امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـــــان یک بار نگاهم کن(خیلی قشنگه)

#1
من خودم از این رمان خیلی خوشم اومد امیدوارم شماها هم خوشتون بیاد

فصل اول: ترنج
1
صداي فریاد بابا واقعا از جا پروندم.
برو تو اتاقت همین الان.
اصلا باورم نمیشد بابا جلوي کل فامیل اینجوري سرم داد بزنه. آقاي مهرابی باباي ارشیا خواست پا در میونی کنه که بابا گفت:
مرتضی خواهش می کنم. این بار باید باش جدي برخورد کنم. دیگه شورشو در آورده.
بعد همانطور که غضبناك به من نگاه می کرد گفت:
وقتی اداي بچه ها رو در میاري پس باید مثل بچه ها تنبیه بشی. نه یک دختر پونزده ساله.
سرم پائین بود. عصبی شده بودم و برعکس همه دختراي دیگه که توي این موقعیت گریه می کنن و خالی می شن من باید حتما
داد می کشیدم تا آروم شم.
ماکان پشیمون از دهن لقی که کرده بود سر به زیر نشسته بود. ارشیا هم طبق معمول دست به سینه به نمی دونم چی روي میز زل
زده بود.
نمی دونم چرا می خواستم سر ارشیا داد بزنم . در حالی که بلا سر اون بدبخت اومده بود. شاید چون بابا بخاطر کاري که با اون
کردم اینجور دعوام کرده بود.
بابا دوباره داد زد:
گفتم تو اتاقت تا آخر مهمونی حق نداري بیاي پائین.
کل بچه ها ساکت نشسته بودن.
کسري پسر عموم که خودشم پایه کار من شده بود با کلی عذاب وجدان نگام می کرد.
بدون اینکه به کسی نگاه کنم صاف رفتم طرف پله ها و رفتم تو اتاقم و درو تا اونجایی که میشد محکم به هم کوبیدم.
یا باید داد می زدم یا یه چیزي و می شکستم تا آروم شم. وگر نه داغون میشدم. توي اتاق قدم زدم و بعدم یه گلدون کوچیک که چند وقت پیش خوشم آمده بود و خریده بودمش و برداشتم و رفتم تو بالکن اتاقم و محکم پرتش کردم تو حیاط.
گلدون با صداي شرقی شکست و خورده هاش تا شعاع چهار پنج متري پخش و پلا شد. انگار که یه آرمابخش قوي بم تزریق
کرده باشن راحت شدم.
وقتی آروم شدم رفتم سراغ در و بازش کردم صداي خنده و گفتگوي مهمونا از پائین می آمد. سرم و از لاي در بیرون بردم و
خوب گوش دادم. صداها رو از پائین راحت می شنیدم.
لجم گرفت انگار همه یادشون رفته بود من نیستم. برگشتم تو و درو بستم و همون پشت در نشستم.
تند تند داشتم انگشتمو می جویدم و توي فکر بودم که کار بابا و ماکان و چه جوري تلافی کنم. بدجوري منو ضایع کرده بودن
خصوصا که ارشیا هم امشب اینجا بود.
دقیقا خودمم نمیدونم چرا اینجور کارارو می کنم ولی همیشه یه چیزي مثل یه مرض که نمیدونم اسمشو چی بذارم می افته به جونم
و وادارم میکنه دست به همچینین کارایی بزنم که ممکنه تا یکی دوماه بعد هم عذاب وجدانش تو ذهنم بمونه.
ولی لذتی که موقع انجام اینجور کاراي عجیب و غریب بم دست میده باعث میشه دوباره برگردم و یه کار دیگه انجام بدم.
اسم من ترنجه.به نظرم اسم قشنگیه ولی نمی دونم چرا خودم همیشه یاد پرتقال نارج می افتم.
ماکانم هر وقت می خواد اذیتم کنه صدام میکنه نارج پرتقال و نمی دونم هر مرکباتی که به ذهنش می رسه می بنده با ناف ما.
ولی مامانم و بابام کلی با این اسم عجیب غریبی که روي من گذاشتن حال میکنن. پونزده سالمه امسال کلاس اول دبیرستانم.
مدرسه رو باري به هر جهت دارم طی میکنم اصلا نمی دوم در آینده می خوام چه گلی به سرم بگیرم.
نگاهم و چرخوندم توي اتاقم. ازش خوشم می آمد. اصلانم برام مهم نبود بقیه چه فکري درباره ام می کنن . اتاق خودم بود.
اتاقم و خیلی دوس دارم چون قبل عید امسال به یه بدبختی خودم دست تنها رنگش کردم. من کلا از رنگاي تیره خوشم میاد.
براي همین قبل عید امسال هم زد به سرم پامو کردم تو یه کفش و گفتم می خوام براي عید اتاقموسیاه کنم. مامان که می گه من
دیونه شدم.
بابا و ماکان هم همون موقع گفتن عمرا یه برس روي دیوار من بکشن. منم لجم گرفت گفتم خودم رنگ می کنم.
اونام بم خندیدن. منم با اینکه اصلا نمی دونستم رنگ چیه یه روز بعد از مدرسه رفتم توي یه رنگ فروشی و از فروشنده پرسیدم براي یه اتاق سه در چهار چقدر رنگ لازمه.
فروشنده یه نگاهی به قد و قواره من کرد که متاسفانه با پونزده سال سن عین بچه ها به نظر میام. بعد از مدرسه هم رفته بودم و
روپوش مدرسه تنم بود. نمی دونم چه فکري کرد ولی زیاد طالب نبود جواب بده. گفت:
بستگی داره چه رنگی بخواي بزنی
می خوام خیلی گرون نشه.
فروشندهه که معلوم بود کنجکاو شده گفت:
نقاش خودش میدونه چقد رنگ می خواد.
منم نمی دونم خل شده بودم اصلا نمی فهمیدم دارم با کی حرف میزنم گفتم:
نقاش؟ آره بابام پیکاسو رو برام خبر کرده بیاد روي دیوار اتاقم هنر نمایی کنه. خیر سرم باید خودم رنگ بزنم.
شاگرد طرف که نمی دونم اون ته مغازه داشت چکار می کرد با شنیدن این حرف نگام کرد و گفت:
خودت می خواي اتاقتو رنگ کنی؟
بعدم یه نگاهی به قد و قواره من انداخت که فهمیدم منظورش اینه که با این قدت چه جوري میخواي اتاقتو رنگ کنی!
منم حرصم گرفته بود گفتم:
بله؟ فروختن رنگ به افراد زیر هیجده سال ممنوعه؟
شاگرده پخی زیر خنده زد و صاب کارش یه اخم وحشتناکی بش کرد که طرف دست و پاشو جمع کرد. بعدم گلوشو صاف کرد و
مشغول کار خودش شد. حسابی دیرم شده بود. می دونستم یه دقیقه دیر کنم مامان کل بیمارستانا و پزشک قانونی رو دنبال جنازه
من گشته و احتمالا متن نامه گم شدن من و هم براي روزنامه هاي فردا اماده کرد یه عکسم روش.
همون موقع تلفن صاب مغازه زنگ زد اونم رفت پشت تا صحبت کنه.
من دیدم نمی تونم اینجوري برم خونه سعی کردم یه کم از حربه هاي دخترانه ام استفاده کنم. پیش خودمون باشه ولی در نود
درصد مواقه جواب میده البته اگه طرف یبس نباشه.
موهامو که مخصوصا همیشه می ریختم یه طرف پیشونیم با حرکت سر کنار زدم ویه کم رفتم طرف شاگرد مغازهه که بش نمی خورد بیست سال بیشتر داشته باشه. با صداي ناراحتی گفتم:
شما نمی تونین کمکم کنین؟ بعد گردنم و کمی کج کردم ویه نگاهی بش انداختم. پسره یه لحظه نگام کرد و گفت:
حالا چه رنگی می خواي بزنی؟
منم دیدم طرف داره پا میده باز موهامو با حرکت سر کنار زدم و فوري گفتم:
مشکی می خوام باشه.
چشماي پسره یه لحظه گرد شد.
سیاه؟
آره خوب چیه؟
هیچی!
حالا بم میگی چقدر رنگ لازم دارم.
بعد لحنم را نرمتر کردم وگفتم
تورو خدا اخه شما تخصصتون اینه کمک کنین دیگه.
پسره باز یه نگاهی کرد و گفت:
اتاقت چن متره.
سه در چهاره.
فکري کردو یه سطل گنده گذاشت جلوم
یه دونه از اینا می خواي. باید توي یه ظرف بزرگتز با نسبت مساوي با آب قاطی کنی فهمیدي؟
با نسبت مساوي با آب فهمیدم.
بعد برسی برداشت و داد دستم و گفت:
بعد با این می مالی به دیوار. ولی اگه وارد نباشی خوب در نمی اد.
لبهایم آویزان شد. اصلا از نقاشی متنفر بودم. حتی وقتی دبستان می رفتم. پسره همینجور به من خیره شده بود اینبار قصد نداشتم ان نمایش احمقانه را ادامه بدهم واقعا حالم گرفته شده بود.
خوب با این برس کل تعطیلات عیدم هدر می ره که.
پسره دست به سینه وایساد و فکري کرد و بعدم گفت:
صبرکن. رفت ته مغازه و با یه چیزي شبیه غلطک برگشت.
با اینم می تونی ولی یه کم قیمتش از اون برسه گرون تره. دسته هم داره می خوره بش بلند میشه تا سقف و راحت می تونی رنگ
کنی.
یه لحظه اینقدر خوشحال شدم که عین بچه ها پریدم بالا و گفتم:
واي این که خیلی عالیه بعدم غلطک و از دستش گرفتم.
دیگه چیز دیگه لازم ندارم؟
اگه دیوارات سوراخ سمبه زیاد داشته باشه باید بتونه کاري کنی.
اوف اون دیگه چیه؟ ببین من دیرم شده یه روز دیگه میام همه اینا رو می برم. بعد یکی از کارتهاي تبلیغاتی را از روي میز
برداشتم و گفتم:
هر سوالی داشتم می تونم زنگ بزنم بپرسم؟
پسره مردد به صاب کارش که هنوز مشغول حرف زدن با تلفن بود گفت:
نمی دونم.
منم مثل خلا برداشتم گفتم:
خودت کی هستی همون موقع زنگ بزنم؟
پسره نیشش باز شد و نمی دونم چه فکري کرد چون گفت:
می خواي موبایلمو بدم راحت زنگ بزنی هر وقت سوال داشتی.
اون موقع بود که فهمیدم چه گندي زدم. گفتم
نه نه همون می زنم مغازه و بعد هم به سرعت از توي مغاز فرار کردم. تازه بعد از بیرون آمدن از اونجا بود که فهمیدم چه کارحمقانه اي کردم ولی با خودم گفتم
تقصیر بابا و ماکانه اگه به من کمک کنن اینجور نمیشه.
خلاصه بماند که اون روز چقدر دروغ سر هم کردم برا مامان که دیر اومدنم توجیه بشه. تا چند روز آخر شبا می رفتم اینترنت
درباره رنگ کاري سرچ می کردم.
اینقدر مطلب بود که دعا می کردم به جون اونایی که این اینترنت و اختراع کردن.
بعد از یکی دو روزم رفتم سراغ همون رنگ فروشی و لوازم مورد نیازمو گرفتم. تازه خودم می دونستم بتونه کاري چیه و چه
وسایلی لازم داره.
پسره چشماش رفته بود ته سرش وقتی پول همه چیز و حساب کردم گفت:
دیگه سوالی ندارین؟
منم سطل رنگ و کشون کشون بردم تا دم در و گفتم
نه تو اینترنت جواب همه سوالام هست.
پسره ناامید شده بود. منم خوشحال وسایلمو برداشتم و یه تاکسی گرفتم و اومدم خونه.
مامان که با دیدن وسایل کلی تعجب کرده بود. تازه از توي اینترنت کلی طرح باحالم پیدا کرده بودم.
منم بی خیال رنگ و بردم توي اتاقم. ظهر بابا خیلی جدي گفت:
اگه دیوار اتاقت و خراب کردي من پول برا نقاش نمی دم.
منم شونه هام انداختم بالا وگفتم مطمئنم نمیشه.
ماکان هم غر زد
حالا می خواد بوي رنگم تا آخر عید توي سرمون باشه.
عمرا رنگ پلاستیک خیلی بو نداره تازه خیلی زودم خشک میشه.
همه با چشماي گرد شده نگام می کردن.
ماکان با پوزخند گفتببینم چه گندي می زنی.
به لج همه هم که شده بود دلم می خواست اتاقم خوب بشه.
خوشبختانه مدارس تق و لق شده بود و منم راحت جیم شدم. شروع کردم وسایلمو از اتاق بردم بیرون وماکان و بابارم مجبور کدم
بزرگاشو بیارن بیرون چون گفتم
شما نگفتین وسایلمو هم جابجا نمی کنین گفتنین رنگ نمی کنین.
بعدم شروع کردم به رنگ زدن واقعا کار سختی بود . انگشت شصتم تاول زده بود کمرم درد می کرد می خواستم براي عید
تمومش کنم.
سه روز طول کشید. خدا رو شکر کردم که یه خورده پول بیشتر دادم و همون غلطک و خریدم کارم نصف شده بود.
خلاصه اجازه نمی دادم کسی بیاد تو. ماکان هی چپ و راست می رفت و مسخره می کرد. ولی من از کارم راضی بودم.
تازه یه طرح باحال توي ذهنم بود که به هیچکی نگفته بودم. می دونستم مامان سکته می کنه اگه بفهمه.
بعد از اینکه رنگ سیاه خشک شد یه ظرف رنگ قرمز و که خریده بودم برداشتم و به صورت قطرات رنگ به همه جا پاشیدم بدم
دستم و قرمز کردم و چند جا کف دست و زدم به دیوار کنارشم یه کم رنگ ریختم روي دیوار و اجازه دادم تا پائین سر بخوره.
بعد وایسادم عقب و به شاهکار خودم نگاه کردم.
واي داشتم حض می کردم. می دونستم هیچ کس از این کار من خوشش نمی اد.
مامانم همیشه با این کاراي من مشکل داشت. با لباس پوشیدنم با تیپی که می زدم. کلا بدش می اومد. می گفت مثل آدم نیستم.
دست خودم نبود دوست داشتم. دلم می خواست عکس یه کله اسکلت گنده هم بکشم رو دیوارم ولی چون بلد نبودم می دونستم
خراب میشه. من کلا از اسکلت خوشم میاد. تو اتاقم پره از این خرت و پرتا از جا کلیدي بگیر تا عروسک و اویز.
بعد از اینکه شاهکارم خشک شد اجازه دادم بقیه بیان اتاقمو ببینن.
هنوزم از یاد آوري قیافه مامان خنده ام میگیره. مامان که با دهن باز به در و دیوار نگاه میکرد. اصلا بیچاره نمی دونست چی بگه.
ماکان پوزخند زد و گفت:
به خدا این مریضه
بابام سرتکون داد و گفت:
اتاق دختراي مردم پر رنگ صورتی و عروسکاي تدي بره این خانم اومده قبرستون درست کرده.
تازه با این حرف بابا ناراحت که نشدم هیچ یه ایده دیگه زد به کله ام.
اصلا برام مهم نبود اونا خوششون میاد یا نه مهم این بود که خودم دوست داشتم. اتاق مو چیدم و نگاهش کردم. تازه یه کار دیگه
هم تصمیم داشتم انجام بدم ولی دلم نمی خواست مامان اینا چیزي بفهمن.
یه تابلو عبور ممنوع بزرگ درست کردم و زدم به دراتاقم. موقع مدرسه رفتن هم در اتاقمو قفل می کردم. یه حالی می داد که نگو.
بالاخره تصمیم آخر مو هم عملی کردم. یه طناب سفید کلفت خریدم و عین طناب دار گره زده و وصلش کردم وسط سقف اتاق.
خدا می دونه چقدر بدبختی کشیدم. چون مجبور شدم برم روي پله آخر نردبون.
همونجور که پشت در نشسته بودم دوباره به طناب داري که توي اتاقم آویزون بود نگاه کردم و با بدجنسی خندیدم. با اینکه دو
ماهی میشد آویزونش کرده بودم ولی هیچ کس خبر نداشت.
بلند شدم و یه دونه آهنگ متال از اون گوش کر کناش که عاشقش بودم گذاشتم و صداشو بلند کردم و پریدم رو تخت می
دونستم مامان اینا الان دارن حرص می خورن اون پائین. ولی هیچ برام مهم نبود.
امروز قرار بود بعد از مدتها دائی حسین و خانواده اش بیان اینجا آخه اونا توي یه شهر دیگه زندگی می کنن و ما دیر به دیر می
بینمشون.
خلاصه مامان تصمیم گرفت داداششو تحویل بگیره و یه مهمونی حسابی براش راه بندازه.
کل ایل و تبار خودشو بابا رو وعده گرفته که شمام بیان اینجا. منم از صبح عین چی داشتم کار میکردم بس که هیجان داشتم مغزم
هنگ کرده بود و هر چی مامانم می گفت نه نمی گفتم.
تا اینکه بالاخره شب شد و مهمونا یکی کی اومدن.
داداشم یه دوستی داره اسمش ارشیاس اونام امشب اینجا دعوت داشتن چون بابام نمی دونم به چه دلیلی الکی با همه پسر خاله
میشه.
با باباي ارشیا حسابی رفیق فابریک شدن. ارشیا با همه پسرایی که اطرافم دیدم فرق داره. با اینکه مامان خودش همیشه سر و کله
بی حجاب جلو ملت می چرخه به هر دختري که ببینه بی حجابه یه اخمی میکنه انگار هفت پشتش امام زاده بود.
خلاصه یه خصلتاي عجیب غریبی براي خودش داره. همش داره از این آهنگایی که توش چهچه می زنن و بابا بزرگ خدا بیامرز
من عاشقشون بود گوش میده اصلا یه ذره به روز نیست. نه اهل متاله نه راك نه رپ یه بارم برداشت گفت:
اینا اصلا موسیقی نیست. منم گفتم شما گوش نده.
خلاصه بخاطر این ادا بازیاش مغز من یه جورایی به این بند کرده هر کارم میکنم نمی تونم دست بردارم.
هر وقت این اینجا پیداش میشه به طرز خیلی اتفاقی یه بلایی سرش میاد. اوایل کسی متوجه نمیشد کار منه ولی یه بار لو رفتم و
همون شد.
بنده خدا نمی تونه نیاد. چون با داداشم دارن یه شرکت تبلیغاتی راه می ندازن آخه دوتایشون گرافیک خوندن و خیلی هم
ادعاشون میشه. تو دانشگاه هم کلاس بودن. جفتشونم بیست و پنج سالشونه.
خلاصه باباها به اینا یه کمک مالی کردن که این شرکتشون و راه بندازن. حالا من میگم شرکت شما فکر نکین چه خبره. یه دفتر
نقلی که کلا دو تا اتاق داره و جمعا چهارتا کارمند البته با حساب ماکان و ارشیا و یه دونه منشی. وسلام
خلاصه امشب اینا اومدن اینجا منم یه شلوار لی تنگ پوشیده بودم با یه تی شرت مشکی که عکس یه اسکلت روشه و پشتش هم
نوشته هوي متال.
گاهی فکر میکنم مامان با دیدن من تقریبا فشارش می افته. آخه شما مامان منو نمی شناسین. اینقدر لباس و ظاهر براش مهمه که
اگه بگن غذارو ازت بگیرم یا لوازم آرایشت، شک ندارم که میگه غذا.
گاهی فکر میکنم این افراطی بازیهاي مامان من و از اینجور چیزا بیزار کرده. البته نمیگم خوشم نمیاد. ولی دلم نمیخواد. همش
مجبور باشم ناخنامو تو هوا نگه دارم که مبادا لاکشون خش بیافته.
اصلا ادم از کار و زندگی می افته وقتی دنبال این چیزاس. هی اینو با اون ست کن. واي این کفشو نمی تونم با این کیف بردارم و از
این اداها من از هر چی خوشم بیاد می پوشم. البته نه اینکه برام مهم نباشه رنگ لباسم چیه. ولی گیر ندارم رو این چیزا مثل بقیه
دختراي فامیل.
براي همین دختراي فامیل زیاد با من جور نیستن. چون با این دیونه بازیهام چند باري گیرشون انداختم. از سوسک و حشره بگیر
که انداختم تو کیفشون تا قاطی کردن رنگاي لاکشون. براي دخترا همه این چیزا فاجعه اس.
بعدم وقتی پیش هم می شینیم اونا همش درباره مد لباس و رنگ مو و تیپ فلان پسر حرف می زنن.
ولی براي من دخترا با پسرا فرق ندارن همه شونو به یه چشم می بینم. براي همین دخترا بم میگن هنوز بچه اي اگه مغزت بالغ
شده بود می فهمیدي این دوتا خیلی با هم فرق دارن.
ولی با پسرا بودن و بیشتر دوست داشتم. چون هم حرفاشون با حال تر بود و هم شوخی هاشون. فقط بدیش این بود که بابا و
ماکان زیاد خوششون نمی امد من با پسر گرم بگیرم.
واقعا خیلی این اداهاشون مسخره اس. من دیگه معنی این غیرتی بازیا رو نمی فهمم. من و مامان با هر تیپ و لباسی که بخوایم
جلو محرم و نامحرم می چرخیم اونوقت تا من با یه پسري زیادي گرم می گیرم می بینم جفتشون لب لوچه شون آویزون شده.
فقط کسرا پسر عموم که دوسال از من بزرگتز بود پایه دیونه بازیام بود و بابا اینام زیاد بش گیر نمی دادن. فکر میکردن بچه اس.
بغضی وقتا مامان فکر مکینه من دلم می خواد پسر باشم ولی من نمی دونم این دوتا چه ربطی به هم داره. من از دختر بودنم خیلی
هم خوشم میاد.
فقط سلیقه ام با دخترایی که اطراف مامان و پر کرده یه کم فرق داره البته می دونم اگه مامان چشماشو باز کنه دو رو برش و یه
نگا بندازه مثل من کم نیستن دخترایی که اسپرت و به لباساي زنونه و این ادا اطوارا ترجیح میدن.
رنگ و این چیزام که سلیقه اي. خوب من سیاه دوس دارم اسکلت دوس دارم. دوس دارم متال گوش بدم. نه سلندیون.
همین جور که داشتم به این چیزا فکر میکردم مغزمم داشت دنبال یه راهی براي گرفتن حال بقیه می گشت. به سقف خیره شده
بودم که یهو رو تخت نشستم و توي کشوي میزم دنبال پاکت کوچیکی که چند وقت پیش قایم کرده بودم گشتم. پاکت سرجاش
بود.
لبم و از خوشی گاز گرفتم. این بهترین تنبیه براي بابا اینا بود. بسته هاي قرص و از پاکت خارج کردم و سرمو به نشونه تائید
تکون دادم و مشغول شدم.
گاهی وقتا البته ماکان بهم میگه سادیسم دارم. بعضی وقتا فکر میکنم راس میگه. تنبیه امشبمم هم بخاطر یکی از همین دویونه بازي ها بود.
کفشاي ارشیا رو با چسب چوب به زمین چسبونده بودم. چون کف خونه ما پارکته.داشتم براي بار چندم چکشون می کردم که
ببینم خشک شده یا نه که ماکان دیده بود و به بابا خبر داده بود. اینقد بدم میاد عین این بچه هاي پیش دبستانی.
همین جور که داشتم قرصا رو دونه دونه از توي بسته اش خارج می کردم یاد دفعه پیش که ارشیا اومده بود اینجا افتادم.
نمک ریخته بودم تو چایی ارشیا و ماکان. سینی چاي و مهربان ریخته بود داشت می آورد که من پریدم و از دستش گرفتم. گفتم
شما خسته این من می برم.
یه نگاه مشکوکی بم کرد و منم لبخند محبت آمیزي زدم و به طرف پذیرائی رفتم. نمکدون و از تو جیب شلوارم در اوردم و نمک
ریختم تو چایی بعدم رفتم تو پذیرائی.
ماکان و ارشیا داشتند حساب کتاب می کردن. موهامو از دو طرف خرگوشی بسته بودم. سینی و گذاشتم جلو ارشیا و گفتم:
آقا ارشیا بفرمائین چایی!
اصلا سرشو بالا نگرفت. لجم میگیره که این کارو میکنه. آرزو به دلم موند یه بار منو مستقیم نگاه کنه. هنوز دو قدم دور نشده بود
که صداي داد و سرفه ماکان و ارشیا بلند شد.
ماکان برگشت و با عصبانیت گفت:
چی ریختی توي اینا.
منم دستامو به زور کردم توي جیباي جلوي شلوار لیم و شونه هامو انداختم بالا و گفتم:
نمک.
ماکان عصبی فنجان را توي سینی کوبید و گفت:
به خدا تو به روانپزشک احتیاج داري.
زیر چشمی به ارشیا نگاه کردم. هیچ عکس العملی نشون نداد و این بیشتر لج منو در می آورد. به خودم که نمی تونم دروغ بگم.
یه جورایی ازش خوشم میاد. دلم می خواد بم توجه کنه.
اصلا نمی فهمم این حس احمقانه از کجا اومده من تا حالا با هیچ پسري مشکل نداشتم و هیچ کدوم با اون یکی برام فرقی نداشت.
مثل دوستام نه تو فکر دوست پسر بودم و چیزایی از این دست. ولی نمی دونم تازگی ها چرا دلم می خواست بالاخره ارشیا به من
یه نگاهی بندازه.
منم راه دیگه اي بلد نبودم جز این کارا تا شاید یه ذره توجهشو جلب کنم اما دریغ از یه نیم نگاه.
آه کشیدم و به کارم ادامه دادم هم زمان هم داشتم چهره ماکان وبابا رومجسم می کردم. بدبخت مامان بیچاره چند بار تا مرز
سکته هم رفته بود.
داشتم با خودم می گفتم این بار بار آخریه که دارم همچین غلطی می کنم ولی می دونستم که توبه گرگ مرگه.قرصارو کف دستم
ریختم و شمردم حدود دویست تا میشد.
این نقشه شوم درست سه روز پیش به ذهنم رسید.وقتی که مامان داشت جعبه بزرگی که مخصوص نگه داري انواع و اقسام
قرصاي باقی مونده از مریضی هاي مختلف افراد خانواده اس و تر و تمیز می کرد و اونایی که تاریخ مصرفشون گذشته بود جدا می
کرد بریزه دور.
حالا من که هیچ وقت خدا به خودم زحمت نمی دم اون روز خودمو به مامان چسبوندم و به بهونه اینکه مامان نمی تونه بدون عینک
تاریخ مصرف قرصا رو بخونه کمکش کردم و حین این کار چند تا از بسته ها رو کش رفتم.
و حالا بهتریم موقعیت بود براي اجراي این نقشه.
توي دستم پر بود از قرصاي رنگ و وارنگی که اصلا نمی دونستم چه خاصیتی دارن. دلم می خواست بلند بلند بخندم ولی می
ترسیدم جلب توجه کنه.
آخه خیر سرم تو تنبیه بودم. در واقع اصلا تنبیه عادلانه اي نبود براي همین منم تصمیم گرفتم این نقشه رو دقیقا همین امشب اجرا
کنم. اصلا تصمیم نداشتم فکر کنم که ممکنه بعدا چه اتفاقی بیافته. مهم این بود که نشون بدم این تنبیه عادلانه نیست.
لیوان و از آب پر کردم و تمام قرص رو توش ریختم. با یه خودکار هم زدم تا حل بشه. ولی یه کم تهش مونده بود. روي تخت
دراز کشیدم و آباي لیوان و ریختن پاي گلدوناي کاکتوسم.
حالا این بیچاره ها خشک نشن!
بعد یک کم ته لیوان نگه داشتم به صورتی که قرصاي حل شده توش معلوم باشه. بسته هاي قرصم ریختم توي سطل آشغال که کسی نبینه. چون می خواستم براي کارم توجیهی هم داشته باشم.
می دونستم مامان هر جور شده بابا رو راضی میکنه براي شام برم پائین. روي تخت دراز کشیدم و همراه اهنگ براي وخودم می
خوندم. چند بار از بیرون سرك کشیدم. صداي ظرف و ظروف از پائین می آمد.
مثل اینکه وقت شامه.
گذاشتم و داستگاه و آماده کردم چون Evanescence گروه haunted گوش تیز کردم تا ببینم کسی چیزي میگه یا نه. آهنگ
براي این صحنه این آهنگ جون میداد. خود دستگاه تو یه کمد مخصوص بود که در شیشه اي داشت و میشد درشو قفل کرد.
بانداي بزرگش و هم گذاشته بودم دو طرف کمد. درشو قفل کردم و کلید و گذاشتم توي کشوي میزم.
کنترل شو برداشتم و چراغ اتاقمو خاموش کردم. و چراغ خواب قرمزمو روشن کردم. خدا خدا می کردم مامان یکی از دختراي
لوس فامیل و بفرسته بالا تا صدام کنه.
داشتم از ذوق می میردم. دراز کشیدم رو تخت که یهو چشمم افتاد به طناب دار.
زدم و سریع دراز کشیدم و چشمام Play . لعنتی فکر اینو نکرده بودم. اومدم بلند شم که دیر شده بود. یکی داشت درو باز میکرد
و بستم.
فداي امی لی باي این صداي باحالش عین روح می مونه.
لب و گاز گرفتم که نخندم.
پیچید تو اتاق. یه لحظه سکوت شد و بعد صداي جیغ مینو و مائده پیچید تو گوشم. haunted در باز شد. آهنگ بلند
اه با این صدات معلومه واسه چی موندي تو خونه کر شدم.
به ثانیه نرسید که همه ریختن بالا. صداي گریه مینو و مائده را می شنیدم. بابا داد زد:
اینو خفش کن.
احتمالا با ماکان بود. ماکان نمی تونست چون کنترل دست من بود و در کمد قفل بود. از قبل ایر پلاگامو گذاشته بودم تو گوشم. (
محافظ گوش در برابر صدا. از نوعی اسفنج مخصوص درست شده که اونو فشرده می کنن و می ذارن تو گوش بعد از مدتی اسفنج
به حالت عادي بر میگرده و فضاي گوش و پر میکنه و باعث میشه صدا شنیده نشه.)ولی خیلی هم نزده بودم تو تابتونم یه کم بشنوم. بابا اومد طرف تختم. لیوان و دید. اینا چیه؟
مامان گریه اش گرفته بود..
یه کاري بکن. گفتم زیاده روي کردي.
دست بابا که به شونه ام خورد. از جا پریدم و با یه حالت مثلا هاج و واج نگاهشون کردم. همه یه قدم به عقب پریدن. مخصوصا
ایرپلاگارو جلوي همه از توي گوشم در آوردم و براي انکه صدا به صدا برسه بلند گفتم:
چی شده؟
مامان داد زد یکی اینو خفه کنه. صحنه اي شده بود خنده ام گرفته بود.ماکان داشت روي خرت و پرتاي میزم که می تونم بگم یه
شتر با بارش اونجا گم میشد دنبال کنترل میگشت. من دیگه نتونستم و زدم زیر خنده.
بابا غضبناك نگام کرد. واقعا عصابنی بود یک لحظه ترسیدم. ولی دیر شده بود. چون دست بابا بالا رفت و دو تا سلی اب دار
خوابوند تو گوشم. ناخودآگاه کنترل و از پشتم در آوردم و دستگاه و خاموش کردم.
سکوت توي اتاق پیچید.فکر نمی کردم بابا روم دست بلند کنه.
عمو اومد جلو و دست بابا رو گرفت.
مامان کنار دیوار ایستاده بود و گریه می کرد. دائی حسین. زن دائی که مینو و مائده رو بغل کرده بود کسري که مات کنار دیوار
واساده بود. عمه هاله. تقریبا همه بودن. ارشیا کنار در به دیوار تکیه داده بود.
ادامه دارد....


بچه هااا بیاین بخونینش دیگه ....پشیمون نمیشید از من گفتن بود
فقط سپاس یادت نره
پاسخ
 سپاس شده توسط M A H S A N` ، بغض ابر ، تنهای تنها ... ، ♥♥♥نــازگــل♥♥♥ ، ♥غم کده♥ ، ثنا002 ، دوست داشتني
آگهی
#2
مرسی خیلی قشنگ بود خواهشا زودتر بقیشو بذار
اینقدر مرا از رفتنت نترسان ...
ماندن کنار من لیاقت می خواست نه بهانه ...
می خواهی بروی،برو ...
بلند می گویم
به درک که رفتی
پاسخ
 سپاس شده توسط _mozhdeh_ ، saeedh sohrabifar
#3
بابا با عصبانیت گفت:
این مسخره بازیا چیه؟
دائی با دست به بقیه اشاره کرد که برن بیرون.
عصبی بودم. هیچی نمی فهمیدم. توي چشماي بابا نگاه کردم و گفتم:
دیگه چکار کردم؟
بابا لیوانی که تنش چند تا تیکه قرص مونده بود نشونم داد:
اینا چیه؟
من که جواب از قبل آماده کرده بودم گفتم:
قرص براي رشد کاکتوسام یکی از دوستام گفت براي گیاه خوبه.
بابا ناباورانه نگام کرد. ماکان هم عصبی بود.
پس چرا جواب ندادي!
لجم گرفته بود جلوي این همه ادم وایساده بودن منو بازخواست می کردن.
در حالی که عصبی انگشتم و می جویدم بش گفتم:
ندیدي؟ تو گوشم ایرپلاگ بود.
بابا دست بلند کرد و طناب دار رو گرفت:
این آشغال چیه؟
جز دکور اتاقمه.
قیافه بابا جوري شده بود نمی فهمید الان چی بگه. منم مدام انگشتمو می جویدم که داد و قال را نندازم.
میتو صورتش را توي سینه مادرش پنهان کرد گریه او بیشتر داشت اعصابم را خورد می کرد.
نگاه عصبی ام را به مینو دوختم که چشمم به ارشیا افتاد. براي اولین بار مستقیم نگاهم کرد. سري تکان داد و بیرون رفت.
افراد باقی مونده هم کم کم اتاق و ترك کردند. بابا. می خواست طناب و بکنه.
آویزون دستش شدم.
بابا تو رو خدا بذار باشه.
بابا عصبانی بود هنوز.
ترنج این کارا چیه میکنی؟ آخه این اداها چیه؟ کی می خواي بزرگ شی دائیت اینا بعد عمري اومدن اینجا ببین چه مسخره بازي
در آوردي. هر کار کردي بت هیچی نگفتم. بعد دستش را از روي طناب برداشت و گفت:
هر غلطی می خواي بکن.
کسري هنوز وایساده بود داشت اتاقم و برانداز می کرد.
ترنج عجب اتاق باحالی داري!
اصلا حواسم به حرف کسرا نبود. فقط تصویر سرتکان دادن ارشیا داشت توي سرم می چرخید.
کسرا ول کن نبود.
منم می خوام اتاقمو این ریختی کنم.
در حالی که انگشتمو می جویدم گفتم
غلط کردي مغر آکتو به کار می ندازي و برا خودت یه طرخ تازه می زنی فهمیدي؟
اوه حالا انگار چه شاهکاري کرده.
هر چی؟ فعلا که تو یکی دهنت آب افتاده.
بی جنبه دیدم این همه ادم زدن تو ذوقت خواستم یه کم ازت تعریف کرده باشم.
لازم نکرده من تو ذوقم نمی خوره.حالام برو بیرون حوصله ندارم.
کسرا دستاشو کرد تو جیب شلوار لی شو پرید رو تخت.
اگه نرم چی؟
منم شونه هامو بالا انداختم و گفتم هر جور راحتی.
و گذاشتم. صداشم بلند کردم. کسرا داد زد: haunted بعد در و بستم و کنترل و برداشتم و باز آهنگ
الان بابات میاد شاکی میشه ها.
من پشت در نشستم و بدون اینکه چیزي بگم شونه هامو بالا انداختم. دیگه چکار می خواست بکنه. داد که سرم زده بود تو
گوشمم که زده بود. جلوي ارشیا ضایمم که کرده بود. دیگه از این بدتر چی می خواست بشه.
کسرا از روي تخت بلند شد و اومد طرفم.
بذار من برم بیرون حوصله ندارم با عمو درگیر بشم.
کمی عقب کشیدم و کسرا مثل یه گربه از لاي در بیرون خزید. در و قفل کردم و روي تختم دراز کشیدم.
نمی دونم چه مرگم شده بود که بین این همه حرف و داد و بیدا فقط از حرکت ارشیا ناراحت بودم. اون که اصلا انگار منو نمی دید.
پس این سر تکون دادنش براي چی بود.
قاطی کرده بودم نمی دونستم این حس عجیب غریبی که سراغم اومده رو اسمش و چی بذارم.
برگشتم و شروع کردم به مرور کردن گذشته دلم می خواست بفهمم دقیقا این حسی که به ارشیا پیدا کردم از کجا و چه جوري
شروع شده.
هر چی به عقب می رفتم. چیزي پیدا نمی کردم. چون واقعا اوایل ارشیا اصلا برام مهم نبود. می اومد و می رفت. نه من اونو میدیدم
نه اون منو. ولی نمی دونم از کجا شروع شد که فهمیدم وقتی من بی حجاب می رم جلوش زیاد خوشش نمی اد.
همین شد که رفت رو اعصاب منو تصمیم گرفتم یه کم حالشو بگیرم. با توجه به اینکه خونواده اشم دیده بودم معنی این اداها رو
نمی فهمیدم.
خلاصه شروع کردم به اذیت کردن. یه بار که فهمید بدون اینکه نگام کنه ازم پرسید:
مشکلت با من چیه؟
منم راست گفتم:
خیلی قیافه میگیري.
یه لبخندي زدي که فکر میکنم از همون روز باعث شد. دلم یه جوري بشه انگار که یکی ته دلم و قلقلک داد. همین.
بعدم هیچ اتفاق خاصی نیافتاد. من به کاراي مسخره ادامه دادم. اونم به همون خشکه بازیاش.
مطمئنم به مغزشم خطور نمی کرد که من چه فکرایی در باره اش می کنم.
کلافه نشستم رو تخت و دستگاه و خاموش کردم. صداي مهمونا از حیاط می اومد. داشتن می رفتن. از پشت پرده یه نگاه کوتاه به
حیاط انداختم. ارشیا و ماکان داشتن حرف می زدن و می خندیدن. لبم و جویدم و گفتم
دارم برات مستر ماکان. یه حالی ازت بگیرم. برا من سوسه میاي. حساب تورو جدا می رسم.
رفتم سراغ کمدم.
خدا کنه هیچ کس نیاد تو کمد منو نگاه کنه. عین خرازي شده همه چی توش پیدا میشه. لاي خرت و پرتام یه قوطی نصفه حشره
کش پیدا کردم و کشیدمش بیرون.
ماکان فردا یه قرار کاري داشت که باید می رفت براي بستن یه قرار داد. عادتش بود قبل از خواب حتما لباس فرداشو اماده می
کرد چون حساسیت خاصی روي لباسش داشت. دقیقا برعکس من.
هر وقت می خواستیم بریم مهمونی من اولین نفر آماده بودم ماکان آخرین نفر. بس که روي لباسش وسواس داشت. مونده بودم
این چه جوري می خواد زن انتخاب کنه.
اسپري و گذاشتم زیر تختم و خوابیدم. اصلا حوصله نداشتم برم پائین تا دوباره بابا بخواد مراسم نصیحت کنونون را بندازه.
ساعتمو کوك کردم تا به موقع بیدار شم. براي ماکان برنامه هاي جداگانه اي چیده بودم.
با صداي زنگ ساعت از خواب بیدارشدم. خوابم همیشه سبک بود و این باعث دردسرم بود. ساعت و خاموش کردم و نگاهی بش
انداختم.
اه کدوم احمقی ساعت منو برا شیش و نیم کوك کرده؟
غلطی زدم و خواستم دوباره بخوابم که یاد دیشب افتادم.
خدا لعنتت کنه ماکان ببین بخاطر تو باید از خواب صبم بزنم.
آخه من تا آخرین لحظه ممکن می خوابم. یه رب مونده به زنگ پا میشم و تند تند لباس می پوشم. پیاده تا مدرسه پنج ددقیقه
راهه. مهربان یه لقمه به زور میده دستم و منم تو راه می خورم و می رم.
با کسالت از رو تخت پا شدم و دمپائی هاي راحتیمو به عنوان صدا خفه کن پوشیدم. یواش به طرف در اتاقم رفتم و گوشم و روي
در گذاشتم. صدایی نمی اومد.
آروم لاي درو بازکردم. کسی تو راهرو نبود. پاورچین به طرف اتاق ماکان رفتم.
عجیب بود هیچ صدایی نمی آمد.
نکنه. قرارش کنسل شده. اکهه اي.
برگشتم که برم تو اتاقم که صداي آب و از توي حمام شنیدم.
اي ول حمومه.
آروم برگشتم تو اتاقم و حشره کش و برداشتم و برگشتم. کناردرحموم گوش خوابوندم. هنوز صداي آب می اومد. با بدجنسی لبخندي زدم و رفتم توي اتاق ماکان.
کت و شلوارش به در کمد آویزیون بود. دست به سینه نگاش کردم.
خیلی خوبه که آدم نقطه ضعفاي حریف دستش باشه. این یه اصل اساسی در موفقیت عملیاته!
بعدم با دو گام بلند خودمو رسوندم به کت و شلوارش و در حشره کش و باز کردم.
اوق....خدایا چه بویی میده.
دیگه معطل نکردم و باقی مونده اسپري و خالی کردم روي کت و شلوارش.
بعد در حالی که سعی می کردم نخندم. برگشتم تو اتاقم. اسپري و تو کمد جاسازي کردم و پشت در گوش ایستادم.
صداي پاي ماکان و شنیدم که از حمام بیرون آمد و در حالی که آوازي براي خودش زیر لبی می خوند رفت تو اتاقش.
همین جور منتظر بودم که داد ماکان بلند شد:
ترنج به خدا می کشمت.
دیگه جاي موندن نبود. در اتاق و باز کردم و دویدم طرف پله. داشتم به سرعت می رفتم پائین که در ورودي باز شد و ارشیا وارد
شد.
چشمام از خجالت و تعجب گرد شده. همون تی شرت دیشبی تنم بود ولی یه شلوار کهنه و رنگ رو رفته که پاچه هاي گشادي هم
داشت و پوشیده بودم براي خواب.یه پام رو پله و یه پامم تو هوا مونده بود.
ارشیا بیشتر از من تعجب کرده بود.مونده بودم چکار کنم که صداي داد ماکان از پشت سرم هولم کردم و در یک ثانیه تصمیم
گرفتم بقیه پله ها رو هم با سرعت بدوم پائین که پام توي گشادي شلوار گیر کرد و چهار پنج پله باقی مونده رو تقریبا قل خوردم.
نفسم بالا نمی آمد. ماکان دسپاچه پله ها رو پائین دوید. از درد و خجالت نفسم بالا نمی آمد. کمرم بد جوري درد می کرد و مچ
پامم زوق زوق می کرد. از همه بدتر شونه ام بود یه درد وحشتناکی پیچیده بود توش که جرات نمی کردم نفس بکشم.
ترنج خوبی؟
نمی تونستم حرف بزنم. می ترسیدم یه چیزي بگم و جلوي ارشیا گریه ام بگیره.
ماکان دست گذاشت رو شونه ام که صداي دادم بلند شد.
آي دستم!
و بعدم اشکم سرازیر شد. ماکان هول کرده بود. که صداي ارشیا رو شنیدم.
شاید جایش شکسته باشه.
تو اون لحظه همه چیز یادم رفته بود. دستم اینقدر درد می کرد که برام مهم نبود کی داره چی میگه دلم می خواست فقط اون درد
لعنتی تمام شه.
ماکان چبگی توي موهاش زد و گفت:
ترنج کجات درد میکنه؟
همونجور که گریه میکردم گفتم شونه ام.
بابا لباس پوشیده از اتاق بیرون آمد با دیدن من با ترس پرسید:
چی شده ماکان.
از پله افتاد.
ارشیا بلند شد و سلام کرد. بابا جوابشو داد اومد و کنارم.
زانو زد چکار داشتی می کردي بچه؟
توي اون حال از حرف زدن بابا دلخور شدم. چه اصراري داره بگه من بچه ام.
ماکان گفت:
تقصیر خودش بود.
بابا نگاش کرد که ماکان ادامه داد:
رفته نم یدونم چی زده به کت شلوار من بوي امشی میده.
چشماي ارشیا و بابا گرده شده بود. منم وسط گریه گفتم:
حقت بود.
بابا نگام کرد:
خوبه زبونت در هیچ شرایطی از کار نمی افته.
اومدم شونه هامو بندازم بالا که دوباره درد پیچشید تو دستم و اشکم و در آورد.
بابا گفت:
چت شد؟
که ماکان جاي من جواب داد:
میگه دستش درد میکنه.
بابا پوفی کرد و گفت:
پاشو ببریمش بیمارستان.
مامان و صدا کنم؟
نه اون صبح طود بیدار سرد درد میشه. تازه این صحنه رم ببینه دیگه بدتر. بلندش کن. ببریمش.
ماکان خواست زیر بغلم و بگیره که داد زدم:
این دستم نه.
ماکان که حسابی هول شده بود.
ببخشید ببخشید.
بابا زیر اون یکی بغلم و گرفت و بلندم کرد.
ارشیا جان مهربان و صدا کن بیاد.
ارشیا به طرف آشپزخونه رفت و بابا منو روي یه مبل نشود. درد دستم کمتر شده بود ولی به محض اینکه تکونش می دادم تمام
بدنم درد می گرفت.
بعد به ماکان گفت:
برو یه چیزي بیار تنش کنه.
تو رو خدا مارو باش بچه بزرگ کردیم جاي اینکه روز به روز بهتر شه بدتر میشه.
بعد رو به من گفت:
آخه من چی بگم به تو؟
دست سالمم و کشیدم به دماغم و گفتم:
من بچه ام یا این ماکان که عین بچه هاي پیش دبستانی میاد خبر کشی.
بابا لپهایش را باد کرد و نفسش را پر صدا بیرون داد و برگشت و به پله نگا کرد.
ماکان با مانتو شلوار و روسري برگشت. توي همون درد و گریه خنده ام گرفته بود چون سعی کرده بود لباسایی که میاره ست
باشه.
مهربان با دیدن من دستی به صورتش زد و گفت:
آقا چی شده؟
از پله افتاده. کمکش کن لباسشو بپوشه ببریمش بیمارستان.
مهربان به طرفم اومد:
الهیی قربونت برم ترنجم پاشو گلم. الهی من بیمرم اشکت و نبینم. بلند شو عزیزم.
بعضی وقتا فکر میکنم اسم ادما رو شخصیتشون تاثیر میذاره. چون مهربان اونقدر ماه بود که حد نداشت. یه جورایی مامان دومم
حساب میشد چون از بچگی خودش منو بزرگ کرده بود.
ارشیا روبه ماکان گفت:
من بیرون منتظرت می مونم وخواست از در بیرون بره که گفتم:
پس باید اینقدر وایسی تا زیر پات الف سبز شه. این به این زودیا آماده نمیشه.
ماکان عصبی نگام کرد و گفت:
بذار دستت خوب شه حالیت می کنم
بابا کلافه گفت:
بس کنین اول صبی می خواین مامانتونو بیدار کنین.
پوزخند زدم. براي سر درد مامان بیشتر نگران بود تا حال الان من.ارشیا طبق معمول مثل آدماي کر و لال از در بیرون رفت.
مهربان کمکم کرد و لباسمو پوشیدم. ماکان به بابا گفت
من یه قرار کاري دارم. باید برم.
خودم می برمش. تو برو به کارت برس.
ماکان از پله بالا دوید و من و بابا در حالی که مهربان قربان صدقه ام می رفت از در خارج شدیم. ارشیا دستاشو کرده بود تو جیبشو
تو حیاط قدم میزد.
ما رو که دید جلو اومد اصلا به من نگاه نمی کرد گفت:
کاري از دست من بر میاد؟:
نه عمو جان شما با ماکان به کارت برس.
خلاصه اگه کاري بود من هستم.
اینقدر لجم گرفته بود که دلم می خواست خفش کنم. اصلا انگار من وجود خارجی ندارم.
حالا که به صداش که کنارم نشسته بود فکر میکردم. می دیدم هیچ نگرانی یا اضطرابی تو صداش نبود. انگار که من مثلا یه گونی
سیب زمنینی بودم که از پله پرت شده بودم اونم داشت درباره همون گونی سیب زمینی صحبت میکرد و می گفت:
ببین سیب زمنیا له نشده باشن.
آروم آروم راه می رفتم تا دستم درد نگیره. واقعا حرکات ارشیا رو درك نمی کردم.
چرا اینقدر منو ندید می گرفت. باز طبق معمول اومدم شونه هامو بالا بندازم که درد پیچید تو دستم و بلند گفتم:
آي.
بابا فقط نگام کرد و سري تکون داد و در حالی که می رفت طرف پارکینگ غر زد:
از کار و زندگی انداختمون این بچه.
یه لحظه بغضم گرفت.
اون از مامان خانم که اگه ساعت خوابش به هم بخوره پوست صورتش خراب میشه و اگرم صب زود پاشه سر درد میشه. اینم از بابا که همش یه جوري برخورد می کنه انگار من اضافه ام.
یواش یواش رفتم طرف در خونه. براي اولین بار ماکان زود آماده شده بود. یه دست کت شلوار دیگه تنش بود.
از دور داشت با ارشیا می آمد. قد ارشیا از ماکان بلند تر بود. شاید صد و هشت و پنج. هیکل مردونه اي داشت ولی ماکان یه کم
لاغر بود. موهاي هر دو تیره بود. ولی موهاي ماکان مثل خودم به قهوه اي بیشتر می خورد.
ماکان در مقایسه با ارشیا چهره جذاب تري داشت. نمی خوام چون داداشمه ازش تعریف کنم ولی خوشکل بود. اما ارشیا یه جور
خاصی بود. نمی دونم اسمشو چی بذارم. توجهم و جلب می کرد. تا حالا هیچ وقت به این چیزا دقت نکرده بودم چون اصلا برام
مهم نبود قیافه طرف مقابلم چه جوري باشه.
از اتفاقاتی که توي فکرم افتاده بود کلافه بودم. دلم می خواست برگردم به چند هفته قبل زمانیکه این احساس مسخره شروع
نشده بود.
چقدر راحت بودم تو خیال خودم سیر می کردم و فکرم دنبال شیطناتاي رنگارنگی که ذهنم می رسید بود.
دلم می خواست با یکی حرف بزنم که کمکم کنه ولی کی؟
بابا و ماکان و که همین اول باید یه خط قرمز بکشم دورشون. مامان؟ اونم که هر وقت من خواستم حرف بزنم اول شروع می کرد
از لباس و قیافه ام ایراد گرفن که من اصلا یادم میره چی می خواستم بگم.
وقتی ماکان و ارشیا از کنارم رد شدن مکث کردن و ماکان گفت:
چطوري؟
دیگه زیاد درد نمی کنه.
اگه بهتري بابا و ویلون بیمارستان نکن.
بیا اینم از داداشمون.
بابا بوق زد که ارشیا همینجور که سرش پائین بود گفت:
اینجوري خیالتون راحت میشه چیزي نشده. شاید هنوز اولشه دردش زیاد معلوم نیست.
حالا میمیري به نگاهم به من بندازي!
بابا دوباره بوق زد و من رفتم که سوار شم.ماکان و ارشیا هم سوار ماشین ارشیا شدن و از کنارمون رد شدن.
ترقوه مبارك ترك بر داشته بود. حالا چه جایم. چون نمیشد گچ بیگرن بانداژ کردن. و دستم و به گردن ثابت کردن.
دکتر می خواست برام دو روز استراحت بنویسه که بابا گفت. آخر ساله نزدیک امتحانتشه. همین امروز بسشه.
دکترم اصرار نکرد. فقط گفت مواظب باش ضربه نخوره.
بابا رسوندم خونه وقتی پیاده شدم گفت:
مواظب باش مامانت هول نکنه.
پوفی کردم و با حرص گفتم:
چشم اصلا نگران نباشین مواظب خودم هستم.
بابا خنده اش گرفته بود.
برو بچه تو می تونی از پس خودتبر بیاي ولی مامانت حساسه.
زیر لب غر زدم:
حساسه! آره دیگه چهل و هشت سالشه عین دختراي چهارده ساله ناز نازیه.
چی داري میگی واسه خودت؟
هیچی.
چشم مواظب نور چشمتونم هستم.
بابا دیگه راحت خندید:
برو ترنج که مارو از کار و زندگی انداختی.
در و بستم و گفتم
خوشتون اومدا!
معلومه که نور چشممه پس چی فکر کردي!
دیگه حواسم بود شونه هامو بالا نندازم. باید یه چند روزي جلوي خودمو می گرفتم.
بابا رفت و منم زنگ و زدم.
زنگ و که زدم مهربان جواب داد:
کیه؟
منم منم مادرتون علف ادوردم واسه تون
مهربان خندید:
بیا تو وروجک!
مهربان جونم؟
جونم؟
مامان بیدار شده؟
آره تازه بیدار شده.
ببین من دستم باند پیچیه میشه یه جوري به مامان بگی منو دید هول نکنه.
خدا مرگم بده بیا تو ببینمت.
و صداي گذاشتن آیفون و شنیدم و رفتم تو.
این که بدتر کرد.
مهربان داشت می امد طرفم.
خدا منو بکشه چه به روز خودت آوردي؟
چیزیم نیست مهربون جونم. یه ترك ساده اس.
الهی من بمیرم. چیزي خوردي؟
بابا یه آب میوه واسم گرفت.
یه آب میوه الان که ضف می کنی که. بیا بریم تو.
و زیر دست سالمم را گرفت.
مهربان پام نشکسته ها دستم شکسته برا چی زیر بغلم و می گیري.
چکار کنم به خدا دلم آشوب شده اینجوري دیدمت.
حالا خوب شد گفتم به مامان بگو هول نکنه.
واي راس میگی یه کم صبر کن من بش خبر بدم فکر میکنه رفتی مدرسه.
پشت در وایسادم و گوش دادم. صداي مامان می آمد.
کی بود مهربان؟
ترنجه خانم
ترنج؟ مگه مدرسه نرفته. باز چه گندي زده فرستادنش خونه.
نه خانم مدرسه نرفته. صبح یه کم حالش خوش نبود آقا بردنش دکتر.
صداي مامان یه کم نگران شده بود:
چش شده بود؟
احساس کردم دیگه وقتشه. در و بار کردم و قبل از اینکه چشم مامان بم بیافته بلند سلام کردم.
سلام سوري جون!
مامان که با شنیدن صدام انگار یه کم از نگرانیش کم شده بود گفت:
سلام...
ولی با دیدن دستم انگار رنگش پرید:
ترنج چه بلایی سرت اومده؟ تو مدرسه خوردي زمین.
بعد خودشو به من رسوند. و با نگرانی نگام کرد. یه حس خوبی داشتم. چون مامان خیلی کم نگران من میشد. فرصت و غنیمت
شمردم و خودمو لوس کردم.
ادامه دارد...


از شازده پسرت بپرس.
ماکان؟
مگه پسر دیگه اي هم داري؟ مامان راستشو بگو رو کن این داداش مارو.
ا دختره لوس درس حرف بزن.
چشم به روي چشم. بله جناب ماکان.
اون این بلا رو سرت اورده؟
خودمو ولو کردم رو مبل که درد پیچید تو شونه ام:
اي دستم!
مامان هول شد.
چی شد؟
اشک اومده بود تو چشمام.
یادم نبود. خودم انداختم رو مبل دستم درد گرفت.
مامان پوفی کرد و گفت:
به خدا ترنج دیونه ام کردي. عین شتر خودتو پهن می کنی رو زمین. زشته مامان یه کم یاد بگیر مثل خانما رفتار کنی!
بله مامان خانم دوباره شروع کرد. حوصله نداشتم یه مشت حرفاي تکراري بشنوم. بلند شدم و مهربانو صدا زدم:
مهربون!
هر وقت می خواستم خودمو لوس کنم اینجوري صداش می زدم.از آشپزخونه اومد بیرون
جانم ترنج؟
من گشنمه صبحانه هم نخوردم. خیر سرم مربضما یه کم به ما برس.
چشم الان برات صبحانه میارم.
مامان داشت همینجور زل زل نگام میکرد:
چیه خوب؟
حالا درست بگو چی شد؟
منم جریان و برا مامان گفتم. مامان لبشو خیلی خانمانه گاز گرفت و گفت:
چکار کنم از دست تو آخه مگه آزار داري دختر.
بی حوصله بلند شدم و رفتم طرف آشپزخونه. مهربان برام میزو چیده بود. پشت سرم مامان اومد تو.
صبحانه مفصل و خوردم و رفتم طرف اتاقم. یادم افتاد از کت و شلوار ماکان. رفتم طرف اتاقش. هنوز همون جا آویزون بود.
برش داشتم. و برگشتم پائین بهتره از یک جنجال پیشگیري میکردم. ماکان رو لباساش خیلی حساس بود.
مامان!
چیه؟
من دارم بیرون!
مامان داد زد:
کجا با این دستت؟
جایی نمی رم می رم تا سر خیابون کت شلوار ماکان و بدم خشکشویی.
نمی خواد خودش می بره.
نه می خوام خودم ببرم.
ترنج لج نکن با این دستت.
بابا چیزیم نیست چرا اینقدر بزرگش میکنی مامان.
چی چی و بزرگش میکنی با این دست بانداز شده چه جوري میري!
چشمام و گرد کردمو گفتم:
مامان قله قاف که نمیرم. همین سر خیابونه. اینم فقط یه دست کت و شلواره.
مامان کلافه شد:
اوف اصلا هر غلطی دلت خواست بکن.
قربون این لحن مهرآمیزت سوري جون
زهرمار و سوري جون!
خنده اي کردم و از خونه زدم بیرون.
آخیش جیم شدن از مدرسه چقدر حال میده. حتی اگه بخاطر ترك برداشتن ترقوه عزیزم باشه.
تا سر خیابون راهی نبود شاید پنج دقیقه.
با همون قیافه رفتم تو خشکشویی.
سلام آقا!
مرده از بین لباسهایی که توي کاور هاي پلاستیکی پیچیده بود بیرون اومد و گفت:
سلام بفرمائین؟
کت و شلوار و گذاشتم رو پیش خون!
مرد بویی کشید و گفت:
سم فروشی داره؟
با تعجب گفتم:
کی؟
صاحب همین کت شلوار.
نه چطور مگه؟
پس تو کار سم پاشیه؟
نه اصلا!
پس چرا لباسش بو امشی میده!
خنده ام گرفته بود.
آها! نه صب خیلی هول بود اشتباهی جاي اسپري به خودش حشره کش زد.
مرده یه نگاهی بم انداخت و گفت:
به حق چیزاي نشنیده.
کت و شلوار و برداشت و روي کاغذ یادادشت کرد:
بنام کی بنویسم؟
اقبال
بعد رسید و داد دستم.
کی حاضره؟
فردا صبح.
ممنون
به سلامت.
از خشکشویی زدم بیرون و برگشتم خونه. دستم یه کم درد گرفته بود. دکتر مسکن داده بود و گفته بود ممکنه دستت که سرد
شد یه کم درد بگیره.
تا رسیدم خونه درد دستم بیشتر شده بود. جرات نمی کردم چیزي بگم. یواشکی یکی از مسکنایی که دکتر داده بود و خوردم و
رفتم تو اتاقم.
حالا نمی دوستم لباسمو چه جوري در بیارم. پدرم در اومد تا تی شرتمو در آوردم تا دستم و بانداژ کنه چون یه کم تنگ بود. بعدم
مانتومو بدون تی شرطم پوشیم. خدا روشکر اون خیلی تنگ نبود.
تازه شانس آوردم اونی که می خواست دستمو بانداژ کنه خانم بود. بابام رفته بود اون گوشه وایساده بود نگا نمی کرد.
براي اولین بار تو عمرم از باباخجالت کشیدم. چون مجبور شدم تمام لباسامو در بیارم تا خانمه بتونه دستمو ببنده. ولی بابا خودش
فهمید رفت اون طرف پشت شو کرد به ما.
واساده بودم وسط اتاق و می خواستم لباسمو عوض کنم ولی یه دستی نمی تونستم. درو باز کردم و مهربانو صدا زدم.
مهربون!
از همون پائین جواب داد:
جانم ترنج!
بیا کمکم بده لباسمو عوض کنم.
مهربان هول هولکی از پله اومد بالا.
به دستت فشار نیاري ترنج جان.
وقتی اومد تو اتاقم با دیدن طناب دار چشاش گرد شد و یهو گفت:
یا بسم الله. این چیه؟
از قیافه بهت زده اش خنده ام گرفت.
هیچی بابا جر دکور اتاقمه.
یه نگایی بم کرد که انگار داره به یه دیونه زنجیري ترسناك نگا میکنه.
چیه مهربون جونم؟
ترنج به خدا اینو بکن. ادم میبینه دلش یه جوري میشه.
اوف مهربان ولم کن دیگه من نمی کنمش بی خودي خودتو خسته نکن.
چشم از طناب بر نمی داشت.
مهربان جاي زل زدن به این بدبخت بیا یه لباس که استینش کوتاه باشه خودشم حسابی گشاد باشه برام پیدا کن بپوشم.
مهربان یه جوري نگام کرد.
ترنج تو همش از این تی شرتاي تنگ و ترش می پوشی مادر جان من که همچین لباسی سراغ ندارم.
راس می گفت. حتی یه دونه تاپ بی آستینم نداشتم که تنم کنم. اون تی شرتامم همه تنگ بودم.
حالا چکار کنم؟
می خواي از لباساي مامانت برات بیارم؟
چشام گرد شد؟
چیییی؟
خوب عزیزم الان دیگه چاره اي نداري.
پوفی کردم و گفتم:
صبر کن خودم بیام نري چه چیزي بیاري توش گم شم.
از اتاقم بیرون اومدم و پشت سر مهربان از پله پائین رفتم.
مامان در حالی که گوشی و با شونه و سرش نگه داشته بود داشت ناخناشو سوهان میزد.
صداش کردم
مامان!
نگام کرد و با چشم پرسید چیه؟
من باید یکی از لباساي شما رو بپوشم. با این دستم تی شرتاي خودم تنگن تنم نمیره.
مامان باچشم به اتاقش اشاره کرد و من و مهربان با هم رفتیم سراغ کمد مامان.
واقعا من نمی دونم مامان گیج نمیشه بین این همه لباس وقتی می خواد لباس انتخاب کنه.
روي تخت روبري کمد نشستم. مهربان هم مشغول گشتن شد. می خواست یه پیراهن بکشه بیرون که داد زدم.
دامن نداشته باشه مهربان عمرا بپوشم.
مهربان برگشت و گفت:
خوب لباساي مامانت همه دامن دارن. اگرم شلوار کت و شلواره. آخه مامانت کی شلوار پوشیده که بلوز راحتی داشته باشه.
اوف راس می گفت. من نمی دونم مامان چه جوري با این چیز مسخره به اسم دامن اینقدر راحت بود. خودم بلندشدم و تو کمد
مامان سرك کشیدم.
مامان قدش خیلی بلند تر از من بود. بین لباساش یه پیراهن کوتاه نخی پیدا کردم که وقتی مامان می پوشیدش تا بالاي زانوش
بود. ولی براي من تا زیر زانوم. آستین نداشت و سر شونه ها اینقدر بلند بودن که تبدیل به یه استین کوتاه شده بودن.
پوفی کردم و گفتم:
مجبورم همین وبپوشم. مهربان مانتومو در آورد و لباس مامانو تنم کرد. بعد نگاهی بم انداخت وگفت:
واي ترنج به خدا مثل ماه شدي مادر چرا از این لباسا نمی پوشی.
در حالی که بی حوصله به طرف در می رفتم گفتم
چون خوشم نمیاد مثل ماه باشم می خوام شبیه خودم باشم.
مامان هینجور داشت با تلفن حرف میزد با دیدن من یه لحظه گفت
گوشی بعد منو صدا کرد.
ترنج!
اي خدا کی من راحت میشم؟
برگشتم و کش دار گفتم بله؟؟
مامان با دست اشاره کرد برم پیشش.
کلافه رفتم و جلوش وایسادم.
به خدا قیافه آدیمزاد پیدا کردي. چقدرم بت میاد. بچرخ ببینمت.
خودش مشغول چرخوندن من شد.
یادم نیست آخرین بار کی با دامن دیدمت فکر کنم شیش هفت سالت بود.
مامان ول کن تو رو خدا می خوام برم بخوابم.
مامان همین جور نگام می کرد.
می خواي برا خودت باشه
نه مامان من می خوام چکار این لباس گل و گشادو. الانم مجبورم.
مامان شاکی شد.
اه اه برو من و باش که دارم برا کی دل می سوزونم.
به طرف پله رفتم مامان با خودش غر زد و پشت تلفن گفت
نه ترنج دیوانه ام کرده همش تی شرت شلوار تی شرت شلوار. آرزو به دلم موند عین دخترا لباس بپوشه.
بقیه حرفاشونفهمدیم چون رفتم تو اتاقم و در و بستم.
توي آینه اتاق به خودم نگاه کردم. موهامو دم اسبی بسته بودم. گل سرم و باز کردم و مشغول براندازد کردن خودم شدم.
موهام از شونه هام رد شده بود. رنگ قهوه ایشون کاملا مشخص بود. چشمامم قهوه اي روشن بود ولی یه خط تیره دور تا دورشو
گرفته بود وانگار چشمام دور رنگ بود. چشمام مورب و به طرف بالا کشیده شده بودن. بینی کشیده بود دهنم نه بزرگ نه
کوچیک. وقتی هم می خندیدم روي یه لپم سوراخ میشد.
هیچ وقت از قیافه ام شاکی نبودم. به نظر خودم کاملا عادي و طبیعی بود. تو فامیل از من خوشکل ترم بود. اصلا قیافه برام مهم
نبود. الانم نمی دونم چرا داشتم خودمو برانداز می کردم.
لباس مامان با اینکه گشاد بود ولی به تنم نشسته بود. زمینه اش قرمز بود و طرحاي توش عین مخلوط شدن چند تا رنگ که توي
هم پیچ و تاب خورده باشن.
موهامو شونه کردم و ریختم روي شونه ام. جلوي موهام کوتاه بود و یه فرق کج باز کرده بودم به طرف راست که باعث میشد
موهام تا روي ابروي سمت راستمم بیاد. گاهی وقتا نصف چشمم و می گرفت.
مامان همش از این کار من حرص می خورد.
منم یه وقتایی که می خواستم لجو در بیارم موهامو کامل می آوردم رو چشمم.
از بررسی خودم دست برداشتم و برس و پرت کردم روي میز.
کنترل و برداشتم و دستگاه و روشن کردم. بعدم رفتم سراغ کمدم و یه شلوارك پیدا کردم و پوشیدم. چون میدونستم با این لباس
آبرو برام نمی مونه. اصلا نمی تونستم با دامن مثل ادم بشینم براي همین نمی پوشیدم.
آروم روي تختم دراز کشیدم. مونده بودم این دوهفته که باید دستم بسته باشه چکار کنم. هر بار مجبورم برا لباس پوشیدن از
یکی کمک بگیرم.
فکر کنم مسکنه داشت اثر میکرد چون کم کم خوابم گرفت و دستگاه و خاموش کردم و بعد خوابم برد.
نمی دونم چقدر خوابیدم ولی وقتی بیدار شدم حسابی گشنه ام بود. ساعت نزدیک سه بود.
معلومه واسه چی گشنمه.
جلوي آینه وایسادم و موهامو شونه کردم.
حالا بیا و درستش کن. یه دستی چه جوري موهامو ببندم.
مجبور بودم بازشون بزارم گرچه زیاد با موي باز راحت نبودم.
فرقمو خوب کج کردم که باز موهام از روي چشم راستم رد شد. با حرکت سر یه کم عقب بردمشون و از اتاق بیرون زدم.
دست و صورتم و شستم و رفتم پائین.
خبري از نهار نبود حتما خورده بودن و جم کرده بودن. صداي حرف از توي پذیزائی می آمد. سرك کشیدم.
واي ارشیام که اینجاست.
نگاهی به لباسم انداختم.
لعنتی حالا این ریختی په جوري برم اونجا.
لبم و با حرص گاز گرفتم و رفتم توآشپزخونه. مهربان داشت ظرف میوه رو آماده می کرد.
مهربان من گشنمه.
عزیزم الان نهارت و میارم. بذار این و ببرم. همین جا می خوري یا تو سالن.
اوف همینجا. با این قیافه ام عین دلقک کجا برم. تازه ارشیام هست.
وا مادر کجات عین دلقکه. تازه شدي عین یه خانم خوشکل. آقا ارشیام چکار به تو داره بنده خدا.
تکیه دادم به کابینت و گفتم:
اره خیلی خوشکل شدم الان برم بیرون ببین ماکان چه جوري دستم بندازه.
وا مادر چرا دستت بندازه؟
شما ماکان و نمی شناسین؟
مهربان سري تکان داد و با ظرف میوه از در خارج شد. دوباره به خودم نگاه کردم. دامن لباس تا زیر زانوم اومده بود و ساق پاهام
معلوم بود.
ارشیا منو اینجوري ببینه لابد پا میشه در میره. ولش کن نمی رم اصلا.
مهربان برگشت و گفت:
بابات گفت نهار خوردي بري ببینتت.
مهربان من که گفتم نمی رم.
مهربان غذار و برام کشید و گذاشت جلوم و گفت:
مادرجان بس که عین پسرا گشتی فکر میکنی خیلی تو چش میاي ولی الان تازه شدي عین بقیه دخترا.
قاشقمو پر کردم و گفتم:
واي خدا کی گفته هر کی بلوز شلوار بپوشه عین پسراس خوب من اونجوري راحت ترم. با دامن باید همش مواظب باشی. ادم
معذبه دیگه.
مهربان یه لیوان آب و ظرف سالادم گذاشت جلوم و گفت:
به نظر من خیلی خوبه. حالا خود دانی.
با دهن پر گفتم:
من معنی این خود دانی رو نفهمیدم. چهار ساعت از آدم ایراد میگیرن بعدم میگن هر جور خودت دلت خواست.
مهربان با اخم گفت:
خدا رو شکر که مامانت اینجا نیست وگر نه سکته می کرد با دهن پر حرف می زنی.
شونه راستمو بالا انداختم. انگار بدنم خودش حواسش بود که دست چپم تعطیله.
نهارم که تموم شد یواشکی رفتم طرف پذیرائی. هنوز ارشیا نشسته بود.
من نمی دونم این کار و زندگی نداره خودش خونه نداره که مدام اینجاس.
دوباره موهامو از روي چشمم عقب زدم و رفتم تو پذیزائی از همون دور سلام کردم و پشت یه مبل وایسادم تا پاهام معلوم نشه.
همه جواب دادن که بابا گفت:
بیا اینجا ببینمت.
چون دلم نمی خواست برم جلو یه زیر چشمی به ارشیا نگا کردم نگاهش به دستهاش بود. گفتم:
خوب از اینجام دارین می بینین دیگه.
ماکان با ابروهاي بالا رفته نگام کرد و گفت:
این چیه پوشیدي؟
پوف شروع شد.
لباسه! مگه نمی بینی؟
بابا هم خندید وگفت:
خوب بابا جان بس این مدلی نپوشیدي تازه گی داره واسمون.
ارشیا یه لحظه نگاهشو اورد بالا و دوباره به دستاش خیره شد.
چه عجب!
مامان با حرص گفت:
موهاتو هم از روي چشمت بزن کنار.
واي خدا چرا اینا به همه چیز من گیر میدن.
مامان چقدر بگم من راحتم اینجوري!
ماکان انگار که بخواد مسخره ام کنه گفت:
حالا چرا اون پشت سنگر گرفتی؟
یه چش غره بش رفتم و گفتم:
اومدم سلام کنم و برم بعد با چشم به پاهام و ارشیا اشاره کردم.
ابروهاي ماکان بالا رفت و منم برگشتم که از پذیرائی برم بیرون که ماکان گفت:
هی لیمو شیرین قهر کردي؟
برگشتم بش دهن کجی کنم که دیدم ارشیام داره می خنده.
این امروز یه چیزیش هست. کاراي غیر متعارف انجام میده.
برگشتم تو اتاقم و روي تخت دراز کشیدم. داشتم فکر می کردم فردا برم با آنی یه مشورتی بکنم ورد زبونش همش پسران.
فعلا کیس قابل اعتماد دیگه اي دور و برم پیدا نمیشد که بتونم راحت باش حرف بزنم.
صداي حرف زدن از حیاط می اومد فکر کردم ارشیا داره میره. رسید خشکشویی رو برداشتم و دوباره رفتم پائین. تو سالن کسی
نبود. مامان از پذیرائی بیرون اومد گفت:
چرا اینجا وایستادي؟
خوب کجا برم. ما که زندگی نداریم از دست این ماکان و دوستاش. این شرکت زده ما از زندگی افتادیم. صب پا میشیم ارشیا
اینجاست ظهر هست سر شام هست. این زندگی نداره همش اینجاست؟
چشماي مامان گرد شده بود. منم که دیدم مامان قیافه اش به آدمایی می خوره که سکته ناقص مغزي رو رد کردن با حرص گفتم:
خوب چیه؟ مگه دروغ میگم؟
که یه صدا از پشت سرم گفت:
ببخشید نمی دونستم مزاحم شما میشم.
با سرعت برگشتم موهام ریخته بود روي چشمم و فقط با یه چشم قیافه اخم کرده ارشیا رو میدیدم.
خاك تو سرت ترنج این که هنوز اینجاست.
ماکان با چنان چشم غره اي نگاهم کرد که اگه یکی زده بود در گوشم بهتر بود. مغزم هنگ کرده بود چی بگم که نگام افتاد به
رسید دستم. گرفتمش طرف ماکان و گفت:
بیا کت شلوراتو دادم خشکشوئی.
بعدم عین گوسفند سرم و انداختم پائین و برگشتم تو اتاقم. همون پشت در وا رفتم.
یعنی اي خاك بر سرت با این حرف زدنت. طرف نگاه که چه عرض کنم دیگه یه سیلی هم خرجت نمیکنه.
عصابم به هم ریخته بود و حسابی از دست خودم شاکی بودم.
پس اینا کی بودن تو حیاط داشتن صحبت می کردن؟
رفتم سراغ پرده و گوشه شو کنار زدم. بابا داشت با یکی دم در صحبت می کرد.
لعنتی. این که باباست!
طبق معمول براي اینکه صداي افکار مزاحمم و نشنوم دستگاه روشن کردم و یه آهنگ گوش کر کن گذاشتم. ولی فایده نداشت.
گندي که زده بودم حسابی رفته بود رو اعصابم.
پنج دقیقه نگذشت که ماکان بدون در زدن اومد تو اتاق. خودم فهمیدم اوضاع خرابه زود دستگاه و خاموش کردم. حسابی عصبانی
بود.
یعنی تو یه ذره عقل تو سرت نیست؟
لبم و گاز گرفتم. طلبکار گفتم:
من چه می دونستم این هنوز اینجاست.
براي همین میگم مغز تو سرت نیست. اگه بود قبل از اینکه اون دهن گشادتو باز کنی یه کم از مغزت استفاده می کردي.
مامان و بابا پشت سرش اومدن تو چشماي مامان یه کم اشکی بود.
اه این مامانم که اشکش در مشکشه. من باید گریه کنم که ضایع شدم مامان داره گریه میکنه.
با صداي لرزونی گفت:
آبرو نذاشتی برام جلو ارشیا حالا اگه بره بذاره کف دست مامانش. مهرناز نمیگه سوري یه ذره ادب یاد این دخترش نداده.
پوزخند زدم.
آهان حالام نگران نظر شاهزاده مهرناز هستین درباره خودتون نه اتفاقی که افتاده.
مامان اشکش و با انگشت گرفت و رو به بابا گفت:
می بینی چه زبونی داره.
بابا جلو اومد و صاف رفت طرف دستگاه. با وحشت گفتم:
چکار می خواین بکنین؟
بابا بدون حرف از پریز کشیدش واز کمد درش آورد. بعدم لپ تاپم و زد زیر بغلش دیگه داشتم می ترکیدم با ناله گفتم:
بابا!
بابا و زهر مار. تا ده روز نه کامپیوتر نه دستگاه نه اینترنت.
با حرص رفتم طرف بابا.
بابا من بچه دوساله نیستم که این اداها رو برام در میارین.
بابا برگشت طرفم.
دقیقا بیشتر از دو سال عقلت نمیرسه. هر وقت بزرگ شدي توقع برخورد بهتري داشته باش.
ماکان با اخم هاي در هم رفته سر به زیر به دیوار تکیه داده بود. بابا لپ تاپم و گذاشت توي دستاي ماکان و گفت:
اینارو بذار تو کمد من درشم قفل کن.
از حرص داشتم می مردم:
شما که بلدین غیرتی بازي در بیارین یعنی چی یه پسر غریبه را به را اینجاست؟
ماکان عصبی گفت:
آخه شعورتم نمی رسه.
باباهم اضافه کرد:
ارشیا هر کسی نیست. من حاضرم تو و اونو توي این خونه تنها بذارم برم اینقدر که بش اعتماد دارم.
ماکان همیجور که به زل زده بود گفت:
اصلا این مگه می فهمه.
عصبی گفتم:
حق نداري اینقدر به من توهین کنی.
بابا برگشت که بره.
ماکان یه نگاه بهم انداخت توي چشماش خوشی میدرخشید. سعی کردم آخرین تلاشمو بکنم داد زدم:
ولی اون کار عمدي نبود!
بابا با عصبانیت برگشت طرفم.
این کارت عمدي نبود. کار صبت چی؟ اون گندي که به کت و شلوار ماکان زدي چی؟ چسبوندن کفشاي ارشیا به زمین چی؟ پنچر
کردن ماشین همه مهمونا هفته پیش؟ آب ریختن تو کفشاي مردم. ریختن شکر تو نمک پاش؟ آتیش زدن موهاي الهه. کش رفتن
شماره کارت من و خالی کردنش که منو تا مرز سکته برد. بازم بگم بلاهایی که سر همه آوردي و از دستت شاکی شدن؟ اونام
عمدي بود.
بعد چند قدم اومد جلو تر و دستشو گرفت به طناب دارمنو گفت:
از همه بدتر این آشغال
و با یه حرکت از سقف کندش.
انگار یکی محکم کوبید تو سرم. با بهت به طنابی که توي دست بابا مونده بود نگاه کردم.
با...با!
ترنج این آخرین اتمام حجته واي به حالت ازت خطاهایی از این دست سر بزنه دیگه اونوقت منتظر تنبیه هاي بدتري باش.
مامان همینجور با چشماي اشکی ونگران زل زده بود به بابا.
ماکان وسایل توي دستش و جابجا کرد و رسید و گذاشت روي میز و گفت:
در ضمن من وقت ندارم برم خشکشوئی خودت برو بگیرش.
بعدم هر سه تاشون از در رفتن بیرون. به در بسته زل زده بودم. یه چیزي توي گلوم گیر کرده بود انگار. به جاي خالی دستگاه و
لپ تاپم خیره شدم.
حالا چکار کنم بدون اینترنت و کامپیوتر.
برگشتم و نشستم رو تختم. مغزم کلا قفل کرده بود. فقط یه احساس نفرت شدید احساس می کردم. اصلا نمی فهمیدم براي چی
بابا این کارو کرد.
خوب معلومه مامان خانم فورا اشکش سرایز میشه و بابا آقا هم که جونش در میره واسه سوري جونش ترنج کیلویی چنده. هیچ
کس به حق نمیده چرا.
روي تختم دراز کشیدم. دست خودم نبود. اشکم سرازیر شد.
از همه تون متنفرم.
براي شام نرفتم پائین کسی هم سراغم نیامد. خدا رو شکر موبایلم توقیف نشد والا دیونه میشدم. واقعا اگه یه روز این چیزارو به
هر دلیلی از دست بدم. باید وقتمو چه جوري پر کنم؟
شب از زور بی کاري زود خوابیدم. حوصله درس خوندنم نداشتم. اینقدر غلط زدم تا خوابم برد. صبم زودتر از همه بیدار شدم.
سلانه سلانه به طرف دستشویی رفتم دلم می خواست زودتر از بابا و ماکان از خونه برم بیرون.
وسط اتاق وایساده بودم و نمی دونستم چه جوري مانتومو بپوشم اونم با این لباس اصلا دلم نمی خواست کسی و صدا بزنم.
موهامو هم نمی تونستم ببندم.
ولش کنی میرم تو مدرسه میدم آنی ببنده.
لباس گشاد بود راحت درش آوردم و مانتومو با یه بدبختی پوشیدم. کیفمم که نمی تونستم بندازم رو دوتا شونه ام.
فرقم کج باز بود و موهام از طرف ریخته بود روي چشمم. نگاهی توي آینه به خودم انداختم و در آخرین لحظه رسید خشکشوئی
رو هم چنگ زدم.
از پله اروم آمدم پائین. از توي آشپزخونه سر و صدا می اومد. مهربان بیدار بود و داشت صبحانه آماده می کرد. بدون سر و صدا
خزیدم توي حیاط و از خونه زدم بیرون.
نیم ساعت زودتر از همیشه از خونه بیرون اومده بودم. بی خیال راه افتادم طرف مدرسه. دست چپمم عین چلاقا وبال گردنم بود.
بذار یه بار تو عمرمون قبل از زنگ برسیم.
پوفی کردم و سرعتم و تند تر کردم. چون آنی با سرویس می آمد جز اولین نفرات بود. وقت میشد یه کم باهاش حرف بزنم.
وارد حیاط مدرسه که شدم هنوز خلوت خلوت بود.
راست رفتم طرف کلاس خودمون. مدرسه ما به نوعی جز آثار تاریخی محسوب میشد. کلاسها دور تا دور حیاط قرار داشتند و درها
و پنجره هاي بزرگ براي نورگیري ولی همین در و پنجره تو زمستون باعث میشد اونایی که نزدیک در می شینن تقریبا قندیل
ببندن.
یه تعداد از کلاسها هم داخل سالن بود که میشد پشت کلاساي ما. در واقع کلاسایی توي حیاط هم به سالن در داشتن هم به حیاط.
تازگیا هم یه خیري پیدا شده بود و یه سالن بزرگ براي امتحانات و مراسما ساخته بود که بخاطرش یک سوم حیاط بزرگ مدرسه
گرفته شده بود.
کلاس ما به در ورودي خیلی نزدیک بود. اول ا 0ا. بخاطر ترتیب حروف الفبا من توي اولین کلاس بودم.
آنی روي پله ورودي کلاس چمباتمه زده بود. با دیدن من چشاشو مالید و گفت:
دارم رویا می بینم. ترنج و زود رسیدن به مدرسه. امروز سرت به جایی خورده. دستم زیر مغنه ام بود و نمی دید وبال گردنمه.
کولیمو انداختم رو زمین وکنارش ولو شدم. تازه اون موقع بود که دستم و دید.
ترنج این چیه؟؟
و با چشاي گرد شده به دستم اشاره کرد.
نمی دونم والا ولی ما بش میگیم دست.
هر هر یعنی چه مرگت شده؟
کوري؟
شکسته؟
نه ترقوه ام مو برده.
تصادف کردي؟
نه از پله سقوط کردم.
واسه چی؟
آنی بی خیال. سر صبی نکیر منکر می پرسه.
کلافه پا شدم رفتم تو کلاس. ردیف دوم نشستم رو صندلیم.
آنی کشون کشون اومد دنبالم.
باز چته اول صبی پاچه می گیري.
کولیمو زدم به صندلی جلویی و گفتم:
طبق معمول. بابام گیر داده این بارم لپ تاپم و توقف کرده.
آنی دست به سینه نگام می کرد. تکیه دادم و پاهامو گذاشتم روي صندلی جلویی.
نکن خاکی میشه حوصله نق نقاي رویا رو ندارم.
بذار اینقدر غر بزنه تا جونش بالا بیاد.
بعد مخصوصا کف کفشمو مالیدم رو صندلیش.
ترنج بنال ببینم چه مرگته!
لپامو باد کردم و گفتم:
آنی!
هوم؟
توچه جوري میشه که می فهمی از یه پسري خوشت اومده؟
بله بله چی شد؟ ترنج خانم خبرایه؟
بی حال نگاش کردم و گفتم
اگه بخواي این ادها رو در بیاري نمی پرسم.
آنی تیکه داد و گفت:
اوه ه ه ه چه امروز بداخلاق شدي. تو نیشت تا بنا گوش باز بود همیشه.
آنی یه امروز و بی خیال من شو.
خیلی خوب بابا.
خوب نگفتی؟
آنی چشماشو باریک کرد و گفت:
البته برا هر کسی فرق داره.
کلافه گفتم
خوب تو برا خودتو بگو.
من؟ خوب خوشم میاد باهاش حرف بزنم. وقتی با همیم نمی فهمم وقت چه جوري میگذره. وقتی نیست دلم تنگ میشه و مدام
بش فکر میکنم. دلم میخواد هر کار می تونم بکنم تا خوشحال شه.....امممم...
پوزخندي زدم و گفتم:
بپا غرق نشی.
حالا درست بگو چه خبره؟
نگاهمم و دوختم جلو و گفتم:
ولی من هیچ کدوم از این چیزایی که تو گفتی و ندارم. انگار اصلا منو نمی بینه. حرصم می گیره می خوام یه جوري توجهشو جلب
کنم. ولی نمی شه. یه جوریه. نمی دونم.
مثلا چکار میکنی؟
چند تا از شاهکارامو براش تعریف کردم.آنی با چشاي گرد شده گفت:
اینجوري می خواي توجهشو جلب کنی؟
پوفی کردم و گفتم:
من راه دیگه اي بلد نیستم.
آنی سرتاپامو نگاه کرد و گفت:
تو مطمئی دختري؟ خودتو جا نزدي؟
واي واي واي اینا رو خودت تنها گفتی یا مشورت کردي؟
مرض آخه تو چطور دختري هستی که بلند نیست توجه یه پسر و جلب کنه.
یه چیزایی بلدم ولی رو این جواب نمیده. از این بچه مثبتاي سر به زیره بخاطر اینکه جلوش حجاب ندارم نگامم نمی کنه.
اوه اینو باش این عتیقه رو از کجا پیداش کردي؟
یه شونه مو بالا دادم و گفتم
دوست داداشمه. میاد و میره.
آنی فکري کرد و گفت:
نه اگه واقعا خبري بود الان باید از این حرف من ناراحت میشدي.
پر سوال نگاش کردم:
یعنی چی؟
خوب ابله اگه عاشق طرف باشی یکی بدشو بگه باید بت برخوره دیگه.
کوبیدم رو شونه شو گفتم:
من کی همچین غلطی کردم. عشششششششششششق!!!!
پس چی؟
بابا من گفتم می خوام توجهشو جلب کنم.
خوب ابله چرا دلت نمی خواد توجه بقال محله تونو جلب کنی خوب یه فرقی برات داره دیگه.
فکر کردم راست میگه. چرا ارشیا برام مهمه.
باید بگردي ببینی از چی چیزایی خوشش میاد همون کارا روبکنی با این ادهاي تومعلومه ازت فراري میشه. بعدم یاد بگیر دختر
باشی. پسرا هرچقدرم سر به زیر باشن نمی تونن از یه خانم خوشکل چشم بپوشن.
زنگ خورد و من با پوزخند بلند شدم.
ولی ارشیا می تونه.
و با هم از کلاس خارج شدیم.
تو مدرسه اتفاق خاصی نیافتاد فقط سفارشات طولانی معلما درباره نزدیک شده اخر سال و تموم کردن تنبلی و از این حرفا. منم
اصلا دل و دماغ نداشتم و حوصله بچه ها رو سر بردم.
بعد از اینکه زنگ خورد. راه افتادم طرف خونه. یادم اومد از کت شلوار ماکان. رفتم خشکشوئی و لباسشو گرفتم. وقتی رسیدم خونه هنوز بابا و ماکان نیامده بودن. مامان طبق معمول اغلب مواقع نبود.
کت و شلوار ماکان و گذاشتم تو اتاقشو مانتومو در اوردم. دلم می خواست یه دوش آب گرم اساسی بگیرم ولی با این شونه بانداژ
شده نمیشد.
کلافه رفتم پائین.
مهربان نهار منو بده می خوام برم بخوابم.
صبر نمیکنی بقیه بیان؟
نه اونا خدا می دونه کی بیان. من گشنمه.
باشه بیا برات بکشم. صبحونه هم که نخوردي. بابات فکر کرد خواب موندي وقتی رفت سراغ اتاقت دید نیستی تعجب کرد.
ا به غیر از سوري جون پس براي بقیه هم نگران میشن؟
مهربان چشم غره سرزنش امیزي رفت.
ترنج خانم درباره پدرت درست صحبت کن.
بشقاب باقالی پولو رو گذاشت جلوم. قاشق و برداشتم و مشغول شدم.
مگه دروغ میگم. فقط خدا نکنه سوري خانم از چیزي دلخور بشه. دیگه زمین و زمان به هم میریزه اگه مامان دیروز فورا اشکش
در نیامده بود بابا منو تنبیه نمی کرد.
مهربان نشست کنارم و گفت:
خوب مادر جان چرا این کارا رو می کنی؟
قاشقمو ول کردم تو بشقابم و گفتم
تو رو خدا تو یکی دیگه نصیحت نکن.
مهربان سري با تاسف تکون داد و بلند شد و رفت دنبال کارش.
ولی همین جوري داشت ادامه می داد:
خوب عزیزم. این همه کار تو دنیا میشه کرد تو چرا می ري دنبال مردم آزاري؟
ادامه دارد..
پاسخ
 سپاس شده توسط فاطمه 09 ، saeedh sohrabifar ، دوست داشتني
#4
ممنون لینک میدادی خودمون دانلود میکردیم BlushHeart
Heartمهم نیست چقدر طول بکشد! عشق واقعی همیشه ارزش انــتـظــار را دارد Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط _mozhdeh_
#5
(06-12-2013، 20:24)فاطمه 09 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
ممنون لینک میدادی خودمون دانلود میکردیم BlushHeart

لینک دانلود ممنوع!
پاسخ
#6
عالیه   ممنون ممنون
                     خواهش شد........4xv
پاسخ
 سپاس شده توسط _mozhdeh_
آگهی
#7
ميسي ادامش Huh
دوست داشتن گفتن نيست 
گاه سكوت است گاه انتظار
پاسخ
 سپاس شده توسط _mozhdeh_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان بغض کهنه" خیلی قشنگه"
  رمان خیلی غمگین و عاشقانه اکسو ( زخم عاشقی) .حتما بخون :(
  وب ناول *نفرین زیبا*عاشقانه و طنز(ترجمه خودم)خیلی قشنگه از دستش ندید/
  یه داستان خیلی غمگین...(بخونین اشکتون در میاد)
Wink رمان ترسناک و عاشقانه خیلی قشنگ ویلای نفرین شده (به قلم اکیپ خودمونه)
  قشنک ترین داستان ازعشق خیلی قشنگ بخونید

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان