امتیاز موضوع:
  • 6 رأی - میانگین امتیازات: 3.83
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بیتا

#11
نه خودم تایپ میکنمUndecided
وقتی بابک جلوی یکی از آپارتمانها توقف کرد با تعجب به طرفش برگشتم.قبل از آنکه حرفی بزنم گفت:

-یکی دو ماهی میشه که آوردمشون این محل.اونجا خیلی از خودمون دور بودن.

از شدت خجالت سرم را پایینن انداختم و تمام بدنم خیس عرق شد.جدا که این مرد یک فرشته بود.به من فرصت زندگی دوباره میداد،از مادر و بچم مراقبت میکردو ...لبم را گاز گرفتم و سعی کردم گریه نکنم ولی کنترل اشکها به اختیار خودم نبود.انگار منتظر بود حرفی بزنم.ولی من کلمات را گم کرده بودم.پرسید:

-حالت خوبه؟

فقط سرم را تکان دادم و آرام گفتم:

-نمیدونم چرا به من و خونوادم ولی به هر دلیلی که هست میخوام بدونی خارج از ظرفیت فعلی منه(چه پررو...پسره از کارو زندگیش زده اینو تحویل بگیره می گه خارج از ظرفیت منه...هی وای من)

با آرامش گفت:

-ما هنوز فامیلیم،ولی تو انگار خیلی از اوقات اینو فراموش میکنی

اعتراف کردم:

-من در حق تو بد کردم اما روزگارم بدی هامو بی جواب نذاشت

صادقانه گفت:

من هیچوقت به بد تو راضی نبودم بیتا.حتی زمانیکه کامرانو به من ترجیح دادی

میان گریه لبخند زدم و گفتم:

-چقدر آدمها با هم فرق دارند.یکی مثل کامران حتی به زن و بچش رحم نمی کنه و یکی مثل تو...حرفم را قطع کرد و گفت:

-داره دیر میشه عمه منتظره

به طرفش برگشتم چیزی در صورتش بود که مرا وادار به سکوت کرد.او را به قدر یک عمر از خود رنجانده بودم.دسته گلی را که برای مادر خریده بودیم از صندلی پشت برداشت و به دستم داد و گفت:

-پلاک 35 زنگ واحد سوم

متعجب نگاهش کردم.با لبخند گفت:

-بهتره من نباشم.به هرحال لابد مادر و دختر بعد مدتها حرف های زیادی برای گفتن به همدیگه دارید.

دستانم خیس عرق شد.نه.شهامتش را نداشتم.پرسید:

چی شده؟

کمی این پا و آن پا کردم و گفتم:

-مطمئنا مامان بعد مدتها برخورد خوبی با من نداره.ولی فقط به خاطر کیان ناراحتم.سخته برام که خرد شدن مادرشو ببینه

-نگران نباش اون خونه نیست صبح ها میره مهدکودک

فکر همه چیز را کرده بود.دیگر معطلی جایز نبود.همانطور که از ماشین پیاده میشدم گفتم:

ازت ممنونم.خواهش میکنم به کارت برس نمیخوام بیشتر از این مزاحمت باشم.

عینک دودی را از چشمش برداشت و گفت:

مزاحم نیستی اما با توجه به رفتار غیرقابل پیش بینی عمه اینجا باشم بهتره

حرف دیگری نزدم.به همه شهامتم برای روبه رو شدن با مامان احتیاج داشتم.جلوی آپارتمان ایستادم و زنگ واحد سوم را فشار دادم.انتظار داشتم صدایش را بشنوم اما چند ثانیه بعد در ساختمان در سکوت باز شد
ادامه دارد...
فقط صدای قدمهای خودم را در راه پله می شنیدم. قبل از آنکه به پاگرد بعدی برسم چند ثانیه ایستادم و نفس عمیقی کشیدم، ولی قلبم آن قدر تند میزد که تمام تنم خیس عرق شده بود. وقتی چند پله دیگر بالا رفتم در ِ خانه را باز دیدم.چه توقع بی جایی بود که انتظار داشتم او را جلوی در ببینم.
وارد خانه شدم و در پشت سرم بستم. اول یک راهروی باریک و کوتاه بود. آن را رد کردم و بعد وارد پذیرایی شدم.آپارتمان جمع و جور و مناسبی بود. مامان رو به روی پنجره قدی پذیرایی روی صندلی راحتی نشسته بود. پشتش به من بود و لی میتوانستم صورت پر از خشمش را تجسم کنم. سلام کردم اما صدایم آنقدر ضعیف بود که شک داشتم شنیده باشد. به دستانش که روی دسته های صندلی گذاشته بود خیره شدم. چقدر پیر شده بود. باور نداشتم آن دستها دستهای ِ مادرم باشند. با صدای بغض آلودی گفتم:
- خوبی مامان؟
کوچکترین حرکتی نکرد. چند قدم جلو رفتم و دسته گل را روی میز ِ وسط ِ پذیرایی گذاشتم. حالا صدای نفس های خشم آلودش را میشنیدم. توانی در پاهایم نبود اما همانطور ایستادم. دلم میخواست بغلش کنم ولی جرئت نکردم تحمل آن سکوت سرزنش بار را هم نداشتم. با لحنی محبت آمیز گفتم:
- مامان!
یک دفعه به طرفم برگشت و داد زد:
- به من نگو مامان. من مادر تو نیستم!
خدایا چقدر پیر شده بود. از کی عینک میزد، آن هم با شیشه هایی آن قدر قطور؟ یک قدم جلو رفتم ولی با فریادش برجا میخکوبم کرد.
- جلو نیا دختره خیر سر! اومدی اینجا که چی؟ شاید میخوای پس موند آبروم رو ببری؟ مگه بهت نگفته بودم دیگه هرگز نمیخوام چشمم به چشمت بیفته؟ تو برای من مّردی ، میفهمی؟ من هرگز اولادی به اسم تو نداشتم. این رو به اون بابک احمق هم گفتم.اگر هم امروز قبول کردم ریخت نحست رو ببینم فقط به خاطر این بود که بهت بگم پاتو از زندگی اون بچه بکشی بیرون.چون لیاقتش رو نداری که مادرش باشی.
لحنش به قدری حقارت آمیز بود که تمام تنم لرزید. به زحمت گفتم:
- مامان...
فریاد زد:
- مامان مّرد.بهت گفتم من مادرت نیستم.
اشکم سرازیر شد. صدای او هم بغض آلود بود.
- تو منو خرد کردی. میفهمی؟ میدونی خرد شدن یک مادر یعنی چی؟هر بلایی به سرمآوردی اسمش رو گذاشتم قسمت و تقدیر! درس ودانشگاه را ول کردی، زن ِ اون کامران شارلاتان شدی، بابک رو مثل رخت چرک انداختی دور، مال و زندگی ام رو به اون شوهر نابکارت دادی، داروندارمون رو به باد دادی ،اما بازم حرف نزدم، زدم؟
گریه ام شدت گرفت. اشک او هم سرازیر شد.
- دیگه چی برام مونده بود؟ یک زن ِ آواره و در به در بودم، راضی به تقدیر. دلم به تو واون بچه خوش بود. اون قوت توچه کار کردی؟ هنوز هم باور نمیشه که تو از خون ِ من باشی. واسه چقدر زندگی ات رو به لجن کشیدی و خودت رو فروختی؟ به من نگو به خاطر اون بچه این کار رو کردی،چون اگه می مرد بهتر از این بود که مادرش تا خرخره بره توی لجنزار . فکر میکنی اگر بزرگ بشه وبفهمه ، راجع به تو چی فکر میکنه؟ ای کاش همون روزهای سخت مرده بودیم و این روزها رو نمیدیدم.
دیگر طاقت نیاوردم . روی پاهایش افتادم و میان گریه گفتم:
- مامان شما رو به خدا من رو ببخشید. من هم یک مادر بودم . نفهمیدم.حالا هم طاقت دیدن گریه شما رو ندارم.
مرا به عقب پس زد و با عصبانیت گفت:
- حالا برای چی اومدی؟ اومدی تا تنها دلخوشی من رو بگیری؟ کیان پسر تو نیست. تو هم مادرش نیستی! برو به همون قبرستونی که تا حالا بودی! دیگه هم دوست ندارم به دیدنش بیای. برو با خیال راحت به کثافت کاریهات برس.
هر دو با صدای بلند گریه میکردیم. دستش را بوسیدم و گفتم:
- من رو ببخش مامان. من رو ببخش! به خاطر خدا! به خاطر کیان! شما رو به روی پدرم قسم میدم. میخوام تلافی کنم. میخوام از نو شروع کنم. میدونم که به خاطر ندونم کاری هام تاوان سنگینی دادین ، ولی تو رو به خدا فقط یک بار دیگر به من فرصت بدین.
مادر میان گریه گفت:
- قلب ِ من شکسته، ولی هیچ کس نمیتونه بفهمه چی میگم. کاش همون زمون که به دنیا اومدی مّرده بودم.
التماس کردم:
- مامان تو رو خدا این حرف رو نزن. بیشتراز این آتش به دلم نزن.
حال مادرم خوش نبود. ولی حال من هم بهتر از اون نبود. دستش را بوسیدم و گفتم:
- مامان حرص و جوش براتون خوب نیست. به خدا اگر بدونم دارم این همه زجرتون میدم میرم خودم رو گم و گور میکنم.
رنگ به رو نداشت و حالش لحظه به لحظه بدتر میشد ، به آشپزخانه دویدم و با یک لیوان آب برگشتم اما دهانش قفل شده بود. آرام به صورتش ضربه زدم و تکرار کردم :
- مامان...مامان...
آنقدر ترسیده بودم که حال ِ خودم را نمی فهمیدم.پا برهنه از خانه خارج شدم و خودم را به کوچه رساندم. گمانم کیان هم تازه از راه رسیده بود، چون دشات با بابک توی ماشین صحبت میکرد. بابک با دیدن ِ من فورا از ماشین پیاده شد و پرسید:
- چی شده؟!
با صورتی خیس از اشک فقط گفتم:
- مامان...
جلوتر از من، با عجله وارد آپارتمان شد. من هم با کیان به دنبالش دویدم. بابک چند بار صدا زد:
- عمه!عمه جون؟ صدام رو میشنوید؟
بعد از من پرسید:
- یکدفعه چه اتفاقی افتاد؟!
زبانم بند آمده بود و فقط گریه میکردم. بابک در حال بلند کردن مامان گفت:
- باید برسونیمش بیمارستان.
کیان میان گریه گفت:
- مامانی چی شده؟
بابک که مرا همان طور بهت زده دید محکم گفت:
- چرا ماتت برده؟ زود باش یه چیزی بیار تنش کنیم!

انگار تازه به خودم امدم. بی هدف به اولین اتاق دویدم.

پشت در سی سی یو ایستاده بودم و مثل ابر بهار گریه می کردم. بابک هم خیلی نگران بود، اما خوددار و ارام پیش کیان نشسته بود. به یکی از پرستارها که وارد سی سی یو می شد گفتم:
- شما رو به خدا اجازه بدین ببینمش. فقط چند لحظه!
چرستار با مهربانی گفت:
- فعلا نمی شه! خوددار باش عزیز من.
پرسیدم:
- حالش چطوره؟ خطی که وجود نداره؟
مختصر گفت:
- همه چیز بسته به خواست خداست. براش دعا کن.
جوابش بدتر نگرانم کرد. وقتی پرستار ترکم کرد بابک پیشم امد و گفت:
- بهتره خودت را کنترل کنی. لااقل به خاطر کیان!
میان گریه گفتم:
- همش تقصیر منه! من با حضورم جز نکبت و بدبختی چی بهش دادم؟!
بابک تکرار کرد:
- ارام باش. تقصیر هیچ کس نیست.
توی صدایش ارامشی بود که باعث می شد از شدت خجالت خیس عرق شوم. پیش کیان رفتم و او را در اغوش گرفتم. با صداقتی کودکانه پرسید:
- حال مامانی خوب می شه؟
بابک به جای من گفت:
- البته که خوب می شه عمو. تو لازم نیست نگران باشی. دلت می خواد با هم بریم بیرون گشتی بزنیم؟
چشمش از شادی برقی زد. بابک همین طور که از اغوش من دورش می کرد گفت:
- زود برمی گردیم. محیط اینجا واسه بچه اصلا خوب نیست.
از پشت پرده اشک تا وقتی که در انتهای راهرو ناپدید شدند، انها را دنبال کردم. بدون شک کیان عاشق بابک بود. چه روزهای زیبایی را از دست داده بودم. با دست صورتم را پوشاندم و سعی کردم به عقب برنگردم. انگار داشتم توی خودم خرد می شدم. روزی نبود که این حس را پشت سرنگذارم.
کاش بابک ان قدر مهربان و با گذشت نبود و کاش ان همه مدیونش نبودم. اینها همه بازی روزگار بود. نمی دانم چه مدت به ان حال بودم، زمانی به خودم آمدم که کسی بالای سرم گفت:
- شما همراه بیمارین؟
مثل برق از جا پرید و پرسیدم:
- اتفاقی افتاده؟ من دخترش هستم.
پرستار گفت:
- باید به چند تا سوال جواب بدین.
ساکت نگاهش کردم . پرسید:
- در حال حاضر چه داروهایی مصرف می کنند؟
مانده بودم چه جوابی بدهم که باب از عقب گفت:
- ایشون پرونده پزشکی دارن و بیمار دکتر سلطانی هستند.
پرستار گفت:
- دکتر سلطانی در حال حاضر در مسافرت هستند. سابقه حمله قلبی داشتند؟
داشتم از ترس سکته می کردم و بابک با ارامش گفت:
- بار قبل که اینطور شد......
حرفش را با وحشت قطع کردم.
- بار قبل؟ مشکل مامان تا این حد جدیه؟!
پرستار با تعجب به من نگاه کرد و بابک ارام گفت:
- قبلا که بهت گفتم عمه ناراحتی قلبی داره . مدتهاست که تحت نظر پزشکه!
واقعا از مامان چی می دونستم. تمام بدنم می لرزید. با زانوهایی لرزان خودم را به اولین صندلی رساندم و نشستم. انگار همه چیز دور سرم می چرخید. حتی متوجه نشدم که بابک و پرستار چی گفتند و چی شنیدند. نگاهم را روی کیان در حالی که بستنی می خورد ثابت ماند. به معنی واقعی کلمه عذاب وجدان داشتم. چند بار توی ذهنم تکرار کردم: حمله قلبی! حمله قلبی! مگر مامان چند سالش بود؟ صدای بابک ممرا از فکر و خیالات وهم آور بیرون کشید:
حالت خوبه؟
صاف نگاه اش کردم. آرام گفت:
- بهتره با کیان بری خونه. رنگ به رو نداری.
با صدایی لرزان گفتم:
باز هم چیزی راجع به مامان هست که نمی دونم.
مکثی کرد و گفت:
فایده اش چی بود که بدونی؟ چه کار می تونستی بکنی؟ من هر کار کردم به خاطر خودت بود!
چقدر بی انصاف بودم که سرزنشش می کردم. یک تنه بار ان همه مصیبت را به دوش کشیده بود و من... من کجا بودم؟ چقدر احساس بیگانگی می کردم. سرم را با تایید تکان دادم، ولی زبانم بند آمده بود. بابک ارام گفت:
بار قبل هم چند روزی توی بیمارستان خوابیید. اون روزها واقعا نمی دونستم باید چه کار کنم....
دلک شور افتاد. یک دفعه از جا بلند شدم و گفتم:
من باید ببینمش. باید ببینمش.
بابک با لخنی ارام بخش گفت:
- صبر داشته باش. خواهش می کنم. بگذار هر کاری که لازمه انجام بدن.
با صدای بغض الود گفتم:
- اون مادرمه!
بابک حرفی نزد و ساکت نگاهم کرد. ولی در صورتش همدردی را حس می کردم.
مستاصل گفتم:
- دارم دیوانه می شم. بهخاطر خدا ازشون بخواه اجازه بدن برم ببینمش.
دستی به صورتش کشید و با ملاحظه گفت:
- لطفا کمی منطقی باش بیتا. در حال حاضر نه تو حال و روز خوبی داری و نه عمه. از ان گذشته پرستار می گفت استرس و هیجان برای عمه اصلا خوب نیست.
انگار تازه داشتم منظورش را می فهمیدم. چه بسا با دید دوباره من حالش بدتر شود. مثل این بود که غم عالم را روی دوشم گذاشتند. بابک با محبت زمزمه کرد:
-بهتره تو با یان بری خونه و شرایط بهتری بیای دیدنش. من اینجا می مونم و با تلفن بهت خبر می دم.
پاک مسخ شده بودم. بابک پرسید:
- با حالی که داری بعید می دونم بتونی پشت فرمان بنشینی. بهتره با تاکسی بری. جلوی در بیمارستان تاکسی هست با یکی از اونها تا خونه برو.
تکرار کردم:
- قبل از رفتن باید مامان رو ببینم. فقط چند لحظه کوتاه! قو می دم باعث آزارش نشم.
بابک به یکی از پرستارها که در حال عبور بود، گفت:
- ممکنه مریض رو برای چند لحظه ببینیم؟
پرستار کفت:
- فکر نمی کنم بشه اما از سرپرستار می پرسم!
بابک گفت:
- در این صورت بی نهایت ازتون ممنون می شم.
چند لحظه بعد، پرستار از سی سی یو بیرون امد و گفت:
- فقط یک نفر می تونه بره داخل. نزدیک هم نباید بشه. از دور.
بابک به من گفت:
- من پیش کیان می مونم. تو همراه پرستار برو.
انگار جانی دوباره به تنم بخشیدند. همراه پرستار وارد بخش سی سی یو شدم. پرستار یادآوری کرد:
- فقط چند لحظه. اطفا سکوت را هم رعایت کنید.
پشت در اتاقی که مادر بستری بود ایستادم و از پشت شیشه نگاهش کردم. خیلی ارام خوابیده بود. دوباره اشکم سرازیر شد. پرستار ارام پرسید:
- مادرته؟
فقط سرم را تکان دادم. با لحنی تسکین بخش گفت:
- خوب می شه! نگران نباش!
چه می دانست برای چی گریه می کنم؟ چه می دانست که چقدر بدبختم؟ با صورتی خیس از اشک از بخش خارج شدم. بابک به محض دیدنم جلو امد و پرسید:
- حالا خیالت راحت شد؟
برای اولین بار توی این مدت اعتراف کردم:
- من پل های زیادی را پشت سرم خراب کردم. خیلی چیزها رو از دست دادم که هر بار یه جوری خودم رو با شرایط تطبیق کردم. اما نمی دونم اگه اونو از دست بدم چی بشه، مطمئنم که نمی تونم این یکی رو تحمل کنم.
بابک با ارامش گفت:
- اون خوب میشه. به تو قول میدم.
همین موقع تلفن همراه بابک زنگ زد. از طرز حرف زدنش فهمیدم دایی ان طرف خط است. بابک داشت می گفت:
- کار واجبی داشتم اقاجون. فکر نکنم امروز بتونم بیام. نه.... نگران نشین عمه حالش به هم خورده، آوردمش بیمارستان....
باقی حرفهایش را نشنیدم، چون از ما فاصله گرفت. دستی میان موهای کیان کشیدم و صورتش را بوسیدم. چند لحظه بعد بابک به ما نزدیک شد و گفت:
اقاجون داره میاد بیمارستان.
قلبم فرو ریخت. خجالت می کشیدم توی صورتش نگاه کنم. هنوز خاطره اخرین دیدارمان قبل از به هم خوردن نامزدی توی ذهنم بود. دستپاچه گفتم:
- فکر کنم ما بریم بهتر باشه.
گمانم بابک حال و روزم را فهمید که حرفی نزد. او ما را تا خارج بیمارستان همراهی کرد و بعد از اینکه سوار تاکسی شدیم، ان قدر انجا ماند تا کاملا دور شدیم.
حال غریبی داشتم.........................

******************************************

همان طور که در سکوت روز مبل نشسته بودم به اسمان پرستاره خیره شدم. نمی دانم دنبال چه بودم. شاید دنبال جواب سوالهایی که توی مغزم بود. به صورت کیان که خوابیده بود، نگاه کردم و موهای نرمش را همان طور که سرش روی پاهایم بود نوازش کردم. حتی یک لقمه هم نتوانسته بودم شام بخورم. کیان شام خورده بود. بعد از اخرین تماس بابک، کنار تلفن نشسته بودم بلکه خبر تازه ای بشنوم. همه چیز به نظرم مثل خواب بود. فکر کردم خودم با بابک تماس بگیرم ولی منصرف شدم. ارام سر کیان را روی مبل گذاشتم و از جا بلند شدم. تازه ساعت 9 شب بود، ثانیه ها و دقیقه ها ان قدر دیر می گذشتند که خیال می کردم نصف شب بود. از انجا توی اپارتمان بابک، شهر جور دیگری به نظر می رسید. انگار یک مشت ستاره روی زمین پاشیده بودند که دائم توی هم می لولیدند. برای داشتن سیگار از توی کیفم، به اتاق رفتم. دوست نداشتم کیان سیگار کشیدنم را ببیند بنابراین همان جا کنار پنجره نشستم و یک نخ سیگار روشن کردم. از روزی که ازاد شده بودم، خیلی حرفها توی دلم مانده بود که دوست داشتم به بابک بگویم اما فرصتی دست نداده بود. می خواستم برای یک بار هم که شده به قول خواهر راضیه دور از غرور و خودخواهی به اشتباهم به اشتباهاتم اعتراف کنم و از بابک طلب بخشش کنم، اما به نظر می رسید او هم چندان تمایلی به گفتگو در این مورد ندارد و به نوعی فرار می کند. به یاد گذشته آهی از ته دل کشیدم و زیر لب زمزمه کردم: هزار وعده خوبان یکی وفا نکند.
من قلبش را شکسته بودم. قلب مادرم را هم همین طور. یاد مادر موج بلندی از اضطراب به وجودم ریخت. با اینکه کلید داشتم حتی به خودم اجازه ندادم به خانه اش بروم. چقدر زجرش داده بودم! دوباره اشکم سرازیر شد! اگر ان کامران نابکار، با ان وعده های دروغین سر راهم سبز نمی شد و زندگی ام را به بازی نمی گرفت، حالا چه شرایطی داشتم؟ شاید به قول مادر، گل سرسبد خانواده بودم!
سیگارم را در جا سیگاری کنار تخت خاموش کردم و در خودم جمع شدم. یک بار دیگر عزمم را جزم کردم که به بابک تلفن کنم. دلم خیلی شور می زد. از اتاق بیرون امدم. کیان در خودش مچاله شده بود. داشتم روی او را می پوشاندم که زنگ خانه را زدند. به طرف در رفتم و ارام پرسید: بله؟ بابک بود.
فورا در را باز کردم. سلام کرد و وارد خانه شد. سعی کردم از حالت صورتش بفهمم اوضاع از چه قرار است اما توی تاریکی چیزی پیدا نبود. با تعجب پرسید:
- خواب بودی؟!
- نه! برق ها را به خاطر کیان خاموش کردم. حال مامان چطوره؟ می خواستم بهت تلفن کنم....
- پس چرا نزدی؟
شوخی اش گرفته بود؟ مستاصل گفتم:
- راستش فکر کردم شاید... شاید با دایی جون باشی!
به شوخی گفت:
- مگه بابای من لولو خرخره است که ازش می ترسی؟
- صحبت ترس نیست. ازش خجالت می کشم.
کتش را درآورد و در حالی که لیوان را از اب پر می کرد، گفت:
- امروز یکی دوبار سراغت را گرفت. گفتم به اصرار من با کیان رفته خونه! حال عمه هم بهتره. گمونم فردا از سی سی یو ببرندش به بخش.
- الان تنهاست؟
لیوان اب را سر کشید و گفت:
- لازم نیست نگران باشی. اونجا کاملا مراقب اند. من می خواستم بمونم نگذاشتند. خودت که بهتر می دونی توی سی سی یو همراه رو نمی پذیرند.
صادقانه گفتم:
- واقعا ازت ممنونم. اگر صبح نبودی چی کار باید می کردم؟ راستی، شام خوردی؟
با لبخند گفت:
- اشتهای چندانی ندارم. فقط اومدم خیالت را راحت کنم.
- از عصر که خبر دادی مامان به هوش اومد، کمی خیالم راحت شد!
مکثی کردم و پرسیدم:
- سراغ من رو نگرفت؟
بابک ساکت نگاهم کرد. برای عوض کردن حال و هوا با صدایی لرزان گفتم:
- اگه چند دقیقه بنشینی چای میارم.
غرورم به غایت خرد شده بود، ولی تلاش کردم گریه نکنم. همانطور که گاز را روشن می کردم، از پشت سرم گفت:
- تو باید بهش فرصت بدی!
لحن تسکین دهنده و محتاط بود.
- امروز هم از لحظه ای که به هوش امد فقط گریه می کرد. می دونم حال و روز تو هم خوب نیست اما باید صبر کنی.
با صدایی بغض الود گفتم:
- هرگز نمی خواستم باعث ازارش بشم. تو این رو به مامان میگی؟
صاف تو صورتم نگاه کرد و گفت:
- خودت می تونی بگی!
بعد به طرف کیان رفت و او را توی خواب بوسید. وقتی کتش را برداشت گفتم:
- دارم چایی میارم.
- ممنون باید برم. مادرم بیداره تا برگردم.
در سکوت تا جلوی در همراهیش کردم. باز هم نتوانستم حرفم را بزنم به ساعتش نگاه کرد و گفت:
- تلفن همراهم روشنه! کاری داشتی تلفن کن!
جلوی در اسانسور با لبخند اضافه کرد:
- مراقب خودتون باش!

*********************************************

صبح بعد از اینکه کیان را به مهد رسوندم، یکراست به بیمارستان رفتم. مخصوصا می خواستم با مامان تنها باشم. وقتی از خواب بیدار شدم به بابک تلفن زدم. گمانم از خواب بیدارش کردم که صدایش کمی گرفته بود. مصمم ادرس مهد کودک را از او گرفتم و گفتم می خواهم به تنهایی به دیدن مامان بروم. ولی او اصلا تعجب نکرد. جلوی در بیمارستان چند شاخه گل گرفتم و به بخش رفتم. خوشبختانه مامان را از بخش سی سی یو بیرون اورده بودند. پرستار به محض دیدنم با خوشرویی گفت:
- عزیزم الان که وقت ملاقات نیست.
دستپاچه گفتم:
- می دونم، ولی مادرم رو تازه از سی سی یو به بخش منتقل کردند.
مکثی کرد و پرسید:
- اسم بیمارتون چیه؟
اسم و فامیل مادر را به طور کامل گفتم. با لبخند گفت:
- نکنه همراه بیماری؟
حرفی نزدم. عینکش را از چشمانش برداشت و گفت:
- سحر آوردنش به بخش. حالش هم در حال حاضر خوبه، ولی خوب یکی دو روز مهمون ماست.
پرسیدم:
- ایشون رو ببینم؟
- راهنمایی تون می کنم. همراه من بیاین.
بعد همانطور که در طول راهرو حرکت می کردیم گفت:
- خدا می دونه که سفارش این مریض رو چقدر کردند. شما با دکتر سلطانی نسبتی دارین؟
جواب منفی دادم. پرستار با تعجب گفت:
- عجیبه! خود دکتر از راه دور تماس گرفتند و کلی سفارش کردند.
کار کار بابک بود. با این حال گفتم:
- مادرم بیمار دکتر سلطای هستند.
جلوی یکی از اتاق ها ایستاد و گفت: پس دختر بیماری؟
حال و حوصله جواب دادن نداشتم. و فقط لبخند زدم. در اتاق را باز کردم و خودش جلوتر وارد اتاق شد. مامان به تنهایی روی از تخت ها خوابیده بود و به پنجره نگاه می کرد. جرئت نکردم جلوتر بروم. پرستار در حال وارسی سرم گفت:
- حالت چطوره مادرجان؟
مامان جوابی نداد. پرستار به من که ماتم برده بود گفت:
- بیا تو عزیزم.
بعد به مامان که حالا داشت به من نگاه می کرد به شوخی گفت:
- ماشاالله چه دختر خوشگلی هم داری!
مامان زمزمه کرد:
-خوشگلی واسه هر کی شانس آورده واسه این جز بدبختی نداشته!
سرم را پایین انداختم و وارد اتاق شدم. پرستار با لبخند گفت:
- ای بابا چه قدر هم دلت پره! این قدر سخت نگیر مادرجون!
گل ها را روی میز پایین تخت گذاشتم و همان جا ایستادم تا پرستار برود. اشک در چشمان مامان حلقه زده بود. وقتی با هم تنها شدیم ارام گفتم:
- نتونستم بیام، با اینکه می دونم هنوز هم ازم دلخورین.
با صدایی لرزان و ناتوان گفت:
- حالا چرا مثل مجسمه اون جا وایستادی؟
جرئت نگاه کردن توی صورتش را نداشتم. دلم می خواست با صدای بلند گریه کنم. زیر لب پرسیدم:
- حالا حالتون چطوره؟
به سردی گفت:
-میبینی که!
گفتم:
- اگر حضورم ناراحتتون می کنم میرم. نمی خوام بیشتر از این آزارتون بدم.
حالا هر دو گریه می کردیم. با صدایی لرزان گفتم:
- حرص و جوش براتون خوب نیست. تو رو خدا گریه نکنید.
مامان اعتراف کرد:
حس می کنم یه غصه توی دلم قلمبه شده که می خواد سینه ام رو بشکافه! توی فکرم که چطوری تا حالا زنده موندم؟
میان گریه گفتم:
اگر قرار باشه کسی بمیره، اون منم.
مامان گفت:
ما داریم کفاره گناهامون رو پس میدیم. تاوان سوزاندن قلب اون بابک بیچاره رو! کاش وقتی واسه اون پسره خودت رو به اب و اتش می زدی و به خودت گشنگی می دادی می گذاشتم تلف بشی و به این روزها نرسی! خیلی وقت ها شده که خودمو سرزنش کردم.
گفتم:
شما چرا خودتون رو سرزنش می کنید؟
پرسید: اون بچه کجاست؟
منظورش کیان بود. گفتم:
گذاشتمش مهد کودک. فکر کردم صلاح نیست شما رو توی این حال و روز ببینه.
با لحنی سرزنش بار گفت:
بچه ام بابک محبت رو در حق این بچه تموم کرده!
در تکمیل حرفش گفتم:
در حق همه مون.
مامان گفت:
بگذار این عذابت باشه! تو جداً لیاقت اون رو نداشتی.
جملاتش تا عمق قلبم را سوزاند، با این حال گفتم:
من برگشته ام که جبران کنم مامان. این فرصت رو از من نگیر.
مامان پوزخندی زد و گفت:
خیلی چیزهاست که نمی شه جبران کرد.
گفتم:
- می دونم و متاسفم. به خاطر همه چیز متاسفم ولی اگر هنوز هم ذره ای محبت نسبت به من توی قلبتون مونده، ناامیدم نکنید. من توی این مدت خیلی زجر کشیدم و فقط خدا می دونه که چه روزهایی رو گذروندم. من دیگه ادم سابق نیستم و تجربیات زیادی رو به بهای سنگینی ب دست اوردم....
مامان با تحکم گفت:
- تو هنوز کله شق و یک دنده ای! هنوز هم نمی فهمی! می دونی چرا؟ چون توی خواب خرگوشی هستی!
منظورش را نفهمیدم. شاید حق با او بود. به خودم اجازه دادم جلوتر بروم و دستش را به دست بگیرم. او هم مقاومتی نکرد. چقدر پیر شده بود. ارام زمزمه کردم:
- من رو ببخش مامان. به خاطر کیان! اون تنها انگیزه من برای زندگی کردنه! به من کمک کنید تا گذشته تاریکم رو جبران کنم و خرابی ها رو آباد کنم.
مامان با صورتی خیس از اشک گفت:
- به روح پدرت قسم خورده بودم که دیگه کاری به کارت نداشته باشم.
گفتم:
- ولی حتی مادرها هم گاهی زیر قولشون می زنند.
خم شدم و دستش را بوسیدم. نمی دانستم ان قدر برایش دلتنگم. قطرات اشکم روی دستش چکید. با لحنی سرزنش بار گفت:
- خجالت بکش! تو حالا خودت یک مادری!
میان گریه گفتم:
- کاش به اندازه شما قوی بودم.
- تو قوی هستی فقط کمی احمقی.
دلم برای کناهایش لک زده بود. میان گریه لبخند زدم. چانه ام را بالا برد. و گفت:
- حالا برو. اون بچه سرگردون میشه!
- به من اجازه میدی برم خونه؟
- پس دیشب کجا بودی؟
- خونه بابک بودیم.
- این بچه هم شده ستم کش ما!
- اجازه بدین پیشتون بمونم.
- لازم نیست. اون بچه بیشتر بهت احتیاج داره. من کار خاصی ندارم. حالا برو.
مثل بچه حرف شنو صورتش را بوسیدم و به طرف در رفتم ولی یکدفعه به طرفش برگشتم و گفتم:
ممنون مامان.
مامان با جدیت گفت:
- لازم نیست تشکر کنی! سعی کن با چشم باز زندگی کنی. این قول رو به خودت بده!
وقتی از بیمارستان خارج شدم انگار یک کوه را از دوشم برداشته بودند، ان قدر سبک شده بودم که دلم می خواست پرواز کنم.
ادامه دارد....
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥گل یخ ♥ ، AmItiSe ، cute flower ، فرشته ي كوچولو ، L.A.78
آگهی
#12
داشتم با کیان شام ی خوردم که بابک به دیدنمان امد وقتی داشت وارد خانه می شد با دیدن میز شام به شوخی گفت :اگر مامانم بود دوباره می گفت مادر زنت دوستت داره که سر شام رسیدی یک دفعه هر دو ساکت شدیم انگار تازه یادش امده بود که پیش کی و کجاست نمی دانم چرا به یاد مامان افتادم اگر زمان به عقب بر می گشت و ما با هم ازدواج می کدیم مامان عاشقانه بابک را دوست داشت ارام زمزمه کرد معذرت می خوام نمی دونم چی شد که ..به صورت سرخ از خجالتش خیه شدم و حرفش رو قطع کردم -مهم نیست فراموشش کنروی یکی از مبل ها نشست و برای عوض کردن حال و هوا به کیان گفت :-چطوری عمو؟با مامان حسابی خوش می گذره نه؟کیان کنارش نشست و گفت :-اگه شما هم باشین بیشتر خوش می گذره!دوباره نگاهمان در هم گره خورد دستپاچه گفتم: میرم چای بیارم نگاهش را از پشت سر کاملا حس می کردم وی به عقب بر نگشتم کیان داشت می گفت:-کجا بودی عمو؟بابک صورتش رو بوسید و گفت -دلت تنگ شده بود عمو؟کیان با صداقتی کودکانه گفت: -حیلی !امروز می خواستم بهتون تلفن کنم ولی مامان نزاشت -به طرفشان برگشتم بابک داشت با حالتی سرزنش امیز نگاهم می کرد همان طور که چای می یختم گفتم:--نمی خواستم مزاحمت بشه-بابک از همان جا گفت : کیان هیچ وقت مزاحم من نیست -احساس کردم حرفش را نیمه کاره گذاشت ولی خودم را به ان راه زدم و با سینی چای از اشپزخانه خارج شدم و رو به روی ان ها نشستم .کیان تو بغل بابک بود با محبت گفتم: بهتره بشینی روی مبل عززم عمو رو خسته می کنی-بابک سرش را نوازش کرد و گفت : راحت باش عمو-بعد خطاب به من گفت :ما با هم راحتیم پس بهتره تو هم راحت باشی -یکی از فنجان ها را مقابلش گذاشتم و تازه یادم افتاد قند نیاوردم همان طور که برای اوردن قند به اشپزخانه می رفتم گفتم: چند روز طول می کشه که بدونم چی کجاست؟-بابک از همان جا گفت: اگر اشتباه نکنم قندون توی کابین اوله همون کابینت بالای لباسشویی -در کابینت را باز کردم درست می گفت با قندان برگشتم و به مسخره گفتم :-خنده داره که ادم تو خونه ی خودش این قد غریبه باشه !-بابک گفت:-یکی دوروز بیشتر طول نمی کشه راستی این جا چطوره؟راضی هستی؟-سر به زیر انداختم و گفتم:-من در شرایطی نیستم که به خودم حق اظهار نظر بدم اما اگه راستش رو بخوای از سر من زیادیه !-بعد صادقانه به صورتش خیره شدم و گفتم:-_مامان گفت که چقدر بهشون محبت داشتی !نمی دونم چی بگم-لبخند زد و از کیان برای عوض کردن وضوع پرسید :-شامت رو تموم کردی عمو؟-کیان گفت :- –بله عمو جون شما شام خوردین؟-اصلا حواسم نبود بپرسم قبل از ان که حرفی بزنم بابک در جواب کیان گفت :اشتها ندارم عمو جون -گفتم:تعارف نکنید غذا هنوز گرمه !-در حال برداشتن فنجانش گفت :-ممنونم همین چای کافیه-به کیان گفتم:خیلی خوب دیگه بهتره مسواک بزنی و به عمو شب به خیر بگی چون فردا خواب می مونی !افرین پسرم-بابک هم لبخند تایید امیز زد و سرش را تکان داد بعداز رفتن کیان پرسید: امروز رفته بودی دیدن عمه؟-سرم را تکان دادم پرسید :-حالش چطور بود؟-گفتم: فکر کنم طی یکی دو روز اینده مرخص بشه -به عقب تکیه داد و گفت : اول تلفن زدم خونه دیدم نیستی حدس زدم رفتی دیدن عمه و اومدی این جا-خیی برایم سخت بود ولی اعتراف کردم :-اره باهاش حرف زدم ولی مطمئن نیستم من رو بخشیده باشه !-بابک با لبخند گفت:پس معلومه هنوز مادرت رو نشناختی مطمئن باش اگر این طور بود الان این جا نبودی -سر به زیر انداختم و ارام گفتم به هر حال خیلی هم فرق نمی کنه این جا و اون جا هر دو مال شماست اما دیگه یواش یواش باید زحمتون رو از دوشت برداریم -با پوزخند گفت: برای همینه که داری سعی می کنی لفظ قلم حرفی بزنی و اون بچه رو از من دور کنی ؟--ببین بابک....--نه !تو گوش کن!-لحنش محکم و جدی بود.--به خاطر خدا یک بار هم که شده عجله نکن قبلا هم بهت گفتم ما نا سلامتی فامیلیم ولی گاهی اوقات ازت حرف هایی می شنوم که جدا ناراحتم می کنه واقعا تو راجع به من چی فکر می کنی؟-گفتم :--الان وقت این حرفها نیست وگرنه من هم خیلی حرف ها دارم که بزنم -با قاطعیت گفت:-اتفاقا همین امشب وقتشه !-از جا بلند شدم و گفتم:--ببخشین من باید کیان رو بخوابونم -بابک با ارامش گفت:-هرگز نمیشه از حقیقت فرار کرد بیتا -به کیان که جلوی دستشویی ایستاده بود خیره شدم و همان جا ایستادم حالا که او حرف پیش کشیده بود من امادگی نداشتم نمی دانم قبلا با چه دل و جراتی می خواستم صبحت کنم کیان پرسید:چی شده مامان؟-به خودم امدم و گفتم :-طوری نیست عزیزم برو بخواب-کیان به بابک شب بخیر گفت و به اتاقش رفت بعد از رفتن او بابک گفت : قبلا شهامت بیشتری داشتی !می خوای باور کنم که اون بیتای مغرور مبئل به زنی محافظه کار و ترسو شده؟-بی ان که به صورتش نگاه کنم گفتم:--زندگی ادم رو عوض می کنه!همه عوض می شن من هم ادم سابقه نیستم ولی ای کاش تو هم بتونی این رو بفهمی!-بابک تکرار کرد:-اره ای کاش می فهمیدم می فهمیدم که تو واقعا چی می خوای؟-به طرفش برگشتم و گفتم:-خیلی وقته که دیگه به خواسته های خودم فکر نمی کنم گاهی اوقات زندگی بی اونکه بخواهیم خیلی چیز ها رو به ما تحمیل می کنه در دایره قسمت ما نقطه پرگاریم -با پوزخند گفت:-خوب پس خودت رو این طوری توجیح می کنی-!-در اتاق کیان را بستم و رو به رویش نشستم انگار غم عالم را به دوش داشت یک سیگار رون کرد و پاکت سیگار را به طرفم گرفت جواب رد دادم و گفتم:-من...... واقعا نمی خوام خودم رو توجیح کنم قسم می خورم مطمئنا تو هم این همه برو بیا نکردی که سرزنشم کنی اگر چه فقط خدا می دونه که تو بیشتر از همه حق داری ملامتم کنی در واقعا حق هیچ کس به اندازه ی تو روی دوشم سنگینی نمی کنه اما حقیقا نمی دونم چطوری باید ازت دلجویی کنم یا لا اقل گوشه ای از زحماتت رو جبران کنم شاید کمترینش این باشه که زحمتمون رو کم کنم این جوری عذاب وجدان خودم کمتر می شه باور کن شبی نبوده که بتونم راحت و اسوده سر بر روی بالش بگذارم -با لحنی سرزنش امیز گفت-تو خیال کردی دل من رو از سنگ و اهنگ ساخته اند؟-محکم گفتم :-نه اما قلب من حالا از شیشه هم نازک تره بابک-اشکم سرازیر شد عصبی از جا بلد شد و رو به پنجره ایستاد سال ها قبل می گفت طاقت دیدن اشکم را ندارد با صدایی لرزان گفتم:-شدم مثل چینی بند زده تو راست می گی من ادم سابقه نیستم دیگه حتی خودم هم خودم رو نمیشناسم دائم خیال می کنم دارم روی یه توئه ابر راه میرم انگار اعتماد به نفسم رو از دست دادم حالا تو از چنین ادمی چه توقعی داری ؟ به خدا قسم به جون تنها چسرم اگر حرفی می زنم اصلا قصدم رنجااندن تو یا هر کس دیگه ای نیست فقط می خوام به خودم کمک کنم که به ارامش برسم -به طرفم برگشت و گفت:-این جوری با عذاب دادن اون پیرزن و اذیت کردن این بچه؟ خیال می کنی یک زن تنهای جوون به تنهایی می تونه از پس این همه مشکل بر بیاد؟-باید بر بیاد-رو به رویم نشست و ارام گفت : می خوای تجربه ی تلخ گذشته رو تکرار کنی؟-مصمم گفتم: من باید این زندگی رو اداره کنم!-پرسید: به چه قیمتی؟ به قیمت ازار اون دوتا و خودت؟-محض رضای خدا دست از این کله شقی بی مورد بر دار و کمی منطقی باش !-گفتم می رم سر کار یه کار ابرومند اگر به من کمک کنی تا یه شل ابرومند پیدا کنم تا اخر عمر ازت ممنون میشم -کلافه گفت: تو احتیاجی به کار کردن نداری! می تونی ادامه تحصیل بدی ! به کیان و مادرت برسی بلاخره اون ها هم حق دارند -گفتم از حالا به بعد هر نفسی که می کشم فقط به خاطر اونهاست -با لبخند گفت: خوبه هدفمون مشترکه-فورا گفتم: لطفا خودت رو پاسوز ما نکن تا همین جا هم حسابی مدیونت هستیم -ارام گفت: ببین بیتا شاید الان برای برای طرح این موضوع زمان مناسبی نباشه اما ما می تونیم با هم.......-حرفش را فوری قطع کردم و گفتم: چیزی نگو خواهش می کنم-متعجب نگاهم می کرد با صدایی بغض الود گفتم : به خاطر خدا حرفی نزن بابک ! نخواه که بیشتر از این خرد شدن خودم رو به چشم ببینم-مکثی کرد و از جا بلند شد سکوت سنگینی توی خانه حاکم بود همان طور ساکت به طرف در رفت باید تا جلوی در بدرقه اش می کردم اما نتوانستم از جا بلند شدم قبل از ان که خانه را ترک کند خداحافظی کرد لبم برای دادن جواب جنبید ولی حتی خودم هم صدای خودم را نشنیدم فقط شانه های فرو افتاده ی او را از پشت موج اشک می دیدم در که پشت سرش بسته شد دانستم بار دیگر قلبش را شکسته امنا امید و خسته کلید را به قفل انداختم و وارد اپارتمان شدم این چندمین روزی بود که دنبال کار بودم همان طور که از پله ها بالا می رفتم روزنامه ای را که در دست داشتم لوله کردم و اضطراب سرتاپایم را فراگرفت هرگز فکر نمی کردم ان قد زود خسته شوم بیچاره مامان از روزی که به خانه برگشته بود فکر و خیال مرا به سر داشت حرفی نمی زد ولی من در چشمانش حس می کردم که چقدر نگران است قبل از انکه در واحمان را باز کنم به ساعتم نگاه کردم قطعا کیان هم به خانه بگشته بود به محض این که در را باز کردم کیان به استقبالم امد مثل همیشه شاد و سرحال و پر حرف صورتش را بوسیدم و شکلاتی را که خریده بودم به دستش دادم معلوم بود مهمان داریم از کفش ها فهمیدم مامان از همان جا گفت :اومدی مادر؟برای برگشتن دیر شده بود راهروی کوتاه و باریک را رد کردم و وارد پذیرایی شدم دایی و زن دایی بودند ان قد از دیدنشان جا خوردم که زبانم بند امد انگار زمان از روی صورت هیچ کدامشان رد نشده بود دستپاچه سلام کردم و روزنامه را روی میز ناهار خوری گذاتم دایی با دیدنم با لحنی معنی دار گفت:به به بتا خانم چه عجب بلاخره ما خام رو دیدیم!مسلما لحنش لحن همیشه نبود سر به زیر اندختم و صبر کردم که زن دایی هم متک بارم کند -ای بابا اولاد که به ادم وفا نمی کنه حتج اقا اولاد هم اولاد های قدیم ! مادر برای عوض کردن فضا گفت -دایی و زند دایی ات زحمت کشیدند اومدند دیدن من ارام گفتم: خیلی لطف کردند زن دایی با اشاره به مبل کنار خودش گفت: خوب بیتا جون بیا بنشین از خودت بگو !واقعا دلمون برات تنگ شده بود ! کنارش نشستم و گفتم -من هم همین طور زن دایی جون! فرشته جون چطوره؟ زن دایی گفت: -حال اون هم خوبه !بعد ماه محرم عروسیشه با لبخند گفتم: واقعا از شنیدنش خوشحالم! زیر نگاه های دایی معذب بودم زن دایی با کنایه گفت: -شوهرش خدا رو شکر تا حالا که پسر خوبی بوده!از بعدش بیخبریم واا به خدا ادم توی این دوره زمونه باید به جای دو تا چشم چهار تا داشته باشه تازه اون هم برای شناختن ادم ها کمه ! عرق سردی روی پیشانیم نشست مقصودش شوهر سابقم کامران بود.سر به زیر انداختم و حرفی نزدم دایی پرسید: -کی امدی؟ مامان به جای من جواب داد : -یکی دو هفته ای می شه داداش دایی بی رودربایستی گفت: -انتظار داشتم توی بیمارستان ببینمت گفتم: کم سعادت بودم دایی جون من صبح تا ظهر بیمارستان بودم و بعد به خاطر کیان باید بر می گشتم اما در جریان محبت های شما نسبت به مادرم بودم و واقعا ازتون ممنونم دایی با لحنی نیش دار گفت: -من وظیفه ام رو انجام دادم حالا درسته که تو به خاطر اون پسره ی شارلاتان لگد زدی به بخت خودت و زندگی مادرت رو تباه کردی اما ما هنوز هم خواهر برادریم ! زیر چشمی به مامان نگاه کردم و لب به دندان گرفتم اصلا انتظارش را نداشتم توی برخورد اول ان هم بعد از سال ها دایی ان طور بی رودربایستی متلک بارم کند زن دایی پشت چشمی نازک کرد و تیر اخر را زد -لابدقسمت نبوده حاج اقا برای بابک هم که خدا رو شکر دختر کم نیست کافیه فقط لب تر کنه !هرکس بخت و اقبالی داره !حالا هم که دکتر ها دایم دارند میگن ازدواج فامیلی نکنید کار خدا بی حکمت نیست اون بچه ام که فقط به فکر این واونه پاک از خودش غافل شده داشتم از شدت تحقیر خرد می شدم ولی حقم بود انگار اصلا خبر نداشتند که چند روز خانه ی بابک بودم وگرنه حرفی می زدند به یاد چند سال قبل افتادم چقدر همه چیز فرق کرده بود زمانی تاج سر ان خانواده بودم و حالا.... اهی بی صدا کشیدم و به یاد حرف های مامان افتادم که می گفت ((گاهی یک نادان سنگی به چاه می اندازد که صد عاقل نمی توانند درش بیاورند)) هر چه بر سرم امده بود تقصیر خودم بود عشق عقل از سرم پرانده بود و کامران ان موجود حقه باز و کثیف با برنامه ی قبلی وارد زندگی ام شده بود من باید تاوانش را تا سال ها بعد می پرداختم ان حرفها و کنایه ها که در برابر ان چه به سرمان امده بود چیزی نبود . به بهانهی اوردن چای به اشپزخانه رفتم مامان سفارش کرد: -برای دایی ات کم رنگ بریز مادر ! زن دایی از مامان پرسی: -حالا چرا این خانم خانما این قدر کم حرف شده؟ بلخند زدم و از همان جا گفتم -از شوق دیدن شما زبونم بند اومده زن دایی جون ! -زن دایی گفت: ما که دائم احوالت رو از مادرت می پرسیدیم انگار جنوب بودی !چه کار می کری توی این مدت؟ - -با سینی چای برگشتم و به دروغ گفتم: --دوره ی جدید می دیدم!اون جا یکی دوتا کارخونه هست که برای کارخونه های تهران نیرو تربیت می کنند -ن دایی با کنجکاوی پرسید: --اون وقت برای چه کاری؟ -خواستم جواب بدهم که دایی بی حوصله گفت: --چه کار داری خانم؟حالا هر کاری! -انگار اب سرد روی تنم ریختند باورم نمیشد این دایی همان دایی چند سال قبل باشد در گذشته انقدر نگران ومراقبم بود که گاهی کلافه می شدم و حالا ان طور بی تفاوت از کنار من و زندگی ام می گذشت گمانم مامان هم کمی دلخور شد ولی حرفی نزد چند دقیقه بعد دایی به طرف تلفن رفت و زیر لب غرید : --معلوم نیست این پسره کجا مونده؟ هزار تا گرفتاری دارم! oمامان با محبت گفت : ناهار پسش ما باشید داداش! زن دایی گفت : -نه قربونت فرشته منتظره!نمی دونم بابک کجا مونده!گفت ظهر می یاد دنبالمون انگار دایی با موبایلش تماس گرفته بود هنوز هم به قدر گذشته مقتدر بود معلوم نبود بابک چی می گفت که دایی کلافه شده بود وقتی تلفنش تمام شد به ن دایی گفت: بلند شو خانم بابک نزدیکه! مامان گفت: -حالا مگه عجله دارید داداش بنشینید تا بابک بیاد بالا! زن دایی که انگار چندان به این کار راضی نبود بلافاصله گفت: -نه خواهر حاجی هزار تا کار داره تا ما بریم پایین بابک هم رسیده خودت که می دونی ن عین لاک پشت از پله ها می رم پایین بعد با اکراه با من دست داد و صورت مامان را بوسید دایی هم از او سردتر بود او حتی اجازه نداد تا پایین همراهشان باشم وقتی رفتند مامان در توجیح رفتارشان گفت: -خوب.... به اونا حق بده !در حقشون بی مهری کردیم همان طور که فنجان ها و پیش دستی ها را جمع می کردم گفتم: -من که حرفی نزدم مامان! شاید هم همین مامان را کلافه کرده بود بی مقدمه پرسید : -خوب امروز چه کار کردی؟ از وقتی به خانه برگشته بودم مامان مثل سایه دنبالم بود این که کجا می روم کی بر می گردم با کی می روم یا برای چی می روم!شاید هم حق داشت بعد از افتضاحی که بالا اورده بودم اعتمادش سلب شده بود با لبخندی زورکی گفتم: -هیچی دست از پا دراز تر! توی این دوره و زمونه یا باید تخصص داشته باشی یا پارتی! مامان گفت: خودم با بابک صحبت می کنم اون می تونه کمکت کنه فورا گفتم نه مامان توروخدا این کار و نکنید به قد کافی توی این مدت برامون زمت کشیده مامان گفت : -اخرش که چی؟ اون بیچاره که حرفی نداره! سر به زیر انداختم و گفتم: -می دونم مامان اون روح بزرگی داره اما در دیزی بازه حیای گربه کجا رفته؟ -هیچ می دونید دایییا زن دایی اگر بفهمند چه فکر هایی می کنند؟ -مامان گفت: --اونا می دونند که سرپرستی کیان رو به عهده داره! -با پوزخند گفتم: --پس متلک های زن دایی بی منظور نبود -مامان گفت: --گفتم که تو باید به اون ها حق بدی بابک هنوز م بعد از این همه سال زن نگرفته خیال می کنی از دلش خبر ندارم؟ -بی حوصله گفتم: --بس کنید مامان ! ما دیگه هیچ ربطی به هم نداریم !شما هم توروخدا حرفی جلوی بابک و بقیه ننید اصلا فراموش کنید که یه روزی قول و قراری با هم داشتیم بگذارید اون هم بره دنبال زندگی خودش -مامان عصبی گفت: --هنوز هم جز نوک دماغت هیچ چیز رو نمی بینی! -مقابلش نشستم و با محبت گفتم: --مامان جان من احساس شمارو نسبت به بابک می فهمم ولی این خودخواهیه که ما فقط خودمن رو بینیم من هر چی که می گم به خاطر خودش می گم اون که نباید تاوان اشتباهات من رو پس بده -اشک توی چشم های مامان حلقه زد و با صدایی بغض الود گفت --چقدر بهت گفتم عجله نکن !چقدر بهت گفتم که اون پسره به دردت نمی خوره؟! -حرفی نزدم و سر به زیر انداختم کی از دل من خبر داشت؟ -ارام گفتم: --ابیست که ریخته مامان می خواین تا اخر عمرم سرزنشم کنید؟ -مامان بی مقدمه پرسید: --بینتون اتفاقی افتاده؟ -گفتم :چطور مگه؟ -مامان گفت: --خبری از بابک نیست درست از روزی که مرخص شدم ندیدمش -! حرفی نزدم و به بهانه ی شستن فنجان ها و ظرف های میوه به اشپزخانه رفتم دردم برای خودم خیلی بزرگ بود اما چه کسی می فهمید؟ وقتي فرم استخدام را پر كردم منتظر نشستم تا براي مصاحبه نوبتم شود.توي آن فاصله همان طور كه دور وبرم را ازنظر مي گذراندم به افرادي كه مثل من به انتظار نشسته بودند با دقت نگاه كردم.اكثر آنها دختران جوان زير سي سال بودند وبعضي از آنها آنقدر آرايش كرده بودند كه نميشد سنشان را تشخيص داد.از دختر جواني كه كنارم نشسته بود آرام پرسيدم: _شما هم از طريق آگهي روزنامه آمديد؟ دختر جوان گفت: _بله!چطور مگه؟ گفتم: _نميدونيد به چند نفر احتياج دارند؟ مكثي كردو گفت: _درست نميدونم.اما خانم منشي ميگفت هر كسي واجد شرايط باشه استخدام ميشه.انگار مدير كار گزينيشون خيلي ريز بين وحساسه! آنجه يك آژانس بزرگ ومعروف املاك در الهيه بود،به منشي جواني كه پشت ميز نشسته بود به دقت نگاه كردم.آراي او هم كمتر از بقيه نبود وچنان با ناز وادا به تلفن ها جواب مي داد كه ببينده را ناخوداگاه متوجه خودش ميكرد. احساس خوبي از حضور در آنجا نداشتم .با خود فكر كردم من نه اطلاعاتي در آن مورد دارم ونه به بقيه شبيه هستم.پس بي سروصدا به طرف در خروجي رفتم ولي هنوز درا باز نكرده بودم كه منشي صدايم كرد: _دارين تشريف ميبرين؟ به دروغ گفتم : _بر ميگردم. با لبخند گفت: _نوبت شماست.اگه تشريف ببريد ممكنه نوبتتون رو از دست بدين.بفرماييد داخل. با اكرا به طرف اتاق مديري كه مصاحبه مي كرد رفتم ،چند ضضربه به در زدم وقتي در آتاق را باز كردم،در وهله ي اول بوي تند ادكلن مشامم را پر كرد وبعد مردي ميانسال را ديدم كه در كت وشلوار شيكش روي صندلي چرمي لم داده بود ومرا برانداز ميكرد.آرام سلام كردم وروي صندلي كه اشاره كرد نشستم.اما زير نگاه خيره او به قدري معذب بودم كه سر به زير انداختم.گره كرواتش را سفت كرد وگفت: _خانم سپهري!درسته؟ تاييد كردم.با اشاره به برگه ايي كه مقابلش بود گفت: _وضعيت تاهل مجرد، سن سي ويك سال. آرام زمزمه كردم : _بله! به شوخي گفت: _شما هميشه انقدر معضب وخجالتي هستيد؟ جا خوردم.پرسيدم: _چطور؟ به عقب تكيه داد وگفت: _از لحظه ايي كه وارد اتاق شديد سرتون پايين بوده.ميدونيد؟اينجا ظاهر شخص هم به اندازه خدماتش اهمييت داره! پرسيدم: _كار من دقيقا چيه؟ با لحني نيمه جدي ونيمه شوخي گفت: _ولي من هنوز با استخدام شما موافقت نكردم! خون داغي به صورتم دويد .خنديد وگفت: _شوخي كردم .براي شما كار هست. لحنش معني دار بود.حس خوبي نداشتم واين را مديون تجربيات تلخ گذشته با مردها بودم.خواستم بلند شوم كه گفت: _ما همان طور كه ميبينيد يك آژانس بزرگ املاك هستيم كه در سطح تهران دو سه تا شعبه داريم،چند نفري تو بايگاني كم كداريم.اونجا فايل ها را بررسي ميكنن،بازار يابي ميكنند وبه كمك كامپيوتر به آنها نظم وتر تيب ميدن.گويا توي فرم هم نوشتيد تا حدودي به كامپيوتر وزبان هم تسلط داريد! به سردي گفتم: _بله تا حدودي ،اما گمان نميكنم به كار شما بيايد. با پرويي گفت: _عيب نداره ، باگذشت زمان تقويت ميشه، چون به آنها احتياج دارين. _سر در گم گفتم:من رابطه زبان رو با كار شما نميفهمم! بالبخند گفت: _اتفاقا هرچي به زبان مسلط تر باشيد به نفع ماست،چون ما با خارجي هايي سرو كار داريم كه مايلند در اين نقطه از شهر اسكان كنند.چنانچه شما زبانتون رو تقويت كنيد، ميتونيد توي اون قسمت به ما كمك كنيد، به خصوص با چهره يجذاب وگيرايي كه دارين! البته خب بايد يك مقدار آراسته تر باشيد...منو ببخشيد قصدم اصلا ايراد گرفتن از ظاهرتون نيست اما فضاي اينجا مي طلبه كه... ديگر طاقت ناوردم.با قاطعيت از جا بلند شدم وبا تندي گفتم: _ببخشيد انگار اشتباهي رخ داده! متعجب گفت: _چي شد؟! گفتم: _بدبخت كساني كه واقعا به اين كار احتياج دارند! با لحني پر غرور گفت: _هركسي تو آزمون استخدامي ما قبول بشه بايد خيلي خوش شانس باشه خانوم. ملاحظه بفرماييد!هم ي اين فرم هاي استخدامي توي اين يك هفته پر شده اند.شما بايد خيلي بي تجربه وبي فكر باشيد كه به بختتون لگد ميزنيد. داشت دود از سرم بلند ميشد.در را باز كردم وبي هيچ حرفي از اتاق خارج شدم.انگار از ظاهرم پيدا بود حال وروز خوبي ندارم ،چون بقيه با تعجب نگاهم ميكردند.براي چند لحظه دلم به حالشان سوخت، ولي فورا از شركت خارج شدم.همه ي بدنم خيس عرق بود.باد خنك شهريور ماه حالم را جا آورد.آنقدر توي فكر بودم كه نفهميدم چطور به خانه رسيدم.زماني به خود آمدم كه كسي از پشت سر صدايم ميكرد.وقتي به عقب برگشتم وبابك را ديدم جا خوردم.مشكوك پرسيد: _حالت خوبه؟! _آره چطور؟! سردر گم گفت: _درست از بغل ماشينم رد شدي ولي من رو نديدي .انگار اصلا اينجا نبودي! حق با او بود.هنوز هم شوكه بودم،اما گفتم: _درسته.حواسم اين روزا سر جاش نيست.چرا نرفتي بالا؟! مكثي كرد وگفت: _حقيقتش منتظر تو بودم.ميتونم يه جاي خلوتچند كلمه با هات حرف بزنم؟ مردد بودم.ارام گفت: _زياد وقتت رو نميگيرم. با هم به طرف ماشينش رفتيم وسوار شديم.همانطور كه رانندگي ميكرد پرسيد: _امروز هم دنبال كار بودي؟ _آره! _خب؟!به كجا رسيدي؟ _هنو هيچي! _بهت كه گفتم .واقعا احتياجي به كار كردن تو نيست. _تو لطف داري اما من تصميمم رو گرفتم. _عمه نگرانته! _پس باز مامان چغلي منو كرده؟ _نه !من از زير زبونش كشيدم.فكر نكن كه اومدم تو را نصحيت كنم ، اما تو واقعا داري اشتباه مي كني.خيال مي كني پيدا كردن كار به همي راحتيه؟اونم براي تو؟ _مگه من چه ايرادي دارم؟ _تو ايرادي نداري ،جامعه گرگ وپلنگ داره! _من رو از اون ها نترسون!حالا انقدر شعور دارم كه بفهمم چي درسته .چي نادرست! _به خودت نگير.نميفهمم!...تو چطور ميتوني انقدر به سرعت عصباني بشي!؟ توي صورتش زل زدم وگفتم: _يعني واقعا نميدوني؟من جدا از اين كه تو مادرم نقش يه نگهبان رو برام بازي كنيد خسته شدم بابك.آخه من هم براي خودم آدمم.شخصيت وشعور دارم.تا كي ميخواي مثل سايه دنبالم كني؟شايد هم مامان اين طور خواسته! كلافه گفت: _ببين بازم داري زود قضاوت ميكني!آخه مگه تو زنداني من هستي كه نگهبانت باشم؟گرچه حتي يك زنداني هم با نگهبانش اين طوري رفتار نمي كنه كه تو با من رفتار ميكني. به نيمرخش نگاه كردم. تلاش ميكرد آرام باشد اما رگ گردنش برجسته شده بود وپوست صورتش به قرمزي ميزد. بالاخره كنار يك پارك توقف كرد وگفت: _اينجا يك تريا ميشناسم كه جاي دنج وخلوتيه! توي تريا مدتي هر دو ساكت بوديم تا بابك پرسيد: _تو چته بيتا؟!از روزي كه برگشتي حس ميكنم از آدم وعالم گله داري. از رفتار خودم پشيمان بودم.واقعا تقصير او چه بود؟آرام گفتم: _حق با توست! باور كن خودم هم نميدونم چم شده.شدم مثل يك كلاف سردرگم. چنان با دقت نگاهم ميكرد كه قادر به گفتن دروغ نبودم.چقدر در كنارش احساس آرامش ميكردم.وقتي قهوه آوردند شير وشكر را مقابلم گذاشت وگفت: _بالاخره كمي هم بايد به فكر عمه و اون بچه باشي.ميدونم چقدر دوستشون داري. سكوت تريا را موزيك ملايمي ميشكست. براي عوض كردن حال وهوا پرسيدم: _زياد مياي اينجا؟ قهوه اش را شيرين كرد وگفت: _گاهي كه بي حوصله ميشم ميام اينجا.جاي دنج وساكتيه!از اون گذشته ديدن جوونها باعث ميشه به ياد سالهاي جواني خودم بيفتم. متعجب گفتم: _سالهاي جواني؟!!اما تو نوزهم جواني! سرس تكان داد وبا لبخندي تلخ گفت: _جواني اون عدد ورقمي نيست كه به عنوان سن وسال تو شناسنامه نوشته شده! دل بايد جوان باشد. در تاييد حرفش گفتم: _حق با توست.شايد فرصت خوبي باشه كه حرف دلم رو بزنم! صاف توي صورتم نگاه كرد وساكت ماند. _نمي توني تصور كني كه چقدر اعتراف كردن برام سخته اونم جلوي تو! مكثي كردم وسر به زير ادامه دادم. _من سال هاي زيادي رو تباه كردم،ولي فقط خودم نبودم كه تو اين آتيش سوختم.ظاهرا تو روهم آزار دادم. به دستانش كه دور فنجان حلقه كرده بود خيره شدم.سر او هم پايين بود. بي مقدمه گفتم: _من رو ببخش بابك! به تو بيش از همه ظلم كردم. زمزمه كرد: _من خرد شدم بيتا !دلم نميخواد به عقب برگردم اما بعد از تو شب ها روزهايي رو گزروندم كه ديگه حتي دلم نمي خواد توي خواب مرورشون كنم. صادقانه گفتم: _متاسفم!باور كن از صميم قلب ميگم. با لبخندي يك بري گفت: _ديگه واداري ولغاتي مثل اون برام بي معني شده.شايد لزومي نداشته باشه كه بگم،اما بعد از تو نتونستم مهر هيچ دختري رو به خلوت قلبم راه بدم. گاهي حس ميكنم سنگ شدم،ولي خوب كه فكر ميكنم ميبينم هنوز هم بعد از اون همه بي مهري به تو علاقه دارم .به نظرت عجيب نيست؟ عرق سردي روي پيشانيم نشست.اصلا انتظار چنين صحبتي را نداشتم.كار هاي او هميشه غافلگير كننده بود.امگار توقع نداشت سكوت كنم كه آنطور با دقت رفتار وحركاتم را زير نظر گرفته بود.وقتي شروع به حرف زدن كردم از لرزش صداي خودم جا خوردم. _من..من واقعا توقع شنيدن اين حرف هارو نداشتم. صادقانه گفت: _خودم هم تعجب ميكنم،ولي واقعيت داره!خوشبختانه يه پسر بچه ي احساساتي هم نيستم كه بگم از روي احساسات حرف ميزنم. گفتم: _چرا احساساتي هستي!!تو دوباره داري اشتباه ميكني بابك،چون من اون بيتاي سابق نيستم .بهتره كمي منطقي باشي! مصمم گفت: _ببين ! من مي دونم كه قبلا حرفات رو زدي ،اما تو مجال ندادي من هم حرف بزنم. سري تكان دادم وگفتم: _بي فايده است بابك.پس خواهش ميكنم تمومش كن!نكنه اومده بودي همين حرف هارو بزني؟ رنجيده گفت: _تو هيچ وقت به من فرصت حرف زدن ندادي. با صداي بغض آلودي گفتم: _به خدا قصدم رنجوندن تو نيست ولي... _ولي داري همين كار رو ميكني!تو مي توني به جاي خودت تصميم بگيري اما فقط به جاي خودت!اومدم بگم من فكر هام وكردم ديگه اجازه نمي دم به جاي من تصميم بگيري. جمله اخرش را با چنان قاطعيتي گفت كه زبانم بند آمد.عزمم را جزم كردم واز جا بلند شدم اما او خيلي جدي وامرانه گفت: _بنشين!هنوز حرفهام تموم نشده! با ترديد سر جايم نشستم وزمزمه كردم: _تو ديوونه شدي! با لبخند گفت: _ميگن بايد از ديوونه ها ترسيدو با جديت گفتم: _ديگه شوخي كافيه! من بايد برگردم خونه! با سماجت گفت: _اما تو هنوز جواب من رو ندادي! بي حوصله گفتم: _چه جوابي؟منظورت رو نمي فهمم! توي چشمانم خيره شده وگفت: _من دارم ازت براي دومين بار درخواست ازدواج ميكنم! عصبي گفتم: _بس كن بابك.فكر بعدش رو كردي؟جواب دايي ومادرت را چي ميخواي بدي؟ با پوزخند گفت: _پس اون ها دلايل مخالفت تو هستند؟ محكم گفت: _فقط اونها نيستند مكثي كردم وارام گفتم: _من اصلا به خودم اجازه نمي دم حتي بهش فكر كنم.لطفا نخواه غرورم بيش از اين جريحه دار بشه! پرسيد: _اين حرفا رو به حساب چي بزارم؟ناز واداهاي زنانه؟ كلافه گفتم: _موضوع اصلا اين نيست.ديگه نه موقعيتم ايجاب ميكنه نه سن وسالم.تو هم لازم نيست در برابر ما تا اين حد احساس مسئوليت كني/برو دنبال زندگي خودت. اخم كرد وگفت: _تو هم لازم نيست براي من تلكيف معين كني. قبلا گفتم بازهم ميگم.من تصميم خودم را گرفتم ومطمئنم اگر باز هم به دنيا مي اومدم همين تصميم رو ميگرفتم.بيتا من بي تو نمي تونم زندگي كنم.اين رو خيلي وقته كه فهميدم. قلبم فروريخت.براي چند ثانيه صورتم را با دست پوشاندم.انگار زبانم هم بند آمده بود.فقط گوشم صداي آرام وعاشقانه اورا مي شنيد: _بگذار اعتراف كنم ،خيلي با خودم كلنجار رفتم كه همه چيز رو فراموش كنم،ولي نتونستم،حتي وقتي كه اون طور عجولانه با كامران ازدواج كردي ،يك حسي به من ميگفت بر ميگردي .تا مدتي مثل ديوونه ها بودم.نمي دونم اگر بقيه نبودند چي به روزم مي اومد؟شايد سر به بيابون مي گذاشتم،ولي حالا كه هستي ديگه نمي گذارم دوباره همه چيز رو به بريزي. سعي كردم متقاعدش كنم. _ببين بابك.من ديگه خيال ندارم ازدواج كنم.اين رو جدي ميگم.ميخوام بشينم وكيان رو بزرگ كنم.در حال حاظر اين تنها چيزي است كه بهش فكر ميكنم وگرنه كي از تو بهتر؟ با ملاحظه گفت: _اگه راجع به پدر ومادرم ميگي، اون ها رو هم متقاعد ميكنم.آقا جون تو روهنوز به اندازه گذشته دوست داره! به ظاهر عبوسش نگاه نكن.از اين گذشته اون ها هيچي درباره ي تو نمي دونند... گفتم: _خودت چي؟خودت كه مي دوني من تويچه كثافتي دست وپا ميزدم! سر به زير انداخت وآرام گفت: _من به اون چيز ها فكر نميكنم.حس ميكنم عشق تو انقدر جدي بوده كه بتونم همه چيز رو فراموش كنم.خواهش ميكنم ديگه راجع به اون حرف نزن. با پوزخند گفتم: _چرا؟چون دلت ميخواد روي حقيقت سرپوش بگذاري؟شايد هم واقعا گذشته ام رو فراموش كردي؟ديگه كافيه بابك!نمي خواد اداي آدم هاي از خود گذشته رو در بياري.بدون اينام ميدونم كه به ما علاقه داري.برو به دنبال زندگيت ومن وبه حال خودم بگذار. خواستم كه بلند شوم كه تير آخر را زد. _من با عمه صحبت ميكنم. _تو اين كاررو نمي كني. _حالا ديگه مطمئن اش كه اين كارو ميكنم.چون تو واقعا نميفهمي كه داري چه كار ميكني. _بابك به خاطر خدا منطقي باش. _تو هم كمي جدي باش.من دارم از احساس واقعي ام صحبت ميكنم.اينكه چه حسي نسبت به تو دارم.واقعا برات مهم نيست؟تو چته؟بيتا؟از چي ميترسي؟ _از همه چيز ،از تو از حرف مردم،از اين كه كمي بعد خودت رو به خاطر اين انتخاب ملامت كني!از اينكه به خاطر من مجبور بشي خيلي از چيز هارو از دست بدي! بي صدا خنديد وگفت: _من يك بار داشتن همه چيز رو دون تو تجربه كردم گمان نمي كنم اين يكي سخت تر از اون باشه كه از سر گزروندم.خواهش ميكنم بيتا.به حرفهام فكركن!من هيچ وقت نتونستم متل يك عاشق حرف بزنم اما ميخوام باور كني كه هيچ وقت تو زندگيم تا اين حد جدي نبودم. تقريبا خلع سلا حم كرده بود.با ترديد گفتم: _راستش من حسابي غافلگير شدم.خواهش ميكنم فعلا به مامان چيزي نگو! پرسيد: _كي به من جواب ميدي؟ خيلي گيج بودم گفتم: _نميدونم. ** ** ** ** ** باز هم بي خوابي هاي شبانه به سراغم آمده بود.پاور چين پاور چين به آشپزخانه رفتم ويك قرص ارام بخش خوردم.انگار زمان را به عقب كشيده بودند كه دوباره آن شوريدگي ها والتهاب ها شروع شده بود.زماني براي كامران وحال به خاطر بابك.از پنجره اشپزخانه به آسمان خيره شدم.آيا اين ظلم در حق بابك نبود؟ او آرزوي هر دختري بود.آيا تصميمش از سر احساست ودلسوزي نبود؟حالم بد شد.پس مانده يغرورم اجازه نميداد قبول كنم.به يادرفتار دايي وزن دايي افتادم. آنها را بايد كجاي دلم مي گذاشتم؟ به پذيرايي رفتم وتوي تاريكي روي كاناپه نشستم.زندگيم روي هوا بود،مامان مريض احوال بود،دايي وزن دايي علنا از من پرهيز ميكردند وبابك عاشق شده بود!هوس يك نخ سيگار كرده بودم ولي از ترس مامان جرئت نمي كردم سيگار بكشم.او هنوز از خيلي عاداتم بي خبر بود.همان جا روي كاناپه دراز كشيدم وسعي كردم به افكار درهم ريخته ام نظم وترتيب بدم.بيشتر از آنكه عاشق بابك باشم مديونش بودم.تا به حال اين حس را تجربه نكرده بودم. كلافه نشستم وسرم را به دست گرفتم.خيلي سخت بود كه بدون در نظر گرفتن عواطف واحساستم فكر كنم وتصميم بگيرم.با خود كلنجار ميرفتم كه صداي مامان سكوت را شكست. _چرا تو تاريكي نشستي؟ چه خوب بود كه صورتم را نميديد وگرنه بلا فاصله متوجه تغيير حالم ميشد.با لحني ساختگي گفتم: _خوابم نمي بره! مامان هم روي يكي از مبل ها نشست وپرسيد: _چرا؟ به دروغ گفتم: _نميدونم.شاد به خاطر خستگي زياد باشه. مامان با لحن معني داري گفت: _فقط همين؟ پرسيدم: _پس ميخواستين چي باشه؟ مكثي كرد وگفت : _كارت به كجا رسيد؟ مختصر گفتم: _هيچي بازم بايد دنبال كار بگردم. آهي كشيد وگفت: _من كه تا عمر دارم مديون اون بچه ام!اينجا رو بدون هيچ چشمداشتي داده دست ما.توروخلاص كرده.هواي اون بچه رو هم داره! پرسيدم: _مگه اينجا مال دايي نيست؟ _نه مال بابكه!من هم تا چند وقت پيش نمي دونستم.وقتي خودش گفت پيش داداشم حرفي نزنم ،فهميدم. مكثي كرد وبا حتياط ادامه داد: _من مطمئنم اون هنوزم تورودوست داره وتمام اين كار ها رو به خاطر دلش ميكنه. با پوزخندي گفتم: _خيال ميكنيد فقط عشق كافيه؟ مامان با نرمش گفت: _مادر جون كمي با هاش مهربون باش. با كنجكاوي گفتم: -چطور مگه؟ مامان بي خبر از احوالم گفت: _من هم يه روز جوون بودم.وقتي از تو حرف ميزنه چشماش برق ميوفته.نمي دوني در تمام مدتي كه تو گرفتار بودي چه حالي داشت.به احترام من حرفي از تو نمي زد.ولي من كاملا مي فهميدم تو دلش چه خبره! اعتراف كردم: _من واقعا لياقت اون رونداشتم مامان. مامان با محبت گفت: _هر كسي ممكنه مرتكب اشتباه وگناه بشه! با لبخند تلخي گفتم: _مثل فيلم ها حرف ميزنيد مامان. ديگه گذشت اون زمان ها كه روي سر زنها اب توبه ميريختند. مامان به نرمي گفت: _اين قدر سخت نباش دختر جون.خدا خيليبزرگ ومهربونه!بالاخره تو هم يك مادر هستي.شايد هر مادري جاي تو بود به خاطر نجات جون بچه اش... حرفش را قطع كردم. _نه مامان جون اينها فقط بهانه ايي براي توجيح كردنه!هدف هم هيچ وقت وسيله روتوجيه نمي كنه.حقيقت اينه كه من راه رو اشتباه رفتم. بغض گلويم را فشرد.صورتم را بادست پوشاندم تا گريه ام را نبيند.كنارم نشست وسرم را در آغوش گرفت.گريه ام شديد تر شد.آرام زمزمه كردم: _من روببخش مامان زندگ تون روتباه كردم. دست نوازش به موهايم كشيد وگفت: _توي بيمارستان هم بهت گفتم.فكر آينده باش.گذشته رو فراموش كن.من مطمئنم روزايروشني در پيشه!حالا هم پاشو برو بخواب. مثل بچه ها حرف شنو از جا بلند شدم وپرسيدم: _شما چي؟نمي خوابين؟ مامان با محبت گفت: _يك ربع ديگه اذان صبحه!نماز ميخونم بعد ميخوابم. انگار قرص آرام بخشي كه خورده بودم اثر كرده بود كه آن طور گيج به بستر رفتم. وقتی از خانه خارج شدم، بابک را کنار ماشینش به انتظار دیدم. چه سماجت شیرینی داشت! شاید فقط یک زن شکست خورده و ناکام در عشق ،مثل من، بتواند شیرینی آن لحظات را درک کند. یک زن هر قدم هم محکم و شکست ناپذیر باشد، باز هم یک زن است و به یک تکیه گاه قابل اعتماد احتیاج دارد، کسی که هر وقت خسته شد بتواند بی هیچ دغدغه ای بارش را به او بسپارد. سلام کردم و با خنده گفتم: - جنابعالی کار و زندگی ندارید؟ با لبخند گفت: - من عادت ندارم ذهنم را مشغول دو کا ربکنم. باید اول یکی رو به نتیجه برسونم، بعد برم سراغ اون یکی . سوار شو. وقتی سوار ماشین شدم پرسیدم: - پس تکلیف شرکت چی میشه؟ نمیگی صدای دایی در میاد؟ همانطور که رانندگی میکرد گفت: - تو نمیخواد نگران کارهای من باشی. این آن بابکی نبود که می شناختم. خیلی مصمم تر از همیشه بود. پرسید: - کجا میرفتی؟ گفتم: - از روی آگهی روزنامه به یکی دو جا تلفن زده بودم.داشتم میرفتم فرم پر کنم. با لحن گله مندی گفت: - مگه قرار نبود روی حرفهام فکر کنی؟ خندیدم و گفتم: - درسته، اما قرار نیست تا اون موقع باد هوا بخوریم. با تعجب گفت: - مگه قراره تا کی من رو پا در هوا نگه داری؟ خیلی جدی گفتم: - من همچین قصدی ندارم، ولی بهتره تو هم خیلی امیدوار نباشی که همه چیز مطابق میلت باشه! با تعجب به نیمرخم خیره شد و گفت: - منظورت چیه؟ مگه با هم حرف نزدیم؟! گفتم: - آره ،اما هر چی فکر میکنم، میبینم اصلا منطقی نیست. من خیلی چیزها رو از دست دادم، اما تو چرا باید به خاطر من خیلی چیزها رو از دست بدی؟ این خودخواهی است. عصبی گفت: - خودخواهی اینه که تو فقط به خواسته های خودت توجه کنی. گفتم: - لطفا نگه دار من همین جا پیاده بشم، ما از این بحث هیچ نتیجه ای نمیگیریم. با پوزخند گفت: - پس میخوای فرار کنی! با لبخندی تلخ گفتم: - سعی نکن من و سر دنده غرور بیندازی، چون من دیگه چیزی ندارم که ببازم.حالا هم لطفا نگه دار، وگرنه دیر به قرارم میرسم. کنار خیابان توقف کرد و گفت: - به خدا قسم دچار سوءتفاهم شدی! من فقط دارم به میل دلم عمل میکنم. در ماشین را باز کردم و گفتم: - دل ِ آدم همیشه هم درست نمیگه آقای مهندس. من قبلا تجربه کردم. قصدم این نبود که ناراحتش کنم، ولی انگار باز هم او را رنجاندم. با این حال حتی به عقب برنگشتم. * * * وقتی به خانه برگشتم مامان آنقدر خوشحال بود که تا جلوی در به استقبالم آمد.همان طور که در را میبستم از او پرسیدم: - چیه مامان؟ انگار خیلی خوشحالی؟ کیفم را گرفت وگفت: - چرا نباشم؟ حدس بزن کی اومده بود؟! قلبم ریخت! حدسم بابک بود ولی حرفی نزدم. مامان خندید و گفت: - چرا این جوری نگاه میکنی؟ به اطرافم نگاه کردم و گفتم: - مامان، آنقدر خسته ام که اصلا حوصله شوخی ندارم. قبل از اینکه مامان حرفی بزند کسی از پشت سرم گفت: - ما هم با کسی شوخی نداریم. به عقب برگشتم و از دیدن فرشته آن قدر جا خوردم که تقریبا جیغ زدم. هر دو همدیگر را محکم بغل کردیم و بارها بوسیدیم. آنقدر خوشحال بودم که صدایم از بغض می لرزید. - تو کجا؟! اینجا کجا؟ کمی از من فاصله گرفت و با دقت توی صورتم خیره شد. پرسیدم: - دنبال چی میگردی؟ به شوخی گفت: - دنبال یه جو معرفت! با لبخند تلخی گفتم: - اومدی زخم زبون بزنی؟ شانه هایم را فشار داد و گفت: - حتی کی ذره هم عوض نشدی! با لبخند گفتم: - اما تو خوشگل تر شدی! شنیدم که بالاخره ازدواج کردی، نکنه اینها اثرات معجزه آسای شوهرداری است؟! از ته دل خندید و گفت: - وقتی میگم حتی یک ذره هم عوض نشدی ،واسه همینه! مامان گفت: - حالا بنشینید، چرا سر پا ایستادید؟ دستم را دور کمرش حلقه کردم و تا وقتی روی مبل نشست دنبالش کردم. مامان با خوشحالی گفت: - مادر جون تو بنشین پیش فرشته! من چای میارم. لابد خیلی حرفها واسه هم دارین! وقتی مامان به اشپزخانه رفت با محبت گفتم: - فرشته جون تبریک میگم. شنیدم پسر خوبیه! به شوخی گفت: - شنیدن کی بود مانند دیدن! گفتم: - پس چرا تنها اومدی؟ با هم می اومدین که من هم ببینم این آقای داماد خوشبخت کیه! دستی میان موهای بلندش کشید و گفت: - باور کن کلی کار داشت. آقا جونم رو که می شناسی! مو رو از ماست بیرون میکشه! از وقتی عقد کردیم نتونستیم یه مسافرت بریم. همش میگه وقت بسیاره! برای یه مرد کار واجبتر از هر چیزه! خلاصه که ما از نامزدی چیزی نفهمیدیم. مامان از توی آشپزخونه گفت: - آخه شوهر فرشته جون یکی از مدیرهای کارخونه داداشه. گفتم: - جدا؟ مبارک باشه! خب! چی شد یادی از ما کردی؟ فرشته اخم کرد و گفت: - تو چرا اینقدر بی وفا شدی؟ - باور کن از وقتی برگشتم اون قدر کار سرم ریخته که نمیدونم از کجا شروع کنم. مامان با فنجانهای چای برگشت و گفت: - راست میگه فرشته جون! بهش خرده نگیر. شاید باور نکنی که چقدر دلتنگ تو بود! من هم همینطور! فرشته گفت: - باور میکنم، اما نمیبخشم! هر سه خندیدیم. از مامان پرسیدم: - فرشته از کی اینجاست؟ فرشته گفت: - نیم ساعتی میشه! چطور مگه؟ گفتم: - اگر میدونستم، امروز خونه می موندم تا بیشتر با هم باشیم. با لحن معنی داری گفت: - من هم قرار نیست به این زودی برگردم. با خوشحالی گفتم: - چه بهتر!پس خبر بده ناهار با مایی! بعد از ناهار، وقتی مامان برای خواباندن کیان به اتاق رفت تنها شدیم، حس کردم فرشته، فرشته یک ساعت قبل نیست یک ظرف میوه مقابلش گذاشتم و برای باز کردم سر حرف گفتم: - خب دیگه چه خبر؟ از خودت بگو! آرام گفت: - من گفتنی ها رو گفتم.تو بگو! بگو حالا که بعد از مدتها برگشتی، چی توسرته؟ یا بهتر بگم با این برادر بیچاره من میخوای چیکار کنی؟ جا خوردم! بی مقدمه تر از آن بود که فکر میکردم، آنقدر که زبانم بند آمد! مکثی کرد و گفت: - خودت بهتر از هر کسی میدونی که اون هنوز دوستت داره! گفتم: - چقدر ساده ام که فکر میکردم برای دیدن ِ من اومدی! با صداقت گفت: - اون برادر منه بیتا. نمیتونم رنج کشیدنش رو ببینم. تو که میدونی چقدر دوستش دارم! آرام گفتم: - پس بهتره بدونی که من حرفهام رو با برادرت زدم. نیازی نبود تو رو واسطه کنه! سری تکان داد و گفت: - باز هم که داری جلو جلو قضاوت میکنی! بابک حتی خبر نداره که من اومدم اینجا! پرسیدم: - بیاد باور کنم؟ به سردی گفت: - به خودت مربوطه! کاش کمی خوش بین بودی بیتا! گفتم: - کاش تو هم یک کم منطقی بودی فرشته! محکم گفت: - چند سال پیش هم وقتی برای آخرین بار از تو خواستم عجله نکنی، همین رو گفتی! آخرش چی شد بیتا؟ من نیومدم اینجا تا به قول خودت زخم زبون بزنم، ولی تو هم کمی انصاف داشته باش. چطور میتونی به این راحتی احساست ِ یک آدم رو نادیده بگیری؟! گفتم: - تو حق داری! به هر حال، بابک برادرته! آرام گفت: - تو بهتر از هر کسی اون رو میشناسی! شاید هم برای همین خردش میکنی! عصبی شدم، ولی آهسته گفتم: - من هرگز چنین قصدی نداشتم! این رو به خودش هم گفتم! فرشته بی حوصله گفت: - من نیومدم که با هم بحث کنیم. رک وراست بگو چی تو سرته؟! بیتا من و تو گذشته از رابطه خانوادگی، مثل دو تا دوست با هم بزرگ شدیم. پس با من رو راست باش! به خدا بابک پسر خوبیه! نه اینکه چون برادر منه این رو بگم! خودت بهتر از من اون رو میشناسی! سر به زیر انداختم و گفتم: - من با خودم مشکل دارم فرشته! اشکال از بابک یا هیچ کس دیگه نیست! بعضی از حرفها رو نمیشه به زبون آورد. بابک کاملا منظور من رو می فهمه، اما من دلیل سماجتش رو نمی فهمم! لطفا این رو بفهم که صلاحش رو میخوام، به جون کیان راست میگم! آخه من چرا باید برای آدمی مثل بابک تردید داشته باشم؟! فرشته با لبخند گفت: - یک جوری حرف میزنی که انگار گناه کبیره کردی! درسته که ازدواج تو با کامران اثر خیلی بدی تو روحیه بابک گذاشت، اما اون همه چیز رو فراموش کرده و حالا فقط به تو فکر میکنه! من این رو از کارها و رفتار و حرکاتش می فهمم! از روزی که برگشتی، زندگی برای رنگ و بوی تازه ای پیدا کرده! پیش از این خودش رو توی آپارتمانش حبس کرده بود، ولی حالا بیشتر به ما سر میزنه! اون عاشقته بیتا! مفهمی؟! این نشون میده که گذشت زمان هیچی روبراش تغییر نداده! حالا تو میخوای همه چیز رو خراب کنی؟ میخوای یک بار دیگه قصر آرزوهاش رو به آتش بکشی؟ اشک درچشمانم حلقه زد. حرفهای ناگفته در دلم غوغا میکرد، ولی بهتر دیدم ساکت بمانم.فرشته با محبت گفت: - من میدونم که تو اون رو دوست داری، ولی دلیل تردیدت رونمی فهمم!شاید تقدیر خواسته شما رو یک بار دیگه سر راه هم قرار بده. با صدایی بغض آلود گفتم: - من فقط میخوام اون خوشبخت باشه! دستم را با مهربانی فشار داد و گفت: - اون فقط در کنار تو به خوشبختی میرسه!یعنی این رو نفهمیدی؟ نور امید درخشان تر از همیشه به قلبم تابید. با صداقت گفتم: - پس دایی و زن دایی چی؟ خندید و گفت: - لازم نیست به اون ها فکر کنی! ممکنه هنوز از دستت دلخور باشند، ولی اگر خوشبختی بابک رو بخوان، کوتاه میان! حالا هم تا عمه نفهمیده اشکهات رو پاک کن! گفتم: - واقعا نمیدونم چی بگم! به شوخی گفت: - هر چی لازمه به خود بابک بگو! نمیدونم تازگی ها چی به او گفتی، ولی دو روزه حسابی پکره! صورتش را با محبت بوسیدم. * * * یکی دو روز بعد ازملاقات بافرشته وقتی مامان حمام بود با تلفن همراه بابک تماس گرفتم. نمیدانستم چطور باید سر صبحت را باز کنم، همینقدر میدانستم که خودم هم برای شنیدن صدایش بی قرار بودم! گمانم او هم از تماسم جا خورد که متعجب پرسید: - خودتی بیتا؟ با صدایی که تلاش میکردم لرزشش مشخص نشود گفتم: - انگار انتظار نداشتی! صادفانه گفت: - راستش رو بگو؟ نه! - میتونیم همدیگه رو ببینیم؟ با لحن معنی داری گفت: - بین حرفهات چیزی از قلم افتاده؟ لحنش بوی دلخوری میداد. به نرمی گفتم: - به خاطر همه چیز معذرت میخوام بابک پرسید: - کجا بیام دیدنت؟ گفتم: - نمیخوام ساعتی باشه که به کارت لطمه بزنه! غروب چطوره؟ پرسید: - بیام خونه؟ گفتم: - نه! بهتره بیرون از خونه همدیگر رو ببینیم. مکثی کردو گفت: - ساعت 5سر کوچه منتظرم باش! راستی عمه چطوره؟ کیان خوبه؟ گفتم: - همه خوبتند! فقط لطفا مامانم نفهمه که بین ما چه اتفاقی افتاده! الان هم اینجا نیست! به شوخی گفت: - گاهی اوقات فکر میکنم این فقط عمه است که پس تو بر میاد! متقابلا گفتم: از پس ِ تو هم فقط دایی بر میاد! خندید و گفت: - بالاخره این خواهر و برادر کله شق به هم رفته اند! من هم متقابلا خندیدم . اصلا دلم نمیخواست به آن زودی تماس را قطع کنم، اما هر لحظه ممکن بود مامان از حمام خارج شود. وقتی گوشی را گذاشتم روی کاناپه دراز کشیدم. حالم مثل روزهای اول ِ نامزدی با بابک بود. چقدر آن روزها از ذهنم دور بود! انگار فرسنگها با من فاصله داشت.هنوز هم صدای نرم بابک توی گوشم بود. چه خیالاتی برای آینده داشتیم! آن روز تا عصر مثل کسی که روی ابرها راه میرود ، سبک و بی قرار بودم. عصر که شد دستی به سر و صورتم کشیدم و بهترین مانتویی که داشتم را پوشیدم. میخواستم کاملا آراسته به نظر بیایم. البته این آراستگی از نظر مامان دور نماند. وقتی داشتم به کیان سفارش میکردم، با کنجکاوی پرسید: - کجا میری؟ مختصر گفتم: - زود برمیگردم مامان جان.ولی اگر دیر کردم شامتون رو بخورید. پرسید: - نباید بدونم کجا میری؟ باید به او حق میدادم که بعد از آن روزهای سیاه کمی نگران و مشکوک باشد. با محبت گفتم: - نگران نباش مامان جان. میرم دیدن یک دوست. ولی الان چیزی نپرسید! کیان گفت: - من رو هم میبری مامان؟ صورتش را بوسیدم و گفتم: - نه عزیزم! بهتره تو پیش مامانی باشی که تنها نمونه! سعی کن پسر خوبی باشی! مامان گفت: زود برگرد، شام نمیخورم تا برگردی! لحنش جوری بود که جای هیچ بحثی باقی نمیگذاشت. با لبخند گفتم: - باشه مامان، ولی نگرانی تون واقعا بی دلیله! بعدا متوجه میشین! مطمئن نبودم متقاعد شده باشد، با این حال در برابر چشمانش مثل دختر بچه ها، پله ها را دوتا یکی پایین رفتم. * * * بابک زودتر از زمان مقرر سرکوچه منتظر بود. انگار داشتم پرواز میکردم.در حقیقت بعد از مدتها این اولین شادی شخصی من محسوب میشد. تا آن روز فکر میکردم باید تا آخرعمرم به صدای قلبم بی اعتنا باشم ولی وقتی بابک را از دور دیدم، دانستم هنوز هم میتوانم دوست بدارم، با دقت بیشتری براندازش کردم. میخواستم جز به جز آن لحظات را در ذهنم ثبت کنم داشت به سعات مچی اش نگاه میکرد، باد غروب موهای نرمش را به بازی گرفته بود، شاید به اندازه من بی قرار بود. مطمئن بودم هرگز این لحظه را فراموش نمیکنم. زیر لب گفتم: به من نگاه کن تا زیبایی این لحظات را کامل کنی! وقتی به طرفم برگشت، عینکش را از چشم برداشت و لبخند زد. من هم لبخند زدم. انگار هر دو با زبان نگاه هر چه باید میگفتیم، گفتیم، که بی هیچ حرفی سوار ماشین شدیم. تا چند دقیقه هر دوساکت بودیم تا اینکه بابک پرسید: - خوبی؟ گفتم: - هیچ وقت به این خوبی نبودم. با رضایت لبخند زدو گفت: - خوشحالم که سر حال میبینمت. پرسیدم: - معطل شدی؟ سر چهار راه توقف کرد وگفت: - نه! به موقع اومدی! گفتم: - داشتم بازجویی میشدم. کارم به جایی رسیده، که باید مثل دختر مدرسه ای ها حساب پس بدم. پرسید: - بهتر نبود، به عمه میگفتی با منی؟ گفتم: - صلاح ندیدم. وقتی چراغ سبز شد حرکت کرد و پرسید: - خب! حالا بفرمایید کجا بریم؟! به نیمرخش نگاه کردم وگفتم: - واقعا فرقی نمیکنه. مهم اینه که با هم هستیم. گمانم شنیدن آن حرفها را از زبانم باور نداشت. چون با تعجب نگاهم کرد. خندیدم و گفتم: - چیه؟ چرا این جوری نگام میکنی؟ با لبخند گفت: - موندم چی میتونه تا این درجه تو رو تغییر بده؟! گفتم: - شاید بهتر باشه بپرسی کی؟ با کنجکاوی نگاهم کرد. گفتم: - کیه که دائم نگرانته؟ تو تا وقتی این خواهر رو داری غم نداری بابک! با ناباوری گفت: - فرشته؟! بهت تلفن زد؟ گفتم: - اومد دیدنم. زیر لب گفت: - پس بالاخره کار خودش رو کرد! گفتم: - میگفت تو خبر نداری! به شوخی گفت: - دیگه چی میگفت؟ گفتم: - خیلی چیزها!خودت چی فکر میکنی؟ بی آنکه به صورتم نگاه کند گفت: - من فکر مکینم هر چی گفته بی ارتباط با اومدن ِامروزت نیست! هر دو ساکت شدیم. کنار یکی از پارکها توقف کرد و پرسید: - حالش رو داری کمی پیاده روی کنیم؟ قبول کردم. همانطور که در حاشیه پارک پیاده روی میکردیم گفت: - هیچی عوض نشده! گفتم: - فقط ما آدمهاییم که عوض میشیم! بعضی وقتها که به خودم توی آیینه نگاه میکنم، باورم نمیشه! با لبخندی تلخ گفت: - زمان برای آدم، وقتی که هیچی بر وفق مرادش نیستف دیرتر وسخت تر هم میگذره! مکثی کردم و بی مقدمه گفتم: - هنوز هم..تصمیمت جدیه؟! منظورم اینکه... حرفم را قطع کرد و گفت: - منظورت روشنه، اما اون روز جوابم روندادی! گفتم: - فرض کنیم جواب من مثبت باشه، فکر پدر و مادرت رو کردی؟ به نظر نمیاد اون ها راضی باشند! با لبخند معنی داری گفت: - تا یکی دو روز پیش که نگران من بودی حالا نوبت اونهاست؟ گفتم: - ببین بابک،من اصلا دلم نمیخواد مجبور باشی بین من و پدر و مادرت،یک طرف رو انتخاب کنی! پرسید: - کی همچین حرفی زده؟ نکنه فرشته چیزی گفته؟ گفتم: - نه، فرشته حرفی نزده، اما من هم بچه نیستم! با پوزخند گفت: - مسئله اینه که من هم بچه نیستم و میدونم چه کار باید بکنم. پس نگرانی تو بی مورده! بعد خیلی جدی گفت: - ببین بیتا! جواب من یا منفیه یا مثبت. پس بهتره رک و پوست کنده بگی و بقیه مسائل رو به خودم بسپری! لابد منکه چنین تصمیمی گرفتم فکر بعدش رو هم کردم. از قاطعیتش خوشم آمد. با این حال صادقانه گفتم: - میترسم بابک! میترسم تصمیم نادرستی باشه! اشتباه نکن! من نگران خودم نیستم. نگران تو هستم. هیچ دلم نمیخواد یک بار دیگه باعث آزارت بشم! ایستاد صاف توی چشمانم خیره شدو گفت: - یه لطفی به من بکن وگذشته رو فراموش کن! ممکنه؟ حس کردم دارم زیر نگاهش ذوب میشوم. سر به زیر انداختم و جوابی ندادم. مکثی کرد و گفت: - بیتا، دیگه از من و تو ناز کردن و ناز کشیدن گذشته! هر دومون هم سرد و گرم روزگار رو چشیدیم، پس دلیلی نداره این قدر حساسیت به خرج بدیم. تو رونمیدونم، ولی من مدت زیادی وقت داشتم که به این موضوع فکر کنم . حالا جای خالی ات روبیش از هر وقت دیگه ای توزندگی ام حس میکنم. قلبم آن قدر تند میزد که ترسیدم. زانوهایم هم میلرزید. روی نیمکتی که پشت سرم بود نشستم وگذاشتم احساساتم رسوب کنند. باباک هم کنارم نشست و آرام ادامه داد: - کیان هم انگارپسر خودمه! به لطف خدا اگه قبول کنی کاری میکنمکه رنج ها و فشارهای گذشته رو فراموش کنی! برای عمه هم نگران نباش!هیچ کس نمیتونه جای اون رو توی قلبم بگیره. شهامت خیره شدن توی چشمانش را نداشتم. به توهی آن همه عشق و احساس خوشبختی خارج از ظرفیتم بود بعدها، بارها آن لحظات را درذهنم به تصویر کشیدم، مثل خواب بود... ز وقتی با بابک قول و قرار گذاشته بودم، انگیزه قوی تری برای زدگی کردن داشتم. بدون ش احساس تعلق زیباترین حس دنیاست. اسنکه بدانی و مطمئن باشی به کسی تعلق داری و سرنوشتتان به نوعی به هم مربوط است، روح زندگی را در وجودتان پرورش می دهد. بابک می خواست دیگر نگران کارم نباشم و اصلا غصه اینده رو نخورم، اما هنوز حرفی به مامان نزده بودم و این در حالی بود که کاملا نگرانی او را درباره قرارهای وقت و بی وقتم با بابک حس می کردم. یکی از دفعاتی که اماده می شدم تا به دیدن بابک بروم مامان به اتاقم امد و بی مقدمه پرسید: کجا؟ لحنش خیلی جدی بود. از حالت صورتش خنده ام گرفت. گفتم: ترسیدم مامان! این چه قیافه ایه؟! من زندانی ام یا شما زندانبان؟ به سردی گفت: هر چی دوس داری فکر کن، ولی این رو بدون تا ندونم کجا میری و با کی می گردی، اجازه نمی دم پات رو از این در بگذاری بیرون. متعجب گفتم: یعنی چی؟ این چه رفتاریه مامان؟ جلوی اون بچه زشته! باهمان لحن گفت: فکر نکن می تونی سرم شیره بمالی! درسته که پیر شدم، ولی هنوز اون قدر خنگ و خرفت نشدم که نفهمم دور و برم چه خبره؟ خندیدم و گفتم: مثلا دور و برتون چه خبره؟ صاف تو چشمهایم خیره شد و گفت: تو بگو چه خبره؟ کیه که به خاطرش وقت و بی وقت میری بیرون؟ همانطور که دکمه های مانتو ام را می بستم از توی ایینه نگاهش کردم و گفتم: غریبه نیست! تکرار کرد: میگم کیه؟ خودم هم از قبل دنبال فرصت بودم، ولی هرگز فکر نمی کردم مجبور شوم این طور بی مقدمه بگم. به طرفش برگشتم و با محبت گفتم: - مامان جان، من دیرم شده! شب با هم سر فرصت حرف می زنیم. لبه تختم نشستم و با تحکم گفت: - همین الان بگو ! سیر تا پیاز! کنارش نشستم و گفتم: - الهی قربونت برم. مگه به من اعتماد نداری؟ پشت چشمی نازک کرد و گفت: - مطلب همونه که گفتم! خودت می دونی که اگر نگی، ولت نمی کنم! میگی یا تلفن بزنم به بابک؟ با لبخند گفتم: - به بابک برای چی تلفن بزنی؟! بی ملاحظه گفت: - تا بیاد ته و توی قضیه رو برام دربیاره! خندیدم ولی حرفی نزدم. اگر می فهمید او هم یک سر ماجراست چه می کرد؟ عصبی پرسید: - به چی می خندی؟ لابد به ریش من! - نه! به اینکه هنوز مثل بچه ها باهام رفتار می کنید! محکم گفت: - عیب شما بچه ها اینه که نمی فهمید حتی وقتی هم موهاتون سفید بشه، برای پدر و مادر هنوز بچه اید! بعضی هاتون هم قد و هیکل بزرگ می کنید، ولی به اندازه بیست تا خروس هم عقل ندارید. فکر می کنی باز هم از تو غافل می شم؟ نه جونم! از قضا این دفعه چهارچشمی ایستادم تا بابات رو دربیارم. از لحنش خنده ام گرفت. پرسیدمک - مامان! بفرمایید من حالا چه کار باید بکنم؟ گفتم که! برمی گردم براتون توضیح می دم! با قاطعیت گفت: - میگی یا تلفن بزنم؟ کلافه گفتم: - به کی تلفن بزنی؟ به بابک! اون الان منتظرمه. اصلا انتظارش را نداشت، با تعجب گفت: - داری میری پیش بابک؟ لبخند زدم و سرم به زیر انداختم. چانه ام را با دست بالا گرفت و چشم تو چشمم گفت: - پس چرا زودتر نگفتی؟ یعنی.... این همه وقت با بابک قول و قرار داشتی؟! گفتم: - دنبال یک فرصت بودم. به جون کیان نمی خواستم چیزی رو ازتون مخفی کنم. می خواستم اول به نتیجه برسم بعد بهتون بگم! تکرار کرد: - به نتیجه برسین؟! بابک... حرفی زده؟! برق شادی را در چشمانش می دیدم. گفتم: - شما که از خدا می خواستین! با خوشحالی گفت: - می دونستم دلش هنوز پیش توست! این رو از چشمهاش می خوندم! بعد ناگهان خیلی جدی پرسید: - دایی ات می دونه؟ - قراره توی این هفته باهاشون حرف بزنه! محکم بغلم کرد و با صدایی بغض الود گفت: - خدارو شکر! خدا رو شکر! بعد با چشمانی اشکبار توی صورتم نگاه کرد و گفت: - مبارک باشه! پس ... پس چرا بابک نیومد اینجا؟ صورتش را بوسیدم وگفتم: - اون نمی دونه که موضوع رو می دونید! راستش توی این مدت هم اصرار داشت هر چه زودتر بهتون بگم ولی من فکر کردم کمی صبر کنیم! - باز کارهات رو دزدکی کردی دختر؟ کی از مادر به آدم محرم تره؟! - مامان جان، هنوز اون طرف نمی دونند، مبادا حرفی بزنید؟ بگذارید بابک خودش مطرح کنه! حالا اجازه می دین برم؟ سردرگم گفت: - اره برو! مادر برو! معطلش نکن! فقط مبادا حرفی بزنی که.... از شوری که در وجودش بود خنده ام گرفت. تا جلوی در بدرقه ام کرد و تند تند حرف دلش را زد. - بابت کیان خاطرتت اسوده باشه! شامش را میدم و می خوابونمش! اگر هم خواستین شامتون روبیرون بخورین! لازم نیست نگران من باشی، خودت که می دونی شبها سبک می خورم! فقط ارواح خاک پدرت این دفعه نزنی کاسه کوزه ها رو مثل اون دفعه بشکنی! به خدا لنگه این پسر توی دنیا پیدا نمی شه! معلومه که پات ایساده! تو هم دست از قد بازی بردار و کمی عاقل باش! به قران باید این چشمت از اون چشمت راضی تر باشه! کلافه گفتم: - چی میگی مامان؟! اگه راضی نبودم که نمی رفتم، در ثانی لازم نیست این قدر توی سر من بزنی! مامان مثل کسی که به خودش امده باشد گفت: - نمی دونم چرا دلم شور می زنه؟ - اون وقت میگی چرا زودتر به من نگفتی؟ بفرمایید! هنوز هیچی نشده دلشوره گرفتی! برای عوض کردن موضوع گفت: - برو! مادر! معطلش نکن! من نمی دونم این بچه چه گناهی کرده که باید خاطر خواه تو باشه؟! هم عصبانی بودم هم خنده ام گرفت. همان طور که پله ها را پایین می رفتم سفارش کردم: - قرص هاتون یادتون نره! صادقانه گفت: - من امشب اگر از خوشحالی سکته نکنم، طوری نمیشم! ************************************************** ** وقتی خودم را به سر کوچه رساندم، بابک را منتظر دیدم. قبل از انکه سلام کنم پرسیدم: - خیلی وقته که منتظری؟ با لبخند گفت: - نه! اما فکر نمی کنم جلوی خونه اشکالی داشته باشه! نمی فهمم تو چه اصراری داریسرکوچه منتظر باشم؟ همان طور که سوار ماشین می شدم گفتم: - به خاطر حرف مردم! خودت که این جماعت رو بهتر می شناسی! دوبار که ما رو با هم ببینند فکرهای نابجا می کنند! خندید و گفت: - همچین حرف می زتی کها نگار گناه کبیره کردیم! نا سلامتی هم فامیلیم و هم........ گفتم: - هم چی؟ باز هم گز نکرده پاره کردی؟ هنوز نه به داره نه به باره! با قاطعیت گفت: - انشالله هم به داره و هم به باره! البته اگه جنابعالی اینقدر استخاره نکنید. من رو بگو که خیال می کردم به خاطر عمه میگی نیام در خونه. گفتم: - نه! دیگه راحت باشین. عمه تون ته و توی قضیه رو درآورد. پرسید: - پس بالاخره بهش گفتی؟ گفتم: - ماشالله با سماجت حرف رو از دهن من کشید بیرون! خوبی اش اینه که دیگه کمتر به من پیله می کنه! امشب به من مجوز داده که تا هر وقت می خوام بیرون باشم. خندید و گفت: - بهتر! چی بود؟ مثل سیندرلا باید راس ساعت خونه می رفتی! خودم هم خندیدم. پرسیدم: - تو چی؟ تونستی با دایی صحبت کنی؟ سرش را تکان داد و گفت: - هیچ نمی دونستم گفتنش این قدر سخته! شدم مثل پسر بچه های بیست ساله! - لازم نیست عجله کنی! - اتفاقا باید در مورد تو عجله کرد. کارات اصلا حساب و کتاب نداره! پرسیدم: - متلک میگی؟ فکر می کردم دیگه به خاطر گذشته دلخور نیستی! - نه نیستم! اما نمی دونم چرا دلم شور می زنه؟! - تو دیگه خیلی بدبینی! ولی عجیبه که مامانم همین رو می گفت! انگار سابقه بدی دارم! بی انکه به صورتم نگاه کند گفت: - وقتی اون طور بی مقدمه به کامران بله گفتی و رفتی، دائم از خودم می پرسیدم توی اون چی بود که به من ترجیحش دادی! مغزم سوت کشید، ولی حرفی نزدم. بابک مکثی کرد و گفت: - معذرت می خوام. قصدم ناراحت کردنت نبود. گفتم: - یادمه که دفعه قبل از من قول گرفتی دیگه حرف گذشته رو پیش نکشم. با لحنی دلجویانه گفت: - حق با توست! راست میگی! بهتره از خودمون بگیم. آرام گفتم: - ببین بابک! من واقعا به خاطر اتفاقاتی که در گذشته افتاد متاسفم ولی....... حرفم را قطع کرد و گفت: - لطفا حرفش رو نزن! گفتم: - اتفاقا برای یک بار هم که شده، باید حرفم رو تا اخر بزنم! مکثی کردم و گفتم: - تو اصلا قابل قیاس با کامران نیستی پس لطفا خودت رو با اون مقایسه نکن. حالا اصلا جاش نیست که درباره دلائم برای ازدواج با اون بگم اماهمین قدر بدون که با یک اشتباه همه زندگی ام رو تباه کردم تا دوباره برگردم سر پله اول! این طور فرض کن که برای لحظه لحظه زندگی ام بهای سنگینی پرداختم، بنابراین خیلی باید احمق باشم که یک اشتباه رو دوباره تکرار کنم! بابک با محبت گفت: - این قدر خودت را ملامت نکن! فقط به من قول بده که تخت هیچ شرایطی پا پس نمی کشی! گفتم: - من نمی دونم تونگران چی هستی، اما قول می دم! کنار خیابان نگه داشت و گفت: - حالا افتخار میدین شام در خدمتتون باشم؟ رستوران به نظرم آشنا بود. پرسیدم: - این همون رستورانی نیست که اولین بار با هم شام خوردیم؟ با لحنی عاشقانه گفت: - چه خوب که یادته! خواست پیاده شود که گفتم: - بابک! به طرفم برگشت و ساکت نگاهم کرد. نمی دانم چی در نگاهش بود که زبانم بند آمد. پرسید: - طوری شده؟ به زحمت گفتم: - به خاطر همه چیز ممنونم! تو، من رو دوباره به زندگی برگردوندی! به شوخی گفت: - فکر کردم این بدترین تنبیهی است که می تونم برات در نظر بگیرم! هر دو خندیدیم. شاید خودش هم نمی دانست چه سعادتی را به من هدیه کرده! ************************************************** * با صدای مامان به زحمت چشم باز کردم و پرسیدم: - چی شده مامان؟ مامان با عجله گفت: - بابک اومده! الان می رسه بالا! بلند شو! گیج به ساعت نگاه کردم. باورم نمی شد تا غروب خوابیده باشم! اصلا مرا چه بع خواب عصر؟! با عجله خودم را جلوی ایینه مرتب کردم و از رفتار مامان خنده ام گرفت. طوری دور خودش می چرخید که انگار بابک را برای اولین بار می دید. از اتاق که بیرون آمدم کیان با خوشحالی گفت: - سلام عمو! قلبم تند تند می زد. نفس عمیقی فرو دادم و به راهرو سرک کشیدم. حالا مامان داشت صورتش را می بوسید. یک دسته گل زیبا دستش بود و توی لباسهای شیکش برازنده تر از همیشه به نظر می رسید. همان طور که کیان را در اغوش داشت سلام کردم. جوابم را با لبخند داد و دسته گل را به طرفم درز کرد. گل ها را گرفتم و گفتم: - چرا زحمت کشیدی؟ مختصر گفت: - قابلت رو نداره! کیان پرسید: - گل ها مال مامانه عمو! صورتم گر گرفت. مامان کیان را از بابک گرفت و به وشخی گفت: بیا ببینم وروجک چی بلبل زبونی می کنی؟ بعد به بابک گفت: - بیا تو مادر! بیا تو! کتت را دربیار! برای گرفتن کتش جلو رفتم و گفتمک - بده به من! کتش را دستم داد وو پرسید: - انگار خواب بودی! گفتم: - دیگه باید بلند می شدم. سرزده میای؟ می خواستی سورپریزمون کنی؟ مخصوصا بلند طوری که مامان بشنود گفت: - واسه دیدن عمه هم باید از شما اجازه بگیرم؟ مامان همان طور که به اشپزخانه می رفت گفت: - الهی فدات شم عمه! دلک برات یک ذره شده بود. جدیداً بی وفا شدی! روی یکی از میبل ها نشست و گفت: - هر جا که باشم زیر سایه شما هستم عمه جان ! گل ها را توی گلدان گذاشتم و گفتم: - از شرکت میای؟ کیان را روی پاهایش نشاند و گفت: - آره گفتم قبل از اینکه برم خونه بیام دیدنتون. بعد کمی ارام تر پرسید: - امروز سراغی از ما نگرفتی؟ گفتم: - نخواستم مزاحمت بشم! با اخمی ساختگی نگاهم کرد و حرفی نزد. زبان نگاهش هم قشنگ بود. مامان با فنجان های چای امد و با محبت گفت: - خب، دیگه چطوری مادر؟ دادشم چطوره؟ بابک سر کیان را نوازش کرد و گفت: - همه خوبند! به خودم گفتم امروز دیگه هر وطری شده باید بیام دست بوس. مامان گفت: - قربونت مادر! جویای حالت از بیتا هستم. اشاره هوشمندانه ای بود به آمد و رفت ما! بابک دستپاچه گفت: - بیتا گفت که... باهاتون صحبت کرده! فکر کردم اول نظر شما رو بدونم بعد با آقاجون و مادر حرف بزنم. رطوبت را روی پیشانی ام حس می کردم. مامان با صدایی بغض الود گفت: - مبارکتون باشه مادر! من سعادت هر دوتون رو می خوام. بابک پرسید: - گریه تون رو به حساب شادی بگذارم؟ - ناگفته ها رو خودت می دونی مادر! - همه چیز به امید خدا داره رو به راه میشه! باقی چیزهام اونقدر ارزش نداره که به خاطرشون غصه بخورید. - بار اولی نیست که بچه ها رو بهت می سپارم بابک جان! - خاطره تون اسوده باشه عمه جون! مثل چشام هوای هردوشون رو دارم. برای چند ثانیه نگاهمان در هم گره خورد. مامان که نمی توانست جلو اشکش را بگیرد به بهانه ای ترکمان کرد و به اشپزخانه رفت. کیان پرسید: - مامانی چرا گریه می کنه؟ بابک سرش را بوسید و گفت: - طوری نیست عزیزم. بعد به من گفت: - امشب می خوام موضوع رو مطرح کنم. - از روی دایی شرمنده ام. با اطمینان گفت: - اون هنوز هم تو رو به اندازه سابق دوست داره! من مطمئنم! - اگر هم غیر از این باشه بهش حق میدم! - نگران نباش! همه چیز رو بسپار به من! یکی دو روز از دیدار بابک نمی گذشت که فرشته سرزده به دیدنمان آمد و به بهانه خرید لباس مرا از خانه بیرون کشید. به محض اینکه سوار ماشینش شدیم با نگرانی پرسیدم: طوری شده فرشته؟! همان طور که عینکش را می زد گفت: - چطور؟! کلافه گفتم: - بس کن! به محض اینکه اومدی توی خونه فهمیدم که مثل همیشه نیستی! حالا بگو چه اتفاقی افتاده! استارت زد و گفت: - اتفاق؟ به خدا من هم نمی دونم! یعنی مطمئن نیستم! با نگرانب گفتم: - بابک؟ واسه اون اتفاق افتاده؟ حالش خوبه؟ با لبخند گفت: - آره بابا، حالش خوبه! بپرس بقیه چطورن؟ گیج شده بودم. پرسیدم: - منظورت چیه؟ یالا بی مقدمه بگو ببینم چی شده! دایی، مادرت؟ همهخوبند؟ مکثی کرد وو گفت: - باید بریم خونه ما. مامان می خواد تو رو ببینه! بی مقدمه تر از ان بود که فکر می کردم. با صدایی لرزان گفتم: - برای چی؟ - چرا رنگت پریده؟ - زن دایی با من چیکار داره؟ - به خدا نمی دونم، امروز صبح، از خواب که بیدار شد، گفت بیام دنبالت. حتی نگذاشت قبلش بهت تلفن کنم. قسم داد به بابا و بابک هم چیزی نگم. من هم صلاح ندیدم به عمه چیزی بگم. - دلم شور می زنه فرشته! نکنه بابک چیزی گفته؟ - این قدر نگران نباش! گمونم بابک با مامان حرف زده! راستش اول می خواست با آقا جون صحبت کنه، من پیشنهاد کردم با مامان حرف بزنه و همه چیز رو بگذاره به عهده اون. پرسیدم: - نکنه بابک با زن دایی جر و بحث کرده؟ فرشته با تردید گفتک - فکر نمی کنم. اگر این طور بود مامان به من می گفت. راستش یکی دو شب خونه نبودم. با بیژن رفته بودیم لواسان. پدرش اونجا یک ویلای بزرگ داره. جات خیلی خالی بود.... باقی حرفهای فرشته را نمی شنیدم. فقط دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. بی توجه به اینکه چه می گوید حرفش را قطع کردم و گفتم: - بهتر نیست به بابک تلفن بزنیم؟ خندید و گفت: - چیه ؟ می ترسی؟ - فرشته تو رو خدا دست از شوخی بردار. انگار دارند توی دلم رخت می شورند. نکنه تو از چیزی باخبری؟ - تو هنوز بعد از اینهمه مدت نفهمیدی من توی جناح شماها هستم؟! به خدا قسم، بیشتر از اونی که گفتم، چیزی نمی دونم. همین قدر بگم که مامان حال عجیبی داشت. حساب کن یکی اول وقت بیاد بی مقدمه بگه برو دنبال فلانی! اول فکر کردم خواب نما شده! البته خواب که برات دیده.... - چه دا خجسته ای داری فرشته جون. لااقل می گذاشتی برای بعدازظهر. من الان اصلا امادگی ندارم. - اونی که باید بپسنده، پسندیده! لازم نیست اینطور نگران باشی! اصلا نمی فهمم! از کی تا حالا دیدن مامان من این همه وحشتناک شده؟! مگه تا حالا چیزی ازش شنیدی یا دیدی؟ زیر لب گفتم: - از همین می ترسم! می ترسم یک ذره حرمت باقی مونده هم از بین بره! چقدر به بابک گفتم ملاحظه کن! - ای بابا! تو هم محاکمه نکرده دار می زنی ها! حالا مگه چی شده؟ اول بگذار ببینم چه خبره، بعد شروع کن! فرض کن داری میری دیدن زن دایی ات! مگه دید و بازدید بهانه می خواد؟! دلم با این حرفها ارام نمی گرفت. دلشوره ام وقتی زیاد شد که فرشته جلوی خونه توقف کرد. از اخرین باری که به انجا رفته بودم سالها می گذشت. نمی دانستم دلم انقدر برای ان خانه تنگ شده! درختها با وقار کنار هم ایستاده بودند و باغ مثل سابق قشنگ بود. فرشته که جلوتر از من می رفت بالای پله ها گفت: - پس چرا معطلی؟! همان طور که از پله ها بالا می رفتم، گفتم: - یادش به خیر، چقدر از این خونه خاطره دارم! انگار همین دیروز بود! فرشته با محبت گفت: - یادته؟ چه روزهایی بود! اتفاقاً دیشب داشتم درباره ات با بیژن صحبت می کردم. - مگه تو وقت می کنی درباره من هم حرف بزنی؟ - عیب نداره! نوبت من هم میشه! حالا هی تیکه کنایه بارم کن! وقتی وارد خانه شدیم فرشته گفت: - خوش اومدی! بعد صدا زد: - مامان! مامان ! کجایید؟ مهمونی که منتظرش بودید اومده! قلبم خیلی تند تند می زد. فرشته با محبت گفت: - بنشین بیتا جون! الان برمی گردم! وقتی فرشته از پله ها بالا رفت روی یکی از مبل ها نشستم و اطراف را از نظر گذراندم. هیچ چیز عوض نشده بود و خانه شکوه گذشته را داشت! روزی خودمان هم صاحب چنین خانه و زندگی ای بودیم اما انقدر به نظرم دور بود که باورم نمی شد. فرشته همانطور که از پله ها پایی می آمد گفت: - الان مامانم میاد بیتا جون. چای می خوری یا شربت؟ - فرق نمی کنه فرشته جون! زحمت نکش! به طرف اشپزخانه رفت و گفت: - چای میارم. از تو چه پنهون صبحانه نخوردم. - انگار اینجا هیچی عوض نشده! زن دایی از بالا گفت: - این آدمها هستند که عوض می شن این چیزها که عوض نمی شه! از لحن کنایه امیزش دلم ریخت. از جا بلند شدم و سلام کردم. زن دایی مثل امپراطور از پله ها ایین امد و به سردی گفت: - خوش اومدی! برای بوسیدنش جلو رفتم و گفتم: - حالتون چطوره؟ دایی جان خوبند؟ روی یکی از مبل ها نشست و گفت: - بدنیستیم. اگر این پادرد بگذاره، نفسی میاد و میره! مادرت چطوره؟ گفتم: - نمی دونه اومدم اینجا و گرنه سلام می رسوند. گفت: -بنشین چرا ایستاده ای؟ روی مبلی که روبروی او بود نشستم وسر به زیر انداختم. بعد از چند لحظه سکوت به سردی گفت: - باید ببخشی که اول صبح بهت زحمت دادم بیتا جون! با لبخندی لرزان گفتم: - این چه حرفیه؟ خودم خیال داشتم بیام دیدنتون ولی از روزی که برگشتم اون قدر گرفتار شدم که نتونستم. فرشته با سینی چای امد و گفت: - بفرمایید ، این هم چایی تازه دم! بعد کنار من نشست و رو به مادرش گفت: - می بینی مامان، حتی یک ذره هم عوض نشده! زن دایی با لحن کنایه امیزی گفت: -چطور این همه تغییر رو نمی بینی دختر؟ منکه باورم نمی شه این بیتا همون بیتای سابق باشه! گوشم سوت کشید و صورتم گر گرفت اما سر به زیر انداختم و حرفی نزدم. فرشته با خنده ای مصنوعی گفت: - ای بابا! گذشته ها گذشته مامان جان! مهم حالاست که دوباره همه دور همدیگه ایم! زن دایی پوزخندی زد و گفت: - یادته بیتا جون؟ یادته با بابک من چیکار کردی؟ شجاعت خیره شدن در چشمانش را نداشتم، ترجیح دادم بگذارم بار دیگر ان حقایق تلخ برایم تکرار شود. فرشته خواست حرف زن دایی را قطع کند اما او با جدیت گفت: - تو ساکت باش دختر! انگار یادت رفته برادرت اون روزها چی کشید؟ نکنه فراموش کردی بابات داشت از غصه سکته می کرد؟ بیچاره اون پیرمرد! چقدر خودش رو به در و دیوار زد تا مانع اشتباهت بشه اما تو گفتی مرغ یک پا داره بیتاجون! اون روزها شاید فکر می کردی ما به خاطربابک میگیم یا دشمنتیم. اما قربون خدا برم که هیچ کارش بی حکمت نیست! فرشته معترض گفت: - اون همه اصرا برای دیدن بیتا به خاطر زدن این حرفها بود مامان؟! اینکه قبرستون کهنه بشکافی؟ به شدت احساس حقارت می کردم و بدنم از داخل می لرزید. به زحمت از جا بلند شدم و گفتم: - منو ببخشید، اگه اجازه بدین رفع زحمت می کنم! زن دایی با خونسردی گفت: - بگیر بنشین! هنوز حرفهام تموم نشده! اینها مقدمه حرف اصلی بود. فرشته با دلخوری گفت: - مامان! زن دایی بی اعتنا به او، صاف به من نگاه کرد و گفت: - بگیر بشین دختر جون! مستاصل روی مبل پشت سرم نشستم و سر به زیر انداختم. رنگ پوست زن دایی به صورتی می زد و صدایش می لرزید. فشته یک فنجان چای در مقابلم گذاشت و دستم را با محبت فشار داد. من هم در جوابش به زور لبخند زدم و منتظر نشستم. انگار بغضی به بزرگی یک فریاد راه گلویم را بسته بود. زن دایی با صدایی لرزان گفت: - بابک با من صحبت کرده و خواسته که یک بار دیگر تو رو براش خواستگاری کنیم. بی مقدمه تر از ان بود که انتظار داشتم. نفسم به شماره افتاده بود و قلبم تند می زد که می ترسیدم سکته کنم، اما حتی روی مبل جم نخوردم. زن دایی ادامه داد: - من نمی دونم بین شما چی رد و بدل شده، ولی بهتره بدونی این کار شدنی نیست. البته من هنوز به بابک حرفی نزدم و فکر کردم اول با تو صحبت کنم. چون معتقدم تو در قیاس با اون پسره احمق، عاقل تری! بهتره خودت باهاش حرف بزنی و متقاعدش کنی! خدا رو شکر دایی ات هنوز نفهمیده تا قشقرش به پا کنه. من هم دلم نمی خواد به خاطر حماقت های شما دو نفر یک بار دیگه رشته فامیلی از هم پاره بشه و این خواهر و برادر بیچاره از هم دور بمونند. اگر هم امروز ازت خواستم بیای اینجا برای این بود که ملاحظه قلب بیمادر مادرت رو کردم. اشک توی چشمانم حلقه زده بود اما همه تلاشم این بود که فرو نچکد. فرشته با ناراحتی گفت: - این حرفها چیه مامان؟ مگه بابک بچه است که شما براش تصمیم می گیرید؟ زن دایی با تحکم گفت: - تا امروز فکر می کردم نیست ولی حالا می بینم پاک عقلش رو از دست داده! ببین بیتاجون! بابک پسر ساده و دلسوزیه اما شک نکن که تصمیمش غلطه! من مطمئنم تو هم دلت راضی نمی شه که جلوی سعادت و خوشبختی اش رو بگیری. فرشته کلافه گفت: - اما مامان بابک در کنار بیتا احساس خوشبختی می کنه! یعنی این رو هنوز نفهمیدین؟ خیال می کنید چرا تا به حال ازدواج نکرده؟ اون هنوز بیتا رو ... حرفش را قطع کردم و از جام بلند شدم. - اگه اجازه بدین زحمت رو کم کنم. زن دایی به نرمی کفت: - امیدوارم از دست من دلخور نباشی بیتاجون! باور کن چاره ای نداشتم. فکر کردم تو منطقی تری! من... با خانواده حکاک برای دخترشون قول و قرار گذاشتم فقط مونده که بابک رو راضی کنم. با لبخنی زورکی از پشت شیشه اشک گفتم: - می فهمم! اما شما هم بهتره بدونید من اگر هم روزی به بابک جواب مثبت می دادم مشروط به رضایت شما و دایی جون بود ولی الان که موافق نیستید محاله که قبول کنم. فرشته با تعجب گفت: بیتا! هیچ معلومه چی داری میگی؟ خم شدم و صورت فرشته رو بوسیدم و گفتم: ازت ممنونم. تو همیشه به من محبت داشتی. بعد به طرف زن دایی برگشتم و در خال فشردن دستش با لبخند گفتم: - مطمئن باشین همه چیز همونطور که شما می خواین پیش میره! زن دایی پرسید: - باهاش صحبت می کنی؟ اون ازت حرف شنوی داره! فرشته به جای من گفت: - چی میگی مامان؟ هیچ می دونی چی از بیتا می خوای؟ با ارامش دور از انتظار گفتم: - بله باهاش صحبت می کنم. فرشته عصبی گفت: - چی چی رو حرف می زنی؟ نکنه می خواین بابک رو نابود کنید؟ با صدایی لرزان گفتم: - زن دایی حق دارند! این حق بابکه که زندگی بی دغدغه ای داشته باشه! زن دایی گفت: - من همه چیز رو راجع به تو وبابک می دونم. اگر هم حرفی می زنم به صلاح هردوتونه! زمزمه کردم: - نه! هنوز خیلی چیزهاست که شما نمی دونید! فکر کردم اگر از گذشته و زندگی من و اینکه چه وضعی داشتم بدانند، چطور رفتار می کنند؟ ایا همین اندازه هم احترامم را نگه می دارند/ انجا بود که حس کردم بابک چه روح بزرگی داره! نه! واقعا منصافه نبود که زندگی متزلزلم را روی ستون های او بنا کنم. او لایق بهترینها بود. کیفم را برداشتم و با چشمانی پر از اشک به طرف در رفتم. فرشته دنبالم دوید و دستم را گرفت ولی من که نمی خواستم اشکم را ببیند به طرفش برنگشتم. آرام گفت: - بیتا جون من واقعا متاسفم. باور کن اگر حتی حدس می زدم مامانم چی می خواد بگه... با صدایی بغض الود گفتم: - مهم نیست فرشته جون! منو ببخش باید زودتر برم. - اقلاً بگذار برسونمت. صادقانه گفتم: - می خوام تنها باشم. ************************************************* نفهمیدم چه مدت بی هدف در خیابانها پرسه می زدم زمانی به خودم آمدم که هوا تاریک بود و داشتم کلید را داخل قفل در خانه می چرخاندم. به حض اینکه در خانه را باز کردم مامان را جلوی خودم دیدم. با یک نگاه می شد فهمید که از چیزی نگران است. آرام سلام کردم و مستقیما به اتاق رفتم. مثل سایه تا اتاق دنبالم کرد و پرسید: - کجا بودی؟ - مامان لطفا تنهام بگذاریئ اصلا حوصله سوال و جواب رو ندارم. مامان بی توجه به خواسته ام گفت: - یعنی چی؟ صبح تا حالا معلوم نیست کجا رفتی حالا هم که برگشتی جواب سر بالا میدی؟ با فرشته بودی؟ لباسم را عوض کردم و همان طور که روی تخت دراز می کشیدم مختصر گفتم: - نه! - چته؟ من نباید بدونم؟ - هیچی مامان! باور کن چیز به در بخوری واسه گفتن ندارم، فقط سرم درد می کنه! - معلومه! هر کسی هم به اندازه تو گریه کنه سرش می ترکهً به قیافه خودت توی ایینه نگاه کردی؟ چرا فکر می کنی می تونی مثل اب خوردن به من دروغ بگی؟ دوباره بغض گلویم را فشرد. ترسیدم اگر لب باز کنم با صدای لرزانم خودم را رسوا کنم. پس ساکت ماندم. مامان بعد از چند لحظه سکوت گفت: - بلند شو بیا شامت را بخور. مس دونم که از صبح چیزی نخوردی! - میل ندارم مامان. از جاش بلند شد و به طرف در رفتو دلم به حالش سوخت. گفتم: - مامان، بی زحمت چراغ رو خاموش کن. - بابک از ظهر ده دفعه زنگ زده. گفت بهت بگم اومدی بهش تلفن بزنی! حرفی نزدم. چراغ را خاموش کرد و در را بست. صدای کیان را از پشت در می شنیدم که می خواست پیشم بیاید و صدای مامان که داشت می گفت: مامانت خسته است. دلم به حال هر دوی انها که گیر من افتاده بودند می سوخت. ولی دلم به حال خودم بیشتر می سوخت ولی دلم به حال خودم بیشتر می سوخت. اشکم سرازیر شد. هیچ وقت تا ان اندازه احساس حقارت نکرده بودم. به یاد حرفهای زن دایی افتادم و فکر کردم روی چه حسابی به بابک جواب مثبت دادم؟ از خودم به خاطر چنان حماقتی به شدت عصبانی بودم! واقعا چه چیز سبب شده بود فکر کنم هنوز پیش خانواده دایی ارج و اعتبار گذشته را دارم؟ انها خیلی چیزها را نمی دانستند، اما خودم که می دانستم. آیا این نهایت خودخواهی و بی انصافی نبود که بابک را قربانی خودم کنم؟ از صدای زنگ تلفن قلبم فرو ریخت. گوش را تیز کردم تا بفهمم مامان با چه کسی صحبت می کند. بابک بود. مامان داشت می گفت: - اره مادر اومده! اما از وقتی پاشو توی خونه گذاشته، خودش رو حبس کرده! چی شده بابک جون؟ حرفتون شده؟ این دختره که حرف نمی زنه لااقل تو بگو! صورتم را پاک کردم و از اتاق بیرون امدم . بی مقدمه گوشی را از مامان گرفتم و با عصبانیت گفتم: - با من چه کاری داشتی؟ مامان که از رفتارم متعجب شده بود گفت: - این چه کاریه؟ بی توجه به حرف او به بابک گفتم: - محض رضای خدا این بازی رو تمومش کن. بابک گفت: - هر چی که باید بدونم از زبون فرشته شنیدم. هیچ فکرش رو نمی کردم این قدر زود جا بزنی! با صدایی بغض الود گفتم: - آره جا زدم! همین رو می خوای بشنوی؟ بابک با ارامش گفت: - من این روزها رو پیش بینی می کردم اما نه به این زودی. - حوصله شنیدن موعظه ندارم. تو هم بهتره بری دنبال زندگی خودت. مامان متعجب گفت: چی میگی؟! با اشاره دست ساکتش کردم و گفتم: - ببین بابک این کار عملی نیست! پس بهتره انرژیت رو هدر ندی! - من مثل تو فکر نمی کنم. چیزی که ما بهش احتیاج داریم کمی زمانه! باید به اونها فرصت داد. لبیته به خاطر رفتار مادرم واقعا متاسفم و ازت معذرت می خوام ولی به عقیده من این دلیل قانع کننده ای برای عقب نشینی نیست! - چرا نمی خوای واقع بین باشی؟ من که قرار نیست با کسی بجنگم. اونا حق دارند. - تو دائم راجع به حق و حقوق دیگران حرف می زنی! پس حق من چی؟! گفتم که به خاطر رفتار مادرم متاسفم ولی گناه من چیه؟ تو که قرار نیست با مادرم زندگی کنی! - چرا متوجه نیستی بابک؟ هیچ فکرش رو کردی که اگر اونا حقایق رو راجع به من بشنوند چی میشه؟ زن دایی همین الان فکر می کنه من برات نقشه کشیدم، وای به روزی که باقی حقایق رو بدونه! لابد فکر می کنه............ - افکار دیگران مهم نیست. قبلا هم بهت گفتم . من و تو دیگه بچه نیستیم. من هم کسی نیستم که اجازه بدم دیگران برای زندگی ام تصمیم بگیرند. - برو بابک! به خاطر خدا دست از سرم بردار! از حالا به بعد بین ما همه چی تموم شده! فقط می خوام بدونی که تا اخر عمر به خاطر محبت هایی که به خودم و خانواده ام کردی ازت ممنونم. بعد بی انکه به او اجازه حرف زدن بدهم گوشی را روی تلفن گذاشتم. حالا مامان هم گریه می کرد. به کیان که یک گوشه کز کرده بود نگاه کردم و زیر لب گفتم: دیگه همه چیز تموم شد! مامان میان گریه گفت: - لااقل به من هم بگو چی شده؟ - کار ما از اول غلط بود مامان. حق با زن دایی است! من نباید با خودخواهی ام سعادت بابک رو تباه کنم. مکثی کردم و گفتم: - امروز با فرشته به دیدنش رفتم. - اما بابک می گفت........ - اون الان با عقل تصمیم نمی گیره مامان! از اون گذشته، من هم ادمی نیستم که بدون رضایت دایی و زن دایی با بابک ازدواج کنم! - من خودم با داداش صحبت می کنم. میان گریه گفتم: - مامان به خاطر خدا بیشتر این من رو خرد نکن. از این به بعد هم، هر وقت بابک تلفن زد بگو خونه نیستم. به خدا، به جون کیان هر کاری می کنم به خاطر خودشه! دلم نمی خواد یک عمر به خاطر من سرکوفت بشنوه یا مجبور بشه بین من و خانواده اش یکی رو انتخاب کنه! خیال می کنید زندگی با نفرین و نارضایتی پدر و مادر شروع بشه دوامی داره؟! - کاش نبودم و این روزها را نمی دیدم! تحمل دیدن گریه اش را نداشتم. دوباره به اتاق رفتم و در را به روی خودم بستم. انگار بخشی از قلبم را کنده بودند ولی ان قدر بابک را دوست داشتم که به خاطرش هر کاری می کردم تا خوشبخت باشد. فردای ان روز صبح اول وقت بابک به دیدنم امد توی اتاقم نشسته بودم که زنگ زد تمام شب را بیدار نشسته و فکر کرده بودم درست مثل یک مجسمه صدای او ا که با مامان حرف می زد شنیدم صحبت های مامان مفهوم نبود چون ارام حرف می زد ولی صدای مصمم بابک را شنیدم که پرسید -الان کجاست؟ چند ثانیه بیشتر طور نکشید که در زد حال عاشقی را داشتم که به خاطر عشقشاز خیلی چیز ها چشم پوشی کند دوباره در زد اما چون جوابی نشنید در را باز کرد و وارد اتاق شد مامان هم درست پشت سرش ایستاده بود طاقت خیره شدن به صورتش را نداشتم سر به زیر انداختم و به گل های و تختی چشم دوختم رو صندلی مقابل ایینه نشست و در سکوت نگاهم کرد مامان دستپاچه گفت: -من می رم چای بیارم عمه جون بعد از رفتن مامان بابک گفت : -چرا خودت و این پیرزن بیچاره رو این قدر ازار می دی؟ به سردی گفتم: -لازم نیست نگران ما باشی!مکثی کرد و گفت: -پاشو بریم بیرون حال و هوات عوض میشه!خودت و حبس کردی که چی بشه؟ سر بند کردم و با جدیت گفتم: -فکر کنم قرار شد دیگه همدیگه رو نبینیم چنان نگاهم کرد که دلم به خاطر مظلومیتش ضعف رفت ولی سعیکدم به احساساتم غلبه کنم صورتش اصلاح نشده و خسته بود اما چیزی از جذابیتش کم نمی کرد فقط خدا می دانست که قصد ازارش را ندارم ارام گفت: -به خاطر عصبانیتت به تو حق می دم ولی تو نمی تونی ترو خشک و با هم بسوزونی! -فایده زدن این حرفا چیه؟ تو باید واقع بین باشی با قاطعیت گفت: -گمونم بعد از 30 و نه سال که از خدا عمر گرفتم فرق بین خوب و بد رو می فهمم !بهتره کمی خودت رو نصیحت کنی !تو دقیقا داری اشتباه گذشته رو تکرار می کنی! فریاد زدم: -تا کی می خوای گذشته و مثل چماق بکوبی تو سرم؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت: -من نمی فهمم!دلیل این همه سر سختی چیه؟مگه چه اتفاقی افتاده؟ مطمئن بودم مامان صدای هردویمان را شنیده با اینحال خیلی ارام گفتم: -من پشیمونم بابک !ما داشتیم اشتباه می کردیم!به خاطر مامان هم که شده همین جا تمومش کن! عصبی گفت: -پشیمون شدی؟منظورت چیه؟ سعی کردم ارامشم را حفظ کنم گفتم: -باور کن تقصیر کسی نیست بابک شاید قسمت ما نیست کنار هم زندگی کنیم! بابک کلافه گفت -این مزخرفات چیه که می گی؟ما با هم قول و قرار گذاشتیم! گفتم: -هنوز هیچ اتفاقی نیافتاده ! باپوزخند گفت -تا به چی بگی اتفاق! کنایه اش را نشنیده گرفتم و گفتم: -اما هیچ کدوم از این مسائل سبب نمیشه که محبت هات رو فراموش کنم. عصبی گفت: تو نمی تونی به همین راحتی همه چی رو خراب کنی! صاف تو صورتش نگاه کردم و گفتم: -تو پیشنهاد بهتری داری؟! مکثی کرد و گفت: -ما با هم ازدواج می کنیم نه تو بچه ای نه من بقیه هم بعد از مدتی واقعیت رو قبول می کنند با لبخندی تلخ گفتم: -تو دیوونه شدی !پاشو برو گمونم حالت خوش نیست مصمم گفت: -من کاملا جدی گفتم !حالا که مانع بلنده از روش می پریم! با پوزخند گفتم: -ولی ممکنه سر و کله ات بشکنه -عواقبش رو به گردن می گیرم! اشکال کار اینه که تو هیچ وقت عاشق نبود گفتم : نمی خواد واسه من از عشق و عاشقی بگی به یاد کامران افتادم روزگاری عاشقش بودم ولی حالا حتی شک داشتم که به معنی واقعی کلمه عاشقش بوده باشم!اما عشق بابک چیز دیگری بود او زلال عشق بود موجودی وفادار و تکیه گاهی محکم! کسی که با علم به واقعیت همچنان پشتم استاده بود با این همه باز هم قلب راضی نمی شد شانس داشتن زندگی بهتر را از او بگیرم پرسید: خب چی می گی؟ با صدایی لرزان گفتم: -نه!بابک من واقعا اون قدر ارزش ندارم که به خاطر من چیز های با ارزش تری رو از دست بدی از جا بلد شد و کلافه گفت -جدا موجود لجباز و خودخواهی هستی من به خاطر تو با همه یز و همه کس در افتادم اون وقت تو حاضر نیستی به خاطر من حتی قدمی برداری؟ گفتم: -نمی تونم کاش می تونستم! ارام پرسید: -حرف اخرته؟ جوابی ندادم بغض راه گلوم را بسته بود همان طور که دستگیره در را در دست داشت گفت: -خیال می کردم بعد از اون همه دوری و فشار می تونیم در کنار هم زندگی قشنگی رو شروع کنیم اما انگار خیال می کردم هیچ وقت نمی بخشمت بیتا! لحنش تا عمق قلبم را سواند چه حرفها در سینه ام بود و دلم می خواست به زبان بیاورم اما باز هم سکوت کردم وقتی از اتاق بیرون رفت در را پشت سر خودش بست صدای ریختن دیوار های قلبم را شنیدم بعد از رفتن او مامان به اتاق امد و با دیدن گریه ی من اشکش سرازی شد انتظار داتم حرفی بزند اما چیزی نگفت ارام گفتم: -همه چیز تموم شد مامان تا چند روز مثل دیوانه ها بودم راه می رفتم می نشستم حرف می زدم می خوابدیم ولی انگار توی این دنیا نبودم سعی می کردم جلوی مامان و کیان عادی باشم اما به خودم که نمی توانستم دروغ بگویم شده بودم مثل کسی که مسخ شده !ان روز ها بیش از هر زمان دیگری برای بابک دلتنگ بودم اما به احساساتم دهنه می زدم این حس به قدری جدی بود که یکی دوبار به سرم زد که به بابک تلفن کنم اما هر بار جلوی خودم را گرفتم بیچاره مامان!گمانم حالم را می فهمید که پاپیچم نمی شد !نمی دانم از اخرین دیدارم با بابک چد روز می گذشت که یک شب فشته تلفنزد راستش با حالی که بابک ترکم کرد نگران بودم و لحظه ای تصویرش از ذهنم بیرون نمی رفت انتظار داشتم فرشته خبر تازه ای بدهد ولی حرف های او نگران ترم کرد -از بابک خبر داری بیتا جون؟ قبم فرو ریخت اما با ارامشی ساختگی گفتم: -بابک ؟ نه چطور؟ فرشته با ناراحتی گفت: -یک هفته است که پاش رو تی خونه نگذاشته! با نگرانی پرسیدم: -یعنی اصلا ازش خبر ندارین؟ فرشته گفت: -همچین بی خبر هم نیستم میره اپارتمان خودش!گمونم اقا قهر کرده! حرفی نزدم فرشته پرسید: -تو بهش چی گفتی بیتا؟حتی با من هم حرف نمی زنه!نه موبایلش رو جواب می ده نه تلفن خونه و می خوام برم دیدنش تو هم میای؟بلکه حرفای تو ارومش کنه گفتم: -ما حرفهامون رو با هم زدیم فرشته جون!بهتره خودت تنها بری! ارام گفت: -دست بردار بیتا!نمی دونم تو چی به بابک گفتی ولی خودت هم می دونی که اون خیلی دوستت داره! گفتم: -ولی برای تشکیل زندگی مشترک فقط دوست داشتن کافی نیست مامان که داشت تلویزیون نگاه می کرد برگشت و نگاهم کر فرته گفت -تو نباید پشت بابک رو خالی کنی!اون به عشق تو تمام این سال ها رو در تنهایی گذرونده گفتم: -فرشته جون خیلی چیز ها هست که تو نمی دونی!پس لطفا بیشتر از این پا فشاری نکن پرسید: -هنوز از حرف های مامانم دلخوری؟ گفتم: -برعکس حرف های زن دایی باعث شد به این موضوع منطقی تر فکر کنم به خاطر خود بابک ! فرشته با پوزخند گفت: -بیچاره بابک !انگار همه صلاحش رو همه بهتر از خودش می دونند! گفتم: -منظورت چیه؟ فرشته گفت: -اخه مامان هم همین حرف رو می زد! پرسیدم: -بابک با زن دایی حرفش شده؟ فرشته گفت: -از اون روز تا حالا نیومده سر بزنه حرفش بشه؟طفلک انگار توی خودش جمع شده! -صادقانه گفتم: --فرشته جون تو خیال می کنی من از این وضع راضیم؟تو هم غصه نخور !اوضاع این طوری نمی مونه!من مطمئنم بابک یه روز متوجه میشه من هر کاری کردم به خاطر خودش کردم -فرشته با سماجت گفت: اما من باز هم می گم که داری اشتباه می کنی !بابک اون قدر توی تصمیمت جدیه که حتی حاضر نشد با ما بیاد خواستگاری مامان بار ها خواست سر و سامونش بده ولی قبول نکرد اون تمام این سال ها رو با خیال تو گذرونده اون وقت تو می خوای به همین زودی عقب نشینی کنی؟ -گفتم: --تو هم داری حرف های بابک رو می زنی هیچ کس از دل دیگری خبر نداره! -!فکر می کنی به من توی این سال ها خیلی خوش گذشت فرشته جون؟خوبه چند بار خودم رو به خاطر ازدواج با کامران سرزنش کرده باشم؟ قد یک عمر اما یه چیز هایی هست که اگر ادم فقط یک ذره وجدان داشته باشه نمی تونه اون ها رو نادیده بگیره -فرشته گفت: --من که سر در نمیارم تو درباره ی چی حرف می زنی؟ولی باز هم دلیل نمیشه که همچین تصمیمی بگیری -وقتی با فرشته خداحافظی کردم و گوشی را روی تلفن گذاشتم مامان را متوجه خودم دیدم زیر نگاهش معذب بودم داشتم به اتاق می رفتم که گفت: --هنوزم دوستش داری؟ -جوابی ندادم ارام گفت: --بیا بنشین ! -لحنش طوری بود که نتوانستم درخواستش را رد کنم رو به رویش نشستم و ساکت نگاهش کردم کیان همان طور که سرش را روی پای مامان گذاشته بود خوابش برده بود موهای اورا نوازش کرد و گفت: --نیش و کنایه شنیدن و حرف نزدن صبر ایوب می خواد اما بعضی چیز ها ارزشش رو داره!من زمانی که بر خلاف میل خانواده ام زن بابات شدم اون قدر مطمئن بودم که حتی یک ذره هم تردید نداشتم که کارم نادرست باشه! حالا تو درست جای من ایستادی!پس درست تصمیم بگیر -گفتم: --شما هم مثل فرشته فکر می کنید که به خاطر حرف های زن دایی به بابک جواب رد دادم؟ نه مامان! نمی خوام مانع سعادت بابک باشم! -مامان پرسید: --از کجا مطمئنی که این جوری بابک خوشبت تره؟ -جوابی نداشت مامان گفت: --بیشت فکر کن مادر جون بعضی اتفاقات فقط یک بار توی زندگی ادم اتفاق می افته -با لبخندی زورکی گفتم : --می دونم مامان!می دونم که شما هم فکر سعادت من رو می کنید اما من هم نمی تونم نمک بخورم و نمکدان بشکنم! -بعد کیان را بغل کردم و به اتاقی بردم این بهانه ی خوبی بود که به ان گفتگو خاتمه دهم کیان را توی تختش گذاشتم و در تاریکی اتاق کنارش نشستم او تمام امیدم و انگیزه ام برای زندگی بود فکر کردم اگر کیان نبود چگونه باید این اوضاع را تحمل می کردم تلاش کردم فکر بابک را از ذهنم دور کنم در حقیقت فکر کردن من به او باعث می شد احساس گناه کنم پیشانی کیان را بوسیدم و از اتاق بیرون امدم مامان سر سجاده سرگرم راز و نیاز با خدا بود ارام به اتاق خودم رفتم و در را بستم باید فکری برای این زندگی می کردم حالا که همه چیز به هم ریخته بود صلاح نمی دیدم بیشتر از این زیر دین بابک باشیم لبه ی تخت نشستم و سرم را به دست گرفتم مغزم داشت منفجر میشد انگار همه ی در ها به رویم بسته شده بود
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥گل یخ ♥ ، AmItiSe ، cute flower ، L.A.78
#13
اگه خودت تایپ میکنی دستت واقعا درد نکنه عزیز دلمHeartHeart
رمان بیتا 2
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥ Sky Princess♥
#14
ممنون هرچند تابستون بیشتر میذارم چون الان وقتم پرهUndecided
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط AmItiSe
#15
بچه ها بگید تا فصل چند ریختم یادم رفته بگین دوباره بذارم
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط AmItiSe
#16
واااای....یکم به خودت استراحت بده دختر...
از کت و کول افتادی که...
HeRe'S tO neVeR gRoWinG Up
پاسخ
آگهی
#17
خدایا نازی ولش کن فکر کنم دستت شکست نه؟؟
مرسی عزیزم ولی نازگل داره راست میگه یکمی استراحت کن دختر!
خــط زدنِ مَـــن ، پـایــآنِ من نبـــود !!!
آغـــاز بی لیاقتـــیِ تـو بــود!
پاسخ
 سپاس شده توسط cute flower
#18
بگین دیگه من رمان بیتا رو کامل نوشتم آخهSad
پیدا کردمSleepy
از وقتی به بابک جواب منفی داده بودم برای فرار از فکر و خیال سعی می کردم بیشتر وقتم را با کیان بگذرانم تقریبا هر روز عصر با هم به پارک می رفتیم و من تلاش می کردم برایش مصاحب خوبی باشم می خواستم روز های جدایی را جبران کنم ولی یاد ان روز ها مثل موریانه تار و پود مغزم را می جوید به نظر می رسید روز های تاریک زندگی من به ان سادگی از صفحه ی ذهنم پاک نمی شود عصر یکی از روز های سرد با نماه که روی نیمکت پارک با فکر و خیالاتم سرگرم بودم برای چند لحظه از کیان غافل شدم و ان حادثه ای که نباید رخ داد یکی از بچه ها توپ را محکم شوت کرد و کیان برای اوردنش دوید دلم گواهی بدی می داد اما مثل ادم های مسخ شده فقط با نگاهم اورا دنبال می کردمتوپ حالا درست وسط خیابون بود و کیان هم دنبالش می دوید ازهمان فاصله پراید سفید رنگی را دیدم که با سرعت می امد تقریبا روی نیمکت نیمخیز شدم ذهنم فریاد می زد کیان اما زبانم بند امده بود صدای بوق ممتد ماشین باعث شد کیان همان جا بیاستد چشمانش از وحشت گد شده بود انگار زمان هم ایستاده بود همه ی توانم را جمع کردم و فریاد زدم :
-کیان!
قتی صدای کشیده شدن لاسیتیک های ماشین را روی اسفالت خیابان شنیدم ناخوداگاه چشمانم را بستم اخرین صحنه ای که در ذهنم ضبط شد تصویر مماس شدن ماشینبا بدن کیان بود وقتی چشم باز کردم تقریبا همه ی مردم می دویدند ولی قب من انقدر ضعیف میزد که نای جنبیدن نداشتم یکی در حال عبور به دیگری می گفت:
-بچه اگر زنده باشه شانس اورده!
کیان را می گفتند؟باورم نمی شد! مثل ادم های گیج راه افتادم ولی پاهایم به دنبالم کشیده میشد
یکی در حال عبور تنه زد و معذرت خواست انگار همه چیز را در خواب می دیدم به زحمت از میان جمعیت راهی به جلو باز کردم درست مل عبور از دالان وحشت بود حالا چهره ی بهت زده و هراسان راننده را می دیدم که به روی کیان خم شده بود دلم نمی خواست باور کنم انکه در خونه غلطیده و یک توپه ه شده در اغوش دارد کیان است نفسم به شماره افتاد بود همان جان بالا سرش روی اسفالت سرد و سخت خیابان زانو زدم هنوز تصویر چشمان وحشت زده اش توی ذهنم بود حتی می ترسیدم لمسش کنم جیغ زدم:
-کیان!!!!!
راننده با وحشت پرسید:
-این بچه با شماست؟
مثل دیوانه ها فقط جیغ می زدم و گوشت بدنم ا می کندم نفهمیدم کی و چطور امبولانس امد وقتی بلندش می کردند غرقق خون بود یکی کمکم کرد و سوار امبولانس شدم ولی حتی چهره اش را به خاطر ندارم همه جا سیاه بود انگار فقط من بودم و کیان پزشکیاری که کنارم نشسته بود پرسید:
-شما مادر بچه اید؟
حتی نگاهش نکردم با دست سردم دست کیان را گرفتم بدنش گرم گرم بود و ان قدر ارام به نظر می رسید که انگار خوابیده!از پزشکی که مشغول معاینه اش بود پرسیدم:
-اون زنده است نه؟
با ارامش گفت:
-به امید خدا!
معنای حرفش را نفمیدم اما نگرانی را در صدایش حس کردم صدا زدم
-کیان!کیان!
پرستاری که روبه رویم نشسته بود گفت:
-اروم باش!اون الان بی هوشه صدای تورو نمی شنوه!
باورش نا ممکن بود ((صدای مرا نمیشنود؟)دوباره با قاطعیت صدا زدم:
-کیان !کیان!
صایم با صدای اژیر امبولانس در هم امیخته بود انقدر تکرار کردم تا از نفس افتادم نه حرف های کتر و پرستار ارومم می کرد و نه تسی دروغینی که به خودم می دادم وقتی به بیمارستان رسیدیم یک گروه سفید پوش تحویلش گرفتند و مستقیم به اورژانس بردند تازه داشتم به خودم می امدم و عمق فاجعه را درک می کردم از هر کسی که وارد اتاق می شد و از ان جا خاج می شد سوالی می پرسیدم اما هیچ کدام جواب درستی نمی دادند و به ارامش دعوتم می کردند دلم می خواست به نحوی وارد اتاق شوم ولی اجازه نمی دادند نگرانی ام وقتی بیشتر شد که یکی دو دکتر دیگر هم با عجه وارد اورژانس شدند مردی جوان جلوی یکی از پرستارها را گرفت و با نگرانی پرسید:
-حال اون بچه ای که الان اوردند چطوره؟
چهره اش به نظرم اشنا بود پرستار گفت:
-الان دکتر میاد بیرون!
مرد به دیوار تکیه داد و چشمان وحشت زده اش را به زمین دوخت تازه اورا شناختم کسی بود که با کیان تصادف کرده بود اما وحشت و نگرانی باعث شده اورا نشناسم وقتی برای چند ثانیه نگاهمان در هم گره خورد ناباور زمزمه کردم:
-قاتل!
گگمانم نفهمید چی گفتم هنوز هم شوکه بودم !با چشمانی پر از اشک جلو امد و با صدایی لرزان گفت:
-خانوم به خدا نفهمیدم چطور شد که یک دفعه اون بچه وسط خیابون سبز شد تا اومدم به خودم بیام....
-خفه شو کثافت خفه شو!
قبل از ان که دوباره حرفی بزند فریاد زدم :
-برو گم شو بیرون!گمشو نمی خوام ببینمت
یکی دو پرستار برای ارام کردنم جلو امدند ولی حال خودم را نمی فهمیدم و فقط میان گریه فریاد می زدم
-گمشو بی همه چیز !نمی خواد حال پسر من رو بپرسی!از جلوی چشمم دور شو !
یکی از پرستاران با جیت گفت:
-خانم این جا بیمارستانه اگر نمی تونید جلوی خودتون رو بگیرید بفرمایید بیرون
رد که مرا عصبانی دید همان طور که می خواستم به طرف در خروجی رفت وقتی داشت در را باز می کرد داد زدم :
-فقط وای به حالت اگر یک تار مو از سرش کم بشه!
تمام تنم مثل بید می لرزید و ته گلویم به خاطر فریاد هایی که زده بودم می سوخت پرستار ها باز هم تذکراتی دادند که نشنیدم و فقط به صورتشان از پشت موج اشک نگاه کردم رمق در بدنم نبود
روی یکی از صندلی های پشت سرم نشستم و سرم را به دیوار تکیه دادم انگار دنیا را روی سرم خراب کرده بودند
هوا تاریک شده بود که دکتر ها از اورژانس بیرون امدند از جا بلند شدم تا سراغی از کیان بگیرم سعی کردم از گفتگویشان بفهمم اوضاع از چه قرار استنمی دانم شاید شهامت نداشتم چیزی بپرسم!ان ها همان جا با هم گفت و گو می کردند ولی من از اصطلاحاتشان سر در نمی اوردم فقط فهمیدم قرار است او را به ای سی یو منتقل کنند جلوتر رفتم و به زحمت گفت و گوی ان ها را قطع کردم
-ببخشید اقای دکتر ...
هر دوی ان ها هم زمان به طرفم برگتند با صدایی لرزان پرسیدم:
-پسرم..... حالش چطوره؟
یکی از ان ها از دیگری مسن تر بود با ارامش گفت:
-باید سی تی اسکن کنیم تا جوابش نیاد نمیشه چیزی گفت اما قدر مسلم ضربه ی مغزی شده !الان هم او را به سی سی یو می برند
با نگرانی پرسیدم:
-حالا حالش چطوره؟می تونم ببینمش؟
سری تکان اد و گفت:
-بله می تونید اما اون کاملا بیهوشه!
بلافاصله پرسیدم:
-خوب میشه!
مکثی کرد و گفت:
-به امید خدا هر چی خواست خدا باشه1
دکتری که کنارش ایستاده بود گفت:
-نگران نباشید خانوم!ما هر کاری از دستمون بر بیاد واسش انجام می دیم اقای دکتر صارمی هم بهترین پرفسور مغز و اعصاب هستند!
کمی خیالم راحت شد ولی باز هم دلم شور می زد توی حال خودم بودم که کسی از پشت سرم گفت:
-شب بخیر خانم
وقتی برگشتم یکی از مامورین نیروی انتظامی را دیدم پوشه ای باز کرد و گفت:
-شما همراه اون پسر بچه اید؟
تایید کردم مختصر گفت:
-باید به چند تا سوال جواب بدید شما چه نسبتی با مصدوم دارین؟
-مادرشم
-می تونید مختصر بگین چه اتفاقی افتاده
مردی که با کیان تصادف کرده بود کمی عقب تر ایستاده بود دوباره خونم به جوش امد گفتم:
-ببخشید من اان اصلا حالم خوش نیست گمونم موضوع کاملا روشنه !می تونید هر چی لازمه از پزشکش بپرسید
مامور نیروی انتظامی با اشاره به راننده گفت:
-راجع به اون اقا اگه شکایتی دارین باید مکتوب کنید البته ایشون تا روشن شدن وضعیف مصدوم بازداشت هستند
وقتی مامور انتظامی داشت به دستانش دستبند می زد از همان فاصله گفت:
-روم سیاه خانوم به قران نمی دونم چی بگم هنوز هم باورم نمیشه
وقتی اشکش سرازیر شد بغض من هم ترکید میان گریه گفت:
-حالا حالش چطوره؟
جوابی ندادم حتی نگاهش نکردم با صدایی لرزان گفت:
-قراره از خونه پول بیارن اصلا نگران نباشید!
با صدایی بغض الود گفتم:
-زندگیم رو تباه کردی!پول به چه دردم می خوره؟
سر به زیر انداخت و گریه اش شدیدتر شد داشت از بخت و اقبال خودش گله می کرد که مامو اورا بیرون برد یک دفعه یاد مامان افتادم لابد دلش هزار راه رفته بود سرم با به دست گرفتم و سعی کردم فکرم را متمرکز کنم به او چه باید می گفتم؟ اصلا چطور باید می گفتم؟ به قول خودش تمام دلخوشی اش این بچه بود همین موقع کیان را از اورژانس بیرون اوردند تا به ای سی یو ببرند فورا به طرفش رفتم و کنار تختش ایستادم رنگ به صورتش نبود دست سردش را به دست گرفتم و از پشت موج اشک نگاهش کردم به زیبایی یک رویا خوابیده بود پرستار ها که دو مرد جوان بودند اورا با دقت سوار اسانسورکردند به من هم اجازه دادند تا ای سی یو همراهشان باشم جلوی بخش ای سی یو یکی از ان ها گفت:
-ببخشید شما نمی تونید بیاین داخل
میان گریه گفتم:
-اما من مادرشم !باید کنارش باشم
پرستاری که برای بردن بیمار امده بود با جدیت گفت:
-ورود به ای سی یو قدغنه فقط ساعت ملاقات مطمئن باشین این جا از هر لحاظ مراقبش هستند با نگرانی پرسیدم:
-من باید چه کار کنم؟ تا کی باید منتظر باشم؟
پرستار ای سی یو که زنی میانسال بود با اراش گفت:
-هیچی فقط براش دعا کن الانم برو خونه این جا موندنت بی فایده است!
وقتی در ای سی یو بسته شد همان جا روییکی از صندلی ها نشستم پای رفتن به خانه را نداشتم گفتن حقیقت به مامان هم اندازه ی پذیرفتن خود حقیقت سخت و تلخ بود چند دقیقه بعد پرستار هایی که کیان را به ای سی یو اورده بودند از بخش خارج شدند یکی از ان ها با دیدن من گفت:
-شما که هنوز این جایید؟
دلم اشوب بود پرسیدم:
-اگر خالش بدتر بشه چی؟
تایید کردم با لبخند گفت:
-ادرس و مشخصات توی فرم پذیرشه اگر لازم باشه فورا باهاتون تماس می گیرند حالا هم بهتره هر چی زودتر این جا رو ترک کنید چون اگر پرستار بخش شما رو ببینه بدخلقی می کنه!
وقتی از بیمارستان
خارج شدم مانده بودم چه کنم؟ نمی دانم چه مدت بی هدف در خیابان ها پرسه زدم زمانی به خودم امدم که سر کوچه بودم حتی نمی دانستم ساعت چند است هنوز به اواسط کوچه نرسیده بودم که از دور مامان را دیدم نگران و هراسان جوی در ایستاده بود و اطراف سرک می کشید دوباره سر تا پا اضطراب شدم و اشکم سرازیر شد کمی ایستادم تا به خودم مسلط شدم بدون شک مامان تحمل شنیدن حقیقت را نداشت کیان تنها لخوشی او بعد از ان همه فشار و مصیبت بود اول فکر کردم به خانه نروم اما بعد به این نتیجه رسیدم که نگرانی برای قلب بیمارش خوب نیست از ان گذشته دیر یا زود باید حقیقت را می فهمید بلاخره پس از کلنجار با خودم عزمم را جزم کردم و راه افتادم هنوز چند قدم به خانه مانده بود که مامان متوجهم شد خودش را به من رساند و با نگرانی پرسید:
-کجا بودی؟
نای حرف حرف زدن نداشتم دلم نمی خواست گریه کنم اما واقعا نمی دانستم چه بگویم
مامان با وحشت به صورتم خیره شد و پرسید:
-یا باب الحوائج چی شده؟ بچه ام کجاست؟
با صدایی لرزان گفتم:
-بریم تو مامان!سرما می خوری
مامان با جدیت گفت:
حرف بزن!چی شده؟ برای کیان اتفاقی افتاده؟چرا چیزی نمیگی؟
بی انکه حرفی بزنم وارد خانه شدم همان طور که پله ها بالامی رفتم اشکم سرازیر شد مامان از پشت سر دنبالم کرد و پرسید:
-چی شده؟ یه حرفی بزن دختر!نصف عمرم کردی !
خوشحال بودم که اشکم را نمی دید وقتی وارد خانه شدم یکراست به اتاقم رفتم و لبه ی تخت نشستم اشکم همین طور بی وقفه می امد صورتم را با دستانم پوشاندم انگار مغزم از کار افتاده بود مامان پشت سرم وارد اتاق شد و جلوی پاهایم نشست با دستان سردش دستانم را کنار زد و با وحشت به صورتم خیره شد قبل از انکه حرفی بزند میان گریه گفتم:
-چیز مهمی نیست ممان!تاب خورده توی صورتش الان حالش خوبه
مامان صورت خودش ا کند و داد زد:
یا امام رضا بچه ام چی شده؟ چی به روزش اومده؟ الان کجاست؟
جرات نگاه کردن توی صورتش را نداشتم سرم را پایین انداختم و گفتم:
-بیمارستانه!گفتن باید یکی دو روزی بستری باشه
مثل یخ وا رفت انگار ماتش برده بود رو به رویش نشستم و گفتم:
مامان تورو خدا نگران نباش اون حالش خوبه
اشکش سرازیر شد با صدایی لرزان گفت:
-خیال می کنی نمی فهمم داری دروغ می گی؟ اون قدر گریه کردی که چشمات باز نمیشه من باید ببینمش می خوام خودم بالای سرش باشم
گفتم:
-نمی گذارند مامان من رو هم نگذاشتند بمونم!اون الان توی ای سی یو بستریه
مامان داد زد
-ای سی یو؟یعنی این قدر حالش بده؟
همان اول کار همه چیز را لو دادم مامان محکم تکانم داد و مین گریه گفت
-به من واقعیت رو بگو ترو به جون کیان حقیقت رو بگو بیتا از وقتی که رفتید دلم داره مثل سیر و سرکه میجوشه
درمانده گفتم:
-مامان شما رو به خدا بیشتر از این نمک به زخمم نپاشین حالم به اندازه ی کافی بد هست
مامان از جا بلند شد و گفت:
-بلند شو باید من رو ببری دیدنش
کلافه گفتم:
-به خدا نمیشه مامان باید تا فردا صبر کنیم
مامان گفت:
نمی تونم ن تا فردا دیونه میشم می خوام بچه ام رو ببینم الان حتما داره بهانه می گیره چطور تونستی تنهاش بگذاری؟
میان گریه گفتم:
-مامان تورو خدا به خاطر من هم که شده اروم باشین دیدن او بی فایده استپون بی هوشه
مامان ناباور نگاهم کرد برای نشستن کمکش کردم و ارام گفتم:
-من حالم خیلی بده مامان!توروخدا صبور باشین کاش می دونستید از عصر تا حالا چی به من گذشته!چند بار خواستم تلفن بزنم ولی ترسیدم حالتون بد بشه!
زبان مامان بند ام بود رنگ به رو نداشت دویدم یکی از قرص هایش را با کمی اب اوردم و به خوردش دادم
طاقت دیدن ناراحتی اوو خارج از ظرفیتم بود
میان گریه گفتم:
-مامان تورو خدا اروم باش!کمی هم به من فکر کن به خدا دار از ناراحتی می ترکم
مامان ارام گفت:
-تو هنوز حقیقت رو به من نگفتی!
-سرم را تکان دادم و صورتم را با دستانم پوشاندم دوباره تصویر صورت وحشتزده ی کیان قبل از تصادف با ماشین در ذهنم زنده شد هنوز هم باورم نمیشد اشک هایم را پاک کردم و گفتم:
--همه چیز انقدر سریع اتفاق افتاد که هنوز هم باورم نمیشه مامان
-مامان پرسید:
--دکتر ها چی می گن؟ زنده می مونه؟
-میان گریه گفتم:
--میگن هر چی خواست خدا باشه قراره چند تا عکس و ازمایش بگیرند مامان تورو خدا دعا کن
-مامان با ارامشی ترس اور گفت:
--من یک بار دیگه هم این بچه رو از دست دادم یادت نیست؟
-یاد روز هایی که حاضر شدمبه خاطر نجات پسرم روح و جسم را معامله کنم روز هایی که سر اغاز فعالیت های نکبت بار زندگی ام بود مامان با صدایی بغض الود سر بلند کرد و گفت:
-خدایا یک بار بچه ام رو به من بگردوندی من باز هم اون رو از تو می خوام
-حس غریبی داشتم از اتاق خارج شدم و روی یکی از مبل ها نشستم انقدر به خدای بزرگ بدهکار بودم که شرمم می امد از او چیزی بخواهم هنوز صدای ضجه ی مامان را می شنیدم ولی توی دلم انقد غم بود که نمی دانشتم این یکی را کجا جا بدهم؟ان شب صلاح ندیدم به مامان بگویم کیان تصادف کرده و ضربه مغزی شده به نظرم هر چه کمتر می دانست به نفع خودش بود اما مطمئن بودم بلاخره دیر یا زود حقیقت را خواهد فهمی فقط شک داشتم بتواند تحمل کند
با مامان پشت در ِ آی سی یو نشسته بودیم و نمیدانستیم چه باید بکنیم. بیچاره مامن از لحظه ای که کیان را دیده بود ماتش برده بود، مخصوصا وقتی که فهمید تصادف کرده بیشتر شوکه شد. حالا نگرانی ِ مامان هم بر نگرانیهای دیگرم اضافه شده بود. ترسم از این بود که قلب ِ بیمارش کار دستش بدهد.
حالِ خودم هم بهتر از او نبود. دکترهای میگفتند باید صبر کنیم، اما حقیقت این بود که کیان به هیچ یک از محرک ها پاسخ نمیداد. باره با چشم خودم دیدم که سوزن به کف پایش فرو کردند و او واکنشی نشان نداد.آنقدر درمانده بودم که دلم میخواست فریاد بزنم. طی آن دور روز به غیر از ما خانوادی جوانی که با کیان تصادف کرده بود هم به ملاقات می آمدند اما هر بار با سردی من و مادر مواجه میشدند.حس میکردم نه تنها جملات حاکی از همدردی آنها آرمم نمیکند بلکه آتش خشمم را شعله ور تر میکند. البته پدر و مادر آن جوان آدمهای با شخصیت و موجهی بودند، اما حقیقت تلخِ شرایط کیان آزار دهند هتر از آن بود که بتوانم منطقی برخورد کنم. آنها تا آن لحظه کلیه مخارج بیمارستان را پرداخته بودند و کاملا درک میکردند که در چنان اوضاع و شرایطی نباید حرف پسرشان را به میان بکشند. آن روز هم مثل روزهای گذشته به دیدن ِ کیان آمدندواز سر همدردی با ما صحبت کردند. مادر آن راننده جوان در حالی که به شدت گریه میکرد به من و مادر گفت:
- به خدا از روزی که این بچه رو دیدم نه خواب دارم نه خوراک! میخوام باور کنید که ما هم به اندازه شما متاسف وناراحتیم!
مامان میان گریه گفت:
- تاسف شما به چه درد ما میخوره خانوم؟! من بچه ام رو از شما میخوام. اون همه زندگی ِ منه!
مادر آن جوان گفت:
- امیدتون به خدا باشه! اگر لازم باشه بیمارستانش را هم عوض میکنیم، فقط شما رو به خدا با این دل ِ شکسته پسر منو به خاطر این خطای غیر عمد نفرین نکنید.
میخواستم بگویم ما خودمان نفرین شده ایم،چطور میتوانیم کس دیگری را نفرین کنیم؟ اما فقط ساکت نگاهش کردم. وقتی به خانه برگشتیم مامان بعد از کلی گریه و زاری، سجاده پهنکرد تا نماز بخواند، من هم به اتاقم رفتم،اما هنوز صدای هق هق گریه اش را می شنیدم. چقدر احساس غربت میکردم.در خودم مچاله شدم و سر را روی پاهایم گذاشتم. از بازی روزگار ماتم برده بود. فکر کردم دارم تقاص گناهانم را پس میدهم، ولی گناه کیان چی بود؟ مامان همیشه میگفت:"ماران کنند، رودان کشند!"
میان گریه زمزمه کردم:
- خدایا راضی نشو که این بچه بیگناه قربانی ندونم کاریهای مادرش بشه!
جوری میگفتم که انگار از اعماق قلبم به آن حقیقت اعتقاد داشتم. همین موقع مامان در را باز کرد و نور بیرون بیرون روشنایی کمی به اتاق بخشید. سر بلند کردم. چقدر دین ِ او در آن مقنعه و چادر سفید آرامم میکرد. مقابلم روی تخت نشست و با صورتی پف کرده از گریه گفت:
- نمیخوای چیزی بخوری؟ دو روزه که لب به چیزی نزدی!
با صدایی بغض آلود گفتم:
- بچه ام هم دو روزه که لب به چیزی نزده!
اشک مامان دوباره سرازیر شد. آرام صورتم را نوازش کرد و گفت:
- من مطمئنم که اون خیلی زود به هوش میاد. تو هم باید به خودت برسی تا بتونی وقتی به هوش اومد ترو خشکش کنی!
نمیدانم چرا برایم دور از باور بود. با وحشت و نگرانی دست مامان را به دست گرفتم و گفتم:
- اگر به هوش نیاد چی؟
مامان گفت:
- زبونت رو گاز بگیر دختر! من مطئنم که همین روزها به هوش میاد براش نذر کردم، راستی! تو مطمئنی که اون جا بیمارستان خوبیه؟
گفتم:
- فعلا مجبوریم همون جا نگهش داریم.دکترش میگفت من مسوولیت انتقال بیمار رو به عهده نمیگیرم. میگفت صلاح نیست این کار رو بکنیم. از اون گذشته اون جا بیمارستان مجهزیه!
مامان گفت:
- پناه بر خدا! به جای گریه و زاری براش دعا کن!
میان گریه گفتم:
- من براش مادر خوبی نبودم مامان! هیچ وقت فرصت نشد براش جبران کنم. مامان سرم را در آغوض کشید و موهایم را نوازش کرد. گفتم:
- مگه همیشه نمیگفتی ما ران کنند، روان کـِشند!؟ من دارم تقاص میدم مامان!
اشک مامان هم سرازیر شد. توی صورتش خیره شدم و گفتم:
- حالا بگو مامان! بگو من دارم کفاره کدوم گناهم رو پس میدم؟! به خدا حاضرم جونم رو فدا کنم تا فقط بتونم یک بار دیگه صداش رو بشنوم! هر وقت یاد آخرین نگاهش می افتم لم میخواد بمیرم! چشماش از وحشن گرد شده بود ومنکنارش نبودم. من هیچ وقت کنارش نبودم!
مادر با صدایی لرزان گفت:
- پیش خدا هیچ کاری سخت نیست. کیان رو از اون بخواه!
سرم را تکان دادم و گفتم:
- اینکه دکترها حرفی نمیزنند بیشتر زجر میده! همش حس میکنم اوضاع آنقدرها که فکر میکنم خوب نیست!
مامان گفت:
- بهتر نیست بابک رو در جریان بگذارم؟ گمونم با حالی که ما داریم خوبه یک مرد در کنارمون باشه!
گفتم:
- اصلامامان! فکرش رو از سرت بیرون کن! اون به حد کافی جور مارو کشیده ! وانگهی چه کاری ازش برمیاد که بیخودی ناراحتش کنیم؟
مامان با محبت گفت:
- میدونم که به خاطر اتفاقاتی که افتاده دلخوری، اما الان وقت این نیست که به خودت فکر کنی. ما به بابک احتیاج داریم. اون هم مُرده و هم دست و پاش بیشتره!
با جدیت گفتم:
- حرفش رو هم نزن مامان! شما رو به خدا به حرفم گوش کنید!
مامان سری به علامت تسلیم تکان داد و بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. شاید حق با مامان بود . وجود بابک با آنهمه عشقی که به کیان داشت توی آن اوضاع و شرایط مایه قوت قلب بود اما این اولین باری نبود که میخواستم فارغ از احساسات زنانه راجع به بابک تصمیم بگیرم.
* * *
وقتی از آی سی یو خارج شدم به مامان گفتم:
- بهتره منتظر بمونیم تا دکترش بیاد. میخوام باهاش حرف بزنم.اون هنوز هیچی راجع به آزمایشات کیان نگفته!
مامان با محبت گفت:
- مطمئن باش آزمایشتاتش ایرادی نداره! ندیدی؟! امروز بچه ام مثل ماه بود.
با نگرانی گفتم:
- پس چرا به هوش نمیاد؟ دلم خیلی شور میزنه مامان! امروز وقتی دستش توی دستم بود یک دفعه حالم بد شد. انگار یه چیزی از بالای دلم افتاد پایین.
مامان با اطمینان گفت:
- هیچ اتفاقی نمی افته! من بچه ام رو بیمه امام رضا کردم، خیال دارم وقتی از بیمارستان مرخص شد ببرمش پابوس آقا!
بعد سر به آسمان برداشت و با قلبی شکسته و صدایی لرزان گفت:
- یا امام رضا، بچه ام رو از خودت میخوام!
از اخلاصش حالم دگرگون شد و برای چند ثانیه نفسم بند آمد. برای آنکه مامان اشکم را نبیند، به بهانه خوردن آب به طرف آب سرد کن رفتم و چند مشت آب خنک به صورتم پاشیدم. حق با مامان بود شاید ایمانم ضعیف شده بود، ولی دلم هنوز می لرزید. داشتم همان جا قدم میزدم که پروفسور صارمی را دیدم.
داشت به طرف آی سی یو میرفت که با عجله به طرفش دویدم و صدایش زدم. با دیدنم جلوی در ایستاد و به سلامم جواب داد.
قبل از آنکه چیزی بپرسم مامان خودش را به ما رساند و بی طاقت پرسید:
- حال ِمریض ما چطوره آقای دکتر؟
دکتر با لبخندی کمرنگ گفت:
- تا خواست ِخدا چی باشه!
دلم ریخت! جرئت سوال کردن نداشتم، با این حال به زحمت پرسیدم:
- کی به هوش میاد آقای دکتر؟ به نظر ما این وضع تا کی ادامه داره؟
مکثی کرد و گفت:
- اتفاقا میخواستم دیروز باهاتون صحبت کنم ولی... فکر کردم بهتره کمی صبر کنیم...
با صدایی لرزان گفتم:
- اتفاقی افتاده؟
دکتر که کاملا مستاصل به نظر میرسید با احتیاط پرسید:
- توضحیش کمی مشکله! یعنی....یعنی نمیدونم حرفهام متقاعدتون میکنه یا نه، ما کاری از دست مون بر می امد کردیم ولی...
دلم نمیخواست چیز نا امید کننده ای بشنوم، فورا حرفش را قطع کردم و پرسیدم:
- راجع به آزمایش هاست؟!
دکتر با مهربانی گفت:
- ببین دخترم! من باید با توجه به عکس ها پسرت رو عمل میکردم.
چرا میگفت"عمل میکردم؟"، قلبم گواهی بدی میداد. بی آنکه پلک بزنم به صورت ِ دکتر چشم دوخته بودم. دکتر عینکش را از چشم برداشت و سکوت کرد. مامان پرسید:
- خب، چرا عملش نمیکنید آقای دکتر؟!
دکتر بی مقدمه گفت:
- متاسفم! دیگه بی فایده ست مادر جون! مرگ مغزی شده!
مامان تکرار کرد:"
- مرگ مغزی؟مرگ مغزی؟!
همان جا به دیوار تکیه دادم. حتی نفهمیدم دکتر چه گفت و کی رفت! انگار آن حرفها را در خواب شنیده بودم. مامان که منظور دکتر را نفهمیده بود با وحشت از من پرسید:
- اینا چی میگن بیتا؟! کیان که هنوز زنده ست! مرگ مغزی چیه؟
ناخودآگاه گفتم:
- یعنی از نظر پزشکی، کیان مّرده!
مامان جیغ زد:
- چی؟
انگار یک سطل آب یخ روی بدنش ریختند. حال من هم بهتر از اون نبود. در واقع خودم هم حرفهای دکتر را جدی نگرفته بودم. چطور ممکن بود؟! همان جا روی زمین نشستم. مامان که به نظر می رسید حرفهای دکتر را باور نکرده رو به رویم نشست و با قاطعیت گفت:
- می بریمش یه بیمارستان بهتر!اینا همش حرف مفته! میخوان بچه ام رو دستی دستی به کشتن بدن!
چیزی راه نفسم را گرفته بود! چیزی مثل یک بغض بزرگ،اما گریه ام نمی آمد. مامان صورتم را میان دستانش گرفت ! چقدر دستانش بر عکس ِمن داغ بود. مستقیم به صورتم زل زد و مصمم گفت:
- بلند شو! چرا ماتم گرفتی؟ نکنه حرفهای اونا رو باور کردی؟
انگار روح توی تنم نبود. تا آن روز درباره مرگ مغزی زیاد شنید بودم، اما باور نداشتم به سرپسرم آمده باشد! همیشه همینطور است! از چیزی که میترسی به سرت میآید. به کمک مامان از روی زمین بلند شدم، ولی انقدر سنگین بودم که نای راه رفتن نداشتم. روی اولین صندلی که سر راهم بود نشستم و به زحمت گفتم:
- باید با دکترش حرف بزنم!
مامان کنارم نشست و گفت:
- باید خودمون به فکر راه چاره باشیم.اونا دست از کیان کشیدند.
رفتارش غیر طبیعی بود.عصبی گفتم:
- چرا متوجه نیستین مامان؟ میگن کیان مرگ مغزی شده!
رنگ از رخش پرید. چند لحظه دلم به حالش سوخت اما بعد فکر کردم به این شوک احتیاج داشت. مامان با حالتی معصومانه گفت:
- یعنی چی؟! تو باور میکنی؟
صاف نگاهش کردم. نه که باور نمیکردم! باور کردنم به منزله این بود که آن حقیقت تلخ را پذیرفته ام. یک دفعه به یاد حالت نگاه دکتر موقع زدن آن حرفها افتادم و بند دلم لرزید. به مامان گفتم:
- شما برین خونه مامان! من بعدا میام! بلند شین براتون ماشین میگیرم.
دستانش را به دست گرفتم و از جا بلندش کردم. عجیب بود که آن دستهای داغ کاملا یخ کرده بودند.
نگاهش هم مات ِمات بود. حالا منی که تا چند لحظه پیش به او تکیه کرده بودم او را با آن نگاههای بی اراده به دنبال ِ[ود میکشیدم. آنقدر حالش بد بود که ترسیدم تنهایش بگذارم. فکر کردم اول او را به خانه برسانم و بعد به بیمارستان برگردم!
* * *
به بیمارستان برگشتم ولی هنوز نگران مامان بودم، چون حتی کلامی به زبان نیاورده بود. بیچاره به شدت شوکه شده بود. فقط به یک نقطه زل زده بود و فکر میکردم. گمانم حتی حرفهای من را هم نمیشنید. نباید آنطور بی مقدمه توی ذوقش میزدم ولی حال ِخودم هم بهتر از او نبود.
وقتی به بیمارستان رسیدم یکراست به آی سی یو رفتم. میخواستم دوباره کیان را ببینم اما مانعم شدند. آنقدر عصبی بودم که داد و بیداد راه انداختنو نگهبانا میخواستند بیرونم کنند که با دخالت پرستار بخش اجازه دادند وارد آی سی یو شوم. نمیدانم! شاید دلشان به حالم سوخته بود. این را از نگاهشان میفهمیدم. کیان آنقدر آرام خوابیده بود که باورم نمیشد دکتر راست گفته باشد. با تردید به تختش نزدیک شدم و با دستی لرزان دستش را لمس کردم . آیا باید باور میکردم که او مرده؟! اتاق دور سرم چرخید. ارام زمزمه کردم:
- کیان؟ مامان؟
از پرستاری که آن نزدیکی ایستاده بود پرسیدم:
- کجا میتونم با دکترش صحبت کنم؟
پرستار گفت:
- بعید میدونم هنوز توی بیمارستان باشند.
به دستگاه هایی که بالای سرش بود خیره شدم و با ناباوری گفتم:
- به نظر شما این بچه مّرده؟
پرستار با حالتی عجیب نگاهم کرد و حرفی نزد. مصمم گفتم:
- اون هنوز زند هاست. قلبش کار میکنه!
پرستار دستی میان موهای کیان کشید و با تاسف گفت:
- آره! فقط قلبش! طفلک بیچاره!
با نگاهی سرزنش بار براندازش کردم و دوباره به کیان زل زدم.پرستار گفت:
- دیگه بهتره برین بیرون.
مثل نا امیدی که به هر ریسمانی چنگ میزند پرسیدم:
- اون به هوش میاد،نه؟ خیلی وقتها اتفاق افتاده که یه مریض دوباره برگشته!
پرستار با تردید گفت:
- بهتره هر چی لازمه از دکترش بپرسی!
بعد مرا به بیرون از اتاق هدایت کرد ودر را بست.دوباره با تردید به طرف کیان برگشتم، نه! باور کردنی نبود مریض هایی که مرگ مغزی میشوند این طوری باشند. وقتی از بخش خارج شدم هنوز هم شوکه بودم. مثل این بود که عالم و آدم همه چیز را میدانندو از من مخفی میکنند. حالا حتی رفتار نگهبان هم مهربان تر از قبل شده بود. وقتی از بیمارستان خارج شدم هوا تاریک شده بود. مدتی مثل آدمهای منگ، بی هدف توی خیابانها پرسه زدم، اما به هر حال به خانه برگشتم. دیدن ِمامان هم در آن حالت غمی مضاعف بود. انگار هنوز هم در بهت و ناباوری به سر می برد. چون معلوم بود از وقتی ترکش کردم از جایش تکان نخورده! پرسیدم:
- نماز خوندین؟
جوابی نداد.دیگر مطمئن شدم حالش طبیعی نیست، چون هیچ وقت نماز اول وقتش ترک نمیشد. دلم میخواست با صدایی بلند فریاد بزنم، اما فقط بی صدا نگاهش کردم. جانش به کیان بسته بود. میدانستم مثل من میلی به شام ندارد پس بی هیچ حرفی از اتاق خارج شدم.

وقتی وارد اتاق مامان و کیان شدم ، باز هم مامان را ماتم زده دیدم. سینی صبحانه را روی تخت گذاشتم و روبه رویش نشستم. از هلال زیر چشمانش پیدا بود خوب نخوابیده، با نگرانی گفتم:
- چرا این جوری میکنی مامان؟ میخوای وسط این همه بدبختی، شما هم مریض بشی؟
حرفی نزد .پاک ماتش برده بود. یک لقمه نان و پنیر گرفتم و به طرف دهانش بردم ولی سرش را برگرداند. گفتم:
- دیشب هم که چیزی نخوردی! اگه به خودت فکر نمیکنی لااقل به فکر من باش!
باز هم چیزی نگفت.انگار روزه سکوت گرفته بود. به عکس کیان خیره شدم و گفتم:
- دارم میرم بیمارستان. باید با پروفسورصارمی حرف بزنم. من نمیتونم حرفهاش رو باور کنم!
سکوتش زجرم می داد. از جا بلند شدم و گفتم:
- تا برگردم، خوب استراحت کنید. مطمئن باشین با خبرهای خوب برمیگردم. اگه لازم باشه بیمارستانش رو عوض میکنم.
چشمانش فروغی نداشت. از حالت صورتش ترسیدم، اما خودم را کنترل کردم و ازاتاق خارج شدم. یک دلم در خانه بود و دل ِ دیگرم در بیمارستان. در طول راه باز هم به حرفها را شنیده باشد، خون در رگهایم منجمد شد و پشتم لرزید. آنقدر حواسم پرت بود که نزدیک بود پرداخت کرایه تاکسی را فراموش کنم. وقتی به بیمارستان رسیدم باز هم پدر ومادر آن راننده جوان را به انتظار دیدم. مادر به محض دیدنم جلو آمد، ولی من که حال و حوصله درستی نداشتم قبل از آنکه حرفی بزند گفتم:
- ببخشید خانوم، من باید برم دیدن دکتر.
بازویم را گرفت و با نگرانی پرسید:
- بچه چطوره؟
موجی از عصبانیت در وجودم خیز برداشت اما به سختی خودم را کنترل کردم تا حرفی نزنم. با تردید پرسید:
- چیزهایی شنیدم اما نتونستم باور کنم...
چنان با عصبانیت به صورتش خیره شدم که حرفش را نیمه کاره رها کرد. پدر راننده که تا آن لحظه عقب تر ایستاده بود، جلو آمد و با چشمانی پر از اشک گفت:
- خدا شاهده که ما هم به اندازه شما متاسف و ناراحتیم!
با پوزخند گفتم:
- به خاطر چی؟ به خاطر پسرتون؟
سر به زیر انداخت و گفت:
- والله به خدا ما هم آدمیم خانوم! از روزی که این بچه رو دیدم صد با رخودم رو جای شما گذاشتم.
بغض گلویم را فشرد. با صدایی لرزان زمزمه کردم:
- حالا که جای من نیستید!
خواستم بروم که مادر راننده گفت:
- به دکترش بگین، هر کاری که لازمه براش بکنند. حتی اگر صلاح میدونند دستور اعزام به خارج بدن.
حرفها و حالا وحشتزده آنها سبب میشد حس کنم اوضاع بدتر ازآنست که تصور میکنم. با عجله و بی هیچ حرفی به طرف اتاق دکتر رفتم اما او هنوز به بیمارستان نیامده بود. همان جا مصمم منتظر ماندم تا اینکه بعد از گذشت نیم ساعت از راه رسید. داشت وارد اتاقش میشد که با صدایی لرزان سلام کردم . با دیدنم حالت صورتش عوض شد.پرسیدم:
- میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
به ساعتش نگاه کرد و گفت:
- بفرمایید داخل.
پشت سرش وارد اتاق شدم و در را بستم. کت و کیفش را به جالباسی آویزان کردم و پشت میزش نشست.
روی یکی از صندلی های روبه روی میزش نشستم و بی مقدمه گفتم:
- زیاد وقتتون رو نمیگیرم آقای دکتر!
ساکت نگاهم کرد. عصبی گفتم:
- راستش من از دیشب تا حالا دارم به حرفهاتون فکر میکنم، اما اصلا نمیتونم باور کنم که پسرم...
سرش را به علامت تایید تکان داد و حرفم را قطع کرد.
- انتظارش رو داشتم!
با تعجب نگاهش کردم . آنقدر آرام بود که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده است! کاملا به عقب تکیه داد و با محبت گفت:
- ببین دخترم! من احساست رو درک میکنم. باور کن گفتنش برای من هم سخت بود، ولی بهتره کمی واقع بین باشی! متاسفانه دیگر برای پسر کوچولوت نمیشه کاری کرد. از نظر من همه چیز تموم شده! پس درست اینکه که نگذاری بیشتر از این زجر بکشه!
از شدت وحشت زبانم بند آمده بود. و اتاق دور سرم میچرخید. باقی حرفهای دکتر را نمیشنیدم. فقط حرکت لبهایش را میدیدم. درک مقصودش برایم دشوار بود! منظورش از اینکه میگفت نگذارم زجر بکشد چه بود؟ سرم را که حالا به سنگینی یک کوه بود میان دستانم گرفتم و تلاش کردم آرام باشم. دلم میخواست با همه توانم جیغ بکشم و بیمارستان را زیر و رو کنم.دلم میخواست آن راننده را که باعث و بانی این بدبختی بود زنده زنده آتش بزنم.دلم میخواست...دلم میخواست...
بی توجه به حرفهای دکتر از جا بلند شدم وبه طرف در رفتم ولی سرم به شدت گیج میرفت. دکتر کمکم کرد دوباره روی صندلی بنشینم، ولی آرام و قرار نداشتم.باید کیان را میدیدم. با چشمانی پر از اشک به دکتر گفتم:
- من باید اونو ببینم.
دکتر با مهربانی گفت:
- بسیار خوب! میتونی اونو ببینی اما باید واقع بین باشی!
با ناباوری گفتم:
- واقع بین باشم؟!راجع به چی؟اگر باور کنم که کیان مرده آدم منطقی و واقع بینی ام؟ شما همین رو از من میخواین دکتر؟
دکتر با حالتی تاسف بار به صورتم خیره شد و چیزی نگفت. اشک هایم را پاک کردم و مصمم گفتم:
- اما پسر من هنوز زنده است.
دکتر عینکش را برداشت و گفت:
- همیشه بدترین اوقات برای یک پزشک وقتی است که مجبور بشه چنین حقایق تلخی رو به عزیزان یک بیمار بگه! به نظر دختر با شعور و تحصیل کرده ای هستی، پس خیال نکن میخوام شعار بدم یا نصیحتت کنم. خداوند همیشه در حال آزمایش بنده هاشه! یکی رو با پول، یکی رو با ایمان و یکی رو با عزیزانش محک میزنه! آرزو میکنم که هیچ وقت هیچ کس به جای تو نباشه اما تو حالا زیر محک خداوندی! آزمایش سختیه ولی امیدوارم سربلند بیای بیرون! هیچ کار خداوند بی حکمت نیست! توی همین بیمارستان دختر بچه ای رو میشناسم که تقریبا هم سن و سال پسر شماست. اگر فقط کمی گذاشت داشته باشی میتونی وسیله نجاتش بشی و زندگی رو بهش برگردونی!
مقصودش را نمی فهمیدم. با وحشت و نگرانی به صورتش خیره شدم. رو به رویم نشست و گفت:
- باید هر چه زودتر پیوند قلب بشه !من تا حدودی بررسی کردم. گروه خونشون هم به هم میخوره! همه چیز بسته به میل شماست...
با ناباوری گفتم:
- شما از من چی میخواین؟
حال ِ بدی داشتم. دلم آشوب بود و قلبم خیلی تند میزد. باورم نمیشد! نمیتوانستم به گوش هایم به خاطر شنیدن آن حرفها اعتماد کنم! راجع به کیان من حرف میزدند؟ اینک به دست خودم او را بکشم؟!
با عصبانیت گفتم:
- چه توقعی از من دارین دکتر؟ اینکه اجازه بدم قلبش رو از سینه اش بکشند بیرون؟ پسر من هنوز نفس میکشه! اگر اینقدر از او نا امید شدین، میتونم ببرمش جای دیگه! جایی که برای جونش ارزش قائل باشند!
دکتر با آرامش گفت:
- متاسفانه دیگه از دست هیچ کس کاری ساخته نیست. در ضمن وظیفه من هم نجات جان آدمهاست نه کشتن آنها! همه ما وسیله ایم!
از جا بلند شدم و با قاطعیت گفتم:
- من هرگز چنین کاری نمیکنم. حتی اگر باور کنم که پسرم به قول شما مرده!
دکتر گفتک
- گفتم که...! همه چیز بسته به میل شماست. هیچ کس نمیتونه بدون رضایت شما کاری کنه! اما بهتره باز هم به حرفهام فکر کنی! تو با این کار میتونی پسر کوچولوت رو خوشحال کنی و جون یک انسان رو نجات بدی!
با حالتی رنجیده گفتم:
- میتونم پسرم رو ببینم؟
دکتر با محبت گفت:
- سفارش میکنم هر وقت خواستی اون رو ببینی، مانعت نشن!
به زور تشکر کردم و از اتاقش خارج شدم. انگار روی ابرها راه می رفتم. از عالم و آدم عصبانی بودم. فکر کردم چقدر آدمها سنگ دل و بی انصاف شده اند. چطوردلشان می آید با کیان آن طور رفتار کنند؟ یاد حرفهای دکتر افتادم و چندشم شد! میگفت گروه خونشان را با هم مقایسه کردند! تکانهای آسانسور حالم را بدتر میکرد. یک طبقه جلوتر پیاده شدم و خودم را به پنجره رساندم. باد سرد آبان ماه بدن ِ خیس عرقم را لرزاند! تاب دیدن کیان را نداشتم. از اینکه نمیتوانستم برایش کاری بکنم بیتشر زجر میکشیدم. دوباره یاد حرفهای دکتر افتادم. از چه صحبت میکرد؟ امتحان خدا! نه نه! من شهامت نداشت در این آزمون شرکت کنم!دوباره با پای پیاده خودم را به طبقه هم کف رساندم. پاهایم به دنبالم کشیده میشد. داشتم از ساختمان خارج میشدم که با پدر و مادر آن راننده روبه رو شدم. آتش خشم در وجودم زبانه کشید. قفسه سینه ام از شدت عصبانیت بالا و پایین می رفت. بی توجه به اینکه کجا هستم، گفتم:
- شما دنبال چی هستین؟ چرا راحتم نمیگذارید؟ میخواین با دیدنتون هر لحظه و هر ساعت به یاد بیارم چی به سرم اومده؟
مادرش نزدیک شد و با محبت گفت::
- آروم باش دخترم!
با صدایی لرزان فریاد زدم:
- آروم باشم؟! چطور میتونم آروم باشم؟ پسرم داره میمیره!
بعضی از حاضرین از روی کنجکاوی به ما نزدیک شدند. انگار بغض کهنه ام سر باز کرده بود. که آن طور ضجه میزدم. مادر راننده سعی میکرد آرامم کند اما مثل مرغ پرکنده بال بال میزدم. یکی دوتا از پرستارها مداخله کردند ولی آتش درون من هر لحظه شعله ور تر میشد. یکی دوتا از خانم های حاضر کمک کردند تا مرا از ساختمان خارج کنند. همه جا به نظرم تیره و تار بود. حتی نمی فهمیدم چه میگویم و چه میگویند. زمانی به خود آمدم که روی یکی از نیمکت های محوطه بودم و پدر و مادر آن راننده نگون بخت رو به رویم ایستاده بودند. آن قدر داد زده بودم که گلویم میسوخت. مادر آن راننده پاکت آب میوه را به دهانم نزدیک کرد و با محبت گفت:
- بخور دخترم. فشارت افتاده!
چشمان هر دوی آنها قرمز بود. پدرش گفت:
- اینطوری از پا در میای دختر جون! رنگ به رو نداری!
آب میوه را پس زدم و از جا بلند شدم. مادر رانند گفت:
- با این حالتون تنها کجا میرین؟ بهتره کمی صبر کنید...
نگران مامان بودم. به او چه باید میگفتم؟داشتم میرفتم که پدر آن راننده گفت:
- ما می رسونیمتون! خانوم کمکشون کن!
همسرش بازوی مرا به دست گرفت و به طرف در خروجی برد. جای هیچ مقاومتی نبود. مرد زودتر از منو همسرش برای آوردن ماشین از بیمارستان خارج شد چه پاییز غم انگیزی بود! انگار محوطه بیمارستان را با برگ های زرد و نارنجی فرش کرده بودند. اما من هیچ یکی از این زیبایی ها را نمیدیدم. جس میکردم کمرم شکسته! حس میکردم به آخر خط رسیدم!آنقدر احساس تنهایی میکردم که دلم میخواست ساعتها به حال خودم گریه کنم.
* * *
مامان آنقدر به خودش گرسنگی و بی خوابی داد که کارش به بیمارستان رسید. آن روزها مثل دیوانه ها بودم. از یک طرف کیان و از طرف دیگر مامان! دکترش میگفت شوکه شده و اگر هیمنطور ادامه بدهد باید مدتی در آسایشگاه بستری شود و تحت نظر روانپزشک باشد. درست یادم نیست چه روزی ولی یکی از همان روزها بود که فرشته سر زده به دیدنم آمد. انگار با دیدن او داغ دلم تازه شد. او هم با دیدن اوضاع و شرایط ما، آنقدر ناراحت شد که تا مدتی بی صدا گریه کرد. گمانم شوکه شده بود . بعد از شنیدن وقایع اخیر از زبان من با لحنی گله مند گفت:
- چرا به ما خبر ندادی؟ مگه ما فامیل نیستیم؟ لااقل بابک را در جریان میگذاشتی !هیچ میدونی اون چقدر به کیان علاقه داره؟ موندم حالا چطور بهش بگم! هیچ فکرش رو نمیکردم توی این مدت که از هم بی خبر بودیم این همه اتفاق افتاده باشه!
با چشمانی پر از اشک گفت:
- من هنوز هم باورم نمیشه!
فرشته گفت:
- حالامطمئنی که کیان مرگ مغزی شده؟
صورتم را پاک کردم و گفتم:
- این جوری میگن فرشته جون! تازه پروفسور صارمی یکی از بهترین جراح های مغز و اعصبانه! منم اول باور نمیکردم اما الان درست سیزده روزه که کیان به هوش نیومده! نمیدونی وقتی نگاهش میکنم چه حالی دارم. انگار میخوان قلبم رو از سینه ام بیرون بکشند! طفلک بی گناه من!
فرشته با محبت دستم را به دست گرفت و گفت:
- آروم باش بیتا جون! لااقل به خاطرعمه! حال و روزش رو نمیبینی؟!
گفتم:
- برای اون هم نگرانم! همش توی اتاق به عکس کیان زل زده ! نه لب به غذا میزنه و نه یک کلام چیزی میگیه! شده مثل مجسمه! گمونم بعد از این اتفاق افسردگی گرفته! دکترش میگفت اگه همین جوری پیش بره باید توی آسایشگاه بستری بشه.
فرشته گفت:
- آخه چرا یک دفعه اینطوری شد؟ والله به خدا ما هم روز خوش نداریم! از وقتی بابک از خونه رفته کار مامانم شده گریه کردم.بابام هم که لام تا کام حرف نمیزنه! بابک پاک افتاده رو دنده لج! مثلا امروز اومده بودم تا تو باهاش صحبت کنی!
گفتم:
- اوضاع ها رو که می بینی! انگار یک دفعه طوفان زندگی مون رو زیر و رو کرده!
فرشته گفت:
- از لطف خدا نا امید نشو! باز هم میگم کار خوبی نکردی که ما رو بی اطلاع گذاشتی! بیچاره بابا! نمیدونم اگه بفهمه عمه به این حال و روز افتاده چه کار میکنه!
گفتم:
- اصلا بهشون نگو! دوست ندارم کسی رو ناراحت کنم!
فرشته اخم کرد و گفت:
- ماشاءالله تو توی این شرایط هم دست از قّد بازی بر نمیداری؟!! عزیز من، خواهرشه! اگه زبونم لال براش اتفاقی بیفته چی؟ میدونم که هنوز هم به خاطر حرفهای مامانم دلخوری، اما آخه بابک چه تقصیری داره؟ من همین الان بهش تلفن میزنم!
میان گریه گفتم:
- تلفن بزنی که چی؟ دیگه کاری از دست کسی ساخته نیست!
او بی توجه به حرفهای من شماره خانه بابک را گرفت و منتظر مااند. گمانم بعد از چند تا بوق، دستگاه روی پیغام گیر رفت، چون با دلخوری گفت:
- بابک! من هستم فرشته! میدونم که خون های اگر خونه ای فورا با من تماس بگیر. اتفاق بدی افتاده! باید باهات حرف بزنم، میشنوی؟! حال عمه خوب نیست! متاسفانه خبر دیگه ای هم دارم که باید به خودت بگم.
انگار بابک گوشی را برداشت چون فرشته با ناراحتی گفت:
- کجا بودی؟! چرا تلفن همراهت خاموشه؟!...خیلی خب الان وقت این حرفها نیست! بهتره خودت رو زودتر برسومی. من خونه عمه هستم. بیتا هم اینجاست. اتفاق بدی افتاده بابک...نه! عمه کمی کسالت داره اما موضوع مهم تر مربوط به کیانه! اون تصادف کرده! الانم بیمارستانه....! نه! بدبختانه حالش زیاد خوب نیست!
آرام تر گفت:
- انگار مرگ مغزی شده!...ای بابا! من هم تازه فهمیدم. بهتره هر چی داد داری سر بیتا بزنی! آره اینجاست...
بعد گوشی را به طرف من گرفت وگفت:
- میخواد باهات حرف بزنه!
میان گریه گفتم:
- نمیتونم فرشته جون، حالم اصلا خوب نیست.
نفهمیدم فرشته چه گفت و چه شنید. وقتی تلفن را قطع کرد گفت:
- بابک گفت بمونی خونه تا خودش رو برسونه!
گفتم:
- اما من باید برم بیمارستان!
فرشته گفت:
- بهانه نیار! دیر نمیشه! گفت تا نیم ساعت دیگه اینجاست.
* * *
تا اون روز گریه بابک را ندیده بودم. او با دیدن کیان به قدری منقلب شد که دل همه را به درد اورد. طاقت دیدن گریه او را نداشتم. از بخش بیرون آمدم و روی یکی از صندلی ها ی پشت در نشستم.چقدر به نظرم تکیده شده بود. شاید به خاطر این بود که ریشش را نزده بود. انگار از وقتی او را ندیده بودم چند کیلو وزن کم کرده بود که آن طور لاغر به نظر میرسید. انتظار داشتم وقتی تنها شدیم سرزنشم کند، اما ا زخانه تا بیمارستان جز بنا به ضرورت حرفی نزد. به نظرم به نوعی ناباور و شوکه بود. وقتی هم از آی سی یو بیرون آمد، درست مثل یک رباط به طرفم آمد و روی یکی از صندلی ها نشست. مانده بودم چیزی بگویم یا ساکت بمانم. فکرکردم کاش فرشته پیش مامان نمانده بود و با ما می آمد، هر چند که حضورش در خانه واجب تر بود. چون قرار بود دایی و زن دایی برای دیدن مامان به آنجا بروند. کلافه سرم را به دست گرفتم و به سنگ های کف راهرو چشم دوختم چه اوضاع بهم ریخته ای بود! ترسم از این بود که زیر بار آن همه غصه و مصیبت دیوانه شوم. بابک گفت:
- چرا زودتر خبرم نکردی؟
گفتم:
- آنقدر همه چیز به سرعت اتفاق افتاد که هنوزهم باورم نمیشه!
پرسید:
- کجا میشه با دکترش حرف زد؟
صدایش گرفته بود. بی آنکه به صورتش نگاه کنم گفتم:
- من قبلااین کار رو کردم. بی فایده است!
با ناراحتی گفت:
- پس میخوای دست روی دست بگذاری؟
با صدایی بغض آلود گفتم:
- هر کاری که لازم بوده کردم. دیگه نمیدونم چه کار باید بکنم! دکترها میگن اون دیگه برنمیگرده!
بلند شد و شروع به قدم زدن کرد! قدمهایش کوتاه و عصبی بود. به یاد چند روز قبل خودم افتادم.درست مثل من مستاصل بود. خیلی حرفها بود که دلم میخواست بزنم اما ساکت ماندم. همینقدر که او را کنارخودم داشتم کافی بود. حضور او واقعا مایه دلگرمی بود. وقتی از قدم زدن خسته شد کنارم روی صندلی نشست و بیمقدمه گفت:
- باید ببریمش یه بیمارستان دیگه!
با لبخندی تلخ گفتم:
- دکترش میگه بی فایده است . میگفت اینجوری فقط آزارش میدیم.
عصبی گفت:
- پس چی کار کنیم؟ یعنی واقعا هیچ کاری نمیشه برای این بچه کرد؟
با صدایی لرزان گفتم:
- پروفسور صارمی معتقده کیان الان فقط با این دستگاه ها طنده است. اگر اونارو بکشند قلبش هم از کار می افته!جدا که زندگی چقدر چیز مضخرفیه! شاید باور نکنی اما توی این چند روز اونقدر چیزهای عجیب و باور نکردنی دیدم و شنیدم که همش خیال میکنم دارم خواب میبینم. هنوز از شوک ِ تصادف کیان فارغ نشده بودم که گفتند مرگ مغزی شده، بعد هم پیشنهاد اهداعضو دادند...
با ناباوری گفت:
- چی؟!! اهدای عضو؟ تو چی گفتی؟
گفتم:
- روزهای اول مثل دیوانها بودم. هر چند که هوز هم وقتی یادم می افته ستون فقراتم می لرزه! شبها خواب ندارم اگر هم بتونم بخوابم کابوس میبینم.
با قاطعیت گفت:
- تو به هیچ وجه نباید اجازه این کار رو بدی!
گفتم:
- کدوم مادری میتونه که من بتونم؟اون جگر گوشه منه! هر چند که براش مادر خوبی نبودم!
با حالتی متفکر گفت:
- الان وقت خود خوری نیست.باید یه فکر اساسی بکنیم.
با چشمانی اشک بار نگاهش کردم و گفتم:
- اونم از وضع مادرم.
سری تکان داد و گفت:
- وقتی بدبیاری شروع بشه، پشت سر هم بد میاد! حالا هم بلند شو بریم خونه!
گفتم:
- من اینجا هستم، تو برو!
آرام گفت:
- اینجا که از تو کاری برنمیاد. پاشو بریم خونه! عمه تنهاست. خودت که وضعش رو بهتر میدونی! فردا میبرمش پیش یه روانپزشک خوب.
حرفهایش آرامم میکرد. آن روزها واقعا احتیاج داشتم به کسی تکیه کنم و از صمیم قلب میخواستم یک نفر به جایم تصمیم بگیرد که چه کنم! وقتی به خانه برگشتم دایی پیش مادر بودو فرشته و زن دایی رفته بود. اگر چه رفتار دایی چندان گرم نبود، اما حرفها و نگاهش محبت داشت. به من گفت از لحاظ مالی اصلا نگران نباشم و راجع به کیان هر طور که به صلاح اوست تصمیم بگیرم. طفلک مامان! خیال میکردم با دیدن دایی حالش بهتر خواهد شد، اما هنوز همانطور بهت زده بود. رفتار دایی با بابک هم سرد بود. یک ان دلم به حالش سوخت! تا سراغ مادرش را گرفت دایی با لحن کنایه آمیز گفت:
- چرا زود به زود بهش سر نمیزنی؟ چشم مادرت به در خشک شد. باید توی همچین شرایطی اونو ببینی؟
بابک مودبانه گفت:
به نفع مامانه که یک کم از وابستگی هاش به ما کم کنه!
دایی با تحکم گفت:
- چطور؟! خواب تازه ای براش دیدی؟!اولاد هم اگر بود، اولادهای قدیم.
نمیدانم چرا حس کردم منظورش به من هم هست؟! آن شب بعد از رفتن آنها مثل هر شب تا دیر وقت بیدار ماندم.انگار همه درها به رویم بسته بود. فکر کیان یک آن از مغرم بیرون نمی رفت. نمیتوانستم تصور کنم عاقبتش چه خواهد شد. شاید هم بهتر آن بود که دربی خبری بمانم.
* * *
یکی دو روز بعد مامان را با بابک پیش یکی از بهترین روانپزشک های تهران بردم. دکتر بعد از دیدن مامان وشنیدن حالش از زبان من گفت:
- متاسفانه افسردگی ایشون از نوح حاده! من هم معتقدم باید مدتی بستری باشند و چنانچه لازم باشه شوک بگیرندو
بابک پرسید:
- چیز نگران کننده ای نیست؟
دکتر گفت:
- توی این سن آسیب های روانی رو باید جدی گرفت.به خصوص که ایشون سابقه ناراحتی قلبی هم دارند.
گفتم:
- موند هام اگر خدای نکرده بلایی سر پسرم بیاد، با مادرم چه کار کنم!
دکتر گفت:
- فعلا صلاح نیست راجع به این مساله با ایشون صحبت کنید. سعی کنید هر وقت با مادرتون حرف میزنید از گذشته های شیرین نه چندان دور حرف بزنید.
کدام گذشته شیرین؟! انگار یک عمر از آن روزها میگذشت. فردای آن روز با ارائه به معرفی نامه دکتر، مامان را در آسایشگاه بستری کردیم. روز غم انگیز و دردناکی بود. هیچ وقت فکرش را نمیکردم روزی مجبور باشم مامان را در آسایشگاه بستری کنم. وقتی از اتاقش خارج میشدیم، حالت نگاهش مثل سوزنی زهر آلود بر چشمم فرو نشست. نمیدانم چرا احساس عذاب وجدان میکردم؟ درست مثل اینکه خودم مسبب اوضاع باشم. بابک که مرا مستاصل دید ، گفت:
- نباید تابع احساسات باشی!عمه باید تحت مداوا قرار بگیره !خودت که شینیدی دکتر چی گفت.
با صدایی بغض آلود گفتم:
- هنوز هم مطمئن نیستم که کار درستی کرده باشم. اون از تنهایی دق میکنه!
بابک گفت:
- اون الان تو حال و هوای خودشه! اگر بخوای توی خون نگهش داری ، با روشی که در پیش گرفته تلف میشه!
روی یکی از نیمکت های محوطه نشستم و صورتم را با دستهایم پوشاندم. بابک آرام گفت:
- این روزها، روزهای سخت و دردناکی هستن.اما تو باید پشت سرشون بگذارِی!
تا مغز استخوانم احساس سرما میکردم.دلم میخواست پیش مامان باشم اما فکرم پیش کیان بود.
به بابک گفتم:
- امروز خیلی بهت زحمت داد. از کارت افتادی!
با لبخندی کمرنگ گفت:
- فکرش رو نکن!
بعد از مکث کوتاهی گفت:
- همراه تو میام بیمارستان. میخوام بچه رو ببینم.
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥گل یخ ♥ ، L.A.78
#19
نازی دستت شکست میدونمcryingcryingممنون!
رمان بیتا 2
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥ Sky Princess♥
#20
مثل هرروز بالاي سر كيان نشسته بودم ونگاهش ميكردم.هنوز هم باورم نميشد...
درست مثل يك كابوس وحشتناك بود كه از فكر كردن به آن فرار ميكردم.ديگر حتي اشكي براي ريختن نداشتم انگار چشمه ي اشكم خشك شده بود.منتظر يك معجزه بودم،يك معجزه كه دست مرا بگيرد كه از اين طرف كوه به آن طرف كوه ببرد.كوهي كه ميان من وايمانم فاصله وشكاف عميقي انداخته بود.دست سرد كيان را به دست گرفتم وزير لب گفتم:
_خدايا اگه به قول دكتر اين يه امتحانه ،فرد خوبي رو براي آزمايش انتخاب نكردي.اگه قراربود از من بگيريش چرا چند سال پيش قبل اينكه به خاطرشآلوده به گنا بشم نگرفتي؟تو اونو يك بار به من بخشيدي بازم از خودت ميخوامش.
قطرات اشكم روي دست كيان چكيد.داشتم با دستمال خشكش ميكردم كه مردي از پشت سر سلام داد.
وقتي به عقب برگشتم مردي را ديدم كه نميشناختمش.جلوتر آمد وزير لب گفت:
_طفلك بيچاره!
نگاهش متوجه كيان بود.طي آن روزها اين جمله را زياد شنيده بودم.دستي ميان موهاي كيان كشيد وپرسيد:
_اين پسر كوچولوي نازنين پسر شماست؟
با تكان سر جواب مثبت دادم.با لحني تاسف بار گفت:
_به خاطر اتفاقي كه افتاده واقعا متاسفم!خيلي دردناكه!
چون نگاه كنجكاو ومتعجب مرا متوجه خودش ديد گفت:
_راستش بار اولي نيست كه ميام ديدن پسرتون.تا حالا يكي دوبار به ديدنش اومدم.اما بار اوليه كه شما رو ميبينم.ببخشيد يادم رفت خودم ومعرفي كنم من بهروز فروتن هستم.
نه اسمش نه قيافه اش هيچ كدام به نظرم آشنا نمي اومد.پرسيدم:
_ببخشيد ما همديگه رو ميشناسيم آقاي فروتن؟
مكثي كرد وگفت:
_مي تونم بيرون از اينجا چند دقيقه مزاحمتون بشم؟
فكر كردم شايد مرا باكسي اشتباه گرفته باشد.پرسيدم:
_ببخشيد مطمئنيد منو با كسي اشتباه نگرفتين؟
بالببخند گفت:
_نه خانم تاج بخش.من خيلي وقته ميخوا ببينمتون وبا هاتون صحبت كنم.
از اين كه مرا با نام فاميلي شوهرم صدا زد احساس خوبي نداشتم،ولي براي شنيدن حرفهايش از آي سي يو خارج شدم.وقتي پشت سرم از بخش بيرون آمد به يكي از صندلي ها شاره كرد بنشينم.
آن وقت خودش هم با فاصله دو صندلي كنارم نشست.دل توي دلم نبود.حدس ميزدم از اقوام آن راننده ي جوان باشد اما وقتي لب به صحبت باز كرد وكاملا غافلگير شدم.
_مي دونم شرايط خوبي رو براي گفتن اين حرف ها انتخاب نكرد ولي راستش ناچار بودم...!ميدونيد ؟شرايط منم مثل شما دردناكه.وقتي صحبت بچه مياد وسط آدم حاظره به خاطرش هر كاري بكنه!
سردر گم گفتم:
ببخشيد من...مقصودتون رو نمي فهمم!راجع به چي صحبت ميكنيد؟
سر به زير انداخت وگفت:
_راجع به دخترم.دكتر صارمي ميگفتن درباره اش با شما صحبت كرده اند.
گفتم:
_دكتر صارمي؟چرا بايد دكتر راجع به دختر شما با من صحبت كنه؟
مستصل ودست پاچه به نظر ميرسي.كمي مكث كرد وگفت:
_خواهش ميكنم خانم تاج بخش!زندگي دختر من به تصميم شما بستگي داره! البته...ميدونم تقاضاي من اونم از مادر يك بچه چقدر بي رحمانه به نظر مياد ولي باور كنيد ديگه نميتونستم صبر كنم.دكتر دخترم معتقده خطر مرگ هر لحظه دخترم رو تهديد ميكنه.اون بايد هرچه زودتر پيوند قلب بشه!...
باقي حرفهاي اورا نميشنيدم.بيمارستان دور سرم ميچرخيد ويك آن قيافه آن مرد به نظرم كفتاري آمد كه منتظر جان كندن كيان بود.مي خواستم از جا بلند شوم ولي انگار هزار كيلو شده بودم.با زحمت گفتم:
_خجالت بكشيد آقا!بچه من هنوز زنده است!چطور به خودتون اجاز مي دهيد اين طور بي رحمانه بچه ام رو تيكه تيكه كنم؟!
به شدت جا خورد.با اين حال با احتياط گفت:
_من واقعا متاسف ولي دكتر صارمي گفت...
حرفش را قطع كردم وگفتم:
_براي من مهم نيست كه دكتر راجع به پسر من چي فكر ميكنند!شما هم بهتره به فكريه قلبه ديگه براي دخترتون باشيد
بلند شدم كه بروم .از پشت سرم گفت:
_خواهش ميكنم خانم!به خاطر خدا!
به طرفش برگشتم وگفتم:
_اگه شما جاي من بوديد به خاطر خدا چنين كاري بابچه تون ميكرديد؟
با آن قد بلند انگار تا شده بود.با صدايي لرزان گفت:
_من حال شما رو نمي فهمم!مشكله آدم خودشو جاي شما بزاره،اما خانم اگه حرف دكترا درست اشه داشتن يا نداشتن قلب به چه درد پسرتون ميخوره؟!
با لحني تند گفتم:
_جوري حرف مي زنيد انگار من يه چيزي به شما بدهكارم!حضرت آقا مرگ وزندگي هردو به دست خداست.من هنوز از لطف خدا اونقدر مايوس نشدم كه با دست خودم بچه ام رو تكه تكه كنم.
التماس كرد:
_خانم شما را به خدا تا دير نشده كمي فكر كنيد...من حاظرم هر چقدر بخوايين بپردازم.من حاظرم همه زندگي ام روبدم...
با حالتي سرزنش بار براندازش كردم وبي توجه به بقيه حرفهايش به طرف آسانسور رفتم.مثل اين بود كه سينه ام را شكافته باشند.طبقه همكف از آسانسور پياده شدم وبه هر بدبختي بود خودم را به دستشويي رساندم.دوباره دلم آشوب شده بود.خم شدم وبالاآوردم.وقتي يك مشت آب به صورتم زدم خودم را در آينه نگاه كردم.شايد اگر خبر ميدادند روزهاي آخر عمرم را سپري ميكنم تا اين اندازه وحشت زده نبودم.تازه داشتم ميفهميدم وقتي مامان ميگفت بچه مثل بخشي از جگر مادر است يعني چه!زني در حال شستن دستانش پرسيد:
_شما حالتون خوبه؟
با تعجب نگاهش كردم وحرفي نزدم.نمي دانم چرا آن روزها حرفهاي همه به نظرم منظور دار بود.
آن قدر با خودم در گير بودم كه نفهميدم كي به حياط بيمارستان رسيدم. هوا باراني بود اما من روي نيمكت خيس نشسته بودم.دلم مامان را مي خواست كسي كه مثل كوه تكيه گاهم بوداما ياد مامان فقط غصه هايم را بيشتر ميكرد.دوست داشتم به جايي بروم كه بتوانم بارم را سبك كنم،جايي براي توكل،جايي كه فكر ميكردم جاي من نيست!طفلك مامان چقدر گريه ميكرد.ميگفت آروزي آدم ها با گذشت زمان بيشتر وبزرگتر ميشود.مگز چند سال از آن روزها ميگذشت؟!حالا من بودم با يك دنيا اي كاش!
با عجله از بيمارستان خارج شدم.شده بودم مثل موش آب كشيده!جلوي اولين تاكسي را گرفتم وگفتم:
_تجريش!
** ** *** ** **
صحن امازاده پر بود از مردمي كه براي زيارت آمده بودند.كفشم را تحويل دادم ووارد حرم شدم.اما بيشتر از چند قدم نتوانستم جلوتر بروم.همان جا به ديوار تكيه دادم واشكم سرازير شد.آن بارگاه ملكوتي كجا ومن گناهكار كجا؟شرمنده وحقارت زده بودم كه درست به وقت گرفتاري به پا بوس آمده بودم.روي ديوار سرخوردم وبه زمين نشستم.همان طور كه به ظريح خيره شده بودم زير لب تكرار كردم:
_اي بزرگوار!كمكم كن!
ان قدر اين جمله را تكرار كردم تا هم دهانم خشك شد وهم اشكم اما هنوز جسارت جلو رفتن نداشتم.با قلب شكسته گفتم:
_شك دارم كه خدا من رو بخشيده باشه اما اي بزرگوار واسطه شو ميان خداوند به خاطر پسرم.اون مثل يك فرشته پاك وبي گناهه.گاهي فكر ميكنم خداوند من رو به حال خودم رها كرده ورحتش رو از من دريغ كرده ،اگه غير از اينه8 از او بخواه نوري به قلب تاريكم بتابونه،شايد از اين سردرگمي وحشت خلاص شم.
به ياد مامان افتادم ودباره بغض گلويم را فشرد.زير لب گفتم:
_امروز اومدم اون ها از خودت بخوام.من رو از رحمتت مايوس نكن...
نفهميدم چه مدت در امامزاده بودم وقتي از آنجا خارج شدم هوا تاريك شده بود،اما پاي رفتن به خانه را نداشتم.خانه هم برايم بي وجود مامان وكيان برايم ماتكده بود.ساعتي زير باران پياده روي كردم وبالا خره براي رفتن به خانه سوار تاكسي شدم.تا خانه هزار جور فكر ازمغزم گذشت:اينكه با يكي دو متخص ديگر مشورت كنم واگر آنهاهم با دكتر صارمي موافق بودند با مسئوليت خودم كيان را مرخص كنم.به نظرم اين تصميم در نهايت قابل تحمل تر ازرضايت به تكه تكه كردنش بود.بدبختانه شجاعت اين كار را هم در خودم نميديدم.اين كه دست روي دست بگذارم ومرگ تدريجي او را ببينم.داشتم توي تاريكي كوچه دنبال كليد ميگشتم كه بابك از عقب سلام كرد.آن قدر ترسيدم كه تا مغز سرم يخ كرد. آن روزها اعصابم خيلي ضعيف شده بود.بابك جلو آمد وگفت:
_كجا بودي تا حالا ؟رفتم بيمارستانم نبودي؟
گفتم:
_اعصابم بهم ريخته بود.رفتم حال وهوايي عوض كنم.خيلي وقته منتظري؟
صورتش توي تاريكي بود اما از صدايش ميشد فهميد كه چقدر گرفته وخسته است.پرسيد:
_مي دوني ساعت چنده؟بهتر بود منتظر ميموندي تا بيام.اون وقت هر جا مي خواستي ميبردمت.
همان طور كه در را باز ميكردم گفتم:
_من كه بچه نيستم.ممنون كه به فكرمن هستي!
بعد كنار ايستادم وگفتم:
_بيا بالا!
دقيق نگاهم كرد وگفت:
_ممنون بدم نمياد يه فنجون جاي بخورم.
حالي داشتم كه دلم ميخواست تنها باشم،اما به زور لبخند زدم.وقتي وارد خانه
شديم آن قدر ساكت بود كه صداي برخورد قطرات باران با كانال كولر كاملا شنيده مي شد.بابك پالتوي بلندش را به جالباسي آويزان كرد وروي يكي از مبل ها نشست.هما نطور زير كتري را روشن ميكردم گفتم:
_حالت چطوره؟
با صدايي گرفته گفت:
_اين روزها حالم اصلا خوش نيست.راستش لحظه اي فكر اين بچه از مغزم بيرون نميره.نه دستم به كار ميره نه دلم مياد توي اين اوضاع ببينمش!اونم از عمه!
رو به رويش نشستم وگفتم:
_ما حسابي باعث دردسر وناراحتي ات شديم.
با دقت نگاهم كرد وگفت:
_آن قدر گريه كردي كه چشمات باز نميشه! مي خواي خودت رو از پاي دربياري؟
حرفي نزدم.مكثي كرد وگفت:
_امروز با دكتر صارمي حرف زدم.بازم حرفهاي قبلي اش رو تكرار ميكرد.راستش من با يك دكتر ديگه هم حرف زدم.تا اسم دكتر صارمي رو آوردم گفت تشخيص ايشون حرف نداره.ميگفت پرفسور صارمي از استاداش بوده!ديگه واقعا نمي دونم بايد چه كار بكنيم.
گفتم:
_اون هيچ اميدي به زنده ماندن كيان نداره .دارند هر كاري ميكنند تا رضايت منو براي پيوند عضو جلب كنند.امروز هم يكي رو فرستاده بودند تا از من براي پيوند قلب دخترش رضايت بگيره.
با بك با ناراحتي گفت:
_اون ها بدون رضايت تو اجازه هيچ كاري رو ندارند.
درمانده گفتم:
_نمي دونم اين وضع تا كي ادامه داره!اما من ديگه واقعا تحملش رو ندارم.دلم مي خواد چشمم رو ببندم وقتي باز ميكنم ببينم همه چيز مثل سابقه!مگه يه آدم چقدر تحمل داره؟
بغضم شكست واشكم سرازير شد.دلم نمي خواست جلوي او گريه كنم.ولي دست خودم نبود .صورتم را با دستانمپوشاندو وسعي كردم آرام باشم.جعبه ي دستمال كاغذي را به طرفم دراز كرد وگفت:
_مي فهمم چه حالي داري.اما خودت هم مي دوني با گريه كردن وبي تابي هيچ چيز عوض نميشه!بايد صبور باشي.
در حالي كه دستمال برميداشتم گفتم:
_هميشه حرف زدن ساده تر از عمل كردنه!
با لبخندي تلخ گفت:
_تو خيال ميكني فقط خودت از اين اوضاع وشرايط ناراحتي؟درسته كه من جاي تو نيستم ولي خدا ميدونه كه چقدر از اتفاقات پيش اومده ناراحتم.كيان همون اندازه براي من عزيزه كه يك پسر براي پدرش!
از پشت پرده اشك نگاهش كردم.به معني واقعي كلمه ناراحت بود.يك سيگار از پاكت سيگارش برداشت وبعد به من تعارف كرد.گفتم:
_ممنون،مدتيه كه نمي كشم!
انگار كه خودش هم از كشيدن سيگار منصرف شد،چون دوباره بيآنكه روشنش كند توي پاكت گذاشت.
به بهانه ي آوردن چاي به آشپزخانه رفتم در حالي كه فنجانها را پر ميكردم پرسيدم:
_حال بقيه چطوره؟دايي،مادرت،فرشته؟
با لحني معني دار گفت:
_مي دونم فرشته بهت گفته كه من مدتيه خونه نميرم.پس وانمود نكن بي خبري!
با فنجانهاي چاي به پذيرايي برگشتم و گفتم:
_فكر مي كني كار درستي ميكني؟فرشته ميگفت مادرت از غصه مريض شده!
بي آنكه به صورتم نگاه كند گفت:
_مامان من از غصه من نيست كه مريض شده، اون به خاطر زنجير هاي وابستگي كه به دست وپاي خودش بسته مريض شده!ممكنه توهم مثل فرشته قبول نكني اما من دارم كمكش ميكنم از قيد اين قل وزنجي خلاص بشه!
يك فنجان چاي مقابلش گذاشتم وگفتم:
_من خيال ندارم توي زندگيت دخالت كنم اما تو بايد به مادرت حق بدي !اون به هر حال يك مادره!
با پوز خند گفت:
_چه خوب شد مادر شدي تا بتوني احساس مادرانه رو درك كني!نمي خوام سرزنشت كنم يا باعث بشم توي اين شرايط ياد گذشته بيفتي،اما خيال ميكني وقتي دو تا پات رو كردي توي يك كفش وگفتي ميخواي زن كامران بشي عمه چه حالي داشت؟
همه بدنم خيس عرق شد،ولي حرفي نزدم.آرام گفت:
_به درست يا نادرست بودن اون تصميم كاري ندارم اما تو انتخابت رو كرده بودي.
گفتم:
_منظورت از اين حرفها چيه؟مسائل من چه ربطي به مشكل تو داره؟!
به عقب تكيه داد وگفت:
_مي خوام بگم هر كسي مي تونه من رو توي اين شرايط سرزنش كنه به جز تو! لا اقل تو بايد بفهمي چي ميگم!شايد الان وقت زدن اين حرف ها نباشه ولي مي خوام باور كني من تصميم خودم رو گرفتم وهيچ وقت هم اين قدر مصمم نبودم!...
بي حوصله گفتم:
_ديگه همه چيز تموم شده!اما انگار تو باور نكردي،لطفا كمي منطقي باش!
با قاطعيت گفت:
_بهتره خودت منطقي باشي !تا كي مي خواي تو پيله ايي كه ساختي خودت رو حبس كني؟چيه؟نكنه هنوز هم نمي توني روي من حساب كني؟من به خاطر تو به تمام تعلقاتم پشت كردم.
گفتم:
_اگر منتظري به خاطر اين كارت تحسينت كنم،سخت در آشتباهي.من هنوزخودم،خودم رو پيدا نكردم اون وقت چطور ميتونم يكي ديگه رو هم وارد بدبختيهام كنم؟خواهش ميكنم بابك!خواهش ميكنم من رو به حال خودم بگذار .بگذار به درد خودم بميرم!
دوباره اشكم سرازير شد.عصبي از جا بلند شد وگفت:
_كاش ميتونستم بفهمم دليل ترديت چيه،اما به هر دليلي كه هست داري زندگي من وخودت رو تباه ميكن!اين رو يك روز مي فهمي.قبلا هم بهت گفتم ديگه نمي گذارم به جاي من تصميم بگيري.آن قدر منتظر ميمونم تا جاي خالي من رو توي قلبت حس كني!
بعد به طرف جالباسي رفت وپالتويش را برداشت.دلم مي خواست حرفي بزنم اما سكوت كردم تا برود. وقتي در را پشت سرش بست ،دوست داشتم با صداي بلند زار بزنم.جاي او هيچ وقت در قلبم خالي نبود.حضور او در زنگي ام مثل ستاره صبح بود،يك روشنايي دلپذير در آن تيرگي محض!دروغ كه نبود!هميشه درست وقتي كه انتظارش را نداشتم مثل يك ناجي افسانه ايي از راه ميرسيد وكنترل اوضاع را به دست مي گرفت. شايد فقط خدم ميدانستم كه چقدر ان روزها به حضوراو در كنار خودم احتياج دارم،اما وقتي به قلبم رجوع ميكردم ،مي ديدم آنقدر اورا دوست دارم كه نمي توانم رنجش را ببينم. بدون شك اگر بقيه به گذشته ي ننگين من پي مبردند،بيش از بيش به خاطر فكر ازدواج با من سرزنشش مي كردند. نمي توانستم به خاطر خودمم اورا درون گردابي از ملامت وتحقير وسرزنش بيندازم وسبب شوم يك عمر گناه مرا به گردن بگيرد ومجبور باشد ميان من وچيزهايي كه دوستشان دارد يكي را انتخاب كند.
زير لب گفتم:
_شايد به خاطر اين كه بيش از آنچه كه تو ادعا ميكني من رو دوست داري،من تو را دوست دارم.
بيست ودو روز از آن تصادف وحشتناك كه زندگي ام رو بهم ريخته بود ولي كيان همچنان بيهوش بود ومن هم چنان اميدوار! گاهي از عاقبت ماجرا مي ترسيدم ولي بعد به خودم اميد ميدادم كه او بالاخره بهوش خواهد امدومن بعد از آن لحظات تلخ دوباره لذت در آغوش كشيدن وشنيدن صدايش را احساس خواهم كرد. آن قدر براي آن روزهاي بعد از بهبودي اش نقشه داشتم وآن قدر نذر ونياز كرده بودم كه حسابشان از دستم در رفته بود.گاهي در خيالاتم صداي اورا مي شنيدم كه تكرار مي كرد "مامان!مامان..."آن وقت به شدت بهم مي ريختم وآرزو ميكردم كاش زنده نبودم وآن روزها را نميديدم.حاظر بودم از همه چيز بگذرم تا فقط يك بار ديگر صداي اورا بشنوم.واقعا اين حقيقت دارد گاهي آدم در شرايطي قرار ميگيرد كه از تمام خواسته هاي خودش چشم پوشي مي كند ومن در چنان وضعي قرار داشتم.انگار پاك فراموش كرده بودم تا پيش از اين از خدا چه مي خواستم،حالازندگي من توي بيمارستان و روي تختي كه او خوابيده بود خلاصه ميشد.آن قدر امد ورفت كرده بودم كه اكثر پرسنل بيمارستان به نام وچهره مرا مي شناختند.خوانواده آن راننده جوان هم كه با كيان تصادف كرده بود به اندازه من سرشناس بودند.آنها هر روز به عيادت كيان مي آمدند وسعي ميكردند با من كه ان روزها رفتار درستي نداشتم مدارا كنند.گاهي دلم به حال مادرش مي سوخت.به محض ديدن كيان به پهناي ورت اشك ميريخت حالا يا براي كيان وبدبختي هاي من بود يا براي پسرش! آن روز هم مثل روزهاي گذشته سعي كرد باب گفتگو روا باز كند اما باسردي من مواجه شد.همسرش كه كمي عقب تر ايستاده بود جلو آمد وگفت:
_دخترم اون هم مثل خودت مادره !به خدا از روزي كه اين اتفاق افتاده نه خواب داره نه خوراك!من هم همينطور.اما آخه اين ماجرا كه از عمد نبوده ،درسته كه به بدترين شكل ممكن رخ داده ،ولي باز هم اسمش حادثه است.خدا شاهده ما آن قدر براي شما ناراحتيم كه پاك سرمون رو فرا موش كرديم.قراربود بعد از محرم دامادش كنيم كه يك دفعه ان اتفاق افتاد...

بي حوصله وعصبي گفتم:

_شما از من چه توقعي داريد؟هيچ ميدونيد پسرتون با زندگي من چه كار كرد؟مادرم افتاده گوشه ي اسيشگاه ،پسرم توي اغماست،خودمم نمي دونم زنده ام يا مرده!شما اصلا مي دونيد مرگ مغزي يعني چي؟مي دونيد اگه پسرم بميره مادرم دوام نمي ياره؟چطور مي تونيد تو چنين شرايطي از دامادي پسرتون حرف بزنيد؟!

ارام وبا محبت گفت:

_انگار ما با حرف زدنمون فقط شما را مكدر مي كنيم.

ميان گريه صادقانه گفتم:

_واقعيتش رو بخواين همي طوره!شايددرست نباشه بگم اما من هر بار شما رو مي بينم مجبورم به ياد بيارم چه كسي وچه طور اين بلا رو به سرمون آورده!لطفا ديگه به ديدن كيان نياين.از تون خواهش مي كنم من رو به حال خودم بگذاري.

آهي كشيد وگفت:

_شما حق دارين !هيچ كس به جاي ديگري نيست.شايد ما هنوز هم به عمق راحتي شما پي نبرديم.من واقعا متاسفم ونمي دونم ديگه چي بايد بگم!

بعد به همسرش گفت:

_ديگه بهتره بريم خانوم!كاري كه از دستمون بر نمياد لااقل نمك به زخمشون نپاشيم.

از رفترم ناراحت بودم ولي حرف دلم را زده بودم!خانمش قبل از رفتن صورت مرا بوسيد وگفت وبا مهرباني گفت:

_به خدا توكل كن دخترم!از رحمتش مايوس نشو.مراقب خودت هم باش رنگ به رو نداري.

بعد از رفتن آنها قدري توي فكر بودم كه متوجه آمدن دكتر نشدم.او در حال برسي وضع كيان گفت:

_حالتون چطوره خانوم؟

از جا بلند شدم وسلام كردم.با محبت به سلامم جواب داد و گفت:

_اون قدر توي فكر بودين كه متوجه اومدن من نشدين.

گفتم:

_معذرت ميخوام آقاي دكتر!اين روزها حال درستي ندارم.اصلا نمي دونم خوابم يا بيدار...

پرسيد:

_اون زن وشوهر مادر اون راننده ان؟

گفتم:

_بله آقاي دكتر.

صاف نگاهم كرد وگفت:

_به نظرم ادماي موجهي به نظر ميان.

گفتم:

_بله همين طوره!اما موجه بودن اونها نمي تونه اشتباه پسرشون رو توجيه كنه!

با لحن معني داري گفت:

_شما انساني منطقي هستيد،اما جوري از اين حادثه غير عمد حرف ميزنيد كه انگار غرضي در كار بوده!

زير لب گفتم:

_بعضي از همين حادثه هاي غير عمد ندگي آدم رو نابود ميكنند.

بعد كمي بلندتر گفتم:

_نمي دونم چرا تمام حرفها ورفتار هاي من به نظر شما غير منطقي مياد آقاي دكتر؟!يا من واقعا ادم عجيبي هستم يا شما به اقتضاي شغلتون خلي راحت با اين قضايا برخورد ميكنيد.البته حق هم داريد.شايد اگه به جاي پزشك در مقام يك پدر يا مادر بوديد حال من رو بهتر درك ميكردين!

مكثي كرد وگت:

_همراه من بيا!بايد چيزي رو نشونت بدم!

بعد جلوتر ز من به را افتاد واز بخش خارج شد.دنبالش از بخش بيرن رفتم وپرسيدم:

_ببخشيد داريم كجا ميريم؟

دكتر بي انكه به صورتم نگاه كند همانطور كه به سمت آسانور ميرفت گفت:

_عجله نكن!

از سكوتش مي ترسيدم.با اينكه جوابش را مي دانستم پرسيدم:

_حال كيان چطوره آقاي دكتر؟تغييري نكرده؟

دكتر گفت:

_متاسفانه خير!

قلبم خيلي تند مي زد وگواهي بدي مي داد.در طبقه دوم دكتر از اسانسور خارج شد.من هم مثل دختر بچه ايي حرف شنو دنبالش رفتم. وقتي جلوي بخش سي سي يو ايستاد،با تعجب نگاهش كردم،ولي او با جديت در بخش را باز كرد ومنتظر شد تا اول من وارد شوم.مكثي كردم و وارود بخش شدم.يكي از پرستار ها با ديدنم گفت:

_وقت ملاقات تموم شده!

دكتر صارمي از پشت سرم گفت:

_ايشون با من هستند.شما بفرماييد خانوم پرستار.

آرام از دكتر پرسيدم:

_ببخشيد من بايد كسي رو ببينم؟!

دكتر جلوتر از من به را افتاد وپايين يكي از تخت ها ايستاد.مريض ان تخت دختر بچه ايي پنج ،ششش ساله بود كه ظاهرا از نارحت قلبي رنج ميبرد.

دكتر به من كه همانجا خشكم زده بود گفت:

_بياييد نزديك تر.

جلوتر رفتم ود كنار دكتر ايستادم.دختر بچه زيبايي بود وبا ان موهاي بلند وسياه رنگ مثل فرشته ايي بود كه راحت خوابيده!به دستگاهاي بالاسرش نگاهي كردم وگفتم:

_واقعا تاسف اوره كه اين بچه تو اين سن وسال بايد از ناراحتي قلبي رنج ببره !دكتر عينكش را از چشم برداشت وگفت:

_بله واقعا درد اوره!

پرسيدم:

_چرا من رو به اينجا اوردي؟

دكتر گفت:

_اين بچه درست هم سن پسر شماست.به نظر شما راجع به كدوم يكي بايد واقع بين تر باشم؟!

با تعجب گفتم:

_منظورتون رو نمي فهمم!

دكتر گفت:

_چند دقيقه قبل تو آي سي يو گفتين به اقتضاي شغلم با اين قضايا راحت برخورد ميكنم وچون در مقام يك مادر يا پدر نيستم نمي تونم دركتون كنم.

با دقت به صورتش خيره شدم.بعد از كمي سكوت گفت:

_من يك پزشكم خانوم.وظيفه من نجات جون آدم هاست.خواه پسر شما خواه هر كس ديگه اي!اگر ميگم متاسفانه ديگه نميشه كاري براي پسرتون كرد،به اون معنا نيست كه بخوام ازش دست بكشم،ما هر اقدامي رو كه بايد صورت مي داديم،داديم اما انگار خدا نخواست كه اون به زندگي ادامه بده.حق با شماست!شغل من ايجاب ميكنه كه آدمي منطقي باشم واز روي احساسات تصميم نگيرم واين هيچ ربطي به پدر بودنم نداره،ممكنه باور نكنيد ،اما اگر پسر خودم هم جاي پسر شما بود.همون كاري رو كردم كه از شما مي خوام.اين دختر بچه با اين وضع مدت زيادي زنده نمي مونه بايد هرچي زودتر پيوند قلب بشه!

متاسفانه براي پسر شما ديگه كاري از ما ساخته نيست ،اما اگر شما بخواين جون اين بچه رو ميشه نجات داد.

راستش به جاي من دكتر سيادتي متخصص قلب ميخواست باهاتون صحبت كنه اما من ترجيح دادم مدتي فكر كنيد وبعد خودم با هاتون صحبت مي كنم.

اشك در چشمانم حلقه زد.دختر همان مردي بود كه چند روز پيش به ديدن كيان امده بود.به نظر ميرسيد انجا پايان راه است.دكتر با محبت گفت:

_قصدم اين نبود كه با اوردن شما به اينجا احساساتون رو تحريك ميكنم اما خيلي وقت بود كه مي خواستم با هاتون صحبت كنم.مي دونيد؟آدم وقتي خودش رو حبس ميكنه،از ديگران بي خبره!مي خواستم بهتون بگم زير سقف همين بيمارستان كساني وجود دارند كه نيازمند محبت وياري شما هستند.فقط كافيه از لاك خودتون بياين بيرون وكمي به دور از احساسات فكر كنيد.

ميان گريه گفتم:

_چطور ميتونم؟من يك مادرم!

دكتر گفت:

_پس به عنوان يك مادر فكر كن اون بچه تا كي بايد زجر بكشه؟!هيچ ميدونيد با رضايت شما ،جون چند نفر انسان رو ميشه نجات داد؟مي تونيد تصور كند چند تا ادم به ياد پسرتون سالها مي تونند زندگي كنند؟ ممكنه باز فكر كنيد من آدمبي رحمي هستم،اما خواست ما در برابر ميل وارده خداوند چه ارزشي داره؟همه ما روزي رفتني هستيم فيكي زودتر يكي ديرتر.پس به هيچ چيز نميشه دل بست،حتي به فرزند!بچه هام امانتي هستند كه خدا خودش داده وهر وقت بخواد از ما ميگيره.ما حتي مالك خودمون هم نيستيم پس به خاطر چي بجنگيم؟!!اين همون حكايت پيچيده زندگي وقانون طبيعته كه ما در برابرش عاجزيم!در دايره قسمت ما نقطه پرگاريم.اين وسط من وامثال من هم وسيله ايم دختر جون!

وقتي از بيمارستان خارج شدم حرفهاي دكتر مثل يك ديلوگ ضبط شده ،درمغزم تكرار ميشد:

" اين همون حكايت پيچيده زندگي وقانون طبيعته كه ما در برابرش عاجزيم!... پس به خاطر چي بجنگيم؟!... به هيچ چيز نميشه دل بست،حتي به فرزند!... همه ما روزي رفتني هستيم يكي زودتر يكي ديرتر... خواست ما در برابر ميل وارده خداوند چه ارزشي داره؟...من هم فقط وسيله ام دختر جون!"

همان جا روي جدول كنار خيابون نشستم.چيز غريبي بود!انگار حرف هاي دكتر تكانم داده بود!بيش از هر چيز ايمان وتوكلش به خداوند مرا تحت تاثير قراردادهبود.مثل اين بود كه نوري به قلبم تابيده باشند.به ياد مامان وعكس العمل احتمالي اش افتادم.قلب خودم هم به اين كار رضا نبود.اما از روزاي گذشته ارام تر بودم.همان طور كه نشسته بودم سرم را روي پاهايم گذاشتم وزانوهايم را به بغل گرفتم.مانده بودم زندگي كي به من روي خوش نشان خواهد داد.همه ياميد وارزوهايم در كيان خلاصه شده بودكه او هم ساز بي مهري مي زد.زني در حال عبور پرسيد:
_حالت خوبه دختر؟
به زحمت سر بلند كردم وبه زور لبخند زدم.چيزي به غروب نمانده بود.باد سردي مي وزيد ولي ناي بلند شدن نداشتم.آن قدر آنجا نشستم تا هوا كاملا تاريك شد. ذهنم مثل ديگي پر از آب مي جوشيد وسرم گيج مي رفت.به هر زحمتي بود از جا بلند شدم وخودم را به تاكسي ها رساندم.حتي نمي دانستم كجا هستم.
** ** ** ** **
صبح كه از خواب بيدار شدم آنقدر سرم درد ميكرد كه مجبور شدم آرام بخش بخورم.شب بدي را گذرانده بودم.شبي پر از اظطراب وترديدو وحشت!شبي كه مثل عبوري از دالاني تنگ وخفه بود.
از چاي جوشيده شب گذشته يك فنجان براي خودم ريختم وبه هر بدبختي كه بود فرودادم.داشتم براي رفتن به بيمارستان حاظر ميشدم كه صداي زنگ در سكوت خانه را شكست.فرم زنگ زدنش را ميشناختم .بابك بود.از پشت اف اف گفتم تا چند دقيقه ديگر پايي مي روم.اما قبل از اينكه خانه را ترك كنم بالا امد.صورتش خسته وگرفته بود.به سلامم جواب دادويك كيسه نايلوني سياه رنگ به طرفم دارز كرد.پرسيدم:
_اين چيه؟
مختصر گفت:
_رفته بودم بانك .بگيرش اين روزها لازمت ميشه!
گفتم:
_ممنون،اما لازم نيست.
بي حوصله گفت:
_دست از كله شقي بردار !ما همه عضو يك خانواده ايم.
علي رغم ميلم پول را گرفتم وروي ميز گذاشتم.پرسيد:
_داشتي ميرفتي بيمارستان؟
گفتم:
_آره.نمياي تو؟
همانطور كه به طرف پله ها ميرفت گفت:
_نه ،پايين منتظرتم.
گفتم:
_مزاحمت نميشم.
به سردي گفت:
_مزاحم نيستي.مي خوام اون بچه روببينم.ديشب خوابهاي بدي مي ديدم.
بعد از رفتن او چند لحظه با ترديد ايستادم وبعد از خانه خارج شدم.روز سرد وگرفته اي بود.از آن روزهاي باراني آذر ماه كه قلب ادم ميگرفت.وقتي سوار ماشين شدم بابك بي هيچ حرفي راه افتاد.دلم ميخواست چيزي ميگفت.هر چيزي بهتر از ان سكوت آزار دهنده بود.پرسيدم:
_هنوز ازمن دلخوري؟
بي انكه نگاهم كند گفت:
_اين طور به نظر ميام؟
درمانده گفتم:
_حالم اصلا اين روزها خوش نيست.حرف هام روبه دل نگير.
مختصر گفت:
_دارم سعي ميكنم تو را درك كنم.مي فهمم كه اين روزها توي شرايط بدي هستي.با صدايي لرزان زير لب گفتم:
_بدتر از اونچه فكرشو بكني!
با دقت نگاهم كرد وگفت:
_ديروز با دكتر عمه صحبت كردم.مي گفت ميتونيم چند روز ديگه مرخصش كنيم اما بايد مراقب باشيم چون با كوچكترين اتفاق غير منتظره ايي ممكنه دوباره به همان حال وروز بيفته!
گفتم:
_چقدر خوشحالم كه اين روزها رو نمي بينه.مطمئنم اگر بود دوام نمياورد.
متعجب پرسيد:
_منظورت چيه؟حال كيان بدتر شده؟
با پوزخند گفتم:
_مگه بدتر از اين هم ميشه؟
با جديت پرسيد؟
_به همين زودي نا اميد شدي؟
به نيمرخش نگاه كردم وگفتم:
_بحث نا اميدي نست.بعضي از حقايق اون قدر تلخ هستند كه ما نمي تونيم اورشون كنيم،شايد هم نمي خوايم باورشون كنيم!
به طرفم برگشت وبا تعجب نگاهم كرد ولي حرفي نزد.وقتي به بيمارستان رسيديم با منه به آي سي يو امد وا كيان ديدن كرد.باز هم مثل هر بار انقدر ناراحت شد كه نتوانست بيشتر از چند دقيقه بالاي سرش باايستد.وقتي از بخش بيرون امديم بي مقدمه گفتم:
_هرگز فراموش نمي كنم كه چقدر به كيان لطف داشتي!مطمئنم اوهم تو رو خيلي دوست داشت!
با تعجب پرسيد:
_دوست داشت؟!منظورت چيه كه ميگي داشت؟جوري حرف ميزني كه...
حرفش را نيمه كاره گذاشت.با صدايي لرزان گفتم:
_ممنون كه به ديدنش اومدي!
باز هم با تعجب نگاهم كرد.اشك هايم را پاك كردم وبه زحمت گفتم:
_بهتره بري به كارت برسي!
با ترديد پرسيد:
_تو ...حالت خوبه؟!
گفتم:
_نمي دونم!حالم مثل روزيه كه كيان تصادف كرده.حس ميكنم دارم يك بار ديگه اون رو از دست ميدم!
پرسيد:
_مي خواي پيشت بمونم؟
گفتم:
_نه بهتره بري وبه كارت برسي.
در رفتم مرددبود اما علي رغم ميلش رفت.بعد از رفتن و مدتي در حياط بيمارستان پرسه زدم وفكر كردم.به حرفهاي دكتر،به حرف هاي پدر آن دختر بچه،به حرفهاي بابك وبه...كيان!
زماني به خود آمدم كه ظهر گذشته بود وداشتم به بخش سي سي يو ميرفتم.دلم مي خواست يك بار ديگر ان دختر بچه راببينم.دليلش را نميفهميدم اما حسي غريب مرا به انجا كشيده بود.
** ** ** ** **
حتي اسم ان دختر بچه را به خاطر نداشتم.داشتم به پرستار بخش نشاني ميدادم كه كسي از عقب صدا زد:
_خانوم تاج بخش؟!
وقتي به عقب برگشتم پدر ان دختر بچه را ميان عيادت كننده هايي كه پشت در بخش منتظر ايستاده بودند ديدم.از ظاهرش مي شد فهميد كه حال وروز درست وحسابي ندارد،اما ازديدن من خوشحال به نظر مي رسيد.پرسيد:
_شما كجا؟اينجا كجا؟!
پرستاري كه جلوي در ايستاده بود گفت:
_گمونم نشاني هاي دختر شما رو مي دادند!
برق اميد را مي شد توي چشمانش حس كرد.به زحمت گفتم:
_معذرت م خوام من حتي اسم شمارو فراموش كردم.
فورا گفت:
_فروتن هستم.مي فرموديد من خدمت ميرسيدم.
از حرف زدن اكراه داشتم.انگار داشتم با قاتل كيان حرف ميزدم.مختصر گفتم:
_اين بار دومه كه به ديدن دخترتون ميام.
صادقانه گفت:
_ميدونم!پرستارها گفتند كه با دكتر صارمي اومدين به ديدن دخترم.
با ترديد پرسيدم:
_مي تونم ببينمش؟
با خوشحالي گفت:
_حتما! قد متون روي چشم!
بعد به پرستار گفت:
_مادرم كه اومد بيرو اجازه بدين خانوم برن داخل!
به عنوان توضيح به من گفت:
_خودتون كهاز مقرارت بخش مطلعيد!بايد يكي يكي رفت داخل.
به زحمت لبخند زدم وبا سرم تاكييد كردم.اصلا حال وحوصله حرف زدن نداشتم ،گمانم او هم اين موضوع را فهميد وتا امدن مادرش حرفي نزد.شده بودم مثل كسي كه به خاطر انجام دادن كاري ناشايس احساس عذاب وجدان ميكند.يكي دوبار به سرم زد برگردم اما نتوانستم.وقتي مادر فروتن بيرون امد هنوز حالم بد بود. وارد بخش شدم.حس ميكردم پاهايم روي زمين نيست وسوار بر چرخي به جلو ميروم.دخترك به زيبايي يك رويا خوابيده بود.به ظرم چيزي ته دلم شكست چون صداي شكستنش رو شندم.با انگشتاني لرزاندستش را نوازش كردم.پلكش لرزيد وبا چشماني نيمه باز نگاهم كرد.انگار موجي از تمنا به قلبم نشست.دوباره به ياد رف هاي دكتر صارمي افتادم. مطمئن نبودم كه عمق حرفش را فهميده باشم!
وقتي از بخش خارج شدمبيشتر عيادت كننده ها رفته بودند.فروتن ومادرش به محض ديدنم به جلو امدند.دلم به حالشان مي سوخت كه به من به چشم يك ناجي نگاه مي كردند.مادر فروتن كه زني جا افتاده بود با محبت گت:
_ببخشيد كه من به جا نياوردمتون!وقتي رفتين پسرم معرفيتون كرد.به خاطر پسرتون واقعا متاسفم.
زير لب تشكر كردم.گيج گيج بودم.فروتن به يكي از صندلي ها اشاره كرد وگفت:
_بنشينيد خانم تاج بخش!رنگ به روتون نيست!
روي اولين صندلي خالي نشستم.تمام تنم آن وقت سال خيس عرق بود.فروتن با ملاحظ گفت:
_حال...پسرتون چطوره؟
سوالش به نظرم هزارتا معني مي داد.گفتم:
_فرقي نكرده!فكر كنم ميدوني!
دستپاچه گفت:
من ...نميدونم بايد چي بگم!
با صدايي لرزان گفتم :
_شايد اگر من هم به جاي شما بودم به هر ريسماني چنگ ميزدم.به خاطر رفتار اون روزم معذرت ميخوام !بايد به من حق بدين.
فورا گفت:
_البته من مي فهمم1خودم هم پدرم.
بالبخند تلخي گفتم:
_به نظر مرسه كه سرنوشت پسر من ودختر شما يه جورايي به هم گره خورده!
حرفي نزد ولي صورتش به معناي كامل كلمه متاسف وناراحت بود.پرسيد:
_حال دختر شما بعذ از پيوند قلب كاملا خوب ميشه؟
مادرش گفت:
_اگه به پيوند جواب بده خوب ميشه!دكترش گفت.
دوباره اشكم سرازير شد.مرگ پسر من زندگي دوباره به ديگري ميداد.فكر كردم چه قانون خشن ودرد ناكي!فروتن ومادرش هم به گريه افتادند.از جا بلند شدم .
فروتن گفت:
-اگر تشريف مي بريد خونه ميرسونمتون!شما اصلا حالتون خوش نيست!
گفتم:
_نه ممنون!حال دخترتون به زودي خوب ميشه!
ميان گريه لبخند زد وگفت:
_اسمش عسله!
لبهاي من هم لرزيد اما چيزي نگفتم.داشتم به طرف اسانسور ميرفتم كه دنبالم دويد.
_خانوم تاج بخش!
به طرفش برگشتم.مستاصل به نظر مي رسيد.بعد از مكثي طولاني گفت:
_هر گز نمي تونم خودم رو جاي شما بگذارم ،بااينكه تصميم شما ميتونه زندگي رو به دخترم برگردنه،اما ازتون خواهش ميكنم هر جوري كه قلبتون راضي ميشه تصميم بگيريد.من...بعد از اخرين باري كه همديگه رو ديديم خيلي فكر كردم.شما حق دارين!دلم نمي خواد از روي احساسات تصميمي بگيرين كه بعدا يك عمر خودتو رو سرزنش كنيد.بالاخره خداي ما هم بزرگه!
به سختي گفتم:
_خدا نگهدار!
در آسانسور را باز نگهداشت ووقتي سوار شدم آن را بست ولي حالت نگاهش دلم را به اتيش كشيد.نگاه درمانده ودردمند يك پدر رنج ديده.بعيد ميدانستم تا آخر عمرم بتوانم آن نگاه را فراموش كنم.
بچه ها دو سه تا فصل دیگه مونده زود نظر بدید زودتر همین امروز بذارمSleepy
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥گل یخ ♥ ، னιSs~டεனσή ، L.A.78 ، آستاتیرا


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان