هاااان؟
من:پاشو بیا اینجا!
ـ:شما؟
من:مهسا منم مهران پاشو بیا اینجا!
ـ:اه ول کن بابا میدونی ساعت چنده؟
من:میای یا بیام دنبالت!
ـ:ایش باشه بابا تا نیم ساعت دیگه اونجام!
چشمامو باز کردم مهسا تو بغلم خوابیده بود دست بردم روی میز کنار تخت و گوشیمو برداشتم. ساعت 9 و نیم بود عین برق گرفته ها از جام پریدم در حالی که سعی میکردم مهسا رو جا به جا کنم گفتم:بلند شو مهسا!پاشو دیروم شد!
با همون حالت خواب الود گفت:اه بابا بذا بخوابیم دو دقیقه!
من:بذار من برم بعد بگیر هر چقد خواستی بخواب!
دستشو محکم دور کمرم حلقه کرد و گفت:صبح جمعه ای کجا میخوای بری! تو هم بخواب!
من:مگه امروز جمعس؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد!
با شیطنت گفتم:خب ولی بازم وقت خواب نیست!
کشیدمش بالاتر با بی حوصلگی گفت:به خدا خستم!
اینو که گفت از کوره در رفتم هلش دادم اون طرف و گفتم:ماهی 600 تومن از من میگیری که خسته باشی؟
گیج و منگ سرشو اورد بالا و گفت:دیشب تا حالا خسته نشدی؟
با حرص گفتم:پاشو برو گمشو بیرون!
نشست سر جاش و گفت:چته حالا؟باشه بابا نمیخوابم!
بازوشو گرفتمو و از رو تخت بلندش کردمو و گفتم:نه دیگه راس میگی من خسته شدم دیگه نمیخوام اون روی نحستو ببینم گمشو بیرون از این خونه!
در حالی که سعی میکرد خودشو بهم نزدیک کنه گفت:چرا اینقد زود ناراحت میشی؟
یه سیلی جانانه نثار گوشش کردمو و گفتم:مگه با تو نیستم؟
لباهاشو جمع کرد و گفت:باشه شب میبینمت!
پشتمو کردم بهش و گفتم:بیخود دیگه منو نمیبینی!
با ناراحتی گفت:چی میگی؟
من:دیگه پول مفت ندارم بهت برم برو رو سر یکی دیگه خراب شو!
ـ:اینقد پول پول نکن تمام این 6 ماه من احساسمو واست گذاشتم!
برگشتم سمتش پوزخندی زدم و گفتم:تو خیلی بی جا کردی!
از جوابم جا خورد در حالی که واسش خط و خشون میکشیدم گفتم:نکنه فکر کردی قراره زنم بشی؟
قیافه ناراحتی به خودش گرفت و گفت:ولی من دوست دارم!
پوفی کردمو و گفتم:مشکل توئه من یه زن خیابونی رو خانوم خونم نمیکنم! حالا هم هری!دیگه نبینمت!
با غیض گفت:حرف اخرته؟
خندیدم و گفتم:نه پس میخوای همین الان ازت خواستگاری کنم!
با حرص گفت:هوسباز! منی که میبینی واسه این این کارا رو میکنم که خرج زندگیمو در بیارم اما تو چی؟تسلیم جسمت شدی خیلی بد بختی!
مثلا میخواست منو عصبی کنه با خونسردی گفتم:به تو ربطی نداره من چه جور ادمیم! یه کارمند بودی که حالا اخراج شدی!با پوزخند ادامه دادم:این از بی عرضگیته که به این روز افتادی!
لباساشو پوشید و گفت:یه روز پشیمون میشی؟
من:هه نکنه به خاطر از دست دادن تو؟
با حرص نگاهم کرد واقعا که بعضیا چقد رو دارن!
کیفشو برداشت و گفت:خدافظ!
من:دیگه این طرفا افتابی نمیشیا و اگر نه واست گرون تموم میشه!خدا رو شکر کسی رو هم نداری اگه مردی بفهمن!
با این حرفم رنگش پرید اهل کشتن کسی نبودم ولی این جور دخترا تو کارشون از این چیزا زیاد دیده بودن همین واسه ترسوندنش کافی بود!
بود حتی یه کلمه دیگه از خونه بیرون رفت!
حولمو برداشتم و رفتم سمت حمام باید یه دختر دیگه واسه خودم جور میکردم!**********
آواخودمو زیر پتو جمع کردم چقد امروز هوا سرد شده بود!خوابم نمی اومد همون جا زیر پتو چهار زانو نشستم یه نگاه به زخمم انداختمچبب بانداژروش داشت کنده میشد به ناچار با چسب نواری سر جاش محکمش کردم.
الهی دستشون بشکنه ببین چه بلایی سر شکم نازنین من اوردن!
پتو رو پیچیدم دور خودمو و زیر کتری رو روشن کردم یه نگاه به غذای نصفه نیمه دیشب مهران انداختم لبخند رو لبم نشست مهمون نداشتیم و نداشتیم حالا که مهمون اومد یه درست و حسابیش اومد! قیافه مهربونی داشت ولی نمیدونم چرا میخواست خودشو خشک و مغرور و جدی نشون بده.با این حال دیدم که گریه کرد پس بر خلاف ظاهرش دلش نازک بود.اصلا واسه دارم به اون فکر میکنم مهمون بود دیگه اومد و رفت با این غذایی که نخورده بود دیگه ناهار امروزمم جور بود! با رضایت از جام بلند شدم کاپشنمو پوشیدم رو پلیور یه شوار بافتنی هم پاک کردمو و شلوار کتونیمو روش پوشیدم!کلاهمم گذاشتم رو سرمو از جام بلند شدم که برم دستشوییجای زخمم خیلی درد میکرد. بی توجه بهش صبحونمو خوردمو و اماده شدم که برم حمام بعد از اونم باید میرفتم کار!ظرف غذای مهرانو گذاشن تو جعبه پشت موتور و به راه افتادم!تا قبل از رسیدن به حمام چند تا مسافر سوار کردم ساعت 11 بود که رسیدم اونجا تنها جایی بود که میدونستن من دخترم قبل از این که وارد شم یه چادر مشکی سرم کردمو رفتم داخل!کارم که تموم شد دوباره رفتم واسه مسافر کشی تا عصر ! بعد از این که غذامو خوردم باید میرفتم رستوران خدا خدا میکردم صاحب کارم غیبت دیروزمو نادیده بگیره!خدا رو شکر ادم منصفی بود ماجرا رو که بهش گفتم قبول کرد فقط به این شرط که یه هفته ظهرا هم براش کار کنم البته گفت حقوقمو تمام و کمال میده!چی بهتر از این حاضر بودم همیشه ظهر و شب واسشون کار کنم!
ساعت 11 بود که رسیدم خونه جای زخمم به شدت درد می کرد. لباسامو عوض کردم و نشستم اروم چسب روشو باز کردم خون با یه مایع سفید رنگی ازش می چکید دورو برشم حسابی باد کرده بود از دردش حتی نمیتونستم دراز بکشم. اگه میرفتم بیمارستان با این وظعم حتما میبردنم پاسگاه لباس زنون هم نداشتم که بپوشمو برم!به ناچار یه دستمال انداختم تو اب جوش و فشار دادم روش با درد شدیدی خون و چرک ازش بیرون میزد خیلی ترسیده بودم. هر چی بیتشر فشارش میدادم بیشتر باد میکرد. کم کم سرم شروع کرد به گیج رفتن تکیه دادم به دیوار حس میکردم تمام بدنم یخ زده اروم اروم چشمام رو هم رفت
**********
مهران

دوباره صبح شده بود با صدای زنگ الارم از جا پریدم!
ساعت 9 عمل داشتم. پاشدم یه دوش گرفتم یه صبحونه سر پایی خوردمو لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون هوا به شدت سرد شده بود و برف می اومد روی درختای حیاط سفید شده بود. نا خوداگاه ذهنم کشیده شد سمت آوا دختره بیچاره تو این سرما چی کار میکرد؟با اون زخمش حتما خیلی بهش سخت میگذشت! تصمیم گرفتم بعد از عمل برم بهش سر بزنم!
وارد بیمارستان شدم وقتی رفتم بخش به پرستار گفتم اتاقو واسه مریضم که یه پسر 14 ساله بود اماده کنن!
بعد ارجاعش دادم به متخصص عروق تا عملش کنن خدا رو شکر بعد از دو ساعت کارتموم شد و عملش هم موفقیت امیز بود داشتم میرفتم سمت اتاقم که پرستار بخش که یه دختر جوون و قد بلند و چاق بود اومد سمتم و گفت:دکتر!
نگاهش کردم اومد جلو با ناز یه پرونده داد دستم و گفت:این لیست بیماراییه که تو نوبت عملن!
لبخند دختر کشی تحویلش دادم پرونده رو گرفتم سمتش و گفتم:اگه زحمتی نیست بذارینش تو اتاقم من باید برم جایی کار دارم!
از قیافش کاملا معلوم بود خر کیف شده!
شونه هاشو یه کم تکون دادوگفت:حتما دکتر شما امر بفرمایید!
سرمو کج کردمو و گفتم:شما لطف دارین!
پرونده رو از دستم گرفت و رفت. خندیدم و زیر لب گفتم:من این همه واسه خودم سختی نکشیدم هیکل به هم بزنم که بیام یکی مثه تورو بگیرم!
لباسامو عوض کردمو از بیمارستان زدم بیرون.از مغازه چند دست لباس بافت با رنگای تیره گرفتم تا بتونه هر جا میخواد بپوشه.
برف هم سنگین شده بود. خودمو رسوندم به خونش هیچکس نبود کارگرا هم به خاطر هوا کارو تعطیل کرده بودن با دیدن موتورش فهمیدم جایی نرفته اروم نزدیک شدم و پلاستیک جلوی درو کنار زدم و گفتم:مهمون نمیخوای؟
سرمو بردم تو دیدم وسط اتاق ولو شده رنگش عین کچ شده بود. لباسا رو گذاشتم گوشه اتاقش و رفتم سراغش یه نگاه به لباسش کردم زمین و لباسش با خون یکی شده بود. چند باز دم تو گوشش ولی بلند نشد لباسشو دادم بالا بادیدن عفونت شدید رو بخیه ها رنگم پرید سریع بلندش کردمو بردمش تو ماشین بدنش کاملا یخ زده بود همون طور که سمت بیمارستان میرفتم با یه دست نبظشو گرفتم اونقدر اروم میزد که هر لحظه ممکن بود بمیره!
رسوندمش به اورژانس . سریع بردنش! خدا میدونست چند ساعته تو این وضعیته!
دنبالش رفتم دیدم دوستم فرنود که پزشک اورژانس بود ایستاده بالا سرش قبل از این که برسم بهش گفت:ببرینش بخش مراقبت های ویژه سریع بهش خون وصل کنید!
وقتی داشتن تختو جا به جا میکردن به پرستار گفت:همراه داشت؟
رفتم جلو و گفتم:منم!
سرشو سمتم چرخوند یه تای ابروشو داد بالا و گفت:با توئه؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:چی شد؟
پوزخندی زد و گفت:بهت نمیاد با اینجور ادمای خز و خیل بگردی!
اخمی کردمو و گفتم:پرسیدم حالش چطوره؟!
جدی شد و گفت:عفونتش سطحیه ولی خیلی خون ازش رفته سرما هم کار خودشو کرده وضعیتش الان زیاد خوب نیست ولی بالاخره سر حال میاد!چون تو باهاشی دیگه نمیخواد فرم بستری و اینا پر کنی خودت برو بالا سرش!
سرمو تکون دادم و گفتم:خوبه بردنش بخش مراقبت های ویژه؟
عینکشو رو صورتش جا به جا کرد و گفت:اره!
چشمکی زد و گفت:کجا پیداش کردی؟
گنگ نگاهش کردم.
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:بهش میاد خلاف باشه تو خیابون پیداش کردی؟دردسر نشه واست ؟! این روزا دخترا هم تو باند قاچاق و دزدی زیادن!
اخمی کردمو و گفتم:دوستمه!
خندید و گفت:ا.. پس موضوع از این قراره مردیه واسه خودش!
با این حرفش زد زیر خنده .
چشم غره ای بهش رفتم و رفتم تو بخش!
داشتن میبردنش تو اتاق دنبالش رفتم یکی از پرستارا گفت:اقا لطفا بیرون بمونین!
زل زدم تو چشاش لبشو گزید و گفت:دکتر شمایین؟ببخشید نشناختم!مریض با شماست؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم: شما کم و کسری براش نذارین .خودمم بهش رسیدگی میکنم!
چشمی گفت و رفت منم رفتم تو اتاق داشتن بهش خون تزریق میکردن نگاهش کردم بیهوش بود
علائم حیاتیشو چک کردم و از پرستار خواستم بره خودم نشستم بالای سرش!
ساعت 7 و نیم بود . من هنوز تو اتاق نشسته بودم ضربان قلب و فشارش عادی شده بود خطر از بیخ گوشش گذشته بود اگه نمیرفتم اونجا حتما میمرد!
تکیه دادم به صندلی شماره امیر رو گرفتم
جواب نمیداد تا اومدم قطع کنم صداشو شنیدم:جانم؟
صدای موسیقی و همهمه می اومد گفتم:کجایی؟
خندید و گفت:همون جایی که همیشه هستم نمیای؟
نیم نگاهی به اوا کردم و گفتم:نه دستم بنده !
ـ:دستت به کی بنده؟
با خنده گفتم: مریض دارم!ببین میخوام یکی دیگه رو واسم جور کنی!
ـ:مهسا چی؟
من:مهسا هیچی! دیگه بسشه خسته شدم ازش!
ـ:والا منم دیدم از دو ماه رد شد بیخیالش نشدی فکر کردم دیگه گلوت داره پیشش گیر میکنه!
من:گلوی من غلط کرده پیش اینا گیر کنه!
ـ:باشه ببینم چی کار میکنم
من:وقت ندارم خودم ببرمش! ازمایش ایدز و هپاتیتشو بگیر و ببرش معاینه بعد خبرشو بهم بده!
صدای ضعیفی از اوا در اومد اروم سرشو تکون داد از جام بلند شدم و گفتم:ببین باید برم جورش کن دیگه!
ـ:باشه خیالت راحت دختره رو با پرونده سلامتش میدم دستت!
من:خدافظ
ـ:به سلامت!
گوشی رو قطع کردم و رفتم بالا سر اوا .چشماشو رو هم فشار داد مطمئن بودم از درده و اب دهنشو قورت داد. دستمو کشیدم رو پیشونیش و گفتم:خوبی؟
بی رمق چشاشو باز کرد. یه ذره نگاهش کردم نمیتونستم چشم از چشاش بردارم .
یه چیزی گفت ولی نشنیدم اروم ماسک اکسیژنو از رو صورتش برداشتم و گفتم:یه بار دیگه بگو!
باز یه چیزی گفت نفهمیدم گوشمو بردم سمت دهنش با صدای خفه ای گفت:کجام؟من کجام؟
لبخندی زدم و گفتم:بیمارستان
صورتش جمع شد با همون صدای خفه گفت:میخوام برم!
ـ:ماسکو گذاشتم سر جاشو نشستم کنار تختشو گفتم:نمیتونی بری حالت خیلی بده!
دستشو اورد بالا با تمام توانش سعی کرد ماسکشو برداره ولی نتونست
باز ماسکو برداشتم و گفتم:نباید حرف بزنی واست خوب نیست!
صداش به زحمت به گوشم میرسید با بغض گفت:اگه منو اینجا ببینن میگیرنم! میگن بی کس و کاره فکر میکنن دزدم یا... حرفشو ادامه نداد و گفت: حالم خوبه بذار برم!دوباره ماسکو گذاشتم سر جاشو گفتم:نگران نباش گفتم همراه منی!من اینجا کار میکنم مشکلی واست پیش نمیاد!
اگه میخواست هم توان مخالفت نداشت چشماشو بست یه قطره اشک از کنار چشمش سر خورد پایین به روی خودم نیاوردم گفتم:میرم برات ارامبخش بیارم!
و از جام بلند شدم
بعد از دو سه روز حالش خوب شد و منتقلش کردن بخش!یه روز دیگه هم مرخص میشد . نمیتونستم بذارم بره خونه خودش باید یه فکری براش میکردم.
شیفتم تموم شده بود لباسامو عوض کردمورفتم بهش سر بزنم در اتاقو باز کردم داشت غذاشو میخورد و با زن پیری که رو تخت کناریش بود حرف میزد .
رفتم جلو و گفتم:خوب شدی؟
پیر زن یه لبخند مهربون بهش زد و گفت:خوشگل خانوم تو که گفتی کسی رو نداری؟!
سرشو تکون داد و گفت:دروغ نگفتم این اقا دکترمه!
نشستم گوشه تختشو گفتم:غذای بیمارستانو میتونی بخوری؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:چرا نتونم؟
من:نمیدونم گفتم شاید دوس نداشته باشی
لیوان ابشو سر کشید و گفت: نه اتفاقا دست اشپزش درد نکنه !دستی رو شکمش کشید و گفت:به لطف این دزدا چند روزی شاهانه زندگی کردیم
خندیدم و گفتم:از این جا مرخص شدی میخوای چی کار کنی؟
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:کاری ندارم بکنم زندگی میکنم!
میزشو حل داد عقب و دراز کشید رو تخت و گفت:دلم واسه رخت خوابم تنگ شده اینجا احساس راحتی نمیکنم!
من:میخوای باز بری اونجا؟
خندید و گفت:خونمه خب! جای دیگه ای سراغ داری؟
من:میخوای بیای پیش من؟
دستاشو گذاشت زیر سرشو گفت:نه ممنون! هر جا برم اخرش باید برگردم خونه خودم مهمون یه روز دو روز سه روز اصن گیریم یه هفته بعدش چی؟تازه جای زخمم که داره خوب میشه نمیتونم تا اخر عمر بشینم بگم من تو 18 سالگی چاقو خوردم دیگه علیلم و چلاقم!اینا به کنار من توان جبران همین کارایی که کردی رو داشته باشم خیلیه!
اخمی کردمو گفتم:جبران لازم نیست!
نگاهی بهم کرد و گفت:لازمه!تو نه داداشمی نه بابامی نه فامیلمی نه اشنامی ! نمیخوام فردا پس فردا دینی بهت داشته باشم .
من:فکر کن به عنوان یه دوست کمکت کردم!
یه تای ابروشو داد بالا و گفت:من کی دوست به این خوشتیپی پیدا کردم و یادم نیست؟
خندیدم و گفتم:لطف داری! از همین الان خوبه؟
سرشو به علامت منفی تکون داد دستشو گذاشت رو دستمو گفت:دکتر جون تو خیلی خوبی خیلی جوونمردی! تو این دوره زمونه ادم مثه تو کم هست قدر خودتو بدون! خدا رو شکر میکنم اون روز تو کوچه شما چاقو خوردم و اگر نه الان سینه قبرستون بودم!ولی من هیچ دوستی ندارم هیچوقتم نداشتم اینا رو می ذارم پای انسان دوستیت با این حال تا جبرانش نکردم نمیتونم سرمو راحت رو بالشت بذارم باور کنین شده خورد خورد پولی که واسم خرج کردینو بهتون پس میکنم ولی ازم قبول کنین میدونم اینا واستون چیزی نیست ولی برای من زیاده خیلیم زیاده!
حرفاش تکونم داد جوونمرد؟من؟یاد رفتارم با مهسا افتادم.نگاهی به اوا کردم چرا این ادم اینقدر مظلومه؟
دستشو گرفتم تو دستم و محکم فشردم و گفتم:هر جور خودت راحتی!
پیر زنه یه نگاهی به دست منو آوا کرد لبشو گزید و گفت:مادر شما به هم محرمین؟
اه از ادمای فضول منتفرم مخصوصا پیرش!
آوا خنده بلندی سر داد و گفت:نه مادر جون ولی من از این اقا مطمئنم برم تو بغلشم میدونم بهم نظر نداره!
چشمکی به من زد و گفت:مگه نه؟
نگاهش کردم واقعا هم بهش نظر نداشتم سرمو به علامت منفی تکون دادم. تو صورتش نگاه کردم نگاهم کشیده شد رو بدنش تو لباس بیمارستان ظریف تر شده بود خیلی لاغر بود ادم حس میکرد هر لحظه داره میشکنه دست و پاهاش کشیده بودن میدونستم قدش زیاد بلند نیست حداقل نصبت به من که 187 تا قدم بود کوتاه بود. پوستشم سفید و صاف بود.تا به حال دختری به این ظریفی ندیده بودم با این که لباسای بیمارستان به تنش زار میزد ولی چون خوابیده بود اندامشو واضح میشد دید
یه لحظه به خودم اومدم به چی داشتم نگاه میکردم؟!خوبه همین الان تایید کردم نظری بهش ندارم!پوفی کردمو سرمو گرفتم اون طرف تقصیر خودش بود من اصلا بهش فکرم نکرده بودم!با حرص نگاه کردم به پیرزنه نه تقصیر اونم نیست تقصیر این پیری فضوله!اخم کردم بهش فهمید ولی به روی خودش نیاورد
آوا گفت:چی شد؟اگه منصرف شدی تا دستتو ول کنم؟
برگشتم سمتشو لبخند زدم و گفتم:منو بگیر جای کسی که اصلا نفهمیده تو دختری!
لبشو گزید و یه نگاه به پیز زنه کرد و گفت:بیا جلو؟
سرمو تکون دادم همون طور که با شیطنت میخندید گفت:سرتو بیار جلو؟
سرمو بهش نزدیک کردم اروم در حالی که سعی میکرد جلوی خندشو بگیره گفت:با پسرا که نمیپری؟
با این حرفش زدم زیر خنده پیر زنه یه چشم غره ای بهم رفت ولی محلشنداشتم اونم داشت لباشو میگزید و میخندید چشمکی بهش زدم و گفتم:اگه همه پسرا مثه تو بودن چرا که نه!
با پاش منو حل داد از روی تختش پایینو گفت:ای چشم چرون!
از جام بلند شدمو گفتم:میخوای پیشت بمونم یا برم؟!
لبخندی زد و گفت:برو به کارات برس من اینجا دورو برم شلوغه
همون طور که به سمت در میرفتم گفتم:راستی اومده بودم بگم فردا صبح مرخصی! باش تا خودم بیام !
سرشو تکون داد و گفت:باشه ممنون!
آوا
بالبخند همراهیش کردم تا از اتاق بیرون رفت یه نگاه به پیر زنی که داشت با اخم منو برانداز میکرد کردمو و با مهربونی گفتم:مادرجون دکتر ادم بهش محرمه!سخت نگیرین
سرشو تکون داد و گفت:دکتر محرمه دخترم ولی اینجوری که این اقا داشت براندازت میکرد حتما یه قصدی داره!
خندیدم و گفتم:نه مادر جون نگران نباشید خودش از ما بهترون داره!
لبشو گزید و گفت:خاک برسرم یعنی زن داره و چشمش دنبال توئه؟
یه نگاه غضب ناک به من کرد و گفت:لا اله الا الله!
اینم حرف بود من زدم؟حالا بدتر فکر میکرد من چه جور ادمیم!
خندیدم و گفتم:نه مادر جون زن نداره!
یه کم فکر کردمو و گفتم:خودش یکی رو دوست داره!
چشم غره ای به من رفت و گفت:دختر پاتو از زندگیش بکش بیرون این کارا اخر عاقبت نداره!
دیگه بهم برخورد. با حرص گفتم:من کاری به زندگی این اقا ندارم ! فقط داره بهم کمک میکنه!
با نفرت نگاهی به من کرد و گفت:بی کس و کاری مگه نه؟این چند روز ندیدم کسی بیاد عیادتت! یکی از همین امثال تو زندگی دختر منم ریختن به هم! فکر کردی باهاش خوشبخت میشی؟از خدا بترس دختر برو توبه کن!اه یه زن دیگه دامن گیرت میشه
از کوره در رفتم با صدای نسبتا بلندی گفتم:خانوم محترم شما باید از خدا بترسی اونم با این سن و تو این احوال مریض. به مردم تهمت زدن گناهه میدونستین که!اگه نبخشمتون باید جواب پس بدین اونی که اهش دامن گیر میشه اه دختر آبرو داریه که امثال شما با قضاوت غلط بهش تهمت ناروا میزنن!
با این حرفم خفه شد با غیض روشو از من گرفت و یه چیزی زیر لبش گفت منم عصبی تر از اون رومو کردم اون طرف که چشمم به جمالش متبرک نشه.حالم ازش اینجور ادما به هم میخورد. برای این که زهر خودمو کامل ریخته باشم با صدایی که اونم بشنوه گفتم:بی عرضگی از دخترش بوده و الا این همه زن و مرد دارن زندگیشونو میکنن!
با این که خودمم میدونستم حرفم اشتباهه ولی حرفش خیلی عصبیم کرده بود باید یه جوری جوابشو میدادم.
با شنیدن چیزی که من گفتم اونم گفت:خدایا توبه! استغفرالله!
عصر بود که خونوادش اومدن برای این که ببرنش خدا میدونست چقد خوشحال بودم. هر لحظه تحمل کردنش تو اتاق برام عین جهنم بود با اون نگاهای معنی دارش موقع نماز خوندنم و اون فکرای غلطی که داشت درباره من میکرد دلم میخواست هر چه زودتر ازم دور شه!
همون طور که داشت اماده میشد یه چیزایی تو گوش دخترش پچ پچ میکرد . دختره برگشت یه نگاه غضبناکی به من کرد انگار من شوهرشو از راه به در کردم!بعد از این که خونوادگی با نگاهاشون به اندازه کافی منو تحقیر کردن از اتاق رفتن!
من موندم و غمی که از نگاهاشون تو دلم سنگینی میکرد!
خزیدم زیر پتو و به حال خودم گریه کردم!
هنوز زیر پتو بودم که صدای پرستارو شنیدم اروم دستشو گذاشت رو شونمو و گفت:داری گریه میکنی خانومی؟
صورتمو همون زیر پاک کردمو و نگاهش کردمو و گفتم:نه!
لبخند مهربونی زد و گفت:اگه مشکلی داری میتونی به من بگی؟!
سرمو به علامت منفی تکون دادم و گفتم:چیزی نیست!
یه نگاه به بیرون کردم هوا تاریک بود خدایا من چند ساعت بود داشتم گریه میکردم؟
پوشه کنار تختمو برداشت و همون طور که داشت میخوندش گفت:دلتنگی نکن فردا صبح مرخصی!
دلتنگی؟دلتنگ چی؟دلتنگ کی؟دلش خوش بودا!سرمو تکون دادم و گفتم:سعی میکنم!
پوشه رو گذاشت کنار تختمو و گفت:چیزی لازم نداری؟
من:نه فقط اگه میشه میخوام برم وضو بگیرم!
ـ:خودت میتونی بری؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:دیگه کارامو خودم انجام میدم بخیه هام خوب شدن!
لبخندی زد و گفت:خب خدا رو شکر!
نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم و رفتم سمت دستشویی.
نمازم که تموم شد از جام بلند شدم خواستم برم رو تختم که دیدم مهران ایستاده تو چهارچوب در و با حالت خاصی داره نگاهم میکنه!
لبخند زدم و گفتم:از کی اینجایی؟
صدامو نشنید انگار اینجا نبود!
یه نگاه سر تا پاش انداختم مرد ورزیده و قد بلندی بود از هیکلش معلوم بود زیاد ورزش میکنه یه کم زیادی قوی بود. موهاش خرمایی رنگ بود این چند وقتی که دیدمش همیشه موهاشو بالا میزد!صورت کشیده ای هم داشت با چونه مربع شکل که صورتشو مستطیلی کرده بود .لبای صاف بینی قلمی چشمای میشی رنگ با مژه های فر با ابروهای پرپشت حالت دار که جدیت خاصی به چهرش میدادن و پیشونی نسبتا بلند.
برای یه مرد قیافش کاملا ایده ال بود . اگه من دختر نمیشدم دوست داشتم پسری با قیافه اون میشدم!
خوب که بر اندازش کردم دوباره گفتم:اقا مهران!
اون که هنوز به رو به روش خیره شده بود تازه به خودش اومد و گفت:ا...نمازت تموم شد؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:تو فکری!؟
اومد جلو و گفت:نه! فقط نماز خوندنو یادم رفته بود!
سرمو تکون دادم و گفتم:مشکلی نیست هر وقت اراده کنی که شروعش کنی خودش میاد تو یادت!
لبخندی زد و گفت:شنیدم گریه میکردی؟
ابروهامو دادم بالا و گفتم:پرستار گفت؟
نشست رو تخت کناری که خالی بود و گفت:اره!
بینیمو جمع کردمو و گفتم:نمیدونستم خبر چینی هم جزو وظایفشونه!
چینی به ابروش داد و گفت:ناراحتی برم؟!
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:نه ولی اینجوری عادت میکنم همیشه ببینمتون!
خندید و گفت:دلت نمیخواد ببینی؟
من:نه منظورم این نبود!
چشماشو بست و باز کرد و گفت:میدونم منظورت چی بود!
با دستش زد رو تخت و گفت:این خانومه رفت؟
تازه فراموشش کرده بودم !
اهی کشیدمو و گفتم:اره هر چی دلش خواست گفت و رفت!
ـ:چی گفت؟
سرمو انداختم پایین و گفتم:مهم نیست!
_:نکنه واسه حرفای اون گریه کردی؟
من:نه بابا! ادم بعضی وقتا دلش میگیره خب!
یه ذره نگاهم کرد از این نگاها متنفر بودم پر از دلسوزی و ترحم!گفتم:اگه کار دارین میتونین برین من حالم خوبه نمیخوام مزاحم شما بشم! این چند وقت خیلی بهتون زحمت دادم!
لبخندی زد و گفت:نه بیکار بودم امشبم کسی پیشم نبود گفتم بیام اینجا تو هم تنهایی!
یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:من که عادت دارم روز و شب تنها باشم ولی فکر کنم شما عادت ندارین شبتونو تنهایی سر کنین!
از رک بودن من جا خورد .برام مهم نبود درباره این چیزا حرف بزنم چون هیچ حسی به رابطه با پسرا نداشتم خجالت هم نمیکشیدم و صد در صد مطمئن بودم با اون قیافه ای که من واسه خودم درست کردم هیچ پسری حتی حاضر نیست منو ببوسه!
ولی اون انگار از حرفی که زده بود پشیمون شده بود و معذب بوددستی تو موهاش کشید و گفت:اونجوری هم که فکر میکنی نیست!
شونه هامو بالا انداختمو گفتم:بهرحال اصلا به من چه ربطی داره؟!
+من از اینجا פֿــوـاهــم رفت..

و فرقے هــم نمے ڪنـב فانـوــωـے בاشتـہ باشم یا نهــ!

 ڪـωـے ڪـہ میگریزב..

 از گُم شـבن نمے هــراـωــב..
 
پاسخ
 سپاس شده توسط زهرا10000 ، ★BlAcK EvIl★ ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، saya tariha ، キム尺刀ム乙 ، zahra1377 ، لی مین هو3 ، ESSE BLACK ، pink lady ، جوجه کوچول موچولو ، sober ، فرگلf
آگهی
#2
قسمت دوم:
نیشخندی زد و گفت:خوب راحتیا!
خندیدم و گفتم:نباشم؟نصف حرفای روزانه پسرا درباره این چیزاس مخصوصا پسرایی به سن من !خب منم با اونا میگردم دیگه وقتی از یه چیزی زیاد حرف زده بشه دیگه عادی میشه!حالا اگه ناراحتی شرمنده من نمیتونم تیریپ عشوه خرکی بیام تظاهر کنم هیچی نمیدونم!چون همون دخترایی هم که حرفشو نمیزنن اندازه من که هیچ بیشتر هم این چیزا رو شنیدن!
سرشو تکون دادو گفت فکر کنم تو اشتباهی دختر شدی از اول باید پسر میشدی!
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:نمیگم از دختر بودنم راضیم ولی ناراضی هم نیستم! خدا بهتر از منو تو میدونه.
کفشاشو در اورد و دراز کشید روی تخت . صاف نشستم سر جامو و گفتم:میخوای بمونی اینجا؟
روشو کرد به من ارنجشو تکیه داد به تخت و سرشو گذاشت رو دستش و گفت:اره دیگه اومدم شب بمونم!
خندیدم و گفتم:گفتی جایی به جز تختت خوابت نمیبره؟!
لبخندی زد و گفت:خب نمیخوابم!
روسریم که حسابی اذیتم میکرد دوتا گره زدم تا دوباره شل نشه و گفتم:میدونی که اینجا بیمارستانه!منم همونیم که هنوز نمیدونی دخترم!
خندید و گفت:اره میدونم!چرا روسریتو اینجوری میکنی؟
با حرص دستمو کشیدم رو سرم که باعث شد موهام و روسری بریزه به هم گفتم:خب چی کار کنم عادت ندارم!
_:خب برش دار
پوفی کردمو و گفتم:یه بار خواستم برش دارم پرستار اینقد سرم داد کشید که نگو!
_:الان من اینجام پرستارا نمیان اگه میخوای درش بیار!
نیشم باز شد با خوشحالی گفتم واقعا؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد با یه حرکت روسری رو از سرم کشیدم و پرت کردم اون سر تخت! با تمام احساس گفتم:اخیش ...ازادی!
از حرفم خندش گرفت .
من :چیه خب؟خودت فکر کن صبح تا صب بعد صبم تا صبح یه چیزی گره کنن دور سرت! حوصله ادم تنگ میشه خب
دستی کشیدم تو موهامو با انگشتام شونشون کردم.
_:اخه من از اول زندگیم روسری سرم نکردم
من:فکر کردی من سرم کردم؟خب منم مثه تو! فقط چادر سرم میکنم اونم اونقد میکشم جلو تا خودش پوشیده باشه تازه گره هم نداره!
_:راس میگی خب!
یه ذره نگاهم کرد و گفت:گوشات بلبلیه!(گوشی که یه کم بزرگه و به سمت بیرون متمایله)
دستی کشیدم رو گوشمو و گفتم:خب هر خوشگلی یه عیبی داره
خندید و گفت:صد البته!
تکیه دادم به بالشتمو و گفتم:راستی تو هیچی از خودت به من نگفتی ! من تموم زنگیمو گفتم!
_:خب تو کار بدی کردی ادم برای هر کسی هر چیزی رو نمیگه!
راستم میگفت بیخودی جو گیر شده بودم چون یه ذره روی خوش بهم نشون داد هر چی بود براش گفتم!
سرموتکون دادم و گفتم:اره خب راست میگی!
اونم نیم خیز شد و گفت:شوخی کردم! چی میخوای بدونی؟
من:اگه نمیخوای بگی اشکالی نداره!
_:بپرس!
با ذوق گفتم:خب از اول بگو دیگه مثه من که از اول گفتم!
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:اومم زندگی من یکی بود یکی نبود نداره ها!من تک فرزندم مامانم خونه داره و بابام کار خونه دار.از 25 سالگی ازشو جدا شدم و برای خودم خونه گرفتم. همون موقه ها بود با یه پسری به اسم امیر اشنا شدم که تو بیمارستان پرستار بود با ورود اون تو زندگیم پای دخترا هم تو زندگیم باز شد ولی هیچوقت رابطه جدی با کسی نداشتم. یعنی نخواستم که داشته باشم .
من:از تعهد میترسی؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:وقتی ادم میتونه هر روز یکی رو امتحان کنه چرا باید زندگیشو بذاره پای یه نفر؟!
من:به خاطر احساسات به خاطر عشق به خاطر حس پدر شدن شدن!به خاطر این که زندگیت هدف دار میشه!
یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت:زندگی من هدف داره! بعدممن کلا از درگیر شدن با احساسات بدم میاد . تازه پدر شدن همش مسئولیت و درد سره!
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:هیچ حسی بهتر از این نیست که بدونی یه نفر دوستت داره !این که بدونی یه خونوداه هست که تورو تکیه گاه میدونه. بشی قهرمان بزرگ زندگیشون بشی پناهشون. بدونن وقتی تو رو دارن یعنی هر مشکلی رو میشه از سر راه برداشت!
اهی کشیدم و گفتم:شاید اگه بابام زنده بود من الان یه خونه داشتم و یه خونواده که نگرانم میشدن به فکرم بودن و دوسم داشتن!حتی حاضر بودم محدودم کنن ولی باشن باشن که سرم داد بکشن بزنن تو گوشم بدونم که براشون مهممم!
همون طور که ناباورانه نگاهم میکرد گفت:خب خودت یه خونواده بساز تو تازه اول راهی! میتونی بچه داشته باشی!عشق بورزی یه خونه داشته باشی و یه خونواده خوب!
لباسمو با دستم کشیدم جلو و گفتم:خودت بگو کی به یه ادم بیکار بیسواد بی خونه بی ماشین بی خونواده زن میده؟
خندید و گفت:دیوونه!
منم خندیدم مثل همیشه که به تمام مشکلاتم میخندم اونا رو میکنم یه شوخی و بهشون میخندم !میخندم تا بتونم زنده بمونم که کمرم خم نشه که کم نیارم
صبح شده بود .
نمیدونستم چقد خوابیدم شب قبل موقع حرف زدن با مهران خوابم برده بود!
از جام بلند شدم مهران تو اتاق نبود نیم خیز شدم نور قرمز رنگ افتاب از پنجره رو پاهام افتاده بود.
کش و قوسی به خودم دادم . از امروز دوباره زندگی معمولی من شروع میشد!
همون طور که گردنمو به عقب میکشیدم گفتم:خدایا شکرت!
همون موقع مهران اومد تو! روپوش سفید تنش بود.
گفت:صبح به خیر!
سرمو تکون دادم و گفتم:صبح به خیر! کی مرخص میشم؟
اومد جلو و گفت:اومدم بخیه هاتو بکشم بعد میبرمت!
من:ممنون خودم دیگه میتونم برم!تازه شما الان سرکارین!
اومد نشست رو تخت و گفت:مطمئنی خودت میتونی بری؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:فقط یه جوری باید لباسای خودمو بپوشمو برم ولی میترسم بهم چیزی بگن
لبخندی زد و گفت:اما لباسات خونی بود انداختم دور!میخواستم برم برات لباس بگیرم
من:نه نمیخواد!
_:پس میخوای چی کار کنی؟
من:لباس مردونه میخوام
_:خب برات مردونه میخرم
من:نه اصلا حرفشم نزن اونوقت کل در امد یه سالمو باید بهت بدم!
خندید و گفت:من یه دست لباس اضافی دارم میخوای اونا رو بپوشی؟
ابروهامو دادم بالا و گفتم:نیس سایزمونم خیلی یکیه!
همون طور که بخیه هامو میکشید گفت:حالا یه کاریش میکنیم دیگه!
بعد از این که کارش تموم شد برگه ترخیصمو امضا کرد و منو برد تو اتاقش.از تو کمد یه پلیور و یه شلوار بیرون اورد و گفت:بیا اینا رو بپوش!
یه نگاه به لباسا انداختم و گفتم:ممنون!
همون طور که از اتاق بیرون میرفت گفت:پشت در منتظرم
لباسا رو عوض کردم خیلی بد بود پلیورو کرده بودم تو شلوارم بازم باید با دست می گرفتمش تا بالا بمونه!
رفتم پشت درو با خجالت گفتم:اقا مهران
_:بله؟
درو تا نصفه باز کردم و گفتم:کمربند داری؟
یه کم فکر کرد و گفت:اره!
بعد کمر بند خودشو در اورد و داد بهم منم باهاش شلوارمو محکم کردم! یه نگاه به خودم کردم واقعا مسخره شده بودم استینای لباسمو دو دور بالا زده بودم کمر شلوارمم زیر کمر بند چین افتاده بود درو باز کردمو و گفتم:من امادم
مهران اومد تو با دیدن من یه دفعه زد زیر خنده!
اخمی کردمو گفتم:چیه؟
در حالی که سعی میکرد جلوی خندشو بگیره گفت:خیلی خوشگل شدی!
باز شروع کرد به ریز ریز خندیدن!
دست به سینه جلوش ایستادم و گفتم:دِ اگه اینقد غول نبودی که لباسات اندازم میشد!
نیشخندی زد و گفت:شرمنده نمیدونستم یه روزی باید لباسامو بدم به یه دختر 40 کیلویی!
دستمو زدم به کمرم و گفتم:حالا خوشتیپ شدم؟
انگشت اشاره و شصتشو گذاشت رو هم و در حالی که چشمک میزد گفت:دختر کش!
خندیدم و گفتم:خب من دیگه برم
_:پول داری؟
من:پیاده میرم!
سرشو تکون داد و گفت:صبر کن!
من:نمیخواد....
رفت سمت میزشو گفت:حرف نباشه!
زنگ زد به اژانس . دنبالم اومد و پول اژانسو خودش حساب کرد و رفت
تو اتوبان پیاده شدم بیچاره راننده با خودش فکر میکرد من اینجا چی کار دارم؟!
سریع رفتم خونه و لباسامو عوض کردم لباسای مهرانو تا کردم گذاشتم تو پلاستیک تا بهش بدم. که چشمم خورد به جعبه ای که گوشه اتاقم افتاده بود!حتما کار مهران بود ولی هر چی بود نمیتونستم قبول کنم بدون این که نگاه کنم توش چیه جعبه رو هم گذاشتم تو پلاستیک.
خون رو زمین رو پاک کردمو یه چیزی خوردم و اماده شدم تا برم سرکار!
مهران
خسته و کوفته رسیدم خونه .گوشی تلفنو برداشتم و رفتم سمت یخچال همون طور که شماره امیر رو میگرفتم یه سیب برداشتم .
تا اومدم بشورمش امیر جواب داد:بله؟
من:سلام!
_:سلام خوبی؟
من:چی شد؟
_:جوابای ازمایشش اومد امشب بفرستمش؟
من:اره ساعت 10 بیارش!اسمش چیه؟
_:ثمین!22 سالشه!
من:باشه خوبه !راستی همون جوری که گفتم چشاش مشکیه دیگه؟
_:نه چشماش قهوه ایه!
من:ای بابا مگه بهت نگفتم؟
نشستم روی مبل.
_:خب دیر گفتی !حالا واسه دفعه بعد یه چشم و ابرو مشکی واست جور میکنم!
من:پس زودتر جور کن!
_:حالا چی شد یهو سلیقت عوض شد؟
پاهامو گذاشتم رو میز و گفتم:تو کاریت نباشه چیزی که می خوامو جور کن!
_:باشه بسپارش به من!
من:سپردم! خب دیگه کاری نداری؟
_:نه داداش شب میبینمت
من:باشه فعلا!
بدون این که صبر کنم خداحافظی کنه گوشی رو قطع کردم .
سیبمو خوردم و رفتم یه دوش گرفتم و خوابیدم!
با صدای زنگ در از جام پا شدم.
فکر کردم امیره لباسامو عوض کردم بدون این که به ایفون نگاه کنم رفتم پایین مش رحیم داشت میرفت درو باز کنه که گفتم:مش رحیم شما بفرمایین من خودم باز میکنم!
چشمی گفت و همون راهی که داشت می رفتو برگشت!
سرم پایین بود درو باز کردم و رفتم سمت خونه . به پله ها که رسیدم دیدم امیر نیومد داخل برگشتم دم در و گفتم:چته خب؟بیاین تو دیگه!
_:منتظر کسی بودی؟
سرمو اوردم بالا آوا ایستاده بود رو به روم!لبخندی زدم و گفتم:اره! تو اینجا چی کار میکنی؟
یه پلاستیک مشکی گرفت جلومو و گفت:اومدم اینا رو بدم و برم!
یه نگاه بهش کردم و گفتم:این چیه؟
دستشو جلوتر اورد و گفت:لباساته دیگه!
من:لازم نیست مال خودت!
پلاستیکو هل داد تو بغلم و گفت:اخه اینا به چه درد من میخوره؟ازم بزرگه!
توشو نگاه کردم لباسایی که واسش خریده بودم هم گذاشته بود تو پلاستیک درش اوردم و گفتم:اینا رو چرا اوردی؟
همون طور که میرفت سمت موتورش گفت:لازمشون ندارم!
من:اینا رو واسه تو خریده بودم!
از رو موتورش یه پلاستیک دیگه هم اورد و گفت:نمیخوامشون!
من:ادم هدیه رو پس نمیده!
اون یکی پلاستیکم گرفت جلومو گفت:من هدیه هیچکسی رو قبول نمیکنم!
به پلاستیک نگاه کردم یه ظرف غذا با نوشابه بود گفتم:این دیگه چیه؟
خندید و گفت:غذا!پولتو نمیتونم پس بدم به جاش شبا واست غذا میارم!
لبخندی زدم و گفتم:این کارا لازم نیست
_:چرا هست!لطفا با من اینقد تعارف نکن!
اون یکی پلاستیکو هم ازش گرفتمو و گفتم:بیا تو با هم بخوریم
همون موقع صدای امیر رو شنیدم:به به سلام شازده!
یه نگاه بهش انداختم دستاش تو جیبش بود با فاصله کمی از آوا با یه دختر قد بلند ایستاده بود. دختره موهای شرابیشو از شالش ریخته بود بیرون ارایش غلیظی هم کرده بود یه مانتوی تنگ و کوتاه با کفش پاشه بلند هم پوشیده بود و بهم لبخند میزد.
سرممو به علامت سلام تکون دادم به آوا نگاه کردم داشت دختره رو با چشاش اسکن میکرد.
دلم نمیخواست تو این شرایط منو ببینه! ازش خجالت میکشیدم شاید تنها کسی بود که ازش خجالت میکشیدم.
امیر اشاره ای به پلاستیک غذا کرد و گفت:هنوز شامتو نخوردی؟
بعد یه نگاه به ساعتش کرد. آوا دستاشو گذاشت پشتشو چند قدم رفت عقب.
چشم غره ای به امیر رفتم و گفتم:برین تو!
امیر گفت:نه دیگه من میرم فقط اومدم ثمینو برسونم!
اه حالا اگه نمیگفتم عین گاو سرشو مینداخت پایین و میرفت تو!به ثمین اشاره کرد اومد داخل آوا با بیخیالی داشت نگاهم میکرد بیخیالی که منو از خجالت اب میکرد
امیر رفت سمت آوا و گفت:بچه جون چند ساله؟
آوا صداشو کلفت کرد و گفت:18!
خندم گرفت یه نفس عمیق کشیدم ثمین اومد واستاد رو به روم اخمی کردمو و گفتم:برو تو!
پشت چشمی نازک کرد و رفت!
امیر چونه آوا رو گرفت بالا و یه ذره نگاهش کرد و گفت:من به یه پسر جوون نیاز دارم میخوای واسه من کار کنی!
آوا دستشو پس زد و گفت:نه من خودم کار دارم! میبینی که!
امیر زل زد تو چشاشو گفت:پول خوبی بهت میدم!
آوا با حرص گفت:ولم کن آقا جون!
امیر ولش کرد و رو به من کرد و گفت:پسر خوشگلیه ها!مگه نه؟
به من چشمک زد سرمو تکون دادم و گفتم:چی کارش داری بچه مردمو!
خندید و رو کرد بهشو گفت:اگه دختر بودی همین جا ترتیبتو میدادم!
چشاشو ریز کرد و گفت:خواهر نداری؟
یه دفعه صدای سیلی پیچید تو کوچه!امیرو دیدم که یه طرف صورتشو گرفته
اوا یقشو چسبید و گفت:نشنیدم!
هم از حرف امیر عصبی شده بودم هم از کار آوا تعجب کرده بودم.
امیر که انتظار چنین عکس العملی رو نداشت با زور دست آوا رو پس زد و گفت:چته بابا؟بی جنبه
آوا باز یقشو گرفت و گفت:ببین آشغال این جور شغلا به درد ننه بابات میخوره!میخوای تو خواهرتو بیار من ترتیبشو بدم هان؟
بعد با تمام زورش امیرو حل داد عقب. فکر نمیکردم اینقد زور داشته باشه!
با حرص نگاهش کرد و رفت سمت موتورش بدون این که حتی به من هم نگاه کنه موتورشو روشن کرد!
رفتم سمت امیر و یکی زدم پس کلش آوا یه نگاه به من کرد و پوزخند زد و کارش از صد تا فحش بدتر بود.
از اونجا دور شد.
امیر گفت:پسره ی ....
قبل از این که حرفشو ادامه بده گفتم:خاک بر سر بی همه چیزت کنن فکر کردی همه مثه توان؟
با حرص گفت:هوووی تو چرا جوش میزنی حالا؟اون که رفت!
یقشو صاف کرد و گفت:من رفتم!
بدون این که جوابشو بدم رفتم تو و درو بستم ثمینو دیدم که ایستاده تو پله ها با صدای بلندی گفتم:مگه نگفتم برو تو؟
با صدای ظریفی گفت:در قفله!
رفتم درو باز کردم و گفتم:برو تو اتاق تا من شاممو بخورم و بیام!
بدون هیچ حرفی رفت همون طور که با ظرف غذا میرفتم تو آشپزخونه گفتم:آرایش صورتتم پاک کن !
ظرف غذا رو از پلاستیک در اوردم با دست خط بامزه ای روش نوشته بود با ته دیگ اضافی مخصوص دکتر!
خندیدم و ظرفو باز کردم برام جوجه کباب اورده بود . غذامو خوردم. همش یاد کاری می افتادم که کرد. خوب میدونست چطور باید از پس خودش بر بیاد.تا به حال دختری با این جرات ندیده بودم.
همون طور که غذامو میخوردم برگه های پزشکی ثمینو چک کردم.مشکلی نداشت. با خیال راحت از جام بلند شدم. یه نگاه به پلاستیک لباسا کردم انداختمشون رو مبل و رفتم تو اتاق.
چند روز گذشته بود .با این که آوا گفته بود هر شب برام غذا میاره ولی ازش خبری نبود. بی دلیل دلم میخواست ببینمش اون با همه ادمای اطراف من فرق داشت این باعث میشد دربارش کنجکاو باشم دلم میخواست بدونم هر روز چی کار میکنه و کجا ها میره.
شب بعد از این که مطبو تعطیل کردم رفتم سمت خونش.
چراغ اتاقکش روشن بود موتورش هم بیرون گذاشته بود.کتمو صاف کردمو و رفتم جلو نمیدونستم به چه بهونه ای باید برم برای همین براش یه پماد گرفته بودم تا بزنه جای بخیه هاش. سرک کشیدم تو اتاقش کسی نبود اومدم بیرون ولی خبری ازش نبود . احتمال دادم رفته باشه دست شویی رفتم بیرون و یه گوشه ایستادم که بیاد!
داشتم موتورشو وارسی میکردم. روش با ماژیک نقاشی کشیده بود داشتم نقاشیا رو میدیم که یه نفر منو از پشت گرفت!
از هیکل کوچیکش فهمیدم آواست.
دروغ چرا خوشحال شدم که این کارو کرد همین که خواستم برگردم سمتش چاقو رو گرفت جلوی گلومو گفت:اینجا چی کار داری؟
دستمو اروم بردم بالا با صدای بلندی گفت:تکون نخور!
سرشو اورده بود بالا چونش چسبیده بود به کمرم با ارامش گفتم:آوا منم مهران!
همون طور که سعی میکرد دهنشو به سرم نزدیک کنه با حرص گفت:میدونم! کسی جز تو اینجا رو بلد نیست!
خواستم برگردم گفت:پس چرا اینجوری ....
چاقو رو بیشتر فشار داد و گفت:تکون بخوری گلوتو پاره میکنم!
دیگه قضیه داشت جدی میشد دستشو محکم گرفتم وگفتم:چه مرگته؟
هر کاری کردم دستش از جلوی گلوم تکون نمیخورد.
با عصبانیت گفت:دیگه دورو بر من نمیپلکی شیر فهم شد!
هیچی نگفتم دنبال یه راه واسه فرار بودم.
چاقو رو چسبوند به چونمو و گفت:فهمیدی چی میگم یا نه؟
من:این چاقو رو بذار کنار خطر ناکه!
_:اتفاقا چون خطر ناکه گذاشتم رو گلوت!فکر نکن من جون تنهام کاری از دستم بر نمیاد با این کارایی که میکنی هم خر نمیشم. دیگه حتی اسم منم نمیاری فهمیدی؟!
چاره ای نداشتم با ارنج زدم تو شکمش دقیقا جایی که بخیه خورده بود
جیغ بلندی کشید و جمع شد برگشتم طرفش چاقو رو از دستش کشیدم . این دفعه من بودم که اونو گرفته بود.
همون طور که از درد به خودش میپیچید با فریاد گفت:عوضی ولم کن!
چسبوندمش به خودم و گفتم:زور هر کسی رو داشته باشی جلوی من نمیتونی در بیای اینو تو گوشت فرو کن.
همون طور که با دوتا دستش سعی میکرد دستمو کنار بکشه گفت:خوب شد دوستتو دیدم زود فهمیدم چه جور ادمی هستی !خوب شد زود فهمیدم خوبیات بی دلیل نبوده!یادم رفته بود این روزا کسی مهربونی مفت مفت خرج کسی نمیکنه!با خودت چی فکر کدری هان؟فکر کردی با این کارا خر میشم و سر از تخت خوابت در میارم؟که بعد عین یه اشغال زندگی کنم ؟هان؟
سرمو چسبوندم به گردنشو تو گوشش گفتم:ببین کوچولو ! من اگه بخوام اذیتت کنم نیازی به اون کارا نداشتم . فکر نکن قلدر بازیات میتونه از دست من نجاتت بده من اگه اراده کنم همین الان تموم استخوناتو خورد میکنم فهمیدی؟
سرشو برد پایین و با تمام توانش دندوناشو فرو کرد تو دستم!از درد هولش دادم یه طرف دستمو که میسوخت گرفتم .
همون طور که میلرزید گفت:بهتره دیگه این طرفا پیدات نشه و اگر نه بد میبینی!
به سمتش حمله کردم عقب عقب رفت و خورد به دیوار اتاقش!
دستمو مشت کردمو بردم بالا تا بزنم تو دهنش!
با ترس بهم نگاه میکرد . لحظه اخر منصرف شدم. با عصبانیت نفسمو تو صورتش فوت کردمو و رفتم سمت ماشینم.
سوار ماشین شدم و با مشت کوبیدم رو فرمون.دختره نمک نشناس فکر کرده کیه که روی من چاقو میکشه؟
بیا و خوبی کن! حقش بود کاری میکردم از زنده بودن پشیمون بشه.
ماشینو روشن کردم کرمی که خریده بودم از ماشین پرت کردم بیرون و رفتم!
مگه من چی کار کردم که اینجوری دربارم حرف میزنه؟!اصلا به اون چه ربطی داره! تواناییشو دارم دلم میخواد .
تمام عصبانیتمو رو پدال گاز خالی کردم . از شانسم پلیس تو اتوبان نگهم داشت!
دیگه واقعا کفری شده بودم !
داشتم میرسیدم خونه که فرشاد پسر داییم زنگ زد!گوشی رو گذاشتم رو بلند گو و گفتم:بله؟
_:سلام!خوبی؟کجایی تو؟هر چی زنگ زدم خونه نبودی!
دندونامو رو هم فشار دادم و گفتم:بیرونم بگو چی کار داری دستم بنده!
_:میخوام بگم تولد نادیا رو یادت نره!
من:نادیا کدوم خریه؟
خندید و گفت:دختر خالتم نمیشناسی؟ببینم اصلا منو یادت میاد؟
پوفی کردمو و گفتم: زهر مار!من تولد اون دختره نمیام!
_:یعنی چی نمیای؟زنگ زدم مامانت گفت چند وقتیه ازت خبر نداره حالا با مامان و بابات قهری تولدم نمیای؟
من:همین که گفتم بیام باز این دختره بیاد جا خوش کنه تو بغلم؟خیلی ازش خوشم میاد!
_:بابا بیا دیگه خداییش تو نباشی اصلا خوش نمیگذره!
من:قول نمیدم!
_:باشه ولی منتظرتیم!
من:باشه ببینم چی کارش میکنم.
گوشی رو قطع کردم همینو کم داشتم که برم تولد نادیا میدونستم بازم نقشه مامان و خالس و اگر نه هیچوقت کسی منو تولد نادیا دعوت نمیکرد همیشه به زور مامان میرفتم.از بچگی همش جلوش میگفت عروس خودم عروس خودم اینم فکر کرده بود خبریه!
میدونستم دردشون چیه فکر کرده بودن من بایه تولد خر میشم. عمرا اگه با اون ازدواج میکردم حاضر بودم برم زیر تریلی تا با اون دختره دورو ازدواج کنم.
از روزی که تو مهمونی خونه امیر دیده بودمش نفرتم نسبت بهش چند برابر شده بود. حتی یه لحظه هم تحملشو نداشتم!یه لحظه یاد حرفای اوا افتادم. چه انتظاراتی داشتم یکی مثل خودم به درد من میخورد نه بیشتر نکنه منتظر بودم یه ادم پاک بیاد تو زندگیم؟یکی مثل آوا!؟
با یاد آوری اسمش باز سیمام قاطی کرد. محکم زدم تو پیشونیم تا فکر اون دختره رو از سرم بیرون کنم.**********
آوابا پام لگد محکمی به موتورم زدم که باعث شد پام درد بگیره!
قلبم از ترس تند تند میزد .وقتی زد تو پهلوم حس کردم کارم تمومه خدا بهم رحم کرد.
اگه باز برمیگشت باید چه خاکی به سرم میریختم؟!
حماقت کردم که جامو بهش نشون دادم.از به یاد اوردن چشمای خشمگینش تنم به لرزه می افتاد.
باید میرفتم سرکار رفتم کاپشنمو برداشتم و سوار موتور شدم. صبر کردم تااز اونجا دور شه رفتم جلوتر دیدم یه پماد افتاده رو زمین. با فکر این که میخواسته باهاش گولم بزنه ان چنان پامو روش کوبیدم که درش باز شد و کل محتویاتش بیرون پاشید.
رفتم دم رستوران.وارد شدم. امید نشسته بود پشت میز منو که دید از جاش بلند شد براش دست تکون دادم و رفتم پیشش باهاش دست دادم و گفتم:سفارش نداشتیم؟
_:نه نداشتیم!چیزی شده؟
من:نه چی بشه؟
_:نمیدونم انگار ناراحتی!
لبخند تصنعی زدم و گفتم:نه بابا توام اتفاقا امروز سر حال سرحالم!
خندید و گفت:خوش به حالت پسر!
من:چرا خوش به حالم!
اهی کشید و گفت:ای بابا داداش نمیدونی چی میکشم!
زدم رو شونشو و گفتم: بسوزه پدر عشق باز بهاره حرفت شده؟
با درموندگی نگاهم کرد و گفت:بهش میگم بیام خواستگاریت میگه نه! اعصابمو خورد کرده به خدا. میگه میترسم بابام قبولت نکنه صبر کنیم درست تموم شه ولی من دیگه نمیتونم صبر کنم!
چشمکی زدم و گفت:آی آی پس موضوع از این قراره!
اهی کشید و گفت:اره! چی کار کنم؟خیلی میخوامش یعنی یه جورایی عاشقشم!ولی اذیتم میکنه بهش گفتم بر هر وقت راضی شدی بیام خواستگاریت خبرم کن!
اخمی کردمو و گفتم:اخه این چه کاریه؟
_:میگی چی کار کنم وقتی راضی نمیشه! گفتم شاید منو نمیخواد با این کار بدون رو درواسی راه خودشو بره
من:موندم چطور این دختره 4 سال تموم ولت نکرده؟!
_:چرا؟مگه من چمه؟
من:چت نیس؟اخه این چه کاریه؟همون طور که تو این فکرو پیش خودت کردی اونم پیش خودش فکر کرده تو با این که میدونی نمیشه فعلا حرف از ازدواج زد اینا رو گفتی که از شرش خلاص شی
با نگرانی گفت:نه جون داداش....
من:باشه واسه من چرا توضیح میدی؟
دستشو کشید تو موهاشو گفت :نمیدونم!
من:برو بهش زنگ بزن یه کم باهاش راه بیا دختره دیگه میترسه خونوادش بفهمن دوس پسر داره عکس العمل خوبی نشون ندن! خودتو بذار جای اوناینطوری که تو میگی توخونوادشون رسم این چیزا نیس!
_:باور کن قصد ما از اولم ازدواج بوده!
من:میدونم اگه واقعا دوسش داری یه ذره صبر کن دست از پا خطا نکنید و کم کم مشکلو حل کنین!نمیگم زیاد صبر کنید ولی کم کم خونواده ها رو بکشین وسط که هم تو به خواستت برسی هم اون اذیت نشه!
چشمکی زد و گفت:خوب تو این کارا سر رشته داریا
خندیدم و گفتم:نه والا اصلا به من میاد؟
نیشخندی زد و گفت:نه نمیاد ولی نمیدونم این همه تجربه رو با 18 سال سن از کجا اوردی که من تو 25 سال گیر نیاوردم!
ابروهامو دادم بالا و گفتم:بعضی استعدادا ذاتیه!
_:جونم! تا باشه از این استعدادا!
تلفن زنگ زد .
_:فکر کنم سفارش داریم!
سرموتکون دادم. منتظر شدم تا تلفن رو جواب بده!
یه نگاه بهش کردم امید پسر خوبی بود دانشجوی رشته مکانیک بود ولی به خاطر بیماری باباش واسه این که زیاد بهش فشار نیاد خودش کار میکرد.دختری که دوست داشت هم دختر خوبی بود . از چیزایی که واسمتعریف میکرد معلوم بود هر دوتاشون ادمای ساده و پاکی هستن . انتظارشون از هم یه عشق پاک بود.
درست برعکس خیلیای دیگه. برعکس مهران و ادمایی مثل اون!
ارزو داشتم جای اون دختر بودم. دختری که خونواده داشت یه عشق فوق العاده داشت و یه اینده خوب. درست برعکس من. من حتی نمیدونستم فردا چه بلایی قراره سرم بیاد.
اونشب کارم دیر تر تموم شد همیشه شبای جمعه چون همه دور هم جمع میشدن سفارشا هم بیشتر میشد.
رسیدم خونه ولی خوابم نمی اومد.
جامو پهن کردمو و رادیو رو روشن کردم همون طور که داشتم به داستان پلیسی که پخش میشد گوش میدادم اینه و قیچی رو برداشتم تا موهامو کوتاه کنم. موهای من خیلی پر پشت بود ولی در عین حال لخت و بی حالت.با این حال دوسشون داشتم.
همیشه برای خودم یه خط فرضی در نظر میگرفتم و از همون جا کوتاهش میکردم قدش به اندازه ای بود که راحت دستمو بکنم توش.
موهامو کوتاه کردمو و دراز کشیدم تو جام داستان هم دیگه تموم شده بود.
به فکر این بودم که یه جوری برای مهران پول جور کنم و خرجی که تو بیمارستان به خاطرم کرده رو پسش بدم و اگر نه میخواست هر بار به یه بهونه جلوی راهم سبز بشه
**********
مهران
سه چهار روز بود که از اون ماجرا میگذشت ولی من هنوز دنبال یه فرصت بودم تا کار اوا رو تلافی کنم.
این چند روز هیچکسی رو خونه یناوردم. تقصیر خودم بود که هر کسی به خودش اجازه میداد بهم توهین کنه حتی به دختر بچه 18 ساله!اگه روابطمو کم تر میکردم اونوقت هیچکس حق نداشت دربارم قضاوتی بکنه!
اون روز تولد نادیا بود. طبیعتا دلم نمیخواست برم اما مامان اونودر زنگ زد که ترجیح دادم اون یه شبو تحمل کنم تا یه ماه غر غرای مامانو!
یه ادکلن 20 هزار تومنی واسه نادیا خریدم تا بفهمه ارزشش دقیقا پیش من چقدره اونوقت شاید دیگه پا پیچم نمیشد. بهترین لباسمو پوشیدم و از خونه زدم بیرون مش رحیم وقتی دید من دارم میرم اومد سمتم و گفت:آقا مهران؟
سمتش و گفتم:سلام مش رحیم خسته نباشی
_:درمونده نباشی پسرم!
من:خیلی ممنون.چیزی شده؟
یه کم این پا و اون پا کرد و گفت راستش میخواستم یه چند روزی برم شهرمون!
من:خیر باشه
لبخندی زد و گفت:خیر پسرم. دخترم داره عروس میشه.
منم با لبخند گفتم:به سلامتی مبارک باشه
_:ممنون اقا انشا الله عروسی خودتون!
من:ممنون مش رحیم! خب چند روز میخوای بری؟
_:با اجازتون 4-5 روز!
دستمو گذاشتم رو شونشو و گفتم:برین و یه هفته خوش باشین!
سرشو اورد بالا با خوشحالی گفت:دستت درد نکنه پسرم
من:خواهش میکنم از طرف من به خانواده تبریک بگین!کی راه می افتین؟
_:راستش برای ساعت 9 همین امشب
من:خب به سلامتی! من دارم میرم بیرون لطفا اگه میشه قبل از رفتن یه دستی به سر و روی خونه بکش!
سرشو تکون داد و گفت:حتما!
من:خداحافظ
از خونه زدم بیرون. ادکلن نادیا رو که حتی کادو پیچ هم نکرده بودم انداختم رو صندلی و راه افتادم.
هنوز نصفه راهو نرفته بودم که تلفنم زنگ خورد
من:بله؟
_:سلام اقای مجد
من:سلام خانوم رفعی
_:دکتر باید همین الان بیاین بیمارستان یکی از بیماراتون حالش بد شده .
از خوشحالی داشتم بال در می اوردم. خدایا قربونت برم من اخه خوش موقع تر از اینم مگه امکان داشت.
راهمو به سمت بیمارستان کج کردمو و گفتم:باشه من تا 20 دقیقه دیگه خودمو میرسونم شما هم خوب حواستونو جمع کنین.
طبق عادتم قبل از خداحافظی کردنش قطع کردم!
همون جا وسط خیابون ادکلن رو از پنجره انداختم بیرون و با خوشحالی رفتم سمت بیمارستان!
کارم تموم شد. مریض مشکل خاصی نداشت ولی هر چی بود منو از دست اون مهمونی راحت کرده بود. با خستگی رفتم تو اتاقم گوشیمو که رو میز بود برداشتم 20 تا میس کال از بابا داشتم . صد در صد مربوط میشد به نرفتنم به اون تولد مسخره.
بیخیال شدم خواستم گوشی رو بذارم تو جیبم که باز زنگ خورد!
با بی حوصلگی گفتم:بله؟
صدای خشمگین بابا تو گوشم پیچید
_:کجایی دو ساعته دارم زنگ میزنم
من:عمل داشتم حالا مگه چی شده؟
_:مامانت حالش بد شده اوردیمش بیمارستان!
من:چی؟چش شده؟
_:ادرس میدم خودت بیا
ادرسو ازش گرفتم خودمو سریع رسوندم با تمام دلخوریام دلم نمیخواست اتفاقی واسه مامان بیفته!
سراسیمه رسیدم تو بیمارستان وقتی دیدم مامان تو اورژانسه خیالم راحت شد که مشکل خاصی نداره.
مامان خوابیده بود و تو دستش سرم بود هی اه و ناله میکرد . رو به باباب کردمو و گفتم:شما که منو نصفه جون کردین خب میگفتین مامان چیزیش نیست
بابا چشم غره ای به من رفت و گفت:دیگه میخواستی چی بشه؟
رفتم بالا سر مامان و گفتم:خوبی؟
همون موقع پرستار اومد و گفت:چیزی نیست اقا نگران نباشید فقطفشارشون افتاده
مامانم همون طور که مینالید گفت:چرا با من این کارو میکنی پسر؟چرا با ابروی من بازی میکنی؟
با تعجب گفتم:مگه چی شده؟
اهی کشید و گفت:کاش میمردم و این روزا رو نمیدیدم میدونی چقد جلوی خواهر خجالت کشیدم!
پوفی کردمو و گفتم:پس موضوع از این قراره.
همش نمایش بود تا باز شروع کنن!
مامان دستمو گرفت و گفت:چرا با نادیا سردی پسرم؟ما که رو هر دختری دست گذاشتیم گفتی نه ولی نادیا فرق داره عین دختر خودمه خانومو با وقاره دیگه چی میخوای؟چرا اینجوری رفتار میکنی
من:مامان باز شروع نکن! واست خوب نیست اروم باش!
_:خوبو بد منو تو تایین نکن اگه نگران منی یه ذره به حرفم گوش کن!
نشستم رو صندلی و گفتم:میشه یه بار من بیام پیش شما و بحث ازدواجو وسط نکشین؟
مامان رو کرد به بابا و گفت:میبینی منصور؟میبینی چه بلایی سرم اومد؟چه ارزوهایی واسه این پسر داشتم چه خوبا که دیده بودم. خدایا من چه گناهی کردم اخه؟
بابا اومد بالا سر مامان دستاشو گرفت و گفت:عزیزم نگران نباش من خودم باهاش حرف میزنم.
تو استراحت کن . دست منو کشید و برد تو راهرو و گفت:نمیبینی حالش بده؟چرا باهاش یکی به دو میکنی؟
خندیدم و گفتم:بابا عاشقیا! مامان چیزیش نیست فقط فشارش افتاده سرمش که تموم شه حالشم خوب میشه
بابا با حرص گفت:پسره چشم سفید . من دارم باهات جدی حرف میزنم!
مچ دستمو محکم گرفت و گفت:شنیدم بی آبرویی میکنی؟!
یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:یعنی چی؟
_:خودت میدونی یعنی چی؟!فکر کردی در و همسایه کورن ؟نمیبینن هر شب یه دختر میاد تو خونت؟حالا مش رحیم دهنش قرصه جلو دهن اونا رو نمیشه گرفت!
من:اها در و همسایه اومدن زنگ زدن به شما که من دست از پا خطا میکنم بله؟
_:هر کسی که گفته مهم اینه که راسته!
یادت باشه ما ابرو داریم نمیذارم ابروی چندید و چند ساله منو با ندونم کاریات ببری .
من:شما نگران ابروتون نباشین. ابروی شما مال شماست ابروی منم مال خودم!
_:خجالت بکش پسر برو خدا رو شکر کن فرشاد امد و بهم خبر داد. اگه این کاراتو تمومش نکنی به خدا کاری میکنم پشیمون شی
من:اها پس کلاغ جدیدی که استخدام کردین بپای من باشه فرشاده!میگم چرا چند وقته به پر و پای من میپیچه نگو میخواسته اطلاعات جمع کنه.
بابا با عصبانیت گفت:واقعا که به حال تو باید تاسف خورد.
نفسمو فوت کردمو و گفتم:من باید برم خیلی خستم.از مامان خداحافظی کنین با اجازه
و سریع از جلوی چشمای خشمناک بابا رد شدم
هنوز نفهمیده بود پسرش از اون ادماییه که با زور نمیتونه روشون اثر بذاره شاید اگه یه بار مثله یه پدر می اومد و مردونه باهام حرف میزد هر چی میگفت قبول میکرد ولی با این کاراش من بیشتر تحریک میشدم که لجبازی کنم.
صبح بیکار بودم ولی زود بیدار شدم. چون مش رحیم نبود خودم باید میرفتم نون بخرم!
لباسامو پوشیدم و پیاده از خونه زدم بیرون. نیم ساعتی تو صف نون معطل شدم ولی عوضش دوتا نون سنگک تازه گیرم اومد خیلی وقت بود که نون سنگک نخورده بودم باید به مش رحیم میگفتم از این به بعد صبحا نون سنگک بگیره!
داشتم میرفتم تو کوچه که موتور آوا رو دم در دیدم!
اروم اروم از پشت درختا جلو رفتم دیدم یه پاکت دستشه و داره زنگ خونه رو میزنه!
پس دلش واسم تنگ شدهو اگر نه دلیلی نداشت بیاد اونجا! حالا نوبت من بود تا کارشو تلافی کنم. اروم اروم رفتم جلو. از زنگ زدن خسته شده بود چند بار کوبید به در و گفت:کسی خونه نیست؟
یواش رفتم و دقیقا پشت سرش ایستادم.
پاکتو گذاشت تو صندوق پست خونه همین که خواست برگرده با من سینه به سینه شد. با ترس نفس عمیقی کشید و به من نگاه کرد وقتی دید منم ترسش بیشتر شد اروم رفتم سمتش و گفتم:میبینم که اومدی در خونه من!
همون طور که به اطراف نگاه میکرد تا از زیر دستم در بره گفت:اومدم پولتو بهت بدم!
هیچی گفتم فقط جلو جلو رفتم تا خورد به در.
زل زد تو چشامو و گفت:چی کار میکنی؟برو کنار میخوام برم!
خواست بره کنار با دستم مانع شدم با اون یکی دستم در خونه رو باز کردم و هولش دادم تو!
خواست در بره گرفتمش و درو بستم . با مشت کوبید تو سینم و گفتم:ولم کن دیوونه!
سینم درد گرفت ولی به روی خودم نیاوردم گفتم:کجا ؟من تازه گیرت اوردم!
با حرص گفت:اگه درو باز نکنی جیغ میزنم!
رفتم سمت صندوق پولو از توش در اوردم و گفتم:این چقده؟
از من فاصله گرفت و گفت:100 تومن!
پوزخندی زدم و گفتم:صد تومن؟خرج بیمارستانت 300 هزار تومن شده!تازه دیه گازی که رو دستم گرفتی رو حساب نکردم.
اهی کشید و گفت:اینقد پول ندارم جور میکنم همشو برات میارم!
نونا رو گذاشتم رو سکوی گوشه حیاط و گفتم:ولی من پولمو همین الان میخوام!
با صدای بلندی گفت:ندارم!
همون طور که سمتش میرفتم گفتم:یه جور دیگه ازت میگیرم!
میدونست میخوام بترسونمش زرنگ تر از این حرفا بود اومد رو به روم ایستاد دستاشو زد به کمرشو و گفت:مثلا میخوای چه غلطی بکنی؟
من:هه ... خوبه! افرین! ببینم تا چند ساعت دیگه هم اینقد شیری!
رفت سمت درو گفت:خوشبختانه تا چند ساعت دیگه لازم نیست روی نحس تورو تحمل کنم!
لباسشو از پشت کشیدم شروع کرد جیغ زدن .
دهنشو محکم گرفتم فکشو فشار میدادم که نتونه باز دستمو گاز بگیره و در حالی که تقلا میکرد کشیدمش تو خونه.
پشت در نگهش داشتم و درو قفل کردم. دیگه نمیتونست از دستم در بره. مشتای سنگینش رو دستم دیگه قابل تحمل نبود. ولش کردم همون طور که نفس نفس میزد گفت:چه غلطی داری میکنی؟
من:غلطو تو کردی وقتی اومده بودم بهت سر بزنم! فکر کردی چی؟از مادر زاده نشده کسی که روی من چاقو بکشه فهمیدی!
دستاشو مشت کرد و گفت:لیاقتت چاقوئه!
رفتم سمتشو و گفتم میدونی لیاقت تو چیه؟
رفت عقب بهش حمله کردم و شونه هاشو گرفتم و گفتم:میدونی یا نشونت بدم؟
با حرص گفت:ولم کن!
بعد با تمام قدرتش با زانو زد وسط پام.
انچنان دردی گرفت که کنترلمو از دست دادم ولی همون موقه یه مشت حوله شکمش کردم حس کردم یکی از دنده هاش زیر مشتم شکست!
از درد جیغی کشید و افتاد رو زمین!
من زودتر از اون خودمو جمع و جور کردم رفتم بالا سرشو و گفتم:جواب تک تک این کاراتو پس میدی عزیزم!
اب دهنشو پاشید تو صورتم دیگه کنترلم دست خودم نبود.
سرمو بردم جلو تا ببوسمش اما اونم سرسخت تر از این حرفا بود صورتشو کوبید تو دماغم!
یه لحظه صورتم سر شد بعد حس کردم که خون از دماغم سرازیر شده.
با تمام توانم بلندش کردم و کوبیدمش رو زمین!لرزش شدیدی تو بدنش به وجود اومد و بیهوش شد.
هنوز دلم خنک نشده بود ولی از جام بلند شدم و رفتم سمت دستشویی و خون بینیمو پاک کردم.نمیدونستم شکسته یا نه!
از دستشویی بیرون اومدم حال آوا هم خوب نبود. از شکستن دندش مطمئن بودم ولی نمیدونستم شدت ضربه ای که به سرش خورده چقدره.هر وقت عصبی میشدم اختیارم دیگه دست خودم نبود. نمیخواستم خونش گردنم بیفته باید میبردمش بیمارستان.
خواستم برم بالا سر آوا که زنگ در به صدا در اومد.
به آوا نگاه کردمو و رفتم سمت ایفون!
بابا پشت در بود.فقط همینو کم داشتم گوشی رو برداشتم و گفتم:بله؟
_:منم درو باز کن!
من:بابا اینجا چی کار میکنی؟
_:درو باز کن باید با هم حرف بزنین!
یه نگاه به آوا انداختم و گفتم:الان میام دم در!
آوا رو بلند کردم و بردمش تو اتاق و روی تخت خوابوندمش و از خونه اومدم بیرون .
رفتم دم در در حالی که درو گرفته بودم که بابا خیال تو اومدن به سرش نزنه گفتم:بله؟
منو هل داد و وارد حیاط شد. اگه آوا به هوش می اومد بیچاره میشدم!
از پله ها رفت بالا سمت در ورودی گفتم:میشه بگین این وقت صبح اینجا چی کار داری بابا جون؟
رفت سمت در و گفت:رفتم بیمارستان گفتن امروز خونه ای !
به در اشاره کردم وگفتم:خب بفرمایید!داخل!
چشم غره ای به من رفت و گفت:نمیدونستم برای وارد شدن به خونه پسرمم اجازه لازم دارن!
باکلافگی رفتم بالا و درو براش باز کردم. یه نگاهم به بابا بود و یه نگاهم به اتاق!
بابا رفت سمت مبلا سریع رفتم در اتاقمو بستم و برگشتم و گفتم:خب؟
_:صبحونه خوردی؟
من:بله خوردم!
پوزخندی زد و گفت:نونات بیرون جا مونده بود!
تازه یادم افتاد نونا رو بیرون جا گذاشتم!
گفتم:اه راه میگین ! اینجا بشینین من برم نونا رو بیارم!
رفتم بیرون نونا یخ کرده بود . درو که باز کردم دیدم بابا داره میره سمت در اتاقم تا خودم بهش برشونم درو باز کرد!
خودمو رسوندم بهش. نگاهش رو تخت ثابت موند .
رو کرد به منو و گفت:این پسره کیه؟
من:یکی از دوستامه!حالش خوب نبود دیشب اینجا خوابیده!
بابا رفت جلو و گفت:رو تخت تو؟
همون موقع آوا ناله کرد.
هر کسی بود از صدای ظریفش میفهمید که دختره چه برسه به بابا که با منظور اومده بود اونجا!
بابا نگاهی به من کرد و گفت:که پسره!
رفت سمتشو روشو برگردوند طرف خودش.
آوا دوباره ناله کرد.خدا میدونست چی شده که اینقدر درد داشت. بابا گوشیشو در اورد و گفت:میدونستم اینجا چه خبره ولی فکر نمیکردم با همچین دخترایی بپلکی!
یه شماره گرفت نگاهش کردمو گفتم:به کی زنگ میزنی؟
با خونسردی گفت:110!
نفهمیدم چطور گوشی رو از دستش قاپیدم!
سریع قطعش کردمو و گفتم:این کارا یعنی چی بابا؟
با عصبانیت گفت:یکیشونو که ببرن حساب کاتر دست بقیشونم میاد!
با وحشت نگاهش کردم و گفتم:دیوونه شدین؟
_:چیه؟نکنه دلت واسش میسوزه؟مگه بیشتر از یه شب باهاشون کار داری؟نترس اگه ببرنشون زندگیشون خیلی راحت تر از الانه! حالا هم اون گوشی رو بده به من!
پاشد که بیاد سمتم گوشیشو گرفتم بالا و گفتم:اشتباه شده بابا اونی که فکر میکنی نیست!
بابا با حرص گفت:پس چیه؟یه دختر که از هوش رفته و تو تخت توئه! چی داری بگی هان؟
نگاهی به آوا کردمو گفتم:نمیشه!
با عصبانیت گفت:نمیشه؟یعنی چی که نمیشه!
در حالی که به سمت در میرفت گفت:اگه اینجا نشه از بیرون خونه زنگ میزنم یکی باید جلوی اینا رو بگیره!
دستشو گرفتم و گفتم:من مادر بچمو نمیفرستم پیش پلیس
بابا با تعجب برگشت سمتم خودمم داشتم از حرفی که زده بودم شاخ در می اوردم.
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:به زور آوردمش اینجا میخواست بره بچه رو بندازهالانم بیهوشه چون وسط دعوا به سرش ضربه خورد!
دوباره سیلی جانانه ای از بابا خوردم تو این یه ماه برعکس تمام عمرم دوبار از بابا سیلی خوردم.
_:تو چی کار کردی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:میخوام بچمو نگه دارم بابا!
با فریاد گفت:خفه شو!چطور میتونی اینقد وقیح باشی؟تو هیچ میدونی چی کار کردی؟اون یه بچه نامشروعه اونم از یه زن خیابونی!
خدایا منو ببخش به خاطر حرفی که زدم آوا باید متهم بشه.
گفتم:نمیتونم بذارم سقطش کنه از 3 ماه گذشته مننمیخوام قاتل بچم باشم.
_:بابا اومد یه چیزی بگه که مانعش شدم و گفتم:حالا وقت این حرفا نیست فکر کنم حالش خیلی بد باشه باید برسونیمش بیمارستان!
بدون توجه به بابا رفتم و آوا رو از روی تخت بلند کردم در حالی که سعی میکرد خونسردیشو حفظ کنه گفت:ماشین من بیرونه با اون میرسونیمش!
آوا رو بردیم بیمارتسان خوابوندمش رو تخت و گفتم:فکر کنم دندش شکسته!
پرستار نگاهی به من کرد و گفت:باشه شما نگران نباشید!
خواستم دنبالش برم که بابا دستمو گرفت و گفت:چند وقته؟
سرمو تکون دادم.
پوفی کرد و گفت:چند وقته باهاشی؟
یه کم فکر کردمو گفتم:6 ماه!
_:خونوادش چی؟
سرمو انداختم پایین و گفتم:خونواده نداره!
دستاشو گذاشت رو شقیقه هاشو و گفت:ابرومو بردی پسر!
من:اونجوری که شما فکر میکنید نیست!اون دختر خوبیه!
پوزخندی زد و گفت:چه دختر خوب و محجوبیه که ازت حامله شده نه؟باید بچشو بندازه!خودم دیه بچه رو میدم!
من:اون بچه منه و منم تصمیم میگیرم که باهاش چی کار کنم بابا لطفا شما دخالت نکنید و با عجله رفتم سمت اتاق عکس برداری!پرستار بیرون ایستاده بود . رفتم جلو و گفتم:حالشون خوبه؟
_:سرشو تکون داد و گفت:دارن از دنده هاش عکس میگیرن انشالله کهمشکل حادی نیست!
صاف ایستادم و کارت نگام پزشکیمو در اوردم و نشوندش دادم و گفتم:منجراحم خانوم. سرشو تکون داد و گفت:مطمئن باشید اقای دکتر ما حواسمون بهش هست!
گفتم:لطف میکنین ولی یه چیز دیگه ازتون میخوام!
سرشو تکون داد گفتم:وقتی ازش ازمایش گرفتین!میخوام جواب حاملیش مثبت باشه!
گنگ نگاهم کرد. کیف پوامو در اوردم 5 تا تراول 50 تومنی گذاشتم کف دستشو گفتم:خواهش میکنم مسئله از هم پاشیدن یه خونوادس
نگاهی به پولا کرد و گفت:خیالتون راحت باشه دکتر!
با رضایت لبخندی زدم و گفتم:ممنون! بعد اروم رفتم کنار اوا رو از اتاق بیرون اوردن و بردن تو بخش!
درست حدس زده بودم یکی از دنده هاش شکسته بود ولی دکتر گفت که شکستگی خفیف بوده.
آوا به خاطر تزریق مرفین بیهوش بود. نشسته بودم کنار تختش که بابا اومد تو اتاق یه نگاه به آوا کرد و گفت:میخوای چی کار کنی؟
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:گفتن مشکلی واسه بچه پیش نیومده!
اهی کشید و گفت:یعنی تصمیمتو گرفتی؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم. گفت:جواب بقیه رو چی میدی؟
من:کسی حق داره به بچه من توهین کنه!اینو همه باید بدونن.
بابا باز یه نگاه به آوا کرد و گفت:چند سالشه؟
عجب گندی بالا اورده بودم اگه آوا بیدار میشد بیچاره میشدم چطور دهن اونو باید بسته نگه می داشتم؟
من:18!
دستشو کشید تو اون نیمچه مویی که براش مونده بود و گفت:تو مگه وجدان نداری؟
من:اتفاقی پیش اومد!
_:به من نگو اینا اتفاقیه؟چطور میتونه اتفاقی باشه؟یعنی وقتی باهاش بودی نمیدونستی چند سالشه؟خیر سرت دکتری نمیتونستی یه کاری کنی حامله نشه؟
سرمو انداختم پایین و برای کاری که نکرده بودم خجالت میکشیدم!
بابا اروم گفت:باید عقدش کنی!
من:چه فرقی داره صیغش کنم یا نه؟به هر حال اون....
قبل از این که حرفم تموم شه گفت:مثه این که نفهمیدی چی گفتم؟منظورم عقد دائمه!
من:چی میگی بابا؟من گفتم بچمو میخوام نه مادرشو!
_:خفه شو! باید پای کاری که کردین وایسین !
به آوا اشاره کرد و گفت:دوتاتون !
من:اخه....
_:اخه نداره یا اون بچه سقط میشه و این دختره رو تحویل پلیس میدی یا کاری که گفتمو میکنی!بعد از به دنیا اومدن بچه هر کاری دلتون خواست بکنین.میتونین راحت جدا بشین اما من نمیذارم کسی پشت سر خونودام ! پسرم ....
با اکراه ادامه داد:و نَوَم حرفی بزنه!
خندم گرفت هنوز هیچی نشده چه نوه نوه ای میکنه؟
نگاهم کشیده شد سمت آوا! باز نیشم بسته شد حالا باید باهاش چی کار میکردم؟!
+من از اینجا פֿــوـاهــم رفت..

و فرقے هــم نمے ڪنـב فانـوــωـے בاشتـہ باشم یا نهــ!

 ڪـωـے ڪـہ میگریزב..

 از گُم شـבن نمے هــراـωــב..
 
پاسخ
 سپاس شده توسط ★BlAcK EvIl★ ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، لی مین هو3 ، sara mehrani ، キム尺刀ム乙 ، sober ، فرگلf
#3
آوا
چشمامو باز کردم. حس میکردم از زمین جدا شدم. کاملا میفهمیدم که روی تختم ولی روی تخت کجا؟
تا اومدم سرمو تکون بدم مهران اومد بالای سرم!یه ذره نگاهش کردم گفت:بیدار شدی؟درد نداری؟
یاد اتفاق صبح افتادم
با عصبانیت گفتم:عوضی!
خواستم به سمتش حمله ور شدم که درد شدیدی پیچید تو شکم!
مهران اروم هلم داد رو تخت و گفت:عزیزم دندت شکسته اروم باش نباید تکون بخوری!
با تعجب نگاهش کردم
لبخند زد اعصابم بیشتر خورد شد با حرص گفتم:من عزیز تو نیستم عزیز هیچکس نیستم اینو تو گوشت فرو کن.
حتی با حرف زدن هم دلم درد میگرفت لبم و گزیدم و گفتم:اخ!
با خونسردی دستی رو گونم کشید و گفت:حالت خوب نیست بهتره به خودت فشار نیاری!
دندونامو رو هم فشار دادم و گفتم:برو گمشو! اون دستای کثیفتو به من نزن!
همون موقع صدای پرستارو شنیدم:اوو چه مامان غر غرویی!
مامان؟با من بود؟نگاهش کردم داشت سمت من می اومد یعنی طرفش من بودم؟منظورش از مامان چی بود؟!
سرمم رو از دستم در اورد و گفت:بهتره اروم باشی خانومی این همه فشار واسه اون کوچولوی تو شکمت زیادیه!نمیخوای که زندگیش به خطر بیفته؟!
اولین چیزی که به ذهنم رسید به زبون اوردم:مهران؟!
نیشخندی به پرستاز د و گفت:جانم؟
با عصبانیت گفتم:با من چی کار کردی؟من چند وقته بیهوشم؟
هیچی نگفت به پرستار نگاه کرد.
با تمام دردی که داشتم خودمو کشیدم سمتش و یقشو گرفتم و گفتم:چه بلایی سرم اوردی؟
پرستار گفت:اروم باش دختر جون دندت شکسته!
من:به جهنم که شکسته.
مهران به پرستار اشاره کرد که بره بیرون پرستار هم سرشو تکون داد و از اتاق رفت بیرون از رفتارش ترسیده بودم نکنه چیزی که فکر میکردم درست بود. لبخند شیطنت امیزی زد و گفت:اگه اخلاق بچمون به تو بره رو دستمون میمونه!
انگار دنیا رو رو. سرم خراب کردن . دستم شل شد در حالی که اشک تو چشمام جمع شده بود گفتم:یعنی چی؟
با صدایی که شبیه نعره بود گفتم:یعنی چی عوضی؟
دوباره درد تو شکمم پیچید!
مهران دستشو گرفت جلو دهنم و گفت:اروم باش اینجا بیمارستانه.
همون طور که اشکام رو دستش میریخت تقلا میکردم که دستشو پس بزنم!
همون طور که دستشو رو صورتم نگه داشته بود زل زد تو چشمامو و گفت:خانوم باهوش! تو 4 ساعت هیچ تست حاملگی ای مثبت نمیشهتازه من هیچوقت با یه دختر سیبیلو نمیخوابم پس اروم باش!
فقط تحقیر کردن یادش داده بودن. هنوزم قانع نشده بودم از ادمی مثله اون هر کاری بر می اومد ولی اروم شدم تا شاید یه امیدی بهم بده!
گفت:تو بیهوش شدی بابام اومد خونه فکر کرد منو و تو باهم بودیم میخواست زنگ بزنه به پلیس که بیان ببرنت تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که بهش بگم حامله ای!
اروم دستشو برداشت و گفت:به پرستارم پول دادم تا جواب ازمایش خونتو مثبت برام بیاره!
نیشخندی زد و گفت:چه خوبم نقش بازی میکنه !
با تمام توانم سیلی زدم تو گوشش و با عصبانیت گفتم:به چه حقی چنین حرفی به بابات زدی؟
دستشو گذاشت رو لپش و در حالی که سعی میکرد خشمشو کنترل کنه گفت:میخواست تورو بده دست پلیس میفهمی؟
من:تو یه ادم.... نه نه اصلاح میکنم تو ادمم نیستی تو یه موجود پست فطرت عوضی هستی. چطور میتونی با ابروی ادما بازی کنی؟
در حالی که سعی میکردم جلوی اشکامو بگیرم گفتم:چطور منو با یه هرزه یکی کردی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:احمق به خاطر خودت بود نمیخواستم بیخودیکارت به پاسگاه بکشه!بیخود شلوغش نکن من فقط به بابام این حرفو زدم .
چقدر این ادم نفهم بود.
چشمامو بستم و با صدایی که از بغض میلرزید گفتم:تمام زحمت 5 سالموتو چند دقیقه به باد دادی!با خودت چی فکر کردی ؟بابات یا هر کس دیگه!چطور میتونم این خفت و خواری رو تحمل کنم چرا به خودت اجازه میدی غرور ادما رو زیر پات له کنی؟فکر کردی چون بی کس و کارم چون بیچارم غرور ندارم؟فکر کردی ادم نیستم؟هر بلایی خواستی میتونی سرم بیاری؟
چشمامو باز کردم و ادامه دادم:حالم از ادمایی مثله تو به هم میخوره! کسایی که تا یه ادم بی دفاعو مظلومو میبینن فکر میکنن چون کسی بالای سرشون نیست حق دارن هر جوری که میخوان باهاشون رفتار کنن!
تند تند اشکامو پاک کردمو و گفتم:ترجیح میدادم اون شب بمیرم تا این که حالا تو ذهن یه مرد غریبه هرزه خطاب بشم!
نگاهش کردم. شرمنده بود ولی این شرمندگی به چه درد من میخورد. اهی کشید و گفت:ببین من نمیخواستم....
من:خواسته یا ناخواسته کار خودتو کردی!اونقدر ضعیفی که نتونستی راستشو بگی !نتونستی بگی میخواستی بهم تجاوز کنی نه؟
همون موقع صدای نا اشنایی به گوشم خورد:چی دارین میگین؟!
هردومون با هم برگشتیم سمت صدا. مرد مسنی تو چهار چوب در ایستاده بود . درست شبیه مهران بود فقط مو نداشت و پیر شده بود. احتمال دادم باباش باشه! سرمو انداختم پایین.
اومد جلو و گفت:این دختر چی میگه؟
مهران هیچی نگفت! با عصبانمیت گفت:گفتم چی داره میگه!
مهران منو نگاه کرد. باید از خودم دفاع میکردم. سرمو گرفتم بالا و گفتم:درست شنیدین اقا! حرفای اقا زادتون دروغ بوده من نه حاملم نه با این اقا پسر رابطه ای دارم!
بهم اخم کرد . با جدیت تمام گفتم:اینی که می بینید به این روز افتادم واسه اینه که داشتم از خودم دفاع میکردم!
نمیدونم چی به شما گفته اما واقعا باید خجالت بکشید که همچین پسری بزرگ کردین و تحویل جامعه دادین . اگه ادمای بی فکری مثه شما نبودن حالا جامعه ما اینقد خراب نمیشد.
اون که انتظار نداشت چنین حرفی بزنم گفت:دختره پر رو دهنتو ببند!
من:دهنمو ببنندم که چی؟ادمایی مثه شما حقمو بخورن؟
مهران گفت:اروم باش!
من:نمیخوام اروم باشم!بذار ببینم حرف حساب این اقایی که خودشو پدر میدونه چیه؟!
رو کردم بهش و به چشمای غضبناکش خیره شدم و گفتم:چیه؟حرفد حق تلخه نه؟فکر کردین یه دکتر بزرگ کردین کار خیلی مهمی انجام دادین؟نفهمیدین که باید اول یه انسان بزرگ کنین!
_:ببین دختره بی حیا بهتره خفه شی و اگر نه میدمت دست پلیس!
من:هه پلیس! باشه بدینم دست پلیس من نه نگرانی دارم نه ترسی!
اونی که باید بترسه شمایین شما باید از خدا بترسین. فردا جواب گناهای پسرتونو شما باید پس بدین!
شکمم که از درد داشت دیوونم میکرد محکم فشار دادم و گفتم:از ادمایی مثل شما متنفرم!
رو کرد به مهران و گفت:ببین منو به چه روزی انداختی یه دختر خیابونی داره بهم میگه باید چطور بچمو بزرگ کنم!
من:اقای محترم حرف دهنتو بفهم من دارم با ابرو و شرف زندگی میکنم!
پوزخندی زد و گفت:اگه ریگی به کفشت نبود مثه پسرا خودتو درست نمیکردی!
من:یکی مثله امثال پسر تو باعث میشن من مجبور باشم مثه پسرا بگردم اقا!
دیگه داشت جوش می اورد مهران که تا اون موقع ساکت بود از جاش بلند شد و باباشو که داشت بهم فوحش میداد رو از اتاق برد بیرون!
احساس تنهایی میکردم. بی کسی بدترین درد دنیاست .دوباره اشکامسرازیر شد.
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که مهران با عصبانیت اومد داخل و گفت:حتما باید ابروی منو میبردی؟
با حرص گفتم:دلیلی نمی دیدم که بخوام ازت دفاع کنم!
_:واقعا بی چشم و رویی
من:من بی چشم و رو ام؟منو به زود کشوندی تو خونت یه فصل سیر کتکم زدی ابرومو جلو پدرت بردی بعدم بهم میگی بی چشمو رو؟واقعا نو بره والا!
پوفی کرد و گفت:منو باش خواستم کاری کنم واسه تو مشکلی پیش نیاد حالا اگه بابا بره پیش پلیس چی؟
من:ترجیح میدم پلیس ببرتم تا این که ادمایی مثله شما رو تحمل کنم!
خواستم از جام بلند شم اومد سمتم و گفت:چی کار میکنی؟
همون طور که دستم رو شکمم بود گفتم:من پول اینجا رو ندارم نمیتونم بمونم باید برم!
به زور منو برگردوند توتخت و گفت:با خودت لج نکن!
چشمامو از درد رو هم گذاشتمو و گفتم:نمیخوام باز به بهونه پول کتک بخورم!دیگه تحمل نداشتم با تمام توانم از درد فریاد زدم!
مهران گفت:از جات تکون نخور تا برم پرستارو صدا کنم!
اگه میخواستمم نمیتونستم تکون بخورم!
پرستار اومد بهم ارامبخش زد . بعد از چند دقیقه پلکام سنگین شد!
**********مهران
نشستم روی صندلی به اوا که خوابیده بود نگاه کردم . میدونستم کارماشتباه بوده ولی نمیتونستم زیر بار برم!
زنگ زدم به بابا
من:سلام
_:چی میخوای؟
من:میخواستم بگم بی هوا زنگ نزنی به پلیس!
_:نترس به اون عروسک کوچولوت کاری ندارم!
من:بابا بس کن!
_:واقعا باید خجالت بکشی پسر چطور روت میشه با من حرف بزنی؟
من:بابا بس کن تورو خدا
_:حسابتو میرسم! به وقتاش حساب اون دختره بی چشم و رو هم میرسم!
اینو گفت و قطع کرد. از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون به پرستار گفتم مراقب آوا باشه که نخواد از بیمارستان بره خودمم رفتم سمت خونه خیلی اعصابم به هم ریخته بود به ثمین زنگ زدم تا بیاد پیشم!
چشمامو باز کردم نمیدونستم ساعت چنده ثمین کنارم خوابیده بود. از جام بلند شدم بعد از یه مدت خیلی بهم چسبید . حولمو برداشتم و رفتم سمت حموم!
این چند روزی که آوا بیمارستان بود اصلا بهش سر نزدم. هم از دستش ناراحت بودم هم ازش خجالت میکشیدم از طرفی هم حس میکردم زیادی بهش رو دادم.
فقط پول بیمارستانو داده بودم.حتی نفهمیدم کی باید مرخص بشه!
یه هفته ای گذشته بود دیگه بابا کاری به کارم نداشت مش رحیمم یه هفته دیگه ازم وقت خواسته بود تا برکرده. بیخیال اوا شده بودم.
اون شب داشتم شام میخوردم. که ایفون زنگ خورد.
هیچوقت این وقت شب کسی نمی اومد دم خونمون. رفتم سمت ایفوندیدم یه مامور پلیس پشت دره. نمیدونستم چه خبره گوشی رو برداشتم و گفتم:بله؟
_:اقای مجد؟
من:بله خودم هستم!
_:یه لحظه تشریف میارین دم در؟
من:اتفاقی افتاده؟
_:بیاین دم در توضیح میدم!
درو باز کردم رفتم جلو اینه موهامو صاف کردم و رفتم پایین!
یه سرباز و یه سرگرد دم در بودن!
صدامو صاف کردمو و گفتم:بفرمایید!
سرگرده گفت:سلام اقا خسته نباشید!
من:سلامت باشید!
_:باید با ما بیاین اداره اگاهی!
یه تای ابرومو دادم بالا و گفتن:چرا؟
_:خانوم آوا کریمی تو بازداشتگاهه باید به قید ضمانت ازاد شه ادرس شما رو دادن شماره تماس ازتون نداشتن!
من:آوا؟
_:نمیشناسین؟
_:چرا... چرا فقط واسه چی بردنش؟
براتون توضیح میدم فقط مدارکتونو بیارین لطفا!
سرمو تکون دادم و رفتم داخل خونه . مونده بودم چی شده که اوا رو گرفتن! شناسنامه و سند ویلا رو برداشتم و از خونه زدم بیرون
با ماشین خودم رفتم کلانتری.
وارد اتاق شدم .آوا یه گوشه ایستاده بود یه چادر سیاه انداخته بود رو سرش و سرشو انداخته بود پایین!
سرگرد نگاهی بهش کرد و گفت:بیا اینجا!
همون طور که سرش پایین بود امد جلو.قیافش واقعا خنده دار شده بود.زیر چشمی نگاهش کردم برای اولین بار خجالت کشیدنشو دیدم!
سرگرد اشاره کرد بهشو و گفت:شما چه نسبتی باهاش دارین؟
من:از اشناهای پدرشم!
سرشو تکون داد آوا سرشو اورد بالا و خندید لابد خودشم همینو گفته بوده!
_:خبر دارین خونوادش کجان؟
من:شهرستانن!
سرشو تکون داد و رو به اوا کرد و گفت:این دفعه رو میبخشم ولی به قید تعهد و ضمانت و البته دیگه طرفای اون مخفیگاهت هم نمیری لباس پسرونه هم نمی پوشی! چون مدرکی علیهت نداشتیم میتونی بری و اگر نه الان باید میرفتی اب خنک میخوردی!
آوا سرشو تکون داد ولی هیچی نگفت!
سرگرد گفت:شما یه لحظه اینجا باشید من الان برمیگردم !سرمو تکون دادم اون رفت بیرون.یه نگاه به سرگرمی جدیدم انداختم!
گرو گذاشتن سند بهترین موقعیت بود تا بتونم گستاخیاشو جبران کنم.
اروم بهش گفتم:از اینجا اوردمت بیرون هر چی من گفتم همونه!
یه نگاه بهم کرد.
گفتم:میخوای برم!
دندوناشو رو هم فشرد و گفت:اگه کسی رو داشتم بهت رو نمیزدم!
من:کاری که میکنم شرط داره یا قبول میکنی یا من میرم.
اب دهنشو قورت داد و گفت:قرار نیست اذیتم کنی!
خندیدم.
بعد از این که کارایی که لازم بود رو انجام دادیم از کلانتری بیرون اومدیم.
اینجور که معلوم بود یکی جای آوا رو گفته بود و خواسته بود بگیرنش!
آوا همون طور که دنبال من می اومد گفت:کار بابات بود!
برگشتم سمتش و گفتم:دیگه چی؟
با حرص گفت:به خاطرش منو با خفت و خواری بردن پزشکی قانونی.
من:تو از کجا میدونی کار بابای من بوده!
نگاهم کرد و گفت:پس کار خودت بوده!
من:ببین اون روی منو بالا نیار!
_:صبح که مرخص شدم بابات اومده بود دنبالم فکر کرد نمیبینمش ولی من حواسم بهش بود!یا تو بودی یا بابات چون فقط شما جای خونمو میدونین!
من:بابای من هیچوقت همچین کاری نمیکنه!
دست به سینه ایستاد جلومو و گفت:زنگ بزن ازش بپرس!
احتمال میدادم که کار بابا باشه ولی نمیخواستم جلوی آوا چیزی بگم گفتم:باشه حالا سوار شو!
_:چی؟
من:سوار ماشین شو!
_:واسه چی سوار شم؟
من:باهوش! که ببرمت خونه!
اخم کرد و گفت:من با تو هیچ جا نمیام!
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:انگار یادت رفت با چه شرطی اوردمت بیرون!
_:مگه مغز خر خوردم دنبالت بیام؟
من:میای یا برت گردونم!
اخمی کرد و گفت:اگه بخوای اذیتم کنی ایندفعه واقعا دماغتو میشکنم!
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:سوار شو!
بدون هیچ حرفی اومد نشست تو ماشین!
منم خوشحال از این که دهنشو بستم راه افتادم سمت خونه ولی این تازه اول کار بود.
رسیدیم خونه ماشینو تو حیاط پارک کردم آوا چادرش که تو دستش مچاله کرده بود انداخت گوشه حیاطو واسش زبون در اورد!
با خنده سرمو تکون دادم و گفتم:دیوونه ایا!
دستی تو موهاش کشید و گفت:من گشنمه!
یه تای برومو دادم بالا و گفتم:یعنی ادم به پر رویی تو ندیدم!
اهی کشید و گفت:خب گشنم نیست!
من:بیا برو تو بابا!لوس...
نگاهی به من کرد و گفت:بیام تو؟
من:بار اولت نیست که میای اینجا! نکنه میخوای شب بخوابی تو حیاط؟
_:مگه قراره من اینجا بمونم؟
من:مگه ندیدی چی گفت؟گفت اونجا نرو!
_:اینو گفت من بترسم!
من:به هر حال امشب اینجا میمونی!
صاف ایستاد و نگاهم کرد .
من:بیا برو من کاریت ندارم!
_:از کجا معلوم!
من:منو نگاه کن! من یه ادمم فهم و درک دارم نه حیوونم نه وحشی به کسی هم حمله نمیکنم!
ابروهاشو برد بالا و گفت:کاری که هفته پیش کردی اسمش چی بود؟!
حس بدی داشتم که نمیتونم جوابشو بدم اینجاست که قدرت مردونه به کار ادم میاد رفتم سمتش گوششو گرفتم و در حالی که میکشیدمش گفتم:کاریت ندارم سیبیلو! بیا بریم!
_:آی آی آی ای گوشمو کندی!
دستمو گرفته بود و چنگ میزد تا ولش کنم ولی چون ناخون نداشت چیزی حس نمیکردم کشیدم و بردمش تو خونه!
گوششو ول کردم .
دستشو گذاشت رو گوشش و گفت:وحشی!
رفت جلوی اینه ای که دم ورودی بود و گفت:ببین چه بلایی سر گوش نازنینم اورد!
زدم رو شونشو و همون طور که میرفتم سمت اشپز خونه گفتم:گوشتو هر چقد بکشن از این که بزرگ تر نمیشه!
هیچی نگفت رفتم سر یخچال و گفتم:سوسیس میخوری؟
اومد تو حال و سرشو به علامت مثبت تکون داد!
یه ذره نگاهش کردم نمیدونم چرا دیدم نسبت بهش با دخترای دیگه فرق داشت.نمیشد به عنوان یه دختر بهش نگاه کرد شاید به خاطر ظاهر پسرونش بود ولی به هر حال با این که باهاش احساس راحتی میکردم ولی هیچ کششی نسبت بهش احساس نمیکردم!
نشست روی مبل و گفت:سختت نیست تو خونه به این بزرگی زندگی میکنی؟
ماهیتابه رو گذاشتم رو گاز و گفتم:چطور؟
_:نمیترسی؟حوصلت سر نمیره؟اصلا وقت میکنی این همه جا رو تمیز کنی؟
من:مش رحیم تمیز میکنه کار من نیست!
_:پس تو چی کار میکنی؟فقط میخوری و میخوابی؟
من:این زبونت اخر کار دستت میده ها!
از جاش پاشد اومد اویزون اپن شد و گفت:پسرا باید پر رو باشن!
سوسیسایی که خورد کرده بودم ریختم تو ماهیتابه و گفتم:تو دختری!
_:فقط تو میدونی که من دخترم!
راست میگفت شونه هامو انداختم بالا!
کاپشنشو در اورد و گفت:میخوای جای کاری که واسم کردی هر روز بیام خونتو واست تمیز کنم؟
برگشتم سمتش و گفتم:نوچ!
ابروهاشو داد بالا و گفت:پس چی؟
لبخند شیطنت امیزی زدم و گفتم:برات یه فکر دیگه دارم!
_:مثلا؟
دستمو گذاشتم زیر چونمو و گفتم:حالا بذا بعد از شام سر فرصت بهت میگم!
مشکوک نگاهم کرد.
من:مغزت منحرفه ها!
_:وقتی با ادمای منحرف سر و کار دارم نا خوداگاه پشت پزانتز ذهنم یه منفی میاد!
من:نترس راحت باش!گفتم که با سیبیلوها کاری ندارم!
لباشو جمع کرد زیر بینیشو و گفت:تو چرا گیر دای به سیبیلای من؟بابا اینا که زیاد نیست!یه جوری میگی انگار سیبیل چخماقی درست کردم واسه خودم!
کارم تموم شد سوسیسا رو ریختم تو بشقاب و گذاشتم رو میز و گفتم:هر چی میخوای از تو یخچال بردار من یه دقیقه کار دارم!
اومد تو اشپزخونه و گفت:چی کار داری؟
گوشیمو از تو جیبم در اوردم و گفتم:فوضولو بردن جهنم گفت هیزمش تره!
نفسشو فوت کرد ورفت سمت یخچالو و گفت:خونه خودمه دیگه!؟ راحت باشم؟
خندیدم و گفتم:اره هر چی خواستی بردار بچه پر رو!
شماره بابا رو گرفتم و رفتم تو اتاق . چند بار بوق خورد بالاخره جواب داد باید یه جوری بهش یه دستی میزدم تا خودش لو بده اون بوده که پلیسو خبر کرده یا نه؟!
گوشی رو که جواب داد گفتم:مگه نگفتم بیخیال پلیس شو؟
صداشو صاف کرد و گفت:علیک سلام پسرم ! چه عجب از این طرفا کم پیدایی!
من:چرا زنگ زدی اوا رو ببرن!
_:پس اومده گزارش داده! اون روز که میگفت من کارو به پسر شما ندارم!
من:میفهمی چی کار کردی؟یه دختر تنها و بی دفاع رو چرا تو درد سر می ندازی؟
_:حالا چی شده سنگ اونو به سینه میزنی؟
من:بابا بذار یه چیزی بهت بگم تو زندگی من دخالت نکن !به کارای منم کاری نداشته باش و گرنه دیگه پسری به اسم مهران نداری.
اینو گفتم و گوشی رو قطع کردم!
دختر بیچاره به خاطر بابای من همون یه نیمچه سر پناهشم از دست داده بود.
لباسامو عوض کردم و از اتاق اومدم بیرون دیدم چهار زانو نشسته رو اپن و داره غذاشو میخوره!
خندیدم! دلم براش میسوخت از این همه تنهایی و بی کسی اون !خیلی سر سخت تر از اونی بود که باید باشه!
دستامو کردم تو جیب شلوار گرم کنمو گفتم:چرا اونجا نشستی؟
همون طور که ساندویجشو دو لپی میخورد گفت:راحتم!
رفتم پشت میز تو اشپز خونه نشستم و گفتم:کار بابام بود!
سرشو تکون داد و گفت:من که گفتم!
من:نمیتونی دیگه برگردی خونت اذیتت میکنه!
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:چی کار کنم؟برم تو پارک بخوابم؟
من:طبقه ی بالا یه سوییته تا یه جایی پیدا میکنی بیا این بالا!
نگاهم کرد و گفت:سلام گرگ بی طمع نیست!
من:تنها دلیلش اینه که تقصیر بابام بوده! بعدم نگران نباش اجارشو ازت میگیرم!
تکیه داد به دیوار و گفت:چقدرم که من دارم پول اجاره یه خونه رو بدم!
من:از حقوقت کم میکنم
خندید و گفت:کدوم حقوق؟
نیشخندی زدم و گفتم:به هر حال از فردا باید واسه من کار کنی!
اینو که گفتم غذا پرید تو گلوش لیوان نوشابشو یه نفس سر کشید نفس عمیقی کشید و گفت:چه کاری؟
ایستادم و گفتم:تو قراره منشی مطبم بشی! البته یه چیزایی هست که قبلش باید یاد بگیری!
از رو اپن پرید پایین و گفت:برو بابا دلت خوشه!
من:یادت نره تو پول دوبار بیمارستانتو به من به اضافه پول دیه دستم و دماغ نازنینم و همچنین 600 میلیون تومن هم پول اون ویلاییه که سندشو واست دادم باید پس بدی حالا گیریم دیه دنده هاتم که ازش کم کنیم بازم خیلی میشه!حالا اگه بخوی یه جور دیگم میتونم باهات حساب کنم!
بعد به اتاقم اشاره کردم
ایستاد با لب و لوچه اویزون نگاهم کرد و گفت:از کی باید کارمو شروع کنم؟
نگاهی سر تا پاش کردم و گفتم:اول باید یه فکری به حال سر و وضعت کنیم!
دست به سینه ایستاد و گفت:مگه قیافم چشه؟خیلیم خوبه!
من:من منشی مرد استخدام نمیکنم!
ابروهاشو داد بالا و گفت:یعنی میخوای....
قبل از این که حرفشو کامل بزنه گفتم:اره باید لباس دخترونه بپوشی ! سیبیلا و زیر ابروهاتم برداری!
دستشو گذاشت روی دماغ و دهنشو و گفت:اگه سیبیلامو بردارم دیگه نمیتونم بهت اعتماد کنم!
با این حرفش زدم زیر خنده!اخمی کرد و گفت:خودت گفتی تا وقتی سیبیل داری کاریت ندارم!
من:ببین من بهت تعهد نامه میدم تا وقتی منشی من باشی و اینجا زندگی میکنی باهات کاری ندارم!خوبه؟
ابروهاشو داد بالا و گفت:نوچ!مثلا اگه این کارو کردی چی؟
یه نگاه به اطراف کردمو و گفتم:این خونه مال تو!
یه ذره فکر کرد و گفت:یعنی الان این خونه مهمترین چیزیه که داری؟
دستمو کردم تو جیبم و گفتم:یه خونه یک و نیم میلیاردی واست کمه؟
انگشت اشارشو گرفت سمت منو و گفت:یادت باشه من خریدنی نیستم!
من:باشه بابا مگه من چی گفتم؟
یه ذره فکر کرد و گفت:نه!
اخمی کردمو و گفتم:همین که گفتم!
خواست یه چیزی بگه که گفتم:یادت باشه خیلی بهم بدهکاری!
رفت نشست رو مبل و گفت:حالا هی اینو بگو!
رفتم کنارش نشستم و گفتم:خیلی دلم میخواد بدونم چه شکلی میشی!
اخمی کرد و گفت:مطمئنا خیلی خوشگل میشم!
ابرومو دادم بالا و گفتم:اون که بله!
رو کرد به منو با هیجان گفت:من هیچوقت لباس دخترونه نپوشیدم!
خندیدم و گفتم:مثه این که خوشت میاد؟!
خودشو جمع و جور کرد و گفت:نه که خوشم بیاد! خب همه تغییرو دوست دارن مگه نه؟همین تو! فکر کردی نمیدونم چرا گیر دادی به من؟
من:چرا گیر دادم؟
قیافه حق به جانب گرفت و گفت:چون من فرق دارم! از اونجایی که متفاوتم یه جورایی جذابم! البته نه اون جذابی که تو فکر میکنیا! منظورم اینه که ذهنتو مشغول میکنم. میخوای سردر بیاری که یه دختری مثله من چطور زندگی میکنه و چی کارا میکنه؟!چی بلده!؟ چطوریه که نمیتونه مثل دخترای دیگه باشه؟!
با تعجب نگاهش کردم. حرفی نداشتم حدسش درست بود.
با رضایت لبخندی زد و گفت:دیدی درست گفتم!
من:خب چطوری فهمیدی؟
خندید و گفت:فکر میکنی من وقتی بیکارم و تنهام چی کار میکنم؟میشینم واسه زندگیم غصه میخورم؟
شونه هامو انداختم بالا !
یه کارت از تو جیبش در اورد و گفت:نه اقا!کتاب میخونم!
کارت عضویت کتابخونشو گرفت جلومو گفت:کلی کتاب خوندم! وقتی ادم کتابای زیادی میخونه با شخصیتای مختلف اشنا میشه اخلاقو رفتارای دیگرانو راحت تر درک میکنه!از اون گذشته وقتی با مردم زیاد در ارتباط باشی با همه قشری سر و کار داشته باشی معنی نگاها رو میفهمی!فکر کردی اگه تو چشمات هوس میدیدم الان اینجا بودم؟من تو چشمات یه برقی میبینم که وقتی به من نگاه میکنی از کنجکاوی می درخشه!تمام حرکاتمو یه جور خاصی زیر نظر میگیری! طوری بهم نگاه میکنی که انگار داری به یه دختر بچه بازیگوش نگاه میکنی نه یه دختر 18 ساله به جذابیت های ظاهری !
خندیدم و گفتم:داری ترسناک میشیا!
با خنده گفت:چرا؟نترس من توانایی خوندن ذهنو ندارم!
من:شناسنامت پیشته؟
_:شناسنامم؟
من:شک دارم 18 سالت باشه!
خندید و گفت:شاید تو شناسنامه 18 سالم باشه ! اما روزگار با من طوری رفتار کرده که مجبور بودم به اندازه سن تو رفتار کنم و فکر کنم!
لبخند تلخی زد و گفت:تو دنیای من جایی واسه بچگی کردن و جوونی کردن نیست.
بهم نگاه کرد تو چشمای سیاهش یه دنیا غم بود!بغضمو قورت دادم.اهی کشید و گفت:حتی اگه قیافمو عوض کنی نمیتونی منو تبدیل به چیزی کنی که یه عمر ازش محروم بودم.
خودش برای این که جو رو عوض کنه خندید و گفت:خب حالا قرار دادتو کی مینویسی؟
خندیدم و گفتم:همین الان!
چهار زانو نشست رو مبل و گفت:برو قلم کاغذ بیار!
خندیدم و گفتم:باشه!
از جام بلند شدم و رفتم از تو اتاق یه برگه آ 4 با خودکار اوردم و گذاشتم رو میز و گفتم:خب چی بنویسم؟
یه ذره فکر کرد و گفت:بنویس اینجانب مهری مجد....
با چشم غره نگاهش کردم نیشش تا بناگوش باز شد. گفتم:کی؟
در حالی که سعی میکرد خندشو کنترل کنه گفت: اقای مهران خان مجد!
من:اها حالا شد!
_:زیر لب گفت:همون مهری خودمون!
شنیدم ولی چیزی نگفتم.
ادامه داد:تعهد میدهم!که به هیچ وجه به سرکار خانوم آوا کریمی نگاه کج نکرده هیزی ننمایم....
زدم زیر خنده و گفتم:اخه اینا رو بنویسم؟میخوام بدم دست وکیلم!
اخم کرد و گفت:فردا میگی این تو قرار داد نبود اون تو قرار داد نبود!
من:باشه ولی همون نگاه کج معنی میده دیگه!
_:خب حالا اونو ننویس!
صداشو صاف کرد و گفت:تا عمر دارم به این بانوی گران قدر به چشم ابزار و هوس نگاه نکنم!
همون طور که مینوشنم گفتم:اوووف چه خود شیفه!
اخمی کرد و گفت:خانوما همشون محترمن!
من:باشه بگو
_:تا وقتی نزد من مهمان است مانند یک گوهر گرانبها از او نگه داری کرده و به او دست درازی نکنم و پیش خدا امانت دار خوبی باشم در غیر این صورت ملک مسکونی خود را با سند منگوله دار به اسمش خواهم زد! همچنین....
من:نه دیگه همچنین نداره!
_:چرا داره همین که من میگم... همچنین در صورت شکایت خود را به هیچ طریقی تبرئه نکنم و گناه کبیره خود را گردن بگیرم!
سرمو تکون دادم و گفتم:چشم دیگه؟
دستاشو زد به همو گفت:نوشتی؟
برگه رو گرفتم جلوش! لباشو جمع کرد و گفت:دست خطت خیلی دکتریه!
من:یعنی بد خطه!
با دقت به برگه نگاه کرد و گفت:وای به حالت اگه یه چیز دیگه نوشته باشی!
من:نه چیز دیگه این نبود!
خودکارو از دستم گرفت انگشتشو با خودکار رنگی کرد و گفت:امضا بلد نیستم انگشت میزنم!
یه انگشت زد پایینه برگه یه نگاه کردم و منم انگشت زدم!
نفس عمیقی کشید و گفت:مرده و قولش!
بعد دستشو دراز کرد جلوم باهاش دست دادم و گفتم:قولم قوله!
از جاش بلند شد و کش و قوسی به خودش داد یه دفعه جمع شد و گفت:ایای.... ببین چی کار کردی با این دنده دیگه تکونم نمیشه خورد!
من:تقصیر خودت بود!
_:خیلی روت زیاده!خودم درستت میکنم!
چشمکی زد و گفت:خودم روتو کم میکنم!
خندیدم و گفتم:پیاده شو با هم بریم!
صداشو کلفت کرد و گفت:بخند عزیزم بخند...
من:گمشو اه! ادم فکر میکنه واقعا پسری....
خندید و گفت:من کجا باید بخوابم؟
من:اینجا دوتا اتاق بیشتر نداره یکیش پر از وسیلس یکیشم اتاقه منه!
سرشو تکون داد دوباره به همون حالت جدی که همیشه داشت برگشت و گفت:خب یه پتو و بالشت بده من میرم تو همون اتاقه میخوابم!
من:نه تو برو تو اتاقه من بخواب من اینجا میخوابم!
خندید و گفت:تو جایی غیر از روی تختت خوابت نمیبره!دوما یادت باشه محبت زیادی باعث میشه دیگران سوارت بشن!حالا به من یا هر کس دیگه ای .
لبخند زدم و گفتم:باشه!تو اتاق رخت خواب هست خودت هر چی خواستی بردار!
یه نگاه به ساعت پلاستیکی پسرونه ای که رو دستش بود کرد و گفت:خب دیگه من میرم بخوابم! مسواکمم که نیاوردم!فقط بیاد بگو اتاقه من کو؟
بردمش تو راهرو در اتاقی که تبدیل به انباری کرده بودمش رو باز کردم و گفتم:میتونی تو این شلوغی بخوابی؟
_:نمیخوام اینجا زندگی کنم که میخوام بخوابم!
یه نگاه به اطراف کرد و گفت:نیگا کن ببین چقد پول حروم میکنه!
نشست روی کاناپه قدیمی من و گفت:این که سالمه چرا انداختی این تو؟
من:خب دیگه کهنه شده!
یه دست کشید روشو گفت:لابد دیگه!
لبخندی تو صورتم پاشید و گفت:کلید اتاقو بده و دیگه شب به خیر!
کلید و انداختم طرفش رو هوا قاپیدش منم از اتاق اومدم بیرون!
رفتم تو اتاق رو تختم دراز کشیدم و شماره امیرو گرفتم.
من:الو؟
_:الو؟
من:سلام خوبی؟امیر میخوام یه دختر واسم جور کنی
_:چی شد؟ثمین باب میلت نبود؟
من:نه واسه خودم نمیخوام یکی رو میخوام که ارایشگری بلد باشه!
_:چی؟
من:نشنیدی مگه میگم ارایشگری....
_:شنیدم! میخوای چی کار؟مثه این که خوشت اومده میخوای موهاتم دخترا واست کوتاه کنن؟ایول بابا چرا به فکر خودم نرسید؟!
از طرز تفکرش خندم گرفت. گفتم:ازمایشم نمیخواد بده فقط تر و تمیز باشه میخوام فردا صبح بفرستیش!
_:خبریه؟
من:به تو چه کارتو بکن!
_:یه جوری میگی انگار در عوض کارام بهم حقوق میدی!
من:فکر کردی نمیدونم بیست درصد پولی که به دخترا میدمو میگیری؟تو گربه ای نیستی که محض رضای خدا موش بگیره...
_:خب بابا فهمیدیم میدونی! جورش میکنم امشب ... چشمو ابرو مشکی دیگه!
من:قیافش مهم نیست فقط ارایشگری رو خوب بلد باشه!
_:باشه ساعت 9 صبح دم در خونتونم!
من:شب خوش!
گوشی رو قطع کردم و شماره ثمین رو گرفتم. خیلی بوق خورد ولی بالاخره جواب داد .
من:سلام عزیزم!
_:سلام مهران جان خوبی؟
من:قربونت برم تو چطوری؟
_:منم خوبم!اگه منتظری من تا نیم ساعت دیگه خودمو میرسونم!
غلتی تو جام زدم و گفتم:نه گلم امشب میخوام تلفنی باهات حرف بزنم.....
آوا

چشمامو باز کردم هوا روشن شده بود با کلافگی از جام بلند شدم. نمازم هم قضا شده بود. جامو جمع کردم و درو باز کردم هنوز در کامل باز نشده بود که دیدم مهران با همون پسری که اون روز دم در دیده بودمش نشستن تو حال!

دلم ریخت خدایا این اینجا چی کار میکرد؟نکنه میخواستن دو نفری یه بلایی سرم بیارن؟

یه نگاه به اطراف کردم تا یه چیزی واسه دفاع از خودم پیدا کنم. گوشامو هم تیز کردم تا ببینم چی میگن

_:اخه من که دختر ارایشگر دورو برم نیست میدونی که همشون بی دست و پان و اگر نه پیش من نمی اومدن!

چشمم خورد به چوب لباسی تو کمد! با رضایت لبخندی زدم و از گوشه در بقیه حرفاشونو گوش دادم.

_:باشه باشه نشد ما یه کاری بدیم دستت دو درست انجامش بدی!

امیر پاشو انداخت رو اون یکی و گفت:خب نگفتی واسه چی میخواستی؟

مهران با کلافگی گفت:به تو چه!

_:امیر ابروهاشو داد بالا برگه این که روی میز بود برداشت و شروع کرد به خوندن:اینجانب مهران مجد....

مهران برگه رو از دستش قاپید و گفت:فضول شدی!پاشو برو من هزار تا کار دارم!

امیر نیش خندی زد و گفت:تعهد نامه واسه کی نوشته بودی؟

مهران از جاش بلند شد و گفت:بلند شو بلند شو ببینم!

_:بگو ببینم اوا کیه؟

مهران با حرص گفت:به تو ربطی نداره!

خیالم راحت شد این یعنی حداقل با هم دست به یکی نکردن!

امیر از جاش بلند شد و گفت:دیگه بی خبر میری سراغ دخترا؟باشه با مرام!

_:پاشو برم حوصلتو ندارم!

_:ببینم نکنه الان اینجاست؟

سرکی کشید تو راهرو گفت:آوا خانوم؟

حتی لحنشم ترسناک بود. از کنار در رفتم عقب که مبادا منو ببینه!

مهران:کسی اینجا نیست! اونجوری هم که تو فکر میکنی نیست چقد ذهنت منحرفه!

_:اخه تو با دخترا چه کار دیگه ای میتونی داشته باشی؟

_:داری عصبانیم میکنی گفتم که کار دارم تو که نتونستی باید خودم یکی رو پیدا کنم

همون موقع گوشی مهران زنگ خود یه نگاه به گوشیش کدر و گفت:تا من اینو جواب میدم تو هم اومدی بیرون!

بعد رفت سمت در خروجی! قبلم شروع کرد به تند تند زدن!

امیر یه چند ثانیه صبر کرد صدای بسته شدن در که اومد اروم اروم اومد سمت راه رو گفت:اوا کوچولو!

اروم ارو رفتم سمت کمد. با صدای بلندی گفت:نترس بابا کاریت ندارم! باورکن من از مهران خیلی باحال ترم!بیا بیرون ببینمت این دختره کیه که از مهران تعهد نامه میگیره!

بعد شروع کرد به حرف خودش خندیدن!

رفتم تو کمد و چوبشو از جا در اوردم.

همون موقع یهو گفت:اها پیدات کردم!

دستم گذاشتم رو قلبم هنوز تو اتاق نیومده بود لابد رفته بود تو اتاق مهران! در کمدو اروم بستم و حالت اماده باش گرفتم که تا اومد سمت کمد با چون بزنم تو سرش.

یه در دیگه رو باز کرد و گفت:اینجایی؟

_:اخ اخ اخ تو حمومم که نیستی! پس تو دستشویی؟

تو دلم داشتم بهش فحش میدادم. یه دستمو محکم گرفته بودم رو دماغ و دهنم تا
صدای نفس های بلندم که نشونه ترس بود بیرون نره!

حس کردم در اتاق باز شد.
صدای امیر تو گوشم پیچید:اینجایی؟کجا قایم شدی؟پشت وسیله ها؟؟بیا بیرون عزیزم کاری باهات ندارم! فقط یه بوس کوچولو
صدای قدماش هر لحظه نزدیک تر میشد
دیگه نفسام به شمارش افتاده بود که یه دفعه صدای بلند مهرانو شنیدم:از خونه من گمشو بیرون.
با خیال راحت چشمامو بستم!
صدای امیر بود:چته بابا ترسیدم!
_:به چه حقی تو خونه منو میگردی هان؟
صدای عصبی مهران بهم ارامش میداد!
_:باشه باشه رفتم بابا! فقط میخواستم این عروسکتو پیدا کنم!
_:برو گمشو تا نزدم شل و پلت کنم! مثه این که خیلی بهت رو دادم!
_:چرا داد میزنی؟
_ مهران با صدای بلند تری گفت:بیرون!
فهمیدم امیر از اتاق رفت .
مهران اروم گفت:بیا بیرون رفت!
بعد در اتاقو بست با احتیاط از کمد اومدم بیرون با خیال راحت نفس عمیقی کشیدم و از ته دلم لبخند زدم. دستمو رو سینم مشت کردم و گفتم:عوضی! عوضی !عوضی !
بعد سرمو بالا گرفتم و گفتم:خدایا اینا چه موجوداتین که تو افریدی.
تو حال خودم بودم که یه دفعه در باز شد نا خود اگاه حالت تدافعی به خودم گرفتم مهران اومد تو اتاق و گفت:نترس منم!

با خیال راحت نگاهش کردم .

سرشو تکون داد و گفت:خوب شد نیومدی بیرون! هر چند با این قیافه قابل تشخیص نیستی ولی امیر خیلی تیزه!

من:صد رحمت به گرگ!

خندید و گفت:خب حالا که رفت ولی کلا یادت باشه دورو بر امیر نباشی اون واسش مهم نیست دختر باشی یا پسر تو راهی میکشونتت که دیگه نمیتونی ازش بیرون بیای!

من:پس چرا باهاش دوستی؟

خندید و گفت:یه جورایی کارم پیشش گیره!

شونه هامو انداختم بالا و گفتم:بپا نندازتت تو اون راها!

سرشو تکون داد و گفت:خب بیا برو یه چیزی بخور!

یه نگاه سر تا پای من کرد و گفت:امروز خیلی کار داریم!

یه نگاه به لباسام انداختم و گفتم:چیزی شده؟

همون طور که از اتاق میرفت بیرون گفت:باید بریم واست لباس بخریم اینجوری نمیتونی بیای مطب من!

دنبالش راه افتادم و گفتم:راستی من کی وسایلمو بیارم؟

همون طور که به سمت اشپز خونه میرفت گفت:اونا به دردت نمیخوره!باید نو بخری!

من:اما همونا واسه من کافیه!

برگشت سمتم و گفت:میخوای بری بالا رو ببینی؟

سرمو به علامت مثبت تکون دادم!

به میز اشاره کرد و گفت:تا یه چیزی میخوری منم میرم اماده میشم باید بعدش بریم بیرون

به سمت میز رفتم و گفتم:سرکار نمیری؟

_:نه مرخصی گرفتم!

پاکت شیرو برداشتم و یه لیوان شیر برای خودم ریختم و خوردم!یه لقمه کوچیک هم نون و پنیر درست کردم !

بعد میزو جمع کردمو و از اشپز خونه اومدم بیرون . مهران لباساشو عوض کرده بود. مونده بودم این ادم چقد لباس داره که هیچوقت تکراری نمیپوشه عوضش من همیشه یه دست لباس تنم بود!

همون طور که یقه کاپشنشو صاف میکرد گفت:اه دور لبتو پاک کن!

چشمامو لوچ کردم سمت لبمو گفتم:چیه مگه؟

صورتشو جمع کرد و گفت:با دهنت شیر میخوری یا با صورتت؟

پشت دستمو کشیدم رو لبم و گفتم:پاک شد؟

دندوناشو فشرد رو همو گفت:دختره ی کثیف برو صورتتو بشو حالمو به هم زدی!

بعد بدون این که بهم نگاه کنه به دستشویی اشاره کرد!

خندیدم و رفتم تو دستشویی!

صورتمو شستم بعد تو اینه به خودم نگاه کردم دستمو خیر کردمو کشیدم تو موهام و مثل موهای ارمان بردمشون بالا ولی باز ریختن! پوفی کردمو با دستام کشیدمشون سمت چپ. یه چشمکو بوس واسه خودم تو اینه فرستادم و گفتم:جونم به این قیافه دختر کشیم واسه خودم!

از دستشویی بیرون اومدم . مهران دم در ایستاده بود. یه نیم نگاهی به من کرد و گفت:شستی؟

صورتمو گرفتم جلو و گفتم:ایناها ببین خیسه!به حولتم دست نزدم!

سرشو کج کرد و گفت:زیپ کاپشنتو بکش بالا سرده!

درو باز کرد سرمای بیرون خورد تو صورت خیسم یه دفعه تمام بدنم لرز کرد دستامو بغل گرفتم و دنبال مهران که داشت از پله های تو ایون خونش بالا میرفت راه افتادم!

رسیدیم طبقه ی دوم!

با ذوق خونه رو نگاه کردم مهران به در اشاره کرد و گفت:کوچیکه ولی خب فکر کنم به دردت بخوره!

یه حیاط بزرگ بالا بود که میشد پشت بوم خونه مهران و با دیوارای نیم متری احاطه شده بود در شیشه ای خونه هم تو حیاط باز میشد کنار در هم دوتا پنجره بود. مهران رفت جلو کلید انداخت تو در رفتم جلو یه سرکی تو خونه کشیدم یه سالن بزرگ بود یه طرفش اشپزخونه بود و یه طرفشم با دکور یه اتاق بدون در کجا کرده بودن!

با ذوق رفتم تو با این که اندازه یک چهارم خونه مهرانم نبود ولی از جایی که توش زندگی میکردم خیلی بزرگ تر بود!

یه دوری اطراف زدم کنار اتاق یه حمام و دستشویی بود!

دستامو گذاشتم رو گونه هامو گفتم:واقعا میخوای اینجا رو بدی به من؟

مهران سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:اجارش میشه ماهی دویست تومن که از حقوقت کم میکنم!

من:مگه چقد بهم حقوق میدی؟

لبخندی زد و گفت:به منشی قبلی هشتصد میدادم ولی تو چون تحصیلات نداری و تازه همه کاری رو هم باید خودم بهت یاد بدم پس شش صد تومن میگیری!

من:واقعا؟یعنی ماهی سیصد تومن بهم میدی؟

سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:اره!

من:به عبارتی یعنی روزی بیست هزار تومن!

خندیدم و گفتم:اونوقت چند ساعت کاره؟

یه ذره فکر کرد و گفت:از ساعت 3 و نیم تا هفت و نیم!

من:یعنی با کار کردن اندازه یک چهارم کاری که قبلا میکردم دو برابر اون موقع پول در میارم تازه دیگه پول بنزین و تعمیرات موتورمم نمیخواد بدم!

دستامو زدم به همو گفتم:همچین بدم نشد بهت بدهکار شدما!

برگشتم سمتش و گفتم:پس پولی که باید بهت بدم چی؟

لبخندی زد و گفت با اون دویست تومنی که از حقوقت کم کردم جبران میشه کم کم!

من:فقط یه چیزی!

_:چی؟

با ناراحتی گفتم:حالا چطوری اینجا رو پر کنم!

مهران:مهم نیست میریم هر چیزی لازم داشتی بخر!

جیبامو از تو شلوارم دادم بیرونو گفتم:من پول ندارم!

_:بهت قرض میدم!

من:نه! همین الانشم کلی پوله!

یه کم فکر کرد و گفت:میخوای وسایل پایینو که تو اتاق بودن بیاری بالا؟به هر حال اونا بی استفادن!

من:مطمئنی؟

سرشو به علامت مثبت تکون داد گفتم:باشه!

لبخندی زد و گفت:عصر میگم کارگر بیاد!

سرمو تکون دادم و گفتم:اونوقت بابتشون چقد باید پول بدم؟

یه ذره نگاهم کرد و گفت:هر چقد میخوای!

من:من 400 تومن تو خونه دارم بریم برش دارم

لبخندی زد و گفت:باشه میریم فعلا باید یه وقت ارایشگاه بگیری!

من:واسه چی؟

اشاره کرد به صورتمو و گفت:نگو که میخوای با این قیافه....

من:باشه باشه!ولی اخه من به این قیافه عادت دارم!

با نگرانی گفتم:دوست ندارم شبیه دخترا بشم!

همون طور که به سمت خروجی میرفت گفت:یه مدت عوض شد بعد نخواستی باز بذار همین شکلی بشی!

دنبالش راه افتادم و گفتم:باشه!

لبخندی زد و گفت:خب پس بیا بریم!

با هم سوار ماشین شدیم سر کوچه یه ارایشگاه زنونه بود مهران رفت دم در زنگ زد یه خانومی بیرون اومد داشتم به مهران و اون خانومه نگاه میکردم که دلم شروع کرد به شور زدن. میترسیدم دختر بودن کار سختی بود!

بعد از اون دم یه مغازه ایستادیم مهران رفت تو بعد از ده دقیقه با یه پلاستیک برگشت و گفت:بیا بگیر!

من:اینا چیه؟

_:مانتو و شلوار و شال!

من:واسه چی؟

_:میخوای با این تیپت بیای لباس بخری؟

یه نگاه داخل پلاستیک کردم مانتو مشکی که توش بودو اوردم بیرون! بزرگ بود ولی خوشگل بود!

یه لبخند زدم و به شال و شلوار توسی که تو پلاستیک بود نگاه کردم!

رفتیم دم خونم! یا بهتره بگم خونه قدیمیم! کیف کولمو برداشتم رادیو مدارک و پولامو ریختم توش مهران گفت که هیچکدوم از وسایلمو لباسامو نبرم ولی بازم لباسایی که ضروری بودو همراه خودم بردم!

ایستادم از خونه قدیمیم خدا حافظی کردم و موتورمو گذاشتم تو خونه مهران گفت فردا یکی رو میفرسته برای خریدن موتور !

سوار ماشین شدم پولامو در اوردم و دادم دست مهران یه نگاهی بهشون کرد و گفت:نصفشو نگه میدارم واسه خرید نصفشم پول وسایل!

من:ولی اخه اونا خیلی گرون ترن!

مهران پولو گذاشت تو جیبش و گفت:سمساری هم بود همین قد میخریدشون هر چقدرم نو باشن دست دومن!

میدونستم کاراش به خاطر دلسوزیه ولی همین کار رو هم تا به حال کسی برام انجام نداده بود برای همین با این که شرمنده میشدم ولی حس خوبی هم داشتم با خودم عهد کردم تمام پولشو هر وقت که تونستم بهش پس بدم!

لباسامو عوض کرده بودم داشتم تو اینه با شالم ور میرفتم که مهران گفت:لباسا خیلی برات بزرگه!

من:اشکالی نداره!

مهران:سایزت مگه چنده؟

گوشه کاپشنمو گوشید تا ببینم سایزش چند ولی هیچی ننوشته بود گفتم:نمیدونم!

باز زل زدم تو اینه!

خندید و گفت:بیام کم کم داره خودشو نشون میده!

من:چی؟

_:اخلاق دخترونت!

برگشتم سمتش و گفتم:چرا؟

گفت:از بس تو اینه نگاه میکنی!

من:اخه ببین!

شالو در اوردمو گفتم:این چیه؟!اه!

_:باید برات روسری میخریدم!

ببین وسطشون بنداز رو سرت بعد پایینشو یه گره بزن!

کاری که گفت کردم!

به گره شالم اشاره کرد و گفت:یه ذره بیارش پایین!

کاری که گفت کردم!از خودم خجالت کشیدم اون بیشتر از من بلد بود که باید چی کار کرد!

تو پارکینگ پاساژ پیاده شدیم! وارد پاساژ که شدیم برق از کلم پرید!

رفتم کنارشو گفتم:اینجا که گرونه!

سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت:نه نیس!بیا بریم!

وارد یه مانتو فروشی شدیم.

فروشنده یه نگاه به من کرد بعد با تعجب رو کرد به مهران و گفت:خانوم با شمان؟

میدونستم قیافم خیلی زاره! مخصوصا که گوشه های شالمو تا اونجا که میشد تا کرده بودم که از سرم نیفته! مهران بدون توجه به نگاهای فروشنده گفت:بله با منه یه پالتو میخواستیم!

فروشنده اشاره کرد به یه سمت مغاره و گفت:پالتو های جدیدمون اونجاست!

دنبال مهران رفتم سمت پالتو ها!

با دقت تمام همه مدلا رو نگاه میکردم مهران گفت:از چیزی خوشت اومد؟

اخرش یه پالتوی سورمه ای دیدم یقه و استینش خز داشت از پاییت کلوش میشد روی دکمه هاشم زنجیر داشت رفتم !با ذوق گفتم این!

اومد جلو بدون این که نگاه کنه چی انتخاب کردم گفت:اقا لطفا این مدلو سایز ایشون بیارین!پالتو رو داد دستم رفتم تو اتاق پرو و با دقت خاصی لباسو پوشیدم!

واقعا قشنگ بود!برعکس اون لباسای پسرونه این یکی انداممو کاملا رو فرم اصلیش نشون میداد! با این حال خجالت میکشیدم که به مهران نشونش بدم ار پرو رو باز کردم و گفتم:خوبه!

_:باشه! درش بیار! سایزش خوبه؟

خوشحال شدم که خواست ببینتم . گفتم:راه خوبه!

باشه بیارش حسابش کنم!

لباشو در اوردم دیدم مهران سر صندوق ایستاده چند تا پاکت بزرگ هم دستشه! همون طور که دستم به شالم بود گفتم:اینا چیه؟

_:اینا مال منه تو کاریت نباشه!پالتو رو از دست من گرفت و گفت:برو بیرون کفشا رو ببین تا من بیام!

رفتم سمت کفش فروشی که رو به روی اون مغازه بود. چند دقیقه بعد مهران هم اومد!

من از هر چیزی که مهران میگفت باید بخرم یه دونه بر میداشتم ولی مهران اندازه ده برابر من واسه خودش خرید کرده بود!

اخر سر با کلی جعبه و پلاستیک از پاساژ بیرون اومدیم!همشون به زور پشت ماشین جا شدن . دیگه نزدیکای ظهر بود مهران گفت:ساعت یک و نیمه بریم یه جایی یه چیزی بخوریم بعدم برو ارایشگاه واسه ساعت سه وقت گرفتم تا تو میای منم وسیله ها رو میبرم بالا!

من:تنهایی؟

ماشینو روشن کرد و گفت:من که نه کارگر میاد! میذام بالا خودت هر جور خواستی بچینش!

سرمو تکون دادم و گفتم:باشه!

به اصرار من رفتیم و تو یه رستوران معمولی غذا خوردیم نمیخواستم خودمو بد عادت کنم!

بعد از اون منو دم ارایشگاه پیاده کرد یکی از جعبه ها رو داد دستمو و گفت:لباساتم عوض کن ! من باشه

یه نگاه به لباس زیرایی که خریده بودم انداختم و گفتم:میشه اون یکی رو هم ببرم؟

نمیخواستم چشمش به اونا بیفته

سرشو به علامت مثبت تکون داد!با خیال راحت برش داشتم و پیاده شدم شمارشو برام نوشت روی کاغذ و گفت هر موقع کارم تموم شد بهش زنگ بزنم!

وارد ارایشگاه شدم جایی که هیچوقت تا به حال پامو نداشته بودم روی دیوار عکسای مدلای مختلف گذاشه بودن یه طرف سالن مبل راحتی چیده بودن و رو به روش چند تا اینه با چند مدل صندلی مختلف که به نظر میرسید هر کدوم برای یه کاریه!

یه طرف یه سری دستگاه عین کلاه کاسکت در ابعاد بزرگ روی یه چایه بود که زیرشونم صندلی گذاشته بودن یه طرفم چند تا شیر و سر دوش بود!

به پایین پله رسیدم . دختری اومد رو به روم ایستاد قد بلندی داشت موهاشم بلند بود و رنگشون کرده بود و همشو داده بود بالا یه ادامس گوشه لپش بود ارایش ملیحی هم داشت. دست به سینه ایستاد رو هرومو گفت:خانوم ما کارگر نمیخوایم!

با تعجب نگاهش کردمو و گفتم:من اینجا وقت داشتم!

لبخندی زد و گفت:فرزانه جون شما کارگر گرفتین؟یعنی وضعم اینقد بد بود؟ یه خانوم مسن تر اومد و یه نگاه به من کر و گفتکگنه! کاری دارین خانوم! با تعجب نگاهشون کردم و گفتم:من اوا کریمیم اینجا وقت ارایشگاه گرفته بودم! با شندیمن اسمم اون خانومی که مسنتر بود گفت:اها! اشنای اقای مجد!بفرمایین!

به دختر پوزخندی زدم و وارد شدم بنا بر چیزی که خواسته بودن مانتو شال و کاپشنمو در اوردم!

نشستن من روی اون صندلی ها همانا و درد کشیدنم تا 2 ساعت و نیم بعد همانا!

یه نگاه به ساعت کردم 5 بود!دختره داشت با حرص موهامو اب میکشید . همین یه ذره مویی هم که داشتم داشت واسم از ریشه در می اورد!یه حوله گرفت دورشون و گفت:بلند شین بیاین تا واستون سشوارش کنم!

هنوز میترسیدم تو اینه نگاه کنم . گرمای شسوار تو موهام حس خیلی خوبی داشت ! بالاخره دختره گفت:خب دیگه تموم شد!

سرمو اوردم بالا بدون این که با اینه نگاه کنم برگشتم سمتش ایندفعه برعکس وقتی که وارد شده بودم لبخندی پاشید تو صورتمو و گفت:خوشگل شدی!

بعد گفت:مبارکه!ببین خوبه؟

با اکراه تو اینه نگاه کردم! از چیزی که میدیدم داشتم شاخ در میاوردم!

دست کشیدم رو صورتم . خیلی نرم شده بود انگار پوستم روشن تر شده بود ابروهامو صاف کرده بودن و دیگه خبری از اون سیبیلا نبود! لبای کوچیکم حالا بیشتر تو چشم بودن!همین طور چشمای درشت و مشکیم!

موهامو به طرز ماهرانه ای با همون قد کوتاهش دیه مدل دخترونه داده بودن و رنگشم روشن شده بود!

اب دهنمو قورت دادم و گفتم:ممنون!

دختره ایستاد رو به رومو به شاهکارش نگاه کرد و گفت:فکر نمیکردم این شکلی بشی !

لبخند زدم رفتم سمت پاکت لباسامو و گفتم:میشه لباسامو عوض کنم؟

دختره سرشو تکون داد و ب پرده ای که یه طرف کشیده بودن اشاره کرد و گفت:میتونی اونجا عوض کنی!

رفتم پشت پرده لبایا رو از تو پاکت بیرون ریختم! یه شلوار کتون مشکلی با پالتویی که خریده بودم و یه شال سورمه ای یه جفت کفش دخترونه با یه سویی شرت تو دل بسته کلبهی تو پاکت بود مونده بودم این لباسا از کجا اومده! برام مهم نبود با ذوق عوضشون کردم از اونجا بیرون اومدم! دختره دست زد و گفت:چه اثری خلق کردم! نگاه کن فرزانه جون!

اون خانوم مسن جلو اومد و گفت:شوهرت خیلی خوشش میاد عزیزم.

شوهرم؟شوهر کجا بود!

شماره مهرانودادم و گفتم:میشه زنگ بزنین بیان دنبالم؟

سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت البته!

دختره دستمو کشید و گفت:بیا خودتو ببین! منو برد رو به روی اینه قدی!

یه نگاه به خودم کردم!

دیگه اثری از پسری که صبح از خواب پا شده بود نبود. با ترس یه نگاه به اندامم انداختم. دلم نمیخواست چیزی معلوم باشه. خیلی معذب بودم. دختره گفت:ریزه میزه ای ولی خوشگلی!

تو اینه دیدم خانومه گوشی رو گذاشت رو کرد به منو از تو اینه گفت:برو بالا مثله این که منتظرتن

نفس عمیقی کشیدم وسایلمو برداشتم و از اونجا بیرون اومدم
مهران
تکیه داده بودم به در ماشین و منتظر بودم که اوا بیاد بیرون!
حوصلم سر رفته بود خواستم شماره ثمینو بگیرم که یکی از در ارایشگاه اومد بیرون!
نگاهش کردم. خودش بود؟لباسایی که بهش دادم که همونا بود!
یه نگاهی سر تا پاش کردم لاغریش با قد کوتاهش تناسب داشت. نمیدونستم هیکلش اینقدر دخترونس!
یه نگاه به صورتش کردم منو دید لبخند زد و برام دست تکون داد راه رفتنش عصبی بود همون طور که می اومد سمتم داشتم به صورتش نگاه میکردم. چشمای درشت مشکیش زیر اون ابروهای شمشیری که واسش درست کرده بودن بیشتر خودشو نشون میداد. صورتش روشن تر شده بود حالا راحت تر میشد گونه ها و لبای کوچیکشو دید!
رسید بهم قبل از این که بیاد سمت در با لحن جدی گفتم:وایسا عقب ببینم!
یه ذره با تعجب نگاهم کرد دو قدم عقب رفت سر تا پاشو برانداز کردم و گفتم:این هیکلو کجا قابلم کرده بودی؟
دندوناشو با خشم روی هم فشرد و گفت:اینجوری به من نگاه نکن!
بعد با حرص در ماشینو باز کرد و نشست توش!
همون طور که نگاهش میکردم سوار ماشین شدم!
دست به سینه نشست و گفت:هیچی عوض نشده!
یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:ولی خیلی عوض شده!
برگشت سمتم و گفت:ببین!فکر بیخود به سرت نزنه ها من هنوز همون قد زور دارم!
خندیدم و گفتم:باشه بابا چقد خشنی تو!
ارایشگاه زیاد با خونه فاصله ای نداشت چند ثانیه بیشتر طول نکشید که رسیدیم دم خونه .
آوا سریع از ماشین پیاده شد همون طور که میرفت سمت پله ها گفت:بردیشون بالا؟
در ماشینو قفل کردمو و گفتم:اره!
از روی پله ها رفت طبقه دوم منم دنبالش رفتم!در باز بود و چراغا هم روشن بودن.
آوا وارد خونه شد. بعد یه دفعه ایستاد یه نگاه به وسایلی که وسط هال بودن کرد و گفت:تو همه اینا رو تو خونه داشتی؟
نگاهی به یخچال کوچیک و گاز و تلوزیونی که تازه خریده بودم انداختم و گفتم:اره!
برگشت سمتم اخمی کرد و گفت:دروغ که نمیگی؟
من:نه اصلا! چرا باید دروغ بگم؟
خودمم نمیدونستم چرا نسبت به اون احساس مسئولیت میکردم!
شالشو از سرش در اورد دستاشو به هم زد و گفت:خب خیلی کار داریم!
یه نگاه به موهاش کردم . همون قد کوتاه بودن اما خورد شده بود و به زیبایی هم سشوارشون کرده بودن . رنگ بلوطی که بهش زده بودن واقعا به آوا می اومد.با خودم فکر کردم چرا به ارایشگر نگفتم یه ذره ارایشش کنه . از فکر خودم خندم گرفت حالا مگه چه خبر بود؟من فقط یه منشی تر و تمیز میخواستم.
شالشو انداخت رو کاناپه و پالتوشو هم در اورد.
اب دهنمو خورد دادم! با این که لباسش گشاد بود ولی تن خورش خیلی با لباسایی که قبلا تنش دیده بودم فرق داشت!
خودش لباسشو گشید پایین و رو کرد به من که داشتم دیدش میزدم!
ابروشو داد بالا و گفت:میخوای تو برو من خودم به اینجا میرسم!
خودمو جمع و جور کردم.
این دختری نبود که به فکر ظاهرش باشم. اون بهم اعتماد کرده بود. درست مثله خیلی از کسایی که بهم اعتماد میکنن . اون چه فرقی با بقیه داشت؟چون یه دختر تنها بود دلیل نمیشد ازش سو استفاده کنم. کافی بود اراده کنم اونوقت هر جور دختری که میخواستم جلوم تسلیم میشد اما آوا جزو اونا نبود! دستامو کردم تو جیبم و گفتم:نه!خسته میشی اینا زیاده!
خندید و گفت:نگران نباش من شیش ماه تو بار بری کار میکردم!
من:واقعا؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:اینا زیاد واسم کاری نداره!
من:نیس خیلی با اون دندت میتونی کار کنی؟
سرشون تکون داد و گفت:راس میگی خودت منو ناکار کردی خودتم باید واسم کار کنی!یه نگاه به اطرف کرد و گفت:اینجا که دیگه تمیز کاری نمیخواد به اندازه کافی تمیز هست!
درست کردن یه سوییت 60 متری کار سختی نبود.به علاوه که آوا با این که حالش خوب نبود اندازه یه مرد کار میکرد.
هیچوقت فکر نمیکردم این بالا به درد زندگی کردن بخوره! یادم بود وقتی مهندس میخواست این بالا رو بسازه کلی مخالفت کردم ولی اخر قبول کردم تا ساخته بشه که اگه یه روزی یه مهمونی به پستم خورد ببرمش اون بالا!
یخچال و گازو گذاشتیم تو اشپز خونه کاناپه ها رو هم به شکل ال رو به روی اپن چیدیم و تلوزیون رو هم چسبوندیم به دیوار چند تا از قاب های دیواری که به رنگ دکوراسیون جدید خونم نمیخورد رو هم زدیم به دیوار!
طوری چیدیم که نور کاملا همه جا رو بگیره تو اتاقش هم تخت یه نفره قدیمیو گذاشتیم. تختی که یادگار دورانی بود که درس میخوندم!یا بهتره بگم دوران جاهلیت.
یه کمد بزرگ هم بود که توش اینه داشت اونم تو اتاق گذاشتیم. چون اتاق کوچیک بود با همین تخت و کمد پر شد!
لباسایی که واسه آوا خریده بودمو هم از طبقه پایین اوردم خیلی غر غر کرد ولی چون به درد خودم نمیخورد مجبور شد قبولشون کنه!
ساعت 11 و نیم بود طاق باز دراز کشیده بودم وسط خونه واقعا خسته بودم.
آوا کارش تو اشپز خونه تموم شد اومد تو جهت برعکس من خوابید طوری که سرش کنار سر من بود رو کرد به منو و گفت:ممنون!
یه نگاه به اطراف کرد و گفت:توخوابم نمیدیدم همچین جایی زندگی کنم!
روشو کرد سمت سقف و نفس عمیقی کشید.
برگشتم سمتش و لبخند زدم.روشو کرد به من! حدودا 20 سانت فاصله داشتیم!
خندید و گفت:چیه؟
من:هیچی خسته شدم!
از جاش بلند شد نشست و گفت:شامم نخوردیم!
بعد دستشو گذاشت رو شکمش.
من:دندت درد نگرفت؟
سرشون به علامت منفی تکون داد و گفت:قرص مسکن خوردم اگه خورد شده باشه هم من دردی احساس نکردم!
دستامو گذاشتم زیر سرمو گفتم:حالا چی بخوریم؟
بشکنی زد و گفت:تخم مرغ داری؟
چشمامو بستم و باز کردم یعنی اره!
خندید و گفت:اگه به کلاست بر نمیخوره نیمرو!
چشمامو بستم و گفتم:املت!
بازومو کشید و گفت:خب پس پاشو!
واقعا خسته بودم! خودمو سفت گرفتم و گفتم:کجا؟
اونقدر فشار اورد که دستمو از زیر سرم کشید و گفت:پاشو برو درست کن دیگه!
چشمامو باز کردم و نگاه کردم!
خندید و گفت:میخوام بیام خونتون مهمونی دیگه! بعد یه بار من دعوتت میکنم!
از جام بلند شدم و گفتم:اصلا من میخوام برم بخوابم!
فکر میکردم مقاومت کنه لبخندی زد و گفت:راست میگی خیلی خسته شدی. فکر کنم تا حالا از این کارا نکرده بودی!
راست میگفت همیشه یکی بود واسم کار کنه.
رفتم سمت در اومد دنبالم و تکیه داد به چهار چوب در و گفت:شب به خیر!
یه ذره نگاهش کردمو گفتم:ده دقیقه دیگه امادس بیا پایین!
لبخند محوی زد و گفت:اشکالی نداره اگه خوابت میاد! من شبا یا غذا نمیخورم یا غذای سبک میخورم! با یه شب بی غذایی نمیمیرم!
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:من گرسنمه واسه خودم باید درست کنم اگه خواستی بیا!
سرشو تکون داد و گفت:ممنون!
وارد خونه شدم و رفتم سمت اشپز خونه . تو این فکر بودم که گلسا با آوردن اوا تو مطبم قراره چی کار کنه؟
یادم افتاد به روزی که بهش پیشنهاد دادم بیاد و اونجا باهام همکاری کنه
به میز نهار خوری نگاه کردم درست همون جا بود. بعد از یه شب خاطره انگیز خوشحال بودم از این که میدونستم هم سطح خودمه و یه دکتره از این که حس میکردم به خاطر پول بهم محبت نمیکنه خوشحال بودم ولی خیلی طول نکشید که فهمیدم زدم به کاهدون!
ولی دیگه دیر شده بود اون از اون ساختمون سهم داشت از سر لجبازی نه من جامو عوض کردم نه اون!
تمام دخترایی که برای کار برده بودم اونجا یه جورایی وسیله ای بودن تا بهش نشون بدم واسم مهم نیست تا با پای خودش از اونجا بیرون بره ولی اون زرنگ تر از این حرفا بود هر دفعه به یه طریقی به جای این که خودش بره منشیا یکی یکی میرفتن! ولی اوا فرق داشت به خاطر کارایی که براش کرده بودم میدونستم هر کاری بخوام میکنه.
فهمیده بودم ادم مسئولیه و حس عذاب وجدانش شدیدا فعاله اگه یه کم باهاش بازی میکردم راحت میتونستم تحت فرمان بگیرمش اینو هم میدونستم لازمه این کار اینه که ازش فاصله بگیرم اینجوری حس نمیکرد داره ازش سو استفاده میشه.اینطوری هم اون یه حامی پیدا کرده بود هم من یه تیر خلاص واسه گلسا.
هر چی دم دستم بود با تخم مرغا ریختم تو ماهیتابه. خیلی زود اماده شد میزو چیدم ولی آوا نیومد خواستم برم دنبالش که دیدم زنگ درو زد!
درو براش باز کردم!
من:بیا تو!
سرشو اورد داخل و گفت:اووومم بوهای خوب میاد!
رفتم سمت اشپز خونه و بدون این که نگاهش کنم لبخند زدم و گفتم:بیا سر میز!
اومد داخل و گفت:با اجازه صاحب خونه!
من:با ادب شدی!
دستاشو گرفت به کمرشو گفت:خب بی اجازه صاحب خونه!
من:ببین غیر از قیافت که درستش کردیم باید یه چیزایی رو هم یاد بگیری!میخوام از فردا بیای سر کارت!
نشستم سر میز مثله دفعه قبل اویزون اپن شد و گفت:از همین فردا؟ سرمو تکون دادم و گفت:اره!
بعد اشاره کردم به بشقابشو گفتم:یخ کرد!
اومد سمت میزو گفت:همیشه رو میز شام میخوری؟
من:رو میز نه و پشت میز!
نشست و گفت:خب حالا چه فرقی داره غذا که روشه!
من:به هر حال اونجا هم میز داری جلوی کسی نگی نشستم رو میز!
پوفی کرد و گفت:الان داری جواب سوال منو میدی دیگه!
لقمه ای که گرفته بودم خوردمو گفتم:اره!
اونم مشغول شد و گفت:سخته که! اینجوری بهت میچسبه؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم
خندید و گفت:چی؟
به دهنم که پر بود اشاره کردم!
خندید و گفت:ایش پسر تو چقد لوسی!
یه لقمه بزرگ گذاشت تو دهنشو گفت:همون مهری بیشتر بهت میاد تا مهران!
غذامو قورت دادم و گفتم:فقط میخوام یه بار دیگه به من بگی مهری؟
از عمد همون طور با دهن پر گفت :مهری؟!
بشقابمو برداشتم و از جام بلند شدم. هر کس دیگه ای بود میزدم تو دهنش.ولی این یکی رو نمیشد همون یه بار که دندشو شکسته بودم کلی وجدانم به درد اومده بود.
همون طور که میخندید تکیه داد به صندلی و گفت:بیا بشین من میرم یه جای دیگه غذامو میخورم!
یه نون بزرگ برداشت گل محتویات بشقابشو توش ریخت و لولش کرد و گفت:من میرم بالا !
من:بشین بخورو برو!
رفت سمت درو گفت:دارم میخورم نترس من از شکمم نمیگذرم! خیلیمزاحمت شدم برو استراحت کن!
درو باز کرد قبل از این که منتظر جوابی از من باشه درو بست و رفت بیرون.
نمیدونم از محافظه کاریش بود یا از حرفا و کارام واقعا ناراحت میشد!
ظرفا رو گذاشتم همون جا و رفتم تا بخوابم
+من از اینجا פֿــوـاهــم رفت..

و فرقے هــم نمے ڪنـב فانـوــωـے בاشتـہ باشم یا نهــ!

 ڪـωـے ڪـہ میگریزב..

 از گُم شـבن نمے هــراـωــב..
 
پاسخ
 سپاس شده توسط Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، zahra1377 ، مروارید ، لی مین هو3 ، キム尺刀ム乙 ، جوجه کوچول موچولو ، sober ، فرگلf
#4
بقیه چی
NABASHI DOSTAT HASTAN Big Grin Tongue
پاسخ
#5
قسمت چهارم:

با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم هنوز به خاطر کارای دیشب بدنم کوفته بود. بدون معطلی رفتم تو حموم . به ده دقیقه نکشید که برگشتمو اماده شدم!یه نگاه به ساعت کردم هفت و ربع بود رفتم سمت اشپزخونه داشتم چایی درست میکردم که یادم افتاد آوا چیزی واسه خوردن نداره! صبحونمو خوردم و از خونه زدم بیرون رفتم بالا یه کم پول گذاشم تو پله ها و براش نوشتم که بره واسه خودش خوردنی بخره! به پولا نگاه کردم و رفتم سمت ماشین . برام جبران میکرد حاضر بودم تمام داراییمو ببخشم به اون دختره تا منو از دست گلسا راحت کنه!اینطوری هم به اوا کمک میکردم هم کار خودم راه می افتاد از بیمارستان اومدم باید یه سر میرفتم مطب. وارد ساختمون که شدم دیدم یه دختر جوون نشسته پشت میز منشی رفتم سمتش و گفتم:شما؟ سرشو گرفت بالا لبخندی تو صورتم پاشید و از جاش بلند شد و گفت:سلام شما باید اقا دکتر مجد باشین!من تقوی هستم منشی جدیدتون! یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:با اجازه کی؟ متوجه منظورم نشد گفت:بله؟ من:من منشی جدید استخدام نکردم! دختره اومد جوابمو بده که صدای گلسا رو از پشت سرم شنیدم:من! برگشتم سمتش پوزخندی زدم و گفتم:با اجازه کی؟ دست به سینه ایتاد رو به رومو گفت:با اجازه خودم! من که نمیتونم لنگ تو باشم منشی احتیاج دارم! من:من خودم یکی رو استخدام کرد بدون این که به دختره نگاه کنم گفتم:زودتر ردش کن بره داشتم میرفتم سمت اتاقم که گلسا گفت:باز یکی دیگه؟فکر کردی دووم میاره؟ برگشتم سمت منشیه و با صدای بلندی گفتم:همین الان وسایلتو جمع میکنی و میری شیر فهم شد؟ دختره قیافه حق به جانبی گرفت و گفت:شما منو استخدام نکردین که اخراجم کنین اقا! برگشتم سمت گلسا و گفتم:خانوم علوی لطفا منشی استخدامیتونو بیرون کنید میدونید که من از این مطب سهم بیشتری دارم. دیگه هم سر خود واسه من کسی رو اینجا استخدام نمیکنی ! بدون هیچ حرفی رفتم سمت اتاقم. ساعت هفت و نیم بود که کارم تموم شد .از اتاقم اومدم بیرون دیدم دختره داره وسایلشو جمع میکنه! گفتم:از فردا اینجا نبینمت! برگشت سمتم و با حرص گفت:اقای محترم من دختر خالتون نیستم که اینقد زود باهام صمیمی میشی بعدم خودم میدونم که فردا نباید بیام! لبخند رضایتمندی زدم و گفتم:خوبه! بعد از مطب بیرون اومدم و رفتم خونه! داشتم وارد خونه مشیدم که چشمم افتاد به پولای روی پله ها برشون داشتم یه هزاری هم ازش کم نشده بود! یعنی این دختر از صبح تا حالا چیزی نخورده؟ رفتم داخل خونه لباسامو عوض کردم و رفتم بالا! در زدم چند ثانیه بعد در باز شد. آوا با یه شلوار مشکی رنگ و یه تیشرت سفید که روش یه سوی شرت مشکی بود درو برام باز کرد. با این که بلاساش دخترونه بود ولی هنوزم سلیقه پسرونه توشون موج میزد . سرشو تکون داد و گفت:سلام! بدون این که اجازه بگیرم وارد خونه شدم و گفتم:چرا پولا رو.... با دیدن قابلمه ای که روی گاز بود گفتم:پول داشتی؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:اره داشتم یه ده تومنی تو جیبام بود یه ذره خرت و پرت خریدم رفتم سر گاز دیدم سیب زمینی و تخم مرغ گذاشته تو قابلمه! گفتم:اینا رو میخوای چی کار کنی؟ چهار زانو نشست رو مبل و گفت:بخورم دیگه! من:همین؟ سرشو تکون داد و گفت:خیلی دوست دارم! من:چرا پولا رو برنداشتی؟ سرشو تکون داد و گفت:لازم نداشتم! من:خیلی لجبازی! نگاهم کرد و گفت:من مفت خور نیستم! من:من دارم به خواست خودم کمکت میکنم! _:من این همه سال بدون کمک زندگی کردم از این به بعدم میتونم! نمیدونم تو چرا میخوای نقش ناجی رو برام بازی کنی؟! شونه هامو انداختم بالا یه ذره نگاهش کردم اون یه دلم براش میسوخت تا به حال کسی رو ندیده بودم که اینجوری زندگی کرده باشه مثل تمام اون دخترایی که دلم براشون میسوخت اما نمیتونستم کاری براشون بکنم اما این یکی فرق داشت تو تمام سختیاش سعی کرده بود پاک بمونه حس میکردم با کمک کردن به اون گناهایی که گاهی وجدانمو به در می اوردن رو میتونم پاک کنم به علاوه اون خودشو بهم مدیون میدونست پس نمیتونست از زیر بار مسئولیتی که بهش میدم شونه خالی کنه . گفتم:دلایل خودمو دارم! خندید و گفت:خب خدا رو شکر خیالم راحت شد! با تعجب نگاهش کردم گفت:خوشم نمیاد کسی دلش واسم بسوزه! پاهاشو دراز کرد رو میز و گفت:من از کی باید کارمو شروع کنم؟مگه نگفتی فردا؟ من:اول باید یه چیزایی رو یادت بدم! لم داد رو مبل و گفت:خب چیا مثلا؟ رفتم کنارش نشستم و گفتم:خانوم بودن! نگاهم کرد و گفت:فکر نکنم کار سختی باشه! من:خب حالا که سخت نیست بیا تمرین کنیم. خودشو جمع و جور کرد و گفت:من امادم!
من خب اول باید به ظاهرت برسیم! _:حالا قیافه اینقدر مهمه؟ من:معلومه که مهمه! وقی یه منشی ارایشه و مرتب و زیبا به نظر برسه یعنی همه چیز رو نظم و ترتیب داره انجام میشه! شونه هاشو انداخت بالا و گفت:باشه! بعد از جاش بلند شد و یه چرخ زد و گفت:تیپم که خوبه! بریم بعدی! من:اینجوری که نمیتونی بیای مطب! _:وای شال و روسری! من:اره دیگه! _:نمیشه به عنوان پسر بیام! خندیدم و گفتم:کدوم پسری اینجوری خوشگل میکنه! نیشش باز شد و گفت:ولی خداییش قیافم خیلی خوبه ها اون موقع دختر کش بودم حالا پسر کش! بعد بهم چشمک زد و خندید. من:برو یه شال بردار بیار تمیرین کنیم! _:تو بیا تو اتاق اینه هم هست! با هم بلند شدیم. رفت سمت کمدش و درشو باز کرد . هر چیزی که براش خریده بودم با نظم و ترتیب چیده بود تو کمدش!از یکی از قفسه ها یه شال ساده ابی بیرون کشید وگفت:این خوبه؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم. نشستم رو تخت در کمدشو تا نصفه باز کرد اینش دقیقا رو به روی من بود! رو کرد به منو و گفت:من سرم میکنم تو بگو کجاش اشکال داره شالشو سرش کرد مثله دفعه قبل پایینشو گره کرد و شروع کرد به تابیدن دو طرف شال من:صبر کن صبر کن! _:چیه؟ من:چرا مثه بچه سه ساله سرت میکنی شالو! _:خب می افته! من:نه نمی افته این همه دختر شال سرشون میکنن اون وقت فقط مال تو از سرت می افته؟ شالو از سرش در اورد و گفت:پس چه جوری پا شدم و گفتم:بیا بده من یادت بدم! شالو ازش گرفتم از عوض تا کردم و انداختم رو سرش! همون طور که منو نگاه میکرد گفت:میای هر روز سرم کنی؟ من:یعنی چی؟ _:خب اینجوری که من نمیفهمم چی کار میکنی! من:تو اینه ببین یاد میگیری! خندید و گفت:نه خیلی ریز نقشی کل اینه رو گرفتی! شالو برداشتم و گفتم:اه چقد غر میزنی!بعد استادم رو به روی اینه و انداختم رو سرم! تو اینه دیدم آوا نیشش باز شد. با اخم گفتم:قط میخوام بخندی اونوقت تیکه بزرگت گوشته! لبشو گزید و تند تند سرشو تکون داد. اونقدر دیده بودم چطور شال سرشون میکنن که یاد گرفته تای دو طرفشو باز کردم و انداختم رو شونه هام! آوا در حالی که داشت با دقت نگاهم میکرد از خنده سرخ شده بود ولی هنوز داشت لبشو می گزید تا صداش در نیاد. برگشتم سمتش همین که چشم تو چشم شدیم منفجر شد. من:دختره پر رو مگه نگفتم نخند! آوا همون طور که میخندید و گفت:خیلی بهت میاد! منم خندم گرفته بود با عضوه گفتم:حالا چطوره ؟خوشگل شدم؟ _:خیلی !یه لحظه صبر کن! بعد رفت سمت کیفش و گوشیشو بیرون کشید یه موبایل قدیمی ولی نو بود! ایستاد و دوربینشو گرفت سمتم! رفتم جلو دستم گذاشتم رو گوشی و با جدیت گفتم:چی کار میکنی؟ با چشمای خندونش گفت:یه عکس! شالو از سرم انداختم و گفتم:بی جنبه نباش دیگه! نیومدیم مسخره بازی در بیاریم اومدیم کار یاد بگیریم! با ناراحتی گوشیش رو گذاشت تو جیبش و گفت:باشه معذرت میخوام! نفسمو بیرون دادم و گفتم:سرت کن ببینم یاد گرفتی یا نه! با اکراه شالو ازم گرفت خیلی سریع همون طور که من سرم کرده بودم سرش کرد. هنوزم با نگه داشتنش مشکل داشت ولی خب حداقل یاد گرفته بود. وقتی شال سرش میکرد قیافش دخترونه سر میشد مخصوصا الان که یه کم ناراحت شده بود و اروم گرفته بود بیشتر خانوم شده بود. بهم نگاه کرد و گفت:خوبه؟ سرمو تکون دادم و گفتم:اره خوبه!افرین زود یاد گرفتی! در جوابم به یه لبخند اکتفا کرد و گفت:خب دیگه چی این که اسون بود! من:حالا این یعنی اسون بود؟ چینی به ابروش داد و گفت:من که زود یاد گرفتم . من:بله اونم به چه عذابی! _:هو حالا یه شال سرت کردیا! بد اخلاق! خندیدم و گفتم:ناراحت شدی؟ سرشو به علامت منفی تکون داد گفتم:ولی شدی! _:نه نشدم!اون عکسو واسه یادگاری میخواستم. من:اخه کی از یه پسر با شال دخترونه عکس یادگاری میگیره؟یکی میبینه ابروم به باد فنا میره! لبخند مهربونی زد و گفت:باشه مشکلی نیست! هر چند من که کسی رو ندارم عکس تورو نشونش بدم. ولی به هر دلیلی بود بیخیال!اگه ناراحت شدی ببخشید من عادت دارم از همه چی عکس بگیرم و اگر نه منظوری نداشتم. گوشیشو گرفت بالا و گفت:این گوشی البوم عکس منه همه چی توش دارم! با ذوق گفت:میخوای نشونت بدم تا حالا چه کارایی کردم؟ انچنان ذوق زده بود که نتونستم نه بگم! نشست روی تخت و اشاره کرد تا برم کنارش بشینم! نشستم کنارش دستمو از پشتش تکیه دادم به تخت! گوشیشو گرفت سمتم و عکساشو باز کرد اولین عکسشو نشونم داد که از موتورش بود گفت:این روز اولیه که موتور خریدم. سرمو کج کردم و گفتم:اوهوم! نگاهش به عکسا بود. تا حالا از این فاصله به صورتش نگاه نکرده بودم. از نیمرخ با اون مژه های فرش خوشگل تر بود دلم میخواست گونشو که درست رو به روم قرار داشت محکم ببوسم!اروم سرمو بهش نزدیک کردم. یه دفعه با صداش به خودم اومدم در حالی که مثه دختر بچه ها جیغ میکشید گفت:ببین ببین اینجا با بچه های رستوران بودیم! اینقد خوش گذشت که نگو تولد صاحب رستوران بود به همه شام داد! تازه به خودم اومدم. تو حال و هوای خودم نبودم یه کم خودمو عقب کشیدم و سعی کردم توجهمو بدم به عکسا. آوا هر عکسی رو که باز میکرد با اب و تاب توضیح میداد که چه اتفاقی افتاده . وقتی دیدم اینقدر ذوق داره بدون این که حواسش باشه شالی که از روس سرش افتاده بود روی تخت رو برداشتم و سرم کردم و منتظر شدم کارش تموم شه!وقتی همه عکسا رو نشون داد برگشت سمتم با دیدن من من لبخند بزرگی رو لبش نشست! خنده هاشو دوست داشتم با احساس بود از ته دل بود. اصلا مصنوعی نمیخندید. لبشو گزید و گفت:عکس؟ سرمو تکون دادم و گفتم:خودم برو یکی سرت کن! با ذوق یه شال مشکی برداشت و سرش کرد اومد نشست کنارم گوشیشو گرفت بالا! گوشی رو از دستش گرفتم و موبایل خودمو در اوردم!سرمو به سرش نزدیک کردم! با انگشتش به من اشاره کرد همون موقع منم یه عکس گرفتم. سریع گوشی رو از دستم گرفت و گفت:ببینم! یه نگاه به عکس کرد و گفت:عالی شد!فکر نمیکردم اینقدر دختر بودن بهم بیاد! با خنده گفتم:انگار واقعا باورت شده پسری! شونشو انداخت بالا و گفت:تو هم جای من بودی باورت میشد! زل زدم تو چشماشو گفتم:ولی تو دختری! واقعا یه دختر کاملی! متوجه شد که لحنم عوض شده یه کم رفت عقب و گفت:خب حالا بی خیال برام بفرستش.عکسو واسش فرستادم. سریع از جاش بلند شد و گفت:من برم ببینم سیب زمینیام پختن یا نه! میدونستم بیشتر موندنم جایز نیست.از جام بلند شدم و گفتم:منم دیگه باید برم! شام هم نخوردم!فردا جمعس صبح ساعت 9 اماده شو باهم بریم مطبو نشونت بدم کاراتو بهت بگم. فهمیدم که از این که میخوام برم خوشحال شد ولی خودشو کنترل کرد و به روش نیاورد. لبخندی زد و گفت:میخوای بمونی با هم سیب زمینی بخوریم؟ رفتم سمت در و گفتم:نه!من از این چیزا نمیخورم! نمیخواستم ناراحتش کنم ولی نباید چیزی میفهمید! خودمو رسوندم به خونه رفتم سمت دستشویی و اب سردو باز کردم چند بار اب پاشیدم به صورتم تا حالم اومد سر جاش! تو اینه به خودم نگاه کردم و گفتم:خاک بر سر بی جنبت کنن پسر! مگه تو دختر ندیده ای؟ با خودم گفتم:خب خوشگله! باز به خودم نهیب زدم:خوشگله که باشه!صد تا دختر خوشگل تر از این دیدی! این یکی رو بیخیال شو حداقل فعلا!چیه اصلا دختره زیره میزه لاغر مردنی. با اون موهای کوتاهو پسرونش و گوشای بزرگش! از دستشویی اومدم بیرون!زنگ زدم برام غذا بیارن و رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم چشمم افتاد به گوشیم!عکسی که گرفته بودیم باز کردم و دراز کشیدم رو تخت. نمیدونم این امشب خواستنی شده بود یا من یه مشکلی پیدا کرده بودم.اهی کشیدم و گوشیمو پرت کردم اون طرف تخت. بعد از این که غذامو خوردم زنگ زدم به ثمین. یکی بایداین حسو حال منو سر جا می اورد. با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم.به ساعت نگاه کردم نه و نیم بود. یعنی کی میتونست باشه صبح جمعه؟! از جام بلند شدم شلوارمو پام کردم و رو کردم به ثمینو گفتم:پاشو یه چیزی بخور! باز صدای زنگ در بلند شد قبل از این که ثمین از جاش بلند شه رفتم سمت در و درو باز کردم. دیدم آوا با خنده ایستاده دم در! با دیدن من خندشو قورت داد یه نگاه سر تا پام کرد و ابروهاشو داد بالا! تازه متوجه شدم لباس تنم نیست! خودمو پشت در قایم کردم. آوا نیشخندی زد و گفت:صبح به خیر! با اخم گفتم:چشاتو درویش کن! خنده ای کرد و گفت:نترس چشمام سیره! یادت رفته من سر و کارم با پسراس؟فقط یه چیزی اینجوری میخوابی سرما میخوریا. یه تای ابرومو بالا دادم و گفتم:با پسرای لخت چی کار داری؟ اخمی کرد و گفت:واقعا که بی ادبی!واسه پسرا مهم نیست جلوی هم دیگه بلوز تنشون نکنن! من:باشه بابا! شوخی کردم! با حرص گفت:با من از این شوخیا نکن! من:چشم! بفرمایید امرتون! _:مگه نمیخواستی بریم مطبو نشونم بدی! من:اخ اخ پاک یادم رفته بود. همون موقع صدای ثمین بلند شد: صبحونه چی میخوری عزیزم؟ ای زهر مار تو کی از من نظر میخواستی؟! آوا لبشو گزید و سرشو انداخت پایین در حالی که سعی میکرد جلوی خندشو بگیره گفت:انگار بد موقع مزاحم شدم! نیم نگاهی به من کرد و گفت:میگم بی دلیل نمیشه اینجوری خوابید! بعد رو کرد به منو گفت:میرم بعدا میام! داشتم از خجالت اب میشدم دلم نمیخواست اوا منو تو اون وضعیت ببینه ولی رفتارش طوری بود که تحریکم کرد مثه خودش گستاخ بشم. بازوشو گرفتم و گفتم:نه صبر کن الان اماده میشم!میخوای بیا تو! با تعجب نگاهم کرد. رفتم سمت اتاقم. فکر نمیکردم بیاد داخل ولی پر رو تر از این حرفا بود همین که وارد اتاق شدم دیدم گفت:یاا... خندم گرفت. هیچ چیزش شبیه دخترا نبود. لباسامو پوشیدم و اومدم بیرون دیدم بیخیال نشسته رو مبل! رفتم سمت اشپزخونه. ثمین گفت:این دختره کیه؟ من:همسایمه! _:اوف چه پر رو! چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:وقتی رفتم درو ببند و برو! _:باشه! یه لقمه کره عسل خوردم و گفتم:بیا بریم اوا! از جاش بلند شد یه نگاه عاقل اندر سفیهی به ثمین کرد بعد رو کرد به منو با تاسف اه کشید و گفت:بریم! بعد راه افتاد سمت خروجی همون طور که داشتم با خودم کلنجار میرفتم که چرا باید از یه دختر 18 ساله پر رو خجالت بکشم دنبالش راه افتادم. سوار ماشین شدیم. بدون این که نگاهم کنه گفت:نمیخواستی برسونیش خونش؟ اب دهنمو قورت دادم و با غیض گفتم:نه خیر خودش میره! فرو رفت تو صندلی و گفت:خب چرا میزنی فقط سوال کردم! من:نباید سوال کنی! هیچی نگفت حرصم در اومده بود. رو نداشتم نگاهش کنم ولی دلم میخواست یه چیزی بگه!اینجوری حس بدی داشتم. ماشینو روشن کردم و گفتم:تو یه دختری نباید اینجوری با این مسائل برخورد کنی اینو بفهم! با تعجب نگاهم کرد. همون طور که نگاهم رو به جلو بود با اخم گفتم:خوب نیست اینقد پر رو باشی! یه طرف لپشو باد کرد و اروم اروم بادشو خالی کرد باز هیچی نگفت! این حرف نزدنش بیشتر اعصابمو خورد میکرد. زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم: یه دختر باید خجالت بکشه نه این که نیشش باز شه! روشو کرد سمت شیشه و گفت:اونی که باید خجالت بکشه یکی دیگس بعد با شیطنت اضافه کرد: که خیلی هم خجالت کشیده. دیگه کارد میزدی خونم در نمی اومد دلم میخواست خرخرشو بجوم. پوفی کردمو به سمت مطب راه افتادم.اوا زیر چشمی به مهران نگاه کردم . با اخمی که رو صورتش بود گفت:رسیدیم! اونم پیاده شد از تو پارکینگ پشت سرش راه افتادم. میدونستم همچین ادمیه ولی نمیدونستم اینجور ادما خجالتم سرشون میشه . برام مهم نبود چی کار میکنه تا وقتی کاری به کار من نداشت منم مشکلی نداشتم اصلا زندگی خصوصی اون به من ربطی نداشت!به علاوه من یاد گرفته بودم پر رو باشم مظلوم بازی و این چیزا به دردمن نمیخورد اگه میخواستم ساده و مظلوم باشم کلاهم پس معرکه بود. با هم سوار اسانسور شدیم! نگاهشو از من میدزدید.لبخندی زدم و رومو کردم اون طرف. چند ثانیه بعد در باز شد گفت:بیا دنبالم بازم دنبالش راه افتادم تا به یه در بزرگ چوبی رسیدیم یه طرف در روی یه تابلو نوشته بود دکتر مهران مجد متخصص داخلی. طرف دیگه هم نوشته بود دکتر گلسا علوی متخصص گوش و حلق و بینی! کلیدو انداخت تو در گفتم:اون کیه؟ _:کی؟ من:گلسا علوی؟ وارد شد و گفت:درباره اون باید مفصل باهات حرف بزنم حالا فعلا بیا تو! وارد شدیم رو به روم یه میز بزرگ بود دو طرفش دوتا در دیگه!به میز اشاره کرد و گفت:جات اینجاس! کنار در صندلی چیده بودن کلی عکس پزشکی زده بودن به درو و دیوار یه گوشه هم یه ویترین بود توش چند تا لوح و کتاب گذاشته بودن یه طرفم انگار ابدار خونه بود! رفتم سمت میز و گفتم:من عاشق کار پشت میزم! بعد رفتم سمت صندلی و نشستم روش به اطراف نگاه کردم روی میز یه کامپیوتر بود که کنارش هم تلفن گذاشته بودن چند تا کشو با یه کمد کوچیک هم کنار میز بود . کنار صندلی یه قفسه کشویی بزرگ بود که روش یه گلدون خالی گذاشته بودن! مهران گفت:خب بذار اول واست توضیح بدم که این جا چی کار میکنی. نشست روی میز و گفت:تو اینجا منشی دو نفری من .... به در سمت راستی شاره کرد و ادامه داد:دکتر علوی! و به در سمت چپ اشاره کرد. تو اینجا تلفنا رو جواب میدی وقتا رو هماهنگ میکنی! پرونده ها رو مرتب میکنی به بیمارا نوبت میدی و همچنین کار ابدار خونه هم با توئه تمیز کردن اینجا کار سرایداره هفته ای دوبار میاد!کیلیدا دست توئه این یعنی تو باید زودتر از همه تو مطب باشی!یه سری کارای دیگه هم هست که کم کم یاد میگیری! به کامپیوتر اشاره کرد و گفت:کار باهاشو بلدی؟ سرمو به علامت مفنی تکون دادم! _:خب باشه فعلا با همون دفتر کارا رو انجام بده تا کم کم بهت یاد بدم باید چی کار کنی! من:باشه! کشوی کنار میز رو باز کرد و گفت:توش چیه؟ نگاه کردم و گفتم:دوتا سر رسید. سرشو تکون داد و گفت:بیارشون بیرون! کاری که گفت کردم:ببین این قهوه ایه مال بیمارای منه اون بنفشه مال بیمارای گلسا!هر کسی زنگ میزنه تو دفتر میبینی هر جا وقت اظافه بود بهش میدی! هر روز باید لیست کسایی که تو دفتر نوشته شده رو تو یه برگه بنویسی بذاری کنار هر کسی میاد بر اساس نوبتش میفرستی داخل! کار سختی نبود لبخند زدم.خیلی جدی گفت:نبینم اشتباه کنیا! من:باشه! _:هوم خوبه! به کشو های کناری اشاره کرد و گفت:دوتای اولی مال منه دوتای دومی مال گلساس!اینا پوشه های بیماراستهر کسی که میاد پوششو بهش میدی میفرتیش داخل بعدم که برگشت اخرین برگشو نگاه میکنی اگه مهر خورده میگیری میذاری سرجاش اگه نخورده میذاری کنار تا بعدا چک بشه!ترتیب پوشه ها بر اساس حروف الفبا از روی فامیلاشونه! هر کسی که جدید میاد تو جلسه دوم از پوشه های جدیدی رو که تو کشوی دومی میزتن بهش میدی میگی فرم رو پر کنه کامل بعد با پوشه میفرستیش داخل. من:فهمیدم! سرشو تکون داد و گفت:وقتی بیمار تو اتاقه نه تلفنی رو وصل میکنی نه خودت میای داخل نه اجازه میدی کسی سرشو بندازه پایینو بیاد تو مگه این که قبلش خبر داده باشیم! ورودی تلفن اتاق من ستاره 1 ورودی اتاق گلسا ستاره دو اگه کاری داشتی اینجوری خبر میدی! من:کامل فهمیدم! اون که انگار تازه یخاش اب شده بود لبخندی زد و از جاش بلند شد و گفت:خوبه افرین!اگه حواست جمع باشه اصلا کار سختی نیست!حالا بیا بریم ابدار خونه رو نشونت بدم! از جام بلند شدم رفتیم تو ابدار خونه همون جا یه در داشت که به سمت سرویس بهداشتی باز میشد. بهم نگاه کرد و گفت:بیمارا اجازه ندارن اینجا برن دستشویی اگه کسی خواست بره بهشون میگی برن از دستشویی تو راهرو استفاده کنن! من:باشه! رفت سمت دستگاهی که رو کابینتا بود گفت:اینو میدونی چیه؟ من:نه! این دستگاه قهوه جوشه. طرز کارشو بهم گفت و بعد اضافه کرد من قهمو شیرین میخورم . گلسا تلخ و با شیر!تو چه جوری دوست داری؟ شونه هاموانداختم بالا و گفتم:من تا حالا نخوردم! ابروهاشو داد بالا و گفت:واقعا؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم. _:میخوای امتحان کنی؟تکیه دادم به کابینت و گفتم:چرا که نه؟! در یکی از کابینتا رو باز کرد قهوه با یه لیوان خوشگل ابی که روش عکس هیولای کارتونی داشت بیرون اورد و گفت:این لیوانه منه باید برای خودت لیوان بیاری ولی حالا این دفعه اشکالی نداره! قهوه رو داد بهمو گفت:ببینم یاد گرفتی! کارایی که گفته بود انجام دادم و دستگاهو زدم به برق!رو کردم بهشو گفتم:حالا باید صبر کنیم! _:افرین! خب حالا باید درباره گلسا بهت بگم! همون موقع صدای در اومد خواستم برم ببینم کیه که دستشو گرفت جلومو گفت:هیس! نگاهش کردم اومد سمتم و با صدای ارومی گفت:ببین من الان یه کاری میکنم ولی تو روی هیچ منظوری نگیرش بعدا برات توضیح میدم قبل از این که چیزی بگم . ایستاد رو به روم شونه هامو گرفت سرشو بهم نزدیک کرد و گفت:لباتو ببر تو دهنت و تا میدوتی فشارشون بده! کاری که گفت رو کردم سرشو اورد جلو طوری که میخواست منو ببوسه چشمامو محکم بستم و لبامو رو هم فشار دادم صورتش نزدیکم بود ولی هیچ تماسی برقرار نشد . یه دفعه صدای جیغ خفیفی رو شنیدم! مهران شونه هامو ول کرد اروم لای چشممو باز کردم دختر ظریف نقشی دستشو گذاشته بود رو دهنشو به ما خیره شده بود. مهران به من اشاره کرد که حرف نزنم!منم ساکت شدم. دختره که قد بلند و چشمای روشن و درشت و موهای بوری داشت با حرص گفت:تو اینجا چی کار میکنی؟ مهران برگشت طرفشو گفت:نمیدونستم باید از تو اجازه بگیرم! فهمیدم دعوا خونوادگیه دست به سینه ایستادم و سرمو انداختم پایین و رفتم عقب. دختره پوزخندی به من زد و گفت:منشی جدیدته؟ مهران:چیه فضولی؟یا حسودیت گل کرده! _:هه حسودی؟من به یه منشی حسودی نمی کنم! پر رو چه از خود متشکرم هست !نفسمو با حرص دادم بیرون! مهران گفت:زود کارتو بکن و برو. رو به من کرد و گفت:بیا بریم تو اتاقم! انچنان جدی و قاطع گفت که مطیعانه مثه بچه ای که دنبال ناظم مدرسه میره تو دفتر دنبالش راه افتادم. دختره یه نگاهی سر تا پای من کرد و بهم پوزخند زد. منو متقابلا همون کارو کردم انتظار چنین چیزی رو نداشت با تعجب نگاهم کرد. چشمامو ریز کردمو و نگاهش کردم بعد وارد اتاق مهران شدم و در رو بستم! نشست رو مبلای چرمی که رو به روی میز کارش بودن رفتم جلو و با صدای خفه ای گفتم:این چه کاری بود؟حالا فکر میکنه داشتیم همون میبوسیدیم! مهران لبخندی زد و با خونسردی گفت:میخواستم همین فکرو بکنه! با تعجب نگاهش کردم مچ دستمو گرفت و کشید نشستم روی مبل گفت:ببین میخوام یه چیزی رو بگم تو اینجا منشی اونم هستی کارایی که مربوط به منشی میشه رو براش انجام میدی ولی نه باهاش قاطی شو نه دهن به دهن! این دختره میخواد یه جوری خودشو به من بچسبونهَ! من بهش گفتم دوست دخترمو اوردم اینجا منشی بشه یه جورایی ممکنه بهت حسادت کنه ولی میخوام براش نقش بازی کنی تا دست از سرم برداره ! میتونی! به چشماش نگاه کردم و گفتم:این یکی رو قرار نبود... ملتمسانه بهم چشم دوخت! انگشت اشارمو بالا اوردم که یه چیزی بگم یه دفعه صدایی از بیرون شنیدم . انگشتمو گذاشتم رو بینیمو اروم از جام بلند شدم. مهران با تعجب گفت:چی کار میکنی؟ انگشتمو محکم تر فشار دادم رو دماغم فهمید که باید ساکت شه ایستادم پشت در و با صدای بلندی گفتم:باشه عزیزم!هر چی تو بگی. بعد یه دفعه درو باز کردم و دختره پرت شد تو اتاق!با دادی که مهران سر دختره کشید منم سر جام میخکوب شدم! _:پشت در اتاق من چی کار میکنی؟ دختره به تته پته افتاده بود صاف ایستاد لباسشو مرتب کرد و گفت:من.... من. مهران رفت سمتشو و گفت:تو چی؟ بازوشو گرفت و تو صورتش فریاد کشید :چی هان؟چقد میخوای تو زندگی خصوصیه من سرک بکشی؟ دختره خودشو نباخت با تمام توانش دستشو از تو دست مهران بیرون کشید و گفت:کارای خصوصیتو ببر تو خونت نه مطبت! مهران دندوناشو فشرد رو همو گفت:به تو ربطی نداره! دختره صاف ایستاد رو به روی مهران تو چشاش زل زد و گفت:ربط داره میدونی که اینجا محل کار منم هست! بعد رو کرد به من چشم غره ای به من رفت و از اتاق رفت بیرون!به چند ثانیه نکشید که صدای به هم خوردن درو شنیدیم! با ترس به مهران نگاه کردم. یه ذره نگاهم کرد یه نفس عمیق کشید بعد شروع کرد به خندیدن با تعجب نگاهش کردم با خنده سرشو تکون داد و گفت:کارت عالی بود دختر! اینو که گفت منم با خیال راحت نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم. مهران نشست روی مبل و گفت:خیلی وقت بود دلم میخواست چنین دادی سرش بکشم! تکیه دادم به دیوار و گفتم:منم ترسیدم چه برسه به اون دختره بیچاره! یه تای ابروشو داد بالا و گفت:یعنی میخوای بگی به این راحتیا نمیترسی! شونه هامو انداختم بالا و گفتم:یه جورایی! نگاهش کردم و گفتم:ولی خوشم اومد! ایول جذبه! خندید. گفتم:فکر کنم قهوه درست شد. _:اخ پاک یادمون رفت! با هم رفتیم تو اشپزخونه . مهران تکیه داد به در و گفت:اصلا نمیدونم روز جمعه اینجا چی کار داشت. یه ذره از قهوه رو مزه مزه کردم از تلخیش خوشم نیومد. گفتم:هر کاری داشت با اون دادی که زدی یادش رفت! دهنمو باز کردم و گفتم:اه! چه تلخه! خندید و گفت:شکر بریز توش بعد شکر پاشو داد دستم. همون طور که بهش شکر اضافه میکردم گفتم:بهم نگفته بودی قصدت از استخدام کردنم اینه! من:چی؟ رو کردم بهش و گفتم:این که با این دختره در بیفتم! _:نه نه نمیخوام باهاش درگیر شی فقط میخوام فکر کنه که... پریدم وسط حرفشو گفتم:با این که یه عمر مثه پسرا زندگی کردم ولی میدونم که دخترا واسه به دست اوردن چیزی که میخوان دست به هر کاری میزنن! مخصوصا که اون یه پسر خوشتیپو پولدار و تحصیل کرده باشه! _:اینا رو به منزله تعریف بگیرم؟ یه ذره از قهوه رو خوردم اینبار مزش به دلم نشست گفتم:یه جورایی! خندید و گفت:ممنون!مزش خوب شد؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:کاش میشد خیلی تلخیای دیگه رو هم مثه این با شکر شیرین کرد. با تعجب نگاهم کرد. لبخند ملیحی تحویلش دادم و بقیه قهوه رو خوردم. قهوه که تموم شد مهران خواست که برگردیم.سوار ماشین شدیم باد صبح افتادم و اون خجالت درد سر ساز . بی اختیار لبخند زدم . مهران گفت:چیه؟ من:نمیتونم بخندم؟ _:چرا بخند! وقتی میخندی خوشگل تر میشی! ابروهامو دادم بالا چشمامو گرد کردمو نگاهش کردم. همون طور که جلو رو نگاه میکرد گفت:چیه؟فقط که تو نباید از من تعریف کنی! من:نه این با تعریفای من فرق داشت! خندید و گفت:خیلی بده که منظور ادمو متوجه میشی! رو کردم بهشو گفتم:بپا عاشق این خندیدنام نشی! سرشو تکون داد و گفت:خیلی از خود متشکریا! من:نباشم؟ تو اینه به خودم لبخند زدم و گفتم:آی قربون این خنده هام برم . مهران:تو واقعا عجیب غریبی میدونستی؟ من:اره خب! چند تا دخترن که موهاشونو کوتاه کنن و سوار موتور بشن بعد منشی یه دکتر بشن و بخوان واسش نقش دوست دخترشو بازی کنن؟! _:اینم حرفیه! من:حالا این دختره چه جوری هست؟قبل از جنگ ادم باید دشمنشو خوب بشناسه . یه ذره فکر کرد و گفت:اونقدر بد هست که همه ی منشی های قبلی رو بیرون کرد. من:همشونو جای دوست دخترات جا زده بودی؟ خندید و گفت:نه ولی یه جوری نشون میدادم انگار بهشون نظر دارم. من:خب پس مثه این که کار من سخت تر شد؟ _:چطور؟ من:خب از همین اول منو به عنوان دوست دخترت اوردی این بیشتر کفرشو در میاره! خندید و گفت:با این کاری که تو باهاش کردی. خدا به دادت برسه! من:منو دست کم گرفتی؟خدا به داد اون برسه.شاید لوندی و عشوه شتری اومدن بلد نباشم ولی من یه چیزی دارم که اون نداره! _:چی داری؟ دستمو مشت کردم و گفتم:زور بازو!این دخترم که انگار ترسوئه! خندید و گفت:نزنیش یه وقت میره شکایت میکنه! من:نه دیگه اینقدرا هم خشن نیستم! لبخندی زد و گفت:آوا؟ من:بله؟ اب دهنشو قورت داد و گفت:موضوع صبحو فراموش کن انگار که چیزی ندیدی خب؟ با شیطنت گفتم:ولی دیدم! با اعتراض گفت:آوا! هیچوقت کسی اسم واقعیمو صدا نمیزد. همیشه از دهن مردم به اسم آرمان خطاب میشدم. حس خوبی داشتم برای اولین بار حس میکردم وجود دارم. دیگه نیازی به تظاهر نبود.من آوا بودم آوایی که 18 سال خودش نبود. وقتی مهران اسممو صدا میزد حس میکردم تازه خودمو پیدا کردم. مهران گفت:چی شد؟با چشمای باز میخوابی؟ من:ها؟چی؟نه!یاد یه چیزی افتادم! _:چی مثلا؟ لبخندی زدم و گفتم:یاد چیزی که نه!راستش اسم آوا یه کم برام غریبه. کسی منو به این اسم صدا نمیکنه! خندید و گفت:خب من صدا میکنم! من:میدونم! اسمم خیلی قشنگه نه؟ خندید و گفت:اره! من:مهری هم اسم خوبیه! با خنده اخم کردو گفت:اسم من مهرانه! من:حالا هر چی! _:خب حالا قبول؟ به اندازه کافی خجالت کشیده بود. منم همینو میخواستم که روش تو روم باز نشه اگه از خودم ضعف نشون میدادم پر رو میشد ولی حالا اون ضعف نشون داده بود و خودشم میخواست قایمش کنه! گفتم:چی قبول؟ _:موضوع صبح دیگه! من:کدوم موضوع؟ زیر چشمی نگاهم کرد بعد سریع لپمو کشید. من:آی آی...دیگه از این کارا نداشتیما! _:برادرانه بود. تکیه دادم به صندلی و گفتم:وقتی این حرفو میزنی یعنی برادرانه نبود! _:میشه اینقدر کارا و رفتار منو تحلیل نکنی؟ شونه هامو انداختم بالا و گفتم:خب مواظب باش چی کار میکنی! سرشو کج کرد و گفت:چشم ببخشید خانوم!بهش لبخند زدم. برعکس چیزی که نشون میداد ادم مهربونی بود شاید تمام کارای بذی که میکرد یه اشتباه ساده بود چیزی که بهش عادت کرده بود نه چیزی که واقعا میخواست. از فکر خودم خندم گرفت من کی تا حالا ادم شناس شده بودم؟ رسیدیم خونه.مهران رو کرد به منو و گفت:شناسنامتو بیار تا فرم استخدامتو برات پر کنم! من:باشه همین الان برات میارمش! از مهران خداحافظی کردم و رفتم بالا! وارد اتاق شدم در کمد رو باز کردم و یه نگاهی به خودم انداختم.یاد گلسا افتادم. لباسایی که پوشیده بود طوری که شالشو سرش کرده بود کاملا با من فرق داشت. رنگای یه شکل و مدلایی که به هم می اومدن. درست برعکس من یه شال زرشکی سرم کرده بودم با مانتوی مشکی و کاپشن بنفش با شلوار لی. اونم از وضعیت شالم که به هم ریخته بود و دور گردنم محکم شده بود. چون نمیتونستم درست نگهش دارم ولی نمیدونم دختره چقد مو داشت که اینقد زیر شالش بالا رفته بود؟!صورتمم برعکس اون یه ذره ارایش هم نداشت از سرما هم نوک بینی و گونه هام قرمز شده بود. کمدو زیر و رو کردم یه پلیور اجری با یه شلوار قهوه ای از تو لباسا بیرون کشیدم و پوشیدم.موهامو کج رو صورتم شونه کردم و یه نگاهی به خودم انداختم.دستم زدم به کمرم و گفتم:حالا شد! رفتم سراغ کولم! گذاشتمش رو تخت شناسنامه هامو از توش بیرون کشیدم. من دوتا شناسنامه داشتم یکی به اسم خودم یکی به اسم آرمان نمیدونم چطور همچین کاری کرده بودن ولی به هر حال اگه تو این موقعیت هر کدوم از اینا رو نداشتم برام یه مشکل بزرگ بود. دوتاشو برداشتم و کیفمو گذاشتم سر جاش! رفتم سر یخچال با پولی که داشتم چیز زیادی نتونسته بودم بخرم ولی به هر حال باید واسه ناهار یه فکری برای خودم میکردم. تن یه تن ماهی اوردم بیرون و گذاشتم تو اب و بعدم گذاشتم روی گازو زیرشو روشن کردم بعد از خونه اومدم بیرون! هوا ابری شده بود. یه نفس عمیق تو اون سرما کشیدم و رفتم پایین. پشت در ایستادم و زنگ درو زدم. چند ثانیه بعد مهران اومد دم در! شانسنامه هامو گرفتم بالا! از دستم گرفتشونو گفت:چرا دوتاس؟ من:چون دوتا دارم! _:مگه میشه؟ من:حالا که شده! یکیشو باز کرد و نگاه کرد لبخند رو لبش نشست و گفت:ارمان کریمی! بهم پسش داد و گفت:این به درد نمیخوره!بیا تنو! از جلوی در رفت کنار . منم وارد خونه شدم. نشست روی مبل و اون یکی رو باز کرد. با دقت نگاهش کرد:آوا کریمی!متولد 72.12.1 ... رو کرد به منو و گفت:دو ماه دیگه تولدته! سرمو به علامت مثبت تکون دادم. لبخند محوی زد و گفت:منم اردیبهشتیم! باز دقیق شد تو شناسنامم و گفت:استان یزد! شهرستان مهر ریز.. ادامه دادم:بهادران ... روستای علی اباد . اهی کشیدم و ادامه دادم:بالا ده خونه ی حاج علی اکبر کریمی بازم اون خاطرات مسخره! بغضمو خوردم ولی اشک تو چشمام جمع شده بود. مهران که دید ساکت شدم سرشو گرفت بالا و گفت:چطور تو مال یزدی و لهجه... ادامه حرفشو خورد نگاهی به من کرد و گفت:چیزی شده؟ سرمو به علامت منفی تکون دادم. شاسنامه رو بست یکی از پاهاشو رو اون یکی انداخت و گفت:مطمئنی؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم! نمیتونستم حرف بزنم یه کلمه میگفتم اشکام میریخت پایین. _:زبونتو موش خورده؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم. نیم خیز شد طرفمو و گفت:چرا تو چشمات اشک جمع شده؟ سرمو انداختم پایین و از جام بلند شدمو در حالی که سعی میکردم صدام نلرزه گفتم:من دیگه میرم! از جاش بلند شد و گفت:نمیخواستم.... لبخند زدم و گفتم:میدونم! از جام بلند شدم و رفتم سمت در قبل از این که چیزی بگه درو باز کردم و گفتم:خدافظ! بعد درو پشت سرم بستم! یه نفس عمیق کشیدم و اجازه دادم اشکام سرازیر شه! اهل هق هق گردن و یه گوشه نشستن و گریه کردن نبودم. همیشه بی صدا فقط اشک میریختم چون میدونستم کسی نیست که جواب گریمو بده دست محبت بکشه رو سرمو ازم بخواد اروم باشم. رفتم تو اشپز خونه شیر ابو باز کردم یه کم اب زدم به صورتم بعد رفتم سرمو گرفتم بالای بخاری و چشمامو بستم تا صورتم خشک بشه. خیلی این کارو دوست داشتم برام یه جور ریلکسیشن بود. با خودم فکر کردم چرا باید گریه کنم؟با خودم گفتم:به این خونه نگاه کن! داری پیشرفت میکنی یه کار خوب داری دیگه لازم نیست بترسی دیگه لازم نیست خودتو قایم کنی دیگه لازم نیست تظاهر کنی.. داری پیشرفت میکنی آوا به کوری چشم همه اونایی که ندیدنت پست زدن و تنهات گذاشتن بدون کمک اونا رو پای خودت ایستادی... وقتی خدا بهت رو کرده چه فرقی داره که بنده هاش بهت پشت کنن؟! با رضایت چشمامو باز کردم دستمو گذاشتم روی صورتم که داغ شده بود و رفتم سمت اتاق بالشتمو برداشتم و انداختم وسط خونه کنترل تلوزیون رو برداشتم و دراز کشیدم روی زمین و تلوزیون رو روشن کردم. بدون هیچ دردی بدون هیچ ناراحتی... خدایا ازت ممنونمداشتم ناهارمو که نون و تن ماهی بود میخوردم که یکی محکم زد به در همون طور که لقمه رو تو دهنم جا میدادم رفتم سمت در میدونستم هیچکس غیر از مهران نیست که بخواد در خونه منو بزنه! درو باز کردم چون لقمه تو دهنم بود گفتمن:هوم؟ نگاه مضطربشو دوخت به منو و گفت:لباساتو بپوش! با تعجب نگاهش کردم! منو زد کنار و اومد تو خونه یه نگاه به غذام کرد سرشو تکون داد و رفت سمت اتاقم! لقمه رو به زور قورت دادم دنبالش راه افتادم و گفتم:چی کار میکنی؟دیدم رفته سراغ کمدم داره لباسامو جمع میکنه! رفتم جلو لباسا رو از دستش کشیدم و گفتم:چی کار میکنی؟ پوفی کرد و گفت:ثمین به امیر خبر داده تو اینجایی امیر به دختر خالم دختر خالم به خالم خالم به مامانم مامانمم به بابام! حالا اگه نمیخوای درد سر درست شه وسایلتو جمع کن بریم! من:کجا بریم؟ _:شمال من:چی؟ _:باید از تو ویلا زنگ بزنم بهشون که فکر کنن حرفای اونا دروغ بوده! من:خب تو برو!من چرا باید بیام؟ لباسامو گرفت تو بغلشو گفت:خب عاشق! میان اینجا میفهمن! الانم بابام تو راهه من:خب میمونم تو خونه برقا رو هم خاموش میکنم! _:ببین با یکی دو نفر که طرف نیستی الان همشون میخوان بفهمن تو کی هستی!میپرن تو خونه پیدات میکنن خدا میدونه دست کدومشون بیفتی! من:خب میرم خونه خودم! سرشو تکون داد مچ دستمو محکم گرفت و گفت:فکر کردی بابام اینقد خنگه؟بهت میگم باید بریم یعنی این که باید بریم! خواست منو بکشه دنبال خودش که گفتم:اینجوری که نمیشه بیام! _:باشه اماده شو!فقط زود بابام داره میاد اینجا من بهش گفتم دیشب رفتم پس الان نه باید نزدیکای خونه باشم نه تو خونه! اینو گفت و با لباسام از خونه رفت بیرون! یه مانتو تنم کردم یه شالم انداختم رو سرم سریع چیزایی که لازم داشتمو برداشتم ریختم تو کولمو راه افتادم! بدو بدو از پله ها اومدم پایین و سوار ماشین مهران شدم. مهران ماشینو روشن کرد و گفتبرو پایین دیده نشی هر وقت گفتم بیا بالا! نشستم پایین ماشین خودمو جمع کردم قشنگ جا شدم! مهران نگاهی به من کرد سرمو اوردم بالا خندید و از خونه اومدیم بیرون! همون طور که پایین نشسته بودم سرمو تکیه دادم به صندلی و گفتم:میخوای بری کجا؟ _:ویلام تو رامسر! من:چقد باید بمونیم؟ _:تا ابا از اسیاب بیفته! من:لازمه منو قایم کنی؟ _:به خاطر خودته! دیدی که بابام دفعه پیش چی کار کرد؟من که پسرشم کاری نمیتونه بکنه واسه تو درد سر درست میکنه. امیر رو هم میشناسم ادم فوضولیه تا نفهمه دختری که همسایه من شده کیه دست بر نمیداره تازه وقتی تعهد ناممونو دید دیگه بیشتر کنجکاوی میکنه. خندیدم و گفتم:راستی انداختیش دور؟ با جدیت گفت:نه گذاشتم هر وقت وکیلمو دیدم بدم بهش! با رضایت لبخند زدم.سرعتشو بیشتر کرد. من:حالا به کشتنمون ندی! _:میخوام زود برسیم به اتوبان. من:یعنی الان داریم میریم شمال به خاطر منه؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد! با قدر دانی نگاهش کردم و گفتم:ولی تو مسئول مشکلات من نیستی! لازم نیست خودتو تو دردسر بندازی . لبخندی زد و گفت:من رفیق نیمه راه نیستم . خودم اوردمت تو این خونه خودمم باید مواظبت باشم!یه نگاه به اطراف کرد و گفت:دیگه از خونه دور شدیم بیا بالا! نشستم سر جام بیخیال لباسای خاکیم شدم و گفتم:خوش به حال بچه هات! خندید و گفت:چرا؟ تکیه دادم به صندلی و گفتم:خب خیالشون راحته که خیلی مواظبشونی! لبخندی زد و گفت:نه بابا بیچاره ها به بابای بی مسئولیت گیرشون میاد! من:اگه بی مسئولیت بودی الان با من تو ماشین نبودی! زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت:همون قدر که رک بودنت گاهی وقتا عذاب اوره بعضی وقتا هم خیلی دل نشینه! من:خب حالا هول برت نداره!منظورم این نبود که ازت خوشم میاد. سرشو تکون داد و گفت:مطمئنی؟ اخمی کردم و گفتم:معلومه! رومو کردم به سمت شیشه و گفتم:من زیاده خواه نیستم به غیر ممکن ها هم دل نمیبندم! دیگه مهران چیزی نگفت. منم ساکت شدم. همون طور که بیرونو نگاه میکردم لبخند زدم.اگه منم یکی بودم مثله گلسا میتونستم به علاقه داشتن به مهران فکر کنم. اما من با اونا فرق داشتم. من اصلا نباید به دوست داشتن مردی فکر میکردم. هیچ پسری و هیچ خونواده ای دلشون نمیخواست یه عروس بی کس و کار داشته باشن.از پدر بزرگم متنفر بودم اون مسئول زندگی غیر معمولی من بود. اون بود که حق یه زندگی عادی رو از من گرفته بود.حق دوست داشتن حق دوست داشته شدن حق احترام وپذیرفته شدن.شاید اون تنها کسی بود که هیچوقت نمیبخشیدمش حتی به بخشیدنش فکر هم نمیکردم .تمام مدت با ذوق و شوق به جاده خیره شده بودم.تمام جایی که من دیده بودم روستای خودمون بود و شهر تهران ولی حالا اون همه زیبایی یک جا جلوی دید من بود! بارون داشت به شدت می بارید. دخترا هر کدوم یه رنگ بودن بعضیا سبز بعضیا زرد بعضیا هم بدون برگ. منظره کوها عین نقاشی بود. دیگه طاقتم تموم شده بود شیشه ماشینو دادم پایین و سرمو بردم بیرون سرمای هوا هم برام دلنشین بود. انگار اومده بودم وسط بهشت. بارون داشت صورتمو خیس میکرد. معران غرید :سرده شیشه رو بده بالا! چشمامو بستم و گفتم:چه اکسیژنی!بعد یه نفس عمیق کشیدم دیدم شیشه داره میاد بالا سرمو دزدیدم و گفتم:هوا که خوبه! به در اشاره کرد و گفت:همه جا خیس شد! بخار شیشه رو به رومو با استینم پاک کردم و گفتم:اینجا عالیه! _:مگه تا حالا نیومدی؟ من:با کی می اومدم؟ شونه هاشو انداخت بالا و گفت:پس تا حالا دریا رو هم ندیدی! دستامو محکم زدم به همون و گفتم:شنیدم خیلی قشنگه! لبخندی زد و گفت:وقتی دیدی خودت میتونی نظر بدی. با ذوق گفتم:کی میرسیم؟ _:چیزی نمونده! یادم افتاد به خونه با نگرانی گفتم:اگه بیان خونه رو بگردن چی؟ _:خب بگردن! من:خب میفهمن یکی اون بالاس! خندید و گفت:چطوری میفهمن؟ من:غذام مونده بود رو زمین!تازه چطور یه خونه چیده شده مشکوک نیست؟! لبخندی به من زد و گفت:لباسات همه اینجان مگه نه؟ یادم به کمد خالیم افتاد اخرین چیزی که توش مونده بود شالو و مانتوبیی بود که مهران برام گذاشت و لباسای قدیمیم.برگشتم پشت ماشینو نگاه کردم هر چی داشتم و نداشتم رو اورده بود یه نگاه به لباسای زیرم انداختم که پخش و پلا شده بود وسطشون!سریع خودمو کشیدم پشت ماشین و همه رو جا دادم بین مانتو هام! بعد با خجالت برگشتم سمتش و گفتم:اره ولی... ابروهاشو داد بالا و گفت:ولی بی ولی!میدونی چی رو اپن گذاشته بودی؟ نگاهش کردم. با رضایت لبخندی زد و گفت:اون یکی شناسنامتو! نیشم باز شد. خندید و گفت:منو دست کم گرفتی؟ با مشت زدم به بازوشو گفتم:خیلی بد جنسی! صورتش جمع شد بازوشو گرفت و گفت:میدونی دستت خیلی سنگینه؟! خندیدم. گوشیش رو در اورد و گفت:حالا بگو میخوام چی کار کنم! با تعجب نگاهش کردم یه شماره گرفت و گوشیشو گذاشت رو بلند گو و چند دقیقه بعد صدای پسری پیچید تو ماشین:جانم؟ _:سلام علی جون خودم! _:به به به!اقا مهران راه گم کردی! _:راهو که دارم درست میرم شمارتم درست گرفتم زنگ زدم حالتو بپرسم! _:غلط کردی!کی تا حالا حال من واست مهم شده. رو کرد به من بی صدا خندیدم. گفت:بیا یه بار خواستی حالتو بپرسیم خودت نمیذاری _:حرف مفت نزن بنال ببینم چه مرگته! _:ببین میخوام برام یه کاری بکنی هستی یا نه؟ _:اها این شد حرف حساب!چی میخوای؟ _:باید برو مطب از اقا حسن کلیدامو بگیر برو خونه من! _:که چی بشه؟مگه دیدی این حسن خان دفعه قبل چطوری حالمو گرفت؟ _:نگران نباش بهش گفتم هر وقت تو رفتی کیلیدا رو بهت بده!ببین برو بالا طبقه دوم اگه کسی اومد اونجا تو اسمت ارمان کریمیه الان یه هفتس اون بالا رو خریدی گرفتی؟ _:حالا کی هست این ارمان خان که من باید جاش نقش بازی کنم. یه نگاه به من کرد و گفت:برمیگردم برات توضیح میدم.فردا هم برو مطب گلسا رو خر کن یه جوری حالیش کن که باید یادش بره که امروز منو با یه دختر تو مطب دیده. _:ای بابا موضوع داره بیخ پیدا میکنه ها! _:رومو زمین ننداز دیگه! _:خرج داره واست! _:باشه تو کارتو درست انجام بده من از خجالتت در میام! جلو بابام هم وا نمیدیا! _:کی حرف پول زد شما حق اب و گل داری داداش. موضوع خونوادگیه؟ نیم نگاهی به من کرد و گفت:موضوعش همه گیره تو فقط حواستو جمع کن!صبر کن تا ساعت 4و 5 بعدا برو خونه باشه؟یه چند وقتی خونه من باش تا وقتی خبرت کنم خب؟ _:ای به روی چشم . خیالت راحت تا منو داری غم نداری. _:خب دیگه خدافظ! خبری شد منو در جریان بذار. _:باشه خدافظ _:به سلامت! گوشی رو قطع کرد . مو لای درز نقشش نمیرفت.سرمو تکون دادم و گفتم:تو شیطونم درس میدی! خندید و گفت:ما اینیم دیگه! اینو گفت بعد به یه جایی اشاره کرد و گفت:رسیدیم. نگاهمو کشیدم سمت جایی که انگشتشو گرفته بود یه ویلای سفید رنگ بزرگ روی یه تپه بود .همین طور که داشتم نگاه میکردم چشمم خورد به ابی که خیابون بهش منتهی میشد با هیجان گفتم:اونجا رو! خم شدم سمت شیشه دستامو گذاشتم رو داشبورد ماشین و گفتم:همش ابه! مهران که از عکس العمن من خندش گرفته بود گفت:از ویلا راحت میرسیم به ساحل! بعد پیچید تو یه کوچه خالی!یه کم سربالایی رفتیم. مهران پارک کرد رو به روی در سیاه رنگ ویلاش و از ماشین پیاده شد. تنها ویلای رو تپه مال اون بود اون طرف کوچه هم دوباره کوه بود و درخت. منم از ماشین پیاده شدم مهران داشت درو باز میکرد رو به من کرد و گفت:برو تو ماشین!همون طور که به اطراف نگاه کیردم گفتم:مثه خواب میمونه! با خنده درو باز کرد و گفت:بفرمایید! داخلو نگاه کردم. از تو حیاط میشد از بالا کامل دریا رو دید. دویدم تو بالای پله ها ایستادم مهران رفت سمت ماشین تا سوار شد.از هیجان سرمو گرفتم بالا و با صدای بلندی جیغ زدم. مهران که ماشینو اورده بود داخل با تعجب پیاده شد و گفت:چی شد؟ همون طور با صدای بلند گفتم:این خیلی عالیه! محشره ... بدون توجه به صورت بهت زده مهران یه نگاه به ساختمون ویلا که چند تا پله بالا تر از حیاط بود انداختمیه ساختمون یه طبقه اما خیلی بزرگ بود دوتا رو به رو یه شیشه بزرگ بود اما داخلو معلوم نبود.از پله ها رفتم بالا جلوی خونه یه استخر بود یه نگاه بهش کردم و منتظر شدم تا مهران هم بیاد همون طور که سرش تو صندوق عقب بود گفت:بیا حداقل لباساتو بردار! یاد لباسایی افتادم که زیر مانتوم قایم کرده بودم بدون بدون برگشتم پایین چند تا شونو انداختم دور گردنم و رو شونم بقیه رو هم جمع کردم دو تو دستم دیگه نمیشد جلومو ببینم. به مهران نگاه کردم خیلی شیک و باکلاس یه چمدون کوچیک از صندوق عقب در اورد به من نگاهی کرد و گفت:میتونی؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم و با احتیاط در حالی که از گوشه لباسام جلو رو نگاه میکردم دنبال مهران راه افتادم. ایستاده بودم تا مهران در ورودی رو باز کنه تازه داشتم سرما رو حس میکردم.خودمو جمع کردم تو لباسا و گفتم:اگه بابات بیاد اینجا؟ درو باز کرد و گفت:اون از اینجا اصلا خبر نداره! قبل از این که تعارف کنه رفت تو.منم دنبالش رفتم درو بست . گفتم:یعنی نمیدونه همچین ویلایی داری؟ سرشو به علامت منفی تکون داد به راهروی سمت چپ اشاره کرد و گفت:سومین در اتاق مهمانه برو وسایلتو بذار اونجا! رفتم سمت اتاقا!درو با پام باز کردم همین که وارد اتاق شدم لباسا رو ریختم رو زمین! یه نگاه بهشون کردم و گفتم:اخیش! دستمو زدم به کمرم به اتاق نگاه کردم یه تخت خواب وسط اتاق بود کنارش یه کمد تو دیوار زده بوده رو به روم هم پنجره بود. لباسا رو با پا شوت کردم سمت تخت و از اتاق رفتم بیرون. همین که از راهرو خارج شدم تازه چشمم خورد به فضای داخل ویلا! یه اشپز خونه تماما چوبی رو به روم بود وسط هال هم یه دست مبل مخمل زرشکی رنگ چیده بودن یه فرش همرنگشون هم رو زمین پهن بود.رو به روش یه تلوزیون دو برابر چیزی که مهران تو خونش داشت بود. مهرانو دیدم که نشسته بود رو به روی شومینه سنگی و داشت روشنتش میکرد بیشتره فضا خالی بود ولی زمین کاملا فرش شده بود. از سقف بلندش هم چهار تا لوستر اویزون بود. دستامو زدم به کمرم و رفتم سمت اشپز خونه چند تا بتری عجیب غریب که روش خارجی نوشته بودن گوشه اپن اشپزخونه بود. رفتم سمتشونو گفتم:اینا چیه؟ بعد یکیشو برداشتم. مهران همون طور که مشغول شومینه بود گفت:اینا واسه تو خوب نیس دست نزن! بدون توجه به حرفش در بطری که دستم بود باز کردم و سرمو بردم جلو بوی تند الکل زد تو دماغم! سریع سرمو بردم عقب و گفتم:اه این چیه؟ مهران اومد سمتم بطری رو ازم گرفت و گفت:مگه نمیگم دست نزن؟اینا مشروبه به درد تو نمیخوره! با کنجکاوی گفتم:اینی که میگن مشروب مشروب اینه؟ بطری رو ازش گرفتم و گفتم:امید میگفت خیلی خوشمزس! خواستم ازش بخورم که بطری رو با شتاب کشید و گفت:اون غلط کرد با تو! مگه تو نماز نمیخونی؟نمیدونی حرامه نمازات باطل میشه؟ اینقدر دربارش تو رستوران شنیده بودم که یادم رفته بود یه روزی تو احکام خونده بودم خوردنش حرامه. لبامو جمع کردم در بطری رو دادم دستش چشم غره ای به من رفت و بعد از بستن درش گذاشتش سر جاش . گفتم:خودت چرا میخوری؟ دستمو کشید و منو از اشپزخونه بیرون اورد و گفت:من فرق دارم تازه من همیشه نمیخورم فقط تو مهمونی اونم کم! من:مگه کم و زیاد داره؟ دستمو ول کرد و با جدیت گفت:اینقد سوال نکن. شونه هامو انداختم بالا رو رفتم سمت پنجره.مهران نشسته بودم رو مبل شماره گلسا رو گرفتم بعد از چند تا زنگ برداشت _:جانم؟ پوزخند زدم. فکر میکرد با یه جونم و عزیزم باز خر میشدم؟ گفتم:گلسا من تا یه هفته نیستم منشیم هم نمیاد! _:منشیتم نمیاد؟ من:نه نمیاد! _:پس کارای من چی؟ من:نمیدونم تا وقتی من نباشم اونم کارشو شروع نمیکنه! به اقا حسن بگو بیاد کمکت! _:اونوقت چرا؟ من:چراش به خودم مربوطه! هفته دیگه با هم میایم _:نترس نمیخورمش! من:از تو بعید نیست از حسودی اونم بخوری! _:اخه من به چیه اون دختره حسودی کنم اونم یکیه مثه بقیه کسایی که اوردی. من:مطمئن باش این یکی خیلی فرق داره. با حرص گفت:خب ؟همین؟ من:نکنه میخواستی زنگ بزنم بگم دوست دارم؟ میتونستم قرمزی صورتشو کاملا تصور کنم. گفت:خداحافظ بدون این که جوابشو بدم قطع کردم. یه نگاه به آوا انداختم.رو به روی تلوزیون روی مبل سه نفره نشسته بود پاهاشو جمع کرده بود تو بغلش و سرشو گذاشته بود روشون و با دقت به فیلم ترسناکی که داشت از ماهواره پخش میشد نگاه میکرد. انگار تو جاش خشکش زده بود . رفتم کنارش نشستم تکیه داده به مبل و دستمو از پشت سرش گذاشتم رو مبل! اصلا متوجه من نشد.سرمو نزدیک بردم و گفتم:نمیترسی؟ یه دفعه از جا پرید. خندم گرفت. کوسنو برداشت اروم زد تو سرم و گفت:تو کی نشستی اینجا؟ من:اینقد ترسیده بودی که منو ندیدی. چشم غره ای به من رفت و باز به تلوزیون خیره شد همون طور که فیلمو نگاه میکرد گفت:فیلمش به اندازه تنها خوابیدن تو بیابون رو به روی یه سری ساختمون متروکه نیمه ساخته ترسناک نیست. همون لحظه سر یکی از دخترایی که تو فیلم بود متلاشی شد.صورتشو به حالت چندش جمع کرد. من:مطمئنی میخوای ببینیش؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد. دوباره محو فیلم شد. نگاهش کردم عادت نداشتم کنار دختری بشینم و اینقدر نسبت بهم بی تفاوت باشه هر چند اوا برعکس همه دخترایی که دورو برم بودن کاملا به من بی تفاوت بود ولی اون لحظه دلم میخواست اذیتش کنم. دستمو بردم جلو گوششو کشیدم. عکس العملی نشون نداد.. خودمو کشیدم طرفش همچنان غرق فیلم بود. یه نگاه به نیمرخش کردم. نمیدونم چرا از نیمرخ اینقدر جذاب میشد؟!همون طور بهش خیره شدم چشمم از روی موهاش پایین رفت نور تلوزیون تو چشماش افتاده بود انگار یه چراغ قوه رو تو تاریکی روشن کرده باشن . به گونش نگاه کردم گونه کوچیکش رو صورتش استخونیش واقعا بهش می اومد. بعدم به لبهاش نگاه کردم که از نیمرخ قلوه ای تر بودن. به کل یادم رفت میخواستم چی کار کنم. پشت انگشت اشاره و وسطیمو بردم سمت صورتش و نرم کشیدم رو گونش. غرید :نکن! بدون توجه به حرفش اروم دستمو از رو گونم کشیدم سمت لباش!دستمو پس زد و گفت:اذیت نکن! مسیر دستمو عوض کردم انگشتامو فرو بردم تو موهای بالای گوششو اون یه نیمچه مویی که داشت دادم عقب و باز بهش خیره شدم صورتش انگار داشت میدرخشید.انگشتمو کشیدم پشت گوشش. برگشت سمتم و با حرص گفت:چرا نمیذاری فیلممو.... تن صداش رفته رفته پایین اومد و قطع شد.یه ذره تو چشمای من که بهش خیره شده بودم نگاه کرد اب دهنمو قورت دادم و به لباش خیره شدم.با ترس نگاهم کرد و گفت:چته؟ دوباره به خودم اومدم.دستمو با کلافگی کشیدم رو صورتمو گفتم:هیچی! یه ذره ازم فاصله گرفت و گفت:واسه هیچی اینجوری زل زدی به من؟ نگاهمو ازش گرفتم کنترل رو برداشتم و تلوزیون رو خاموش کردم و گفتم:خوشم نمیاد همسفرم بشینه فقط فیلم نگاه کنه! لباشو جمع کرد و ابروهاشو داد بالا و گفت:خب چی کار کنم پس؟ از جام بلند شدم نگاهمو کامل ازش گرفتم و گفتم:چه میدونم! تو خونه هم فقط میشینی جلوی تلوزیون؟من جای تو حوصلم سر رفت! پوفی کرد و گفت:اخه تفریحات تو به من نمیخوره! بعد با نگرانی بهم نگاه کرد و گفت:تا حالا با یه دختر اینقدر عادی مسافرت نیومدی نه؟ چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:محض اطلاعت من با هیچ دختری مسافرت نرفتم! شونه هاشو انداخت بالا. گفتم:اینم یادت باشه من هر کاری دلم بخواد انجام میدماگه تا حالا کاری به کارت نداشتم بدون که از این به بعدم ندارم! رفتم سمت راهرو وگفتم:من میرم واسه شام یه چیزی بخرم! دوباره صدای تلوزیون بلند شد. گفت:باشه یه چیزی بخر واسه فردا بشه غذا درست کرد. جوابشو ندادم رفتم تو اتاق و درو بستم! رفتم سمت کمد و نفسمو با حرص بیرون دادم. دیگه بد جور داشت میرفت رو اعصابم. چرا باید به یه دختر بچه جذب بشم و بعد بذارم اینجوری تحقیرم کنه؟منی که با یه اشاره هر کسی که میخواستم به دست می اوردم.اصلا اگه بهش نزدیک شم چی؟چی کار میخواست بکنه؟در برابر من بی دفاع بود. بعد از اونم کسی رو نداشت که بخواد باعث دردسرم بشه. اصلا میتونستم تا هر وقت بخوام باهاش باشم اونم نمیتونست اعتراضی بکنه... دوباره از اتاق بیرون اومدم.نگاهش کردم هنوز نشسته بود روی مبل نفسمو فوت کردم و رفتم سمتشدرست بالای سرش قرار گرفته بودم همین طور که داشتم فکر میکردم چطوری باید ارومش کنم بهش خیره شدم. سرشو اورد بالا و گفت:باز میخوای اذیت کنی؟ به چشمای معصومش نگاه کردم. لبخند تصنعی زدم و گفتم:نه اومدم بپرسم چی میخوری؟ سرشو تکیه داد به پشت مبل و همون طور که منو نگاه میکرد گفت:فرقی نداره. من:باشه! اینو گفتم و خودممو به سرعت ازش دور کردم. ایستادم تو حیاط. مشتمو کوبیدم رو ماشین .فکر تجاوز به سرم نزده بود که حالا زد. سوار ماشین شدم و راه افتادم . باید جلوی خودمو میگرفتم نه به خاطر اون به خاطر خودمم که شده باید دور آوا رو خط میکشیدم . این چند وقت اونقد به رابطه داشتن با دخترا عادت کرده بودم که دیگه نمیتونستم عادی برخورد کنم! حوصله نداشتم برم رستوران دم اولین فست فودی که دیدم استادم و دوتا پیتزا خریدم. و بعد هم یه ذره خرت و پرت برای غذای فردا. یه کم معتلش کردم تا حالم خوب بشه و بعد برگردم. وارد خونه شدم همون موقع بود که فیلم تموم شد. محکم درو بستم دوباره از ترس از جاش پرید! دستشو گرفت رو قلبش و گفت:چرا اینجوری میکنی؟ خندیدم و رفتم سمت شومینه به پیتزا هایی که تو دستم بود نگاه کرد و گفت:چی خریدی؟ خریدامو گذاشتم تو اشپز خونه و با جعبه های پیتزا و نوشابه نشستم رو به روی شومینه و گفتم:پیتزا! دستمو گرفتم جلوی اتیش و گفتم:بیرون خیلی سرده! پاشد اومد نشست رو به روی من سریع یکی از جعبه ها رو کشید سمت خودش. سرشو به دو طرف تکون داد و گفت:به به به!اخرین باری که پیتزا خوردم دوسال پیش بود اونم نه کامل یه قاچ! در جعبه رو باز کرد همون طور که با لذت به پیتزا ها خیره شده بود گفت:چه بویی داره! خندیدم و گفتم:یه جوری حرف میزنی ادم فکر میکنه داره چی هست حالا! از جاش بلند شد و گفت:این یکی عکس گرفتن داره! دستشو کشیدم دوباره نشست گفتم:من گوشی دارم!بشین راحت غذاتو بخور یه تیکه از پیتزا رو برداشت یه گاز کوچیک ازش زد چشماشو بست با تمام احساسی که داشت گفت:خوشمزس! چشماشو باز کرد مات این لذت بردنش شده بودم. با هیجان سسشو خالی کرد روش و این دفعه با ولع شروع کرد به خوردن! غش غش زدم زیر خنده! با لب و لوچه اویزون نگاهی به من کرد و گفت:چیه؟ به جعبه دست نخورده من نگاه کرد و گفت:نمیخوری؟ سرمو تکون دادم و گفتم:دختر خوب! یه خانوم هیچوقت با هول غذاشو نمیخوره! لقمه ای که تو دهنش بود قورت داد و گفت:چطوری میخوره؟ یه تیکه از پیتزامو برداشتم و گفتم:اینجوری نگاه کن! یه ذره سس زدم روش و گفتم:اولا که سس زیادی باعث میشه صورتت سسی بشه این هم منظره خوبی نیست! بعد به گوشه لبش که سسی شده بود اشاره کردم! با انگشتش پاکش کرد.گفتم:بعدم اگه سسی بشه با دستمال باید پاکش کنی! یه نگاه به اطرافش کرد و گفت:اینجا دستمال نیست! من:باید همراهت باشه! شونه هاشو انداخت بالا و با دقت نگاهم کرد گفتم:اولا که گازاتو بزرگ نمیگیری بعدم نجویده قورتش نمیدی! سرشو تکون داد و سعی کرد بعدی رو با اداب بخوره! منم مشغول شدم همون طور زیر چشمی نگاهش میکردم. اون یه دختر کوچیک بود و من 12 سال ازش بزرگتر بودم. چطور میشد به یه دختر بچه دست درازی کرد. بعد از این که همه پیتزاشو خورد با ارنجش لبشو پاک کرد دستشو گرفتم و گفتم:نه دیگه نشد! دیگه این کارو نکنیا! شقیقشو خاروند و گفت:یهو بگو برم بمیرم دیگه! من:اینا مردن نیست باید یاد بگیری جلو یه نفر این کارو بکنی میگن دختره چقد بی ادبه! نفس عمیقی کشید و گفت:باشه چشم! به جعبش نگاه کرد و گفت:ببین اینقد خوشمزه بود که یادم رفت عکس بگیرم! گوشیمو اوردم بیرون و گفتم:من یکی دارم بردار باهاش عکس بگیر! خندید و گفت:باشه! نشست رو سکوی کنار شومینه و اخرین تیکه پیتزامو گرفت دستش رو به روش نشستم تا عکس بگیرم! با دست زد کنارشو گفت:خودتم بیا! نشستم کنارش و عکس گرفتم! بعد از عکس سریع پیتزا رو گاز زد و گفت:دهنی شد دیگه این مال من! خندیدم و پیتزا رو از دستش کشیدم و گفتم:هیچم دهنی نشد سرشو اورد جلو زبونشو چسبوند به پیتزا. با حرص گرفتمش سمتشو گفتم:بیا! همون طور که میخندید پیتزا رو از دستم گرفت! دو تیکش کرد و گفت:بیا بخور! با چندش نگاهش کردم! قیافشو مظلوم کرد و گفت:به جون خودم اینجاشو زبون نزدم! با اکراه ازش گرفتم! خندید وگفت:باور کن سالمه. سرمو تکون دادم و همشو جا دادم تو دهنم! شاید اون خوشمزه ترین تیکه ای بود که خوردم! رو کردم بهش و گفتم:فردا میبرمت شهرو ببین. با خوشحالی نفس عمیقی کشید و گفت:ممنونم! من:بابت چی؟ یه نگاه به اطرافش کرد و گفت:بابت این همه هیجان! سرشو گرفت بالا و گفت:این تیکه از زندگیم به عنوان تنها خاطره خوبی که دارم همیشه تو ذهنم میمونه! قلبم با این حرفش فشرده شد.حق اون نبود که چنین زندگی داشته باشه. خیلیا بودن که اگه تو شرایط آوا قرار داشتن نه تنها دلمو به درد نمی اوردن بلکه حس میکردم واقعا حقشونه اما این دختر مگه چی کار کرده بود که تو این سن باید اینقدر زجر میکشید. یه ذره نگاهم کرد و گفت:میشه یه لحظه فکر کنی پسرم؟ با تعجب گفتم:چطور؟ _:میخوام یه دقیقه رفیقمو بغل کنم! لرزش تلخی که تو صداش بود حس بدی بهم میداد. برای این که جو رو عوض کنم گفتم:حالا چرا پسر؟دختر باشی نمیشه؟ تک خنده ای کرد و گفت:نه! دوست ندارم با اون حس بغلم کنی. دستامو باز کردم.اومد جلو خودشو تو بغلم جا کرد! سرشو گذاشت رو شونم منم متقابلا همین کارو کردم. او لحظه واقعا هیچ حسی به جز ارامش دادن بهش نداشتم. سرشو چند بار رو شونم تکون داد بعد کم کم طرز نفس کشیدنش تغییر کرد. فهمیدم داره گریه میکنه !خواستم بکشمش عقب حقله دستشو محکم تر کردو سرشو فرو برد تو لباسم! حتی نمیتونستم درست درک کنم که این دختر چی کشیده تا باهاش ابراز هم دردی کنم.هیچ صدایی ازش در نمی اومد فقط بدنش اروم میلرزید. از فکری که قبل از رفتنم کرده بودم پشیمون و خجالت زده شده بودم.بغضمو قورت دادم و سرمو بردم طرف صورتش و گفتم:حالت خوبه؟ لباسمو تو مشتش گرفت و سرشو به علامت مثبت تکون داد. دستمو کشیدم رو سرش و گفتم:گریه کن تا سبک شی! انگار که یه عمر منتظر چنین حرفی بوده باشه , نفس عمیقی کشید و شدت گریش بیشتر شد
+من از اینجا פֿــوـاهــم رفت..

و فرقے هــم نمے ڪنـב فانـوــωـے בاشتـہ باشم یا نهــ!

 ڪـωـے ڪـہ میگریزב..

 از گُم شـבن نمے هــراـωــב..
 
پاسخ
 سپاس شده توسط Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، sober ، فرگلf
#6
قسمت پنجــم:

من:همه چی تموم شد . دیگه لازم نیس ناراحت باشی خب؟
سرشو تکون داد!
من:من مواظبتم!
با صدای گرفته ای گفت:میدونم!
من:افرین دختر خوب!دیگه لازم نیست گریه کنی.
خواستم بکشمش عقب ولی بی فایده بود.
من:آوا؟
جواب نداد گریه هاش به هق هق تبدیل شده بود.
دیگه تلاشی واسه اروم کردنش نکردم شاید واقعا نیاز داشت که گریه کنه تا اروم شه دستامو دور کمرش حقله کردم و خیلی نرم موهاشو وسیدم.
اونقدر گریه کرد تا بالاخره خوابش برد!بلندش کردم و بردمش تو اتاقش در اتاقو که باز کردم دیدم همه وسایلشو پخش کرده وسط اتاق! خوابوندمش روی تخت و پتو رو کشیدم روش نشستم کنار تخت دماغش و گونه هاش از بس گریه کرده بود قرمز شده بودن.اشکاشو پاک کردمو بهش نگاه کردم. به جای این که سعی کنم کمکش کنم به چه چیزایی که فکر نکرده بودم اهی کشیدم و از جام بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون!
رفتم تو اتاقم دراز کشیدم رو تخت و شماره ثمیین رو گرفتم . خیلی زنگ خود تا جواب بده.
_:الو؟
صداش خوابالود بود به ساعت مچی رو دستم نگاه کردم تازه یازده و نیم بود.گفتم:پولتو میری از همون کسی میگیری که براش خبر بردی دیگه هم خونه من نمیای!فهمیدی؟
_:مهران من....
من:حرف نباشه بیخود خودتو توجیه نکن یه ریال پولم نمیتونی از من بگیری
_:امیر مجبورم کرد بگم اون دختره رو دیدم
من:امیر از کجا خبر داشت اصلا دختری پیش من زندگی میکنه یا نه؟!
_:باور کن من خبر ندارم فقط از روز اولی که اومدم بهم گفت....
ادامه حرفشو نزد. با تعجب گفتم:چی گفت؟
_:هیچی ولی باور کن من سر خود حرفی نزدم.
من:گفتم چی گفت؟
ساکت شد. با صدای بلندی گفتم:میگی یا نه؟
_:باشه ... باشه اروم باش میگم!فقط تورو خدا بهش نگو از من شنیدی.
من:د یالا بگو ببینم چی گفته!
_:روز اول بهم گفت وقتی میام خونت حواسم به تلفنا و رفت و امدات باشه اگه دختری رو دیدم بهش بگم!
من:چی گفتی؟
_:واسه این کارم 800 تومن بهم داد.
من:یعنی تورو فرستاده چاسوسی منو بکنی؟اون چرا باید کارای منو کنترل کنه؟
_:به خدا من از چیزی خبر ندارم فقط خبرایی که میخواست براش می بردم!
با لحن تهدید امیزی گفتم:یه کلمه هم با کسی درباره این تماس حرف نمیزنی فهمیدی؟
_:اگه بگم سر خودم میره! مطمئن باش نمیگم!
من:ولی به هر حال من بهت پولی نمیدم! تا یاد بگیری خیانت کار نباشی!
همین که خواست جوابمو بده گوشی رو قطع کردم.
با عصبانیت شماره امیرو گرفتم ولی قبل از این که زنگ بخوره پشیمون شدم. باید میفهمیدم چرا واسه من بپا گذاشته! رابطه داشتن من با یه دختر چه فرقی برای اون داشت؟یعنی به خاطر این بود که منو از دست نده؟نه صد تا بهتر از من مشتریش بودن تازه اینقدر واسش نمی صرفم که بخواد 800 هزار تومن بابتش بده!
باید می فهمیدم فقط از ثمین اینو خواسته یا به همه گفته.
تو بلاک لیستمو باز کردم شماره مهسا رو از توش پیدا کردم و بهش زنگ زدم هنوز یه زنگ نخورده بود که جواب داد:الو؟مهران عشقم خودتی؟
پوفی کردم و گفتم:خودمم!
_:میدونستم دلت برام تنگ میشه عزیزم وای نمیدونی من چی کشیدم!
همون لحظه صدای مردی پیچید تو گوشی:با کی حرف میزنی؟بیا دیگه!
پوزخندی زدم و گفتم:اخی !چقدر زجر کشیدی!
من منی کرد و گفت:اخه...من...
من:بسه بسه من اگه میخواستم گول یکی مثه تورو بخورم خیلی وقت پیش میخوردم. حالا گوشتو بده من ببین چی میگم . یه سوالی ازت میپرسم درست و راست جوابمو میدی و اگر نه بلایی سرت میارم که خودتم نفهمید از کجا خوردی!
_:چیزی شده؟
من:اره شده! تو بابت خبر بردن از خونه من واسه امیر پول می گرفتی؟
ساکت شد.
من:چی شد؟!
_:نه!
از لحنش معلوم بود دروغ میگه!
با حرص گفتم:گفتم راستشو بگو!
_:باور کن نمیدونم از چی حرف میزنی!
با عصبانیت گفتم:پس 800 تومن واسه چی از امیر گرفته بودی؟
از دهنش پرید:اولا هشتصد نه و پونصد بعدم...
حرفشو خورد فهمید سوتی داده گفتم:بعدم چی؟
_:تورو خدا مهران نپرس اگه امیر بفهمه منو میکشه!
من:مطمئن باش اگه حرف نزنی خودم اول میکشمت!
_:باشه میگم!فقط قول بده امیرچیزی نفهمه!
من:نمیفهمه!
صدای پسره بلند شد:مهسا!
_:الان میام دو دقیقه صبر کن عزیزم.
صداشو اورد پایین و گفت:بهم گفته بود باید همه چیزو بهش بگم و نذارم دختری بهت نزدیک شه!
من:چند وقت؟
_:چی؟
من:چند وقت بود اینو بهت گفته بود؟
_:از همون روز اول!
باز صدای نکره مرده بلند شد:میای یا من بیام؟
من:برو دیگه!
_:ببخشید عزیزم!
من:فکر نکن خبریه زنگ زدم اینو بپرسم .خدافظ !
گوشی رو قطع کردم اصلا سر در نمی اوردم چه خبره؟!
**********
آوا
چشمامو باز کردم نمیدونستم چند وقته خوابیدم.
نشستم سر جام یاد دیشب افتادم. نفسمو دادم بیرون و لبخند زدم انگار یه بار بزرگ رو از دوشم برداشتن.یه نگاه به اطرافم کردم من کی اومدم تو اتاق؟
یه ذره با خودم فکر کردم شاید چیزی یادم بیاد . یه دفعه محکم زدم رو پیشونیم و گفتم:وای مهران!
یه گوشه از پیشونیم درد شدیدی احساس کردم انگشتمو کشیدم دیدم جوش زدم!پوفی کردم و از جام بلند شدم.
اگه کارمو رو یه منظور دیگه میگرفت چی؟عجب حماقتی کرده بودم اون پسره چیطوری میخواست احساس یه دخترو درک کنه ؟! شاید این کارو میذاشت به حساب علاقه . باید هر جور شده بهش می فهموندم که بغل کردنش بی منظور بوده.
یه نگاه به لباسام که روی زمین ریخته بود انداختم باید جمعشوم میکردم ولی اصلا حوصلشو نداشتم. یه نگاه به لباسام کردم خوب بود .از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت دستشویی.
صورتمو شستم و یه نگاه به جوش بزرگی که رو پیشونیم بود انداختم چیزی واسه فشار دادن نداشت و اگر نه تا الان دخلشو اورده بودم.
وارد پذیرایی شدم نمیخواستم دیگه حرفی از دیشب زده بشه!کمرمو صاف کردم یه ذره به اطراف نگاه کردم ولی خبری از مهران نبود خواستم برم بیرون که صدایی از پشت سرم گفت:بیدار شدی؟!
برگشتم سمت مهران که ایستاده بود تو اشپزخونه.
لبخند محوی زدم و گفتم:اره!
دستی تو موهام کشیدم تا مرتبشون کنم و رفتم سمتش!
لیوان چایی که دستش بود گذاشت رو میز و خودشم نشست و گفت:خوب خوابیدی؟
بدون این که نگاهش کنم گفتم:اره!
تکیه داد به صندلی و گفت:بیا بخور!
نشستم روی صندلی زیر چشمی نگاهش کردم فکرش مشغول بود نگران به نظر میرسید یعنی ربطی به دیشب داشت؟یه لقمه کره مربا برای خودم گرفتم. همچنان یه جای دیگه سیر میکرد جرات نداشتم ازش چیزی بپرسم میترسیدم بحث دیشبو وسط بکشه.
سریع غذامو خوردمو از جام بلند شدم اون همچنان تو فکر بود.
بیخیال از اشپزخونه رفتم بیرون و رفتم سمت اتاقم تا وسایلمو مرتب کنم.
داشتم لباسامو میذاشتم تو کمد که مهران اومد تو اتاق و گفت:میخوای بریم لب دریا؟
لبخندی زدم و گفتم:خیلی دلم میخواد از نزدیک ببینمش!
زیپ کاپشنشو بالا کشید و گفت:حیف هوا سرده و اگر نه میرفتیم تو اب!
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:به هر حال که من شنا بلد نیستم!
سرشو تکون داد و گفت:خب یه چیزی بپوش بیا بریم!
نگاهش کردم هنوز چهرش همون طوری بود دیگه کنجکاوی بهم غلبه کرد گفتم:اتفاقی افتاده؟
_:نه!
من:انگار افتاده!
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:چیز مهمی نیست!
پالتوی کرم رنگ کوتاهی که مهران خریده بود تنم کردم و یه شال پیچیدم دور سرم!
خندید و گفت:بازم که اینجوری شال سرت کردی!
من:مگه نمیگی سرده؟
دستم گذاشتم رو گوشامو و گفتم:من به اینا احتیاج دارم!
خندید و سرشو تکون داد و گفت:بیا بریم!
دنبالش راه افتادم.عمون طور که از پله ها پایین میرفتیم گفتم:چقد اینجا می مونیم؟
_:نمیدونم! تا وقتی دوستم زنگ بزنه و بگه همه چی مرتبه!
شونه هامو انداختم بالا دستامو فرو کردم تو جیبم و از پله ها پایین رفتم .
به ساحل که رسیدیم دوباره هیجان دیروز اومد سراغم دویدم و خودم رسوندم لب اب! یه نگاه به جلو کردم با این که دیدن اون همه اب منو میترسوند ولی در عین حال بهم ارامش میداد.
موجا دورست تا نزدیک پام می اومدن و برمیگشتن.
برگشتم سمت مهران دیدم عقب ایستاده و با اخم داره با تلفن حرف میزنه!
دوباره رومو کردم سمت اب!پامو اروم بردم جلو و از پنجه جلوی کفشمو زدم به اب!
ولی قانع نشدم کفشمو در اوردم و این دفعه انگشتامو زدم به اب !اونقدر سرد بود که تا مغز استخونم لرزید ولی اهمیت ندادن اون یکی کفشمم در اوردم پاچه های شلوارمو تا کردم و رفتم جلو ولی نه زیاد فقط تا مچ پام تو اب بود.
با هر موجی که میزد سرما رو بیشتر احساس میکردم .
تو حس و حال خودم بودم که مهران صدام زد:آوا بیا این طرف!
من:نه خیلی کیف میده!
_:سرما میخوری!
من:زیاد که جلو نرفتم!
همون لحظه یه موج زد و پاهام تا زانو خیس شد.
از ترسم برگشتم عقب مهران اومد نزدیک و دسمو گرفت و منو کشید عقب و گفت:میخوای مریض شی؟
کفشامو برداشتم و گفتم:نمیشم!
کفشامو پام کردم و گفتم:اینجا خیلی قشنگه!
یه نفس عمیق کشیدم مهران گفت:باید تابستون یا بهار بیای!
خندیدم و گفتم:به همین الانشم راضیم!
حصیری که دنبال خودش اورده بود روی پله ها پهن کرد ونشست روش منم رفتم و کنارش نشستم رومو کردم به دریا و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:زیاد اینجا میای؟
_:واسه تعطیلات عید با دوستام میام!
بهش نگاه کردم و گفتم:پس خونوادت چی؟
_:یعنی چی چی؟
من:خب عیدا ادم باید پیش خونوادش باشه!
لبخندی زد و گفت:زندگی من از اونا جداست!
من:چرا؟
لبخندی زد و گفت:خب من سی سالمه!فکر کنم این کافی باشه تا بخوای از خونوادت جدا شی و یه زندگی مستقل داشته باشی!
من:به من ربطی نداره اما به نظرم یه کم زیادی ازشون جدا نشدی؟
_:چطور؟
من:از صحبتای اون روزت با بابات فهمیدم ارتباط خوبی باهاش نداری! بعدم این که اونا حتی خبر ندارن پسرشون اینجا یه ویلا داره!دوست داری درباره کارایی که میکنی بهشون چیزی بگی... حتی تعطیلاتتم باهاشون نمیگذرونی!
لبخندی زد و رو کرد به منو و گفت:میدونی من ذاتا ادمیم که خوشم نمیاد چیزی بهم تحمیل بشه یا این که بخوان محدودم کنن یا حتی محبت بیجا بهم داشته باشن طوری که بشه دخالت تو زندگیم .چون من تک فرزندم مامانم خوشش میاد لوسم کنه و تمام ارزوهاشو به وسیله من بر اورده کنه ولی من خوشم نمیاد.
من:بهت امر و نهی میکنن؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:میخوان مجبورم کنن با دختر خالم ازدواج کنم!منم اونو دوست ندارم تا وقتی که یا اون ازدواج کنه یا مامان و بابام دست از این حرفشون بکشن منم خودمو ازشون دور نگه میدارم.
من:خب تو از کجا میدونی شاید خوشبخت بشی باهاش
پوزخندی زد و گفت:اولا که من قصد ازدواج ندارم در ثانی اگه داشته باشم باعمرا دختر خالمو انتخاب کنم!
من:چرا؟
_:چون چیزایی ازش میدونم که اگه تو هم جای من بودی اونو انتخاب نمیکردی.
نگاهش کردم. گفت:بگذریم
دستامو از پشت تکیه دادم رو زمین و گفتم:خب چرا بهشون نمیگی که اون به دردت نمیخوره؟
خندید و گفت:فکر میکنی نگفتم؟اگه تو خونه ما بگی بالای چشم نادیا خانوم ابروئه چنان موضع میگیرن که فکر میکنی چیزی که چشمات دیده هم اشتباه بوده!کاش یه بچه دیگه هم داشتن تا دست از سر من یکی بر میداشتن.
اهی کشیدم و گفتم:اگه مامان منم یه پسر داشت....
حرفمو ادامه ندادم باز رومو کردم رو به دریا این جمله خیلی ادامه داشت اگه مامانم یه پسر داشت من هیچوقت یه پسر بزرگ نمیشدم هیچوقت اواره نمیشدم هیچوقت لازم نبود از جامعه فرار کنم شاید یه ادم مهم میشدم میتونستم درس بخونم و به ارزوهام فکر کنم .ازدواج کنم و بچه داشته باشم.
مهران انگار که ذهن منو خونده باشه گفت:فکر کن مادرت پسر دار میشد اونوقت فکر میکنی اصلا تورو به دنیا می اورد؟
ابروهامو دادم بالا و نگاهش کردم . نیشخند زد. سرمو تکون دادم و گفتم:اگه من به دنیا نمی اومدم هیچی از امورات دنیا کم نمیشد.
قطره های بارون کم کم صورتمو خیس کرد .
مهران هم از جاش بلند شد و گفت:بیخیال! هر چقدرم زندگی سخت باشه هیچکس ارزو نمیکنه ای کاش به دنیا نمی اومد.
چشمکی زد و گفت:زندگی از هر دختری وسوسه انگیزتره!
از جام بلند شدم و گفتم:تو ام با این ذهن منحرفت . اصلا دنیا رو زیر سوال میبری!
حصیرو از رو زمین برداشتم و راه افتادیم سمت ویلا!
رفتم تو اشپز خونه تا یه چیزی واسه ظهر درست کنم. مهران گفت:مگه اشپزی هم بلدی؟
من:اینم سواله؟اگه بلد نبودم که میمردم از گرسنگی!
تکیه داد به کابینتا و گفت:راست میگی خب!
رفتم سراغ برنجا که تلفنش زنگ خورد.
_:اوه به به اقای خبر چین!
از لحنش معلوم بود عصبیه ولی داره خودشو کنترل میکنه.
_:حواست به زبونت باشه که کجا ازش حرف در میره چون ممکنه دفعه بعدی خودم بیام بیخ تا بیخ ببرمش ...
....
_:باشه بابا مهم نیست وقتی یه حرفی بی پایه و اساس باشه هر چقدرم بگرده اخرش معلوم میشه صحنه سازی بودم!
.....
_:به اقا رو یعنی تو هم باورت نمیشه طرف پسر بوده؟خب برو خودت ببین!
.....
_:حالا اصلا چه فرقی به حال تو داره؟
.......
_:معلومه که دیگه نمیخوامش! دختره دروغ گو معلوم نیست چه فکری با خودش کرده و این داستانا رو سر هم کرده!
.....
یه ذره فکر کرد و گفت:اتفاقا میخواستم بگم خیلی زود یکی دیگه رو برام پیدا کن!میخوام زودتر از شر این دختره خلاص شم.راستی پولی هم بهش نمیدم به خودشم گفتم .
......
_:همین که گفتم ناراحتی خودت بهش پول بده!دیگه هم نبینم یکی مثه این بفرستی که فکر کرده خیلی زرنگه و منو احمق فرض کنه و الا دیگه با تو هم طرف حساب نمیشم!
.......
چقد راحت درباره دخترا حرف میزدن انگار داشتن کالا مبادله میکردن.کارای مهران خیلی ضد و نقیض بود اصلا بهش نمی اومد همچین ادمی باشه صد در صد چیزی که من ازش میدیدم کاملا با چیزی که دخترای دیگه میدیدن فرق داشت.
.......
_:من دیگه کار دارم این صغرا کبرا ها رو واسه من نچین یکی دیگه رو پیدا میکنی هیچ پولی هم به ثمین نمیدم!خدافظ!
گوشی رو قطع کرد و لا حرص گفت:فکر کرده من احمقم!خیلی زودتر از اونی که فکر کنی میفهمم چه غلطی داری میکنی اقا امیر.
این امیر اصلا به نظرم ادم جالبی نبود وقتی به من که فکر میکرد پسرم اون جوری نگاه میکرد معلوم بود چقدر وضعش خرابه. رفیق ناباب که میگفتن همین بود مطمئن بودم مهرانو اون کشیده تو خط این جور کارا!
نفسشو با حرص فوت کرد گفتم:چیزی شده؟
دستشو کشید تو موهاش و گفت:مشکل روی مشکل!
من:بگو شاید بتونم کمکت کنم!
سرشو تکون داد و گفت:امیر واسه تو خطر ناکه نمیخوام درگیر بشی و یه مشکلی این وسط واست پیش بیاد
من:اصلا این امیر کی هست؟
پوزخندی زد و گفت:عامل اصلی منحرف شدن من!یکی که قبلا فکر میکردم دوستمه ولی حالا میفهمم یه کاسی زیر نیم کاسش بوده از اول!
پس حدسم درست بود. گفتم:پس چرا دورشو خط نمیکشی؟
_:چون داغ بودم حالیم نبود ولی حالا چشمام تازه باز شده.اول حسابشو میرسم بعدا ولش میکنم.
سرمو تکون دادم و گفتم:پس موضوع کینه های شتری پسرونس
خندید و گفت:این اصطلاحاتو از کجا میاری؟!
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:از دورو بریام شنیدم!فقط مواظب باش این جور مواقع یکی از دو طرف زیر اون شتره له میشه!
سرشو تکون داد و اومد جلو و گفت:فعلا تا اینجام میخوام بیخیالش بشم تا فکرم باز شه!خب ببینم ناهار چی میخوای بهمون بدی؟
________________________________________
5 روز اونجا موندیم چون هوا خوب نبود نتونستیم زیاد بیرون بریم ولی با این حال تو این چند روز خیلی احساس خوبی داشتم حس میکردم میتونم به مهران اعتماد کنم حالا دیگه نگرانی بابت اون نداشتم.داشتم لباسامو جمع میکردم که مهران وارد اتاق شد با دیدن چمدون بزرگی که تو دستش بود لباسا رو زمین گذاشتم چمدونو گذاشت رو تخت و گفت:نمیشه اینجوری بیاریشون!
نگاهی به چمدون کردم و گفتم:از کجا اوردی؟
زیپشو باز کرد و گفت:خریدم!
یه ذره نگاهش کردم و گفتم:چقد شد؟
لبخندی زد و گفت:کادوئه!
صورتمو جمع کردمو گفتم:چقد شد؟
دستی رو شقیقش کشید و گفت:100
ای خدا من فکر این بودم که بعد از برگشتنم با کدوم پول واسه خودم غذا بخرم! نمیخواستم روز به روز بیشتر بهش بدهکار بشم!
یه دفعه گفت:اها راستی یه چیزی!
نگاهش کردم کیف پولشو از تو جیبش بیرون کشید و گفت:موتورت به فروش رفت. خندیدم خدایا کاش یه چیز دیگه ازت میخواستم.
چند تا تراول پنجاه تومنی بیرون کشید نشمردمشون بعد گرفت طرفمو گفت:چون قدیمی بود زیاد نخریدنش فقط 400!
نیشم باز شد. خدایا کاش یه چیز دیگه ازت میخواستم. بعد با خودم فکر کردم چی مهم تر از پول اونم واسه سیر کردن شکم. گفتم:به کدوم بدبختی انداختینش؟
سرشو تکون داد و گفت:چطور؟
با خنده گفتم:من اون موتورو 280 تومن خریدم!
لبخند محوی زد اصلا تعجب نکرده بود.گفت:تازه من میخواستم 500بفروشمش ولی خریدار راضی نشد!
تراولا رو از دستش گرفتم پول چمدونو ازش جدا کردم و بهش پس دادم.
وسایلمو جمع کردم و سوار ماشین شدیم.تکیه دادم به صندلی و گفتم:خیلی بهم خوش گذشت!
لبخندی زد و گفت:ما که جایی نرفتیم !
در حالی که روبه رومو نگاه میکردم شروع کردم به شمردن با انگشتام و گفتم:یه روز رفتیم ساحل! یه روز رفتیم جنگل!یه روز ناهار رفتیم رستوران! یه روز تمر و لواشک خوردیم!یه شب پیتزا خوردیم!از همه مهمتر من اومدم شمال رفتم تو یه ویلای گرون قیمت چند روز زندگی کردم.
لبخندی زد و گفت:تجربه خوبی بود!
رو کردم بهش و گفتم:فکر نمیکردم چنین ادمی باشی!
_:چه ادمی؟
من:ارومو متین!
_:لطف داری!
من:تعریف نبود حقیقتو گفتم!
سرشو تکون داد و گفت:میدونم!تو از اون ادمایی نیستی که چاپلوسی کنن!
نیشخندی زدم و گفتم:یه جوری میگی انگار از ادمای چاپلوس بدت میاد!
_:خب بدم میاد!
من:خالی نبند هیچکس از این که دیگران ازش تعریف کنن بدش نمیاد!لبخندی زد و گفت:میدونی از حرف زدنت خوشم میاد!
من:چرا؟
_:خب نه تنها هیچ دختری بلکه هیچ پسری رو هم ندیدم که اینقدر درباره هر مسئله ای رک و دقیق حرف بزنه! از همه مهم تر بدونه که چی میخواد بگه!
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:خب اینقدر بیکار بودم که بشینم به حرف زدن فکر کنم!
لبخندی زد و گفت:بعضی وقتا خوبه با هم هم صحبت بشیم هوم؟
لبخندی زدم و گفتم:اگه خونت شومینه داشت از اون چایی های داغ با بیسکوییت هم داشتی هر شب می اومدم برات حرف میزدم!
لبخندی زد و گفت:خونمم شومینه داره!
من:دیدمش ولی ازش استفاده نمیکنی!
_:چرا ولی گاهی اوقات!
رو کرد به منو گفت:با این که سنت به من نمیخوره اما رفتارت جوریه که فکر میکنم ما دوستای خوبی برای هم میشیم!
لبخندی زدم و گفتم:رفقای خوبی!
نیشخندی زد و گفت:یه چیزی بهت میگم البته رو منظور بد نگیریا! ولی تو اونقدر دختر قوی هستی که به خودم حتی اجازه نمیدم بهت نظر داشته باشم.
سرمو تکون دادم و گفتم:چرا منظور بد؟! تازه فکر کنم اینجوری حس بهتری بهت دارم!
لبخندی زد و ضبطو روشن کرد یه اهنگا یه ریتم اروم شروع شد و بعد خواننده شروع کرد به خارجی خوندن! با این که چیزی نمیفهمیدم ولی از اهنگ خوشم اومده بود سرمو تکیه دادم به صندلی و به بیرون خیره شدم با صدای اهنگ و تکونای ماشین و جای گرم و نرمم خیلی زود خوابم برد.
**********
مهران
یه نگاه به اوا کردم . خوابش برده بود.وقتی میخوابید با نمک تر میشد همون طور که اهنگو گوش میدادمنفس عمیقی کشیدم و چشممو از آوا گرفتم و به جاده خیره شدم.
..........

Whenever I'm alone with youهر وقت با تو تنهام
You make me feel like I am young againباعث میشی حس کنم دوباره جوون شدم
Whenever I'm alone with youهر وقت با تو تنهام
You make me feel like I am fun againباعث میشی دوباره حس شادابی کنم
However far away I will always love youهرچقدر ازت دور باشم بازم دوستت خواهم داشت
However long I stay I will always love youتا هروقت زنده ام دوستت خواهم داشت
Whatever words I say I will always love youبا هر کلمه ای که میگم همیشه عاشقت میمونم
I will always love youهمیشه عاشقت میمونم
Whenever I'm alone with youهر وقت با تو تنهام
You make me feel like I am free againباعث میشی حس کنم دوباره آزاد شدم
Whenever I'm alone with youهر وقت با تو تنهام
You make me feel like I am clean againباعث میشی حس کنم دوباره پاکم
..............


(تکیه ای از اهنگadele - love song)
ماشینو تو حیاط پارک کردم شونه آوا رو تکون دادم و گفتم:پاشو دیگه چقد میخوابی؟!
با چشمای نیمه باز گفت:ها؟
در ماشینو باز کردم و گفتم:رسیدیم!
سرمایی که از بیرون تو ماشین نفوذ کرد باعث شد چشماشو باز کنه!
از ماشین پیاده شدم و درو بستم علی ایستاده بود رو به روی من همون طور که با کنجکاوی به اوا نگاه میکرد گفت:پس اون دختر دردسازه اینه!
به اوا نگاه کردم داشت لباساشو مرتب میکرد.
علی ادامه داد:فکر نمیکردم ریزه پسند باشی!
دستمو گذاشتم پشت کمرشو گفتم:من باهاش کاری ندارم
خندید و گفت:بله نداری!
من:فقط دارم بهش کمک میکنم!
نیشخندی زد و گفت:لابد محض رضای خدا؟
من:این همه خلاف رضای خدا کار کردم گفتم یه بار محض رضاش باشم شاید یه گوشه بهشت جامون داد.
آوا از ماشین پیاده شد.چشمای خواب الودشو مالید و رو کرد به علی و گفت:سلام!
به علی نگاه کردم نگاهش رو استخون ترقوه آوا که از یقش معلوم بود خشک شده بود.
به آوا اشاره کردم و گفتم:شالت افتاده!
خیلی زود منظورمو گرفت یه نگاه به چشمای خیره علی کرد و شالشو پیچید دور یقه و سرش!
علی که دیگه جلوی دیدش گرفته بود به خودش اومد دستشو دراز کرد سمت آوا و گفت:سلام! من علی ام.
آوا یه نگاه غضبناک به دستش انداخت و بدون این که دستشو بگیره گفت:منم اوام!
خوشم می اومد که با یه حرکت از طرف مقابل سریع میشناختش. علی که حسابی خورده بود تو حالش یه کم عقب کشید و گفت:خوشبختم!
آوا سرشو تکون داد و گفت:منم همین طور!
بعد رو کرد به منو گفت:میشه چمدونمو بدی؟میخوام برم بالا!دکمه صندوق عقبو زدم باز شد گفتم:برو بردار!
رفت عقب ماشین!
علی سری تکون داد و گفت:اووف چه بد اخلاق!
من:مگه تو ندید بدیدی زل زدی تو یقه دختره؟
یه تای ابروشو داد بالا و گفت:حالا که کاری به کارش نداری اینه وقتی کاری به کارش داشته باشی چی میشه!
یه چشم غره غضبناک تحویلش دادم!
زد روس شونمو گفت:خب دیگه من میرم!
لبخندی زدم و گفتم:باشه فقط این چند روز بیا و برو ممکنه بابام هنوز مشکوک باشه!
_:باشه !
باهاش دست دادم و گفتم:خیلی لطف کردی. زیر چشمی نگاهی به اوا کرد و گفت:امیدوارم ارزششو داشته باشه!
اوا با چمدون اومد سمت ما علی بهش گفت:خداحافظ آوا خانوم!
اوا سرشو تکون داد و هیچی نگفت!
بعد با هم رفتیم سمت در باهاش خداحافظی کردم و درو بستم !اوا داشت میرفت بالا!یه نگاه بهش کردم و رفتم تا چمدون خودمو بردارم!
وارد خونه که شدم صدای زنگ تلفنم در اومد امیر بود جواب دادم:سلام!
_:سلام! رسیدی؟
من:اره رسیدم!چی شد میاریش؟
_:اره شب منتظرم باش!
لبخند زدم پس بالاخره کارم شروع شد.گفتم:باشه ساعت 10 منتظرم!
_:باشه
من:خب دیگه من خستم میخوام برم استراحت کنم شب میبینمت!
_:اوکی خدافظ!
گوشی رو قطع کردم و رفتم سمت اتاقم لباسامو عوض کردم و رفتم سمت تخت خوابم!
بالاخره از رخت خواب دل کندم و از جام بلند شدم یه نگاه به ساعت کردم هفت و نیم بود رفتم تو حموم و یه دوش اب گرم گرفتم و سریع بیرون اومدم.
باید به آوا میگفتم چراغای بالا رو خواموش کنه که امیر نخواد پا پیچ بشه که بالا رو ببینه. لباسامو پوشیدم از خونه اومدم بیرون همین که خواستم از پله ها بالا برم در خونه باز شد آوا و وارد حیاط شد.
با دیدن من لبخندی زد و گفت:سلام!
سه تا پله ای که بالا رفته بودم برگشتم و گفتم کجا بودی؟
خریداشو بالا گرفت و گفت:پی... نانی.... شاید..پی ابی... غذایی... خوردنیی
با خنده گفتم:سهرابی شدی واسه خودت!میخواستی بدی من برات میگرفتم خودت چرا رفتی؟
دست و پاشو کج کرد و گفت:مگه خودم اینجوریم؟
بعد اومد بالا و گفت:داشتی میرفتی بالا؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:اومدم بگم شب چراغاتو روشن نکن یا حداقل چرا اتاقتو روشن کن که معلوم نباشه!
پلاستیکاشو تو دستش جا به جا کرد و گفت:چطور؟
من:امیر قراره بیاد نمیخوام بفهمه تو بالایی!
نفسشو فوت کرد و گفت:معظلی شده این دوستت!
من:یه مدت دیگه از دستش راحت میشم.
_:باشه خیالت راحت من غذامو که درست کردم چراغا رو میبندم .
من:شرمنده ها!
لبخندی زد و گفت:اختیار داری خونه خودته. تازه من به تاریکی عادت دارم.
خریداش اشاره کرد و گفت:من دیگه برم !
من:باشه برو! بازم ممنون!
سرشو تکون داد و رفت بالا.
برگشتم تو خونه برای خودم ماکارانی درست کردم و بعدم خونه رو مرتب کردم. دو هفته مش رحیم تموم شده بود ولی هنوز برنگشته بود سرکارش باید باهاش تماس میگرفتم خونه رو گند داشت برمی داشت.
بالاخره ساعت 10 شد. خودمو با تلوزیون سرگرم کرده بودم که زنگ در به صدا در اومد. رفتم پشت ایفون امیر رو دیدم در رو باز کردم و رفتم سمت ورودی امیر وارد حیاط شد طبق چیزی که انتظار داشتم طبقه بالا رو نگاه کرد نمیدونم آوا چراغاشو خاموش کرده بود یا نه که امیر گفت:کسی بالا نیست؟
یه نگاه به پله ها کردم و گفتم:ارمان؟نمیدونم!
سرشو تکون داد و گفت:من باید برم ! اینم از ترلان!
همون موقع یه دختر از در وارد شد.یه نگاه سر تا پاش انداختم الحق که خوش هیکل بود.
من:ازمایشاتو بیار بالا!
امیر چند تا برگه داد دستش دختره اومد بالا!صورتشو نگاه کردم پوست گندمی و صافی داشت گونه هاشو کاشته بود ولی همونم بهش می اومد و چشماشم مشکی بود همون چیزی که قبلا از امیر خواسته بودم با این که چشماش خیلی درشت تر از آوا بود و مژه های فوقالعاده پر و فری داشت و یه خط چشم قشنگ هم چاشنیشون کرده بود ولی اصلا جذابیت چشمای اوا رو نداشت.بینیشم عمل کرده بود لباش نازک بود ولی با رژ و خط لب بزرگشون کرده بود.
برگه ها رو از دستش گرفتم و گفتم برو تو.
یه نگاه به امیر کردم داشت بالا رو نگاه میکرد گفتم:چرا واستادی؟
از حرفم تعجب کرد لابد نقشه کشیده بود من که رفتم تو بره بالا!رفتم پایین اونم رفت سمت در. دم دست ایتادم و گفتم:خدافظ!
سرشو تکون داد و رفت درو خودم بستم که مطمئن بشم بسته شده بعد یه نگاه به بالا کردم انگار نه انگار کسی اونجاست.
با خیال راحت رفتم تو خونه.
به ازمایشا یه نگاه کردم و در رو بستم ترلان لم داده بود روی مبل و شالشو در اورده بود. با لحن خشکی گفتم:چند سالته؟
همون طور که دکمه های پالتوشو باز میکرد گفت:24!
من:اتاقم اونجاست! بعد به راهرو اشاره کردم و گفتم:برو تا منم بیام!
پشت چشکمی نازک کرد و گفت:باشه! منتظرم!
برگه ها رو گذاشتم رو میز چند دقیقه صبر کردم و بعد وارد اتاق شدم.
یه تاپ دکلته به رنگ صورتی کثیف با شلوار لی تنش بود جلوی اینه ایستاده بود و داشت موهاشو درست میکرد. با دیدن من تو اینه برگشت موهاشو از تو صورتش کنار زد و با لبخند گفت:فکر نمیکردم اینقد خوشتیپ باشی!
بی تفاوت نگاهش کردم و گفتم:امیر بهت نگفته من از رژ لب بدم میاد.
انگشتشو کشید رو لبش و گفت:واقعا؟مشکلی نیست الان پاکش میکنم!
بعد رفت سمت کیفش!گذاشتم هر کاری میخواد بکنه خودمم دراز کشیدم رو تخت. خودش اومد سمتم !
دستاشو گذاشت رو شونم و گفت:به نظرت من چطورم!
نیشخندی زدم و گفتم:خیلی خوب!
مستانه خندید.فقط لبخند زدم.
صورتشو اورد جلو تا ببوسمش حالا وقت عملی کردن نقشه بود یه دستمو حلقه کردم دور کمرش تا بعدا نتونه فرار کنه بعد اروم دستمو کشیدم تو موهاش با ذوق لباشو رو لبام گذاشت اروم اروم دستمو بالا بردم یه تیکه از موهاشو گرفتم و کشیدم.
دستاشو حلقه کرد دور گردنم انگار به انداز کافی محکم نبود با تمام توانم موهاشو کشیدم حس کردم تمام موهایی که تو دستم بود از سرش کنده شد.
اخی گفت و خودشو عقب کشید و گفت:عزیزم میخوای کچلم کنی؟
یادم رفته بود اینا به خشونت عادت دارن!
پهلوشو چنگ زدم یه تیکه دیگه از موهاشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم. دردش گرفته بود سرمو بردم سمت گوشش و با لحن تهدید امیزی گفتم:از امیر چقد پول گرفتی؟
از حرفم شکه شد. بالاخره ترسی که میخواستم تو چهرش دیدم. با تعجب گفت:چرا باید از اون پول بگیرم؟
دستمو کشیدم رو بازوش بعد با تمام توان به بازوش چند زدم ناله ای کرد و گفت:کدوم پول؟!
با عصبانیت گفتم:همون پولی که بابت جاسوسی کردن گرفتی!
با ترس گفت:من... من پولی نگرفتم!
ناخونهمو فرو کردم تو پوستش و گفتم:یا راستشو میگی یا فردا زنده از این در بیرون نمیری.
_:دستمو شکستی!
فشار دستمو بیشتر کردم و گفتم:میگی یا نه؟
سرشو تکون داد و گفت:میگم میگم دستمو ول کن!
بازوشو رها کردم خودشو عقب کشید و شروع کرد به مالیدن بازوش!
موهاشو گرفتم و گفتم:بنال!
اخی که گفت باعث شد موهاشو بیشتر بکشم!
برش گردوندم افتار رو تخت رفتم بالا رش پاهاشو بین پاهام قفل کردم دستم و گذاشتم رو گلوش و گفتم:میگی یا....
با بغض گفت:میگم ...
فشار دستمو رو گلوش زیاد کردم . سرخ شده بود. دست و پا میزد ولی بی فایده بود.
بالاخره تسلیم شد . ولش کردم به صرفه افتاده بود گفتم:زود باش!
درحالی که صداش میلرزید گفت:800 تومن بهم داد و گفت مراقبت باشم تلفناتو چک کنم و یه سری به طبقه دوم بزنم!
من:دنبال چی؟
با ترس نگاهم کرد با فریاد گفتم:گفتم واسه چی بری بالا؟
اشک از چشماش جاری شد گفت:که ببینم دختری اون بالا هست یا نه!
کشیدمش بالا و گفتم:دیگه چی؟
زل زد تو چشمامو گفت:دیگه هیچی به خدا!
من:چرا بهت گفته این کارو بکنی؟
با گریه گفت:نمیدونم!
فریاد زدم تو صورتش :به من دروغ نگو!
همون طور که میلرزید گفت:به خدا راست میگم!
با تمام زورم هلش دادم رو تخت و با غضب نگاهش کردم.
همون طور که اشکاش سرایز بود گفت:به خدا من هیچ کارم!
انگشتمو به نشونه تهدید بالا بردم و گفتم:فقط به یه شرط کاری به کارت ندارم!
زل زد تو چشمامو گفتم:هر چی باشه قبوله!
پوزخندی زدم و گفتم:من دوبرابر پولی که باید بدم رو بهت میدم در عوضش تو هم اون چیزایی رو به امیر میگی که من میخوام!فهمیدی؟
تند تند سرشو تکون داد.
رفتم سمتش و گفتم:فقط اگه بفهمم امیر چیزی از این موضوع فهمیده زندت نمیذارم!
دوباره سرشو تکون داد.
نگاهی سرتا پاش انداختم و گفتم:حالا خوب گوش کنن ببین چی بهت میگم مو به موشو به امیر میگی!از اینجا هم بلند شو لازم نیست تا وقتی با منی باهام رابطه داشته باشی!
از جاش بلند شد تاپشو صاف کرد و موهاشو بست و نشست!
نشستم رو به روشو گفتم:فردا که میری گزارشتو به امیر بدی بهش میگی که دیشب یه پسر دیگه هم تو خونه بوده و اسمش ارمان بوده....
همه چیزو براش گفتم و بعدم فرستادمش که تو حال بخوابه!
باید اول موضوع آوا رو حل میکردم و بعد هم کاری میکردم که امیر فکر کنه به ترلان علاقه مند شدم تا ببینم عکس العملش چیه؟!
صبح خودم ترلان رو رسوندم خونش و رفتم سر کار.
**********
آوا
با رفتن مهران فهمیدم ازاد شدم.دیشب امیرو از پشت پنجره دیدم خیلیمطمئن بودم که منو تو تاریکی نمیبینه ولی نگاه خیرش به پنجره عصبیم میکرد. میدونستم باید از دستش فرار کنم چون اصلا ادم درستی نبود ولی این که چرا مهران میخواست منو از دست اون که دوستش هم بود قایم کنه برام عجیب بود چون در برابر علی زیاد حساسیت به خرج نداده بود.
بعد از ناهار خونه رو جمع و جور کردم و اماده شدم تا برم مطب!
کیلیدا رو برداشتم با تمام سلیقه ای که تونستم به خرج بدم یه پالتوی مشکی با شلوار کتون و شال زرشکی پوشیدم با موهامم که کاری نمیتونستم بکنم و از خونه اومدم بیرون!
راهو همون دفعه یاد گرفته بودم با اتوبوس رفتم .
وارد ساختمون شدم نگهبان با دیدن من سری تکون داد و گفت:سلام خانوم کریمی!
تا حالا کسی اینقد تحویلم نگرفته بود. اصلا منو از کجا میشناخت. لبخندی زدم و گفتم:سلام آقا خسته نباشید.
اونم انگار از من بیشتر کیف کرده بود با ذوق گفت:اینجا منو اقا حسن صدا میکنن !
اسمشو شنیده بودم مهران اون روز داشت دربارش با علی حرف میزد.
رفتم جلو و گفتم:از اشناییتون خوشبختم.
با مهربونی نگاهم کرد و گفت:منم همین طور انگار این دفعه اقا مهران تو انتخاب منشی سنگ تموم گذاشته اگه میدونستم به حرفم گوش میکنه زود تر بهش میگفتم که یه دختر عاقل رو بیاره سر کار!
ابروهامو دادم بالا.
خندید و گفت:واقعا خانومی! ماشالا ماشالا!
از لفظ خانومی که به کار برد واقعا خوشحال شدم پس داشتم کارمو درست انجام میدادم.سرمو تکون دادم و گفتم:ممنون شما لطف دارین.
_:برو دخترم برو به کارت برس مزاحمت نمیشم.
چشمی گفتم و سوار اسانسور شدم.
درو باز کردم هنوز کسی نیومده بود.
نشستم پشت میز دستامو تو هم قفل کردم و کشیدم جلو صدای تق تق انگشتام در اومد چون کسی نبود از فرصت استفاده کردم و اون شال اعصاب خورد کن رو از سرم در اوردم بعد سر رسیدا رو بیرون کشیدم و همون طور که مهران بهم گفته بود لیست بیمارا رو نوشتم.
کارم تموم شده بود یه نگاه به ساعت کردم تازه سه و ربع بود یه کم زود راه افتاده بودم برای همین نیم ساعت پیش رسیده بودم مطب.
کیفمو گذاشتم تو کمد خالی زیر میز بعد شروع کردم به کشستن توی کشو ها!
چیزای زیادی نبود. یه ربع دیگه هم گذشت ولی نه خبری از گلسا شد نه مهران بی خیال صندلیمو کشیدم عقب و پاهامو گذاشتم رو میز و تکیه دادم به صندلی اون لحظه احساس میکردم مدیر یه شرکتم که پشت میزش با خیال راحت لم داده و بدن این که بخواد به خودش زحمت بده میلیون میلیون پول به حسابش واریز میشه.
داشتم تو خیال میلیاردریم عشق میکردم که یهوو صدای باز شدن در اومد.قبل از این که ببینم کیه از هولم از رو صندلی افتادم.
با خودم گفتم :اگنم شکست . بیخیال خالی شدنم شدم همون زیر شالمو سرم کردم و اومدم بالا دیدم مهران ایستاده و بهم میخنده.
اخمی کردم و گفتم:خب بگو تویی!
خندید و گفت:خوب خوش میگذرونیا!
از جام بلند شدم پاتومو تکونم و در حالی که صندلیمو صاف میکردمگفتم:خب کارامو انجام دادم. نشستم سر جامو به برگه ها اشاره کردم.
برگه ها رو برداشت سرشو تکون داد و گفت:خوبه افرین!
نگاهش کردم و گفتم:همیشه دیر میای؟
لبخندی زد و گفت:نه امروز کارم یه کم طول کشید ولی گلسا اغلب ساعت 4 میاد. مریض نیومد؟
من:نه ساعتا از 4 خورده.
لبخندی زد و گفت:خوبه کارت درسته. من میرم اتاقم کاری داشتی خبرم کن!
سرمو تکون دادم .اشاره کرد به سرمو گفت:شالتم سرت کن یادت باشهاینجا خونه نیست تو هم دیگه پسر نیستی!راستی شماره نگهبانی ستاره 777 بگیرش به حسن اقا بگو بیسکوییت بگیره!
من:باشه!
شالمو سرم کردم و نشستم مهرانم رفت تو اتاقش.
داشتم پوشه های بیمارا رو بیرون می اوردم که نخوام دنبالشون بگردم که صدای گلسا رو شنیدم:به به خانوم مشنی افتخار دادین مطبو مشرف کردین.
میدونستم توپش حسابی پره ولی از این که زیادی باهاش در بیفتم هم خوشم نمی اومد اگه اون احتراممو نگه میداشت منم کاری به کارش نداشتم.
رو کردم بهش و با لبخند گفتم:سلام! ببخشید نیومدم دستور دکتر بود و اگر نه زودتر خدمت میرسیدم.
از عکس العمل من تعجب کرده بود
چینی به بینیش داد و گفت:چی؟
ابروهامو دادم بالا و گفتم:هیچی من فقط سلام کردم.
سرشو تکون داد و گفت:سلام!
بعد پوزخندی زد و گفت:خوبه
من:چی؟
پوفی کرد و گفت:هیچی! به کارت برس. بعد رفت سمت اتاقش.
من:چشم خانوم دکتر چیزی لازم داشتین خبرم کنین.
رو پاشنه چرخید سمتم با چشمای کرد نگاهم کرد. خنده ای کرد و گفت:باشه!
بعد اروم شرشو کج کرد و با لبخند رفت سمت اتاقش.
خنده ای کردم و سرمو تکون دادم.
اخر ساعت بود .
داشتم وسایلمو جمع میکردم که گلسا و مهران هم زمان از اتاقاشون بیرون اومد مهران رو به من کرد و گفت:پایین منتظرم عزیزم.
لبخندی زدم و سرمو تکون دادم.
وقتی مهران رفت منم کیفمو برداشتم و از جام بلند شدم گلسا ایستاد رو به رومو گفت:شماها واقعا با هم دوستین؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم.
یه تای ابروشو داد بالا و گفت:چند وقته؟
من:یه ماه!
پوزخندی زد و گفت:میدونی قبلا هم دوست دختر داشته!
من:اره!
_:میدونی زیاد بودن؟
من:اره!
لباشو جمع کرد و گفت:میدونی باهاشون رابطه داشته؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم.
حرصش گرفته بود. گفت:میدونستی منم باهاش بودم؟
خندیدم در اصل من هیچی از مهران نمیدونستم ولی نمیشد به اون چیزی بگم. گفتم:من همه چیزو میدونم! حالا اگه میشه بذار برم!
راهمو سد کرد و گفت:تورو هم بازی میده گولشو نخور!
نگاهش کردم و گفتم:من واسش فرق دارم عزیزم.
پوزخندی زد و گفت:به همه اینو میگه!
نگاهش کردم و گفتم:ولی اون خودش اینو به من نگفته من اینو بهش گفتم.
پوفی کرد و گفت:چه از خود راضی! تو اصلا چند کلاس سواد داری؟!
خندیدم و گفتم:نمیخوام بهت بر بخوره ولی من فقط تا سوم راهنمایی درس خوندم دارمولی خیلی چیزا دارم که مهرانو واسم نگه میداره برعکس تو!
با غیض گفت:دختره بی سواد پس معلومه یکی از همون بی سر و پاهایی!بهتره بدونی من خیلی سر تر از توام تو هیچ چیزت بهتر از من نیست.
من:اگه نبود تو رو ول نمیکرد و بیاد با من!
با سیلی که زد تو گوشم یه طرف صورتم داغ شد.
با عصبانیت نگاهش کردم یقشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم از زورم تعجب کرده بود زل زدم تو چشماشو گفتم:دیگه نبینم از این غلطا بکنی!
با تمام زورم هلش دادم سمت در!
از شدت ضربه افتاد رو زمین پامو گذاشتم رو کفشش و محکم فشار دادم و از مطب رفتم بیرون همون طور که میرفتم سمت اسانسور فریاد زد:دختره وحشی مطمئن باش جواب این کارتو میدم.
خندیدم و سوار اسانسور شدم.
تو اینه اسانسور صورتمو نگاه کردم. عوضی یه جوری زد که جاش بمونه.
رفتم تو پارکینگ و سوار ماشین مهران شدم و درو محکم بستم. مهران با تعجب برگشت سمت من و گفت:دره ها!
من:باشه ببخشید.
_:اوهو چه عصبی!
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:نگفته بودی این دختره وحشیه!
ماشینو از پارک در اورد و گفت:کی؟
من:گلسا!
رو کردم بهش و گفتم:ببین سر صورت نازنینم چه بلایی اورده!
نگاهم کرد و با تعجب گفت:زد تو صورتت؟
من:البته منم از خجالتش در اومدم ولی قرار نبود دیگه به خاطرت کتک بخورم!
_:نمیدونستم...
حرفشو قطع کردم و گفتم:اگه اینقد دوست داره خب چرا تو پسش میزنی؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:فکر میکنی دوسم داره؟
من:اگه نداشت منو میزد؟
خندید و گفت:تو هم زدیش یعنی دوسم داری؟
مشت زدم تو بازوشو گفتم:نه خیرم منظورم این نبود.
تو اینه خودشو نگاه کرد و گفت:چرا؟من که خیلی خوشتیپم! خوش اخلاقم! پولدارم! دکترم.
من:ببین زیر بغلت بیشتر از دوتا هندونه جا نمیشه ها!
لبخندی زد و گفت:فردا حسابشو میرسم!
من:خودم رسیدم.
_:میدونم یه بارم من میرسم!
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:خود دانی!
_:راستی واسه روز اول کارت عالی بود!چقدرم که این حسن اقا تعریفتو کرد چی کار کردی؟
خندیدم و گفتم:هیچی فقط جواب سلامشو دادم.
_:خب خیلیا اینقد بی فرهنگن که همین کارو هم نمیکنم!مراجعه کننده ها هم راضی بودن در کل که اگه اینجوری پیش بری حقوقتو زیاد میکنم!
دستامو زدم به همو گفتم:راست میگی؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:یه منشی داشتم فوق لیسانس داشت ولی اصلا بلد نبود با مراجعه کننده ها درست حرف بزنه همه از دستش شاکی بودن برعکس امروز هر کی می اومد تو اتاق اول میگفت اقای مجد این منشی جدیدتون خیلی بهتر از قبلیه خوب شد عوضش کردین.
با رضایت لبخند زدم.
ادامه داد:به نظرم این نشون میده هوشت خوبه!راستی تو چرا درستو ادامه نمیدی؟
خندیدم و گفتم:چطوری ادامه میدادم؟ من همین که نون شبمو در بیارم باید کلاهمو سه متر بندازم بالا!
_:حالا که کار داری خونه هم داری روزا هم که بیکاری . میخوای کمکت کنم؟
خندیدم و گفتم:انگار تو بیشتر از من مشتاقی!
_:چرا که نه! به نظرم تو حیفی!
من:اینقد ازم تعریف نکن من بی جنبم!
خندیدو گفت:باشه! ولی بهش فکر کن!
من:نمیشه!
_:چرا نمیشه؟
من:چون من با شناسنامه دومم مدرسه رفتم!
با تعجب گفت:یعنی به اسم ارمان؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:یعنی همین یه ذره سوادمم هیچ جا حساب نیست.
_:شاید بشه یه کاریش کرد!
من:من تو فکرش نیستم!
_:خودم واست یه فکری میکنم.
من:گیر دادیا!
_:حوصله نداری؟
من:نوچ!
_:میخوای من درست بدم؟
ابروهامو دادم بالا و گفتم:الان مثلا میخوای خرم کنی؟موردی بهتر از خودت نبود؟
بادی به غب غبش داد و گفت:کی از من بهتر؟
من:نه نمیخوام!_:من منشی بی سواد نمیخوام!
خیلی بهم برخورد با حرص گفتم:خب اگه میخوای میرم!
_:نه خیر تا خسارت منو ندادی هیچ جا نمیری!
دوباره داشت بد جنس میشد . با غیض گفتم:مرده شور اون خسارتو ببرن!
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:فردا میرم ببینم میشه کاری کرد واست یا نه!
من:عجب گیری کردیما!
_:انگار یادت رفته ازت قول گرفتم هر کاری خواستم انجام بدی؟!
من:باشه باشه بسه دیگه خوشت میاد اذیت کنی؟به هر حال من مطمئنم نمیتونم از سوابق تحصیلیم استفاده کنم.
چشمکی زد و گفت:اون با من!
صورتمو جمع کردمو گفتم:برو بابا!
لبخند شیطنت امیزی زد و گفت:وقتی اخم میکنی ادم دلش میخواد قورتت بده!
دستمو گذاشتم رو صورتم و گفتم:خب دیگه صورتمو نمیبینی! میخندم جذابم گریه کنم جذابم اخم کنم بازم جذابم!
نیم نگاهی به من کرد و گفت:اگر در دیده مجنون نشینی به غیر از خوبی لیلی نبینی.
من:وای جونم لابد تو مجنونی و من لیلی!
جدی شد و گفت:چرا که نه؟من یه پسرم این عادیه که به یه دختر علاقه من بشم؟
من:اخه به من؟امکان نداره!
_:چرا نداره؟به نظرم تو واقعا جذابی!
اب دهنمو قورت دادم. اگه واقعا از من خوشش می اومد چی؟کارم زار بود مطمئنا که منو واسه زندگی نمیخواست! یعنی میخواست منو بازی بده؟اگه یه شب که من خوابم می اومد تو خونم چی؟اگه باز به زور میبردم تو خونش؟!
با نگرانی گفتم:جدی که نمیگی نه؟
با این حرفم غش غش زد زیر خنده!هنوز با نگرانی نگاهش میکردم. گونمو با دوتا انگشتش کشید و گفت:همه دخترا از چنین حرفی خوشحال میشن تو چرا میترسی؟نترس بابا شوخی کردم تو همون دوستمی یه ذره فکر کرد و گفت:به قول خودت رفیق!
با بغض گفتم:اونایی که خوشحال میشن یه حامی دارن که اگه اذیت شدن بهشون پناه ببرن!دیگه از این شوخیا با من نکن
+من از اینجا פֿــوـاهــم رفت..

و فرقے هــم نمے ڪنـב فانـوــωـے בاشتـہ باشم یا نهــ!

 ڪـωـے ڪـہ میگریزב..

 از گُم شـבن نمے هــراـωــב..
 
پاسخ
 سپاس شده توسط Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، جوجه کوچول موچولو ، sober ، فرگلf
آگهی
#7
قسمت ششم:

وقتی دید واقعا ناراحتم گفت:باشه ببخشید اشتباه کردم!
اهی کشیدم و گفتم:دیگه تمومش کن!
رومو کردم سمت شیشه و از قصد طوری که بشنوه گفتم:اول باید به خاطرش کتک بخورم بعدم باید بشینم اقا مسخرم کنه!
_:شنیدم چی گفتی؟
زبونمو واسش در اوردم و گفتم:شنیدی که شنیدی!
خندید و گفت:میخوای جای سیلیشو بوس کنم خوب شی!
دیگه جوش اوردم .
دستمو به حالت تهدید بالا اوردم و گفتم:جرات داری یه بار دیگه از این حرفا به من بزن!
نیشخند زد بعد لباشو غنچه کرد و گفت:بوس بوس بوس!
دندونامو رو هم فشردم و انگشتمو فرو کردم تو پهلوش! ولی زیاد عمیق نشد چون میترسیدم کنترل ماشین از دستش در بره!
_:دارم رانندگی میکنم!
دست به سینه نشستم و گفتم:تقصیر خودته!
_:حالا یه سوال جدی میپرسم واقعا به ازدواج فکر میکنی؟
من:بس کن تو رو جون خودت !
_:نه جدی میگم!
من:نه خیر فکر نمیکنم!
_:چرا؟
من:دلیلشو یه بار گفتم:متاسفانه یه خوشبختانه زندگیم اجازه چنین کاری رو بهم نمیده!
_:ولی تو حق داری که....
من:ببین این بحث مسخره رو ادامه نده لطفا!
رومو کردم اون طرف مهران هم ساکت شد.
چرا این سوالا رو ازم میپرسید؟چرا میخواست ذهنمو درگیر خودش کنه؟یعنی این ادم وجدان نداشت؟من شده بودم وسیله سرگرمیش؟
چشمامو بستم یه لحظه فکر این به سرم خطور کرد که منو مهران با هم ازدواج کنیم ولی خیلی سریع این فکرو از ذهنم پاک کردم.
زیر چشمی نگاهش کردم. پسره پر رو! الهی بمیری!عمرا اگه من با این کارا خر بشم!

**********
مهران
سرش رو به شیشه بود همون طور که رانندگی میکردم زیر چشمی میپاییدمش.
وقتی اینجوری درباره خودش حرف میزد دلم میگرفت! میخواستم یه کاری براش بکنم ولی چه کاری از دستم بر می اومد؟! نمیتونستم خونوادشو بهش بدم.
کاش باهاش شوخی نمیکردم. یه لحظه با خودم فکر کردم شوخی چرا؟اگه جدی میشد چی؟من نسبت به اون یه حسایی داشتم اونم که تنها بود شایداصلا به خاطر این سر راهم سبز شد که بتونم کمکش کنم و همراهش باشم اگه باهاش ازدواج میکردم....
از فکر خودم خندم گرفت اخه مگه ازدواج الکیه؟اصلا مگه امکان داره؟حمایت کردن ازش یه بحث جدا بود. شاید میشد قیمش بشم این فکر از قبلی هم احمقانه تر بود.اعصابم ریخته بود به هم چطوری باید کمکش میکردم؟
گفتم:آوا؟
نگاهم نکرد .
من:اوا خانوم!
بازم سکوت!
من:آوا کوچولو!
برگشت سمتم و گفت:کوچولو خودتی!
من:من کجا با این سن و هیکل کوچولو ام؟
_:به سن نیست به عقله!
خندیدم.
نفسشو با حرص داد بیرون.
من:ببخشید دیگه!
رسیدیم به خونه. هنوز هیچی نگفته بود گفتم:بخشیدی؟
رو کرد سمت منو گفت:چرا اذیتم میکنی؟
اونقدر مظلوم این حرفو زد که دلم سوخت. گفتم:منظوری نداشتم.
گفت:اگه منم مثه دخترای دیگه بهت پا بدم اونوقت باحالم نه؟
با جدیت گفتم:نه اصلا!اگه مثه اونا بودی نمی اوردمت تو خونم!
یه ذره نگاهم کرد بعد گفت:باشه!
بعد در ماشینو باز کرد و رفت پایین!
بازم حرف بدی زدم؟نه اون زیادی حساس بود و اگر نه این حرفی که زدم بد نبود! از قدمایی که رو پله ها برمیداشت معلوم بود عصبیه.
واسه این که از دلش در بیارم از ماشین پیاده شدم و گفتم:آوا؟
دستاشو مشت کرد و ایستاد.
من:شام بیا پایین!
_:خودم شام دارم!
من:پس من میام!
پوفی کرد و گفت:هر کار دوست داری بکن!
خندیدم و زیر لب گفتم:آی قربون این قلب کوچولوی مهربونت.
از این حرف خودم خندم گرفت با خنده وارد خونه شدم.
ساعت هشت و نیم بود از جام بلند شدم تا برم بالا نمیدونستم کار درستیه یا نه ولی خب بهتر از هیچی بود.
پله ها رو یکی یکی طی کردم و رسیدم دم خونش!
طبق معمول پرده ها رو کشیده بود و داخل خونه معلوم نبود.
تقه ای به در زدم و گفتم:همسایه؟
چند ثانیه بعد درو برام باز کرد .لبخندی زدم و گفتم:سلام!
هنوز اخماش تو هم بود سرشو تکون داد و از کنار در عقب رفت.
یه نگاه داخل خونه انداختم برعکس خونه من از تمیزی برق میزد.تازه یادم افتاد به مش رحیم زنگ نزدم.
نشستم روی مبل رفت برام چایی اورد و باز رفت تو اشپزخونه.
چای رو برداشتم و گفتم:الان یعنی چشم دیدن منو نداری دیگه؟
اهی کشید و هیچی نگفت از روی مبل بلند شدم داشت واسه خودش ظرف اماده میکرد.
گفتم:دختر تو چقد کینه ای ببخشید دیگه!
رو کرد به منو گفت:به نظرت اگه میخواستم نبخشم الان اینجا بودی؟
من:خب نه!
سرشو تکون داد و گفت:خب پس اینقد رو اعصاب نباش!
بعد یه سفره کوچیک از تو کشو در اورد و از اشپزخونه اومد بیرون!
یه نگاه به من کرد و گفت:بندازم رو میز یا زمین؟
من:رو زمین!
لبخندی زد و سرشو تکون داد.
کبابا ای که درست کرده بود با نون و ماست و اب اورد و گذاشت تو سفره.
خودش نشست و گفت:سرورم اگه میشه افتخار بدین بیاین بخورین!
رفتم نشستم رو به روش و گفتم:قیافش که خوبه!
چشماشو تو حدقه چرخوند و گفت:دستپخت خوبم قبلا بهت ثابت شده!
من:البته!
بعد یه کباب برداشتم.
اونم شروع به خوردن کرد و گفت:میشه درباره گلسا بهم بگی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:چی بگم؟
_:از این که چه جوری با هم اشنا شدین. اخه بهش گفتم همه چیزو راجع بهتون میدونم میترسم یه سوالی بپرسه ضایع بشم!
لبخندی زد و گفت:باشه بهت میگم!
بعد صدامو صاف کردم و شروع کردم:با گلسا تو بیمارستان اشنا شدم. اون اولین دختری بود که باهاش دوست شدم یا بهتره بگم وارد زندگیم شد.حدود شش ماه با هم دوست بودیم حتی تصمیم داشتیم با خونواده هامونم موضوعو در میون بذاریم. تا این که یه شب اومد خونم و اون شب با هم بودیم همون موقع فهمیدم گلسا دختر نیست... برام بهونه اورد که ناخواسته بوده و بهش تجاوز شده و منم باور کردم .من واقعا دوستش داشتم برام مهم نبود که چه اتفاقی واسش افتاده اتفاقا اینجوری خودمو موظف میدونستم که بیشتر بهش توجه کنم و هواشو داشته باشم.اما یه روز شنیدم که تلفنی داشت با یه پسر درباره منو پولم حرف میزد و بهش میگفت هر وقت بتونه ازم پول میگیره تا بده به اون طوری گفت انگار تمام این مدت بودنش با من یه نقشه بوده.به روی خودم نیاوردم ولی زیر نظر گرفتمش با کمک همین دوستم علی فهمیدم که طرف دوست پسر قبلیشه موقعی که با هم بودن ازش فیلم گرفته و حالا ازش باج میخواد. گلسا واسه این که با من باشه با یه تیر دو نشون میزد هم ایندشو تامین میکرد و ازدواج موفقی داشت هم شر دوست پسرشو کم میکرد. میتونست از پدرش پول بگیره و بعدم عمل کنه ولی این که چرا این راهو انتخاب کرد هیچوقت نفهمیدم. موقعی که با هم دوست بودیم دو دونگ از مطبو به اسمش زدم بعد از این که بهش گفتم موضوعو میدونم کلی برام بهونه اورد وقتی کل ماجرا رو گفتم دیگه نتونست اعتراض کنه ولی موند تو مطب میخواست لج به لج من بذاره با این که میدونست تقصیر خودش بوده ولی میخواست ازم انتقام بگیره برای همین ازم دور نمیشد. خیلی به هم ریخته بودم موضوعو به بابام گفتم ولی این اوضاعو بهتر که نکرد هیچ بدترم کرد مخصوصا وقتی به گوش خاله و دختر خالم رسید.میدونی مامانای ما سر خود از اول اسم ما رو رو هم گذاشته بودن و این برای نادیا یه جور خیانت محسوب میشد.
همون موقع بود که من خونمو از خانوادم جدا کردم و تصمیم گرفتم مشکلمو خودم حل کنم. بی خیال گلسا شدم فقط برای اذیت کردنش نشون میدادم که با منشیام سر و سری دارم بعد از اون به یه ماه نمیکشید که منشیه با پای خودش میرفت.
تو همون بحثا بودیم که با امیر اشنا شدم جون از گلسا رو دست خورده بودم پیشنهاد امیر رو برای امتحان کردن دخترای دیگه قبول کردم. راستش خیلی هم راضی بودم موقعی که با اونا بودم تمام نفرتمو از گلسا روی اونا خالی میکردم حس میکردم حقشون اینه. اما کم کم دیگه به خاطر نفرت نبود یه جور عادت شده بود برام.همین بعدشم که زندگی ادامه داشت و همچنان من با گلسا درگیرم.
_:تو که یه بار رو دست خوردی چطور به من اعتماد کردی؟
دماغشو کشیدم و گفتم:تو فرق داری!
ابروهاشو انداخت بالا و گفت:از کجا میدونی من فرق دارم!شاید منم خودمو قالب کردم کاری کردم بیاریم تو این خونه که بخوام خرت کنم و کاری کنم عاشقم شی بعدا پولتو بالا بکشم. هوم؟!
سرمو کج کردم و گفتم:نه!اینجوری نیست! کسی که اعتراف میکنه یعنی این کاره نیست.
چشماشو ریز کرد و خندید و گفت:نه خوشم اومد انگار مثه خودم ادم شناسی!
من:اره یه جورایی گلسا مجبورم کرد ادم شناس بشم.
دستاشو زد به همو گفت:خوبه پس دارم براش!
من:ببینم میتونی بیرونش کنی یا نه! اگه بتونی یه جایزه خوب پیش من داری.
_:چی مثلا؟
من:وقتی این کارو کردی بهت میگم!
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:باشه !
یه لقمه دیگه خورد و گفت:اگه خونوادت درباره من چیزی بفهمن اونوقت چی؟برات دردسر میشه؟
من:خب موضوع تو با گلسا فرق داره ولی واسه اونا قابل درک نیست واسه همین از دست بابا فراریت دادم.
_:سر من که بلایی نمیارن؟
خندیدم و گفتم:نترس مگه من مردم ؟
با قدر دانی نگاهم کرد و گفت:میدونی من تا حالا رفیقی به خوبی تو نداشتم.
من:میدونی منم همین طور!
از حرفم خوشحال شد و گفت:پس شامتو بخور رفیق گوشت بشه به تنت.
بعد از این که غذا خوردیم رفتم پایین شماره مش رحیمو گرفتم کسی جواب نداد. شماره خونشونو گرفتم بعد از کلی معطلی بالاخره جوابمو دادن :بله؟
من:سلام منزل اقای فرهمند؟
_:بله بفرمایید.
طرف یه خانوم بود صداش خیلی گرفته بود گفتم:من با مش رحیم کار داشتم!
با گریه گفت:مش رحیم فوت کردن!
از چیزی که شنیدم هنگ کردم . با تعجب گفتم:چی؟کی؟چطور؟
یه نفس عمیق کشید و گفت:دو شب پیش تو خونه گاز گرفتشون!
من:گرفتشون؟
_:خودشو همسرش!ببخشید اقا شما؟
من:مش رحیم برای من کار میکردن!
_:اه اقای دکتر شمایید ببخشید نشناختم!فردا مراسم سومشونه.
من:چطور به من خبر ندادین؟
_:اینقدر اتفاقی بود که گیج شده بودیم. بیچاره دخترش عروسی بهش زهر شد.
من:میشه بهم ادرس بدین؟
ادرسو بهم داد باید حتما میرفتم . بعد از این که تسلیت گفتم گوشی رو قطع کردم برای رسیدن به سمنان باید زودتر حرکت میکردم.
لباسای مشکیمو پوشیدم و یه مقدار پول با خودم برداشتم .
از خونه اومدم بیرون باز رفتم بالا و در زدم. اوا اومد دم در .
من:من باید برم جایی ممکنه تا فردا شب نیام. میتونی تنها تو خونه بمونی؟
با تعجب نگاهی سر تا پای من انداخت گفت:چیزی شده؟
سرمو با تاسف تکون دادم و گفتم:مش رحیم مرده!
_:کی؟
من:مش رحیم سرایدار خونه!
با ناراحتی گفت:کی اینجوری شده؟چطوری؟
من:نمیدونم میگن دو روز پیش خودشو زنشو گاز گرفته!
آوا دستشو گذاشت رو صورتش و گفت:واقعا؟
من:اره!
_:اخی! خدا بیامرزتش.
من:انشا ا....
_:این وقت شب کجا میری؟
من:باید برم سمنان به خونوادش سر بزنم شاید کمکی پولی چیزی لازم داشته باشن.
یه نگاهی به من کرد و بعد با رضایت لبخند زد و گفت:باشه برو به سلامت!
بعد دستشو زد پشت شونم.
من:نمیترسی تنهایی؟
خندید و گفت:چی میگی؟اینجا زیادی واسه من امنه! برو من حواسم به خونه هست.
اینو که گفت کلیدای پایینو بهش دادم و گفتم:اگه چیزی خواستی برو پایین!
سرشو تکون داد و گفت:باشه!
من:من دیگه میرم خداحافظ!
رفتم سمت پله ها که گفت:مهران!
برگشتم سمتش چشماشو سریع بست و باز کرد یه لبخند زد و گفت:مراقب خودت باش!
خندیدم وگفتم:تو هم همین طور!
واقعا با این حرفش حس خوبی بهم دست داد.خیلی وقت بود کسی بهم این حرفو نزده بود. وقتی از یه نفر میشنوی که ازت میخواد مراقب خودت باشی احساس مهم بودن میکنی.
به تعبیرات بچگونه خودم خندیدم و رفتم سوار ماشین شدم.
**********
آوا
با رفتن مهران منم رفتم تو خونه!
تلوزیون رو روشن کردم و نشستم پای فیلم سینمایی .
نفهمیدم کی جلوی تلوزیون خوابم برده بود
با صدای در از جا پریدم.به ساعت نگاه کردم 12 و نیم بود. غیر از مهران کسی نمیتونست باشه.
رفتم دم در تا درو باز کردم .خشکم زد.امیر با خنده گفت:میدونستم یه دختر اینجاست.
بعد یه نگاه سر تا پای من کرد و خندید.
گفتم:تو اینجا چی کار میکنی؟
جوابمو نداد.خواست بیاد جلو مانعش شدم پوزخندی زد و گفت:تو آوایی مگه نه!
نباید ازش میترسیدم .
من قبلا هم با پسرا درگیر شده بودم پس اگه میخواست کاری کنه از پسش بر می اومدم. جستش هم زیاد بزرگ نبود .سرمو گرفتم بالا و زل زدم تو چشماشو گفتم:گیریم که باشم خب که چی؟
یه ذره تو صورتم دقیق شد و گفت:چهرات خیلی اشناس!
من:فکر نکنم تو زندگیم با بی سرو پاهایی مثله تو سر کار داشتم!
_:اوهو انگار تو منو خیلی خوب میشناسی.
من:چشمامو ریز کردم و گفتم:خیلی خوب!
خندید و گفت:حالا یادم اون پسره پیک موتوریه.
عجب حافظه ای داشت زد زیر خنده و گفت:گفتم واسه یه پسر زیادی ظریفی!
باز هیکلمو بر انداز کرد.
با حرص گفتم:چشات در نیاد!
خندید و گفت:زیادی زبون داری کوچولو خواست بیاد جلو خودمو کشیدم عقب!
خندید و گفت:اخی! میترسی!
پوزخندی زدم و گفتم:هه حتما از تو؟!
یه قدم اومد جلو و گفت:من یه کم ترسناکم!
صاف ایستادم سر جام نباید میذاشتم بیاد تو خونه گفتم:اره خب اول با گوریل اشتباهت گرفتم.
با حرص گفت:خودم زبونتو واست کوتاه میکنم!
من:عددی نیستی!
به سمتم حمله ور شددرو محکم کوبیدم تو صورتش صدای خورد شدن شیشه های در رو شنیدم!
شیشه ها رو کنار زد و اومد تو از پیشونیش خون می اومد اومد جلو و گفت:چه غلطی کردی؟
من:غلط کردن کار توئه!
خیز برداشت سمتم ولی عقب نرفتم رفتارم بدتر عصبیش میکرد اگه اعصابش خورد میشد کمتر رو حرکاتش تمرکز داشت.گفت:دختره سرتق یه کار نکن همینجا کارتو یه سره کنم!
من:مواظب باش کار خودت یه سره نشه!
با یه حرکت اومد جلو تا به خودم به جنبم دستاشو قفل کرد دورم صورتش باهام هیچ فاصله ای نداشت خندید و گفت:فکر میکردم سخت تر از اینا بایدگیرت بندازم!
با حرص گفتم:فکر نکن خیلی موفق بودی! دستمو کشیدم بالا و با تمام توانم زدم تو چونش!
ولم کرد و چند قدم رفت عقب!
این دفعه من بودم که به سمتش حمله ور شدم با مشت چند بار زدم تو شکمش.
زورش زیاد نبود حداقل اندازه مهران نبود از پسش بر می اومدم همین حس بهم اعتماد به نفس میداد! خواستم یکی دیگه بزنمش که منو گرفت و با زانوش زد تو شکمم و گفت:گربه کوچولوی وحشی خودم رامت میکنم!
در حالی که دلمو گرفته بودم گفتم:اتفاقا تخصص منم تو رام کردن سگای هاره!
خواست بیاد جلو یه دفعه بلند شدم و باز با مشت زدم تو فکش!
مچ دستم درد گرفت خون از صورتش پاشید هولش دادم سمت در و گفتم:گورتو گم کن!
_:تا حساب تورو نرسم هیچ جا نمیرم!
خواست دوباره بگیرتم که ایندفعه زدم وسط پاش!
دیگه جونش داشت در می اومد بعدی میدونستم کل زندگیش از یه دختری اینجوری کتک خورده باشه.
در حالی که خون صورتشو پاک میکرد گفت:کارم باهات تموم نشده.
هولش دادم سمت شیشه ها سکندری خورد ولی خودشو نگه داشت ایستادم تا از خونه رفت بیرون. خوشحال از این که تونستم از پس خودم بر بیام کلیدای خونه مهرانو برداشتم و رفتم تو خونش اونجا جام امن تر بود حداقل از حیاط راهی به توی خونه نبود
درو چند تا قفل زدم و چراغای خونه رو روشن کردم.
عجب جمعه بازاری شده بود. روی میز پر از پوشت تخمه بود تو اشپزخونه هم پز از ظرف رو زمین هم ریخت و پاش بود.
بیخیال خونه شدم باید به مهران زنگ میدم و موضوعو میگفتم. رفتم سراغ تلفن و شماره مهرانو گرفتم.
_:الو؟
من:سلام!
_:سلام اوا تویی؟
من:اره !
_:خونه منی؟
من:اوهوم!تو کجایی؟
_:من گرمسارم!هوا زیاد خوب نیست نمی تونم تند برم.
من:اها!
حالا اصلا گرمسار کجا بود؟موضوع مهمی نبود که بخوام بپرسم
_:چی شده این وقت شب زنگ زدی؟دلت برام تنگ شده
خندیدم گفتم:نچایی یه وقت!
_:نه لباس گرم پوشیدم حالا بگو چی شده؟
من:ببین نمیخوام نگرانت کنم اما امیر اومده بود اینجا!
_:چی؟امیر؟تورو دید؟
من:اره دید!
_:چطور دیدت؟رفتیم دم در؟
من:اومده بود بالا نمیدونم چطوری اومده بود تو حیاط!حالا کجاس؟تو خوبی؟اذیتت که نکرد.
من:من از پس خودم بر میام نگران نباش . حداقل تا وقتی فکش خوب شه این طرفا نمیاد . زنگ زدم بهت که بدونی یه وقت دوباره چیزی به بابات نگه؟! من حریف بابت نمیشم.
_:میدونست من خونه نیستم؟
من:نمیدونم ولی اگه نمیدونست که نمی اومد بالا!
_:اونم تورو زد؟
خندیدم و گفتم:نه فقط ایستاد تماشا کرد چه جوری میزنمش!
_:خوبی؟
من:وای گفتم که خوبم!الانم اومدم پایین چون شیشه بالا شکست.
_:باشه تو خونه بمون. کسی اگه حتی تو حیاط هم اومد درو باز نکن. من الان من میگردم.
من:نه...
حرفمو قطع کرد و گفت:تو امیرو نمیشناسی! حتما خیلی هم عصبیش کردی.تازه اگه الان حقشو کف دستش نذارم پر رو میشه.
من:پس مش رحیم؟
_:اون بیچاره دیگه مرده با رفتن من زنده نمیشه فوقش برای خونوادش پول میفرستم!الانم برو دزد گیر خونمو روشن کن.
من:بلد نیستم که!
_:برو تو راهروی ورودی!
کاری که گفت کردم گفتم:خب؟
اونجا یه جعبه سیاه رنگه!
دیدمش کنار جا کیلیدی بود گفتم:خب؟
گفت:رمزشو بزن 214
کاری که گفت کردم به دفعه درش باز شد .
گفت:باز شد؟
من:اره!
_:خب یه چراغ قرمز داره یه کلید کنارش!
من :اره دیدم!
_:اونو بزن!
زدم.
گفت:کلیده سبز شد؟
من:اره!
_:خب کسی بخواد از پنجره ها یا در بیاد تو میفهمی فقط از خونه من بیرون نمیری باشه؟
من:باشه
_:افرین! من دارم بر میگردم دو سه ساعت دیگه میرسم. تا اون موقع مواظب خودت باش.
من:تند نرونی!
خندید و گفت:نه!
ازش خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم مطمئنا از ترس خوابم نمیبرد. واسه این که بیکار نمونم شروع کردم به جمع کردن خونه!

**********
مهران
چشمام از خواب دیگه جایی رو نمیدی اگه نرسیده بودم خونه حتما حالا دیگه تصادف میکردم.
ماشینو پارک کردم تو حیاط یه نگاه به خونه انداختم چراغای خونه روشن بود با این حال گفتم شاید اوا خواب باشه کلیدو انداختم تو در اروم درو باز کردم.
رفتم سمت دزد گیر خاموشش کردم چون با این که با کلید درو باز کرده بودم با بسته شدن در صداش در می اومد.
یه نگاه به اطراف کردم. همه چی تمیز شده بود.
خندیدم و رفتم جلو دیدم اوا رو مبل خوابش برده!
یه نگاه به ساعت کردم 3 و نیم بود.
اروم زدم زو شونه اوا یه دفعه از جا پرید گارد گرفت و گفت:برو عقب.
من:اوا منم نترس!
چشماشو به سختی باز کرد و گفت:ترسیدما!
من:نترس!پاشو برو تو اتاق من بخواب خسته شدی!
سرشو تکون داد و گفت:من اینجا راحتم!
خندید و گفت:تو که از من خسته تری!
من:مرسی بابت خونه!
سرشو تکون داد و گفت:باشه برو بخواب دیگه بذار منم بخوابم!
من:بذار ببینم چیزیت نشده!
دستشو گذاشت رو شونم و گفت:نه نشده زد تو شکمم ولی الان درد نداره
من:تو دندت که نزد!
سرشو به علامت منفی تکون داد از جاش بلند شد منو هول داد و گفت:برو بخواب خب!
چشمام از بیداری درد گرفته بود.
رفتم سمت اتاق براش یه پتو بردم دیدم باز خوابیده . پتو رو انداختم روش و رفتم تو اتاق و رو تختم ولو شدم.
با تکونایی که روی شونم حس میکردم از خواب بیدار شدم. سرمو اوردم بالا آوا نشسته بود بالا سرم و شونمو با شدت تکون میادا!
دستشو پس زدم و گفتم:چیه؟
گوشی تلفن رو گرفت سمتم و گفت:از بیمارستان زنگ زدن!
گوشی رو ازم گرفتم و با صدای خوابالودی گفتم:بله؟
_:یلام اقای مجد خوب هستین؟خواهرتون گفتن امروز نمیاین درسته!
با حرص گفتم:وقتی خواهرم گفته یعنی نمیام دیگه!برام مرخصی رد کنین.
خودشم فهمید چه سوال احمقانه ای پرسیده گفت:باشه ببخشید مزاحمتون شدم.
من:خدافظ!
گوشی رو قطع کردم و دادم دست آوا. خنده گفتم:خواهرم؟!
_:خب چی بهش میگفتم؟!
من:باشه خواهرم !ساعت چنده؟
_:هشت و نیم!
بالشتو گذاشتم رو سرم و گفتم:زنیکه احمق حالا حتما باید از خودم میپرسید؟
اوا از جاش بلند شد مچ دستشو گرفتم و سرمو از زیر بالشت بیرون اوردم .دیدم با تعجب نگاهم میکنه گفتم:امیر بهت چی گفت؟
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:ازم پرسید اوائم یا نه!
از جام بلند شدم و گفتم:نپرسید چرا اینجایی؟
سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت:شاید میخواسته بپرسه وقت نشد.
من:حالا که تورو دیده باید همه چیزو به تو هم بگم که حواست باشه!
نشست رو تخت و گفت:چی؟
چهار زانو نشستم سر جام موهامو با دستم صاف کردم و گفتم:ببین امیر داره جاسوسی منو میکنه نمیدونم چرا ولی انگار واسه اینه که میخواد ببینه من با دختری رفت و امد دارم یا نه!میخوام دلیلشو بفهمم اول میخواستم ترلان واسم نقش بازی کنه ولی حالا که به تو شک کرده فکر کنم بهتره که خودمون واسش نقش بازی کنیم میخوام فکر کنه ما با هم دوستیم . میتونی کمکم کنی؟
لباشو جمع کرد و گفت:یعنی واسه اونم نقش بازی کنیم؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم.
اب دهنشو قورت داد و گفت:اگه به بابات بگه چی؟
من:خب بگه!واسه اونا هم نقش بازی میکنیم!
سرشو تکون داد و گفت:دیوونه شدی؟من از بابات میترسم!
لبخندی زدم و گفتم:نترس من هواتو دارم
_:اخه این کارا چیه؟چرا رک و رو راست باهاشون حرف نمیزنی؟
من:فکر میکنی اونوقت راستشو بهم میگه؟
_:خب نه!
من:با این حال من مجبورت نمیکنم. اگه فکر میکنی نمیتونی!
سرشو تکون داد و گفت:میتونم!
لبخند زدم گفت:تو مواظب من باش منم کمکت میکنم!
دستمو بردم جلو و گفتم:قبوله!
دستمو گرفت و گفت:منم قبول!
از جاش بلند شد و گفت:ببینم نمیخوای به مهمونت صبحونه بدی؟
من:خونه خودته!
دست به سینه ایستاد و گفت:یعنی خودم باید کار کنم دیگه؟
با خنده از جام بلند شدم و گفتم:نه بیا بریم بهت صبحونه بدم مهمون!
با هم رفتیم سمت اشپز خونه.
همون طور که پشت سرم می اومد گفت:حالا چی بهش میگی؟
من:به کی؟
از اپن اویزون شد و گفت:به امیر دیگه!
شیرو از تو یخچال بیرون اوردم و گفتم:اول باید ببینم واسه چی اومده تو خونه؟!
نون و پنیر رو هم گذاشتم رو میز. آوا اومد نشست پشت میز و گفت:دلم میخواست بکشمش!
دوتا لیوان گذاشتم سر میز و نشستم و گفتم:مطمئن باش اگه من اینجا بودم مرده بود!
خندید و گفت:تو اگه بودی که نمی اومد تو خونه!
شونه هامو انداختم بالا گفت:راستی میتونی بگی بیان شیشه بالا رو درست کنن؟
من:اره میگم برات حفاظ هم بذارن!
_:ایول دستت درد نکنه!
لبخند زدم .
بعد از صبحونه زنگ زدم به امیر ولی جوابمو نداد میدونستم جواب نمیده چه جوابی داشت که بهم بده!؟با این کارش همه چیزو به نفع من تموم کرده بود!
زنگ زدم شیشه بر اومد و شیشه در رو عوض کرد بعد هم رفتم دنبال حفاظ برای در و پنجره ها!داشتم برمیگشتم خونه که امیر خودش زنگ زد! ماشینو پارک کردم گوشه خیابون و جواب دادم قبل از این که فرصت بدم چیزی بگه گفتم:نمیدونستم دزدم شدی!
_:سلام عرض شد اقا!
من:هه!
با لحن مسخره ای گفتم:علیک سلام به دوست عزیزم به دزد خونم.
و با خشم ادامه دادم:با چه رویی زنگ زدی به من هان؟
_:بس کن من نیومده بودم دزدی!دختره زده فک منو شکونده اونوقت تو...
حرفشو قطع کردم و گفتم:دختره خوب کاری کرد نکنه میخواستی بشینه نگات کنه هر غلطی دلت خواست بکنی؟نگران این باش که دست من بهت برسه اونوقت فکت که هیچ یه استخون سالم تو بدنت نمیذارم!
_:اروم باش!حالا که چیزی نشده!
من:نکنه باید به دوست دختر تجاوز میکردی تا اتفاقی بیفته هان؟
_:که اون خاله ریزه دوست دخترته!دوست دخترت تو خونه همسایت چی کار میکرد؟نکنه دوست دختر دوتاتونه؟مثه ترلان که دوتایی تقسیمش کردین.
من:خوبه خبرا رو زود به گوشت میرسونن! جاسوسات واقعا کارشونو بلدن!
صداش عوض شد با نگرانی گفت:جاسوس؟
من:اره جاسوس! فکر کردی اینقدر احمقم که نفهمم به اون دخترا پول میدی تا واست از من خبر بیارن؟
خنده عصبی کرد و گفت:اخه من چرا باید این کارو بکنم!
من:بهتره از خودت بپرسیم!چرا به دخترا 600-800 تومن پول میدی که رفت و اومدای منو چک کنن؟
_:دیوونه شدی؟من هیچوقت چنین کاری نمیکنم!
من:که نمیکنی!
با تردید گفت:نه!
من:ببین من احمق نیستم!دیگه نمیخوام نه ریخت تورو نه ریخت هیچ کدوم از اون دخترای هرزه رو ببینم!مطمئن باش اگه بازم دورو بر خونه من یا آوا بپلکی کاری میکنم تمام عمرت از زنده بودن پشیمون شی!
خواستم گوشی رو قطع کنم که گفت:مهران.... مهران صبر کن!
پوفی کردم و گفتم:چه مرگته؟
_:میخوای به خاطر یه دختر دوستیمونو به هم بزنی؟
پوزخندی زدم و گفتم:دوستی؟منو تو هیچ دوستی با هم نداریم!تو فقط واسه من حکم یه واسطه رو داشتی همین.تازه اینو تو گوشت فرو کن اون دختر عشق منه میخوام باهاش ازدواج کنم. ببینم نکنه مشکلی داری؟
_:نه ..نه اصلا به من چهولی به نظرم اون کیس مناسبی واسه تو نیست
من:اوه نمیدونستم باید واسه تصمیم گرفتن واسه زندگیم با تو مشورت کنم!با صدای بلندی
گفتم:ببین شرتو از زندگی منو آوا کم میکنی و اگر نه شرتو از این زندگی خودم کم میکنم!
بعد گوشی رو قطع کردم. به اندازه کافی ترسونده بودمش! من همیشه جلوی امیر طوری رفتار میکردم که مرموز و ترسناک به نظر بیام چون میدونستم با کاری که اون داره اگه بخوام بهش رو بدم برای خودم بد میشه.
گوشیمو خاموش کردم و گذاشتم تو جیبم و با یه لبخند رضایتمند ماشینو به حرکت در اوردم.
غذا گرفتم و رفتم خونه!

اوا نشسته بود جلوی تلوزیون با دیدن من از جاش بلند شد و گفت:سلام!

من:سلام.

_:چی شد؟

من:هیچی عصر میان!

_:مگه نمیخوایم بریم مطب؟

من:خب ما میریم!اونا هم میان کارشونو انجام میدن و میرن!

_:یعنی خونتو میدی دست غریبه و میری؟

نترس اشنائن زیاد سفارش داشتیم براشون ادمای قابل اعتمادین.بیا بریم غذا بخوریم!

شونه هاشو انداخت بالا و دنبالم اومد تو اشپزخونه.

بعد از ناهار با هم رفتیم مطب.

گلسا هنوز نیومده بود . اوا رفت سر کارش منم رفتم تو اتاقم میدونستم بیمار اولم تو اموزش و پرورش کار میکنه باید ازش درباره مشکل اوا کمک میگرفتم.
ساعت یه ربع به چهار بود به آوا گفتم برام چایی بیاره همون موقع مریضی که منتظرش بودم اومد تو.
داشتم معاینش میکردم که در زدن میدونستم اواس گفتم بیاد تو!
در باز شد اوا با یه سینی چایی و بیسکوییت اومد داخل.
یه نگاه به مرده کرد و گفت:چاییتونو اوردم!
اشاره کردم به میز. یه نگاه به مرده کردم و گفتم:تا چند هفته دیگه داروهاتونو قطع میکنم.
تشکر کرد. اوا سینی رو گذاشت روی میز خواست بره که گفتم:خانوم کریمی!
برگشت سمتم! به حیدیری اشاره کردم و گفتم:ایشون اقای حیدری هستن!
سرشو تکون داد.
رو کردم به حیدری و گفتم:این همون خانومیه که قبلا دربارش باهاتون صحبت کردم.
حیدری نگاهی سر تا پای اوا انداخت و سرشو تکون داد و گفت:گفتین 18 سالشونه؟
به اوا نگاه کردم با موهای رنگ کرده و ابروهای برداشته شدش هنوزم خیلی بچه به نظر میرسید مخصوصا با اون تیپ و قیافه ای که واسه خودش درست میکرد و هیکل ریزشسرمو تکون دادم و گفتم:بله!
اوا با تعجب داشت نگاهمون میکرد. لبخندی به اوا زدم و گفتم:اقای حیدری تو اموزش و پرورش کار میکنن. من باهاشون حرف زدم میتونن برات مدارکی که نیاز داری رو اماده کنن فقط باید چند تا امتحان بدی!
انگار تازه فهمیده بود چه خبره تمام نگرانی که تو چشماش موج میزد با یه نفس عمیق ریخت بیرون و گفت:چه امتحانی؟
حیدری رو کرد بهشو گفت:چون مدرک برای سوم راهنماییه زیاد دردسر نداره من همه کاراشو براتون انجام میدم فقط شما باید تا خرداد امتحانای سوم راهنمایی رو دوباره بدین.تنها کاری که باید بکنین اینه که مدارکی که به اقای دکتر گفتمو اماده کنین و بعدم بیاین امتحان بدین!
اوا سرشو تکون داد و گفت:باشه مشکلی نیست!
حیدری ادامه داد:اگه میخواین سریع دیپلموتو بگیرین توصیه میکنم به جای این که هر سال رو امتحان بدین برین یکی از این موئسسه هایی که وابسته به اموزشو پرورشن! اینجوری به جای این که مجبور باشین هر چهار سال دبیرستانو امتحان بدین فقط یه امتحان ازتون میگیرن.
رو کردم به حیدریو گفتم:اگه بخواد دیپلم تجربی بگیره چی؟
از حرف خودم خندم گرفت خودم بریدم و دوختم بعدم براش رشته انتخاب کردم.
حیدری سرشو تکون داد و گفت:مدرکایی که میدن مختلفه تجربی هم میتونن بگیرن هر چند فنی راحت تره!
اوا سرشو تکون داد و ممنون!
لبخندی زد و گفت:تصمیم درستی گرفتید امیدوارم بتونین راحت این عقب افتادگی چند ساله رو جبران کنین!
اوا لبخند ملیحی تحویلش داد و گفت:مرسی!
بعد رو کرد به منو گفت:اگه با من کاری ندارین برم!
سرمو تکون دادم و گفتم:بفرمایید!
دوباره از حیدری تشکر کرد و رفت بیرون! نمیدونم چرا اصلا مشتاق به نظر نمی رسید.
ساعت 7 و نیم بود که اخرین مریضمم رفت!کش و قوسی به بندم دادم و از جام بلند شدم روپوشمو در اوردم و کیفمو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون! اوا داشت میزشو مرتب میکرد. لبخندی زدم و گفتم:بریم؟
در حالی که پرونده ها رو سرجاش میذاشت گفت:اینا رو مرتب کنم میریم! همون موقع گلسا از اتاقش اومد بیرون یه نگاه به من که بالای سر اوا ایستاده بودم کرد و با ناز گفت:دارین میرین دکتر؟
اخه اینم سوال بود؟ابروهامو دادم بالا و گفتم:بله!
چشت چشمی نازک کرد و گفت:باشه!
با تعجب نگاهش کردم اوا با اشاره به من گفت:این چشه؟
خندم گرفت!اینبار گلسا با تعجب به خندیدن من نگاه کرد و گفت:چیزی شده؟
قبل از این که من جواب بدم اوا برگشت طرفشو گفت:نه خانوم دکتر چیزی نشده دیگه کاری با من ندارین؟منم میخوام برم!
یه سمت صورتشو جمع کرد ایشی گفت :نه کاری ندارم! راستی من فردا نمیام!
اوا گفت:باشه!
پشتشو کرد بهش طوری که صورتش سمت من بود بعد گفت:ایشالا دیگه از این در تو نیای .نکبت!
از رفتار اوا حسابی خندم گرفته بود.نمیدونستم بینشون چی شده که اوا اینجوری توپش پر بود گلسا رو کرد به منو گفت:اخه فردا یه روز خاصه!
میخواستم بگم خب به من چه ولی میدونستم منتظر یه چیز دیگس واسه همین گفتم:چطور؟
با ناز گفت:یادت نمیاد؟
بعد زیر چشمی به اوا نگاه کرد اوا بی تفاوت داشت کیفشو در می اورد.
من:نه!
انگار گلسا بیشتر حرصش گرفته بود گفت:فردا تولدمه!
من:اها از اون لحاظ!
نیم نگاهی به اوا کرد و گفت:میخواستم دعوتت کنم!میای؟
انچنان میای رو با ناز و کش دار گفت که اوا برگشت سمش.
با این رفتار زنندش گاهی وقتا شک میکردم واقعا تخصص داشته باشه. با خودم فکر کردم چطور یه مدت دوسش داشتم.
همون موقع اوا از جاش بلند شد دستمو انداختم دور شونه اوا و گفتم:البته!
رو کردم به اوا و گفتم:دوس داری بریم؟
اوا در حالی که سعی میکرد ادای گلسا رو در بیاره گفت:من هر جا تو باشیدوست دارم برم!
به زور خندمو جمع کردم
اوا هم داشت لبشو میگزدی. رو کردم به گلسا که داشت با اکراه به اوا نگاه میکرد لابد انتظار داشت تنهایی برم. از طرز نگاهش به اوا معلوم بود داشت به خودش فوحش میداد که چرا اصلا چنین پیشنهادی داده!
رو کردم بهش و گفتم:خب چه ساعتی باید بیاین؟کجا؟
لباشو جمع کرد دیگه اثری از اون ناز و اداها نبود گفت:ساعت 8و نیم باغمون!میدونی که کجاست؟
یه بار باهاش رفته بودم ولی یادم نمی اومد گفتم:نه!
_:واست اس ام اس میکنم!
سرمو تکون دادم و گفتم :باشه!
رو کردم به اوا و گفتم:بریم!
لبخندی زد و سرشو تکون داد دستشو گرفتم و با هم از مطب بیرون رفتیم و سوار اسانسور شدیم. همین که در اسانسور بسته شد اوا زد زیر خنده و گفت:خیلی باهات حال کردم ایول خوب حالشو گرفتی!
نیشخندی زدم و گفتم:تو هم خوب بلدی نقش بازی کنیا!
چشمکی زد و گفت:کجاشو دیدی! دستاشو زد به همو گفت:امروز از ماهوارت یه برنامه دیدم ادا و اصول دخترونه یاد گرفتم!
دستشو اورد بالا رو ارنجشو به طرف بیرون خم کردو کیفشو انداخت تو گودی دستش.بعد لباشو جمع کرد و گفت:مثلا اینجوری باید کیفتو بگیری و راه بری تا خانوم به نظر برسی!
کیفشو داد رو شونش و گفت:یا اگه اینجوری باشه باید دستتو نرم بگیری رو کیفت!
خندیدم و گفتم:افرین! اینا رو از کجا یاد گرفتی!
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:یه شبکه ای یه برنامه داشت اسمش بود چگونه جذاب باشیم...جداب به نظر برسیم یه همچین چیزی!
یه نگاه به چشمای خندونش کردم و تو دلم گفتم :همین جوری به اندازه کافی جذاب هستی!
در اسانسور باز شد.
من:خواستم برم جلو دستشو گرفت جلومو گفت:تازه خانوما مقدمن!
خندیدم ایستادم عقب دستشو دراز کردم و گفتم:بفرمایین مادموزل
خندید و از اسانسور بیرون رفت منم دنبالش راه افتادم.
با هم سوار ماشین شدیم . از پارکینگ که اومدم بیرون اوا برگشت سمت منو گفت:من تا حالا جشن تولد نرفتم!
همون طور که نگاهم رو به جلو بود گفتم:خب حالا میری میبینی!
دستاشو زد به همو گفت:شنیدم تولدای ادم پولدارا خیلی باحاله!
من:کی بهت گفته؟من:یکی از بچه های رستوران! اسمش رضا بود گفت یه بار دامادشون بردتش تولد پسر عموش دامادشون پولدار بود خواهرش واسش کار میکرده بعد گرفتتش! میگفت همه دخترو پسرا لباسای گرون قیمت میپوشن خوردنیای خوشمزه میخورن دو نفری میرقصن....عین خارجیا!
لبخندی زدم و گفتم:تو بلدی برقصی؟
لباشو جمع کرد و گفت:نه!
من:خب پس اول باید بریم واست یه لباس درست و حسابی بخریم بعدم باید رقصیدن یادت بدم!
_:حالا حتما باید رقصید؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:میخوام حسابی حال گلسا رو بگیرم!
_:اره اره این یکی رو هستم!
من:چی شده اینقد حرصی شدی از دستش؟
اوا با غیض گفت:دختره پر رو به من میگه گه گوگه گو گو!
یه نگاه به دهن کج شدش انداختم و با خنده و گفتم:میشه ترجمه کنی؟
نیشخندی زد و گفت:بهم میگه دختره دهاتی!دختره بیسواد! دختره پر رو.....با خودش میگه ها ولی وقتی دورو برشم یه جوری میگه بشنوم! بعدم فکر کرده من کلفتشم میگه برام چایی بیار بردم براش بعدا عمدا زد زیرش ریخت مجبور شدم جلوی مریضش بشینم خورده شیشه ها رو جمع کنم حالا تا اینجا مشکلی نیست هی میگه زود باش کارتو بکن برو بیرون من مریض دارم!خدا رو شکر لیوانش شکست که نخوام باز براش چایی ببرم و اگر نه چایی رو داغ داغ میریختم تو صورتش.
خندیدم و گفتم:بد خشنیا!
لبخندی زد و گفت:خشن نیستم از این که بی دلیل تحقیر شم بدم میاد!
دست به سینه نشست و گفت:حالا نقطه ضعفشو پیدا کردم چنان حالشو بگیرم که بفهمه با کی طرفه.
من:نقطه ضفش چیه؟
لبخندی زد و گفت:تویی!
خندیدم و گفتم:خوبه پس این وسط من خوش به حالم میشه!
اخمی کرد و گفت:باز داری اذیت میکنیا!
من:بابا من که چیزی نگفتم!
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:به هر حال!
با هم رفتیم تا برای آوا لباس بخریم. وارد یه مغازه شدیم. تا به حال برای خرید لباس مهمونی نرفته بودم ولی میدونستم فرم لباسا چه جوریه رفتم سمت یه پیراهن کوتاه ریون که بالا تنش دوتا بند میخورد یه خط با نگین هم بالای سینش بود پایینش هم کوتاه بود داشتم فکر میکردم با چکمه و ساپورت مشکلی قشنگ میشه که آوا گفت:حوله حموم بگیرم دورم از این سنگین تره!
من:چرا؟بهت میاد!
بعد لباسو با کاور گرفتم رو به روش.

دستشو کشید پایین و گفت:من اینو نمیپوشم!

من:پس چی میخوای؟

شونه هاشو انداخت بالا و گفت:نمیدونم ولی ترجیح میدم تا اخر عمر گلسا بهم تیکه بندازه تا این که یه تیکه پارچه بکشم دور بدنم و برم جلوی بقیه!

لباسو گذاشتم سر جاشو گفت:خیلی خب باشه بیا بریم بپرسم ببینم لباس پوشیده چی داره.

اخمی کرد و گفت:میگن مردان غیرتمند ایرانی!نمونه بارزش تویی.

بعد چشم غره ای به من رفت و رفت سراغ فروشنده.

از انتخابم پشیمون شدم یه لحظه تصورش کردم که وسط جمع با چنین لباسی بخواد ظاهر بشه خودمم حرصم گرفت بیشتر دلم میخواست خودم تو اون لباس ببینمش اصلا حواسم به مهمونی نبود.رفتم سمتش داشت قفسه ها رو دید میزد رو کردم به فروشنده و گفتم:ببخشید اقا یه بلوز و دامن مجلسی میخواستیم !

فروشنده رو کرد به آوا و گفت:واسه ایشون؟

سرمو به علامت مثبت تکون دادم اوا اومد کنارم ایستاد فروشنده گفت:چه مدلی میخواین؟

قبل از این که دهنمو باز کنم اوا گفت:میخوام بلوزش استین دار باشه!با یه دامن ساده.

فروشنده سری تکون داد و گفت:چند لحظه!

بعد چند مدل بلوز جلومون باز کرد همشون استیناشون سه ربع بود ولی مدلای قشنگی داشتن هر دوتا داشتیم نگاه میکردیم که با هم دست گذاشتیم رو بلوز سورمه ای رنگی که یقه چین دار داشتو دکمه هاش به سمت راست متمایل بود دم استیناش هم دوتا دکمه میخورد.

رو کرد به منو گفت:همین!

لبخند زدم فروشنده گفت:این با یه دامن راسته مشکی قشنگ میشه بعد یه دامن مشکی جلومون باز کرد ساده ساده بود فقط دوتا جیب کنارش داشت که روش دکمه میخورد. اوا همونو انتخاب کرد و رفت تو اتاق پرو!

فروشنده همون طور که داشت بلوزا رو جمع میکرد گفت:فکر کنم لباسا به هیکل ظریف خانومتون خیلی بیاد.

چشم غره ای بهش رفتم اونم خفه شد. چند دقیقه بعد اوا از اتاق پرو صدام کرد. رفتم دم در و گفتم:ببینم!

قبل از این که درو باز کنه گفت:من خجالت میکشم مهران!

خندم گرفت از این که احساساتشو راحت میگفت خوشم می اومد گفتم:باز کن درو ببینمت!

اروم درو باز کرد یه نگاه سر تا پاش کردم لباسا کیپ تنش بود.دامنه با این که ساده بود ولی تو تنش عالی به نظر میرسید زانوهاشو به هم چسبوند و گفت:خیلی دخترونس! نمیشه شلوار بپوشم؟

من:همین خوبه!

نگاهی به من کرد و گفت:میگم خوب نیست!

سرمو بردم جلو و گفتم:خیلی خوشگل شدی!

اخمی کرد و گفت:نمیخوام. این بده.

من:من میخوام اینو برات بخرم!حالا خودت میخوای یه چیز دیگه بخری خود دانی.

با ناراحتی گفت:نمیخوام تو چشم باشم!

من:تو چشم که هستی ماشالا هزار ماشالا ولی نه از اون نظر که تو فکرته از نظر وقار و خانومی!

لبخندی زد و گفت:ای زبون باز! برو گمشو بیرون چشاتم ببند.

خندیدم و گفتم:همین؟

شونه هاشو بالا انداخت و گفت:اینجوری لباس میپوشن؟

من:باور کن دخترای دیگه اینقد لباساشون جلف هست که کسی غیر از من نگات نکنه!

هلم داد و گفت:برو بیرون!هیز!

خندیدم سرمو از تو اتاق پرو بیرون اوردم و رو کردم به پسره و گفتم:اقا همینا رو میبریم!از مغازه بیرون اومدیم.آوا پاکت لباسو تو دستش جا به جا کرد و گفت:چقد شد؟
من:خوشت میاد هی قیمت از من بپرسی؟
_:خب باید بهت پس بدم!
من:لازم نکرده!
لباسا رو گرفت سمتم و گفت:اصلا نمیخوامشون!
پوفی کردم و گفتم:باشه بابا بهت میگم!50!
نصف قیمتو بهش گفتم ولی خوشبختانه راضی شد.رو کرد به منو گفت:خودت چیزی نمیخوای؟
لبخندی زدم و گفتم:نه من لباس زیاد دارم! بیا بریم کفش بخریم!
_:نه من کلی کفش دارم!
من:خب باشه دیگه چیزی لازم نداری؟
سرشو به علامت منفی تکون داد یه ذره نگاهش کردم فهمیدم چی کم داره گفتم:دنبالم بیا!
رفتیم تو یه مغازه لوازم ارایشی از اونجایی که نه من ازشون سر در می اوردم نه آوا یه ست کامل براش خریدم بعدم رفتیم براش زیورالات خریدیم!
فقط مونده بود کادوی گلسا!یه ذره دور مغازه ها چرخ زدیم نمیخواستم چیزی بخرم که به نظرش مهم برسه. در اخرمن براش یه مجسمه معمولی خریدم از طرف آوا هم یه کیف.
سوار ماشین شدیم آوا یه نگاه به لوازم ارایشش انداخت و گفت:بلدی با اینا کار کنی؟
من:از کجا باید بلد باشم؟
یکی ار رژا رو برداشت و تو اینه شروع کرد به رژ زدن!
بعد از چند ثانیه لباشو رو هم فشار داد بعد گوشه های لبشو پاک کرد و با رضایت گفت:آسونه!
رو کرد به منو گفت:ببین خوبه!
زیر چشمی نگاهش کردم خراب کاری کرده بود ولی رنگ صورتی پر رنگ خیلی بهش می اومد!
سرمو تکون دادم :اره بهت میاد!
جعبشو بست و گفت:بقیش واسه تو خونه!
رسیدیم خونه کار حفاظا و شیشه تموم شده بود . اوا ازم تشکر کرد و از ماشین پیاده شد خواست بره بالا که گفتم:قرار بود تمرین کنیم!
رو کرد به منو گفت:چی؟
لبخندی زدم و گفتم:رقص دیگه!
شونشو انداخت بالا و گفت:من بد رقصما!
خندیدم و گفتم:راه می افتی!
_:باشه!
خوشحال شدم با هم وارد خونه شدیم درو بستم و گفتم:تا من شام سفارش میدم برو لباستو عوض کن!
با تعجب گفت:لباسمو؟
من:اره دیگه لباس مهمونیتو بپوش!
_:نه نمیخواد! چه کاریه؟
من:میخوام حس مهمونی بگیری! برو منم عوض میکنم لباسمو!
_:دستشو مشت کرد و اروم زد روی سرم و گفتم:قاتی داریا!
مچ دستشو گرفتم و گفتم:برو!
_:کجا برم؟
من:تو اتاقم !
سرشو تکون داد و رفت سمت اتاق منم زنگ زدم رستوران .
از اتاق که اومد بیرون منو هم مجبور کرد که برم لباسمو عوض کنم. یه پیراهن مردونه سورمه ای با شلوار مشکی پوشیدم که باهاش ست بشم لپ تاپمو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون!
و گفتم:پاشو ببینم!
+من از اینجا פֿــوـاهــم رفت..

و فرقے هــم نمے ڪنـב فانـوــωـے בاشتـہ باشم یا نهــ!

 ڪـωـے ڪـہ میگریزב..

 از گُم شـבن نمے هــراـωــב..
 
پاسخ
 سپاس شده توسط Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، مروارید ، زهرا10000 ، sober ، فرگلf
#8
قسمت هفتم:

از رو مبل بلند شد یه نگاه به من کرد و لبخند زد و گفت:دو قلو های افسانه ای شدیم!
خندیدم و گفتم:اوهوم!خوبه؟
بعد دستامو باز کردم و اروم دور خودم تاب خوردم!
چشمکی زد و گفت:تنهایی بیرون نریا!
من:چرا؟
خندید و گفت:بچه های محل دزدن!
ابروهامو دادم بالا و گفتم:عشقتو میدزدن؟
صورتشو جمع کرد و گفت:اصل مطلبو بگیر میخواستم بگم خوب شدی نه این که عشق منی!
بینیشو کشیدم و گفتم:باشه!
من لپ تاپو باز کردم و گفتم:خب اول باید ببینیم چند مرده حلاجی!
یه اهنگ شاد گذاشتم همین که شروع کرد به حرکت دادن دستاش فهمیدم چقد وضعش خرابه ولی به روی خودم نیاوردم. نشستم رو مبل و در حالی که سعی میکردم نخندم به حرکاتش نگاه میکردم. پاهاشو یکی در میون عقب میبرد و خیلی خشک دستاشو تکون میداد گاهی وقتا واسه خالی نبودن عریضه یه قر ناقصی هم به کمر میداد.
اهنگ که تموم شد با اعتماد به نفس ایستاد و گفت:چطور بود؟
دیگه نتونستم جلوی خندم بگیرم.همون طور که میخندیدم بهش نگاه کردم و گفتم:عالی بود!
دستاشو گذاشت رو صورتشو گفت گند زدم؟
با خنده گفتم:اینجوری رو دستم میمونی دختر کی میاد تورو بگیره اخه؟
پشت چشمی نازک کرد و گفت:دلشونم بخواد!مثه ماه میرقصم.
خندیدم و گفتم:بله بله... اینو نگی چی بگی!
برام شکلک در اورد و گفت:خب چی کار کنم؟از کی یاد میگرفتم؟!
اینو که گفت باز لحنش عوض شد و دوباره رفت تو لاک افسردگیش و گفت:من نه وقت شادی کردن داشتم نه رقص یاد گرفتن.
وقتی اینجوری حرف میزد انگار یکی قلبمو تو مشتش فشار میداد. خواستم یه چیزی بهش بگم که صدای زنگ در بلند شد از جام بلند شدم و گفتم:خودم یادت میدم!
بعد رفتم سمت در!
غذا رو گرفتم و برگشتم تو خونه آوا داشت مثلا با خودش تمیر میکرد غذا ها رو گذاشتم رو میز و گفتم:اینجوری فایده نداره پاشو ببینم .
اهنگ مورد علاقمو پلی کردم و دستشو گرفتم و بلندش کردم

فرشته ی ناز کوچولو چشمات قشنگه می دونم
دلم می خواد اینو بدونی به پای چشمات می مونم
عاشقتم همه می دونن تو قلبمی خوب می دونم
مهربونی کن عزیزم تا توی قلبت مهمونم
عسل خانوم دل تنگ شماست
عسل خانوم شیطون و بلاست
عسل خانوم خوشگل و دلبری
عسل خانوم الهی بمیرم برات
به چشم من خیره نشو پاشو زود حرفی بزن
خاطرخواهتم بانوی من به دلم یه سری بزن
برای پیدا کردن تو دنیا رو گشتم
تو عشق زیبای منی دل به تو بستم
عسل خانوم دل تنگ شماست
عسل خانوم شیطون و بلاست
عسل خانوم خوشگل و دلبری
عسل خانوم الهی بمیرم برات .......
دوتا دستاشو گرفته بودم و این طرف و اون طرف تکون میدادم.

همون طور که همراهیم میکرد با خنده گفت:خوب بلدیا!

لبخند زدم و گفتم:تو هم خوب یاد میگیری!

_:یاد کجا بود؟دستمو ول کنی دیگه نمیتونم!

من:باشه همیشه دستتو میگیرم!

لبخند زد و سرشو گرفت پایین تا حرکت دستامو یاد بگیره .حسی که به آوا داشتم تا به حال به هیچ دختری نداشتم برام مهم نبود که باهاش باشم یا نه فقط میخواستم هر لحظه کنارم باشه...

اهنگ تموم شد. ایستاد عقب و برام دست زد خندیدم و گفتم:خب حالا یه مدل دیگه!

یه اهنگ دیگه گذاشتم و گفتم خب حالا اصل کاری .

ابروهاشو داد بالا گفتم:رقص دو نفره!نمیخوای یاد بگیری؟

لباشو جمع کرد یه ذره نگاهم کرد بعد گفت:باشه!

رفتم جلو و گفتم:تو ایران رقص دو نفره یعنی این!

ایستادم رو به روشو دستاشو گرفتم و کشیدم دور گردنم.

دستمو حقله کردم دور کمرشو گفتم:حالا با ریتم اهنگ باید تکون بخوریم!

در حالی که سعی میکرد فاصلشو باهام حفظ کنه گفت:همین؟

سرمو به علامت مثبت تکون دادم!
اروم با ریتم اهنگ شروع به رقصیدن کردیم.

I could never miss your love
Warm as a Miami day
Oh yeah …
I could never get enough wetter than an ocean wave
Oh yeah …

Now one is the key
Two is the door
Three is the path that
Will lead us to four
Five is the time you kidnap my mind
And to extasy

Lost inside your love
Believe me
And if I don`t come up
Then leave me
Inside your love forever

Lost inside your love

.........
آوا حسابی رفته بود تو حس رقص الان بهترین فرصت بود حقله دستمو محکم تر کردم تا بیشتر سمتم کشیده بشه!سرشو اورد بالا و گفت:فکر میکردم خیلی سخت باشه!
تازه متوجه فاصله کمش با من شد. خواست خودشو عقب بکشه که گفتم:باید اینجوری باشه!
_:اخه من....
من:بابا جون مدل رقصش اینجوریه!
اولش یه کم معذب بود ولی کم کم براش عادی شد اهنگ دوباره از اول پلی شد سرمو بردم پایین و دم گوشش گفتم:خوب یاد گرفتیا!
سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:دیگه بسه!
من:یه دور دیگه هم برقصیم!
هیچی نگفت فقط همراهیم کرد.
درستمو رو کمرش حرکت دادم سرشو گذاشت رو سینم و اروم گفت:مهران؟
نا خود اگاه گفتم:جانم؟
_:هیچوقت هیچ حسی به جز دلسوزی بهم نداشته باش!
منظورشو نفهمیدم گفتم:واسه چی؟
این دفعه با بغض گفت:اخه اونجوری ازت میترسم!
من:به من نگاه کن!
سرشو اورد بالا گفتم:من ترس دارم؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:هیچ وقت سعی نکن بازیم بدی!
اینبار دستمو دور شونه هاش حلقه کردم و گفتم:این کارو نمیکنم مطمئن باش!
_:اما حس میکنم تو میخوای.....
زل زدم تو چشماشو گفتم:ببین یه چیزی بهت میگم میخوام همیشه یادت باشه!نمیدونم تو چطور اومدی تو زندگیم ولی از همون لحظه اولی که دیدمت با همه دخترایی که تا حالا دیدم فرق داشتی و داری پس مطمئن باش هیچوقت نه مثله اونا باهات رفتار میکنم نه حسی که به اونا داشتم به تو دارم...هر چی باشه واقعیه!
از این حرفم خجالت کشید اولین بار بود که سرخ شدن گونه هاشو میدیدم! اروم خودشو از من جدا کرد و گفت:بسه دیگه!
و طرف شونه هاشو گرفتم و گفتم:و یه چیز دیگه!
سرش پایین بود!
با دستم چونشو گرفتم و سرشو اوردم بالا و گفتم:تا وقتی پیش منی از هیچکس و هیچ چیز نترس چون من پشتتم!تازه برات هیچ خطری هم ندارم خب؟
مثه دختر بچه ها سرشو تند تند تکون داد!
لبخندی زدم و سرمو بهش نزدیک کردم یه بوس از پیشونین کردم تمام سعیمو کردم که پدرانه باشه تا بهش اطمینان بده. بعد از خودم جداش کردم.
**********
برای عوض کردم جو گفتم :خب نمیخوای از اولین رقصت و اولین دامنت عکس بگیری؟
اونم با خوشحالی پیشنهادمو قبول کرد این دفعه رفتم دوربینمو اوردم . گذاشتمش روی پایش و تنظیمش کردم بعد با آوا نشستیم روی مبل دستمو انداختم دور شونش . بر خلاف انتظارم سرشو گذاشت رو شونم وقت برای هیچ عکس العملی نبود رو کردم به دوربین و عکس گرفته شد.
آوا رو کرد به منو گفت:بیار ببینیمش!
از جام بلند شدم دوربینو برداشتم و دوباره نشستم پیش اوا!
اوا با ذوق گفت:وای چقد لباسامون به هم میان!
لبخندی زدم و گفتم:اره خودمونم به هم میایم!
آوا با تعجب برگشت سمتم!تازه فهمیدم چه گندی زدم. باید یه جوری جمع و جورش میکردم دوربینو ازش گرفتم و گفتم:اینجوری هیچکس تو مهمونی بهمون شک نمیکنه!
آوا که خیالش راحت شده بود گفت:اره!
دوربینو خاموش کردم و گفتم:خب دیگه بهتره شاممونو بخوریم!
با هم غذامونو خوردیم تمام مدت حواسم به آوا بود دوباره حسی که شمال پیدا کرده بودم تو وجودم زنده شده بود. اگه آوا یه دختر معمولی بود مطئنا باهاش دوست میشدم.شایدم یه چیزی بیشتر از دوستی!
آوا داشت لقمه های اخر تو ظرفشو میخورد در حالی که من هنوز به نصفه هم نرسیده بودم سرشو بلند کرد نگاهش تو نگاه خیره من قفل شد.
چند ثانیه به هم خیره شدیم حرکاتم دیگه دست خودم نبود اروم سرمو جلو بردم اونم هیچ حرکتی نمیکرد . لبخندی زدم و نزدیک تر رفتم نمیدونم از تعجب بود یا چیز دیگه به هر حال انگار سر جاش خشکش زده بود قاشق پرش هم هنوز دستش بود . صورتامون کمنر از 20 سانت فاصله داشت . نگاهمو از چشماش مشکیش گرفتم و به لباش خیره شدم خواستم برام جلو که یه دفعه خودشو عقب کشید با دست پاچگی از جاش بلند شد و گفت:بهتره من دیگه برم!
اینو که گفت منم به خودم اومدم . خواستم یه چیزی بگم که دیدم از جلوی چشمم غیب شد . فقط صداشو شنیدم که گفت:خدافظ! بعد در بسته شد.
دستمو کشیدم تو صورتم همین چند دقیقه پیش داشتم بهش اطمینان میدادم که خطری از جانب من براش نیست حالا داشتم چی کار میکردم!
بلند شدم و رفتم تو اتاق خواستم حولمو بردارم که دیدم کیف و لباساش هنوز تو اتاقن!
لبخند زدم و جمعشون کردم کلیدش حتما تو کیفش بود. همون موقع دوباره درو زد با وسایلشو رفتم دم در بدون این که نگاهم کنه گفت:کیفمو...
از حرکاتش کاملا معلوم بود دستپاچس.
وسایلشو گرفتم سمتش و گفتم:یادت رفت ببری!
بدون این که بهم نگاه کنه اونا رو از دستم گرفت و گفت:ممنون! بعد با شتاب از پله ها بالا رفت.وقتی تو پیچ پله تا پدید شد لبخندی زدم و رفتم تو خونه!
**********
آوا
در خونه رو قفل کردم و تکیه دادم بهش چند تا نفس عمیق کشیدم تا ظربان قلبم منظم بشه!
خدایا اون چش شده بود؟حالا اون به کنار من چرا هول کردم؟!چرا نتونستم همون اول از جام بلند شم؟
دستامو مشت کردم و چند باز اروم زدم به سرم!نمیدونستم اینقد بی جنبه شدم.اون پسر بود کنترل بعضی چیزا دست خودش نبود ولی من چی؟راستی راستی داشتم جلوش وا میدادم.
یه نگاه به اطرافم کردم کاش اینجا نمی اومدم همون خونه خودم بهتر بود. اینجوری هیچوقت مهرانو نمیدیدم.
اهی کشیدم و گفتم:حالا چطور دیگه تو چشماش نگاه کنم؟
رفتم سمت اتاق خواب لباسامو عوض کردم و نشستم روی تخت تکیه دادم به بالشت و پاهامو تو بغلم جمع کردم.دیگه نمیخواستم باهاش برقصم هیچوقت دیگه نباید بغلم میکرد ارامشی که هیچوقت نداشتم تو اغوش اون بود نباید بهش عادت میکردم اینجوری زندگیم خراب میشد.
پوزخندی زدم.
زندگی؟چه زندگی؟اصلا مگه من چیزی به اسم زندگی داشتم؟این که صبح تا شب کار کنی تا با شکم گرسنه سرتو رو بالشت نذاری که فردا بتونی باز کار کنی اسمش زندگی بود؟
سرمو بالا گرفتم و گفتم:خدایا قبل از این که اتفاقی بینمون بیفته منو بکش.اون نمیتونه جلوی خودشو بگیره میدونم داره تمام سعیشو میکنه ولی به هر حال اون مرده یه کاری کن من بهش عادت نکنم.اصلا چرا باید نجاتم میداد چرا منو اورد تو خونش چرا اینقدر باهام مهربونه؟!
اهی کشیدم و گفتم:خدایا دیگه بس نیست؟
همون لحظه یادم اومد که نمازمو نخوندم. از جام بلند شدم وضو گرفتم وچادرمو سرم کردم و رفتم سراغ سجادم.اصلا نفهمیدم چی دارم میخونم همش گریه کردم.دلم خیلی شور میزد یا به خاطر هیچ جوابی واسه رفتار خودم پیدا نکردم!
همون حال و هوای نماز و گریه بهم ارامش داد!
از جام بلند شدم و دراز کشیدم رو تخت .
باید رفتارمو عوض میکردم این تقصیر خودم بود که بهش اجازه دادم اینقدر بهم نزدیک بشه.حالا فهمیده بودم نه تنها اون بلکه خودمم جنبه ندارم که کسی حریم تنهاییمو زیر پا بذاره.
من تنها بودم تا اخر عمرم باید تنها میموندم اون فقط یه نفر بود که میاد و میره عادت کردن بهش حماقت محض بود. من برای اون یه تفریح بودم نباید میذاشتم مثه یه اسباب بازی باهام رفتار کنه .
با صدای تق تقی که به شیشه میخورد از خواب بیدار شدم رفتم سمت پنجره همون لحظه یاکریمی که پشت شیشه بود پرواز کرد و رفت.
رفتم تو اشپز خونه.برای خودم چایی گذاشتم و نون و خامه برداشتم و رفتم نشستم کنار بخاری!
غذامو خوردم و از جام بلند شدم رفتم سر یخچال یه ذره از برنجی که از قبل تو یخچال بود رو برداشتم و رفتم سمت در . در خونه رو که باز کردم دیدم یه یادداشت چسبیده به در روش نوشته بود:زودتر برو مطب قرارا رو از ساعت شیش و نیم به بعد کنسل کن.
کاغذو کندم و تا کردم گذاشتم تو جیب شلوارم و برنجایی که تو دستم بود پاشیدم پای پنجره تا پرنده ها بخورن و برگشتم توخونه نشستم روی مبل کاغذو باز کردم یه ذره نگاهش کردم چرا در نزده بود؟یه نگاه به نوشته ها کردم و دست خط افتضاح دکتریش.لبخند زدم هیچ مردی تا به حال اینقد برام دوست داشتنی نبوده چرا به اون یه حس دیگه داشتم من بین مردات بزرگ شده بودم نباید اینجوری میشد. ورقی که تو دستم بود مچاله کردم و انداختم رو به روم.
ظهر شده بود ناهارمو خوردم و لباسامو پوشیدم و رفتم مطب تا کارامو انجام بدم مهرانم اومد. میخواستم عادی رفتار کنم .سر خودمو گرم کردم به کاغذا مهران اومد بالا سرمو گفت:سلام!
بدون این که سرمو بیارم بالا گفتم:سلام!قرارا رو کنسل کردم ...
همون طور سر جاش ایستاده بود گفت:خوبه باید زود بزیم خونه که اماده بشیم!
تو همون حالت موندم و گفتم:باشه!
_:اووم میگم آوا؟
اینبار سرمو بردم بالا و گفتم:بله؟
لبخندی زد و گفت:هیچی من میرم تو اتاقم برام قهوه بیار اگه میشه!
من:باشه میارم!
لبخند دیگه ای بهم زد و رفت تو اتاقش!
از جام بلند شدم و رفتم سمت اشپزخونه قهوشو اماده کردم و رفتم تو اتاق داشت روپوششو میپوشید . بدون هیچ حرفی رفتم جلو و قهوشو گذاشتم رو میز خواستم برم بیرون که گفت:چیزی شده؟
من:نه!
یه ذره به صورتم نگاه کرد و گفت:ولی یه جوری شدی!
لبامو جمع کردم و گفتم:نه نشدم!
سرشو تکون داد و گفت:بابت دیشب.....
حرفشو قطع کردم و گفتم:بیا دربارش حرف نزنیم! لبخندی زد و گفت:باشه!
دیگه چیزی نگفتم از اتاق اومدم بیرون!
تا وقتی کار تموم شد دیگه ندیدمش داشتم میزو جمع میکردم که اخرین بیمارشم از اتاقش رفت بیرون!چند دقیقه بعد مهرانم اومد بیرون!
_:خب اگه کارت تموم شد بریم دیگه!
کیفمو برداشتم و گفتم:تموم شد!
تا خونه با هم هیچ حرفی نزدیم از اون جو سنگین بدم می اومد ولی ترجیح میدادم حرفی زده نشه!
مهران ماشینو دم در پارک کرد و گفت:دیگه نمیارمش داخل!
من:باشه!
درو باز کردم خواستم برم پایین که یه چیزی یادم اومد رو کردم به مهران و گفتم:من ارایش کردن بلند نیستم!
لبخندی زد و گفت:اماده میشم میام بالا یه کاریش میکنیم!
سرمو تکون دادم و از ماشین پیاده شدم.
رفتم خونه بلوزمو پوشیدم و روشم پالتومو تنم کردم شلوار کتون مشکیمم پوشیدم کفشای عروسکی که روزی که ارایشگاه رفته بودم رو هم برداشتم و دامنمو گاشتم تو کیف!همون موقع مهران در زد درو براش باز کردم اومد داخل لباسای دیشبشو به اظافه یه کت مشکی پوشیده بود موهاشو هم داده بود بالا.الحق که خوشتیپ بود.
یه نگاه به من کرد و گفت:اماده ای!
به صورتم اشاره کردم و گفتم:نه!
نشست روی مبل و گفت:لوازم ارایشتو بیار ببینم!
بالاخره با کمک همدیگه و مطالبی که تو لپ تاپش از اینترنت در اورد بعد از نیم ساعت یه خط چشم درست و حسابی پشت چشمم کشیدیم! از بس پاکش کرده بودم پلکم میسوخت!یه کم ریمل و رژ و کرم هم زدم بعد هم مهران موهامو با ژل حالت داد و یه تل پاپیون دار سورمه ای که دیشب خریده بودیم هم زد تو موهام!
به همین بسنده کردیم و بعد از بستن گردنبند و ساعت و شالم راه افتادیم.
مهران بیرون شهر رو به روی یه باغ ماشینو پارک کرد همه جا تاریک بود از ماشین پیاده شدم و کیف کادو پیچ شده گلسا رو تو بغلم فشردم!
منتظر شدم تا مهران پیاده شه بعد با هم رفتیم سمت در!
ایستادیم مهران در زد چند ثانیه بعد در باز شد. پشت در یه دنیای دیگه بود جمعیت زیادی ته باغ بودن تو هر ثانیه تو نوری که فلش میزد گم میشدن ودوباره پیداشون میشد صدای اهنگ زیاد نبود بیشتر صدای همهمه می اومد!حس بدی داشتم مهران داشت با پسری که درو برامون باز کرده بود خوشو بش میکرد رفتم ایستادم کنارش!بالاخره حرفش تموم شد پسره رو کرد به منو گفت:خوشبختم اوا خانوم!
سرمو تکون دادم ولی حرفی نزدم. مهران متوجه استرس من شده بود دستموگرفت حقله کرد دور بازوشو منو کشید سمت جمعیت!
اون وسط بعضیا با مهران سلام علیک میکردن مهران هم منو یکی یکی بهشو معرفی میکرد ولی من بیشتر حواسم به دختر و پسرایی بود که داشتن جیک تو جیک هم میرقصیدن.
رقصشون اصلا شبیه چیزی که دیشب مهران بهم یاد داده بود نبود اغلب دخترا پشتشونو کرده بودن به پسراو از پشت در حالی که به هم چسبیده بودن و سرشون تو هم بود میرقصیدن!بعضیا هم که اصلا تو حال خودشون نبودن فقط چند نفر بینشون بودن که داشتن مثه ادم میرقصیدن.
با صدای مهران به خودم اومدم!تولدت مبارک گلسا جون!
نگاهمو از بقیه گرفتم و توجهمو دادم به گلسا یه لباس عین همونی که مهران ازم خواسه بود بخرم پوشیده بود فقط همون دوتا بند بالا رو هم نداشت موهاشو یه جوری عجیب و غریب بالا برده بود طوری که زا هر طرف سیخ شده بود بیرون عین این که یه دسته گل از کاه درست کرده باشی.
یه جفت کفش پاشنه بلند هم پاش کرده بود طوری که با اون قدش و اون پاشنه هایی که بیشتر شبیه میخ بودن تا پاشنه باید تو اسمون دنبالش میگشتی!ارایشش هم که کامل کامل بود عین یه عروس تمام و کمال!
لبخندی بهش زدم و گفتم:تولدت مبارک! برعکس استقبال گرمش از مهران با اکراه نگاهی سر تا پای من کرد و گفت:ممنون!
کادومو گرفتم سمتش و گفتم:ناقابله!
لبخند تصنعی زد و گفت:لطف کردی!
مهران به من اشاره کرد و گفت:آوا میخواد لباسشو عوض کنه!
گلسا به یکی از دخترایی که کنارش بود گفت:ارام!بیا ایشونو ببر لباساشو عوض کنه!
دختره اومد سمت من و گفت:بیا عزیزم!
به مهران نگاه کردم و گفتم:تو نمیای؟
این حرفم گلسا رو به خنده وا داشت!گفت:نترس نمیدزدنش!
مهران لبخندی زد و گفت:چرا دنبالت میام!
خندیدم . گلسا که حسابی ضایع شده بود از نزدیک ما کنار رفت.
دنبال دختره راه افتادیم ما رو برد تو خونه کوچیکی که تو باغ بود و گفت:میتونی بری تو بقیه دخترا هم دارن لباس عوض میکنن!
مهران رو کرد به منو گفت:من همین جا منتظرم!
سریع رفتم تو چند نفر دیگه هم داخل بودن بدون توجه به اونا سریع لباسامو عوض کردم و اومدم بیرون.
مهران لباسا و کیفمو گرفت بعد با هم رفتیم سمت صندلیایی که گوشه باغ چیده بودن!
همين كه خواستيم بشينيم يه نفر مهرانو صدا زد!هر دو برگشتيم سمت صدا. پسري كه داشت به ما نزديك ميشد گفت:به به درود بر پزشك بزرگ!
مهران با خنده گفت:درود بر پزشك كوچك !تو كجا اينجا كجا?
پسره با مهران دست داد و گفت:تولد نوه عممه!تو چي?
مهران گفت:گلسا و من تو يه مطب كار ميكنيم!
اهاني گفت بعد به من اشاره كرد و گفت:معرفي نميكني?
مهران سرشو تكون داد دستشو انداخت دور شونمو گفت:ايشون عزيز من اواست!
بعد به پسره اشاره كرد و به من گفت:حسين تو بيمارستان كاراموزه بعد از اين دوره پزشكي عمومي ميگيره!
سرمو تكون دادم و گفتم :خوشبختم!
تعظيمي كرد و گفت:همچنين بانو!
خنديدم مهران سرشو كج كرد و اروم تو گوشم گفت:اين يه كم ديوونس!
بعد رو كرد به حسين و گفت:خب بهتر نيست بشينيم?
حسين يه نگاهي به من كرد و گفت:اخه نميخوام مزاحم بشم!
مهران گفت:نه بابا اين چه حرفيه؟
بعد به من نگاه كرد منم موافقتمو با يه لبخند اعلام كردم.
همگي دور ميز نشستيم حسين نگاهي به من كرد و به مهران گفت:نميدونستم دوست دختر داري!
مهران دست منو تو دستش گرفت و هر دو رو گذاشت روي ميز و گفت:خب حالا ميدوني!از اون گذشته منو اوا حدودا يه ماهه كه با هم اشنا شديم!
حسين روم زد رو ميز و گفت :ولي ماشالا خوب به هم مياين!
لبخندي زدم و گفتم :ممنون شما لطف دارين.
حسين سرشو تكون داد بعد از شربتي كه سر ميز بود يه ليوان نصفه ريخت اول گرفت سمت من و گفت:بفرماييد!
قبل از اين كه من چيزي بگم مهران گفت:آوا مشروب نميخوره!
با تعجب گفتم:اينا مشروبه؟
مهران سرشو به علامت مثبت تكون داد
گفتم:چه جالب!سر همه ميزا هست?
_:اره.
حسين گفت:اولين باره مياي چنين تولدي!
من:بله!
سرشو تكون داد و گفت:البته تولد كه نه يه پا عروسيه واسه خودش!دختر بيچاره عقده اي شده تو اين سن هيچكي واسش عروسي نگرفته خودش دست به كار شده!
مهران با خنده گفت:نه بابا هميشه همين جوري بوده!
حسين:قبلا ما رو دعوت نميكرد ولي الان هر كسي رو تونسته خبر كرده!
مهران شونه هاشو انداخت بالا!
همون موقع گلسا اومد طرفمون
با حسين سلام و عليك كرد بعد گفت:مهران چرا نشستي؟نميخواي يه كم واسه ما برقصي يا شايد آوا اجازه نميده؟
مهران گفت:ما تازه رسيديم واسه همين نشستيم.
گلسا دستشو به سمت مهران دراز كرد و گفت:حالا افتخار نميدي يه دور با صاحب مجلس برقصي?
اينو كه گفت نفسمو با حرص دادم بيرون دختره پر رو .اصلا دلم نميخواست با مهران برقصه هر چند ربطي به من نداشت كه مهران چي كار ميكنه ولي فعلا اين من بودم كه به عنوان همراه مهران اومده بودم!
قبل از اين كه مهران چيزي بگه حسين كه متوجه عصبانيت من شده بود رو كرد به گلسا وگفت:نه ديگه گلسا جون اونايي كه جفتي اومدن بايد با هم برقصن ما بي جفتا هم با هم.
قبل از اين كه اجازه اظهار نظر به گلسا بده از جاش بلند شد و گفت:حالا پرنسس به ما افتخار رقص ميده؟
گلسا با اكراه دست تو دست حسين گذاشت و گفت:چرا كه نه!
بعد رو كرد به مهران و گفت:ولي يه دورم بايد با هم برقصيما!فكر نكنم آوا جون ناراحت بشه!
بعد بدون اين كه منتظر جواب باشه پشت چشمي نازك كرد و رفت!
مهران خنديد و گفت:خوبه حسين اينجا بود !
لبخند زدم يعني اگه اون نبود باهاش ميرقصيد?سرمو تكون دادم اصلا به من چه چرا دارم به اين چيزا فكر مي كنم؟!
مهران زد به بازومو گفت: ميخواي برقصيم؟
من:ميشه نريم؟
_:چرا؟
شونه هامو بالا انداختم و گفتم: همينجوري!
يه ذره نگاهم كرد و گفت:تو از ظهر يه جوري شدي!چيزي شده؟اگه كه مشكلي داري بهم بگو!
من:نه چيزي نيست!
_:اگه راست ميگي پاشو بريم برقصيم!
پوفي كردم و از جام بلند شدم مهران لبخندي زد و دستمو گرفت و كشيد وسط جمعيت در حال رقص.
*******
خودش دستامو گذاشت رو شونش و دستشو حلقه كرد دور كمرم!
يه نگاه به دختر و پسرايي كردم گ كه دورو برمون بودن !هر كسي سرش به كار خودش گرم بود .
مهران سرشو اورد پايين و گفت:حسابي حرص گلسا رو در اورديما!
من:كو?
_:پشت سرته!
خواستم برگردم كه مهران گفت:برنگرد !
من:چرا؟ميخوام ببينمش.
لبخندي زد و گفت:اين كار درست نيست.
پوفي كردم و گفتم: اي بابا!
مهران با خنده گفت : الان ميچرخيم نگاهش كن!
من :باشه!
تاب خورديم جاي منو مهران عوض شد.قدم به شونش نميرسيد كه از اونجا نگاه كنم سرمو بردم سمت بازوش و سرمو كج كردم و از گوشه بازوي مهران گلسا رو ديدم كه با خشم به ما خيره شده بود.همون طور كه ريز ريز ميخنديدم يه دفعه مهران گفت:اين اينجا چي كار ميكنه?
سرمو گرفتم بالا و گفتم:كي?
ديدم كه اخماش تو هم رفته و به رو به رو خيره شده!
بيخيال درست و نادرستيش شدم سرمو برگردوندم و مسير نگاه مهرانو دنبال كردم و رسيدم به دختر و پسري كه تو بغل هم داشتند ميرقصيدن البته رقص كه چه عرض كنم .دختره با تمام وجود خودشو به پسره چسبونده بود پسره هم يه دستش تو يقه دختره بود و يه دستشم دور كمرش حلقه كرده بود!همين كه يه كم جا به جا شدن ديدم كه پسره كسي نيست به جز امير.
مهران خواست بره سمتش كه من مانع شدم.
مهران با حرص گفت: منتظر بودم يه جايي گيرش بيارم ولي فكر نميكردم اينجا پيداش كنم.
من:اينجا كه جاش نيست!
مهران خنده عصبي كرد و گفت:اره شب حسابشو ميرسم!
بعد منو فشار داد تو بغلش.
اروم گفتم:چي كار ميكني؟
_:داره نگاه ميكنه!
خنديدم و گفتم:از هر دو طرف محاصره شديم!
مهران به چشمام نگاه كرد و لبخندي زد و گفت:اينقد ميرقصيم تا چشمشون در بياد.
خنديدم!
منو به خودش فشار داد و گفت:واسه من كه خوب شد!
من:چي؟
نفسشو فوت كرد و گفت:هيچي .
همون موقع اهنگ يه دفعه قطع شد و چراغا هم خاموش شد هم زمان با خروج يكي از دخترا با كيك پر از شمع از خونه دورو بريا شروع كردن به خوندن شعر تولد!
مهران دستمو كشيد با هم رفتيم كنار بقيه ايستاديم برقا يكي يكي روشن شد و گلسا با شوق رفت سمت دوستاش كيكو گذاشتن رو ميز گذاشتن و گلسا هم نشست روي مبل بزرگ پشت ميز و شمعا رو فوت كرد با اين كارش همه شروع كردن به دست زدن.
تمام اين صحنه ها رو با حسرت نگاه ميكردم من هيچوقت تا به حال جشن تولدي نداشتم درواقع روز تولد برام هيچ معني خاصي نداشت.
بعد از اين كه كيك تقسيم شد نوبت كادوها رسيد تمام مدت حواسم به گلسا بود طوري كه اصلا نفهميدم مهران كي از كنارم رفت درست وقتي كه داشت كادوي مهرانو باز ميكرد رو كردم سمت مهران ولي سر جاش نبود!يه كم اطرافو نگاه كردم ولي پيداش نكردم.راه افتادم دنبالش نميخواستم تو اون جو تنها باشم ولي بين جمعيت پيداش نكردم داشتم ميرفتم اون طرف باغ كه صدايي از پشت سرم شنيدم.
_:كجا خوشگله?تنها نرو بيا با هم بريم ته باغ اونجا به اندازه كافي خلوته!
از لحن كش دارش معلوم بود كه مسته برگشتم سمتش!خنده بلندي سر داد و گفت:اي جونم!واسه من واستادي؟اومدم!
بعد در حالي كه تلو تلو ميخورد اومد سمتم!
با حرص گفتم :گمشو اشغال!
هر لحظه بهم نزديك تر ميشد با خنده گفت:ناز نكن خوشگله تو مال مني!
قبل از اين كه بهم نزديك شه با يه مشت تو دماغش پرتش كردم رو زمين قبل از اين كه از جاش بلند شه پا گذاشتم به فرار از پشت سر صداي داد و فريادش رو ميشنيدم ولي خيالم راحت بود كه ديگه دنبالم نمياد!داشتم ميدويدم كنن صداي داد و فرياد شنيدم رفتم جلو با تعجب ديدم كه امير و مهران دارن دعوا ميكنن البته اين فقط امير بود كه داشت كتك ميخورد!
مهران اميرو گوشه ديوار خفت كرده بود و داشت سرش داد ميكشيد رفتم جلو صداش كردم ولي اصلا حواسش به من نبود با صداي بلند داشت از امير ميخواست به يه چيزي اعتراف كنه.
رفتم جلوتر همون لحظه مهران اميرو كوبيد به ديوار !امير هيچ حركتي نميكرد رفتم جلو و گفتم:كشتيش!
مهران با صداي بلندي گفت:برو كنار!
بعد تو صورت امير داد زد: ميگي يا هنوز كافيت نيست?
امير با صداي گرفته اي گفت:اون دوتا...ناديا و گلسا...
مهران:اونا چي؟
ناي حرف زدن نداشت .مهران گفت :گفتم چي؟
خواست دوباره بزنتش كه اين بار من مانع شدم مهرانو كشيدم اون طرف خودشم يه كم اروم شد بعد گفت:اون فقط به درد مردن ميخوره!دستامو گذاشتم رو سينش و هلش دادم زورم بهس نميرسيد ولي خودشو نگه داشت مچ دستامو گرفت و گفت:باشه!
امير سر جاش نشسته بود و نفس نفس ميزد .
مهران با غيض گفت:ميگي يا بكشمت?
خواست سمتش حمله ور بشه كه بازوهاشو گرفتم امير گفت:من همون دوست پسر گلسام!
پوزخندي زد و ادامه داد :وقتي نقشمون لو رفت گلسا بهم پيشنهاد داد كه بيارمت تو كار خودم از اونجايي كه ميدونستم پولداري فهميدم كه به دردم ميخوري تو هم خيلي زودتر از اوني كه فكر ميكردم پيشنهادمو قبول كردي ولي فقط برام حكم يه مشتري خوبو داشتي تا اين كه ناديا نميدونم از كجا ولي منو پيدا كرد اول با پول ازم خواست بيخيالت شم ولي تو برام بيشتر از اون پول صرف ميكردي بعد رويه خودشو عوض كرد ازم خواست كاري كنم كه با دختري دوست نشي و رابطه احساسي نداشته باشي درعوض خبرايي كه بهش ميدادم ومراقبت بودم بهم پول ميداد.
به من نگاه كرد و گفت:ولي اين يكي از دستم در رفت!
مهران با عصبانيت گفت:عوضي!
صورتش از شدت خشم سرخ شده بود.امير گفت:تقصير خودت بود اونقد بي اراده اي كه هر كسي بخواد راحت ميتونه تو زندگيت سرك بكشه!
مهران دستاشو مشت كرد.
اروم گفتم :ميخواد از عمد عصبيت كنه!
چشماي سرخشو دوخت به چشماي من واقعا ترسناك شده بود .سعي كردم خونسرد و اروم باشم چند ثانيه اي بهم خيره شد بعد نفسشو از بين دندوناي قفل شدش داد بيرون دستامو كه دو طرف بازوش بود گرفت و گفت:بريم!
سرمو تكون دادم و گفتم :باشه.
مچ يه دستمو گرفت بعد رو كرد به امير و گفت:دفعه بعد زنده نميذارمت نه تورو نه اون دوتا دختر هرزه رو!
امير فقط پوزخند زد .
دستم كه تو دستشبود كشيدم و گفتم:بيا بريم!
مهران راه افتاد و منم دنبال خودش كشيد.
هيچي نميگفت فقط نفس عميق ميكشيد به وسط راه كه رسيديم يه دفعه برگشت سمت منو بازوهامو گرفت.نگاهش ترسناك بود اب دهنمو قورت دادم و نگاهش كردم!
با صداي كه از خشم ميلرزيد گفت:تو اونجا چي كار ميكردي?
با جديت تمام بهم نگاه كرد .يعني فكر كرده بود منم جزوي از نقشه اونام?
اروم ولي با عصبانيت گفت:ازت سوال پرسيدم اوا؟!
هر چقدرم من با اونا ارتباطي نداشتم امااون داشت يه فكر ديگه با خودش ميكرد ترسيدم بخواد منو هم مثه امير كتك بزنه البته اينجوري من بي گناه بايد كتك ميخوردم!
زل زد تو چشمامو با صداي بلدني گفت:مگه كري؟
از ترس اشكام سرازير شد با بغض گفتم:ديدم كنارم نيستي ترسيدم دنبالت گشتم وقتي پيدات نكردم اومدم اين طرف باغ ديدم داري دعوا ميكني...
باز زل زد تو چشمام حسابي ترسيده بودم.

با همون عصبانيت گفت:نگفتي اونجا خطرناكه؟
ناباورانه نگاهش كردم !شونه هامو اروم تكون داد و گفت:ميدونم از پس خودت بر مياي ولي ديگه تنهايي تو شب هيچ جا راه نمي افتي!دوران زندگي پسرونت تموم شده اوا اگه چهار پنج نفري ميريختن سرت ميتونستي از خودت دفاع كني؟هان؟ميتونستي؟
هيچي نگفتم با چشماي خيسم نگاهش ميكردم.چرا بايد اينقد كمبود محبت داشته باشم كه يه گوشزد از سر نگراني اينقد احساساتمو برانگيخته كنه!
اينبار با ارامش گفت:خب حالا چرا گريه ميكني؟
سرمو به دو طرف تكون دادم يعني هيچي!
از جيبش يه دستمال كاغذي بيرون كشيد و اشكامو پاك كرد و گفت:هر جا گير كردي مخصوصا تو شب ميري تو شلوغ ترين جاي ممكن و بهم زنگ ميزني .
اهي كشيدم و سرمو به علامت مثبت تكون دادم .وقتي اينجوري باهام حرف ميزد حس ميكردم بابامه.
باباي منم اگه زنده بود همين قد مهربون ميشد از خواهرام شنيده بودم كه با تمام نيش و كنايه هايي كه به خاطر پسر دار نشدن بهش ميزدن با دختراش طوري رفتار ميكرد كه انگار هر كدومشون يه شاهزاده خانومن...اگه اون نمرده بود منم شاهزاده خانوم بعدي بابام ميشدم!از اين فكرا دوباره گريم گرفت مهران با تعجب گفت:چي شد؟
هيچي نگفتم .
سرمو تو بغلش گرفت و گفت:نبايد سرت داد ميزدم!
سرمو به سينش چسبوندم و چند تا نفس عميق كشيدم قلبش از عصبانيت تند تند ميزد!
فشار دستشو بيشتر كرد داشتم خفه ميشدم خودمو عقب كشيدم و گفتم:چي كار ميكني؟نفسمو گرفت!
دستشو باز كرد و گفت:حواسم نبود!
لبخندي زد و گفت :حالا بخشيدي?
نفس عميقي كشيدم و گفتم :واسه اون گريه نكردم!
_:پس چي شد!
من:هيچي بيا بريم!
_:بريم خونه؟
لبخندي زدم و گفتم :مطمئنم اگه نريم يه بلايي سر گلسا مياري!
سرشو تكون داد و گفت:به وقتش حساب اونو هم ميرسم!
رفتيم سراغ وسايلمون بي سر و صدا شلوارمو زير دامنم پوشيدم و مانتومو تنم كردم و از يه گوشه بدون خدا حافظي از باغ زديم بيرون!
هنوز خيلي از باغ دور نشده بوديم كه از پشت سر صداي اژير پليس اومد برگشتم و عقبو نگاه كردم دم باغ نگه داشتن مهران كه داشت از تو اينه عقبو نگاه ميكرد گفت:به موقع بيرون اومديما!
صاف نشستم سر جامو گفتم:بيچاره ها كارشون در اومد!
مهران يه نگاه به ساعتش كرد و گفت:شامم بهمون ندادن بريم يه جايي يه چيزي بخوريم؟
شونه هامو انداختم بالا و گفتم :اگه گرسنته بريم.
سرشو تكون داد .بيست دقيقه بعد جلوي يه رستوران پارك كرد .دامنمو از پام در اوردم و لباسامو مرتب كردم و همراه مهران از ماشين پياده شديم!
دم در نگهبان با ديد مهران جلو اومد و گفت:خوش امديد اقاي مجد!
مهران سرشو تكون داد و گفت:ممنون!ميز خالي دارين؟
مرده يه نگاه به من كرد بعد به گوشي بزرگي كه دستش بود يه نگاه انداخت و گفت:البته!اتفاقا ميز دو نفره تو لژ اختصاصي!
مهران نيم نگاهي به من كرد بعد با لبخند به مرده گفت:ممنون
بعد يه اسكناس ده تومني گذاشت كف دستش و با هم رفتيم داخل!
همون جايي كه نگهبان بود رو گرفتيم يه پيشخدمت دنبالمون اومد راهروي وسط باغ رستورانو طي كرديم اطراف پر از الاچيق و ميزا و ادم بود رسيديم ته باغ پيشخدمت به يه اتاقك چوبي اشاره كرد و گفت:بفرماييد !پنج دقيقه ديگه براي سفارش ميام خدمتتون

وارد اتاق شديم يه ميز گرد با دوتا صندلي رو به رومون بود اطراف روي طاقچه هاي كوچيك پر از شمع و سنگايي بود كه توش روشن شده بود روي ميز هم يه فانوس بود كه البته توش لامپ كار گذاشته بودن!
با شوق گفتم:چه جالبه!ادمو ياد شباي شام غريبان روستا ميندازه!
مهران با خنده گفت:خيلي دلم ميخواست اينجا رو ببينم!
هر دو نشستيم سر ميز .گفتم:مگه قبلا نيومدي؟نگهبان كه ميشناختت.
منو رو برداشت و گفت:با اكيپ دوستام زياد ميام ولي اين اتاقو نديده بودم!
سرمو تكون دادم گفت:چي ميخوري?
بعد منوي بازكرده رو گرفت سمتم يه ذره به اسماي عجيب غريب غذاها نگاه كردم تا رسيدم به دوستان اشنا يعني كباب و جوجه.يكي يكي با دقت به محتوياتشون نگاه كردم تا رسيدم به يكي كه هم گوشت داشت هم جوجه دست گذاشتم روشو گفتم:از اينا!
مهران سرشو تكون داد.مهران يه نگاهي كرد و سرشو تكون داد پيشخدمت اومد مهران گفت:يه ميكس و يه خوراك ميگو با دوتا سالاد فصل و يه زيتون سياه و دوتا نوشابه مشكي!
پيشخدمت سرشو تكون داد و بعد از ور رفتن با گوشي كه شبيه به هموني بود كه دست نگهبان ديدم رفت.
موقع خوردن غذا من محو مزه ي خوبش شده بودم اصلا نفهميدم كه مهران تو فكره اخر سر هم يه ذره از غذاشو خورد و رفتيم!توي راه هم زياد حرف نزديم ميدونستم با اون مشكلي كه پيدا كرده بود ذهنش خيلي مشغوله.
رسيديم خونه خيلي كوتاه از هم خداحافظي كرديم و من رفتم بالا!
لباسامو عوض كردم و رفتم حمام!
كارم تموم شده بود لباسامو تو حمام عوض كردم و حولمو مثه شال انداختم رو سرم همين كه اومدم بيرون ديدم صداي در مياد رفتم سمت در از پشت پرده نگاه كردم مهران بود دستشو تكيه داده بود به ديوار و سرش پايين بود حس كردم حالش خوب نيست درو باز كردم هم چنان سرش پايين بود .با نگراني گفتم :مهران خوبي?
ين دفعه خودشو پرت كرد تو بغلم تمام سعيمو كردم تا تعادلمو حفظ كنم .تمام سنگيني وزنش رو شونم افتاده بود خواستم بكشمش بالا كه دستاش دور كمرم حلقه شد!
من:چي كار ميكني؟
چسبيد به من و گفت :آوا!
از لحنش فهميدم مسته
با تمام توانم شونه هاشو دادم عقب و گفتم: چي كار كردي?
چشماي خمارشو دوخت به منو گفت:خوشگل شدي!
بعد نگاهشو كشيد سمت لبام و حلقه دستشو محكم تر كرد ديگه وقت ترسيدن بود...
در حالي كه سعي ميكردم دستاشو باز كنم گفتم:بهتره بري!
دستاشو باز كرد و با يه حركت سريع دوباره منو با دستام تو بغل گرفت و گفت:كجا برم؟من تازه اومدم!
در حالت عادي هم از پسش بر نمي اومدم چه برسه به حالا كه مست هم بود.سرمو گرفتم پايين و در حالي كه تقلا ميكردم گفتم:چرا مست كردي?
منو از رو زمين بلند كرد و گفت:من مست نكردم ببين !
بعد نفس داغشو فوت كرد تو صورتم بد جوري بوي الكل ميداد.
صورتمو كشيدم عقب و گفتم:منو بذار زمين!
خنده اي كرد و گفت:جات بده!؟دوست نداري بغلت كنم؟
زل زد تو چشماي وحشت زده منو ادامه داد:ولي من دوس دارم!
در حالي كه ميرفت سمت اتاق خوابم گفت:ولي يه چيزي رو بيشتر دوس دارم!ميدوني چي?
جوابشو ندادم داشتم با پاهام تو هوا لگد ميزدم تا يه جوري خودمو ازاد كنم .يه دفعه منو محكم كوبيد به ديوارو پاهاشو رو پاهام قفل كرد!
تمام زورشو به كار گرفته بود حلقه ي دستشو باز كرد اما همين كه خواستم از دستام استفاده كنم دوطرف بدنم ثابتشون كرد و تكيه داد بهم تا بتونه رو هوا نگهم داره!
زل زد تو چشمامو گفت :تو رو دوست دارم !از هر چيزي بيشتر...
نگاهش بين لبا و چشمام حركت ميكرد سرشو اورد كنار گوشمو گفت:ميخوام اعتراف كنم كه دوست دارم!
حسابي ترسيده بودم هيچ راهي نداشتم تقلا كردن هم فايده اي نداشت.بايد فكرمو به كار مينداختم ولي انگار مغزم هنگ كرده بود.
لاله گوشمو بوسيد و گفت:خيلي دوست دارم!
بغض گلومو گرفته بود با التماس گفتم:مهران!
لبشو چسبوند به گوشمو گفت:جونم؟بازم بگو !بازم اسممو صدا كن .وقتي ميگي مهران قند تو دلم اب ميشه.
با صداي لرزوني گفتم:بس كن!
_:از من ميترسي؟
سرمو به علامت مثبت تكون دادم.
دوباره گوشمو بوسيد و گفت:نترس عزيزم اخه من چطور ميتونم به عشقم اسيب بزنم؟اذيتت نميكنم قول ميدم!
لباشو كشيد سمت گونم.
همزمان كه سرمو عقب كشيدم سعي كردم دستامو از دستش بكشم بيرون .انچنان دستمو فشار داد كه حس كردم استخونام خورد شد.اروم گفت:دختر خوبي باش!
بعد رفت سمت گردنم.
به گريه افتاده بودم رومو كردم اون طرف فشار لبشو رو گردنم حس ميكردم اگه تو همين وضعيت ميموندم كارم تموم بود چشمم خورد به در حمام همون لحظه فكري به ذهنم رسيد.يه نگاه به مهران كردم بعد سعي كردم اروم باشم سرمو برگردوندم سمتشو چسبوندم به سرش با اين كارم سرشو اورد بالا يه لبخند تحويلش دادم.خنديد و گفت:اي جونم!
اروم دستامو شل كردم اين باعث شد فشار دستشو كم كنه اروم تو گوشش گفتم:بريم تو حمام؟
تمام سعيمو كردم كه لحنم با عشوه همراه باشه !خوشبختانه كار ساز هم بود .
مهران خنديد و گفت:اره عشقم!ميريم!
دستامو ول كرد منم حلقشون كردم دور گردنش خودش پاهامو پيچيد دور كمرش.
بعد صورتمو گرفت تو دستاشو گفت:تو هم دوسم داري ؟
سرمو به علامت مثبت تكون دادم .
لبخندي زدو اروم گفت:قول ميدم هميشه پيشت بمونم!
نگاهش كردم سرشو اورد جلو اگه عكس العمل اشتباهي انجام ميدادم نقشم نميگرفت.
لباشو گذاشت رو لبام.يه دفعه تمام تنم گر گرفت!
سريع صورتشو كشيد عقب قلبم تند تند ميزد.خنديد و گفت:بوسيدنو هم بلد نيستي?
با تعجب نگاهش كردم.صورتمو كشيد سمت خودش و دوباره لبامو بوسيد .گرمم شده بود مهران منو بيشتر به ديوار فشار داد .نفسام به شمارش افتاده بود يه حس خاصي داشتم حسي كه تا به حال تجربش نكرده بودم .
لبامو به تقليد از اون به حركت در اوردم تو همون حالت لبخندي زد و به كارش ادامه داد .ديگه نميفهميدم چي كار ميكنم اصلا يادم رفت كه داشتم به چي فكر ميكردم از بوسيدنش خوشم اومده بود دلم ميخواست ادامش بده.
چشمامو بستم مهرانم منو از ديوار جدا كرد.
دستش رفت زير لباسم يه دفعه با ترس چشمامو باز كردم !تازه به خودم اومدم من داشتم چي كار ميكردم?!اين ديوونگي بود چطور داشتم تسليمش ميشدم?!مهران داشت با خشونت لبامو ميبوسيد اروم رفت منو گذاشت تو وان ولي هنوز بغلم كرده بود دستمو رو دستش گذاشتم كه بيشتر زير لباسم بالا نره وقتي كاملا زير دوش قرار گرفتيم دستمو بردم عقب و يه دفعه اب يخو باز كردم!
اينقدر سرد بود كه منم به لرزه افتادم .مهران منو ول كرد و با لرز فرياد كشيد سريع از جام بلند شدم كه يه دفعه گفت:عشقم اب سرده!گرمش كن تو بخار بيشتر كيف ميده!
بعد پامو گرفت.فكر ميكردم با اب يخ مستي از سرش بپره!
خواست از جاش بلند شه ديگه راهي نداشتم دوشو از جاش برداشتم و گفتم:ببخشيد !
بعد يه ضربه زدم به سرش!
افتاد جلوي پام .يه نفر يه بار بهم ياد داده بود كه كجاي سر بايد زد كه بدون اين كه خطري باشه فقط طرفو بيهوش كنه!
ابو بستم دندونام از سرما به هم ميخورد!نميتونستم مهرانو اونجا ول كنم صد در صد تا صبح يخ ميزد!
از وان بيرون اوردمش و كشون كشون بردمش تو حال كنار بخاري !
بخاري رو زياد كردم بدنش يخ كرده بود بلوزش كه خيس شده بود رو در اوردم.رفتم پتو و رو تختي رو برداشتم و پيچيدم دورش!موهاشو با حوله خشك كردم بعد ولش كردم!
رفتم تو اتاق تازه ياد خودم افتادم لباسامو عوض كردم دستكش و جوراب و كلاهمم برداشتم نشستم گوشه اتاق و يكي از پالتوهام كه بلند بود رو انداختم روي خودم!
ميترسيدم بخوابم و مهران دوباره بلند شه!
هنوز سردم بود.تكيه دادم به گوشه تخت و پاهاموتو بغلم جمع كردم
دستمو كشيدم رو لبم درد خفيفي زير لب پايينم احساس كردم.
لبامو جمع كردم.
چرا بوسيدمش?چرا جلوشو نگرفتم!?چرا اينقدر بهم ارامش داد يعني همه تو اولين بوسشون اين حس پروازو تجربه ميكردن!به بيرون اتاق نگاه كردم اصلا چرا وقت مستيش اومده بود سراغ من؟نميتونست زنگ بزنه يكي از اون دخترا بيان پيشش؟يعني واقعا منو دوست داشت كه كشيده شده بود سمتم؟!سرمو به دو طرف تكون دادم و زير لب با حرص گفتم:احمق از يه ادم مست چه انتظاري داري?!نزديكترين دختري كه در دسترسش بوده تو بودي اوا!بيخود خيال بافي نكن.
اينقدر غرق افكارم شدم كه خوابم برد
مهران
چشمامو باز كردم سرم تير ميكشيد.از جام بلند شدم تازه فهميدم تو خونه خودم نيستم!
پتو رو كنار زدم بلوزم چي شده بود?
از جام بلند شدم شلوارم هنوز تنم بود بلوزم هم بالاي بخاري رو ميله اويزون شده بود.
يه دفعه ياد شب قبل افتادم همه چيز يادم بود ولي در اوردن لباسمو نه.يه نگاه به اطراف كردم اوا نبود!اگه نفهميده بودمو بلايي سرش اورده بودم چي?
بلند شدم بلوزمو تنم كردم. اوا رو صدا زدم ولي جوابمو نداد رفتم سمت اتاق كه ديدم افتاده كنار تخت!
رفتم سراغش داشت تو تب ميسوخت موهاي سرش از عرق خيس شده بود !
كشيدمش سمت خودمو گفتم:اوا?
جوابمو نداد.
چند بار اروم زدم تو گوشش ولي بازم فايده اي نداشت.
از جاش بلندش كردم و بردمش طبقه پايين خوابوندمش روي تخت گاهي يه ناله ميكرد ولي حالش بد بود تبش هم رو ٣٩بود يعني خطر تشنجش زياد بود دستكش و جورابشو در اوردم كيسه اب سرد رو هم گذاشتم زير پاش و رو پيشونيشم حوله سرد گذاشتم.
ميترسيدم برم براش دارو بگيرم و موقعي كه تنهاش حالش بد بشه!
نشستم كنارش روي تخت يعني به خاطر من به اين روز افتاده بود?با حرص گفتم:تو كه جنبه مستي نداري غلط كردي مشروب ميخوري!
صورتشو خشك كردم. لب پايينش كبود شده بود .
نگاهي به چشماي بستش كردم و گفتم:به خاطر ديشب متاسفم!
اروم لبامو گذاشتم رو لباش.
هيچ حركتي نكرد.داشت تو تب ميسوخت و اينا همش به خاطر من بود !
مجبور شدم براي پايين اوردن دماي بدنش روي شكمش كيسه يخ بذارم!
كنارش دراز كشيدم هر چند ثانيه يه بار حوله روي سرشو عوض ميكردم.
گاهي وقتا كلمات نامفهومي از دهنش بيرون مي اومد ولي هم چنان بيهوش بود!
نيم ساعت گذشته بود .دستمو گذاشتم زير سرم و برگشتم سمتش تبش پايين اومده بود
موهاشو دادم عقب گونه هاش از تب سرخ شده بود.
چطور من اين دخترو دوست داشتم .اونقد سريع اتفاق افتاده بود كه اصلا نفهميدم چطور اتفاق افتاد.
اما اون تو يه دنياي ديگه سير ميكرد مطمئن بودم اگه بهش ميگفتم بهش علاقه دارم يه جور ديگه برداشت ميكرد.
كم كم چشماشو باز كرد نشستم بالاي سرش .
با صداي گرفته اي گفت:من كجام
دستشو گرفتم و گفتم:تو خونه مني!حالت خوبه?
اب دهنشو قورت دادو گفت:تشنمه!
از جام بلند شدم و رفتم كه براش اب بيارم وقتي برگشتم ديدم نيم خيز شده و داره گريه ميكنه!
ليوانو گذاشتم رو ميز عسلي كنار تخت و كنارش نشستم و گفتم:چيه?
با گريه گفت:سرم گيج ميره!
خوابوندمش تو جاشو گفتم:اين كه گريه نداره دختر خوب بخواب خوب ميشي!
همون طور كه اشك ميريخت گفت:خوبم ميخوام برم بالا!
خواست بلند شه كه جلوشو گرفتم و گفتم:حالت اصلا هم خوب نيست!
ليوان ابو دادم بهشو گفتم:خوب كه شدي ميبرمت بالا!
ابشو خورد و گفت:تو بايد بري سر كار !
لبخندي زدم و گفتم:امروز تعطيله!
حالا بخواب .
با ترديد نگاهم كرد گفتم:تا بر ميگردم از جات تكون نميخوري!
بعد از اتاق رفتم بيرون.
براش سوپ درست كردم و برگشتم .خوابيده بود سيني رو گذاشتم گوشه تخت و صداش كردم!
چشماشو باز كرد كمكش كردم بشينه .
قاشقو پر كردم و گرفتم سمتش !
دستشو اورد جلو و گفت:خودم ميتونم.
قاشقو محكم دستم گرفتم و گفتم :نه نميتوني!
با اكراه سرشو اورد جلو سوپو خورد.گفتم:خوشمزس؟
سرشو به علامت مثبت تكون داد و گفت:ممنون.
من:تو به خاطر من اينجوري شدي!
سرشو انداخت پايين.
يه قاشق ديگه سوپ گرفتم جلوش.
بعد از اين كه خورد گفتم:ديشب چي كار كردم?
نگاهشو ازم گرفت.
گفتم:اگه اتفاقي افتاده من پاش مي ايستم.
برگشت سمتم و با نگراني گفت:نه نه چيزي نشد!
اب دهنشو قورت داد و با خجالت گفت:چيزي يادت نمياد?
ميدونستم اگه راستشو بگم معذب ميشه گفتم:اصلا يادم نمياد بالا اومده باشم فقط صبح كه بيدار شدم ديدم تو خونه توام بعدم كه تورو اينجوري پيدا كردم.ديشب چي شد?
سرشو تكون داد و گفت:هيچي!
براي اين كه بحثو عوض كنه گفت:ميشه بهم سوپ بدي?خيلي خوشمزس!
لبخندي زدم و بقيه سوپو بهش دادم.
+من از اینجا פֿــوـاهــم رفت..

و فرقے هــم نمے ڪنـב فانـوــωـے בاشتـہ باشم یا نهــ!

 ڪـωـے ڪـہ میگریزב..

 از گُم شـבن نمے هــراـωــב..
 
پاسخ
 سپاس شده توسط زهرا10000 ، جوجه کوچول موچولو ، sober ، فرگلf
#9
قسمت هشتم:

سيني رو گذاشتم كنار و گفتم:خب استراحت كن تا من برم داروهاتو بگيرم!
همين كه از جام بلند شدم گفت:مهران؟
برگشتم سمتش.
_:چرا مست كردي؟
لپمو گزيدم و گفتم:يه كم عصبي بودم!
در حالي كه با انگشتاش بازي ميكرد گفت :ديگه اين كارو نكن.
برگشتم سمتش ميدونستم كه چرا داره اين حرفو ميزنه ولي اون خبر نداشت كه من ميدونم نشستم گوشه تخت و گفتم: اذيت شدي?
سرشو انداخت پايين.
چونشو گرفتم و صورتشو كشيدم بالا به لباش نگاه كردم و گفتم:اين كار منه?
با تعجب نگاهم كرد .گفتم:كبودي لبت!
دستشو گذاشت رو لبش و با دستپاچگي گفت:چي?
من:متوجه نشدي?
من مني كرد و گفت:چرا...چرا ديشب باهات درگير شدم و خوردم زمين !
ابروهامو انداختم بالا و گفتم:با هم دعوا كرديم?!
لباشو جمع كرد و گفت :اوهوم!
دستمو گذاشتم رو شونش و گفتم:ديگه هيچوقت اين اتفاق نمي افته !
سرشو تكون داد و گفت:ممنون!
لبخندي زدم و گفتم:هر اتفاقي كه افتاده معذرت ميخوام.
لبخند زد.
خوابوندمش سر جاشو گفتم:هنوز تب داري بگير بخواب تا من برگردم خب?
سرشو تكون داد و پتو رو كشيد روي خودش. من هم رفتم بيرون!
قرصا و داروهاشو خريدم و برگشتم.
يه راست رفتم تو اتاق داشت اطرافشو نگاه ميكرد با ديدن من لبخند زد!نشستم كنارش و پلاستيك قرصا رو گذاشتم كنارش و گفتم بهتري?
سرشو تكون داد همون موقع بي هوا عطسه كرد.
خنديدم و گفتم:به به تازه شروع شد.
اهي كشيد و گفت:من بدمريض ميشم خدا به دادم برسه.
من:مريضيت تقصير من بوده پس پرستارتم خودمم.
لبخند تلخي زد و گفت:عادت ندارم. وقتي مريض ميشم تو تخت استراحت كنم.
من:خب عادتت ميدم.
با نگراني زل زد بهمو گفت:نميخوام عادت كنم.
در حالي كه با حالت عصبي با دستاش بازي ميكرد گفت:وقتي از اينجا برم بازم تنها ميشم نبايد خودمو بدعادت كنم چون بعدا بهم سخت ميگذره!
بره?يعني اون به رفتن از پيش من فكر ميكرد؟يه دفعه از دهنم پريد :تو قرار نيست از اينجا بري!
با تعجب نگاه كرد.
لبمو گزيدم و گفتم:يعني اون قرض خيلي زياده حالا حالاها اينجايي.
لبخند محوي زد و گفت:ولي بالاخره كه ميرم.
تو دلم گفتم عمرا اگه بذارم ولي در ظاهر اخم كردم و گفتم:يعني اينجا خيلي بهت بد ميگذره كه اينقد به رفتن فكر ميكني?
_:نه نه منظورم این نبود اتفاقا اینجا تنها جاییه که بهم خوش میگذره ولی خب بالاخره که باید برم!
لبخند زدم . وقتی اینجوری اعتراف میکرد دلم میخواست لپاشو بگیرم تا جایی که میشه بکشمشون .گفتم:بیا یه کاری کنیم!
نگاهم کرد.
گفتم:فعلا به رفتن از اینجا فکر نکنیم و فکر خوب شدن تو باشیم! هوم؟
سرشو تکون داد و گفت :باشه!
بعد دوباره عطسه کرد.بعد گفت:با گلسا چی کار میکنی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:نمیدونم!حالا که فهمیدم همشون با همن باید یه فکر اساسی واسشون بکنم!خیلی پیچیده شده فکر نمیکردم گلسا و دختر خالم با هم برام نقشه کشیدن!
خندید و گفت:اینا با هم دست به یکی کرده باشن اونوقت چطوری میخوان تورو بین خودشون تقسیم کنن؟!
ابروهامو دادم بالا و گفتم:دستشون به من نمیرسه!
خندید و گفت:اوهو!
من:ولی فکر کنم با هم برخورد نداشتن!
دستاشو زد به همون گفت:میگم یه ترتیبی بده اونا با هم درگیر شن اینجوری اصلا لازم نیست تو تلاشی بکنی!اونا خودشون دخل همدیگه رو میارن!
ابروهامو دادم بالا و گفتم:بد فکری هم نیستا!
سرشو تکون داد و گفت:فکرای من حرف نداره!
فقط باید امیرو بکشی کنار چون اون با دوتاشون روابط خوبی داره.
دستمو کشیدم تو موهام اصلا نمیدونستم با امیر باید چی کار کنم؟! دلم میخواست با همین دستام خفش کنم.
با خنده گفت:داری به کشتنش فکر میکنی؟
نگاهش کردم و گفتم:کشتن کی؟
_:امیر!
با خنده سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:همون دیشب اگه سر نرسیده بودی الان زنده نبود!
ابروهاشو داد بالا و گفت:یه چیزی میگم عصبی نشو!
با تعجب نگاهش کردم گفت:این اتفاقایی که برات افتاده یه جورایی تقصیر خودتم بوده!
من:منظورت چیه؟
_:امیر تو حرفاش چند باز اشاره کرد که دخالت تو زندگی تو براش اسون بوده!
من:خب که چی؟
تک سرفه ای کرد و گفت:یعنی این خودت بودی که راحت افسار زندگیتو دادی دست اون!نمیخوام زیاد وارد این مسائل بشم ولی تو یه چیزو گذاشتی اساس زندگیتو داری باهاش زندگیتو خراب میکنی اونم هیچی نیست به جز یه لذت اونم از نوع مصنوعیش! شانس اوردی که همه این اتفاقا فقط به خاطر این بوده که دوتا دختر میخواستن به دستت بیارن! میدونی با این کارا چطور راحت میشه با ابروی یه خاندان بازی کرد؟میدونی حتی ممکن بود نقشه قتلتو بکشن و یکی از همون دخترایی که واست میفرستاد میکشتت؟این یه نقشه ساده واسه پول گرفتن از تو بود برو خدا رو شکر کن مغز امیر اونقدرا کار نمیکنه و اگر نه میتونست ازت فیلم بگیره و راحت صد برابر پولی که ازت میگیره رو اخاذی کن!
با تعجب نگاهش کردم این همه مدت هیچوقت این چیزا به فکرمم خطور نکرده بود.با این حال خودمو نباختم و گفتم:من حواسم بود!
ابروهاشو داد بالا و گفت:چطوری حواست بود؟
بازم اون دختره پر رو خودشو نشون داد وقتی اینجوری حرف میزد حس میکردم داره تحقیرم میکنه!گفتم:لازم نیست منو درباره زندگیم نصیحت کنی من 30 سالمه عقلم بیشتر از یه دختر 18 ساله میرسه!
لباشو جمع کرد و با ناراحتی گفت:من نمیخواستم.....
از جام بلند شدم و گفتم:خواسته یا نا خواسته لطفا تو کارای من دخالت نکن!
حالام بهتره بخوابی من برم یه فکری واسه ناهار بکنم!
بعد از اتاق اومدم بیرون.
نفسمو فوت کردم نمیدونم چرا هر وقت یه نفر اشتباهاتمو نشونم میداد از کوره در میرفتم. دلم نمیخواست جلوی هیچکس یه ادم ناقص به نظر بیام.
نشستم روی مبل و به در اتاق نگاه کردم.نمیفهمیدم چرا اینقدر دوست داشت راه درست زندگی رو به من یاد بده اونم با نیش و کنایه.
سرمو تکیه دادم به مبل هر چی بود زیادی تند رفته بودم نباید اینجوری رفتار میکردم. حتما ناراحت شده بود.
از جام بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه غذای خاصی بلند نبودم درست کنم ولی نمیخواستم با این حال آوا غذای بیرون به خوردش بدم.
از تو کابینت ماکارونی برداشتم هون طور که داشتم قابلمه رو پر از اب میکردم به حرفای آوا فکر کردم حرفش درست بود نمیتونستم انگارش کنم با این حال اشتباهی که کرده بودم برام از این که آوا چه فکری دربارم میکنه کم اهمیت تر بود.
حالا فهمیده بودم تمام جوانب هر کاری رو در نظر میگیره برای همین باید در برابرش محتاط تر عمل میکردم .
نمیخواستم به خاطر یه ندونم کاری از دستش بدم مخصوصا حالا که فهمیده بودم برعکس من که دوستش دارم فقط داره به رفتن از اینجا و زندگیش بعد از اون فکر میکنه.تنها چیزی که اون میخواست اعتماد بود باید کاری میکردم بهم اعتماد کنه اونوقت برای همیشه اینجا نگهش میداشتم.
از این خودخواهی خودم خندم گرفته بود!
سرمو تکون دادم و زیر قابلمه رو روشن کردم و زیر لب گفتم:از خداشم باشه! کی از من بهتر؟
برگشتم سمت در اتاق و با صدای ارومی گفتم:تقصیر خودته میخواستی اینقدر دوست داشنتی نباشی!حالا که پیدات کردم عمرا اگه از دستت بدم.
*********
آوا
چشمام از تعجب گرد شده بود مگه من چی بهش گفتم که اینقد جوش اورد.به در که چند لحظه پیش مهران ازش بیرون رفته بود نگاه کردم و زبونمو در اوردم و گفتم:حقیقت تلخه آقا!
دوباره عطسه کردم بینیمو بالا کشیدم و خزیدم زیر پتو و گفتم:پسره بی فکر حالا اینقد با دخترا بودن برات مهمه که نمیتونی درست فکر کنی؟
یاد دیشب افتادم و اون لحظه ای که حس کردم واقعا دوسش دارم!برای خودم دهن کجی کردم و گفتم:دوستش داشته باشم؟
پوفی کردم و گفتم:عمرا!یارو عین یه خروس که می افته بین مرغا بی جنبس!
سرمو از زیر پتو بیرون اوردم و با صدایی که به گوش خودمم نمیرسید گفتم:بیچاره زنت!
همون لحظه زدم زیر خنده حالا این همه حرص و جوشم واسه چی بود؟انتظار داشتم بشینه کنارم و بگه اره تو راست میگی دیگه از این غلطا نمیکنم؟زهی خیال باطل این یارو واسه من تره هم خورد نمیکنه اگه شعورش به اینم نمیرسید که باعث و بانی این تب من خودشه عمرا اگه بهم سر میزد چه برسه به این که بخواد بیارتم اینجا و تبمو بیاره پایین بهم سوپ بده و برام دارو بخره!با خودم گفتم:اصلا چیز دیگه هم به جز هیکل دخترا میبینه یا نه؟!
یه نگاه به خودم کردم خدا رو شکر به هیکلمم مثه زندگیم زیاد دخترونه نبود از اون گذشته اونقدر لاغر مردنی بودم که اگرم چیزی باشه به چشم نیاد.
خوابم نمی اومد از زیر پتو اومدم بیرون و نشستم سر جام!یه نگاه به تخت کردم اینجا جایی بود که دخترا رو می اورد؟یه لحظه از این که اونجا خوابیدم چندشم شدپتو رو زدم کنار و لشستم لبه تخت چند بار پشت سر هم عطسه کردم چشمام پر از اشک شد همیشه همین بود وقتی سرما میخوردم تا یه مدت انگار داشتم از پشت یه لیوان اب به دنیا نگاه میکردم!
با استینم اشکامو پاک کردم و از روی تخت بلند شدم!
سرم علی رقم دردی که داشت گیج هم میرفت یه کم تکیه دادم به دیوار تا حالم خوب شه.
با حس بدی به تخت نگاه کردم و با حرص گفتم:گندت بزنن!
از اتاق رفتم بیرون تو راهرو مهرانو دیدم که تو اشپزخونه داره کار میکنه.
با فکرایی که دربارش به سرم زده بود حتی نمیخواستم نگاهش کنم.مکیدونستم اونم با اون عصبانیتی که نشون داد صد در صد چشم دیدنمو نداشت!
خواستم برم سمت مبل که خودش برگشت.بر عکس انتظارم لبخندی زد و گفت:اینه استراحتت؟
بدون این که نگاهش کنم نشستم رو کاناپه و گفتم: هوای اتاقت گرفتس!
در حالی که کفگیرشو محکم به ماهیتابه میکوبید گفت:کجای هوای اون اتاق گرفتس؟
چی بهش میگفتم؟میگفتم خوشم نمیاد رو تختی بخوابم که هر شب هزار تا کثافت کاری روش انجام میشه؟
گفتم:خوشم نمیاد همش بخوابم!
_:چیزی نمیخوای برات بیارم؟
ریز چشمی با حرص نگاهش کردم انگار نه انگار چند دقیقه پیش اونجوری برگشت و جوابمو داد.گفتم:نه!
_:ببخشید اونجوری جوابتو دادم!
برگشتم سمتش و یه تای ابرومو دادم بالا! شونه هاشو انداخت بالا و گفت:چیه؟
شونه هامو انداختم بالا و اشکی که باز جلوی دیدمو گرفته بود پاک کردم و گفتم:نه تقصیر من بود اگه میدونستم جنبه نداری چیزی نگفتم!
بد جور با این حرفم نیشش زدم. کفگیرو به نشونه تحدید بالا گرفت و گفت:ببین خودت جنبه معذرت خواهی نداری!
بینیمو بالا کشیدم و گفتم:باشه!منم معذرت!
سرشو تکون داد
گفتم:من دیگه حالم خوبه میتونم برم بالا؟
روشو کرد طرفمو گفت:با این صورت قرمز و چشمای پر از اشک و لب کبود حتما حالت خوبه!
پوفی کردم و گفتم:من خودم میتونم از پس خودم بر بیام!
از اشپزخونه اومد بیرون و گفت:چیزی شده؟
گفتم:نه مگه قرار بود چیزی بشه؟
_:نمیدونم !تو اتاق اتفاقی افتاد؟
با تعجب نگاهش کردم
گفت:پس چرا اعصابت ریخت به هم!
چشمامو تو حدقه گردوندم و گفتم:نه چیزی نشده!
نشست کنارم و گفت:پس بگیر بشین منم میرم لباساتو میارم پایین تا وقتی هم که حالت خوب شه همین جا میمونی!
لب پایینمو به نشونه ناراحتی اویزون کردم و گفتم:من بالا راحت ترم!
با خنده اخم کرد گفت:ادم پیش رفیقش احساس ناراحتی میکنه؟
هه رفیق؟کدوم رفیقی رو دیدی شبونه مست کنه به قصد تجاوز بیاد تو خونت بعدشم از بوسیدنش لذت ببری!
گوشه لبمو گاز گزفتم انگار فکرمو خوند گفت:اون فقط یه اتفاق بود دیگه تکرار نمیشه قول میدم!
مردد نگاهش کردم چه تضمینی بود که دیگه اینکارو نکنه؟!ادمایی که عادت به این کارا داشتن نمیتونستن یه شبه بذارنش کنار و این یعنی هنوز خطری بود.
زل زد تو چشمامو گفت:بهم اعتماد نداری؟
سرمو به علامت منفی تکون دادم! اهی کشید وگفت:چی کار کنم بهم اعتماد کنی؟!
یعنی اعتماد من اینقد براش مهم بود؟!یه دفعه گفتم:دیگه اون دخترا رو نیار خونت!
لبامو محکم رو هم فشار دادم این چه حرفی بود که زدم؟اصلا به من چه اون کیو میاره خونش؟!منتظر بودم باز بتوپه بهم که گفت:اینجوری خیالت راحت میشه؟
قبول کرد؟با استرس تک خنده ای کردم وگفتم:اره!
لبخند محوی زد و گفت:باشه!
ابروهامو دادم بالا و گفتم:میتونی؟
چینی به بینیش داد و گفت:اینقدم سست عنصر نیستم!تازه اگه این باعث میشه دیگه حس بدی بهم نداشته باشی راحت میتونم باهاش کنار بیام.
با خجالت لبخندی زدم و گفتم:ولی تو....
انگشت اشارشو گذاشت رو لبم بی اختیار چشمامو لوچ کردم!
این باعث شد خنده جاشو بده به حرفی که میخواست بزنه! خودمم خندم گرفت.
سرمو بردم عقب اشکای تو چشممو پاک کردم و گفتم:مشروباتم بریز دور!
زل زد تو چشمامو با مهربونی گفت:دیگه؟!
چه مهربون شده بود؟! دلم داشت ضعف میرفت هر لحظه ممکنه بود بپرم بغلش برای همین چنگ زدم به مبل! چشمامو ریز گردم و گفتم:حالا همینا رو انجام بده!
دستمو گرفت و گفت:پاشو؟
همراهش بلند شدم و گفتم:کجا؟
بدون هیچ حرفی منو کشید اون سمت سالن پشت مبلای سلطنتیش یه قفسه بود درشو باز کرد حدود 10-15 تا شیشه اونجا چیده بود!
همشو اورد بیرون و گفت:این کل محموله منه!
یه نگاه به شیشه ها کردم و گفتم:ماشالا! با همینا دیگه میخوای نخوری؟!
نیشخندی زد و گفت:بیا یه کار باحال بکنیم!
ابروهامو دادم بالا و گفتم:لابد همشونو بخوریم که تموم شه!
با شیطنت نگاهم کرد و گفت:که لابد بازم باهم دعوا کنیم و لب بالاییتم کبود شه!
لبمو گاز گرفتم یعنی فهمیده بود خالی بستم؟!دستمو کشیدم زیر لبم .
لبخند کجی زد و گفت:برشون دار و دنبالم بیا!
هر چندتاشو میتونست تو بغل گرفت بقیه رو هم من برداشتم و راه افتادم دنبالش رفت سمت حمام! دوباره اتفاقات دیشب به ذهنم هجوم اورد ! به خودم گفتم:این بار هوشیاره بلایی سرت نمیاره!
پشت سرش وارد حمام شدم رفت سراغ دستشویی فرنگی و درشو باز کرد!تکیه دادم به در که ببینم میخواد چی کار کنه! شیشه ها رو گذاشت زمین و شروع کرد به باز کردن دراشون!
با کنجکاوی گفتم چی کار میکنی؟
یکی از شیشه ها رو گرفت بالا و گفت:میخوایم مسابقه بدیم!
من:یعنی چی؟
اومد شیشه ها رو ازم گرفت و گفت:هر کی شیشه بیشتری خالی کرد برندس!
یه طرف لپمو باد گردم و نگاهش کردم واقعا میخواست بریزتشون دور؟اونم به خاطر من؟سرموتکون دادم و با خودم گفتم:خب احمق اگه اینقد داشته بازم میتونه گیر بیاره!
نفسمو دادم بیرون بیخیال خودمو و اون آوای منفی باف درونم شدم و گفتم:قبوله!
بعد هر دو با هم شروع کردیم به خالی کردن شیشه ها!
اخرین شیشه رو از دستم قاپید و گفت:من بردم!
در حالی که سرفه میکردم گفتم:تو جر زدی!
دهنشو کج کرد و گفت:کی گفت جر زدن مجاز نیست!
زبونمو واسش در اوردم و گفتم:خب اصلا بردی که بردی!
لپمو کشید و گفت:بریم ناهار؟!
شونه هاموانداختم بالا!
دستمو گرفت و گفت:بریم!
نشستیم سر میز! نگاهی به ماکارونی که دوست کرده بود انداختم و گفتم:نه بابا! افرین!
یه بشقاب برام کشید و گفت:ببین خوبه!
چنگالو برداشتم و گفتم:اگه به خوبی سوپت باشه که عالیه.
لبخندی زد و مشغول خوردن غذاش شد.
*********
مهران
بعد از ناهار هر چقدر بهش اصرار کردم نموند و رفت بالا!
در خونه رو بستم و رفتم سمت مبل!
حالا باید یه فکری به حال اون سه تا میکردم!
سرمو تکیه دادم به مبل فکر کردن به نقشه ای که برام کشیده بودن هم ازارم میداد!از همه بیشتر به خاطر این اذیت میشدم که همشون منو خر فرض کرده بودن.
گوشیمو از روی میز برداشتم از بین شماره ها شماره یکی از دخترایی که از یه سال پیش میشناختمش رو گرفتم!
چند تا زنگ خورد بعد برداشت:جانم؟
من:سلام گلنوش!
_:سلام؟!
از لحنش معلوم بود که نشناخته!شاید تنها دختری که این چند وقت میشناختم و هیچوقت تظاهر به قدیسه بودن نکرده بود همین گلنوش بود . گفتم:من مهرانم!
_:شرمنده ولی کدوم مهران؟
من:اسفند پارسال! یادت نمیاد؟
یه ذره سکوت کرد بعد گفت:اهااااان! شرمنده نشناختمت!
قبل از این که چیزی بگم گفت:ولی من دیگه دور این کارا رو خط کشیدم! شرمنده.
هم خوشحال شدم هم ناراحت از این که نمیدونستم دیگه میتونه کمکم کنه با این حال گفتم:یعنی دیگه با امیر و اکیپشم نیستی؟
_:راستش نه!پرستار یه پیر زن شدم بهم جا و پول دادن دیگه مشکلی ندارم که بخوام از این کارا بکنم!
من:خیلی خوبه خوشحالم برات!
خنده ای کرد و گفت:خیلی ممنون!به هر حال شرمنده!
من:راستش من برای یه چیز دیگه بهت زنگ زدم!
_:چی؟
من:دوستی نداری که با امیر کار کنه؟میخوام قابل اعتماد باشه!
_:چطور؟چیزی شده؟
گفتم:شرمنده نمیتونم چیزی بهت بگم!فقط میخوام اگه کسی رو میشناسیس بهم معرفیش کنی نمیخوام امیر چیزی بفهمه بگو در قبال کاری که میکنه واسم پول خوبی بهش میدم!
_:میخوای حالشو بگیری؟
من:یه جورایی!
_:پایتم شدید!
من:چطور؟
_:اون نامرد زندگی منو سیاه کرد نمیدونی چه به روزم اورد تازه بعد از این که بهش گفتم دیگه واسش کار نمیکنم به زور کلی پول ازم گرفت یه سری رو هم اجیر کرد بیفتن دنبالم میترسید به پلیس خبرشو بدم!خیلی دلم میخواد کاراشو تلافی کنم!
من:خب پس اون یه نفرو واسم پیدا کن تا بتونیم تلافی کنیم چطوره؟
_:اتفاقا یکی از دخترا هست باهاش دوست بودم یادمه باباش فروخته بودش به امیر ناخواسته وارد این کار شده بود تا سرحد مرگ از امیر بدش می اومد ولی اونم چون بی کس و کار بود مجبور بود امیرو تحمل کنه و حرفاشو گوش بده!فکر کنم بشه بهش اعتماد کرد.
من:خوبه! شمارشو میتونی بهم بدی؟
_:میشه بگی میخوای چی کار کنی؟
من:اول باید ببینم دختره عرضشو داره یا نه!
_:باشه من بهش خبر میدم بعدم شمارشو برات میفرستم.
من:خیلی هم خوب من منتظرم!
_:باشه.پس فعلا خدافظ!
من:خدافظ خانومی مراقب خودت باش واقعا خوشحال شدم که زندگیت داره سر و سامون میگیره!
_:مرسی!دعا کن همین جوری بمونه! بای!
گوشی رو قطع کردم گوشی رو گذاشتم کنار دستم . با رضایت گفتم:یه اشی برات بپزم امیر فقط روغن توش ببینی!
چشمامو بستم و با خیال راحت یه نفس عمیق کشیدم بعد کنترل رو برداشتم و تلوزیون رو روشن کردم.
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که برام پیام اومدگلنوش شماره دختری که اسمش شیده بود رو برام فرستاد فکر نمیکردم اینقدر زود جوابمو بده! از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق از توی کشو گوشی قدیمیمو برداشتم و شماره شیده رو گرفتم.
_:الو؟
من:سلام!
_:سلام. بفرمایید؟!
من:شیده خانوم؟
_:خودمم!شما؟
من:من مهرانم!فکر کنم گلنوش باهاتون دربارم حرف زده!
_:اها بله!فکر نمیکردم اینقد زود زنگ بزنین!
من:من تو کارم یه ذره عجله دارم!
_:گلنوش زیاد بهم توضیح نداد!
من:بله میدونم! الان میتونین حرف بزنین؟
_:بله الان تنهام بفرمایید!
من:چند وقته واسه امیر کار میکنی؟
_:حدودا دو سال!
من:اگه بخوام یه کاری علیهش برام انجام بدی میتونی؟
_:چه کاری؟
من:ببین اگه کاری که میخوام واسم درست و حسابی انجام بدی پنج میلیون نقد بهت میدم ولی ممکنه یه کم برات درد سر باشه همین الان سریع فکراتو بکن بهم خبر بده!
_:اخه من نمیدونم چی کار قراره بکنم!
من:تو تصمیمتو بگیر میفهمی!
چند ثانیه سکوت کرد بعد گفت:خطرش در چه حده؟
من:نترس نه قراره بمیری نه گیر بیفتی!
_:باشه قبول!
من:مطمئنی؟
_:اره این پول درامد 10 ماه کارمه.
من:اگه بفهمم داری بهم رو دست میزنی....
_:نترس امیر اونقدر واسم ارزش نداره که بخوام واسش از خود گذشتگی کنم یا بخوام پیشش خود شیرینی کنم من یاد گرفتم فقط فکر منافع خودم باشم!
من:نه نه نشد! تا وقتی واسه من کار میکنی منافع منو در نظر میگیری و اگر نه زندگیت جهنم تر از اینی که هست میشه . گرفتی ؟
_:اوومم باشه.بگو چی میخوای؟!
من:میخوام یه مردی که زن داره و با دختراس رو برام پیدا کنی!یه چند وقت باهاش باشی و بعد کل مشخصاتشو بهم بدی!فقط حواست باشه امیر نباید هیچی از این موضوع بفهمه.
_:واسه چی میخوای
من:تو کاریت نباشه میتونی واسم پیدا کنی؟
_:اره کار راحتیه از این جور ادما اونجا زیادن!
من:خوبه!تا کی میتونی این کارو واسم انجام بدی؟
_:اول باید یکی رو پیدا کنم!بعدا بهت خبرشو میدم
من:خوبه بعد از پیدا کردنش یه قسمت از پولتو میگیری اگه تمام کارایی که بهت میگم درست انجام بدی اونوقت همه پولو میگیری!
_:باشه پس منتظر باش خبرشو بهت میدم!
من:فقط یادت باشه!اگه امیر چیزی بفهمه....
حرفمو قطع کرد و گفت:خیالت تخت.قبول کردم یعنی نگران نباش دیگه!فعلا خدافظ
گوشی رو قطع کردم.حالا تنها کاری که از دستم بر می اومد این بود که صبر کنم.
طی هفته ای که گذشت حال آوا هم بهتر شد. با گلسا زیاد برخورد نداشتم میدونستم اگه جلوی چشمم افتابی بشه نمیتونم خودمو کنترل کنم.
با آوا تو ماشین بودیم که اون یکی گوشیم که اینم چند وقت همه جا دنبال خودم میبردمش زنگ خوزد میدونستم کسی جز شیده نمیتونه باشه گوشیمو که در اوردم آوا با تعجب نگاهم کرد.جواب دادم:بله؟
_:سلام مهران خان!
من:سلام!
_:کارت راه افتاد یکی رو پیدا کردم.
من:خب خبر خوبیه!طرف کیه؟
_:فعلا چیزی ازش نمیدونم قراره امروز ببینمش فقط اینو میدونم که 27 سالشه اسمشم بهراده!
من:از کجا میدونی متاهله؟
_:از اونجا که قبلا با یکی دیگه از بچه ها بوده مثه این که چهار سالی هست ازدواج کرده نمیدونم با خانومش چه مشکلی داره ولی دختره میگفت وقتایی که میرفته پیشش خانومش مدام زنگ میزده و چکش میکرده!
نیشخند زدم پس خیلی به کار من می اومد گفتم:خوبه هر چقد میتونی ازش اطلاعات جمع کن فعلا عجله ای ندارم ولی میخوام شماره خانومشو هم اگه تونستی واسم پیدا کنی!
_:شماره زنشو میخوای چی کار؟
من:تو کاریت نباشه فقط چیزی که میگم انجام بده! ادرس جایی که میری رو هم حفظ کن و بهم بگو!
_:باشه.
من:بعد از این یه جایی قرار بذار ببینمت!
_:باشه حتما!
من:خب دیگه چیزی نیست؟
_:نه!
من:پس خداحافظ!
گوشی رو قطع کردم.
آوا زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت:دوتا گوشی داری؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:این واسه اینه که شناخته نشم!
یه تای ابروشو داد بالا و گفت:چطور؟
لبخند کجی زدم و گفتم:واسه امیر برنامه دارم!
_:چه برنامه ای!
چشمکی زدم و گفتم:برنامه های خوب!
کج نشست رو صندلی و گفت:کار خطر ناک نکنی!
با خنده گفتم:نه حواسم هست!
با نگرانی گفت:دردسر نشه واست!
نیشخندی زدم و گفتم:نگرانی؟
ابروهاشو داد بالا و گفت:خب اره!
لبخندی زدم و گفتم:نگران نباش!
نگاهم کرد و گفت:خب؟
من:خب چی؟
_:خب چی نداره! بگو میخوای چی کار کنی؟
با خنده گفتم:بسوزه پدر فضولی!
براش توضیح دادم که میخوام چی کار کنم.
_:اگه دختره هم گیر بیفته چی؟
من:اون دیگه از بی عرضگی خودشه من بهش میگم که مراقب باشه!
_:خب اونوقت به امیر میگه!
با خنده گفتم:وقتی کار از کار گذشت به هر کی میخواد بگه. بگه!
_:اونوقت ممکنه به یه نفر بگه بیاد سراغت!
دماغشو کشیدم و گفتم:من فکر همه اینجاها رو کردم!
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:لابد دیگه!
سرشو تکیه داد به صندلی و با حالت خاصی گفت:مهران؟!
من:بله؟
_:هیچی ولش کن!
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم:حرفتو نصفه نیمه نزن!
لباشو جمع کرد و گفت:هیچی خب!
سرمو تکون دادم و گفتم:باشه!
رسیدیم خونه آوا هیچی از حرفی که میخواست بزنه نگفت. با هم خداحافظی کردیم و اونم رفت خونش! این چند وقت زیاد باهام حرف نمیزد احتمال میدادم به خاطر اتفاقی بود که اونشب بینمون افتاد!
هنوز وارد خونه نشده بودم که تلفن زنگ خورد.
درو بستم و رفتم سراغ تلفن و جواب دادم!
من:بله؟
_:سلام پسرم!
لبخند زدم و گفتم:سلام مامان!حالت خوبه؟بهتری؟
_:خوبم مهران جان! تو که هیچ خبری از ما نمیگیری پسر .
من:گرفتارم مامان!
اهی کشید و گفت:یعنی یه ساعتم وقت نداری بیای مادرتو ببینی؟به خدا این فیروزه خانوم که پسرش رفته خارج از کشور بیشتر از تو به مامانش سر میزنه!
من:اخه مامان من فیروزه خانوم به پسر گیر نمیده بگه زن بگیر!
_:من واسه خودت میگم به هر حال فعلا این بحثا رو بذار کنار!
من:حتما اتفاق مهمی افتاده که دیگه دنبال این بحثا نیستی!
_:یه جورایی اره! فقط نه نباید تو کارت بیاریا!
من:تا چی باشه مامان!
_:از دست تو!اول باید قبول کنی بعدا میگم!
من:مادر من این چه حرفیه یهو شما گفتی بیا برو تو چاه!
_:نترس من پسر خودمو نمیندازم تو چاه!
نفسمو فوت کردم و گفتم:خب باشه! حالا بگو!
_:فردا شب اقا جون و مامان جونت واسه سالگرد ازدواجشون جشن گرفتن.
با خنده گفتم :چی؟بابا اینا سنی ازشون گذشته این کارا چیه؟
مامانم هم خندید و گفت:چه میدونم والا!قصد این بوده همه رو دور هم جمع کنن
من:خب حالا منم حتما باید باشم؟
_:پسر تو چرا از همه فراری؟
من:از همه فراری نیستم مادر من خودت میدونی واسه چی نمیام!
_:من موندم چه پدر کشتگی با اون دختر داری؟
من:مامان باز شروع نکن!
_:من به تو چی بگم اخه؟باشه تو بیا چی کار به کار اون داری؟
پوفی کردم و گفتم:من کاری به اون ندارم اون به من کار داره!
_:به خدا اگه نیای زشته .
میدونستم موقعیت خوبیه که حال نادیا رو بگیرم! گفتم:باشه میام!
مامان با خوشحالی گفت:واقعا؟
من:میخوای منصرفم کنی؟
_:نه نه!پس فردا ساعت 7 بیا خونه مادر جون!
من:هفت نمیشه تو مطبم هشت میام!
_:باشه مادر تو بیا هر وقت خواستی بیا!
من:باشه میام!دیگه کاری نداری.
_:نه مراقب خودت باش تو خونه تنهایی!
با خنده گفتم:چشم !
_:یه چیزی هم بخور جون بگیری!
من:مادر من یکی دو روز نیست که تنها زندگی میکنم!
_:اخه تو بیمارستان اب رفته بودی!
با خنده گفتم:دیگه؟
_:دیگه هیچی !فردا میبینمت عزیزم! منتظرما!
من:منتظر باش میام!
_:باشه!
من:خب دیگه خداحافظتون مامانم!
گوشی رو قطع کردم.حالا نوبت نادیا بود باید یه فکری واسه اون میکردم.
ز فکر کردن به نادیا و امیر خسته شدم بلند شدم رفتم سر یخچال هیچ چیز به درد بخوری توش نبود!ظرفای تو خونه هم همه کثیف شده بود برای همین نمیتونستم برای خودم غذا درست کنم!
زنگ زدم رستوران تا برام غذا بیارن!
بعد رفتم سمت اتاقم نمیدونم چرا اینقد بی حوصله شده بودم دراز کشیدم رو تخت و دستامو گذاشتم زیر سرم! به کنار دستم نگاه کردم. حس کردم اگه یه نفر اینجا بود خیلی خوب میشد.
بعد از اون روزی آوا منو تو خونه دید دیگه طرف کسی نرفتم سرکوب کردن احساسام تو این چند وقت اعصابمو به هم ریخته بود.اگه فایده ای داشت دلم نمیسوخت ولی آوا به هیچ صراطی مستقیم نمیشد.چشمامو دوختم به سقف اگه اون اینجا نبود هر کاری دلم میخواست میکردم.
دستمو گذاشتم رو پیشونیم و به خودم گفتم:دردسر کوچولو!اگه نبودی اصلا نمیفهمیدم چه نقشه ای واسم کشیدن.
از جام بلند شدم و به گوشه خالی تخت لبخند زدم ارامشی که حرف زدن با آوا بهم میداد تو بغل هیچ دختری پیدا نمیشد.
سرمو تکون دادم و گفتم:همه اینا به بودن آوا می ارزه!
گوشیمو در اوردم به عکس اوا که روی صفحه بود نگاه کردم و گفتم:به قول مامانم فکر کنم جادوم کرده باشی!
تو عکس داشت بهم لبخند میزد.
گفتم:اصلا مگه من میتونم به دختر دیگه ای فکر کنم؟
به چشماش خیره شدم و گفتم:اونی که باید اینجا پیش من باشه تویی!اونم نه یه ساعت و دوساعت باید همیشه اینجا باشی!
اهی کشیدم و از جام بلند شدم و گفتم:تو عشقی یا هوسی؟
*********
آوا
نماز مغربمو تموم کردم که دیدم دارن در میزنن!
از جام بلند شدم و رفتم درو باز کردم مهران در حالی که دستاشو کرده بود تو جیبش بهم لبخند میزد!
همزمان با بالا بردن ابروهام لبخندی زدم و گفتم:سلام!
به حال اشاره کرد و گفت:بیام تو؟
از جلوی در رفتم عقب!
وارد خونه شد و گفت:نماز میخوندی؟
درو بستم و گفتم:اره! چند دقیقه اگه صبر کنی تموم میشه میام!
سرشو تکون داد و گفت:باشه!
رفتم تو اتاق . یعنی واسه چی اومده بود بالا؟!
نمازم تموم شد.
سرمو برگردوندم دیدم مهران تکیه داده به دیوار و لبخند میزنه . گفت:قبول باشه!
سرمو کج کردم و گفتم:ممنون!
_:این چادر نمازو از کجا اوردی؟
چادرمو جمع کردم و گفتم:خریدم!
سرشو تکون داد و گفت:بهت میاد!
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:ممنون!
لباشو جمع کرد و گفت:یه چیزی بگم قبول میکنی؟
نشستم رو تخت و گفتم:چی؟
_:هر وقت میخوای نماز بخونی منو صدا کن!
از این حرفش خندم گرفت . گفتم:نکنه اومدی بالا نماز خوندن منو تماشا کنی؟
دست به سینه ایستاد و. گفت:الان که نه فقط حوصلم سر رفته بود ولی از این به بعد صدام کن!
چشمامو ریز کردم و گفتم:ارامش بخشه؟
_:چی؟
در حالی که سرمو به دو طرف تکون میدادم گفتم:تماشا کردن نماز خوندن من!
اغرار کردن واسش سخت بود بالاخره بعد از چند لحظه کلجار رفتن با خودش سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:حالا صدا میکنی؟
ابروهامو بالا دادم و گفتم:نوچ!
اخم کرد و گفت:وا!
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:والا!مگه فیلم سینماییه بیای تماشا کنی؟
بینیشو جمع کرد و گفت:بخیل!
با شیطنت گفتم:به یه شرط!
یه تای ابروشو داد بالا و گفت:چه شرطی؟!
با هیجان یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:به شرطی که خودم بخونی؟
با تعجب نگاهم کرد.
من:باور کن وقتی خودت بخونی حسش چند برابره!
خودشو از دیوار جدا کرد و در حالی که میرفت سمت حال گفت:برو بابا!
از جام بلند شدم و رفتم دنبالش و گفتم:چرا؟باور کن خیلی خوبه انگار رفتی متیدیشن!
با خنده گفت:اولا متیدیشن نه و مدیتیشن دوما اگه بخوام ریلکس بشم خودم مدیتیشن بلدم!
رفتم جلو راهشو صد کردم و با قیافه مظلومی زل زدم تو چشماش انگشت اشاره و شستم رو گذاشتم رو همو گفتم:یه کوچولو بخون!
لپمو کشید و گفت:کوچولو نمیخواد منو امر به معروف و نهی از منکر کنی!
لب پایینمو اویزون کرد و گفتم:خودت گفتی خوشت میاد!
_:من گفتم از نماز خوندن تو خوشم میاد!
با این که بلد نبودم خودمو لوس کنم ولی با تمام توانم سعی کردم لحن لوسی به خودم بگیرم و گفتم:خب منم از نماز خوندن تو خوشم میاد!
چشماش از تعجب داشت چهار تا میشد.خندم گرفته بود بیچاره حالا چه فکرایی که با خودش نمیکرد.با خودم گفتم:خدایا همش به خاطر توئه ها!میدونی من نمیخوام عشوه بیام واسش که خودمو تو دلش جا کنم!
همون طور که با تعجب بهم خیره شده بود گفت:که خوشت میاد؟
لب پایینمو گزیدم و گفتم:اوهوم!
با شیطنت زل زد تو چشمامو گفت:دیگه از چی خوشت میاد؟
انگشتمو گذاشتم رو لبم و گفتم:اووممم!از این که بیای با هم نماز بخونیم.
با لحن تهدید امیزی گفت:میاما!
یه قدم رفتم عقب و گفتم:خب بیا!بچه میترسونی!
راهشو کج کرد و رفت سمت دستشویی!
من:چی شد؟
_:میرم وضو بگیرم!
نیشخندی زدم و تو دلم گفتم:اگه میدونستم اینجوری قانع میشی زودتر بهت میگفتم.
خیلی طول نکشید که از دستشویی اومد بیرون و رفت تو اتاق سجادمو پهن کرد و ایستاد رو به قبله! باورم نمیشد واقعا بخواد نماز بخونه؟!
گفتم:بلدی؟
رو کرد به منو با اخم گفت:وایسا تماشا کن!
این بار من تکیه دادم به در اونم کارشو شروع کرد.با صدای نسبتا بلند شروع کرد به خوندن حمد و سوره!
این کاملا یه روی دیگه مهران بود که داشتم رو به روم میدیدم انچان باطمانینه نمازشو میخوند که حس میکردم تمام نمازای عمرمو اشتباه خودم!
همچنان محو تماشای مهران شده بودم که نفهمیدم کی کارش تموم شد و ایستاد رو به روم.
اروم دستشو جلوی چشمای خیره من تکون داد و گفت:خوابیدی؟
رو کردم بهش و گفتم:هان؟
خندید و گفت:خب مورد قبول واقع شد؟
لبامو تر کردم و گفتم:بهت حسودیم شد!
خندید و گفت:برو بچه!خدا اگه چند تا پیغمر مثه تو میفرستاد رو زمین دیگه هیچکس گناه نمیکرد.
ابروهامو دادم بالا چیزی نداشتم که بگم فقط لبخند زدم.
_:میترسم تا نماز عشا تموم بشه منو بخوری!
اخم کردم و گفتم:نه خیرم تو گوشتت تلخه!
بعد رفتم سمت در سرشو تکون داد و گفت:بداخلاق!
بعد دوباره رفت سمت سجاده!
رفتم تو حال یه نفس عمیق کشیدم نمیدونم چرا اینقد هیجان زنده شده بودم!
یه نگاه به میز انداختم گوشیشو گذاشته بود اونجا به سرم زد که برم ازش عکس بگیرم! گوشی رو برداشتم به محض این که صفحه رو باز کردم با عکسمون که شب قبل از تولد انداخته بودیم مواجه شدم.
چند ثانیه مات موندم رو صفحه! اینو چرا گذاشته بود؟!یعنی به خاطر من؟
یه نگاه به قیافه خودش انداختم سرمو تکون دادم و با پشت انگشتم زدم رو صورتش و گفتم:اخرش با این خیال پردازیا کار دست خودم میدم خب معلومه که از خود شیفتگی اینو گذاشته!
طبق اون چیزی که این چند باز ازش دیده بودم دکمه کنار گوشیش رو فشار دادم صفحه عکس خودش باز شد رفتم یه گوشه طوری که حواسشو پرت نکنم چند تا عکس ازش گرفتم!
نمازش داشت تموم میشد من همچنان داشتم جامو تنظیم میکردم که یه عکس دیگه ازش بگیرم. یه دفعه از جاش بلند شد و خیز برداشت سمتم تا اومدم به خودم بجنبم دیدم بازوش دور گردنم پیچیده!
گوشی رو با اون دستش ازم گرفت و گذاشت تو جیبش دستمو گذاشته بودم رو کمرش و به جلو هولش میدادم تا ولم کنه ولی حلقه دستشو محکم تر کرد حس میکردم درم خفه میشم!
با دستش موهامو ریخت به همو گفت:دختر مگه من اثار باستانیم!هی چیک چیک ازم عکس میندازی؟
سرمو کج کردم و گفتم:ولم کن!
_:اگه نکنم؟
مچ دستشو گرفتم تا دستشو باز کنم فایده نداشت. بدون توجه به حرفی که من زدم گفت:تو کی عکس گرفتن با گوشی منو یاد گرفتی؟!
همون طور که مچ دستش کلنجار میرفتم گفتم:خب دیدم یاد گرفتم!
باز دست کشید تو موهامو گفت:ای کلک!
_:خفم کردی!
موهامو که بین انگشتاش بود کشید و گفت:باید تنبیه بشی!
من:آی آی آی موهامو کندی!
_:نه جنسش خوبه به این راحتیا نمیکنه!
حرصم گرفته بود یه فکری به سرم زد دوتا انگشت اشارمو صاف کردم یه دفعه فشار دادم رو پهلوش!
عین برق گرفته ها سه متر پرید اون طرف!
من که سرم ازاد شده بود در حالی که گردنمو با دستم ماساژ میدادم لبخند پیروز مندانه ای نثارش کردم.
دوباره خیز برداشت سمتم انگشتاتمو بالا اوردم و گفتم:بیای جلو با اینا طرفی!
بدون توجه به حرفم اومد سمتم منم بی هوا شروع کردم به قلقلک دادنش .
تا به حال ندیده بودم مردی اینقد قلقلکی باشه!
دیگه داشت به غلط کردن می افتاد که یه دفعه چشماش برق زد یه نگاهی به من کرد باعث شد یه قدم برم عقب این که تو ذهنش چی داشت میگذشت رو فقط خدا میدونست.
خندید شکمشو سفت کرد دیگه برخورد انگشتام روش اثر نداشت همین که خواستم از دستش در برم پام از عقب لیز خورد تنها چیزی که اون لحظه دستم بهش بند میشد یقه مهران بود. همزامان با گرفتن یقش دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو کشید تو بغلش!
چشمامو بستم با خیال راحت یه نفس عمیق کشیدم.اگه منو نمیگرفت صد در صد ضربه مغزی میشدم.
دستمامو گذاشتم رو سینش و گفتم:ممنون!
خواستم برم عقب ولم نکرد!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:مهران! ممنون!
چشماشو بسته بود.
با دستام هلش دادم عقب ولی دستش از دور کمرم باز نمیشد. گفتم:من حالم خوبه میتونی دیگه دستاتو باز کنی!
حلقه دستشو محکم تر کرد و در حالی که چشماش بسته بود با جدیت گفت:یه دقیقه ساکت شو!
اب دهنمو قورت دادم میترسیدم باز اتفاق اونشب تکرار بشه فقط با این تفاوت که دیگه نمیتونستم از دستش در برم .
سرمو گرفت و فشار داد رو سینش قلبش تند تند میزد طوری که منم به هیجام اورد موهامو بوسید بعد اروم دستشو باز کرد و گفت:اگه چیزیت میشد چی؟!
دستش باز شده بود ولی من همون طور مات و مبهوت داشتم نگاهش میکردم.
چند ثانیه به چشمام خیره شد بعد با کلافگی دستش به صورتش کشید و در حالی که عقب عقب می رفت و گفت:من دیگه میرم!
از در رفت بیرون من همچنان سر جام خشکم زده بود.
بی دلیل بغض کرده بودم سرمو سمت در بسته چرخوندم. اشکام سرازیر شد . یه نفس عمیق کشیدم تا گریم بند بیاد ولی بهتر که نشد هیچ بدترم شد.
خودمو انداختم رو تخت و هیجانمو با چنگ زدم به پتو خالی کردم با صدای خفه ای گفتم:چرا وانمود میکنی واست مهمم! چرا لعنتی؟چی از جونم میخوای؟
+من از اینجا פֿــوـاهــم رفت..

و فرقے هــم نمے ڪنـב فانـوــωـے בاشتـہ باشم یا نهــ!

 ڪـωـے ڪـہ میگریزב..

 از گُم شـבن نمے هــراـωــב..
 
پاسخ
 سپاس شده توسط زهرا10000 ، sober ، فرگلf
#10
قسمت هشتم:

مهران
از اتاقم اومدم بیرون آوا داشت وسایلشو جمع میکرد .
من:گلسا رفت؟
_:بدون این که بهم نگاه کنه سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:نیم ساعت پیش!
سرمو تکون دادم .از ظهر که آوا رو دیده بودم خیلی باهام سر و سنگین شده بود میدونستم به خاطر کاریه که دیشب کردم.
گفتم:میتونی خودت بری خونه؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد ولی همچنان نگاهم نمیکرد!
من:پول داری؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:امروز 27 بهمنه من چهار روز پیش حقوقمو گرفتم!
من:خب باشه!
لباسمو مرتب کردم و گفتم:ممکنه شب دیر بیام! درو رو کسی باز نکن.
لبشو گزید و گفت:من خودم میتونم مراقب خودم باشم!
پس حدسم درست بود .نفس عمیقی کشیدم و گفتم:اینو که میدونم .به هر حال گفتم که حواست باشه کسی در خونتو زد من نیستم!
سرشو تکون داد.
گفتم:خدافظ!
بالاخره سرشو گرفت بالا و گفت:به سلامت!
حالا با خیال راحت میتونستم برم!
رسیدم دم خونه مادر جون کتمو صاف کردم و دسته گلی که براشون خریده بودم رو برداشتم و راه افتادم.
زنگ درو فشار داد بدون این که کسی جواب بده در باز شد.
وارد حیاط شدم و درو بستم مامان از خونه اومد بیرون دم ایون ایستاد و گفت:اومدی؟
به ساعتم نگاه کردم هنوز هشت نشده بود. حیاطو طی کردم و رسیدم به مامانم و گفتم:سلام!
دستشو گذاشت پشت کمرم و گفت:به روی ماهت پسرم! بیا بریم تو!
من:همه اومدن؟
مامان سرشو تکون داد و گفت:تقریبا!
وارد خونه شدیم صر و صدا از سالن می اومد.
مادر جون از اشپزخونه بیرون اومد بادیدن من با خوشحالی اومد سمتم!
_:به به سلام! شازده پسر!
دستشو گرفتم و پشت دستشو بوسیدم و گفتم:سلام مادر جون!
پیشونیمو بوسید و گفت:چشممون به جمالت روشن شد پسر!
خندیدم و گفتم:شما لطف داری!
دست گل رو دادم دستش و گفتم:مبارکا باشه هزار سال دیگه کنار هم باشین مادر جون!
گلا رو گرفت دستش و گفت:قربونت برم پسر تو خودت تاج گلی!
چشمکی زدم و گفتم:شادومادمون کو؟
مامان ضربه ای به بازوم زد مادر جون خندید و گفت:دوماد نشسته بین مهمونا!
با خنده سرمو تکون دادم و گفتم:پس من برم واسه تبریکات!
مامان لبشو گزید و گفت:جلو اقا جون این حرفا رو نزنیا!
مادر جون همون طور که میخندید گفت:اتفاقا خیلی خوشش میاد!
رو کرد به مامان و گفت:تو که باباتو میشناسی دختر!
اونا رو تنها گذاشتم و وارد سالن شدم همه بزرگترا بودن ولی خبری از دختر و پسرای فامیل نبود!
بابا نشسته بود و با دایی حرف میزد وارد سالن که شدم سلام بلندی کردم همه جوابمو دادن به بابا نگاه کردم روشو کرده بود اون طرف و خودشو زده بود به اون راه!
رفتم سمت اقاجون که بین جمعیت نشسته بود. عصاشو برداشت و ازجاش بلند شدو گفت:به به ببین کی اومده!
جلو رفتم و گفتم:سلام اقاجون!
با لبخند گفت:سلام اقای دکتر!
بعد از سلام و احوال پرسی اقاجون گفت:جوونا رفتن بالا بابا جون تو هم اگه میخوای برو!
از بزرگترا کسب اجازه کردم و رفتم سمت پله ها!
تو راه پله صدای گیتار می اومد فهمیدم دوباره بهنود معرکه راه انداخته!
همون طور که با ریتم اهنگ شروع به خوندن کردم از پله ها بالا رفتم.
........
اگه می خوای فراموشم کنی تو بذار دوباره من ببینمت
واسه ی آخرین بار توی آغوش بذار بگیرمت
اگه هنوزم می شنوی تو این صدا رو
بیا بر گرد و ببین این قلب ما رو
که دیگه غبار غم رو دل نشسته
بیا پاک کن این همه گرد و غبارو
کوچه بی تو بی عبوره کوچه چه سوتو کوره
کوچه بی تو بی عبوره این کوچه چه سوتو کوره
........همه برگشتن سمتم بهنود دست از گیتار زدن برداشت با غیض گفت:خیلی صدات خوبه؟اهنگو خراب میکنی؟
من:بهت افتخار دادم خوندم زیادی پر رو شدیا
فرنود گفت:یه صدایی داره همچین که میخونه پنجره ها میلزره
رزا برگشت سمتش و گفت:چی کار دارین پسرعمم رو؟به کنار دستش که خالی بود اشاره کرد و گفت:بیا پسر عمه بیا بشین کنار خودم اینا همشون صداهاشون دخترونس چش ندارن ببین یکی مردونه بخونه!
لبخندی زدم و رفتم سمتش رزا 17 سالش بودولی سن زبونش دوبرابر سن خودش بود .تنها دختری بود که میشد دو کلام عادی باهاش حرف زد.
نشستم کنارش و گفتم:رو کردم به بهنود و با ریتم اهنگ گفتم:خب حالا تو بزن شاد بزن تو هم میتونی!
همون موقع نادیا با ناز گفت:انگار کبکت خروس میخونه مهران!
میدونستم موضوع آوا تا حالا به گوشش رسیده. پوزخندی زدم و گفتم:چرا نباید بخونه؟همه چی ارومه منم خیلی خوشحالم!
یه دفعه همه با هم گفتن:آوووو !
بهنود چشمکی زد و گفت:انگار خوشی زده زیر دلت!
ابروهامو دادم بالا در حالی که زیر چشمی به نادیا نگاه میکرد که ببینم چه عکس العملی نشون میده گفتم:خب به افتخار خوشی من یه اهنگ شاد بزن!
انگار همه منتظر بودن با این حرفم شروع کردن به دست زدن .
نادیا دست به سینه نشست و صورتشو واسم کج کرد .
بهنود هم شروع کرد به زدن همه با هم خوندن:
میدونم ٬ میدونم
میدونم خاطرمو خیلی میخوای
٬ میدونی خاطرتو خیلی میخوام خاطرتو خیلی میخوام
چشم حسودا کور بشه ٬
هرچی بلاست به دور بشه
بساط عشق منو تو ایشالا جفت و جور بشه
نقل و نبات و شیرینی
٬ مگه میشه تو دل نشینی؟
از اون دو تا چشم سیات الهی که خیر ببینی
الهی که خیر ببینی.....
عجب اهنگ به جایی!دلم میخواست آوا هم اینجا بود .
با رضایت به چشمای نادیا نگاه کردم ایشی گفت و با ناز صورتشو برگردوند.پوزخندی زدم و حواسمو دادم به اهنگ .
بچه ها داشتن میخوندن که صدای اقاجون همه رو ساکت کرد:ببین چه بساطی راه انداختن!
در حالی که عصاشو تو هوا تکون میداد گفت:مگه اینجا مطرب خونس؟!
فرنود از جاش بلند شد و بشکن زنان رفت سمت اقاجون و گفت:امشب شبه....عروسیه...همگی بگین مبارکه مبارکه!!
اقاجون با عصا کوبید تو پهلوی فرنود که این طرف و اون طرف میرفت.
فرنود بی اعتنا دستای اقاجونو گرفت و اوردش وسط سالن و در حالی که دست میزد گفت:دوماد باید برقصه!
همه شروع کردن به جو دادن اقاجونم کم نیاورد شروع کرد به رقصیدن!
تکیه دادم به مبل و پامو انداختم روی پام . همون موقع نادیا اومد نشست کنارم و تکیه داد به بازوم .
یه کم خودمو کشیدم عقب.
پشت چشمی واسم نازک کرد و گفت:مامانت میدونه؟
ابروهامو دادم بالا .
پوزخندی زد و گفت:قضیه اون جوجه هه که تو خونت جا بهش دادی!
چینی به ابروهام دادم و گفتم:من نگم یه کلاغ هست که این خبرا رو واسشون ببره!
سرشو تکون داد و گفت:من خبر چین نیستم!
پوزخندی زدم و گفتم:اوه بله!کاملا معلومه!
یه نگاه تحقیر امیز نثار اون تیپ جلفش کردم و گفتم:میدونی خوشم میاد از رو نمیری!
خودشو لوس کرد و گفت:عزیزم من هر کاری میکنم به خاطر توئه!
زل زدم تو چشمامو با خونسردی گفتم:ببین من یکی دارم که هم واسش عزیز باشم هم این که واسم هر کاری بکنه! بهتره بری تورتو واسه یکی دیگه پهن کنی دختر!
بعد از جام بلند شدم و الکی رفتم سمت دستشویی!
تو راهرو ایستادم خواستم گوشیمو از تو جیبم در بیارم که دیدم نیست! یادم افتاد رو میز جا گذاشتمش!
برگشتم تا سالن دیدم نادیا گوشیمو گرفته دستش!
سریع رفتم جلو و گوشی رو از دستش کشیدم.
با خنده گفت:خودشه؟
یه نگاه بهش کردم و گفتم:مثه این که باید رو گوشیم قفل بذارم!
دست به سینه تکیه داد به مبل و گفت:همچین تحفه ای هم نیست!
گوشی رو گذاشتم تو جیبم طوری که فقط خودش و خودم بشنوم گفتم:حداقل نه گوجه پای لپاش کاشته نه بینیشو عین دلقکا کرده نه لباشو عین بادکنک باد کرده !
ابرومو دادم بالا و گفتم:هوم؟
با غیض از جاش بلند شد و گفت:چشم نداری خوشگلیای منو ببینی!
یه نگاه به هیکلش کردم و گفتم:اتفاقا چشمام خیلی خوب میبینه! تمام پرتزایی که رو بدنت انجام دادی رو کاملا میشه تشخیص داد!
دندوناشو رو هم فشرد و گفت:لیاقتت همونه!
با خیال راحت لم دادم رو مبل و گفتم:شک نکن که تو لیاقتمو نداری!
چشماشو ریز کرد و گفت:بپا رو دست نخوری اقا!
بعد از جلوی چشمم دور شد!
با خنده سرمو تکون دادم و گفتم:آوا تا اخر عمر واسه ضایع کردن این یکی مدیونتم!
*********
آوا
چشمامو باز کردم و یه نفس عمیق کشیدم.
از جام بلند شدم و رفتم سمت پنجره! دستامو تا اونجایی که میشد بالا کشیدم و به اسمون نگاه کارم!یه نگاه به یاکریمایی که رو سکوی کنار دیوار لونه ساخته بودن کردم و گفتم:سلام همخونه ها!عجب صبح قشنگیه مگه نه؟!پنجره رو باز کردم! دیگه ازم نمیترسیدن همون جوری سرجاشون نشسته بودن!
با ذوق گفتم:میدونین امروز چه روزیه؟
رومو کردم به اسمونو گفتک:امروز تولدمه!
به جز نگاه کردن هیچ کاری از دستشون بر نمی اومد!
پنجره رو بستم .رفتم سمت دستشویی!
تو اینه به خودم نگاه کردم!
دستی توی موهام کشیدم . به خاطر این دوماهی که بهشون دست نزده بودم بلند شده بودن.
دیگه نمیتونستم رو صورتم تحملشون کنم برای همین مجبور بودم تل بزنم!
به خودم تو اینه گفتم:خب الان چه حسی داری؟19 سالگی چه حس و حالی داره؟
به چشمای خودم خیره شدم و گفتم:هیچ فکرشو میکردی روز تولدت رو تو چنین جای خوبی شروع کنی؟!تو یه خونه!یه جای گرم و نرم!یه زندگی خوب!
از دستشویی اومدم بیرون و رفتم نشستم رو مبل یه نگاه به اطراف کردم و گفتم:اگه این قرض تموم نشدندی بود منم میتونستم اینجا بمونم!
سرمو تکون دادم و گفتم:امروز روز خوبی واسه فکر کردن به بدبختیا نیست!
صبحونمو خوردم و لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون.
رفتم تو سوپر سرکوچه! میخواستم واسه خودم کیک بخرم!
یه نگاه به کیک یزدیایی که هر سال یه دونشو واسه خودم میخریدم انداختم.سرمو با خنده تکون دادم و رفتم سمت قفسه ای که کیک صبحونه داشت. یه دونه بزرگش کاکائویشو برداشتم و رفتم حساب کردم بعد از اونم برای اولین بار به جای اون شمعای سفید یه بسته شمع کوچیک رنگی خریدم!
و برگشتم خونه!
کیکو شمعا رو گذاشتم تو اشپزخونه و شروع کردم به مرتب کردن خونه.
یه ناهار مفصل خوردم و اماده شدم تا برم مطب!
دلم میخواست اون روز عالی به نظر برسم.یه کم ارایش کردم و لباسامو ست پوشیدم و از خونه زدم بیرون!
وارد مطب شدم هنوز خبری از مهران و گلسا نبود.
تا کارامو انجام بدم گلسا سر رسید برای اولین بار به محض روردش از جام بلند شدم و با خوشرویی گفتم:سلام!
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:علیک!
لبخندی زدم و گفتم:خسته نباشی!
ابروهاشو داد بالا و گفت:ممنون!
نشستم سر جام!
همون طور که میرفت سمت اتاقش گفت:مثه این که خیلی خوشحالی؟
دستمو گذاشاتم زیر چونمو و گفتم:اوهوم!چرا نباشم!
پوزخندی زد گفت:خوبه!
سرمو تکون دادم رفت تو اتاقش!
خیلی نگذشته بود که مهرانم اومد!
این چند روز خیلی کم باهاش حرف زده بودم ولی نیمخواستم اون روزو خراب کنم.
با ورودش یه نفس عمیق کشیدم و با ذوق گفتم:سلام!
لبخند کجی زد و گفت:سلام!
از جام بلند شدم درحالی که روی پنجه و پاشه جا به جا میشدم گفتم:خسته نباشی!
باخنده گفت:سلامت باشی!
اومد جلو و گفت:خبریه؟
ابروهامو دادم بالا و گفتم:نه چه خبری؟
زیر چشمی به اتاق گلسا نگاه کرد و گفت:پشت در ایستاده؟
با اخم گفتم:نه!
چطور میتونست فکر کنه من فقط به خاطر اون باید اینجوری رفتار کنم؟!با دلخوری گفتم:من حق ندارم یه روز خوشحال باشم؟!
یه تای ابروشو داد بالا و گفت:اخه چند روزه....
پریدم وسط حرفش و در حالی که مینشستم سر جام گفتم:میدونم!خودم میدونم!اگه اونجوری بهتره خب مشکلی نیست!
بعد سرمو انداختم پایین!
نشست لب میز و گفت:منظورم این نبود!
بدون این که نگاهش کنم شونه هام انداختم بالا و گفتم:مشکلی نیست. به هر حال درستشم همینه!
خندید و گفت:بابا من که چیزی نگفتم ناز میکنی!
سرمو گرفتم بالا و گفتم:محض اطلاعت من هیچوقت ناز نمیکنم!
دستشو گذاشت زیر چونمو گفت:ادم روز تولدش اینقد بد اخلاق میشه!
با تعجب نگاهش کردم. این از کجا یادش بود؟
یه دفعه تو دلم خالی شد هیچوقت کسی تولدمو بهم تبریک نگفته بود!
لبخند مهربونی زد و گفت:فکر کردی من تولد رفیقم یادم نمیمونه!
لبخند محوی زدم و گفتم:ممنون!
لپمو کشید و گفت:این یعنی اشتی دیگه؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم ولی نگاهش نمیکردم.
از جاش بلند شد و گفت:خب پس من میرم با خیال راحت به کارم برسم!
تمام وقت فکرم درگیر این بود که چطور یادش مونده!این که یه نفر تولدتو تبریک بگه واقعا حس خوبی داشت.برای اولین بار حس میکردم واقعا وجود دارم.
ساعت هفت و نیم بود . داشتم وسایلمو جمع میکردم که گسلا با عجله از مطب رفت بیرون میدونستم از ترس مهرانه که زود میره نمیخواست باهاش رو به رو بشه! البته منم اگه جای اون بودم همین کارو میکردم.
کیفمو برداشتم مهران هم از اتاقش اومد بیرون!
لبخندی زد و گفت:بریم؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و دنبالش راه افتادم!
ماشین تو حیاط متوقف شد.از ماشین پیاده شدم و گفتم:ممنون!شب به خیر!
خواستم برم بالا که گفت:آوا!
برگشتم سمتش! در ماشینو بست و گفت:وایسا ببینم!
بعد اومد سمتم!
من:چیزی شده؟
دستمو گرفت و کشید سمت در خونش و گفت:یه دقیقه صبر کن!
منتظر شدم که درو باز کنه کلیدو چرخوند و درو کامل باز کرد هنوز داشتم خودشو نگاه میکردم!
به داخل اشاره کرد سرمو برگردوندم!تو راهرو پر از بادکنک بود!
ناباورانه به اطرافم نگاه کردم مهران گفت:تولدت مبارک!
برگشتم و نگاهش کردم!
یه جعبه کوچیک از تو جیبش بیرون اورد و گفت:اینم از اصل کاری!
سرجام خشکم زده بود حتی نمیتونستم حرف بزنم فقط به مهران نگاه کردم!
با خنده گفت:نمیخوای بگیریش!
دسته کیفمو رو شونم فشار دادم!
خودش اون یکی دستمو گرفت و جعبه رو گذاش توش هنوز ساکت بودم با لبخند سرشو اورد بالا ولی با دیدن چشمای خیره من نگرانی گفت:آوا!
اب دهنمو قورت دادم چشمام پر از اشک شده بود.
شونه هامو گرفت و گفت:گریه میکنی؟
چونم شروع کرد به لرزیدن!
لبخندی زد و گفت:ادم روز تولدش که گریه نمیکنه! دستمو گرفت و گفت:بیا بریم تو !
خواست منو با خودش بکشه داخل ولی منم سرجام ثابت مونده بودم! همین که برگشت . کادویی که دستم بود فشار دادم رو سینش و کادوشو از تو دستم رها کردم . جعبه افتاد رو زمین منم دویدم سمت پله ها!
_:آوا!
اشکام سرازیر شده بود کنترل هیچ کدوم از کارایی که میکردم دست خودم نبود خودمو رسوندم تو خونه!قبل از این که مهران بهم برسه درو بستم و قفلش کردم!
رفتم تو اشپزخونه و نشستم رو زمین به هق هق افتاده بودم حتی نمیدونستم چرا دارم گریه میکنم!
مهران 10 دقیقه ای داشت در میزد خودمو چسبونده بودم به کابینت و همچنان گریه میکردم.
بالاخره صدای در قطع شد.
سرمو اوردم بالا چشمم خورد به کیک و شمعایی که خریده بودم!
اشکامو پاک کردم و از جام بلند شدم و کیک و شمعا رو برداشتم و رفتم و نشستم تو سه گوشه کنار دیوار هال! کیکو گذاشتم رو سرامیکا!و همون طور که اشکام بی صدا پایین میریخت شمعا رو فرو میکردم توش!
کبریتو روشن کردم در حالی که یکی یکی شمعا رو روشن میکردم با صدای
لرزون بین هق هقام با ریتم خوندم:تو...لد!تو... لد!تو...لُدت ... ت..با...رک!م..بارک... م. با..رک... تو...ل....دت..مبارک!...بیا... شمعا ..رو فوت کن!...تا صد سال زنده ...باشیــــی!
یه نفس عمیق کشیدم تا گریمو کنترل کنم!دراز کشیدم کنار کیکم شمعا مثه یه گوله اتیش بالای کیک روشن شده بودن....
لبمو گزیدم تا صدای گریم تو خونه نپیچه! با یه نفس شمعا رو فوت کردم و تو بغل خودم جمع شدم و چشمامو بستم...
دور حوض لی لی میکردم با جیغ و فریاد میگفتم:امروز تولد منه!
دستامو بردم بالا و در حالی که میپریدم با شادی برای خودم دست میزدم.
زن داییم نشسته بود لب حوض و داشت سر شیر میوه ها رو میشد با غیض گفت:بچه دو دقیقه ساکت شو!
همون موقع شهاب پسر خودش هم راه افتاد دنبالم.هر دو با هم حیاطو دور میزدیم و میگفتیم :تولده تولد!!!
شیرو بست و گفت:سرمو بردین!
کم کم ساکت شدم رفتم کنارش نشستم دستامو گذاشتم زیر چونمو و زانوهامو تکیه گاه بازوهام کردم داشت با حوله سیبا رو خشک میکرد گفتم:زن دایی!
بدون این که نگاهم کنه گفت:هان؟
موهامو از جلو صورتم کنار زدم و گفتم:مامانم امروز میاد؟!
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:من چه میدونم!
با ناراحتی گفتم:اخه امروز تولدمه!
_: امروزم یه روزه مثه روزای دیگه! وقتی مامانت دوست نداره ببینتت چه فرقی داره تولدته یا نه!
لب ورچیدم از جام بلند شدم و در حالی که پامو زمین میکوبیدم گفتم:مامانم خیلیم منو دوست داره!
پوزخندی زد و با اون قیافه بدجنسش بهم نگاه کرد و گفت:نه نداره!هیچکی تورو دوست نداره!
اشک تو چشمام جمع شده بود عقب عقب رفتم و تکیه دادم به دیوار!یعنی مامانم منو واقعا دوست نداشت؟!از زن دایی متنفر بودم!
یه نگاه به شهاب کردم هنوز داشت دور حوض میدوید.
نگاهمو گردودنم سمت زن دایی حواسش به کار خودش بود.
یه دفعه خیز برداشتم سمت شهاب و هلش دادم تو حوض!
صدای جیغش با گریه من قاطی شد!
زن دایی افتاد دنبالم. داشتم از دستش فرار میکردم که خوردم به یکی همین که خواستم سرمو بلند کنم یه سیلی محکم برق از سرم پروند!
زن دایی فریاد میزد: دختره چش سفید.... ایشالا عذاتو بگیرن جای تولدت!
اقاجون رو کرد به زن دایی و گفت:تهمینه خانوم ساکت! میخوای همه بشنون؟
تهمینه با عصبانیت گفت:بشنون! داشت پسرمو میکشت!
بعد با نفرت به من نگاه کرد و گفت:حسابتو میذارم کف دستت!
ازش ترسیدم.
با این که اقاجون بدجوری زده بود تو صورتم میخواستم بهش پناه ببرم که بازومو گرفت و منو تو هوا بلند کرد.با صدای بلند داشتم گریه میکردم!
به شهاب نگاه کردم که تو بغل زن دایی داشت گریه میکرد.
اقاجون منو کشید سمت انباری با گریه گفتم:نه.... من از اونجا میترسم!
منو پرت کرد وسط انباری و گفت:همینجا میمونی تا ادم شی.فهمیدی!؟
تمام بدنم درد گرفته بود تا اومدم به خودم بجنبم رفت و در رو بست!با مشتام میکوبیدم به در و میگفتم:غلط کردم ... اقا جون...شهاب! شهاب بیا منو بنداز تو حوض! من میترسم!اقا جون!
هیچکس جوابمو نمیداد دست از در زدن برداشتم
یه نگاه به اطراف کردم همه جا تاریک بود.!همون طور که گریه میکردم هیکل کوچیکمو از رو زمین بلند کردم و از روی صندوقا بالا رفتم و نشستم زیر پنجره کوچیکی که به حیاط راه داشت.
هنوز داشتم گریه میکردم. از درد بندم میلرزیدم!
زن دایی داشت تو حیاط غر غر میکرد.یه دفعه سرشو برگردوند سمت انباری و گفت:کوفت!زهر مار! لال شی الهی!
دستمو گذاشتم تو دهنم از درد با دندونام به اون فشار می اوردم تا صدام دیگه بیرون نره!کم کم همون جا خوابم برد!
این اولین تولدی بود که به یاد می اوردم تولد 5 سالگیم!
چشمامو روی هم فشار دادم تا اشکام پایین بریزه!
بعد اروم بازشون کردم و به کیکو شمعای خاموش روش خیره شدم!
همون موقع در باز شد!
از جام بلند شدم مهران اومد داخل مطمئن بودم دروقفل کردم . همون موقع یه دسته کلید نو دستش دیدم!
یه ذره به اطراف نگاه کرد بالاخره منو کوشه خونه دید! اومد سمتم و گفت:حالت خوبه؟
اشکامو پاک کردم و با صدای گرفته ای گفتم:مگه تو کیلید داری؟
بدون این که جوابمو بده نشست رو به رومو و گفت:ببینمت؟!خوبی؟!
دستش که داشت می اومد سمتمو پس زدم و گفتم:خوبم!
به صورتم نگاه کرد و گفت:این همه اشکو از کجا میاری؟
اهی کشیدم و گفتم:میشه تنهام بذاری؟!
سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت:که باز گریه کنی؟
من:خواهش میکنم!
دستمو گرفت و گفت:پاشو ببینم!
ملتمسانه گفتم:مهران!
دستشو گذاشت پشت کمرم و به زور بلندم کرد و گفت:من کلی غذا سفارش دادم و کیک گرفتم .
من:حوصله ندارم!
نگاهم کرد و گفت:میای یا به زور ببرمت؟!
از قیافش معلوم بود شوخی نداره!
دنبالش راه افتادم و رفتیم خونش!
دستامو بغل گرفته بودم و به خونه که تزئیین شده بود نگاه میکردم.این نهایت ارزویی بود که میتونستم برای روز تولدم داشته باشم!
مهران از من جدا شد و رفت سمت اشپز خونه من همون طور سر جام ایستاده بودم و به بادکنکایی که همه جای خونه میشد پیداشون کرد نگاه میکردم.
مهران با کیک بزرگی که روش پر از شمع روشن بود از اشپزخونه اومد بیرون!با خنده گفت:تولد تولد ....تولدت مبارک!
همون طور که اشکام میریخت پایین میخندیدم.
کیکو گرفت جلومو گفت:زود باش ارزو کن!
با تعجب گفتم:چی کار کنم؟
لبخندی زد و گفت:وقتی ادم کیک تولدشو فوت میکنه باید یه ارزو بکنه!حالا ارزوتو بکن و شمعا رو فوت کن که دارن اب میشن!
با استرس نگاهش کردم نمیدونستم چه ارزویی باید بکنم.اصلا بلند نبودم ارزو کنم!
با نگرانی گفتم:من نمیدونم!
خندید و گفت:من به جات ارزو کنم؟
مردد نگاهش کردم .
چشماشو بست و یه چیزی زیر لب گفت. من:چی گفتی؟
_:ارزو کردم!
من:خب چی؟
خندید و گفت:تو فقط شمعاتو فوت کن!
فوتشون کردم . همون موقع مهران دکمه کنترلی که دستش بود رو فشار داد . یه اهنگ خارجی پخش شد!مهران کیکو گذاش کنار و دستامو گرفت.
من:چی کار میکنی؟
بدون این که جواب بده منو با اهنگ این طرف و اون طرف میچرخوند!
خندم گرفته بود گفتم:نکن!
مهران لبخندی زد و گفت:تو که اینقد قشنگ میخندی واسه چی همیشه نمیخندی؟!
لحنش طوری بود که باعث میشد خجالت بکشم!
سرمو انداختم پایین مهران دستامو بیشتر تو دستاش فشرد.
اروم گفتم:چرا این کارا رو میکنی؟
هیچی نگفت سرمو گرفتم بالا! منو تو بغل گرفت و گفت:میفهمی!
من:خب بگو!
_:صبر داشته باش!
بعد از رقص به زود کیکا رو به خوردم داد و پیتزاهایی که سفارش داده بود رو هم اوردنو خوردیم!
غذاشو تموم کرده بود از جاش بلند شد و گفت:زود بخور بیا تو هال!
نگاه به چند تا تیکه باقیمونده کردم و گفتم:دیگه نمیخوام!
سرشو تکون داد و از اشپزخونه رفت بیرون!
یه ذره از نوشابمو خوردم و از جام بلند شدم.
مهران با خونسردی نشسته بود رو مبل!رفتم و ایستادم رو به روش به کنارش اشاره کرد و گفت:بیا بشین!
ابروهامو دادم بالا!
_:بیا بشین دیگه اخرشو خراب نکن!
رفتم نشستم کنارش دستشو از روی مبل گذاشت پشت سرم و گفت:واسه چی گریه میکردی؟!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:چون کسی تا به حال واسم تولد نگرفته بود!
سرشو تکون داد و زل زد تو چشمام و گفت:الان خوشحالی!؟
نگاهش کردم ولی چیزی نگفتم!
با نا امیدی گفت:خوشت نیومد؟
من:نه ..نه... عالی بود!
لبخندی زدم و گفتم:ممنونم!
قیافه جدی به خودش گرفت و گفت:میخوای بازم از این تولدا داشته باشی؟!
متوجه منظورش نشدم. دست کرد تو جیبش همون جعبه کوچیکو باز بیرون اورد و بازش کرد دستشو برد داخل چند ثانیه بعد حلقه ای که تو دستش بود بالا اورد و گفت:با من ازدواج میکنی؟!
مهران
باز ماتش برده بود. میترسیدم باز بخواد بذاره و بره با اون یکی دستم مچ دستشو محکم گرفتم و گفتم:قبول میکنی؟
نگاهش بین حقله و چشمای من حرکت میکرد.
یه دفعه با حرص گفت:نه!
جا خوردم! انتظار نداشتم جواب رد بهم بده.
من:چی؟
اب دهنشو قورت داد و گفت:همه این کارا رو کردی که اخرش این مسخره بازیا رو در بیاری؟
با تعجب گفتم:چی داری میگی؟
دستمو حل داد پایی و گفت:تو چی داری میگی؟شوخیت گرفته؟
با اخم گفتم:به نظرت من دارم شوخی میکنم!
پوزخندی زد و گفت:مطمئنا زده به سرت!
من:اینی که الان میبینی دستمه نتیجه یه ماه فکر کردنه!
زل زد تو چشمام غمی که تو چشماش بود الان بیشتر خودشو نشون میداد . گفت:من شبیه یه شریک زندگیم؟!
من:یعنی چی؟
در حالی که صداش میلرزید گفت:این تصمیم خودته؟
من:معلومه!
_:یعنی خونوادت نمیدونن! نه؟!
سرمو به علامت منفی تکون دادم.
اهی کشید و گفت:فکر میکنی اونا قبول میکنن؟
پس نگران این بود؟!مطمئن بودم اگه قبول نمیکردن من بازم این درخواستو از آوا میکردم!گفتم:تو نگران اون نباش!
دوباره چشماش پر از اشک شد گفت:به این فکر کردی که دورو بریات چی دربارت فکر میکنن؟!
من:آوا مطمئن باش تو واسم از هر چیزی مهم تری!
همون طور که چونش میلرزید گفت:باشه...باشه گیریم من قبول کنم!فردا روزی اگه بچه هات ازت چیزی درباره من بپرسن چی بهشون میگی؟میگی مامانتونو از تو کوچه پیدا کردم؟میگی خونش تو یه دخمه بیرون شهر بود؟میخوای بگی مادرتون کسیه که حتی خونواده خودشم نخواستنش حتی واسشون مهم نبود میمیره یا زنده میمونه؟اره؟میخوای اینا رو بهشون بگی؟
اینا رو میگفت و اشکاش پایین میریخت .
دستمو کشیدم رو گونشو و گفتم:نه میخوام بهشون بگم مادرتون یه دختر قوی و محکمه یکی که تو این دنیا من فقط عاشق اون شدم اون دختریه که تو بدترین شرایطم خودشو نباخت بلند شد و رو پای خودش ایستاد تا بزنه تو دهن تمام اونایی که بهش پشت کردن.
پوزخندی زد و گفت:مهران الان داغی داری اینا رو میگی!یه ماه یه سال اصلا 10 سال میتونی منو تحمل کنی! کی از یکی مثه من خوشش میاد؟!
دیگه نمیخواستم به حرفاش ادامه بده گرفتمش تو بغلم و گفتم:من خوشم میاد!
در حالی که سعی میکرد خودشو از تو بغلم بیرون بکشه گفت:مهران خواهش میکنم!
من:خواهش میکنم قبول کن!میخوام خوشبختت کنم آوا
با بغض گفت:من حق ندارم خوشبخت بشم!ولم کن! میرم از اینجا میرم مثه وقتی که نبودم. تو هم برو زندگیتو بکن!نمیخوام بعدا از کارت پشیمون بشی!
من:بیخود !مگه من میذارم بری؟
هینی کرد و گفت:خواهش میکنم!
سرمو بردم کنار گوششو گفتم:زدی زدنگی منو ریز و رو کردی بعدم میخوای بری؟دیگه چی کار کنم که بفهمی دوست دارم؟!
اینو که گفتم اروم شد و سرشو گرفت بالا بهش لبخند زدم و گفتم:خیلی دوست دارم!
لباشو جمع کرد و گفت:نباید اینجوری بشه!
من:چرا نشه؟
دوباره خواست خودشو ازم جدا کنه ولی اجازه ندادم!
لبشو گزید و گفت:اخه تو حیفی!
از حرفش خندم گرفت.چونشو گرفتم بالا و نگاهش کردم و گفتم:اونی که حیفه تویی!
اهی کشید و گفت:پس بذار فکر کنم! الان موقع تصمیم گیری نیست!
من:چقد وقت میخوای؟
شونشو انداخت بالا و گفت:نمیدونم!
من:باشه فکر کن تا هر وقت خواستی!
سرشو تکون داد و گفت:میشه دستتو باز کنی؟
دستامو باز کردم ولی صورتمو بردم جلو که ببوسمش!دستشو گذاشت رو لبم و گفت:خرابش نکن!
از جاش بلند شد و گفت:اون کادو هم بهتره پیش خودت بمونه تا بعد!
سرشو تکون داد و گفت:به خاطر همه چی ممنون! امشب واقعا عالی بود.من دیگه میرم.
بعد با سرعت رفت سمت در.

اوا
وارد خونه شدم. دستامو که از روز هیجان به لرزاه افتاده بود مشت کردم و رفتم تو اتاق و نشستم روی تخت.نفسمو فوت کردم و گفتم:چطور با این همه تجربه اینجوری از من خواستگاری میکنه؟انتظار داشت به خاطر یه تولد جواب مثبت بهش بدم؟یا شایدم اینا همش یه بازی بود؟!
نمیدونستم عصبی باشم یا خوشحال در عین حال که از طرز بیانش خوشم نیومده بود دلم داشت ضعف میرفت !اصلا فکر نمیکردم که اون بخواد حتی به من اهمیت بده چه برسه به این که دوستم داشته باشه!
نمیدونستم باید چی کار کنم؟!
بلند شدم و گوشیمو از تو کمد برداشتم و براش پیام دادم:میشه یه هفته مرخصی بگیرم؟
جوابمو نداد .
باز نشستم روی تخت. باید برای مطمئن شدم از نیتش یه فکری میکردم.
به گوشیم نگاه کردم منتظر بودم تا جوابمو بده وهمون طور با پام ضرب گرفته بودم!
پنج دقیقه زل زده بودم به گوشی ولی جوئاب نداد!
گوشی رو انداختم یه گوشه تخت و گفتم:جواب نده! خودم نمیام!
از جام بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه .داشتم اب میخوردم که نگاهم افتاد به کیک و شمعایی که گوشه خونه بود!
لبخند محزونی زدم و رفتم سمتشون.
چهار زانو نشستم و کیکو از رو زمین برداشتم.زل زدم بهش و گفتم:هیچ فکرشو میکردی یه نفر دوستت داشته باشه آوا؟!
یکی یکی شمعا رو از توش در اوردم و گفتم:چرا ازش میترسی؟
خودم جواب خودمو دادم:چون از همه میترسم اونم یکی مثل بقیه!
_:اگه مثل بقیه بود پس تو اینجا چی کار میکنی؟! ببین واست چی کار کرده یه نگاه به این خونه بنداز.
_:واسه اون اینجا چیزی نیست!
_:پس واسه چی عادتاشو گذاشت کنار این چند وقت دیدی کسی رو بیاره خونش؟!میتونست بگه به تو ربطی نداره.
شمعا رو تو دستم جمع کردم و از جام بلند شدم همون موقع صدای گوشیمو بلند شد.
هر چی تو دستم بود گذاشتم رو میز و رفتم تو اتاق.
پیامی که فرستاده بود رو باز کردم
_:اگه بعد از یه هفته جوابمو میدی اره!
یه نفس عمیق کشیدم و گوشی و تو دستم فشردم.
تو یه هفته ای که گذشت اصلا مهرانو ندیدم خدا رو شکر خوب فهمیده بود که نمیخوام باهاش رو به رو بشم ولی حالا هفت روز گذشته بود.
ساعت هشت بود داشتم تو اشپزخونه شام درست میکردم که در زدن میدونستم مهرانه!
ضربان قلبم تند شد و کفگیر از دستم افتاد.به در نگاه کردم دوباره صداش بلند شدم.
با دستم صورتمو باد زدم و گفتم:اروم باش آوا... اورم.. فقط کافیه درو باز کنی و باهاش حرف بزنی.
رفتم سمت در و بازش کردم سرش پایین بود همین که خواست دوباره دستشو به در بکوبه گفتم:سلام!
سرشو اورد بالا و با لبخندی که رو لباش بود گفت:سلام!
همون طور سرجامو ایستاده بودیم و هیچی نمیگفتیم .مهران داشت به صورتم نگاه میکرد موهامو بردم پشت گوشمو و گفتم:بیا تو!
سرشو تکون داد و وارد شد.
یه نفس عمیق کشید و گفت:چه بویی میاد!
من:کوکو درست کردم!
نشست روی مبل و گفت:ایشالا قسمتون شه هر روز از این غذاها بخوریم!
هیچی نگفتم سرمو انداختم پایین و نشستم رو به روش!
زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت:قسمت میشه؟
از حرف زدنش خندم میگرفت انگار یه بچه 15 ساله بود.
سرمو اوردم بالا و گفتم:هنوز سر حرفت هستی؟
تکیه داد به مبل و گفت:شک نکن!
انگشتای دستمو تو هم قفل کردم و گفتم:بهم گفتی من یه دختر قوی و محکمم مگه نه؟!
سرشو به علامت مثبت تکون داد . گفتم:تو منو به عنوان یه دختر عادی تو جامعه قبول داری؟!
از حرفام سر در نیاورده بود لبشو گزید و گفت:عادی که نه!
یه تای ابرومو دادم بالا . ادامه داد:از خیلیا بهتری!
لبخند محوی رو صورتم نشست. گفتم:من خیل بهش فکر کردم راستش منم یه جورایی ...
ادامه حرفمو نزدم دستای یخ زدم رو گذاشتم رو گونه های داغم .
مهران سرشو به سمت چپ کج کرد و گفت:یه جورایی چی؟
لبمو گزیدم و گفتم:چه جوری بگم یعنی یه حسایی دارم!
خندید و گفت:حس خوب یا بد!
نگاهمو ازش دزدیدم و گفتم:خب..خب ...نمیدونم!
خندید و گفت:قشنگ خجالت میکشی!
دستامو فرو کردم بین زانوهامو محکم زانوهامو به هم فشار دادم!
مهران به لحن مهربونی گفت:قبول میکنی؟
اب دهنمو قورت دادم و سرمو گرفتم بالا .
بهم لبخند زد و گفت:پس قبوله!
خواست بیاد بشینه کنارم که گفتم:به یه شرط!
هیچی نگفت فقط نگاهم کرد.
من:ببین شاید من کسی رو نداشته باشم ... شاید تنها باشم و برای هیچ کسی اهمیت نداشته باشم.اما دوست دارم اگه میخوام ازدواج کنم مثه یه دختر عادی باهام رفتار شه.
مهران:مطمئن باش هیچکس سرزنشت نمیکنه!تنها بودن تو انتخاب تو نبوده تقصیر خونوادته!
من:واقعا همین فکرو میکنی؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد.
با نگرانی گفتم:پس میشه یه چیزی ازت بخوام؟!
لبخندی زد و گفت:تو جون بخواه!
سعی کردم استرسمو کنترل کنم . چشمامو بستم و گفتم:میشه با خونوادت بیای خواستگاری؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:چی؟
من:میخوام مثه دخترای دیگه ازم خواستگاری بشه! میدونم خواسته زیادیه اما....
پرید وسط حرفمو گفت:اگه این کارو بکنم جواب مثبت میدی؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم.
اخماش تو هم بود. یه ذره فکر کرد و گفت:باشه!
من:چی؟
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:تا چند روز دیگه میایم خواستگاری!ولی تو از الان جوابتمو به من دادی مگه نه؟!
این جوابش کافی بود تا خیال من راحت بشه دیگه مطمئن بودم میتونم با خیال راحت و بدون هیچ ترسی دوستش داشته باشم.
_:پس این حلقه رو دیگه باید ازم بگیری!
من:اما...
اومد نشست کنارم و گفت:دیگه اما نداریم!من قبول کردم تو هم قبول کردی!
مردد نگاهش کردم دستمو گرفت و حلقه رو کرد تو انگشتم.
پشت دستمو بوسید و گفت:از حالا دیگه مال منی!
با خجالت دستمو کشیدم عقب.
خندید و دستشو دور شونم حلقه کرد و گفت:تو که خجالتی نبودی!
خودمو جمع کردم و گفتم:اصلا بیا بیخیال بشیم!
با تعجب نگاهم کرد با نگرانی گفتم:من بلد نیستم عاشق بشم.
حلقه دستشو دور شونم تنگ تر کرد و گفت:خودم یادت میدم!
من:اگه نتونم چی؟
نگاهم کرد گفتم:من حتی بلد نیستم مثه دخترا رفتار کنم اونوقت......
انگشتشو گذاشت رو لبامو گفت:این دختری که الان اینجا نشسته اون پسری نیست که اون شب چاقو خورده بود.
دستشو کشید تو موهام که حالا تا روی گوشم بلند شده بودن و گفت:دیگه خبری از ارمان نیست!نه تنها ظاهرت بلکه کل وجودت داره آوا میشه!
با بغض گفتم:من میترسم!
سرمو گذاشت رو سینش و گفت:لازم نیست بترسی!من پیشتم!
خودمو ازش جدا کردم و گفتم:اگه خونوادت مخالفت کنن چی؟
_:مگه میتونن؟
شونه هامو انداختم بالا . گفت:وقتی اومدن اینجا واسه خواستگاری باورت میشه!
من:اگه پشیمون شدی چی؟
_:میشه اینقد ایه یاس نخونی دختر؟!
من:اما من میترسم!
منو محکم فشار داد و گفت:نترس نترس نترس.....
داشتم تو بغلش له میشدمحلش دادم عقب و گفتم:چی کار میکنی؟ولی همچنان داشت منو فشار میداد. یه دفعه گفت:این بوی چیه؟
از جام پریدم و گفتم:سوخت!
دویدم تو اشپزخونه و زیر گازو خاموش کردم زیر کوکو ها شبیه زغال شده بود و روش مزه سوختگی گرغته بود!
مهران اومد تو اشپزخونه دستشو زد به کمرشو گفت:نچ .. نچ... نچ.. نچ..سوزوندی!
استینمو کشیدم پایین و باهاش ماهیتابه رو از روی گاز برداشتم و گفتم:همش تقصیر توئه!
ماهیتابه رو گذاشتم تو سینک.
مهران تکیه داد به کابینت و گفت:حالا چی بخوریم!
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:نون و ماست!
_:چی؟
دستمو کشیدم رو شکمم و گفتم:وای دلم لک زده واسش!از وقتی اومدم اینجا نخوردم!
ابروهاشو داد بالا و گفت:یکی ندونه میگه بریونیه اینجوری واسش ضعف میری!
من:تو میتونی بری هر چی دلت خواست بخوری!
رفتم سمت یخچال و گفتم:اتفاقا هم نون دارم هم ماست. نعنا و خیارم دارم!
یه ذره فکر کرد و گفت:پس برای منم درست کن!
برگشتم سمتش و گفتم:مطمئنی میخوای؟
دستاشو زد به همو گفت:فوقش سیر نمیشیم یه چیزی هم میخریم دیگه!
من:هر طور خودت راحتی!
سفره رو پهن کردم رو زمین و هر چی کا لازم بود رو بردم!
مهران نشسته بود سر سفره و به کاسه های که توش ماست ریخته بودم نگاه میکرد.
نشستم رو به روشو گفتم:خب نظرت چیه؟
یه تیکه نون برداشت و گفت:اخرین باری که خوردم حدود 20 سال پیش بود!
با تعجب گفتم:واقعا؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:پیش به سوی دنیای کودکی و خونه مادربزرگ!
بعد شروع کرد به خوردن!
*********
مهران
تو جام غلط زدم . دل دردم اجازه نمیداد بخوابم از جام بلند شدم و در حالی که به سمت دستشویی میرفتم گفتم:یکی نیست بگه وقتی میدونی ماست و خیار بهت نمیسازه مجبوری اینقد بخوری؟!
تاصبح خوابم نبرد ولی خدا رو شکر حالم خوب شد و تو بیمارستان هم کار انچنانی نداشتم که مشکلی واسم درست بشه!
ساعت دو و نیم بود که از بیمارستان زدم بیرون چند تا خیابون اون طرف تر کنار یه کیوسک تلفن پارک کردم.
پیاد شدم و رفتم سمت تلفن و شماره ای که شیده بهم داده بود رو گرفتم.
_:بله؟
من:سلام!
_:سلام بفرمایید؟!
من:شما باید همسر اقا بهراد باشین درسته!
_:بله! امرتون!
من:ببخشید خانوم شوهرتون خونس؟
_:نه!چرا به گوشی خودشون زنگ نمیزنین!
من:میخواستم با خودتون صحبت کنم!
_:با من؟!
من:بله با شما!ببخشید شما میدونستین که شوهرتون تو یه خونه فساد رفت و امد داره؟!
_:چی داری میگی اقا؟
من:ببینید من دارم واقعیتو میگم خواستم خبرتون کنم که مراقب خودتون باشید مردایی که پاشون چنین جاهایی باز میشه ممکنه هر بیماری داشته باشن!
_:شما؟
من:مهم نیست من کیم! فقط خواستم خبر بدم.خداحافظتون!
_:الو...الو...
گوشی رو یه کم گرفتم عقب!
_:اقا یه لحظه!قطع نکنید لطفا!
کارتو کشیدم بیرون! واسه شروع همین کافی بود!
برگشتم و سوار ماشین شدم . همون موقع تلفنم زنگ خورد.
من:بله؟
_:سلام اقای دکتر!
من:به به سلام اقای حیدری!خوب هستین؟
_:خیلی ممنون به لطف شما دیگه خوب شدم!
من:خدا رو شکر!
_:میخواستم درباره خانوم کریمی ازتون سوال کنم!
من:بفرمایید!
_:اگه مدارکشونو اماده کنن مشکل سوابقشون حله!
من:واقعا؟
_:بله! اگه خدا بخواد میتونن خرداد بیان و امتحاناشونو بدن!
من:باشه! من مدارکشونو اماده میکنم و میارم خدمتتون!
_:باشه پس من منتظرم!
من:خیلی لطف کردین
_:خواهش میکنم کار دیگه ای هم اگه از دستم بیاد خوشحال میشم کمکتون کنم!
من:شما لطف دارین تا همینجا هم خیلی ازتون ممنونم!
_:اختیار دارین اقای دکتر من زندگیمو مدیون شمام!
من:وظیفه بوده اقا.
_:شما بزرگی!خب من دیگه مزاحمتون نمیشم
من:دستتون درد نکنه من همین فردا همه مدارکو میارم خدممتون!
_:باشه!
من:پس فعلا!
_:خدانگهدارتون!
گوشی رو قطع کردم و گفتم:خب اینم از این!
بعد از این که ناهارمو خرودم به سمت مطب راه افتادم.
وارد مطب شدم آوا طبق معمول مشغول بررسی برگه ها بود.
من:سلام!
سرشو گرفت بالا و گفت:سلام!
یه نگاه به حلقه ای که تو دستش بود انداختم و گفتم:خوبی؟
لبخندی زد و گفت:ممنون!خسته نباشی!
پلکامو اروم رو هم گذاشتم و بازشون کردم و گفتم:مرسی . سلامت باشی!
لبخند زد.به اتاق گلسا اشاره کردم و گفتم:هنوز نیومده؟!
ابروهاشو انداخت بالا و گفت:نه!
بعد به ساعتی که رو دیوار بود نگاه کرد و گفت:تو هم زود اومدی!
رفتم جلو و تکیه دادم به میز و گفتم:اوهوم!کارم زود تموم شد.
به صورتش نگاه کردم و گفتم:خانوم من چطوره؟
دوباره لپاش گل انداخت ولی این دفعه به جای این که سرشو بندازه پایین با مشت کوبید تو بازومو گفت:به من نگو خانوم من!
بازومو گرفتم و گفتم:اره با این دست سنگینی که تو داری باید بگم آقای من!
بینیشو جمع کرد و گفت:پاشو برو من از لوس بازی خوشم نمیاد!
لپشو کشیدم و گفتم:باید عادت کنی!
بعد از جام بلند شدم که برم تو اتاق!همون موقع یه نفر وارد شد.برگشتم گلسا رو دیدم که تو چهار چوب در ایستاده بود.
از رنگ پریدش معلوم بود که ترسیده!
دستمو تکیه دادم به میز آوا و رو کردم به گلسا و گفتم: به به سلام! خانوم دکتر مشتاق دیدار!
با دستپاچگی گفت:سلام!
پوزخندی زدم و گفتم:چند روزه بی صدا میرین و میاین! مشکلی پیش اومده؟!
خودشو نباخت صاف ایستاد و گفت:نه خیر فقط سرم شلوغ بود!
ابروهامو دادم بالا و گفتم:اهان که اینطور!
بعد رو کردم به آوا و گفتم:عزیزم من میرم تو اتاق لطفا برام چایی و بیسکوییت بیار!
آوا سرشو تکون داد و گفت:حتما!
بعد رفتم سمت اتاقم و درو بستم!
دیدن حقله ای که تو دست آوا بود براش بهترین تنبیه بود با شرایطی هم که پیدا کرده بود مطمئن بودم که به همین زودی دمشو میذاره رو گولش و از اینجا میره!
رفتم نشستم پشت میز میدونستم فعلا مریض ندارم.
گوشیمو در اوردم و شماره خونه رو گرفتم.
_:بله؟
من:به به ببین کی گوشی رو برداشته!
_:مهران تویی؟
من:مامان دستت درد نکنه دیگه پسر خودتم نمیشناسی؟خوبه چند روز پیش منو دیدی؟
_:مگه میشه نشناسم پسر؟!اخه تو هیچوقت این وقت روز زنگ نمیزدی؟!
من:خب ناراحتی قطع کنم!
_:نه پسر این چه حرفیه؟! حالت خوبه؟کجایی؟
من:مرسی خوبم ! الان مطبم!
_:ناهار خوردی؟
با خنده گفتم:بله!
_:اینقد کار نکن پسر مگه تو چند ساله!خسته میشی !
با خنده گفتم:اگه به حرف شما باشه که من باید بشینم تو خونه یکی برام بشوره و پزره و بیاره و جمع کنه پول دربیاره!
_:من پسر به دنیا نیاوردم بزرگ کنم که همه این کارا رو خودش بکنه!
با خنده گفتم:ای بنازم به این مامان که اینقد هوامو داره!
_:الهی من فدای تو!
من:خدا نکنه!خب حالا بریم سر اصل مطلب
_:چیزی شده؟
من:نه نترس چیزی نیست! من امشب میام خونه مهمون دعوت نکنی!
_:میای اینجا؟
من:مامان چقد تعجب میکنی تو امروز!
_:خب داری حرف تعجب بر انگیز میزنی! راستشو بگوببینم اتفاقی افتاده؟من طاقتشو دارم!
با خنده گفتم:هیچی نشده مامان مطمئن باش خیره!
_:خب الهی شکر . بگو ببینم چیه که اینقد خیر شده میخوای بیای خونه!
من:نه دیگه مامان من! صبر داشته باشین من شب میام همه چیزو واستون میگم!
_:اخرش منو دق میدی پسر
من:خدا نکنه.
همون موقع در باز شد و آوا با سینی چای اومد داخل!
من:خب دیگه مامان شب میبینمت!کاری نداری؟
_:نه پسرم! منتظرتم!
من:باشه خدافظ
_:خدافظ!
گوشی رو قطع کردم آوا سینی رو گذاشت رو میز . گفتم:امشب میرم که خبرو بهشون بدم!
نفس عمیقی کشید و گفت:خدا به خیر کنه!
من:با شروع کردی؟
با نگرانی گفت:بابات باز نیاد سراغم!
من:برو اینقد هم واسه خودت فکر و خیال نکن! تا من هستم از هیچی نترس!
اهی کشید و گفت:باشه!
لبخندی زدم و گفتم:ممنون اقای من!
چشم غره ای به من رفت و گفت:قابلی نداشت خانومم!
خندیدم!
سرشو خم کرد و گفت:من دیگه میرم به کارام برسم!
من:باشه!
لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت تکیه دادم به صندلی و لبخند زدم. واقعا از انتخابم راضی بودم.
عصر بعد از رسوندن اوا . رفتم خونه مامان و بابا.
وارد خونه شدم مامانم خودشو انداخت تو بغل منو و گفت:الهی قربونت برم پسرم!
دستمو گذاشتم رو کمرش گونه و پیشونیم رو بوسید و گفت:الهی خدا خیرش بده باعث و بانیشو!
من:باعث بانی چیو؟
لبخند مهربونی زد و گفت:باعث و بانی چیزی که تورو کشونده اینجا دیگه!
خندیدم و گفتم:الهی آمین!
دستمو گرفت و گفت:بیا پسر بیا بریم داخل!
همون طور که راهرو رو طی میکردیم گفت:شام خوردی؟
من:نه!
_:خب خوبه خدا رو شکر گفتم :گلی خانوم برات غذای مورد علاقتو بپزه!
ابروهامو دادم بالا و گفتم:به به از سبزی پلو با ماهی که نمیشه گذشت تازه اگه دستپخت گلی خانومم باشه!
وارد پذیرایی شدیم بابا اخماشو کشیده بود رو همون و با کنترلی که تو دستش بود شبکه ها رو اینور و اونور میکرد.
مامان دستشو گذاشت پشت شونمو و گفت:ببین کی اومده!
بابا زیر چشمی نگاهم کرد. من:سلام!
سرشو تکون داد.
جای این که من توپم پر باشه اون اعصابش به هم ریخته بود.
با مامان نشستیم روی مبل!
مامان بلند گفت:گلی خانوم! بی زحمت یه چایی بیار!
صداش از اشپز خونه اومد:باشه خانوم!
مامان دستمو بین دستاش گرفت و گفت:خب ببینم خوبی؟تو مهمونی زیاد نشد ببینمت.نمیدونی چقد دلم واست تنگ شده بود!
با خنده گفتم:مامان داری لوسم میکنی!
لبخندی زد و با عشق گفت:قربونت برم الهی یه دونه پسر که بیشتر ندارم!
نمیدونم چرا حس میکردم محبتاش یه کم زیاد تر از حد معمول شده ولی گذاشتم به پای دلتنگیش!
گلی خانوم با یه سینی چای و کیک شکلاتی که مطمئنا خودش پخته بود از اشپزخونه خارج شد . بعد از این که چاییا رو گذاشت رفت.
داشتم چایی میخوردم زیر چشمی به بابا نگاه کردم با همون قیافه عبوث زل زده بود به تلوزیون!
رو کردم به مامان و گفتم:مثه این که بد موقع اومدم!
چشم غره ای به بابا رفت و گفت:ولش کن!
من:اخه میخوام با هر دوتاتون صحبت کنم!
این جمله رو بلند گفتم که بابا هم بشنوه!
مامان سرشو تکون داد و گفت:ما هر دوتنامون سرو پا گوشیم!
بعد خطاب به بابا گفت:مگه نه آقا!
آقا رو چنان با حرص گفت که حس کردم دلش میخواد با مشت بکوبه توصورت بابا!
بابا با اکراه نگاهشو از تلوزیون گرفت و به من خیره شد!
صاف نشستم و گفتم:میشه تلوزیونو خاموش کنین؟
پوفی کرد و کاری که خواستمو انجام داد.
به هر دوشون نیم نگاهی انداختم و گفتم:موضوعی که میخوام دربارش حرف بزنم خیلی مهمه فقط میخوام خوب به حرفام گوش کنید و بدون هیچ قضاوت غلطی نظرتونو بگین!
رو کردم به مامان و گفتم:لطفا از رو احساسات هم عکس العمل نشنون ندین!
هر دو نگاه منتظرشونو به من دوختن!
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:من میخوام ازدواج کنم!
بابا هنوز بدون هیچ حرفی فقط نگاهم میکرد.اما مامان همین که خواست با نفسی که گرفت شروع کنه به حرف زدن جلوشو گرفتم و گفتم:ولی نه با نادیا!
انگار یه پارچ اب یخ خالی کرده باشن رو سر مامان با صدای نسبتا بلندی گفت:پس باکی!
نگاهش کردم و گفتم:با دختری که خودم میخوام!
زیر چشمی بابا رو نگاه کردم برای اولین بار خیلی جالب بود که میدیدم در برابرم موضع نگرفت.
مامان:اخه یعنی چی؟!مگه نادیا چی کم داره!
پوفی کردم و گفتم:مادر من کسی نگفت نادیا چیزی کم داره ولی من اونو چندین ساله میشناسم فکر کنم با این سن بتونم تشخیص بدم کی به دردم نمیخوره و کی نمیخوره!
بابا پوزخند زد. خیالم راحت شد فکر میکردم کسی که رو به روم نشسته بابای خودم نیست!
مامان نفسشو با حرص بیرون داد و گفت:حالا ببینم این دختری که میگی کی هست؟!
من:شما نمیشناسیدن!
مامان سرشو به نشونه تاسف تکون داد و گفت:یعنی به ادم غریبه بیشتر از دختر خالت اعتماد میکنی؟!
همون موقع بابا گفت:خانوم! بذار حرفشو بزنه!
با تعجب به بابا نگاه کردم.سرشو تکون داد و گفت:خب؟
مردد نگاهش کردم و گفتم:بهتره بگم منشیه مطبمه!
مامان دستشو محکم زد تو صورتش! چشم غره ای که بابا بهش رفت مجبورش کرد ساکت بمونه!
گفتم:طبقه ی بالای خونه رو هم بهش اجاره دادم. متاسفانه خونوادشو از دست داده ولی نمیخوام به خاطر این فکرای بد دربارش بکنین چون من از همه نظر بهش اعتماد دارم!فقط یه مشکل داره اونم اینه که 18 سالشه!
بابا ابروهاشو داد بالا ولی همچنان با حوصله داشت به حرفام گوش میداد مامان که دیگه طاقتش تموم شده بود گفت:ببین چه دوره زمونه ای شده! دختر به دختره 18 ساله هم نمیشه اعتماد کرد...
برگشتم و نگاهش کردم.
اخمی کرد و گفت:چیه؟مگه دروغ میگم خدا میدونه چطوری واست دلبری کرده که اینجوری خامت کرده!
بابا از جاش بلند شد و گفت:پاشو بیا بیرون!
سرمو بردم بالا و گفتم:با منی؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد و به مامان گفت:شما بهتره کمک گلی خانوم میز شامو بچینی!
مامان چشماشو ریزکرد با غیض نگاهشو از بابا گرفت.
رفتار مامان کاملا عادی بود ولی اصلا انتظار نداشتم بابا چنین عکس العملی نشون بده.برای همین متعجب از کاراش از جام بلند شدم و راه افتادم دنبالش
+من از اینجا פֿــوـاهــم رفت..

و فرقے هــم نمے ڪنـב فانـوــωـے בاشتـہ باشم یا نهــ!

 ڪـωـے ڪـہ میگریزב..

 از گُم شـבن نمے هــراـωــב..
 
پاسخ
 سپاس شده توسط زهرا10000 ، ...seleana gomz ، جوجه کوچول موچولو ، sober ، فرگلf ، سنا گلي


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان