26-02-2014، 8:21
سلام دوستای گل خودمـــــــــــ ..
بابت تاخیرم شرمنده م..
همونطور که قبلا هم گفته بودم چون در حال حاضر اولویت با رمان ببار بارون ِ که رو به پایانه برای همین بیشتر وقتمو روی اون رمانم میذارم و فقط هفته ای 1 بار می تونم از ویرانگر پست بذارم این هم موقتیه تا ببار بارون تموم بشه بعدش مرتب با ویرانگر پیشتونم..
تو وبم احتمال 99 درصد زمان ارسال پستام رو اعلام می کنم..اگر هم می بینید که گاهی زمانش تغییر می کنه به این خاطر هست که واقعا هیچ کس نمی دونه دو دقیقه بعدش چی پیش میاد شاید کاری داشته باشم و نتونم تو همون ساعت پست بذارم و موقتا به شب بعدش بیافته پس خواهشا منو به بزرگی و مهربونی خودتون عفو کنید و بدونید اگر پای شما دوستای گل و وفادار و خوش قلبم وسط باشه من هیچ وقت کوتاهی نمی کنم چون عاشقانه دوستتون دارم..
واسه امشب 5 تا پست تپلی و سراسر هیجان آماده کردم..امیدوارم خوشتون بیاد..
پست سر هم میذارم بدون وقفه..
نه نه نه نه چی چیو پست؟..
اول بخــل..عزیزمییییییییین همه تون..
حالا بوس..اوممممممم وای که چقدر می خوامتون..
بس که گلین..
و حالا این شما و این هم پستای امشب ویرانگر!..
دوست داشتن تو اگر گناه باشد!
به اندازه ی قطره های باران دوستت دارم!
بابت تاخیرم شرمنده م..
همونطور که قبلا هم گفته بودم چون در حال حاضر اولویت با رمان ببار بارون ِ که رو به پایانه برای همین بیشتر وقتمو روی اون رمانم میذارم و فقط هفته ای 1 بار می تونم از ویرانگر پست بذارم این هم موقتیه تا ببار بارون تموم بشه بعدش مرتب با ویرانگر پیشتونم..
تو وبم احتمال 99 درصد زمان ارسال پستام رو اعلام می کنم..اگر هم می بینید که گاهی زمانش تغییر می کنه به این خاطر هست که واقعا هیچ کس نمی دونه دو دقیقه بعدش چی پیش میاد شاید کاری داشته باشم و نتونم تو همون ساعت پست بذارم و موقتا به شب بعدش بیافته پس خواهشا منو به بزرگی و مهربونی خودتون عفو کنید و بدونید اگر پای شما دوستای گل و وفادار و خوش قلبم وسط باشه من هیچ وقت کوتاهی نمی کنم چون عاشقانه دوستتون دارم..
واسه امشب 5 تا پست تپلی و سراسر هیجان آماده کردم..امیدوارم خوشتون بیاد..
پست سر هم میذارم بدون وقفه..
نه نه نه نه چی چیو پست؟..
اول بخــل..عزیزمییییییییین همه تون..
حالا بوس..اوممممممم وای که چقدر می خوامتون..
بس که گلین..
و حالا این شما و این هم پستای امشب ویرانگر!..
دوست داشتن تو اگر گناه باشد!
به اندازه ی قطره های باران دوستت دارم!
************
« امیرسـام »
حواسم بهش هست!..نمی دونم چرا؟!..شاید خودشم متوجه نباشه!..
زیادی گستاخه..می دونم..و بیشتر از اون مغرور....
پس چیزایی که سهیل درباره ش گفته بود حقیقت داشت!....
راستش برای اولین باره که یه همچین خصلت هایی رو تو یک زن می بینم و همینش برام جالبه!..
« صحــرا »..بی نهایت برازنده ش بود!..
از حرارت غرورش قدم گذاشتنبه حریم خشکی که داره یه جورایی بازی با زندگیته..
نه روزهای گرم و سوزانشو می تونی تحمل کنی.. و نه شب های سرد و جانسوزش رو زیر آسمون پر ستاره ش....
پس اون صحرای معروف، همین دختر بود!..دختری که غرورش زبانزد خاص و عامه..کم ازش نشنیدم..با اینکه خواستم، ولی هیچ وقت نتونستم ببینمش!..
سر میز شام می دیدم که چطور پروانه وار به دور مادرش می گرده..باور کردنش از اون چیزی که شنیدم سخته..مگه سنگ هم محبت کردن بلده؟!..این نگاه از اون چشمای سیاه ِ شب زده، نمی تونه اون چیزی باشه که من تا به الان فکر می کردم!..
پس اون سنگ خوش تراشی که سد خوشبختی سهیل شده بود..صحراست!..
عجیبه!..این دختر با چنین جثه ی ظریف و شکننده ای چطور می تونه یه تهدید بزرگ باشه واسه زندگی ِ برادر ِ من؟!..
-- سلام!..
از صدای ریز و خوش آهنگ دختری که کنارم بود، چرخیدم!..
با تعجب نگاهش کردم!..
دختری خوش سیما و شیک پوشی که کنار مادرم ایستاده بود و با لبخند به من زل زده بود!..
-- امیرسام..پسرم، چرا تعجب کردی؟..وخنده ای کرد و گفت: نگو که آیدا رو یادت نمیاد!..
یک تای ابروم از شنیدن اسمش خود به خود بالا رفت و تکرار کردم: آیدا؟!..
لبخند رو لباش پررنگ شد و رو به مادرم گفت:خاله جون انگار واقعا منو یادشون نمیاد!..
مادرم با اخمی ساختگی، منو نگاه کرد..
-- حتما داره سر به سرت میذاره آیداجون..من امیرمو می شناسم محاله ممکنه همبازی بچگیاشو فراموش کرده باشه!..
همبازی بچگی هام؟؟!!..آیدا؟؟!!..
نگاهی اجمالی به سر تا پاش انداختم..نهایتا 27 سالش که بیشتر نبود..بود؟!..
و منی که الان 35 سالمه، چطور اون زمان با یه دختر به این سن همبازی بودم؟؟!!....
دختر نگاهه گله مندی داشت..
با اینکه چیزی یادم نمیاد ولی با احترام سرمو تکون دادم..
- اوه بله..یه چیزایی خاطرم هست..خوشبختم از آشناییتون آیدا خانم!..
با شرم نگاهش رو دزدید و سرشو پایین انداخت!..
و مادرم رشته ی کلام رو در دست گرفت..
-- آیدا جون همراه خونواده ش تازه برگشتن تهران..درضمن روانپزشک ماهر و موفقی هم هست!..
-- شما لطف دارید خاله زیور..
-- حقیقتو گفتم دخترم....و نگاهی به پشت سر آیدا انداخت و گفت: تا شما با هم بیشتر آشنا می شید من برم پیش رعنا جون و برگردم....
نگاهه سنگینی به من انداخت و اینطور ادامه داد: آیداجونو تعارفش کن پسرم ناسلامتی امشب مهمونمونه....و با محبت نگاهش رفت رو آیدا: البته مهمون که نه دخترم صاحب خونه ست....
آیدا شرمگین سر به زیرتر شد و تشکر کرد..
مادرم که ازمون فاصله گرفت، سرشو آروم بلند کرد..نگاهمو از روش برداشتم و با دست به میز اشاره کردم..
- بفرمایید خواهش می کنم..هنوز که شام نخوردید؟..
-- ممنونم..امشب زیاد میل به غذا ندارم!..
- چرا؟اگر مشکلی هست بگید..غذاها رو دوست نداشتید؟..
--نه نه این چه حرفیه؟ همه چیز در نوع خودش عالیه، من دختر کم توقعی هستم!..
- هر جور که راحتید!..
انگار از این جواب خوشش نیومد که لبخندش کم و کمرنگ شد..تا جایی که حس کردم از حرفم ناراحت شد!!..
ادامه دارد!...
« امیرسـام »
حواسم بهش هست!..نمی دونم چرا؟!..شاید خودشم متوجه نباشه!..
زیادی گستاخه..می دونم..و بیشتر از اون مغرور....
پس چیزایی که سهیل درباره ش گفته بود حقیقت داشت!....
راستش برای اولین باره که یه همچین خصلت هایی رو تو یک زن می بینم و همینش برام جالبه!..
« صحــرا »..بی نهایت برازنده ش بود!..
از حرارت غرورش قدم گذاشتنبه حریم خشکی که داره یه جورایی بازی با زندگیته..
نه روزهای گرم و سوزانشو می تونی تحمل کنی.. و نه شب های سرد و جانسوزش رو زیر آسمون پر ستاره ش....
پس اون صحرای معروف، همین دختر بود!..دختری که غرورش زبانزد خاص و عامه..کم ازش نشنیدم..با اینکه خواستم، ولی هیچ وقت نتونستم ببینمش!..
سر میز شام می دیدم که چطور پروانه وار به دور مادرش می گرده..باور کردنش از اون چیزی که شنیدم سخته..مگه سنگ هم محبت کردن بلده؟!..این نگاه از اون چشمای سیاه ِ شب زده، نمی تونه اون چیزی باشه که من تا به الان فکر می کردم!..
پس اون سنگ خوش تراشی که سد خوشبختی سهیل شده بود..صحراست!..
عجیبه!..این دختر با چنین جثه ی ظریف و شکننده ای چطور می تونه یه تهدید بزرگ باشه واسه زندگی ِ برادر ِ من؟!..
-- سلام!..
از صدای ریز و خوش آهنگ دختری که کنارم بود، چرخیدم!..
با تعجب نگاهش کردم!..
دختری خوش سیما و شیک پوشی که کنار مادرم ایستاده بود و با لبخند به من زل زده بود!..
-- امیرسام..پسرم، چرا تعجب کردی؟..وخنده ای کرد و گفت: نگو که آیدا رو یادت نمیاد!..
یک تای ابروم از شنیدن اسمش خود به خود بالا رفت و تکرار کردم: آیدا؟!..
لبخند رو لباش پررنگ شد و رو به مادرم گفت:خاله جون انگار واقعا منو یادشون نمیاد!..
مادرم با اخمی ساختگی، منو نگاه کرد..
-- حتما داره سر به سرت میذاره آیداجون..من امیرمو می شناسم محاله ممکنه همبازی بچگیاشو فراموش کرده باشه!..
همبازی بچگی هام؟؟!!..آیدا؟؟!!..
نگاهی اجمالی به سر تا پاش انداختم..نهایتا 27 سالش که بیشتر نبود..بود؟!..
و منی که الان 35 سالمه، چطور اون زمان با یه دختر به این سن همبازی بودم؟؟!!....
دختر نگاهه گله مندی داشت..
با اینکه چیزی یادم نمیاد ولی با احترام سرمو تکون دادم..
- اوه بله..یه چیزایی خاطرم هست..خوشبختم از آشناییتون آیدا خانم!..
با شرم نگاهش رو دزدید و سرشو پایین انداخت!..
و مادرم رشته ی کلام رو در دست گرفت..
-- آیدا جون همراه خونواده ش تازه برگشتن تهران..درضمن روانپزشک ماهر و موفقی هم هست!..
-- شما لطف دارید خاله زیور..
-- حقیقتو گفتم دخترم....و نگاهی به پشت سر آیدا انداخت و گفت: تا شما با هم بیشتر آشنا می شید من برم پیش رعنا جون و برگردم....
نگاهه سنگینی به من انداخت و اینطور ادامه داد: آیداجونو تعارفش کن پسرم ناسلامتی امشب مهمونمونه....و با محبت نگاهش رفت رو آیدا: البته مهمون که نه دخترم صاحب خونه ست....
آیدا شرمگین سر به زیرتر شد و تشکر کرد..
مادرم که ازمون فاصله گرفت، سرشو آروم بلند کرد..نگاهمو از روش برداشتم و با دست به میز اشاره کردم..
- بفرمایید خواهش می کنم..هنوز که شام نخوردید؟..
-- ممنونم..امشب زیاد میل به غذا ندارم!..
- چرا؟اگر مشکلی هست بگید..غذاها رو دوست نداشتید؟..
--نه نه این چه حرفیه؟ همه چیز در نوع خودش عالیه، من دختر کم توقعی هستم!..
- هر جور که راحتید!..
انگار از این جواب خوشش نیومد که لبخندش کم و کمرنگ شد..تا جایی که حس کردم از حرفم ناراحت شد!!..
ادامه دارد!...