امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 3.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کمدشماره13

#11
وایییییییییییییییییییییی/چطوری این همرو تایپ کردییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
True love does not come by finding the perfect person, but by learning to see an imperfect person perfectly:
پاسخ
آگهی
#12
واااای....نازی....
دستت درد نمیگیره...؟؟؟
خیلی زحمت کشیدی ها....
HeRe'S tO neVeR gRoWinG Up
پاسخ
#13
احساس كردم توسط يك تاريكي عميق احاطه شده ام .قادر به حركت نبودم. تاريكي بر روي من گسترده شد ... سياه تر ... سياه
تر .شديدا احساس سرما مي كردم . سردم بود و احساس گم شدگي مي كردم . درست مثلاين بود كه مرا در زمين سرد و يخ زده
اي مدفون كرده باشند .و سپس چند بار پلك زدم تا بالاخره نقطه هايي نوراني را ديدم كه بالاي سرم چشمك مي زنند . نقطه هاي
نوراني سفيد به تدريج پررنگ تر شدند .... آنقدر نوراني كه مجبورشدم چشمانم را در بكشم .
مدتي طول كشيد تا متوجه شدم كه به سالن ورزش برگشته ام . كف استاديوم روي زمين افتاده بودم . تعدادي از بچه ها و ديگران
دورم حلقه زده بودند . چشمان نگران وصورت هاي مضطرب .
يك نفر رويم دولا شد . صورتش كه نزديك تر امد او را شناختم . آقاي بنديكس مربي بسكتبال بود كه به من خيره شده بود .
صورتش از گردنش اويزان بود .سعي كردم حرف بزنم ولي كلمات به صورت زمزمه اي نا مفهوم از گلويم خارج مي شد .
« ؟... آقاي ...»-
آقاي بنديكس به آرامي گفت:
-لوك ، از جات تكون نخور . تو بيهوش شده بودي ولي مطمئن باش كه اتفاقي برات نمي افته
« ؟ بيهوش »
« همونطور بي حركت بخواب . يك امبولانس در راهه » : او دوباره گفت
بيهوشي و ضربه مغزي؟
دريافتم كه انچه ديده بودم اتفاق نيفتاده است .
موجود نقابداربا ان چشمان شعله ور. مالك سرنوشت ، كه از كمد شماره 13 قدم بيرون نهاده بود . پس گرفتن خوش شانسي .
فرمان رد كردن جمجمه به استرچ .اين ها هيچ كدام اتفاق نيفتاده بودند !
اين ها همه يك رويا بودند . اين ها همه كابوسي بودند كه در اثر ضربه به سرم بر من ظاهر شده بود .
از جا جستم . زمين زير پايم حركت مي كرد . سكوهاي تماشاچيان به نظر مي رسد به يك سمت متمايل شده بودند ... و سپس به
سمت ديگر .

هنا را ديدم كه در صندلي چرخدار خود در كنار ديوار و در انتهاي سكوهاي رديف اول نشسته بود .

با خوشحالي به خود گفتم:
-او هنوز در استاديوم است! پس ما هرگز استاديوم راترك نكرده ايم و هيچ يك از آن وقايع اتفاق نيفتاده اند. هيچ يك...
خوشحال بودم و احساس آزادي مي كردم !قبل از اين كه متوجه باشم ، داشتم به طرف در مي دويدم .
« لوك ! هي لوك ! وايسا » : صداي آقاي بنديكس را شنيدم كه فرياد زد
وسپس خود را در بيرون از استاديوم يافتم كه به طرف راهروهاي خالي و تاريك مي دويدم . با تمام سرعت مي دويدم .
احساس شادي مي كردم. و احساس اشتياق به دور شدن از آن جا مي كردم ! دور شدن از مدرسه ... فرار از كابوس .
آيا جلوي كمدم توقف كردم يا خير ؟
حتما بايد به كمد سر زده باشم چون وقتي وارد هواي آزاد شدم لباس و كاپشن پوشيده بودم . قدم به درون هواي يخ زده بيرون
نهادم . ماه را ديدم كه به صورت يك ديسك نقره اي در آسمان ارغواني تيره به من لبخند مي زد . لحظه اي ايستادم و هواي سردو
پاك شامگاهي را فرو دادم .
سپس عرض محوطه پاركينگ آموزگاران را دوان دوان طي كردم و به محل پارك دوچرخه ها رسيدم . آن روز با دوچرخه به
مدرسه امده بودم و حالا هم قصد داشتم باسرعت هر چه تمام تر به خانه برگردم .
آنقدر احساس خوشحالي مي كردم كه قادر بودم تمام راه تا خانه را برقصم .روي دوچرخه پريدم و فرمان آن را چسبيدم .
ولي يك اشكال وجود داشت صداي خشك كشيده شدن فلز بر روي زمين را شنيدم .از دوچرخه پايين امدم لاستيكم پنچر بود . نه
... هر دو لاستيك دوچرخه ام پنچر بود .
زير لب گفتم :. اوه ... لعنت به اين شانس ..
اين اتفاق چگونه افتاد ؟
ولي اهميتي نداشت . تصميم گرفتم كه دوچرخه را همان جا بگذارم و فردا آن را به خانه ببرم . در عرض پاركينگ دوچرخه شروع
به دويدن كردم و به طرف خيابان رفتم .احساس كردم بند كفشم باز شده است . روي يك زانو نشستم تا بند آن را ببندم ولي بند
كفش در ميان انگشتانم كنده شد .
به خود گفتم : اهميتي ندارد و مسأله اي نيست . من چند تا بند كفش اضافي در خانه دارم و سپس پياده به راه افتادم و قدم بر پياده روي خيابان نهادم و پس از لحظاتي ازعرض خيابان گذشتم. صداي فريادها و تشويق را از استاديوم در پشت سرم مي شنيدم
. حدس زدم كه بازي بايد دوباره شروع شده باشد .
زير لب گفتم : موفق باشي استرچ !!
يك خيابان بيشتر نرفته بودم كه باران شروع شد . ابتدا آرام مي باريد ولي باد به تدريج افزايش يافت و سپس باران با شدت تمام
باريدن آغاز كرد .زيپ كاپشنم را تا زير گلو بالا كشيدم و كمي دولا شدم تا سريع تر بتوانم عليه باد حركت كنم ولي باران به
صورت امواجي از آب يخ زده ، يكي پس از ديگري به سر وسينه ام مي خورد و مرا از رفتن باز مي داشت .
صدايي شبيه شكستن چيزي را از پشت سر شنيدم . و سپس تيغه درخشان و چندشاخه صاعقه را ديدم كه خانة آن طرف خيابان را
روشن كرد و به دنبال آن غرش كركننده رعد را شنيدم كه زمين را لرزاند .
با تمام نيرويم خود را به جلو هل دادم . درختان در مقابل نيروي باد و باران تقريبا تا مرز شكستن خم مي شوند . من نيز قادر به
حركت نبودم . به يك درخت تنومند پناه بردم و زير شاخه هاي آن پناه گرفتم .
اما يك ضربه صاعقه شاخه اي از آن را شكست و شاخه شكسته جلوي پايم به زمين افتاد .
نزديك بود زير شاخه له شوم !
از روي شاخه پريدم . و در همان حال ، تيزي هاي شكستگي آن دستم را خراش داد .يك برق ديگر چند متر جلوترم فرود آمد و
چمن خيس را سوزاند .
چشمانم را تنگ كرده بودم وسعي داشتم از ميان پرده باران جلوي پايم را ببينم . ازچمن دود به هوا بلند شد . در آن قسمتي كه
صاعقه فرود امده بود ، چمن سوخته وزمين سياه شده بود .
باد مرا به عقب هل داد . باران همچون آبشار بر من فرو مي ريخت .نفسم تنگ شده بود . سعي كردم نفس بكشم .
و سپس ... در وراي باران ... درست در پشت امواج سنگين آب تيره ... دو نور درخشان راديدم . دو چشم سرخ . مثل دو چراغ نيم
سوختة اتومبيل ... دو چشم شيطاني كه همراه با من حركت مي كردند و مراقب بودند .
مالك سرنوشت ...
به ناگاه همه چيز برايم روشن شد . آن چه ديده بودم يك كابوس نبوده . دانستم كه پنچري چرخ ، توفان، صاعقه ، شدت باران ...

همه و همه نمايشي از قدرت بود .به هر جان كندني بود به خانه مان رسيدم و از معبر ميان باغچه به طرف در خانه
حركت كردم . روي سنگ فرش ليز آن سر خوردم و با صورت بر روي سنگ هاي خيس فرود آمدم .
« ن ن ن ن ... نه »
به زحمت از جا بلند شدم و تلو تلو خوران تا جلوي در آمدم .يك صداي رعدآسا و كر كننده شكستن چيزي وادارم كرد رويم را
برگردانم و يكي ازدرخت هاي بلوط جلو خانه را ديدم كه از وسط به دو نيم شده بود . به نظر مي رسيددر يك حركت آرام سقوط
مي كند . يك نيمه لرزيد ولي همچنان سراپا ماند . ولي نيمه دوم درخت پير تنومند آرام آرام بر روي سقف خانه فرود آمد .
پنجره ها شكستند . شيرواني ها سقف به پايين سرخوردند و همراه با سرو صدا روي زمين افتادند .سرم را با يك دست پوشاندم و
بازكنيد ! بابا ، مامان ، باز » : انگشتم را روي زنگ گذاشتم و ديوانه وار فشار دادم .سپس با هر دو مشت به در كوفتم و فرياد زدم
كنيد آنها كجا رفته بودند ؟
چراغ هاي خانه روشن بودند . پس چرا در را باز نمي كردند ؟
يك غرش رعد مرا از جا پراند . آب باران تمام خيابان را گرفته بود و همچنين از روي سقف سايبان جلوي در همچون آبشار به
پايين مي ريخت . امواج باران پنجره اتاق پذيرايي را مي لرزاند و با شدت به آجرهاي جلوي ديوار خانه مي خورد .
و آنقدر بر در خانه مشت كوفتم تا دستم به درد آمد در ميان غرش ديگري از رعد فرياد زدم: در را باز كنيد
سپس صداي عقب كشيده شدن پنجره اي را شنيدم . به طرف خانه همسايه چرخيدم واز ميان امواج باران خانم ژيليس را ديدم كه
سرش را از پنجره اتاق خوابش بيرون آورده بود . چيزي گفت ، ولي در ميان سرو صداي باران نتوانستم بشنوم .
. بالاخره موفق به شنيدن فريادش شدم: خونه نيستن ! لوك ، اونا رفتن بيمارستان .
قلبم از جا كنده شد . آيا درست شنيده بودم ؟
پرسيدم: چي ؟ چي گفتي ؟
چيزي نبود . فقط پدرت از پله ها افتاد . حالش خوبه . ولي اونو به بيمارستان ،بخش اورژانس بردن
-آه ، نه
با مشت محكم به در خانه كوبيدم :نه ! نه ! نه ...

مالك سرنوشت داشت قدرت خود را به من نشان مي داد . داشت به من نشان مي دادكه قدرت در دست كيست . داشت گوشه اي
از بقيه زندگيم را به من مي نماياند .
دست هايم را دور دهانم حلقه كردم و از اعماق حنجره فرياد زدم: خيلي خوب !
آب بر روي سرم مي ريخت و از درون لباس ها به زمين فرو مي چكيد و باد وادارم كرده بود كه به ديوار خانه تكيه بدهم فرياد
زدم :خيلي خوب ، تو برنده شدي...
هر كاري بخواهي مي كنم ! هر كاري...
و سپس چنين كردم . صبح روز بعد جمجمه را به استرچ دادم .
قبل از شروع كلاس ها استرچ را ديدم كه جلو كمدش ايستاده بود . دادن اسكلت زردرنگ به او آسان ترين كار در دنيا بود .
استرچ توي كمدش دولا شده بود و داشت دنبال چيزي مي گشت .كوله پشتي اش باز روي زمين بود . جمجمه را ازجيب شلوارم در
آوردم و آن را دركوله پشتي او انداختم .
او هيچ چيزي نديد و حتي نمي دانست كه جمجمه در اختيار اوست .
«؟ سلام استرچ ... چه خبر » : با صدايي كه سعي داشتم آرام جلوه كند ، گفتم
داشتم صدايم نشان ندهد كه در همين لحظه من چه بلايي بر سر او آورده ام – كاريكه زندگي او را براي هميشه نابود خواهد كرد .
دستم را چنان فشرد كه درد گرفت و گفت: سلام پهلوون ! سرت چطوره ؟ بدتركيبي اون تغييري نكرده...
و سپس خنديد
«؟ سرم » : نگاه خيره ام را به او دوختم . پرسيدم
گفت: تصادف خيلي بدي بود . اگه سرت نشكسته باشه بايد به سختي سنگ باشه ... حالت كه بد نيست؟
« نه ، خيلي هم خوبم . » : جواب دادم
« به هر حال ممنون كه به من فرصت دادي بازي كنم » : استرچ خنديد و گفت
و سپس شروع به بستن بند هاي كوله پشتي اش كرد .به كوله پشتي چشم دوخته و جمجمه را در درون آن پيش خودم مجسم
كردم ،جمجمه اي كه به استرچ رد كرده بودم ، چشمان سرخ و ريزي كه احتمالا دوباره شروع به درخشيدن كرده بود . استرچ تامدتي از شانس و فرصت هاي خوبي برخوردار خواهد بود . ولي بعد ...
استرچ در حالي كه در كمدش را مي بست گفت : شايد من و تو بتونيم بعدا كمي تمرين كنيم . من مي تونم چند نكته مفيد به تو
ياد بدم كه تو به نظر برسه بدوني داري چه كار مي كني...
« آره ... شايد . » : گفتم
حالت چهره استرچ جدي شد . گفت : راستشو بخواي ... تو بد نيستي . جدي مي گم ... خيلي پيشرفت كردي . در واقع ، خيلي هم
خوب هستي ! ... جدي مي گم
برايم باوركردني نبود . استرچ داشت از من تعريف مي كرد .
« همه چيز شانسي بوده . » : شانه ام را بالا انداختم و من من كنان گفتم
استرچ تكرار كرد : بله شانسي ! محاله ! پسرجون ، شانس به اين چيزا كاري نداره . همش تلاش و مهارت خود آدمه . شوخي نمي
كنم . شانس نقشي در زندگي آدم نداره و در مورد تو هم نداشته . خودت پيشرفت كردي!!
وا رفتم . به سختي آب دهانم را قورت دادم و به يك باره خودم را آدم پستي احساس كردم .
استرچ اين همه با من مهربان بود و من چه كار زشتي در مورد او انجام داده بودم !
من باعث شده بودم كه او با يك عمر بد شانسي و يك عمر بردگي مالك سرنوشت روبه رو باشد .
« اوه ... داشت دفترچه علوم يادم مي رفت . » : صداي استرچ مرا به خود آورد
كوله پشتي اش را روي زمين گذاشت و به طرف كمد برگشت تا آن را باز كند . در حالي كه احساس سرگيجه و تهوع داشتم به
كوله پشتي روي زمين خيره شده بودم .چه بايد مي كردم ؟ مرتب از خودم مي پرسيدم كه چه بايد بكنم ؟
بد شانسي هايم تمام روز ادامه يافت .
به سوالات امتحان جبر اشتباه پاسخ دادم و نمره صفر گرفتم . خانم ويكلي هشدار دادكه اگر مي خواهم واحدم را نيفتم بيشتر كار
كنم .
هنگام ناهار پاكت شيرم را كه باز كردم فاسد شده بود و وقتي متوجه آن شدم كه يك قلپ از آن را خورده بودم . و سپس تقريبا
دل و روده هايم را جلوي همه بالا آوردم .پس از ناهار داشتم جلوي آيينه دستشويي سرم را شانه مي كردم كه ناگهان يك دسته مو لاي دنده هاي شانه ديدم . از ترس خشكم زد و سپس يك دسته ديگر از موهايم لاي دندانه هاي شانه كنده شد .
متوجه شدم كه به زودي تمام موهايم را از دست خواهم داد !
شتاب زده از دست شويي بيرون مي آمدم كه آستين پيراهنم به يك ميخ گرفت و پاره شد . آنقدر ناراحت بودم كه خانم ويكلي را
نديدم و از پشت محكم به او خوردم .فنجان قهوهاي كه در دست داشت به هوا پرواز كرد و قهوه داغ سوزان به سرو پاي او
پاشيد .بعد از مدرسه هنا را پيدا كردم . او با صندلي چرخدارش به آرامي در راهرو به طرف در خروجي مي رفت . پايش هنوز باند
پيچي بود و صورتش همچنان پوشيده از جوش ها و لكه هاي سرخ . و متوجه شدم كه يكي از چشم هايش نيز ورم كرده و تقريبا
بسته بود .
صدايش زدم : هنا ... بايد باهات صحبت كنم .
«؟ ردش كردي » : او با صدايي زمزمه مانند پرسيد
«؟ چي »
با صدايي آهسته گفت:
- من صدايم را از دست داده ام . تو جمجمه رو به استرچ رد كردي ؟ ما چاره اي نداريم ، بايد شانسمونو عوض كنيم . من به
سختي قادر به ديدن هستم . پوست تمام بدنم ديوانه وار مي خاره . و همين طور كه مي بيني به سختي... حرف مي زنم ... من ، من
نمي تونم ديگه به اين وضع ادامه بدم
« من بايد مالك سرنوشت رو پيدا كنم . » : گفتم
هنا آستين پاره پيراهنم را چسبيد و ملتمسانه گفت:
-تو بايد هر چي رو كه گفته انجام بدي . بايد دستوراتشو اطاعت كني! اين تنها شانس ماس
«؟ چطوري مي تونم اونو پيدا كنم » : پرسيدم
هنا نواميدانه گفت:
- تو اونو پيدا نمي كني ، اون تو رو پيدا مي كنه . اون در محل هاي بد شانسي ظاهر مي شه ، جاهايي مثل آيينه هاي شكسته و يا
جايي كه عدد 13 نوشته شده باشه « با من بيا » : گفتم
و او را به طرف كمدم هدايت كردم . سر راه ، براي چند تا بچه ها كه داشتند براي تمرين شنا به استخر مي رفتند دست تكان دادم
. خيلي دلم مي خواست با آنها مي بودم اما كارم فعلا مهم تر بود .
به هنا گفتم : ما بايد با مالك سرنوشت صحبت كنيم . شايد اون دوباره از توي كمد من ظاهر بشه
هنا در همان حال كه به سختي خود را به دنبال من مي كشاند از درد ناليد و نالان گفت:
« ! پام خيلي درد مي كنه » -
« ولي اون قول داده كه بد شانسي هاي ما تموم مي شه . » : گفتم
رمز قفل كمد را وارد و درش را باز كردم . موجي از هواي ترشيده سالن را پركرد .براي اين كه حالم به هم نخورد نفسم را در
سينه حبس كردم .
« ببين ... » : هنا وحشت زده به كف كمد اشاره كرد و گفت
تعدادي گنجشك مرده كف كمد بود . همه انها مرده و در حال فاسد شدن بودند .
زير لب گفتم : اون براي ما هديه گذاشته ... ولي خودش كجاست ؟ فكر مي كني:پيداش بشه؟
مجبور نشديم مدت زيادي انتظار بكشيم . لحظاتي بعد ، درخشش چشمان سرخ را درانتهاي كمد ديدم . و سپس موجود تيره پوش
از روي توده گنجشك هاي مرده گذشت وجلوي ما قرار گرفت . چشمان شعله ورش چشم همچنان در زير نقاب سياهش پنهان
شده بود . با همان صداي خش دارپرسيد:
آيا آنچه را كه گفته بودم انجام دادي؟ آيا يك بردة جديد براي من فراهم كردي ؟ » -
در حالي كه سعي داشتم نگاهم را از نگاهش بدزدم ، جواب د ادم :
بله مگر قرارمون همين نبود ؟ و حالا نوبت توست كه به رنج هاي ما پايان بدي ! همانطور كه قول دادي بد شانسي مارو تموم مي
كني...
«! نه » : نقاب در هوا بالا و پايين شد و او به آرامي گفت
هنا و من از حيرت و ترس خشكمان زده بود .پوشش سياه همچون دو بال خفاش در هوا جنبيد و او با صداي و حشت انگيزش گفت :
آيا شما فكر مي كنيد كه در موقعيتي هستيد كه با مالك سرنوشت معامله كنيد؟ من با كسي معامله نمي كنم ! من به كسي قولي
نمي دهم ! شما ناچاريد به هر چيزيكه سرنوشت برايتان رقم بزند قانع باشيد!
«! ولي تو قول دادي كه ... » : هنا با لحني گريان گفت
موجود شيطاني حرف او را قطع كرد:
شما ابتدا از شانس خوب برخوردار شديد و حالا نوبت پرداخت بهاي آن است . شما نمي توانيد اين روند را از بين ببريد . بايد
بدانيد كه شما قادر به معامله كردن با سرنوشت نيستيد ! و به همين دليل هر دوي شما دربقيه عمرتان بهاي شانسي را كه داشتيد
خواهيد پرداخت!!
هنا در حالي كه سعي داشت از روي صندلي چرخدار بلند شود و دامن پوشش سياه رابگيرد با التماس گفت:
«!! نه ! .... صبر كن ... صبر كن »
مالك سرنوشت چرخي زد و هواي دم كرده و نفرت انگيز را به هم زد .سپس پا بر روي توده لاشه هاي پرندگان گذاشت و دوباره
درون كمد شماره 13 جا گرفت .
در يك چشم به هم زدن ناپديد شد .
گنجشك هاي مرده كف سالن و كمد مرا كثيف كرده بودند .به طرف هنا چرخيدم . شانه هايش بالا و پايين مي رفت و هق هق
« ولي اون قول داده بود ... » : گريه اش آزارم مي داد و در همان حال گفت
دستم را روي شانه اش گذاشتم و گفتم : عيبي نداره ... منم قول خودمو انجام ندادم !
واسكلت زرد رنگ را از جيب شلوارم بيرون اوردم و به او نشان دادم .
« ؟ تو اونو به استرچ ندادي » : هنا وحشت زده پرسيد
جمجمه را در مشتم فشردم و پس از لحظه اي مكث جواب دادم :
- چرا ... بهش دادم ، ولي قبل از اين كه استرچ اونو پيدا كنه برش داشتم . هر چي كردم نتونستم اينكارو انجام بدم . استرچ نسبت
به من خيلي مهربون بود و من ... نتونستم ... نتونستم زندگي اونو خراب كنم هنا نواميدانه سزش را تكان داد . قطرات اشك از چشمان ورم كرده اش فرو مي ريختند:
-لوك ، حالا چه كار بايد بكنيم ؟ ما محكوم هستيم به اين كه اسير اون باشيم . ما نفرين شده ايم و در مقابل با اون هيچ شانسي
نخواهيم داشت...
توپ بسكتبال را روي زمين اسفالت جلوي در گاراژ دريبل كردم و به طرف حلقه رفتم و با يك هوك يك دستي به طرف سبد
شوت كردم . توپ به لبه داخلي حلقه خورد ودوباره در ميان دست هايم قرار گرفت .
چرخي زدم و يك شوت دو دستي جفت پا به طرف حلقه فرستادم كه از حلقه گذشت وبا صدايي دلنواز از تور پايين آمد .در
آسمان ابرهاي تيره ماه را پوشانده بودند . چراغ هاي داخل گاراژ مخروط هايي ازنور بر روي فضاي جلوي آن مي پاشيدند . پشت
سرم ، خانه به جز يك مستطيل نورنارنجي از پنجره اتاق خوابم در طبقه دوم ، در تاريكي فرو رفته بود .نگاهي به بام خانه انداختم .
كارگران تمام روز را مشغول تعمير شيرواني و نصب قسمت هاي كنده شده بودند . درخت شكسته را برده بودند . يكي از پنجره
ها ، كه شيشه آن در طوفان شكسته بود ، همچنان با مقوا پوشانده شده بود .
مي دانستم كه همه اش تقصير من بوده است . تمام خسارتي كه به خانه وارد شد ؛تقصير من بود .پدرم با عصا راه مي رفت .
زانويش در اثر سقوط از پله ها بد جوري آسيب ديده بود ،ولي فعلا حالش خوب بود ... فعلا !
مي دانستم كه اين نيز تقصير من است .تمامش در اثر شانس بد من به وجود آمده بود .با عصبانيت توپ را به تخته پشت حلقه
كوبيدم . توپ به محل تماس حلقه با تخته برخورد كرد و به هوا بلند شد و من آن را در هوا قاپيدم و آن را به طرف سبد شوت
كردم و از حلقه گذشت .شانس ... شانس ... شانس ...
اين كلمه همچون زمزمه اي چندش آور ، مرتب در گوشم صدا مي كرد .
و سپس كلمات استرچ را دوباره به ياد آوردم . استرچ چيز واقعا خوبي به من گفته بود ربطي به شانس نداشته ... لوك ، همه اش
تلاش و مهارت خودت بوده.
تلاش و مهارت ...
شانسي نيست ...

مالك سرنوشت گفته بود :تو نمي تواني اين روال را بر هم بزني ... ابتدا از شانس خوب برخوردار شدي ... و حالا بايد بهاي آن را
بپردازي
روال ... تو نمي تواني اين روال را برهم بزني ... شانسي نيست ... تلاش و مهارت ...
توپ را دوباره شوت كردم . دريبل كردم و دوباره شوت زدم . با وجودي كه شب سرد ويخ زده اي بود ، عرق از روي پيشانيم مي
چكيد .مي خواستم بيشتر تلاش كنم . تلاش بيشتر و كسب مهارت بيشتر ...
در همان حال كه تمرين مي كردم ، بارها و بارها پيش خودم تكرار كردم: بايد تلاش ... كنم ... بايد بيشتر تلاش بكوشم و مهارت
خود را بيشتر كنم
چه كار كنم .
و مي دانستم بايد مي دانستم تنها راه شكست دادن و فائق آمدن بر بد شانسي هنا و من، همين است .
اين تنها راه شكست دادن مالك سرنوشت بود .دوباره شوت زدم . دوباره روي خط پنالتي ايستادم و شوت كردم . و سپس بارها و
بارهاتمرين پرتاب پنالتي كردم .
وقتي چراغ آشپزخانه روشن شد ، باز هم دست از تمرين نكشيدم . در پشتي خانه بازشد و پدر ، لنگان لنگان قدم به حياط گذاشت
. حوله حمامش را پوشيده بود و هنگام راه رفتن به عصا تكيه مي داد .
« لوك ... چه كار داري مي كني ؟ مي دوني ساعت از يازده گذشته »
« دارم تمرين مي كنم . »: و در همان حال يك شوت جفت پا به طرف حلقه روانه كردم گفتم
. پدر لنگان لنگان جلو آمد و به ديوار گاراژ تكيه داد: ولي ... خيلي ديره ! چرا داري اين موقع شب تمرين مي كني؟
در حالي كه شوت ديگري را به طرف سبد حواله مي كردم - كه از حلقه نيز گذشت - جواب دادم:
چون مي خوام بدون دخالت شانس پيروز بشم . من مي خوام با استفاده از مهارت و تلاش خودم برنده بشم
و فرياد زدم : من قادرم روال حاكم رو بشكنم ! من مي تونم بدون كمك شانس پيروز بشم
و سپس بدون اينكه متوجه باشم ، داشتم از اعماق حنجره فرياد مي زدم: من به شانس احتياج ندارم ! من نيازي به شانس ندارم
نقشه ام ساده بود . شايد بيش از حد ساده .ولي ناچار بودم آن را امتحان كنم .در مورد آن چيزي به هنا نگفتم . او خيلي به هم ريخته بود . نمي خواستم نگراني هايش را زيادتر كنم . .
مي دانستم وقت زيادي ندارم ، شايد يك ، و يا حداكثر ، دو روز .به محض اينكه مالك سرنوشت كشف مي كرد كه جمجمه هنوز
پيش من است ومن آن را به استرچ نداده ام ، با تمام قدرت سراغم مي آمد .نقشه من ؟
مي خواستم روال را بر هم بزنم .
مي خواستم برنده شوم ، آن هم بازي اصلي را . مي خواستم به يك موفقيت بزرگ دست يابم ، آن هم بدون كمك شانس . بدون
نياز به شانس و سرنوشت .اگر مي توانستم با استفاده از تلاش خودم و مهارتم و استعدادم برنده شوم ، توانسته بودم مالك
سرنوشت را شكست دهم . اين كار من قوانين تثبيت شده او را مي شكست و روال را بر هم مي زد .
و شايد ... فقط شايد مي توانستم هنا و خودم را آزاد كنم .به همين دليل بود كه تا آن وقت شب جلوي گاراژ خانه تمرين مي كردم
. در تاريكي وسرما تا پاسي ازنيمه شب گذشته تمرين مي كردم . تلاش و مهارت .تلاش و مهارت .
امروز بعد از ظهر شاوني ولي با فُرست گروو مسابقه دارد واين آخرين بازي فصل بود .آخرين فرصت من براي برنده شدن بدون
كمك شانس .
در همان حال كه لباس هايم را عوض مي كردم ، مي دانستم كه بايد واقعا عالي باشم .امروز بايد حتما برنده از ميدان بيرون مي
آمدم . بايد كاري مي كردم كه تيمم به خاطر مهارت و تلاش من برنده اين مسابقه باشد .
و اگر چنين مي كردم ؟
اگر چنين مي كردم ، شايد كابوسم به پايان مي رسيد .
مضطرب و عصبي بودم و مجبور شدم سه بار تلاش كنم تا بند كفشم را درست ببندم .موقع گره زدن ، انگشتانم به نظر مي رسيد از
من فرمان نمي برند .
« زنده باد اسكوايزر! بچه ها پيروز باشيد ! »
بچه ها با مشت به كمد ها مي زدند ، فرياد مي كشيدند ، بالا و پايين مي پريدند ، خودرا شارژ مي كردند و آماده مي شدند .
استرچ در حالي كه دوان دوان از كنارم مي گذشت با حالتي دوستانه به پشتم زد و گفت :پهلوون ، امروز سعي كن ديگه سرتو به
سر كسي نزني ! ما بايد اين دلقكا رو امروز ببريم

: مشتم را بالا آوردم و به علامت پيروزي تكان دادم و فرياد زدم
-امروز اونا جز يك مشت گوشت و استخوون بي خاصيت چيزي نيستن
پيراهن ورزشي ام را مرتب كردم ودر كمد را بستم و به حالت دو وارد استاديوم شدم .با ورود به استاديوم روشن چند بار پلك زدم
. جمعيت تقريبا زيادي براي تماشا امدهبودند و سكوها تقريبا پر بود. آنها همراه با مارشي كه از بلند گو پخش مي شد پاي خودرا
به طور هماهنگ به زمين مي كوبيدند .به دنبال هنا گشتم اما او را نديدم .به طرف محل توپ ها رفتم و در حالي كه كه توپي را
برمي داشتم با خودم فكر ميكردم كه اين آخرين بازي فصل است . آخرين فرصت من ...
آب دهانم را قورت د ادم ؛ چنان كه گويي سعي داشتم به اين وسيله ترسم را فرودهم .
آيا مالك سرنوشت هم اين جا بود ؟ آيا او فهميده بود كه به او دروغ گفتم ؟ آيا ميدانست كه جمجمه را به استرچ نداده ام .
به خودم گفتم : اصلاً اهميتي ندارد . من امروز بدون كمك او برنده خواهم بود .من امروز روال و الگوي تنظيم شده توسط او را بر
هم خواهم زد .من امروز مالك سرنوشت را شكست خواهم داد !
كنارش مي : « در حالي كه توپ را دريبل مي كردم به طرف آقاي بنديكس رفتم . همچنان كه ازلوك ، اميدوارم امروز سر حال
گذشتم با دست به شانه ام زد و گفت:
-باشي ! خيلي سخت نگير ، آرام ولي پيوسته ... يادت باشه ، فقط تمركز ... حواستوجمع كن
همچنان كه با دريبل كردن توپ سعي داشتم خودم را گرم كنم گفتم:
-چشم مربي …من امروز آمادة آماده ام . احساس خيلي خوبي دارم واقعا خودمو قوي حس ميكنم . فكر مي كنم كه امروز خواهم
توانست
وناگهان موجي از هواي سرد در پشت گردنم حس كردم . موجي از سرما كه عرض استاديوم را همچون يك موج نامرئي اقيانوسي
طي كرد .
وسپس قيافه مربي را ديدم كه ناگهان تغيير كرد . او كه داشت به من لبخند مي زد ومشتش را به نشانه پيروزي گره كرده بود ،
ناگهان دستش را پايين آورد و چهره اش درهم كشيده شد . چشمانش به نظر رسيدند كه محو شده اند ، چنان كه گويي پرده اي
روي آنها كشيده شد .مثل اينكه هيپنوتيزم شده باشد .

با اشاره دست مرا به طرف خود فرا خواند . ابروانش را در هم كشيد و چشم هايش رابه طرفم تنگ كرد: هي لوك
در حالي كه همچنان دريبل مي كردم پرسيدم : چي شده
با سوتش به نيمكت اشاره كرد و گفت: نيمكت
با نگراني پرسيدم : چي ؟
تو امروز نمي توني بازي « نيمكت ! » : صورتش خشك و عاري از هر نوع احساسي بود . چشمانش تهي و بي روح بودند تكرار كرد
كني
معترضانه گفتم :آخه چرا ؟ ... مقصودتان چيه كه من امروز نمي تونم بازي كنم ؟ من بايد بازي كنم
او سرش ر ا تكان داد و گفت :لوك ، تو امروز نمي توني بازي كني . ضربه اي كه به سرت خورد يادت هست ؟ قبل از اين كه تو
بتوني بازي كني بايد اجازه دكتر بياري .
دكتر رفتي ؟ تا معاينه نشي و مطمئن نشم كه مشكلي نداري اجازه نميدم بازي كني .
دهانم باز ماند ضربان قلبم شدت گرفت و احساس سرگيجه كردم . .شقيقه هايم مي كوبيدند . به التماس گفتم:
- آقاي بنديكس ... من تو اين چند روزه خيلي تمرين كردم ...خواهش مي كنم ... شما بايد اجازه بديد من امروزبازي كنم . آقاي
او دوباره سرش را تكان داد و در حالي كه به نيمكت اشاره مي كرد : « . بنديكس ... من بايدبازي كنم ... اين آخرين بازي فصله
گفت: متاسفم ،ما بايد پيرو قوانين باشيم...
با همان چشمان بي « با ناراحتي پيش خودم گفتم : قوانين چه كسي ؟ قوانين مالك سرنوشت ؟ آقاي بنديكس متاسفم . لوك ، تو
روح و تهي خود به من خيره شد و گفت :آخرين بازي فصل را انجام دادي
با لحني بغض آلود گفتم: ولي ... ولي
مربي حرفم راقطع كرد وگفت: تو سال آينده فرصت زيادي براي بازي كردن داري
سپس در سوت خود دميد و فرياد زد : استرچ ... تو بازي مي كني ! امروز در تمام طول گيم بايد بازي كني پس انرژيتو تقسيم كن
همچنان در جاي خود ايستادم . از جا تكان نخوردم . در حالي كه دست هايم راروي سينه صليب كرده بودم در وسط زمين ايستادم
. منتظر بودم از شدت ضربان قلبم كاسته شود . منتظر بودم تا لرزش پاهايم از بين برود .

سپس به آرامي و با سري افكنده به طرف نيمكت رفتم .امروز را باخته بودم . يك امتياز به نفع مالك سرنوشت .امروز ديگر
فرصت نداشتم روال و الگوي او را بر هم زنم . امروز بازنده بودم .ولي هنوز وا نداده بودم . هنوز هم مي توانستم ببرم .البته اگر
فرصت پيدا مي كردم ...
هنا با التماس گفتSad(جمجمه را به استرچ بده.شايد مالك سرنوشت دلش به حال مابسوزه و از شدت عملش كم بشه.))
روز بعد بود.دو تايي در انتهاي سالن غذاخوري در گوشه اي كز كرده بوديم.استرچ رامي ديدم كه در حال خنده و شوخي بود با
دوستانش در يكي از ميز هاي جلويي بود.اسكوايرز بازي شب پيش را اختلاف دو امتياز برده بود و استرچ قهرمان آن بازي بود.
سرم را تكان دادم و گفتمSad(نه...من نمي تونم اين كار رو بكنم.به علاوه،شنيدي كه مالك سرنوشت چي گفت.اون اهل معامله
نيست.دادن جمجمه به استرچ كمكي به ما نخواهد كرد.))
هنا آهي كشيد سرش را در ميان دست هايش گرفته بودSad(در اين صورت ما چه كار بايد بكنيم؟))
گفمSad(يه راهي براي شكست دادن اون پيدا مي كنم...))گازي به ساندويچم زدم.ناگهان احساس كردم چيز سختي زير داندانم قرار
دارد.
((هي...!))
با احساس شكسته شدن دندانم،ناليدمSad(آه...نه!))
وحشت زده زبانم را در دهانم چرخاندم و گفتمSad(يكي از دندان هايم شكست.حس مي كنم بقيه ي آنها هم لق شده اند.آه خداي
من!نكنه تمام دندونام بريزن!))
هنا سرش را بلند هم نكرد.زير لب چيزي گفت ولي آن قدر آهسته بود كه نشنيدم.در حالي كه از جا مي پريدم گفتمSad(من بايد
برم.هنا...يه فكري به خاطرم آمد.اميدت رو از دست نده.يه ايده ي خوبي به نظرم رسيد.))
دوان دوان از كنار ميز استرچ كه با چند تن از بچه ها دور آن به خنده و شوخي با يكديگر مشغول بودند گذشتم.استرچ صدايم زد
ولي رويم را برنگرداندم و توقف نكردم.
به طرف آزمايشگاه كامپيوتر رفتم.در آن بسته بود.شتاب زده ان را باز كردم و نفس نفس زنان به داخل اتاق روشن يورش بردم.

((خانم كوفي؟...خانم كوفي؟...من هستم لوك،من هستم لوك!))
احساس كردم يكي ديگر از دندانهايم در حال افتادن است.دندان هايم را به هم ساييدم چنان كه گويي مي خواستم با فشار،آنها را
در جاي خود ميخكوب كنم.
يك مرد جوان چاق و خپل كه تا آن زمان نديده بودمش از اتاق قطعات يدكي بيرون آمد.موي سيا و صورت گرد و چاق و گونه
هايي سرخ داشت. درست شبيه سيبي بود كه چشم داشته باشد!يك پيراهن چهارخونه قرمز و شلوار مشكي به تن داشت.
شتاب زده گفتمSad(خانم كوفي تشريف دارن؟من بايد باهاش صحبت كنم.))
ديسكي را كه در دسن داشت روي زمين گذاش وگفتSad(ايشون تشريف بردن.))
پرسيدمSad(مقصودتون اينه كه تشريف بردن ناهار؟))
سر گردش را تكان داد وگفتSad(خير...ايشدم از مدرسه تشريف بردن.يك شغل ديگه پيدا كردن.))
نوميدانه گفتمSad(اونو...ميدونم...ولي فكر ميكردم...))
مرد جوان گفتSad(من راد هندلمن هستم.مسؤوليت آزمايشگاه كامپيوتر از اين به بعد بامنه.تو اينجا كلاس داري؟))
جواب دادمSad(اه...نه.ولي يك پروژه دارم كه قرار بود به خانم كوفي نشون بدم.اون گفته بود كه پروژه رو براي يه نفر خواهد
فرستاد كه شايد در يك شو مورد استفاده قراربده.اين يه برنامه انيميشن كامپيوتره.حدوده دوساله كه روش كار
كردمو...و...))چنان وحشت بر من مستولي شده بود كه نتوانستم جمله ام را تمام كنم.نفسم به شماره افتاد و مجبور شدم حرفم را
قطع كنم تا نفسي تازه كرده باشم.
آقاي هندلمن گفتSad(آروم باش مرد جوان...اون شايد در اين باره يادداشتي براي من گذاشته باشه.يك دسته يادداشت برام
گذاشته كه من هنوز وقت نكردم بخونم.))روي ميز درهم ريخته اش و در ميان توده هاي مختلف به دنبال آنها گشت و گفتSad(من
اونا رو يه جايي همين طرفا گذاشتم.))از خودم پرسيدمSad(خانم كوفي خانم كوفي چطور مي توانسته بدون اينكه پروژه ي مرا ببيند
از اينجا برود؟او چطور دلش اومده كه اين كار را با من بكنه؟))
آيا نمي دانست كه اين چقدر براي من مهم است؟آيا مي توانست پيروزي بزرگ من باشد.اگر برنامه ي انيميشن كامپيوتري من
براي يك نمايش پذيرفته شود_به دليل تلاش و فقط به دليل مهارت و تلاش خودم_در آن صورت روال نيز بر هم خواهد خورد.اين پيروزي مي توانست مالك سرنوشت را شكست دهد. آيا او متوجه نبود؟
پرسيدمSad(اه شما مي توانيد يك نگاهي به انيميشن كامپيوتري من بندازيد؟))
گونه هاي آقاي هندلمن سرخ تر شد.پرسيدSad(كي؟))
در حالي كه قلبم به شدت مي تپيد گفتم پرسيدمSad(امشب؟))
جواب دادSad(اه...فكر نكنم.امشب نمي شه.مي دوني...اين اولين روز كار منه.اينجا خيلي كار دارم.شايد هفته ي آينده...))
تقريبا فرياد كشيدمSad(نه!شما بايد اونو ببينيد!خواهش مي كنم!خيلي مهمه!))
ديسك را از روي ميز برداشت و در حالي كه آن را به طرف ديگر اتاق مي بردگفتSad(خيلي دوست داشتم اونو ببينم،ولي ابتدا بايد
اينجا رو سروسامون بدم.شايد...))
با التماس گفتمSad(خواهش مي كنم!...يادداشت خانم كوفي را پيدا كنين.ما بايد اونو به كسي كه نمايش هنر كامپيوتري رو برگزار
مي كنه،برسونيم.خواهش مي كنم!))
چشمانش را تنگ كرد و به من نگريست.احتمالا فكر مي كرد كه من ديوانه هستم. اما من اهميتي نمي دادم.شديدا به يك پيروزي
احتياج داشتم.مي دانستم وقت چنداني ندارم.
آقاي هندلمن بالاخره گفتSad(خيلي خوب. فردا صبح اول وقت اونو برام بيار.سعي مي كنم در طول نهار يك نگاهي به اون بندازم.))
كافي نبود.شايد خيلي دير باشد.
همان طور نفس زنان پرسيدمSad(امروز بعدازظهر شما تا كي تشريف دارين؟))
جواب دادSad(تا خيلي دير.ار آنجا كه اين اولين روز كار منه،من...))
حرفش را قطع كردم و گفتمSad(بعد از مدرسه زود مي رم خونه و اون رو ميارم.اونو تا قبل از اينكه امشب شما اينجا رو ترك كنين
بهتون مي رسونم.مي تونيد...مقصودم اينه كه محبت كنيد امروز بعدازظهر يك نگاه بهش بندازين؟خواهش مي كنم؟))
گفتSad(خيلي خوب...فكر مي كنم بتونم.من حداقل تا ساعت پنج اينجا هستم.))
دستم را مشت كردم و به هوا كوبيدم و فرياد زدمSad(متشكرم م م م!))و به سرعت از آزمايشگاه كامپيوتر بيرون دويدم.
به خودم گفتمSad(مي توانم برنده شوم!هنوز فرصت دارم مالك سرنوشت را شكست دهم.پروژه ي كامپيوتري من خيلي خوبه.مي دان خوب است.دوسال روي آن كار كرده ام.تلاش زيادي صرف آن كرده ام.
من به شانس نيازي ندارم.اصلا به شانس احتياج ندارم. پس از تعطيل شدن مدرسه،تمام راه را تا خانه دويدم.وارد آشپزخانه
شدم،كوله پشتي ام را روي زمين انداختم و به طرف اتاقم دويدم.در وسط پله ها صداهايي را از اتاق پذيرايي شنيدمو ايستادم.
مامان صدا زدSad(لوك...تو هستي؟))
مامان و بابا هر دو آنجا در تاريكي نشسته بودند.پدرم روي عصايش تكيه داده بود ومامان دست هايش را به هم گره كرده و روي
دامنش گذاشته بود.
جلوي اتاق پذيرايي توقف كردم و پرسيدمSad(چطور شده كه شما دو تا هر دو زود به خونه اومديد؟))
پدرم با ملايمت جواب دادSad(من ناچار شدم بيام خونه.نمي تونستم كار كنم.اون سقوط بدتر از اوني بود كه فكر مي كرديم.به نظر
من به جراحي احتياج داشته باشم.))
زير لب ناليدمSad(آه...نه!))مي دانستم كه همش تقصير من است.
ولي من فعلا وقت صحبت كردن با آنها را نداشتم.بايد به سراغ كامپيوترم مي رفتم،ميخواستم قبل از آنكه نسخه اي براي آقاي
هندلمن كپي كنم اول آن را چك كنم.و بعد ازآن هم بايد به سرعت به طرف مدرسه برمي گشتم.
پرسيدمSad(ولي چرا توي تاريكي نشستيد؟چرا چراغو روشن نكرده ايد؟))
مامان سرش را تكان داد و گفتSad(نمي تونيم.خطوط برق منطقه ي ما مشكلي پيدا كرده.برق قطعه.فعلا برق نداريم.معلوم نيست
كي درست مي شه.))
از شدت وحشت جيغ كشيدم:نه...!كامپيوترم!
پدر گفت:مشكلي نيست...مي توني صبر كني تا برق بياد.
با لحني زار گفتمSad(ولي...ولي...))
پدرم ميان حرفم دويدSad(نمي دونم چطور شده كه ناگهان با اين همه بدشانسي رو به رو شديم!))
مادرم غمگينانه آهي كشيد و گفتSad(امشب شايد مجبور بشيم خونه رو ترك كنيم.اگه برق نياد از گرما هم خبري نيست.شايد
مجبور بشيم امشبو به هتل بريم.))

چنگي به موهايم زدم.دسته اي از آن در ميان انگشتانم باقي ماند.((آه...نه!))موهايم داشت مي ريخت.دندان هايم همه لق شده
بودند.چطور مي توانستم با اومبارزه كنم؟چطور؟
فرياد زدمSad(اون نمي تونه اين كار رو با من بكنه!اون نمي تونه!...نمي تونه!))
به سرعت برگشتم و نرده را چسبيدم و خود را از پله ها بالا كشيدم.
-لوك،تو چي داري مي گي؟
-كجا داري مي ري؟
جواب ندادم. به داخل اتاق شيرجه رفتم و در را محكم پشت سرم بستم.نفس نفس زنان به كامپيوترم خيره شدم.به صفحه ي
خاموش مانيتور خيره شدم.بي فايده بود.كاملا بي فايده.
از شدت ناراحتي و عصبانيت با لگد به پهلوي ميز زدم.((آخ!))قصدم اين نبود كه آنقدر محكم بزنم.درد شديدي در پايم پيچيد و تا
كمرم بالا آمد.ناگهان به ياد آوردم كه يك كپي از آن تهيه كرده بودم.((آه يه كپي دارم!))
بله!يه كپي از برنامه ام داشتم.توي جهبه ي ديسك هايم بود.
ديوانه وار در ميان توده ي ديسك هاي درون جعبه گشتم و ديسك مربوط را پيدا كردم.به خودم گفتم هنوز فرصت دارم.مالك
سرنوشت فكر كرد كه همه ي راه ها را به روي من بسته است ولي من هنوز يك فرصت دارم.ديسك را توي جيب كاپشنم گذاشتم
و يك در ميان پله ها را به طرف پايين طي كردم.پايين پله ها رو به اتاق پذيرايي فرياد زدمSad(فعلا خداحافظ!من بايد به مدرسه
برگردم!))
-چرا؟
-لوك،چه خبره؟ما اينجا به تو احتياج داريم.
-آهاي...برگرد بگو چي شده!
فرياد هاي آنها راشنيدم اما بدون توجه به آنها از در خانه بيرون زدم و دوان دوان درپياده رو به طرف مدرسه رفتم.
با صداي بلند به خود گفتمSad(من اين روال بدشانسي را متوقف خواهم كرد...من به آن پايان خواهم داد!مالك سرنشت را شكست
خواهم داد...همين حالا!))

در آزمايشگاه كامپيوتر،آقاي هندلمن روي يك صفحه كليد دلا شده بود و سعي داشت يك پيام ايميل را تايپ كند.وقتي تقريبا با
فرياد به او سلام كردم حيرت زده رويش را به طرف من برگرداند.
در حالي كه ديسك را بالا گرفتم و به او نشان مي دادم گفتمSad(بفرماييد...لطفا هرچه زودتر اونو برام چك كنيد!))
او با اشاره ي دست از من خواست روي صندلي كنارش بنشينم و گفتSad(من امروز با تهيه كننده ي نمايش كامپيوتري صحبت
كردم.خودش امروز بعد از ظهر با من تماس گرفت و گفت كه اگر من از انيميشن تو خوشم اومد مي تونم اونو فورا براش
بفرستم))
با خوشحالي گفتمSad(عاليه!اين بهترين خبريه كه شنيدم!))
-نمي خواي كاپشنت رو در بياري؟
هيجان زده جواب دادمSad(نه...))و ديسك را در داخل فلاپي گذاشتم و ادامه دادمSad(فرصت نيست...شما بايد الان اون رو ببينيد.))
خنديد و گفتSad(كمي آروم تر...يه نفس عميق بكش.))
گفتمSad(بعد از اون كه شما برنامه رو ديديد من نفس ميكشم.))
در صندلي خود به پشت تكيه دادم و دست هايم را پشت سرش گره كرد و پرسيدSad(تودو سال روي اين كار كردي؟))
با اشاره ي سر به او جواب مثبت دادم.
فايل را روي ديسكت پيدا كرده و روي آن دوبار كليك كردم و گفتمSad(بفرماييد!...))
چنان عصبي و هيجان زده بودم كه ماوس در دستم مي لرزيد.عضلات سينه ام منقبض شده بود و احساس مي كردم قفسه سينه ام
مي خواهد منفجر شود. آيا امكان دارد كه آدم از شدت هيجان منفجر شود؟به جلو خم شدم تا بهتر ببينم.
صفحه نمايش همچنان سياه بودو منتظر پديدار شدن رنگ هاي شاد آغاز برنامه ام بودم.
انتظار...
بالاخره نور ضعيفي سطح مانيتور را پوشاند.دو دايره ي نوراني.دو دايره ي سرخ از ميان تيرگي صفحه نمايش درخشيدن را
آغازكردند.دو چشم سرخ و شعله ور.چشم ها بدون پلك زدن و حركت به بيرون زل زده بود. دو دايره سرخ آتشين تهي.آقاي
هندلمن گلويش را صاف كرد.چشمانش روي صفحه ي مانيتور دوخته شده بود.پرسيدSad(اينا چشم هستند؟حركتم دارن؟))

دهانم را باز كردم تا پاسخ دهم اما هيچ صدايي از گلويم خارج نشد.و مي دانستم يك بار ديگر شكست خورده ام.
گونه هاي آقاي هندلمن از قرمزي مي درخشيد.پرسيدSad(همش همينيه؟))
پروژه ام از بين رفته بود.دوسال كار روي آن از دست رفته بود.چشمان آتشين پيروزمندانه به من خيره شده بود.به آرامي از جا
بلند شدم و با سري افكنده اتاق را ترك كردم.در حالي كه سرم پايين بود و دست هايم را در جيب هايم كرده بودم با گام هاي
خسته در راهروهاي خالي به طرف در رفتم.مي دانسته ام كه باخته ام. و از اين به بعد بايد هميشه بازنده باشم.هر دوس ما،هنا و
من،بايد بقيه ي عمر خود را با بدشانسي دست به گريبان باشيم.
در پيچ راهرو تقريبا به آقاي سوانسون مربي شنا برخورد كردم.دستش را روي شانه ام گذاشت و گفتSad(هي لوك!...اوضاع
چطوره؟))
زير لب جوابي به او دادم اما خودم هم نشنيدم به او چي گفتم.گفتSad(مي خواستم امشب بهت تلفن كنم.اندي ميسون مريض شده و
تو فردا بايد به جاي او شنا كني.))
بارهقه اي از اميد در دلم درخشيد.سرم را بالا آوردم.((چي؟شنا؟))تقريبا فراموش كرده بودم كه در تيم شنا عضو هستم.
آقاي سوانسون گفتSad(فردا بعد از مدرسه در استخر شنا مي بينمت. بخت يارت!))
با ناراحتي در دل گفتمSad(به آن خيلي احتياج دارم.))
و سپس دريافتم كه يك فرصت ديگر به من داده شده.
يك كمك ديگر كه بدون كمك شانس برنده شوم.يك فرصت ديگه براي شكست دادن مالك سرنوشت.شايد آخرين فرصت.
صبح روز بعد مجبور بودم يك كلاه بيس بال سرم كنم تا كسي نتواند قسمت هاي خالي سرم را ببيند.آن روز صبح،وقتي داشتم
دندان هايم را مسواك مي زدم،يك دندان ديگر نيز بيرون آمد.
زبانم پوشيده از جوش هاي سخت و سفيد شده بود.دست هايم مي خاريدند.همان جوش ها و لكه هاي سرخ كه هنا داشت روي
پوست من نيز داشت بيرون مي ريخت.
آن روز هر طور بود مدرسه را به پايان رساندم.به تنها چيزي كه فكر مي كردم مسابقه ي تيم شنا بود.آيا راهي وجود داشت كه
بتوانم پيروز شوم؟كه من بتوانم روال و الگوي مقرر را بشكنم و مسابقه را ببرم و مالك سرنوشت را شكست دهم؟اميد چندان هم نداشتم.اما مي دانستم بايد نهايت تلاش خودم را بكنم.مي دانستم كه بايد تمام نيرويم را روي آن بگذارم.
ثانيه هايي پس از آن وارد استخر شدم نت خود را گرم كنم،آقاي سوانسون سوت خود
را به صدا در آورد و صداي سوت روي ديوارهاي كاشي سالن منعكس شد،فرياد زدSad(همه گوش كنين!...چند دور تمريني شنا
كنيد.با سرعت متوسط...حالا شناي تمريني را شروع مي كنيم.))
در انتهاي ديگر استخر استرچ را ديدم كه به داخل آب پريد و با حركات نيرومند و يكنواخت شروع به شنا كرد.من با يك جهش
سطحي به دنبال او شنا كردم.آب گرم استخر روي پوستم كه شديدا مي خاريد احساس خوبي به وجود آورده بود.پايم را به شدت
حركت دادم و سرعت گرفتم.وقتي سرم را بالا آوردم تا نفس بكشم،آب ناگهان وارد بيني و گلويم شد.
مقدار زيادي آب را بلعيدم.كم مانده بود خفه شوم.
چند سرفه ي شديد كردم و سعي داشتم گلويم را صاف كنم و تلاش كردم دوباره نفس بكشم.
و سپس ناگهان در ميان وحشت و ناباوري معده ام به هم خورد و ناهاري را كه خورده بودم بالا آوردم.
نتوانستم جلوي آن را بگيرم و توده ي غليظ و تيره ي استفراغ در آب صاف و زلال استخر شناور شد.
-اوه...لعنتي!
-حالش به هم خورد!
-اه اه!دل و رودشو بالا آورد!
بوي ترشيدگي از آب به مشامم رسيد.غرولند و دادو فرياد بچه ها را مي شنيدم.و سپس صداي سوت آقاي سوانون را شنيدم و
پس از آن صداي كه سرم داد مي كشيد:لوك،هر چه زودتر از آب بيرون بيا!زود باش بيرون بيا!تو مريضي و امروز نمي توني شنا
كني!
باور كردني نبود . نبايد اجازه مي دادم كه ناكامي دوباره به سراغم آيد . اين آخرين فرصت من بود . فرياد زدم : (( مربي من حالم
خوبه ! فقط يه قدري آب قورت دادم ...باور كن كه مي تونم شنا كنم ! ))
آقاي سوانسون به اطراف استخر نگاه كرد . اندي ميسون لخت نشده بود و جوبرگ ،ذخيره ي ديگر ، نيامده بود . ملتمسانه گفتم :
(( خواهش مي كنم به من اجازه بده شناكنم ! ))

مربي نوميدانه شانه هايش را بالا انداخت و گفت : (( كس ديگري نيست ... فكر ميكنم چاره ي ديگري ندارم .))
با خود انديشيدم : من اين كار را خواهم كرد و امروز برنده خواهم شد ... هر كاري رابراي برنده شدن لازم باشد انجام خواهم داد.
مسابقه شروع خوبي دات . همراه با صداي سوت شيرجه ي بلندي زدم و لحظاتي بعد باحركاتي منظم و نيرومند در جلوي همه قرار
داشتم .با ضربات يكنواخت و آهنگ نرم شنا مي كردم و همچنان پيشاپيش همه بودم تا اين موج ها آغاز شدند .
موج ها ؟ آروي سرم مي گذشتند . موج پس از موج مرا به « ها در جلوي من شكل مي گرفتند و به سرعت به طرفم مي آمدند و از
عقب مي راند و از سرعتم مي كاست
پر شدت ضرباتم افزودم تا آهنگ حركاتم را حفظ كنم . به پهلو غلتيدم و به ديگران نگاه كردم . آب استخر براي آن ها صاف و
بدون موج بود .
موج ها فقط بر من اثر داشتند ! يك جريان نيرومند مرا به عقب هل داد و از سرعتم كم كرد .
از زير موج ها جاخالي دادم و اجازه دادم از روي سرم بگذرند و بر شدت ضربات خودم افزودم . هر لحظه به فشار خود مي افزودم
.چيزي به پايم خورد و حس كردم چيزي دور مچ پايم پيچيد . سپس سپس چيزي به شكمم خورد و احساس كردم زانويم در ميان
چيزي گير كرده است . با يك فشارچرخيدم و موجودات سبز را ديدم . مار ماهي ؟ آيا آن ها مارماهي بودند .آن موجودات منفور
به دور پا و كمرم پيچيده بودند .
مارماهي دراز و لاغر ... آب آكنده از آن ها بود !فريادي از دل بر آوردم .شناگران ديگر را ديدم كه به نرمي و به سرعت در ميان
آب صاف و زلال جلو مي روند.آن ها حتي متوجه تيرگي و آلودگي آب اطاف من نبودند . آن ها حتي موجودات ليز ولزجي را كه
دور پاي من پيچيده بودند نديدند . موجوداتي كه مچ ها و پاهاي مرا در خودگرفته بودند ... به شدت بر من تازيانه مي زدند .... و
من نيز محكم با دست به پايم كوبيدم .
خود را آزاد كردم و به شنا ادامه دادم .در ميان آن توده ي ژله ماهي هايي كه اطرافم را گرفته بودند و مرتب بازو هايم رانيش مي
زدند و پاهايم را گاز مي گرفتند و پوست پشتم را مي خراشيدند به جلو ميرفتم .
از درد فرياد كشيدم . موجودات لزج و چسبان سراپايم را پوشانده بودند و پشت سر هم مي گزيدند .
ديگران را ديدم كه به آرامي و اكنون پيشاپيش من حركت مي كردند . آن ها در ميان آب صاف پيش مي رفتند در حالي كه من بر اثر ازدحام ژله ماهي هايي كه سراپايم راگرفته بودند از دت درد به خود مي پيچيدم .
با دست محكم به آب كوبيدم ... با دست و پا ديوانه وار بر آب كوفتم .
و سپس هنگامي كه آب به جوش آمد فرياد ديگري از درد سر دادم . آب اكنون جوش وسوزان بود . مي جوشيد و بخار آب به
هوا بلند مي شد . پوستم مي سوخت . لحظه اي احساس كردم پوستم دارد از تنم جدا مي شود . به سختي نفس مي كشيدم و باتمام
قدرت سعي داشتم دست هاي خود را هم چنان در حالت حركت نگه دارم .با پا محكم ضربه مي زدم ... هر لحظه بر شدت ضربات
خود مي افزودم ... تقريبا تمام شناگران اكنون جلو تر از من قرار دشاتند و با سرعت و آ]نگي يكنواخت به جلو پيش مي رفتند ...
چشمانم را بستم و شنا كردم . با خود گفتم اجازه نخواهم داد كه آن ها مرا شكست دهند ! من بايد پيروز شوم ... من پيروز خواهم
شد .
اين افكار نيرويي در من دميد و بر قدرت ضرباتم افزود . با تمام قدرت به طرف ديواره ي استخر پيش رفتم و هم چون اژدري كه
از دهانه ي توپ خارج شده باشد آب را مي شكافتم و به سمت خط پايان مي رفتم .
دستم ديواره را لمس كرد و دست ديگرم محكم به ديواره خورد . نفس در شينه ام گير كرده بود
... وقتي نفسم آزاد شد ، سينه ام چنان بالا و پايين مي رفت كه حس كردم مي خواهد منفجر شود ... و مي دانستم كه باخته ام .
خيلي كند ... بيش از اندازه معطل كرده بودم .
و دانستم كه اين بار هم با شكست رو به رو شده ام .
آب از صورتم فرو مي چكيد.چشمانم را بستم و سعي كردم نفسم جا بيايد.صداي سوت را شنيدم.سپس تماس دستي روي شانه ام
حس كردم...يك ضربه ي دوستانه با شانه ام.
-آفرين لوك،صد آفرين!
چشمانم را باز كردم و مربي را ديدم.دستم را قاپيد و آن را محكم فشار داد و سپس محكم به پشتم كوبيد.((تو برنده شدي!تو با
اينكه عقب بودي از همه جلو زدي!چه مسابقه اي بود،لوك!زماني كه برجا گذاشتي يك ركورد جديد براي مدرسه است!))
-چي؟من برنده شدم؟ركورد جديد؟
به من كمك كرد تا از استخر خارج شوم.بچه ها همگي در حال تشويق و تبريك گفتم به من بودند.

اما فرياد هاي شادي توسط نعره اي از وسط استخر قطع شد.ناله اي تيز كه همچون آژير آمبولانس فضا ر پر كرد و هر لحظه بر
شدت آن افزوده شد تا جايي كه ناچار شدم گوش هايم را محكم بگيرم.
وسپس كوهي از آب در وسط استخر به هوا بلند شد.سرخ و همراه با بخار،همچون يك آتشفشان،آب بالا بالاتر آمد،همچون موجي
جوشان.و در تمام اين مدت فرياد كر كننده همراه آن بود.
همه در حال جيغ كشيدن بودند.همه ي ما جيغ مي كشيديم.
و سپس كوه سرخ و مذاب به همان سرعتي كه بالا آمده بود فرو نشست و در ميان آب صاف استخر ناپديد شد.سقوط آن همراه با
صداي ملايم ريزش آب بود و استخر دوباره صاف و زلال شد.و سكوت،به جز صداي نفس هاي وحشت زده ي ما،همه جا را
فراگرفت.
رويم را برگرداندم و هنا را ديدم كه در كنار استخر به طرفم مي دويد.هنا صندلي چرخدار خود را رها كرده بود و مي دويد.در
همان حال كه ديوانه وار مي دويد دستهايش را با هيجان در هوا تكان مي داد و مي خنديد و رشته هاي موهاي سرخش درپشت
سرش در اهتزاز بود.
-لوك...تو موفق شدي!ما آزاديم!تو سرنوشت را شكست دادي!لوك...تو بر سرنوشت پيروز شدي!
ولي اين كافي نبود.براي من كافي نبود.
با سرعت لباس هايم را عوض كردم.سپس دست هنا را گرفتم و در راهرو به طرف كمدكشاندم؛كمد شماره 13
وقتي از جلوي كمد نظافت چي مي گذشتيم يك چكش بزرگ از آن برداشتم.و هنگامي كه چكش را از بالاي سرم بر كمد فرود
آوردم هنا تشويقم مي كرد و در ميانتشويق هاي او،آنقدر بر كمد ضربه زدم كه بازوانم به درد آمده بود.
سپس كمد له و لورده را از ديوار كندم و با يك لگد آرا به پهلو قرار دادم و سپس دوباره چكش را بالا بردم و با ضرباتي ديوانه وار
بر آن كوفتم... در كمد در هم پيچيد باز شد.صداي ناله ي ضعيفي از داخل آن شنيدم.
وهنگامي كه يك جمجمه كوچك از داخل آن به روي كف سالن غلتيد هنا و من هر دوبه عقب پريديم.
اين يك جمجمه ي كوچك نبود.جمجمه اي بود به اندازه جمجمه ي انسان با چشماني سرخ درخشان.
چشم ها فقط براي چند ثانيه درخشيدند و سپس جمجمه آخرين ناله را سر داد؛ناله اي از درد و شكست.و چشم ها در ميان تاريكي محو شدند و در كاسه ي چشم او چيزي جز تاريكي و خلا باقي نماند.
نفس عميقي كشيدم.به طرف آن دويدم و آن را به طرف انتهاي راهرو شوت كردم. هنا فرياد زدSad(گل!))
بازو به بازوي يكديگر از ساختمان مدرسه بيرون آمديم و قدم به درون آفتاب روشن عصرگاهي نهاديم.
نفس طولاني و عميقي كشيدم.هوا پاك و تازه؛پاك پاك.
خانه ها،درختان،آسمان...همه و همه زيبا به نظر مي رسيدند.
در كنار ديوار پياده رو ايستادم و دلا شدم چيزي را از زمين بزداشتم.آن را به هنا نشان دادم و گفتمSad(هي ببينش!امروز روز شانس
منه،مگه نه؟ببين،يك سكه ي يك سنتي پيدا كردم))
پايان
آخیش راحت شدمBig GrinBig Grin
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥گل یخ ♥ ، Albert wesker ، AmItiSe ، poya ، ☭Nicola☭ ، னιSs~டεனσή
#14
اخخخخخخخخخخخخخخخخخخ جووووووووووون تموم شد به افتخار خودم و خودت!ممنون نازی
کمدشماره13   2
پاسخ
#15
قابل نداشت بچه ها اگه سپاس نزنید نمیبخشمتون خودمو کشتم تایپ کردمDodgy
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥گل یخ ♥ ، Albert wesker ، asal 77 ، AmItiSe ، னιSs~டεனσή ، mohammad12
#16
نازنین دیگه سنگ تموم گذاشتیWinkWinkهمشو تایپ کردی:vil:
سووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو​وووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو​ووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو:vil::am4::am4:Confuseds32:
هر چه بگندد نمکش میزنند *** وای از آن روزی که بگندد نمک
پاسخ
آگهی
#17
ممنون من عاشق کتابای آر ال استاین هستم
اگه میشه جیغ هم بذار رو سایت تنها کتابیه که از مجموعه کتابای آر ال استاین نخوندم
بازم ممنون
دل کندن از اون همه عشقی که به تو داشتم
منو به جایی رسوند که حالا ،
تو چشمای یکی دیگه زل بزنمو بگم:
عاشقمی؟!!
خب به درک

emo


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
کمدشماره13   2
پاسخ
 سپاس شده توسط noora91
#18
ببخشید احیانا نمیخوای کتاب دیگه رو بنویسی؟؟
هر چه بگندد نمکش میزنند *** وای از آن روزی که بگندد نمک
پاسخ
#19
سیاوشو دارم مینویسم با بیتا همراه با خاطرات یک خون آشام من کلا در حال نوشتنمUndecided
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط AmItiSe
#20
عالی بودWink

رودها در جاری شدن
و علف ها در سبز شدن معنی پیدا می کنند
کوه ها با قله ها
و دریاها با موجها زندگی پیدا می کنند
وانسان ها
همه ي انسان ها
با عشق، فقط با عشق
پس بار خدایا بر من رحم کن
بر من که می دانم ناتوانم رحم کن
باشد که خانه ای نداشته باشم
باشد که لباس فاخری بر تن نداشته باشم
اما نباشد، هرگز نباشد
که در قلبم عشق نباشد، هرگز نباشد

پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان