امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 3.27
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی

#1
Heart 
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1



 
 
 
ســــلام..دوستای عزیز و مهربون و ناز و خوشگل و دوست داشتنی مــــن..ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1
با افتخار می خوام دهمین رمانم رو تو یه همچین روز زیبایی که همزمان 2 تا اتفاق خوب تو زندگیم رخ داده رو تقدیم کنم به همه ی شما خوبان....ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1هم این رنگ خوشگلهویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1 و هم رفتن گناهکار به صفحه ی اصلی سایت!
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1
اسمش که بالای تاپیک هست و می دونم اسم ویرانگــر لرزه به تنتون انداخته که خدا به داد برسه فرشته با این اسم انتخاب کردنش دوباره قصد داره چکار کنه؟!..ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1دیگه تو این رمانش قراره چطور هیجـــان رو بهمون منتقل کنه؟!..ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1

ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1
وای که نمی دونید چقدر خاطرتونو می خوام بچه هـــــا..ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1نمی دونید نمی دونید..ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1
بگید ببینم کیا طرفدار گناهکار بودن و هنوزم هستن؟!ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1دستاشون بالا..ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1به به، به به..جونم طرفـــداراش..ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1

ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1
قصدم از این جمله این بود که بگم رمان ویرانگر سبکش مثل گناهکاره..هیجان..ترس..عشق..لحظات خاطره انگیز و به یاد ماندنی که با تک تک سلولای بدنتون بتونید لمسش کنید و حسشو درک کنید..هر کس از سبک من تو گناهکار خوشش اومده زود، تند، سریع بیاد اینجا..چون قصد دارم قلمم رو یک بار دیگه تو همین مسیر به نگارش در بیارم..موضوع ویرانگر زمین تا آسمون با گناهکار فرق می کنه ولی همونطور که گفتم سبکاشون یکیه..

ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1
هر دو شخصیت اصلی رمان مغرور و خودخواه و سرسخت و نفوذناپذیرن..
امیرسام و صحرا..
غرور امیرسام به پای آرشام نمی رسه بچه ها ولی به همون حـــد سـرسخته..مردی خودساخته و از هر نظر کامل....
و صحرا..شخصیت اصلی رمان ویرانگر..دختری جسور..نترس..مسلط..و به قول خودش خیلی خیلی احساساتی..قلب مهربونی داشته و داره ولی خب..نذاشتن که همینطور خالصانه مهربون بمونه..به روحش آسیب رسوندن..به قلب ظریف و شکننده ش صدمه زدن..صحرا یه دختر خاص ِ ..دختری که مثل اسمش گرم و سوزانه..نمی شکنه..هیچ وقت..حتی وقتی به زور زانوهاشو خم می کنن بازم نمی شکنه..چشماشو بارونی می کنن ولی خم به ابرو نمیاره..صحرا نمونه ی کامل یک زن باشهامت و محکمه..زنی که نمونه ش رو تو هیچ کدوم از رمانای من ندیدید..ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1

خب انگار زیادی حرف زدم..ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1
بچه ها جونمممممم دنیا دنیـــــــا تشکــــر..ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1بابت خوبی های بی دریغتون..همراهی های خالصانه تون..
نگاهه گرم و بیان شیرینتون..عاشقتونم بچه ها قسم می خورم که خیلی خیلی دوستتون دارم..و بازم اینو صادقانه میگم که به وجود تک تکتون افتخار می کنم..بابت همه چیز ممنونــــم..ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1

 
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1
 
کپی کردن کتاب بدون اجازه رسمی از نویسنده و ذکر منبع مجاز نمی باشد و در صورت دیدن طبق جرایم رایانه ای با شخص خاطی برخورد می شودویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1
ژانر :فوق العاده هیجانی ، بی نهایت عاشقانه ،اجتماعی
به قلم :fereshteh27

 
 
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1
خلاصه: بر جانم آتشی افتاده ویرانگر!..سوزنده تر از تب نگاهش!..گرم تر از خورشید!..
من می اندیشم....به یک فریاد!..به یک احساس ِ پر کینه!..به آن طوفان!..به آن سیلاب ِ ویرانگر!..من..به آن سوزنده ی سوزان..می اندیشم!..
قلبی پر ز نفرت درون سینه..پر از کینه!..می تپد به نام عشق و به رسم انتقام!..به فکر انتقام از گذشته ای سیاه!..به فکر انتقام از زمانه ای تباه!..
به تاوان دلم که شکست، دل ها را می شکنم!..گناهش هر چه که باشد..پای دلی که دلم را شکست!....
آهـــــای..قاتل ِ بی احساس!..منم صحرا!..
همان صحرای ویرانگر!..
حواست باشد!..
صحرا، با آن همه سحر و افسون..آتش می زند!..
ذوب می کند!..او خشک است و سوزان!..
حواست باشد!..
این صحرا..
کشنده است!
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1

 
 
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1
دو آینه، دو افسانه، دو افسون
دو ویرانگر، دو صیدافکن، دو خون ریز
دو شهر آشوب، سرکش، طوفان برانگیز
دو ساغر، از شراب فتنه لبریز

ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1
منبع شعر: سایت shereno
 
 
 
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1
 
 
 
نویسنده ی رمان های : قصه عشق ترگل - مسیر عشق -فرشته من - عشق و احساس من (جلد1) -آبی به رنگ احساس من (جلد2) - در مسیر آب و آتش (گروهی) - قرعه به نام سه نفر - گناهکار-ببار بارون-ویرانگر

منبع: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
www.98ia.com

ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1

ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، روناك عاشق ، maryamam ، m love f ، نازنین* ، sara mehrani ، ...melika ، شکوفه2 ، arnvsh77 ، پری خانم ، ღSηow Princessღ ، صنوبر ، س.گ.و.ل یعنی سوگلی ، ЯΣΨΗΛΝЕH ، # αпGεʟ ، Mojgan3380 ، نازا ، atrina81 ، Dokhtare barOni ، Ghazalgh ، -Demoniac- ، نرسا ، پریاجوون ، mehraneh# ، sardar20
آگهی
#2
سلام عزیزای دلم..
2 پست ابتدایی از رمان ویرانگر تقدیم همه ی شما خوبان!..
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1

به نام خداوند احساس..

خداوندی که تنها او، آرامش بخش دلهاست!


سرآغازی از رمان ویرانگر..نویسنده: فرشته « fereshteh27 »


سکوت بود و سکوت..سنگین و مرگ بار..
مردی با نگاهی منتظر، اسیر ِ شنزار ِگرم و سوزنده ی صحرا..
صحرایی خشک ولی سحرانگیز..
مرد در حال تقلاست..او اسیر صحراست..تنش پوشیده در مردابی از شن..
همه چیز یادش آمد..
گذشته ش را..
خاطراتش را..
قصه ی دلبستگی و دلدادگیش را..
با هر حرکت، شن های نرم و داغ بیش از قبل او را در خود فرو می برند..
دیگر رمقی نیست..توانش را از دست داده..فقط می اندیشد..به هر آنچه که او را به مرز جنون رسانیده..
از کجا شروع شد؟!..قصه ی دلدادگی ِ او....قصه ی اسارتش..
او که بود؟!روزی شعارش چه بود؟!..
فراموش کرده بود..دیگر چیزی از آن شعار به خاطر نداشت..
حال..خود را اسیر دستان صحرا نه، بلکه قلبش را به اسارت ِ او در آورده بود..
عشقی پاک درون سینه ش، همنوای آن ضربات دیوانه وار..
احساسش می کرد..حتی حال که گامی تا مرگ فاصله نداشت..
از یاداوری چشمانش..نگاهش..لذت لمس دستانش..
آن ضربات را محکم تر می دید..
با مرگ درحال نبرد بود..
صحرا، با سکوت ِداغ و تب نگاهش..نظاره گر اوست..
چشم فرو می بندد..بر هر آنچه که نباید باشد..
نگاهه او فرو بسته و نگاهه مرد هنوز هم منتظر است..او آماده ست..آماده ی مرگ..
نمی هراسد..نه تا وقتی که دلداده ش را می بیند..نه تا وقتی که نگاهش در نگاهه او گره خورده باشد..همچون مجنونی اسیر ِمرداب شنی در دل صحرا، گرفتار شده است و قصد بازگشت ندارد..او آمده تا بِرُباید..
با آن همه غرور..باز هم احساسش سرکش است..
او می ماند..تا پای جان..جسم را فدای روح عاشقش می کند..
اما قلبش می تپد..با تمام احساس می تپد..
پس..
آیا امیدی باقی مانده؟!..
ماندن..
بی فایده نیست!..........
*******
مرا صحرا بنامید..
گرم..
سوزان..
ویرانگر..
فراموش کرده ام هرچه را که دیروز به دست آورده بودم..
همه ی آنها..همه ی خاطراتم امروز تبدیل به بغض شدند..ولی بغضم نبارید..خشم شد..کینه شد..نفرت شد..و در آخر بدل شد به حسی آتشین از جنس انتقام..
به خاطر دارم..خاطره ای از روز رسیدن به مرز نیستی..و احساسی از خشم که گذشتم از آن به اشتباه..
حال بیدار شدم..از آن همه رویا..زمانی برای جبران نيست..اين حس حقيقی است..من در اين ميان اسیرم..اسیری از جنس جنون..من در خاطرات گذشته ام غوطه ورم..با نفرت و خشم برای روز انتقام..برای ديدن فردا..
من یک عصیانگرم..
از دل آتش..
از جنس انتقام..
می سوزانمت..از من بترس..
من صحرام..
همان صحرای ویرانگر..


ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، m love f ، sara mehrani ، maryamam ، نازنین* ، پری خانم ، ЯΣΨΗΛΝЕH ، # αпGεʟ ، -Demoniac- ، پریاجوون ، س.گ.و.ل یعنی سوگلی ، mehraneh# ، اکسوال
#3
پست دوم!..ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1





*******
--نمی فهمم واقعا!..چه اجباری بود که حتما بیایم اینجا؟!..مگه محله ی خودمون چش بود؟!..
از گوشه ی چشم نگاهش کردم و دسته ی چمدونشو گرفتم سمتش..
-بگیر ببر تو..
--من نمی تونم، بده یکی از همین خدمتکارا ببره.......
- کدوم خدمتکار؟!..بگیر بهت میگم..
به یکی از کارگرا اشاره کرد..
-- همینا پس چین اینجا؟!..من نمی تونم چمدون به این بزرگی رو از این همه پله بکشم ببرم بالا..
و دستاشو رو سینه ش قفل کرد و سرشو چرخوند..
گاهی مثل بچه ها لج می کرد..تو این وضعیت اعصابی واسه کل کل کردن با لیلی نداشتم..
چمدونشو پرت کردم طرفش..جیغ کشید و حیرت زده یه قدم رفت عقب..مات و مبهوت نگاهم کرد..
با اخم سرش داد زدم: به درک نبر..میذارمش پشت در اخر شب شهرداری بیاد ببره، تو هم برو تو تا اون روی سگم بالا نیومده..
-- مگه چیزی هم مونده که بخواد بالا بیاد؟!..
می ترسید ولی همیشه حاضر جواب بود..حتی در برابر منی که خواهربزرگترش بودم..
از صدای جر و بحث ما، مامان اومد تو حیاط و ما رو که تو اون وضع دید زد پشت دستش و لبشو گزید..
-- شماها باز شروع کردید؟!..بذارید برسیم بعد مثل سگ و گربه بیافتید به جون هم..
لیلی که اینجور مواقع می دید مامان قصد شماتت کردنش رو داره مثل همیشه خودش رو لوس کرد و مظلوم نمایانه سرشو زیرانداخت..و با لفظی کودکانه گفت: مامان به خدا همه ش تقصیر صحرا بود!..زور میگه!..
--باز چی شده صحرا؟!..چکارش کردی؟!..
با پام ضربه ی آرومی به چمدونش زدم که دست مامانو گرفت..
- باید از الان یاد بگیره که کاراشو خودش انجام بده..اینجا دیگه خبری از خدم و حشم نیست که صبح تا شب بخواد بهشون دستور بده....
و نگاهه تیزی بهش انداختم که پشت مامان مخفی شد..از کنارش رد شدم..
- مامان بهتره که اینو به دختر کوچولوت بفهمونی؛ نمی خوام مرتب شرایطمونو تو گوشش تکرار کنم، این آخرین باره.........
رفتم رو تراس..و جمله ی آخر مامان رو شنیدم..
-- تو که حال و روز صحرا رو می دونی پس چرا دم به دقیقه به پر و پاش می پیچی دختر؟!..

گارگرا لوازمو چیده بودن تو سالن و هر کدوم مشغول یه کاری بودند..
-- خانم یخچال همینجا باشه خوبه؟..
--خانم این جعبه ها رو کجا بذاریم؟..
--خانم مبلا جاشون مناسبه؟..
دستمو به نشونه ی سکوت آوردم بالا..
-چتونه هی پشت سرهم خانم خانم راه انداختین؟..مگه بهتون نگفته بودم چکار کنید؟!..
-- خانم گفتیم بازم بپرسیم که بعد اگه درست نشد ازمون شاکی نشی..
- اگه همونی که گفتمو انجام بدید شاکی نمیشم..بجنبین دیر شد، تا شب همه ش باید تموم شده باشه..
-- خانم دستمزدمون همونیه که گفتیم، دست آخر از سرش نزنی..حرفت دوتا نشه یه وقت که بعدش..
دستمو تو هوا تکون دادم و یه قدم رفتم جلو..نطقش بسته شد..
- بسه..به جای اینکه وایسی واسه من نرخ تعیین کنی و خط ونشون بکشی برو سرکارت تا پولی که می گیری حلال باشه..من پول واسه این اراجیفی که گفتی نمیدم..شب که شد؛ نقد 800 تومن میذارم کف دستتون، فقط باید کارا طبق همون چیزی که خواسته بودم انجام بشه..پس یالا..
سری تکون دادن و در حالی که زیر لب چیزی رو زمزمه می کردن رفتن سر اثاثیه....
-- صحـــرا......
-مرضو صحرا، جلو چهارتا مرد نمی تونی خفه شی؟..
-- اوه ساری..
- مامان کجاست؟..
-- بیرون..
-چکار می کنه؟..
-- بالا سر کارگراست که اثاثیه رو نزنن به در و دیوار..
- پس تو چرا اینجایی؟..
--کجا برم؟!..
-برو اتاقت..لوازمشو چیدن مابقی کاراش با خودته..
لباشو کج کرد..
--اَ َه..چرا من؟!..خب چی می شد یکی از خدمتکارای عمارتو با خودمون میاوردیم؟!..
- مگه اونا هم جزو اثاثیه حساب می شدن که جمع کنیم بیاریم اینجا؟..نشنیدی تو حیاط چی گفتم؟..
-- حالا هر چی، من نمی تونم کارامو خودم انجام بدم..
- مگه بچه ای؟!..19 سالته..
--به سنم چکار داری؟..تا الان دیدی دست به این چیزا بزنم؟!..همیشه کارامو بقیه انجام دادن پس توقع نداشته باش بتونی یه شبه ازم کوزت بسازی!..

- تو از پس کارای خودت بر بیا، کوزت شدن پیش کش..
-- حالا کجا میری؟!..
تو درگاه بودم ولی چرخیدم سمتش و توپیدم: چیه؟..به تو هم باید جواب پس بدم؟..
-اووووه..خب حالا، چرا گاز می گیری؟!فقط سوال کردم..
چپ چپ نگاهش کردم..
رو تراس بودم ولی صداشو شنیدم..
-- کاشکی به پدرام می گفتی بیاد کمک..اون بدبختم آدم حساب کن، اگه بفهمه بهش نگفتی خون به پا می کنه صحرا حالا ببین.....
پوزخندی زدم و از پله ها رفتم پایین..

ادامه دارد...ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1



ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1
خب اینم 2 تا پست از رمان ویرانگر تقدیم همه ی شما دوستای گل خودم..ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1
شرمنده که دیشب نتونستم ارسالشون کنم سرعت اینترنتم فوق العاده پایین بود پستا ارسال نمی شدن تا جایی که نتم قطع و وصل می شد!..
هفته ای 1 بار (حالا هر چندتا پست که شد) از ویرانگر پست داریم تا وقتی که ببار بارون رو تموم کنم اونوقت تموم سعیمو می کنم که هرشب بذارم..ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1
پس با من همراه باشید..ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، نازنین* ، sara mehrani ، پری خانم ، الینا خانم ، ЯΣΨΗΛΝЕH ، Marzi_1371 ، MinooR ، ستایش*** ، _فرشته_ ، -Demoniac- ، س.گ.و.ل یعنی سوگلی ، mehraneh# ، sardar20 ، اکسوال
#4
ممنون سودابه جون....
عالی مثله همه رمانای فرشته جون....
منتظر بقیشم....Big Grin
عکسای امیرسام و صحرارو برامون میزاری؟؟
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1
پاسخ
 سپاس شده توسط s1368 ، نازنین* ، fatigol2015 ، س.گ.و.ل یعنی سوگلی ، mehraneh#
#5
خواهش می کنم عسیسم، اینم از عکسای امیرسام و صحرا:
راستی فرشته جون براش کلیپ هم گذاشته، برا دانلودش کلیک کنید:
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
کلیپ اول


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
کلیپ دوم




[url=http://s5.picofile.com/file/8108377218/ویرانگر_fereshteh27.avi.html][/url]





ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، z2000 ، m love f ، نازنین* ، sara mehrani ، الینا خانم ، ЯΣΨΗΛΝЕH ، MinooR ، -Demoniac- ، س.گ.و.ل یعنی سوگلی ، mehraneh# ، اکسوال
#6
ممنون...کیلیپاش عالی بود...
نمیدونم چرا وقتی عکسای امیرسام رو میبینم یاد آرشام میوفتم...Exclamation
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1
پاسخ
 سپاس شده توسط s1368 ، نازنین* ، -Demoniac- ، س.گ.و.ل یعنی سوگلی ، mehraneh#
آگهی
#7
سلام دوستای گلم..
همونطور که وعده داده بودم امشب اومدم پیشتون..
قرار بود تا 6 صبح بذارمشون که الان خدا رو شکر قسمت شد!..

4 تا پست آماده کردم که پشت سر هم ارسال می کنم!..



وقتی پایان همه ی بن بست های زندگی ام
تــــــــ♥ـــــــو، ایستاده ای!
کاش زندانی بن بست ها شوم و فقط
تــــــ♥ـــــــــو کنارم باشی!




آره، فقط همونو کم داشتم!..
--باز که تو اخماتو کردی تو هم!..چته دخترم؟!.
به صورت ِ همیشه نگران ِ مامان زل زدم!..
از ترحم بیزارم!..می دونست و بازم تکرار می کرد؟!..
گره ی کور ابروهام محکم تر شد و از کنارش رد شدم..
صدام زد..
--صحرا؟!..دختر با توام..کجا میری؟!..
بدون اینکه برگردم در ماشینمو باز کردم و هنوز کامل رو صندلیم جای نگرفته بودم که گفتم: قبرستون!.......
مامان زد پشت دستش..انگار این روزا با رفتارایی که از خودم نشون می دادم اونم به این حرکت عادت کرده بود!..
سوئیچو انداختم و ماشینو روشن کردم..مامان زد به شیشه..کشیدم پایین و خم شدم سمت ضبط..
--خدا مرگم بده زبونتو گاز بگیر!..
داشتم با ضبط کشتی می گرفتم..اَه..اینم که همیشه سوزنش گیر می کنه!..
-چرا؟!..مگه جای بدی میرم؟!..
--صحــــرا؟!..
پـــوف..بالاخره درست شد..سی دی رو زدم جا و آهنگو پلی کردم..صداش پایین بود!..دستمو گذاشتم پشت صندلی و عقبو نگاه کردم..داشتم آروم آروم دنده عقب می گرفتم که صدای مامان باز رو اعصاب ِ نداشته م خط کشید!..
-- از خر شیطون بیا پایین!..تو جوونی آخه اینکارا یعنی چی؟!..خوبیت نداره مادر!..
هیچ کارگری تو حیاط نبود..خوبه، پس کارا تموم شده!..

هنوز از در نرفته بودم بیرون که ماشین سهیل و دیدم..پامو زدم رو ترمز..واسه م بوق زد و سرشو تکون داد....احـمــق!..
سحر، با لبخند در حالی که چشماش از زور خوشحالی برق می زد از ماشین پیاده شد و واسه سهیل دست تکون داد..اونم با یه لبخند کج، نیم نگاهی به من انداخت و با یه تک بوق گازشو گرفت و رفت!..پسره ی روانـــی!..
بی معطلی پیاده شدم..سحر خواست از کنار ماشین رد شه که باهام سینه به سینه شد..مات یه قدم رفت عقب و نگاهم کرد!..
--چی شده صحرا؟!..
-کجا بودی تا الان؟..
--دیدی که با سهیل بودم!..
- نپرسیدم با کی، گفتم کجا بودی؟..
--اََه صحرا گیر نده حالشو ندارم!..

خواست بره تو حیاط که بازوشو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم!..کلافه اخماشو کشید تو هم!..
-- چته باز تو؟!..
- مگه بهت نگفته بودم که دیگه حق نداری این پسره رو ببینی؟..
-- گفتی که گفتی!نامزدمه حق دارم ببینمش!..
- مگه حلقه شو پس ندادی؟!..
موذیانه خندید و ابروهاشو بالا داد!..
--نچ!..

برگشت و رفت تو حیاط..نزدیک تراس بود و مامان هم از اون بالا ما رو نگاه می کرد..
این دختره ی نفهم چی گفت؟!..
گفت نه؟!....

حسابی جوش آوردم..دویدم سمتش و دستشو گرفتم..شوکه شد و با ترس برگشت!..
--چکار می کنی؟!..
-بهت چی گفته بودم سحر؟هان؟....نگفتم امروز میری و حلقه رو پسش میدی و خلاص؟!..
--نمی خوام صحرا، نمی خوام مگه زوره؟!..

ادامه دارد...


پست دوم!..






یادت باشد
به خوابم آمدی...
بیدارم کنی بِبوسمت!
[/color]




با بغض نگاهم کرد..یه قدم رفت عقب و دستشو به نرده های کنار پله گرفت!..
-- من و سهیل عاشق همیم، من بدون اون یه لحظه هم دووم نمیارم!..
نیشخند زدم..
--نه بابا!..عشق؟!..هه جالبه!.........
دستمو بلند کردم و به سمتش نشونه رفتم!..
--دِ آخه دختره ی دیوونه کدوم عشق؟..کدوم کشک؟..این عشقای اب دوغ خیاری که همه جا گیر میاد، این پسره چی داره که بند کردی بهش؟!..چرا دست از سر ما بر نمی داره؟!..

صورتش خیس بود..داشت گریه می کرد!..
--چرا؟!..چون قبلا دوست دختر داشته؟!..چون فقط عاشق من شده و از ته دل دوسم داره؟!..واسه همینا چشم دیدنشو نداری؟!..
پوزخند زدم..
- هنوز خیلی بچه ای سحر، خیلی بچه ای!..
با عصبانیت داد زد..
--تو که عاقلی و بزرگی چه گلی به سرمون زدی؟..هنوزموندم که پوریا چطور تونسته عاشق ِ توی بی احساس بشه؟!..چیه عقده شده رو دلت؟!..چشم خوشبختی بقیه رو نداری؟!..حتی عرضه نداشتی بـ ..............

با کشیده ای که خوابوندم زیر گوشش خفه خون گرفت!..سرش که خم شده بود رو بلند کرد و مات و مبهوت از پشت دریایی از اشک تو چشمام نگاه کرد..
نفرتو تو چشمای خوشگل خواهرم دیدم!..نفرتی که منشأش اون عوضی بود..
چطور بهت بفهمونم که دوستت دارم و حرفام محض خوشبختی خودته نه چیز دیگه؟!..
کف دستم از شدت اون سیلی به گِزگِز افتاده بود!..مشتش کردم..کفش داغ و انگشتام سرد بود..
سحر گریه کنان از پله ها رفت بالا و نگاهه شماتت بار ِ مامان متوجه من شد..از گوشه ی چشم نگاهه سنگینی بهم انداخت و پشت سر سحر رفت تو!..

لب پایینمو محکم گزیدم که مبادا اون قطره اشک ِ محبوس شده ی چشمم بخواد فرو بریزه و صحرا رو خرد کنه!..صحرا ضعیف نیست..صحرا قوی تر از این حرفاست که بخواد با یه کلمه حرف بشکنه!..درد زیاد کشیده و رنج و سختیای این زمونه ی کوفتی رو بی منت به جون خریده که فقط خانواده ش تو آسایش باشن و بتونن بعد از این همه مصیبت بازم طعم خوشبختی رو احساس کنن..
ولی حیف....
حیف که نتونستم!

نشستم پشت فرمون و به سرعت از خونه زدم بیرون..
مسیرم قبرستون بود..آره دروغ نگفتم، این روزا زیاد بهش سر می زنم..
سر راه شیشه ی گلاب و 2 تا دسته گل خریدم..
گل نرگس..بابا همیشه عاشق این گل بود!..و رز سرخ، گل مورد علاقه ی پوریا.......
لبخند زدم..یاد اون روزی افتادم که هنوز پی به عشقش نبرده بودم!..
زنگ درو زدن و اون روز فقط من خونه بودم..از خدمتکار پرسیدم که کیه دم در؟!..
جواب داد یه اقایی میگه با شما کار داره..
وقتی رفتم کسی رو اونجا ندیدم..خواستم درو ببندم که نگاهم رو یه دسته گل پر از رزای سرخ و سفید ثابت موند..با تعجب خم شدم و اون رو از جلوی در برداشتم..کل کوچه رو از نظر گذروندم ولی کسی نبود..پرنده پر نمی زد..
لا به لای گلا یه کارت بود..یه کارت به شکل قلب که توش با قلم قرمز نوشته شده بود: پرسه زدن در خیالت!
زیباترین رویای من است..!
هوایم باش..
تا نفسم نگیرد..
"خواهان نگاهه زیبای تو..پوریا"

هنوزم حس وحال اون لبخندی که با خوندن اون متن کوتاه و عاشقانه رو لبام نشسته بود رو خوب یادمه!..
هر قدم که به سنگ قبرش نزدیک تر می شدم قلبم تندتر می زد..
من واقعا اونو دوست داشتم..نمیگم عشق! چون نه تنها تجربه ش نکرده بودم بلکه قبولشم نداشتم..
ولی پوریا با همه فرق داشت..با تموم مردایی که اطرافم دیده بودم فرق داشت..شاد و شر وشیطون بود!..کنارش که بودم محال بود یه لحظه لبخند رو لبام نباشه!..
وقتی اومد خواستگاریم، وقتی با همه سلام و احوال پرسی کردم و بقیه رفتن تو سالن با شیطنت دسته گل رو آورد جلو و خواستم از دستش بگیرم که کشیدش عقب و زیر گوشم گفت: بالاخره ی همون صحرای مغرور، قسمتم شد!....
و خندید و گل رو گذاشت تو دستام و رفت!..
اهل سرخ و سفید شدن نبودم ولی حرفاش مثل همیشه تاثیر خودشونو تو حالم گذاشته بود!..مثل همون موقع که نگاهم اون رو خواستنی می دید و از انتخابم به هیچ وجه پشیمون نبودم!..

ادامه دارد...
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، sara mehrani ، z2000 ، نازنین* ، پری خانم ، الینا خانم ، ЯΣΨΗΛΝЕH ، MinooR ، آرشاااااااام ، -Demoniac- ، پریاجوون ، س.گ.و.ل یعنی سوگلی ، mehraneh# ، اکسوال
#8
پست سوم!..



این همه خط نوشتم ولی..
یکی نستعلیقِ چشمهای تو نشد ....





به عقدش که در اومدم شیرین ترین لحظه ی زندگیم رو تو همون یک شب تجربه کردم..
بعد از شام اجازه مو از پدرم گرفت و منو برد خونه شون..شرمم می شد کنارش باشم و این بر حسب بی تجربگیم بود!..ولی اون کاری باهام نکرد فقط گفت « کنارم باش تا قلبم اینجوری نکوبه..ازم که دور بمونی قراری برای این دل باقی نمیذاری!»..
تا خود صبح باهام حرف زد..اون از خاطرات بچگیش تعریف می کرد و من فقط شنونده بودم..شکایت می کرد به این همه سکوت، ولی واقعا حرفی برای گفتن نداشتم..
پوریا می گفت قلبش وقتی که منو می بینه تند می زنه و تموم وجودش غرق ِ هیجان میشه!..
ولی من این حس رو نداشتم..کنار پوریا که بودم آرامش داشتم ولی هیجان نه!..دوستش داشتم و خلقیات و خصوصیاتش رو تحسین می کردم ولی هیچ وقت نتونستم عشقشو به خودم درک کنم!..
همیشه می گفت « یه روزی تو هم طعم ِعشق رو تجربه می کنی..راهش پیش ِ منه و کم کم رسمشو بهت یاد میدم!..رسم ِ عاشقی!»..

اول کنار قبر پدرم نشستم..با سر انگشت اشاره م ضربه ای به سنگش زدم و زیر لب فاتحه فرستادم..
نگاهم روی عکس حک شده ش بود..لبخندی از غم رو لبام نشست..پدرم بزرگ ترین تکیه گاه و پشتوانه ی من توی زندگیم بود..هیچ وقت حاضر نبودم تنهاش بذارم..حتی وقتی مامان و لیلی عزم رفتم به دبی رو کردن تا به خاله ها و دایی هام سر بزنن با اصرار ِ زیاد اونها بازم حاضر به ترک پدرم نشدم، حتی واسه چند روز!..
سحر همون موقع هم درگیر سهیل بود و به کسی توجه نداشت..
جایگاه پدرم توی زندگیم بالاترین اهمیت رو برای من داشت!..بالاترین اهمیت رو....

بلند شدم و از کنار قبرهای سرد تو اون قبرستون ِ مسکوت گذشتم تا به سنگ قبر مشکی براقش رسیدم....ولی.......
با تعجب سرمو بلند کردم..چرخیدم و نگاهمو تو کل قبرستون گردوندم..کسی نبود!..هیچ کس نبود!....
دومرتبه به سنگ شسته شده نگاه کردم..یه دسته گل همرنگ گلایی که تو دستای من بود رو سنگ قبرش گذاشته بودن!..
می تونه کار مادرش باشه؟!..اما اون که چند روزی رفته جنوب!..
پدرام؟!..نه نمی تونه کار اون باشه..پریا هم با مادرش رفته، پس کار اونم نیست....
دسته گل رو برداشتم و گذاشتم کنار..گلایی که خودم آورده بودم رو بعد از ریختن گلاب پر پر کردم و روشون دست کشیدم..
نگاهم روی نوشته های سنگ قبرش می چرخید و زیر لب فاتحه می خوندم.....
مرحوم شادروان پوریا حیدری..فرزند:علی......
نگاهم لغزید رو تاریخ فوت..1392/5/21 .....
اون شب نحس..
اون شب بارونی که خبر مرگ هر دو عزیز رو برامون آوردن!..
پدرم و پوریا با هم شریک شده بودن تا یه باغ ِ بزرگ رو طرفای دماوند معامله کنند!..همه از این کار راضی بودن و اون روز هم برای معامله رفته بودن که جای شیرینی ِ خرید و خوشحالی شراکتشون خبر تصادفشونو آوردن و دلمونو خون کردن!..
پوریا راننده بود و درجا تموم می کنه..بابام تا خود بیمارستان زنده بوده اما بازم طاقت نمیاره و...........
عجب شبی بود خدا!..
به محض اینکه پام رسید بیمارستان و جنازه ی پدرمو رو برانکار دیدم که دارن می برنش سردخونه، همونجا زانوهام خم شد و از هوش رفتم..
تا 2 هفته بعد از مرگشون هنوز تو شوک بودم..
بدترینش این بود که پلیس هیچ مدرکی در دست نداشت که بتونه به کمک اون قاتل رو شناسایی کنه!..جز یه چوپان ِ معلول، که یک چشمش رو از دست داده بود....به خاطر بارون می خواسته گوسفنداشو برگردونه روستا که صدای شاخ به شاخ شدن ماشینا رو می شنوه ولی نمی تونه چیزی رو تشخیص بده..از ترسش یه گوشه مخفی میشه و صدای اون آدما رو می شنوه که داشتن سر هم داد می زدن..
جای پرتی بوده و کسی هم از اونجا رد نمی شده!..2 تا مرد بودن که طبق اظهارات اون چوپان، یکیشون لهجه داشته!....
ولی این چیزا که دردی رو دوا نمی کرد!..
تا اینکه چند روز بعد از اداره زنگ زدن و گفتن باهام کار دارن!..سرگرد گفت اون مرد حافظه ی درستی نداره و اون شب چیز زیادی یادش نمی اومده ولی امروز سراسیمه خودشو رسونده اینجا و ادعا می کنه که یکی از اون مردا اسمش بهرام بوده که وقتی داشتن میون داد و فریاداشون اسم همو صدا می زدن متوجه شده ولی از ترس فرار کرده و بعد از اونم به خاطر کم حافظگیش فراموش کرده!..
وقتی پرسیدم که مطمئنین اون چوپان داره حقیقتو میگه؟! با اطمینان جوابمو داد که بارها ازش بازجویی شده و خودشونم معتقدن داره راستشو میگه!..

ادامه دارد...
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1
پاسخ
 سپاس شده توسط نازنین* ، ♥h@di$♥ ، sara mehrani ، z2000 ، m love f ، پری خانم ، الینا خانم ، ЯΣΨΗΛΝЕH ، -Demoniac- ، پریاجوون ، س.گ.و.ل یعنی سوگلی ، mehraneh# ، sardar20 ، اکسوال
#9
پست چهارم!..



واژه را به تازيانه مي گيرم..
اگر در ذهنم ..
جز..
ياد تو جارے شود..!




بهرام..
همون قاتل ِ عوضی..
کسی که جون دو نفر از عزیزای منو گرفت!..اونا لایق اینجا نبودن..لایق آغوش ِ سرد این خاک نبودن....پلیس نتونست کاری کنه..شواهد یه چوپان معلول که تو اون بارون و تاریکی نتونسته بود حتی چهره شون رو شناسایی کنه هم نتونست به پیدا شدن قاتل کمکی بکنه......
چطور می تونم ساکت باشم؟!..چطور؟!..
با وجود جای خالی پدرم..
که هر شب قبل از خواب باید می نشستم کنارش و تا یه کم باهاش حرف نمی زدم خواب به مهمونی چشمام دعوت نمی شد.. باید چکار می کردم؟!..
دیگه مردی توی زندگیم نبود که نجواهای عاشقانه ش بشه آرامش شب های سرد و یخ زده م..اون مرد دیگه تو زندگیم نبود....
ولی اگر من صحرام......
می دونم که چطور انتقام خون اون دو بی گناه رو بگیرم....
صحرا هیچ وقت از خواسته هاش کوتاه نمیاد و تا به هدفش نرسه کنار نمی کشه!..
بالاخره یه روزی پیداش می کنم!......
اون به پام میافته و التماس می کنه که ببخشمش..
پیداش می کنم..
حتی اگه زیر سنگم باشه..
بازم یه روز به چنگ ِ من میافته!
********************
ماشینو بردم تو ..کلافه نفسمو بیرون دادم..پیاده نشدم..سرمو روی فرمون گذاشتم و از ته دل آه کشیدم!..دیگه هیچ وقت نمی تونم رنگ آرامشو توی زندگیم ببینم!..هیچ وقت!....
بعد از مرگ پدرم همه چیز بهم ریخت..کارخونه ای که رو به ورشکستگی می رفت به ناگهان سقوط کرد..طلبکارا حتی به حرمت روح اون مرحوم، تا چهلمشم صبر نکردن و مثل کرکس، اطرافمون می چرخیدن و به گوشت تنمون راضی شده بودن!..
مجبور شدیم به نصف قیمت همه چیزو بفروشیم و بیایم اینجا....
سحر خوشحال بود..به محله ی سهیل ِ عزیزش پا گذاشته بود!..
اگر از همون اول اینو می دونستم هیچ وقت به مامان چنین اجازه ای نمی دادم که بخواد با سحر دنبال خونه بگرده و یه همچین جایی رو انتخاب بکنه..
ولی وقتی خونه رو خریدیم و معامله سر گرفت تازه اونجا بود که فهمیدم قضیه از چه قراره و سحر چه نقشه ای کشیده!..
ای کاش از محله ای که اون عوضی توش زندگی می کرد باخبر بودم..
اون موقع درگیر سر و کله زدن با طلبکارا بودم و فرصتی نداشتم که به کارای دیگه برسم..همیشه از هر چیزی خودمو دور کردم و همین محدودیت، کار دستمون داد!..
هیچ وقت با این نامزدی موافق نبودم و تو هیچ کدوم از مراسماش هم دخالت نداشتم!..
ولی سحر..ظاهرا خیلی اونو دوست داره!..
خونه ی پدر سهیل با اینجا فقط 1 کوچه فاصله داشت..
چقدر سر این موضوع با سحر بحثمون شد اما دیگه چه فایده ای داشت؟!..کار از کار گذشته بود!..
تقه ای محکم به شیشه ی پنجره خورد..با یه لرزش خفیف سرمو از رو فرمون بلند کردم و با اخم به کسی که رشته ی افکارمو پاره کرده بود نگاه کردم..
با دیدنش اخمام از تعجب باز شد......
پدرام؟!.....
این دیگه اینجا چی می خواد؟!..........

ادامه دارد...
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 1
پاسخ
 سپاس شده توسط نازنین* ، ♥h@di$♥ ، sara mehrani ، z2000 ، m love f ، پری خانم ، الینا خانم ، ЯΣΨΗΛΝЕH ، آلفا ، -Demoniac- ، پریاجوون ، س.گ.و.ل یعنی سوگلی ، mehraneh# ، sardar20 ، اکسوال
#10
...........................................
پاسخ
 سپاس شده توسط mehraneh#


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م
  اسم رمانی که دوست دارید بگید تا براتون بذارم
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  چگونه می‌توان نویسنده خوبی شد؟!
  راه های ایجاد شخصیت های هیجانی هوشمند_ داستان و رمان نویسی
  از چه ژانر رمانی بیشتر خوشتون میاد؟
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمان شـــــــــــــــاهـزاده (اثری بسیار متفاوت از نیلوفر جهانجو نویسنده مشهور)
Heart رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
Heart کادوپیچ(رمانی طنر و عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان