امتیاز موضوع:
  • 6 رأی - میانگین امتیازات: 3.83
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بیتا

#21
عااااااااااااااااااااااااااااااااالی فقط همینSmileخسته نباشیSleepy
رمان بیتا 3
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥ Sky Princess♥
آگهی
#22
خیلی قشنگ بود واقعا قشنگ بود Big GrinBig GrinBig Grin:4chs:
هر چه بگندد نمکش میزنند *** وای از آن روزی که بگندد نمک
پاسخ
#23
تصمیم سخت و دردآوری بود. بنابراین به خودم بیشتر از چند ساعت فرصت ندادم. فردای ان روز قبل از اینکه تصمیم تازه ای بگیرم، صبح زود به بیمارستان رفتم و ان قدر منتظر شدم تا دکتر امد. او به محض دیدن من جلو امد و قبل از انکه حرفی بزنم گفت: - می خواستین من رو ببینیم؟ - زیاد وقتتون رو نمی گیرم. انگار صدایم از ته چاه بیرون می آمد. دکتر با محبت گفت: - بفرمایید داخل اتاق! - نه اگه اجازه بدین قبل از اینکه منصرف بشم حرفم رو می زنم و میرم! در سکوت با دقت به صورتم خیره شد. گفتم: - اومدم بگم من موافقم. فقط بگین چه کار باید بکنم؟ دکتر عینکش را از چشم برداشت و گفت: - می دونم! لابد خیلی با خودت جنگیدی تا این تصمیم رو گرفتی! لحظات سختی رو پشت سر گذاشتی، اما فقط امیدوارم بعداً پشیمون نشی. - بعدش چه اهمیتی داره؟ مهم اینه که الان من موافقم! - اتفاقا بعدش خیلی برای ما مهمه! قرار نیست بعد از این اتفاق احساس عذاب وجدان کنی و خودت را دائم تخریب کنی. به زمان بیشتری برای فکر کردن احتیاج نداری؟ - نه! - دلم نمی خواد از روی احساسات تصمیم بگیری، در این صورت به خاطر اینکه به دیدن اون دختر بردمت خودم رو نمی بخشم! - به خاطر خودشه! نمی خوام بیشتر از این زجر بکشه! بعد با چشمانی اشک بار نگاهش کردم و پرسیدم: - اون که زجر نمی کشه دکتر، می کشه؟ دکتر با مهربانی گفت: - اصلا! مطمئن باش مستقیم میره بهشت. چقدر سخت بود در مورد رفتن پسرم به بهشت حرف بزنیم، وقتی که او هنوز زنده بود! دکتر گفت: - می تونی تمام امروز رو پیشش باشی! - کی عملش می کنند؟ - هر چه زودتر بهتر! به محض اینکه رضایت شما رو برای پیوند عضو بگیرند! انگار تمام تنم را کوبیده بودند! هنوز شش دانگ دلم راضی نبود! اما تصمیم را گرفته بودم. خیال نداشتم به خاطر دل خودم او را زجر دهم. ان روز تمام اعضای صورت و اندامش را به خاطر سپردم و شاید صد بار دستش را بوسیدم و طلب بخشش کردم! هنوز هم باورم نمی شد که ارین دیدارمان باشد. منطقی ان بود که لااقل باب را خبر کنم اما دلم نمی خواست اخرین لحظات بودن با کیان را با کسی قسمت کنم، از ان گذشته ممکن بود بابک منصرفم کند. وقتی غروب شد یکی از پرستارها گفت: - عزیزم وقت خاموشیه! باید مریض ها استراحت کنند! از بس گریه کرده بودم چشمانم از هم باز نمی شد. انها از صبح خیلی مراعاتم را کرده بودند، حتی برایم نهار اورده بودند اما من لب نزدم. می دانستم دکتر صارمی که رئیس بیمارستان هم بود سفارشم کرده، اما دلم نمی خواست بیشتر از ان اذیتشان کنم. برای اخرین بار پیشانی کیان را بوسیدم و زیر لب گفتم: - دیدار به قیامت عزیزم! امیدوارم بتونی مامانت رو ببخشی! پرستار که منتظر ایستاده بود گفت: - اگر وقت خاموشی نبود می تونستی باز هم پیشش باشی! - می دونم و ممنونم! من تا همین جا هم خارج از مقرات رفتار کردم. وقتی داشتم از بیمارستان خارج می شدم، پرستارها یک به یک صورتم را بوسیدند. توی جشم های همه انها اشک حلقه زده بود سوپروایزر بخش گفت: - تو هر کاری که لازم بود براش کردی! امیدوارم خدا بهت صبر بده! یک دفعه قلبم فرو ریخت. تا ان روز دیده و شنیده بودم که به بازمانده ها تسلیت می گفتند و حالا قبل از انکه کیان را از دست بدهم تسلی ام می دادند. انگار همه چیز را در خواب می دیدم. ************************************************** ******** وقتی به خانه برگشتم هنوز باران می بارید. پاک روزها را گم کرده بودم. بی انکه چراغ ها را روشن کنم روی یکی از مبل های پذیرایی در تاریکی نشستم. شب غریبی بود. باید قبول می کردم که کیان را یک ماه قبل از دست داده ام اما هنوزم باورم نمی شد. با اینکه کمتر از یک ساعت قبل او را دیده بودم ولی باز هم احساس دلتنگی می کردم. مانده بودم از ان به بعد با غم دلتنگی او چه کنم! به اتاق او و مامان رفتم و چراغ را روشن کردم. همه چیز دست نخورده بود انگار اصلا از اول کسی توی ان اتاق نبوده! ناخودآگاه یکی از قاب های جلوی ایینه را برداشتم. عکس خودم و کیان بود. به قاب های دیگر نگاه کردم. عکس هایی از مامان و کیان، عکس سه نفری من با آنها و عکس تکی کیان! نفسم به سختی بالا می آمد و بغض سنگینی می خواست خفه ام کند. خرسی را که کیان قبل از خواب در اغوش می گرفت، بغل کردم و به قلبم فشردم. هنوز بوی او را می داد. ناگهان بغضی که در گلو داشتم شکست. حالا تقریبا ضجه می زدم! لبه تخت نشستم و بارها خدا را با صدای بلند فریاد زدم. نمی دانم چه مدت به ان حال بودم همین قدر فهمیدم که از فرط گریه بی هوش شدم. وقتی دوباره چشم باز کردم خودم را توی اتاق کیان دیدم. صبح غم انگیزی بود حال عجیبی داشتم. گمانم پشیمان شده بودم. دوباره چشمم به عکس های جلوی ایینه افتاد. از روی او خجالت می کشیدم. همه قاب ها را روی میز برگرداندم. شاید واکنشم یک جور فرار از واقعیت بود. وقتی داشتم از اتاق بیرون می آمدم از صدای زنگ در جا میخیکوب شدم. بابک بود. احتمالا مثل اکثر روزها امده بود تا با هم به دیدن کیان بریم. حال و حوصله بازخواست و سرزنش های او را نداشتم، با این حال در را باز کردم. بالاخره باید حقیقت را می فهمید. نای ایستادن نداشتم، انگار رمقی در پاهایم نبود. روی یکی از مبل ها نشستم و سعی کردم خود را برای رویارویی با او اماده کنم. هیچ فکرش را نمی کردم گفتنش این قدر سخت باشد. وقتی وارد خانه شد با تعجب گفت: - هنوز حاضر نشدی؟ - سلام بیا تو! در را پشت سرش بست و وارد خانه شد. پرسید: - پس چرا نشستی؟ نمی خوای حاضر بشی؟ حالت خوب نیست؟ مختصر بی انکه نگاهش کنم گفتم: - خوبم، چرا نمی شینی؟ روی مبلی که روبروی من بود نشست و همانطور که کتش را درمی آورد گفت: - عجب روز سردیه! لباس گرم بپوش! گمونم امسال زمستون داره زودتر میاد! چون سکوت مرا دید پرسید: - طوری شده؟ مگه نمیری بیمارستان؟! تلاش کردم جلوی ریزش اشک را بگیرم. وقت گریه کردن نبود. یک عمر وقت داشتم گریه کنم. به بهانه آوردن چایی به اشپزخانه رفتم و گفتم: - حتما صبحانه نخوردی؟ - چیزی نیار، میل ندارم. بهتره زودتر بریم. امروز می خوام اگه دکتر اجازه بده عمه رو مرخص کنم. باید با دکتر کیان هم حرف بزنم . اون باید یه جواب درست و حسابی به ما بده! این حق ماست که بدونیم این وضع تا کی ادامه داره؟! من که دیگه طاقت ندارم اون بچه رو توی اون وضع ببینم! - من هم همینطور! با لحن معناداری گفت: - چیه بیتا؟ انگار امروز حالت اصلا خوب نیست. می خوای بریم دکتر؟ شاید سرماخوردی؟ روی یکی از مبل ها نشستم و به زور گفتم: - چیز مهمی نیت. تو هم بهتره بری به کارهات برسی! متعجب گفت: - مگه نمیری بیمارستان؟ - دیگه لازم نیست. گیج به نظر می رسید. با تعجب پرسید: - منظورت چیه؟! بدون شک هر فکری می کرد غیر از کاری که من کرده بودم. با آرامش گفتم: - از این به بعد باید یاد بگیریم تا اخر عمر صبور باشیم. بی اون واقعا سخته اما برای خودش بهتره! بابک پرسید: - راجع به چی حرف می زنی؟ صاف توی صورتش نگاه کردم و گفتم: - من هیچ وقت براش مادر خوبی نبودم! نمی دونم چرا شرایط باید جوری می شد که مجبور به انتخاب بشم؟ بابک با مهربانی گفت: - تو خسته ای! احتیاج به استراحت داری! داری خودت رو تلف می کنی! اشکم سرازیر شد و بی مقدمه گفتم: - دیگه همه چیز تموم شد بابک! کیان رفت! من هیچ وقت لیاقتش رو نداشتم! با ناباوری گفت: - تو... تو چه کار کردی بیتا؟! - به درست و غلطش کاری ندارم . دیگه نمی تونستم اونو توی اون وضع ببینم! با جدیت گفت: - نکنه دیوانه شدی؟ بعد با عصبانیت تکرار کرد: - لعنتی ها! بالاخره کار خودشون رو کردند! با صدایی لرزان گفتم: - انگار دارم کابوس می بینم. هنوزم نمی دونم خوابم یا بیدار. بابک خیی عصبانی بود. چند قدم راه رفت و بعد در حالی که سعی می کرد ارام باشد گفت: - آخه تو چطور تونستی بیتا؟ اون ها دنبال همین بودند! چرا قبلش با من صحبت نکردی؟ - دکتر می گفت دیگه امیدی نیست. نکنه منتظر معجزه بودی؟ - بله! بهش اعتقاد نداری؟ انگار نمک روی زخمم می پاشید. دوباره کمی عصبی قدم زد و بعد گفت: - بلند شو! می دونم که پشیمونی! من نمی دونم چی شده که این تصمیم رو گرفتی ولی بهتره تا دیر نشده رضایی رو پس بگیری! من تو رو می شناسم! می دونم که دووم نمی یاری! دیوونه می شی بیتا! می فهمی؟ دیوونه میشی! تو همین الان هم داری خودت را می کشی! یه نگاه به خودت بنداز! این تصمیمی نیست که تو بتونی برخلاف میلت عمل کنی! پس چرا نشستی؟ یک ان تصویر ان دختر بچه جلوی چشمم نقش بست. سرم را به دست گرفتم و گفتم: - لطفا تنهام بگذار بابک! مقابل پاهایم نشست و گفت: - ببین! من می دونم که تو ادم حساسی هستی اما این جوری از پا درمیای! خدا رو چه دیدی؟ پیش اومده که بعضی ها دوباره برگشتند! شاید... - کاش همین طور بود که میگی! من نتونستم براش کاری کنم، اما دیگه نمی خوم بیشتر از این زجر بکشه! این حداقل کاریه که می تونم براش بکنم. انگار اب پاکی را روی دستش ریختم که همان جا روی زمین وا رفت. صورت و حتی گوشهایش سرخ شده و زبانش بند امده بود. او عاشق یان بود و من بهتر از هر کسی حالش را می فهمیدم. دستی میان موهای نرمش کشید و زمزمه کرد: - تو چی کار کردی بیتا؟! خودت می دونی چه کار کردی؟ - شاید این طوری، با نجات جون یه بچه دیگه، بتونم به ارامش روحش کمک کنم. سخته، ولی وقتی بدونم قلبش داره توی سینه یی دیگه می تپه حس می کنم زنده است. وقتی نگاهم کرد برق اشک را توی چشمانش دیدم. از جا بلند شد و گفت: - من هنوز هم نمی تونم باور کنم که اون مرده! فکر نمی کنم هیچ وقت باور کنم! با لبخندی تلخ گفتم: - شاید باور نکنی ولی من دقیقا به خاطر همین احساس بود که با پیوند قلب موافقت کردم. اون برای همیشه زنده می مونه. به طرف در رفت و بی آنکه به طرفم برگردد پرسید: - می خوام یک بار دیگه ببینمش تو نمیایی؟ می دانستم نمی خواهد اشکش را ببینم، به خاطر همین به طرفم برنگشت. گفتمک - نمی تونم به اتاق عمل رفتنش رو ببینم! دیروز تمام مدت با او بودم. زیر لب خداحافظی کرد و از خانه خارج شد، دلم می خواست می توانستم ارامش کنم، اما خودم بیش از هر کسی به تسکین احتیاج داشتم.... ************************************************** *********** تا وقتی بابک از بیمارستان برگشت هنوز گیج و شوکه بودم. او به محض اینکه وارد خانه شد سیگارش را روشن کرد و در برابر چشمان کنجکاو من به بالکن رفت. جرئت و شهامت سوال کردن را نداشتم اما با یک نگاه به صورت بابک می شد فهمید که اوضاع به هم ریخته است. با قدمهای لرزان خود را به او رساندم. زل زده بود به اسمان بارانی! چیزی به تاریکی هوا نمانده بود! ارام گفتم: - نمیای تو؟ هوا سرده! ممکنه سرما بخوری! کوچک ترین حرکتی نکرد. انگار بر جا خشکش زده بود. همه شهامتم را جمع کردم و پرسیدم: - دیدیش؟ - مثل یک فرشته بود! - تا حالا بیمارستان بودی؟ - موندم تا از اتاق عمل بیاد بیرون. قلبم فرو ریخت. به چهارچوب در بالکن تیه دادم تا نیافتم. انگار زبانم هم بند امده بود. بابک با صدای ضعیف گفت: - ظاهراً از عمل راضی بودند. دکترش که همین رو می گفت. خانواده اون دختر بچه هم بودند. کلی سلام و دعا داشتند. خیلی هم خوشحال بودند. به طرفم برگشت و گفت: - همه می گفتند کار بزرگی کردی! بغض گلویم را فشرد و اشکم سرازیر شد. صدای بابک هم می لرزید. گفتم: - امیدوارم ازارش نداده باشند. بابک به دیوار بالکن تکیه داد و گفت: - به نظر نمی رسید عذاب کشیده باشه! پروفسور صارمی می گفت هر دوی کلیه هاش را هم برای پیوند کلیه فرستادند به یک بیمارستان دیگه. میان گریه زمزمه کردم: - قربون بدن پاره پاره ات برم مادر! تمام تنم می لرزید. بابک کمکم کرد تا روی یکی از مبل بنشینم، ان وقت در بالکن را بست. باورم نمی شد که دیگر او را نمی بینم. هنوز صداش توی گوشم بود. انگار تازه به عمق فاجعه پی برده بودم. بابک روی مبل روبرویم نشسته بود و با صدای غم زده پرسید: - حالا برنامه ات چیه؟ با تعجب نگاهش کردم و کم این پا و اون پا کرد و گفت: - گفتند هر وقت می خوای می تونی بری و تحویلش بگیری! برای چند ثانیه خون در رگ های منجمد شد. حتی فکرش را هم نمی توانستم بکنم که او را زیر خروارها خاک ببینم. او همیشه از سرما و تاریکی بدش می آمد و حالا باید زیر تلی از خاک توی ان سرما و تاریکی وحشتناک برای همیشه می خوابید. با صدایی لرزان گفتم: - من طاقتش رو ندارم! حتی فکرش رو هم نمی تونم بکنم. بابک گفت: - دیگه همه چیز تموم شده بیتا! اون حالا راحت و اسوده است، مگه همین رو نمی خواستی؟ نمی دونی وقتی اون رو از اتاق عمل بیرون آوردند چقدر ارئم به نظر می رسید! انگار سالهای سال خوابیده بود. اعتراف کردم: - تو خیلی براش زحمت کشیدی! آهی کشید و گفت: - مثل پسرم بود. دلم به حالش سوخت. زندگی اش را تباه کرده بودم. جعبه دستمال کاغذی را به طرفم دراز کرد و گفت: - می دونم حال و روز خوبی نداری اما لازم نیست نگران باشی. خودم ترتیب همه کارها رو میدم. اون طفلک که از زندگی اش خیری ندیده، ولی باید براش فکر یک مراسم آبرومند باشیم. یک دفعه به یاد مامان افتادم و قلبم به هم فشرده شد. زیر لب گفتم: - اگر مامان بفهمه دق می کنه. سرش را تکان داد و گفت: - فعلا صلاح نیست که بیاریمش خونه! بهتره همون جا بمونه تا کیان رو به جاک بسپاریم! کیان را به خاک بسپاریم؟! چقدر هضم کردن ان جمله سخت بود. توی خودم جمع شدم. تا مغز استخوانم احساس سرما می کردم. بابک گفت: - بهتره تنها نباشیو بلند شو بریم خونه ما. پیش مامان و فرشته باشی بهتره! - می خوام تنها باشم! - بهت گفتم پاشو! اصلا صلاح نیست با این حال و روز تنها باشی! من هم باید به کارها برسم. رمقی در تنم نبود ولی گفتم: - خواهش می کنم من رو بهحال خودم بگذار! لحظه ای مردد نگاهم کرد و بعد با موبایلش شماره گرفت. ان قدر خانه ساکت بود که صدای فرشته را از ان طرف تلفن می شنیدم. بابک بی مقدمه گفت: - فرشته پاشو بیا خونه عمه، همین الان راه بیفت. - اتفاقی افتاده؟ - باید پیش بیتا باشی. حالش خوب نیست! به خونه بگو شب برنمی گردی! - چی شده؟ نکنه.... بابک کمی از من فاصله گرفت و آرام گفت:
- متاسفانه کیان فوت کرده!باران به شدت روزهای قبل می بارید. به جمعیتی که سیاهپوش دور قبر کیان ایستاده بودند نگاه کردم. هنوز هم باورم نمی شد او را از دست داده باشم. درست مثل یک کابوس بود! وقتی جنازه را داخل قبر گذشتند یک ان تعادلم را از دست دادم اما فرشته که از روز قبل در کنارم بود، نگهم داشت. همه آماده بودند. همسایه های ساختمان که بعداً با انها اشنا شدم، فروتن و مادرش، خانواده شوهر فرشته که تا آن روز هیچ یک از انها را ندیده بودم! حتی خانواده راننده ای هم که با کیان تصادف کرده بود آمده بودند و چنان میان جمعیت گریه می کردند و مچاله شده بودند که انگار تازه به عمق فاجعه پی برده اند! یک آن چشمم توی چشم بابک افتاد! حتی اشک های او هم نتوانست سبب شکستن بغصی که در گلو داشتم شود. پاک مسخ و مبهوت شده بودم. حتی تصورش را هم نمی کردم ان قدر سخت باشد مثل این بود که نیمی از وجودم را زیر خاک می کردند. فرشته که متوجه لرزش بدنم شده بود آرام گفت: - سعی کن گریه کنی، آرومت می کنه! این قدر توی خودت نریز! خودش و شوهرش مثل پروانه دور من می چرخیدند، اما من انگار در دنیای دیگر سیر می کردم. چقدر جای مامان خالی بود! واقعا درست می گفت که بچه پیر هم بشود به محبت پدر و مادر نیاز دارد. همان جایی که کنار قبر ایستاده بودم، نشستم. صدای ریختن خاک رو می شنیدم مثل این بود که خنج به دلم می کشند! حتی نفهمیدم مداح چه می گوید. تمام فکرم این بود که کیان در ان تاریکی و سرما چه می کند. از تصورش بدنم مور مور شد. شوهر فرشته یک لیوان اب به فرشته داد و او لیوان را به طرف من گرفت. قبل از اینکه دستش را پس بزنم گفت: - بخور رنگ به رو نداری! به تاج های گلی که یک به یک روی قبر می گذاشتند خیره شدم و زیر لب گفتم: - دشگه همه چی تموم شد! فرشته لیوان را به لبم نزدیک کرد و گفت: - جون عمه چند قطره بخور. برای انکه دست از سرم بردارد کمی لبم را تر کردم و دستش را پس زدم. از اخرین باری که کیان را دیده بودم چیزی نخورده بودم ولی اصلا احساس گرسنگی نمی کردم. سخت ترین لحظات وقتی بود که بقیه تسلیت می گفتند و خداحافظی می کردند. نه نای تشکر و دادن جواب داشتم و نه قدرت مواجه شدن با واقعیت. اول از همه فروتن و مادرش جلو آمدند و تسلیت گفتند. مادرش محکم بغلم کرد و میان گریه گفت: - خیلی سخته عزیزم، اما امیدوارم خدا بهت صبر بده! باور کن الان حالی دارم که انگار عزیز خودم رو به خاک سپردند. فروتن با چشمانی قرمز از گریه گفت: - مارو شریک غمتون بدونید خانم! اون بچه یک فرشته بود امیدوارم خدا به شما صبر و تحمل بده! با صدایی ضعیف گفتم: - دخترتون چطوره اقای فروتن؟ دوباره اشک در چشمانش حلقه زد . با صدایی لرزان گفت: - به لطف شما خوبه! الان تو سی سی یو تحت مراقبته! می دونم الان برای زدن این حرف زمان مناسبی نیست اما می خوام باور کنید که تا وقتی زنده ام از شما ممنونم. شما به دختر من زندگی دوباره دادید اون هم به قیمت پا گذاشتن روی دلتون. زیر لب زمزمه کردم: - الان قلب پسر من توی سینه دختر شما می تپه! با محبت گفت: - اگه اجازه بدین وقتی حالش بهتر شد میاد دست بوس. فکر نمی کردم بتوانم تحمل کنم ولی سکوت کردم. وقتی جمعیت متفرق شد، بابک جلو امد و رو به فرشته گفت: - بیتا رو ببر توی ماشین خودتون. به زحمت گفتم: - می خوام یک کم تنها باشم. شما برین! بابک با ملاحظه گفت: - هم داره بارون می باره هم هوا سرده! فردا دوباره میارمت سر خاک! الان بهتره بری توی ماشین! با این لباسهای خیس سرما می خوری! بیژن، شوهر فرشته، که به نظر جوان منطقی و فهیم بود مودبانه گفت: - کاریشون نداشته باشین بابک خان! بعد به من گفت: - ما توی ماشین مننتظریم! فرشته معترض گفت: - اما فرشته اصلا حالش خوب نیست بیژن، من پیشش می مونم. بیژن با آرامش گفت: - فرشته جون خواهش می کنم. فرشته علی رغک میلش در حالی که می رفت گفت: - توی ماشین منتظرتم. بعد از رفتن انها انگار تازه باورم شده بود که پسرم را از دست دادم. همان طور که گلها را پرپر می کردم گریه ام گرفت. بابک که طاقت دیدن اشکم را نداشت به بهانه بدرقه شرکت کننده ها، ترکم کرد. از پشت پرده اشک نوشته های روی تاج های گل را از نظر گذراندم. همه کسانی که می شناختم گل آورده بودند، اما فایده اش چی بود؟ گلی را که من به ثمر رسانده بودم زیر خروارها خاک کرده بودند! ان قدر توی حاال خود بودم که هیچ کس و هیچ چیز را نمی دیدم. زمانی به خودم امدم که سنگینی دستی را روی شانه ام حس کردم. به عقب برگشتم. دایی بود. چقدر توی ان لباس سیاه پیرتر از همیشه به نظر می رسید. گریه ام شدت گرفت! دلم برای اغوش پرمحبتش تنگ شده بود. وقتی بلند شدم زیر لب گفت: - بریم دخترجون، سرما می خوری! بغلش کردم و زیر لب زمزمه کردم: - دایی جون! بوی مادرم را می داد. یک دفعه رفتم به سالهای قبل. سالهای بی دغدغه، سالهای آرامش و خوشبختی! صدایش مثل همیشه بوی قاطعیت می دداد. - تو باید بهخ ودت افتخار کنی دختر جون! نکنه می خوای خودت را از پای دربیاری؟ گریه ام شدیدتر شد. با صدایی بغض الود گفتم: - من خیلی بدبختم دایی جون! خیلی! نمی دونم اگر شماها رو نداشتم چی می شد! با محبت گفت: - قوی باش! باید خودت را برای روزهای سختی اماده کنی! - من نمی تونم دایی جون! بعید می دونم بتونم دوام بیارم! - ادم بعد از هر مصیبت قوی تر میشه! اگر به فکر خودت نیستی لااقل به فکر مادرت باش! فکر کردن به مامان باعث شد احساس اضطراب کنم. ان هم واقعیت تلخ دیگری بود که قادر به قبولش نبودم. داشتم شانه به شانه دایی به طرف ماشین می رفتم که دوباره با پدر و مادر ان راننده روبرو شدم. هر دو ان قدر گریه کرده بودند که چشمانشان باز نمی شد. دایی پرسید: - چی شده؟ قبل از انکه حرفی بزنم، پدر ان راننده گفت: - غم اخرتون باشه خانم، روز ناراحت کننده ای بود. دایی ارام پرسید: - کی هستند دایی؟ به آرامش خودش گفتم: - پدر و مادر اون جوونی که با کیان تصادف کرده! دایی به هر دوی انها گفت: - ببخشید، حال خواهر زاده من اصلا خوش نیست. پدر ان راننده دستش را جلو اورد و گفت: - من شریفی هستم. خدمت شما تسلیت عرض می کنم. دایی با اکراه دست داد و گفت: - از اینکه زحمت کشیدید ممنون. خانم شریفی با چشمانی خیس از اشک به من گفت: - شما کار بزرگی کردین اجرتون با خدا! دایی با طعنه گفت: - بله، اما حیف از خودش! بچه نازنینی بود! دوباره اشک از چشمان خانم شریفی سرازیر شد. دایی تا کنار ماشین شوهر فرشته همراهی ام کرد. فرشته که بیرون از ماشین منتظر ایستاده بود با دیدنم در عقب را باز کرد تا سوار شوم. قبل از اینکه حرکت کنیم بابک سرش را از پنجره جلو به داخل آورد و سفارش کرد: - آروم برین. جاده لغزنده است! توی رستوران می بینمتون! همان طور که به نیم رخش نگاه می کردم با خودم فکر کردم اگر بابک نبود چه اتفاقی می افتاد؟ وقتی نگاهم کرد آرام گفتم: - ممنون! به خاطر همه چیز ممنونم! حرفی نزد اما حالت نگاهش تا عمق وجودم را لرزاند. او یک تکیه گاه محکم و مطمئن بود و حضورش ارام بخش و صمیمی، با این همه قادر نبودم با حضور در زندگی اش،خودم را به او تحمیل کنم و یا سبب شوم دیگران او را سرزنش کنند. ان روزها با اینکه زن دایی را در مراسم حاضر می دیدم، اما احساس می کردم از اینکه دوباره بابک بعد از مدتها وارد زندگی من شده، ناخشنود است. نمی دانم! شاید هم حق داشت. به هر حال او هم یک مادر بود... ************************************************** *** بعد از گذشت یک هفته، وقتی که همهاز دور و برم پراکنده شدند، تازه فهمیدم چی به سرم اومده! طفلک فرشته گاهی با شوهرش به دیدن می اومد. بابک هم گاه و بیگاه تلفن می کرد و سر می زد ولی باز هم احساس وحشت و تنهایی می کردم. کارم به جایی رسیده بودکه باید قبل از خواب مسکن می خوردم و یا انقدر تقلا می کردم تا بتوانم چند ساعتی بخوابم. روزهای ر عذابی بود. انگار ناگهان زیر پای خودم را خالی می دیدم. با اینکه حال مادر بهتر شده بود ولی حتی جرئت نمی کردم به دیدنش بروم. بابک که اخرین بار بدون من ملاقات مادر رفته بود، می گفت که مادر سراغ کیان را می گیرد! بدون شک اگر حقیقت را می فهمید دوام نمی آورد، یا آن قدر بی تابی می کرد تا من هم مثل خودش مریض شوم. هر چند که آن روزها حالم بهتر از او نبود. جایی در اعماق وجود برای کیان قبل از انکه دلتنگ باشم احساس عذاب وجدان می کردم و در درستی کارم شک داشتم. یک روز جمعه، موقع غروب، در حالی که توی فکر و خیالات خودم بودم، بابک به دیدنم آمد. با اینکه چهار هفته از فوت کیان گذشته بود اما هنوز به احترام من لباس مشکی به تن داشت و صورتش را اصلاح نکرده بود. وقتی داشتم در خانه را می بستم پرسیدم: - تنهایی؟ - چطور؟ حرفی نزدم! شاید انتظار بیخودی داشتم که دلم می خواست بقیه رو هم ببینم. او روی مبل روبه روی پنجره نشست و گفت: - هوا واقعا سرد شده! کی فکرش رو می کرد امسال بارش برف این قدر زود شروع بشه؟ کتش را گرفتم و گفتم: من برای خودم قهوه درست کردم. چای برات بیارم یا قهوه؟ به عقب تکیه داد و گفت: با قهوه موافقم. دوتا قهوه ریختم و اوردم. یکی از فنجانها را مقابلش گذاشتم و گفتم: بقیه چطورند؟ در حالیکه شکر در قهوه اش می ریخت گفت: همه خوبند! فرشته می خواست با بیژن بیاد اما کاری پیش اومد. صادقانه گفتم: شما هم به من لطف داریو مخصوصا تو! نمی دونم یعین مطمئن نیستم که بتونم جبران کنم. صاف نگاهم کرد و با لبخندی کمرنگ گفتم: واقعا لازم نیست که به خاطر من اینقدر خودت را معذب کنی. من اصلا راضی نیستم لباس مشکی به تن کنی، به خصوص که دائم توی احتماعی. مکثی کرد و گفت: تو واقعا فکر می کنی من این کار رو به خاطر تو می کنم؟ بیتا، قلب من برای همیشه به خاطر اون عذاداره! پس هر کاری می کنم به خاطر دل خودم می کنم. اون برای من نوه عمه نبود. پسری بود که بدست نیاورده، او را از دست دادم. بغض گلویم را فشرد. برای عوض کردن حال و هوا با صدایی لرزان گفتم: قهوه ات سرد شد. در حال هم زدن قهوه پرسید: چرا پاتو از خونه بیرون نمی گذاری؟ فرشته می گفت که یکی دوبار دعوتت کردن که باهاشون بری بیرون ولی دعوتشون رو رد کردی. چرا؟ گفتم: نمی دونم! مثل اینکه منتظر اتفاق تازه ام! دائم مضطرب و بی قرارم و از چیزی وحشت دارم که نمی دونم چیه! هیچ فکرش رو نمی کردم این قدر سخت باشه! آره گفت: باید بری پیش یه روانشناس! نمی تونی از کنارشون سرسری بگذری! گفتم: شاید بهتر باشه برم سر کار× می دونم اگه بخوای می تونی کمکم کنی! این جوری احتمالا زودتر می تونم به خودم مسلط بشم! برای عوض کردن بحث پرسید: هنوز به دیدن عمه نرفتی؟ فکر نمی کنی این جوری بیشتر مشکوک میشه؟ بهش چی گفتی؟ آهی کشید و گفت: قبل از اینکه چیزی بگم گفت لابد درگیر اون بچه است! من حتی برای اینکه شک نکنه زمانی ه میرم دیدنش لباس مشکی رو درمیارم، اما این طوری هم درست نیست. ما داریم اون رو بازی می دیدم. دکترش می گفت نباید بهش دروغ بگشم. باید آروم آروم حقیقت رو براش بگیم. من طاقتش رو ندارم. سری تکان داد و گفت: چاره دیگری نداریم. دکترش می گفت شاید بهتر باشه قبل از اینکه مرخصش کنید بهش بگین تا اگر دچار حمله عصبی یا شوک جدیدی شد بتونیم فورا کنترلش کنیم. پرسیدم: یعنی ممکنه دوباره حالش بد بشه؟ با تاکید گفت: دکترش که اینطور می گفت. کلافه بودم. بابک فنجانش را سر کشید و یک نخ سیگار را روشن کرد. زیر نگاهش معذب بدم. به بهانه بردن فنجانها به اشپزخانه رفتم . وقتی داشتم فنجانها را می شستم از همان جا پرسید: با اون پسره چی کار کردی؟ پرسیدم: منظورت کیه؟ محتاط گفت: اونی که با کیان تصادف کرده! خیال داری باهاش چی کار کنی؟ دستم را خشک کردم و از اشپزخانه بیرون امدم. حرف زدن درباره او برایم همان اندازه سخت بود که باور مرگ کیان! روی مبل ر.بر.ی او نشستم و گفتم: هنوز تو زندانه! بابک گفت: پدر و مادرش رو توی مراسم خاکسپاری و مسجد دیدم. به نظر میاد ادم های محترمی باشند. گفتم: تا وقتی کیان زنده بود مرتب به دیدنش می امدند. بابک به عقب تکیه داد و گفت: پدرش دیروز با من تماس گرفت. حتی یک کلمه درباره پسرش حرف نزد. می گفت تماس گرفته احوالات تو رو بپرسه. انگار اول تصمیم داشت باخانمش بیاد دیدنت اما بعد فکر کرده شاید دیدنشون ناراحتت کنه! می گفت همه جوره بهت حق می دن و به خاطر اتفاقی که افتاده خیلی متاسف هستند. با صدایی لرزان گفتم: چه فایده؟ حالا همه چیز به هم ریخته! ور واقع من توی این اتفاق دو نفر رو از دست دادم. مامان و کیان! ترجیح می دم راجع به لطمه هایی که خودم خوردم حرفی نزنم. بابک سری تکان داد و گفت: حق با توست! یک دفعه همه چیز به هم ریخت. اشکم سرازیر شد و گفتم: - تا به حال این همه بدبختی را یک جا تحمل نکرده بودم. جعبه دستمال کاغذی را به طرفم دراز کرد و گفت: خودت بهتر از هر کسی می دونی که من چقدر به عمه علاقه دارم و راجع به کیان چقدر متاسفم. اما وقتی اتفاقی بخواد بیفته، می افته! سرنوشت تنها چیزی هست که نمی شه با اون جنگید. باید قبول کنی که تقدیر اینطور خواسته! نمی شه کسی رو مقصر دونست. گفتم: ممکنه باور ننی ولی من بیشتر از هر کس خودم را مقصر می دونم. شاید اگر اون روز بیشتر دقت می کردم... حرفم را قطع کرد و گفت: از گفتن این شاید و اگرها دست بردار. تو داری خودت را تخریب می کنی! خیال می کنی اگه این اتفاق نمی افتاد کیان زنده می موند؟ بیتا، خدا خواسته اون بچه عمرش مثل کوتاه باشه. در این دادن و گرفتن ها حکمتی هست که شاید ما نمی فهمیم! عصبی گفتم: مثل واعظ ها حرف می زنی! گرچه شاید من هم جای تو بودم همین حرفها رو می زدم. ته سیگارش رو در جا سیگاری خاموش کرد و گفت: تو ادم منطقی هستی بیتا! مادر فداکاری که حاضر شدی به خاطر نجات جون چند ادم دیگه پا روی قلب و احساسات خودش بگذاره! من نمی دونم درباره ادمی مثل تو با این وسعت قلب و عظمت روح چیزی غیر از این فکر کنم. با پوزخند گفتم: پس امروز اومدی که رضایت بگیری. تو چه انتظاری از من داری؟ اینکه از خون تنها بچه ام بگذرم؟ با ارامش گفت: تو راجع به من چی فکر می کنی؟ اینکه تو رو به غریبه می فروشم؟ اونم به کسی که به قول تو کیان رو از ما گرفت؟ می خوام کمکت کنم بیتا! کمکت کنم تا به ارامش برسی! وقتی نفرت قلبت را پر کنه اون وقت فقط به انتقام فکر می کنی! الان تمام وجودت با این حس مسمومه! خیال می کنی اون وقت فقط به انتقام فکر می کنی! الان تمام وجودت با این حس مسمومه! خیال می کنی این جوری به کی بیشتر از همه ضربه می زنی؟ به خودت! تو با این کار می خوای به قلبت ارامش بدی ولی واقعیت اینه که این جوری نه خودت به ارامش میرسی و نه کیان زنده میشه! می دونم که علی رغم گذشت این مدت، هنوز هم حال و روحیه درستی نداری، اما به خاطر خودت هم که شده به حرفهام فکر کن، این طوری شاید بتونی به خودت کمک کنی! .قتی خداحافظی کرد و رفت، هنوز هم گیج بودم، انگار شنیدن ان حرفها از زبان بابک خارج از انتظارم بود!وقتی در اتاق مامان را باز کردم دل نیامد از ان حال و هوا بیرونش بکشم روبه پنجره لبه ی تخت نشسته بود و بیرون را تماشا می کرد دوباره در اتاق را بستم از پرستاری که داشت از کنارم عبور می کرد پرسیدم: -ببخشید دکتر بهمنی رو کجا می تونم پیدا کنم؟ پرستار به ساعتش نگاه کرد و گفت : -الان بای توی اتاقشون باشند برین طبقه پایین ته راهرو اتاق دوم دست راست تشکر کردم و پایین رفتم می خواستم قب از دیدن مامان با او مشورت کنم شاید چون شهامت گفتن حقیقت را نداشتم اصلا به همین دلیل تا ان روز بعد از مرگ کیان به دیدنش نرفته بودم جلوی در اتاقی که پرستار گفته بود ایستادم و چند ضربه به در زدم وقتی دکتر اجازه ی ورود داد ارام در را باز کردم و وارد اتاق شدم میز دکتر درست پشت به پنجره و به حیاط بود بارش برف نسبت به نیم ساعت قبل شدید تر شده بود ولی هوای اتاق گرم و دلچسب بود به دکتر که با ورقه های مقابلش سرگرم بود سلام کردم سلامم را جواب داد ولی وقتی سرش را بالا اورد از دیدنم جا خورد عینکش را از چشم برداشت و گفت: -بفرمایید بنشینید خانوم سپهری واقعا از دیدنتون غافلگیر شدم روی یکی از مبل های مقابلش روی میزش نشستم و به زور لبخند زدم دکتر از پشت میزش بیرون امد روی یکی از مبل های رو به روی من نشست و با ملاحظه گفت: -قبل از هر چیز لازمه به خاطر اتفاقی که افتاده بهتون تسلیت بگم واقعا تاسف اوره قبل از انکه بپرسم از کجا فهمیده گفت: -از مهندس شنیدم ایشون توی این مدت مرتب به دیدن مادرتون می اومدند پرسیدم: -حال مادرم چطوره؟ دکتر هیکل چاقش را به عقب تکیه داد و گفت: -بهتره دقیق نمیشه گفت که چی توی مغزش می گذره اما خیلی بهتره مگه هنوز ندیدینش؟ گفتم: -فکر کردم بهتره اول بیام شما رو ببینم دکتر با صراحت گفت: -اصلا کار خوبی نکردین که توی این مدت تنهاش گذاشتین گفتم: -نمیدونستم اگر از پسرم می پرسید چی باید می گفتم؟راستش در شرایطی نبودم که بتونم احساساتم رو کنترل کنم دکتر سرش را به علامت همدردری تکان داد و گفت -می فهمم -واقعیتش حالا هم نمی دونم چه کار باید بکنم اون عاشق پسرم بود دکتر مکثی کد و گفت: -اعتراف می کنم که در شرایط سختی هستیم اما به هر حال باید دیر یا زود حقیقت رو گفت شاید لطمه ای که به دروغ به مادرتون می زنه به مراتب ازار دهنده تر از گفتن حقیقت باشه با نگرانی پرسیدم: -به نظر شما واکنشش بعد از فهمیدن حقیقت چیه؟ دکتر با تردید گفت: -حدسش کمی مشکله ما باید خودمون رو برای هر اتفاقی اماده کنیم گفتم: -اصلا دلم نمی خواد گفتن حقیقت به سلامتی مادرم لطمه بزنه دکتر با محبت گفت: -پسر دایی ام می گفت با بردن مادرم موافقید دکتر گفت: -اون که از نظر من قبل از ین اتفاق بود بهتره الان با احتیاط عمل کنیم از جا بلند شدم او هم از جا بلند د پرسیدم: -می تونم ببینمش؟ دکتر تایید کرد پرسیدم: فکر نمی کنید شما هم باشید بهتره ؟ دکتر گفت: -چنانچه لازم باشه میام اما الان بهتره باهاش تنها باشین انگار اضطرابم را حس کرد و با لبخندی ارام بخش اضافه کرد: -نگران نباشین وقتی دوباره ر تاق مامان را باز کردم نا خوداگاه بغض گلویم را به هم فشد چقدر گفتن حقیقت و برای چندمین بار در ان شریاط تلخ قرار گرفتن سخت بود مامان هنوز هم برو به پنجره بیرون را تاشا می کرد وارد اتاق شدم و طوری در را بستم که متوجه حضورم بشود اما حتی برنگشت از شدت اضطراب تمام تنم می لرزید فکر کردم ایکاش کسی بود و کمکم می کرد یک دفعه به یاد بابک افتادم شاید بهتر بود با او تماس می گرفتم اما چیزی در وجودم مانعمم می شد ان روز ها لحظه به لحظه زندگی برایم همراه با رنج و شکنجه بود انگار ملزم بودم برای رسیدن به ارامش ان مسیر پرفشار را پشت سر بگذارم و این در حالی بود که شک داشتم بعد از ان همه رنج و عذاب اصلا ارامشی وجود داشته باشد همان طور مستاصل ایستاده بودم که مامان گفت: -بلاخره اومدی؟ هنوز هم نگاهش متوجه بیرون بود زیر لب گفتم: -سلام مامان به صندلی کنار تختش اشاره کرد و گفت: -بیا بشین چرا ایستادی؟ قبل از اینکه روی صندلی بنشینم صورتش را بوسیدم به نظرم از اخرین باری که اورا دیده بودم لاغرتر و پیرتر شده بود همان طور که پالتوام را در می اوردم گفتم: -خیلی دلم برات تنگ شده بود با دلخوری گفت: -خوب معلومه بعضی وقتا به خودم می گم اگه این تخت و اتاق رو از صدقه سر بابک نداشتم چی می شد؟فکر می کنم دنبال بهانه بودی که از شرم خلاص بشی فورا گفتم: -این حرف ها چیه مامان؟باز توی تنهایی با خودت فکر های ناجور کردی؟ اهی کشید و گفت: -حرف دلت رو بزن دختر جون واقعیت اینه که من سربار زندگی تو هستم مانده بودم چطور متقاعدش کنم؟صادقانه گفتم: -حضور شما توی زندگی من لازمه مامان نمی دونید چقد جاتون توی خونه خالیه بعد بای عو کردن موضوع پرسیدم: -راستی از کجا فهمیدین من اومدم تو اتاق؟ با لبخندی تلخ گفت: فقط یه مادر می تونه بوی بچه هاش رو حس کنه و صدای پاشون رو بین صدای پای صد نفر تشخیص بده! بغض گلویم را فشرد ولی سکوت کردم تا اشکم سرازیر نشود مثل یک کتاب باز ما می خواند با اشاره به یخچال گفت: -توی یخچال همه چی هست طفلک بابک هر بار که می یاد اینجا یخچال رو برای چند روز پر می کنه با هم اومدین؟ گفتم: -نه نخواستم مزاحمش بشم وقتی در یخچال رو باز کردم گفتم: -میوه ها دارن خراب می شن مامان چا چیزی نمی خورین؟ روی تختش جا به جا شد و گفت: -خودت که می دونی من اهل میوه نیستم خیلی وقت ها می دم به پرستار ها تا بدن به مریض های دیگه اب میوه برای خودت بیار بر خلاف میلم دوتا پاکت اب میوه اوردم روی میز پایین تخت گذاشتم داشتم دنبال نی می گفتم که مامان پرسید: -اون بچه چطوره؟هنوز توی کماست؟ بلاخره سوالی را که می ترسیدم بشنوم پرسید چنان یکه خوردم که نزدیک بود از عقب بیافتم همان طور که ظاهرات توی یخچال را نگاه می کردم با صدایی بی رمق گفتم: -کاش می شد رنجش رو کم کنم بعد برای عوض کردن موضوع پرسیدم: -نی ها کجاست؟ مامان با اشاره به کشوی کمد کنار تخت گفت: -اینجاست وقتی داشتم توی کشو دنبال نی می گشتم ضربه ی بعدی را زد -بلاخره حرف دکتر ها چیه؟ با ارامش دروغین گفتم: -شما بهتره فعلا به فکر سلامتی خودتون باشین با لحنی که دلم را ریش می کرد گفت: -کاش می شد ببینمش دلم براش خیلی تنگ شده با دستانی لرزان نی ها رو توی پاکت های اب میوه فرو کردم و یکی از ان ها را به دستش دادم پرسید: -یعنی توی این مدت هیچ فرقی نکرده؟ ساکت روی صندلی نشستم و مثل ماتم زده ها پاکت اب میوه را به دست گرفتم چقدر گفتن حقیقت سخت بود ارام گفتم: -نه فرقی نکرده پرسید: -هنوز توی ای سی یو بستریه؟ حرفی نزدم حتی جرئت خیره شدن توی صورتش را نداشتم با صدایی لرزان پرسید: -چی شده؟خبر های بدی داری هان؟ نمی دانم چرا زبانم بند امده بود شده بودم عین مجسمه انگار داغی که می رفت سرد شود دوباره تازه شده بود مامان با قاطعیتی که مرا به یاد قبل از بیماریش می انداخت پرسید:-چرا حرفی نمی زنی؟بگو ببینم چه خاکی به سرمون شده؟ چقدر به وجوش احتیاج داشتم اشکم سرازیر شد جلوی پنجره ایستادم دوست نداشتم بعد از مدت ها که به دیدنش امدم اشکم را ببیند برف ارام تر از نیم ساعت پیش می بارید لای پنجره را باز کردم و با صدایی بغض الود گفتم: -داشت زجر می کشید طاقت عذاب کشیدنش رو نداشتم.... باز زبانم بند امد انگار هوای اتاق هم خفه بود به طرف مامان برگشتم ماتش برده بود و رنگ به رو نداشت روی صندلی کنار تخت نشستم و دستش ا به دست گرفتم به زحمت پرسید: -چطور این طور شد؟ با صدایی لرزان گفتم: -مرگ مععزی شده بود دکتر هاا درست می گفتند دیگه واقعا نمی شد براش کاری کرد روز های سختی بود مامان خیلی به وجودتون احتیاج داشتم ارام و بهت زده گفت: -من طاقتش رو نداشتم گفتم : -به همین خاطر بهتون حرفی نزده بودم عضلات دستش توی دستم منقبض د با دقت توی صورتش خیره شدم واکنشش برایم مهم بود به نظر ارام بود و همین نگرانم می کرد مانده بودم چرا گریه نمی کند؟ گفتم: -اون راحت شد مامان بچه ام داشت خیلی زجر می کشید بی انکه توی صورتم نگاه کند پرسید: گفتم: -حدود یک ماه قبل سرم را لبه ی تخت گذاشتم با دستی لرزان سرم را نوازش کرد و اهسته گفت: -چه رنجی رو تحمل کردی دختر بیچاره ی من دوباره اشکم سرازی شد همه چیز برعکس شده بود به جای این که من به او دلداری بدهم او به من تسکین می داد خیلی حرف ها توی دلم بود که می خواستم بزنم اما ترجیح دادم سکوت کنم برای چندمین بار به صورتش هنوز هم ارام بود پرسیدم: خوبی مامان؟ حرفی نزد زل زده بود به یک نقطه و فکر می کرد برای اوردن دکتر از اتاق خارج شدم از وش شانسی ام دکتر توی ایستگاه پرستاری ایستاده بود با دیدنم قبل از اینکه حرفی بزنم پرسید: با مادرتون حرف زدین؟ گفتم:بله اقای دکتر ولی واکنشش چیزی نیست که فکر می کردم تمام ترسم از این بود که با شنیدن این خبر شوکه بشه اما... دکتر سری تکان داد و ارام گفت: -ترسم از همین بود متعجب گفتم: -منظورتون رو نمی فهمم اقای دکتر اون خیلی عادی برخورد کرد خیلی منطقی تر از اونی که فکر می کردم دکتر گفت: -خدا کنه ارامش قبل از طوفان نباشه بر خلاف تصور شما این واکنش یک ادم عادی نیست ان هم با اون همه عشق وعلاقه ای که به پسر شما داشته باید ببینمش باید تنها ببینمش معذرت می خوام گفتم: -من نگرانش هستم اقای دکتر دکتر با محبت گفت: -نگران نباشید ایشون تحت کنترل هستند به هر حال مادر شما افسدگی داره اما قطعا اوضاع اون قدر ها بد نیست لااقل نه به بدی دفعه ی قبل به نظر من بهتره شما برین خونه می تونید بعدا به دیدن مادرتون بیاین اون الان به بعد از شنیدن این خبر به تنهایی زمان و استراحت نیاز داره دل تو دلم نبود بر خلاف میلم گفتم: -پس .... می تونم باهاش خداحافظی کنم؟ وقتی موافقت کرد برای خداحافظی وارد اتاق شدم دکتر هم پشت سم وارد اتاق شد صورتش را بوسیدم و گفتم: -دوست دارم پیشتون بمونم اما می گن ساعت ملاقات تموم شده بهتره استراحت کنید مامان اجازه داد در خوابیدن کمکش کنم دکتر به شوخی گفت: -اینم از دخترت یادته چقدر سراغش رو می گرفتی؟حالا هم که اومده دیدنت براش ناز می کنی؟ باز هم حرفی نزد با نگرانی به دکتر نگاه کردم ارام سرش را تکان داد و با دقت به مامان خیره شد گفتم: -فردا حتما می یام دیدنت مامان چیزی احتیاج نداری؟ دکتر گفت: -جواب دخترت رو نمی دی؟ می خوای با نگرانی راهی اش کنی؟ بعد به من گفت: -خوب دیگه شما بفرمایید خانم من و مادرتون کلی حرف اریم که به هم بزنیم دوباره صورتش را بوسیدم وبه طرف در رفتم حرف های دکتر جدا نگرانم کرده بود اباور مرگ کیان ان قدر برای مامان سخت بود که دوباره برای مدتی طولانی توی لاک خودش رفت و نه تنها دکتر با ترخیصش مخالفت کرد بلکه مجبور شد دوزداریی اش را بیشتر کند بابک معتقد بود حالش به بدی بار قبل نیست چون حرف می زد غذا می خورد و تا حدودی به اتفاقات دور و برش واکنش نشان می داد اما دکتر غیر از این فکر می کرد و از مامان با وجود مصرف دارو انتظاری غیر از این نداشت به بنظر او افسردگی توی سن و سال مامان چیزی نبود که بتوان از کنارش سرسری گذشت ان روز ها روز های تلخ و سختی بود که هر لحظه اش مثل چند ساعت می گذشت و من دائم فکر می کردم چی شد که این طور د؟ در واقع سرعت اتفاقات دور و برم حدی بود که هنوز هم گیج و ناباور بودم! عصر یکی از روز های سرد دیماه در حالی که فقط یک هفته از چهلم کیان می گذشت فرتن به همراه دختر و مادرش به دیدنم امدند تا چشمم توی چشم دخترش افتاد تمام بدنم لرزید باورم نمی شد قلب کیان من توی سینه ی ا باشداو جلوتر از بقیه با دسته گلی که به دستش داده بودند وارد خانه شد وقتی خم شدم صورتش را ببوسم حال غریبی داشتم طوری با چشم های گرد و درشتش توی چشمم خیره شده بود که نفسم بند امد پشت سرش فروتن و مادرش وارد خانه شدند مادرش با صمیمیت بغلم کرد و صورتم را بوسید فروتن با لبخند گفت: -ادب حکم می کرد قبل از اومدن تلفن بزنم اما متاسفانه شماره تلفنتون رو نداشتم ادرس را هم به سختی از بیمارستان گرفتم خودتون که با مقررات اشنا هستید مختصر گفتم: -خوش امدید وقتی روی مبل نشستند برای گذاشتن گل ها توی گلدان به اشپزخانه رفتم خانم فروتن از همان جا پرسید: -مادرتون چطورند؟ همان طور که گل ها رو توی گلدان می گذاشتم با ناراحتی گفتم: -ممنون بد نیستتند متاسفانه از روزی که خبر فوت کیان رو شنیدند شوکه شدند فروتن گفت: -متاسفم خیلی وته می خواستم بگم اگه کمکی از ما ساخته است رودربایستی نکنید ولی بهتون دسترسی نداشتم اهی کشیدم و گفتم: -وقتی قراره اوضاع خراب بشه یک دفعه همه چیز با هم اتفاق می افته با چهار فنجان چای به پذیرایی برگشتم و درست رو به روی دختر فروتن نشستم فروتن سر به زیر انداخت و گفت: -تا اخر عمر مدیونتون هستیم خانم همان طور که به دخترش نگاه می کردم گفتم: -لحظه ای که داشتم تصمیم می گرفتم چه کار کنم حال خوبی نداشتم اما الان که می بینم دخترتون سلامته حال عجیبی دارم خانم فروتن گفت: -امیدوارم خیر از زندگی و عمرت ببینی دختر جون این روز هر جا می نشینم از بزرگواری تو می گم کاری که کردی اون قدر بزرگه که نمیشه هیچ جری جبرانش کرد نه با حرف نه با عمل اما اگه اراده کنی جن همین بچه از هیچی دریغ ندارم فقط کافیه لب تر کنی با لبخندی تلخ گفتم: -تمام دنیا هم نمی تونه جای خالی اون رو توی قلبم پر کنه این روز ها هر جا میرم و هر کاری می کنم میاد جلوی نظرم چه توی خواب چه توی بیداری فروتن با همدردی گفت: -حق دارین اتفاق کوچکی نیست بغض گلویم را فشرد دلم نمی خواست ان ها اشکم را ببینند به دخت فروتن با محبت گفتم: -دوست داری با اسباب بازی های پسر من بازی کنی؟ می خوای بریم توی اتاقش؟ با اشتیاق به پدر و مادر بزرگ نگاه کرد فروتن گفت: -ولی اخه... ممکنه اون جا رو به هم بریزه گفتم: -مهم نیست بعد از جا بلند شدم و اورا با خودم به اتاق کیان و مادرم بردم با لحن شیرینی پرسید: -می تونم بهشون دست بزنم؟ با صدایی لرزان گفتم: -بله عزیزم هر کدوم رو که بخوای می تونی برداری بعد بدون از اتاق بیرون امدم و روی مبلی که قبلا نشسته بودم نشستم فروتن گفت: -امیدوارم با امدنمون ناراحتتون نکرده باشیم می دونید؟ من احساس شما رو میفهمم اما خوب ... باید برای دست بوس می اوردمش پرسیدم: -الان که دیگه مشکلی نداره؟ مادر فروتن جواب داد: -به لطف شما نه فقط کمی لاغر شده که دکترش می گفت بعد از اون عمل سخت طبیعیه بعد کمی این پا و ان پا کردن و پرسید: -ببخشید که کنجکاوی می کنم .... الان تنهایید؟ منظورم اینه که تنها زندگی می کنید؟ گفتم: -بله تمام امیدم به مادرم بود که متاسفانه ایشون هم باید مدتی توی بیمارستان بستری باشند خانم فروتن گفت: -باید برای زن جوونی مثل شما خیلی سخت باشه فروتن با ملاحظه گفت: -خواهش می کنم ما رو از خودتون بدونید و اگر کاری از ما بر می یاد بگین حالا سرنوشت این طورمار رو به هم ربط داده بهتره تعارف رو بگذارید کنار مطمئن باشید با کاری که شما کردین هیچ وقت تحت هیچ شرایطی زیر دین ما نمیرین چون هر کاری بتونیم براتون بکنیم وظیفه ی ماست و حق شماست با لبخنی زورکی گفتم: -لطف دارین ولی من حقیقتا این کار وبه خاطر دل خودم کردم نه هیچ چیز دیگه پس شما هم بهتره این اندازه خودتون رو معذب نکنید فروتن با صداقت گفت: -فکر می کنم کوچک ترین کاری که از ما بر می یاد اینه که دعا کنیم خدا بهتون صبر بده دوباره بغضگلویم را فشرد ان ها به احترام من لباس تیره به تن داشتند خانم فروتن از توی کیفش یک جعبه بیرون اورد و با احترام روی میز مقابلم گذاشت وقتی با تعجب نگاهش کردم با مهربانی گفت: -امیدوارم به خاطر کاری که کردم از من نرنجی و سلیقه ام رو بپسندی ساکت نگاهش کردم فروتن گفت: -باید ببخشید خانوم ما رسم های شما رو بلد نیستیم اما مادرم گفت باید خدمت برسیم باید جسارت ما رو ببخشید مادرش گفت: -می دونم که خیلی برات سخته اما شاید درست نباشه که بیشتر از این رخت سیاه به تن داشته باشی یقینا از بین اون همه فامیلی که روز چهلم توی مسجد دیدم هستند کسانی که پیش قدم می شن اما دلم می خواست من اولین نفری باشم که این کار و می کنم با لبخندی تلخ گفتم: -ممنونم واقعا زحمت کشیدن ولی من اصلا امادگی این کار و ندارم راستش قبل از شما هم خانواده دایی ام زحمت کشیدند هر دو در سکوت به هم نگاه کردند برای عوض کردن حال و هوا پرسیدم: -انگار چای سرد شده می رم چای تازه بریزم خانم فروتن گفت: -نه لطفا زحمت نکشین ما دیگه باید رفع زحمت کنیم فروتن یکی از کارت های خودش را روی میز گذاشت و با محبت گفت -این شماره تلفن منه همیشه برای انجام و اوامرتون گوش به زنگم زیر لب تشکر کردم و گفتم: -امیدوارم در کنار دختر کوچولوتون روزگار خوشی داشته باشین این رو از صمیم قب می گم فروتن وقتی دخترش از اتاق بیرون امد گفت: -برو صورت خانوم رو ببوس دختم و ازشون تشکر کن دخترش در حالی که خس کوچولوی کیان را در اغوش داشت جلو امد خم شدم و بغلش کردم دیگر نتوانستم جلوی ریزش اشکم را بگیرم اشک خانم فروتن هم سرازیر شد فروتن گفت: -عسل جان اون عروسک رو بده به ایشون میان گریه گفتم: -اشکال نداره مال خودشه فروتن گفت: -اما اون یادگاریه لطفا این کار و نکنید دوباره صورتش را بوسیدم و گفتم: -این اولین یادگاری نیست که از کیان بهش می دم لطفا اگه اشکال نداره بگذارید گاهی عسل رو ببینم فروتن گفت: -هر وقت اراده کنید هر وقت که بخواین میارمش فقط امیدوارم این دیدار های گاه و بیگاه ناراحتتون نکنه صورتم را پاک کردم و از جا بلند شدم فروتن مکثی کرد و با تردید گفت: -یک خواهش هم ازتون دارم صاف نگاهش کد موهای عسل را نوازش کرد و گفت: -اگر ممکنه می خوام یکی از عکس های کیان رو داشته باشم این حق عسله که وقتی بزرگ بدونه زندگی اش رو مدیون کیه دوباره اشک توی شمانم حلقه زد ان روز بعد از رفتن ان ها ساعت ها گریه کردم حسی داشتم که تا ان لحظه تجربه نکرده بودم....... همان طو که شمع ها رو روشن می کردم گفتم: -واقعا لطف کردی باید اعتراف کنم که حسابی غافرگیر شدم بابک با لبخند گفت: -توی راه که می اومدیم دائم فکر می کردم نکنه نپسندی! سنگ قبر را با دقت از نظر گذراندم و با حسرت گفتم: -فکر نمی کنم در برابر واقعیت تلخ از دست دادنش چیز مهمی باشه تو مثل همیشه من رو با لطف خودت شرمنده کردی فقط یکی مثل تو میتونه توی این لحظات حساس و دقیق پیگیر باشه با حالتی پر معنی نگاهم نگاهم کرد ظرف اب را روی سنگ خالی کردم و گل ها را روی ان گذاشتم هنوز هم باورم نمیشد پسرم را از دست داده باشم چیزی به غروب نمانده بود با صدایی لرزان گفتم: -شک دارم که بتونم محبت هات رو جبران کنم ممنون که اومدی صادقانه گفت: -خودم هم دلتنگ بودم توی این مدت چند بار می خواستم بهت پیشنهاد کنم اما فکر کردم شاید دلت بخواد توی همچین لحظاتی تنها باشی اشکم سرازیر شد گفتم: -توی این مدت روز های سختی روپشت سر گذاشتم روز هایی که فکر نمی کردم دوام بیارم بابک به اطرافش نگاه کرد و برای عوض کردن صحبت گفت: -فکر نمی کردم این ساعت وز توی همچین هوایی این قدر این جا شلوغ باشه به دور و برم نگاه کردم انگار یک مشت ستاره روی زمین پاشیده بودند سر اکثر قبر ها شمع روشنی می سوخت و بوی سوتنش فضا را پر کرد بود از شدت سرما در خودم مچاله شدم بابک گفت: -بهتره تا خودت رو سرما ندادی بریم صورتم از رما سرخ شده بود با این حال گفتم: -میشه خواهش کنم چند دقیقه تنهام بگذاری؟ از جا بلند شد و گفت: -توی ماشین منتظرتم بعد از رفتن او برای چند دقیقه با کیان خلوت کردم ولی اشکم بند نمی امد زمانی به خودم امدم که تمام گل ها را پرپر کرده بودم و هوا کملا تاریک شده بود با قبی پر از غصه از جا بلند شدم تاریکی وهم اوری بود تمام بدنم داشت از شدت سرما مور مور می شد وقتی سوار ماشین دم گرمای لذت بخشی به تنم نشست با این حال بابک درجه ی بخاری را بیشتر کرد و همان طور که کتش را در می اورد گفت: -این بینداز روی پاهات تا بدنت سریع گرم بشه گفتم: -ممنون واقعا احتیاج نیست این قدر خودت و اذیت کنی کتش را روی پاهایم گذاشت و گفت: -بگیر صورتت از سرما کبود شده سرما نخوری خیلی حرفه کتش هنوز از گرای بدنش داغ بود ن را روی پاهایم کشیدم و پرسیدم: -مطمئنی که خودت سردت نمیشه؟ در حال بستن کمربند گفت: -انگار حواست نیست چند دقیقه است توی ماشینم داشتم از گرما خفه می شدم خدا پدرت رو بیامرزه هر دو خندیدیم همان طور که رانندگی می کرد گفت: -ولی شب این جا واقعا ترس اوره ارام گفتم: -اگر عزیزی رو این جا داشته باشی هر لحظه اراده کنی می یای دیدنش زمانش مهم نیست در تایید حرفم سکوت کرد مکثی کردم و گفتم : -میشه یه خواهشی ازت بکنم؟ به نیمرخم نگاه کرد و پرسید: -راجع به چی؟ بی انکه به صورتش نگاه کنم گفتم: -راستش قبلا هم از تو خواستم اما انگار حرفم رو خیلی جدی نگرفتی چون مطمئنم اگه بخوای می تونی کمکم کنی با تعجب نگاهم کرد و گفتم: -من باید برم سرکار الان در شرایطی هستم که واقعا به کار احتیاج دارم اما خودت بهتر از هر کسی می دونی که توی این شهر بدون معرفی نامه و معرف و سابقه کار نمیشه کاری دست و پا کرد... حرفم را قطع کرد و گفت: -مشکلی پیش اومده که باز این فکر ها به سرت افتاده؟ گفتم: -نه معلومه که نه توی این مدت ان قدر مراقب ما بودی که اب از اب تکون نخورده ولی این طوری هم درست نیست یعنی من دیگه نمی تونم قبول کنم شاید وقتی سرم گرم بشه بهتر بتونم با خودم کنار بیام این جوری حس می کنم دارم از پا در میام کنار اتوبان نگه داشت صورتش حتی توی تاریکی هم قاطع به نظر می رسید حالا فقط صدای تیک تاک فلاشر اتومبیل سکوت را می شکست کاملا به طرفم برگشت گفت: -دیگه بسه بیتا تا کی می خوای به این لجبازی بی معنی ادامه بدی؟ تو دقیقا مشکلت با من چیه؟ بگو باید چه کار کنم که در قلبت رو به روم باز کنی؟ داری به خاطر کدوم گناه نکده من رو مجازات می کنی؟ ان قدر جا خوردم که تمام بدنم داشت می لرزید اما سعی کردم خوددار باشم حتی شهامت نداشتم تی صورتش نگاه کنم سکوتم بدتر او را عصبی کرد با صدای بلند گفت : -بگو تا کی قراره بین زمین و هوا نگهم داری؟ خواستم حرفی بزنم که محکم گفت: -فقط نگو جوابت منفیه که باور نمی کنم بیتا زبانم از برقی که در چشمانش بود بند امد انگار دنیا توی چشمانش خلاصه شده بود ارام زمزمه کرد : -داره چهل سالم می شه ولی خوب که فکر می کنم نصف عمرم رو دنبال تو بودم تورو به روح پسرت قسم می دم بیتا دیگه بسه طاقت نداشتم اورا به ان حال ببینم با صدایی لرزان گفتم: -من هیچ وقت نخواستم تورو رنج بدم بابک ولی حالا می بینم این تنها کاری بوده که برات کردم صاف نشست و با پوزخند گفت: -کاش میشد بفهمم چی توی مغز و قلبت می گذره باور کن خیلی وقت ها به این موضوع فکر کردم نفسی عمیق کشیدم و همان طور که به رو به رو نگاه می کردم گفتم: -من واقعا قصد ندارم دیگه ازدواج کنم بابک این رو جدی می گم خواهش می کنم بیشتر از این وقتت رو برای من تلف نکن با قاطعیت : -گفتم که باور نمی کنم بیتا اگر نمی شناتمت می گفتم شاید داری بازار گرمی می کنی کلافه گفتم: -خواهش می کنم بابک من حالم اصلا خوش نیست توی صورتم خیه شد و گفت: -دیگه حتی بهانه هات رو هم باور نمی کنم به خدا قسم امشب شبی است که باید جواب بگیرم ستون فقراتم از قاطعیتش لرزید محکم گفت: -به من نگاه کن دوباره به یاد حرف های زن دایی افتادم او تمام سهم من از زندگی تلخ گذشته بود ولی در این که بتونم خوشبختش تردید داشتم شده بودم یک پارچه اتش در را باز کردم و از ماشین پیاده شدم بغضی در گلویم بود که داشت خفه ام می کرد قبل از ان که اشک هایم بریزند باد ان ها را از چشمانم کند به ماشین تکیه دادم و سعی کردم ارام باشم اما انگار تاره زخم های قلبم سر باز کرده بودند او هم از ماشین پیاده شد با صدایی لرزان گفتم: -تو تا کی می خوای به این بازی ادامه بدی؟ با ارامش گفت: -تا وقتی جواب درست و حسابی به من ندی از تمام لحظاتی که با هم هستیم برای گرفتن جواب استفاده می کنم اون هم جواب خودت می خوام حرف دلت رو بشنوم بی واسطه بی دخالت مامان و عمه و خاله و باجی بعد از چند سال اون قدر می شناسمت که فرق راست و دروغت رو بفهمم انگار قلبم را به هم فشرده بدند خیلی سخت بود اما میان گریه گفتم : -تو اشتباه کردی تمام این مدت اشتباه کردی بابک من اونی نیستم که فکر ی کنی اینها همه اش نتیجه خیالات خودته من هیچ وقت نتونستم احساسی بهت داشته باشم می دونم که فکر می کنی تورا بازی دادم اما واقعا همچین قصدی نداشتم بر جا خشکش زده بود و با ناباوری نگاهم می کرد گفتم: -می دونم در گذشته حرف هایی زدم اما اون ها رو خیلی جدی نگیر ادم بعضی وقت ها تحت تاثیر شرایط یه حرف هایی می زنه که واقعیت نداره ارام گفت: -این حرفهات هم جدی نیست سکوت کردم داد زد: -درسته ؟ به من بگو که دلم دروغ نمی گه سرم ا تکان دادم و پشت به او ایستادم از ان طرف ماشین پیشم امد و گفت: -چرا حرف نمی زنی؟ بی انکه نگاهش کنم گفتم: -گفتی می خوای امشب جواب بگیری فقط تورو به هر چی می پرستی هر فکری می کنی بکن اما حتی یه لحظه هم خیال نکن که تورا بازی دادم داد زد: -خیال نکنم ؟اگه بازیچه نبودم پس چی بودم ها؟ غرورم جریحه دار شده بود گفتم: -من هیچ وقت قولی ندادم دادم؟ کلافه بود با پوزخند گفت: -من احمق رو باش دلم می خواست می توانستم ارامش کنم عصبی یک نخ سیگار روشن کرد و شرع به قدم زدن کرد چیز هایی دزیر لب می گفت که نمی فهمیدم وضع خودم هم بهتر از او نبود مثل این بود که قلب را چاک چاک کردند شاید بدتر از وقتی که کیان را برای همیشه از دست دادم بعد از کیان او همه ی عشق و امید من برای ادامه ی زندگی بود اما این همه نمی توانست سبب شود چشمم را به روی سعادتش ببندم و فقط به خودم فکر کنم نزدیکم امد و با پوزخند گفت: -اره زندگی پر از این اشتباهات احمقانه است زمزمه کردم: -متاسفم دیگه نمی دونم چی باید بگم؟ انگشت اشاره اش را تکان داد و تکرار کد: -اما من هنوز هم نمی تونم باور کنم نمی توانستم توی چشمانش خیره شوم در ماشین را باز کردم و گفتم: -معذرت می خوام دیگه نمی تونم سرما رو تحمل کنم سوار ماشین شدم و در را بستم اما او سوار نشد همان جا به ماشین تکیه داد و بقیه ی سیگارش را کشید با حسرت به نیمرخش توی تاریکی خیره شدم و فهمیدم قلبش را به شدت شکسته اموقتی فنجون چای را جلوی فرشته گذاشتم، به سری گفت: - ممنونم روبه رویش نشستم و ساکت نگاهش کردم.حدس در مورد علت دلخوری اش چندان سخت نبود، با این حال به شوخی گفتم: - بعد از چند وقت هم که اومدی دیدنم، اخم و تخمت رو آوردی! چیه؟ کشتی هات غرق شدند؟ بی مقدمه گفت: - تو به بابک چی گفتی؟ حال و حوصله حرف زدن در این مورد را نداشتم.پرسید: - باز چی شده؟ بینتون اتفاقی افتاده؟ بی حوصله گفتم: -چطور مگه؟ بی پرده گفت: - تو مشکلت با این بیچاره چیه؟ میشه دقیقا بگی؟ با بدجنسی گفتم: - از حرفهات سر در نمیارم. عصبی گفت: - خوب میدونی منظورم چیه! اما نمیدونم چرا خودت رو به اون راه میزنی؟! گفتم: - ببین فرشته خیلی وقته که بین ما همه چیز تموم شده ، ولی نمی فهمم چرا تو اصرار داری غیر از این وانمود کنی! من نمیدونم بابک بهت چی گفته نمیخوام هم بدوم ولی هر چی لازم بوده به خودش گفتم. کاملا جدی گفت: - بابک حرفی به من نزده! یعنی با حالی که داره لازم نیست حرفی بزنه! به قول معروف رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون! بابا بسه دیگه! پدرش رو در آورد! اگر مجنون هم بود، تا حالا سر به بیابون گذاشته بود! با لبخندی تلخ گفتم: - نه من لیلی هستم و نه بابک مجنون! ما نمیتونیم با هم ازدواج کنیم فرشته! خود بابک دلیلش رو بهتر میدونه! پرسید: - دلیلش چیه؟! تو جوری میگی ما با هم نمیتونیم ازدواج کنیم که انگار از دیوار مردم رفتی بالا! زیر لب گفتم: - شاید بدتر از اون! کلافه گفت: - چی میگی برای خودت؟ چرا واضح حرف نمیزنی تا من هم بفهمم؟ گفتم: - بگذر فرشته جون! حرف زدن در این باره واقعا بی فایده است! فرشته با سماجت گفت: - نه! اینا نیست! من فکر میکنم برعکس چیزی که میگی هنوزم از دست مامانم ناراحتی! اما اگر فقط به این دلیل داری لگد به بخت خودت و بابک میزنی، باید بگم که خیلی دیوانه ای! تو چه کار به حرف بقیه داری دختر جون؟ مطمئن باش بعد از مدتی آبها از آسیاب می افته! چون جون مامان و آقا جون به بابک بسته است. گفتم: - منظورت اینه که سو استفاده کنم دیگه؟ بی حوصله گفت: - اسمش رو هرچی میخوای بگذار، فقط بیشتر از این بابک رو زجر نده! در حالی که با فنجان چای بازی میکردم، گفتم: - چطور میتونم زجرش بدم؟ من تمام این کارها رو میکنم تا سعادت اون رو ببینم باور کن این یکی از مهمترین آرزوهای منه فرشته! فرشته با محبت گفت: - اما اون سعادت و خوشبختیش رو در کنار تو احساس میکنه، اینو نفهمیدی؟ اشکم سرازیر شد.با صدایی لرزان گفتم: - تو رو خدا بس کن فرشته! این کار عملی نیست. بعضی چیزها رو نمیشه گفت... هنوز گیج و سردرگم نگاهم میکرد. به بهانه خوردن آب به آشپزخانه رفتم.خودش را به دیوار اوپن رساندو از همان جاگفت: - تو خوبی بیتا! اما اگر بد هم بودی، من باز هم همین حرفها رو میدزم. چون فقط سعادت وخوشحالی برادرم رو میخوام. پس سعی نکن با این بهانه ها متقاعدم کنی! میان گریه لبخند زدم وگفتم: - باور کن بهانه نیست.شاید فقط خدا میدونه که با دادن جواب رد به بابک به چه سعادتی پشت میکنم. اما خوب که فکر میکنم میبینم با حضورم توی زندگی اش فقط اسباب سرافکندگی و دردسرش میشم و این انصاف نیست که بعد ازاین همه سال، زندگی پرجنجالی داشته باشه! شاید تو ندونی اما مردها توی این سن و سال زندگی آروم و بی دغدغه ای میخوان! فرشته معترض گفت: - بابک نه بچه است و نه اون قدر ها پیر که تو فکر میکنی! بد و خوبش هم به خودش مربوط! من که نمیدونم تو درباره کدوم دردرسر حرف میزنی اما بر فضض اگر هم اینطور باشه، لابد ارزشش رو داری که تا حالا به پات نشسته! از اون گذشته، تو چرا دائم به جای بابک حرف میزنی و تصمیم میگیری؟ اصلا تو از کجامیدونی با تو زندگی نا آرومی خواهد داشت؟ کاش میتوانستم منظورم را برایش بیان کنم،ولی نمیشد. اصلا چطور میتوانستم از گذشته بعداز ازدواجم صحبت کنم؟ آن روزهای سیاه ....و روزهای خاکستری...!سپس آرام گفتم: - خیلی چیزهاست که شما نمیدونید، چیزهایی که حتی نمیتونید فکرش رو بکنید! همانطور که پالتواش را میپوشید گفت: - اینهایی که تو میگی به بابک مربوطه، من هم تا جایی که به عنوان یک خواهر بهم مربوط میشد تلاشم میکردم. بعد پاکتی از کیفش بیرون آورد و روی دیوار اوپن گذاشت و گفت: - این مال توست! بابک داده !انگار معرفی نامه است. اول ندادم چون فکر کردم کار به اینجا نمیکشه. پاکت را باز کردم. مرا برای کار به مدیر یکی از شرکتهای تجاری طرف قراردادش معرفی کرده بود. اشک توی چشمانم حلقه زد. حتی در چنین شرایطی هم نه نمیگفت. فرشته گفت: - باقی اش با خودت! انگار ترتیب کارها رو تلفنی داده، اما اگر جای تو بودم باز هم فکر میکردم.خداحافظ. هیچ وقت او را آن اندازه رنجیده ندیده بودم. حتی وقتی که به خاطر ازدواج با کامران، نامزدی ام با بابک را بهم زدم! میدانستم آخرین رشته امیدم را پاره کردم اما چون پای بابک و سعادتش در میان بود، احساس آرامش وجدان میکردم. * * * به کمک بابک توانستم در اولین فرصت به عنوان منشی مدیر عامل توی یکی از شرکت های تجاری طرف قراردادشان مشغول به کار شوم. حقوقش برای شروع مناسب بود امامیخواستم آنقدر کار کنم که وقتی برای فکر کردن نداشته باشم، به همین دلیل عصرها بعد از رفتن بقیه یکی دو ساعت بیشتر می ماندم و وقتی هواتاریک میشد به خانه میرفتم. فقط چند روز به سال جدید مانده بود و شهر حال و هوای خاص خودش را داشت. مردم بااشتیاق توی مغازه ها سرک میکشیدند و خرید میکردند. اما من هیچ انگیزه ای نداشتم. خیلی دوست داشتم مامان را به خانه برگردانم اما دکترش موافق نبود. دلم برای سالهایی که با هم سفره هفت سین میچیدیم تنگ شده بود.دلم برای کیان تنگ شده بود. برای ان روزها ی بی دغدغه و آن خانه! حس میکردم سالهای درازی از آن روزها گذشته. چه آرزوهایی بر دلم مانده بود! چه رویاهایی برای کیان در سر داشتم! فکرکردن به کیان مثل تحمل شکنجه ای طاقت فرسا بود. از روزی که او را از دست داده بودم،دوباره به سیگار پناه برده بودم.انگار با رفتنش همه انگیزه هایم را برده بود. عید آن سال خیلی سوت و کور به نظر میرسید. روز اول عید بعد از تحویل سال به دیدن مامان رفتم و با اجازه دکترش یکی از عکس های سه نفری مان را برایش بردم. حال روحی اش خیلی بهتر بود ولی از نظر جسمی لاغر تر از قبل به نظر میرسید. قاب هکس را روی میز کنار تختش گذاشتم و کنارش نشستم.باورم نمیشد این مامان، مامان سابق باشد. برای آنکه حرفی زده باشم پرسیدم: - چه خبر؟ مختصر گفت: - بی خبر! حس کردم کمی دلخور است. به شوخی گفتم: - نکنه از من دلخوری؟ به سردی گفت: - کی من رو میبری خونه؟ از شنیدن سوالش خوشحال شدم این نشانه بازگشت دوباره به زندگی عادی بود. با اینکه مطمئن نبودم گفتم: - خیلی زود! حق داری خسته باشی! به سر تا پایم نگاهی کرد و گفت: - تو که هنوز سیاه به تن داری! حرفی نزدم و سر به زیر انداختم. معترض گفت: - مگه نمیدونی لباس سیاه غم روی غم میاره؟ این لباس چیه روز اول سال؟ بغض گلویم را فشرد. به بهانه باز کردن جعبه شیرینی از جا بلند شدم و گفتم: - حال وقتشه که دهنمون رو شیرین کنیم. مگه عید بدون شیرینی میشه؟ همانطور که در جعبه را باز میکردم گفت: - از بابک چه خبر؟ بی آنکه نگاهش کنم گفتم: - حالش خوبه! راستش از وقتی میرم سر کار از هیچ کس و هیچ چیز خبر ندارم. با لحنی کنایه آمیز گفت: - معلومه! وقتی مادرت رو از یاد بردی وای به حال بقیه! صورتش را بوسیدم و همانطور که جعبه شیرینی را جلویش گرفته بودم گفتم: - الهی قربونت برم مامان جون! تو رو خدا روز اول عیدی گله گذاری نکن! جعبه شیرینی را با دستش عقب داد وگفت: - آخرش از دست تو دق مرگ میشم! قلبم شکست . حق با اوبود.از روزی که ازدواج کرده بود، غصه زندگی ام را میخورد. کم مانده بود بزنم زیر گریه، ولی با خنده ساختگی گفتم: - ای بابا! گذشته ها گذشته مامان! دهنت رو شیرین کن! با تغییر گفت: - لازم نیست برای من فیلم بازی کنی ! من توی چشمات نگاه میکنم، میفهمم توی دلت چی میگذره! دختر جون من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم. خنده روی لبم خشکید. جعبه را روی میز پایین تختش گذاشتم و سرجایم نشستم . با جدیت گفت: - دیگه کافیه! بهتره این لباسها رو عوض کنی. دنیا که به آخر نرسیده! با صدایی لرزان گفتم: - گفتی از دلم خبر داری! چانه ام را بالا گرفت و چشم تو چشمم گفت: - تو هنوز اول راهی! داغ فرزند خیلی سخته ولی تو میتونی تحمل کنی! نمیخواستم ناراحتش کنم ولی اشکم سرازیر شد. گفتم: - لطفا بگذارید به حال خودم باشم مامان.توی لباس سیاه راحت ترم.میخوام تا سالش برای خودم عزاداری کنم! اشکش سرازیر شد.پرسید: - که چی بشه؟ این جوری مرده زنده میشه! این لباسهای یکه به تن داری باعث میشه از این حال و هوا بیای بیرون. داری خودت رو ازداخل متلاشی میکنی! دو، سه روز پیش بابک اینجا بود.ازش سراغت رو گرفتم میگفت حسابی مشغولی! بازبینتون شکرآب شده؟ میان گریه، با خنده گفتم: - میدونید که! ما مثل بچه های پشت سر هم هستیم! بابک حرفی زده؟ اشکش را پاککردم و گفت: - بدبختی اینه که من اون رو هم کاملا میشناسم. دیدم یک دو دفعه است که تنها میاین. مطمئن شدم که اتفاقی افتاده! باز سر چی به هم پریدین؟ به دروغ گفتم: - سر کار من! میگه لازم نیست بری سر کار ولی من نمیتونم عاطل و باطل بمونم توی خونه! بر خلاف انتظارم گفت: - کار خوبی کردی! درست نیست اون بچه بار زندیگ ما رو هم به دوش بکشه! حالا اینجایی که هستی مطمئنه؟ گفتم: - بابک برام پیدا کرده! یکی از شرکتهایی است که با اون ها کار میکنه! از صمیم قلب گفت: - الهی خیر ببینه! از دایی ات چه خبر؟ گاهی بهم تلفن میزنه! گفتم: - بی خبرم، ولی گاهی فرشته میاد دیدنم. حالشون خوبه! همین موقع در اتاق باز شد و دایی، بابک، زن دایی،فرشته و شوهرش وارد اتاق شدند.مامان با خوشحالی به دایی گفت: - الان ذکر خیرتون بودداداش! دایی بغلش کرد و گفت: - چطوری آبجی! انگار خدا روشکر رو به راهی! بقیه هم با مامان روبوسی کردندف آن وقت نوبت من بود. وقتی با بابک مواجه شدم بدنم خیس عرق شد. نمیدانم این چه سری بود که با دیدنش دستپاچه می شدم. مثل همیشه در سلام کردن پیشقدم شد و گفت: - سال نو مبارک! امیدوارم سال خوبی داشته باشی! جوابی سر سری دادم و به بهانه تعارف شیرینی به طرف میز رفتم . چون نگاه فرشته و شوهرش کاملا متوجه ما بود. فرشته به شوخی گفت: - پس داشتین غیبت مارو میکردین! ببینم چی میگفتین عمه جون؟ مامان که انگار با دیدن آنها سر حال آمده بود گفت: - داشتم میگفتم این فرشته چه بلائیه! فرشته با خنده گفت: - بلاتر از دخترتون؟ ماشاءالله بلا نگو آتیش پاره بگو! لبخند زدم و سرزنش بار نگاهش کردم. زن دایی موقع برداشتن شیرینی از من پرسید: - جطوری بیتا جون؟ کم پیدایی؟ میدانستم برای آبروداری جلوی مامان به دلتنگی وانمود میکند. با این حال گفتم: -زیر سایته تون هستم! پادردتون چطوره؟ سری تکان داد و به مامان گفت: - حالم اصلا خوش نیستخواهر. بابک هم راه به راه وقت دکتر میگیره! والله به خدا دیگه خسته شدم.دیروز به حاجی گفتم شیطونه میگه همه داروها رو بریزم دور و خودم رو خلاص کنم... جعبه شیرینی را جلوی بابک گرفتم. یاد آخرین دیدارمان به سرعت باد از مغزم گذشت . به جای اینکه شیرینی بردارد، به سردی پرسید: - از کارت راضی هستی؟ آرام گفتم: - ممنون! فرصت نشد ازت تشکر کنم. یک شیرینی برداشت وگفت: - مشکلی داشتی بگو! جعبه شیرینی را روی میز گذاشتم و کنار مامان ایستادم . مامان گفت: - این صندلی رو ببر برای زن دایی ات. قبل از اینکه دستم به صندلی برسد، بابک صندلی را برداشت و برای مادرش برد. آنقدر معذب بودم که دوست داشتم ساعت ملاقات هر چه زودتر تمام شود تا مجبور نشوم توی صورت بابک نگاه کنم. مامان به دایی گفت: - بابک، بچه ام توی این مدت خیلی زحمت کشیده! دایی گفت: - وظیفه اش بوده خواهر! من که دیگه دست و پای آن چنانی ندارم، از روت شرمنده ام! مامان گفت: - این چه حرفیه دادا؟! خدا سایه ات رو از سر زن و بچه ات کم نکنه! ما هر چه داریم از دولتی سر شماست. فرشته یک جعبه شیرینی و یک نایلون کمپوت روی میز گذاشت و گفت: - قابلی نداره عمه جون! ان شاءالله دفعه بعد خونه بیام دیدنتون. مامان گفت: - این کارها چیه؟ اصل وجود خودتونه! بعد پرسید: - شما کی میرین سر زندگی تون عمه جون؟ فرشته با شیطنت گفت: - حالا که زوده! راستش منتظریم برادر بیژن از انگلیس بیاد عمه جون! مامان همانطور که به شوهر فرشته نگاه میکرد به دایی گفت: - ماشاءالله هزار ماشاءالله دامادت یک پارچه آقاست داداش. بیژن، شوهر فرشته، با لبخندی محجوب گفت: - نظر لطف شماست. من که از وقتی وارد این خونواده شدم روزبه روز دارم بیشتر عاشقشون میشم. چند دقیقه بعد پرستاری وارد اتاق شد و مودبانه گفت: - ببخشین، وقت ملاقات تمومه! زن دایی ازجا بلند شد و همانطور که چادرش را مرتب میکرد گفت: - ان شاءالله که سال خوبی داشته باشین. کنار ایستادم تا همه خداحافظی و روبوسی کنند. مامان موقع روبوسی با بابک با محبت گفت: - تو این مدت خیلی زحمت دادیم مادر. انشاءالله عاقبت به خیر بشی! بابک با لبخند گفت: - خوشحال میشم بتونم براتون کاری بکنم. منتظرم تا هر چه زودتر مرخص بشین! اشک توی چشم های مامان حلقه زد. با صدایی لرزان و آرام گفت: - هوای این دختره رو داشته باش. بتو میسپارمش! بابک دوباره صورتش را بوسید و لبخند زد. کم مانده بود اشک من هم سرازیر شود. دایی به من گفت: - تواینجایی دایی؟ مامان گفت: نه! میره خونه! دایی گفت: - میرسونمت! فورا گفتم: - مزاحمتون نمیشم.چند دقیقه هستم بعد میرم. مامان گفت: - بهتره با دایی ات بری. اینجا بمونی که چی بشه؟ هنوز نرفته اضطراب سر تا سر وجودم را پر کرده بود.فرشته گفت: - عمه راست میگه بیتاجون. ماشین که هست! لحنش پر از منظور و معنا بود. میخواست آخرین تیر شانسش را امتحان کند. علی رغم میلم مامان را بوسیدم و گفتم: - توی تعطیلات بیشتر میام دیدنتون! مامان گفت: - وقتی مرخص بشم اول میخوام برم سر قبر اون بچه! بابک گفت: - خودم میبرمتون! حرف بابک چندان به مذاق زندایی خوش نیامد.مامان گفت: - از همه ممنونم.خیلی زحمت کشیدین! دلم میخواست بیشتر در کنارش باشم ولی بعد از خداحافظی، با فرشته از اتاق خارج شدم. از دور بابک را دیدم که در آسانسور را برای پدر و مادرش باز نگه داشته بود. توی یک فرصت مناسب فرشته با بدجنسی خیلی آرام گفت: - شرمنده که ما نمیبریمت! آخه مادر بیژن منتظرمونه! با صراحت گفتم: - اینکه بهانه خوبیه، اما خودت هم میدونی که حتی اگر قرار هم نداشتی، من رو نمی بردی! خندید و گفت: - قربون آدم چیز فهم! پرسیدم: - تو چه نفعی از این کارها میبری؟ شدی آتش بیار معرکه؟ سرش را نزدیک آورد وگفت: - میگن در نا امیدی بسی امید است! * * * توی ماشین، حرف زیادی رد و بدل نشد. من و زندایی عقب و بابک و دایی جلو نشستند. از چیزی که میترسیدم به سرم آمده بودم. بابک ،دایی و زن دایی را جلوی خانه پیاده کرد تا مرا به خانه برساند. دایی موقع پیاده شدن سفارش کرد: - اگه خواستی مادرت رو مرخص کنی خبرمون کن! باز قّد بازی در نیاری ها؟ تشکر کردم . زن دایی گفت: - نمیای تو؟ ناهار پیش ماباش! مودبانه گفتم: - سر فرصت خدمت میرسم زن دایی جون. در ماشین را بست و به بابک گفت: - زود برگرد مادر. باید بری خرید.شب خانواده بیژن میان اینجا! بابک گفت: - چشم! از پله ها که میرین بالا مراقب باشین وقتی بابک راه افتاد، قلبم ریخت.اصلا آمادگی بحث جدیدی را نداشتک. کمی که از خانه دور شدیم به دروغ گفتم: - من سر چهارراه پیاده میشم. یادم افتاد که یه کار نیمه تمومدارم. با پوزخند گفت: - جدیدا خیلی محافظه کار شدی! درست به هدف زد. به سردی گفتم: - منظورت چیه؟ تو از چزوندن من چه نفعی میبری؟ با صراحت گفت: - بهتره این رو من از تو میپرسم! در تمام عمرم آدمی به سختی و سردی و سنگی تو ندیدم! دلم نمیخواست راجع به من اینطور فکر کند. اما سکوت کردم و مناظر بیرون چشم دوختم. به عقب نگاهی انداخت و گفت: - دیروز سر خاک کیان بودم.گفتم شاید پنج شنبه آخر سال اون جاباشی! بی آنکه نگاهش کنم گفتم: - خیلی کار داشت از اینکه به فکرش بودی ممنونم. آرام گفت: - رفته بودم گله مامانش رو بکنم! به پشت سرش نگاه کردم. لحنش به شوخی نمیخورد. از توی آیینه نگاهم کرد و گفت: - منهنوز هم سر حرفم هستم. فقط کافیه که تو دست از این لجاجت بچه گانه ات برداری! کاملا جدی گفتم: - انگار حرفهای اون شبم رو جدی نگرفتی؟ فکر نمیکنم لازم باشه تکرارشون کنم. کوتاه نیامد و گفت: - نمیخوام روز اول عید رو به هردومون تلخ کنم اما خودت خیلی خوب میدونی که من کاملا میشناسمت! بنابراین حرفهای اون شب و ژست های الانت رو باور نمیکنم. برای چند لحظه جا خوردم، اما گفتم: - دوست داری چی بشنوی؟ این سماجت تو جدا بی معنیه! با دلخوری گفت: - تا چند وقت پیش فکر میکردم روحیه ات به خاطر کیان به هم ریخته. امیدوار بودم زمان آرومت کنه! گفتم: - حالا چی؟ حرف من همون حرفهای سابقه! متاسفم بابک! من اصلا آمادگی این روندارم که زندگی و احساسم رو با کسی شریک بشم! خواهش میکنم درکم کن! سکوت سنگینی بینمان برقرار شد بیشتر از آن نمیتوانستم رنجش را ببینم. گفتم: - لطفا نگه دار.من باید پیاده بشم! تا خونه راهی نیست. میخوام کمی قدم بزنم. در سکوت کنار خیابان نگه داشت. موقع پیاده شدن سنگینی نگاهش را روی خودم حس میکردم . در را بستم از پنجره جلو گفتم: - ممنونم. صادقانه گفت: - تو هیچ وقت نتونستی من رو با حرفات متقاعد کنی! من دارم با خیال تو پیر میشم بیتا! ولی تو من رو نمیبینی! با نگاهی دقیق براندازش کردم.دلم برای لحظه ای لرزید. توی کت و شلوار دودی رنگش با آن نگاه پرجذبه، جذابتر از همیشه به نظرمیرسید.بی اختیارگفتم: - این طور حرف زدن درباره خودت بی انصافیه! با لبخندی کم رنگ گفت: - این بی انصافی نیست که توتیشه برداشتی میزنی به ریشه زندگی جفتمون؟ دوباره داشتم توی دامش می افتادم.برای فرار ازآن بحث گفتم: - بهتره زودتر برگردی. انگار شب مهمون دارین! قبل از آنکه فرصتی برای حرف زدن به دستش بدهم،گفتم: - گمونم میخواد بارون بیاد. بهتره برم تا خیس نشدم. با پاهای لرزان به پیاده رو رفتم.میدانستم هنوز حرکت نکرده اما به عقب برنگشتم و به راهم ادامه دادم...نمیخواستم در هم شکسته شدن آخرین قوای او را به چشم ببینم،این درد باری خودم به حد کافی بزرگ بود.
قابل ندارهHeart
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥گل یخ ♥ ، L.A.78
#24
میگن چپ دست ها تایپیست های خوبین!نازی دست چپی؟ممنون!Heart
رمان بیتا 3
پاسخ
#25
نه راست دستم اما سرعت تایپم فوق العاده است فامیلامون تو اداره کار میکنن میدن سوالای امتحانی رو من براشون تایپ میکنمBig Grin

دلم هوای کیان را کرده بود. داشتم از خانه برای رفتن به بهشت زهرا بیرون میرفتم که صدای زنگ سکوت خانه راشکست. انتظار دیدن کسی را نداشتم.با کنجکاوی اف اف را برداشتم. پرسیدم: -کیه؟ صدایی آشنا گفت: - خانوم تاج بخش؟ فقط یک نفر را میشناختم که مرا با نام خانوادگی کیان صدا میزد. با این حال پرسیدم: - شما؟ مودبانه گفت: - فروتن هستم. بی آنکه حرفی بزنم دکمه در باز کن را فشار دادم. اصلا انتظار ملاقاتش را نداشتم. گوشی آیفن را سرجایش گذاشتم و کیفم را به یکی ازگیره های جالباسی آویزان کردم.وقتی در ورودی را باز کردم فروتن و دخترش را با یک سبد گل منتظر دیدم. به سلامشان جواب دادم و به داخل دعوتشان کردم. عسل قبل از پدرش وارد خانه شد و باشرمی کودکانه گفت: - سال نو مبارک خم شدم بغلش کردم. بوی کیان را میداد. سعی کردم به احساساتم مسلط باشم. فروتن با کمی فاصله بعد ازاو وارد خانهشد و سبد گل را به طرفم دراز کرد و با خوشرویی گفت: - سال نو مبارک. باید ببخشید که سرزده خدمت رسیدیم. راستش دفعه قبل یادم رفت ازتون شماره تلفن بگیرم. با لبخندی زورکی گفتم: -چرا زحمت کشیدین؟ خوش آمدین! هر دو را تا پذیرایی دنبال کردم و خودم به آشپزخانه رفتم.فروتن گفت: - امیدوارم بد موقع مزاحم نشده باشم. گفتم: - خواهش میکنم .منزل خودتونه! بفرنایید. من هم الان خدمت میرسم. فروتن روی مبلی که کاملاروبه روی آشپزخانه بود نشست و عسل هم کنارش قرار گرفت. از همان جا پرسیدم: - مادر چطورند؟ فروتن با اشتیاق گفت: - خیلی بهتون سلام رسوندند. راستش شبی نیست که دعاتون نکنند. مادر شما چطورند؟ گفتم: - ممنون .ایشون هم خوبند. وقتی زیر چایی را روشن کردم به پذیرایی برگشتم و سر راهم ظرف شیرینی رااز روی میز ناهار خوری برداشتم و مقابلشان گذاشتم. فروتن گفت: - لطفا زحمت نکشید.ما چند دقیقه بیشتر مزاحم نمیشیم.انگار شما هم داشتین تشریف می بردین! روی یکی از مبل ها روبه رو نشستم و گفتم: - عجله ای نیست. میتونم کمی دیرتر برم.راستش داشتم مییرفتم سر مزار کیان. تاسف صورتش را پر کردن و گفت: - این جور مواقع وقتی به یادش می افتم، نمیدونم دقیقاچی باید بگم. چون اون طفلک آمرزیده است ونیازی به خدا بیامرز نداره! زیر لب گفتم: - مثل یک فرشته بود. فورا گفت: - ببخشید، نمیخواستم روز عیدی ناراحتتون کنم اما میخوام باور کنید شبی نیست که حرفش توی خونه ما نباشه! درست مثل عضوی از اعضای خانواده! اشک توی چشمانم جمع شد. به عسل نگاه کردم و لبخند زدم. حالا قلب پسرم توی سینه او بود اما باورش هنوز هم سخت بود. شیرینی و میوه تعارف کردم وگفتم: - ببخشید که پذیرایی من ناقصه! راستش امسال زیاد دل و دماغ نداشتم برم پیشواز سال جدید. فروتن یک شیرینی برداشت وگفت: - امیدوارم از این به بعد سالی پر از موفقیت و سلامتی داشته باشید. درکش کمی مشکل بود، ولی لبخند زدم. اصلا باور نداشتم دوباره روزی خوشبختی و شادی در آن خانه را بزند.دوباره توی صورت عسل خیره شدم. کمی معذب نشستته بود. مثل این بودکه سفارشش کرده باشند! با محبت گفتم: - بیا اینجا پیش من خانم کوچولو! به پدرش نگاه کرد و چون سرش را تکان داد با خجالت به طرفم آمد.صورتش را بوسیدم ودر آغوشش گرفتم.حس خاصی داشتم. آرام پرسیدم: - دوست داری بری توی اتاق کیان؟ به فروتن نگاه کرد و با لحنی شیرین گفت: - اون خرس کوچولویی که بهم دادین گذاشتم تو کمدم. بابا میگه باید خوب مواظبش باشم چون خیلی با ارزشه! مطمئن نبودم معنی کلمه با ارزش را بداند، اما حرفهای فروتن را تکرار میکرد. موهای بلندش را بوسیدم و گفتم: - تودختر باهوشی هستی! کمی احساس نزدیکی میکرد. پرسید: - اسم شما چیه؟ چشم توی چشمش گفتم: - بیتا!ولی تو میتونی هر جور که دوست داری صدام کنی! فروتن به ساعتش نگاه کردو گفت: - خب، غرض از مزاحمت دیدنتون بود و تبریک سال نو. اگه اجازه بدین رفع زحمت کنیم. چیزی به ظهر نمونده! بعد مکثی کرد و گفت: - میخوام پیشنهادی بکنم، ولی میترسم نا به جاباشه!البته اگر هنوز قصد داشته باشین برین بهشت زهرا! گفتم: - بله باید برم ولی منظور شما رو نمی فهمم! کمی این پا و آن پا کرد و گفت: - اگه اجازه بدین برسونمتون و به این بهانه ما هم... حرفش را قطع کردم و گفتم: - ممنون! مزاحم شما نمیشم! صورتش گل انداخت و گفت: - خواهش میکن! اگر مزاحم شما نباشیم شما مزاحم ما نیستین! مگه اینکه بخواین تنها باشین که البته حق شماست. دوست داشتم تنها باشم ولی حرفی نزدم.از سکوتم استفاده کردو گفت: - پایین منتظرتونم! بعد به عسل گفت: - بریم دخترم! عسل پرسید: - اونم میاد/ فروتن گفت: - بله ایشونم میان! بعد از رفتن آنها چند ثانیه الکی دو رخودم چرخیدم، آن وقت زیر کتری را خاموش کردم و از خانه خارج شدم ولی هنوز دودل بودم.وقتی بیرون رفتم،آنها را توی یک پژوی سیاه رنگ منتظر دیدم.فروتن به محض اینکه در را بستم برای باز کردن در ماشین پیاده شد و من تازه متوجه شدم که توی آن کت وشلوار خوش دوخت چقدر برازنده است.می خواستم عقب بنشینم ولی چون درجلو را باز نگه داشته بود،جلو نشستم.روز آفتابی و تمیزی بود ولی بادی که می وزید هنوز هم سرد بود. به عقب نگاه کردم و به روی عسل لبخند زدم.فروتن وقتی سوار ماشین شد به دخترش گفت: -به عقب تیکه بده و مثل یک خانوم حسابی بشین!آفرین دخترم. عسل با صداقتی کودکانه گفت: -بابا تند رانندگی میکنه! به نیمرخ فروتن نگاه کردم.خندید و گفت: -ای شیطونک! به یاد کیان و شیرین زبانی های روزهای آخر زندگی اش افتادم و دلم از اندوه و حسرت لرزید.توی راه فروتن گفت: -ببخشید،حالا مادر رو کی مرخص می کنند؟این تنهایی اصلا برای شما خوب نیست! گفتم: - یکی از همین روزها! فروتن گفت: - مادرم خیلی دوست داشت ایشون رو ببینه! مختصر گفتم: -مادرتون لطف دارند! فروتن صادقانه گفت: -اختیار دارین خانوم!شما که نگذاشتید ما براتون کاری بکنیم،تا لااقل گوشه ای از لطفتون رو جبران کنه!هرچند که نمیشه برای چنین ایثاری ارزش گذاری کرد! گفتم: -اصلا لازم نیست خودتون رو معذب کنید،چون من کاری رو کردم که فکر کردم باید بکنم!این رو صادقانه میگم! فروتن با نگاهی تحسین برانگیز گفت: - این نشونه تواضع شماست.راستش توی دنیای امروز که هرکی به فکر خودشه،وجود کسانی مثل شما باور نکردنی و عجیبه! همانطور که به روبرو نگاه می کردم گفتم: -منکه نمی تونم باور کنم کسی بتونه سر بچه اش معامله کنه!مگه اینگه واقعا احتیاج داشته باشه که تازه در اون صورت هم چندش آوره! وقتی به بهشت زهرا رسیدیم ساعت از دو بعد از ظهرگذشته بود.فروتن کنار قطعه کودکان توقف کرد و گلی را که از میان راه خریده بود از صندوق عقب بیرون آورد.با اشاره به عسل که روی صندلی عقب به خواب رفته بود گفتم: - من برای بچه نگرانم.بهتر نیست شما پیشش باشید.ممکنه بیدار بشه،اون وقت اگه ببینه نیستیم می ترسه! فروتن گفت: - خیالتون راحت باشه اون خوابش خیلی سنگینه!بفرمایید. جلوتر از او راه افتادم.چشم بسته هم سر قبر کیان می رفتم.کنار قبرش نشستم!اوهم تاج گل را روی قبر گذاشت و مقابلم نشسیت.برای چند دقیقه هردو ساکت بودیم و من خوشحال بودم که عینک دودی به چشم دارم و مجبور نیستم برای ریه خوددار باشم.فروتن با گلاب قبر را شستشو داد و گفت: -امیدوارم خدا بهتون صبر بده خانوم! همانطور که گل ها را پرپر می کردم گفتم: -من هنوز نمی تونم باور کنم که اون برا همیشه رفته! آرام گفت: -می فهمم!هیچ کس نمیتونه حتی برای یک لحظه خودش رو جای شما بگذاره! حرف ها و لحن صادقانه اش به دلم نشست!اشکم را پاک کردم و گفتم: -فقط خدا میدونه که بعد از مرگ پدرش چه طوری اون رو به اینجا رسوندم.اون وقت یک حادثه باید دسته گلم رو بگیره!به همین راحتی! با لبخندی تلخ گفت: -درست مثل من!بعد از رفتن همسرم همه زندگی ام رو وقف عسل کردم! -من تا حال فکر میکردم همسر شما هم فوت کردند! سری تکان داد و گفت: -برای من چندان هم فرقی نمی کنه!لابد باوردتون نمیشه که مادری زنده باشه و توی اون روزهای سخت کنار بچه اش نباشه!حق دارین!چون هرمادری رو با خودتون قیاس می کنید. گیج شده بودم.این زن چه جور مادری بود؟فروتن همانطور که به قبر کیان زل زده بود گفت: -سه سال پیش به محض اینکه از من جدا شد،رفت کانادا پیش خانواده اش و قید همه چیز رو زد،حتی دخترش! گفتم: -بهشون خبر دادین که برای عسل چه اتفاقی افتاده؟! با رنجشی آشکار گفت: -بله.مادرم خبرش کرد آخه ما دختر خاله و پسر خاله هستیم.خیال می کنید بعد از فهمیدن ماجرا چه کار کرد؟من رو متهم کرد که در نگهداری از عسل کوتاهی کردم.بعد هم پیشنهاد داد ببریمش اون جا،ولی من قبول نکردم،چون دکترش می گفت هر کاری لازم باشه اینجا هم میشه انجام داد. پرسیدم: -عسل چی؟بهانه مادرش رو نمی گیره؟ با پوزخند گفت: -کدوم مادر؟مادری که ندیده؟تا چشم باز کرد دید مادرش نیست! ماتم برده بود.یکی مثل او ویکی مثل کامران!زیر لب گفتم: -متاسفم!نمیدونستم وگرنه با کنجکاوی بیجا ناراحتتون نمی کردم! با لبخندی ساختگی گفت: -دیگه مثل سابق حرف زدن در باره اش ناراحتم نمی کنه!درست بر عکس مادرم که تلاش میکنه این رشته پاره رو پیوند بزنه! گفتم: -به خاطر عسل هم حاضر به گذشت نیستید؟ آرام گفت: -عسل که اعتراضی نداره!اصلا براش فرقی نمیکنه! گفتم: -حالا شاید!اما بعدا چی؟فکر کردین وقتی بزرگ شد چی بهش بگین؟بالاخره بچه مادر می خواد! مکثی کرد و گفت: -باور میکنید دلم نمیخواد اصلا بهش فکر کنم؟مادری که به خاطر دل خودش پشت پا می زنه به همه چیز و میره،حتی ارزش فکر کردن هم نداره!عسل هم وقتی بزرگ شد با شعور خودش قضاوت میکنه!من هیچ وقت سعی نکردم با بدگویی از مادرش اون رو از نظرش بیندازم.به نوعی همه چی رو به زمان واگذار کردم! حس احترام و تحسینم نسبت به او بیش از گذشته شده بود.وقتی برگشتیم هنوز عسل روی صندلی عقب خواب بود.آرام سوار شدیم و راه افتادیم.کتم را در آوردم و به سختی از صندلی جلو روی عسل کشیدم.فروتن در سکوت لبخندی تشکر آمیز زد و به رانندگی ادامه داد. عسل به محض اینکه بیدار شد گفت: -بابا گرسنه ام! فروتن به ساعتش نگاه کرد و با مهربانی گفت: -حق داری باباجون ساعت از سه گذشته!اگه فقط کمی تحمل کنی میریم رستوران! خیلی معذب بودم.مودبانه گفتم: -من هم باید رفع زحمت کنم.هرجا نگه دارین پیاده میشم! فروتن با لبخندی حساب شده گفت: -مگه میشه خانوم؟! این از طرف ما هین بی ادبیه!امرزو رو بد بگذرونید! گفتم: -ممنون!تا همین جا هم حسابی شرمنده ام کردین!راستش می ترسم روز عیدی یکی بیاد پشت در بمونه! با زیرکی متوجه بهانه ام شد و گفت: -مطمئن باشید الان همه از دید و بازدید خسته اند و دارن استراحت می کنند.من هم قول میدم بعد از ناهار بلافاصله برسونمتون خونه،اما زا من نخواین که بگذارم ناهار نخورده برین! عسل با محبتی کودکانه گفت: -خاله،ناهار با من نمی مونی؟بمون دیگه!بمون دیگه! فروتن از توی آیینه نگاهش کرد و گفت: -دخترمريالایشون ناهار رو با ما می خورند اما تو هم باید مراقب حرف زدنت باشی ممکنه ایشون دوست نداشته باشند خاله صداشون کنی! با صداقتی کودکانه گفت: -پس چی بگم؟ گفتم: -راحتش بگذارید! بعد به عقب برگشتم و با محبت گفتم: -قبلا که بهت گفتم.تو میتونی هرچی دوست داری صدام کنی! مکثی کرد و گفت: -بیتا جون خوبه؟ فروتن تذکر داد: عسل! خندیدم و در حال بوسیدن دستش گفتم: -خوبه! دوباره سوالش را تکرار کرد: -میشه با ما بیای رستوران؟ به فروتن نگاه کردم.شانه هایش را به حالت تسلیم بالا برد و لبخند زد.گفتم: -کی میتونه دعوت یه خانوم کوچولو مثل تو رو رد کنه و دلش رو بشکنه؟ با خوشحالی خندید و به عقب تکیه داد.کم کم داشت مهرش به دلم می نشست،شاید هم به خاطر حس سیراب نشده ی مادرانه ای بود که در سینه داشتم.فروتن جلوی یکی از بهترین رستوران های شهر توی خیابان ولی عصر توقف کرد و گفت: -دیگه باید ببخشید!معمول اینه که توی خونه از مهمون پذیرایی می کنند،ولی اینجا هم غذاهاش بد نیست. وقتی ناهار خوردیم و از رستوران بیرون آمدیم،ساعت از چهار گدشته بود.یک دفعه به خودم آمدم و دیدم نصف روز را با آنها بوده ام.فروتن جلوی خانه نگه داشت و با من از ماشین پیاده شد.آسمان آماده بارش بود.پرسیدم: -تشریف نمیارید بالا؟ با لبخند گفت: -ممنون!به حد کاقی بهتون زحمت دادیم. گفتم: -احتیار دراین!درست برعکس! صورت عسل را از پنجره ماشین بوسیدم و گفتم: -بازم بیا دیدنم.قول میدی؟ فروتن به جای او جواب داد: -اگر مزاحم نباشیم؟ صادقانه گفتم: -من همیشه از دیدنتون خوشحال میشم! فردوتن مکثی کرد و پرسید: -میتونم تلفن خونه رو داشته باشم؟از اینکه سرزده مزاحمتون شدیم ناراحتم!
شماره خانه را گفتم او به سرعت به حافظه موبایلش داد.بعد از رفتن آنها به زحمت از پله ها بالا رفتم.باز هم من ماندم ،تنهایی و آن خانه.... با انكه بابك ودايي آن همه سفارش كرده بودند اما خودم به تنهايي مامان را تريخص كردم.دلم نمي خواست به بهانه هاي مختلف مزاحمشان باشم.بيچاره مامان توي ماشين چنان به مناظر بيرون نگاه ميكرد انگار روزهاي درازي را در تبعيد به سر برده.وقتي به خانه رسيديم يك دفعه چهره اش در هم رفت.همانطور كه بالا ميرفتيم پرسيدم: _حالت خوبه مامان؟ با صدايي گرفته گفت: _خوبم اما دروغ مي گفت.حال روزهاي اول مرا بعد از فوت كيان داشت.بريا انكه از ان حال وهوا خارجش كنم در خانه را باز كردم وبا لحني شاد گفتم: _اين هم خونه!خوش اومدين.راست گفتند كه هيج جا خونه ي آدم نميشه! مامان يكراست به اتاقش رفت وروي تخت نشست.دنبالش وارد اتاق شدم وكمكش كردم تا لباسش را عوض كند.آن وقت داروهايي را كه بايد مي خورد برايش آوردم.وقتي بار ديگر وارد اتاق شدم اورا در حالي كه قاب عكس كيان را در اغوش گرفته بود وگريه ميكرد غافلگير كردم.اشك خودم هم سرازير شد.انگار زخم كهنه دوباره سر باز كرده بود.جلو رفتم وبا محبت گفتم: _چرا گريه ميكن مامان؟توروخدا يه كم به فكر خودت اش. ميان گريه گفت: -هنوز هم نمي تونم باور كنم ديگه بايد صورت قشنگش رو از پشت اين شيشه ببينم! گفتم: _باورش سخته!روزي نيست كه به اين حقيقت تلخ فكر نكنم.اما مامان حالا فقط من وتو مونديم براي هم! بي مقدمه گفت: _مي خوام برم سر خاكش! گفتم: _باشه.اما بذار چند روز ديگه !بايد يه كم تجديد قوا كني.باهم ميريم.الانم بايد داروهات رو بخوري. هرچه دقت ميكردم بيشتر ميفهميدم تا چه اندازه ضعيف وشكننده شده است.باورش سخت بوداما حقيقت اين بود كه او ديگر مادر سابق نيست! ** ** ** ** چند روز بعد از تعطيلات نوروز احضاريه دادگاه دوم كيان به دستم رسيد.باورم نميشد زمان آن قدر زود گذشته باشد!تا ساعتي بعد از گرفتن احضاريه با خودم كلنجار ميرفتم.عاقبت مامان گفت: _بالاخره ميخواي چي كار كني؟ با سردر گمي گفتم: _نمي دونم!به نظر شما بايد چي كار كنم؟ مامان آهي حسرت بار كشيد وگفت: _خيال ميكني با پافشاري تو براي مجازات اون جوون بچه ي من زنده ميشه؟ از تغيير موضعش متعجب بودم.خودم هم خوب كه فكر ميكردم مي ديدم خودم هم به اندازه يگذشته عصباني نيستم.زير لب گفتم: _اما اون قاتل پسرمه! مامان گفت: _قتل عمد كه نبوده! اعتراف كردم: _از بعضي ها پرس وجو كردم .اگر براي دادگاه روشن بشه كه قتل غيرعمد بوده فقط زندان وديه داره! مامان با لحني تنفر بار گفت: _مرده شور اون پولي رو ببرند كه از خون اون بچه بياد تو اين خونه! با لبخندي تلخ گفتم: _خيال مي كنيد اگر قرار بود قصاص بشه من آدمي بودم كه پايين ورقه مرگ كسي رو امضا كنم؟ مامان گفت: خب پس ديگه چي ميگي؟ ساكت ماندم.حق با او بود.با هيچ يك از اين اتفاقات كيان بر نمي گشت واتش درون من خاموش نمي شد.با اين حال فرداي آن روز سر ساعت به دادگاه رفتم.خانواده ي آن جوان به محض ديدنم از جا بلند شدند وسلام كردند.چشمم توي چشم ان جوان افتاد.موها وريش هايش بلند شده بودودست بند به دست كنار سرباز محافظش ايستاده بود.براي لحظه ايي تمام وجودم لبريز از نفرت وخشم شد اما لب از لب باز نكردم وچشم از صورتش برداشتم جوان با لحني تاسف بار گفت: _تسليت ميگم خانم.وقتي شنيدم داغون شدم. با پوز خند گفتم: _براب خودت داغون شدي يا براي بدبختي هاي من؟! با صدايي بغض آلود گفت: _آخه كدوم آدم بي وجداني از شنيدن همچين خبري... حرفش را ناتمام گذاشت.مادرش جلو امد وگفت: _من حالتون رو ميفهمم!لطفا بفرماييد بنشينيد. دست خانم شريفي دور كمرم مثل تنه مار سخت وسنگين بود،ولي واكنشي نشان ندادم.مثل رباط رفتم سر جاي او نشستم.از ديدن آن همه آدم گرفتار سرم گيج ميرفت.وقتي اسممان را صدا زدنند با ترديد به كمك خانم شريفي از جا بلند شدم .تواني در زانوهايم نبود.دفعه قبل به خاطر روحيه ي نامساعدم در دادگاه شركت نكرده بودم ولي هنوز هم باورم نمي شد به خاطر كيان آن جا باشم.قاضي بعد از پشت سر گذاشتن مراحل مقدماتي دادگاه از من پرسيد: _بالاخره خيال داري چه كار كني دخترم؟ در سكوت سنگيني همه چشم شده ومرا نگاه ميكردند.چون سكوت من طولاني شد آقاي شريفي گفت: _ از جناب قاضي اجازه ميخوام چند كلمه صحبت كنم. قاضي مختصر گفت: _بفرماييد!فقط كوتاه! سرم پايين بود اما صداي اورا مي شنيدم. _در رنجي كه به اين خانم جوان وارد شده شكي نيست.همه ي ما هم متاسف وناراحتيم .اين درد آن قدر سنگين وغير قابل تحمله كه من نمي تونم حتي تصور بكنم كه يك لحظه جاي ايشون باشم. بغض گلويم را فشرد.آقاي شريفي ادامه داد: _من هم يك پدرم.اما اگه پدر هم نبودم يك انسانم.كيه كه نفهمه تو ي قلبه اين خانم چه خبره؟!اما..به خدا نمي دونم چطوري بگم...مي دونم كه اين درد بزرگ رو اصلا نمي شه درمون كرد،ولي ما گردنمون از مو باريك تره وحاظريم هر جوري كه بشه ايشون رو تسكين داد جبرانش كنيم،حتي بيشتر از چيزي كه قانون ميگه... با عصبانيت ميان گريه گفتم: _خيال مي كنيد اين جوري بچه ي من زنده ميشه؟يا شايد مي خواين وجدانتون رو آروم كنين؟چطور به خودتون اجازه ميدين پولتون رو توي همچين شرايطي به رخ من بكشيد؟ بعد با صورتي خيس از اشك به قاضي گفتم: _جناب قاضي من هيچ طلبي از اين خانواده ندارم واز اونجايي كه شنيدن اين حرفها برام زجر اوره ازتون مي خوام فورا بفرماييد بايد چه كار بكنم! قاضي پرسيد: _يعني شكايتتون رو پس مي گيريد؟! با حسرت گفتم: _خيال مي كنيد با اين دادگاه بچه من بر مي گرده؟ خانواده يشريفي ماتشان برده بود.قاضي گفت: _يعني از ديه هم صرف نظر مي كنيد؟دخترم اين وجه حلال وزلاله! گفتم:حتي از فكر كردن به ان پول دلم آشوب ميشه! وقتي از دادگاه بيرون امدم حال عجيبي داشتم.از پله ها پايين مي رفتم كه آقاي شريفي از پشت سر صدايم زد.نيم نگاه كردم ودوباره به راه افتادم.فورا با خانمش خودش را به من رساند وبا صدايي لرزان گفت: _حلالمون كنيد!پسر من جوونه!بازم هرچي شما بگين همون كار رو ميكنيم. لبانم به هم چسبيده ونگاهم مات بود.خانمش با صورتي اشكبار گفت: _الهي خير از زندگيت ببيني.مطمئن باش از اين به بعد تا اخر عمرم شبي نيست كه بي دعاي خير براي خودت وخانواده ات سرم رو روزمين بگذارم.بعد صورتم را بوسيد وچشم در چشمم گفت: _روزي كه شنيدم اعضا پسرت رو اهدا كردي فهميدم چه روح بزرگي داري اما امروز متوجه شدم روحت از اوني هم كه فكر مي كردم بزرگتره!خوش به سعادتت .با حالي كه داري ما رو از دعا محروم نكن! از دادگاه مستقيم به شركت رفتم.توي راه تمام مدت اشك ميريختم.نگاه هاي متعجب وكنجكاو ديگران را توي مترو احساس مي كردم اما برايم مهم نبود.مثل ظرفي بودم كه لحظه لحظه از محتوياتش خالي ميشد.توي شركت هم حالم خوب نبود،اما دلم نمي خواست با چنان اوضاع واحوالي به خانه بروم.غصه هاي مامان به اندازه خودش بزرگ بود. ** ** ** ** *** سال جديد سال پركاري بود اما من گله نداشتم چون بيشتر به كارها وارد ميشدم.وهم فرصت فكركردن وغصه خوردن نداشتم.بي گمان تا آخر عمرم داغدار كيان بودم ولي شبها با چنان بدن وخرد خسته ايي به بستر ميرفتم كه تقريبا بي هوش مي شدم. خوشبختانه با تمام شدن داروها حال مامان هم بهتر شده بود وبه اين ترتيب دل من كمتر شور مي زد.حالا با خيال راحتري به كارم چسبيده بودم وتلاش ميكردم به برنامه هايي كه در ذهنم داشتم لباس عمل بپوشانم.در اين بين بابك هم گاه وبي گاه سر مي زد وبر خلاف ميل من با دست پر مي آمد.احساس متقابل او ومامان،يك حس بي مانند بود.به نظرم مامان به او حس يك مادر را داشت.براي او حرفهايي مي زد كه به من نمي گفت.حتي خيلي از اوقات گله مرا به او ميكرد ووقتي هم اعتراض ميكردم صادقانه ميگفت: _اينكه تو ناراحت ميشي برام اهميتي نداره!من پشت سرش نماز ميخونم. به نظر من هم بابك مرد كامل ،مطمئن ودلسوزي بود.ديگر دلم نمي خواست مستقيم يا غير مستقيم درگير زندگي ما باشد .اما مامان اين را نمي فهميد،نمي دانم شايد هم مي فهميد وخدش را به ان راه ميزد. يكي دوماه بعد توانستم يك خط تلفن همراه بگيرم .بعد از مدتها اين اولين باري بود كه طعم استقلال را مي چشيدم .خيال داشتم در قدم بعدي بارمان را از دوش بابك بردارم ولي مي دانستم اين مستلزم زمان وتلاش بيشتر است.بنابراين پنهان از چشم مامان پس انداز ميكردم،چون دلم نمي خواست بابك تا آخرين لحظه بويي ببرد.شده بودم مثل يك ادم آهني !نه به فكر تفريح بودم ونه به فكر استراحت!مي خواستم سالهاي سختي را كه تا حدودي خودم را مقصر به وجود امدن ان ها مي دانستم جبران كنم ،انگار فقط به اين شكل احساس ارامش مي كردم. با صداي زنگ تلفن از سر ميز شام بلند شدم مامان گفت: _تو بنشين من جواب ميدم. همانطور كه گوشي را بر ميداشتم گفتم: _شما مشغول باشين مامان من سير شدم. ماان با نا رضايتي گفت: _تو كه چيزي نخوردي! با لبخند به تلفن جواب دادم: _بفرماييد. فروتن بود.خيلي وقت بود كه از آنها خبر نداشتم .بعد از سلام واحوال پرسي پرسيد: _بد موقع كه مزاحم نشدم؟ گفتم: _اختيار دارين ،حال دختر كوچولوتون چطوره؟ مودبانه گفت: _ممنون!راستش دروغ نيست اگر بگم دائم سراغتون رو ميگيره! گفتم: _دل من هم براش تنگ شده! صادقانه گفت: _راستش بارها ميخواستم بيارمش ديدنتون اما فكر كردم مزاحمتون نشيم بهتره! گفتم: _بهتون گفته بودم.هر وقت تشريف بيارين خونه خودتونه!علاوه بر اين با ديدن دخترتون و حس اينكه داره با قلب پسر من زندگي مي كنه من هم احساس ارامش مي كنم. پرسيد: _اينو جدي ميگين؟!حقيقتش عسل خيلي وقتا دلش مي خواد بياد ديدنتون ولي مادرم ميگه ممكنه ديدار با عسل باع بشه شما با به ياد آوردن پسرتون غصه دار بشين! ياد كيان قلبم را به هم فشرد.اما گفتم: _نه اين طور نيست !كسي مجبورم نكرده بود كه چنين كاري بكنم! مكثي كرد وگفت: _در اين صورت فردا مزاحمتون ميشيم تا با هم بريم سر خاك! گيج شده بودم.تكرار كردم: _فردا!!؟ فروتن گفت: _مي دونم كه شايد دلتون بخواد روز تولدش تنها باشيد ،ولي لطفا به ما هم اجازه بدين بياييم... تازه يادم آمد فردا روز تولد كيان است.ان روزها آن قدر در گير كار بودم كه همه چيز از يادم رفته بود.فروتن هنوز داشت حرف ميزد. _ با اجازتون من قبلا سفارش يكي دو طبق شريني دادم. بغض گلويم را مي فشرد،اما خيال نداشتم جلوي مامان گريه كنم.به سختي گفتم: _خواهش ميكنم من رو شرمنده نكنيد آقاي فروتن ! مامان داشت مستقيم نگاهم ميكرد.فروتن پرسيد: _فردا چه سا عتي راه مي افتيد؟ براي متمركز كردن افكارم گفتم: _اگه اجازه بدين من چند دقيقه ديگه بهتون تلفن ميكنم.بايد با مادرم صحبت كنم. وقتي تماس را قطع كردم مامان با كنجكاوي پرسيد: _چي ميگه؟ بي مقدمه گفتم: _فردا تولد كيانه!اما من اصلا يادم نبود. مامان گفت: _طفل معصوم! پرسيدم: _شما هم مياين؟ مكثي كرد وگفت: _اگه خودمون ميرفتيم بهتر نبود؟زنگ ميزنم به بابك... حرفش را قطع كردم وگفتم: _يعني چي ؟! به بابك چي كار داريم؟ مامان گفت: _اون بچه كه حرفي نداره! كلافه گفتم: _مامان ،محض رضاي خدا دست از سر بابك بردار! با دلخوري گفت: _آخه ماكه اين بابارو نمي شناسيم.يعني بابك اندازه غريبه ها نيست؟ هنوز هم به آينده يمن وبابك اميدوار بود.در حالي كه سعي ميكردم آرام باشم گفتم: _مامان جان فروتن مرد باشخصيتيه!از اون گذشته ،من اون رو كاملا ميشناسم.پس غريبه نيست.مطمئنم شما هم با او اشنا بشين نظرتون عوض ميشه!خب چه كار كنم؟ با بي ميلي گفت: _خودت مي دوني! پرسيدم: _بعد از ظهر خوبه؟چون من از شركت مرخصي نگرفتم! با تكان دادن سرش موافقت كرد.هميشه همين طور بود.اگر چيزي بر خلاف ميلش بود كاملا نشان ميداد.آرام گفتم: _بد نيست شما هم دخترش رو ببينيد! بي حوصله گفت: _من دلم ريش ميشه !حتي فكرش را هم نمي تونم بكنم كه اون بچه رو چطور تيكه تيكه كردند و هر تيكه از تنش رو دادند به يكي ديگه! دلم به درد آمد.ايا مامان فكر نمي كرد من هم يك مادرم؟به بهانه شستن ظرفها به اشپز خانه رفتم،اما فكرم به هم ريخته بود.بعد از شستن ظرفها به اتاقم رفتم وبا تلفن همراه به فروتن تلفن زدم .قرار فردا عصر رو گذاشتم. آن ملاقات آخرين ديدار مانبود.بلكه بعد از آن هم باز يكديگر را ديديم ،به خصوص كه مهر دختر آقاي فروتن جاي خاصي در قلبم باز كرده بود.به نظر مامان هم بر خلاف انچه كه قبلا مي گفت ، جذب عسل شده بود.احساس عجيبي بود. وقتي بغلش مي كردم قلبم از احساس تپش قلبش فروميريخت.مادري رنج ديده بودم،لبريز از مهر وعواطف ابراز نشده ي مادري! موجودي بيچاره كه درد خودش رافقط خودش ميفهميد وبس!گمانم فروتن هم تا حدودي احساساتم را مي فهميد كه فواصل ملاقات ها رو كوتاه تر ميكرد.ديگر طوري شده بود كه آخر هفته يا منتظر تلفنشان بودم ويا پنج شنبه ها جلوي شركت با عطشي سيري ناپذير انتظارشان را ميكشيدم.مي دانستم اين وابستگي بيمار گونه درست نيست اما دست خودم نبود.كارم به جايي كشيده بود كه جمعه ها چشم به راه آمدنشان بودم واگر به هر دليلي نمي آمدند ،گله وناراحتيم را به هر شكلي ابراز مي كردم.پايان فصل پاييز،آغاز فصل جديدي در زندگي ام بود.بالا خره بعد از ان همه استرس وفشار كار، توانستم در يكي دو منطقه پايين تر براي خودمان آپارتماني نقلي اجاره كنم.روزي كه قرار دادخانه را بستم،مثل اين بود كه بار بزرگي را از دوشم برداشتم.مامان با اين كار چندان موافق نبود،ولي وقتي شنيد قرار داد بستم،هيچ چيزي نگفت.فكر ميكنم خودش به بابك خبر داد كه درست يكي از همان روزها ،سر وكله اش پيدا شد.وقتي از بيرون آمدم كنار مامان با صميميت نشسته بود وصحبت ميكرد.گمانم ماشين را دور تر از خانه پارك كرده بود كه متوجه حضورشش نشدم،چه بسا اگر متوجه شده بودم به خانه نمي رفتم چون تاب رويارويي با او وسوال جواب را نداشتم.وقتي مامان براي اوردن چاي به آشپزخانه رفت گفتم: _بقيه چطورند؟چه خبر؟ مثل كارا گاهي دقيق سراپايم را بادقت نگاه كرد وبا لحني پر معني گفت: _خبر ها پيش شماست!امروز كه اومدم با اين همه خبر فكر كردم يك ساله كه نيومدم اينجا! مامان سيني چاي را روي ميز گذاشت وگفت: _تقصير خودته كه دير به دير مياي مادر!ما كه چيزي نداريم از تو مخفي كنيم.خودت صاحب اختياري! حرف مامان چندان برايم خوشايند نبود ،ولي سكوت كردم.بابك با دلخوري به مامان گفت: -نه عمه جون!همه اينها تعارفه!انگار من هر قدرهم سعي كنم اين فاصله رو كم كنم باز هم براي شما يه بيگانه م.امروز نيامدم سر از چيزي در بياورم.اومدم ببينم براي سالگرد اون بچه چه برنامه ايي دارين؟ مامان به دهان من خيره شد.به سردي گفتم: _نيازي به گرفتن سالگرد نيست.خودمون ميريم سر خاك وخيرات ميديم،يه مبلغي هم به بهزيستي كمكم مي كنم. بابك گفت: _هم آقا جون مياد،هم مادر .فرشته هم... همانطور كه به ميز زل زده بودم حرفش را قطع كردم وگفتم: _راضي به زحمت هيچ كس نيستم.از قول من ازشون تشكر كن! متوجه نبودم لحنم تا چه اندازه سرد وتند است.مامان معترض گفت: _اين چه حرفيه؟هر كس مي خواد بياد قدمش سر چشم! بابك با كنايه گفت: _باز دلت از كجا پره؟ از جا بلند شدم وگفتم: _ببخشيد من كمي سر درد دارم.ميرم استراحت كنم.به بقيه سلام برسون.واكنشم يك جور فرار بود.قبل از آنكه به اتاق برم پرسيد: _ماجراي خونه چيه؟مگه اين جا راحت نيستيد؟ كلافه بودم اما با آرامشي ساختگي گفتم: _ديگه كم كم بايد رفع زحمت كنيم.تو توي اين مدت به ما خيلي لطف كردي! گمانم ناراحتش كردم كه خيلي جدي گفت: _رفتار تو واقعا ناراحت كننده است.هر كي ندونه فكر ميكنه چقدر تحت فشار بودي كه همچينين كاري كردي!حالا چرا اين قدر عجولانه قرار داد بستي؟ گفتم: _اگر منظورت اينه كه چرا موضوع رو با هات در ميون نگذاشتم ،به خاطر اينكه مطمئن بودم مخالفت مي كني! با پوزخند گفت: _تو دائم داري به جاي ديگران فكر مي كني وتصميم ميگيري!پس مادرت چي؟ گفتم: _مامان هم مخالفتي نداره!اصلا چه فرقي مي كنه؟! باقاطعيت گفت: _اگر فرقي نمي كنه همين جا باشيد.اين كارها چيه؟فكر اين پير زن رو كردي؟تا كي مي تونه اسبابش رو بگيره به دوش واز اين خونه به اون خونه جا به جا بشه؟!آخه براي چي؟فقط براي اينكه تو مثلا غرورت رو ارضا كني؟داري با كي مي جنگي؟بس نيست؟! بر خلاف ميلم عصباني شدم.محكم گفتم: _درسته كه تو در حق ما خيلي محبت كردي اما حق نداري براي من تعيين تكليف كني يا تحقيرم كني! با لحني كنايه آميز گفت: _برعكس اين تويي كه دائم من رو تحقير ميكني، آن هم بي خود وبي جهت! خواستم حرفي بزنم ك مامان با لحني بغض آلود گفت: _بس كنيد! _انگار هردو براي چند لحظه او را از ياد برده بوديم.بابك كه تاب ديدن گريه او را نداشت به طرف پنجره رفت. من هم مستاصل بر جا ميخكوب شده بودم.مامان با صورتي اشكبار گفت: _بعد از اون بچه تمام دل خوشي ام شما بودين.تا كي مي خوايين بپرين به جون هم؟هيچ معلومه چتونه؟شدين عين دشمن خوني همديگه!هر كي ندونه خيال ميكنه زدين كس وكار همديگه و كشتين !چرا براي يك بار هم كه شده نمي شينيد دوتا كلمه حرف منطقي بزنيد؟چرا دائم به هم گوشه وكنايه ميزنيد؟خدايا من رو مرگ بده وراحتم كن! بابك خودش را به مامان رساند وگفت: _عمه جون حرص وجوش براتون خوب نيست!من معذرت مي خوام.حق با شماست! شايد من هم بايد حرفي ميزدم اما بي صدا به اتاق رفتم. آن روزها خيلي زود رنج شده بودم.انگار داغ ان مصبيت بزرگ وعواقبش تازه داشت خودش را نشان ميداد.نمي دانم شايد هم حق با بابك بود ومن نا اگاهانه داشتم اورا آزار مي دادم وفقط براي سرپوش گذاشتن روي عقده هاي گذشته سعي ميكردم ثابت كنم به كمك او هيچ احتياجي ندارم.شايد هم زندگي با مردي مثل كامران ذهنيتم را خراب كرده بود...وهزار شايد ديگه!آن قدر با خودم مشغول بودم كه متوجه رفتن او نشدم !زماني به خود امدم كه مامان سرزده به اتاقم امد.صورتش در تاريكي ديده نمي شد.محكم گفت: _بار اخري باشه كه محبت ديگران رو نديده مي گيري!خيال مي كني وقتي نبودي كي از من و اون بچه حمايت كرد؟تو چطور به خودت اجازه ميدي به ديگران بي احترامي كني؟فكر ميكني كي هستي؟عقل كل؟نكنه فكر كردي همه در قبال تو وظيفه دارند كه فقط لطف بكنند؟گاهي فكر ميكنم خيلي تو تربيتت كوتاهي كردم !اما يادت نره من هنوز مادرتم واگر لازم باشه توي گوشت هم ميزنم! سعي كردم آرام باشم.گفتم: _مامان جان شما اشتباه مي كني!من قصد نداشتم بابك رو كوچيك كنم ،يا به قول شما فكر نميكنم همه در قبال من وظيفه دارند!من فقط مي خوام خودم جور زندگي ام رو بكشم !همين! مامان گفت: _كي برات سند گذاشت وضامن شد بياي بيرون؟كي سروسامونت داد واز بچه ات حمايت كرد؟كي واست كار پيدا كرد؟خيال مي كني بدون او الان ميتونستي اين جوري ادا واصول در بياري؟اين بود جواب اون همه محبتش؟!!اين بود؟! ميان گريه گفتم: _به خاطر همينه كه ميخوام از اينجا بريم. واسه اينكه بابك فكر نكنه در قبال ما مسئوله!وگرنه كي مي تونه روي محبت هاي اون قيمت بگذاره؟اون بايد بره دنبال زندگي خودش مامان!شما هم اون پنبه رو از گوشت در بيار! زبان مامان بند آمده بود.لبه تخت نشستم وسرم را به دست گرفتم.بعد از مدتها حرف دلم را زده بودم،ولي مثل ابر بهار گريه مي كردم.وقت دستش را روي سرم حس كردم قلبم ريخت. با صداي لرزان پرسيد: _مي خواي عشقت رو تو دلش بكش؟اون هنوز عاشقته! اين رو نفهميدي؟ گفتم: _خدا خودش شاهده كه ديدن خوشبختي اون يكي از بزرگترين ارزوهامه ! كنارم نشست.شك داشتم احساسم را درك كرده باشد.پرسيد: _مشكلت با اون چيه؟ كلافه گفتم: _من با هيچ كس مشكل ندارم مامان ،جز با خودم.شدم مثل يك كلاف سر در گم!نمي دونم كي هستم؟كجا هستم؟ صادقانه پرسيد: _خيال ميكني با فرار مشكلت حل ميشه؟! حرفي نزدم.اصلا باور نداشتم كه دارم فرار مي كنم.همين قدر مي فهميدم كه نسبت به همه جيز احساس گناه ميكنم.درباره ي مامان ،در خصوص بابك ،در مورد خودم ودرباره ي كيان!شايد هم به همين خاطر يك سال تمام لباس سياه پوشيده بودم و از كسي هم توقع تسليت وهم دردي نداشتم،انگار مي ترسيدم اسرار درونم فاش شوند... با وجود سيستم دفاعي كه در پيش گرفته بودم ،بابك كه ديد نمي تواند مانع رفتنم شود ،پيشنهاد كرد همان جا بمانم وبراي اينكه اساس دين نكنم اجاره اپارتمان را بدهم .اما قبول نكردم. شايد هم سر دنده لج افتاده بودم!حالم طوري بود كه حاظر بودم به عالم وآدم بدهكار باشم به جز بابك! روز اسباب كشي هم بابك به رغم ناراحتي كه در صورتش پيدا بود در كنارمان حضور داشت ولي با وجود اصرار من ومامان بعد از جا به جا شدن اسباب واثاثيه نزديك غروب آفتاب بود كه ما را ترك كرد.خانه جديد در انتهاي يك كوچه بن بست بود و گرچه به اندازه آپارتمان قبلي نبود ولي براي من ومامان كاملا مناسب به نظر ميرسيد.اولين مهمانان ما در آن خانه فروتن ودخترش بودند كه با يك جعبه شيريني به ديدنمان امدند.آن روزها با فواصل كتر وزماني بيشتر بنا به ميل خودم ملاقتشان مكردم وحتي گاهي اجاز عسل را از پدرش ميگرفتم ويك شب در هفته پيش خودم نگهش ميداشتم.رابط ي ما رابطه ي عاطفي وعميق بود،اما مامان با اين قضيه بر خورد متفائتي داشت.او با اينكه قلبا به عسل علاقه داشت ،ولي معتقد بود اين وابستگي اصلا به صلاح من نيست ونبايد خودم را گرفتار احساسات كنم.درست برعكس او فروتن نه تنها مخالفتي نداشت بلكه با صميميت از اين رفت وامد ها استقبال مي كرد و همن احترامش را نزد من چند برابر كرده بود.در اين بين علاقه عسل هم نسبت به من روز به روز پر رنگ تر ميشد وگاه ميديدم كه چطور با شيريني خاص خودش از پدرش مي خواهد اوقات بيشتري را با من بگذراند.در حقيقت حضورش نه تنها رنگ وبوي تازه ايي به زندگي من داده بود،بلكه باعث شده بود كه بعد از مدتها احساس زنده بودن بكنم.ساعاتي كه با او بودم برايم مثل برق وباد مي گذشت وگاه آن قدر شيرين بود كه از صميم قلب احساس سعادت وخوشبختي مي كردم.خودم شامش را دهانش مي گذاشتم ،مثل بچه ها پا به پايش بازي مي كردم و موقع خواب برايش كتاب مي خواندم وان قدر بيدار ميماندم تا بخوابد.مسلما او جاي خالي كيان را پر نمي كرد اما بهترين كسي بود كه مي توانستم مهر بي پايان مادري را نثارش كنم. داشتم اخرين لقمه صبحانه را در دهان عسل مي گذاشتم كه زنگ زدند.مامان گوشي را برداشت.فروتن بود.داشت تعارفش مي كرد بيايد بالا .عسل پرسيد: _باباست؟ با مهرباني گفتم: _آره عزيزم اومده دنبالت! با بي ميلي گفت: _ولي من مي خوام پيش تو باشم بيتا جون! صورتش را بوسيدم وگفت: _مي توني هر وقت دلت تنگ شد بياي! مامان گوشي را گذاشت وگفت: _هرچي تعارفش كردم نيومد بالا.گفت پايين منتظره! عسل دوباره تكرار كرد: _ من مي خوام پيش تو باشم بيتا جون! اشك در چشمانش حلقه زده بود.گفتم: _ولي من فردا بايد برم سر كار عزيزم. به مامان نگاهي كرد وگفت: _خب پيش مامان هستم تا تو بياي! خنديدم.مامان زير لب گفت: _حالا بيا ودرستش كن!پاك بچه مردم رو هوايي كرده! دستي از نوازش به موهاي بلندش كشيدم وگفتم: _بهتره دختر خوبي باشي و به حرف بابا گوش كني! معترض گفت: _اما اون هيچ وقت خونه نيست.هميشه سر كاره! فروتن صاحب يك فروشگاه لباس در بازار بود ومن مي دانستم آن روزها به خاطر نزديك شدن عيد بي اندازه گرفتار است.دكمه هاي پالتوي عسل را بستم وگفتم: _از مامان خدا حافظي كن! مامان صورتش را بوسيد وگفت: _بازم بيا اينجا !من منتظرتم! با بي ميلي كفش هاي كوچكش را به پا كرد وبا هم از پله ها پايين رفتيم.دلم به حالش مي سوخت.تشنه محبت بود.وقتي در را باز كردم فروتن را در ماشين به انتظار ديدم.با ديدنم از ماشين پياده شد وجلو امد.به عسل گفتم: _اينم بابا! فروتن صورتش را بوسيد وگفت: _بايد ببخشيد اين روزها عسل خيلي مزاحم شماست!راستش بعضي اوقات آن قدر بهانه يشمارو مي گيره كه واقعا نمي دونم بايد چي بگم وچه كار بكنم! مادرم هم ميگه نبايد تا اين اندازه مزاحم شما بشيم.ولي خوب عقلم به جايي قد نمي ده! عسل گفت: _من مي خوام پيش بيتا جون بمونم! فروتن با خنده گفت: _اين قصه هميشه ماست!مسئله اينه كه هيچ چيي قانعش نمي كنه! صادقانه گفتم: _من هم خيلي دوستش دارم،اگه براتون اشكالي نداره هر وقت دوست داره اون رو بياريد! فروتن سر به زير انداخت وگفت: _آخه اين جوري هم مزاحم شما ميشه وهم عادت ميكنه! حق با اوبود .داشتم بيش از اندازه او را به خودم وابسته ميكردم وتازه اين مشكل خودم هم بود.گفتم: _هر طور صلاح مي دونيد! فروتن نايلوني از ماشين بيرون آورد وگفت: _اينم قابل شمارو نداره!دوتا شلوار ليه!اگه سايزش مناسب نبود بگين براتون عوض كنم.دوتا مانتو هم براي مادرتون گذاشتم. گفتم: _اين كارها چيه؟من نمي تونم قبول كنم! مودبانه گفت: _اگه قبول نكنيد جدا ناراحت ميشم.اينها هديه است.خيلي ناقابله!راستش دو سه روزه برامون آورده اند.ديدم شلوارش بد نيست.ديگه اگه نپسنديديد،ببخشيد! خودتون كه تشريف نمياريد ما رو مفتخر كنيد. گفتم: _ممنون كه به فكر ما بودين ولي... با مهارت حرفم را قطع كرد وگفت: _قبول كنيد.خيلي ناقابله!از قول من از مادرهم عذر خواهي كنيد.من درست همون رنگي كه براي مادر خودم برداشتم براي ايشون گذاشتم ولي اگه پسند نشد براشون عوض مي كنم. گفتم: _باشه قبول مي كنم ،اما به شرطي كه حساب كنيد.البته با تخفيف! خنديد وگفت: _ما هر چي داريم از دولتي سرشماست.شما پسند كنيد به روي چشم! نايلون را از دستش گرفتم وتشكر كردم.مي دانستم حساب نمي كند ولي طوري رفتار كرد كه حس كردم رد كردن دستش خيلي زشت است.در ماشين را باز كرد وعسل سوار شد.خواست در جلو را باز كند اما مثل كسي كه چيزي به خاطرش آمده باشد دوباره به طرفم آمد.كمي اين پا وآن پا كرد وگفت: _يه خواهش كوچولو هم دارم! آن قدر دستپاچه بود كه من هم معذب شدم.مكثي كرد وگفت: _مي خواستم خواهش كنم در صورتي كه براي تعطيلات برنامه ايي نداريد افتخار بدين چند روز بريم رامسر ويلاي ما!راستش مادرم خيلي دوست داره با مادرتون اشنا بشه!عسل هم كه اسم شما از زبونش نميوفته! نمي دانستم چي بگويم.نايلون را در دستم جابه جا كردم وگفتم: _شما به ما لطف دارين ولي مادر من مريضه،خودتون كه بهتر ميدونيد!در هر حال از اينكه به ياد ما هستيد ممنونم.اميدوارم بهتون خوش بگذره1 با لبخند گفت: _بالاخره مادر هم اگه اب وهوا عوض كنند براشون خوبه!ما هم عجله اي نداريم.هر وقت شما آمادگي داشتين... گفتم: _لطفا برنامه خودتون رو به خاطر ما به هم نزنيد.ان شاا.. دفعه بعد. با سماجت گفت: _اين جوري نمي شه !شما تعارف مي كنيد.اين طور وقتا خانوم ها زبون همديگه رو بهتر مي دونند.به مادرم ميگم تماس بگيره!خيلي سلام برسونيد! قبل از آنكه حرفي بزنم سوار ماشينش شد ودنده عقب از كوچه خارج شد. مامان بر خلاف جوابي كه به من داده بود در برابر اصرار ودعوت مادر فروتن نرم شد وبه اين ترتيب دو روز قبل از تحويل سال به شمال رفتيم.مادر فروتن زن تودار ودقيقي بود، با اين حال همان ساعت اول جذب مامان شد.فروتن هم بسيار خوش سفر بود ودائم سعي مي كرد به همه در مسافرت خوش بگذرد.ويلاي آنها در ساحل شهر رامسر واقع بود.يك ويلاي بسيار بزرگ وزيبا كه من ومامان را حسابي غافلگير كرد.وقتي از ماشين پياده شديم ،مادر فروتن با خوش رويي گفت: _خيلي خوش اومدين!تو رو خدا اينجا رو خونه خودتون بدونيد.قبلا سپردم اتاقتون رو آماده كنند .بفرماييد بالا! با راهنمايي آنها من ومامان توي يكي از آتاقهاي طبقه بالا مستقر شديم .بعد از اينكه با هم تنها شديم مامان همانطور كه از پنجره اتاق ب دريا نگاه ميكرد گفت: _عجب آب وهوايي!آدم روح از تنش مي پره! به شوخي گفتم: _هنوز هم فكر ميكنيد اشتباه كرديم كه اومديم؟ مامان اخم كرد وگفت: _اي ورپريده!تو كه جون خودت ناراضي بودي! داشتيم مي خنديديم كه عسل وارد اتاق شد وگفت: _بيتا جون مياي بريم لب دريا؟ با محبت گفتم: _صبر كن لباسم رو عوض كنم،چشم! با سادگي يك بچه گفت: _بيتا جون تو چرا هميشه لباس سياه مي پوشي؟! لبخند روي لبم خشكيد.ممان گفت: _بيا!صداي اين بچه هم دراومد!ديگه منتظر چي هستي؟سال اون بچه هم كه گذشته!نكنه مي خوا داغ من رو هم ببيني بعد لباست رو عوض كني؟ معترض گفتم: _باز شروع كردي مامان؟ عسل پرسيد: _مي خواي چه رنگي بپوشي؟ بغلش كردم وگفتم: _تو چه رنگي دوست داري؟ مكثي كرد وگفت: _سفيد!مثل عروس ها! (بچه هم بچه هاي قديم!!داره برا باباش زن ميگيره!!) با لبخندي تلخ گفتم: _اما من لباس سفيد ندارم! با آن چشمهاي گردش نگاهم كرد وگفت: _از بابام بگير.اون از هر رنگي لباس داره! مامان از فرصت استفاده كرد وگفت: _اون بلوز آبي رو بپوش! با دلخوري گفتم: _شما هم وقت گير آوردين ها!! مامان بلوز آبي را از توي ساكم بيرون كشيد وگفت: _بپوش!توي سال جديد خوب نيست مشكي تنت باشه! با بي ميلي بلوزم را عوض كردم اما به شدت احساس گناه ميكردم.حس مي كردم مادر سهل انگار وبي مهري هستم ودارم به ياد وخاطره آن بچه بي حرمتي مي كنم. كنار ساحل روي ماسه ها نشسته بوديم و موج هاي كف آلود وزوزه كشان به پاهايمان مي خورد.عسل همانطور كه با صدفها بازي ميكرد گفت: _بيتا جون ته دريا چيه؟ دستم را دور شانه اش حلقه كردم وبه طرف خودم كشيدم.با محبت گفتم: _زير دريا يا آخر دريا؟كدومش؟ با حالتي جدي گفت: _زير ديا كه ميدونم چيه !قصه اش رو بابام برام خونده!زير دريا پر از پري دريائيه! از حالت جدي صورتش خنده ام گرفت. موهاي نرمش را از روي پيشاني كنار زدم وگفتم: _پري هايي به قشنگي خودت! با كنجكاوي گفت: _ولي ته دريا رو نمي دونم !چون هرچي نگاه ميكنم ابه! به انتهاي دريا كه به خط افق مي رسيد نگاه كردم وگفتم: _اونجا يك شهر ديگه است عزيزم.شايد وقتي بزرگ شدي رفتي و ديدي! مكثي كرد وبي مقدمه گفت: _ميشه براي هميشه پيشم بموني؟من خيلي دوستت دارم! يك دفعه قلبم فرو ريخت .محكم بغلش كردم وتلاش كردم خودم را كنترل كنم.چيزي نمانده بود اشكم سرازير شود. كمي فاصله گرفت وگفت: _مي موني ،نه! با صدايي لرزان گفتم: _نه عزيزم نميشه!من مي تونم هر وقت كه بخوام توروببينم. با سماجت گفت: _من مي خوام براي هميشه پيشم باشي! ساكت نگاهش كردم.انگار مامور شده بود قلبم را به اتش بكشداز پشت پرده اشك به دقت به چشمانش خيره شدم.براي چند لحظه كيان در نظرم مجسم شد.چانه ام را روي سرش گذاشتم.قطرات اشكم روي موهاي بلندش چكيد.از بازي تقدير متعجب بودم.با صداي فروتن خودم را جمع وجور كردم.عسل با ديدن او براي نشان دادن صدف هاي ديايي به طرفش دود ومن توي اين فاصله از جا بلند شدم. فروتن مودبانه گفت: _مزاحم شدم نه!؟ گفتم: _داشتيم با عسل راجع به دريا حرف ميزديم. موهاي دخترش را نوازش كرد وگفت: _با اين دختر كوچولوي پر حرف ما چه كار ميكنيد؟تازه دارم ميفهمم چطوري شدين همه فكر وذكرش! موج هاي بلند چند تكه صدف ديگر به ساحل آوردند وعسل براي برداشتن آنها تركمان كرد.فروتن همانطور كه نگاهش مي كرد گفت: _اون حتي با من كه پدرش هستم چنين رابطه ايي نداره! گفتم: _اون عاشق شماست! با لبخند گفت: _اما متاسفانه اونقدر گرفتارم كه نمي تونم اون طور كه بايد براش وقت بگذارم . به طرف ويلا برگشتم وگفتم: _اينجا خيلي قشنگه!معلومه خيلي بهش ميرسين! صادقانه گفت: _بله اما از راه دور!زحمت رسيدگي به اينجا به عهده يك خونواده شماليه!من هم گاهي تلفن ميزنم وسفارش ميكنم. بعد مكثي كرد وگفت: _خيلي ممنون كه دعوت ما رو قبول كردين واومدين! خيلي بي مقدمه بود.دستپاچه گفتم: _ما ممنونيم كه دعوتمون كردين واين همه به زحمت افتادين! همانطور كه با كفش هايش ماسه هارا جا به جا ميكرد وگفت: _مادرم ميگه از وقتي اين اتفاقات افتاده، زندگي ما عوض شده و من همه اينها رو از توجه خدا ميدونم.مي دونيد؟بعد از اينكه از مادر عسل جدا شدم اون قدر به هم ريخته بودم كه فكر نمي كردم بتونم دوباره روي پاهام بايستم!فكرش رو بكنيد!يك دختر بچه ي شكننده با يه مرد شكست خورده ،كه بايد بعد از اون هم براش پدر ميشد وهم مادر! گفتم: _مي فهمم!خودم هم بعد از فوت شوهرم همچين شرايطي رو گذروندم.گاهي اوقات آدم توي شرايطي قرار ميگيره كه نا خود آگاه بايد چندتا نقش رو با هم ايفا كنه!باز خوبه شما يه انگيزه قوي دارين،كه بعد از اين بجنگين! با حالتي متاثر گفت: _انگار ناراحتتون كردم .معذرت مي خوام. با لبخندي تلخ گفتم: _بايد عادت كنم.تقصير كسي نيست! باد سردي ميوزيد وچيزي به غروب خورشيد نمانده بود.شالي را كه دور شانه ام بود محكم تر كردم وگفتم: ممكنه عسل توي اين هوا سرما بخوره!بهتره بريم. داشتم ميرفتم كه عسل صدايم زد.در حالي كه پدرش را به دنبال خودش ميكشيد خودش را به من رساند وبا دست ديگرش دست مرا گرفت.براي چند ثانيه كوتاه نگاه من وفروتن در هم گره خورد.فورا چشم از او برداشتم وبي هدف چشم به روبه رو دوختم. داشتم نا خود اگاه به پيشواز اتفاقاتي مي رفتم كه چيزي از آن نميدانستم...
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥گل یخ ♥ ، cute flower ، فرشته ي كوچولو ، னιSs~டεனσή ، L.A.78
#26
به ساعتم نگاه کردم و عجولانه از جا بلند شدم. همانطور که داشتم دکمه های مانتوام را می بستم، مامان پرسید:
- کجا میری؟
لحنش معنای به خصوصی می داد اما خودم را زدم به ان راه و گفتم:
- شما شامتون رو بخورین ممکنه دیرتر برسم.
زیر نگاه کنجکاوش معذب بودم. برا یبرداشتن کیفم به اتاق رفتم و برای انکه چشم تو چشمش نباشم از همانجا گفتم:
- با فروتن قرار دارم. ازم خواسته که توی خریدن لباس برای عسل همراهشون باشم. آخه یکی دو روز دیگه عروسی پسر دایی فروتنه!
وقتی از اتاقم بیرون آمدم مامان گفت:
- دیگه معاشرت با این پسره داره خارج از اندازه میشه! بهتره یه کم رعایت کنی.
انتظار شنیدن چنین حرفی را نداشتم با دلخوری گفتم:
- جوری حرف می زنید که انگار من بچه ام و فرق خوب و بد رو نمی دونم.
- والله تعجب من هم از همینه! آخه مردم چی میگن؟ نمی گن این پسره هر روز و هر روز این جا چی می خواد؟
با جدیت گفتم:
- حرف مردم اصلاً برام مهم نیست! به هر حال اونها حرف خودشون رو می زنند.
بعد دوباره به ساعتم نگاه کردم و گفتم:
ساعت شش شد! من باید برم. کاری ندارین؟
مامان سری تکان داد و گفت:
نه ! اگر قرار شد دیرتر بیای خبر بده تا دلواپس نباشم.
گرچه تلاش می کردم آرام باشم، اما حقیقت این بود که حرفهای مامان مثل تلنگری ناگهانی فکر و ذهنم را به هم ریخته بود.وقتی از خانه خارج شدم ماشین فروتن را سر کوچه منتظر دیدم. با عجله خودم را به آنها رساندم. عسل به محض دیدنم پیاده شد و به طرفم دوید. صورتش را بوسیدم و به فروتن که نصفه نیمه از ماشین پیاده شده بود گفتم:
دیر که نکردم؟
فروتن با لبخند گفت:
مثل همیشه سر وقت!
بعد به عسل گفت:
بنشین دخترم. دیر شد.
وقتی سوار ماشین شدم در حالی که کمربندش را می بست گفت:
حال مادر چطوره؟
خیلی سلام رسوند. مادر شما چطوره؟
با لبخندی از سر رضایت گفت:
باور نمی کردم توی مسافرت چند روزه اون قدر جذب مادرتون بشه! این روزها توی خونه ما همه اش حرف شماست.
به یاد حرفهای مامان، قبل از خروج خانه افتادم. و چهره ام درهم رفت. به عقب برگشتم و به عسل لبخند زدم. واقعا اگر پای او در میان نبود، توی ماشین کنار فروتن چی کار می کردم؟
شاید حق با مامان بود و من از اینکه با خودم و احساسم صادق باشم می ترسیدم. فروتن که سکوتم را دید پرسید:
طوری شده بیتا خانم؟
به خودم امدم و گفتم:
چطور؟ شما چیزی گفتین؟
با کنجکاوی نگاهم کرد و گفت:
حس کردم اینجا نیستید؟
برای عوض کردن حال و هوا پرسیدم:
خب، قراره کجا برین؟
فروتن گفت:
هرجا که شما بگین! واسه من فرقی نمی کنه!
عسل با شیرین زبانی گفت:
بیتا جون من امروز ظهر خوابیدم تا بتونم تا اخر شب بیدار بمونم.
با محبت گفتم:
آفرین به تو دختر خوب.
فروتن گفت:
من یه پیشنهاد دارم. اول می ریم لباس می خریم. بعد میریم شهربازی و آخر شب هم شام می خوریم.
اما من باید زود برگردم خونه! مامان تنهاست.
عسل گفت: قبول کن بیتا جون!
مردد گفتم:
فعلا بریم خرید تا بعد، خیلی مونده!
عسل از صندلی عقب سرم را بغل کرد و صورتم را بوسید. هنوز در درستی کارم شک داشتم.

*********** **********************

با اینکه مدتها قبل با خودم عهد کرده بودم دیگر درگیر عواطف و احساسات نشوم، اما روز به روز نقش فروتن و دخترش در زندگی م پررنگ می شد. دیگر کار به جایی رسیده بود که دور از چشم مامان همدیگر را ملاقات می کردیم. اما این به ان معنا نبود که از مامان بترسم. بلکه تحمل شنیدن سرزنش و نصایحش را نداشتم، به خصوص که ندایی ته قلبم می گفت باید کاملا منطقی عمل کنم. در این بین علاقه من به عسل هم روز به روز جدی تر می شد، اما هرگز نمی خواستم قبول کنم این موضوع احساسات من و بهرور را تحت تاثیر قرار داده! البته رفتار و حرکات بهروز به روشنی خبر از احساساتش می داد و من هم به عنوان یک زن متوجه این مسئله بودم، ولی هر دو تظاهر به چیزی غیر از این می کردیم. به خصوص من که به هیچ وجه آمادگی مطرح شدن این موضوع را نداشتم. انگار هر یک از ما منتظر اشاراتی از جانب دیگری بود. این تعقیب و گریز ادامه داشت تا روزی که بهروز بدون قرار قبلی به دیدنم آمد. وقتی او را جلوی شرکت دیدم، ان قدر جا خوردم که برای چند لحظه برجا خشکم زد، به خصوص که بهانه همیشگی برای دیدار همراهش نبود. همان طور که به صندلی عقب سرک می کشیدم جلو رفتم. از اینکه عسل همراهش نبود، احساس خوبی نداشتم، با این حال سعی می ردم خونسرد و آرام باشم. وقتی به ماشین نزدیک شدم. با خوش رویی پیاده شد و در سلام کردن پیشقدم شد. با صدایی لرزان گفتم:
این طرفها؟
سعی کردم تعجب را در جمله و حالت صورتم نشان دهم اما در حقیقت این بار اولی نبود که چنین حسی را تجربه می کردم. از طرفی، از مدتها قبل پیش بینی چنین لحظه ای را می کردم. وقتی سوار ماشین شدیم، پرسیدم:
عسل کجاست؟
بی آنکه به صورتم نگاه کند در حال رانندگی گفت:
پیش مادرمه!
خیلی معذب بودم. ناشیانه پرسیدم:
- چرا؟
نیم نگاهی کرد و با شیطنت گفت:
- عرض می کنم!
پرسیدم:
حالا کجا داریم میریم؟ فکر می کرددم باید این وقت روز فروشگاه باشی!
به ساعتش نگاه کرد و گفت:
ساعت نزدیک هفت شده! با یک پیتزا موافقی؟
با تعجب گفتم:
الان؟
من ناهار نخوردم.
با لحنی سرزنش بار گفتم:
آخرش پدر این معده رو درمیاری!
دوباره با رضایت لبخند زد ولی چیزی نگفت. دل توی دلم نبود، اما آرامشن را حفظ کردم و ساکت به عقب تکیه دادم. وقتی بالاخره جلوی رستوران توقف کرد به شوخی پرسید:
افتخار نمی دین؟
از ماشین پیاده شدم و باز هم سعی کردم آرام باشم. وقتی توی رستوران جا به جا شدیم گفتم:
جای عسل خالیه!
بی رودربایستی گفت:
واسه گفت و گوی امروزمون اصلا جای عسل خالی نیست!
قلبم به تپش افتاد. حالت نگاهش می گفت که در قلبش چه می گذرد. پرسیدم:
منظورت چیه؟
چشم توی پشمم دوخت و آرام گفت:
ببین، من دیگه از این قایم باشک بازی خسته شدم. امروز اومدم کار رو یکسره کنم.
ساکت نگاهش کردم. دلم می خواست عادی تر باشم. اما حتی پلک هم نمی زدم.
بهروز هم تا حدودی دستپاچه بود. دستانش را به هم قفل کرد و گفت:
سه روز دارم با خودم کلنجار میرم.امروز دیگه عزمم را جزم کردم. به خودم گفتم بالاخره یه جوری میشه!
با تردید گفتم:
یعنی از من می ترسیدی؟
فوراً گفت:
نه! راستش... از عکس العملت مطمئن نبودم! حقیقتش رو بخوای الان هم چندان مطمئن نیستم که کار درستی نکرده باشه. اخه اشنایی ما معمولی نیست... چطور بگم؟ دلم نمی خواد فکر کنی به خاطر عسل...
حرفش را نیمه تمام گذاشت. انگار صدای خودم را توی خواب می شنیدم. پرسیدم:
عسل چی؟
صادقانه گفت:
خودت بهتر از هر کسی می دونی که اون عاشقته. اما الان طوری شده که احساس می کنم دیگه خودمم هم بدون تو نمی تونم زندگی کنم. با من ازدواج می کنی؟
صاف نگاهش کردم. به سادگی گفت:
ازت انتظار ندارم فوراً جواب بدی اما می خوام باور کنی من همینم که می بینی! ممکنه نوع مطرح کردن تقاضا از نظر زن با احساسی مثل تو چندان دلپسند به نظر نیاد، اما من عادت ندارم نقش بازی کنم.
صداقتش به دلم نشست، ولی از نشیدن درخواستش حال خوبی نداشتم. یک آن چهره بابک جلوی چشمم نقش بست و یاد و خاطره ی آخرین دیدارمان! بعد نوبت کیان بود... عرق سردی به تنم نشست. سر به زیر انداختم و به عقب تکیه دادم. تا عمق وجودم احساس گناه می کردم. بهروز آرام پرسید:
حالت خوبه؟
باز هم جوابی ندادم. نجوا کنان گفت:
الان بیشتر از یک ساله که می شناسمت، تو هم من رو می شناسی، اما اگر فکر می کنی لازمه راجع به چیزی توضیح بدم بگو! قسم می خورم هر چی هست صاف و ساده بگم!
به یاد گذشته تاریکم افتادم، بعد از فوت کامران، و احساس گناه کردم.
پرسیدم:
تو چی؟ نمی خوای راجع به من بیشتر بدونی؟
با لبخند صمیمی گفت:
هر چی باید بدونم، می دونم!
کاملا جدی گفتم:
مطمئنی؟
ساکت نگاهم کرد . از سکوتش استفاده کردم و گفتم:
شاید بهتر باشه موضوع رو همین جا فراموش کنی!
گیج شده بود. با کنجکاوی گفت:
- از چیزی دلخوری؟ با من مشکل داری؟
گفتم:
تو برای هر زنی توی شرایط من مرد ایده آلی هستی، اما به خاطر خودت میگم نه!
آرام گفت:
یعنی چی؟ سردرنمیارم؟
گفتم:
من تا همین جا هم زیادی وارد زندگی ات شدم.
با تردید گفت:
پس من هم باید همچین فکری راجع به تو بکنم.
توضیح یک کامه شمکله! چطور بگم؟
مکثی کرد و گفت:
به خاطر مادر عسل میگی؟
اعتراف به حقیقت مشکل تر از ان بود که فکر می کردم، بنابراین از جهت دیگری وارد شدم.
ببین! من نمی تونم مادر مریض و بیمارم را که فقط منو توی این دنیا داره تنا بگذارم و برم دنبال زندگی ام. تمام دلخوشی اون بعد از کیان منم!
به نظر بهانه ای منطقی بود، اما او به عقب تکیه داد و گفت:
مشکلت اینه؟ چی شده فکر کنی من اینقدر خودخواه و بی فکرم؟ من تمام آرامش و سعادت فعلی ام را رو مدیون شمام، پس منتی نیست اگر هر کاری از دستم برمیاد بکنم. مادر تو درست مثل مادر خودمه، خونه من اون قدر بزرگ هست که بتونه احساس راحتی کنه! دیگه نگران چی هستی؟
مانده بودم چه بگویم! آرام گفت:
من نمی خوام بر خلاف میلت تصمیم بگیری اما این رو بدون که من و عسل خیلی به وجودت احتیاج داریم.
در گفتن ان حرفها خیلی صادق بود، اما من باز هم سکوت کردم. چشم توی چشمم گفت:
من فکر می کنم بهتر باشه یکی دو روز دیگه ازت جواب بگیرم، چون دلم نمی خواد تحت تاثیر حرفهای من جواب بدی!
در واقع پیشنهاد بهروز چیزی بود که ان روزها انتظارش را داشتم اما نمی دانم چرا مثل اولین باری که در ان موقعیت قرار گرفتم، دلشوره داشتم. شاید برای اینکه اسرای در قلبم بود که جرئت بیانش را نداشتم. بخشی از فکرم هم درگیر بابک بود. هنوز هم دوستش داشتم، شاید بیشتراز گذشته ولی به شیوه خودم! می خواستم برای یک بار هم که شده منطقی و به دور از احساسات تصمیم بگیرم. احساسم به بهروز احساسی نبود که به بابک داشتم. اما لااقل نقاط مشترک زیادی داشتم. از ان گذشته، طی این مدت وابستگی و علاقه عمیق میان من و عسل به وجود آمده بود که نادیده گرفتن یا فراموش کردنش تقریبا محال بود. شاید به این ترتیب تکلیف بابک هم روشن می شد و این درست همان چیزی بود که برخلاف میلم برای بابک می خواستم.
همین موقع پیتزا آوردند. بهروز در حال جابه جا کردن ظرف های پیتزا به شوخی گفت:
ببین! باید به یه چیزی اعتراف کنم. من وقتی گرسنه ام مغزم کار نمی کنه! پس قبل از اینکه به نتیجه برسیم، بهتره ترتیب اینها رو بدیم، فقط نگو میل ندارم که اشتهای من هم کور میشه!


****************** ******************** **********


شب از نیمه گذشته بود، اما هنوز بیدار بودم. برای چندمین بار به ساعت کنار تخت نگاه کردم و کلافه نشستم. دوباره شب زنده داری به سراغم آمده بود. به یاد حرفهایی که بعدازظهر از بهروز شنیده بودم افتادم. عجیب بود که هیچ هیجانی نداشتم، ولی یاد بابک هنوز هم مثل گذشته گرمای عجیبی به وجودم ریخت. دوباره روی تخت دراز کشیدم. می دانستم تا به افکارم سر و سامان ندهم نمی توانم اسوده بخوابم. روی شانه راستم غلطیدم. بهروز مرد خوبی بود و شاید برای زنی در شرایط من کاملا ایده آل به نظر می رسید اما گوشه دلم ندایی تلاش می کرد منصرفم کند! دوباره کلافه، طاق باز خوابیدم و به سقف چشم دوختم. با بابک باید چکار می کردم؟ چهره او در تاریکی روی سقف اتاق در برابرم نقش بست. به یاد حرفهایی که در آخرین دیدارمان زده بود، افتادم! راضی بودم مثل همیشه در موردک اشتباه کند و برنجد تا اینکه به خاطرم قربانی شود!
با صدای رعد و برق با بدنی خیس از عرق از جا پریدم. قلبم ان قدر تند می زد که نبضش را از روی لباسم حس می کردم. از پنجره بیرون را نگاه کردم. باران، باران پاییزی بود. چند لحظه به بارشش خیره شدم در شرایطی بودم که تاخیر در دادن جواب می توانست منصرفم کند. مشکل بعدی مامان بود. نمی توانستم تصور کنم بعد از دانستن حقیقت چه واکنشی نشان خواهد داد، آن هم با توجه به عشق و علاقه اش به بابک!
یک دفعه سرم تیر کشید. لبه تخت نشستم و سرم را به دست گرفتم. اصلا شهامت حرف زدن با مامان را نداشتم.

**************** ******************************

تلاشم برای ارام کردن مامان بی فایده بود! آن قدر با حرص حرف می زد که نگران حالش بودم. همان طور که گریه می کرد با غیظ گفت:
- پس بگو! واسمون خواب دیده بود. بهش بگو خواب دیدی خیره! اون از اون بچه که با زیون بازی وادارت کرد بگذاری تکه تکه اش کنند، این هم از خودت که ببردت به اسیری!
سعی کردم ازام باشم. با لبخند گفتم:
این حرفها چیه مامان؟ مگه کسی من رو مجبور کرده؟ من که هنوز جواب ندادم!
با پوزخند گفت:
جواب هم میدی! من تو رو میشناسم! تا دلن به چیزی راضی نباشه، حرفش رو نمی زنی! پس بیخود نبود برات راه به راه پیکش می آورد و یک خطر در میون می اومد اینجا! برات نقشه داشت!
گفتم:
نقشه کدومه مامان؟ همچین حرفی می زنین که هر کی ندونه فکر می کنه برای مال و منال نداشته مون خواب دیده!
مامان گفت:
مگه همه چی پ.له؟ کی رو می خواد از تو ساده تر، تا بچه اش رو ببنده به ریشش؟ تو ساده ای که چشمت رو باز نمی کنی تا بفهمی برای چی دست گذاشته روی تو! من نمی دونم اون بابک بدبخت چشه که به این و اون می فروشیش؟
عصبی گفتم:
بس کن مامان! چرا دست از سر بابک برنمی داری؟ چطور می تونی اونو فدای خودخواهی خودت بکنی؟
با تعجب نگاهم کرد و با ناباوری گفت:
چته؟ سر من داد می زنی؟ من خودخواهم یا تو؟ اون از کامران که نیومده به بابک ترجیح دادی، این هم از این پسره! من هالو رو بگو که بهش میدون دادم، چه می دونستم می خواد جای پاش رو قرص کنه!
این حرفا چیه مامان؟ مگه توی این مدت ازش چیزی دیدین؟
کامران هم اولش خوب بود!
عیب شما اینه که تر و خشک رو با هم می سوزونی! اصلا مشکل شما با اون چیه؟
بگو چه مشکلی نداره؟ زنش رو طلاق داده! یه بچه هم که داره! بچه من رو هم که نابود کرده، حالا هم می خواد تو رو عین زر خرید ببره خونه اش!
خنده ام گرفت. با محبت گفتم:
الهی من قوبون اون سادگی و صداقتت برم، از چی می ترسی؟ مگه من بچه ام؟ به خدا بهروز مرد خوبیه، یعنی برای من فرصت مناسبیه! چه اشکالی داره که از زنش جدا شده؟
اشکالش اینه که اگر می تونست با زن اولش زندگی می کرد!
ما چه می دونیم بین اونها چی بوده؟ مهم اینه که خودش به پای بچه اش نشسته ازهمین جا هم معلوم میشه که اهل زندگیه! من می دونم شما از چی دلخوری! خیال می کنید نمی دونم؟ هنوز به خاطر کیان ناراحتی. آهخ تقصیر این بیچاره ها چیه؟ بعضی اوقات شما جوری حرف می زنید که انگار کیان رو اینها کشته اند!
مامان کلافه گفت:
من نمی دونم! مطلب همونه که گفتم! اصلا به صلاحت نیست با این پسره ازدواج کنی!
عصبی گفتم:
بد نیست شما هم بدونی من به هیچ وجه با بابک ازدواج نمی کنم، بنابراین بهتره فکرش رو از سرتون بیرون کنید!
مامان چند دقیقه با ناباوری نگاهم کرد و با صداییی بغض الود گفتک
تو می خوای روی حرف من حرف بزنی؟
گفتم:
بعضی وقتها مجبورم می کنید که بر خلاف میلم باهاتون بجنگم! نمی دونم چرا،اما بهتره بدونید من دیگه بچه نیستم و خودم خوب و بد رو تشخیص بدم.
میان گریه گفت:
خوب اینه که با این پسره ازدواج کنی؟
بی انکه به صورتش نگاه کنم گفتم:
شاید به قول شما تصمیم نادرستی باشه، اما نادرست تر اینه که به خاطر خودم بابک رو قربانی کنم و مثل یک وزنه به گردنش آویزان بشم! مامان دلم نمی خواد فکرهای نابجا کنید اما یکی از دلایل ازدواجم با بهروز، بابکه! تمام آرزوم اینه که بعد از این، او هم بره دنبال زندگی خودش! دلم نمی خواد تا اخر عمرش رو به خاطر رودربایستی با من تباه کنه! یه روزی قرار بود من باهاش ازدواج کنم و زن زندگی اش بشم، ولی نشد! به قول شما خودم نخواستم، اما دیگه تا اخر عمرش که نباید تاوان اشتباهات من رو پس بده!
مامان با تاسف گفت:
- به خدا تو دیوونه شدی دختر! آخه کی به بخت خودش لگد می زنه؟
بغض گلویم را فشرد اما حرفی نزدم. مامان با صدایی لرزان گفت:
انگار تصمیمت را گرفتی! برو! برو هر کاری دوست داری بکن! بچه که نیستی جلوت رو بگیرم! فقط یادت باشه که باز هم داری اشتباه می کنی! آدم عاقل قیمت غرورش رو این جوری نمی ده!


*********************** ****************
یکی دو روز وقتی از شرکت به خانه برشگتم و بابک را دیدم اصلا تعجب نکردم، چون مطمئئن بودم مامان خبرش می کند. به محض دیدنش چنان دلشوره ای به جانم افتاد که ترسیدم در رفتارم نشان دهم اما با ارامش مقابلش نشستم و احوال بقیه رو پرسیدم. جواب های او کوتاه و سرد بود ولی صورتش گویای ناراحتی و نگرانی درونش بود. وقتی مامان به بهانه آوردن چایی به اشپزخانه رفت بی مقدمه گفت:
باید با هم حرف بزنیم!
زیر چشمی نگاهش کردم و نگاهش متوجه گلهای قالی بود. گفتم:
اگه اشکالی نداره باشه برای بعد چون من....
حرفم را قطع کرد و چشم در چشمم گفت:
بیخود بهانه میار! بلند شو بریم بیرون. چون دلم نمی خوا تن و بدن این پیرزن بدبخت رو بیشتر از این بلرزونم.
از سردی نگاه و قدرت کلامش زبانم بند آمد. می دانتسم قرار است راجع به چی صحبت کند اما باز هم دلشوره داشتم. چون مرا معطل دید گفت:
پایین منتظرتم!
بعد از رفتن او به تلافی مامان گفتم:
هنوز نه به باره نه به داره. باید بابک رو خبر می کردی؟
مامان اخم کرد و گفت:
وقتی کسی عقلش به کارش نمی رسه، باید باهاش همین کار رو کرد! در ضمن کی گفته نه به داره که به باره، ماشا... تو که سر خود خوب تصمیم می گیری!
بحث کردن با او بی فایده بود. دکمه های مانتوام را بستم و پایین رفتم. بابک داشت توی ماشینش سیگار می کشید. با قدمهای لرزان خودم را به ماشینش رساندم و سوار شدم. سیگارش را از پنجره بیرون انداخت و در سکوت حرکت کرد. زیر چشمی به نیمرخش نگاه می کردم. حرکات عضلات فکش را زیر پ.ست گندمی اش حس می کردم. انگار خدا نهایت دقت و ظرافت و هنرش را برای افریدنش به کار گرفته بود! آهی حسرت بار کشیدم و به رو به رو خیره شدم. وقتی سکوتمان طولانی شد گفتم:
نمی خوای حرف بزنی؟
با لحنی کنایه امیز گفت:
مگه بین ما حرفی مونده برای زدن؟
با پوزخند گفتم:
پس گفتی بیام بیرون برای چی؟ ماشین سواری؟ اگه این طوره باید بگم من خیلی خسته ام.
آرام گفت:
به نظر می رسه تو هیچ وقت نمی خوای بزرگ بشی بیتا!
بی حوصله گفتم:
اگر اومدی بهم سرکوفت بزنی، باید بگم اصلا حوصله اش را ندارم.
با تمسخر گفت:
من احمق رو بگو که هیچ وقت حرفهای اون شبت رو باور نکردم! دائم به خودم می گفتم اون فقط می خواد من رو از سرش باز کنه! می خواد غرورش رو حفظ کنه اما حالا می بینم همه حرفهاش درست بود. تو راست میگفتی اما من می خواستم فکر کنم حقیقت نداره!
سکوت کردم اما در دلم طوفانی سخت به پا بود. عصبی گفت:
چرا چیزی نمی گی؟ باز هم چیزی مونده که نگفته باشی؟ بگو، این بار باور می کنم. باور می کنم که در تمام این سالها بازیچه ات بودم. باور می کنم که به من فقط به چشم وسیله ای برای رسیدن به هدف نگاه کردی! باور می کنم که هیچ وقت دوستم نداشتی!
طاقت دیدن رنجش را نداشتم اما لب برهم فشردم تا حرفی نزنم. کنار خیابان نگه داشت و ترمز دستی را کشید . آنقدر توی فکر و خیال بودم که نفهمیدم کجاییم! دلم می خواست حرفی بزنم تا ارام شود اما باز هم سکوت کردم. با صدایی لرزان گفت:
وقتی عمه گفت چه خیالی داری، باورم نشد، انگار دنیا رو روی سرم خراب کردند. هنوز هم باورم نمی شه!
گفتم:
من هنوز جوابی ندادم. مامان طبق معمول شلوغش کرده!
به طرفم برگشت و گفت:
پس یعنی.....
حرفش را قطع کردم و گفتم:
نگفتم که جواب رد دادم، گفتم هنوز جوابی ندادم/
با ناباوری گفت:
می خوای جواب مثبت بدی؟
از حالتی که در کلامش بود پشتم لرزید، ولی حرفی نزدم. تکرار کرد:
آره؟ می خوای جواب مثبت بدی؟
آرام گفتم:
ببین بابک، من احترام زیادی برات قائلم! خودت هم می دونی. اما واقعیت اینه که اون از خیلی جهات به من شبیهه!
با لبخندی کنایه امیز گفت:
می خوای باور کنم که از روی علاقه داری باهاش ازدواج می کنی/ این ازدواجه یا معامله؟
گفتم:
برام مهم نیست تو چی فکر کنی!
بی پرده گفت:
اگه احساساتت برات این قدر بی اهمیت بود چرا به درخواست من جواب رد دادی/ چی داره که اون رو به من ترجیح می دی؟
شنیدن ان سوالات کلافه ام می کرد. گفتم:
بحث ترجیح دادن یا ندادن نیست! لطفا سعی نکن یک گفتگوی ساده رو به بحث مبدل کنی! من مدتهاست که دارم فکر می کنم و سعی کردم همه جهات رو در نظر بگیرم. ما از خیلی لحاظ شبیه هم هستیم!
با ناراحتی گفت:
پیداست تصمیمت را گرفتی!
حرفی نزدم. تاسف در نگاه و کلانش موج می زد.
هیچ فکرش رو نمی کردم این اندازه سنگدل و بی رحم باشی! هنوز هم باورم نمی شه.
خیلی حرفها توی دلم بود، اما حتی زبانم برای تشکر نمی چرخید. حال و هوا طوری بود که دلم می خواست زودتر به خانه برگردم و مجبور نشوم رو در رو با او صحبت کنم. حال او هم بهتر از من نبود. مثل ادمهایی که در خوابند رانندگی می کرد و تا خانه یک کلمه حرف نزد. گمانم مامان هم منتظر اتفاق دیگر بود چون وقتی مرا تنها دید با تعجب گفت:
بابک کو؟
جوابی سر بالا دادم و به اتاقم رفتم. دنبالم به اتاق آمد و با عصبانیت گفت:
اخر کارخودت را کردی؟ تو خیر نمی بینی دختر! آخرش آه این بچه دامنت رو می گیره!
کلافه گفتم:
مامان داره سرم می ترکه! ارواح روح کیان راحتم بگذار!
برخلاف میلش از اتاق بیرون رفت و در را به هم کوبید. ان قدر عذاب وجدان داشتم که دلم می خواست بمیرم، بخه خصوص وقتی یاد آخرین جمله بابک می افتادم: تو من رو نابود کردی بیتا!

یکی دو روز بعد فرشته برای دیدنم به شرکت آمد اما من باز هم حرفهای خودم را تکرار کردم، در حالی که هنوز به درستی کارم شک داشتم....





ازدواج من و بهروز یکی از روزهای سرد اذرماه به سادگی در محضر صورت گرفت و تنها شاهدان عقدمان مامان و مادر بهروز بودند. مامان که از اول تا اخر خطبه عقد گریه می کرد و مادر بهروز هم با تعجب نگاهش می کرد، رفتار او ان قدر عجیب بود که بهروز چندبار درباهر دلیلش پرسید و من هم هر بار با جوابی سربالا از گردنم بازش کردم. او متعجب از رفتار مادر من بود و من هم گله مند از رفتار و برخورد مادر او! رفتار مادرش طوری بود که انگار برخلاف میلش سر عقد حاضر شده، وقتی هم به بهروز گفتم سعی کرد مجابم کند که از سر حساسیت اشتباه می کنم اما وقتی مامان هم از سردی او خیلی خصوصی به من گله مرد فهمیدم این حس ناشی از حساسیتم نیست. او حتی بعد از عقد منتظر نماند پسرش تا خانه همراهیش کند، دست عسل را گرفت و با لبخندی ساختگی به ما گفت:
مبارک باشه! ان شا... به پای هم پیر شین!
بهروز با تعجب گفت:
کجا مامان؟ خودم می رسونمت!
مادرش گفت:
آژانس می گیرم مادر. فرقی نمی کنه! تو به خانمت برس!
به عسل که انگار از رفتن ناراحت بود نگاه کردم و مودبانه گفتم:
حداقل بگذارید عسل با ما بیاد! دوست دارم اولین بار با اون برم توی خونه!
با سماجت گفت:
حالا وقت بسیاره! شما لابد روز اولی خیلی حرفها دارین که با هم بزنین، این طوری راحت ترین!
دلم می خواست عملش را نوعی محبت تلقی کنم اما نمی دانم چرا ناراحت شدم.
بهروز ک اوضاع را نامساعد دید آرام گفت:
آخر شب میریم دنبالش! اون داره از مدتها قبل برای همچین روزی لحظه شماری می کنه!
دستی از سر نوازش بر سر عسل کشیدم و با محبت گفتم:
می دونم که زیاد راضی نیستی بری، لما مطمئن باش بابا خیلی زود میاد دنبالت. من منتظر می مونم تا خودت بیای اتاقت رو به من نشون بدی!
برخلاف میلش قبول کرد و با مادر بهروز رفت. بعد از رفتن انها عصبی از غرغر های مامان درباره مادر شوهرم، به بهروز گفتم:
شاید بهتر بود از مامانت می پرسیدی از چی دلخوره؟ به نظرم چندان خوشحال نبود!
بهروز با لبخند گفت:
این قدر حساس نباش عزیزم! در ضمن مامان خیلی هم خوشحاله! ندیدی چطور اصرار داشت عسل رو ببره تا ما معذب نباشیم؟
گفتم:
من اصلا معذب نیستم! مطمئن باش که اگر غیر از این بود باهات ازدواج نمی کردم! فکر می کنی کار درستیه که ما اولیت روز زندگی مشترکمون رو بی عسل شروع کنیم؟ فکر نمی کنی ممکنه این کار اثرات بدی توی روحیه اش بگذار؟ حالا اون بچه توی عالم خیال و تصورات خودش فکر می کنه یکی اومد بابام رو ازم گرفت و برد!
با نگاهی عاشقانه گفت:
فدات شم که اینقدر بامحبتی! کاش عسل هم بعداً قدرت را بدونه!
گفتم:
لازم نیست از من تعریف کنی! قرار روز اولمون یادت رفت؟ ما قرار گذاشتیم با ازدواجمون باعث از هم پاشیدن خانواده نشیم.
با مهارت موضوع را عوض کردو گفت:
خوب شد گفتی! مامانت رو چی کار کنیم؟
هر کاری کردم قبول نکرد بیاد با ما زندگی کنه!
می خوای من باهاش حرف بزنم؟
بی فایده است! باید خودم هواش رو داشته باشم!
پس قول بده اگه کم و کسری داشت بی رودربایستی به من بگی!
دوست داشتم امشب همه دور هم باشیم. اما با رفتن مامانت، مادر منم داره ساز رفتن می زنه!
اولین فرصت ترتیبش رو می دم! اصلا شاید دسته جمعی رفتیمشمال!
مامان جلو آمد و در حالی که سعی می کرد دلخوریش را پنهان کند گفت:
خب بچه ها، منم باید برم! به پای هم پیر بشین!
بهروز گفت:
امشب رو به ما افتخار نمی دین؟
مامان گف:
حالا وقت بسیاره! باشه برای بعد!
بهروز گفت:
اگه قبول می کردیم بیتا جون رو خیلی خوشحال می کردین!
مامان در حال روبوسی به من گفت
نه مامان! دلخور نشو!
گفتم:
پس باید قول بدین زود به زود بیایید دیدنمون×
بهروز گفت:
من زودتر میرم ماشین رو بیارم جلوی در!
مامان مصرانه گفت:
نه ممنون! تاکسی می گیرم اقا بهروز، شما برین به زندگیتون برسین!
گفتم:
بس کن مامان! دیگه جداً دارید ناراحتم می کنید.
بعد به بهروز گفتم:
تو برو، من و مامانم آروم آروم می آییم پایین!


******************** **********************

بهروز جلوی یکی از خانه های شمالی کوچه توقف کرد و گفت:
این هم خونهات عروس خانم!
مسیر نگاهش را دنبال کردم. چندان نوس از نبود اما برای چند لحظه یاد و خاطره روزهایی که خانه پدرم بودم را برایم زنده کرد. فکر کردم با چنین احساس خوبی آغاز قشنگی در پیش خواهیم داشت. بهروز به شوخی گفت:
دیگه ببخشید خانم! سابق ب این رسم بود جلوی عروس خانم قربونی کنند اما حقیقتش من هنوز هم باورم نمی شه که با هم ازدواج کردیم!
به چشمان صادقش خیره شدم و لبخند زدم. احساس خاصی داشتم. نمی توانستم قبول کنم از ان به بعد انجا خانه ام خواهد بود. با تردید وارد حیاط شدم. بهروز از پشت سرم ارام گفت:
- خوش اومدی!
حیاط خونه چندان بزرگ نبود ولی تمیز و مرتب بود. با راهنمایی بهروز از پله های ساختمان بالا رفتم و یکباره دیگر از روی تراس به حیاط نگاه کردم. بهروز در ورودی را باز کرد و گفت:
چرا نمیای تو؟
آن قدر اضطراب داشتم که چند شاخه گلی که بهروز توی محضر به من داده بود، توی دستم حسابی عرق کرده بود. با قدمهایی لرزان وارد خانه شدم و بهروز هم با جعبه شیرینی که در دست داشت به دنبالم وارد شد. داشتم کفشم را در می آوردم که گفت:
راحت باش! فقط باید ببخشی که اینجا یه خورده بهم ریخته است. راستش من انقدر هول بودم که فراموش کردم بگم یکی بیاد دستی به سر و روی خونه بکشه.
او در حالی که به اشپزخانه می رفت با نگاهم دنبال کردم و روی اولین مبلی که دیدم نشستم و در همان حال با نگاهی کلی خانه را از نظر گذراندم. خانه ای بود سه خوابه با نقشه ای دلباز! اول که وارد خانه شدم اشپزخانه را دیدم. اشپزخانه ای بزرگ با کلیه امکانات! بعد پذیرایی بزرگی بود که به پنجره های قدی رو به حیاط ختم می شد، پنجره هایی که با پرده هایی بسیار اشرای تزیین شده بود.
ته خانه هم اتاق خواب های بزرگ در کنار هم قرار داشت اما بهرحالاز ظاهر خانه کاملا می شد فهمید که به دست یک مرد اداره می شود. چند دقیقه بعد بهروز با دو تا لیوان آب میوه پیشم آمد و روی مبل رو به رویم نشست. یکی از لیوان ها را روی میز مقابلم گذاشت و پرسید:
چطوره؟
به شوخی گفتم:
احتیاج به یه کم دست کاری داره! تو که ناراحت نمی شی؟
لیوانش خودش را برداشت و گفت:
این چه حرفیه؟ صاحب اختیاری! بالاخره هر خونه ای یه خانم می خواد. اینجا سالهاست که به خودش تغییر ندیده! می تونی رو من حساب کنی! تنهایی نمی تونی!
به چیدمان مبل ها نگاه کردم.ان هم احتیاج به تغییر داشت. وقتی چشمم توی چشمش افتاد از حالت نگاهش دلم رییخت. به ظاهر خونسرد به عقب تکیه داده بود اما اشتیاق و گرمی نگاهش حرف دیگری می زد... خودم را به ظاهر با لیوان اب میوه سرگرم کردم. پرسید:
نمی خواهی اتاق ها رو ببینی؟
به عسل قول دادن صبر کنم تا خودش اتاقش را بهم نشون بده!
لرزش نامحسوسی در صدایم بود. با لحن معناداری گفت:
اتاق خودت رو چی؟
یک دفعه اضطراب سرتاپای وجودم را گرفت، مثل استرس اشنای دخترهای جوان موقع ازدواج! صورتم گر گرفته بود. پرسیدم:
دست شویی کجاست؟ می خوام ابی به صورتم بزنم!
به دری که کنار اشپزخانه بود اشاره کرد و گفت:
تا تو ابی به صورتت می زنی، من هم می رم چمدونت را از پشت ماشین بیارم.
به ان تنهایی کوتاه مدت برای تسلط به خودم نیاز داشتم، اما قلباً متعجب بودم. به نظرم بعد از یک بار ازدواج و ان روزهای سیاه، برای من مسخره بود! با یاد آوری گذشته، احساس گناه وجودم را پر کرد. یک مشت اب سرد از شیر دستشویی به صورتم پاشیدم و به خودم در ایینه خیره شدم. مثل تازه عروس ها عصبی بودم! وقتی داشتن از دست شویی بیرون می آمدم، بهروز با چمدانم وارد خانه شد ان را کنار دیوار اوپن گذاشت و گفت:
می گذارمش توی اتاق!
تشکر کردم و گفتم:
منم میرم توی اشپزخانه یه چیزی درست کنم. از وقت نهار کذشته! یادمه یکبار گفتی موقع گرسنگی مغزت هنگ می کنهو
داشتم به اشپزخانه می رفتم که دستش را از عقب دور کمرم حلقه کرد و ارام توی گوشم گفت:
هر چیز به وقتش.
قلبم از گرمای بدنش به تپش افتاد و زبانم بند آمد. حتی بقیه حرفهایش را نمی شنیدم، زمانی به خودم آمدم که با او توی اتاق بودم....... حسی بود فرای زمان و مکان!

********************** *************************


وقتی چشم باز کردم هوا تاریک شده بود و صدای برخورد قطرات باران با شیشه سکوت اتاق را می کشست. انگار برای لحظه ای از یاد برده بودم کجا هستم و چه اتفاقی افتاده! به عقب برگشتم. جای بهروز خالی بود از تخت پایین امدم و از اتاق خارج شدم. بیرون هم نبود. دوباره به اتاق برگشتم و لباسم را عوض کردم. داشتم جلوی ایینه موهایم را جمع می کردم که در ورودی باز شد. وقتی به عقب برگشتم او را دیدن. ان قدر دستانش پر بود که در را با پا بست. با دیدن من از همان جا گفت:
بیداری شدی؟
همان طور که پیشش می رفتم با لحن گله مند گفتم:
آدم عروسش رو روز اولی تنها می گذاره و میره بیرون؟
پلاستیک های خرید را روی اپن گذاشت و با محبت گفتک
شرمنده! راست میگی به خدا! اما راستش دلم نیومد بیدارت کنم، از طرفی، چیزی تو خونه نداشتیم، نمی شد که عروسم رو ببرم بیرون خرید. حالا خیلی وقته بیدار شدی؟
چند تا از نایلون ها را از دستش گرفتم و گفتم:
نه! یک ربع، بیست دقیقه ای می شه! اصلا ساعت چند هست؟
به ساعتش نگاه کرد و گفت:
هشت و نیم!
و ادامه داد:
حالا در خدمت شمام!
گفتم:
کی میری اون بچه رو بیاری؟
مطیعانه گفت:
هر وقت تو بگی.
گفتم: به نظر من بهتره یه چیزی بخوریم و بعد حاضر شیم بریم دنبال عسل. بعد اگه وقت شد سری به مامان بزنیم. با محبت گفت:
خوبه! اما با شامش مخالفم!
گفتم:
تو مگه گرسنه ات نیست؟ ظهر هم که چیزی نخوردی؟
خندید و گفت:
تو دیگه باشی هیچی مهم نیست! نه خواب، نه خوراک، نه کار! هیچی! باورت نمی شه، امروز واسه اولین بار حتی تلفن نزدم فروشگاه ببینم چه خبره!
گفتم:
خب اشتباه می کنی! بد عادت میشم ها!
دوباره خندید و گفت:
زود باش حاضر شو! شام میریم بیرون!
دستش را از دور کمرم باز کردم و خیلی جدی گفتم:
بدون عسل نمی شه! من وجدانم ناراحتهً
با اخمی ساختگی گفت:
برای مامان و عسل هم می گیریم می بریم.
ته دلم راضی نبود اما زیر حالت نگاهش تسلیم شدم. دلم می خواست به مامان تلفن کنم اما نکردم تا یکی دو ساعت صبر کنم.

************************** *******************

شور و شوق بهروز، روزهای خوش اول ازدواجم با کارمران را به یادم می آورد، خاطراتی خوش و شیرین که با نگرانی اشنایی همراه بود. ان شب شاممان را در فضایی عاشقانه با حرفهایی عاشقانه تر خوردیم. و بعد به خانه مادر بهروز رفتیم . توی ماشین ان قدر ساکت بودم که بهروز گفت:
کجایی؟ انگار با ما نیستی؟
با لبخندی زورکی گفتم:
خوبم! دارم به شعر این ترانه گوش می کنم.
پخش صوت را خاموش کرد و گفت:
حالا من می خوام به صدای تو گوش کنم!
خندیدم و گفتم:
چی بگم؟
دستم را به دست گرفت و گفت: هر چی دوست داری! فقط حرف بزن من صدات رو بشنوم.
گفتم:
بعداً ان قدر برات حرف می زنم که خسته بشی!
خندید و گفت:
یه دوست دارم که میگه وقتی زنها حرف نمی زنند باید نگران شد!
خنده ام گرفت و پرسیدم:
چرا؟ لابد زن خودش خیلی حرف می زنه!
شانه بالا انداخت و گفت:
خدا می دونه اما من یکی از زن کم حرف خوشم نمیاد!
مکثی کردم و گفتم:
حب من باید در مورد یک چیزی باهات حرف بزنم! شاید باید زودتر می گفتم اما راستش... حتی دلم نمی خواد بهش فکر کنم، چه برسه به اینکه درباره اش حرف بزنم!
دستم را فشار داد و گفت:
بگو! هر چی توی دلته بریز بیرون! حس می کنم از سر شب می خوای یه چیزی بگی! از چی نگرانی؟
بستر برای حرف زدنم مهیا بود ولی نم دانستم از کجا شروع کنم. بی مقدمه گفتم:
من در گذشته زندگی سختی داشتم. یه سری تجربیات سخت و تلخ، روزهایی که وقتی بهشون فکر می کنم باورم نمی شه پشت سرشون گذاشتم.
همان طور که رانندگی می کرد گفتک
همسر سابقت؟
سکوت کردم. می خواستم بگویم آن یکی از انهاست اما نتوانتسم. به شیشه باران زده مقابلم که برف پاک کن رویان می رقصید خیره شدم. آرام گفت:
مجبور نیستی راجع بهش حرف بزنی!
گفتم:
می ترسم! همیشه می ترسم پشت یک اتفاق خوب یک اتفاق بد قایم شده باشه!
با محبت پرسید:
منرو با اون مقایسه می کنی؟
متعجب نگاهش کردم. با مهربانی گفت:
یه جورایی حق داری اما نگرانی اتبی مورده! اون یه چیزی بود تموم شد و رفت. چشمات رو ببند و باز کن حالا رو ببین! نمی خوام از خودم تعریف کنم ولی اگه خدا بخواد می خوام کاری کنم که خودت رو خوشبخت ترین زن دنیا بدونی!
شنیدن ان حرفها خارج از ظرفیتم بود. بغض گلویم را فشردو با صدایی لرزان گفتم:
تو واقعاً مرد خوبی هستی بهروز! توی این مدت خوب شناختمت! ترس من از خودم و ترسهامه!
کاملا جدی گفت:
بهتره اصلاً راجع بهش حرف نزنی! به خدا برای من مهم نیست! اگر بود تا حالا پرسیده بودم! این روزها بزرگترین ارزوی من بدست اوردن تو بود که بهش رسیدم! دیگهچی می خوای؟ می دونم که باور نمی کنی اما من همون روزها توی بیمارستان قبل از اینکه قبول کنی عسل رو پیوند قلب کنند عاشقت شدم. حال عجیبی داشتم، به قدری دور از انتظار بود که حتی خودم هم نفهمیدم چمخ! می دونی؟ تجربه زندگی با مهتا، مادر عسل، آن قدر برام گرون تموم شد که قسم خورده بودم دیگه هیچ زنی رو توی زندگی ام نیارم. اما تو با همه شون فرق داشتی! یه قاطعیتی توی نگاه و صدات بود که پشتم رو لرزوند. حالا ببین تو با من چه کار کردی!
احساس گناه همه وجودم را پر کرد و گفتم:
این جوری حرف نزن بهروز! احساس شرم می کنم! تو از من چی می دونی؟
با مجبت گفت:
هرچی میدونم کافیه حالا وقتشه که بهت ثابت کنم چقدر دوستت دارم.
پشت چراغ قرمز توقف کرد . پسر بچه ای که فال حافظ می فروخت به شیشه سمت او چند ضربه زد.
همان طور که شیشه را پایین می کشید به شوخی گفقت:
ببینم شیخ شیراز چی میگه؟ نیت کن!
چشمم را بستم و نیت کردم. یک ان تصویر بابک در برابر چشمانم نقش بست. بعد صدای بهروز بود:
آن یار کزو خانه ما جای پری بود
سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود
دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش
بیچاره ندانست که یارش سفری بود
تنها نه زراز دل من پرده برافتاد
تا بود فلک شیوه او پرده دری بود

وقتی بهروز جلوی خانه مادرش ایستاد گفتم:
دیدی چی شد؟ گل یادمون رفت!
خندید و گفت:
اختیار دارین عروس خانم! شما خودتون گل هستین!
گفتم:
برگرد من شوخی نمی کنم. مگه میشه بار اول بدون گل برم خونه مادر شوهرم؟
پرسید:
واقعاً لازمه؟
گفتم:
بیشتر از اونچه که فکرش رو می کنی. ما زنها به این چیزها خیلی اهمیت می دیم.
دوباره کمربندش را بست و گفت:
امان از دست شما زنها!
دسته گل را به سلیقه خودم پیچیدم. انتظار داشتم مادر بهروز حداقل از روی ظاهر هم که شده رضایتش را نشان دهد اما او با لبخندی سرد و لحنی سردتر دسته گل را گرفت و فقط تشکر کرد. در حقیقت رفتار او به قدری سرد بود که بهروز هم فهمید و با نوازش دستم سعی کرد دلگرمم کند. وقتی نشستیم بهروز سراغ عسل را گرفت مادرش با لحنی کنایه امیز گفت:
چه عجب یاد بچه افتادی! خوابیده!
قلبم تیر کشید اما حرفی نزدم. بهروز که جا خورده بود با لبخندی نصفه، نیمه گفت:
چطور این قدر زود خوابیده؟ اگه می دونستم زودتر می اومدم دنبالش! کجاست؟ توی اتاقه؟
قبل از اینکه بهروز از جا بلند شود مادرش گفت:
ولش کن. فردا بیا دنبالش! بچه ام چقدر بهانه ات رو گرفت.
بهروز با محبت گفت:
آخه قربونتون برم، تقصیر شماست که از محضر اون رو با خودتون آوردین. لااقل وقتی بهانه می گرفت، تلفن می زدید بیام دنبالش.
مادرش با نگاهی سرزنش بار گفت:
چندبار تلفن زدم. کسی به تلفن جواب نداد. مگه خونه نبودین؟
بهروز با لبخند گفت:
آره! آخه من تلفن رو از پریز کشیده بودم. بیتا خوابیده بود خودم هم داشتم می رفتم بیرون.
صورتم از خشم و خجالت گر گرفت، اما مادرش حتی نیم نگاهی به من نکرد.عاقبت بعد از چند لحظه سکوت با لحن معناداری گفت:
ببین بهروز خان، دارم در حضوز خانمت میگم! اگه فکر می کنی تشکیل زندگی دادی و نمی تونی به این بچه برسی، بگو تا خودم روی تخم چشمم بزرگش کنم. تو هم برو دنبال زندگی ات×
بهروز به نرمی گفت:
این حرفها چیه مامان جان؟ عسل همه زندگی منه! خودتون که بهتر می دونید. درباره امروز هم مقصر شمایید. نباید اون رو با خودتون می بردید! طفلک بیتا چقدر به فکرش بود. رفتیم شام بخوریم صددفعه گفت جاش خالیه!
مادرش با لبخندی یک بری گفت:
پس شام هم خوردین؟ طفل معصوم این بچه لب به هیچی نزد. گفت می خواد با شما شام بخوره!
یک ان دلم به حالش سوخت. بهروز گفت:
الهی بمیرم براش!
فکر کردم باید حرفی بزنم. مودبانه گفتم:
حق با شماست خانم بزرگ. نباید روز اولی این بچه رو تنها می گذاشتیم.
مادرش پشت چشمی نازک کرد و گفت:
اینجا خونه دوم عسله بیتا جون، درسته یه اپارتمان کوچیکه اما توش راحته. ولی هیچی باز هم پدر و مادر خود ادم نمی شه!من پسر خودم رو می شناختم که تا حالا پیگیر زن گرفتنش نشدم. چون دلم نمی خواست این بچه لطمه بخوره!
از شدت بغض زبانم بند آمد. خوشبختانه بهروز زودتر بلند شد و به خانه رفتیم. توی ماشین تا بهروز پرسید چی شده، اشکم سرازیر شد. کنار خیابون نگه داشت و با ناراحتی گفت:
چی شده بیتا جون؟ چرا گریه می کنی؟
حرفی نزدم و آرام گفت:
نکنه از مامانم دلخوری؟ اره دلخوری؟ حق داری! رفتار مامان روز اولی درست نبود ولی خب یه پیرزنه! ازش به دل نگیر! علامه که نیست. حرف هاش رو جدی نگیر.
میان گریه گفتم:
تو رو بخدا بخت و اقبال منو ببین! یعنی مامانت نمی دونه من چقدر عسل رو دوست دارم؟
بهروز دستم را نوازش کرد و با محبت گفت:
به خدا نمی دونم امشب چش بود. اون تو رو خیلی دوست داره!

گفتم:
دروغ نگو! به نظرماون اصلا از ازدواج تو چندان موافق نبوده، از صبح معلوم بود.
بهروز با لحنی که سعی می کرد دلجویی کند گفت:
این حرف رو نزن! تو الان عصبانی هستی! گیرم که حرف تو درست باشه، من که بچه نیستم که به نظر مامانم احتیاج داشته باشم. اصل منم که دیوونه وار دوست دارم. مهم عسله که تو رو می پرسته! اینها کافی نیست؟
خیلی ارام تر شدم، اما باز هم دلشوره داشتم. جعبه دستمال کاغذی را به طرفم گرفت و گفت:
گریه نکنف من طاقتش رو ندارم! کاش خودم تنها رفته بودم دنبالش!
دستش را فشار دادم و گفتم:
شاید حق با تو باشه! همچین واکنشی توی سن و سال من خیلی بچگانه است. اما خب... تو باید به من حق بدی... ! من انتظارش رو ناشتم. اما از طرفی باید قبول کنم که برای جلب اعتماد مادرت باید بهش زمان بدم.
برق تحسین در چشمانش درخشید. دستم را بالا آورد و بوسید. کمی شیشه را پایین دادم و گفتم:
ببخشید! نباید اوقاتت رو تلخ می کردم!
آرام گفت:
باز هم بگو چرا این قدر دوستت دارن! به خدا تو فرشته ای!
گفتم:
نمی خوای راه بیافتی؟ نصف شب شد!
استارت زد و گفت:
گور پدر وقت و ساعت! کی الان با این حال و اوضاع میره خونه؟
متعجب گفتم:
کجا می خوای بری؟
با لبخند گفت:
مامانت که الان خوابه! می ریم دوتایی دربند!
با تردید گفتم:
ولی آخه...
حرفم را قطع کرد و گفت:
دیگه اما و اخه نداره! باید یه بادی به سر جفتمون بخوره و گرنه امشبمون خراب می شه! راجع به مامانم ناراحت نباش! خودم باهاش حرف می زنم! دیگه نباید همچین مسائلی پیش بیاد!



یک هفته بعد از ازدواجمان دوباره سر کار برگشتم. البته بهروز با این کار زیاد موافق نبود، ولی برای حمایت از مامان به حقوقش احتیاج داشتم چون دلم نمی خواست دستم جلوی بهروز دراز باشد. مامان هم مثل خودم کله شق بود! روز اولی که بعد از ازدواجم به دیدنش رفتم از دیدنش تنهایی اش قلبم گرفت. حتی برای خودش غذا درست نکرده بود. بهروز که متوجه ناراحتی و غصه ام شده بود کلی تلاش کرد مامان را راضی به آمدن کند اما او زیر بار نرفت. روزی هم که اولین حقوق بعد از ازدواجم را برایش بردم همان اندازه مقاومت کرد. دلم نمی خواست ان طور مستقیم مساله حقوق را بیان کنم اما چون صبح به شرکت زنگ زده بود و خواسته بود به دیدنش بروم، فکر کردم با یک تیر دو نشان بزنم. هوا سرد و بارانی بود اما چون بهروز برایم ماشین می گذاشت، راحت بودم. وقتی رسیدم مامان داشت با تلفن صحبت می کرد. چند دقیقه نشستم تا صحبتش تمام شود بعد برای بوسیدنش جلو رفتم. همان طور که روبوسی می کردم پرسیدم:
- کی بود؟
به اشپزخانه رفت و گفت:
فرشته بود. توی این هفته دفعه دومه که زنگ زده!
پالتوام را درآوردم و پرسیدم:
چی کار داشت؟
با دو تا چایی پیشم برگشت و گفت:
پریشب با شوهرش کارت عروسی آوردند! هفته دیگه عروسی می کنند! برای تو هم کارت داده!
می دانستم سر جریان ازدواجم دلخور است اما گفتم:
کارت من روو آورده خونه شما؟
مامان در حال گذاشتن چای گفت:
می گفت خونه ات رو بلد نیست!
می دانستم بهانه است. مامان هم می دانست! با پوزخند گفتم:
خونه رو بلد نبود، شرکت رو هم بلد نبود؟ لابد تلفنم را هم نداشته!
مامان اخم کرد و گفت:
تو از فرشته چه توقعی داری؟ انتظار داشتی بعد از کاری که با بابک کردی، بیاد دستبوست؟
تنم خیس عرق شد اما خودم را از تک و تاک نیانداختم:
بی معرفت حتی یه تبریک تلفنی هم به من نگفت! حالا انتظار داره من برم عروسیش؟
مامان پرسید:
تو اصلا روت میشه بری عروسیش؟ باز خدا پدرش رو بیامرزه برات کارت داده!
خونم به جوش آمد. عصبی گفتم:
شما انگار خیال ندارید تا اخر عموتون این قضیه رو فراموش کنید مامان! موندم تا کی می خواهید من رو به دیگران بفروشید؟
مامان گفت:
من هیچ وقت تو رو به کسی نفروختم. اما تو هم بهتره مثل کبک زیر برف نکنی. هیچ می دونی با این کارت چه به روز بابک آوردی؟ بچه ام زندگی اش رو ول کرده رفته یه گوش تو شمال و از دنیا بریده!
انگار به وجدانم تلنگر محکمی زدند. سعی کردم فکر او را عقب بزنم. مامان قندان را جلویم گذاشت و گفت:
باهاش معامله خوبی نکردی، خودت هم می دونی!
آرام گفتمک
چی کار می تونستم بکنم مامان جان؟ من تو زندگی اون یه وصله بودم! یه وصله ناجور! رفتم تا اون هم به زندگیش سر و سامونی بده.
مامان با لبخند تلخی گفت:
این جوری؟
سکوت کردم . کارت فرشته رو مقابلم گذاشت و گفت:
باز هم میگم زشته! بهتره بیای عروسی! هیچی نباشه با هم فامیلیم! نگذار کدورت ها زیاد بشه! جلوی شوهرت صورت خوشی نداره! فرشته دو سه دفعه زنگ زده سفارش کرده حتما بریم!
گفتم:
نمی تونم مامان! شما برین از قول من هم تبریک بگین!
بعد از توی کیفم حقوقم را بیرون آوردم و رووی میز گذاشتم. مامان پرسید:
این چیه؟
با محبت گفتم:
اینا دیگه مال بهروز نیست مامان! خیالتون راحت باشه!
پول ها را جلوی خودم گذاشت و گفت:
احتیاجی نیست. مگه من یک نفر چقدر هزینه دارم؟ همون حقوق پدر خدابیامرزت کافیه!
دوباره داشت سرسختی می کرد. گفتم:
اگر بخوای ذستم رو رد کنی، خیلی دلخور میشم مامان! اینا حقوقه خودمه! پس دیگه لازم نیست نگران باشید! اگرچه مال بهروز هم بود بازهم فرقی نمی کرد. اون بیچاره خیلی شما رو دوست داره! شبی نیست که سراغتون رو نگیره! اون وقت شما راجع به اون، این قدر حساس هستید! به خدا همین دیشب می گفت مامانت چرا نمیاد اینجا؟ نکنه با من مشکلی داره؟
مامان سر به زیر گفت:
نه! چه مشکلی؟ من خوشی تون رو می خوام!
با مهربانی گفتم:
پس چی؟ چرا همش رودربایستی می کنین؟ اون بیچاره که هر کاری می کنه دل شما رو به دست بیاره! شاید باور نکنید اما هر بار می فهمه می خوام بیام اینجا، میگه بیتا مدیونی اگه مامانت کاری داشته باشه و نگی، اون شما حتی حقوق من رو رد می کنید؟
مامان به عقب تکیه داد و گفت:
زن و شوهر وقتی زندگی شون رو شروع می کنند دیگه من و تویی وجود نداره پس این قدر نگو حقوقمن! تو داری از زندگی ات و شوهرت می زنی و میری سر کار از کجا می دونی اون راضیه؟
شما چه فکرهای می کنید مامان؟ انگار هنوز بهروز رو نشناختید؟ از اون گذشته یادتون رفته من براشون چی کار کردم؟
مامان با قاطعیت گفت:
گوش کن دخترجون، یادت باشه که زندگی مشترک حسابش از همه چیز جداست، پس سعی نکن توی این رابطه خودت را طلبکار و اون رو بدهکار حساب کنی! تو که معاماه نکردی! این پول رو بردار هر وقت احتیاج داشتم میام سراغ خودت!
با لجاجت گفتم:
بر نمی دارم! چرا کاری نمی کنین که خیالم راحت باشه؟
تو این جوری خیالت راحت می شه؟
با دلخوری گفتم:
به جای اینکه به من برگردونی، نگهش دار و هر وقت لازمت شد خرجش کن!
حقا که هنوز هم کله شقی!
مدتها بود که خندیدنش را ندیده بودم. با خوشحالی گفتم:
حالا شد!
موهای سفیدش را بالا داد و گفت:
خب، چه خبر؟ از مادرشوهرت چه خبر؟
با یاد اوردن مادر بهروز به سردی گفتم:
بد نیست! با نوه اش سرگرمه!
مامان گفت:
زن عجیبیه!
در درد دلم باز شد:
حس می کنم اون فکر می کنه من نمی تونم مثل خودش از عسل نگهداری کنم. بهروز رو مجبور کرده صبح به صبح بچه رو ببره اونجا، شب برگردونه! انگار وسواس داره!
حالا فرض کن این کار رو نکنه، تو که صبح تا غروب نیستی!
گفتم:
بالاخره یک کاری می کردم! شما هم که حرف بهروز رو می زنید!
باز خدا پدرش رو بیامرزه که این بچه رو تر و خشک می کنه!
فنجانم را برداشتم و گفتم:
بالاخره که چی؟ یکی دو سال دیگه باید بره مدرسه!


******************* *******************************


تلاش بهروز برای کوتاه کردن دست مادرش از زندگی مان بی ثمر بود و چنین به نظر می رسید که بهروز از این کشمکش خسته شده و میدان را به نفع مادرش خالی کرده! یک شب که در سکوت خانه شام می خوردیم گفت:
چقدر جای عسل خالیه! اون عاشق سالاد ماکارونیه!
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم:
چطور امشب هم اون رو نیاوردی؟ سه شبه که نیومده خونه! دلم براش تنگ شده!
با لبخند گفت:
اون هم دلش برای تو تنگ شده! امروز که تلفن زده بود فروشگاه گفت.
مکثی کردم و گفتم:
به خدا گناه داره بهروز! تمام زندگی اون بیچاره اینجاست! اتاقش، وسایلش! لااقل شبها بیارش خونه!
با درماندگی گفت:
با مامان چی کار کنم؟ میگه بهش عادت کردم!
گفتم:
خب مامانت هم می تونه بیاد اینجا؟
با لبخندی یک بری گفت:
خیال می کنی بهش نگفتم؟ میگه نمی خواد مزاحم زندگی ما باشه!
گفتم:
این چه حرفیه؟ اینجا خونه خودشه! خونه تنها پسرش!
دستم را بلند کرد و بوسید و چشم توی چشمم گفت:
تو فرشته ای! از وقتی اومدی تو زندگیم، به من انرژی دوباره دادی!
با محبت گفتم:
می خوای بعد از شام بریم دنبالش؟ شاید بتونم مامانت رو هم متقاعد کنم بیاد اینجا! بالاخره او هم حق داره! برای عسل خیلی زحمت کشیده!
بهروز گفت:
دقیقا برای همین هم هست که نمی تونم باهاش مخالفت کنم! اون به گردن عسل حق مادری داره!
صادقانه گفتم:
به خدا من هر دوشون رو دوست دارم و اگر خیلی وقت ها حرفی نمی زنم، برای اینکه می خوام خودت تصمیم بگیری!
در حال خوردن لقمه اش گفت:
بعد از شام میریم دنبالش! شاید هم به قول تو تونستیم مامان را متقاعد کنیم!


******************** ******************************


سکوت سنگینی بر جمع مان حاکم بود. دستی به سر عسل کشیدم و به مادربهروز با لبخند گفتم:
سایه تون سنگین شده خانم بزرگ؟
به زور لبخند زد و گفت:
اختیار دارین! شما که هیچ وقت خونه نیستی بیتا خانم!
نمی دانم در لحنش چه بود که ناراحت شدم. نگاهی به بهرز کردم و تلاش کردم دلخوری ام را نشان ندهم. با لبخند ساختگی گفتم:
شما که مهمون نیستین خانم بزرگ! خودتون صاحب خونه اید! بهروز می گفت کلید هم دارین! هر وقت قابل بدونید ما رو خوشحال می کنید. قدمتون سر چشم!
بهروز در تایید حرف من گفت:
راست میگه مامان! چرا جدیداً این قدر تعارفی شدید؟ اصلا بهتره مدتی بیایین پیش ما!
مادرش گفت:
نه مادر! من توی خونه خودم راحتم!
بهروز گفت:
کاش به فکر راحتی خودتون بودید! انگار خدا شما را افریده تا خودتون رو اذیت کنید! کاش لااقل واسه چند روز می رفتین زیارت. چسبیدین به این چهار دیواری و خودتون را دارین فدای این بچه می کنید.
پرسید:
مگه گله دارم؟ بیتا خانم که می ره سرکار، کی باید به این بچه برسه؟
باز کنایه اش متوجه من بود. به نرمی گفتم:
خیلی از زنها می رن سرکار و برای زندگیشون برنامه ریزی می کنند. به خدا من هم عسل رو مثل چشمام دوست دارم.
خیلی جدی گفت:
بیتا خانم! اون خانم هایی که شما گفتی، بچه هاشون با این بچه فرق می کنه! این بچه تو زندگی خیلی ضربه خورده! دو روز دیگه هم باید بره مدرسه! من نمی تونم بذارم روحیه اش لطمه بخوره!
با دلخوری گفتم:
شما جوری حرف می زنید انگار خدای نکرده من خواستم این بچه رو از سر خودم باز کنم یا چون مال خودم نیست نسبت بهش احساس مسولیت نمی کنم!
بی ملاحظه گفت:
شما می تونید هر جور که دوست دارید زندگی کنید، اما من نه به بهروز و نه به کس دیگه ای اجازه نمی دم با این بچه این جوری رفتار کنه!
به بهروز نگاه کردم. بین ما گیر کرده بود. سر به زیر انداختم و موهای عسل را نوازش کردم. حس خوبی نسبت به مادر شوهرم نداشتم. عسل پرسید:
بیتا جون، من را هم می بری؟
بهروز به جای من گفت:
آره عزیزم! پاشو حاضر شو!
وقتی عسل به اتاق رفت، بهروز به مادرش با مهربانی گفت:
مادرجون، بیتا الان به جای مادرشه، شما تا الان خیلی براش زحمت کشیدید خیلی ممنون اما از این به بعد به فکر خودتون باشین!
مادرش اخم کرد و بی ملاحظه گفت:
هیچ کس نمی تونه جای مادر آدم رو بگیره! اگر چه من خودم توی این سالها براش مثل مادر بودم!
با این حرف می خواست حد و حدود مرا معین کند. توی ماشین وقتی به خونه برمی گشتیم بهروز در شکستن سکوت پیشقدم شد و گفت:
حق داری! باید هم ناراحت بشی! به خاطر مادرم معذرت می خوام!
به عقب نگاه کردم. عسل خوابیده بود. بی مقدمه پرسیدم:
چرا مامانت با من این جوری رفتار می کنه؟ هرچی فکر می کنم دلیل قانع کننده ای نمی بینم.
دستم را در دست گرفت و گفت:
خیلی جدی نگیر! هنوز نتونسته قبول کنه اوضاع فرق کرده!
گفتم:
خب چرا؟ الان که باید خشحال باشه تو سر و سامون گرفتی؟
آرام گفت:
نمی دونم چی بگم! خودم هم گیج شدم!
هر دو ساکت شدیم. یکی از ترانه های رضا صادقی سکوت ماشین را پر کرده بود! نمی دانم در این ترانه چی بود که دلم به شور افتاد. آرام گفتم:
می ترسم بهروز!
متعجب پرسید:
از چی؟
با صدایی بغض الود گفتم:
نمی دونم! می ترسم کار درستی نکرده باشیم!
با لبخند گفت:
بس کن! به خاطر حرف های مامانم میگی؟ بهت که گفتم! جدی نگیرشون!
حالم قابل توصیف نبود. از پنجره به بیرون خیره شدم و سکوت کردم. با محبتی دو چندان گفت:
بیتا، مهم منم! این حرفها رو بریز دور! مامانم بعد از مدتی با این موضوع کنار میاد! دیگه نگران چی هستی؟
شاید حق با او بود، اما من باز هم قانع نشدم، به نظرم یک جای این ایراد داشت!



قرار بود اولین عید بعد از ازدواجمان را دور هم باشیم و به یاد گذشته دسته جمعی به شمال برویمف اما مادر بهروز نه تنها قبول نکرد بلکه به هر ترتیبی بود مانع همراهی عسل با ما شد! مامان هم که اوضاع را اینطور دید علی رغم اصرار من و بهروز از همراهی با ما خودداری کرد وچنین شد که ما دونفری به شمال رفتیم. میدانستم بهروز بدون عسل چندان راحت نیست. اما فکر کردم این سفر برای روحیه اش مناسب است. توی راه با دلخوری گفت:
- این اولین باره که بدون عسل میرم مسافرت!
با مهربانی گفتم:
- انگار زیاد از اومدن راضی نیستی!
سرش را تکان داد و گفت:
- دیگه واقعا نمیدونم باید با مامان چه کار کنم!
با اینکه چندان مطمئن نبودم گفتم:
- همه چی به مرور زمان درست میشه! بالاخره مامان میفهمه که من هم عسل رو دوست دارم.
با نگاهی قدردان گفت:
- چقدر خوبه که تو درک میکنی وبهش فرصت میدی!
رو راست گفتم:
- من فقط برای تو ناراحتم. همش میترسم خودت رو به خاطر ازدواجمون سرزنش کنی! میدونم! این اون روزهایی نیست که انتظار داشتی!
عاشقانه نگاهم کرد و گفت:
- این دقیقا همون چیزیه که من در مورد تو فکر میکنم و نگرانم! واقعا متاسفم!
گفتم:
- مگه تو چه تقصیری داری؟ بالاخره اون طرف قضیه مادرته!
زیر لب گفت:
- این طرف قضیه هم زندگیمه! باور کن گاهی وقتها مغزم قفل میکنه! نه میتونم بگذارم که تو دلخور بشی و نه میتونم بدون عسل زندگی کنم. تو جای من بودی چه کار میکردی؟
صادقانه گفتم:
- یک جورایی این حس رو تجربه کردم! به همین خاطر هم میتونم درک کنم!
برای چند لحظه به نیمرخم خیره شد. دستش را با دستم پوشاندم و گفتم:
- فقط ترسم از اینه که نکنه اون تجربه تلخ تکرار بشه!
پرسید:
- تو از چی میترسی؟ من پیشتم!
با لبخندی تلخ گفتم:
- اون هم همین رو میگفت.
با تعجب نگاهم کرد. بی مقدمه گفتم:
- شوهر سابقم رو میگم.
با قاطعیت گفتم:
- من مطمئنم این قدر که من دوستت دارم و عاشق زندگی ام هستم، عاشق نبوده!
آرام گفتم:
- ما عاشق هم بودیم، لااقل من اینطور فکر میکردم!
با احتیاط گفت:
- گفتی هنرمند بود؟!
در تایید حرفش سرم را تکان دادم و گفتم:
- نوازنده گیتار بود. اولین بار توی یک کنسرت دیدمش! میگفت حاضره به خاطرم زندگی اش رو فدا کنه! حرفهای قشنگی میزد که توی کتابها هم نخونده بودم!
خشم همه وجودم را پر کرده بود. با صدایی لرزان ادامه دادم:
- به خاطرش همه رو پشت سر گذاشتم! حتی مادرم رو! میخواستم لااقل به خودم ثابت کنم که دارم کار درستی میکنم.
برخلاف میلم اشکم سرازیر شد . بهروز با محبت گفت:
- آرو باش! گذشته ها گذشته!
میان گریه گفتم:
- بحث، بحث انتخاب بود و من هم انتخاب کردم. اما چه تضمینی وجود داره که تو هم اشتباه نکنی؟ به خاطر همینه که دلم نخیواد تو رو تحت فشار بگذارم تا مجبور بشی انتخاب کنی!
با لبخندی از غرور و تحسین گفت:
- به خاطر همینه که میگم تو با تمام زنهایی که دیدم و شناختم فرق داری! بیتا، به خدا من خودم رودر کنار تو خوشبخترین مرد دنیا میدونم!
سرم را به به عقب تکیه دادم و گذاشتم حرفهایش در وجودم رسوب کند اما هنوز ذره ای از ترس ها و نگرانی هایم کم نشده بود.
* * *
از خواب که بلند شدم هوا تاریک شده بود. به پشت سرم نگاه کردم. بهروز سرجایش نبود.لباس گرم تری پوشیدم و از اتاق بیرون آمدم. خواستم از پله ها پایین بروم که صدای آرام بهروز را از طبقه پایین شنیدم که داشت با تلفن صبحت میکرد.از روی کنجکاوی گوش تیز کردم. با مادرش بود. همانجا روی پله اول نشستم . نمیفهمیدم مادرش چی میگفت اما از حرفهای بهروز میتوانستم حدس بزنم که راجع به من حرف میزنند. بهروز گفت:
- حرفهای شما اصلا منطقی نیست مامان جان! الان بیتا به جای مادرِ ِ دختر منه! خیال میکنید با زدن این حرفها جلوی اون بچه، دارین در حق من و زندگی ام محبت میکنید؟ من قراره یک عمر با این زن زندگی کنم. شما رو به خدا اینقدر بی فکر جلو نرین! درباره بیتا هم اشتباه میکنید! اون زن با محبت و مهربونیه! یادتون که نرفته؟ این همون زنیه که با سخاوت اجازه داد دختر من با قلب پسرش زندگی کنه! من اگه زندگی ام را هم به پاش بریزم بازم نتونستم گوشه ای از محبتش رو جبران کنم. به خدا هر لحظه ای که خودمو جای اون می گذارم و تصور میکنم قلب پسر اون توی سینه دختر منه، دلم به درد میاد! شوخی نیست مامان! یک دل دریایی میخواد!
اشکم سرازیر شد. باقی حرفها را نشنیدم. دوباره به اتاق برگشتم و جلوی پنجره ایستادم. صدای امواج دریا گوشم را پر کرده بود. نمیدانم چه مدت به آن حال بودم. وقتی صدای پای بهروز را در حال بالا آمدن از پله های چوبی شنیدم خودم را جمع و جور کردم اما هنوز بغض بزرگی درگلو داشتم. برای اینکه مجبور نباشم توی چشمش نگاه کنم خودم را با ملافه روی تخت سرگرم کردم. وقتی وارد اتاق شد با محبت گفت:
- بیدار شدی؟!
گفتم:
- آب و هوای اینجا آدم رو کسل میکنه!
به آرامی و نجوا کنان گفت:
- دوستت دارم!
بغضی که که در گلو داشتم آنقدر سنگین بود که زبانم بند آمده بود. حقله دستانش را باز کردم و لبه تخت نشستم. کنارم روی تخت نشست و با محبت پرسید:
- جریان چیه؟
بی مقدمه گفتم:
- میترسم بهروز!
دستش را دور شانه ام حلقه کرد و به شوخی گفت:
- باز همون ترس قدیمی؟
صادقانه گفتم:
- من حرفات رو شنیدم! میتونم درک کنم چقدر تحت فشاری اما نمیتونم بفهمم مشکل مادرت به من چیه؟!
با آرامش خاطر گفت:
- هیچی! مشکل عروس و مادر شوهر چیه؟ همون قصه قدیمی! اینکه به خانوم خوشگله اومد قنده عسلش رو ازش گرفته!
به طرفش برگشتم. از حالت صورتش خنده ام گرفت.خودش هم خندید . گفتم:
- من جدی هستم بهروز!
میان خنده گفت:
- ول کن بابا! پاشو حاضر شو بیریم بیرون! من وتو که بچه نیستیم، پس دلیلی نداره به خاطر یک مشت حرف زندگی مون رو تلخ کنیم. هر کسی مختاره هر جوری که دلش میخواد فکر کنه! حتی مادرم.
در گفتن آن حرفها صادق بود این موضع را از چشمانش میخواندم. سپس ادامه داد:
- نگرانتم بیتا! داری با خودت چیکار میکنی عزیزم؟!
آغوشش امنیت بود. این احساس حقیقی هر زن در چنین شرایطی است.
دستی از نوازش روی موهای بلندم کشید و گفت:
- بلند شو! هردومون به هوای تازه احتیاج داریم.چند ساعت ِ دیگه سال تحویل میشه!
* * *
چند ماه بعد از این جریانات، مشکلات من باعسل شروع شد. اولین بار وقتی بود که ازعسل خواستم اسباب بازی هایش را بعد از بازی مرتب کند واو گوش نداد. من هم به عنوان تنبیه اجازه ندادم تلویزیون تماشا کند. چند روز بعد از این جریان یک شب مادر بهروز به خانه ما تلفن زد و سر این موضوع جنجال جدیدی به پا کرد. بهروز با اینکه اصلا در جریان نبود، اما انصافا در مقام دفاع از من بر آمد و خیلی جدی به مادرش گفت:
- این طرز برخورد شما اصلا جلوی عسل درست نیست مامان. اون سواستفاده میکنه! قبلا هم به شما گفتم که بیتا به جای من مادرشه! عسل احتیاج به تربیت داره. اما شما دارین لوسش میکنید...
حرفهای آنها مدتی طول کشید. وقتی بهروز گوشی را روی تلفن گذاشت پرسید:
- جریان چیه؟ مامان چی میگه؟
سر به زیر انداختم و گفتم:
- فکر کردم چیز مهمی نیست. به خاطر همین بهت چیزی نگفتم!
در تایید حرفم گفت:
- واقعا هم بی اهمیته! حالا بگو بدونم موضوع چیه!
ماجرا را برایش تعریف کردم و در آخر گفتم:
- البته بعد هم مسئله کاملا حل شد ودوتایی رفتیم پارک.
سرش را تکان داد و آرام گفت:
- میدونم! احتمالا مامان زیر زبون عسل رو کشیده! اونم بچه است. شاید هم کمی پیاز داغش رو زیاد کرده!
گفتم:
- خدا شاهد بهروز من عاشق عسلم، اما اون توی سنی است که احتیاج به راهنمایی و تربیت داره! خیال میکنی اگر من نتونم این کار رو درست انجام بدم، فردا مادرت سرزنشم میکنه! به نطر من این اصلا درست نیست که مادرت جلوی عسل من روز سرزنش کنه! این جوری سنگ رو سنگ بند نمیشه! بالاخره شما یا به من اعتماد دارید یا ندارید! من نمیگم کارم صد درصد درسته اما خیلی بهتره اگر مادرت اعتراضی داره به خودم تنها بگه! نه اینکه جلوی عسل من رو محکوم کنه !اون فقط شش سالشه!
بهروز کلافه از جا بلند شد و گفت:
- باید یک فکر اساسی کرد. این جوری نمیشه!
گفتم:
- من اگه میدونستم مادرت اینقدر ناراحت میشه...
حرفم را قطع کرد و گفت:
- بحث سر این چیزها نیست! مامان باید همکاری کنه! ما که بد ِاون بچه رو نمیخوایم!
گفتم:
- خوشحالم که اینطور منطقی برخورد میکنی!
با پوزخندی گفت:
- مامانم که غیر از این فکر میکنه! میگه به خاطر خودم بچه ام رو از یاد بردم!
با محبت گفتم:
- من از حرفهای مادرت سر در نمیارم، اما این رو میدونم که نباید تو رو در شرایطی قرار بده که احساس عذاب وجدان کنی!
روی یکی از مبل ها نشست و زیر لب گفت:
- زندگی من هم شده آخرت ِ یزید!
دلم به حالش سوخت. رنگ به رو نداشت. کم کم داشتم به این نتیجه میرسیدم که نگرانی هایم بی مورد نبوده! گفتم:
- متاسفم بهروز! به نظرم تقصیر منه!
چند لحظه توی صورتم خیره شد و بعد در سکوت به اتاق رفت و لباس پوشید. وقتی بیرون آمد با تعجب پرسیدم:
- کجا میری؟!
مختصر گفت:
- میرم خونه مادرم!
از جابلند شدم و گفتم:
- این کار رو نکن! ممکنه اوضاع از اینی که هست بدتر میشه!
کلافه گفت:
- باید باهاش حرف بزنم. عسل رو هم میارم!
گفتم:
- بیا بشین! تو الان عصبانی هستی! بهتره یه موقعی بری که آروم تر باشی! خودت که میدونی! مادرت عسل رو به حد پرستش دوست داره!
عصبی گفت:
- داره اونو دو هوا میکنه! انگار من دشمنشم!
دستش را گرفتم و روی مبل نشاندم. رگ گردنش برجسته شده بود. تا آن روز او را آنطور عصبانی ندیده بودم. یک لیوان آب آوردم و گفتم:
- آروم میشی! بخور!
چند جرعه از آب را خورد و لیوان را روی میز گذاشت. پرسیدم:
- میخوای بریم بیرون کمی پیاده روی کنیم؟
گمانم از آرامشم جا خورده بود. خندیدم و گفتم:
- میگن وقت پیاده روی آدم بهتر میتونه فکر کنه!
آرنجهایش را روی زانوهایش گذاشتو سرش را به دست گرفت. داشتم برایش میوه میگذاشتم که زیر لب گفت:
- من واقعا به خاطر رفتار مادرم شرمند هام بیتا!
کنارش نشستم و با لبخند گفتم:
- شاید اگر دلیلش رو میدونستم بهتر میتونستم درکش کنم.
سرش را تکان داد و گفت:
- توضیحی براش ندارم! به نظرم مامان حساس شده!
گفتم:
- اشکال کار اینه که فکر میکنه هیچ کس هم بهتر از خودش نمیتونه عسل رو تر و خشک کنه!
دستم را با محبت فشار داد و قاطعانه گفت:
- فردا میرم بچه رو برمیگردونم، با مامان هم حرف بزنم!
بهروز به حرفش عمل کرد وعسل را به خانه برگرداند اما مشکلات من با عسل شکل جدی تری به خود گرفت.حالا بچه ایی که مرا ان قدر دوست داشت تحت تاثیر حرفهای مادر شوهرم سایه ام را با تیر میزدواز هر فرصتی برای لجبازی با من استفاده میکرد.یکی از روزهایی که تازه از خانه مادر شوهرم به خانه برگشته بود در جواب نصحیت های من با قاطعیتی دور از بور گفت:عزیزم میگه تو که مامانم نیستی؟پس چرا باید حرفت رو گوش کنم؟حرفش تا عمق قلبم را سوزاند به نحوی که فردای آن روز با مادر بهروز تماس گرفتم وبا لحنی گله مند موضوع را تعریف کردم.اما او بعد از شنیدن حرفهای من با خونسردی گفت: _اون بچه است!از اون گذشته تو به عسل چی کار داری؟با بهروز زندگی ات رابکن!باید باور کنی که اون به هر حال بچه تو نیست وتوهم مادرش نیستی!پس دلیلی نداره حرفهای یک دختر بچه رو به دل بگیری! حرفهای او مثل پتک تو سرم خورد.انگار تازه داشتم میفهمیدم با خودم وزندگیم چه کردم!آن روز تا غروب گریه کردم اما وقتی بهروز به خانه آمد نخواستم دوباره با مطرح کردن موضوع ناراحتش کنم یا باعث شوم تو روی مادرش بایستد.آن روها ارزوی مونسی را داشتم تا یک دل سیر حرف بزنم ودرد دل کنم !اما زندگی که سفره نبود جلوی هر کس وناکسی آن را باز کنم.برای مامان هم نه جرئت حرف زدن داشتم نه دلم می آمد ناراحتش کنم.هر بار ک می ÷رسید با جوابهای نادرست ودروغ متقاعدش می کردم که خوشبختم ،اما همیشه در چنین مواقعی فکر میکردم این نمایش نامه تا کی ادامه خواهد داشت!تمام ترسم از این بود که مشتم باز شود وباز هم اسباب ناراحتی اش را فراهم کنم. بعد از مدتی عسل به میل خودش دوباره به خانه مادر شوهرم برگشت وگمانم همین مسئله تا حد زیادی روی طرز فکر بهروز تاثیر گذاشت!آن روز ها رفتارش به شدت نگرانم میکرد اما به هر حال باید می پذیرفتم او دیگر آن بهروز سابق نیست.زود به زود به خانه مادرش می رفت وبیشتر اوقات فراغتش را با عسل میگذراند.ه نظرم رفتن عسل به میل خودش باعث شده بود حرفهای مادرش را جدی بگیرد! یکی از شب هایی که دیر به خانه آمد با لحنی گله مند گفتم: _هیچ معلومه کجایی؟به تلفن همراهت هم جواب نمیدی! همانطور که کتش را در می آورد گفت: _خودت که میدونی !میرم به اون بچه سر بزنم! با دلخوری گفتم: _لابد طبق معمول شامت را هم خوردی! بی حوصله گفت: _بیتا توروخدا شروع نکن!مغزم داره منفجر میشه! چون مرا ساکت و منتظر دید گفت: _آره یه چیزی خوردم!عسل مونده بود با من شام بخوره !مگه تو شام نخوردی؟ گفتم: _نه!منتظر تو بودم! کلافه گفت: _من که بهت گفته بودم زیاد منتظر نمون! گفتم: _تمام دلخوشی من اینه که لااقل شام رو باهم باشیم! عصبی گفت: _میگی چیکار کنم؟اونم بچه منه!فقط شش سالشه!نمی تونم قلبش رو بشکنم.خیر سر اونا که میگن باباشم.به قول خودت می خوای فکر کنه ازش دل کندم؟ از دهان در رفت وگفتم: _جای بچه تو خونه پدرشه! بی ملا حظه گفت: _بدبختی اینه که اینجام تو باهاش سازش نداری! با ناباوری گفتم: _من؟تو وتقعا این طوری فکر میکنی؟ سکوت کرد.با صدایی بغض آلود ولرزان گفتم: _واقعا برای هر دومون متاسف! نمی خواستم گریه کنم اما اشکم سرازیر شد.با عجله اتاق را به قصد پذیرایی ترک کردم .چند لحظه بعد خودش را به من رساند وبا لحنی دلجویانه گفت: _معذرت میخوام!نباید این حرف رو میزدم. گفتم: _نه!حرف دلت رو زدی! رو به رویم نشست وگفت: _اصلا این طور نیست!نمی دونم یه دفعه چی شد.عزیز من تو باید کمی هم به من حق دی!من که نمی تونم درباره ی وظایف پدری ام کوتا هی کنم!می دونم که تو هم به این کار راضی نیستی! میان گریه گفتم: _حس میکنم با حضورم زندگی چند نفرو بهم ریختم.تو هم لازم نیست به چیزی غیر از این تظاهر کنی1 با در ماندگی گفت: _من نمی دونم چرا این بچه باید توی خونه مادرم بیشتر احساس راحتی کنه! گفتم: _معلومه !چون اونجا آزادتره!بچه ها همین طورند!آزادی رو به قید وبند ترجیح میدن!اما به هر حال تو باید به هردوی ما برای شناخت همدیگه فرصت بدی! صادقانه گفت: _ممکنه حق با تو باشه! بعد با محبت ومهربانی گفت: _حالاپاشو با هم شام بخوریم! بی آنکه نگاهش کنم گفتم: _انگار گفتی شام خوردی! چانه ام را بالا گرفت وگفت: _دستپخت تو یه چیز دیگه است.سیر روگرسنه میکنه!پاشو خانومی !شبمون رو خراب نکن! چشم توی چشمش گفتم: _خیلی عوض شدی بهروز!دیگه نمیشناسمت! دستم را بوسید وگفت: _همه آدمها عوض میشن!تو هم عوض شدی.بیتا جون تو و خدا من و گرفتاریهام رو در کن! آن شب زندگی بعد از مدتها روی خوشش را به ما نشان داد اما من هنوز هم نگران بودم.... ** ** *** شب سالگرد ازدواجمون بود اما بهروز هنوز نیامده بود.برای چندمین مرتبه به تلفن همراهش تلفن زدم اما در دسترس نبود .باورم نمی شد چنین شبی را فرا موش کرده باشد .سه شماره اول خانه مادرش را گرفتم،اما فورا گوشی را روی تلفن گذاشتم.می دانستم به احتمال زیاد آنجاست ،اما دلم راضی نمی شد تلفن بزنم.شاید چون نمی توانستم تصور کنم بهروز یا مادر شوهرم چه واکنشی نشان خواهند داد.شمع هایی را که روشن کرده بودم فوت کردم.چقدر از صبح برای این لحظه انتظار کشیده بودم!ظهر از شرکت مرخصی گرفته ورفته بودم آرایشگاه!می خواستم باهمیشه متفاوت باشم!بی انگیزه روی مبل جلوی تلویزیون نشستم وآن را روشن کردم اما نه چیزی میشنیدم ونه چیزی می دیدم. شب از نیمه شب گذشته بود که بهروز به خانه برگشت .دلم می خواست با صدای بلند گریه کنم اما جلوی خودم را گرفتم وتلاش کردم ارام باشم.وقتی وارد خانه شد بر خلاف میلم به استقبالش رفتم وگفتم: _کجایی؟معلوم هست؟ کتش را دراورد وبه اتاق رفت.انگار اصلا متوجه تغییراتم نشد.منتظر ماندم تا بیرون بیاید اما خیلی طول کشید.وقتی به اتاق رفتم دیدم با لباس روی تخت دراز کشیده وبه سقف اتاق خیره شده.پرسیدم: _طوری شده؟ باز هم حرفی نزد.لبه تخت نشستم وگفتم: _شام خوردی؟ با پوزخند گفت: _ شام؟همه چی خوردم جز شام! با لحنی گله مند گفتم: _لااقل وقتی قراره دیر بیای تلفن بزن تا این قدر دلم شور نزنه!هرچند فکر میکردم لااقل امشب رو زود میای خونه! بی حوصله گفت: _مگه امشب با شبهای دیگه چه فرقی داره؟ با ناباور گفتم: _یعنی واقعا یادت رفته امشب چه شبی است؟ صاف نشست وکلافه گفت: _تو هم حوصله داری ها!هیچ میدونی من امشب چی کشیدم؟سوال طرح میکنی؟ پرسیدم: _مگه چی شده ؟مگه خونه مادرت نبودی؟ انگار لحنم کفرش را بالا آورد که عصبانی گفت: _باز شروع کردی؟مگه رفته بودم خوش گذرونی؟عصر مامانم تلفن زد گفت عسل اسال استفراغ شده .نفهمیدم خودم رو چه طوری رسوندم.بعد هم توی بیمارستان در به در و آواره بودیم تا حالا! معترض گفتم: _پس چرا من رو خبر نکردی؟ به سردی گفت: _حالا فرض کن می امدی چه کاری از دستت بر میامد؟ گفتم: _این چه حرفیه بهروز؟!الان حالش چطوره؟آوردینش خونه؟ زانوهایش را بغل گرفت وگفت: _نه!مامانم توی بیمارستان پیششه!گمونم یک دو شب باید تحت نظر باشه!می دونی که اون بچه ضعیفه .دکتر میگفت به خاطرپیوند قلبش باید بیشتر مراقبش باشیم. مکثی کردم وبا محبت گفتم: _حالا پاشو بیا یه چیزی بخور!خدا رو شکر که به خیر گذشته! مختصر گفت: _میل ندارم! گفتم: _خیال می کنی با گرسنگی دادن به خودت حال اون بچه خوب میشه؟بلند شو!رنگ به رو نداری! بی ملاحظه گفت: -خسته ام !می خوام تنها باشم! چند لحظه صبر کردم وبعد به طرف در رفتم.قبل از آنکه از اتاق بیرون بروم گفت: _چراغ رو خاموش کن! کلید را زدم واتاق در تاریکی فرو رفت.وقتی به پذیرایی بر گشتم حال بدی داشتم.قبول این حقیقت که حظورم در چنین لحظاتی برایش تسکین دهنده نیست، سخت بود.حتی حال وحوصله نداشتم میز شام را جمع کنم... ** ** ** ** روز به روز رفتار واخلاق بهروز بیشتر تغییر می کرد.کارش به جایی رسیده بود که بعضی شبها به خانه نمی امد.اوایل سر این موضع بحث می کردیم اما رفته رفته فهمیدم مبارزه واعتراض بی فایده است.شب اولی که به خانه نیامد دومین روز عید بود.صبح به بهانه ی سر زدن به عسل ومادرش خان را ترک کرد.تا اخر شب به خانه بر نگشت .آن قدر دلم شور میزد که به خانه مادرش تلفن زدم او هم خانه نبود،همراهش هم طبق معمول آنتن نمی داد.فکرکردم شاید دوباره برای عسل اتفاقی افتاده!هزار فکر بد دیگر هم از ذهنم گذشت.از شدت نگرانی دل پیچه گرفته بودم.نا خود آگاه به یاد عید سال قبل افتادم.جدا چقدر بهروز عوض شده بود.آیا این همان بهروز بود؟شاید هزاران بار این سوال را از خودم پرسیدم.به یاد حرفهای مامان قبل از ازدواج افتادم.می گفت:"آخرش آه اون بچه دامنت رو میگیره!"آیا این مصداق همان حرف بود؟ حتی دلم نمی خواست درباره اش فکر کنم!با قاطعیت به خودم گفتم :" نگران چی هستی؟کنترل اوضاع دست توست"اما چندان مطمئن نبودم!آن شب با این فکر وخیالات برایم به بلندی ده شب گذشت.وقتی صبح از خواب بیدار شدم هنوز هم باورم نمی شد یک شب را بی او گذرانده ام.با بدنی خسته از روی کاناپه بلند شدم وخودم را به تلفن رساندم.سرم آن قدر گیج میرفت که مجبور شدم روی صندلی کنار تلفن بشینم.خوشبختانه با حالی که داشتم با اولین تماس ارتباطمان بر قرار شد.آن قدر خوشحال شدم که دلم میخواست با شنیدن صدایش گریه کنم.با صدایی لرزان گفتم: _بهروز؟خودتی؟ با خونسردی گفت: _سلام.چطوری بیتا؟ از لحنش معلوم بود اوضاع روبه راه است.عصبی بودم اما به ظاهر آرام گفتم: _کجایی؟ با آرامش گفت: _همین دوروبرا؟1 دلم میخواست فریاد بزنم.معترض گفتم: _چرا دیشب نیومدی خونه؟ آرام تر گفت: _میام خونه با هم حرف میزنیم پرسیدم: _چطور؟اتفاقی افتاده؟عسل خوبه؟ به نرمی گفت: _نگران نباش!عسل هم خوبه! کلافه پرسیدم : _کی میای؟ خونسرد جواب داد: _معلوم نیست! یا ظهر یا قبل از ظهر.تو نگران نباش.می خوای برو خونه مادرت تا من بیام. دوست داشتم هر چی درد ودل دارم به زبان بیاورم اما وقت بحث ودعوا نبود.اصلا صلاح نبود.گفتم: _خانه هستم تا برسی! وقتی گوشی را روی تلفن گذاشتم فکرم به هزار راه رفت.دو سه ساعتی به همین حال بودم تا اینکه به خانه برگشت. به خودم تذکر دادم :"آرو م باش !آروم!" ری یکی از مبل ها نشستم تا اینکه وارد خانه شد.با دیدنم گفت: _اینجایی؟ از آرامشش کفرم بالا امده بود .بی سلام واحوال پرسی رفتم سراصل مطلب!پرسیدم: -کجا بودی؟ فکر کم لحنم به حد کافی جدی بود که جا خورد.کتش رادرآورد وروی یکی از مبل ها ولو شد.دوباره پرسیدم: _انگار ازت یه سوال پرسیدم! توی صورتم خیره شد وگفت: _مامانم رو برده بودم کرج دیدن خواهرش! پرسیدم: _یعنی خاله ات؟ دستپاچه گفت: _یه جوری حرف میزنی انگار قتل کردم! کاملا جدی گفتم: _چرا بهم تلفن نزدی که انقدر دلواپس نشم؟! پرسید: _دلواپس چی؟مگه من بچه ام؟ گفتم: _فقط بچه ها باید از خودشون به پدر مادرشون خبر بدن؟ کلافه گفت: _باز گیر دادی ها؟ پرسیدم: _این چه طرز حرف زدنه؟هیچ میدونی من چی کشیدم تا صبح؟اصلا اهمیتی برات داره؟ فکر نکردی من هم ادمم وحق دارم بدونم تو کی میری کی میای؟ با پوز خند گفت: _داری برام تعیین تکلیف میکنی دیگه،نه؟ انگار حرفم را نمی فهمید.بی حوصله گفتم: _تو میتونی اسمشو هر چی دوست داری بگذاری اما من می گم این تعهده! بی منطق گفت: _می فرمایید به مادر ودخترم نرسم ودست به سینه در خدمت سر کار باشم.بله؟ کفرم بالا آمد .علی رغم قولی که به خود داده بودم عصبی گفتم: _انگار حرف من رو نمی فهمی!شاید هم تظاهر به نفهمیدن می کنی! اخم کرد وجدی گفت: _حالا مثلا تو درست حرف می زنی؟اگه به حساب تو باشه همه نفهمند!فقط تو می فهمی!ببینم تا حالا شده من بگم چرا به مادرت میرسی؟اصلا دخالت کردم؟ گفتم: _باز می خوای به خاطر کوتاهی ات صغری کبری بچینی؟مگه من ازت چی خواسته ام؟اینکه ازت می خوام من رو از حال خودت بی خبر نگذاری تئقع زیادیه؟ عصبی از جا بلند شد ودر حالی که به اتاق می رفت گفت: _نه!درد تو چیز دیگه است،برای همین هم پا ی همه رو از این خونه بریدی! خونم به جوش آمد.دنبالش به اتاق رفتم وبا ناباوری گفتم: _منظورت چیه؟!من پای همه رو بریدم؟حالا اگه مادرت دلش نمی خواد بیاد اینجا تقصیر منه؟ با قیافه ای حق به جانب گفت: _عسل چی؟اون چرا تو خونه یخودش احساس راحتی نمی کنه؟ با ناباوری نگاهش کردم.سکوتم اورا در زدن حرفها مصمم تر کرد .پرسید: _چیه؟چرا ساکت شدی؟ آرام وناباور گفتم: _منتظرم تا بقیه حرفهای دلت رو بزنی!بگو می شنوم! لبه تخت نشست وحق به جانب گفت: _من که نمی تونم از عالم وآدم ببرم !اون مادرمه اون یکی هم دخترمه!چه کارشون کنم؟سرشون رو ببرم؟ گفتم: _خیلی وقیح شدی بهروز!تمام شب رو بیرون از خونه بودی ،با مادرت ودخترت رفتی دیدن مادر زنه سابقت،حالا که اومدی خودت رو محق میدونی؟واقعا که شرم آوره! کلافه گفت: _بده میام رو راست حرفم رو میزنم؟دروغ می گفتم خوب بود؟آدم بعضی وقت ها نمی دونه به کدوم ساز شما زنها برقصه!بعدش هم خاله ام چه ربطی به مادر عسل داره؟درسته که اون یه زمانی مادر زنم بوده اما خاله ام که هست!از اون گذشته این قضایا چه ربطی به عسل داره؟اون بدبخت هم حق داره گاهی نوه اش رو ببینه! با پوز خند گفتم: _مطمئنم خودتم می دونی داری چرند میگی!ممکنه تو بتونی خودت رو با همچین دلایل احمقانه ایی مجاب کنی،اما مطمئن باش من رو نمی تونی متقاعد کنی!ادامه بحث هم بی فایده است لااقل تا وقتی راجع به من این طوری فکر میکنی بی فایده است!
از اتاق بیرون آمدم.او هم اصراری برای ادامه گفتگو نکرد!صدای زنگ های خطر را می شنیدم ، ولی سعی کردم آرامشم را حفظ کنم.حالا فقط زندگیام نبود ،غرورم هم در گرو حفظ آرامش وخونسردی ام بود. از عصر که به خانه برگشته بودم تلفن های مشکوکی به خانه می شد. تماس گیرنده هر کس که بود بدجوری با اعصابم بازی می کرد، به خصوص که ان روزها حال و حوصله درستی نداشتم. بار اخری که گوشی را برداشتم عصبی گفتم: چرا حرف نمی زنی؟ نکنه می خواهی چیزهایی بشنوی که نباید؟ خواستم گوشی را روی تلفن بگذرام که مردی ناشناس گفت: بهتره پات رو از زندگی بهروز بکشی بیرون، و گرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی! هشدارش بی مقدمه تر از ان بود که فکر می کردم، شاید هم برای همین خون در رگم یخ زد. با صدایی لرزان گفتم: تو کی هستی؟ خونسرد اما محکم گفت: فرض کن یک دوست که به زندگیت علاقه منده! همه توانم را در صدایم جا دادم و محکم تر از خودش گفتم: بهتره دیگه مزاحم نشین اقا! و گرن همجبورم با این مسلخ جدی برخورد کنم! با پوزخند گفت: وای وای ترسیدم! خانم جون به نفعته به حرفم خوب فکر کنی و گرنه بد می بینی! متوجهی؟ تمام تنم داشت می لرزید اما خوشحال بودم که رو در رو نیستیم. خیلی جدی گفتمک تماس رو قطع می کنم اما اگه تکرار بشه متاسفانه مجبورم جور دیگه ای برخورد کنم. بی ملاحظه گفت: اون دیگه دوستت نداره، نفهمیدی؟ چطور می تونی ادامه بدی؟ شاید باید گوشی را می گذاشتم اما کنجکاوی غریبی وادارم کرد بپرسم: شما همسر منو از کجا می شناسین؟ قاطعانه گفت: من بیشتر از اونچه فکرش رو بکنین از شما و زندگیتون می دونم. اگه باور نمی کنی فقط صبر کن. به زودب اتفاقات مهمی تو زندگیت می افته که حتی فکرش رو نمی کنی! پرسیدم: مثلا چه اتفاقی؟ بی انکه جوابم را بدهد تماس را قطع کرد. تمام بدنم داشت می لرزید و آن قدر دلشوره داشتم که یک جا بند نمی شدم. برخلاف میلم به بهروز تلفن کردم، اما چون سرش شلوغ بود نتوانست حرف بزند. با درماندگی صبر کردم تا به خانه آمد. به محض دیدنش اشکم سرازیر شد. مستاصل و متعجب پرسید: چی شده؟ دلم خیلی پر بود. میان گریه گفتم: تو ذره ای مهر و عاطفه برات نمونده! بی حوصله گفت: باز چی شده؟ چرا مثل نی نی کوچولوها گریه می کنی؟ گریه ام برخلاف میلم بود. با صدای لرزانی گفتم: مگه برات اهمیتی داره؟ پرسید: بالاخره میگی چی شده یا نه؟ این همه قیل و قال به خاطر همون مزاحم تلفنی است؟ عصبی گفتم: اون منو تهدید کرد که از زندگیت برم بیرون! کلافه گفت: بابت این همه من باید مکافات پس بدم؟ یه دیوونه تلفن زده چرت و پرت گفته تو چرا باید اون رو جدی بگیری؟ توی این شهر چیزی که زیاده آدم علاف و بیکار و روانیه! گفتم: اما اون تو رو می شناخت! شانه بالا انداخت و بی تفاوت گفت: خیلی ها من رو می شناسند! اینکه دلیل موجهی نیست! درمانده میان گریه اعتراف کردم: من می ترسم بهروز! حس می کنم وارد جریاناتی شدم که هیچ چیزی از اونها نمی دونم! گمانم دلش به حالم سوخت که به نرمی گفت: جداً که خیالاتی شدی بیتا! بهتره امشب رو زودتر بخوابی! هر کی بوده لابد خواسته باهات شوخی کنه! دلم می خواست باور کنم اما شش دانگ دلم راضی نمی شد. ان شب به توصیه او زودتر به بستر رفتم ولی ساعتها درجا غلطیدم! *********************** ************************ دو روز بود که از بهروز خبر نداشتم، اما دیگر مثل سابق نگرانش نمی شدم. گفته بود احتمالا دو سه روز با چند نفر از دوستاش به شمال خواهد رفت. با اینکه چندان مطمئن نبودم، اما دوست داشتم فرض کنم به شمال رفته! کارم به جایی رسیده بود که حتی به خودم هم دروغ می گفتم. عصر روز سوم در حالی که تازه از خانه مامان به خانه خودمان برگشته بودم، مادر بهروز بعد از مدتها تلفن زد. آن قدر از تماسش دستپاچه و متعجب بودم که تقریبا زبانم بند آمده بود. برای انکه حرفی زده باشم بعد از احوالپرسی از خودش و عسل گفتم: چه عجب خانم بزرگ یادی از ما کردین؟ با نرمش گفت: من همیشه حالت رو از بهروز می پرسم. حال مادرت چطوره؟ معمولا حال مادر را نمی پرسید. اواخر حتی بهروز هم سراغی از مامان نمی گرفت. بیچاره مامان بی خبر از همه جا چقدر از بهروز گله داشت! گفتم: ممنون! خوبند! الان دارم از اونجا میام! بهتون سلام رسوندند! باز هم به نرمی گفت: سلامت باشند! حس کردم فقط برای احوالپرسی تماس نگرفته. چون زیاد من من می کرد. دلم گواهی بدی می داد. خودم پیشقدم شدم و پرسیدم: طوری شده؟ گمانم کمی جا خورد میان خنده ساختگی گفت: بنا بود چطور باشه مینا جون؟ رک و پوست کنده گفتم: آخه سابقه نداشته بهم تلفن کنین! احساسم را صادقانه گفتم. با لحنی کنایه آمیز گفت: خودت بهتر از هر کسی می دونی که مشکلات بین ما کم نبوده! با لحن معنی داری پرسیدم: یعنی دیگه حالا مشکلی نداریم؟ همشون حل شده؟ حرف را عوض کرد و گفت: گذشته گذشته بیتا جون! خودت خیلی خوب می دونی که من همیشه دوستت داشتم و دارم! می خواستم بگویم چندان مطمئن نیستم اما ساکت موندم. وجودم پر از دلخوری های کوچک و بزرگ بود. مادر شوهرم سکوت که مرا ساکت دید گفت: ببین بیتا حون، خیلی از صبح با خودم کلنجار رفتم تا بهت تلفن بزنم.... جریان خنکی از بینی تا مغز سرم دوید و به دلم ریخت. از لحن صحبتش احساس خوبی نداشتم، به خصوص که اصلا سراغی از بهروز نگرفت. با این حال فوراً گفتم با بهروز کاری دارین؟ نیومده خونه! به نرمی گفت: می دونم! یکی دو روزه رفته شمال! از اینکه اطلاعاتش کامل تر از خودم بود تعجب نکردم اما به اضطرابم اضافه شد. روی صندلی کنار تلفن نشستم و تلاش کردم به خودم مسلط باشم. مادر شوهرم گفت: من و بهروز احترام زیادی بهت قائلیم اما این وسط یه چیزهایی هست که تو باید ازشون باخبر بشی! اصلا توان شنیدن ان همه مقدمه چینی را نداشتم. با صدای لرزانی گفتم: منظورتون رو نمی فهمم! میشه راحت حرفتون رو بزنید؟ من از چی بی خبرم؟ مادر شوهرم گفت: به خدا زدن این حرفها برای من هم اسون نیست اما باید بگم! البته خیلی تلاش کردم جلوی این ازدواج رو بگیرم اما اون موقع بهروز افتاده بود روی دنده لجبازی! مهتاب مادر عسل ول کرده و رفته بود و بهروز هم می خواست یه جوری بگه که براش مهم نیست.... سرم گیج می رفت و تمام بدنم می لرزید. عصبی گفتم: الان این چیزها رو میگی؟ مادر شوهرم با ملاحظه گفت: شاید حق با تو باشه! من باید زودتر می گفتم اما چه کار می تونستم بکنم وقتی............ تو و بهروز تصمیم تون رو گرفته بودین؟ اون وسط عسل ه حسابی به تو عادت کرده بود. باور کن من خیلی سعی کردم بهروز رو منصرف کنم اما اون پاشو کرده بود توی یک کفش و حرفش رو تکرار می کرد. وقتی از بهروز ناامید شدم فکر کردم شاید تو عاقل تر از اون باشی و لااقل قبل از هر تصمیمی تحقیق کنی! اما تو هم پرس و جو نکردی! شاید اگر فقط یک بار با مهتاب حرف بزنی خیلی چیزها دستگیرت می شد! می دونی بیتا جون؟ این دو تا غیر از اینکه یک بچه دارند، فامیل هم هستند، قاعدتاً بریدن این رشته نمی تونه به اون سادگی هم که فکر می کنی باشه! بالاخره به خاطر عسل هم که شده به زن سابقش احتیاج داره... اما خب... تو هم باید به فکر خودت باشی.... باقی حرف هایش را نمی شنیدم. زبانم بند آمده بود و ماتم برده بود. باورم نمی شد! آیا باید به گوش هایم به خاطر شنیدن ان حرفها اعتماد می کردم؟ انگار مردابی بود که هر آن بیشتر و بیشتر فرو می رفتم! حتی مفهمیدم کی و در چه شرایطی تماس را قطع کردم. وقتی به خود آمدم که هوا تاریک شده بود و من هنوز روی همان عسلی نشسته بودم. افکار جوراجوری در مغزم بود اما به شدت همه را عقب می زدم و سعی می کردم فقط روی یک مطلب متمرکز شوم و ان این بود که: من هنوز زن بهروزم! دوست داشتم حرفهای مادر شوهرم صحت نداشته باشد اما رفتار اخیر بهروز حرف دیگری می زد. حتی دلم نمی خواست فکر کنم از از کی و چطور این اتفاق افتاده، چون در ان صورت باید قبول می کردم که در تمام این مدت فقط یک بازیچه بودم و آلت دستی برای بهروز تا خشمش را سرکوب کرده و غرور شکسته اش را بند بزنه. نه! نمی توانستم او را در لباس چنین آدمی تصور کنم! به نظرم او هر چه بود رذل نبود! عجولانه به ساعت نگاه کردم. مثل فنر از جا بلند شدم و توی حمام پریدم. واکنشم واکنش زنی بود که تلاش می کرد به هر قیمتی که شده زندگی اش را حفظ کند. وقتی از حمام بیرون آمدم لباس مرتب و شیکی پوشیدم و دستی توی صورتم بردم! با اینکه مطمئن نبودم اما شامی آن چنانی پختم و منتظر بهروز نشستم. خیلی دیر آمد، ولی مهم نبود. از در که وارد شد انگار دنیا را به من دادند. به اصرار من دوش گرفت و سر میز شام نشست. شاید باید بعد از شام حرف می زدم اما حتی دلم نمی خواست درباره ان فکر کنم. به خصوص که رفتار بهروز خیلی عادی بود، حرف نمی زد اما عصبی هم نبود. آخر شب یکی دوبار تلفن همراهش زنگ زد و او هم خیلی مرموز حرف زد، اما من باز هم سکوت کردم، یعنی جرئت مطرح کردنش را نداشتم! یکی دو روز بعد از آن ما روال عادی خودش را داشت و من تقریبا داشتم آرام می شدم که اتفاق تازه ای افتاد. این بار زن سابق بهروز به دیدن آمد . ان قدر از دیدنش شوکه شدم که زندیک بود پس بیفتم. وقتی در را باز کردم از پشت پنجره سرک کشیدم. قلبم انقدر تند تند میی زد که نفسم به شماره افتاده بود. وقتی وارد حیاط شد قلبم به درد آمد اما هنوز نمی خواستم موضوع را جدی بگیرم. دقیق تر نگاهش کردم. عینک دودی به چشم داشت و صورتش پیدا نبود اما تیر حسادت به دلم نشست. همان طور که از پله ها بالا می آمد اطرافش را با دقت از نظر گذراند!حال زنی را داشتم که برای دفاع از حقوقش حالت تدافعی گرفته! برای انکه زمین نخورم به دیوار چنگ زدم. هرگز جنین لحظه ای را پیش بینی نمی کردم! همه قوایم را جمع کردم و در را باز کردم. با دیدنم عینکش را برداشت و با لبخند گفتک سلام. بیتا خانم؟ توی قاب در ایستاد و سعی کردم ممحکم باشم. زنی زیبا و آرام بود. جلوتر آمد و گفت: بببخشید که مزاحم شدم! رفتارش ان قدر معقول بود که نتوانتسم جبهه بگیرم. پرسید: می تونم چند دقیقه با هم صحبت کنیم؟ در سکوت کنار رفتم تا وارد خانه شود. در را پشت سرش بستم و از عقب نگاهش کردم. هیکلش متوازن و کشیده بود. اطرافش را با دقت ازنظر گذراند و روی یکی از مبل ها نشست. مانده بودم بهروز با چنین زنی به چه درجه ای رسیده که به طلاق تن داده! خواستم به اشپزخانه بروم که گفت: من زیاد مزاحمتون نمی شم بیتا خانم! بفرمایید بنشینید لطفا! با آرامشش چنان کنترل اوضاع را به دست گرفته بود که انگار من مهمان بودم و او میزبان. از خدا خواسته وی مبلی روبروی او نشستم و منتظر ماندم او شروع کند. با نگاهی دقیق، میان لبخند گفت: اعتراف می کنم خیلی کنجکاو بودم ببینمتون، دوست داشتم بدونم اون کی رو به من ترجیح داده. راستش افکار زیادی از مغزم گذشت اما حالا که دیدمتون باید بگم سلیقه اش حرف نداره! کاملا جدی گفتم: ببخشید! میره برین سر اصل مطلب؟ چی باعث شد بیایین اینجا؟ سوالم زیادی رک بود. به عقب تکیه داد و گفت: ببینید بیتا خانم ، اول قرار بود بهروز خودش باهاتون صحبت کنه، اما من بعداً فکر کردم مازنها احساس همدیگه رو بهتر درک می کنیم! می دونم الان حال خوبی ندارین! حق دارین اما بهتره که قبول کنین اگر من الان اینجا هستم، به خاطر به هم زدن زندگی شما نیست. به خاطر دفاع از حقوق دخترمه! شنیدم خیلی هم بهش محبت داشتید، اما خب... هیچ کس نمی تونه روی ویرانه های زندگی یکی دیگه اشیونه اش را بنا کنه! تیره پشتم لرزید. با صدایی لرزان گفتم: منظورتون چیه؟ با ارامش گفت: منظورم روشنه! بهتره به فکر زندگی خودت باشی! من و بهروز حرفهایمان را تموم کردیم. عصبی از جا پریدم و گفتم: بفرمایین بیرون خانم! حیا هم خوب چیزیه! سرتون رو انداختین پایین اومدین خونه مردم و این چرندیات را بهم می بافین که چی؟ اگرحرمت فامیلی نبود اصلا نباید راهتون می دادم. از جا بلند شد ولی هنوز هم آرام بود، برعکس من که از درون و بیرون می لرزیدم. همان طور که به طرف در می رفت گفت: من احساس شما را می فهمم بیتا خانم، اما ححقیقت اون چیزی نیست که شما فکر می کنید. احساس عجز کردم و داد زدم: به شما ربطی نداره من به چی فکر می کنم! به طرفم برگشت و با تحکم گفت: شما چی راجع به هم می دونید؟ نه بهروز اون آدمیه که تو فکر می کنی و نه تو اون آدمی هستی که بهروز فکر می کنه! حس تحقیر همه وجودم را لرزاند. از سکوتم استفاده کرد و گفت: خیال نداشتم این مساله رو مطرح کنم اما حالا که داری موضوع رو به جنگ می کشی، بگو ببینم به بهروز راجع به گذششته ات حرفی زدی؟ اون میدونه تو چند ماه توی مانون زنان خیابانی و دختران فراری بودی؟ کامم خشک شد. آرام گفتک معذرت می خوام. قصد اذیت دادنت را نداشتم! چشمم سیاهی می رفت با صدای ضعیف پرسیدم: بهروز هم می دونه؟ با ملاحظه گفت: من بهش چیزی نگفتم. به نظر نمیاد که بدونه! معلوم بود که نمی دانست! چون در آن صورت به عنوان برگ برنده از آن استفاده می کرد. با طعنه گفتم: به نظر میاد اطلاعتتون کامل باشه! بی تفادت گفت: باید درباره زنی که قرار بود ببینم بیشتر می دونستم! به نظرم زن باهوش و زن زرنگی آمد . باید به جایی تکیه می دادم، چون دلم نمی خواست ضعفم را ببیند. خودم را به دیوار اپن اشپزخانه رساندم و به ان تکیه دادم. شمرده پرسید: چه کار می کنید؟ زیر لب گفتم: ظاهرا من در شرایطی نیستم که بتونم انتخاب کنم! مودبانه گفت: متاسفم ولی اگر خودتون روی جای من بگذارید، حق می دین! من نمی تونم بگذارم عسل توی این زندگی باشه اما از طرفی بهروز هم بی نهایت به اون وابسته است! ما قبول کردیم تحت شرایطی به هم رجوع کنیم. یکی از اون شرایط هم متارکه شماست. در اون صورت بهروز هم می تونه با من بیاد کانادا! تا من اقامتش را بگیرم، او هم کارهاش رو روبراه کنه و بعد میریم اونجا. پرسیدم: چرا خودش به من نگفت؟ صادقانه گفت: من و مادرش بارها بهش گفتیم با شما صحبت کنه اما اون گفت نمی تونه! دلیلش هم اینه که بی نهایت بهتون احساس دین می کنه! من هم همین طور! شما با محبتتون جون دختر ما رو نجات دادین و شاید هم همین باعث شده که من هم به این شکل بیام دیدنتون و رازتون رو برای بهروز فاش نکنم! چون من دلم نمی خواد باعث بشم این حدایی با خاطره بدی همراه باشه. پس لطفاً به بهروز کمک کنید تا درست تصمیم بگیره، در اون صورت من هم هر جور که بخواین جبران می کنم! با زبان بی زبانی می گفت راهی جز طلاق ندارم، گرچه تردید نداشتم که بهروز بعد از فهمیدن حقیقت تاریک زندگی من توی ان رابطه نخواهد ماند. در را باز کرد و گفت: می خواین کمی فکر کنید؟ با صدایی گرفته و خفه گفتم: نه! قبول می کنم! برق پیروزی در چشمانش درخشید. دستش را دراز کرد و گفت: ممنونم و هر جوری که بخواین جبرانش می کنم. کمی این پا و ان پا کردم و گفتم: نمی خواهم بهروز هیچ وقت بفهمه! دستم را فشار داد و گفت: مطمئن باشین! می تونید روی قول من حساب کنید! براتون ارزوی خوشبختی می کنم. بعد از رفتن او، ساعتها گیج و مبهوت بودم. گاهی با یاد آئری گذشته، بدنم گر می گرفت و گاهی از فکر جدایی و مطرح کردن حقیقت زندگی ام برای مامان یخ می کردم. وقتی رفتم توی یکی از اتاقها برای چند ساعت در تاریکی نشستم و فکر کردم. حال غریبی داشتم اما هرچه که بود از قبل بهتر بود. تا کی باید به خودم دروغ می گفتم و خودم را گول می زدم؟ بهروز هم وقتی آمد به خاطر رفتارم هیچ اعتراضی نکرد. انگار می دانست از عصر بر من چه گذاشته! فکر کردم بی هیچ جنگ و مقاومتی باید ان خانه را ترک کنم. در ان صورت لااقل غرور و احترامم سر جای خودش بود، بنابراین همان شب چند دست لباس برداشتم و تاکسی خبر کردم. وقتی از اتاق با ساکم بیرون آمدم با دیدنم گفت: خودم می رسونمت! بی انکه نگاهش کنم گفتم: نه! تاکسی خبر کردم! میرم خونه مادرم. وقتش که شد خبرم کن! آرام گفت: به خاطر این مدت ازت معذرت می خواهم. لحنش عذرخواه و شرمنده بود. موجی از خشم در تنم جوشید اما خودم را کنترل کردم و گفتم: تو به من هیچ دینی نداری! پس بی جهت خودت را درگیر عذاب وجدان نکن! گمانم حرفم را نفهمید چون از چیزی خبر نداشت! با ملاحظه گفت: راجع به حق و حقوقت اصلاً نگران نباش! بی خیال گفتم: نه! نیستم! گمانم می خواست تا جلوی در دنبالم کند اما من از خانه بیرون آمدم و در را پشت سرم بستم. می خواستم همه رشته ها را پاره کنم! از نظر من همه چیز تمام شده بود..........به مامان نگفتم قرار است از هم جدا شویم. خیال داشتم تا وقتی کار تمام نشده حرفی نزنم، نه برای اینکه چیزی را از او مخفی کنم بلکه ملاحظه حال و احوالش را می کردم. در حقیقت با حالی که او داشت، چند روز هم چند روز بود که در بی خبری باشد. بعداً یک عمر برای توضیح دادن و حرف زدن وقت داشتم. البته او از حضور طولانی ام در انجا شک کرده بود اما مستقیماً چیزی نمی پرسید، چون به دروغ گفته بود بهروز برای تجارت به خارج از کشور رفته. من هم چون تنها بودها م به انجا رفتم. روزهای سختی بود نه از ان جهت که زناشویی ام با بهروز پایان یافته بود، بلکه به دلیل هجوم افکار جورواجور و دردی که با مرورشان به جان می خریدم! در واقع هنوز هم برایم سخت بود قبول کنم در تمام ان مدت بازیچه بوده ام و بهروز فقط به واسطه ارضای غرورش با من ازدواج کرده! دست و دلم هم به کاری نمی رفت و اگر واقعاً به منبع درآمدی نیاز نداشتم، خودم را کاملا خانه نشین می کردم. ان روزها کارم شده بود بی هدف قدم زدن! اگر هم فرصتی دست می داد سر خاک کیان می رفتم و ساعتها برایش حرف می زدم. او اخرین قطعه این پازل از هم پاشیده بود! حس می کردم دنیا با همه بزرگیش برای من و دردهایم کوچک است. واقعا کجای کار اشتباه بود؟ از خودم به عنوان نقش اصلی ان اتفاقات، بدم می آمدم! کارم به جایی رسیده بود که از رنج کشیدن خودم لذت می بردم و تن و روانم را لایق یک زندگی ارام و بی دغدغه نمی دانستم. بالاخره بعد از گذشت چهل و چند روز احضاریه دادگاه به دستم رسید. آن قدر خونسرد بودم که می ترسیدم طبیعی نباشد. روزی هم که باید به دادگاه می رفتم همان قدر آرام بودم. قاضی که هر دوی ما را ساکت دید به من گفت: شما حرفی ندارین خانم؟ درخواستی، شرطی؟ تقاضایی؟ مختصر گفتم: نه هیچی! قاضی با تعجب به بهروز خیره شد و گفت: شما در خصوصو مهریه ایشون چی کار کردین؟ قبل از انکه او حرفی بزند خودم گفتم: بخشیدم اقای قاضی! بهروز گفت: خیر جناب قاضی! تا قرون اخرش پرداختش می کنم. حقشونه! قاضی که از رفتار ما حیرتزده بود با بی میلی گفت: پس هر دو به طلاق اصرار دارید؟ قاطعانه گفتم: بله! قاضی گفت: به نظر من باز هم بهتره صبرکنید. شما خانم! شاید عقیده تون عوض شد! گفتم: بی فایده است جناب قاضی! اتلاف وقته! بهروز به نیم رخ من خیره شده بود ولی من اصلا نگاهش نکردم. وقتی قاضی پرونده اصرار هر دوی ما را دید، نوشت برای محضر اقدام کنید. روز طلاقمون هم یک روز بارانی ابان ماه بود. رفتیم به همان محضری که ازدواج کرده بودیم. فضای میانمان ان قدر ساکت و سنگین بود که نمی شد تحملش کرد! هر دو نهایت همکاری را کردیم تا در اسرع وقت به کارمان رسیدگی شود. بعد هم خططبه طلاق جاری شد. ناخوداگاه به یاد روز ازدواجمان افتاتدم. حسی از تاسف و حسرت تمام وجودم را پر کرد. بهروز موقع خداحافظی گفت: حلال کن بیتا! در جوابش زیر لب خداحافظی کردم و با عجله محضر ترک کردم. حالا همه دردم گفتن حقیقت به مامان بود. *********************** *************************** گفتن واقعیت به مامان سخت تر از ان بود که فکر می کردم! با اینکه توی تاریکی در اتاق نشسته بودم اما صدای مامان را می شنیدم. طرف صحبتش شخص خاصی نبود. از زمین و زمان گله داشت! طاقت دیدن اشکش را نداشتم جوری ناله می کرد و اشک می ریخت که ارزو می کردم بمیرم و این روزها را نبینم. چه دنیای بی رحمی بود که از هر طرف باید می کشیدم! سعی کردم توی حرف های مامان دقیق نشوم اما صدای رنجیده و لرزانش تا مغز استخوانم را می لرزاند. میان گریه گفت: خدایا آخه مصیبت تا کی؟ مگه من چه گناهی به درگاهت کردم که باید این جوری تقاص پس بدم؟ چندبار گفتم این وصلت آخر عاقبت نداره؟ چندبار گفتم نسنجیده عمل نکن؟ مرتیکه اومد تو زندگی ما و همه چی رو ریخت بهم! آن قدر چرب زبونی کرد تا عاقبت قلب بچه منو برای بچه اش از سینه کشید بیرون! الهی بمیرم برای اون بدن پاره پاره ات مادر! کاش خدا از من هم راضی می شد! آخه این زندگی چی داره؟ به چی دل خوش کنم؟ بغضی سنگین داشت خفه ام می کرد. از اتاق بیرون آمدم و با صدایی لرزان و گرفته گفتم: دیگه بسه مامان! تو که جگرم را خون کردی! آن قدر گریه کرده بود که پوست صورتش قرمز و متورم شده بود. کلافه گفت: چقدر بهت گفتم که اه این بچه دامنت را می گیره؟ به گوشت نرفت! این هم اخر و عاقبتش! فکر بابک را به عقب راندم و گفتم: بسه مامان! اگر فکر من رو نمی کنی، لااقل به فکر خودت باش! راست میگی! حماقت از من بوده، ولی حالا با این حرفها گذشته جبران می شه؟ همین کارها رو می کنی که سعی می کنم همه چیز رو ازت قایم کنم. چشمانش از شدت گریه تنگ شده بود. اخم کرد و گفت: مگه شتر سواری دولا دولا می شه؟ بچه جون طشت رسوایی مون از بوم افتاده! کنارش نشستم و در حال نوازشش گفتم: به خاطر خدا بسه مامان. خودت را از پا درمیاری! عصبی گفت: جگرم از این می سوزه که از حق و حقوقت هم گذشتی! باید پدر اون مرتیکه رو درمی آوردی! با لبخندی زورکی گفتم: که چی بشه؟ فکر می کنی این جوری از شدت رنجهام کم می شد؟ اما درباره ازدواجم حق با شماست. این ازدواج از اولش غلط بود، ولی مسلماً ازدواج با بابک هم درست نبود! اون جوری من بهش تحمیل می شدم. اون لیاقت زندگی بهتری رو داشت! حالا حداقل وجدانم اسوده است! صورتش را بوسیدم و با محبت پرسیدم: می خوای بری دوش بگیری مامان؟ حالت بهتر می شه! ار آرامشم متعحب بود. برای آوردن اب به اشپزخانه رفتم و از همان جا گفتم: الان قرص فشارتون رو میارم. وقتی با داروها پیشش برگشتم تقریبا اروم شده بود. یکی از قرص ها را با لیوان آب به دستش دادم. مثل یک بچه نیازمند محبت و توجه بود. دوباره صورتش را بوسیدم و با مهربانی گفتم: همه اینایی مه گفتی مشکل منه مامان! من هم تسلیم تقذیرم! مطمئن باش هیچ کار خدا بی حکمت نیست. اصلا شاید وجود من اینجا ضروری تر باشه! حالا هم که اومدم دیگه خیال ندارم تنهاتون بگذارم! فقط تو رو خدا، این قدر خودتو آزار نده! نگذار حس کنم با حضورم دارم عذابت میدم. چند لحظه توی صورتم خیره شد، بعد با دوستانش دو طرف صورتم را نگه داشت و با چشمانی اشک آلود گفت: دختر بیچاره من! ****************************** *************************** آن قدر دستانم پر بود که به زحمت زنگ خانه را زدم. مامان بی انکه بپرسد در را باز کرد. از وقتی از بهروز جدا شده بودم تمام تلاشم را به کار گرفته بودم تا زندگی بهتر و آرام تری برای مامان فراهم کنم. البته لحظاتی پیش می آمد که به گذشته می رفتم اما هرگز با مامان در این باره صحبت نمی کردم و سعی می کردم در رفتار و گفتارم هم نشان ندهم! وقتی از پله ها بالا می رفتم مامان جلو در ایستاده بود. عجولانه سلام کردم و با خستگی گفتم: اینارو بگیر مامان! از دستم افتاد! همان طور که نایلون میوه ها را از دستم می گرفت، خیلی ارام گفت: مهمون داریم! حالتی در صورتش بود که با همیشه فرق داشت. پرسیدم: کی؟ آهسته گفت: فرشته و زن داییی؟ ضربان قلبم شدت گرفت. بقیه نایلون ها را روی زمین گذاشتم و گفتم: فهمیدند که من اومدم؟ مامان آرام گفت: منتظرت بودند! انگار با تو کار دارند؟ کفشم را درآوردم و با مامان وارد خانه شدم. فرشته به محض دیدنم جلو آمد و گفت: چه عجب خانم! بغلش کردم و گفتم: عجب از من یا از تو؟ با کمی فاصله شانه هایک را به دست گرفت و با محبت گفت: می خوای اول بسم الله گله کنی؟ صادقانه گفتم: نه! من از هیچ کس گله ای ندارم! قبل از اینکه خودم را به زن دایی برسانم، خودش جلو آمد و با محبت گفت: چطوری بیتا جون؟ رفتارش با همیشه فرق داشت. صورتش را بوسیدم و گفتم: بفرمایید زن دایی جون! پاتون چطوره؟ همان طور که می نشست گفت: می بینی که مادر! دکتر میگه باید باهاش مدارا کنی! وقتی همگی نشستیم از فرشته پرسیدم: دایی چطوره؟ فرشته با لبخند گفت: سلام رسوند! دوباره سوال کردم: آقا بیژن چطوره؟ با رضایت خاطر گفت: خوب خوب! تو چطوری؟ ما رو نمی بینی خوشی؟ با لبخند گفتم: باور کن دلم لرات تنگ شده بود. با شیطنت گفت: واسه همین عروسی ام نیومدی؟ بین اون همه ادم فقط دنبال تو می گشتم. وقتی عمه اومد، اول سراغ تو رو گرفتم.... حرفش را قطع کردم و گفتم: ببخشید نشد! زن دایی با مهربانی گفت: هنوز سرکار میری بیتاجون؟ گفتم: بله! فرشته پرسید: هنوز همون جایی؟ گفتم: آره! تازه به کارها وارد شدم. تو چی؟ تو خونه ای یا می ری سر کار؟ خندید و گفت: نه خونه داری می کنم! زن دایی با خوشحالی گفت: حامله اس! از ته قلب خوشحال شدم و با لبخند گفتم: مبارک باشه! چند وقته؟ فرشته با صورتی سرخ از خجالت گفت: سه ماهمه اما مامان طوری به همه میگه که انگار پا به ماهم. باورت نمی شه! از الان سیسمونی بچه حاضره! گفتم: عجله نکن! چشم به هم بزنی وقتشه! همه خندیدند. فرشته مکثی کرد و بی مقدمه گفت: سراغی از بابک نمی گیری؟! آن قدر جا خوردم که تقریبا زبانم بند آمد. به زن دایی نگاه کردم. همه حواسش به من بود. سر به زیر انداختم و با ارامش ساختگی گفتم: حالش چطوره؟ فرشته بی ملاحظه گفت: حالش که خیلی خوب نیست! قلبم ریخت! چنان به فرشته نگاه کردم که انگار جوابم توی صورتش بود. ضربه بعدی را زن دایی زد. یک دفعه اشکش سرازیر شد. به مامان نگاه کردم او ارام تر از بقیه بود. به زحمت از فرشته پرسیدم: چی شده؟ زن دایی میان گریه گفت: دارم دیوانه میشم بیتاجون! دایی ات هم خرد شده! دیگه واقعاً نمی دونم چه کار باید بکنیم! کلافه گفتم: چرا واضح تر نمی گین چی شده؟ برای بابک اتفاقی افتاده؟ فرشته گفت: وقتی تو ازدواج کردی، بابک هم از این شهر رفت. رفت شمال! ما خیلی سعی کردیم منصرفش کنیم اما اون تصمیمش را گرفته بود. حتی کارش رو هم ول کرد. به قدری مصمم بود که حرف ها و قاطعیت آقا جونم هم نتونست جلوش رو بگیره! پاک زده به سیم اخر! پرسیدم: اون جا چی کار می کنه؟ فرشته گفت: یه مزرعه کوچک راه انداخته و سر خودش رو گرم می کنهً مطمئنم اگه ببینیش دیگه نمی شناسیش. جند بار مامان و اقاجون تلفن زدند و گفتند می خون برن دیدنش اما هر بار به من تلفن زد و گفت نگذارم برن اون جا! حتی یک بار منو بیژن سرزده رفتیم تا باهاش حرف بزنیم اما خیلی محترمانه عذرمون رو خواست. راستی راستی داره خودش رو ریاضت می ده اما من نمی فهمم چرا؟ همسایه ها میگن از خونه هم بیرون نمیاد. هر چی هم می خواد براش می برن دم خونش! بیژن می گه با یک روان شناس صحبت کنیم اما اون اصلا همکاری نمی کنه! قلبم به درد آمد. زن دایی میان گریه گفت: الان نزدیک یک ساله که بچه ام رو ندیدم. میگه اگه بریم اونجا قبل از اینکه برسیم می گذاره میره! شدیم شهره عام و خاص! هر کسی یه چیزی پشت سرمون میگه! بدبخت دایی ات، داره از پا درمیاد. حالا هم که بابک به فرشته پیغام داده داره کارهاش رو به راه می کنه بره خارج! دلم ریخت. پرسیدم: کجا؟ کجا می خواد بره؟ فرشته گفت: می گفت هر جایی که بشه زودتر رفت. می گفت وکیل گرفته! مامان با محبت به زن دایی گفت: بابک هیچ وقت چنین کاری نمی کنه! اون خیلی به خانواده وابسته است! زن دایی با صدایی لرزان گفت: این بابک دیگه اون بابکی نیست که می شناختی خواهر! هر کاری بگی ازش برمیاد! اون کی به رنج من راضی می شد؟ الان یک ساله که حتی تلفن های من رو هم جواب نمیده! طاقت شنیدن ان حرفها را درباره بابک نداشتیم. مامان گفت: باید هر جور شده جلوش رو بگیرین! این بچه با اون حالی که داره نباید تک و تنها از ایران بره! زن دایی میان گریه گفت: مگه حرف کسی هم گوش می کنه خواهر؟ فرشته با لحنی معنی دار گفت: فقط یک نفر می تونه با اون صحبت کنه! سرم را بلند کردم. نگاه همه متوجه من بود. نه! شهامت روبه رو شدن با بابک را نداشتم. گفتم: من نمی تونم. فرشته خیلی جدی گفت: چرا می تونی! فقط تو می تونی باهاش حرف بزنی! گفتم: خودم می دونم که نمی تونم! فرشته گفت: بیخود بهانه بیار! اون همه کارها رو بهخاطر تو کرده! فقط تو می تونی زبون اون رو می فهمی! من مطمئنم اگه بابک بفهمه از شوهرت جدا شدی، نیمی از تعادل روحی اش رو به دست میاره! با حالتی سرزنش بار به مامان نگاه کردم. مامان دستپاچه گفت: فرشته ادرس خونه ات رو می خواست. من هم مجبور شدم حقییقت رو بگم! فرشته گفت: بیخود نمی خوای به عمه چشم غره بری! اینا همه خواست خداست! من امروز صبح ان قدر مستاصل بودم که تلفن زدم به عمه! وقتی گفت از شوهرت جدا شدی به خودم گفتم اینا همش کار خداست. گفتمک ببین فرشته! این اصلا کار درستی نیست که من برم دیدن بابک! دور از انصافه! زن دایی با صدایی بغض آلود گفت: تو حق داری دلخور بشی بیتا جون اما این کار رو به خاطر یک مادر بکن! می دونم که هنوز هم به خاطر رفتار من دلخوری، ولی به جون خود بابک حاضرم هر کاری لازمه بکنم! التماست می کنم نگی نه! تو آخرین امید مایی! امیدمون رو ناامید نکن! فرشته گفت: با شناختی که ازت دارم فکر نمی کنم باز هم بتونی بگی نه! صادقانه گفتم: مسئله اصلا این نیست! خدا شاهده من هم به اندازه شما از شنیدن این موضوع ناراحت شدم، ولی هر چی فکر می کنم می بینم درست نیست از این وضعیت سواستفاده کنم! فرشته گفت: بابک داره از دست میره بیتا! مطمئن باش که اگه فقط ده درصد به موفقیت امیدوار باشی و کاری نکنی بعداً خودت را ملامت می کنی! لحن فرشته به قدری محکم بود که کامم خشک شد. مامان به نرمی به زن دایی گفت: کاش لااقل ما بزرگترها نمی گذاشتیم کار به اینجا بکشه! خیال می کنی توی این ماجرا بیتا کم لطمه خورد؟ اونم یک جور دیگه ضربه دیده! زن دایی گفت: هر چی بگی حق داری خواهر! کوتاهی از ما بود! اما میگن ماهی رو هر وقت از اب بگیری تازه است. حالا هم خودشون می دونند. من سعادتشون رو می خوام! امروز داداشت هم می خواست بیاد، ولی فرشته گفت اول بیتا رو ببینیم! مامان به من نگاه کرد. سرم را پایین انداختم و گفتم: شما لطف دارید زن دایی جون، اما من دیگه قصد ازدواج ندارم. به همین خاطر، خیال ندارم با رفتنم این سوتفاهم رو برای بابک به وجود بیارم! اون به حد کافی اذیت شده! زن دایی ملتمسانه گفت: تو رو به روح پسرت قسم میدم نگی نه! ببین!!! این صدای رنج کشیده یک مادره! تو خودت مادر بودی! مطمئنم می دونی که چی میگم! اگه بابک بره، من هم رفتم! اشک فرشته و مامان هم سرازیر شد. تا ان روز کسی به روح کیان را قسم نداده بود. به یاد رابطه کیان و بابک افتادم! من به اون مدیون بودم. به فرشته گفتم: الان شماله؟ فرشته گفت: توی یک ویلا نزدیک نمک آبرود! به زن دایی گفتم: من میرم دیدنش زن دایی! نگران نباشین! اون به زودی میاد دیدنتون! زن دایی با چشمان اشک آلود گفت: چشم به راه هردوتون هستم! فرشته گفت: من هم با تو میام! زن دایی گفت: تو با وضعی که داری چطوری می خوای رانندگی کنی؟ گفتم: حق با زن دایی است فرشته! خودم رانندگی می کنم. تو بهتره پیش شوهرت باشی. فقط ماشینت رو یکی روز بده به من! فرشته گفت: اگر قلم و کاغذ بیاری، آدرس اون جا رو میدم بهت! زن دایی صورتم را بوسید و گفت: الهی خیر از جوانی ات ببینی مادر! عاقبت به خیر بشی! شب قبل از حرکت به شمال ، دائی به دیدنم آمد . انگار به اندازه ده سال پیر شده بود . به محض دیدن ، بدون بهانه در آغوشم کشید . چقدر برای آغوشش دلتنگ بودم ! صحنه قشنگی بود . مامان کمی عقب تر ایستاده بود و اشک میریخت ، زیر لب گفتم :_ خوش اومدین دائی جون ! اشکم را پاک کرد و گفت : _ فقط خدا میدونه که من هیچ وقت بین تو و بچه هام هیچ فرقی نگذاشتم ! گفتم : _ الان میفهمم دائی جون ! مکثی کرد و گفت : _ هیچ دلم نمی خواد فکر کنی به خاطر بابک اومدم ! با لبخند گفتم : _ اگر هم نمی آمدین به هر حال من میرفتم ! دینی دارم که باید ادا کنم ! گونه ام را کشید و گفت : هنوز هم زبونت درازه ! میان خنده گفتم : من همونی هستم که شما میگین ! مهم اینه که الان اینجا هستید . مکثی کرد و گفت : نگرانم ! شاید بهتر باشه یک ماشین دربست بگیری و بری ! گفتم : نگران نباشین دائی جون ! انگار یادتون رفته ! رانندگی من حرف نداره ! توی چشمانم خیره شد و گفت : _ فرشته می گفت که یه چیزهایی در باره خودت و بابک گفتی ! سر به زیر انداختم و گفتم : _ بین ما همه چیز تموم شده دائی جون ! از خیلی قبل ! حالا هم برای رفتنم دلایل دیگه ای دارم . دائی چانه ام را بالا گرفت و گفت : _ خودت بهتر از هر کسی میدونی که اون هنوز دوستت داره و به پات نشسته ! پس چرا حالا که میخوای بری دیدنش ، آرامش بهم ریخته اش رو بهش بر نمیگردونی ؟ اون حالا بیشتر از هر زمان دیگه ای بهت احتیاج داره ! گفتم : _ ازش خجالت میکشم دائی جون . من هر کاری کردم به خاطر سعادت خودش بود . هیچ فکرش رو نمی کردم کار به اینجا بکشه ! دائی صادقانه گفت : _ ما همه مقصر هستیم . چون هیچ وقت احساسات اون رو جدی نگرفتیم . من و مادرش برای خاموش کردن آتش خشممان از دست تو و تو به خاطر خودت و خودش ! با محبت گفتم : _اون بر میگرده دائی جون . من مطمئنم ! با صراحت گفت : _الان برای دومین بار تو رو برای بابک خواستگاری می کنم ، عروس من میشی ؟ اگر قبول کنی دار و ندارم رو به پای هر دو تون میریزم . گفتم : دائی جون .... حرفم را قطع کرد و گفت : _سابق بر این روی حرفم حرفی نمیزدی ؟ ساکت سر به زیر انداختم ، به شوخی گفت :_سکوت علامت رضا است ، نه؟ ناخودآگاه لبخند زدم . پیشانی ام را بوسید و گفت : _ تا برگردین مقدمات عروسی تون رو فراهم می کنم . میگن عروسی توی بهار شگون داره ! به مامان نگاه کردم . اشک شوق می ریخت . آرام گفتم : _ هر چی شما بگین دائی جون ! *** روز سفرم بارانی بود . حال غریبی داشتم ! یکی از سی دی های رضا صادقی را در پخش ماشین فرشته گذاشتم که بی مناسبت به حالم نبود . گفتم شاید ندیدنت از خاطره ات دورم کنهاما ندیدنت فقط میتونه که کورم کنه گفتم صدات رو نشنوم شاید که از یادم بری دیدم تو گوشام جز صدات نیستش صدای دیگری ندیدن و نشنیدنت عشقت رو از دلم نبرد فقط دونستم بی تو دل پر پر شد و گم شد و مرد بعد از تو توی لحظه هام حتی یک غنچه گل نداد همش میگفتم با خودم نکنه بمیرم و نیاد این روزا محتاج توام من نمیگم دلم میگه فردا اگه مردم نیا چه فایده نوشدارو دیگه ! زیر لب تکرار کردم : چه فایده نوشدارو دیگه !اشکم به اختیار خودم نبود ! همان طور قبل رانندگی می کردم فرو میریخت . به راه درازی که در خلال سالها طی کرده بودم فکر می کردم ! چه کسی مثل بابک آن طور که او مردا دوست داشت ، دوستم داشت ؟ او مرا حتی از خودم بهتر می شناخت ! او تنها کسی بود که فقط به خاطر خودم مرا می خواست . همان طور که بودم ! چه فرصت هایی که از دست دادیم ! اشک حسرت از چشمانم فرو چکید . هنوز هم مطمئن نبودم بتوانم با او مواجه شوم . مانده بودم با چه شهامتی قبول کرده ام به دیدنش بروم . در تمام طول راه با خودم کلنجار میرفتم تا اینکه به نمک آبرود رسیدم . تکه گوشه توقف کردم و نشانی را از توی کیفم در آوردم . برای پسر بچه ای که از کنار ماشین رًد می شد بوق زدم و شیشه را پایین کشیدم . بالافاسه پرسید : _ ویلا میخوای ؟ با لبخند گفتم : _ نه ! میتونی راهنمایی ام کنی ؟ دنبال یک نشونی میگردم ! تردید داشت . چند اسکناس دو هزار تومانی در آوردم و گفتم : _ حالا چی ؟ اخمش باز شد .. کاغذ را از دستم گرفت و بعد از خواندنش گفت : _ پیچ تو پیچه ! گم میکنی ! باید باهات بیام . در را برایش باز کردم و او فورا سوار شد . **** پسر بچه شمالی سر کوچه پولش را گرفت و پیاده شد . میدانستم بیش از آنچه که باید پول داده ام . اما مهم نبود . وقتی داخل کوچه پیچیدم هوا تاریک شده بود . جلوی ویلایی که فرشته نشانی داده بود توقف کردم . هنوز هم شهامت مواجه شدن با او را نداشتم . به حرکت آرام برف پاک کن روی شیشه ماشین چشم دوختم . باران نسبت به نیم ساعت قبل تند تر شده بود . مانده بودم با آن همه تردید چه کنم . سویچ ماشین را در آوردم و از ماشین پیاده شدم . ویلای بزرگ و بی سر و تهی بود . از پشت در به داخل ویلا سرک کشیدم . همه جا ساکت بود .درخت ها در ردیف های مرتب کنار هم قرار داشت و بوی خاک نم زده هوا را پر کرده بود . برای چند لحظه با لذت هوا را به ریهام کشیدم . رطوبتی که در هوا بود با عطر باران در هم آمیخته بود . شاهراه سنگی زیبایی که به ساختمان قشنگی ختم می شد را با نگاهی دقیق دنبال کردم . از چراغ های روشن ساختمان و باغ می شد فهمید کسی در ویلا است . با سویچ ماشین چند ضربه به در زدم اما خبری نشد . زیر باران کاملاً خیس شده بودم . مانده بودم چه کار کنم . دوباره چند ضربه به در زدم . صدای ضربه ها سکوت اطراف را شکست . یک آن به خودم آمدم و دیدم توی کوچه تاریک و نا آشنا ایستادم .داشتم فکر می کردم سوار ماشین شوم و منتظر بمانم که ناگهان چشمم به قفل آن طرف در افتاد . دستم را از لای نرده ها به داخل بردم و در را باز کردم . مطمئن نبودم که کار درستی کرده باشم ، اما با تردید وارد ویلا شدم و در را پشت سرم بستم .عطر علف ها و خزه های خیس همه جا را پر کرده بود . به شکوفه های سیب و گیلاس خیره شدم که بی رحمانه در برابر با د و باران پر پر می شدند . جدا که بهار شما از زیبایی نظیر نداشت . داشتم در امتداد شاهراه سنگی به طرف ساختمان میرفتم که یک دفعه با صدای پارس سگی در آن اطراف برجا میخکوب شدم . قبل از آنکه حرکتی کنم سگ نسبتاً بزرگی را دیدم که به طرفم میدوید . آن قدر ترسیده بودم که کامم خشک شده بود . وقتی کاملا نزدیک شد همان طور که عقب عقب میرفتم سعی کردم با کیفم از خودم دورش کنم . تا آن روز سگی به آن بزرگی ندیده بودم . داشتم در را پشت سرم باز می کردم که صدائی آشنا شنیدم . _بیا رافی ! آروم باش ! آروم باش حیوون ! از دور مردی را دیدم که به طرفمان میآمد . اول او را نشناختم ، اما وقتی جلوتر آمد از شدت تعجب زبانم بند آمد . خودش بود . حیوان با دیدنش به طرفش دوید و او هم موقابلش خم شد و با محبت نوازشش کرد . یکبار دیگر در تاریکی به صورتش خیره شدم . قلبم آن قدر تند میزد که نفسم به شماره افتاده بود . آیا باید باور می کردم آن مرد با آن موها و ریش های بلند بابک است ؟! چقدر لاغر شده بود . یک پیراهن آستی کوتاه و یک شلوار پارچهای به تن داشت. ریش ها و موهای مشکی و نرمش کمی به نقرهای میزد . انگار او هم به همان اندازه از دیدن من جا خورده بود . برای اینکه سکوت میانمان را بشکنم با صدائی ضعیف و لرزان گفتم : _ سلام . با ابروهای پرپشتش چنان اخم کرده بود که ترسیدم . چند قدم جلو رفتم ، دوباره حیوان شروع به پارس کرد. همان چند قدم را دوباره به عقب برگشتم . بابک نوازشش کرد و زیر لب گفت : _آروم باش ! آروم باش ! بعد به من گفت : _ برای غریبه ها پارس میکنه ! اما بی خطره ! کلامش باعث آرامشم شد . آرام آرام جلو رفتم اما نگاهم هنوز متوجه آن سگ بود . پرسید : _ تو این ساعت شب اینجا چه کار می کنی ؟ آنقدر لحنش جدی بود که توی ذوقم خورد . با لحن کنایه آمیزی گفتم : _ انگار از اومدن مهمون ناخونده چندان خوشحال نیستی !؟ گره ابروهایش باز شد . نگاهش آنقدر دقیق و سرزنش بار بود که سر به زیر انداختم . پرسید : _تنهایی ؟ گفتم : _ شنیدم به هیچ کس اذن دخول نمیدی ؟!! با اشاره به ماشین فرشته گفت : _ با فرشته ای ؟ گفتم : _ نه ! البته بدش نمی آمد که همراهم بیاد . اما در شرایطی نبود که بتونه سفر کنه ! دوباره ابروهایش با کنجکاوی درهم گره خورد . حس کردم نگران فرشته شد . بعنوان توضیح گفتم : _ به زودی دائی میشئٔ ! تقریبا جا خورد . اما چند ثانیه بعد دوباره به خودش مسلط شد . پرسیدم : _ من رو هم مثل بقیه دیپورت می کنی یا میتونم بیام تو ؟ زیر بارون مثل موش آب کشیده شدم !باخونسردی همان طور که به طرف ساختمان می رفت گفت : _ من به بقیه گفته بودم که میخوام تنها باشم ! انتظار چنین برخوردی را نداشتم اما عقب نشینی نکردم . با قدم های بلند خودم را به او رساندم و با قاطعیت گفتم : _مرتاض شدی ؟ شاید هم میخواهی رابینسون کروزوی دوم بشی ؟ هیچ میدونی با این کارات چی به روز اون پدر و مادر بدبختت آوردی ؟ یک دفعه ایستاد و با چنان خشمی نگاهم کرد که قلبم ریخت . نگاهش تا عمق وجودم را لرزاند . عصبی گفت : _ پس به عنوان سفیر اومدی ! مامان ازت خواسته یا آقا جون ؟!! لحنش بوی سر زنش میداد گفتم : هیچ کدوم ! خودت که میدونی ! من تا خودم نخوام هیچ کاری رو انجام نمیدم . دست به سینه ایستاد و با پوزخند گفت : _ پس اومدی نصیحتم کنی ؟ زیر لب گفتم : _ چقدر عوض شدی بابک ! قبل از اینکه بیام اینجا خیلی چیزها شنیده بودم اما باور نمی کردم ! با طعنه گفت : _ اومدی با چشمای خودت ببینی ، نه ؟ اومدی ببینی و یک مدال دیگه به گردن غرورت بیندازی ؟! اومدی تا موفقیتت رو از نزدیک ببینی ؟! درسته ؟! زودتر از آنچه فکرش را میکردم جنگ را به سرزمین دشمن کشانده بود . با اینکه شنیدن آن حرفها ، آن طور بی مقدمه سخت بود ، اما گفتم : _ حق داری ! هر چی بگی حق داری ! من اینجا آمدهام که زخم زبون های تو رو بشنوم ! به یکی از درخت ها تکّیه داد و گفت : _ بس کن بیتا ! واسه زدن این حرفها خیلی دیر شده ! صادقانه گفتم : _ من نیومدم که با احساساتت بازی کنم . همین قدر بدون که این بیتا اون بیتایی نیست که می شناختی ! با لبخند تلخی گفت : _ من چی ؟ شبیه اون بابکی ام که می شناختی ؟ باز هم لحنش بوی سرزنش میداد . دلم نمیخواست کار به جایی بکشد که مجبور باشم دست از پا دراز تر برگردم . در حقیقت با دیدن بابک و رفتار سردش از اینکه به دائی و زن دائی آن قدر مطمئن قول داده بودم ، احساس پشیمانی می کردم . گفتم : _ بهتر نیست بریم توی خونه حرف بزنیم ؟ با این لباس های خیس زیر بارون سرما میخورم ! قبل از آنکه به او فرصت حرف زدن بدهم در ادامه گفتم : _ مطمئنم که منو توی شهر غریب این وقت شب مثل بقیه جواب نمی کنی ! کلافه به صورتم چشم دوخت . به شوخی گفتم : _ خیلی خب بابا ! به اندازه خوردن یه چایی و گرفتن نشونی یه هتل خوب دعوتم کن بیام تو . با بی میلی گفت : _ سویچ ماشینت رو بده بیارمش تو ! تا یه ساعت دیگه اوراقش می کنند . سویچ را دادم . با اشاره به طرف ویلا گفت : _بهتره بری تو ! احساس رضایت کردم . چون به این ترتیب به اندازه کافی فرصت داشتم تا متقأعدش کنم . *** با دقت بیشتری توی روشنایی خانه نگاهش کردم و از خودم بدم آمد . به هیچ قیمتی راضی به دیدن رنجش نبودم اما تمام آن سالها ناخواسته آزارش داده بودم . همان طور که فنجان قهوه ام را بهم میزدم گفتم :_آدما همیشه کاری رو می کنن که فکر می کنند درسته ! حرفی نزد . شاید هم سکوتش نوعی جواب بود . به اطرافم نگاه کردم . همه چیز در کمال سادگی و تمیزی بود . حتی مبلی که روی آن نشسته بودم ! گفتم : _ جای دنج و قشنگیه ! بیخود نیست دلت نمیخواد برگردی ! در سکوت به طبقه بالا رفت و با یک دست بلوز و شلوار برگشت . آنها را روی مبل کنارم گذاشت و بی آنکه توی صورتم نگاه کند گفت : _ بهتره اینها رو بپوشی ! با اون لباس ها سرما میخوری ! لحن سردش را ندیده گرفتم و با لبخند گفتم : _ من توی اینها گم میشم ! به سردی گفت : _ چیز دیگه ای ندارم که بپوشی ! متاسفم ! بهتره لباساتم توی خونه خشک کنی ! اینجا لباس دیر خشک میشه ! مختصر گفتم : _اسباب زحمت شدم ! در سکوت مقابلم نشست و فنجان قهوه اش را به دست گرفت . مکثی کردم و پرسیدم : _ نمیخوای حال بقیه رو بپرسی ؟ دائی ؟ مادرم ؟ مادرت ؟ خونسرد گفت : _ حضور تو اینجا نشون میده که همه خوبند ! به هیچ قیمتی برای حرف زدن روی خوش نشان نمیداد . به عقب تکّیه دادم و گفتم : _ بابک بخاطر همه چیز متاسفم ! اینو جدی میگم ! اگه لازم باشه به خاطر تک تک اتفاقات گذشته معذرت خواهی میکنم اما به خاطر خدا دست از آزار خودت و بقیه بردار ! با پوزخند گفت : _ پس درست حدس زده بودم . اومدی نصیحتم کنی ! گفتم : _ نه ! چون خودم بیشتر از هر کسی احتیاج دارم که نصیحت بشنوم ! حق با توست ! من زندگی تو رو تباه کردم ، اما این وسط خودم بیشتر از تو صدمه دیدم بابک ! با کنایه گفت : _ صدمه ؟ از کدوم صدمه حرف میزنی ؟ صادقانه گفتم : _ صدمه نبودن تو ! نداشتن تو توی تمام اون لحظه هایی که میتونستم تو را داشته باشم ! از جا بلند شد و به طرف پنجره رفت . ایستاده بود اما میتوانستم مشت های گره کرده اش را توی جیب های شلوارش ببینم . بعد از چند لحظه سکوت گفت : _ گفتن و شنیدن این حرفها برای ما بی فایده است . یه زمانی حاضر بودم به خاطر شنیدن این حرفها از زبون تو ، زندگی ام رو هم بدم اما الان فقط احساس تأسف می کنم ، برای هر دو مون ! گفتم : _ من باید موضوعی رو بهت بگم ! به طرفم برگشت و گفت : _ لطفا این کار رو نکن ! با تعجب گفتم : _ ولی آخه تو که نمیدونی من چی میخوام بگم ! آرام گفت : _ میتونم حدس بزنم ! یعنی فهمیدنش زیاد سخت نیست! همون لحظه ای که تنها دیدمت فهمیدم ! نه ! تعجب نکن ! چون تو اون قدرها که خودت فکر میکنی اسرار آمیز نیستی ! لااقل برای من ! یک سیگار از توی پاکت سیگارش که روی میز بود برداشت و در حال روشنکردنش با دقت به صورتم خیره شد . سر به زیر انداختم . تا عمق وجودم احساس تأسف و ندامت میکردم . چطور تمام این سالها نفهمیده بودم ؟ روی مبل مقابلم نشست باخونسرد گفت :_ امیدوارم ناراحتت نکرده باشم ! یک روز باید حقیقت رو میفهمیدی ! پرسیدم : _ کی بهت گفته ؟ آهی کشید و گفت : _ احتیاجی به گفتن کسی نبود ! ظاهرا تو خیلی دیر فهمیدی . من همیشه از سایه ات به تو نزدیک تر بودم . سرم را تکان دادم و لب به دندان گرفتم . دلم نمی خواست اشکم را ببیند . مسیر نگاهش را دنبال کردم . از پنجره بیرون را نگاه می کرد . چنان آرامشی در چشمانش بود که ترسیدم . برای چند ثانیه در سکوت به صدای برخورد قطرات باران به شیشه ها گوش دادم . واقعاً چه کسی مثل او آن اندازه به من نزدیک بود و از من دور ؟! زیر لب گفتم : _ متاسفم بابک ! من هیچ وقت لیاقت تو و عشقت رو نداشتم ! سر تکان داد و با آرامش گفت : _ بحث لیاقت یا هر چیز دیگهای نیست ! تو تنها زنی بودی که همیشه از اعماق قلبم دوست داشتم و برای بدست آوردنش هر کاری کردم ! هر کاری ! صادقانه گفتم : _ میدونم ! خیلی وقته که میدونم ! خونسرد گفت : _ نه ! نمیدونی ! هنوز هم نمیدونی ! تو اصلا هیچ وقت منو ندیدی بیتا ، در حالی که توی تمام لحظه هام بودی ! از حسرتی که در کلامش بود دلم لرزید . با محبت گفتم : _ گفتم که لیاقتش رو نداشتم ! چشمانش را تنگ کرد و پرسید : _ هیچ وقت از خودت پرسیدی چرا ؟ حرفی نزدم . سیگارش را در زیر سیگاری خاموش کرد و با لبخند گفت : _ گاهی وقت ها فکر می کردم ممکنه دیوونه بشم ! شبها پا می شدم مثل پاندول ساعت این طرف و اون طرف میرفتم ! ساعتها راه می رفتم و به تو فکر می کردم ، تا آن حد که از خودم خالی می شدم ! منی وجود نداشت ! هر چی بود تو بودی ! رنج می کشیدم ، اما این رنج کشیدن را دوست داشتم . شاید من جزو معدود مردهایی بودم که یک زن رو اون طور که بود دوست داشتم ! من آنقدر به تو نزدیک بودم که حتی میتونستم حدس بزنم چی توی مغزت میگذره ! شاید باید چیزی میگفتم اما میخواستم هر چی در دل داشت به زبان بیاورد . سیگار دیگری روشن کرد و گفت : _ وقتی از کانون بیرون آمدی به خودم گفتم این شروع دوباره است ! اراده کرده بودم هر جوری که شده متقأعدت کنم . میدونستم تو به خاطر اتفاقات گذشته سر سختی می کنی اما باز هم مصمم بودم . با یاد آوری گذشته عرق سردی به تنم نشست . آرام گفت : _ موفق هم شدم اما مامان با زدن اون حرف ها همه چیز رو بهم ریخت ! فکر نمی کردم تو جا بزنی . خیلی احمقانه بود اما فکر میکردم به من اعتماد میکنی . گفتم : _ من همیشه به تو اعتماد داشتم ! با پوزخند گفت : _ پس چرا آن قدر زود تسلیم خواست بقیه شدی ؟ از من نامطمئن بودی یا به عشقم شک داشتی ؟ گفتم : _ میدونم هر چی بگم قبول نمی کنی ، اما من همیشه به خوشبختی تو فکر می کردم ! با لبخند تلخ گفت : _ تو هم کار بقیه رو کردی ! حتی یک لحظه هم فکر نکردی خوشبختی من تنها در کنار تو میسر میشه ! هر کسی این وسط کاری رو کرد که خودش فکر می کرد درسته ، همه هم سعادت من رو می خواستند ! ظاهرا همه غیر از خودم ! خیال میک نی نفهمیدم چرا خودت رو کنار کشیدی ؟گفتم : _ بابک من نمیخواستم بیشتر از این رنج بکشی ! اخم کرد و گفت : _ از کی تا حالا تو به جای دیگران فکر میکنی و تصمیم میگیری ؟! تو حتی نخواستی عقیده من رو بدونی ! حق با او بود . مکثی کرد و گفت : _ بعد از ازدواجت بود ! تا اون موقع به همون حضور گاه و بی گاهت توی زندگی ام راضی بودم ، ولی وقتی گفتی میخوای ازدواج کنی ، خردم کردی ! شاید هیچ وقت نفهمیدی ، اما تو تقریبا بابک رو کشتی ! برخلاف میلم اشکم سرازیر شد . صاف نگاهم کرد و گفت : _ الان تقریبا مثل چینی بند زده هستم ! دارم میگردم تا هر تیکه وجودم رو از یک جا پیدا کنم . به این تنهایی هم واقعا احتیاج دارم ! حاکا هر کی هر اسمی که میخواد روی اون بذاره ! میان گریه گفتم : _ باور نمیکنم تو همون بابکی باشی که هر لحظه آماده کمک به دیگران بود ! با خودت چه کار کردی ؟! صادقانه گفت : _ من الان حکم اون آدمی رو دارم که خودش رو گم کرده ! چنین آدمی چطور میتونه برای دیگران مفید باشه ؟ گفتم : _ هیچ به مادرت فکر کردی ؟ هیچ به دائی فکر کردی ؟ سرش را تکان داد و گفت : _ بعد از تو همیشه به اونها فکر کردم ! فکر کردم و رنج کشیدم ! گفتم : _ از بس بهشون فکر میکنی ، میخواستی بگذاری بری ؟ فکر نکردی ممکنه زن دائی از غصه دق کنه ؟ کاش دیشب بودی و حال دائی رو میدیدی ! یادمه یک وقتی طاقت دیدن ناراحتی اش رو نداشتی ! باور کن قصد ندارم با احساساتت بازی کنم ، ولی آخه این چه کاریه که داری به خودت و زندگی ات می کنی ؟ آیا من ارزشش رو داشتم ؟ آرام گفت : _ الان اگه اینجا هستم ، به خاطر تو یا کس دیگه ای نیست ! من بعد از ازدواج تو یک بار برای همیشه تصمیم گرفتم اشتباهاتم رو گردن بگیرم . برای این کار هم به تنهایی احتیاج داشتم . باید میفهمیدم که کجای این زندگی ایستاده ام ! تا پیش از این تعلق معنی دیگه ای برای من داشت . تعلق خاطر به هر چیزی ، زنجیر وابستگی رو به دست و پام می بست و نهایتا اسیرم می کرد به نحوی که با از دست دادنش فکر می کردم همه چیز تموم شده ! این ترس همیشه با من بود . ترس از دست دادن تو ، آقا جون ، مامان ، فرشته ، عمه و هر کس دیگه ای که دوستش داشتم . من باید یاد میگ رفتم که دوست داشته باشم اما خودم رو با وابستگی قول و زنجیر نکنم ! باید یاد می گرفتم که نگذارم احساسات به جای عقل و منطق ، برام تکلیف تعیین کنه ! از سمیم قلب تحسینش می کردم . به ساعتش نگاه کرد و گفت : _ دیر وقته ! لابد حسابی خستهای ! تا تو لباسهات رو عوض کنی میرم برای شام چیزی بگیرم . به شوخی گفتم : _ پس میتونم بمونم ! گفتم شاید مجبور باشم شب رو توی هتل بگذرونم ! از جا بلند شد و گفت : _ من امشب پایین میخوابم . تو هم بالا راحت باش ! باید ببخشی که امکان پذیرایی خوبی ندارم . *** صبح با صدای زنگ تلفن همراهم از خواب بیدار شدم . فرشته بود . تا گوشی را برداشتم عصبی گفت :_ ماشاالله ! چه عجب صدات رو شنیدیم خانوم ! هیچ معلومه کجایی ؟ رسیدی ؟ با صدائی گرفته گفتم : _آره دیشب سر شب رسیدم ولی متأسفانه یادم رفت تلفن بزنم . پرسید : _الان کجایی ؟ گفتم : _ ویلای بابک! با رضایت خاطر خندید و گفت : _ میدونستم ! از اولش هم میدونستم که فقط تو میتونی اونو نرمش کنی ! گفتم : _ همچین مطمئن هم نباش ! بابک اون بابکی نیست که قبلا می شناختم ! فرشته گفت : _ پس تو هم همین فکر رو می کنی ؟! از پنجره به باغ نگاه کردم. منظره زیبایی بود . بابک را دیدم که با نان تازه داشت به طرف ساختمان می آمد . حرف فرشته را قطع کردم و گفتم : _ فرشته جون من بعدأ بهت تلفن میزنم ، فعلا خداحافظ ! تختم را مرتب کردم و پایین رفتم . بابک توی آشپزخانه جلوی گاز ایستاده بود .گفتم : _ صبح به خیر . به طرفم برگشت و جواب داد . صدای دلنشین جیرجیرک ها از بیرون به گوش میرسید . به میز صبحانه خیره شدم و گفتم : _ حسابی توی زحمت افتادی ! انگار توی این مدت خوب وارد شدی ! فنجانهای چای را روی میز صبحانه گذاشت و گفت : _ میدونی ؟ آدم توی تنهایی تجربه های زیادی کسب می کنه ! در حالی که لقمه میگرفتم پرسیدم : _ فضولی نمیکنم اما تو اینجا چکار می کنی ؟ همان طور که به بیرون نگاه میکرد گفت : _ به مظلومترین موجودات دنیا زندگی میکنم ، از اینکه وقتم رو وقف اونا می کنم احساس خوبی دارم . شاید باور نکنی اما من زبونشون رو میفهمم ! نمیدونی چه لذتی داره وقتی جوونه زدنشون رو میبینی ! مثل تجربه تولدی دوباره است ! گفتم : _ تو واقعا عوض شدی بابک ! حال خوبی داری ! راستش به حالت حسودی می کنم ! یکی از فنجان های چای را مقابلم گذاشت و پرسید : _ کی بر میگردی ؟ اصلاً انتظار شنیدن آن جمله را نداشتم با این حال گفتم : _ بهتره بگی کی بر میگردیم؟! ساکت نگاهم کرد . توی فنجان شکر ریختم و گفتم : _ دیگه بسه بابک ! من دیشب خیلی به حرفهات فکر کردم . حق داری ! باید به قول خودت حسابت رو با خودت صاف می کردی ، اما دیگه کافیه ! همه اونایی که دوستت داران نگرانت هستند ! تو در قبال اونها وظیفه ای داری ! همان طور که چایش را با قاشق هم میزد گفت : _ لابد فرشته بهت گفته ! من وکیل گرفتم ! میخوام از ایران برم . خونه را هم گذاشتم برای فروش ! با ناباوری به صورتش خیره شدم . پس حقیقت داشت ! لقمه ای را که در دست داشتم کنار فنجانم گذاشتم و به عقب تکّیه دادم . یک تکه نان تازه مقابلم گذاشت و گفت : _ دقیقا نمیدونم چقدت طول میکشه . اما این رو میدونم که مامان و آقا جون هنوز قضیه رو جدی نگرفتن ! من هم جدی نگرفته بودم . صاف به صورتم نگاه کرد و پرسید : _ چرا صبحونه ات رو نمیخوری ؟ چقدر نسبت به گذشته فرق کرده بود ! اگر مثل سابق بود مشتاق و حساس و پیگیر عمل می کرد . از جا بلند شدم و گفتم : _ انگار تصمیمت رو گرفتی ؟! بی توجه به حال و احساسم با خونسردی گفت : _ اگه شرایط مساعد باشه طبق پیش بینی وکیلم تا قبل از بهار سال آینده خارج از ایرانم ! ذرهای تردید در رفتار و کلامش نبود . با آرامشی ساختگی گفتم : _ پس قضیه جدیه ؟!!! با رضایت لبخندی یک بری زد و دست به سنه به عقب تکّیه داد . حال بعدی داشتم . دلم میخواست زودتر آنجا را ترک کنم . به ساعتم نگاه کردم و با صدائی لرزان گفتم : _ من بهتره زودتر برگردم تا به تاریکی نخورم ! با اشاره به لباس هایم گفت: _ به نظر میاد خشک شده باشند ولی اگر لازمه بگو تا اتو بیارم . آنها را برداشتم و با لبخندی ساختگی گفتم : _ نه ! احتیاجی نیست ! ممنونم ! وقتی به اتاق طبقه بالا رفتم برای چند ثانیه به داری که پشت سرم بسته بودم تکّیه دادم . دلم می خواست با صدای بلند گریه کنم ، اما فقط در سکوت اشک ریختم تا آنجایی که به من مربوط می شد همه چیز تمام شده بود ! **** از روزی که به تهران برگشته بودم خودم را در چهار دیواری خانه حبس کرده بودم . نه دل و دماغ رفتن به شرکت را داشتم و نه دلم میخواست کسی را ببینم . انگار شوکه شده بودم ! حال و روز بقیه هم بهتر از من نبود . زن دائی از شدت غصه در بستر بیماری افتاده بود و مامان هم شب و روز گریه می کرد . چند بار دائی تصمیم گرفت خودش به دیدنش برود ، اما فرشته مانعش شد . همه ترسش از این بود که بابک ، دائی را سنگ روی یخ کند و به این ترتیب روی پدر و پسر بهم باز شود . چند ماه به همین منوال گذشت . اوایل زمستان بود که یک روز فرشته به خانه تلفن زد و میان گریه گفت بابک تلفن زده و گفته قرار است برای خداحافظی به تهران بیاید . انگار دنیا روی سرم خراب شد ! باز هم بقیه اصرار کردند که با اعو حرف بزنم اما قبول نکردم ، چون هیچ وقت بابک را آنقدر مصمم ندیده بودم . در واقع سهم تقصیر من در این ماجرا حتی بیش از بابک بود ! شاید اگر به او اعتماد کرده بودم کار به اینجا نمی کشید . گاهی می شد که ساعتها به آخرین حرف های او فکر می کردم اما آخرش به افسوس و حسرت ختم می شد . روز رفتنش هم روز وحشتناکی بود . مامان و بقیه هر چه کردند تا با آنها به فرودگاه بروم قبول نکردم . دلم نمی خواست با چشم های خودم رفتنش را ببینم چون هنوز هم قبول حقیقت که او را برای همیشه از دست داده ام سخت بود . آن روز تا غروب مثل مرغ پر کرده راه رفتم ، هوا کاملا تاریک شده بود که مامان به خانه برگشت . برای آنکه چیزی نشنوم سر درد را بهانه کردم و به اطاقم رفتم . دنبالم به اتاق آمد و گفت : _ کار بعدی کردی که نیومدی ! دائی ات انتظار داشت بیائی ! با صدائی بغض آلود گفتم : _ نمیتوانستم مامان ! احساس گناه می کنم ! با لحن مانی داری گفت : _ میتوانی جبران کنی ! به صورتش خیره شدم . شبیه کسی نبود که عزیزی را بدرقه کرده ! آن هم بابک که آن اندازه برایش عزیز بود . یک دفعه تپش قلبم تندتر شد . چه میتوانست در آن لحظات تا آن اندازه باعث آرامش مامان بشود ؟ به شوخی گفت : _ شاید بهتر بود باهاش میرفتی ! بهتر از این بود که بشینی و زانوی غم به بغل بگیری ! با دقت به صورت پریده رنگم خیره شده و گفت : _رنگ و روش رو ببین ! بلند شد ! اون اینجاست ! اشکم بی بهانه سرازیر شد . مامان در را باز کرد و گفت : _بیا تو عمه ! هنوز باورم نمی شد . وقتی وارد خانه شد دلم ریخت . دستم را به دیوار گرفتم که نیفتم . سلام کرد و همان جا ایستاد . نگاهش نگاهی کنجکاو بود . با لحن معنی داری گفت :_ میخوای باور کنم که از رفتنم ناراحت بودی ؟ میان گریه گفتم : _ اگر میرفتی هرگز خودم رو نمی بخشیدم ! با رضایت لبخند زد و با آرامش گفت : _ نتونستم برم . اما اعتراف می کنم حال بابک سابق رو ندارم . شاید هم پیر شدم . مامان به شوخی گفت : _ ما همه جوره قبولت داریم عمه جون ! صادقانه گفت : _ مطمئن باش اگه جوابت منفی باشه دیگه پافشاری نمی کنم ! مامان به جای من گفت : _ بی جا میکنه بگه نه ! این بار دیگه خودم دست به کار میشم . فردا هم باید برین محضر عقد کنید . بابک میان خنده گفت : _ عمه جون من چند تا کار عقب افتاده دارم که باید انجامشون بدم ! مامان خیلی جدی گفت : _ کار بی کار ! خودت میری دنبال کار این دختره سر به هوا رو می سپاری به من ؟ نه دیگه ! مال بد بیخ ریش صاحبش ! صورتم از خجالت گر گرفت . زیر لب گفتم : _ ا .... مامان ؟ کار دنیا برعکس شده ؟ بابک با آرامش خاطر پرسید : _ نظر تو چیه ؟ سر به زیر انداختم و گفتم : _ هر جور تو راحت باشی ! توی چشمانش خیره شدم . نه تنها احساسم ذرهای عوض نشده بود ، بلکه نسبت به سالها قبل پر رنگ تر هم شده بود . به یاد مطلبی که سالها قبل توی کتابی خوانده بودم افتادم ." اگر عشق ، عشق باشد نه تنها با گذشت زمان خاموش نمی شود ، بلکه پر حرارت تر و داغ تر خواهد شد ."
بالاخره تموم شد هووووووراااااااااااااااااااااااا سپاس نزنیدمیکشمتون
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط cute flower ، AmItiSe ، فرشته ي كوچولو ، L.A.78 ، Kimia79 ، sani.
آگهی
#27
دمت گم نازی
=))

رمان بیتا 3
عضو گروه تاریخ انجمن
پاسخ
#28
سپاست کو؟Dodgy
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
#29
finish
اخ جون...تموم شد بالاخره....
ایول نازی خیلی باحال بود...
رومان مجانی...Big Grin
HeRe'S tO neVeR gRoWinG Up
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥ Sky Princess♥
#30
پس شما کلا حال میکنین دیگه من میخرم تایپ میکنم مینویسم شما فقط پول برقتون میادBig GrinBig Grin
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط cute flower ، فرشته ي كوچولو ، مجتبی راد ، னιSs~டεனσή


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان