امتیاز موضوع:
  • 27 رأی - میانگین امتیازات: 4.37
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال

#11
باخنده گفتم:چه خوشگل شدی عوضی!
ازتوی آینه نگاهی به ارغوان انداختم.هم خودش خیلی خوشگل بود وهم باآرایشی که الان داشت خوشگل شده بود!پوست گندمی،چشمای کشیده مشکی وبینی خوش فرم ولب قلوه ای.یه آرایش ملایمم کلی چهره اش و تغییر داده بود!!!
پایین موهای لختش و کمی فرکرده بود.موهاش تا شونه اش می رسیدن.موهای قهوه ای سوخته که خیلی چهره اش و معصوم می کرد.تاپ بادمجونی پشت گردنی پوشیده بودکه باهم خریده بودیم. حسابی بهش میومدوهیکل خوش فرمش و به نمایش می گذاشت.شلوار جین مشکی هم پوشیده بود.صندل بادمجونی پاشنه 5 سانتی هم پاش بود.خلاصه محشر بود.
ارغوان باخنده گفت:هوی!اینجوری نگام میکنی تموم میشما!دیگه چیزی واسه شوورم نمیمونه که!
خندیدم و از آینه فاصله گرفتم.به سمت تختم رفتم و همون طورکه صندلای مشکیم و پام می کردم،گفتم:حالامن یه چیزی گفتم.توچرا جدی گرفتی؟!
ارغوان خنده ای کردو چیزی نگفت.صندلم و که پوشیدم،روبه ارغون گفتم:بریم؟!
ارغوان نگاهی به سرتاپام انداخت وگفت:اُلالا کی میره این همه راه و؟!توام خوشگل شدی عوضی!
خندیدم و گفتم:تاچشمات درآد!
خنده ارغوان به یه لبخند مهربون تبدیل شدوگفت:ولی خدایی خیلی نازشدیا!
لبخندی بهش زدم وباهم ازاتاق من خارج شدیم.
به محض اینکه وارد هال شدیم،سارا به سمتمون اومدودست پاچه گفت:میذاشتین یه 5 ساعت دیگه میومدین! الان اشکان میاد،هیچیم آماده نیست!
خندیدم وگفتم:خوبه خوبه!ببین چه هول شده! بپا یه وخ ازهول حلیم نیفتی تودیگ!!
ارغوانم خندیدوگفت:خره این تودیگ نمیفته که...قراره دیگ رواین بیفته!
یهو هرسه تاییمون ازخنده ترکیدیم.سارا لابه لای خنده هاش،آروم زد پس کله ارغوان وگفت:مرده شورت و ببرن که انقدر منحرفی!
ودوباره صدای خنده مابود که فضارو پرکرده بود...
نگاهی به ساعت انداختم.4 بود.دو ساعت دیگه اشکان ازسرکار برمیگرده!خوبه پس وقت داریم.
روبه ساراگفتم:کیک و گرفتی ازقنادی؟
ساراسری تکون دادوگفت:آره!تویخچاله.
ارغوان گفت:خب پس زود باشین این جینگیل بینگیلاتونم بیارید که چیزی نمونده اشی برسه!
منظورش ازجینگیل بینگیل،ریسه ها وتزئینات تولد بود.رو به ارغوان گفتم:جینگیل بینگیلا تو اتاق منن.زیر تختم.
ارغوان سری تکون دادوبه اتاق رفت تا جینگیل بینگیلارو بیاره. ارغوان که رفت نگاهی به ساراانداختم.این چه به خودش رسیده بود امشب!!!بایدم به خودش برسه!ناسلامتی تولد شوور اینه ها...
خیلی خوشگل شده بود.یه پیراهن کوتاه مشکی پوشیده بود واززیر اونم یه ساپورت مشکی کلفت پاش کرده بود.پیراهنش خیلی نازبود!
اون پیراهن مشکی بارنگ سفید پوستش تضاد داشت...خیلی بهش میومدو استخون بندی ظریفش و به نمایش می ذاشت وجذابش می کرد...البته ساراهمین جوریشم خوشگل وجذاب بود...چشمای قهوه ای وابروهای خوش فرم،بینی کوچیک وقلمی،لب خوش ترکیب،موهای لخت مشکی ویه هیکل درست ودرمون وخوش فرم!خوش به حال اشکان!!! امشب اینجوری سارارو ببینه دلش میخواد که!خخخخخ
صدای آیفن،مانع ادامه هیز بازیای من شد!سارا لبخندی زدوشیطون گفت:آخی!بمیرم که تیرت به سنگ خورد وچشم چرونیات نصفه نیمه موند.پاشو برو درو باز کن ببینم!
وخودش به آشپزخونه رفت.منم به سمت آیفن رفتم.یعنی کی می تونست باشه؟!باباومامان که باهم رفته بودن کادوی اشکان و بخرن و قرار بود ساعت 4:30بیان.بقیه مهموناهم همون 4:30میومدن!پس این کی بود؟!
به آیفن که رسیدیم،بادیدن قیافه آرتان،یه لحظه شک کردم که درو باز کنم یانه! اما بعدیه نفس عمیق کشیدم ودکمه رو فشاردادم.
خداخدا می کردم که ارغوان و سارا دست ازکارشون بکشن و بیان توهال!چون دلم نمی خواست من و آراتان باهم تنها باشیم...خوشم نمیومدهیز بازی دربیاره!
صدای زنگ در ورودی من و به خودم آورد.چندتا نفس عمیق کشیدم و تک سرفه ای کردم.به سمت در رفتم و دروبازکردم...
آرتان بایه دست گل رز سفید توی دستش وایساده بودومات ومبهوت به من نگاه می کرد!منم یه نگاهی بهش انداختم.شلوار جین مشکی پوشیده بود،بایه بلوز مردونه قرمز که دکمه هاشو باز گذاشته بود وتی شرت سفیدی هم زیر اون پوشیده بود.یه تیپ کاملا اسپرت!آفرین،خوشم اومد!تیپش خیلی توپ بود!انقدر غرق آنالیزش شده بودم که اصلا یادم رفت دارم به کی اینجوری نگاه می کنم!
خودم و جمع وجور کردم و نگاهم و به چشماش دوختم که هنوزم خیره خیره به من نگاه می کردن...لبخندی زدم وگفتم:سلام...خیلی خوش اومدی!
یه لحظه نفهمیدم چی شدکه آرتان به سمتم اومدومن و توآغوشش کشید!!!
انقدر این کارو بی هوا انجام دادکه فرصت نکردم عکس العملی ازخودم نشون بدم.الانم برای نشون دادن عکس العمل دیر شده بود!واسه همینم خیلی شیک ومجلسی وبارعایت شئونات اسلامی گذاشتم که بغلم کنه...اما دستای من خشک شده بودن وهنوزم کنار بدنم بودن.همینم ازسرش زیاده بابا!!!
آرتان بعداز چند دیقه که برای من چند سال گذشت،من و ازآغوشش بیرون کشیدوبه چشمام خیره شد.لبخندی زدومهربون گفت:دلم خیلی برات تنگ شده بود خانوم کوچولو!
ازوقتی که یادم میاد به من می گفت خانوم کوچولو!!!هرچقدرم بهش می گفتم که نگو کوچولو،من بدم میاد،توگوشش فرونمی رفت وبیشتر اذیتم می کرد!خب دوست نداشتم کسی بهم بگه کوچولو...حالا انگارهمش چندسال ازمن بزرگتره؟!5 سال دیگه!!!منم برای اینکه حرصش و دربیارم و تلافی کنم،بهش می گفتم بابابزرگ.
بافکرکردن به این چیزا ناخواسته اخمی روی پیشونیم نشست.آرتان لبخند شیطونی زدو نوک بینیم و باانگشتاش گرفت وکشیدو روی گونه ام و بوسید...این چه خودمونی شده بود!
بعد چشماش و به چشمام دوخت وباخنده گفت:خانوم کوچولو...خانوم کوچولو...خانوم کوچولو...
می خواست حرص من و دربیاره!بامشت به سینه اش کوبیدم و باحرص گفتم:من کوچولو نیستم!
آرتان لبخندی زدومشت گره شدم و توی دستش گرفت وزل زد به دستام.همون طورکه به دستام نگاه می کرد،یه اخم روی پیشونیش نقش بست وبالحن عجیب وخاصی گفت:کاش همون خانوم کوچولو می موندی وهیچ وقت بزرگ نمیشدی...
اینم یه چیزیش میشه ها !چرا چرت و پرت میگه؟! خداشفاش بده...
آرتان هنوزم به دستام نگاه می کردوتوفکر فرو رفته بود!برای اینکه سریع ترازاون جو مسخره خلاص بشم،دستم و ازتوی دستاش بیرون کشیدم و بایه لبخند روی لبم،گلی رو که هنوزم توی دستش بود،ازش گرفتم.مهربون گفتم:به به به!زحمت کشیدین بابابزرگ!
آرتان لبخندی زدوهیچی نگفت.باصدای بلند داد زدم:
- اری بیا ببین کی اومده!بالاخره آقا آرتان بعداز عمری شرف یاب شدن!
ارغوان یه جیغ بنفش کشیدو به حالت دوازاتاق بیرون اومد.جینگیل بینگیلایی که توی دستاش بودن رو روی مبل پرت کردو به سمت آرتان رفت.
اخم غلیظی کردو باجیغ جیغ گفت: نمیومدی دیگه!(ودرحالی که به ساعت اشاره می کرد،ادامه دادSmileببین ساعت چنده!خوبه بهت گفتم زود بیا!اگه نمی گفتم که فکر کنم تا 12 شبم نمیومدی!
آرتان خنده ای کردوارغوان و تو بغلش کشید.بوسه ای روی موهاش زد و گفت:بسه جیغ جیغ کردی ارغوان!سرم رفت دختر!بالاخره که اومدم.این مهمه.
ارغوان خودش ازبغل آرتان بیرون کشیدوگفت:خوبه خوبه!خودت لوس نکن.فکر کردی بایه بغل وماچ وبوسه خرمیشم؟!نخیرآقا!!! (ودرحالیکه به جینگیل بینگیلای روی مبل اشاره می کرد،ادامه دادSmile به خاطر دیر اومدنت باید همه اینارو خودت یه تنه وصل کنی!
آرتان نگاهی به اون همه جینگیل بینگیل کردوبا اخمای درهم گفت:همه اونارو؟!
ارغوان باجدیت گفت:بعله!همشون و !
لخبندخبیثی زدوبه ساعت نگاه کردوگفت:ازالانم تایم می گیرم!تا 20دیقه دیگه باید تموم شده باشه!
آرتان گردنش کج کردوخواست جواب ارغوان بده که سارا ازآشپزخونه اومد بیرون.با دیدن آرتان لبخندی زدوبهش نردیک شد.بالحن مهربونی گفت:به به!آقا آرتان!شماکجا اینجا کجا؟راه گم کردین؟
آرتان باارغوان دست دادومهربون گفت:به خداسرم خیلی شلوغه سارا! این اشکان نامردم که سالی به دوازده ماه یه زنگ به من نمیزنه!آخه چراشوهر توانقدر بی معرفته؟!
ساراخنده ای کردوگفت:شوهرمن کجاش بی معرفته؟!مردِ به اون خوبی!نامردتویی که حالا بعداز عمری اومدی اینجا!اونم به خاطر کیک وتولده دیگه!من که می دونم!
آرتان خندیدوگفت:اوه اوه!خیلی تابلوبودم؟خدامی دونه که چندوخته کیک نخوردم ویه تولد درست وحسابی نرفتم!
ارغوان اخم مصنوعی کردوگفت:هوی آقاآرتان!!! احوال پرسی بسه...پاشو برو اونارو وصل کن.
آرتان خنده ای کردولپ ارغوان و کشید.همون طورکه به سمت جینگیل بینگیلا می رفت،گفت:ببین کی شده آقابالاسر ما...ارغوان خانوم!!!
ارغوان باخنده گفت:هیــــس!دیگه نشنوم غربزنیا...حواست به کارت باشه،منم نظارت می کنم.
ساراخندیدوگفت:حالاچرا آرتان؟ماهستیم دیگه!(وروبه آرتان ادامه دادSmile آرتان تو نمیخواد زحمت بکشی!ماخودمون به کارامی رسیم.
ارغوان به جای آرتان جواب داد:
- نخیر!لازم نکرده.این آقادیر اومده،جریمه اشم اینه که کارکنه!کسی بره سمتش بخواد کمکش کنه،قلم پاش و می شکونم!
آرتان همون طورکه یکی ازجینگیل بینگیلارو توی دستش گرفته بودوداشت وصل می کرد،گفت:فرمانده دستورو صادر کردن دیگه!مام مجبوریم اطاعت کنیم.
ارغوان گفت:به کارت برس!
آرتان زیرلب غرید
- :باشه ارغوان خانوم!بالاخره من وشماتوخونه هم دیگه رو می بینیم دیگه!
ارغوان خندیدوچیزی نگفت.من روکردم به ساراوگفتم:
- همه چی آماده اس؟زنگ زدی به رستوران دیگه نه؟!
ساراسری تکون دادوگفت:آره،از صبح زنگ زدم گفتم.تنها چیزی که مونده همین ریسه میسه هاس که آرتان داره زحمتش و میکشه.
ارغوان نگاهی به آرتان کردکه داشت بادقت یکی ازریسه هارو وصل می کرد،لبخندی زدوگفت:زحمت چیه؟وظیفشه!
آرتان همون طور که تویه دستش سوزن بودوتودست دیگه اش ریسه گفت:
- ازکی تاحالاوظیفه من وتو تعیین می کنی؟
ارغوان چشم غره ای بهش رفت وگفت:چیزی گفتی برادر عزیزترازجانم؟
آرتان ادای آدمای ترسورو درآوردو گفت:من غلط بکنم که چیزی بگم خواهرعزیزترازجانم.
این جمله اش و انقدر بامزه گفت که من و وساراوارغوان ازخنده ترکیدیم.بعداز اینکه یه دل سیر خندیدیم،سارابه سمت آرتان رفت ویکی از ریسه هارو برداشت وخواست وصل کنه که ارغوان جیغ زد:
- مگه من نگفته بودم آرتان باید تنهایی اونارو وصل کنه؟
سارادرحالیکه جینگیل بینگیل و وصل می کرد،باخونسردی گفت:آرتانه بیچاره که تنهایی نمی تونه این همه رو وصل کنه!تازه کارماباید تایه ربع دیگه تموم بشه...توام بهتره به جای اینکه جیغ جیغ کنی،بیای کمک!!!!(وروبه من ادامه دادSmileرها...توام بیاکمک.
ارغوان دیگه چیزی نگفت وباهم به سمت جینگیل بینگیلارفتیم تا وصلشون کنیم.
آرتان باخنده گفت:خداخیرت بده سارا!مگراینکه تو حریف این جیغ جیغو بشی!
ارغوان چشم غره ای بهش رفت وگفت:من جیغ جیغوام؟!
سارا از آرتان یه سوزن خواسته بود وآرتانم درحالیکه سوزن و می داد به سارا گفت:تو؟!نه بابا!شما که انقدر صداتون ملایم و لطیفه!فقط یه نموره همچین رومخه...وگرنه که صدای شماحرف نداره!
ارغوان ازحرص لبش و به دندون گرفت وسعی کرد خودش و بی تفاوت نشون بده.ساراباخنده گفت:خدانکشتت آرتان!
آرتان خندیدوچیزی نگفت.من روکردم به آرتان وگفتم:آرتان یه سوزن میدی به من؟!
آرتان یه سوزن و به سمتم گرفت وباخنده گفت:چراکه نه خانوم کوچولو!!!
سوزن و ازش گرفتم ومشغول وصل کردن جینگیل بینگیلاشدم.ارغوانم دیگه صداش درنیومدوتو سکوت مشغول کمک کردن شد.
20 دقیقه بعد همه چی آماده بود.خونه بااون همه جینگیل بینگیل وبادکنکای رنگی خیلی نازشده بود.البته یکی نمی دونست فکر می کرد،تولد یه بچه یه ساله است نه یه مرد 28 ساله!
آرتان درحالیکه به بادکنکای رنگی اشاره می کرد،روبه ساراباخنده گفت:ناسلامتی تولد اشکانه ها!بچه دوساله که نیست خرس گنده!بادکنک و ریسه و...من میگم یه برف شادیم بیار تکمیل بشه دیگه!
ساراباخنده گفت:خوب شد گفتیا داشت یادم می رفت برف شادی بیارم.
آرتان باتعجب گفت:مگه برف شادیم می خوای بیاری؟بابانکنین این کارارو!چهارتا غریبه بیان ببینن شرفمون میره کف پامونا!!!جانه من می خواین برف شادی بیارید؟!
باخنده گفتم:نه بابا!دیگه هنوز اونقدرام خل نشدیم.
آرتان نفس راحتی کشیدو گفت:خدارو شکر!
ارغوان دهن بازکردکه چیزی بگه که زنگ دربه صدادراومد.آرتان باخنده گفت:ای بابا! این زنگ درم به صدای خواهر ماآلرژی داره تامیاد حرف بزنه صداش درمیاد.
من و ساراخندیدیم ولی ارغوان چشم غره توپی به آرتان رفت وچیزی نگفت.سارا به سمت آیفون رفت ودکمش وفشارداد.
ساعت دقیقاشیشه!همه اومدن.مامان بابا،خاله وشوهر خاله ام وآرش وآروین پسرخاله هام،چندتا ازرفیقای صمیمی اشکان،زن عمو وعموی سارا،مامان وبابای ارغوان. همه کنارهم دیگه روی مبل نشستن وازهردری حرف می زنن وصدای خنده هاشون توی فضا پیچیده...
نگاهم بین مهمونا می چرخه ومیرسه به عمو و زن عموی سارا. یه زن ومرد مهربون ودوست داشتنی.سارا بهم گفته بود که مامان و باباش وقتی که 5 سالش بود،تویه تصادف ازدنیا میرن وعمو وزن عموش سرپرستیش و به عهده می گیرن.عمو محمدو زن عمو مهتاب خیلی خوبن...بچه دار نمیشن وسارا رو مثل بچه خودشون می دونن.من که فقط دوسه ماهه می شناسمشون عاشقشون شدم!!!چه برسه به سارا که 20 ساله داره کنار این زوج مهربون زندگی می کنه...
توی افکارخودم غرق بودم که ضربه محکم آرش به بازوم من و ازفکر بیرون کشید.عصبی روکردم به آرش که کنارم نشسته بودوگفتم:چته؟! رم کردی؟
آرش خنده ای کردوگفت:نگفته بودی به زنا ومردای مسن میل داری!
گنگ ومتعجب گفتم:چی؟!
آرش باخنده گفت:یادم باشه دیگه نذارم به مامان وبابام نگاه کنی!
این چی میگه؟!من؟!میل دارم؟به زناومردای مسن؟!یعنی چی؟....
نکنه...نکنه این منظورش...وای آرش می کشمت!
یه نیشگون محکم ازبازوش گرفتم وگفتم:بگو غلط کردم.
آرش خندیدو خیلی خونسردگفت:اوخی!الان مثلا داری نیشگون میگیری؟!پس چرامن اصلا دردم نمیاد؟
محکم ترفشاردادم و باحرص گفتم:چون تو آدم نیستی گوریلی!
آرش چند بارپشت سرهم نوچ نوچ کردو باخنده گفت:چه دختر بی ادبی...کوچولو آدم به بزرگترش که نمیگه گوریل!!!وای وای وای!اگه به خاله نگفتم...
- خفه!خیر سرت 4 سال ازمن بزرگتری دیگه!!!
آرش باخنده گفت:4 سال نه 4 سال.
4 سال اولش و آروم گفت اما 4 سال دومش و انقدر بلند گفت که همه حواسا متوجه ماشد!
ارغوان روکردبه من وگفت:قضیه این 4 سال چیه؟
مامان که دید دارم بازوی آرش و نیشگون می گیرم،لبش و گزیدوچشم غره ای بهم رفت.منم به خاطر اینکه بعدا تنبیه نشم،مجبورشدم که بازوی آرش و ول کنم.
آرش باخنده روبه مامان گفت:دستتون دردنکنه خاله جون!دیر جنبیده بودین خواهرزاده اتون دستش و ازدست میداد!
عصبی بهش پریدم:توکه گفتی دردت نمیاد گوریل!
اصلا حواسم نبود که چی میگم!ای خاک توسرم.یه دفعه کل هال رفت روهوا...
تنها کسایی که نمی خندیدن من وآرتان ومامان بودیم.آرتان بایه اخم غلیظ روی پیشونیش به من و آرش که کنارهم نشسته بودیم نگاه می کرد ومامان هم اخم غلیظی کرده بودوباحرکات لبش داشت برام خط ونشون می کشید!!!وای خاک توسرم شد!پدرم و درمیاره!بایدم پدرم و دربیاره...فقط جلوی رفیقای اشکان ضایع نشده بودم که شکرِخدا اونم میسر شد!
برای اینکه گندی وکه زدم جمع کنم،بایه لبخند مصنوعی روی لبم روبه آرش گفتم:آرش جان چرانمیگی که گوریل مخفف چیه!؟
آرش گنگ ومتعجب زل زدبه من ومنم روکردم به جمع وگفتم:گوریل مخفف گل وریحان یگانه ی لاله زاره دیگه! 
یهو جمع دوباره رفت روهوا!
آرش باخنده گفت:اِ؟!ازکی تاحالا من انقدر خوب شدم که تو واسم صفت مخفف میذاری؟!
بالبخندمصنوعی گفتم:آرش جان شما همیشه خوبی!می دونی که من چقدرشمارو دوست دارم؟!
آرش دوباره خندیدوگفت:اون که بعله!
دوباره همه خندیدند.دهنم و باز کردم تایه چیزی بگم که صدای باز شدن دراومد!یه دفعه همه خنده هاقطع شد وسارا ازجاش بلندشدوبه سمت پنجره رفت وروبه جمع گفت:اشکان اومد...
چراغارو خاموش کردیم ورفتیم پشت دروایسادیم.من و ارغوان وآرش فشفشه گرفته بودیم تودستامون و منتظر بودیم.بعداز چند دقیقه صدای چرخش کلید توی قفل اومد.با باز شدن در سارا چراغ و روشن کردو جوونا شروع کردن به خوندن آهنگ تولد مبارک!بزرگتراهم دست می زدن.من و ارغوان وآرشم مسابقه سوت زدن گذاشته بودیم...من سوت می زدم،ارغوان سوت می زد وبعدشم آرش...
اشکان باقیافه خسته اما ذوق زده اش به جمع نگاه کردو لبخندزد وگفت:نمی دونستم انقدرطرفدار دارم!!!
آرش باخنده گفت:ما طرفدار تو نیستیم طرفدار کیکیم!
سارا خندید و گفت:من که طرفدار اشکان هستم...
اشکان که انگارتازه سارارو دیده بود،خیره خیره زل زدبهش!دیدی گفتم دلش می خواد؟!
انقدربه سارا نگاه کردکه آرش باخنده گفت:بسه بابا!ساراتموم میشه ها اینجوری نگاهش می کنی!!
اشکان بالاجبار یه لبخندبه سارا زدو نگاهش و ازش گرفت.
به سمت جمع اومدوباهمه سلام علیک کرد.وقتی داشت به آرش دست میداد،آرش یه چیزی زیر گوشش گفت که باعث شد اشکان بلند بلندبخنده...خیلی دلم می خواست بدونم آرش به اشکان چی گفته!!!
بعداز اون اشکان به اتاقش رفت تالباسش و عوض کنه.بعداز رفتن اشکان،بزرگترا روی مبل نشستن ودوباره شروع کردن به حرف زدن...من نمی دونم اینا این همه حرف و ازکجا میارن!
به سمت آرش رفتم که کنار رفیقای اشکان وایساده بودوداشت باهاشون حرف میزد.
لبخندی زدم و به رفیقای اشکان بببخشیدی گفتم.بعدروکردم به آرش وگفتم:
- آرش جان چندلحظه میای من باهات یه کاری دارم!
آرش خندیدوباقیافه ای که سعی می کردترسیده به نظر برسه،روبه رفیقای اشکان گفت:بدبخت شدم رفت!وقتی رهابایکی کارداشته باشه یعنی طرف دیگه مرحوم شدنش قطعیه.
یهو همه رفیقای اشکان زدن زیر خنده.به زورلبخندی زدم و سعی کردم چیزی بهش نگم!خیلی سخت بودولی به زور جلوی خودم وگرفتم.به سمت آشپزخونه رفتم وروبه آرش گفتم:آرش جان من منتظرتم!
آرش سری تکون دادوچیزی به رفیقای اشکان گفت که باعث شد،دوباره بخندن!دلم می خواست بزنم این دلقک و لِه ولَورده کنم امامی دونستم که له و لورده شدن آرش توسط من مساوی با له و لورده شدن من توسط مامان!
بعداز چند دقیقه آرش وارد آشپزخونه شد.دحالیکه لبخندی روی لبش بود،گفت:دخترخاله محترمه اَمری داشتن؟
پوزخندی زدم وگفتم:توچرا انقدر امشب مزه می پرونی؟!
آرش باخنده گفت:بده دارم مجلستون و گرم می کنم،یه ذره بخندیم؟
- کسی ازشماخواسته که این کاروکنین؟!
- معلومه که نه!من همیشه بچه خودجوشی بودم!
پوزخندم وپررنگ ترکردم وگفتم:ماامشب پسرخالمون ودعوت کرده بودیم،نه یه دلقک خودجوش و!
خندیدومثل دزدایی که پلیس می گیرتشون،دستاش و برد بالا وگفت:تسلیم بابا!تسلیم!من که حریف زبون تونمیشم!
پشت چشمی نازک کردم و بهش زل زدم وگفتم:قول میدی دیگه چرت نگی؟!
آرش باخنده گفت:توکه خودت می دونی چقدر برام سخته چرت گم.می دونی که...
باجیغ وسط حرفش پریدم:آرش!!!!!!!
آرش خندیدوگفت:باشه بابا!تمام تلاشم و میکنم تادیگه چرت نگم!(ودرحالی که بانگاهش به دستای بالابرده شده اش اشاره می کرد،ادامه دادSmileحالا میشه سرکار خانوم فرمان آزاد بدن؟!
اخم غلیظی کردم وگفتم:آزادی!
آرش دستاش و پایین آورد وداشت ازآشپزخونه بیرون می رفت که باصدای من سرجاش میخکوب شد:
- وایساببینم!من که هنوز کارم باتو تموم نشده!
آرش کلافه به سمتم برگشت وگفت:بابا بیخیال من شو جونه خاله!خیر سرمون اومدیم تولد!!! الان کیک و میارن،همش و می خورن دیگه چیزی به من نمیرسه ها!
پوزخندی زدم وگفتم:نترس!کیک الان تویخچاله.
آرش کلافه گفت:خب،پس زودتر امرتون و بفرماییید که من کاردارم!
- اوهو!!!همچین میگی کاردارم که یکی ندونه فکرمیکنه می خوای بری هسته اتم وبشکافی!می خوای بری دلقک بازی دیگه!
آرش خندیدوچیزی نگفت. بهش نزدیک شدم وگفتم:ببینم توچی دم گوش اشکان گفتی که اونجوری ازخنده ترکید؟!
آرش باخنده گفت:واسه همین یه ساعته من وازدلقک بازیم انداختی؟!آخه توچرا انقدر فضولی دختر؟!
مظلوم گفتم:خب میخوام بدونم چی بهش گفتی!
آرش خندیدودرحالیکه ازآشپزخونه خارج می شد،گفت:نمیشه!حرفامون 23+ بود کوچولو!
وازآشپزخونه خارج شد.
دلم می خواست بزنم لهش کنم!بچه پررو!اینم شده بودیه پا رادوین توخونه خودمون من وحرص میداد!! اینم گودزیلا سومیه دیگه...اولیش رادوینه،دومیش هستیه،سومیشم اینه.
ای خدا...اینارو بکش من ازدستشون راحت بشم!من کوچولوام؟!عمه ات کوچولوئه!خوبه همش 4 سال ازم بزرگتره ها!فکرمیکنه خودش پیرهراته...ایش!
- چهارساعته داری چی میگی به آرش؟!
باصدای سارا ازافکارم بیرون اومدم و لبخندی زدم.خیلی آروم گفتم:هیچی!
سارا لبخندی زدودرحالی که به سمت یخچال می رفت،گفت:سربه سرآرش نذار!وقتی سر به سرش میذاری،خودت حرص میخوری اونم کلی ازحرص خوردن توعشق میکنه!
باحرص گفتم:غلط کرده پسره پرررو!
ساراخندیدوکیک و ازتوی یخچال بیرون آرود وروبه من گفت:بیخیاله آرش!ناسلامتی امشب تولده ها!چرا الکی حرص می خوری؟!بیاباهم دیگه این شمعارو بچینیم بعدم بریم پیش بقیه کیک بخوریم.
لبخندی زدم وبه سمت سارا رفتم وباکمک هم 28 تاشمع روی کیک چیدیم!بعدازاتمام کار،سارالبخندی زدوبه شمعانگاه کردوگفت:چقد زود 28 سالش شد!
باخنده گفتم:مگه توچندوقته اشکان ومی شناسی که میگی چقدرزود؟!همش دو ماهه دیگه!
ساراخندیدوشیطون گفت:دِ نَ دِ!شوماکه خبرنداری من وآقامون چندوقته هم دیگه رو میشناسیم!!!
باخنده گفتم:چندوقته؟!
- این ودیگه نمی تونم بهت بگم!(ودرحالیکه کیک وازروی میز برمیداشت،ادامه دادSmileبزن بریم که همه منتظرِکیکن!
سری تکون دادم وباهم ازآشپزخونه خارج شدیم.
اشکان روی مبل نشسته بودو در داشت بایکی ازرفیقاش صحبت می کرد.تامن و دید ازجاش بلندشدوبه سمتم اومد.لبخندی بهم زدوگفت:کجارفتی تو یهو؟!
لبخندی زدم وگفتم:توآشپزخونه بودم.
من و توآغوشش کشیدوزیر گوشم گفت:نمی دونم چرایهویی دلم برات تنگ شد.
خندیدم وگفتم:منم نمی دونم چراهمین جوری یهویی دوستت دارم!
وروی انگشتای پام ایستادم و گونه اش و بوسیدم.اونم خم شدوپیشونیم وبوسید.من و ازآغوشش بیرون کشیدو همون طور که به کیک نگاه می کرد،روبه ساراگفت:به به به!ببین خانوم ماچه کرده!!!خیلی چاکریمابه خداحاج خانوم.
ساراخندیدوگفت:مام مخلصیم حاج آقا!
اشکان لبخندی زدو درحالیکه به کیک وجینگیل بینگیلاوبادکنکای توی هال اشاره می کرد،گفت:دستت دردنکنه!نمی خواستم انقدر خودت و به زحمت بندازی!
سارا لبخندی زدومهربون گفت:زحمت چیه؟!مگه آقای ماسالی چندبارتولدشه؟!
اشکان لبخندی زدوچیزی نگفت.آرش که کنار آروین وبافاصله ازماوایساده بود،باخنده گفت:چقد حرف می زنیدشماها؟!!بسه بابا!! اون کیک و بیارین که دل من بیشتراز این نمی تونه منتظربمونه!
ساراکیکی و گذاشت روی میز عسلی.اشکانم روی مبل،پشت کیک،نشست.کم کم همه مهمونادور میز عسلی جمع شدن ودوباره جووناشروع کردن به خوندن"تولدت مبارک".
بعداز خوندن آهنگ،ارغوان که توی دستش یه دوربین فیلم برداری بودوداشت فیلم می گرفت، گفت:اشکان زودتراون شمعاروفوت کن که مردیم ازبس صبرکردم!
اشکان لبخندی زدوخم شدتاشمعارو فوت کنه که صدای آرتان متوقفش کرد:
- صبرکن!
بعد رفت وکناراشکان،پشت مبل،ایستاد وروبه جمع گفت:هیچ به شمعای روی کیک دقت کردین؟!
و شروع کردبه شمردن شمعاتا رسید به بیست وهشتمی!رو به اشکان وباخنده گفت:اشکان خره پیرشدی رفتا!28 سالت شده بابابزرگه!
اشکان خندیدوگفت:نه که توخودت 5 سالته؟!
آرتان باخنده گفت:مهم کودک درونه که کودک درون من تازه هفته بعد به دنیامیاد!
بااین حرفش کل مهمونا زدن زیرخنده.آرش لابه لای خنده هاش گفت:کودک دورن من وچی میگین که یه ماه دیگه عروسیشه؟!
ودوباره خنده شدت گرفت.اشکان باخنده گفت:مرده شورخودتون وکودک درونتون و ببرن...بذارین من ایناروفوت کنم دیگه!!!
آرتان باخنده گفت:فوت کن!فوت کن داش اشکان!
اشکان خم شدوهمه شمعارو فوت کرد.همه برای اشکان دست زدند.یکی ازرفیقای اشکان روکردبهش وگفت:اشکان اون کیک و ببر که ازگشنگی مردیم!
اشکان دست دراز کردتا چاقورو ازروی میز برداره که آرش زودترچاقو روقاپید!
خندید وگفت:فکرکردی کیک بریدن الکی الکیه؟!پس رقص چاقو چی؟!
اشکان باخنده گفت:نکه تومیخوای برقصی؟!
آرش خندیدورفت وسط جمع ایستادوگفت:آره دیگه!همه زحمتای تولد توافتاده گردنٍ منه بیچاره!!!
اشکان خندیدوچیزی نگفت.آرش روکردبه من وگفت:رهابرو یه آهنگ توپ بذارکه میخوام برقصم.
دهن کجی بهش کردم وبه سمت موزیک پلیر رفتم.آهنگ ناری ناری علیرضا روزگارو گذاشتم وصداش و زیادکردم:
جومۀ! اناری داری
با ما نامهربونی با ما دل میسوزونی
تو که با خنده هات دلو می تپونی
ناری ناری ناری ناری
ناری ناری ناری ناری
آرش می رقصیدوهمراه آهنگ می خوند.مسخره بازی درمیاوردو هی میومد سمت اشکان تاچاقو روبهش بده،اشکان که دستش و دراز می کرد،چاقو رو می برد عقب و دوباره شروع می کردبه رقصیدن.یه قرایی میداد که من توکارش مونده بودم!من بلدنیستم اونجوری برقصم،اون وخ این آرش بی شعوور چه خوب نازوادا درمیاره!
یادم باشه بهش بگم یه دوره فشرده رقص برام بذاره...خیلی باحال می رقصه!!!
ازدست کارای آرش،انقدرخندیده بودم که دلم دردگرفته بود.
ناري ناري
ناري يار خوشگل نازي يار خوشگل
با ما نامهربوني با ما دل ميسوزوني
تو که با خنده هات دلو مي تپوني
ناري ناري ناري ناري
ناري ناري ناري ناري
ناري ناري ناري يه گوله اناري ناري
با ما نامهربوني ما رو كشتي عيوني
ببين با خنده هات دلو ميتپوني
ناري ناري ناري ناري
ناري ناري ناري ناري
ناري يار خوشگل نازي يار خوشگل
با ما نامهربوني با ما دل ميسوزوني
تو که با خنده هات دلو مي تپوني
ناري ناري ناري ناري
ناري ناري ناري ناري
آهنگ که تموم شد،همه برای آرش دست زدن.اشکان به سمت آرش رفت تاچاقورو ازش بگیره اما آرش چاقو رو عقب کشیدوگفت:اول شاباش و ردکن بیاد!
اشکان باخنده گفت:عین دخترارقصیدی تازه شاباشم می خوای؟!
آرش باشیطنت گفت:شاباش ندی،چاقورو بهت نمیدم!!
اشکان خندیدودست توی جیبش کردو ازتوی کیف پولش یه ده هزارتومنی درآوردو دادبه آرش.آرش پول وگرفت وباتعجب گفت:همش همین؟!
اشکان خندیدوگفت:هیپاپ که نرقصیدی!مارمولک بازی درآوردی دیگه!
- حالاهیپاپ رقصیدم یاعین مارمولک بالاخره رقصیدم دیگه!من انرژی گذاشتم پای رقصیدنم!!!پول می خوام.
اشکان دوباره دست توی کیفش کردویه ده هزارتومنی دیگه درآورد.اشکان پول و گرفت وپررو پررو گفت:همش همین؟!
اشکان یه ده هزاری دیگه بهش داد.بازم گفت:فقط همین؟!
اشکان باخنده گفت:پرررو نشو دیگه ازسرتم زیادیه!
آرش کیف پول اشکان و ازدستش قاپیدویه تراول پنجاه تومنی ازتوش درآوردو ده هزارتومنیارو گذاشت توش.باخنده گفت:اگه مثله بچه آدم ازاول همون 50 تومن و می دادی،دیگه لازم نبود خودم دست توکیف پولت کنم.
دوباره همه زدن زیر خنده.اشکانم خندیدوچاقو وکیف پولش و ازدست آرش گرفت ورفت سرجاش نشست.
خیلی سریع کیک و بریدو صدای دست زدن مهمونا بلندشد.من و سارا وارغوان کیک و برداشتیم و بردیم توآشپزخونه تاتقسیمش کنیم.
ساراکیک وگذاشت روی میزوشروع کرد به بریدنش.
ارغوان باخنده گفت:بچه هاازهمه رقص آرش فیلم گرفتما!
باناباوری بهش چشم دوختم وگفتم:جونه من؟!
- جونه تو!
خندیدم وبه سمتش رفتم.ارغوان دوربین و جلوم گرفت وفیلم رو پلی کرد.ازهمه اش فیلم گرفته بود!!!
وای خدا...ببین چجوری داره می رقصه!!!
من وارغوان ازخنده غش کرده بودیم...سارا که داشت کیکارو دونه دونه توی ظرف میذاشت،روبه ماگفت:شمامثلاخیرسرتون اومدین کمکا!نشستین دارین فیلم می بینین؟!
درحالی که داشتم ازخنده می ترکیدم وفیلم می دیدم،گفتم:جونه ساراخیلی باحاله!بیاببین...وای!!!نگاه کن چجوری قِرمیده!!
وازخنده ترکیدم.ارغوانم می خندید.خدایی آرش شبیه مارمولک می رقصید.خیلی خنده داربود...قرمیداد...بالاوپایی ن می رفت...
من وارغوان هردومون محو تماشای رقصیدن آرش بودیم که یهو سارا دستش وگذاشت لبه کابینت وچشماش وبست...به سرفه افتاده بود...
صدای سرفه اش باعث شدکه چشم از فیلم رقص آرش برداریم...باعجله به سمتش رفتم وزیربغلش وگرفتم...به صورتش خیره شدم.رنگش پریده بود!! باترس گفتم:خوبی سارا؟!چی شدی تویهو دختر؟!
لبخندی بهم زدودوباره سرفه کرد...آروم گفت:خوبم...
- خوبی که ایجوری رنگت پریده؟!!چرا سرفه می کنی؟؟...آخه واسه چی اینجوری شدی؟!
- هیچی نیس...
- هیچی نیس؟! چی چی و هیچی نیس دیوونه؟! بذار برم بگم اشکان بیاد...
داشتم ازکنارش ردمی شدم تابرم پیش اشکان که مچ دستم وگرفت...باالتماس زل زدتوچشمام وگفت:نه تورو خدا رها!!نمی خوام شب به این قشنگی و واسه اشکان خراب کنم...
- آخه اینجوری که نمیشه...توحالت خوب نیس...بذار برم بهش بگم باهم بریم دکتر!!
- دکتر چیه؟! من حالم خوبه...فقط یهو سرم گیج رفت...
- پس این سرفه هات واسه چیه دختر؟!
سارا کلافه گفت:سرفه اس دیگه رها!!چقد گیر میدی...من حالم خوبه...
نگران نگاهش کردم وگفتم:مطمئنی؟!
لبخندی زدوسری به علامت تایید تکون داد...
ارغوان که حالا کنار سارا وایساده بود،لبخندی زدوگفت:پس باید قول بدی که بعداز تولد یه چک آپ بری...شاید مریض شده باشی.شایدم داریم نی نی دار میشم...باشه؟!
ساراخندید... دوباره سرفه کردوگفت:خیلی دیوونه ای به خدا ارغوان!! مگه سرفه وسرگیجه علائم حاملگیه؟!
ارغوان باخنده گفت:من که تاحالا نی نی دارنشدم شاید باشه!!
سارا دوباره خندید... خواست بره سمت کیکا تا بذارتشون توبشقابا که ارغوان مانعش شدوبااخم مصنوعی گفت:
- لازم نکرده تو دست بزنی به اینا!! مگه من ورها برگ چغندریم؟! برو بشین خودمون هستیم کارار رو می کنیم...
سارا خواست مخالفت کنه که من گفتم:برو بشین سارا...خواهش می کنم...(وبا شوخی ادامه دادمSmileاگه یه تار موازسرتو کم بشه،اشکان مارومیکشه!! نکنه دلت می خواد اشکان کله مادوتاروببره بذاره روسینمون؟!
سارا لبخندی زدو رفت روی صندلی نشست...
من وارغوانم دست به کار شدیم وبقیه کیکارو گذاشتیم توی بشقاب.با دوتا سینی پراز بشقاب کیک ازآشپزخونه خارج شدیم...من ترجیح میدادم که به فامیلای خودمون کیک تعارف کنم تارفیقای اشکان!واسه همینم ازارغوان خواستم تا به اوناکیک تعارف کنه.خم شده بودم وداشتم به زن عمو مهتاب کیک تعارف می کردم که گونه ام وبوسیدوگفت:دستت دردنکنه...ایشاا... عروسیت عزیزم.
آرش که شنیده بود،باخنده گفت:عروسی رها؟!کی حاضر میشه بیاداین دیوونه روبگیره زن عمو؟
وبه دنبال این حرفش خودش و آروین و رفیقای اشکان خندیدند.من درحالی که خم شده بودم وبه عمو محمد کیک تعارف می کردم،خطاب به آرش گفتم:وقتی یه دیوونه ای پیدابشه بیاد تورو بگیره،قطعایکیم پیدامیشه بیادمن وبگیره.
یه دفعه صدای خنده جمع بلندشد.
اشکان خندیدوگفت:خوردی آقاآرش؟!خوشمزه بود؟تاتوباشی دیگه باآبجی ما درنیفتی.
آرش خنده ای کردوچیزی نگفت.کیکارو که تعارف کردیم،به همراه ارغوان به آشپزخونه رفتیم وسینی هارو توآشپزخونه گذاشتیم و به هال برگشتیم.ساراهم اومدوکنار اشکان نشست.ارغوان کنار سارانشست.منم مجبورشدم برم وسط آرتان وارغوان بشینم.
نگاهم که به آرتان افتاد حس کردم بدجورتو فکره...انگارکه یه چیزی آزارش می داد!به گلای فرش خیره شده بودونه می خندید ونه حرف میزد.
بهش خیره شدم وآروم گفتم:توحالت خوبه آرتان؟!
آرتان باصدای من به خودش اومد.لبخندی زدوبهم نگاه کردوگفت:آره،خوبم.
- مطمئنی؟
- آره.
بهش لبخندی زدم و سرم و ازش برگردوندم ومشغول کیک خوردن شدم.لابد نمی خواست چیزی به من بگه دیگه!زورکه نیست دوست نداره من بدونم چشه! اصلا بیخیالِ آرتان بابا!
بعداز خوردن کیک،آرش ازجاش بلندشدوگفت:خب،حالا اگه گفتین نوبته چیه؟!
رفیقای اشکان یک صداگفتند:شام!
آرش باخنده گفت:نخیر شکموها!!!نوبت خالی شدنه.بریزید بیرون اون هدیه های تپل و!
بااین حرف آرش،ارغوان دست ازفیلم گرفتن کشیدوکادوی خودش و آرتان و روی میز عسلی جلوی اشکان گذاشت.کم کم همه کادوهاشون و روی میز عسلی گذاشتندومیز پرشدازکادوهای رنگارنگ!
آرش به سمت کادوهارفت وگفت:می خوام بهتون افتخاربدم،خودم کادوهاروبازکنم.
وشروع کرد به بازکردن اولین کادو.یکی یکی کادوهاروباز می کرد و اسم کسایی که اوناروآورده بودن و می گفت تااینکه نوبت رسیدبه کادوی بزرگ روی میز که مال مامان و بابابود.آرش خنده ای کردوروبه مامان گفت:چی خریدی واسه این دراکولا خاله جون؟!
مامان لبخندمهربونی به آرش زدوگفت:قربونت برم بازش کن ببین توش چیه دیگه.
آرش دستش و دراز کردوکادو رو ازروی میز برداشت وبانازو ادا شروع کردبه بازکردنش.همه منتظروکنجکاو به کادوی درحال بازشدن زل زده بودن.بالاخره آقاآرش افتخاردادن وبعداز کلی جون کندن کادو روبازکردن.با باز شدن کادو صدای دست وسوت توی فضای خونه پیچید.آرش کت شلوار دامادی رو ازتوی جاش درآوردو رو به مامانم گفت:خاله جون مثل اینکه خیلی عجله داری ازدست این پسرت خلاص شیا!
وصدای خنده بلندشد.مامان لبخندی زدوروبه آرش گفت:این چه حرفیه میزنی عزیزم؟داماد شدن اشکان آرزوی منه!
آرش باخنده گفت:دمت جیز خاله جون!همون بهترکه دامادشدن اشکان آرزوت باشه نه عروس شدن رها!.
نگاه شیطونی به من انداخت وادامه داد:آخه این آرزو هیچ وقت محقق نمیشه!هنوزهیچ کس به اون درجه ازکند ذهنی نرسیده که خودش و گرفتار یه دیو دوسربکنه.
وبادستش به من اشاره کرد.دوباره صدای خنده جمع بلند شد.نه!اینجوری نمیشه...مثل اینکه این تنش می خاره!باید جوابش وبدم تاحالش جابیاد!!
روکردم به آرش وبالبخندمصنوعی روی لبم گفتم:آرش جان،کاری نکن که قضیه خواستگاری های مُکرر و بی نتیجه ات و برای همه تعریف کنما!
دوباره همه خندیدن.آرش روکردبه جمع وگفت:نه خدایی،شمابگین،این تقصیرمنه که دخترآرزوهام یه چیزی فراتراز اوناییه که میرم خواستگاریشون؟!
آروین باخنده گفت:هموناییم که میری خواستگاریشون بهت جواب رد می دن،وای به حال اون کسی که تازه ازاونای دیگه فراترم باشه.
ودوباره صدای خنده فضارو پرکرد.آرش سری تکون دادوباشیطنت روبه آروین گفت:آروین جون من وشما یه موقع باهم تنهامیشیم دیگه!
آروینم چیزی نگفت وفقط خندید.اشکان کت وشلوار مشکی خوش دوخت وازروی میز برداشت وروبه مامان وباباگفت:زحمت کشیدین.دست گلتون دردنکنه.(وباخنده ادامه دادSmileولی به قول آرش معلومه که خیلی ازدستم خسته شدین که میخواین زودتر ردم کنین برما!
باباخندیدوگفت:من شک ندارم که تواگرم بری خونه خودت بازم هرروز اینجایی! دیگه ردکردن یاردنکردنت هیچ فرقی نداره.ماله بدبیخ ریش صاحابشه!
بااین حرفش هم خودش خندیدوهم بقیه.بعد آرش به سمت کادوی دیگه ای که کنار کادوی مامان اینابود رفت وروبه جمع گفت:این کادو خوشگله ماله کیه؟
سارا دستش و بلند کردوگفت:ماله منه آرش!
آرش باشیطنت گفت:اوه اوه اوه!پس کادوی عروس خانوم اینه!حالاچی هس؟
ارغوان خیلی سریع روبه ساراگفت:نگی چیه ها!
ورروبه اشکان ادامه داد:شمااگه عاشق باشی،می فهمی زنت برات چی خریده.زود،تند،سریع بگوببینم کادوی عروس خانوم ماچیه!؟!!
اشکان خنده ای کردوگفت:چه ربطی داره؟!مگه هرکی بدونه زنش چی براش خریده،عاشقه؟
- بعله که عاشقه! تفره نرو.زود،تند،سریع بگو توش چیه!؟
اشکان خندیدونگاهی به سارا انداخت وبعدبه کادوش نگاه کرد.دوباره به سارانگاه کردونگاهش روی صورت سارا ثابت موند.چند لحظه ای توفکر بود.بعدروبه ارغوان گفت:ساعته!
ارغوان خندیدواشاره ای به کادوی ساراکردوگفت:آقای باهوش کادوی به این بزرگی ساعته؟
اشکان خیلی مطمئن گفت:خودتون بازش کنین توش و ببینین.
آرش شروع کردبه باز کردن کادو.یه جعبه تقریبا بزرگ بود به شکل قلب.یه قلب صورتی خیلی نازوخوشگل!آرش اشاره ای به جعبه کردورو به اشکان گفت:آخه دیوونه جعبه به این گندگی ساعته؟!
اشکان لبخندی زدومطمئن ترازقبل گفت:حرف اضافه نزن.بازش کن.
آرش درجعبه روباز کردو همه ماباتعجب به ساعت اسپرت ck خیره شده بودیم!
اشکان لبخندش و پررنگ ترکردوروبه ارغوان وآرش گفت:دیدین گفتم ساعته!؟!
ارغوان ازتعجب دهنش بازمونده بود.منم تعجب کرده بودم.آخه جعبه به اون بزرگی اصلابهش نمی خورد که توش ساعت باشه!
آرش خیلی خونسردگفت:مارواسکل کردی؟!خب آخه مشنگ معلومه که زنت به تومیگه که میخواد چی بخره برات روزتولدت دیگه.
اشکان خندیدوگفت:باورت میشه من حتی ازاین جشنیم که امشب گرفتین،بی خبربودم؟!چه برسه به کادویی که سارابرام خریده باشه!
- مگه میشه؟!خرخودتی پسرخاله.آخه توچجوری فهمیدی که تواین جعبه ساعته؟!؟
این دفعه ساراهم به کمک اشکان اومدوگفت:من چیزی به اشکان نگفتم...خودش فهمید.
آرش سری تکون دادوباخنده گفت:اگه اینجوریه که پس خوش به حالت ساراخانوم!یه شوهر عاشق و دلباخته نصیبت شده.
ساراخندید.اشکان دستش و به سمت آرش دراز کردوگفت:بده ببینم اون کادوی خانومم و!
آرش ساعت وبه اشکان داد.اشکان ساعت و ازتوی جعبه بیرون آوردودستش کرد.واقعابه دست مردونه اش میومد.اوخی داداشیم!چه ساعت خوشگلیه!چه زن داداش خوش سلیقه ای دارم من!
آرش باخنده گفت: زن ذلیل لااقل بذار مابریم بعد کادوی زنت وبکن دستت.
اشکان خندیدوگفت:دیگه دیگه.مابه طورکلی همچین آدم زن ذلیلی هستیم!
اشکان نگاهش و از جمع گرفت وبه سارا دوخت.یه نگاه عاشقونه و رمانتیک. بامهربونی گفت:دست خانوم خوب من دردنکنه.
سارا لبخندی زدوگفت:قابلت و نداره.
سارا باعشق زل زدتوچشمای اشکان.اشکان محوساراشده بودواصلا حواسش به دوروبرش نبود.سارا سرش و انداخت پایین تااشکانم به خودش بیاد.اشکان یه ذره دیگه سارارو نگاه کردو بالاجبارنگاهش و ازساراگرفت و دوخت به جعبه کادویی.یه دفعه انگار یه چیزی و توجعبه دید.دست کردوازتوی جعبه یه کارت پستال کوچیک به شکل قلب و بیرون آورد.بازش کردوداشت توش و می خوند که آرش کارت و ازدستش قاپیدوگفت:بده ببینم خانومت چی نوشته برات!
اشکان ازجاش بلندشدتا کارت و ازآرش بگیره ولی دیگه دیر شده بود وآرش داشت می خوند:
"من ازتمام زمین تنها یک خیابان میخواهم،ازتمام آسمان یک باران وازتمام تو،یک دست که حلقه شود در دستان من!"
هدیه ای از آسمان برای روز تولدت رسیدو دیدم هیچ چیزگلم راجز عشق لایق نیست.

تولدت..."
وآرش دیگه نتونست ادامه بده چون اشکان کارت و ازدستش قاپید.آرش بااعتراض وخنده گفت:ای بابا!خب میذاشتی بقیه اشم بخونم دیگه.تازه داشت قشنگ می شد.همین جوری پیش می رفتیم به ماچ وبوسه ام می رسیدا!!
اشکان درحالیکه کارت وتوی جعبه میذاشت،بااخم غلیظی روی پیشونیش گفت:خفه شوآرش.شاید یه چیزی بودکه تونباید می خوندیش!ای بابا...
آرش لپ اشکان وکشیدوگفت:ماچاکر پسرخاله باحیای اخمومونم هستیم!
وروبه جمع ادامه داد:خب کادوی بعدی ماله کی بود؟!
ودوباره شروع کردبه بازکردن کادوها.
آرش همه کادوهاروبازکردوازقصد کادوی من وگذاشت برای آخر!به جعبه کادوی تنهای روی میزاشاره ای کردوجدی گفت:رها جان احیاناً این مال تونبود؟!
پوفی کشیدم وعصبی گفتم:چرا اتفاقاً!
آرش بالحن مسخره ای گفت:ای وای،خاکه عالم! اصلا حواسم به تونبود.خیلی ببخشید.
می خواستم بزنم تودهنش!بچه پررو میگه اصلا حواسم نبود!منم که گوشام مخملیه وباورمی کنم!
آرش جعبه کادورو ازروی میز برداشت وبازش کردوادکلن و بیرون آورد.روبه جمع گفت:ملت چه پولدارن!ادکلن اصل می گیرن برای داداششون.
روکردبه آروین وگفت:توخجالت نمی کشی؟خیرسرم منم داداش دارم!تواصلا روز تولد من و یادت میره.اگرم یادت نره،یه جفت جوراب مردونه کلفت تاروی زانو برام می گیری و قال قضیه رومی کَنی!
ودوباره صدای خنده بلندشد.آرش که دوباره مسخره بازیش گل کرده بود،در ادکلن و بارکردومی خواست بزنتش روی لباسش که خیلی ماهرانه ادکلن وازدستش قاپیدم.ادکلن و دادم به اشکان وروبه آرش گفتم:مگه من این و برای توگرفتم؟!
آرش باخنده گفت:توام چقدرخسیسیا! حالامی خواستم یه ذره ازش بزنم.
پوزخندی زدم وگفتم:فکر کردی من تورو نمی شناسم؟امکان داره که تویه عطرمفت گیرت بیاد،بعدیه ذره ازش بزنی؟!برواین حرف وبه یکی بزن که نشناستت.نه من که می دونم باادکلن دوش می گیری.
آروین باخنده روبه آرش گفت:خدایی این یه قلم و دیگه راست میگه!صبحاکه میری سرکار همه جای خونه بوی ادکلنت و میده!حالااگه بوش خوب بود یه چیزی!بوی گربه مرده میده.
آرش گوش آروین و گرفت وپیچوند وباخنده گفت:توکی می خوای ادب یادبگیری؟!هان؟خیر سرم 7 سال ازت بزرگترما! حالا ادکلن من بوی گربه مرده میده؟!یه بوی گربه مرده ای نشونت بدم...
خاله خندیدوروبه آرش گفت:ول کن بچم و!کشتیش آرش.آروین که چیز بدی نگفت،راست میگه دیگه ادکلنت بوی بدی میده.
آرش خنده ای کردو گوش آروین و ول کرد.روبه خاله گفت:دست شمادردنکنه دیگه!ادکلن به اون خوبی کجاش بوی بدمیده؟اصلا...
اشکان پرید وسط حرف آرش وگفت:آرش توامشب چیزی زدی؟
آرش گنگ ومتعجب به اشکان نگاه کردوگفت:نه جونه تو!چی زدم؟
اشکان باخنده گفت:آخه دیدم 5 ساعته داری همین جوری یه بند فک می زنی،گفتم شاید چیزی زده باشی!آدم عادی که این همه انرژی نداره!!!
وصدای خنده جمع بلند شد.اشکان همون طورکه داشت ادکلن و بومی کرد،روبه من گفت:راضی به زحمت نبودیم.چه ادکلن خوش بویی!
لبخندمهربونی زدم وگفتم:قابل تورونداره!
اشکان یه جهش زدوگونه ام و بوسید.بعدسرجاش نشست وروبه من گفت:دستت دردنکنه آبجی کوچولو.
منم درجوابش یه لبخند زدم.
بعداز اون مامان میوه وچای وشیرینی آورد وهمه مشغول خوردن شدند.
یهو آرش ازجاش بلندشدو روبه جوونای جمع گفت:پاشیدببینم!چه خبرتونه انقدرمی خورین؟ازسومالی که نیومیدن.یه ذره بیاید وسط قر بدید چیزایی که خوردین هضم بشه.
آروینم ازجاش بلند شدوبه سمت اشکان اومد،دستش و کشیدوگفت:پاشو ببینم!مثلاتولده ها!عزاکه نیست.
اشکان خنده ای کردوازجاش بلندشدوآرتانم باخودش بلندکرد.رفت پیش رفیقاش و اوناروهم بلند کرد.یه آهنگ خارجی خیلی تند گذاشت وصداش و زیاد کردوشروع کردن به رقصیدن.آرش که طبق معمول مارمولکی می رقصید،رفیقای اشکانم ای بدک نبودن!اما این آروین عوضی انقدرقشنگ می رقصید که کفم بریده بود! مردونه وجذاب می رقصید.قشنگ ترازرقص اون،رقص اشکان بود...انقدر قشنگ ومردونه می رقصید که من دلم براش ضعف رفت!!دیگه چه برسه به سارا!آرتانم که کاملا مشخص بود دِپرِسه!خیلی آروم می رقصیدوازمسخره بازی وهیجان خبری نبود!
آهنگ که تموم شد،رفیقای اشکان به بهانه نفس کم آوردن سرجاشون نشستن واین شدیه یهونه برای ماکه بریم وسط.آرتانم به بهونه اینکه دیگه حوصله نداره کنار کشید اما اشکان وآروین وآرش هنوزم وسط بودند.اشکان به سمت سارا اومدودستش و گرفت وبلندش کردوباهم رفتن وسط.ارغوان خودش بلندشدودست من وکشیدوبلندم کرد وباهم رفتیم وسط.
آرش به سمت ضبط رفت وآهنگ و پلی کرد:
گشتم شب بی ستاره، موندم پای تو دوباره، این پا و اون پا نکن
قلبت شاید آهنی، تو حرفات ولی با منی، حستو هاشا نکن
منو میکشی آخر، دلت دیگه نداره باور، که مال منی من با توام
نمیدونی که سخته، اگه یارتو ببینی که بختش، داره وا میشه از رو سرش
من تو رو تو کی، واسه کی تب داری!ای وای
نفهمه که برنجه، ازت انگاری داره رنج و عذاب و حسد
بیشتر از صد بار بهت گفتم دوست دارم
بهم خندیدی و گفتی نریز مزه از عشق تو بیزارم
شاید من بیشتر از صد بار بهت گفتم دوست دارم
بهم خندیدی و گفتی نریز مزه از عشق تو بیزارم
من تو رو تو کی، واسه کی تب داری!ای وای
نفهمه که برنجه، ازت انگاری داره رنج و عذاب و حسد
گشتم شب بی ستاره، موندم پای تو دوباره، این پا و اون پا نکن
قلبت شاید آهنی، تو حرفات ولی با منی، حستو هاشا نکن
منو میکشی آخر، دلت دیگه نداره باور، که مال منی من با توام
نمیدونی که سخته، اگه یارتو ببینی که بختت، داره وا میشه از رو سرش
من تو رو تو کی، واسه کی تب داری!ای وای
نفهمه که برنجه، ازت انگاری داره رنج و عذاب و حسد
بیشتر از صد بار بهت گفتم دوست دارم
بهم خندیدی و گفتی نریز مزه از عشق تو بیزارم
شاید من بیشتر از صد بار بهت گفتم دوست دارم
بهم خندیدی و گفتی نریز مزه از عشق تو بیزارم
من تو رو تو کی، واسه کی تب داری!ای وای
نفهمه که برنجه، ازت انگاری داره رنج و عذاب و حسد
"علیرضاروزگار-من تورو توکی"
اشکان باسارا می رقصیدن وتوحال وهوای خودشون بودن.من وارغوانم باهم میرقصیدیم.آرتان وآرشم باهم می رقصیدن اما یه ذره بیشترنگذشته بودکه آرش همون طورکه می رقصید به سمت من اومدواشاره ای به اشکان وساراکردوروبه من گفت:می بینی اینارو؟من اگه الان نامزد داشتم...!!!حیف که تنهام...حالا مادمازل افتخارمیدن؟
ودستش و به سمتم دراز کرد.دستش و پس زدم وهمون جوری که می رقصیدم گفتم:من به هرکی افتخار بدم،به تویکی افتخارنمیدم.
آرش لبخندمسخره ای زدوگفت:به درک!
وبه سمت ارغوان رفت وبدون اینکه ملاحضه منی که داشتم بااری می رقصیدم و بکنه،شروع کردبه رقصیدن باارغوان.منم مجبور شدم که کناره گیری کنم ورفتم و کنار میز عسلی وایسادم.من که رفتم اونجا،آروین بایه لبخند روی لبش اومدسمت من وگفت:بیخیاله آرش! الکی خودت واذیت نکن.
نگاهی بهش کردم ولبخندی زدم.آروین 3 سالی ازمن کوچیکتربودو چهره مردونه وجذابی داشت ولی خب بچه بود دیگه! البته هرچی بودازاون آرش نکبت که بهتر وباشعورتر بود!!
توفکرای خودم بودم که دست آروین جلوم دراز شد.نگاهی به من کردوگفت:هستی؟
لبخندی زدم ودستم وتوی دستاش گذاشتم وگفتم:هستم.
وباهم رفتیم وسط وشروع کردیم به رقصیدن.آروین خیلی باحال می رقصیدولی آرش یه چیز دیگه بود!عین مارمولک می رقصید ومسخره بازی درمیاورد.ارغوانم انقدر ازدست مسخره بازیای اون دیوونه خندیده بودکه سرخ شده بود.
آهنگ که تموم شد،یه آهنگ جدیدوتوپ اومدکه من و وادار کرد به رقصیدن ادامه بدم.اشکان و ساراهنوزم توحس بودن!آرش که مسخره بازیش درحدبنز گل کرده بود،هی می رفت ازوسط ساراواشکان رد می شدو واسشون شکلک درمیاورد.
من وآروین وارغوان ازرقصیدن دست کشیده بودیم و محو مسخره بازیای آرش شده بودیم.خدایا این بشرچرا انقدردلقکه؟!
خلاصه تاآخر آهنگ ،آرش انقدر بین رقص ساراواشکان پارازیت انداخت ومسخره بازی درآورد که ازچشمای مااشک میومد!!!
انقدرخندیده بودیم که دل دردگرفته بودیم!بالاخره باتموم شدن آهنگ،اشکان وسارا بیخیال رقصیدن شدن وباشوخی وخنده رفتندوتوی جمع بزرگترا روی مبل نشستن.
اونا که رفتن،آرش بایه لبخند حاکی ازپیروزی به سمت ما اومدوگفت:بعداز کلی دلقک بازی تونستم اشکان وسارارو بپرونم!!عجب سمجایی ان اینا!
وادامه داد:پیست رقص و شیک خالی کردم،فقط وفقط واسه خودمون 4 تا!
بااین حرفش من لبخند گشادی زدم و باذوق گفتم:الحق که همون گوریل خودمی!
آرش چیزی نگفت وفقط خندید ودستش و به سمت من دراز کردوباهم رفتیم وسط.آروین وارغوانم اومدن وسط و4 تایی شروع کردیم به رقصیدن.3-2 تاآهنگ که رقصیدیم،پاهای من از زورِ درد زوق زوق می کردن.واسه همینم از رقصیدن دل کندم.به همراه ارغوان رفتیم و کنار اشکان وسارا نشستیم.
بعداز رفتن ما رفیقای اشکان اومدن وسط و شروع کردن به رقصیدن.آرش وآروینم که خستگی ناپذیربودن وهمه رو همراهی می کردن!
اوناهم چندتاآهنگ رقصیدن و بعد بیخیال شدن وبه نشستن رضایت دادن.
بعداز اون هم میز شام و چیدیم وشام خوردیم.

**********
بعداز شام،ساعت حول وحوش 1 بودکه همه رفتن البته به جز آرتان وارغوان وخانواده خاله.
اشکان رومبل ولوشده بود.آرش هم روی مبل کناری اشکان نشسته بودوباگوشیش سرگرم بود.من وارغوان وآرتان و ساراو آروینم کنارهم نشسته بودیم وحرف می زدیم.البته اوناحرف می زدن ومن حتی گوشم نمی کردم!
مامان و باباهم مشغول حرف زدن باخاله اینابودن.
نگاهی به آرتان انداختم که سرش و انداخته بودپایین و باانگشتای دستش بازی می کرد.خیلی توفکربود.دلم می خواست برم پیشش و ازش بپرسم که چراانقدرناراحته ولی...
روم نمی شد ودوست نداشتم که آرتان فکرکنه من نگرانشم..خب راستش نگرانشم نیستم ولی حس کنجکاویم داره قلقلکم میده که دلیل ناراحت بودشن وبدونم...
باصدای آروین به خودم اومدم:رها توچی؟
گنگ ومتعجب بهش نگاه کردم وگفتم:من چی؟
آروین خندیدوگفت:هیچی!
وباابرو به آرتان اشاره کرد.اخمی بهش کردم و ازجام بلند شدم وبه اتاقم رفتم.
این آروینم واسه من دم درآورده!!!یعنی چی که باابروش به آرتان اشاره می کنه؟!همینم مونده که همه فکر کنن من عاشق آرتانم!!!فرضش وبکن...من؟!!عاشق آرتان...هه!!مسخره اس!!
سوئی شرتم و برداشتم وهمون طوکه تنم می کردم ازاتاق خارج شدم.مامان بادیدن من گفت:کجامی خوای بری؟
لبخندی زدم وگفتم:میرم یه ذره قدم بزنم.
مامان اخمی کردوگفت:نمی شه یه دفعه که مهمون داریم،دست ازاین عادت مسخره برداری؟
لبخندم وپررنگ ترکردم وهمون طورکه به سمت درمی رفتم،گفتم:به جونه خودت راه نداره!
واز خونه خارج شدم.عادت همیشگیم بود.هروقت که دلم می گرفت یاحوصله ام سرمی رفت، میومدم توحیاط وقدم می زدم.خیلی حال می داد.یه حس قشنگ وشیرین بهم دست می دادکه همه دلتنگیام ویادم می رفت.واسه همینم نمی تونستم این عادت به قول مامان مسخره رو ترک کنم.امشبم چون واقعا توجمع بچه هاحوصله ام سررفته بودو حرفی واسه گفتن نداشتم وازهمه مهم تراینکه قیافه ناراحت آرتان اذیتم می کرد،اومدم بیرون.
همین جوری داشتم توحیاط راه می رفتم و نفس عمیق می کشیدم که یه صدایی شنیدم:
- چه هوای خوبی!
این دیگه کیه؟!وای خاک به سرم!نکنه دزده؟نه بابا دزد که نمیاد باآدم درباره هوا صحبت کنه!
نفس عمیقی کشیدم و سرم و به سمت صداچرخوندم.یه سایه محو وسیاه ازدور داشت به من نزدیک می شد...ازترس یه قدم به عقب برداشتم که یهو...
نتونستم تعادلم و حفظ کنم.من باهمون کفشای عادیم نمی تونم راه برم چه برسه به این کفشای پاشنه بلند!دیگه داشتم خودم و پهن زمین فرض می کردم که یه دست دورکمرم حلقه شد.من و به سمت خودش کشید ومحکم بغلم کرد.
این دیگه کیه؟!
نگاهی انداختم ودیدم آرتان بادستای قوی ومردونش کمرم ومحکم گرفته!
دستش طلا!نزدیک بودیه افتادن دیگه به کارنامه درخشان افتادنام اضافه بشه!
حالاچرااینجوری من وبغل کرده؟وا!!!خدا شفاء بده!
سعی کردم خودم و ازبغلش بکشم بیرون.آرتانم به خودش اومدوحلقه دستاش دورکمرم شل شد.ازبغلش بیرون اومدم وخجالت زده لبخندی زدم وگفتم:ببخشید.
آرتان لبخندی بهم زدوگفت:نه بابا!این چه حرفیه؟
به آسمون نگاه کردویه نفس عمیق کشید.همون طورکه به آسمون نگاه می کرد،گفت:هوای خیلی خوبیه!توهمیشه میای اینجاقدم میزنی؟
- نه...هروخ که دلم بگیره...
نگاهش و ازآسمون برداشت ودوخت به چشمای من وگفت:میشه امشب منم باهات قدم بزنم چون دلم امشب بدجوری گرفته.
انقدر این جمله اش ومظلوم گفت که دلم براش کباب شد.
مهربون گفتم:چرا نمیشه؟!
وشروع کردم به قدم زدن.آرتانم شونه به شونه من قدم می زد.یه نفس عمیق کشیدم وریه هام وپراز هوای تازه وخنک کردم.روبه آرتان گفتم:چرا امشب دلت گرفته؟!
نفس عمیقی کشیدوگفت:نمی دونم...کاره دله دیگه.یه وختایی می گیره که امشبم ازاون وختاس!
چیزی نگفتم ولبخند زدم.درکش می کردم...راست می گفت...گاهی اوقات دل آدم می گیره...جوری که حتی خودشم نمی دونه چشه و واسه چی دلش تنگه!!
نگاهم و دوختم به ماه.خیلی قشنگ بود.سفیدو پرنور...
آرتان من من کنان گفت:رها...من...من می خوام باهات حرف بزنم.
نگاهم وازماه برداشتم و به آرتان دوختم.باتعجب گفتم:چه حرفی؟!
آرتان کلافه دستی لای موهاش بردوگفت:میشه بشینیم؟
وبه تاب کنارباغچه اشاره کرد.سری تکون دادم و باهم روی تاب نشستیم.
تاب آروم آروم تکون می خورد وآرتانم شروع کرده بود به حرف زدن:
- می دونی رها...من خیلی وقته که می خوام یه چیزی بهت بگم اما...اما روم نمیشه! ازعکس العملت می ترسم...همش می ترسم که نکنه توازمن بدت بیاد یافکر کنی که من...من...
ودیگه نتونست ادامه بده ونگاهش و دوخت به گلای باغچه.
بهش نگاه کردم وگفتم:چی می خوای بگی آرتان؟
آرتان نگاهش و ازباغچه برداشت وزل زدبه چشمام.خیره خیره نگاهم می کرد.بعدازچند لحظه نگاهش و ازم دزدیدوازجاش بلند شد.همون طورکه به سمت درحیاط می رفت،گفت:فراموشش کن.به ارغوان بگومن دم درمنتظرشم.خداحافظ.
وا!!!!!!! اینم خله ها!مثلا می خواست یه چیزی به من بگه.بیخیالش بابا!
زیر لب خداحافظی گفتم و رفتم توخونه.
- هوی چه خبرته باز؟چرادرماشین و اینجوری می بندی؟
پوفی کشیدم وگفتم:ببخشید سرکارِ خانوم.دیگه تکرار نمشه.
ارغوان خندیدوگفت:حالاچرا قاطی می کنی سرکارِ خانوم بی اعصاب؟!
چیزی نگفتم.اونم درِ ماشینش و قفل کرد وباهم وارد حیاط دانشگاه شدیم.ارغوان روبه من گفت:تواین دو ساعت می خوای چیکارکنی؟
- مجبورم توحیاط دانشگاه بمونم دیگه!
ارغوان سری تکون دادوگفت:باشه پس من رفتم.
خندیدم وگفتم:آخه توچرا انقدربه فکردوستتی ارغوان؟یه وخ نگی منه بیچاره تا ساعت 10 اینجاچیکارکنما!!!برو.برو به سلامت.
ارغوان نگاهی به من کردونگران گفت:می خوای بمونم؟اصلا نمیرم.بیخیالِ کلاس حسینی!
اخمی کردم وگفتم:حالا من یه چیزی گفتم.توچراجدی گرفتی؟!!پاشو برو سرکلاست.اگه نری حسینی پدرتورو هم درمیاره ها!
ارغوان نگران به من نگاه کردوباشک گفت:یعنی میگی برم؟
جدی ومحکم گفتم:آره.برو.
ارغوان سری تکون دادوگفت:باشه. پس خیلی مواظب خودت باش.
باخنده گفتم:خوبه توام.ادای مامان بزرگارو درنیار.
ارغوان خندیدوهمون طورکه به سمت سالن می رفت،گفت:دست تودماغت نکنیا...مثل یه دخترخوب همین جابشین،مامان میره زودبرمی گرده!!
منم خندیدم وگفتم:کوفت بگیری!
رفتن ارغوان و باچشمام دنبال کردم.اون که رفت، رو یکی ازصندلی های دانشگاه نشستم.به دلیل گندی که زده بودم،به دستور حسینی این جلسه حق نداشتم پام وبذارم توکلاس!!گندم بزنن بااون حاضرجوابیام...معلوم نیس حالا حسینی می خواد بعدکلاس چه بلایی سرم بیاره.
کلافه گوشیم و درآوردم وبرای پُرکردن وقتم،شروع کردم به angry birds بازی کردن...عاشق پرنده هاشم...خیلی نازن!!!
یه ذره که بازی کردم،به ساعتم نگاهی انداختم.8:15 بود!اوف!حالا من تا ساعت 10 اینجاچیکار کنم؟
گوشیم وگذاشتم توی کیفم و ازجام بلندشدم.تصمیم گرفتم برم کل دانشگاه ومتر کنم.همین جوری راه می رفتم و همه جارو دید می زدم که یه صدایی شنیدم:
- سحردوباره نرو سراون قضیه.بابامن اصلا غلط کردم خوبه؟
اِ!!!؟؟! این که صدای رادوین خره است!
نگاهی به دور وبَرَم انداختم ورادوین ودیدم...روی یکی ازصندلی های دانشگاه نشسته بودوداشت باگوشیش حرف می زد...لابداین سحره که داره باهاش حرف می زنه دوست دخترشه دیگه!بذار ببینم چی میگن به هم یه ذره بخندم.پشت یکی ازدیوارا قایم شدم وگوش دادم:
- ببین سحر...ای بابا یه لحظه حرف نزن به من گوش کن...اَه!!!تویه دیقه می تونی خفه خون بگیری؟من ازت متنفرم سحرمی فهمی؟!!متنفر...توبه من بد کردی سحر!!خیلی بهم بدکردی...چراگریه می کنی؟!سحر!!!یه دیقه گریه نکن...ای خدا،من چه گیری کردم ازدست تو!!!داری اعصابم و خورد می کنیا!...من عوضیم؟!عوضی تویی دختره ی...
ودیگه ادامه ندادو باعصبانیت پوفی کشید.
رادوین ساکت بودودختره داشت حرف می زدولی من اصلا نمی شنیدم که چی میگه.رادوین ساکت بودوفقط گوش می داد.
یه دفعه نفهمیدم دختره بهش چی گفت که رادوین پرید بهش:
- ببند دهنت و!ببند ببینم.من عوضیم یاتو؟!هوم؟!تویی که انقدرشعورنداری تابفهمی نباید بایکی دیگه...(به دفعه صداش عصبی شدوباداد گفتSmileبه جونه مامانم که می دونی چقد واسم عزیزه قشم می خورم،اگه یه باردیگه،فقط یه بار دیگه شماره ات و روگوشیم ببینم کاری می کنم که مرغای هوابه حالت زار زار گریه کنن.همه چی بین ماتموم شده.خیلی وقته که تموم شده.
وقطع کرد.
گوشیش و روی کلاسورش که کنارش بود،پرت کرد وپوفی کشید.صورتش و بادستاش پنهون کرد و زیرلبی یه چیزایی گفت که من نشنیدم.
دستاش و ازروی صورتش برداشت وگفت:
- بیابیرون بابا!میومدی کنارم می نشستی گوش می کردی که سنگین تربودی!
این باکیه؟!بامن که نیس مطمئنم.من خیلی نامحسوس عمل کردم.
اگه بامن نیس پس باکیه؟آخه کس دیگه ای اینجانیست که!شایدخل شده داره باخودش حرف می زنه!!! اینم ازعوارض دختربازیِ زیاده ها!!!
رادوین ادامه داد:
- باتوام خانوم رهاشایان!
اِ!!؟!؟ این بامنه؟نه بابا؟؟!!!! چجوری من ودید؟!
دیگه خیلی 3 شده بود!واسه همینم ازپشت دیوار بیرون اومدم و روبروش وایسادم.نباید اعتراف می کردم که فالگوش وایساده بودم.واسه همینم تک سرفه ای کردم وگفتم:بامن کاری داشتی که صدام کردی آقای رستگار؟!
رادوین خندید وروبه من گفت:نه.من چه کاری می تونم باتو داشته باشم؟!فقط دیدم داری به حرفای من گوش میدی،گفتم بیای ازنزدیک مستحضر باشی که اذیت نشی.
اخمی کردم وگفتم:من اصلابه حرفای تو گوش نمی دادم.
- مطمئنی؟!
سری تکون دادم وجدی گفتم:کاملامطمئنم.
رادوین پوزخندی زدوگفت:که این طور؟!!...جالبه!!!فقط من نمی دونم اگه تو به حرفای من گوش نمی دادی پس چرا اونجا قایم شده بودی؟!
کمی فکر کردم تایه بهونه درست حسابی گیربیارم.چی بگم بهش؟!نمی دونم...بگم داشتم رد می شدم؟!آخه عقل کل اگه داشتی رد می شدی پس چرادیگه قایم شده بودی؟!پس چی بگم؟!
سکوتم طولانی شده بود.واسه همینم رادوین خندیدوگفت:نمی خواد زیادی به مخت فشاربیاری تا بهونه بتراشی.به هرحال من دیدم که توداشتی به حرفای من گوش می کرد.
اخمی کردم وگفتم:خوب دیدی که دیدی!من چیکارکنم؟خودم وبکشم!؟اصلابه درک که دیدی!
رادوین اخمی کردوهیچی نگفت.گوشیش وگرفت دستش و سرگرم شد.
ای بابا!اینم که رفت تولاکِ خودش!حالا من چیکارکنم؟! باباحوصله ام سررفته!!!به جزاین گودزیلام که هیچ کس توحیاط دانشگاه نیست.انگارهمه آب شدن رفتن توزمین وفقط همین دیوونه مونده...سگ پرنمیزنه توحیاط!!!حتی حراست دانشگاهم نیست!!!
حوصله ام خیلی سر رفته بود ودرضمن کاری نداشتم که بخوام انجام بدم...به ناچار رفتم وکنارش نشستم.حداقل ازبیکاری که بهتربود!!
متعجب به من نگاه کرد.به گوشیش اشاره ای کردم ومظلوم گفتم:داری چیکارمی کنی؟!
رادوین همون طورمتعجب به من زل زده بود.باصدای آرومی گفت:دارم اِس میدم.
لبخند پت وپهنی زدم وگفتم:به کی؟!
اخمی کردوگفت:به تومربوط نیست!
ودوباره مشغول اس دادن شد.
بی حوصله پوفی کشیدم و مشغول دید زدن حیاط خالی دانشگاه شدم.رادوینم همچنان داشت اس می داد!!!دلم می خواست همین چهارتااستخوون وتودهنش خورد کنم...خب مگه چی می شه،به منم بگه که به کی اس میده؟!
توحال وهوای خودم بودم که گوشیم زنگ خورد.شماره ناشناس بود.این دیگه کیه؟
دکمه سبز رنگ وفشاردادم:
- بله؟!
- سلام.
- سلام،بفرمایید؟
- نشناختی؟
عصبی گفتم:باید بشناسم؟!
طرف باخنده ومسخره بازی گفت:اوهو!چه بداخلاق.
اخمی کردم وگفتم:لطفامزاحم نشیدآقای محترم.
وقطع کردم.زیرلبی به مزاحمه فحش دادم:احمق بی شعور!
رادوین یه لحظه به من وبعد به گوشی توی دستم نگاه کرد.انگارمی خواست یه چیزی بگه امابعد پشیمون شدونگاهش و ازم دزدید.
منم دوباره مشغول دید زدن دانشگاه خالی وسوت وکور شدم.عجب آدمایی پیدامیشنا!!!مزاحمای علاف...
طرف دوباره زنگ زد.دکمه سبزو فشاردادم و عصبی گفتم:زبون آدمیزاد حالیته؟!میگم مزاحم نشو می فهمی؟!
صدای خنده طرف اومد.باعصبانیت گفتم:روآب بخندی!
طرف باخنده گفت:اوه اوه.چراآمپرمی سوزونی رها؟!منم آرش!!!
ای بابا! اینم من واسکل کرده ها!باعصبانیت توپیدم بهش:
- حناق 4 ساعته بگیری آرش.مرض داری؟!
آرش باخنده گفت:آره.مرض لاعلاج دارم.
- کاملامشخصه.حالاچیه؟! چه مرگت شده؟!چرابه من زنگ زدی؟!
- چه مودب!
- بمیرآرش!چیکارداری؟!
- هیچی.زنگ زدم حال دخترخاله ام وبپرسم.
- هه هه.خندیدم.توازکی تاحالانگران حال من شدی؟!
- من همیشه نگران حالتوام.
خندیدم وگفتم:اون که بعله!خب چه خبرا؟
- هیچی بابا!سلامتی.
- آروین خوبه؟!خاله؟!عمو؟
- آره همه خوبن.بروبچزشماچطورن؟!
- اونام خوبن.
- تو الان کجایی؟!
- دانشگاه.
- اوهو!پس درحال کسب علم ودانشی؟!
- نه بابا!علم ودانش کیلو چنده؟!استاد ازکلاس پرتم کرده بیرون.توحیاط دانشگاه نشستم.
آرش باخنده گفت:چراپرتت کرده بیرون؟!
- قضیه اش مفصله...
آرش سکوت کردوبعدازچندلحظه گفت:رها...
- چیه؟!
- یه چیزی بخوام برام انجام میدی؟!
- تااون یه چیزی چی باشه!
- تو اول قول بده انجام بدی.
- من تاندونم چی ازم می خوای قولی بهت نمیدم.
آرش نفس عمیقی کشیدوگفت:میشه بری یکی و برام خواستگاری کنی؟!
ازخنده ترکیدم!این چی میگه؟!خواستگاری؟!!!!آرش داماد بشه؟
رادوین باتعجب به من نگاه می کرد.دلم و گرفته بودم و غش غش می خندیدم.
آرش باناراحتی گفت:کوفت بگیری تو!کجای حرفم خنده دار بود؟!
بریده بریده گفتم:همه جاش!!!!فرضش وبکن...من...برم...خواستگاری...ا ونم برای کی؟!تو؟!!
ودوباره ازخنده ترکیدم.آرش بادلخوری گفت:مگه من چمه؟!
باخنده گفتم:هیچیت نیست.فقط یه خرده خل وضعی.کسی که بخواد زن توبشه،بایدمخش و خرگاز زده باشه!
آرش باناراحتی گفت:بروبمیر توام.منه خرو بگوکه فکر کردم،توبه فکرمی!
وقطع کرد.
آرش که قطع کرد،ازخنده پهن زمین شدم...
انقدخندیده بودم که ازچشمام اشک میومد.دلم دردگرفته بود!فرضش و بکن!!!آرش داماد بشه.خدایی خیلی خنده داره!این دیوونه نمی تونه دماغ خودش و بکشه بالا،چه برسه به اینکه بخواد بشه مرد یه خونواده...
لابه لای خنده هام گفتم:وای خدامردم ازخنده!
رادوین زل زده بودبه من.باتعجب گفت:میشه بپرسم اون یارو چی گفت که تواینجوری داری زمین وگازمی زنی؟!
تصمیم گرفتم که حرفش و تلافی کنم.لابه لای خنده هام،شکلکی براش درآوردم وگفتم:به تومربوط نیست!
و ازفکر دامادشدن آرش دوباره ازخنده منفجرشدم.
رادوین گنگ ومتعجب به من زل زده بود.
خدایی من چرا اندازه یه گاوم نمی فهمم؟نباید اونجوری به آرش می خندیدم.گناه داشت بیچاره!باید ازدلش دربیارم.
تک سرفه ای کردم وسعی کردم که دیگه نخندم.دوباره گوشیم ودستم گرفتم وبه آرش زنگ زدم.
بیشترازده تا بوق خوردولی آرش برنداشت.دیگه می خواستم قطع کنم که صدای آرش وشنیدم:
- چیه؟!
- چطوری پسرخاله؟!
- خوب نیستم.
- الهی من بمیرم واسه اون حالت که خوب نیست.
این وکه گفتم،رادوین چپ چپ نگاهم کرد.ایش!پسره ی چلغوز!!!به توچه؟!پسرخالمه دوست دارم قربون صدقه اش برم.
آرش ناراحت وداغون گفت:لازم نکرده توبرای من بمیری.بعدازعمری یه کار ازت خواستما!
- کی بایدبرم؟
آرش باتعجب گفت:کجا؟!
-خواستگاری دیگه!
باصدایی که خوشحالی وذوق توش موج می زد، گفت:جونه آرش می خوای بری؟!
خندیدم وگفتم:چیه؟!به من نمیادبرم خواستگاری؟
خندیدوگفت:چرانمیاد؟!خیلیم میاد.
ودرحالیکه ازخوشحالی داشت بال درمیاورد،ادامه داد:
- این هفته کی بیکاری؟!
- من سه شنبه هاخونه ام.سه شنبه خوبه؟
- آره.خیلی خوبه.
- حالا این دخترخوش بخت کی هست؟
- یکی ازهمکارامه.توشرکتمون کارمیکنه.
- یعنی من باید بیام شرکتتون؟!
- آره.
- ساعت چند؟!
- ماتاساعت 2شرکتیم.هروخ تونستی بیا!
- اکی.سه شنبه ساعت 11 اونجام.
آرش باذوق گفت:چاکرتم به مولا!جبران می کنم رها.
- لازم نکرده جبران کنی.اگه قول بدی دیگه اذیتم نکنی من راضیم.
- من دیگه غلط بکنم تورو اذیت کنم.
باخنده گفتم:معلومه خیلی دوستش داری که به خاطرش دست از اذیت کردن منٍ بیچاره برداشتیا!
آرش خندیدوگفت:دیگه کاری نداری رها؟!
- نه مواظب خودت باش.
- توام مواظب خودت باش.به خاله اینا سلام برسون.
- باشه .توام سلام برسون.خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشی و که قطع کردم،یه لبخند روی لبم سبز شد.بالاخره این آرش خل وچل مام داره سروسامون می گیره.
باصدای رادوین ازافکارم بیرون اومدم:
- اون بیچاره چقدربدبخته که توباید براش بری خواستگاری!
اخمی کردم وبهش توپیدم:مگه من چمه؟!
خندیدوگفت:هیچی.فقط همچین یه ذره خل وضعی!
داشت حرفی و که به آرش زدم به خودم می زد! بچه پرروی خودشیفته ی چلغوز!
باجیغ گفتم:من خل وضعم؟!
رادوین سرش و به علامت تایید تکون داد.هنوزم داشت می خندید.کیفم واز روی صندلی برداشتم وازجام بلند شدم.
روبروش ایستادم و گفتم:ببین رادوین خان من دوست دخترت نیستم که هرچی از دهنت دراومد بهم بگی.من مثل اون بیچاره هادوستت ندارم که ازترس ازدست دادنت،جلوی حرفای مفتت خفه خون بگیرم.هیچ صمیمیتی بین ماوجود نداره که توبه خودت اجازه دادی به من بگی خل وضع.درضمن محض اطلاع شما (صدام وبردم بالا وجیغ زدمSmileخل وضع خودتی واون دوست دخترای عین گودزیلات!
واز جلوش ردشدم و به سمت پله های دانشگاه رفتم.
پسره پررو!فکر کرده کیه که بامن اینجوری حرف می زنه؟!غلط کرده.پسره دخترباز خودشیفته عوضی.هرروز یه دوست دختر می گیره.خاک توسرش کنن.مرده شورش و ببرن.ایشاا... بره زیرتریلی 18 چرخ بمیره من ازدستش راحت شم!
بالاخره به درکلاس رسیدم.به ساعتم یه نگاه انداختم.ساعت یه ربع به 10 بود.تصمیم گرفتم،این یه ربعم بشینم رویکی ازصندلیا و باگوشیم بازی کنم.
همین کارم کردم و مشغول بازی کردن شدم.پنج دقیقه بیشتربه تموم شدن کلاس نمونده بودکه رادوین و دیدم.با اخمای درهم داشت ازپله ها بالا میومد.به سمت من اومد وروی دورترین صندلی ازمن نشست.منم اصلابهش محل ندادم وبه بازی کردنم ادامه دادم.انگارنه انگارکه اصلا رادوینیم هست!
باصدای بازشدن درکلاس به خودم اومدم وگوشیم و پرت کردم توکیفم.مقنعه ام و یه ذره جلوکشیدم وموهام و دادم تو.ازجام بلندشدم.رادوینم بلندشدوبه سمت استادرفت که داشت ازکلاس خارج می شد.
منم به سمت استاد رفتم وبامودب ترین لحن ممکن سلام کردم.رادوینم سلام کرد.استاد جواب سلاممون و و داد و گفت:بیاید بریم دفتر.می خوام باهاتون حرف بزنم.
یاقمربنی هاشم!این چی می خوادبگه؟!من بگم غلط کردم،ول کن معامله می شی؟!ای بابا!
استادبه سمت دفتربه راه افتاد ومن و رادوینم دنبالش.مثل جوجه اردک پشت سر رادوین و استاد راه می رفتم!
بالاخره رسیدیم.استاد رفت تو وبادستش به مااشاره کردکه بریم تو.رادوین عین گاو سرش و انداختورفت تو!انگارنه انگار که خانومامقدمن!ببین چه دور و زمونه ای شده ها!
منم رفتم توی دفتر.استاد کیف سامسونتش و روی میز گذاشت و به سمت من و رادوین اومد که بافاصله کمی ازدر کنارهم ایستاده بودیم.
روبه ماگفت:امروز بیرون کلاس،توحیاط خوش گذشت؟!
من سرم وانداختم پایین وچیزی نگفتم.رادوینم که بدجور دپ بود.اونم چیزی نگفت.استاد لبخندی زدوگفت:پس مثل اینکه خوش نگذشته!
دستش و گذاشت روی شونه رادوین وروبه من گفت:من اونجوریام که همه بچه هافکرمی کنن استادبدی نیستم.فقط دلم میخواد همه چی طبق نظم وانظباط باشه.شمانباید اون روز دیر می کردین.درضمن نبایدم بامن اونجوری حرف می زدین.
من من کنان گفتم:استادمن واقعابابتِ...اون... اون روز متاسفم.سرم خیلی درد می کرد.حالم ...حالم زیاد خوب نبود.نمی خواستم باهاتون اونجوری حرف بزنم...من...راستش...
استاد پرید وسط حرفم:
- دیگه مهم نیست.مهم نیست که اون روز چه اتفاقی افتاد.منم سعی می کنم که اونروزو فراموش کنم.ولی شمام نباید دیگه دیرکنین.
لبخندی زدم وگفتم:چشم.
اونم لبخندزد.
باورنمی کردم که این آدمی که روبروم ایستاده،حسینی باشه!پس چراتوکلاس انقدر گنددماغه!منه بیچاره روبگوکه چقدر ترسیده بودم وفکر می کردم این واحدوافتادم!نمی شه حسینی همیشه انقدرمهربون ومنطقی باشه؟!
استاد رو به رادوین ادامه داد:توچته امروزپسر؟چراعین لاک پشت رفتی تولاک خودت؟
رادوین لبخندکم رنگی زدوگفت:هیچی نیست استاد.
استادخندیدوگفت:من اگه بعداز 3 تاواحد باتو نفهمم که چته،به دردلای جرز دیوارم نمی خورم.تویه چیزیت هست.چی شده؟!
رادوین لبخندش وپررنگ ترکردوگفت:گفتم که...چیزی نیست استاد!بیخیال!
استادلبخندی زد.برای اینکه رادوین و ازاون حال بیرون بیاره،گفت:توخجالت نمی کشی؟! اون چه کاری بودکه اون روز کردی؟!آدم عاقل پامیشه میره بالای صندلی آهنگ پیرهن صورتی می خونه؟
رادوین لبخندی زدوگفت:بده دارم به دانشجوهاتون روحیه میدم تابهتر خر بزنن؟
استادباخنده گفت:البته اگه بزنن!
رادوینم خندید.این استاد حسینی چقدرمهربون شده یهو!چرا انقدر صمیمی بارادوین برخوردمیکنه؟خدابده شانس!
استاد روی شونه رادوین زدوگفت:دیگه نبینم کنسرت راه بندازیا!
رادوین باخنده گفت:می دونین که نمیشه!
استادخندیدوگفت:اون که بله!
به رادوین نگاه کردوگفت:من نمی دونم تواگه بری،کی می خواد این دانشجوهای ماروبخندونه.
رادوین باخنده گفت:دستتون دردنکنه دیگه استاد!ماشدیم دلقک؟
استادخندیدوگفت:شما تاج سرمایی.دلقک چیه رادوین؟!
- چاکرٍ اوستا!خیلی کرتیم!
- ما بیشتر!
وباشوخی وخنده ازهم خداحافظی کردن!ایناچه صمیمین باهم!
منم ازاستادخداحافظی کردم واز دفتراومدم بیرون.رادوین پشت سرمن از دفتر خارج شدو درو بست.
من جلوتراز رادوین به سمت کلاس می رفتم واونم پشت سرمن میومد.داشتم می رفتم توکلاس که یهو یه چیزی پرید توبغلم!
ارغوان بود!!!
باذوق ماچم کردوگفت:دلم برات تنگ شده بود دیوونه!
باخنده گفتم:خوبه خوبه!حالاانگار رفته بودم قندهار!توحیاط همین دانشگاه بودم دیگه!
ارغوان خندیدوآروم زدتوسرم.گفت:الحق که همون رها بی احساس خودمونی!
باصدای رادوین به خودمون اومدیم:ببخشید خانوما...
نگاهم به رادوین خوردکه جلوی در وایساده بودومی خواست رد بشه.مادقیقا جلوی دروایساده بودیم.ارغوان لبخندی زدوکنار رفت. منم کنار رفتم تا رادوین رد بشه.
وارد کلاس که شد،کلاسورش و به سمت سعید پرت کرد،گوشیش و به سمت امیروخودکارش و به سمت بابک!اونام توهوا گرفتنشون! دهنم ازاین همه سرعت ونبوغ بازمونده بود!عین فیلمای اکشن هندی بود!تنهافرقش این بودکه ایناکاملاواقعی بودن.
خوبه حالاهمین رادوین خره تاچند دقیقه پیش اخماش توهم بود!!یهو رفیقاش ودید چه کوک شده که حرکت اکشنم می زنه!!
سعید باخنده گفت:به به به!ببین کی اومده!
رادوین باقدمای بلند فاصله بینشون و طی کرد.گوشیش واز دست بابک که سخت مشغول خوندن یه چیزی بود،گرفت.بابک معترض گفت:ای بابا!داشتم اس اون دختر دماغ عملیه رو می خوندم!بده به من،ببینم این چی گفته!
رادوین گوشیش و گذاشت توجیبش و باخنده گفت:نوچ نوچ نوچ!گوشی یه وسیله شخصیه!بی اجازه بهش دست نمی زنن.
بابک باخنده گفت:رادوین...مسخره بازی درنیار!!بده بقیشه اش وبخونم دیگه.
وگوشی رادوین و ازتوی جیبش درآوردو داد دست سعیدوگفت:بخون یه ذره بخندیم.
سعید گوشی و گرفت.صدای نازک زنونه ای به خودش گرفت وشروع کردبه خوندن:کجایی عشقم؟!
وبایه صدای مردونه ادای رادوین و درآورد:خونه!
روبه رادوین ادامه داد:ای خاک توسرت کنن،این بیچاره کلی ذوق ازخودش بروز میده بعدتو یه کلمه یه کلمه جوابش و میدی؟!
بابک معترض گفت: چرت نگو سعید،بقیه اش وبخون خره!
وسعید دوباره شروع کرد به ادا درآوردن:
- چی کالامی چنی؟!
- مثه آدم بنال ببینم چی میگی!
- عزیزم گفتم چیکارا میکنی؟
- خوابیده بودم که به لطف سرکارٍ خانوم بیدارشدم.
- اوخی!خواب بودی عشقم؟
- ببخشید من یه سوال بپرسم؟
- بپرس رادوینم.
- تودقیقا کی هستی؟!
بابک باخنده روبه رادوین گفت:یعنی چی تودقیقا کی هستی؟!
رادوین خندیدوگفت:می دونی که من به بیشتراز هزارنفر شماره دادم!خب یادم میره کی به کیه دیگه.
سعید ادامه داد:
- مینام دیگه عقشم.
- میناکیه؟!
- وا!!!!من و نمی شناسی رادوینی؟
- نه!
- منم مینا!همون که چند روز پیش تو رستوران لاله بهم شماره دادی هانی.
- آهان،خب چته؟!
- یعنی چی چته؟
- یعنی اینکه چه مرگت شده که من وازخواب بیدارکردی؟
- وا!!! چلا اینجولی می حلفی هانی؟من اصلنشم دیجه باهات قهلم.
- یادم نمیاد ماباهم دوست بوده باشیم که حالاتو بخوای قهل باشی!
- خیلی بدی رادوین!
- می دونم.بای.
سعید باهیجان روبه رادوین گفت:بعداز این دیگه اس نداد؟!
رادوین گوشیش و ازسعیدگرفت وبی تفاوت گفت:نه.
روبه ارغوان،طوری که رادوین بشنوه گفتم:والامن نمی دونم این دخترای دیوونه ی خل وچل تواین گودزیلاچی می بینن که باهاش رفیق می شن!نه تیپ داره،نه قیافه داره،نه اخلاق داره!
رادوین باتمسخرگفت:تااونجایی که می دونم من هم تیپ دارم،هم قیافه دارم،هم اخلاق! اونی که هیچ کدوم اینارو نداره تویی نه من!!!
بهش نگاه کردم وگفتم:دوباره دهن من وباز نکنا!
باوقاحت تمام گفت:مثلا اگه بازکنم،چی میشه؟!
نمی خواستم دوباره باهاش دهن به دهن بشم.می ترسیدم همین یه ذره آبروی نداشته ام هم پیش رفیقاش بره.بعدا به حسابش می رسم.
نفس عمیقی کشیدم وبه سمت ارغوان رفتم.روبهش گفتم:بیابریم.
ارغوان سری تکون دادوباهم ازکلاس خارج شدیم.

**********
باصدای آلارم گوشیم،ازخواب بیدار شدم.خیلی سریع آماده شدم.یه مانتوی کوتاه آبی پوشیدم،بایه شلوارلی لوله.
موهام و شونه کردم و محکم بستم.به سمت آینه رفتم و پنکک زدم.ریمل،رژگونه ویه رژ صورتی خیلی خیلی کم رنگ.مقنعم وهم سرم کردم.حتی به خودم زحمت ندادم که موهام و بندازم بیرون!
کیفم و ازروی تخت برداشتم و ازاتاق خارج شدم.به آشپزخونه رفتم.اشکان وبابارفته بودن سرکار وفقط مامان توآشپزخونه بود.بادیدن من لبخندی زدوگفت:سلام.دخترگلم چطوره؟
مامان ماچرایهویی انقدر مهربون شده؟
لبخندی بهش زدم وگفتم:سلام به مامان خوشگل خودم.خوبِ خوبم.مامان عسلِ من چطوره؟
- منم خوبم عزیزم.بشین صبحونه بخور.
روی صندلی نشستم و مشغول شدم.
مامان روبه روی من نشسته بودو زل زده بود بهم.وقتی دید دارم نگاهش می کنم لبخندی زدوگفت:چه قدر زود بزرگ شدی عزیزم.
متعجب گفتم:مامان خوبی؟!
- آره عزیزم.
- مطمئنی؟
- آره.
شونه ای بالا انداختم و مشغول خوردن شدم.مامان هنوزم داشت خیره خیره نگاهم می کرد.سابقه نداشت مامان انقدر مهربون بشه.یعنی چی شده؟
شیشه مربارو جلوی من گذاشت ومهربون گفت:مربا بخور عزیزم.
متعجب نگاهش کردم.مامان مام ترشی نخوره یه چیزی میشه ها!چقدرمهربون شده!
دوباره مشغول خوردن شدم.صدای مامان و شنیدم:خاله ات زنگ زده بود.
لبخندی زدم وگفتم:واقعا؟!حالش خوب بود؟!آرش؟آروین؟عمو؟
- آره.همه خوب بودن.
سری تکون دادم و یه لقمه بزرگ مربارو کردم تودهنم.مامان بهم خیره شدوگفت:آرش دیروز به تو زنگ زده بود؟
دهنم و بازکردم تایه چیزی بگم که لقمه پرید توگلوم و به سرفه افتادم.مامان بانگرانی فنجون چای و به دستم داد وچندبار پشت سرهم زد پشتم.
چایی و سرکشیدم. چشمام از اشک خیش شده بود.چند بار سرفه کردم.حالم بهتر شده بود.
یهو گوشیم زنگ خورد.اِی باباتو این هیری ویری چه وقت زنگ خوردنه؟
ازتوی کیفم بیرونش آوردم و دکمه سبز رنگ و فشار دادم:
- بله؟!
آرش بدون اینکه سلام کنه،گفت:رها خونه ای؟
- آره.چیزی شده؟
مامان متعجب به من زل زده بودوباچشم وابروش ازم می پرسید که کیه!
- الان خاله پیشِته؟
- آره.
آرش بانگرانی گفت:ببین یه وخ به خاله نگی منما!
- آخه چرا؟
- بعدا بهت می گم.الان توفقط وانمود کن که من آرش نیستم.
نمی دونستم آرش برای چی اینجوری می کنه ولی فهمیدم که یه کاسه ای زیر نیم کاسه مامانه که انقدر مهربون شده ومن باید به آرش کمک کنم.
خندیدم وگفتم:خب دیگه چه خبر النازجون؟
- آفرین رها.خاله نفهمه منما!
- خیالت راحت.
- رها،توکه چیزی درمورد حرفای دیروزم به خاله نگفتی؟
- نه بابا،مگه دیوونه ام؟
- خوبه.ببین اگه خاله ازت چیزی درمورد قضیه خواستگاری واینا پرسید بگو که هیچی نمی دونی.باشه؟
- باشه.چشم.خواهرت خوبه النازجون؟
- ببین قرارمون سرجاشه ها!سه شنبه ساعت 11 شرکت ماباش ولی هیچی به خاله اینانگو.
- چشم عزیزم.
- رها چیزی نگی به خاله ها!!!!مامان قضیه خواستگاری وفهمیده...بدجور ازدستم آتیشیه...اگه خاله هم بفهمه اوضاع ازاینی هم که هس کیشمیشی ترمیشه!!
- آخرش توقضیه روبه من نگفتی الناز!
- میگم بهت.فعلاتو جلوی خاله ضایع بازی درنیار.
- باشه.فعلاکاری نداری؟
- دیگه سفارش نکنما رها!
- باشه بابا.چقدر تو واسه یه امتحان حرص می زنی.میارم برات کتابارو.
- ایول.خیلی کرتم.
- من بیشتر.خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشی و که قطع کردم.مامان به من زل زدوگفت:کی بود؟!
لبخندی زدم و درحالیکه لیوان چای و به سمت دهنم می بردم،گفتم:الناز.یکی ازبچه های دانشگاه.
چاییم و تاته سرکشیدم و ازجام بلند شدم.مامان نگاهم کردوگفت:دیگه نمی خوری؟
کیفم و روی دوشم انداختم وگفتم:نه،دستت دردنکنه.فعلا.
داشتم ازآشپزخونه خارج می شدم که مامان بازوم و گرفت.به سمتش برگشتم و متعجب نگاهش کردم.
مامان عین این بازجوهاگفت:نگفتی،آرش به تو زنگ نزده؟!
به علامت نه سری تکون دادم وبرای رد گم کنی گفتم:نه بابا!اون دیوونه برای چی بایدبه من زنگ بزنه؟!خیلی خوشم میاد ازش؟
مامان اخمی کردوگفت:صدباربهت گفتم درمورد آرش اینجوری حرف نزن.
همون طورکه به سمت درمی رفتم،گفتم:شمام من وکشتی بااین خواهر زاده چلغوزت!خداحافظ.
ودیگه به مامان مهلت حرف زدن ندادم و ازخونه خارج شدم.
کتونیم و پوشیدم و به سمت درحیاط رفتم. دروباز کردم وازخونه خارج شدم.
همین که من دروبستم،ارغوانم رسید.به سمت ماشینش رفتم و سوار شدم.
 مخاطب פֿـاص نــבارҐ ! چوטּ פֿـوבҐ פֿـاصҐ .!!
نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال 2
پاسخ
 سپاس شده توسط s1368 ، ارسیتا ، dj erfan ، Roz77 ، TARA* ، ایریا ، L²evi ، OGAND$ ، سایه22 ، _PαяαиÐ_ ، دلارام 19 ، هیلدا 82 ، *tara* ، Yekta tatality ، لاراجون ، سارا.s ، mahali ، ♡ J◯乙丹 ♡ ، ρυяρℓє_ѕку ، الوالو ، جوجه کوچول موچولو ، -Demoniac- ، یاسمنz ، آرشاااااااام ، فاطمه 84 ، yald2015 ، s1368
آگهی
#12
به دانشگاه که رسیدیم،ازماشین پیاده شدم.ارغوانم ماشین و قفل کردوداشت میومد سمت من که شیدا به حالت دو اومد سمتش!خودش و انداخت توبغل ارغوان وهای های زدزیر گریه.
من و ارغوان ازتعجب چشمامون شده بود قده دوتا سکه 200 تومنی!وا!!!!این دختره چشه؟
ارغوان سر شیدارو نوازش کردومهربون گفت:چی شده شیدا؟!
شیدا باصدای تودماغیش گفت:بدبخت شدم ارغوان.
- چی شده عزیزم؟!
- شهاب...
ودوباره زد زیر گریه.به سمتش رفتم و گفتم:شهاب چی؟!مرده؟

ارغوان لبش و به دندون گرفت وباچشم وابرو بهم فهموندکه چرت نگو!!
شیدا همون طورکه توبغل ارغوان اشک می ریخت،گفت:کاش مرده بود.کاش مرده بود رها!!!!
ارغوان بامهربونی گفت:چی شده شیدا جون؟
شیدا باگریه گفت:شهاب بایکی دگیه رفیق شده.دیگه بهم زنگ نمی زنه، جواب تلفنام و نمیده...دیگه دوسم نداره راغوان!!دارم داغون میشم...من بدون شهاب زنده نمی مونم ازغوان!!!نمی تونم بدون شهاب زندگی کنم.ارغوان من...
ودیگه نتونست ادامه بده وبه هق هق افتاد.
ارغوان سر شیدارو نوازش کردوگفت:گریه نکن قربونت برم.بیا.بیا بریم صورتت و آب بزن.بشین قشنگ برام تعریف کن که چی شده.
شیدا اشکاش و پاک کردوباصدای خفه ای گفت:باشه بریم.
ارغوان وشیدا داشتن باهم می رفتن سمت دستشویی.به سمت ارغوان رفتم و دم گوشش گفتم:نمیشد یه امروزو بیخیال این شیداجون بشی؟!
ارغوان اخمی کردوگفت:توبرو سرکلاس.من نمیام.حال شیدا اصلا خوب نیست.نمی تونم تنهاش بذارم.
اخمی کردم وگفتم:چشم پتروس فداکار!
وبه سمت سالن رفتم.
هیچ ازاین دختره شیدا خوشم نمیومد!بچه پررو...من که ازاول جواب سلامشم به زور می دادم.ارغوان بیخودی پرروش کرده!به ارغوان چه که شهاب جونت تورو ول کرده؟یکی ندونه فکرمی کنه ارغوان دوست صمیمیشه!!!انقدرازدست شیدا کُفری بودم که اگه گیرش میاوردم می کشتمش!
بالاخره وارد کلاس شدم وخیلی سریع رویکی ازصندلی هانشستم.رادوین ورفیقاش روصندلی های پشتی نشسته بودن.بابک بادیدن من،سری تکون دادو سلام کردومنم جوابش و دادم.یه مدت که گذشت،استاد اومد سرکلاس وشروع کردبه درس دادن.

بعداز اینکه کلاس تموم شد،داشتم وسایلم و جمع می کردم برم پیش ارغوان که گوشیم زنگ خورد.ارغوان بود...
دکمه سبزرنگ و فشاردادم وخیلی سریع گفتم:
- چی شده ارغوان؟
- کجایی؟
- توکلاسم.تازه کلاس تموم شده.
- ببین رها من دارم باشیدا میرم بیرون...حالش خوب نیس میریم یه کافی شاپی جایی باهام حرف بزنه خودش وخالی کنه.تونمیخواد منتظر من باشی.
- ارغوان!!!!اذیت نکن دیگه.من باکی برگردم خونه؟
- من تااون موقع میام دانشگاه.فقط نمی تونم به کلاسام برسم،تو نُت بردار میام ازت می گیرم می برم کپی می گیرم.
- باشه.مواظب خودت باش.
- توام!بای.
- بای.
گوشی و قطع کردم وگذاشتمش توکیفم.حالامن تاوقتی که ارغوان بیاد تنهایی اینجاچیکارکنم؟!اوه...کلی مونده تا کلاس بعدی شروع بشه!!حوصله ام سرمیره بابا...اَه!!!
لعنتی!
کیفم و گذاشتم روی میز وسرم و هم گذاشتم روی کیفم.تصمیم گرفتم بگیرم یه ذره بخوابم!آره دیگه.من که کاردیگه ای ندارم.تازه کارازاین مفید ترم پیدا نمیشه!!!
چشمام وبستم وسعی کردم بخوابم.
یواش یواش داشت خوابم می بردکه یهو یکی مزاحم شد:
- سلام.
می خواستم جفت پابرم تودهن این مزاحم.سلام و درد،سلام ومرض،سلام وکوفت،سلام وحناق 24 ساعته!
بی حوصله وکلافه سرم و ازروی کیفم برداشتم وباچشماییی که ازعصبانیت به خون نشسته بودن، زل زدم به طرف.
اِ!!!! این که بابکه!ای مرده شورم وببرن.کشته مرده اس من دارم عایا؟
اینم مثل خودم خله!خاک توسرم بااین کشته مرده ام!
بابک خجالت زده لبخندی زدوگفت:ببخشید نمی دونستم خوابید.وگرنه بیدارتون نمی کردم.
پوفی کشیدم وبه پشتی صندلیم تکیه دادم.کلافه گفتم:حالاکه بیدارم کردی.فرمایش؟!
بااین حرف من لبخندخجالت زده بابک جاش و دادبه لب ولوچه آویزون!
حقشه،کشته مرده هم کشته مرده های مردم!این خل وچل دیوونه فقط بلده گند بزنه.
بالحن دلخوری گفت:گفتم که من نمی خواستم شماروبیدارکنم.یعنی اصلانمی دونستم که خوابید.راستش...
وسط حرفش پریدم:مهم نیست،حالاکه دیگه بیدارشدم!(باانگشتام چشمام ومالیدم وادامه دادمSmileمن هروخ خودم ازخواب بیدار میشم،قاطی می کنم!حالاچه برسه به اینکه یکی دیگه من وبیدارکنه!(تک سرفه ای کردم وبرای جمع کردن اوضاع لبخندی زدم وگفتمSmileدرهرصورت من وببخشید.نمی خواستم باهاتون بدصحبت کنم.
بابک هم لبخندی زدوگفت:نه بابااین حرفاچیه!؟
وادامه داد:چنددیقه وقت دارید؟می خوام باهاتون حرف بزنم؟
- درمورده؟!
به صندلی خالی کنارمن اشاره کردوگفت:می تونم بشینم؟
لبخندی زدم وبه جای خالی روی صندلی اشاره کردم.گفتم:البته!
بابک کنار من نشست وشروع کردبه حرف زدن:
- راستش خانوم شایان...خیلی وقت بود که می خوام یه چیزی روبهتون بگم...اما...اماراستش...روم نمیشد...یعنی...
ای بابا!اینم که تته پته گرفته.این چراداره مثل آرتان حرف می زنه؟!اصلاچراجدیداً هرکی به پست من می خوره خیلی وقته که می خوادیه چیزی و بهم بگه اما روش نمیشه؟!
منتظربه بابک زل زدم تاخودش به حرف بیاد. داشت باانگشتای دستش بازی می کرد.سنگینی نگاه من و که حس کرد،سرش وبالاآوردوبهم خیره شد.به چشمام زل زده بودودست ازسرشون برنمی داشت.
خجالت کشیدم وسرم و انداختم پایین...اگه یکی ازبچه های کلا ماروتواون وضعیت می دید،فاتح ام خونده شده بود!!همینم مونده دیگه که تودانشگاه برام حرف درست کنن!
بابک بادیدن عکس العمل من،سرش و پایین انداخت وگفت:راستش دیروز خیلی باخودم کلانجار رفتم که بیام پیشتون یانه.کلی واسه خودم آسمون ریسمون بافتم.کلی حرفایی که می خواستم بهتون بزنم وتمرین کردم اما نمی دونم چرا وقتی میام پیش شما هول می کنم!
می خواستم برگردم بگم به من چه که هول می کنی؟!بنال دیگه زرت و! اماخب سعی کردم به اعصاب خودم مسلط باشم.نفس عمیقی کشیدم وگفتم:آقای صانعی اگه امری دارید بفرمایید.این همه مقدمه چینی برای چیه؟
بابک سرش و چندبارتکون دادوگفت:خودمم نمی خوام زیاد مقدمه بچینم اما...(سرش و بالاآورد وبه من نگاه کرد وادامه دادSmileگفتن حرفایی که امروز می خوام بهتون بزنم خیلیم برام آسون نیست.
نفس عمیقی کشید.چندلحظه سکوت کردو بعدباصدای آرومی گفت:خانوم شایان من به شماعلاقه مندم.
گنگ ومتعجب بهش زل زدم.باصدایی که خودمم به زور می شنیدم،گفتم:توبه من چی چی مندی؟!
بابک لبخندی زدوبه چشمام خیره شدودوباره تکرار کرد:
- من به شما علاقه مندم رهاخانوم.
نمی دونم یه لحظه چی شدولی ازتصوراینکه من بخوام بشم زن بابک ازخنده پهن زمین شدم!غش غش می خندیدم وازخنده ریسه می رفتم.
بابک باتعجب زل زده بودبه من.
خدایا این چی میگه؟!این من ودوست داره؟ای خدا این شادیاروازمانگیر!فرضش و بکن...من...بشم زن این!!!!
می دونستم ازم خوشش میادولی نه تا این حدکه بیاد بهم بگه!!
ازخنده ریسه می رفتم.انقدر بلندبلندمی خندیدم که همه کسایی که توی کلاس بودن،باتعجب زل زده بودن به من!رادوین ورفیقاشم که جای خودشون ودارن!!!جوری بهم زل زده بودن که به عمق فاجعه ی خندیدنم پی بردم!!!همیشه وقتی یه چیز خنده دار می شنوم،باصدای بلندمی خندم!حالافرقیم نمی کنه که کجاباشم!!
بابک بیچاره بالب ولوچه آویزون به من خیره شده بود.لابه لای خنده هام گفتم:شوخی می کنی!!؟
بابک اخم غلیظی کردوخیلی جدی گفت:به نظرتوهمچین موضوع مهمی شوخی برداره که من بخوام باهات شوخی کنم؟!
این وکه گفت بدجورخوردت وذوقم!تک سرفه ای کردم وبه خنده افسانه ایم پایان دادم!بهتره بگم گودزیلایی تاافسانه ای!!!خخخخ.
بچه های کلاسم که دیگه دیدن من جدی شدم روشون و ازمابرگردوندن ومشغول کارخودشون شدن.
اخم غلیظی روی پیشونیم نشوندم وخیلی جدی گفتم:خیلی ببخشید آقای صانعی ولی من به شما هیچ علاقه ای ندارم!
بابک که بدجورخورده بود توذوقش وازصراحت لهجم تعجب کرده بود،باصدای خفه ای گفت:ولی...
وسط حرفش پریدم:
- ولی،اماو اگر نداره که!من ازشماخوشم نمیاد.والسلام نامه تمام.
روبه بابک گفتم:بااجازه!
خیلی سریع ازجام بلندشدم وازکنار بابک گذشتم وازکلاس خارج شدم
 مخاطب פֿـاص نــבارҐ ! چوטּ פֿـوבҐ פֿـاصҐ .!!
نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال 2
پاسخ
 سپاس شده توسط ارسیتا ، dj erfan ، ற!ՖŠ Д¥Ť!Ñ ، AMIRESESI ، L²evi ، OGAND$ ، سایه22 ، Adl!g+ ، _PαяαиÐ_ ، دلارام 19 ، هیلدا 82 ، *tara* ، سارا بهرامپور ، mahali ، ρυяρℓє_ѕку ، الوالو ، جوجه کوچول موچولو ، -Demoniac- ، یاسمنz ، آرشاااااااام ، فاطمه 84 ، yald2015 ، یلدا عبدی ، s1368
#13
اِ !! اِ !!! اِ !!! پسره پررو.خیلی ازش خوشم میاد؟!اومده به من میگه"من به شماعلاقه مندم"توبه گوربابات خندیدی که به من علاقه مندی.همینم مونده رفیق رادوین به من علاقه مندباشه!!!ای خاک توسرم...ایش!!!فرضش و بکن...بابک!!!!!اَی!!!!تصورشم وحشتناکه!
نه اینکه بابک بد باشه ها!نه...ولی من ازش خوشم نمیاد.مردباید هیکلی باشه.این بیچاره لاغره!مثلاهیکل امیرخیلی خوبه! ازحق نگذریم هیکل این رادوین گودزیلام محشره!
ولی درکل من ازبابک خوشم نمیاد.گذشته ازلاغربودنش،همین برای رد کردنش کافیه که رفیق رادوینه!خدایا!!!!نمیشد یه خاطرخواه خوش هیکل تربهم می دادی؟مثلایه ذره ابعادش بزرگتر ازاینی که الان هست بود!
داشتم آروم آروم توحیاط دانشگاه قدم می زدم.
ای وای!!!دیدی چی شد؟!ازبس حواسم پیِ بابک بودیادم رفت کیفم وبردارم!!!بیخیال وقت استرحت که تموم شدمیرم ورش میدارم...
تمام وقتم وبه قدم زدن توحیاط دانشگاه گذروندم وبعدم برای برداشتن کیفم به کلاس برگشتم.
وارد کلاس که شدم،نگاهم روی بابک ثابت موند.
عین این مادرمرده ها گوشه کلاس نشسته بود و بااخمای درهم زل زده بودبه زمین!
سعیدوامیرورادوینم روبروش نشسته بودن وبرای اینکه ازاون حالت درش بیارن،مسخره بازی درمیاوردن.
سعید جوک تعریف می کردو رادوین و امیرم جو می دادن وهی می خندیدن وبرای بابک شکلک درمیاوردن.
سعیدبامسخره بازی شروع کردبه خودن:
آی جیگیلی جیگیلی جیگیلی جیگیلی اخمات و وا کن
آی جیگیلی جیگیلی جیگیلی جیگیلی یه نیگا به ماکن...

بابک باعصبانیت روبه سعیدگفت:سعید حالم خوش نیست می فهمی؟!ببند دهنت و.
سعید اخمی کردوگفت:منه خروبگوکه می خواستم ازاین افسردگی درت بیارم!اصلاخوبی به تونیومده.
بابک عصبی ازجاش بلندشدوگفت:یه کلمه دیگه زر زر کنی،دیگه نمی فهمم چیکارمی کنماسعید!!
سعیدهم عصبی ازجاش بلندشدوباداد گفت:بیاببینم چه غلطی می خوای بکنی؟
بااین حرف سعید،بابک به سمتش حمله ورشد.یه دونه محکم خوابوند دَمِ گوش سعید!
سعید وحشیانه به سمت بابک رفت وبه سمت دیوارهُلش داد.خلاصه یه شیرتوشیری بود!هی این می زدهی اون!!!
رادوین وامیرم سعی می کردن که این دوتارو ازهم جداکنن.رادوین بابک و گرفته بود وامیر سعیدو.
بابک روبه رادوین دادزد:
- ولم کن رادوین!ولم کن برم حال این پسره رو سرجاش بیارم.
سعید به سمت بابک حمله ورشداماامیر جلوش و گرفت.سعیدبلندتراز بابک دادزد:
- بیاببینم چه غلطی می خوای بکنی بزغاله؟
سعیدکه این حرف وزد،بابک آتیشی شد وبه سمتش خیز برداشت.رادوین مانعش شد وروبه سعیدگفت:دهنت و ببند سعید.
وروبه بابک ادامه داد:چته تو؟!سگ شدی؟خیرسرمون می خواستیم حال وهوات عوض شه!چراعین سگ پاچه می گیری نفله؟
بابک دادزد:من اگه نخوام ازاین حال وهوابیام بیرون باید کدوم خری و ببینم؟!هان؟
دستای رادوین و باعصبانیت کنار زد.رادوین محمکتراز قبل گرفتش و داد زد:دست به سعید زدی نزدیا بابک!
بابک پوزخندی زدوگفت:نترس!(به سعیداشاره کردوادامه دادSmileمن بااین دیوونه هیچ کاری ندارم.فقط می خوام برم گورم وگم کنم.
امیرکه تااون لحظه ساکت بود،گفت:کجامی خوای بری؟
بابک دستای رادوین و پس زدوبه سمت صندلیش رفت.روبه امیرگفت:قبرستون!
وکلاسورش و برداشت.داشت ازکنار رادوین ردمی شدکه رادوین بازوش و گرفت.بابک عصبی به سمت رادوین برگشت وگفت:ولم کن عوضی!بذاربه درد خودم بمیرم.
رادوین باتعجب به بابک خیره شده بود.انگار می خواست یه چیزی بگه.لباش تکون خوردن اماصدایی ازشون درنیومد!!!کم کم حلقه دستش دور بازوی بابک شل شد.
بابکم روش و ازرادوین برگردوند وبه سمت در رفت.تمام بچه هایی که توکلاس بودن،باتعجب وناباوری به اون 4 تا خیره شده بودن.سابقه نداشت ایناکه انقدرباهم خوب بودن،اینجوری به پروپای هم بپیچن!
من دقیقا جلوی دروایساده بودم ومات ومبهوت به بابک نگاه می کردم.وقتی بابک به من رسید،نگاه غمگینی بهم انداخت وپوزخندی زد.نگاهم و ازش دزدیدم وازجلوی درکنار رفتم تارد بشه واونم بدون هیچ حرفی از کلاس خارج شد.
بابک که رفت کلاس پراز همهمه شد.لابدبچه ها داشتن پیش خودشون و رفیقاشون برای اتفاقای چندلحظه پیش فرضیه مطرح می کردن دیگه!
فقط خداکنه من بین این فرضیه ها جایی نداشته باشم!!می ترسم بچه هابفهمن که قضیه ازچه قراره.
حالابیخیال این حرفا...بابک و دیدی؟!الهی!چقدرپکر بود.نمی دونستم انقدرمن و دوست داره!!!اِی بابا!!!من متعلق به همه ام.
خفه شو رها!!!مگه توازاوناشی که بخوای متعلق به همه باشی؟!
خخخخخ
خیلی سریع به سمت صندلیم رفتم وخواستم کیفم وبردارم وبرم سرکلاس بعدیم که یهویکی جلوم سبزشد...
نگاهی به کتونیای قرمز مشکی طرف انداختم وفهمیدم که بعله!!!!رادوینه!
بی حوصله پوفی کشیدم وسرم و بالا آوردم.به چشمای رادوین خیره شدم وگفتم:فرمایش؟
رادوین به چشمام خیره شدوگفت:چی بهش گفتی؟
گنگ ومتعجب نگاهش کردم وگفتم:به کی چی گفتم؟
پوزخندی زدوگفت:فکرمی کنی من خرم؟
پوزخندی زدم وباتمسخرگفتم:فکر نمی کنم یقین دارم که توخری!
بااین حرفم،رادوین اخمی کردوعصبی بهم خیره شد.باصدایی که به زور کنترلش می کردتابالانره،گفت:جدیداً زبونت خیلی دراز شده،باید کوتاهش کنم!
عصبی ازجام بلندشدم وروبروش ایستادم.به چشماش خیره شدم وگفتم:من دوست دخترت نیستم که اینجوری باهام حرف می زنی آقای محترم!بهتره اون دهنت و ببندی و...
رادوین عصبی وسط حرفم پرید وتوهین آمیزگفت:هنوز اون قدر بدبخت نشدم که یه کی مثل توبرام تعیین تکلیف کنه.اختیاردهن من دست خودمه.هروخ که بخوام بازش می کنم وهروخ که بخوام می بندمش!من باهرکس هرجورکه بخوام حرف می زنم.خرفهم شد؟!
عصبی به چشماش خیره شدم وگفتم:نه!خرفهم نشد...متاسفانه من نمی تونم این منطق مسخره تو رو درک کنم.تو حق نداری باهرکس هرجورکه بخوای صحبت کنی.هرکسی برای خودش شخصیت داره.توفکرکردی کی هستی هان؟!توهیچی نیستی!هیچی.فقط یه دانشجوی بدبخت پررویی که یه بیماری لاعلاج داره،اونم اینه که خودشیفته اس وفکر می کنه که آسمون پاره شده وخودش اومده بیرون.
رادوین چیزی نمی گفت وفقط به من زل زده بود.به چشمای عسلیش خیره شدم.یه حس عجیبی توچشماش بود.من هیچ وقت نتونستم ازچشمای آدماحرف دلشون وبفهمم ولی حداقل این دفعه تونستم ازچشمای رادوین یه حس عجیب ودرک کنم!
چشماش خیلی قشنگ بودن!رنگ چشماش محشربود...گذشته ازاون،چشماش حالت خاصی داشت که جذابیت چهره اش وبیشترمی کرد...حیف این چشمانیست که خدا داده به این گودزیلا؟!
مات ومبهوت به چشماش زل زده بودم وداشتم درسته قورتشون می دادم که رادوین اخمی کردوگفت:چیه؟!خوشگل ندیدی؟
دست ازسرچشمای عسلیش برداشتم.پوزخندی زدم وگفتم:چرا.خوشگل زیاد دیدم.خوشگل گودزیلای دخترباز ندیده بودم که به لطف شمادیدم!
رادوین لبخندی زدوگفت:پس خودتم قبول داری که خوشگلم؟
پوزخندم وپررنگ ترکردم وگفتم:تو؟!توخوشگلی؟(خنده مصنوعی کردم.)شوخی قشنگی بود!درست برعکس قیافه تو!
لبخندرادوین جاش و دادبه یه اخم غلیظ.باعصبانیت روبه من گفت:زبونت زیادی دراز شده ها!!!!
ابرویی بالاانداختم ودهنم وبازکردم تایه چیزی بگم که رادوین گفت:نمیخواد جواب بدی.توحرف نزنی من فکرنمی کنم لالیا!!!به سنگ پاقزوین گفتی زکی!!!
وبعدباچشمای عسلیش زل زدبه من وگفت:نگفتی؟چی به بابک گفتی که اونجوری دپ شد؟
- هیچی نگفتم بهش!
- توگفتی ومنم باورکردم!
- به جونه عمم چیزی بهش نگفتم.
رادوین پوزخندی زدوگفت:بیچاره عمت!اگه بدونه تو باقسم سر اسمش چه دروغایی که نمی گی!
اخمی کردم وگفتم: دروغ نمی گم. من هیچی به آقای صانعی نگفتم.
وبعدهم بی توجه به رادوین،کیفم وبرداشتم وازجلوش ردشدم...خیلی سریع ازکلاس خارج شدم...مرده شورم وببرن الان استادنقشه کشی میره سرکلاس من بدبخت میشم!!!
کلاس تموم شده بود ومن مشغول جمع کردن وسایلم بودم که یهو امیر جلوم سبز شد! ا
اِی بابا! اصلا ایناچی می خوان ازجون منه بدبخت؟!اول بابک،بعدرادوین،حالام این؟!
لابد دفعه بعدیم سعید میاد دیگه.
این یه دفعه ازکجااومد؟!کلاس که تازه تموم شده،اون وقت این باچه سرعتی ازکلاس خودشون تاکلاس مارو اومده که انقدزود رسیده؟!
امیر لبخندی زدوخیلی آروم سلام کرد.بایه لبخند،جواب سلامش و دادم ومنتظرموندم تاحرفش و بزنه.
یه ذره من و من کردوبعد روکردبه من وباخجالت گفت:ارغوان خانوم امروز تشریف نیاوردن؟
پس بگو!آقا دلش واسه ارغوان تنگ شده،اومده آمارش و ازمن بگیره!!!می دونستم که این امیره به ارغوان نظرداره.
لبخندم وپررنگ ترکردم وگفتم:چرا.صبح باهم اومدیم دانشگاه ولی خب یه مشکلی براش پیش اومد،مجبورشد بره.
امیر که معلوم بودحسابی نگران شده،گفت:اتفاقی که براشون نیفتاده؟
- نه بابا!چه اتفاقی؟نگران نباشین حالش خوبه خوبه.
این وکه گفتم،نفس راحتی کشید...وزیرلبی گفت:خداروشکر.
اوووف!!!!!من نمی دونستم این انقدر ارغوان و دوست داره!ببین چجوری براش نگران شده بود!!!
امیر دستش و توی کیفش کردویه سری جزوه ازش بیرون آورد.
یه کم که دقت کردم فهمیدم ایناجزوه های ارغوانن!!!!وا!!!!!جزوه های اری دست این چیکارمیکنه؟
امیرلبخندی زدوگفت:اگه زحمتی نیست،ارغوان خانوم و دیدین اینارو بدین بهشون وازقول من ازشون خیلی خیلی تشکر کنین.
لبخندی زدم و جزوه هارو ازش گرفتم وگفتم:چشم.حتما!
امیر لبخندی زدوبعداز اینکه ازمن خداحافظی کرد،ازکلاس خارج شد.
منم وسایلم وجزوه های ارغوان و انداختم توی کیفم و ازکلاس خارج شدم.
گوشیم و ازتوی کیفم درآوردم وبه ارغوان زنگ زدم.
بهم گفت که به دانشگاه برگشتن و باشیدا توحیاط دانشگاه نشستن ومنم برم پیششون.
بااین که هیچ میلی به دیدن دوباره شیداجون نداشتم ولی به خاطر ارغوان به سمت حیاط به راه افتادم.
بالاخره بعدازکلی جون کندن،ارغوان وشیدا رو پیدا کردم که کنارهم روی یکی ازصندلیای حیاط نشسته بودن.شیدا سرش و گذاشته بود روی شونه ارغوان وهای های گریه می کرد!!!
اِی بابا!این هنوزم داره گریه می کنه؟حالا انگاراین آقاشهاب چه تحفه ای هست که داره خودش و واسه اون می کشه!!!
ارغوان و شیدا هوزم متوجه من نشده بودن،چون من پشت سرشون بودم.تک سرفه ای کردم تابلکم به چشمشون بیام!!
ارغوان باشنیدن صدای سرفه من به سمتم برگشت ولبخندی زد.لبخند مهربونی تحویلش دادم وروی صندلی کنار شیدا نشستم.
بامسخره بازی گفتم:سلام،سلام،سلام!!!خوش گذشت بدون من؟
شیدا همون طورکه گریه می کرد،روبه من گفت:بدون شهاب دیگه هیچ وقت،هیچ جا به من خوش نمی گذره!
وگریه اش شدت گرفت.
ارغوان دستاش و دور شیدا حلقه کردودر آغوشش گرفت.اینم واسه ما شده پتروس فداکار!!!
نه این که آدم بدجنسی باشم ونخوام که به کسی کمک کنما!!!نه.
فقط نمی دونم چرا انقدر ازشیدا بدم میاد!!!خیلی چندشه.هیچ دوستی بین من وشیدا نبوده ونیست ونخواهد بود!!
یه جوریه.خیلی خودش و دست بالا می گیره!!!من که ازاولش اصلا بهش رو ندادم و باهاش هم کلام نشدم ولی نصف حرفایی که به ارغوان می زنه درمورد دکوراسیون خونه اشون و ماشین باباش و پرده خونه عمه اشیناو.. هست!!!خیلی پُزَکیه.همشم از این دوست پسرچلغوزش،شهاب،تعریف می کنه.
خدایی همچین آدمی چندش نیست؟!من نمی دونم چرا ارغوان انقدر مهربونه!!!اصلا درک نمی کنم که چرا خودش و موظف می دونه که به همچین آدم دیوونه ای کمک کنه!!!
ارغوان بیش از اندازه مهربون ودلسوزه!!!
بعداز اینکه شیدا یه دل سیر توبغل ارغوان گریه کرد،خودش و ازتو بغلش بیرون کشیدو سرش وبه پشتی صندلی تکیه داد.
قطره های اشک ازچشماش سر می خوردن و میومدن پایین.همون طورکه به یه نقطه نامعلوم خیره شده بود،شروع کردبه دردودل کردن:
- یه هفته پیش بادوستم رفته بودیم بیرون برای خرید.تویکی ازپاساژا شهاب و دیدم.با یه دختر دیگه!!!کنارهم دیگه راه می رفتن وگل می گفتن وگل می شنیدن.دست دختره دور بازوی شهاب حلقه شده بود!!!نمی دونین چی به سرم اومد وقتی این صحنه رو دیدم.داغون شدم...خورد شدم...شهاب من...عشق من...تمام زندگی من...بایکی دیگه...
ودیگه نتونست به حرفش ادامه بده وزد زیر گریه.بلندبلند گریه می کرد.
ارغوان ازتوی کیفش دستمال کاغذی درآوردو به سمتش گرفت.شیدا دستمال واز اری گرفت واشکاش و پاک کرد.نفس عمیقی کشیدوادامه داد:
- رفتم سمتشون...شهاب و صدا کردم...شهاب تامن و دید یه اخم غلیظ روی پیشونیش نقش بست.دختره اخمی کردوازم پرسید که شهاب و ازکجا می شناسم.روکردم بهش و گفتم که من نامزد شهابم.توقع داشتم که شهاب جلوی دختره پشتم و بگیره وپام وایسه ولی زهی خیال باطل...وقتی دختره چشمای پرسوالش و به شهاب دوخت،شهاب انکار کرد.حتی گفت که من و نمی شناسه!!باورم نمیشد اون شهابی که روبروم وایساده،همونی باشه که یه زمانی بهم می گفت که بدون من نمی تونه زندگی کنه...من...باورم نمی شه که شهاب...بایکی دیگه باشه!!!
ودوباره گریه اش شدت گرفت.مدام اشک می ریخت وفین فین می کرد.
یه لحظه دلم به حالش سوخت...درسته من دل خوشی ازش ندارم ولی نمی تونم دربرابر گریه هاش بی توجه وخونسردباشم...تصمیم گرفتم که باهاش حرف بزنم وقانعش کنم.آخه اینجوری که نمیشه!پسره انقدربی شعور باشه که شیدارو ول کنه وبره و پررو پررو توروش وایسه بگه"من تورونمی شناسم"!!!
همچین آدمی انقدرارزش نداره که شیدابه خاطرش خودش و اذیت کنه.
دستم وروی شونه اش گذاشتم و مهربون ترین لحن ممکنی رو که می تونستم باشیدا داشته باشم وبه خودم گرفتم وگفتم:شیدا،عزیزم تونباید انقدرخودت و به خاطر یه آدم آشغال اذیت کنی.اون حتی انقدری ارزش نداره که تویه قطره اشک به خاطرش بریزی.چه برسه به اینکه اینجوری های های گریه کنی.
شیدا باصدای تودماغی گفت: رها توچی می دونی؟!توچی می دونی ازعشق من به شهاب؟توچی می دونی؟!هان؟چی می دونی؟!!فکر کردی به همین راحتیه که فراموشش کنم؟فکرکردی خیلی راحته که برای همیشه اسم شهاب وازتو زندگیم خط بزنم؟!فکرکردی خیلی راحته که این همه عشق و تودلم تل انبارکنم و دم نزنم؟نه...اصلا راحت نیست...اصلا!
- می دونم که راحت نیست ولی آخه تاکی می خوای خودت و عذاب بدی؟شهاب رفته،اون یکی دیگه روانتخاب کرده.توباید فراموشش کنی.می دونم خیلی خیلی سخته ولی توباید بتونی فراموشش کنی.

- من نمی تونم رها!شهاب فراموش نمیشه.

- مطمئن باش اگه بخوای می تونی فراموشش کنی.
ارغوان که تااون لحظه ساکت بود،به زبون اومد:
- رها راست میگه شیدا.من مطمئنم که اگه سعیت وبکنی می تونی فراموشش کنی.
شیدا درحالیکه اشک می ریخت گفت:من هرچقدرم سعی کنم،نمی تونم تنهاعشق زندگیم وازیادببرم.
اوق!!!این چرا انقدر چندشه؟تنهاعشق زندگی؟بروبمیربابا! این وبه یکی بگو که نشناستت نه منی که می دونم هر روز بایکی هستی!...
نمی خواستم تواون شرایط اذیتش کنم امانمی دونم چرانتونستم جلوی زبونم وبگیرم.پوزخندی زدم وگفتم:شیداجوون مطمئنی که شهاب تنهاعشق زندگی توئه؟
بااین حرف من،شیدا اخمی کردوگفت:منظورت چیه؟
یکی از پاهام وروی اون یکی انداختم وگفتم:منظور خاصی ندارم.فقط برام جای سوال داره،تویی که هر روزت بایکی می گذره چجوری شهاب و تنهاعشق زندگی خودت می دونی؟
شیدا که اوضاع رو به هم ریخته دید،خیلی سریع بادستمالش اشکاش و پاک کرد.به چشمای من زل زدوعصبی گفت:شهاب تنهاعشق زندگی منه چون من اونای دیگه رو مثل شهاب دوست ندارم.اونابرام فقط یه سرگرمین.مثل یه عروسک!
حالم داشت ازحرفاش به هم می خورد.هروقت که اسم رفاقت وسط می یومد،فکر می کردم که اکثراوقات پسرا مقصرن ودخترا گول می خورن ولی درمورد شیدا باید بگم که پسرارو گول می زنه وخودش مقصره!تاحالادخترعوضی مثل شیدا ندیده بودم.یه آدم چطوری می تونه انقدر بدجنس باشه؟!منه خرو بگوکه دلم براش سوخت وخواستم دل داریش بدم!!!
پوزخندی زدم وگفتم:آخی!چه جالب!یه چیز بهت می گم ناراحت نشیاشیداجون،وقتی توبابقیه پسرابه جز شهاب مثل یه عروسک رفتارمی کنی،چجوری انتظارداری که شهابم باتو مثل یه عروسک رفتارنکنه؟!(به چشماش خیره شدم وادامه دادمSmileهرچی که عوض داره،گله نداره!!!شهاب تورو دوست نداره وتوبراش مثل یه عروسکی.من مطمئنم که شهاب همون احساسی وبه توداره که توبه بقیه دوست پسرات داری عزیزم.
شیدا اخم غلیظی کرده بودوباعصبانیت به من زل زده بود.یه دفعه عصبی ازجاش بلندشدو روبروی من ایستادودادزد:
- هیچ می فهمی چی داری میگی عوضی؟
منم ازجام بلندشدم وروبروش ایستادم.اخمی کردم ودادزدم:
- اولاً حرف دهنت وبفهم.دوماً مگه دروغ می گم؟!اصلامگه عشق ودوست داشتن زور زورکیم میشه؟!شهاب تورو دوست نداره.چرا این و نمی فهمی؟اگه دوست داشت به پات می نشست ونمی رفت دنبال یکی دیگه.(پوزخندی زدم وادامه دادمSmileهرچند من خیلی خیلی برای شهاب خوشحالم چون از دست یه دیوونه روانی خلاص شد و خودش و نجات داد.مطمئنم که بدون توخوشبخت میشه.
انقدر این حرفام وبلندگفته بودم که تمام کسایی که دوروبر مابودن،زل زده بودن به ما!
شیدا خیلی عصبانی بود ولی خب جوابی هم نداشت بده.واسه همینم بادندون،مشغول کندن پوست لبش شد!داشت خودخوری می کرد.
روبه ارغوان گفتم:پاشو بریم.
ارغوان باتعجب گفت:کجا؟!
- هرجایی به جز اینجا.
- من نمیام.توبرو.
عصبی بهش توپیدم:یعنی چی من نمیام؟!می خوای اینجا بمونی که چی بشه؟(به شیدا اشاره کردم وگفتمSmileمی خوای اینجا پیش این بمونی؟
شیدا عصبی گفت:این به درخت می گن.
پوزخندی زدم وگفتم:حیفِ درخت!
شیدا اخم غلیظی کردوپشت چشمی برام نازک کرد.
ارغوان باعصبانیت گفت:رها،اگه کمک نمی کنی تااین قضیه حل بشه پس خواهشا خراب ترش نکن.تومی تونی بری.
این چی می گه؟!اینم دوسته من دارم؟!به جای اینکه پشت من وایسه،داره ازشیدا جوونش طرفداری می کنه.
پوزخندی زدم وگفتم:باباتواصلا ننه بروسلی!بیخیال شوارغوان.بیابریم.مگه هراتفاقی که میفته،تومسئول حل کردنشی؟
ارغوان باهمون لحن قبلی گفت:رها خواهش می کنم برو!!!
کیفم وازروی صندلی برداشتم وبه سمتش رفتم.کنارش وایسادم وگفتم:اوکی اری جون.دارم برات!
وازکنارش رد شدم.
تصمیم گرفتم به سمت دستشویی برم وآبی به سروصورتم بزنم.حالم اصلا خوب نبود.روز خیلی بدی بود...اون ازاول صبح وگریه های شیدا،اون از بابک وپیشنهادش،اون ازحرفای رادوین،اینم از رفتار ارغوان!!!
فکرشم نمی کردم که ارغوان به خاطر آدمی مثل شیدا من و بفروشه!
یعنی انقدری ارزش نداشتم که به خاطرم قید این دختره رو بزنه؟!ای خاک توسرمن بااین دوست صممیم.
به دستشویی رفتم و یه آبی به صورتم زدم.
ازدستشویی بیرون اومدم وبه سمت یکی ازصندلیای نزدیک اونجا رفتم ونشستم.
باید به اشکان زنگ می زدم وبهش می گفتم که بیاد دنبالم چون ارغوان خانوم مشغول رسیدگی به شیدا جون و مشکلاتشون هستن.
گوشیم وازتوی کیفم بیرون آوردم وشماره اشکان وگرفتم.سراولین بوق برداشت:
- بله؟!
باخنده گفتم:روگوشیت خوابیدیه بودی که انقدر زودجواب دادی؟!
اشکان خندیدوچیزی نگفت.
سعی کردم،لحن مظلوم وملتمسی به خودم بگیرم تا اشکان وراضی کنم که بیاد دنبالم.
مظلوم گفتم:اشی!!!!!
اشکان خندیدوگفت:جونه رها نمی تونم بیام دنبالت کلی کارریخته رو سرم.
باتعجب گفتم:توازکجافهمیدی که من ازت می خوام بیای دنبالم؟
- دیگه دیگه!اگه ما بعده 23 سال شومارو نشناسیم که اشی نیستیم دیگه.
مظلوم ترازقبل گفتم:اشی!!!تورو خدا...بیادیگه.
- مگه قرار نبود با ارغوان بیای؟
- چرا ولی خب یه مشکلی پیش اومده اون نمی تونه من و بیاره.
اشکان خندیدوگفت:پس پیاده برو لاغرکن.
- اشکـــان!!!!
- مگه بدمیگم؟!هر روز داری باماشین میری دانشگاه،یه بارم پیاده برو.
- آخه...
اشکان پرید وسط حرفم:اماوآخه نداره.من خیلی کار دارم رها!مواظب خودت باش.(خندیدوادامه دادSmileداری پیاده میای،حواست به ماشیناباشه،ازخط عابرپیاده برو،اگه راه خونه رو گم کردی به آقاپلیسه بگو بیارتت خونه!بی مزه هم خودتی.خداحافظ.
دهنم و بازکردم تایه چیزی بگم که صدای بوق بوق بلند شد.اَه!!!قطع کرد.
بی حوصله گوشیم و توی کیفم پرت کردم و صورتم و بادستام پوشوندم.
نمی دونستم باید ازحرفای آخراشکان بخندم یا باید ازحرفای آخر ارغوان گریه کنم!
قاطی کرده بودم فجیح!!!!آخه این چه وضعشه؟خیلی روز گندیه!خدا کنه زودتر تموم شه واتفاق بد دیگه ای نیفته!!!
توافکار خودم بودم که صدای زنگ گوشیم من به خودم آورد.به گوشی نگاه کردم.ارغوان بود!!!
دوست نداشتم جوابش و بدم.واسه همینم بی توجه به زنگ زدن موبایل،به درخت روبروم خیره شدم.
ارغوان دست بردار نبودویه بند زنگ می زد!ای بابا!بیخیال دیگه.چه کاریه؟!خب قطع کن اون و دیگه،ترکید!
گوشیم انقدر زنگ خورد که وسوسه شدم وتصمیم گرفتم که جواب بدم.علی رغم تمام حرفایی که زدم ودل پرم از ارغوان،دلم براش پرمی کشید!!!
گوشی وازتوی کیفم بیرون آوردم ودکمه سبزو فشار داد:
- بله؟!
- بله وبلا!کدوم گوری هستی تو؟
- فکرنمی کنم برای سرکار الیه مهم باشه.
- چرا.اتفاقاخیلی خیلی مهمه.
- اِ !!!؟!!؟پس اگه انقدر براتون مهمه،چرا جلوی شیدا جون من وسنگ رویخ کردین؟!
ارغوان ملتمس گفت:بیخی بابا!توچقدر گیری.حالاکاریه که شده دیگه.
- می تونست نشه.اگه تو پشت من وایمیستادی اینجوری نمی شد.
- رها!!!! اذیت نکن دیگه.
- من اذیت نکنم یاتو؟!مثل اینکه تواصلا حالیت نیست چی کار کردیا!!
- می شه بفرمایید چی کار کردم که شماانقدر ازدست من ناراحتید؟
- دیگه چیکارمی خواستی بکنی؟!آبروی نداشته ام وجلوی اون دختره بی شعور پزکی زشت بی ریخت بردی.به توام می گن دوست؟!ای خاک توسرمن کنن با این دوست داشتنم.
- باورکن من فقط می خواستم به شیدا کمک کنم.همین!
- بعله!!!اون که صدالبته. فقط من نمی دونم چرا گاهی اوقات روحیه پتروس فداکاری تو وجود شما زنده می شه!!!!ازاین به بعد باید بهت بگیم اری،ننه ی بروسلی دیگه.
بااین حرفم یکی ازخنده ترکید.اولش فکر کردم،ارغوانه اما یه ذره که دقت کردم،دیدم صدا ازپشت سرم میاد.
سرم و چرخوندم ودیدم ای دل غافل!!!!بدبخت شدم رفت.
رادوین وامیر درست پشت سرمن روی چمنانشسته بودن.البته نشسته که نه!!!رادوین ازخنده پهن زمین شده بود وامیرم به صورت نوسانی بالاوپایین می رفت!!!!
وای خدا!!!!من چرا انقدراحمقم؟!چجوری اینارو ندیدم؟!مگه میشه؟!مگه من کورم که دوتا آدم به این گندگی رو نبینم؟!
اَه!!!!مثل اینکه من اگه یه روز ضایع نشم،روزم شب نمیشه!
صدای ارغوان مانع ازفکر کردن به شاهکارم شد:
- رها؟!!!رها!!!کوشی تو؟!رها...
گوشی و به سمت گوشم بردم وخیلی آروم گفتم:اری فعلا!
وقطع کردم.
به رادوین وامیر خیره شده بودم وداشتم تودلم به خودم فحش می دادم!
سعی کردم مثل همیشه موضع خودم و حفظ کنم و وا ندم...بااینکه همش ضایع می شم ولی بزنم به تخته سنگ پاقزوینم!
اخم غلیظی کردم وروبه رادوین گفتم:نیشت و ببند!
بااین حرفم،امیر خفه خون گرفت اما رادوین نه تنهاخفه نشد بلکه خنده اش شدت گرفت!
عصبی گفتم:توکجای دنیانوشته که توباید به حرف زدن من بادوست پسرم و دوستم گوش بدی؟!
رادوین لابه لای خنده هاش گفت:همون جایی که نوشته توباید به حرف زدن من بادوست دخترام گوش بدی.
وازخنده پهن زمین شد.
وا!!!!!روانی.چرا الکی می خنده؟من خیلیم حرف خنده داری نزده بودم!
ولی پُربیراهم نمی گفتا!!!وقتی من به حرف زدنای اون گوش می دم چرا اون نباید به حرف زدنای من گوش بده؟ولی بازم با این حال،تغییر موضع ندادم.
رادوین بعداز اینکه یه دل سیر خندید،روبه من گفت:خیلی باحال بود.اشی...اری...اری،ننه بروسلی...
ویهو دوباره از خنده پهن زمین شد.
امیرم به سختی داشت خودش و کنترل می کرد تا نخنده!!
آب دهنم و قورت دادم و روبه رادوین گفتم:یعنی همش و شنیدی؟!
رادوین سرش. به علامت تایید تکون داد.
- همه اش و؟
- همه ی همش و!
وازخنده ترکید.
ای خاک توسرمن کنن!!!مگه میشه آدم انقدرکور باشه که دوتاگودزیلارو نبینه؟!
رادوین لابه لای خنده هاش گفت:به خداخیلی باحال بود.اری...اشی...اسم مخفف میذاری؟!اری ننه بروسلی؟!
اخمی کردم تاشاید رادوین به خنده اش پایان بده اما...
نخیر!!!مثل اینکه این آقاخیال بستن نیشش و نداره!
ازجام بلندشدم وکیفم روی دوشم انداختم.روبه رادوین گفتم:کارت اصلادرست نبودکه به حرفای من گوش دادی!
رادوین خنده اش و قطع کردوبه من زل زد.پوزخندی زدوگفت:ببین کی داره کار درست وغلط و به من یاد میده!
جوابی نداشتم که بهش بدم...به علاوه این دفعه دیگه واقعاحوصله کل کل نداشتم!!!
ولی سعی کردم که مثل همیشه موضعم و حفظ کنم.واسه همینم به یه اخم غلیظ بسنده کردم وازکنار رادوین گذشتم.
ازپشت سرم صدای رادوین وشندیم که می گفت:خدایی خیلی توپ حال اون دختره لوس و گرفتی.
باخنده ادامه داد:
- حتی حرف زدنت بااری و اون دخترلوسه روهم شنیدم.
ودوباره ازخنده ترکید.
بی شعوور!!!!
یعنی تمام حرفای من وشنیده؟!آخه این کجابودکه من ندیدمش؟!
ای خاک توسرمن کنن!!!!بدبخت شدم رفت!اگه اتفاقا واحمق بازیای امروز من و واسه کسی تعریف کنن،شرفم رفته!!!
چه روز گندیه امروز!
سعی کردم دیگه به اتفاقای بدی که امروز افتاده،فکر نکنم.واسه همینم ذهنم و خالی کردم وتمام فکرم و متمرکز راه رفتنم کردم تا یه وخ نیفتم زمین!!
باید باتاکسی می رفتم خونه.
علی رغم میل باطنیم،به سمت درخروجی دانشگاه به راه افتادم.
دیگه ازدانشگاه خارج شده بودم که گوشیم زنگ خورد.
بعداز کلی جون کندن وکشتی گرفتم باکیفم،تونستم گوشیم و پیدا کنم.
نگاهی به صفحه گوشی انداختم.بادیدن اسم ارغوان ناخودآگاه دستم رفت روی دکمه سبزوصدای ارغوان توی گوشم پیچید:
- کجایی؟!
- برای تو فرقیم می کنه؟!
- لوس نشو دیگه.کجایی؟
- دم در دانشگاه.
- خب پس همونجا که هستی باش.دارم میام دنبالت باهم بریم.
- لازم نکرده.خودم دارم می رم.
ارغوان جدی وقاطع گفت:همون جاباش،دارم میام.حرف زیادیم نزن.بای.
وبعد صدای بوق بوق بلند شد.
ازدست ارغوان خیلی حرصم گرفته بود...
توفیلمادیده بودم که وقتی آدمای باکلاس حرصشون می گیره،پاشون و می کوبن به اولین چیزی که دستشون میاد.
واسه همین منم برای خالی کردن حرصم،با پام یه لگد محکم زدم به ماشینی که کنارم بود.
به محض برخورد پام باماشین،آخی ازنهادم بلند شد!
درد پام یه طرف،صدای گوش خراش دزدگیر ماشین یه طرف!!!
یه صدای داشت که نگو ونپرس...
انگاربه بانک مرکزی دستبرد زده بودم!!!
صدای دزدگیره بدجور رومخم بود.پامم حسابی درد گرفته بود.
یکی نیست بهم بگه که وقتی جنبه نداری چرا الکی ادای این آدمای شیک وباکلاس و درمیاری؟!
توحال وهوای خودم بودم که صدای بوق یه ماشین ازپشت سرم من وبه خودم آورد.
باقیافه ای که ازدرد پام،مچاله شده بود،به عقب برگشتم وباراننده چشم توچشم شدم.
واین راننده ی خل وچل کسی نبود جز اری که داشت بانیش باز به من نگاه می کرد!!
اخمی کردم و به سمت در شاگرد ماشین رفتم.
عصبی درو بازکردم و خودم و پرت کردم توماشین.
درو محکم بستم و دهنم و باز کردم:
- توخجالت نمی کشی؟!مرده شورت و ببرن.اگه بدونی من امروز ازدست تو چی کشیدم!کله صبحی اون دختره ی بی شعور اومده گند زده به احوالات من،بعدشم که خانوم نُطق کردن،برای من نت بگیر سر کلاس!گذشته ارهمه اینا اگه بدونی چه روزی بود امروز!!!بابک اومد یه جور زر زر کرد،رادوین اومد یه جور دیگه زر زر کرد...(یه دفعه نمی دونم چی شده که قیافه امیر اومد توی ذهنم وگفتمSmileراستی تو کی جزوه ات و داده بودی به امیر که امروز اومده جزوه هات و به من پس داده؟!چشمم روشن!!!دیگه یواشکی به پسر مردم جزوه می دی؟!اون وخ من اینجابوقم؟نباید یه ندابه من بیچاره بدی؟!ای خاک توسرت کنن.(ویه دفعه قیافه شیدا اومد جلوی چشمم وبدون اینکه به ارغوان اجازه صحبت بدم،دوباره خودم شروع کردم به حرف زدنSmileاون چه وضع حرف زدن بود؟!چرا جلوی شیدا اونجوری کردی؟!یعنی من به اندازه اون دختره ی چلغوز ارزش ندارم که به جای من طرفدار اون شدی؟!اگه بدونی چقدر اعصابم از دستت خورد بود!!!!پاشدم رفتم دستشویی تا خیر سرم یه آبی به سروصورتم بزنم.بعدش رفتم رویکی ازصندلیا نشستم وزنگ زدم به اشکان.بعدشم که توزنگ زدی.نگو اون رادوین بی شعور با امیر دقیقاپشت من نشسته بودن وهمه چی و شنیدن!تقصیر توئه دیگه...وگرنه من انقدر گیج نبودم که دوتا گودزیلابه اون گندگی رو نبینم.انقدر بدم میاد ازاون عوضی بی شعور زشت بی ریخت خودشیفته دخترباز!!!
در طول صحبتم ارغوان مدام لبش و می گزید وبا ابروهاش به پشت ماشین اشاره می کرد. 
وا!!!اینم ازدست رفته ها!
روبه ارغوان گفتم:چته تو هی ابروت و واسه من نمایش می دی؟!؟!منگول شدی؟!باشه بابا فهمیدم ابرو داری!چرا الکی لبت و گاز می گیری؟!باشه بابا دیدم لب داری.خداشفات بده!چرا هی الکی به پشت ماشین اشاره می کنی؟!مگه این پشت چی هست که...
سرم و به عقب چرخونده بودم وبادیدن چشمای عسلی رادوین،حرفم نصفه نمیه مونده بود!
امیر بایه لبخند به من نگاه می کردو صورت رادوینم قرمز شده بود!!!فکر کنم خیلی خیلی جلو خودش و گرفته بود تانخنده.
امیر روبه من گفت:دست شما درد نکنه دیگه رهاخانوم،ماشدیم گودزیلا؟!
بااین حرف امیر،رادوین ازخنده ترکید!
منی که اصلا خجالت مجالت حالیم نیست شرخ شده بودم!!!خیلی افتضاح بود!هرچی ازدهنم دراومد بار امیر ورادوین و... کرده بودم و ازدستِ قضا اونام همه اش و شنیده بودن!
همش تقصیر ارغوانه که بهم نگفت اینا اینجان!!
اون بیچاره که می خواست بهت بگه.ندیدی چجوری ابروش و برات کج وکوله می کرد؟!توخودت خری که منظورش و نفهمیدی.اصلامن خرچجوری این دوتاروندیدم؟!این دوتاگودزیلاکه پشت ماشین نشسته بودن!!!دیگه واقعابه کوربودن خودم اطمینان حاصل کردم!!
باصدای آرومی که خودمم به زور می شنیدم روبه امیر گفتم:ببخشید آقای خالقی منظوری نداشتم!
رادوین به جای امیر جواب داد:
- خوبه منظوری نداشتی که اینجوری حرف زدی!اگه منظور داشتی دیگه چی می گفتی؟!
باحاضرجوابی رادوین انگارکه منم دوباره روحیه کل کل کردنم و به دست آوردم.
پوزخندی زدم وگفتم:اتفاقا برعکسِ آقای خالقی همه حرفایی که به تو زدم، درست و بامنظور بوده!
این دفعه امیر ازخنده ترکید.
رادوین اخم غلیظی کردو باآرنجش به پهلوی امیر زد.امیرم به زور نیشش و بست وسعی کرد که دیگه نخنده.
رادوین باهمون اخم غلیظش به من خیره شده بود.مطمئن بودم که داره تو ذهنش من و دار می زنه و بعدم سنگ قبرم ومی شوره وحلوام و خیرات می کنه.
برای ایکنه دیگه جو رو ازاینی که هست ضایع ترنکنم،سرم و چرخوندم و به روبروم خیره شدم.
سکوت فضای ماشین و پرکرده بود.
ارغوانم وقتی شرایط و اونجوری دید،استارت و زد وبه راه افتاد.
ده دقیقه از راه افتادنمون گذشته بود ولی هنوزم سکوت حکم فرمابود.
سکوت خیلی بدی بود.واقعا افتضاح بود!!!
ارغوان حواسش شیش دونگ به راندگیش بودو از امیرو رادوینم صدایی درنمی یومد.عجیب بود که رادوین بتونه خفه خون بگیره!
بالاخره امیر سکوت و شکست وخطاب به ارغوان گفت:خیلی زحمت دادیم خانوم همتی.
ارغوان لبخندی زدوگفت:نه بابا.این چه حرفیه؟
- اگه ماشین رادوین خراب نمی شد مزاحمتون نمی شدیم.
- آقاامیر مزاحم چیه؟!شمامراحمید.
ایش!!!!پس ماشین آقارادوین خراب شده!!!به درک که خراب شده تاباشه از این خرابیا!
اصلا من نمی دونم خرابی ماشین اینا چه ربطی داره به اری؟نمی دونم چرا ارغوان امروز شده ننه بروسلی!اون از کمک کردنش به شیدا،اینم ازکمک کردنش به اینا!
دیگه هیچ حرفی زده نشد تاوقتی که رسیدیم به یه کوچه که امیرروبه ارغوان گفت:همین جاس...ممنون میشم نگه دارید.
ارغوانم نگه داشت.
امیر لبخندی زدوروبه ارغوان گفت :خیلی زحمت دادیم.ببخشید.
ارغوان لبخندی زدوگفت:خواهش می کنم آريالاامیر...کاری نکردم که!!
امیرم لبخندی زدوگفت:شمالطف دارین.به هرحال ممنون.فعلا خداحافظ.
روکرد به من و گفت:خداحافظ رهاخانوم.
من و ارغوانم بایه لبخند جواب خداحافظیش و دادیم.
و امیر ازماشین پیاده شد.
رادوینم روبه راغوان گفت:لطف کردین ارغوان خانوم.خداحافظ.
ارغوان لبخندی زدوگفت:خواهش می کنم.خداحافظ.
عوضی بی شعور حتی یه خداحافظی خشک وخالیم ازمن نکرد!!!نکردکه نکرد...مگه من به خداحافظی اون محتاجم؟!!
رادوین ازماشین پیاده شد و وقتی می خواست درو ببنده،کله اش و کردتوی ماشین وروبه من گفت:دارم برات رها خانوم!حالامن عوضی بی شعوور زشت بی ریخت خودشیفته دختربازم دیگه!نه؟!
پوزخندی زدم وگفتم:چه خوب همه صفاتت و حفظ کردی خودشیفته!
رادوین پوزخندی زدو در ماشین و بست.
دلم می خواست،برم و بزنم لهش کنم اما حوصله دردسر نداشتم.امروز به اندازه کافی گند بود،نمی خوام گندترش کنم!!!
ارغوان برای امیر ورادوین بوقی زدوبه راه افتاد.
منم باهمون اخمی که ازاول داشتم،روم و از اری برگردوندم و به خیابونا وآدما خیره شدم.
چند دقیقه ای توسکوت گذشت تا بالاخره ارغوان به حرف اومد:
- حالِ رهاخانوم اخموی پاچه گیر ما چطوره؟
اخمم وغلیظ ترکردم و گفتم:بده...خیلیم بده.
- چرا اون وخ؟!
پوزخندی زدم وگفتم:بااون همه اتفاقی که برام افتاده،انتظار داری خوب باشم؟!
ارغوان لبخندی زدوگفت:الهی من بمیرم واسه توکه اون همه اتفاق بد برات افتاده!
- لازم نکرده توبرای من بمیری.همه این آتیشا ازگور توبلندمیشه!!!
ارغوان خندیدوگفت:من چی کاره ام؟!؟
به سمت ارغوان برشگتم و بهش زل زدم.باعصبانیت گفتم:توچیکاره ای؟!تقصیر توبود که من اعصابم خورد شدو رفتم دستشویی وروی صندلی ای نشستم که رادوین وامیر پشتش بودن.تقصیرتوبودکه اونا همه حرفای من و شنیدن.تقصیر توبودکه امیرو رادوین سوار ماشینت کردی و به من بدبخت نگفتی.منم دهنم و باز کردم و هرچی دلم خواست بارشون کردم.اینا همش تقصیر توئه.همش!!
ارغوان لبخندی زدومهربون گفت:باشه اینا همش تقصیر منه!قبول.حالا حوصله داری باهم بریم 2 تابستنی توپ بزنیم بر بدن؟!
اخمم و غلیظ ترکردم ودرحالیکه روم و از ارغوان برمی گردوندم،گفتم:نه!!
ارغوان اخمی کردوگفت:چه کینه ای هستی تودختر!حالاانگار چی شده.لوس!
من لوس نبودم،نیستم ونخواهم بود ولی خدایی اون روز اعصابم خیلی خورد بود...حالم اصلاخوب نبودو مهم تراز همه اتفاقای خیلی بدی افتاده بود!
تاوقتی که به دم درخونه مارسیدیم،من به بیرون خیره شده بودم وارغوانم به روبروش.
وقتی رسیدیم،ارغوان روبه من گفت:رسیدیم رهاخانوم اخمو.
روبه ارغوان گفتم:دستت درد نکنه.خداحافظ.
درماشین و بازکردم وپیاده شدم.
می خواستم از ماشین فاصله بگیرم که صدای ارغوان من و دوباره به سمت ماشین برگردوند:
- رها خانوم جزوه های من و یادت رفت بهم بدی.
لبخندی زدم و جزوه های ارغوان و ازتوی کیفم بیرون آوردم.
به ماشین نزدیک شدم وجزوه هارو از پنجره به دست ارغوان دادم.
سرم و ازپنجره کردم توی ماشین و لبخند شیطونی زدم وگفتم:دیدی اری خانوم؟!دیدی که این آقاامیر دوست داره؟!دیدی من هی بهت می گفتم،توهی می گفتی نه!
ارغوان اخمی کردوگفت:کی گفته که امیر من و دوست داره؟!
- من!!

سپاساتون کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟DodgyDodgyTongue
بچه ببخشید اینقد دیر به دیر پست میذارم.اخه امتحان دارمSmile
هنوز قسمت های قشنگش مونده.
نظرتون درباره رمان چیه؟Blush
 مخاطب פֿـاص نــבارҐ ! چوטּ פֿـوבҐ פֿـاصҐ .!!
نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال 2
پاسخ
 سپاس شده توسط ارسیتا ، دايانا ، امیر حسین 222 ، dj erfan ، ற!ՖŠ Д¥Ť!Ñ ، AMIRESESI ، E.A ، نگین15 ، جوجو خوشگله ، L²evi ، OGAND$ ، kiana.a ، هلیا78 ، mosaferkocholo ، _PαяαиÐ_ ، عاصی ، a1100 ، شیدا.پ ، Berserk ، دلارام 19 ، هیلدا 82 ، *tara* ، خانومي ، n@jmeh ، سوپرمغز ، دخی بامرام ، سارا.s ، mahali ، ♡ J◯乙丹 ♡ ، ρυяρℓє_ѕку ، الوالو ، جوجه کوچول موچولو ، 83 pooneh ، -Demoniac- ، یاسمنz ، آرشاااااااام ، اکسوال ، S.mhd ، faranak1380 ، *Aɴѕel* ، yald2015 ، BIG-DARK ، dj erfan ، AMIRESESI
#14
- بروبابا.اون هیچ احساسی به من نداره.
شیطون ترازقبل گفتم:ازکجا انقدر مطمئنی؟
ارغوان خندیدوگفت:مگه تونبودی که تادودیقه پیش اخمات توهم بود؟!چی شدکه یهو انقدر شنگول شدی!؟
باشیطنت گفتم:توجواب من و ندادی،ازکجا می دونی که امیر دوست نداره؟
ارغوان نگاهش و ازم گرفت وبه روبروش خیره شد.اخم غلیظی روی پیشونیش نقش بسته بود.
باصدای آرومی گفت:توازکجا مطمئنی که امیر من و دوست داره؟
- ازاونجایی که همش یه جوری نگاهت می کنه،ازاونجایی که همش بهت سلام می کنه،ازاونجایی که ازت جزوه گرفته،ازاونجایی که امروز وقتی دید که نیومدی،نگرانت شده بود،ازاون جایی که وقتی می گفت ارغوان خانوم چشماش برق می زد.
ارغوان به من خیره شدوگفت:راست می گی رها؟!نگرانم شده بود؟!!
لبخندی زدم وگفتم:بله که نگرانت شده بود.خیلیم نگرانت شده بود.اونقدری که وقتی بهش گفتم که حالت خوبه،حال اونم ازاین رو به اون رو شد.
ارغوان ناباورانه خندیدوگفت:داری دستم می ندازی؟!
- نه به خدا!واسه چی باید دستت بندازم؟
این بار ارغوان چیزی نگفت ودوباره به روبروش خیره شد.برعکس دفعه قبل،این دفعه یه لبخند قشنگ روی لبش بود.
لبخندی زدم وگفتم:من مطمئنم که امیر دوست داره.نه تنها اون تورو دوست داره بلکه تواَم عاشق اونی!!!خرخودتی اری جون...من می دونم که دوسش داری!!
ارغوان نگاهش و به چشمای من دوخت وگفت:چرت نگو رها!من هیچ احساسی...
وسط حرفش پریدم:
- توچرت نگو ارغوان.من مطمئنم که این عشق دوطرفه اس.
و درحالیکه ازماشین فاصله می گرفتم،براش دست تکون دادم ودادزدم:خداحافظ خانوم عاشق پیشه!!
وبدون اینکه منتظر جواب ارغوان بمونم،به سمت خونه رفتم و زنگ و زدم.
وقتی وارد خونه شدم یه راست به اتاقم رفتم وروی تخت ولو شدم.گوشیم وگرفتم دستم وبه ساراخانوم بی معرفت اس دادم...کلی ازش گِله کردم که چرانمیادمن ببینمش واونم گفت که سرش شلوغه...وقتیم ازش پرسیدم که رفت دکتریانه؟!!گفت که حالش خوبه ونیازی به دکتررفتن نیست...بازم کلی اصرارکردم ولی گفت نمیره دکتر!!نمی دونم این دیوونه چرابه فکرسلامتی خودش نیست؟!!مثل اینکه بایدیه روزپاشم ببرمش دکتر!!!
خلاصه بعدازکلی چرت وپرت گفتن اس بازیمون تموم شد...گوشیم وگذاشتم روی میزعسلی کنارتخت وچشمام بستم...پتوروکشیدم روی خودم و توی رخت خوابم غلت زدم...طولی نکشید که خوابم برد.
باصدای زنگ گوشیم ازخواب نازنینم بیدار شدم.
اَه...توروح آدم مزاحم!!!!!!!!
باچشمای نیمه باز دستی بردم وگوشیم وازروی میزبرداشتم.
اولش خواستم ریجکت کنم اما بادیدن اسم آرش،ازکارم منصرف شدم ودکمه سببزو فشاردادم.صدای آرش توی گوشم پیچید:
- سلام.
باصدای خواب آلودوآرومی گفتم:علیک سلام.
- خواب بودی؟
- آره.
- ببخشید بیدارت کردم.
- بیخیال بابا.مهم نیست.خب تعریف کن ببینم چی شده؟!
آرش مکث کوتاهی کردو نفس عمیقی کشید وباصدای پکروناراحتش گفت:
- راستش رها...دیروز وقتی ازشرکت برگشتم خونه،طبق معمول همیشه گوشیم و روی مبل پرت کردم ورفتم یه آبی به صورتم بزنم.ازشانسه خوب منم یکی از همکارام که خیلی باهام صمیمیه وهمه چی و راجع به مهسا می دونه...
وسط حرفش پریدم:
- مهسا کیه؟
آرش کلافه گفت:رها تورو خدا خنگ بازی درنیار.مهسا دیگه.همون که دوستش دارم،همون که قرار شده بری باهاش حرف بزنی.
- آهان.خب می گفتی.
- هیچی دیگه اون سیامک دیوونه...
- سیامک کیه؟
آرش اینبار عصبانی دادزد:رهـــا!!!!!
بالحن مسخره ای گفتم:جونه رها؟
عصبی ترازقبل گفت:وقت گیرآوردی روانی؟من الان اعصاب ندارم،اون وخ تومسخره بازی درمیاری؟
خنده ای کردم و گفتم:باشه.باشه.ببخشید.بقیش و بگو.
- چی می گفتم؟!
- داشتی می گفتی که این یارو سیامکه رفیقت...
آرش وسط حرفم پرید:آره دیگه.وقتی من دستشویی بودم،این سیامک دیوونه بهم اس میده وتواسش میگه که "چی شد راجع به خواستگاری از مهسا بادختر خاله ات حرف زدی؟".نگو مامان منم این اس ام اس رو می خونه.وقتی من ازدستشویی اومدم بیرون،بناکرد به دادوهوار کشیدن که مگه من برگ چغندرم که درمورد خواستگاریت باهام هیچ حرفی نزدی وچرا رهاباید برای توبره خواستگاری وازاین جور چیزا.منم اعصابم بدجور خط خطی بود دادوبیداد کردم.یه چیزی اون گفت،یه چیزی من گفتم.مامانم برگشت گفت که توبی جامی کنی هنوز سنت 2 رقمی نشده می خوای زن بگیری.منم اعصابم خورد شد،ازخونه زدم بیرون.
پوفی کشیدم وگفتم: خاک توسرت.
- چراخاک توسرمن؟خاک توسر سیامک خر که اس داد.
- هم خاک توسر اون هم خاک توسرتو.الان کجایی؟ !!
- خونه سیامک.
- می خوای چه غلطی کنی بزغاله؟
- اگه می دونستم که زنگ نمی زدم ازتوکمک بخوام.
- الان مشکل خاله دقیقاچیه؟
- نمی دونم دقیقا مشکلش چیه ولی بهونه اش سن کم منه.
- سن توکمه؟توکه سن پیر خرو داری!
- بمیر رها.الان وقت شوخی نیست.بگومن چه گِلی به سرم بگیرم؟
اومدم جوابش و بدم که ارغوان زنگ زد.
به آرش گفتم:آرش من پشت خطی دارم،بعدا خودم بهت زنگ می زنم.
- باشه پس منتظرم.
- باشه.
وقطع کردم وبه تماس ارغوان جواب دادم.
صدای هق هق گریه توگوشم پیچید.
ای وای خاک به سرم!!!چه شده؟!!
داشتم ازترس سکته می کردم،باتته پته گفتم:چی...چی شده... ارغوان؟
ارغوان باگریه گفت:باید ببینمت رها.
- باشه.کجا؟
- ده دیقه دیگه میام دم درتون.
- باشه.منتظرم.
وارغوان حتی جواب من و هم ندادوقطع کرد.
خیلی نگران اری بودم.تاحالا سابقه نداشت که ارغوان اینجوری پشت تلفن گریه کنه.یعنی چی شده؟!
انقدر هول بودم که اصلا نفهمیدم چی پوشیدم!!!!
خیلی سریع ازاتاقم خارج شدم و به سمت درورودی رفتم ودرجواب سوالای پی درپی مامان که"کجامیری این وقت شب؟چی شده؟این چه وضعه لباس پوشیدنه؟و..."سکوت کردم.
به حالت دو از خونه خارج شدم.خیلی سریع دمپایی پوشیدم که یهو شترق!!!
یه رعدوبرق مهیب وپرسرصدا گوشم و کر کرد.بعداز اونم یه بارونی گرفت که نگو ونپرس.
یکی نیست به من بگه آخه مگه رغدوبرق صدای شترق میده؟
منم دیگه بابا!!!یه چیزی پروندم.خخخخخخ
خفه شو رها.الان اری می رسه.
با به یادآوردن ارغوان،باتمام سرعتی که درتوانم بود به سمت درحیاط رفتم و درو باز کردم.
ارغوان هنوز نیومده بود.واسه همینم مجبور شدم زیر اون بارون دم در وایسم.
درعرض 5 ثانیه موش آب کشیده شدم.
صدای جیغ جیغ کردنای مامان و می شنیدم:
- رها...ذلیل نشی الهی دختر!بیاتو خونه.دم درچی می خوای؟!خیس شدی.سرما می خوری.رها!!!!!!!!
ولی من حتی کوچک ترین توجهی به سرماخوردن وخیس شدن نمی کردم.نگران ارغوان بودم.
دوباره صدای یه رعدوبرق دیگه اومدوبارون شدت گرفت.تمام هیکلم خیس شده بود.
چند دقیقه ای که منتظر موندم،ارغوان رسید.به سمت ماشینش دویدم که فاصله چندانی باهام نداشت.
اونم ازماشین پیاده شدو به سمتم دوید.
وقتی بهم رسید،خودش و انداخت تو بغلم و زد زیر گریه.
محکم بغلش کرده بودم وبادستام کمرش و نوازش می کردم.
آروم گفتم:چی شده ارغوان؟!نصفه جون شدم.تورو خدا بگو چی شده؟
ارغوان لابه لای هق هق گریه هاش بریده بریده گفت:امیر...نامه...امروز...
هیچی ازحرفاش سردر نیاوردم.
ازبغلم بیرون کشیدمش و به صورتش خیره شدم.قطره های اشکاش بین قطره های بارون گم شده بود.
گفتم:امیرچی؟!نامه چیه؟درست حرف بزن ببینم چی میگی؟!!
ارغوان بین اون همه اشک لبخندی زدو دهنش و باز کردویه چیزی گفت ولی من هیچی نفهمیدم.
چون درست همون موقع یه رعدوبرق دیگه دل آسمون وپاره کردوصداش باعث شدکه من نشنوم ارغوان چی میگه...
منتظر به چشمای ارغوان خیره شدم وگفتم:چی گفتی؟یه باردیگه بگو.
ارغوان لبخندش و پررنگ ترکردوگفت:بالاخره گفت.
- کی چی وگفت؟
- امیر...بهم گفت که دوستم داره.
این و که شنیدم دیگه نفهمیدم چیکار میکنم.ازخوشحالی زیاد جیغ بلندی زدم.
باشوروشوق وصف نشدنی ارغوان و محکم بغل کردم.جیغ زدم:
- گفت...بالاخره گفت.
ازبغلم جداش کردم و به چشماش زل زدم.
لبخندی زدم واین دفعه بلند تر ازدفعه های قبل جیغ زدم:گفت!!!!!!امیر...
یه دفعه دستشو گذاشت روی دهنم وآروم گفت:چه خبرته دیوونه؟چراجیغ می زنی؟
به زور دستش و از روی دهنم کنار کشیدم وجیغ زدم:
- می فهمی چی میگی؟بالاخره داری ازترشیدگی درمیای!!
صدام و آروم ترکردم وادامه دادم:
- دیدی بهت گفتم دوست داره؟بچه خرمی کردی؟(درحالیکه اداشو درمیاوردمSmileامیر من و دوست نداره.منم هیچ علاقه ای بهش ندارم.
دوباره باصدای خودم گفتم:
- من اگه تورنشناسم بایدبرم بمیرم...ازاولش جونت برای امیر می رفت.اگه دوستش نداشتی که الان این جوری ازخوشحالی گریه نمی کردی.
ارغوان لبخندی زدوهیچی نگفت.
یه دفعه چهره عصبی مامان تو چهار چوب در ظاهر شد وجیغ کشید:
- چه غلطی می کنی اون بیرون؟ماآبرو داریم تودرو همسایه.چرا جیغ می زنی؟خل شدی؟مگه من...
یه دفعه انگار تازه ارغوان و دید!!!بقیه حرفش و خوردو یه لبخند اومد روی لبش.
به سمتمون اومد وارغوان و بغل کرد.انگار نه انگارکه زیربارون بودیم وداشتیم خیس می شدیم...هممون فراموش کردیم که تمام تنمون خیسِ خالی شده!!
بعداز کلی خوش وبش باارغوان به زور آوردش توخونه و دستور داد که باید شب خونمون بمونه ونمیشه این وقت شب برگرده خونه.گفت که خودشم به مامان ارغوان زنگ می زنه.
منم که ازخدام بود.باید همه چی وهمین امشب اززیر زبون اری بیرون می کشیدم.
باهم وارد خونه شدیم. بعداز اینکه ارغوان با بابا واشکان سلام وعلیک کرد،مامان به سمت مبل راهنماییش کرد ولی من دست ارغوان و کشیدم و روبه مامان گفتم:
- اری نمی شینه.مامیریم تواتاق.
ودیگه به مامان مهلت جیغ وداد کردن ندادم و همون طور که ارغوان و می کشیدم،رفتم تواتاقم.
ارغوان و روی تخت نشوندم وصندلی میزم و گذاشتم روبروش.
روی صندلی نشستم و بانیش بازگفتم:ازاولش همه چی و باید بهم بگی.
ارغوان به لباساش اشاره ای کردوگفت:اول باید یه فکری به حال ایناکنیم.
خیلی سریع ازجام بلند شدم و به سمت کمدم رفتم.یه دست لباس برای اری آوردم و یه دستم برای خودم.
بعداز اینکه لباسای خیسمون و عوض کردیم،ارغوان شروع کرد به تعریف کردن:
- همین چند دیقه پیش داشتم لابه لای جزوه هام دنبال یه برگه می گشتم که یه نامه پیدا کردم.اولش فکر کردم کار توئه وباز هوس مسخره بازی کردی و توش چرت وپرت نوشتی.ولی وقتی نامه رو بازکردم وخوندمش،داشتم ازذوق سکته می کردم...
پریدم وسط حرفش:
- خاک توسر شوهرندیده ات کنن!مگه نامه عشقولانه ذوق کردن داره؟
ارغوان چپ چپ نگام کردوگفت:نداره؟!
بانیش بازبهش نگاه کردم وگفتم:چرا داره.خب...بقیش و بگو.
ارغوان خندیدوادامه داد:
- هیچی دیگه.امیر تونامه نوشته بود که خیلی وقته که می خواسته بهم بگه اما روش نمی شده وفکر می کرده که اگه بگه،من ناراحت می شم واینکه می ترسیده که نکنه جوابم منفی باشه...بالاخره امروز دلش و به دریا می زنه ونامه رو میذاره لای جزوه هام...
دوباره وسط حرفش پریدم و باجیغ گفتم:راستی تو کی جزوه هات و داده بودی به اون؟
- یه هفته پیش.
- پس چرا به من نگفتی؟
- فکر نمی کردم مهم باشه.
نیشم و بازکردم و دندونام و به نمایش گذاشتم.باذوق گفتم:همه چیزای مهم از همین جزوه مزوه هاشروع میشن.
خلاصه ارغوان یه ذره دیگه صحبت کرد وگفت که قراره اگه نظرش مثبت بود،به امیر بگه.
به اینجاکه رسید گفتم:که بعدش چی بشه؟
- هیچی دیگه.بعدش قراره باهم رفیق بشیم.
- امیر به همین صراحت گفت که باهم رفیق بشید؟!!
- نه.ولی من ازلا به لای حرفاش فهمیدم که می گفت آشنابشیم و این چیزا.
- بابا توام خودت متنخصصیا تواین موارد!!!
- اختیار دارین دست پرورده ایم.
خندیدم وگفتم:
- حالاکی می خوای بهش جواب بدی؟!
- نمی دونم. اگه به من باشه که دلم می خواد همین فردا برم بهش جواب بدم اماخب ضایع اس.باید یه ذره عشوه خرکی بیام!!
- پس چی که باید عشوه خرکی بیای؟!!عشوه شتری هم کمه.دختربه این ماهی و می خوایم بدیم بهش!اگه همین جوری یهویی بری بهش بگی باشه،هوابَرِش می داره فکر می کنه چه خبره!!
ارغوان خندیدوچیزی نگفت.
بعداز یه ذره چرت وپرت گفتن،من قضیه های امروزو تعریف کردم.ارغوان دلش و گرفته بودو فقط می خندید.
وقتی به قضیه خواستگاری بابک رسیدم، کلی جیغ وداد کرد که:
"خاک توسرت!تو یه دونه بیشتر خواستگار نداری اون وخ اونم پروندی.دیوونه ای به خدا!!"
بامسخره بازی گفتم:عزیزم خودت می دونی که خواستگارای من قابل شمارش نیستن!خوشم نمیومد ازش گفتم نه!!!
- ازبس که خری...دیگه ببین اون چقدر خره که تورو دوست داره وبه خاطرت بارفیقاش کتک کاری کرده.
- عزیزم من خیلی ازاین خاطرخواه هادارم رو نمی کنم که ریا نشه.بابک که چیزی نیست دربرابر اونای دیگه.
ارغوان خندیدوگفت:کاش منم اونجا بودم و دعوارو می دیدم.
- اگه نمی رفتی پتروس فداکار نمی شدی،دعوا به اون مهیجی رو ازدست نمی دادی.
ارغوان بامسخره بازی گفت:پتروس فداکار شدن من و بیخیال.ازدعوا بگو.آقامون که چیزیش نشد؟!
خندیدم وگفتم:نه بابا!اصلا امیرم مگه بلده دعوا کنه؟آقای شما همش رو سایلنته.فقط سعیدو گرفته بود تا نره سمت بابک.
ارغوان باذوق گفت:
- وای!!!!!!چه جِنتِل من!!!
خندیدم و به چرت وپرت گفتنمون ادامه دادیم.
چند دیقه بعد،مامان برامون میوه،چایی وشیرینی آورد.
داشتیم حرف می زدیم وتا جایی که درتوانمون بود،می خوردیم که گوشیم زنگ خورد.
بادیدن اسم آرش روی صفحه گوشیم،تازه یادم اومد که من قرار بود بهش بزنگم.
دکمه سبزو فشار دادم.
بعداز کلی معذرت خواهی واسه اینکه زنگ نزدم،آرش درمورد قضیه ی خواستگاری صحبت کرد.قرار شد که من به کسی هیچی نگم وطبق قرار قبلیمون سر همون روز وساعت برم خواستگاری.
یه ذره چرت وپرت دیگه گفتیم وقطع کردیم.
ارغوان که ازحرفای ماشستش خبردار شده بود،بانیش باز زل زده بود به من.
یه دفعه به زبون اومدوگفت:خبریه؟
- چجورم!!!
- آرش؟!
- - اوهوم.
ارغوان جیغی زدوگفت:تعریف کن ببینم.توقراره بری خواستگاری؟
 مخاطب פֿـاص نــבارҐ ! چوטּ פֿـوבҐ פֿـاصҐ .!!
نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال 2
پاسخ
 سپاس شده توسط *مهسا* ، L²evi ، OGAND$ ، mosaferkocholo ، _PαяαиÐ_ ، دلارام 19 ، *tara* ، Yekta tatality ، خانومي ، mahali ، ρυяρℓє_ѕку ، جوجه کوچول موچولو ، -Demoniac- ، آرشاااااااام ، yald2015 ، یلدا عبدی ، dj erfan
#15
قضیه رو براش تعریف کردم و اونم گفت که می خواد باهام بیاد.
منم ازخدا خواسته قبول کردم چون نیاز داشتم که موقع خواستگاری کردن یکی کنارم باشه ویه جای کارو بگیره تا سوتی ندم.
خلاصه اون شب،تا حول وحوش ساعت 3 چرت وپرت گفیتیم و خندیدیم.
بعدم به زور وجیغ و دادای مامان خوابیدیم.
خیر سرمون فردا باید می رفتیم دانشگاه!!

**********
یه 4 روزی از اون شب می گذشت وهنوز ارغوان به امیر جواب نداده بود.البته به زور اصرارای مکرر من!!!
اگه دست ارغوان بود که همون اول کاری جواب مثبت می داد.به زور جلوش و گرفتم که نره پیش امیر.
حتی تواین 4 روز،چند بار ارغوان تامرز گفتن رفت اما به خاطر جیغ جیغ کردنای من چیزی به امیر نگفت.
این امیر دیوونه هم مارو روانی کرده!هرجاکه میریم هست.اصلا انگار علم غیب داره.جدیدا هم خیلی هیز شده!کلا نگاهش روی ارغوانه ویه سانت این ور یا اون ور نمیره.باچشماش داره ارغوان و قورت میده.
همین چند روز پیش سر کلاس حسینی انقدر ضایع ارغوان و نگاه می کرد که حسینی بهش گفت: آقای خالقی شمااگه دست از هیز بازیاتون بردارید وبه درس گوش بدید، ممنون میشم.
این و که گفت کلاس ترکید.ارغوان بیچاره ازخجالت سرخ شده بود وامیر هم چیزی نگفت.
البته ارغوان که بدش نمیاد!!!درسته که مثل امیر ضایع نگاه نمی کنه ودر ظاهر احساسش و بروز نمیده ولی دلش برای امیر پر می کشه.
پنجمین روز بود که من به زور جلوی ارغوان و گرفته بودم که نره پیش امیر.
اون روز بعداز تموم شدن کلاس به سمت پارکینگ رفتیم و سوار ماشین ارغوان شدیم.
ارغوان راه افتاد واز دانشگاه خارج شدیم.
دیگه ازدانشگاه دور شده بودیم وافتاده بودیم توخیابون اصلی.
ارغوان می خواست یه میدون و دور بزنه که یهو تق!!!!!!!
من داشتم می رفتم تو شیشه جلوی ماشین وارغوانم بدتراز من!
نگو وقتی ارغوان داشته دور می زده،یه ماشین دیگه هم می خواسته دور بزنه ویهو زده ماشین اری رو داغون کرده.
ارغوان باعصبانیت از ماشین پیاده شدو رفت جلوی ماشینش ایستاد.منم پیاده شدم و رفتم کنارش.
چراغ سمت چپش داغون شده بود.گل گیرای ماشین هم دار فانی رو وداع گفته بودن.
ارغوان عصبی و باقیافه درهم به ماشینی زل زد که پرایدش و به اون روز سیاه نشونده بود.
خودمونیما ولی ماشینه خیلی توپ بود!!!!!من که چیزی از ماشین سر در نمیارم ولی به گمونم یارو ازاون بچه خر مایه ها بود.
یهو در اون ماشین خوشگله باز شدو یه پسر جوون بایه تیپ فوق العاده شیک اومد بیرون.
قیافه اش اصلا خوب نبود ولی تیپش محشر بود.همه لباساش مارک دار بودن.گذشته ازتیپش هیکلش توحلق بود خفن!!!بازو داشت به کلافتی گردن خر!!!خخخخخخخخخ
یه شلوار جین مشکی پوشیده بود بایه تی شرت جذب سفید.عضله های شکمش که 6 تیکه بود کاملا مشخص بودن ومن یه لحظه ازش ترسیدم!!!بااون هیکلی که اون داشت اگه تیپش خوب نبود وماشین به اون توپی زیر پاش نبود،با عرازل اوباش اشتباهش می گرفتم.
وقتی ازماشینش پیاده شد،طی یه حرکت کاملا انتحاری عینک دودی اش واز روی چشماش برداشت وزل زدبه من و ارغوان وبعدهم نیم نگاهی به ماشین اری کرد.
وبعد یه لبخند ملیح زدو باقدمای آروم وآهسته به سمت ما اومد.اونجوری که اون راه می رفت،یه لحظه حس شوی لباس به من دست داد!!!!!عین این مانکنا راه می رفت وقر می داد!ایش!!!!!اوق!حالم بهم خورد.
بالاخره آقای فس الدوله بعداز 5 دیقه به مارسیدن!فاصلمون خیلی کم بود ولی بااون سرعتی که اون داشت،بیشتراز این ازش انتظار نمی رفت!!!
ارغوان که معلوم بود دلش می خواد بزنه یارو رو لت وپار کنه،اخمی کردوعصبی گفت:کوری؟ماشین به این گندگی رو ندیدی که زدی بهش؟رانندگی بلدنیستی!؟چرا ازاون ورمیدون ودورزدی؟!!!
از ارغوان بعید بود که بایه پسر غریبه اینجوری حرف بزنه!!!ولی خب بهش حق می دادم. ماشینش اوراق شده بود.
پسره لبخندش و پررنگ ترکردو باصدای توحلقش گفت:خانوم شماچقدر بداخلاقین!!!
ایش!!! مرتیکه داشت باچشماش اری رو قورت می داد.
ارغوان اشاره ای به ماشینش کردوعصبی تراز قبل گفت:زدی ماشینم و داغون کردی،بعد انتظار داری خوش اخلاقم باشم؟
پسره به ارغوان نزدیک ترشدوزل زدتوچشماش ویه جورخاصی گفت:بداخلاقیاتم قشنگه.
اونقدر به ارغوان نزدیک شده بودکه کاملا توحلقش بود.مدام چشماش روی لب ارغوان رژه می رفت!!!مرتیکه ی هیز.
ارغوان خودش و عقب کشید واخم غلیظی کرد امااون عوضی بیشتر بهش نزدیک شد.
نزدیک پسره شدم و عصبی گفتم:چشات و درویش کن عوضی!
پسره که انگار تازه چشمش به من خورده بود،زل زد بهم و باهمون لبخند حال بهم زنش گفت:جیگرت و خام خام!
می خواستم بزنم دهن مهنش و بیارم پایین!پسره آشغال.
یه نگاه به دور وبرم کردم تا اگه کسی نیست،بهش مشت ولگد پرت کنم.همه جا خلوتِ خلوت بود.آخه ما امروز زود تر تعطیل شده بودیم وساعت تازه 3 بود.
بهتر!!!!اگه اینجا شلوغ بودکه ملت دورما جمع می شدن و نمی تونستم لهش کنم.
خواستم یه لگد پرت کنم که حرف ارغوان من و ازکارم منصرف کرد:
- الان زنگ می زنم پلیس بیاد،تکلیف مارو روشن کنه.یه جیگر خام خامی بهت نشون بدم!!!
آره اینجوری بهتر بود!اگه پلیس میومد،نفله شدنش قطعی بود.دیگه هم نیاز نبودکه من برای مشت ولگد پرت کردن،انرژی صرف کنم.
پسره لبخند چندش آورش و تکرار کردو به ارغوان نزدیک شد وگفت:چرا به پلیس زنگ بزنی؟ماخودمون می تونیم مشکلمون و حل کنیم.مگه نه؟!!
اوضاع واقعا کیشمیشی بود.پسره خیلی به ارغوان نزدیک شده بود و من داشتم ازترس سکته می کردم...مدام تودلم دعا دعا می کردم که یکی پیدا بشه ومارو از دست غول بیابونی نجات بده.
یه دفعه یه مشت مردونه از غیب رسید و یه بادمجون کاشت پای چشم پسره!
وصدای طرف اومد:
- چه غلطی میکنی مرتیکه؟!
نگاهی به طرف کردم وبادیدن امیر،یه لبخند اومد روی لبم.
یه دفعه دست ارغوان دور بازوم حلقه شد..بهش نگاه کردم.ازخوشحالی داشت میمرد.ذوق کرده بود وچسبیده بود به من.
پسره دستش و گذاشته بود روی جای مشت امیر.
باصدای چندشش گفت:به تو چه مربوط؟!!
دیگه به امیر مهلت جواب دادن نداد و یه دفعه به طرفش حمله کرد.
وای خدا!!!!! این غول بی شاخ ودم اگه امیرو بزنه ارغوان عروس نشده،بیوه میشه!!!
داشتم ازترس سکته می کردم.ارغوانم رنگش مثل گچ سفید شده بودو زل زده بود به امیر.
پسره دستش و برد بالا تا امیرو بزنه که یهو امیر بهش زیر پایی زدو شپلق!!!
طرف افتاد زمین.
خخخخخ خاک توسرت!!!پس اون همه هیکل وعضله باده؟!پهلوون پنبه!!!
این آقا امیرم راه افتاده ها!!!نه...مثل اینکه بلده دعوا کنه.
پسره ازجاش بلندشدو دوباره به سمت امیر خیز برداشت ومحکم زد توشکمش.
معلوم بود که امیر خیلی دردش گرفته ولی سعی کرد به روی خودش نیاره. با سر رفت تو صورت پسره.
اصلا یه اوضاعی بود!گوشه لب پسره پاره شده بودو خون میومد.
یه دفعه همچین وحشی شدو به امیر حمله کرد که امیر بیچاره دیگه نتونست طاقت بیاره ونقش زمین شد.
امیر که افتاد ارغوان جیغ زد.
پسره به امیر نزدیک وشدو خواست دوباره بزنتش که رادوین مثل سوپر منا وارد شد.
ایش!!!!این گودزیلا کجابودکه یهوپیداش شد؟!!
رادوین به اون غول بیابونی نزدیک شدو چنان لگدی نثارش کرد که صدای ناله اش تا 7 تا کوچه اون ور تر رفت.
پسره دوباره سرپاش وایساد اما این بار امیر که ازجاش بلند شده بود،به سمتش حمله ور شدوتا می خورد زدش.
انقدر زدش که بیچاره نقش زمین شد.بعدهم روی صورتش خم شدوتهدید آمیز گفت:محض اطلاع شما من نامزدشم!!!
این و که گفت،ارغوان ازخوشحالی پس افتاد!!!یکی باید میومد این و جمع می کرد.
امیر درحالیکه به سمت ما میومد،روبه پسره دادزد:
- میری یا یکی دیگه بزنم؟
پهلوون پنبه دوتا پا داشت،8 تادیگه هم قرض کردو رفت توی ماشینش وبه ثانیه نکشیده در رفت.
رادوین نگاهی به ماشین پهلوون پنبه که دورمیشد، کردوباخنده گفت:دیگه غلط بکنه مزاحم نامزدرفیق مابشه...
امیر لبخندی زدوروبه رادوین گفت:توکه گفتی نمیای؟!
رادوین نگاهی به امیر کردوگفت:ماکه یه داش امیر بیشتر نداریم! از مادر نزاییده کسی که به امیر ما چپ نگاه کنه.
ارغوان لبخندی زدو روبه رادوین وامیر گفت:ببخشید توزحمت افتادید.
رادوین لبخندی زدوگفت:نه بابا.این حرفاچیه؟وظیفه بود.
اما امیر هیچی نگفت.نگاهش و به ارغوان دوخت ویه لبخند قشنگ زد.داشت باچشماش اری رو قورت می داد.ارغوان بدتر!!!یه جوری به امیر زل زده بود که گفتم الان میرن توکارهم.
برای عوض کردن جو وگند زدن تو حس عاشقانه اون دوتا،بامسخره بازی گفتم:نوچ نوچ نوچ نوچ!قباحت داره والا!(اشاره ای به خودم و رادوین کردم وگفتمSmileنمی بینید این جا جوون مجرد هست؟!همین شماهایید که مارو به راه خلاف می کشونید دیگه.
یه دفعه همشون زدن زیر خنده.حتی رادوینم می خندید.منم سعی کردم حداقل همین یه بارو به خاطر ارغوان از دشمنیم بارادوین دست بردارم.
امیر روبه ارغوان کردوگفت:خوندیش؟!
ارغوان لبخندی زدوگفت:همش و.
امیر که ازخوشحالی نزدیک بود پس بیفته به رادوین تکیه داد تا یه وقت نیفته زمین و سه نشه!!!
امیر همون طور که به رادوین تکیه داده بود،به ارغوان زل زده بودو بانیش باز نگاهش می کرد.
یه لبخند قشنگ روی لب جفتشون بود!!!اوخی!!!اری هم شوور دار شد رفت!!!
من و رادوین شروع کردیم به دست زدن.
روبه امیر گفتم:آقا امیر همین جوری کشکی کشکیم نمیشه ها!!!باید بهمون شیرینی بدی.
امیر لبخندی زدوبایه لحن خاصی گفت:چَـــــشم!!!شیرینی هم می دم.
رادوین به ماشین ارغوان اشاره ای کردوگفت:قبل از اینکه بخواین شیرینی بدین،باید یه فکری به حال این بکنین.
ارغوان که انگار تازه یاد ماشینش افتاده بود،بااین حرف رادوین قیافش مچاله شد.نگاهش و از امیر برداشت ومغموم وناراحت زل زد به چراغ شکسته ی بنزش!!!
زیر لبی گفت:ببین ماشین نازنینم و به چه روزی انداخت!
خندیدم وگفت:اوه توام!!!همچین میگی ماشین نازنینم که آدم فکر می کنه لامبورگینیه.یه پرایده دیگه.
این و که گفتم ارغوان به سمتم خیز برداشت وگفت:چی گفتی؟!
خیلی روی ماشینش حساس بود!!!
لبخندی زدم وگفتم:هیچی به جونه خودم...فقط گفتم بهتره یه فکری واسه این رخشت بکنی!
دستم و روی کاپوت ماشین گذاشتم وبامسخره بازی گفتم:غصه نخور سلطان.درستت می کنیم!!
یهو رادوین وامیر ازخنده ترکیدن.
رادوین لابه لای خنده هاش روبه ارغوان گفت:نمی خواد نگران ماشینت باشی.خودم درستش می کنم.
اوهو!!مگه گودزیلاتعمیرکارم هست؟!یعنی می تونه ماشین اری رو درست کنه؟!رادی خره همه فن حریف تشریف داره؟!!
گوشیش و ازتوی جیبش بیرون آوردوبه یکی زنگ شد.
وقتی قطع کرد،گفت:به یکی ازدوستام زنگ زدم،مکانیکی داره.گفت تایه ربع دیگه اینجاست.ماشین و می بره تا 2 روز دیگه هم صحیح وسالم تحویلت میده.
اوه!!!همچین گفت درستش می کنم فکرکردم خودش می خواد درستش کنه...نگومی خوسات زنگ بزنه تعمیرکاربیاد!!
ارغوان لبخندی زدوگفت:دستتون درد نکنه.زحمت...
رادوین لبخندی زدوپرید وسط حرفش:
- ای بابا!!خانوم امیر تعارف وخجالت و بذار کنار.امیر مثل داداش منه،توام مثل خواهر نداشته من. (وبه من اشاره ای کردوگفتSmileازاین یادبگیر...ببین چه چایی نخورده پسرخاله اس!
ارغوان درجواب رادوین به یه لبخند اکتفا کرد.چون می دونست که اگه بخنده دمار از روزگارش درخواهم آورد!!!
من داشتم ازدرون می سوختم.بچه پررو من چایی نخورده پسرخاله ام؟!
اخمی کردم وروبه رادوین گفتم:احترام خودت و نگه دارا!من چایی نخورده پسرخاله ام؟! امروزو به خاطر ارغوان تحملت کردم وگرنه دلم می خواد باهمین دستام خفت کنم.
رادوین نگاهی به من کردوپوزخندی زد.ازهمون پوزخندا که بدجور من و می سوزونن!!
امیر برای اینکه جو رو عوض کنه،بایه لبخند روی لبش گفت:ای باباشمام!!یه امروز و بیخیال جنگ ودعوا بشین تورو خدا.بریم که شیرینی بخوریم.
خیلی اعصابم ازدست رادوین خورد بود.روبه امیر گفتم:زحمت کشیدی مرسی.باشه یه روز دیگه.من باید برم.
رادوین باهمون پوزخند مسخره اش گفت:یه وخ تنهانریا!!!!زنگ بزن به اشکان جون برت گردونه خونه.خوبیت نداره دختر دوست پسر دار این وقت ظهر تنهایی بره خونه.
دهن بازکردم که جوابش و بدم اما ارغوان مانع شدوروبه من گفت:بسه دیگه.توهیچ جا نمیری رها.دیگه کم کم باید به هم عادت کنین،قراره هی همدیگرو ببینیم.
من و رادوین باهم گفتیم:نه توروخدا.
انقدر هماهنگ این حرف و زدیم که امیر وارغوان خنده اشون گرفته بود.
منم دیگه به خاطر اینکه روزخوش ارغوان و خراب نکنم،چیزی نگفتم.
رفیق رادوین اومدو ماشین اری رو باخودش برد.
بعداز رفتن اون یارو،رادوین روبه جمع گفت:پیش به سوی ماشین من.
وبادستش به ماشینش اشاره کرد که اون طرف خیابون پارک شده بود.
امیر نگاهی به ارغوان کرد وگفت:بفرمایید.
ارغوان لبخندی زدوبه زور دست منم کشیدوباخودش به سمت ماشین برد.
درحالیکه اعصابم خورد بود،زیرلبی گفتم:پسره چلغوزبی شعور...
ارغوان نگران نگاهم کرد...می ترسیدقاط بزنم روزخوشش وخراب کنم.
برای اینکه خیالش و ازبابت خودم راحت کنم،لبخندی زدم وگفتم:درسته خیلی چندشه ولی چه کنیم یه ارغوان خانوم که بیشترنداریم!!به خاطرگل روی رفیق شفیقم تحملش می کنم...
ارغوان لبخندزد.
به ماشین که رسیدیم،امیر زن ذلیل در عقب ماشین و برای ارغوان باز کرد.
ارغوان بهش لبخند زدو سوار ماشین شد.
منم خواستم سوار بشم که صدای رادوین مانع شد:
- توبیا جلو بشین.بذار این دوتاکفتر عاشق کنارهم باشن.
اگه به خاطر ارغوان نبود،هیچ وقت قبول نمی کردم که توماشین گودزیلا بشینم.اونم صندلی جلو وکنار خودش!!!
اما حاضربودم برای خوشحالی ارغوان هرکاری که ازدستم برمیاد بکنم.
به ناچار در شاگردو بازکردم و سوار شدم.
امیرم،پیش ارغوان،صندلی پشت نشست ورادوین سوار شد وراه افتاد.
نگاهی به توی ماشینش انداختم.اینجا از بیرونشم خوشگل تره.
همه چی داره.تلویزیون،تلویزیون،تل

من واری وامیر پیاده شدیم ورادوینم بعداز پارک کردن ماشین بهمون ملحق شد.
باهم وارد کافی شاپ شدیم.
غلغله بود!!!انقدر شلوغ بود که جا برای سوزن انداختن نبود،چه برسه به نشستن!!!
مرده شور گودزیلارو ببرن.این جام جائه مارو آورده؟!!
یه پسرفشن بایه تیپ معمولی به سمت ما اومد وبارادوین وامیر دست داد.به من و ارغوان هم سلام کرد.
لبخندی زدو روبه رادوین گفت:به!!!چه عجب!!آقارادوین...راه گم کردی؟!
رادوین لبخندی زدوگفت:کسری خودت می دونی که چقدر سرم شلوغه.کارای شرکت،پایان نامه دانشگاه...
اون پسره که تازه فهمیدم اسمش کسری ست،وسط حرفش پرید وباخنده گفت:دوست دخترات.
رادوین خندیدوگفت:آره اونارو داشت یادم می رفت.
کسری- میگم رادوین توکه انقدر دوست دختر داری،اگه هرروز بایکیشون بیای اینجا من پولدار میشما!!!
رادوین خندیدوگفت:چشم.حتما باخانومای محترمه تشریف میاریم.فعلا بذار بریم بشینیم یه چیزی بخوریم تابعد.
وچشمکی زدو ادامه داد:اما اینجا خیلی شلوغه.ما میریم همون جای همیشگی.
کسری لبخندی زدو ماروبه سمت راه پله راهنمایی کرد.
ازراه پله بالا رفیتم ورسیدیم به یه فضای کوچیک ودنج.دوتا میز صندلی بیشترنداشت.
هیچ کس نبود.اصلا انگار این بالا جدا از اون پایین بود.اونجا شلوغ،اینجاخلوت.
رادوین اشاره ای به صندلی هاکردوبالبخندی روی لبش،روبه امیروارغوان گفت:بفرمایید!!
ارغوان وامیر کنار هم نشستن.منم خواستم برم کنار ارغوان بشینم که صدای رادوین دوباره رفت رومخم:
- بابا دودیقه این بیچاره هارو تنهابذار باهم اختلات کنن.بیامابریم اونجا بشینیم.
وبه اون یکی میز وصندلی که بافاصله ازاین یکی میز بود،اشاره کرد.
ارغوان روبه رادوین گفت:نه.نمی خواد.شمام همین جا بشینید دیگه.
رادوین همون طورکه ایستاده بود، لبخندی زدوگفت:نفرمایید این حرف و.تجربه نشون داده که دوتاکفتر عاشق اگه تنهاباشن خیلی بیشتر بهشون خوش می گذره.
وصدای کسری درجواب رادوین اومد:
- توام که تهِ تجربه!!!
همه خندیدن.
وکسری بالبخندی روی لبش روبه ما گفت:چی میل دارین براتون بیارم؟
امیروارغوان،قهوه فرانسه وکیک سفارش دادن.
پاهام خشک شده بود!!!سنگ قبرت وبشورم رادوین!!!خب منم می نشستم دیگه!
بعداز اون،کسری روبه من کردوگفت:شماچی میل دارین؟
یه ذره فکرکردم...من که قهوه دوست ندارم،چرت وپرتای دیگه رو هم که نمی شناسم واسمشون و بلد نیستم...حالا .چی بخورم؟!
آهان.یافتم.بستنی!!!فقط همین؟!نه بابا...چی چی و فقط همین؟مگه اری چند بار قراره واسه عروسیش به من شیرینی بده؟!تادلم بخواد سفارش میدم.
روبه کسری گفتم:شما اینجا بستنی دارین؟!!
کسری لبخندی زدوگفت:بستنیم داریم.کدوم نوعش و می خواین؟
- هرکدوم که خوشمزه تره.
کسری باخنده گفت:چشم.حتما براتون میارم.امر دیگه ای نیست؟
نیشم و بازکردم وگفتم:چرا نیست؟!بنویسید یادتون نره.یه بستنی از همون خوشمزه هاکه خودتون گفتین،یه آیس پک شکلاتی،یه کیک خامه ای که روش باشکلات تزئین شده باشه...
کسری باتعجب به من خیره شده بود.نه فقط کسری بلکه هم امیر هم اری وهم گودزیلا!!!
لبخندی زدم وادامه دادم:
- یه آب پرتقالم می خوام.
ارغوان خندیدوگفت:رودل نکنی یه وخ رها؟!مال مفت گیر آوردی؟
لبخندی زدم وگفتم:پس چی که مال مفت گیر آوردم؟!!مگه من قراره چندبار شیرینی عروسی دوستم و بخورم؟
امیرو ارغوان وکسری خندیدن ولی رادوین هنوزم باتعجب به من خیره شده بود.
پشت چشمی براش نازک کردم و محلش ندادم.
کسری روبه رادوین گفت:توچی می خوری رادوین؟
رادوین باچشمای گشاد شده از تعجبش گفت:یه لیوان آب برای من بیار.
کسری باتعجب گفت:آب؟!
- آره.آب.
کسری باشه ای گفت ومی خواست بره که من یه چیزی زد به سرم.
روبه کسری گفتم:آقاکسری.ببخشید.
کسری به سمتم برگشت ودرحالی که سعی داشت خنده اش و جمع کنه،گفت:امردیگه ای داشتین؟
لبخندی زدم وگفتم:بله.اگه میشه.یه دونه چترم برام بیارین.
باتعجب گفت:چتر؟!
- آره دیگه ازاین چترا که می ذارن روبستنیا.
یهو امیر وارغوان وکسری ازخنده ترکیدن.
کسری لابه لای خنده هاش باشه ای گفت ورفت پایین.
ارغوان باخنده گفت:تواون همه سفارشی و که دادی می خوای بخوری رها؟!
- اوهوم.
این بار رادوین که تااون لحظه ساکت بود،گفت:تواز قحطی اومدی ؟
پوزخندی زدم وگفتم:خسیس توقرار نیست پولش و بدی که!!! امیر می خواد بده.درضمن عروسی دوستمه،دلم می خواد هرچی که خواستم سفارش بدم.
رادوین پوزخندی زدوچیزی نگفت.
امیر لبخندی زدوگفت:خودم همش و حساب می کنم.رادوین و بیخیال.خوب کردی این همه سفارش دادی...نوش جونت!!
لبخندی زدم وچیزی نگفتم.
بعدازچندلحظه روبه امیروارغوان گفتم:
- چون شما امروز به من حال دادین،منم می خوام بهتون حال بدم و تنهاتون بذارم.
وبراشون دستی تکون دادم وکیف به دست به سمت میزکناری رفتم و روی صندلی نشستم.
رادوینم یه چیزی به امیر گفت واومد روبروی من نشست وچشمای عسلیش ودوختب ه من...زل زد بودبهم ونگاهش یه سانت این ورواون ور نمی شد!!
وا؟!!این چرا اینجوری به من نگاه می کنه؟ایش!!!!
سعی کردم بهش توجه نکنم وخودم و سرگرم نشون بدم.
واسه همینم گوشیم و ازتوی کیفم درآوردم وشروع کردم به بازی کردن.
ولی رادوین هنوزم بهم خیره شده بودوچشم ازم برنمی داشت.
بالاخره صبرم سراومدوکلافه گفتم:چیه خوشگل ندیدی؟!
رادوین پوزخندی زدوگفت:خوشگل که نیستی نگات کنم.فقط دارم فکر می کنم که توبااین همه غذا که می خوری،پس چرا انقدر لاغری؟!
پوزخندی زدم وگفتم:به تومربوط نیست گودزیلا.حالام انقدر به من نگاه نکن.
وگوشیم و دستم گرفتم ودوباره سرگرم بازی کردن شدم.
رادوینم پوزخندی زدونگاهش و ازم گرفت.
گوشیش و از جیبش بیرون آورد وشروع کردبه اس دادن.
خوش به حالش!هروخ که حوصله اش سربره،می تونه به هرکدوم ازدوست دختراش که خواست، اس بده!!
هی!!!روزگار.چرا من یکی و ندارم که بهش اس بدم؟!
10 دقیقه ای طول کشید تاکسری سفارشامون و بیاره.بااون سفارشای نجومی ای که من داده بودم،تازه سرعتشون خیلی هم بالابود!!!
کسری سفارش ارغوان اینارو روی میزشون گذاشت وبه سمت میز ما اومد.
تمام سفارشای من وبه همراه لیوان آب رادوین روی میز گذاشت.درحالیکه به چتر روی بستنی اشاره می کرد،لبخندی زد وروبه من گفت:اینم چتری که شما خواسته بودین.
لبخندی زدم و ازش تشکر کردم.
رادوینم تشکر کردو کسری رفت.
بارفتن کسری،رادوین گوشیش و توی جیبش گذاشت ولیوان آبش و دستش گرفت ویه نفس داد بالا!
باتعجب نگاهش می کردم.مثل اینکه این رادوین خان تو خوردن یه نفس آب استادن!!!
رادوین نگاهی به من کردوپوزخندی زد.به سفارشام اشاره کردوگفت:بخوردیگه.الان بسنتیت آب میشه.
پوزخندی زدم وشروع کردم به خوردن.
اول بستنیم و تانصفه خوردم.بعد رفتم سراغ آیس پکم.اونم یه ذره خوردم و یه ذره آب پرتقال خوردم.کیکمم گذاشتم برای آخر.
دوباره شروع کردم به خوردن بستنیم.
رادوین باتعجب به من خیره شده بود.
بعداز یه مدت که توسکوت گذشت، گفت:نوبت گذاشتی واسه هرکدوم؟!اول بستنی،بعد آیس پک،بعد آب پرتقال ولابد آخرازهمه هم کیک دیگه. نه؟!
همون طور که بستنیم و می خوردم،سری به علامت تایید تکون دادم.
بستنیه دیگه داشت تموم می شد که یهو نمی دونم چی شد که گیلاس کج شدو هرچی توش بود،ریخت رومانتوم.
ای خاک توسر دست وپاچلفتیم کنن!!!!ببین مانتوم و چیکار کردم!
- ای خاک توسر دست وپاچلفتیت کنن!!!!ببین مانتوت و چیکار کردی!
این کی بود؟!صدای رادوین نبود؟!چرا خودش بود.
باتعجب بهش زل زدم.
این فکر من و چجوری خوند؟!چرا مثل من حرف زد؟وای خدایا،بسم ا...، این جِنه؟!
اون و بیخیال.
باید برم یه دستشویی جایی مانتوم و بشورم.
رادوین اشاره ای به مانتوم کردوگفت: باید بری یه دستشویی جایی مانتوت و بشوری.
این دفعه دیگه،لکنت زبون گرفته بودم.
باچشمای گرد شده به رادوین زل زدم وتودلم بسم ا... گفتم.
خیلی سریع جیم شدم و رفتم پایین تا اگه واقعا جِنه از دستش خلاص شم.
بعداز کلی جون کندن،دستشویی رو پیدا کردم و مثل همیشه برای جلوگیری از ضایع بازی،به زنونه یا مردونه بودن دستشویی دقت کردم.
وارد دستشویی زنونه شدم وروبه رو یکی از شیرهای آب ایستادم.
ازاین شیرا بودکه دستتو می بردی زیرش آب میومد بیرون.
همونطور که مشغول تمیز کردن لباسم بودم،رفتم توفکر...آخه چجوری ممکنه که رادوین،دقیقا حرفایی رو بهم بزنه که خودم به خودم زدم؟!جل الخالق!!!نکنه واقعا جنه؟!نه بابا جن چیه؟توام توهمیا!
حالا برحسب تصادف یه چیزی اون گفت ویه چیزی تو گفتی،شبیه هم شد!خداکنه که اینجوری بوده باشه!!!بیخیال این چیزا...چرا رادوین انقدر مهربون شده بود که نگران کثیف شدن مانتو من بودو گفت که برم بشورمش؟!حتمایه کاسه ای زیر نیم کاسه اس!
بعداز شستن مانتوم،از دستشویی خارج شدم وازپله هابالا رفتم.
به میز نزدیک شدم و...
وای!!!!!
چیزی که می دیدم و باور نمی کردم!!!
 مخاطب פֿـاص نــבارҐ ! چوטּ פֿـوבҐ פֿـاصҐ .!!
نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال 2
پاسخ
 سپاس شده توسط TARA* ، AMIRESESI ، E.A ، L²evi ، OGAND$ ، سایه22 ، دلارام 19 ، *tara* ، mahali ، ρυяρℓє_ѕку ، الوالو ، جوجه کوچول موچولو ، -Demoniac- ، آرشاااااااام ، yald2015 ، dj erfan ، یلدا عبدی
#16
رادوین همه آب پرتقالم و خورده بود وحالام داشت آیس پک می خورد.
جیغی کشیدم وگفتم:توبه چه حقی به اونا دست زدی؟!
رادوین بی توجه به من،ته آیس پک و هم درآرود.تاجایی که صدای خ خ نی دراومد.
لیوان خالی و روی میز انداخت و روبه من گفت:خوشمزه بود!
عصبانی نزدیک ترشدم و سر جام نشستم.
روبه رادوین گفتم:تواگه آب پرتقال و آیس پک می خواستی،خودت سفارش می دادی.چرا مال من و خوردی؟!
نیم نگاهی به امیرو ارغوان انداختم تا لااقل اونا به دادم برسن ولی ای دل غافل!!!
امیر وارغوان اونقدر حواسشون به حرف زدنشون بود که اصلا متوجه قضیه نشده بودن.
پوفی کشیدم و روبه رادوین گفتم:نگفتی؟!چرا مال من و خوردی؟
رادوین لبخند شیطونی زدوگفت:چون دوست داشتم.
- آخه بی شعوور تودهنی مهنی سرت نمیشه که همین جوری اومدی دهنی من و خوردی؟!
رادوین پوزخندی زدوئگفت:نه بابا!!!این سوسول بازیا چیه؟
البته من خودمم اعتقادی به دهنی ندارم.دهنی هرکسی رو می خورم.فقط به جز پیرمرد پیر زنا!
آخه اونا دندون مصنوعی دارن،چندشم میشه.
سعی کردم فکرم و روی فاجعه پیش اومده متمرکز کنم.خب رادوین همه چی و خورده وتنها چیزی که برای من باقی گذاشته ،کیکه.پس بهتره تا اونم نخورده،بخورمش!
دستم و دراز کردم تا بشقاب کیک و ازروی میز بردارم که دستم بادست رادوین برخورد کرد.
اخمی کردم وبه چشماش زل زدم وگفتم:این دیگه مال منه!!!
رادوین لبخند شیطونی زدوبشقاب کیک و زودتر از من برداشت.شیطون گفت:زیادم مطمئن نباش.
به سمتش خیز برداشتم و گفتم:بدش به من.
- نمیدم.
- - گفتم بدش.
- نمیدم.
جیغی زدم وگفتم:بدش به من!
دقیقا شده بودعین قضیه ادکلن!!!می ترسیدم این کیکه هم مثل ادکلنه نفله بشه.
رادوین سرش و کج کردومظلوم گفت:باشه...باشه...من تسلیم.
بیچاره ازجیغی که زدم گرخید!!
کیک و گذاشت روی میز.
فکر نمی کردم انقدر زود تسلیم بشه.باتعجب بهش نگاه کردم.اونم باقیافه مظلومش به کیک روی میز اشاره کردوگفت:بگیر بخورش دیگه.
به سمت بشقاب خیز برداشتم تابرش دارم که یهو رادوین ناغافل کیک و ازتوی ظرف برداشت و یه گاز گنده بهش زد.
وبعد گذاشتش سرجاش.
لبخند شیطونی زدوگفت:حالابخورش.فقط حواست باشه ها!!!دهنیه.
پوزخندی زدم وگفتم:این سوسول بازیا چیه؟
وکیک و ازتوی بشقاب برداشتم و شروع کردم به خوردن.
رادوین باتعجب به من خیره شده بود وچشماش شده بود قده دوتا گوجه!!
لبخندشیطونی زدم وگفتم:چقدر خوشمزه اس.اوم!!!
ویه گاز گنده به کیک زدم.
رادوین لبخندی زدوشیطون گفت:امراً اگه بذارم بقیه اش و بخوری.
وبایه حرکت خیلی سریع کیک و ازدستم قاپید.
واقعا خیلی سریع این کارو کرد وگرنه من اونقدرام خنگ نبودم که بذارم راحت کیک به اون خوشمزگی رو ازدستم دربیاره...
رادوین با ولع شروع کرد به خوردن کیک وبرای اینکه دل من و بسوزونه هی بَه بَه وچَه چَه می کرد.
خیلی تلاش کردم که کیک و ازدستش بگیرم ولی همین که من به سمتش خیز برمی داشتم،اون کیک و ازم دور می کرد.
اَه!!!لعنت به تو!!!کیکش خوشمزه بود...
بعداز اینکه رادوین ترتیب کیک به اون خوشمزگی رو داد،یهو گوشیش زنگ خورد.
گوشیش و ازتوی جیبش بیرون آوردوجواب داد:
- الو،سلام چطوری سعید؟خوبم...مرسی...اوضاع چطوره؟!پول و به حساب جوادی واریز کردی؟!...به پروژه سئول سر زدی؟...چجوری پیش می رفت؟مشکلی که نداشتن؟!...باشه حالا من خودم فردا میام رسیدگی می کنم...فقط سعید...امروز یه قرار کاری داشتم بامهندس وزیری،به خانوم مستوفی بگو کنسلش کنه...باشه...دستت درد نکنه...چاکریم...فعلا.
عین این رئیس شرکتای میلیاردی حرف می زد!!!پروژه سئول دیگه چه صیغه ایه؟!این که هنوز درسش تموم نشده...چجوری شرکت زده وکاروکاسبی راه انداخته؟!
این سوالا خیلی فکرم و مشغول کرده بودن.نمی تونستم حس فوضولیم و کنترل کنم.
نمی خواستم چیزی ازش برسم ولی انگار اختیار زبونم دست خودم نبود.
روبه رادوین گفتم:توشرکت داری؟!شرکت راس راسکی؟
رادوین خندیدوسری تکون دادوگفت:آره.شرکت دارم.یه شرکت راس راسکی.
- واقعا؟!
- آره.
- آخه چجوری؟توکه هنوز درست تموم نشده!!!
رادوین به پشتی صندلیش تکیه دادوگفت:آره.درسم هنوز تموم نشده. واسه همینم مجوز شرکت به اسم بابامه ومن رئیس اونجام.
- پس یعنی شرکت مال باباته.
- نه.شرکت مال خودمه.خودم خریدمش وتمام کاراش وکردم.بابا فقط برام مجوز گرفته همین.
- سعیدم اونجا کارمیکنه؟!
- هم سعید وهم امیر اونجا کارمی کنن.
چه باحال!!!کاش منم یه شرکت داشتم همه دوستام و می بردم سرکار.
چه خرپولیه این!!!
چجوری تونسته باپولای خودش شرکت بخره؟!ولی احتمالا داره قُمپُز درمی کنه.مگه میشه بابائه کمکش نکرده باشه؟!امکان نداره!!!احتمالا اینم ازهمون بچه پولدارای باباییه!!
حالا اینارو بیخیال.الان که فرصت مناسبه وبه همه سوالام جواب میده، بهتره که درمورد اون دختره سحر که اون روز بهش زنگ زده بود،هم بپرسم.می دونم دیگه خیلی پررو بازیه ولی به جون خودم ازاون روز تاحالا دارم از فوضولی می ترکم!!!
روکردم بهش و گفتم:
- میشه یه سوال دیگه بپرسم؟!
رادوین خیلی خونسردوجدی گفت:نه!
بچه پررو!!!خیلی دلتم بخواد من ازت سوال بپرسم.
پشت چشمی براش نازک کردم و زیر لبی گفتم:ایش!!!!
رادوین نگاهی به من کردوگفت:ایش داری برو دستشویی.(بعد به ساعت روی دیوار اشاره کردوگفتSmileساعت 6 شده.باید بریم.من کاردارم.
بعدازجاش بلند شدو رفت سمت امیروارغوان ویه چیزی بهشون گفت.
اوناهم خندیدن وازجاشون بلند شدن.
منم کیفم و ازروی میز برداشتم و به سمت ارغوان رفتم.
روبه امیر گفتم:دستت درد نکنه آقا امیر زحمت کشیدی.
امیر لبخندی زدوگفت:خواهش میکنم.قابل شمارو نداشت.شنیدم رادوین همه سفارشات و خورده؟!آره؟
خندیدم وچیزی نگفتم.
امیرخنده ای کردوگفت:از دست تو رادوین!!پس بگوچرا واسه خودت آب سفارش دادی!!!می خواستی سفارشای رهاروبخوری...
خلاصه بعداز کلی شوخی خنده از پله ها پایین اومدیم.کسری به سمتمون اومدو ماهم ازش تشکر کردیم.به زور وباکلی تعارف بالاخره پول سفارشارو ازامیر گرفت.
وبعد از کافی شاپ خارج شدیم.
به سمت ماشین رادوین رفتیم ومثل دفعه قبل،من و رادوین جلو نشستیم و امیر و ارغوان عقب.
رادوین راه افتاد.
ازم آدرس خونمون و پرسید.منم بهش گفتم ودیگه هیچ حرفی نزدیم.
تنها صدایی که سکوت ماشین و می شکست صحبتا وخنده های بلند امیر و ارغوان بود.
منم کاری نداشتم که انجام بدم.حوصله بازی هم نداشتم.
واسه همینم سرم و به پنجره ماشین تکیه دادم وبه آدمای توی خیابون،درختا،کوچه ها وماشینا نگاه کردم.
وقتی که ماشین رادوین جلوی خونمون توقف کرد،سرم و به عقب برگردوندم و کلی از امیر تشکر کردم.
روبه رادوین کردم وبااخم غلیظی گفتم: من اون کیک و ازحلقومت می کشم بیرون.حالا ببین کی گفتم!!
امیر و اری خندیدن ولی رادوین فقط پوزخند زد.ازاون دوتا خداحافظی کردم وبی توجه به رادوین پیاده شدم.
به سمت در رفتم و زنگ وزدم و رفتم تو.بارفتن من،ماشین رادوینم راه افتاد.

باعجله در حیاط وبستم و با قدمای کوتاه وشمرده شمرده به سمت ماشین ارغوان رفتم که جلوی خونمون پارک بود.
آخه کفش پاشنه بلند پوشیده بودم،می ترسیدم بیفتم زمین!!!
بانیش باز سوارماشین شدم وسلام کردم.ارغوان اخم غلیظی کردوگفت:مگه قرارنبود زود بیای؟!
نیشم وبازتر کردم وگفتم:چرا.
اشاره ای به ساعتش کردوگفت:چقدرم که زود اومدی!
لپش وکشیدم وباشیطنت گفتم:اری، جونه آقاتون بیخیال دیر اومدن من شو!به این فکر کن که قراره بریم خواستگاری!!!
ارغوان اخماش و بازکردولبخندی زد.شیطون ترازمن گفت:حیف که به جونه آقامون قسم خوردی وگرنه می خواستم تا خوده شرکت آرش اینا میرغضب باشم!می دونی که من خیلی روجون آقامون حساسم!!! آخ عشقم...
پریدم وسط حرفش:زر نزن باو!!!راه بیفت ببینم.
همونطور زیرلب می غریدم:
- دوروز بیشتر نیست که آقادار شده ها!!!حالا اینجا هی هی واسه من عشقم عشقم می کنه.اوق...انقدبدم میاد از این چندش بازیا!!
ارغوان خندیدوچیزی نگفت.
ماشین و روشن کردوبه راه افتاد.
بعداز چند دقیقه روکرد به من وگفت:
- هوی توچرا انقده خوشگل کردی؟!نمی خوایم بریم برای تو شوور بگیریم که!می خوایم بریم برای آرش زن بگیریم.
خندیدم وبامسخره بازی گفتم:
- اوا اری جون!! این چه حرفیه که شما می زنی؟!بالاخره این عروس خاله من همین اول کاری باید بفهمه که ما چقدر خونواده دار و شیکیم دیگه.
ارغوان خندیدوگفت:بعله!!چقدرم که توشیکی!!
خلاصه انقدر خندیدیم ومسخره بازی درآوردیم که وقتی من می خواستم از ماشین پیاده بشم،دلم درد گرفته بود!!!
منم چه دل بی جنب ای دارما!!!هی هی از خنده زیاد درد می گیره!
منتظر اری موندم تاماشین وپارک کنه.
وقتی ماشین وپارک کرد،باهم وارد یه ساختمون بزرگ تجاری شدیم که ظاهراً شرکت آرش اینا اونجا بود.
داشتیم سوار آسانسور می شدیم که آرش زنگ زد وبعداز کلی سفارش که" خراب نکنینا!!!حواستون باشه بهش چی می گین!مسخره بازی درنیاریا رها!!!!نپرونیش!!!" بالاخره رضایت دادو قطع کرد.
سوار آسانسور شدیم.
طبق حرفای آرش شرکتشون طبقه بیستم بود.
ارغوان دکمه بیستم و فشار دادو آسانسور راه افتاد.
توی آینه آسانسور یه نگاهی به خودم انداختم.اهو!!!چه تیپی به هم زده بودم من!!
پس چی که تیپ زده بودم؟؟!!همین اول کاری باید به زن پسرخاله امون نشون بدم که دختر شیک وتروتمیزی هستم تا فکر نکنه ما از اون خونواده هاشیم!!!والا.
یه مانتوی بلند آبی تیره پوشیده بودم.ساپورت پام کرده بودم ویه شال مشکیم سرم بود.
برای اولین بار در طول 23 سال زندگی شرافت مندانه،موهام ودرست کرده بودم وآرایش خفن داشتم! یه کفش مشکی پاشنه 5 سانتی هم پوشیده بودم!!!
کم نبود که داشتم برای پسرخاله ام می رفتم خواستگاری!!!
والا اینا ازمن بعید بود...
مامان وقتی دید من این همه به خودم رسیدم،رفت توشوک!!!
فقط 5 دقیقه زل زده بودبهم.اوخی!!!مامانم!!ذوق کرد وقتی یه بار دخترش و خانوم دید.
باسقلمه ای که ارغوان به بازوم زد،به خودم اومدم.
باخنده گفت:اوه!!چقدر خودت و نگاه می کنی؟!خوشگلی بابا!!بیابریم.رسیدیم.
باتعجب به در باز آسانسور نگاه کردم.
ما کی رسیده بودیم؟!
چه سرعتی داره این آسانسوره!!!
بالاخره به زور ارغوان از آسانسور بیرون اومدیم.
نگاهی به واحدها کردم وبعداز چند ثانیه چشمم به یه تابلو افتاد که روش نوشته بود:
"شرکت تجاری تابان"
اوهو!!!اسمت توحلق آرش!!شرکت تابان!!
با ارغوان به سمت در شرکت رفتیم ودر زدیم.
طولی نکشیدکه یه آقای مُسِن دروبازکرد.
ارغوان لبخندی زدوگفت:سلام.ببخشید مزاحم شدیم... باخانوم مقدم کار داشتیم.
پیرمرد که ظاهرا آب دارچی بود،لبخندی زدوگفت:سلام.خواهش می کنم.بفرماییدتو!
منم لبخندی به پیرمرد زدم وسلام کردم...جواب سلامم ودادولبخندزد.
باید خیلی خانومی وشیک راه می رفتم تا ظاهر قضیه حفظ شه.
چقدرم سخت بودراه رفتن بااون کفشا!!!
بابسم ا... بسم ا... وارد شرکت شدم.
ارغوان بعداز من اومد تو ودر و بست.
شرکتشون انقدر خلوت بودکه صدای بسته شدن در،توی فضاپیچید وهمه کارمندا به سمت مابرگشتن.
چشم چرخوندم تا آرش و بینشون پیداکنم.
همین جوری داشتم باچشمام دنبال آرش می گشتم وراه می رفتم که یهو گرومپ!!!
افتادم زمین!
یه صدای مهیبی درست کردم که نگو ونپرس!!!
همه به من زل زده بودن!
یکی نیست به من بگه توکه راه رفتن معمولی بلد نیستی،دیگه چرا ازاین کفشا می پوشی آخه؟!
خیر سرم می خواستم آبروی آروش وخونوادمون وجلوی این دختره حفظ کنم!!
پام خیلی درد گرفته بود.بد جور خورده بودم زمین.
مخصوصا اینکه ساپورت پام بود!!
نگاهی به ساپورتم انداختم تاببینم سالمه یانه!!!
نه...خدارو شکر سالم بود.
بالاخره تصمیم گرفتم ازروی زمین بلند شم.
همین که سرم وبلند کردم،چشمم خورد به آرش.
بادیدن من بادستش محکم کوبوند به پیشونیش که صدای بلندی ایجاد کرد.
این دفعه همه نگاه ها روی آرش زوم شد.
منم از فرصت استفاده کردم وبه کمک ارغوان ازجام بلند شدم.
نگاهی به مانتوم انداختم.
یه کم خاکی شده بود.خاکش و تکوندم ونگاهم و به آرش دوختم که بااخم به من خیره شده بود.
وقتی متوجه نگاه های سنگین همکاراش شد، لبخندزورکی زدوسعی کرد قضیه رو بپوشونه.گفت:
- ای وای!!!پرونده هارو نفرستادم بایگانی.
ودر یک چشم به هم زدن جیم شد.
بارفتن آرش،همکاراش یه نگاهی به من انداختن وبعداز اطمینان حاصل کردن ازاین که دیگه نمایش مسخره ی من تموم شده،به کارخودشون مشغول شدن.
وطولی نکشیدکه اوضاع شرکت مثل قبل از ورود ما،آروم وبی صدا،شد.
به همراه ارغون به سمت میز منشی رفیتم تا ازش بپرسیم اون که دل آرش مارو برده، کجاست.
من که بعداز ماجرای افتادنم روم نمی شد چیزی بگم وزبونم جلوی همکارای آرش کوتاه شده بود.
اری دهن بازکردوگفت:ببخشید می خواستیم خانوم مقدم وببینیم.
منشی نگاهی به من انداخت که مثل لاک پشت تو لاک خودم بودم وسرم پایین بود.لبخندی زدوبه صندلی های توی سالن اشاره کرد.گفت:بفرماییدبشینین تاصداشون کنم.
وازجاش بلندشدورفت تویکی ازاتاقا.
من وارغوانم رفتیم روی صندلی هانشستیم.
بعداز یه مدت کوتاه،منشی همراه بایه دختر ریزه میزه اومد.
منشی اشاره ای به ماکردویه چیزی به مهساگفت.بعدبه سمت میزش رفت ومشغول کار خودش شد.
مهسا باقدم های آروم وآهسته به سمت ما میومد واین به من اجازه داد تاحسابی آنالیزش کنم.
قد متوسطی داشت واستخوون بندیش خیلی ظریف بود.
پوست سبزه داشت وابروهای کوتا وکلفت. چشمای قهوه ای تیره.
یه دماغ دراز که بااینکه به تنهاییی قشنگ نبود ولی خیلی به صورتش میومد.
لب ودهنشم به صورتش میومد.
درکل خیلی بامزه بود.زیبا نبود ولی بامزه بود.قربون پسرخاله ام بشم که انقدر سلیقه اش خوبه!!
بالاخره مهسا به ما رسید...
من وارغوان ازجامون بلند شدیم وبانیشای باز زل زدیم بهش.
منم که انگار قضیه گندی که چند دقیقه پیش زده بودم و یادم رفته بود!! شاد و شنگول به مهسا خیره شده بودم.
مهساسلام کرد ومام همون طورکه بهش زل زده بودیم،جواب سلامش و دادیم.
مهسا لبخندی زدوباصدای نازکش گفت:ببخشید شما بامن کاری داشتین؟!
نیشم و بازترکردم وگفتم:اوهوم!
مهسا که انگار از لحن من خنده اش گرفته بود،خندیدوگفت:می تونم بپرسم چه کاری؟!
- یه امر خیر!
مهسا باتعجب گفت:امر خیر؟!
- اوهوم.
- ببخشید متوجه حرفتون نمی شم!
لبخندی زدم وگفتم:میشه بامابیای کافی شاپی که توهمین ساختمونه تابهتر باهام حرف بزنیم؟!
مهسا اخمی کردوگفت:ببخشید ولی نمی تونم بیام.اگه حرفی دارید همین جابزنید.
ارغوان لبخندی زدوگفت:آخه اینجاکه نمیشه. حرفایی که می خوایم بزنیم خصوصیه واینجا جای مناسبی نیست.
مهسا باشک تردید سری تکون دادوگفت:باشه ولی به شرطی که زیاد طول نکشه.چون من کاردارم.
ارغوان سری تکون دادولبخند زد.
بعداز اینکه مهسا پیش منشی رفت وازش خواست تا مرخصی ساعتی براش رد کنه،باهم به کافی شاپ رفتیم.
روی یکی ازمیزا نشستیم وبعداز اینکه 3 تا بستنی سفارش دادیم،من شروع کردم:
- ببین عزیزم،من و ارغوان اومدیم اینجا تا درمورد یه موضوع مهم باهات صحبت کنیم.راستش نمی دونم چجوری بگم…چجوری باید شروع کنم…خب…
مهسا که حال من ودرک کرد،لبخندی زد و مهربون گفت:نمی خواد مقدمه چینی کنی،راحت حرفت و بزن.
اوف!!!!برپدرت صلوات.
خب این وازاول می گفتی دیگه...
نیشم و باز کردم وگفتم:پسرخاله ام دوستت داره. می خواد بیاد بگیرتت!!!
انقدر این و سریع وراحت گفتم که مهسا رفت توشوک.
به چشمای من خیره شده بود وچیزی نمی گفت.
اوه!!!مثل اینکه گند زدم!آخه خودش گفت راحت بگو.خب منم راحت گفتم دیگه...
ارغوان برای اینکه گندکاری من و جمع کنه،روبه مهسا گفت:
- منظور رها اینه که پسرخاله اش از توخوشش میاد وخیلی وخته که عاشقت شده.نمی دونست چجوری بیاد و بهت بگه واسه همینم رهارو مامور کردتا بهت بگه.آرش...
مهسا چشمای متعجبش و به ارغوان دوخت وپرید وسط حرفش:
- آرش؟!
ارغوان لبخند زدوسرش و به علامت تایید تکون داد.
- آرش فاخر؟!
این دفعه من وارد کار شدم:
- آره.خودشه.
مهسا با ناباوری به من خیره شدوزیرلبی گفت:آرش؟!...پس...پس چرا خودش بهم چیزی نگفت؟!
لبخندی زدم وگفتم:
- خب لابد روش نشده دیگه.
مهسا نگاهش و ازمن گرفت وبه گلدونی که روی میز قرار داشت،دوخت.
گارسون بستنی ها رو آورد ورفت.
مهسا همونطور به گلدون خیره شده بود.
وا!!!این چرا اینجوری به گلدون خیره شده؟!
بعداز چند دقیقه،صبرم سر اومد وگفتم:ای بابا!!چرا داری باچشمات گلدون ومی خوری؟!! یه کلام بگو ختم کلام.دوسش داری یانه؟!
مهسا نگاهش وبه من دوخت.
از صراحت کلام من تعجب کرده بود.صراحت کلامم توحلق آرش!!
لبخندی زدم وگفتم:نگفتی؟!دوسش داری یانه؟!
مهسا چیزی نگفت وفقط به من نگاه کرد.
- این سکوت تو نشونه رضایته عایا؟!
مهسا لبخندی زدوگفت:راستش باید فکر کنم.
- فکر کردن نداره که!!! اگه دوسش داری بگو آره اگرم نه که خب بگو نه!!!با ما راحت باش بابا!!!خجالت وبذارکنار.
- آخه...راستش هول شدم...نمی دونم چی باید بگم!
لبخند زدم وگفتم:دلت چی میگه؟!هرچی اون میگه روبگو.
مهسا یه نگاه به من کرد وبعد به ارغوان.
ودوباره به من خیره شدوگفت:
- دلمم هول کرده.
ارغوان لبخندی زدوگفت:به به!!!پس مبارکه..وقتی دلت هول کرده یعنی دوسش داری دیگه.
اما من بی توجه به حرفای اری، به مهسا خیره شدم وگفتم:دوسش داری؟!ازش خوشت میاد؟!
مهسا آروم گفت:من آقای فاخرو به عنون یه همکار خیلی قبول دارم امابه عنوان همسر آینده...
اخمام رفت توهم وگفتم:پس دوسش نداری!
مهسا هول شدوخیلی سریع گفت:نه!!
لبخندی زدم وگفتم:پس دوسش داری!
مهسا لبخندی زدوچیزی نگفت.
ارغوان جیغی زدوبه سمت مهسا رفت.
همه کسایی که توی کافی شاپ بودن،به مانگاه می کردن.
مهسا روبغل کردو گونه اش و بوسید وزیرگوشش گفت:مبارکه عروس خانوم!!!
منم رفتم سمت مهسا روبغلش کردم.
مهسا خندیدوچیزی نگفت.پس یعنی راضی بود دیگه!!!
من وارغوان سرجامون نشستیم واری سفارش شیرینی داد.
منم گوشیم وازتوی کیفم بیرون آوردم وخواستم به آرش بزنگم که مهساگفت:به کی زنگ می زنی؟!
لبخندشیطونی زدم وگفتم:به آقاتون!
مهسا لبخندی زدوگفت:نمی خوادزنگ بزنی!
فکرکردم پشیمون شده!!!
اخمام رفت توهم و باناراحتی گفتم:چرا؟!
صدای آرش ازپشت سرم اومد:
- چون خودش اینجاست.
باخوشحالی ازجام بلندشدم وروبروی آرش ایستادم.
لبخندی زدم وگفتم:دیدی بالاخره دامادت کردم؟!
آرش لبخندی زدوگفت:دستت طلا!!
اشاره ای به صندلی کردم وگفتم:بشین آقا داماد!
آرش لبخندش و پرنگ کرد وروبروی مهسا نشست وزل زدبهش.
ارغوان دستش وگذاشت زیر چونه اش و درحالیکه به مهسا وآرش خیره شده بود،گفت:چه رمانتیک!!!
لبخندی زدم وگفتم:متاسفانه ماباید هرچه سریع تر این فضای رمانتیک وترک کینم!
ارغوان ومهسا وآرش هماهنگ باهم گفتن:چرا؟!
لبخندی زدم و به آرش ومهسا اشاره کردم وگفتم:برای اینکه دوکفتر عاشق تنها باشن (به اری اشاره کردم وادامه دادمSmile وسرخرم نداشته باشن!
ارغوان اخمی کردوگفت:من می خوام بمونم.
باشیطنت گفتم:باشه بمون ولی این وبدون که اگه بمونی،منم میام پیش تو وامیر می مونم وبه تک تک حرفاتون گوش می کنم.
ارغوان باسرعت کیفش و از روی میز برداشت واز جاش بلند شد.به سمت من اومدوهول گفت:نه تورو خدا!کی گفته من می خوام بمونم؟!
من وآرش ومهسا خندیدیم.
روبه مهسا وآرش گفتم:خداحافظتون عروس وداماد گل.(روبه آرش ادامه دادمSmileفقط شیرینی ما یادت نره ها گوریل!!!
آرش خندیدوگفت:ای به چشم!!!
ارغوانم خداحافظی کردوباهم ازکافی شاپ خارج شدیم و دوکفتر عاشق و تنهاگذاشتیم.
خدایا من که خودم انقدر دست به خیرم خوبه که هم اری رو عروس کردم وهم آرش وداماد،پس چرا خودم عروس نمی شم؟!
ولی همین جوری مجردی بهتره!!!سرخره اضافه می خوام چیکار؟!والا.

**********
یه ماهی از رفاقت امیروارغوان می گذره.همه چی خوبه خوبه!!!
اونجوریم که از آرش شنیدم،آرش ومریم روزگار خوشی وباهم می گذرونن البته دوراز چشم خاله ایناوخونواده مهسا ویواشکی!!
من بدبخت بیچاره هم که مثل همیشه تنهای تنهام!!
دوهفته دیگه امتحانای پایان ترم شروع میشه وهمه سخت مشغول خر زدنن.منم اگه خدابخواد یه دستی بردم سمت کتابام!!تعجب و توچشمای مامان و بابام می بینم.نه تنهاتوچشمای اونابلکه توچشمای کتابام هم بهت وشگفتی رو حس می کنم!!!
خب بیچاره ها حق دارن دیگه.من فقط آخر ترم یاد درس خوندن میفتم واین یعنی فاجعه!!!
- چته تو زل زدی به زمین؟!
باصدای ارغوان از فکر بیرون اومدم.نگاهم و بهش دوختم وگفتم:هیچی!
شنبه بود وروز اول هفته...و البته سر کلاس حسینی.
حسینی طبق معمول تاخیر داشت وبچه هاکلاس و به یه کویت درجه یک تبدیل کرده بودن.
نگاهی به سرتاسرکلاس انداختم.
نگاهم افتاد به بابک!!!
ای بابا!!!اینم که برج زهرماره همش!آخه مگه آدم قحطی بودکه توعاشق من شدی که بعدش بخوای اینجوری افسرده بشی؟! این همه دختر هست خب.برو دنبال اونا!
نمی دونم چرا ولی وقتی بابک و می دیدم که مدام بایه اخم غلیظ روی پیشونیش به یه نقطه مبهم خیره شده وتوفکره،عذاب وجدان می گرفتم.
سعی کردم دیگه به بابک فکر نکنم ونگاهم و ازش گرفتم.
به سعید وامیر رسیدم که مشغول حرف زدن بودن.
پس گودزیلاکجاست؟!
قبرستون!!!بهتر باو.اصلا نیاد.کیه که بدش بیاد؟!
البته می دونم اگه این و بلند بگم دخترای کلاسمون خرخرم و می جوئن!!!
عاشق رادوینن. واسش جون میدن!همش بهش زل میزنن و واسش عشوه خرکی میان!ایش!!!مرده شورشون و ببرن!رادوینم آدمه که ایناعاشقشن؟!
صدای سعید من ومتوجه خودش کرد:
- بروبچز یه لحظه.
وبین اون شلوغی چندباری دادزد تا بچه ها ساکت شدن.
سعید لبخندی زدوگفت:راستش بچه هامن و یه سری از رفقا می خوایم یه جشن کوچیک واسه رادوین بگیریم!!
یکی از دخترای چندش کلاس باهیجان روبه سعید گفت:جشن؟!تولدرادوینه؟!!
- نه.تولدش نیست.نمی دونم می دونید یانه ولی پایان نامه رادوین به عنوان پایان نامه برتر دانشگاه انتخاب شده...
وبچه ها بهش مهلت ندادن که ادامه بده..صدای دست وکف وسوتشون فضای اتاق و پرکرده بود.
یکی دیگه از دخترا باعشوه گفت:به افتخارعشقم!!!
اوق!!!!چه حال به هم زن!!!عشقت؟!!!چندش!!!
خدا باید یه عقلی به شمابده ویه عقلیم به مسئولای دانشگاه!!!آخه مگه آدم قحطی بودکه پایان نامه رادوین برتر شد؟!ایش!!!فکر کنم پول داده استادارو خریده!!
سعید دستش و بالابردوبچه هارو به سکوت دعوت کرد.
ادامه داد:
- همون طورکه خودتون می دونید دیگه هفته آخره وکلاسا تق ولقن! واسه همینم فردا ساعت اول هیچ کدوم از استادا توهیچ ترمی نمیان.فردا زمان خوبیه برای برگزاری جشنمون.فقط ما توی این جشن...
نگاه شیطونی به امیر انداخت وادامه داد:یه ذره کرم ریزیم داریم!!
یکی از پسرای کلاس گفت:کرم ریزی؟!چجور کرم ریزی ای؟!
- اونجوری که ماتصمیم گرفتیم،قراره که فردا هممون قبل از اومدن رادوین توی این کلاس جمع بشیم وهمه چی و آماده کنیم.اول یه ترقه میذاریم بالای درتاوختی رادوین دروباز کرد بترکه...بعداز اونم وختی رادوین عصبانی شد،به آرامش دعوتش می کنیم و...
امیر به کمکش اومدوگفت:بهش میگیم بشینه رویه صندلی پراز سوزن!!
یکی از پسراگفت:اینجوری که دهنش سرویسه!!
وصدای خنده بچه هابلند شد.
سعید سری تکون دادوباخنده گفت:همینش باحاله!!
یکی از دخترا باعشوه گفت:وای!!!نکنین این کارو!!!رادوین گناه داره!
وصدای یکی از وسط جمعیت بلند شد:
- تو زر نزن باو!!!
وکلاس رفت روهوا!
 دختره بدجور ضایع شده بود.حقشه تا اون باشه که زر زر نکنه!!!دم هرکسی که گفت جیز!
این برنامه جشنم خیلی توپه ها!!!دمار از روزگار گودزیلا درمیاد.
سعید راست می گفت،دفترآموزش گفته بودکه اگه دوست دارین یکشنبه نیاین چون هیچ کدوم از استادا نمیان.اولش دلم نمی خواست بیام امابه خاطراین جشن ودیدن سرویس شدن رادوین باید بیام.
حالاکه اینادارن موجبات اذیت وآزار رادوین و فراهم می کنن، چرا منم یه حرکت نزنم؟!
یه فکری به سرم زدوازجام بلند شدم.
روبه سعیدوامیرگفتم: میشه منم یه کاری بکنم؟!
سعید شیطون نگاهم کردوگفت:چه کاری؟!
- توفقط بگو میشه یانه!!
- آره.چرا که نه...هدف ما خندیدنه هرچی بیشتربهتر!!!!
لبخندی زدم وسرجام نشستم.
چه روزی بشه فردا!!!
سعید دهن باز کردتا چیزی بگه که در کلاس باز شد ورادوین اومدتو.
بااومدن رادوین،همه ساکت شدن!!
رادوین که از سکوت بچه هاتعجب کرده بود.خندیدوگفت:منم بابا.حسینی نیست.
وبچه هاهم خیلی طبیعی شروع کردن به سروصدا کردن که مثلا مافکر کردیم توحسینی هستی و واسه همینم خفه خون گرفته بودیم!!!!
رادوین به سمت یکی از صندلیارفت ونشست.
امیروسعیدم رفتن پیشش و شروع کردن به چرت وپرت گفتن.
چند دقیقه ای که گذشت بالاخره استادحسینی اومدوبدون هیچ حرفی شروع کردبه درس دادن!
این دم دمای آخرم مارو ول نمی کنن!!!
مثلاقراره این هفته این ترممون تموم بشه ها!!!

**********
روز بعد همراه ارغوان وارد دانشگاه شدیم.
من اری رو راهی کلاس کردم وخودم رفتم سمت آبدارخونه.
خیلی نامحسوس عمل کردم و وارد آبدارخونه شدم.
یه لیوان برداشتم که رنگش قرمز بودوحبابای زرد روش داشت وازبیرون که نگاه می کردی معلوم نبوچی توشه!!باآب سرد توی یخچال پرش کردم.
بعداز کلی جون کندن،بالاخره نمکدون و پیدا کردم ودرش و بازکردم.کل نمک و ریختم توی آب وشروع کردم به هم زدن.
حالامگه حل می شد؟!
یه ذره آب گرم توش ریختم تا بهتر حل بشه.
بعد شروع کردم به جستجوبرای یافتن فلفل!!!
بالاخره اونم پیدا کردم وریختمش توی لیوان.
معجون به دست اومده رو هم زدم ونگاه خبیثانه ای بهش کردم!!
الهی!!!دوست دخترات برات بمیرن!!!قراره باخوردن این معجون جان به جان آفرین تسلیم کنی.
از آبدارخونه دل کندم و با معجون خوشمزه ام به سمت کلاس رفتم.
خیلی شیک وارد شدم ورفتم و سرجام نشستم.
بچه ها هم ترقه رو روبه راه کرده بودن وهم سوزنای روی صندلی رو!!
همه چی حل بود.
سعید بچه هارو جمع وجور کرد وفرستادشون برن بشینن.
خودش و امیرم کنارمیز استاد ایستادن.
وا!!پس بابک کو؟!
چشم چرخوندم تاپیداش کنم ولی مثل اینکه نیومده بود!!!
آخه واسه چی نیومده؟!
الهی بمیرم فکرکنم از دردهجران من مجنون شده سربه بیابون گذاشته!!!
خخخخخخخخخ چه خودمم تحویل می گیرم!!
سعی کردم دیگه به بابک فکر نکنم.واسه همینم،به در خیره شدم تا صحنه جذاب ودیدنی ترسیدن رادوین وازدست ندم.
چند دقیقه بعد،رادوین درکمال خونسردی وآرامش دروباز کردویهو تق!!!
زهر ترک شده بود.
بیشتراز صدای ترقه صدای داد رادوین به گوش رسید!!
چنان دادی زدکه صداش گوشم و کر کرده بود...دستش و گذاشته بود روی قلبش و نفس نفس می زد.
سعید بالبخند به سمتش اومدوگفت:به!!!سلام داش رادی خودمون!!!
رادوین عصبانی بهش خیره شدوگفت:مرض داری؟!زهرم ترکید.
- ای وای.ببخشید تورو خدا.نمی دونستم انقدر می ترسی.
رادوین عصبی گفت:انتظار داشتی برات تنبک بزنم؟!توخودت بودی نمی ترسیدی؟
امیر به کمک سعیداومدوهمونطور که زیر شونه رادوین و گرفته بود،به سمت صندلی مورد نظر راهنماییش کرد!!
بادلسوزی گفت:سعیده دیگه.خره!! هیچی حالیش نیس.هی بهش گفتم نکن این کارو...رادوین گناه داره...ولی مگه گوش کرد؟!گفت بذار یه ذره بترسه بخندیم. بیا...بیا اینجابشین یه ذره حالت جابیاد.
این امیر چه خوب دروغ می گه ها!!!
رادوین که از لحن دلسوزش مطمئن شده بود کلکی توکارش نیست،به حرفش گوش دادو نشست روی صندلی.
چشمتون روز بد نبینه!!!
بایه حرکت فنری از جاپریدوشروع کرد به دادوبیدادکردن:
- ای توروحتون!!!!مرض دارین؟!ابابا هرچی داشتم و نداشتم که سرویس شد.مرض دارین؟!بی شعورا !!!
همه از حرفای رادوین خندشون گرفته بود.
خب بیچاره راست می گفت دیگه.هرکس دیگه ای بود سرویس می شد!!
حالا نوبت من بودکه وارد عمل بشم.
خیلی شیک ومجلسی به سمت رادوین رفتم.
سعی کردم قیافه ام تاحد امکان مظلوم باشه.
باصدای آرومی گفتم:آخ!!الهی من برات بمیرم رادوینم!!چی شدی تو؟!خیلی دردت گرفت؟!الهی...الان خوبی؟!
رادوین باتعجب به من خیره شده بودوچیزی نمی گفت.
نه تنها رادوین،بلکه کل کلاس به من زل زده بودن!
خب بیچاره ها کپ کرده بودن از اینکه می دیدن منی که سایه رادوین و باتیر می زدم،حالا نگرانش شدم و اینجوری باهاش حرف می زنم.
سعی کردم به اوناتوجه نکنم وتمام حواسم و روی نقش بازی کردنم متمرکز کنم.
بالحنی که ازمن بعید بود،ادامه دادم:
- الهی رهابرات بمیره.ببین چی به روزت آوردن! چرا یهو رفتی توشوک رادوین؟!(معجونم و به سمتش گرفتم وادامه دادمSmileبیا...بیا یه ذره از این بخور، حالت جا بیاد...ببین چجوری رنگت پریده...من بمیرم برات الهی!!!
رادوین نگاهش و ازمن گرفت وبه لیوان توی دستم دوخت.
باصدای خفه ای گفت:نمی خورم.
اَه توروحت!!!مگه دست خودته که نخوری؟من این همه نقشه کشیدم که توتهش بگی نمی خورم؟!غلط کردی!!!
لبخندی زدم ومهربون گفتم:
- چرا عزیزم؟!بخور.توالان حالت خوب نیست.رنگت عین گچ سفید شده.اگه یه ذره آب بخوری حالت بهتر می شه.آخه واسه چی نمی خوری؟بخور برات خوبه.
رادوین به چشمام خیره شدوگفت:اول خودت بخور.
متعجب بهش زل زدم وگفتم:اول من بخورم؟!
رادوین شیطون گفت:آره.اول توبخور!!!
اُه!!!!گند زدی تونقشه ام!!چی نقشه کشیده بودم، چی شد!!
باقیافه ای درهم به معجون توی دستم خیره شدم.
اگه نخورمش رادوینم نمی خوره ونقشه ام عملی نمیشه.
پس بایدبخورمش!!! اما آخه چجوری؟!من چجوری این زهرماری که درست کردم وبخورم؟!هرکی ندونه خودم می دونم که چقدر بدمزه اس!!!
صدای رادوین به گوشم رسید:
- چی شد؟!نمی خوری؟!
نگاهم و از معجون گرفتم و به رادوین دوختم.
لبخندشیطون روی لبش باعث شدکه جرئتم بیشتربشه.
سری تکون دادم و بااطمینان کامل گفتم:چرا.می خورم.
سعی کردم خیلی طبیعی نقش بازی کنم.لیوان و سمت دهنم بردم.
رادوین باهیجان به من خیره شده بود.
خیلی ریلکس یه ذره ازش خوردم.
دلم می خواست همش و تف کنم بیرون.مزه خیلی بدی داشت! افتضاح تر از افتضاح بود.
اصلا قابل توصیف نیست.شور...تند...اَه!!!!
بابدبختی تمام، معجون و قورت دادم.
لبخندی زدم وبه چشمای متعجب رادوین خیره شدم.
مهربون گفتم:دیدی خودمم خوردم عزیزم؟!مگه میشه من به توچیزبد بدم؟!!!
چشمای رادوین شده بود قده چشمای یه گاو!!!
لبخندم وپررنگ تر کردم ومعجون و به سمتش گرفتم.
رادوین که دیگه خیالش ازبابت اوکی بودن معجون راحت شده بود،لیوان و ازدستم گرفت وطبق عادت همیشگیش یه نفس داد بالا!!!
ازش فاصله گرفتم تا اگه قراره بریزتش بیرون روی من نریزه!!
یهو قیافه رادوین مچاله شدوهمه آب و تف کرد بیرون.
کلاس رفت رو هوا!!خودمم ازخنده غش کرده بودم.قیافه رادوین خیلی بامزه شده بود.لباسش خیس شده بودواخماش رفته بود توهم!!
باچشمای عصبانیش به من خیره شد.
زیرلب غرید:
- این چی بود؟!
همون طور که به سمت صندلیم می رفتم،گفتم:مخلوط آب ونمک وفلفل!! آخه احمق به من می خوره انقدمهربون باشم؟!اونم باتو؟حقت بود!! تاتو باشی کیک من و یه لقمه چپ نکنی.
یهو امیروارغوان ازخنده ترکیدن.آخه فقط اونا ازقضیه کیک خبر داشتن.
سعید،به سمت صندلی خودش رفت وبا یه کیک توی دستش برگشت.
لبخندشیطونی زدو روبه رادوین گفت:اگه از بحث شیرین اذیت کردنت بگذریم...برتر شدن پایان نامه ات مبارک آق مهندس!!
رادوین اخمی کردوگفت:زدی دهن مهن من و سرویس کردی بعدبهم تبریک می گی؟!میمردی مثه بچه آدم یه جشن شیک وباکلاس می گرفتی؟!حتماباید نشون بدی که وحشی هستی؟!!!
سعید خندیدوچیزی نگفت.
به سمت میز استاد رفت و کیک و گذاشت روش.
امیر ازیکی از بچه ها یه شمع گرفت وگذاشت روی کیک.
سعید وامیر کنار هم دیگه پشت میز ایستاده بودن وبانیشای باز رادوین و نگاه می کردن.
رادوین لبخندی زدوبه سمتشون رفت. بین امیروسعید ایستاد.
نگاهی به شمع روی کیک کردوگفت:این الان دقیقا چه صیغه ایه؟!این شمعه اینجاچی میگه؟یکمین، چی چی؟!
سعیدبامسخره بازی گفت:یه دونه شمع برات گذاشتیم چون یه دونه ای.تکی.تودنیا لنگه نداری داش رادی!!!
رادوین خندیدوگفت:منم که خرم!!!فکر کردی نمی دونم از خسیس بازیت بود که فقط یه دونه شمع گذاشتی؟!
سعید چشمکی زدو خندید.
بچه ها شروع کردن به دست زدن.
یکی از دخترای چندش کلاسمونم ازاولش داشت از همه چی فیلم می گرفت.
رادوین نگاهی به شمع روی کیک کرد و برش داشت. گذاشتش روی میز.
سعیدبا اعتراض گفت:
- اِ !!!چیکار می کنی دیوونه؟!میذاشتی بمونه دیگه!!
رادوین نگاهی به بچه ها کردو یه لبخند شیطون زد.
یه قدم به عقب رفت وخیلی سریع بادوتا دستش سرامیرو سعیدو کرد توکیک!!!
بچه ها ازخنده غش کرده بودن.
رادوین یه دونه محکم زد پس کله هرکدومشون و باخنده گفت:تاشماباشین دیگه هوس نکنین من و سرویس کنین.
امیروسعیدم باصورتای کیکیشون به رادوین خیره شده بودن و می خندیدن.
یهو سعید بایه حرکت خیلی سریع ظرف کیک وبلند کردوکوبوند توصورت رادوین.
اصلا یه اوضاعی بود!!!همشون کیکی شده بودن.
هممون انقدر خندیده بودیم که داشتیم میمردیم.
رادوین باشیطنت به سمت سعید رفت وانگشتش و کشید روی صورت کیکی سعید.
انگشت کیکیش و توی دهن سعیدفرو کرد وبا اون یکی دستش آروم زدپشتش.
بایه لبخند شیطون گفت:عاشق همین دیوونه بازیاتم سعید!!!
سعید خندیدوگفت:مخلصیم!
یهو یه پارازیت وارد صحنه شد...
یکی از دخترای مفتون وعاشق رادوین!!!
باعشوه روبه رادوین گفت:تبریک میگم رادوین.از اولش می دونستم که پایان نامه ات معرکه اس.
ویه جعبه کادویی رو به سمت رادوین گرفت!!
رادوین باتعجب نگاهی به کادو کردوگفت:این مال منه؟!
- بعله.
سعیدباخنده گفت:نمی شه مال من باشه؟!
دختره اخمی کردوروبه سعیدگفت:نه!!مال رادوینه.
رادوین لبخندی زدوکادو رو ازش گرفت.
وزیرلبی گفت:مرسی.
دختره داشت از ذوق پس میفتاد.بانیش باز به رادوین زل زده بود...
یهو یه دختردیگه ام پیداش شد.کادوی توی دستش وبه سمت رادوین گرفت وگفت:تبریک.
رادوین لبخندی زدوکادو رو ازش گرفت.
اونم داشت پس میفتاد...
اون دوتاکه رفتن سرجاشون،یه گَله دیگه اومدن.
اصلایه اوضاعی بود!!!روی میز پراز گل وکادو شده بود.
لامصبا چه کادوهاییم خریده بودن.ازجعبه هاشون معلوم بودکه خیلی گرونن!!!
خلاصه تایه ربع دخترا داشتن به رادوین کادو می دادن...عکس العمل رادوینم درهمه موارد بلااستثنا یه لبخندبودوتشکر.
ولی همینشم واسه اون دخترای نَدیدبَدید خیلی بود.داشتن ذوق مرگ می شدن...
وقتی دیگه کسی به سمت رادوین نیومدتا بهش کادو بده،سعید باخنده گفت:دیگه کسی نیست؟!مطمئنین تمومه؟!
بچه هاخندیدن وچیزی نگفتن.
مثل اینکه به سلامتی تموم شده بود.
اَه اَه اَه!!!حالا انگار مثلا چه تحفه ای هست که انقد دوسش دارن و واسش جون میدن!!!
آدم قحطی بودایناعاشق رادوین شدن؟!

**********
از ارغوان خداحافظی کردم وبه سمت در رفتم.
زنگ درو زدم وباشنیدن صدای سارابه وجد اومدم:
- کیه؟!
- به به عروس خانوم.منم باز کن.
سارا درو باز کردومن باذوق وارد حیاط شدم.
مثل بچه هابه سمت در دویدم و بایه حرکت فنی کفشام و درآوردم.
کاملا وحشیانه وارد خونه شدم وشروع کردم به جیغ و دادکردن:
- سلام.سلام.سلام...خوبی شماساراخانوم؟!دلمون واستون تنگیده بود!!کجا بودین الیزه؟!یه وخ زنگ نزنی با خواهر شوهرت یه حال واحوال کنیا بی معرفت!
سارابایه لبخندقشنگ روی لبش به سمتم اومدو من وکشیدتوبغلش.
زیرگوشم گفت:چقدرغرغرویی تودختر!!!نمی دونی چقدرکار ریخته بود سرم.خودمم خیلی دوس داشتم بیام ولی خب وقت نشد.دلم برات یه ذره شده بود رها!!
گونه اش و بوسیدم وخیره شدم به صورتش...تازه متوجه حالش شدم...رنگش پریده بود...دوباره سرفه کرد...اخمی کردم وگفتم:مگه قرار نبود بری دکتر؟! چرا نرفتی؟هان؟!ببین چجوری شدی تودختر؟؟!صورتت عین گچ سفیده...هی هم که سرفه می کنی...
لبخندی زدوآروم گفت:ای بابا توام!! من خوب خوبم دیوونه...واسه چی برم دکتر؟! این چند روزه زیادکار کردم شاید به خاطر همونه که یکم ضعیف شدم...
- پس سرفه هات وچی میگی؟! اونام به خاطر کاره؟!!!
اخمی کردوزل زدتوچشمام وگفت: هیچی نیس به خدا رها!!! الکی نگرانی...
اخمی کردم وگفتم:مثل اینکه اینجوری نمیشه...باید به اشکان بگم ببرتت دکتر!!
اخمش وغلیظ ترکردوگفت:نمی خواد...لازم نکرده...چرا الکی می خوای نگرانش کنی؟! من خوبم!!
وبدون اینکه بهم اجازه حرف زدن بده به سمت مبل رفت ونشست...منم پوفی کشیدم وبه اتاقم رفتم.
بعداز اینکه لباسام و عوض کردم،به هال رفتم وکنارساراروی مبل نشستم.
نگاهی به سرتاسرخونه کردم وگفتم:مامان باباکوشن؟!اشکان کجاست؟!
یهو صدای اشکان ازپشت سرم اومد:
- من که اینجاتشریف دارم ولی مامان اینارفتن خونه دوست بابا.
باشنیدن صدای اشکان باذوق ازجام پریدم وبه سمتش رفتم.
خودم وانداختم توبغلش و گفتم:وای اشی!!!نمی دونی چقدر دلم برات تنگیده بود!!!
اشکان لبخندمهربونی زدوگونه ام وبوسید.
باخنده گفت:من نمی دونم اگه ازدواج کنم و ازاین خونه برم، توچی میشی؟!فکرکنم ازدرد دل تنگی بمیری!!
نیشم وبازکردم وگفتم:خدانکنه.برای چی بمونم توخونه بمیرم؟!منم میام خونه شما!!
اشکان خندیدوهمونطورکه روی مبل،کنارسارا،می نشست گفت:پس یعنی قراره کلا توخونه ما پِلاس باشی دیگه نه؟!
نیشم وبازترکردم و روبروشون نشستم.
باشیطنت گفتم:مشکلش چیه؟!اینجوری خیال مامان اینام راحت تره.شبا مواظبتونم زیاده روی نکنین.
اشکان سیبی از توی ظرف میوه ی روی میز برداشت.
باشیطنت گفت:اون موقع دیگ ،زن وشوهریم.می تونیم زیاده روی کنیم.
خندیدم و گفتم:ازکجامعلوم تا الان زیاده روی نکرده باشین؟!مگه نگفته بودی که عمه شدم؟!
اشکان سیب وبه سمتم پرت کرد تا مثلا من وبزنه اما من توهوا قاپیدمش...
ساراواردبحثمون شدوگفت:حالاچه عجله ایه؟مابچه می خوایم چیکار؟؟؟!تو چرا گیر دادی به این قضیه عمه شدن؟!
همون طورکه سیب می خوردم،بانیش بازگفتم:چون بچه دار شدن شما،3 تامزیت درپی داره.اول اینکه مامان وبابای من نوه دار میشن.دوم اینکه من عمه میشم وسوم اینکه خودتون بیشترازهمه حال می کنین!!!
سارا - حال چیه بابا؟!کهنه شوری وبچه نگه داشتن حال داره آخه دیوونه؟!
باشیطنت گفتم:عزیزدلم منظورمن حال قبل بچه دارشدنتونه!!!اون موقع که...
اشکان به سمتم اومدو دستش و گذاشت روی دهنم.
یه دونه آروم زدپس کله ام وباخنده گفت:توام راه افتادیا!!!
تلاش کردم دستش و کنار بزنم وجوابش و بدم اما اشکان خیلی محکم دهنم وگرفته بود. واسه همینم خفه خون گرفتم.
اشکان اخم مصنوعی کردوگفت:مثل اینکه باید ادبت کنم.
این و که گفت جیغ بلندی زدم وازدستش دررفتم.
وقتی اشکان بخواد من وادب کنه یعنی کارم ساخته اس!!!
اشکان ازجاش بلندشده بودودنبالم میومد.
همونطورکه دنبالم می کرد،باشیطنت گفت:وایسا ببینم بزغاله!!!یه عمه شدنی من به تونشون بدم!!!
سرعتم وکم تر کردم وسرم وبه سمتش چرخوندم.
مظلوم گفتم:نه توروخدا!!! اصلابه من چه که شمابچه می خواین یانه؟!من غلط بکنم بخوام عمه بشم.اصلامن حرفی از عمه شدن زدم؟!
ساراباخنده گفت:اصلا!!
اشاره ای به ساراکردم وروبه اشکان گفتم:بیا!!!زنتم تایید کرد.
اشکان به سمتم خیز برداشت وتو یه چشم به هم زدن من و بین بازوهاش اسیرکرد.
دستش وبرد سمت دلم وشروع کردبه قلقلک دادنم.
می دونست که من بدجور قلقلکیم!!!
من می خندیدم وجیغ می زدم.هرچی ازش می خواستم که قلقلکم نده،اشکان توجهی نمی کردوبیشتر قلقلک می داد.
بعداز کلی جیغ و دادکردن،بالاخره اشکان دست از قلقلک دادنم برداشت.
خیال کردم ادب کردنش تموم شده.واسه همینم باخیال راحت داشتم می رفتم سمت مبل که...
اشکان بایه حرکت ومن و از روی زمین بلندکرد.
یهو برعکسم کرد!!!
پاهام و گرفته بودوسرم روی زمین ولو بود!!!
باجیغ و داد می گفتم:
- ولم کن اشی!!!حالا مگه من چی گفتم؟!بابااصلا من غلط کردم،من چیز خوردم،من به گور شوهر نداشته ام خندیدم...اشکان!!!بذارم زمین...همه خونم رفت تومخم!!!سرم داره گیج میره!!!اشی!!!!
اشکان درحالیکه می خندید گفت:به یه شرط میذارمت زمین.
- چه شرطی؟!
- به شرط اینکه شام امشب و تودرست کنی!!!
جیغ زدم وگفتم:عمراً !!!
اشکان شونه ای بالاانداخت وگفت:میل خودته!!فقط یادت باشه توالان کله پایی واگه شام درست نکنی تا وقتی که مامان اینابیان،کله پا می مونی!! حالا خود دانی!!!
جیغ زدم وعین بچه هاگفتم:خیلی بدی...بد.بد.بد!!!
اشکان خندیدوچیزی نگفت.
سارابه سمتمون اومدوروبه اشکان گفت:بچه شدی اشکان؟؟؟بذارش زمین!!! من خودم شام و درست می کنم.رهارو بذار زمین.
اشکان همونطور که من و نگه داشته بود،باشیطنت گفت:نخیر!!!!تا این فسقل نگه که می خواد شام درست کنه نمیذارمش پایین.
جیغ زدم:
- من شام درست نمی کنم!!!
باشیطنت گفت:باید درست کنی.
- درست نمی کنم.
- باید درست کنی.
- نمــــی...خـــــوا...م!!
- باشه هرجور میل خودته.پس همین جوری بمون.
جیغی زدم وگفتم:من غذا درست نمی کنم.
- روغنش و کم ریختیا!!!
چشم غره ای به اشکان رفتم وگفتم:به تومربوط نیست.من آشپزم نه تو!!
اشکان خندیدوبهم نزدیک شد.لپم وکشیدوگفت:مامخلص خانوم آشپزمونم هستیم.
اخمی کردم وعصبی گفتم:من بااین حرفاخر نمی شم.حالاهم برو پیِ کارت بذار من غذام و درست کنم.
اشکان لبخندی زدوباشه ای گفت.
به سمت درآشپزخونه رفت.لحظه آخر،سرش و به سمتم چرخوندو باشیطنت گفت:یادت نره روغنش و بیشتر کنیا!!!
واز آشپزخونه خارج شد!!
اَه!!!اینم فقط داره باکاراش من وحرص میده!!
اصلامن چرا باید غذا درست کنم!؟نه که من خیلیم بلدم آشپزی کنم این وظیفه روگذاشتن به عهده من!!!حیف که اشکان داداشمه و دوسش دارم وگرنه جفت پا می رفتم توشکمش!!!
باحرص روغن مایع رو ازروی کابینت برداشتم وخالی کردم توماهی تابه.
سوسیس بندریای توی ماهی تابه مثل قایقایی که روی آبن،روی دریایی از روغن شناور شده بودن!!
به درک!!!همینه که هست.مگه من چندبارآشپزی کردم که بخوام بلدباشم؟!!
بابی قیدی شونه ای بالاانداختم ونگاهم و دوختم به سوسیسا!!!
تو فکر سوسیس وروغن وآشپزی بودم که صدای نگران اشکان به گوشم رسید:
- رها...یه لیوان آب قند بیار...زود باش.
ترسیده ونگران داد زدم:
- آب قند واسه چی؟!حالت بدشده؟!
اشکان جوابم و نداد واین نگرانی من وبیشتر کرد.
باعجله به سمت یخچال رفتم و لیوانی رو پرازآب کردم.
چندتا حبه قندم توش انداختم وباقاشق شروع کردم به هم زدنش.
همون طورکه آب قندوهم میزدم، ازآشپزخونه بیرون اومدم.
اشکان توی هال روی زمین نشسته بودوساراهم توبغلش بود.
نگران وباعجله خودم وبهشون رسوندم.
لیوان آب قندوبه اشکان دادم و رو به ساراگفتم:چی شده سارا؟!
اشکان درحالی که سعی می کرد،به زور آب قندوبه خوردش بده،بالحن مضطربی گفت:هی بهش می گم انقدبه خودت فشارنیار،هی می گم نمی خواد بری سره کار.کو گوش شنوا؟!آخرش همین میشه دیگه.
سارا درحالیکه بادستش لیوان وپس می زد،خودش و ازبغل اشکان جداکرد.
باصدای آرومی گفت:من خوبم.هیچیم نیس...یهو سرم گیج رفت افتادم.این چه ربطی داره به کار کردن من؟!
اشکان اخمی کردو لیوان وبه سمت لب سارابرد.
مجبورش کردتایه کم ازش بخوره.
لیوان وبه سارا دادو زیرلبی گفت:چند روزه که حالت بده...هی سرفه می کنی...سرت گیج میره...رنگت پریده...دلتم که درد می کنه...اون وخ میگی هیچیت نیس؟!...چرا این همه کارمی کنی؟!چرا هم من وهم خودت واذیت می کنی؟!توخیلی خودخواهی سارا...
سارابهش خیره شدوگفت:خودخواه؟!اینکه دارم برای زندگی مشترکمون زحمت می کشم خودخواهیه؟!
پوزخندی زدوگفت:هه!جالبه.
اشکان عصبی از جاش بلندشدوبه سمت پنجره رفت.
دستاش و تو جیب شلوارش فروکردوگفت:من ازت خواستم که خودت وبه زحمت بندازی؟!من ازت خواستم که باخودت اینجوری کنی؟!نه.من نخواستم.من هیچ وقت ازت نخواستم که به خودت سختی بدی.من...
و بدون اینکه جمله قبلیش و ادامه بده، آروم گفت:میگم خودخواهی چون به من فکر نمی کنی...وختی توبه فکرسلامتی خودت نیستی،داری من وزجرمیدی...لعنتی تومی دونی اگه یه تار موازسرت کم بشه من چی به سرم میاد؟!
سارابدون اینکه جوابی بده،به لیوان توی دستش خیره شده بود.
اشکانم همونجوری جلوی پنجره ایستاده بودو توفکر بود.
برای اینکه جو رو عوض کنم،لبخندی زدم وگفتم:زن وشوهر بداخلاق بریم که شام بخوریم.
بابه یادآوری کلمه شام،جیغی زدم وگفتم:شام!!!!!خاک به سرم.غذام کاه شد!!!
وباعجله به سمت آشپزخونه رفتم.
اُه!!!!غذام سوخته بود...بدجوریم سوخته...
پس چی؟!می خواستی نسوزه؟این همه مدت ولش کردم رفتم انتظاردارم نسوزه!!!آخه اون همه روغن چجوری انقدر زود سوخت؟!من چه می دونم؟مهم اینه که سوخته دیگه!!
عصبی گازو خاموش کردم وزیرلب غریدم:لعنت به تو!!!
- لعنت به کی؟!
به سمت صدا برگشتم وبادیدن قیافه سارا،لبخندی زدم.
- به این غذای سوخته!
اشکان پشت ساراتو 4 چوب در ظاهرشدوگفت:سوخت؟!
سری تکون دادم.
لبخندی زدوگفت:عیبی نداره.خودم می دونستم تو غذا درست کردن بلدنیستی.پیتزا می خورین سفارش بدم؟!
نیشم وبازکردم وباذوق گفتم:آره.واسه من مخلوط.
لبخندی زدوگفت:باشه.پس دوتا مخلوط .توام مخلوط می خوری دیگه سارا؟!نه؟!
سارا سری تکون دادوآروم گفت:آره.
وکلافه وناراحت از آشپزخونه بیرون رفت.پشت سراون اشکانم رفت بیرون.
به خودم اجازه ندادم که دنبالشون برم...
نیاز داشتن که تنها باشن.نیاز داشتن که باهم حرف بزنن و مشکلشون و حل کنن.
برای سرگرم کردن خودم وجلوگیری از جیغ جیغ کردنای مامان بعداز اومدنش واسه سیاه شدن ماهیتابه اش وسوزوندن غذا،ماهیتابه وهمه ظرفای کثیف و گذاشتم توی ظرفشویی.
شروع کردم به ظرف شستن.
ظرف شستن من که تموم شد،صدای زنگ در اومد.
به هال رفتم تا درو بازکنم که اشکان زودتر از من رفت.
نگاهی به سارا انداختم تابفهمم مشکلشون حل شده یانه!
بادیدن لبخند روی لبش،خیالم راحت شدو یه لبخند از سر آرامش اومد روی لبم.
بعداز چند دقیقه،اشکان پیتزا هارو آورد.
باکلی شوخی وخنده شاممون و خوردیم.انگار نه انگار که تاچند دقیقه پیش اوضاع کیش ومات بود!!

**********
مشغول درس خوندن بودم که مامان در اتاقم و باز کرد...نگرانی توصورتش موج میزد...دلواپس گفت:
- رها!!! اشکان به تو درباره اینکه بعد کارش جایی میره چیزی نگفت؟!
نگاهم واز روی کتاب برداشتم و به چشمای نگرانش دوختم.
- نه. نگفت.
- ای وای!!!پس یعنی چی شده بچم؟!کجاست؟نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟!!
لبخندی زدم وگفتم:مامان من مگه بچه اس که انقدر نگرانشی؟!هرجا باشه بالاخره برمی گرده دیگه.
- آخه گوشیشم جواب نمیده.ساراهم گوشیش خاموشه.
- خب لابد شارژشون تموم شده!
کلافه نگاهی به من انداخت وگفت:شارژ هردوشون باهم تموم شده؟!دلم خیلی شور میزنه.نکنه...
وبدون اینکه حرفش و ادامه بده، درو بست ورفت.
به ساعت نگاه کردم. ساعت 9 ونیمه!!!
خب دیرم کرده ولی جای نگرانی نیست!!(چقدر ریلکسم من!!!)
احتمالا باسارا رفتن عشق وحال دوران نامزدی.لابد خواسته واسه دعوایی که یه هفته پیش داشتن از دلش در بیاره وبرش داشته بُردَتِش یه جای خوب!!
آره بابا. حتما باهمن وحالشون خوبه....مامان بی خودی نگرانه.
سعی کردم دیگه به اشکان ونگرانیای بی جهت مامان فکر نکنم ودرسم و بخونم ولی انگار دیگه حوصله نداشتم.
کار دیگه ای هم نداشتم که بکنم واسه همین گوشیم و برداشتم و به اری زنگ زدم.
یه ذره چرت پرت گفیتم وخندیدیم.
ارغوان از رابطه اش با امیر گفت.از حرفاشون،از قراراشون،از همه چی.
خیلی خوشحال بودم.از اینکه می دیدم بهترین دوستم خوشحاله وبه عشقش رسیده.اغراق نمی کنم.واقعا خوشحال بودم.شاید حرفم کلیشه ای باشه ولی واقیعه. 
بعدازاینکه با اری حرفیدم و گوشی و قطع کردم.بی حوصله روی تختم دراز کشیدم.
به سقف زل زدم ورفتم توفکر.
امیروارغوان...آرش ومهسا...اشکان وسارا.
الکی الکی یه عالمه عروسی افتادیم!!!
باخوشحالی لبخندی زدم وبه این فکر کردم که بعداز مدت ها می تونم تخلیه ی انرژی کنم و برقصم.
عروسیای معرکه ای می شدن.عروسی بهترین دوستم،پسرخالم وداداش گلم!!!
ذوق زده واسه خودم داشتم حال می کردم که صدای باز شدن در ورودی خونه اومد.بعداز اونم صدای مامان:
- کجابودی اشکان؟!می دونی چقدر دلواپست شدیم؟!!عزیز دلم... پسرگلم می خوای بری بیرون...
اشکان باصدای کلافه وخسته اش حرف مامان و قطع کرد:
- تورو خدا هیچی نگو مامان.هیچی.
بااین حرف اشکان نگران شدم.یعنی چی هیچی نگو؟
یعنی چی شده!؟
باعجله از اتاق خارج شدم.همین که اومدم بیرون با اشکان چشم توچشم شدم.
نگاهی گذرا بهم انداخت وبه سمت اتاقش رفت.قیافه اش خیلی پکر بود.نگاهش خسته بود.حالش بد بود.بد که نه داغون بود!!!
مامان همون طورکه به سمتش می رفت،گفت:تو که من و نصف جون کردی بچه!!! چی شده؟!تو شرکتتون اتفاقی افتاده؟!باسارا دعوات شده؟اشکان...
حرف مامان بابسته شدن در اتاق اشکان ناتموم موند.
صدای چرخش کلید توی قفل در، هممون و مبهوت کرد.
بابابه سمت در رفت وآروم گفت:اشکان!!!چرا دروقفل کردی؟
بعدم مامان به سمت دررفت و حرفای قبلیش و تکرار کرد.
ولی اشکان درجواب همه حرفاشون فقط گفت:
- برید.تورو خدا برید.برید...بذارید تنها باشم...بذارید به درد خودم بمیرم...برید.
مامان نگران تراز قبل،درحالیکه اشک توچشماش حلقه زده بود گفت:الهی مامانت برات بمیره.چی شده اشکانم؟!
اشکان بایه صدای خسته گفت:هیچی مامان!هیچی قربونت برم.هیچی عزیزم.فقط برو...فقط برید..فقط بذارید تنها باشم...نپرسید چرا...هیچی نگید...برید.
مامان دیگه چیزی نگفت وباچشمای اشکیش به سمت هال رفت وروی یکی از مبلا نشست.
بابا هم رفت پیشش و سعی کرد دل داریش بده.
من اما انگار لال شده بودم.شوکه بودم!!!بی حرکت روبروی دربسته اتاق اشکان وایساده بودم وحتی پلک هم نمی زدم!!
اشکان هیچ وقت انقدر ناراحت نبود...هیچ وقت انقدر گرفته نبود...چرا می خواست تنها باشه؟!مگه چی شده؟چرا به هیشکی هیچی نمی گه؟!!چرا صداش انقدرناراحته؟!چرا؟!
این سوالا مدام توی ذهنم می چرخید وغذابم می داد.
اشکان من...داداشی من...چرا ناراحته؟!چرا!؟
حاضربودم تمام غمای عالم و یه تنه به دوش بکشم فقط اشکان بخنده.داداشم پکر نباشه.جونم واسه اشکان در می رفت.
چشمام پراز اشک شد.احساساتی نبودم ولی اشکان فرق داشت.
اشکان باتمام دنیا فرق داشت.اشکان باهر کسی فرق داشت.اشکان...
سیل اشکام راه افتادو صورتم و خیس کرد.
کنارشون زدم وبه اتاقم رفتم.
کلافه به سمت گوشیم رفتم و به سارا زنگ زدم تا شاید جواب سوالام و بده.
اما گوشیش خاموش بود.حتی به خونشونم زنگ زدم اما کسی جواب نداد.
بی حوصله تراز قبل روی تخت داراز کشیدم و رفتم توفکر.
تاموقع شام هم بیرون نرفتم.
وقتی مامان برای شام صدام زد،نمی خواستم برم اما دیدم اگه نرم حال مامان وبابا از اینی که هست بدتر میشه.
بی حوصله به سمت آشپزخونه رفتم و روی صندلی نشستم.
شام و توی سکوت خوردیم.یعنی در اصلا هیچ کدوممون چیزی نخوردیم...فقط باغذامون بازی کردیم.
مامان برای اشکان شام برد اما دوباره با حرفای قبلیش روبرو شدو گرفته تر از قبل به آشپزخونه برگشت.
ازمامان تشکر کردم وبه سمت اتاقم رفتم.اولش خواستم برم پیش اشکان اما پشیمون شدم و به اتاق خودم رفتم.روی تخت دراز کشیدم وبه سقف خیره شدم.
اشک توچشمام جمع شد...داداشی مهربون چرا انقد داغونه؟!!یعنی چی شده؟؟چرا حالش بده؟!!چی شده اشکانی؟!!چی داداشی من وانقد ناراحت کرده؟!!چی شده؟؟
اشک ازچشمام جاری شدوگونه هام وخیس کرد...به هق هق افتادم...
نمی دونم کی وچجوری ولی بین اون همه اشک وگریه بالاخره خوابم برد...

**********
روز بعد، بابا سرکار نرفت.
مامانم از صبح کله سحر بیدار بودو به در بسته اتاق اشکان خیره شده بود.
منم که همش تواتاقم بودم.
هممون منتظر بودیم که اشکان بیاد بیرون و توضیح بده.اما اشکان نیومد.
مامان وبابا نگران شدن وخواستن قفل درو بشکونن که با داد وبیداد اشکان روبروشدن:
- ولم کنین.چی کارم دارین؟!میگم برین...تنهام بذارید...ای خدا...
مامان وبابا کلی باهاش حرف زدن اما جوابی از پشت در نیومد.
صبحونه که نخورد هیچ، لب به ناهارم نزد!!
تا ساعت 12 شب،اشکان بیرون نیومد.شامم نخورد.اعتصاب کرده بود.
اشکان با این کارش اعصاب همه رو به هم ریخته بود.
حال منم اصلا خوب نبود.دلم خیلی گرفته بود....این شدکه بعداز مدت ها به حیاط رفتم.
قدم زدن تو حیاط آرامش بخش بود.
درحال قدم زدن بودم و داشتم مثل همیشه نفس عمیق می کشیدم تا ذهنم و از فکرای بد دور کنم.
همه جا آروم بود.هیچ صدایی نمی یومد.یه کم که راه رفتم،هوا سرد شد.تصمیم گرفتم که به اتاقم برگردم.
داشتم باقدمای کوتاه وآروم به سمت در می رفتم که یهو یکی روبروم سبز شد!!!
زل زدم به قیافه طرف وتو اون تاریکی اولین چیزی که دیدم برق چشمای اشکان بود!!!
باخوشحالی لبخندی زدم وگفتم:اشکان!!!!
چیزی نگفت.فقط انگشت اشاره اش و آورد جلوی لبم که یعنی "ساکت شو".
نمی دونستم که چجوری دور از چشم مامان اینا از اتاق بیرون اومده والان اینجاست...برامم مهم نبود.این برام مهم بودکه بفهمم چرا ناراحته...این جواب همه سوالام بود!!
به تاب کنار حیاط اشاره کردو باصدای آروم گفت:میشه بشینی؟!
لبخندی زدم وسری تکون دادم.به سمت تاب رفتم ونشستم.
اشکانم کنارم نشست.به چشمام زل زد.
نور کمی که از کوچه میومد باعث شد که بتونم صورتش و واضح ببینم.
زیر چشماش گود افتاده بودوچشماش قرمز بود!!!انگارگریه کرده بود...اشکان...اشکان گریه کرده؟!باورم نمی شد!!!
ناباورانه به چشماش خیره شدم وزیرلب گفتم:گریه کردی اشکان؟!
لبخند تلخی زدوآروم گفت:آره.
مهربون گفتم:چرا داداشی؟!چی شده؟!
بایه صدای تلخ وغمگین گفت:بدبخت شدم رها!!!
فقط بهش نگاه کردم وچیزی نگفتم تا حرفش و بزنه.
- رها...تمام زندگیم داره نابود می شه...دارم همه چیم و ازدست میدم...دارم میمیرم رها...داغونم...داغون!!!
نگران بهش خیره شدم وگفتم:چی شده اشکان؟!جون به لب شدم.بگودیگه.
یه قطره اشک از چشماش بیرون اومد...خیلی سریع باپشت دست پاکش کردوزیرلب گفت:سارا...
درحالیکه از دیدن اشکش داغون شده بودم،گفتم:سارا چی؟!هان؟!چی اشکان؟!!سارا طوریش شده؟
سری تکون دادوبه سختی بابغض توی گلوش، گفت:آره...سارا سرطان داره....سارا...
دیگه نمی شنیدم چی می گفت...ناخودآگاه اشک از چشمام جاری شد.
درعرض چند ثانیه اشک صورتم و خیس کردوبه هق هق افتادم.
ناباورانه به چشمای خیس اشکان خیره شدم وباتته پته گفتم:نه...اش...اشکان بگو...بگو که داری دروغ می گی...بگو سارا چیزیش نیس...بگو حالش خوبه...بگو...
اشکان فقط نگاهم کرد.نگاهم کردوهیچی نگفت.هیچی!!!
اما من می خواستم بهم بگه حقیقت نداره...دلم می خواست که بفهمم شوخیه...دلم نمی خواست باور کنم که سارا سرطان داره!!!
سارا؟! سارا سرطان؟!امکان نداره...من باور نمی کنم.
یهو یاد سرفه های مدامش افتادم...شب تولد اشکان وقتی سرش گیج رفت...چقدسرفه می کرد...رنگش پریده بود...اون روز،توخونه خودمون دوباره سرش گیج رفت...سرفه...سرفه...سرفه!!!
هیچ فکر نمی کردم که ایناعلائم سرطان باشه!! چقدر بهش گفتیم که بره دکتر؟!
وای خدا...
باچشمای خیسم به اشکان که حالادیگه تصویرش از پشت پرده اشکام تار بود،نگاه کردم.
درحالیکه مثل دیوونه ها می خندیدم،گفتم:نه...سارا خوبه...سارا که چیزیش نیست...سارا خوبه...سارا حالش خوب خوبه...قراره من و عمه کنه...قراره من عمه بشم...قرار بود من عمه بشم...
وبه هق هق افتادم.
اشکان من و توآغوشش کشیدومحکم بغلم کرد...
هق هق گریه هام سکوت حیاط و می شکست.
شونه های مردونه اشکان تکون می خورد.داشت گریه می کرد.
حقم داشت گریه کنه...سارا...عشق زندگیش...نامزدش...سرطان داره...زندگیش داره نابود میشه...نه تنها زندگی اشکان بلکه زندگی هممون!!!
روز بعد حول حوش ساعت 6 بودکه اشکان بهم اس داد وازم خواست که بدون این که مامان و بابا بفهمن برم دم در.
منم لباس پوشیدم وبه مامان گفتم که می خوام با ارغوان برم بیرون.
رفتم دم در. ماشین اشکان جلوی در پارک بود.سوارشدم.
نگاهم وبه چشماش دوختم.نگاه غمگینش و بهم انداخت ولبخند تلخی زد.
حلقه سارا رو از روی داشبرد ماشین برداشت.به سمتم گرفت وگفت:تموم شد...دیگه همه چی تموم شد.
ناباورانه حلقه رو از توی دستش گرفتم ونگاهم ودوختم بهش...
اشکان به روبروش خیره شدودرحالیکه چشماش از اشک خیس شده بود،گفت:
- امروز سارا بهم زنگ زد.گفت که می خواد من و ببینه...اولش خیال کردم که حالش خوب نیست و من باید برم تا دلداری بدم.کلی به خودم رسیدم.کلی حرف آماده کردم که بهش بزنم.می خواستم بهش بگم که تاتهش باهاشم.می خواستم بهش بگم که واسه خوبه شدنش حاضرم جونمم بدم.می خواستم بهش بگم که عاشقشم حتی بیشتراز قبل اما...
نگاهش و به چشمام دوخت وگفت:وقتی رفتم پیشش،حتی نذاشت به جز سلام هیچ حرف دیگه ای بزنم.شروع کردبه حرف زدن.گفت که ازم می خواد برم و حتی پشت سرمم نگاه نکنم.گفت ما چندماه بیشتر نیست که نامزد کردیم وخودشم تا چند ماه دیگه بیشتر زنده نیست...دکتر جلوی خودمون گفت که اگه خیلی زنده بمونه 5 ماهه...سارا گفت که ارزشش و نداره واسه چند ماه کل جوونیم و بسوزونم...گفت که برم و فراموشش کنم...گفت که...
دیگه سیل اشکاش مهلتش نداد وصورتش و خیس کرد.
دیگه نتونستم در برابر گریه کردنش طاقت بیارم.به سمتش رفتم وبغلش کردم.
صدای آرومش و شنیدم:
- من بدون سارا میمیرم رها...چرا؟!چرا ازم می خواد که برم و پشت سرمم نگاه نکنم...چجوری دلش میاد اینجوری بگه وختی می دونه از جونمم برام عزیز تره...من...
اخمی کردم وحرفش وقطع کردم:بی خود!!!هیچ کس هیچ جا نمیره.همه کنار هم می مونیم.حال سارام خوب می شه.عشق اگه عشق باشه باید تا هرجایی با آدم باشه نه این که تا تَقی به توقی خورد بره وپشت سرشم نگاه نکنه.راه بیفت ببینم.
اشکان خودش و از بغلم بیرون کشید و متعجب گفت:کجا؟!
- خونه سارا اینا.باید باهاش حرف بزنم.
- واقعا می خوای باهاش حرف بزنی؟!
- آره.راه بیفت.
اشکان باشک وتردید استارت زدوراه افتاد.
منم گوشیم و درآوردم وبه سارا زنگ زدم.
چندتا بوق که خورد، ریجکت کرد.2بار گرفتم،3 بار،10 بار...اما سارا جواب نمی داد.
عصبی گوشیم و توی کیفم پرت کردم وبه روبروم خیره شدم.
این چرا جواب من و نمیده؟!چرا ریجکتم می کنه؟!
صدای اشکان وشنیدم:
- سارا تصمیمش و گرفته.توهر چقدرم که بهش زنگ بزنی جواب نمیده.فکرم نمی کنم که حرفات روش اثری داشته باشه...
عصبی وسط حرفش پریدم:
- یعنی چی که تصمیمش و گرفته؟!مگه این قضیه فقط به اون ربط داره که خودش تنهایی تصمیم می گیره؟به هممون مربوط میشه...نمیذارم که از سره ندونم کاری زندگیتون و به باد بدید.
اشکان لبخندتلخی بهم زدوزیرلبی گفت:خودت و خسته می کنی.
حرفش و نشنیده گرفتم وبرای اینکه جو رو عوض کنم، ضبط و روشن کردم:

دست من و بگیر نترس از سکوت این قفس
من با توام رفیق من حتی تا اخرین نفس
به حرمت رفاقتی که بسته پای دلم و
به قلب مهربون تو تموم نکن صبر من و
یادت میاد روزی رو که عهدمون و بستیم با هم
واسه محکم شدنش به پای هم خوردیم قسم
حالا میگی تنهام بذار تو نشو اسیر این حصار
باور نمیکنم تویی تورو خدا دووم بیار
قلب من و نشکن عزیز تیشه به جای پات نزن
من پا به پات میام رفیق تا لحظه رها شدن
وجود تو برای من دنیاییه همینو بس
یادم نرفته اون قسم شریکتم ای هم نفس
آخرین نفس-سامان جلیلی

اَه!!!این چه آهنگیه؟!جو عوض نشدکه هیچ خراب ترم شد!!
نگاهی به اشکان انداختم که باچشمای اشکیش به روبرو خیره شده بود.
بازوی سمت چپش و گذاشته بود روی شیشه نیمه باز ماشین وبا دست راستش رانندگی می کرد.
برای اینکه حال اشکان و از این بدتر نکنم،دست بردم و ضبط و خاموش کردم.
ولی عجب آهنگی بودا!!! خیلی به قضیه اینا می خورد!!!
بقیه راه تو سکوت گذشت.من به رفت وآمد آدما وکوچه وخیابونا خیره بودم واشکان به روبروش.معلوم بودکه بدجور توفکره وحالش خرابه!!!
لعنت به این زندگی!!!اَه!!لعنت به این تقدیر!!!
آخه چرا سارا؟!بین این همه آدم چرا سارا که نامزد اشکانه باید سرطان بگیره؟!آخه چرا زندگی قشنگ وعاشقانه این دوتا باید پَر پَر بشه؟!آخه چرا سارا باید از اشکان بخواد که ولش کنه وبره؟!
چرا؟!چرا؟!چرا؟!!!
اون روز من رفتم وباسارا حرف زدم ولی نتیجه ای نگرفتم.سارا تصمیم خودش وگرفته بودو می خواست که از زندگی اشکان بره بیرون.دقیقا همون حرفایی رو به من زدکه به اشکان زده بود.خیلی اصرار کردم اما گوشش بدهکار نبود.حرف، حرف خودش بود.
حال وروز خوبی نداشت.چهره اش خسته بودو چشماش ازبی خوابی وگریه سرخ شده بود.اونم مثل اشکان روزای بدی رو می گذروند ولی حاضرنبودکه دوباره برگرده وکنار اشکان به زندگیش ادامه بده.
یه ماهی از این قضیه می گذشت وما هنوز چیزی به مامان وبابا نگفته بودیم.
اشکان سعی می کردکه جلوی اوناطبیعی رفتارکنه.هرروز به دروغ به مامان اینا می گفت که میره شرکت اما می رفت پیش سارا والتماسش می کردکه برگرده.ساراهم هربار بارگریه ازش می خواست که بره وهمه چی وتموم کنه.
هر روز که می گذشت اشکان داغون تراز روز قبل می شدومامان وبابا نگران تر.
کار من واشکان فقط این شده بودکه دروغ بگیم ومامان وبابارو از سَرخودمون باز کنیم.یه ماه تمام بودکه سارا به خونه مانمیومد وحتی زنگم نمی زد.این موضوع مامان اینارو مصمم کرده بودکه رابطه بین اشکان وسارا شکرآبه.
مامان وبابا خیلی تلاش می کردن که اززیر زبون من واشکان یه چیزی بیرون بکشن ولی ما نَم پس نمی دادیم.حتی مامان چندباری به شرکت سارا اینارفت ولی پیداش نکرد چون استعفاداده بود.هربارم که به خونه اشون می رفت سارا نبودوکسی جوابش و نمیداد...کارش شده بودکه هرروز به سارا زنگ بزنه اما هیچ وقت نتونست باهاش حرف بزنه چون گوشیشم خاموش کرده بود...حتی تلفن خونه اشونم جواب نمی داد...
اوضاع زندگیمون خیلی به هم ریخته بود.من واشکان به معنای واقعی کلمه داغون بودیم.حال مامان وباباهم اگربدتر ازمانبود، بهترنبود.خیلی وقت بودکه صدای خنده های بلندمون توی خونه نمی پیچید.
به هربدبختی بود امتحانای پایان ترم و دادم.اصلا حوصله درس خوندن نداشتم وبه زور لای کتابام وبازمی کردم.بالاخره باهزارتا بدبختی وتقلب تونستم همه درسارو پاس کنم البته به جز یه درس!!این نتیجه واسه من شاهکاربود!!!واسه منی که توی اون وضعیت درس می خوندم خیلی عالی بود.
ترم بعدی شروع شده بودومن سعی می کردم که خودم وبادانشگاه رفتن وحرف زدن با ارغوان مشغول کنم تاکمترگیر سوالای مکرر مامان بیفتم.
رادوین وسعیدوامیروبابک هم فارغ التحصیل شده بودن.دیگه خبری ازجنگ ودعوانبود وزندگیم یکنواخت ومسخره شده بود.دیگه رادوین ونمی دیدم.فقط گاهی اوقات که امیروارغوان باهم قرار داشتن امیرو می دیدم.
حالامی فهمم که اون گودزیلام اگه هزارتا ضرر واسم داشت یه فایده هم داشت...اونم این بودکه یه ذره مسخره بازی درمیاورد روحیه ام شاد می شد!!!این روزا از یه افسرده دیوونه هیچی کم ندارم!!
اصلا نمی خندم.باورکردنش سخته...آره...من...رها!!!کسی که اگه یه روز تاحد مرگ نمی خندید روزش شب نمی شد،خیلی وقته که دیگه نمی خنده!!
××××××××
اون روزم مثل همیشه،بابی حوصلگی از ارغوان خداحافظی کردم وازماشینش فاصله گرفتم.
به سمت درخونه رفتم وکلیدو انداختم توقفل در.وارد خونه که شدم صدای دادوبیداد بابابه گوشم خورد:
- من الان باید بفهمم؟!الان باید بفهمم که عروسم سرطان داره؟!!چرا به ماچیزی نگفتی اشکان؟!چرا؟!!
وای!!!بدبخت شدیم!!!بابا اینافهمیدن!!
باعجله به سمت در ورودی رفتم.کفشام و درآوردم وخودم وپرت کردم توخونه.
همین که وارد خونه که نه توخونه پرت شدم،چهره عصبانی بابارو دیدم که تقریبا روبروی من ایستاده بودونگاهم میکرد.
مامانم باچشمای اشکیش بهم خیره شده بود.
چشم چرخوندم تااشکان وپیدا کنم که یهو چشمام از دیدن سارا 4 تا شد!!!
باصورت خیس از اشکش روی یکی از مبلا نشسته بود.اشکانم کلافه وبی حوصله پشت سرش ایستاده بود.
صدای بابا باعث شد که چشم از سارا بردارم وبه بابانگاه کنم:
- رها!!!توام می دونستی؟!چرا هیچی به مانگفتی؟!!
جوابی نداشتم بدم.واسه همینم سکوت کردم.
باباعصبی دادزد:
- چرا ساکتی رها؟!حرف بزن دیگه.بگو...چرا به ماچیزی نگفتی؟!چرا؟!!! 
بازم سکوت کردم.
بابا همون طورکه باقدمای بلندش طول وعرض پذیرایی رو متر می کرد،گفت:
- من غریبه ام؟!من ومادرتون غریبه ایم که چیزی بهمون نگفتید؟!
اشکان باصدای گرفته اش گفت:نمی خواستیم نگرانتون...
بابا عصبانی ترازدفعه های قبل دادزد:
- نگران؟!توازنگرانی یه پدر چی می دونی؟!چه می دونی چه حالی داره که یه ماه تمام نگران وبی خبر باشی وهیچ کس هیچی بهت نگه.توچه می دونی چه حالی داره که احضاریه دادگاه بیاد درخونت.تازه اون وقته که می فهمی بعله...عروست درخواست طلاق داده...تازه اون وقته که زنگ می زنی به پسرت وازش می خوای که بیادخونه وبرات توضیح بده...تازه اون وقته که باهزارتا بدبختی عروست و پیدا می کنی ومیاریش خونه تا دلیل درخواست طلاقش و توضیح بده...تازه اون وقته که...
دیگه نتونست ادامه بده.نفس نفس می زدو دستش وگذاشته بود روی قلبش.
من ومامان باعجله خودمون وبه بابا رسوندیم وکمکش کردیم تا روی یکی ازمبلا بشینه.
مامان ازم خواست که برای باباآب قندبیارم ومنم به آشپزخونه رفتم.
بایه لیوان آب قندبه سمت بابارفتم وبهش کمک کردم تایه ذره ازش بخوره.
مامان نگران گفت:مسعود...چرا باخودت اینجوری می کنی؟!نمیگی اگه خدایی نکرده یه بلایی سرت بیاد من ازغصه دِق می کنم؟!
بابالبخندی زدوگفت:من حالم خوبه مریم جان.نمی خواد بیخودی نگران باشی.
سارا روبه بابا گفت:مطمئننین حالتون خوبه بابا؟!
بابا سری تکون دادوگفت:آره دخترم.خوبم.
بعداشاره ای به من که بالای سرش ایستاده بودم کردتا بشینم.
منم نشستم.بابااز اشکانم خواست که بشینه.
خودشم کنارمامان روی مبل نشست...روبه سارا واشکان گفت:می خوام یه سوال ازتون بپرسم.شمادوتاهمونایی نیستیدکه جونتون واسه هم دیگه درمی رفت؟!شماهمونایی نیستیدکه تاحدمرگ هم دیگرو دوست داشتن؟!!
اشکان بدون اینکه چیزی بگه،عصبی باپاهاش روی زمین ضرب گرفت.
ساراهم درسکوت باریشه های شالش بازی می کرد.
بابابلندترگفت:جوابی نشنیدم!!!
اشکان و سارا نگاهی به هم دیگه کردن وخیلی آروم گفتن:چرا.
- خب،پس چرا حالا سارا باید درخواست طلاق بده؟
اشکان پوزخندی زدو روبه باباگفت:نمی دونم ازخودش بپرسین.
بابا نگاهش و به سارا دوخت وگفت:چرا دخترم؟!
سارا درحالیکه سرش پایین بود، با تته پته گفت:چون...چون نمی خوام اشکان جوونیش و بذاره پای کسی که به زنده موندنش اعتباری نیست...چون دوست ندارم اشکان پای من وعشقی بمونه که قراره...قراره خیلی زود نابودبشه...چون نمی خوام اشکان زندگیش و تباه کنه...
اشکان کلافه وسط حرفش پرید:
- لعنتی زندگی من تویی!!!
سارا ساکت شدودیگه چیزی نگفت.
اشکان که ازسکوت سارا حسابی عصبی شده بود،ازجاش بلند شد.به سمتش رفت.
جلوی پاهاش زانو زد.به چشماش خیره شدوگفت:چرا نمی فهمی سارا؟!من دوست دارم...دو...ســـــت...دارم...می فهمی؟!نمی تونم حتی یه لحظه بدون تو زندگی کنم.اون وخ توازم می خوای که ولت کنم وبرم؟!!اونم الان توی این شرایط که توبیشتر از هروقت دیگه ای بهم نیاز داری؟!
سارا به چشماش زل زدوگفت:به خاطر خودت می گم...من نمی خوام که توزجر بکشی...
اشکان کلافه ازجاش بلند شد.همون طورکه به سمت مبل می رفت،گفت:توداری باکارات زجرم می دی لعنتی...تو!!
سرجای قبلیش نشست وصورتش و بادستاش پوشوندو دوباره باپاهاش روی زمین ضرب گرفت.
سارا باچشمای پراز اشکش به باباخیره شدوگفت:به خدا دیگه نمی تونم این وضعیت و تحمل کنم بابا!!شما بگید..شمابهم بگیدکه باید چیکار کنم.
بابا نگاهش واز سارا گرفت ودوخت به یه نقطه نامعلوم ورفت توفکر...
همه ساکت بودن وجز صدای ضربه های پای اشکان روی زمین،صدای دیگه ای شنیده نمی شد.
بعداز چند لحظه باباروبه ساراگفت:یه چیزی می خوام بگم که نباید روحرفم نه بیاری.
سارا چشمای منتظرش و به بابادوخت.اشکانم دستاش و از جلوی صورتش برداشت وبه باباخیره شد.
بابا نگاهی به هردوشون کرد. ادامه داد:
- من می دونم که شمادوتا چقدر هم دیگه رو دوست دارید واین وضعیت که پیش اومده برای هردوتون غیرقابل تحمله.پس باید یه فکری به حال این مشکلی که پیش اومده بکنیم.من ازیکی از دوستام شنیدم که یه بیمارستانی توی لندن هست.اونجاخیلی از بیمارای سرطانی رو معالجه کردن وآدمای زیادی روبه زندگشون برگردوندن.پس اگه اون آدما خوب شدن،ساراهم می تونه خوب بشه.
سارا ناامید نگاهش وازبابا گرفت وبه زمین دوخت.آروم گفت:نه باباجون...من خوب نمیشم.سرطان من خیلی وخیمه...سرطان خون اونم ازنوع لوسمی...امکان نداره که معالجه بشه...من مطمئنم.
دوباره نگاهش وبه بابادوخت وگفت:تازه ازکجامی خوایم پول بیاریم وبرای خوب شدن من هزینه کنیم؟مطمئناً خرجش خیلی زیاده...
بابالبخندی زدوگفت:هرچی که دارم می فروشم.همه دار وندارم،فدای یه تارموت دخترم.
سارا لبخندی زدوگفت:شما خیلی لطف داری بابا جون ولی این همه هزینه کردن تهش هیچی نیست.چه توی بیمارستانای اینجا وچه اونجا!! من خوب نمیشم.
اشکان به جای بابا جواب داد:
- چرا خوب نمیشی؟!سارا توچرا انقدر ناامیدی؟!!
- به چی امید داشته باشم وقتی مطمئنم که حالم خوب نمیشه؟!
باباگفت:قراربود روی حرفم نه نیاری.مامیریم.همه باهم.
وازجاش بلندشدوبدون اینکه به کسی فرصت مخالفت کردن بده،باقدمای محکم واستواربه اتاقش رفت.

*********
اون شب وقتی اشکان ساراروبرده بودتابرسونتش مامان صدام کردوازم خواست به آشپزخونه برم.باخودم گفتم لابدمی خوادبهم بگه این ظرفاروبشوریافلان سیب زمینی وپوست بِکَن...به آشپزخونه رفتم...
مامان بایه ملاقه توی دستش روبروی گازوایساده بودوبه یه نقطه مبهم زل زده بود!!الهی قربون مامانم برم...حتماداره به ساراواشکان فکرمیکنه... برق اشک وتوچشمای قشنگش دیدم.دیگه نتونستم طاقت بیارم واشک مامانم وببینم...به ستمش رفتم وازپشت بغلش کردم...لبخندی زدم ومهربون گفتم:مامان جونم چی شده؟!چرا الکی چشمای خوشگلت واشکی می کنی مامان خانومی!!؟!
دستی به چشماش کشیدوبه سمتم برگشت...لبخندتلخی زدوگفت:چیزی نیست عزیزم...(به صندلی میزناهارخوری اشاره کردوادامه دادSmileمیشه بشینی؟!می خوام راجع به یه موضوع مهم باهات حرف بزنم.
موضوع مهم؟!!!مامان می خواد درموردیه موضوع مهم بامن حرف بزنه؟!چه موضوعی؟!!!
باتعجب بهش خیره شدم وگفتم: چیزی شده!؟
سری به علامت نه تکون داد...به سمت صندلی رفتم ونشستم.اونم اومدروی صندلی کنارم نشست...دستش وگذاشت روی دستم وشروع کردبه نوازش کردن انگشتام!چشماش دوباره پراشک شد...باحسرت به چشمام خیره شده بود.
یعنی چی شده؟!!چراهیچی بهم نمیگه؟!!چرااشک توچشماش جمع شده؟!
داشتم ازنگرانی سکته می کردم...روبه مامان گفتم:نمی خوای بگی چی شده؟!!دارم ازنگرانی میمیرم مامان...
بایه صدای پربغض گفت:رهاقبل ازحرفام می خوام یه قول ازت بگیرم...
بالحنی که نگرانی توش موج میزد،پرسیدم:چه قولی؟!
- اینکه روحرفم نه نیاری...
یعنی مامان چی می خوادبهم بگه؟!!چرا داره ازم قول میگیره؟!
سری تکون دادم وگفتم:باشه قول میدم روحرفت نه نیارم مامان...فقط توروخدابگوچی شده!!مردم ازنگرانی.
نفس عمیقی کشیدوگفت:رهاعزیزم...من توروخیلی دوس دارم!!خیلی بیشترازخیلی...اگه یه روز نبینمت دل تنگت میشم...منم مثل هرمادری عاشق بچه هامم...قربونت برم عزیزم...
واشکش جاری شد...آروم آروم گریه اش شدت گرفت...به هق هق افتاد...زار زارگریه می کرد...من وتوآغوشش کشیدوبوسیدم...گریه می کردومدام قربون صدقه ام می رفت!!
مامان چرااینجوری میکنه؟!!آخه مگه چی شده که اینجوری بغلم کرده وبوسم می کنه؟!!
دیدن اشکش باعث شدتابغض کنم...
مامان خودش وازآغوشم بیرون کشیدوباچشمای خیس ازاشکش زل زدتوچشمام...بی اختیاراشک ازچشماش جاری می شد...درحالیکه لباش می لرزید،آروم گفت:من چجوری می تونم توروتنهابذارم وبرم؟
 مخاطب פֿـاص نــבارҐ ! چوטּ פֿـوבҐ פֿـاصҐ .!!
نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال 2
پاسخ
 سپاس شده توسط E.A ، جوجو خوشگله ، L²evi ، OGAND$ ، سایه22 ، mosaferkocholo ، دلارام 19 ، *tara* ، خانومي ، mahali ، ρυяρℓє_ѕку ، الوالو ، جوجه کوچول موچولو ، -Demoniac- ، آرشاااااااام ، yald2015 ، یلدا عبدی ، ற!ՖŠ Д¥Ť!Ñ
آگهی
#17
چی؟!!مامان چی داره میگه؟!قراره من وتنهابذاره وکجابره؟!!
حالش خیلی بدبود...به چشمام خیره شده بودواشک می ریخت...
مهربون گفتم:مامانم بگوچی شده!!توروبه خدابگو...چرامی خوای من وتنهابذاری؟!کجامی خوای بری؟؟؟
نفس عمیقی کشیدوباپشت دستش اشکاش وپاک کرد...بالحنی که غم توش موج می زدگفت:رهاعزیزم...تو...تونمی تونی بامابیای لندن!!
رسماً هنگ کرده بودم!!یعنی چی؟؟!!برای چی نمی تونم باهاشون برم؟؟تنهایی اینجابمونم که چی بشه؟؟!
باتعجب گفتم:حالت خوبه مامان؟؟!چی داری میگی؟واسه چی من نمی تونم باهاتون بیام؟!
- قربونت برم عزیزم...اومدن توهیچ چیزی پشتش نداره جزاینکه اعصابت وداغون می کنه...جزاینکه حالت وبدمی کنه...اگه توبامابیای بایدشاهدزجرکشیدن ساراباشی...بایدغصه خوردن اشکان وببینی ودم نزنی!!می فهمی چی میگم؟!من توروبهترازخودت می شناسم عزیزدلم...می دونم دیدن طاقت ناراحتی اشکان ونداری...می شناسمت.خودم بزرگت کردم...می دونم نمی تونی حال بداشکان وببینی...توجونت به جون داداشت بسته اس...چجوری می تونی غم وغصه اش وببینی ودم نزنی؟!هان؟!اگه زجرکشیدنش وببینی داغون میشی!!
درحالیکه اشک چشمام وپرکرده بود،بابغض گفتم:یعنی چی مامان؟!!میگی تواین شرایط سخت تنهاتون بذارم؟!من اشکان ودوس دارم...خیلیم دوسش دارم...ازدیدن ناراحتیش داغون میشم ولی...ولی آخه چجوری می تونم تنهایی وبدون شمااینجازندگی کنم؟!من...من باشمامیام،هرجایی که برین!!
مامان لبخندتلخی زدوگفت:درکت می کنم قربونت برم ولی توروبه خداتوام من ودرک کن!!سرطان سارا ازیه طرف داره داغونم میکنه وناراحتی اشکان ازیه طرف دیگه...اگه توام بامابیای...اگه عذاب کشیدن داداشت وببینی توام زجرمیکشی!!طاقت زجرکشیدن تویکی ودیگه ندارم!!به خداتاب ندارم...اذیتم نکن رها!!می دونی که چقدحالم بده...حالم وازاین بدترنکن...
اشکم جاری شد...آخه من چجوری بدون خونواده ام زندگی کنم؟!چجوری دوریشون وتحمل کنم؟!اصلاکجابمونم وقتی بابااینا این خونه وچیزای دیگه رومی فروشن ومیرن؟!
باچشمای خیس به مامانم زل زدم وگفتم:من نمی تونم بدون شمازندگی کنم...چجوری ازخونواده ای دوربمونم که ازته قلبم عاشقشونم؟!هان؟!درکم کن مامان نمی تونم!!حاضرم باهاتون بیام وسختی بکشم ولی...ولی ازم نخواین که دوریتون وتحمل کنم!!!
- مگه قرانبودروی حرفم نه نیاری؟!!به خاطرخودت میگم...قربونت بشم دخترگلم،اکه توبامابیای هیچ فایده ای نداره.فقط وفقط حال خودت بدترمیشه وداغون میشی!!من نمی تونم زجرکشیدن توروبینم!!بی انصاف نباش رها...فقط به خودت فکرنکن...
اشک چشمام وکنارزدم وگفتم:بی انصاف نیستم مامان ولی باورکنین دوری ازشما واسم سخته...
- می دونم عزیزم ولی اگه بامابیای بیشترسختی میکشی...اگه اینجابمونی داغون شدن داداشت ونمی بینی...شیمی دارمانی شدن سارارونمی بینی...گریه های من نمی بینی...غم وغصه روتوچشمای بابات نمی بینی...می فهمی چی می گم رها؟!!اگه توبامابیای فقط وفقط زجرمیکشی...ماکه برای خوش گذرونی نمیریم! قراره روزای سختی وتوغربت داشته باشیم...من نمی خوام دخترم سختی بکشه...اگه اینجابمونی ازهرلحاظ واست بهتره.هم شرایط روحیت بهترمیشه وهم می تونی درست وبخونی ولیسانست وبگیری...
وسط حرفش پریدم:
- می فهمی چی میگی مامان؟!گوربابای درس ودانشگاه وکوفت وزهرمار...من نخوام لیسانس بگیرم بایدکی وببینم؟!شمابرام مهمین مامان...من نمی خوام خونواده ام وفدای درسم کنم...تازه مگه قرارنیس همه چی وبفروشین وبرین؟!خب اگه این خونه روبفروشین من کجابایدبمونم؟!!!
باچشمای پرازاشکش بهم خیره شدومهربون گفت:فکراونجاشم کردم...باخاله ات حرف می زنم تابری پیش اونا...
محکم وقاطع گفتم:نه!!من نمیرم خونه خاله!
دوست ندارم برم پیش خاله اینا...خوشم نمیاد سربار کسی باشم.نه این که از خاله اینا خوشم نیادا!!نه...اتفاقاخیلیم دوسش دارم.فقط نمی خوام برم بایه سری آدم زندگی کنم وسربارشون بشم.
مامان اخمی کردوگفت:یعنی چی؟پس می خوای کجابمونی؟!
دستش وگرفتم توی دستام وبه چشماش خیره شدم...آروم گفتم:من می خوام باشمابیام مامان...هرجاکه برین منم باهاتون میام!!مامان من بدون شمااینجانمی مونم...
پربغض گفت:مگه بهم قول ندادی روی حرفم نه نیاری؟!!
اشک توچشمام حلقه زده بود...راست می گفت.من بهش قول دادم که روحرفش نه نیارم ولی...ولی آخه چجوری می تونم تنهایی اینجابمونم؟!چجوری دوریشون وتحمل کنم؟!چجوری تواین شراطی سخت تنهاشون بذارم؟!من عاشق تک تک اعضای این خونواده ام...جونم به جونشون بسته اس...نمی تونم تنهاشون بذارم...اونم توهمچین شرایطی!!نمی تونم...
اشک ازچشمام جاری شد...باصدایی که ناراحتی وغم توش موج می زد،گفتم:مامان من عاشقش توام...عاشق بابا...اشکان...سارا!!چجوری تنهاتون بذارم وختی دلم پیش شماس؟!من نمی تونم بدون شمازندگی کنم...اذیتم نکن مامان...بذارمنم باهاتون بیام...همه سختیاروبه جون می خرم ولی توروبه خدامن وتنهانذار!!
اشک صورتم وخیس کرده بود...مامان من وتوآغوشش کشید...شونه هاش می لرزیدن...داشت گریه می کرد.بادستش سرم ونوازش کرد...ناراحت گفت:مامان قربون اون دلت بشه که انقدمهربونه...فکرمی کنی واسم آسونه که جیگرگوشه ام وبذارم اینجاوبرم؟!نه...آسون نیس...اصلاآسون نیس!!ولی قربون اون اشکات بشم،اینجوری واست بهتره...اینجوری واسه منم بهتره...نمی تونم...به خداتاب ندارم زجرکشیدن تنهادخترم وببینم ودم نزنم!!جون مامان نگونه...نه نیار روحرفم عزیزدلم...
به هق هق افتاده بودم...محکم تربغلش کردم واشک ریختم...خدایا من نمی تونم...نمی تونم این خونواده روتنهابذارم...دلم واسه آغوش مامانم تنگ میشه...واسه مهربونیای بابا...واسه شیطونیای اشکان..واسه لبخندای سارا...دلم واسه همشون تنگ میشه...من بدون اونانمی تونم زندگی کنم...دلم می خواست محکم بگم نه وخودم وخلاص کنم ولی نتونستم...دلم نمیومد مامانم وبیشترازاین برنجونم...مامان حالش بده...نمی خوام حالش وبدترکنم...تک تک حرفاش وقبول دارم...اونم مادره و به فکربچه هاشه...می دونم...ولی آخه چجوری دوریشون وتحمل کنم؟!خدایاتوبهم بگوچیکارکنم؟!!!چرا مامانم بایدهمچین چیزی وازم بخواد؟چرابایدازم قول بگیره که برای یه مدت طولانی ازشون دورباشم؟می دونم به خاطرخودمه ولی من طاقت تنهایی ندارم!!

**********

باقدمای آروم وآهسته هال خونه جدیدو متر می کردم...یه آپارتمان کوچیک...نقلی ودنج...
75 متری بیشتر نبود...ولی همینشم واسه من زیادیه...یه نفرکه بیشترنیستم...
یه هال کوچیک که یه فرش 12 متری پارکتش وپوشونده بودو قسمتی ازپارکت هاهم خالی مونده بودن...یه راهرو که وقتی ورادش می شدید،وسطش دستشویی بود...به تهش که می رسیدید دوتااتاق خواب داشت...که تویکیش حموم بود و تخت بابا اینارو اونجاگذاشته بودیم واون یکیم شده بودانباری...همه وسایل خونه قبلیمون وآورده بودیم...منتهی چون اینجاکوچیک بود بعضیارو با بدبختی تواتاق خواب چِپونده بودیم ودرشم بسته بودیم...یعنی درواقع این اتاق خوابه فقط وفقط انباری بود.
یه آشپزخونه فسقلیم توضلع شمالی هال بود...
درکل ازسرمم زیادیه!!!والا...
بعداز اون شب مامان با باباحرف زد...بابااولش قبول نکردولی بعدازاصرارای مکررمامان بالاخره رضایت داد...اشکان وقتی فهمیدمامان ازم خواسته نیام خیلی ناراحت شد...ناراحتیش عذابم میداد....کلی باهاش حرف زدم و واسش مسخره بازی درآوردم تایه لبخندروی لبش نشست...پرازبغض بودم،پرازاشک نریخته،پرازغم وغصه ولی اشکم درنمیومد...انگارچشمه اشکم خشک شده بود!!هنوزم راضی نشده بودم که بمونم ولی همه چیزدست به دست هم داده بودتامن بامامان اینانرم...رضایت بابا،استقبال خاله اززندگی کردن من بااونا...دلم نمی خواست برم ولی نمی تونستم روی حرف مامان نه بیارم...دلم نمی خواست بیشترازاین داغونش کنم!!



بالاخره باباومامان تصمیم گرفتن که من برم خونه خاله ایناولی من مخالفت کردم!!دلم نمی خواست سربارکسی باشم...خاله روخیلی دوس داشتم وعاشق خونواده اش بودم ولی ترجیح می دادم روپای خودم وایسم...به باباگفتم که واسم یه خونه حدابگیره تاتنهایی توش زندگی کنم ولی قبول نکرد...بامامانم حرف زدم ولی فایده ای نداشت!!درنهایت به اشکان متوسل شدم ودلایلم وبراش توضیح دادم...بهش گفتم که توخونه خاله اینااحساس راحتی نمی کنم،گفتم که خونواده خاله رودوس دارم ولی نمی خوام سربارشون بشم وبهشون زحمت بدم...خلاصه اشکان وراضی کردم واونم بامامان ایناحرف زد...بالاخره باپادرمیونی اشکان،مامان وبابارضایت دادن تامن یه خونه جدید بگیرم وتوش زندگی کنم ولی به شرط وشروطی!!
بابایه رفیق داشت که مثل خودش توکارفرش بود...آقای محتشم...ازرفیقای قدیمی بابابود...خداروشکرشانس خرکی من بلاخره یه جاجواب داد...این آقای محتشم یه زمین داشت که توش یه ساختمون 5 طبقه می سازه...تویکی ازواحداخودش میشینه وبقیه رومیده اجاره...مثل اینکه یکی ازمستاجراش خونه خریده بودومی خواست اثاث کشی کنه...باباهم وقتی این قضیه رومی فهمه،موضوع خارج رفتن خودشون وتنهایی من وبه آقای محتشم میگه...محتشمم به دلیل رفاقتی که با باباداشته،قبول میکنه که من بیام وتواون واحدخالی زندگی کنم...
خونه خودمحتشم دقیقا توهمین طبقه خونه الان منه!! باباخیلی نگران من بود...می گفت که یه دخترتنهاامنیت نداره وبایدیه کسی باشه تامراقبم باشه...آقای محتشمم گفت که مثل دخترخودش مراقبمه!!راستم می گفت...همین امروز که اولین روزه اومدم اینجا،زنش کلی تحویلم گرفت و واسم غذاآورد...خودشم ازم خواست که هرمشکلی داشتم بهش بگم...مردخیلی خوبیه...
چندروز قبل رفتن بابااینا،خودشون اومدن واثاثارو آوردن اینجا...خونه روهم فروختن...بابا یه مغازه فرش فروشی داشت،اونم فروخت...هرچی داشتن ونداشتن ودلار کردن وباخودشون بردن...
به جزوسایل خونه که الان اینجاس!!بابا گفت که هروقت به پول نیاز داشتم بهش خبربدم تاهرچقدکه می خوام بهم بده ولی من نمی تونم ازاوناپول بگیرم...اوناالان بیشتراز هروقت دیگه ای به پول احتیاج دارن...تصمیم گرفتم که برم یه جایی کارپیداکنم.حالااگه مرتبط بارشته ودرسم باشه که چه بهتر اگرم نبودعیب نداره مهم پولشه...اشکانم ماشینش و داد بهم...چون هم بردنش دنگ وفن داشت وهمین که خودش می گفت اینجوری واسه من بهتره وراحت تر می تونم کارام وانجام بدم.
همین دیروز بودکه رفتن ولی انگار صدسال ازنبودنشون می گذره...
دیروز توفرودگاه جلوشون فقط لبخندزدم ومسخره بازی درآوردم...وقتی اشکان بغلم کرد دیگه نتونستم طاقت بیارم وبغضی که توی گلوم بودسربازکرد...تموم اشکایی که توی این مدت نریخته بودم ازچشمام جاری شدو روی گونه هام راه گرفت... اشکانم چشماش اشکی بود...بابا...مامان...سارا...همه گریه می کردن...
باکلی بدبختی جلوی خودم وگرفتم تادیگه گریه نکنم...نمی خواستم حالاکه دارن میرن باگریه واشک برن...اشکام وپاک کردم ولبخندزدم...تاآخرش لبخندزدم...وقتی که مطمئن شدم سوار هواپیماشون شدن،به سمت پنجره سرتاسری فرودگاه رفتم وزل زدم به هواپیما...چشمام پراز اشک شد...هواپیما روی زمین حرکت کرد...اشکم جاری شد...بلند شد...اشک صورتم وخیس کرد...اوج گرفت...به هق هق افتادم...دور شد...دور...خیلی دور...انقدر نگاهش کردم تاشدیه نقطه کوچیک وبعدمحو شد...
باقدمای کوتاه وآروم به سمت آشپزخونه رفتم...رفتم سمت یخچال وچشمم خورد به عکس دسته جمعیمون...زل زدم بهش...خیره خیره نگاهش می کردم...
یادمه این عکس وتابستون همین امسال گرفته بودیم...یه روز همین جوری اشکان گفت:
- بشینید حالاکه خانومم به جمع خونواده امون پیوسته یه عکس دسته جمعی بگیریم.
ماهم قبول کردیم...مامان وبابا روی مبل نشستن...سارا واشکان پشت اونا وایسادن...منم وسطشون وایسادم...اشکان زبونش وبیرون آورد ومنم واسه اون و سارا شاخ گذاشتم...بعدازگرفتن عکس...بادیدنش انقدخندیدیم که حدنداشت...
نگاهم افتادبه اشکان...بادیدن قیافه اش تواون حالت لبخندی روی لبم نشست...ولی نمی دونم یه دفعه ای چی شدکه چهره اشکان و وقتی دیروز توفرودگاه بودیم به یادآوردم...
توذهنم باچهره توی عکس مقایسه اش کددم...چقد غمگین بود...چقدناراحت بود...چقد داغون بود...چشمام از اشک پرشد...دست بردم وعکس وکه بایه آهنربا به دریخچال چسبیده بود،کندم...به سمت لبم بردمش وبوسیدمش...گذاشتمش روی سینه ام...چشمام و بستم...نفس عمیق کشیدم...اشکم جاری شد...به دریخچال تکیه دادم وآروم آروم سُرخوردم واومدم پایین...اشک صورتم خیس کرد...عکس وبیشتربه خودم فشار دادم...به هق هق افتادم...باچشمای بسته فقط گریه می کردم...انقد گریه کردم که نفهمیدم کی وچجوری،جلوی یخچال وباعکسی که درآغوشش گرفته بودم،خوابم برد...

**********
یه هفته ای ازاومدنم به خونه جدید می گذشت...محتشم خیلی بهم می رسیدو زنشم هی زرت زرت واسم غذامیاورد.منم تاجایی که می تونستم می خوردم وخودم وخفه می کردم!خیلی بهم لطف داشتن وکلی خجالتم داده بودن...هرروزبا بابااینا حرف می زدم وازحالشون باخبربودم...ظاهراً که همشون خوب بودن وساراهم تازه درمانش وشروع کرده بود...بابااینایه خونه نقلی وکوچیک توی لندن خریده بودن وتوش زندگی می کردن...بقیه پولاروهم نگه داشته بودن برای درمان سارا.
امروز دوشنبه اس ومن سوار برماشین اشکان،دارم ازدانشگاه برمی گردم...قربون خودم برم رانندگیمم مثل خودم شیش می زنه!!
هیجده ساله که شدم به اصرار اشکان گواهینامه گرفتم...چندبارم نشستم پشت ماشین اشکان ولی یه بار زدم به یه تیربرق،داشتم سکته می کردم...ازاون به بعدشدکه دیگه حتی تا یه فرسخی رانندگیم نرفتم...الانم اگه مجبورنبودم رانندگی نمی کردم...قبلا ارغوان من ومی برد ومیاورد ولی قربونش برم اونم الان سرش باامیرجونش گرمه و وقت نمیکنه حتی به من یه زنگ بزنه!!!ناکس ونیگا...حالاخوبه شوور نکرده ها!!!همش یه بی اف چلغوز داره...
به چراغ قرمز رسیدم وترمز کردم...داشتم توذهنم گندایی که امروز بااین ماشین زدم ومرور می کردم...اول صبح که باکلی بدبختی ماشین وازپارکینگ درآوردم وتازه چندبارم گل گیرش گیر کردبه دیوار وستون وغیره...بعدم که قربون خودم برم باکلی بدبختی توپارکینگ دانشگاه پارک کردم...دانشگاه که تموم شد داشتم ماشین ومیاوردم بیرون که خوردم به یه پرایده...خداروشکر راننده اش نبود.پیاده شدم نگاهش کردم...یه ذره قیافه چراغش چلغوزشده بود فقط همین!!ماشین خودمم چراغش شکست چون حوصله نداشتم که صبرکنم یارو بیاد وبعدم گیس و گیس کشی بشه،گازش وگرفتم وراهی خونه شدم...بعله!!!همچین آدم خبیثی هستم من!!
باصدای بوق ماشینا فهمیدم که باید راه بیفتم!!!آخه چراغ سبز شده بود...دوباره راه افتادم...
فقط خداکنه دیگه بااین ماشین بیچاره شاهکار درست نکنم چون امروز به اندازه کافی گند زدم.
سرعتم حدود 80 تا بود...درسته خیلیم زیاد نبود ولی واسه من که تازه رانندگی می کردم،ته سرعت محسوب می شد.
دیگه تقریبا رسیده بودم به نزدیکای خونه که صدای قاروقور شکمم دراومد...یه نگاه به ساعت کردم...شیشه...من امروز خیلی خسته ام...تازه وقت زیادیم واسه غذادرست کردن ندارم...ازهمه مهمتر من اصلابلد نیستم غذا درست کنم!!!
زیرلبی به خودم فحش می دادم:
- خاک عالم توسرم کنن...خودم سنگ قبرخودم وبشورم...هی میگی چرا شوور ندارم!! آخه دختره روانی توکه کوفتم بلد نیستی درست کنی،چجوری می خوای ازپَسِ شکم یه مرد خیکی بربیای؟!23 سالمه خیر سرم...اون وخ یه غذا بلدنیستم درست کنم...
خلاصه بعداز کلی فحش وفحش کاری باخودم،ماشین وجلوی یه پیتزا فروشی پارک کردم ورفتم تو.یه پیتزا مخلوط ونوشابه گرفتم وزدم بیرون.
سوار ماشین شدم ودوباره به راه افتادم. دوتا چهارراه وکه رد می کردم می رسیدم به خونه.
رسیدم سرچهار راه اول...اَه!!!دوباره چراغ قرمز...مرده شوراین چراغارو ببرن!!
چون حوصله نداشتم وبوی پیتزاهم توی ماشین پیچیده بودومن وگشنه ترمی کرد،چراغ قرمزورد کردم!! آخه یکی نیس بهم بگه بذار یه روز از رانندگی کردنت بگذره بعد چراغ قرمز رد کن!!!
لبخند پیروز مندانه ای زدم که تونستم بااین سابقه کمم تورانندگی،چراغ قرمز رد کنم که یهو...
چشمتون روز بد نبینه خوردم به یه چیزی!!!چنان باکله رفتم توشیشه که اگه کمربندنبسته بودم الان زنده نبودم وشمام درحال خوندن سرگذشتم نبودید!!
باترس آب دهنم وقورت دادم وکمربندم وباز کردم.ازماشین پیاده شدم...مثل اینکه این دفعه دیگه برعکس اون پرایده که تودانشگاه بهش زدم،راهی برای فرار ندارم.
در ماشین وبستم وباقدمای آهسته ولرزون به سمت ماشینی که بهش زده بودم رفتم...
ازاونجایی که من اسم ماشینارو بلد نیستم ونمی شناسمشون،فقط بانگاه کردن به ماشینه فهمیدم که کارم ساخته است...لامصب خیلی خفنه...لاستیکای توپ...چراغای باکلاس که به لطف من داغون شده ان...شیشه های دودی...رنگ مشکی متالیک!!!
خاک عالم توسرم کنن!!!حالا واجب بودکه چراغ قرمزو رد کنم عایا؟!تورو خدا چراغاش ونیگاه کن...شکسته...اگه من کل هیکلمم بفروشم پول چراغای این نمیشه!!!دیگه اصلا ماشین خودم برام مهم نبود،فقط داشتم ازترس می لرزیدم که یارو نزنه شَل وپَلَم کنه!!
هرچی تلاش وتقلا کردم که بفهمم راننده زنه یامرد نتونستم...لامصب از پشت اون شیشه های دودی هیچی معلوم نبود...
یهو درماشین بازشد...ازترس چشمام وبستم!!!تودلم خداخدا می کردم که راننده اش یه آدم باشخصیت ومتمدن باشه تاباگفتگوی مسالمت آمیز مشکلاتمون وحل کنیم!!
تصمیم گرفتم قبل ازاینکه یارو دادوبیداد کنه وآبروم وببره ومردم دورمون جمع بشن،خودم دست به کاربشم وازش معذرت بخوام.باچشمای بسته وصدایی که ازته چاه میومد،گفتم:
- من واقعا معذرت می خوام...ببخشید...نمی خواستم این جوری بشه...باورکنیدعجله داشتم...من یه دانشجوی بدبختِ بی چاره ام!!تورو خدا من وببخشید...تازه رانندگی وشروع کردم...هیچ دلم نمی خواست که ماشین شمااینجوری بشه...باور کنید پشیمونم...من واقعا عذر می خوام...من...
- حالاچرا چشمات وبستی؟!
ایش!!! این چرا انقد بی ادبه؟!من کلی ادب به خرج دادم هی بهش گفتم شما...چرا این از ضمیر سوم شخص مفرد استفاده می کنه؟!اصلا چرا وسط حرفم می پَره؟!!همینه دیگه میگن پولدارا بی ادبن!!!بچه پررو.
ولی خدایی صداش چقدآشنابود!!!یعنی من این یارو رو جای دیگه دیدم؟!دیگه بدتر...نکنه همون پهلوون پنبه ای باشه که زده بودبه ماشین ارغوان؟!!!یا قمربنی هاشم!!! من دست تنهاچجوری ازپس این غول بی شاخ ودم بربیام؟!!فکر کنم بخواد هرچی دق ودلی ازامیر ورادوین داره سرمن خالی کنه!!
باترس ولرز چشمام وبازکردم ونگاهم گره خورد به یه جفت چشم عسلی!!!
اَه!!!!تو روحت رادی خره...ترسوندی من و...حالافکر کردم کی هستی...نگو گودزیلای خودمونی!!!
لبخندشیطونی بهم زدوگفت:به به...خانوم رهاشایان...ماشین خریدین به سلامتی؟!
اخمی کردم وپشت چشمی براش نازک کردم.گفتم:اولا که به تومربوط نیس...دوماکه توکه ماشینت این شکلی نبود،این ماشین کیه؟!
اونم اخم کردوگفت:اولاکه به تومربوط نیس...دوماکه توخجالت نمی کشی چراغ قرمز و رد کردی،اومدی زدی به این ماشین نازنین،اون وخ دو قُرت ونمیتم باقیه؟!
- زدم که زدم!!! اصلا خوب کردم که زدم...
خدایی من چقد پرروئما!!! تاهمین چند دقیقه پیش داشتم خودم وخیس می کردم...حالاکه فهمیدم راننده رادوینه دارم قورتش میدم!!!
رادوین چشم غره ای بهم رفت وعصبی گفت:اِ؟!کجای دنیا رسمه که یکی بزنه به ماشین اون یکی بعد زبونش انقد دراز باشه؟!نکنه یادت رفته که تاهمین چند دیقه پیش به پام افتاده بودی والتماس می کردی؟!!حالاچی شدکه یهو شیر شدی؟!
شونه ای بالا انداختم ودرحالیکه به سمت ماشینم می رفتم،بی خیال گفتم:نه.یادم نرفته!! من قبل اینکه قیافه عین گودزیلات وببینم فکر می کردم که یکی دیگه هستی ولی حالاکه تویی واینم ماشین خودته...
به ماشین رسیده بودم...درش وبازکردم وبه سمت رادوین چرخیدم...پوزخندی زدم وحرفم وادامه دادم:به درک!!!
سوار ماشین شدم ودرو بستم.بانهایت سرعتی که درتوانم بود،استارت زدم وراه افتادم.
ازآینه جلو رادوین و دیدم که به ماشین من خیره شده بود...ازتوی آينه یه زبون واسش درآوردم که باعث شد اخم غلیظی روی پیشونیش بشینه...سرعتم وزیاد کردم وازش فاصله گرفتم.
اونم سوار ماشینش شدو راه افتاد...داشت دنبالم میومد!!!
وا!!! پسره روانی...حالادوتا چرا غ بود دیگه ببین چجوری داره دنبالم می کنه!!
باسرعت به سمتم میومد...چیزی نمونده بودکه بهم برسه...این باعث شدتاسرعتم وبیشترکنم...پام وگذاشتم روی پدال گاز وفشارش دادم...
توخیابون باسرعت 120 تامی رفتم!!!رادوینم باسرعت پشتم میومد.
فقط تودلم خداخدا می کردم که به یه ماشین دیگه نخورم!! ازاین ضرب المثلم می ترسیدم که میگه" تا3 نشه باز نشه."
ایشاا... که دفعه سومی وجود نداره!!!
ازتوآینه نگاهی به رادوین انداختم که هنوزم پشت سرم میومد!!
نکنه می خواد دنبالم بیاد،بعدم یه جاگیرم بندازه وخفتم کنه وهرچی دارم وندارم باخودش ببره؟!
برو بابا!!!رادوین بااین همه پولی که داره چه نیازی به داروندار توداره؟!اینم حرفیه...ولی آخه واسه چی دنبالم میاد؟!
دوباره به آینه نگاه کردم...هنوزم داره دنبالم میاد...لعنتی!!!
یهو یه فکری به سرم زد...نگاهی به کوچه فرعی کردم که کمی باهام فاصله داشت...باسرعت وارد کوچه شدم...تاتهش رفتم و رسیدم به کوچه خودمون!!
ایول به رانندگی خودم!!!هیچی نشده فرعی شناس شدم...روز اول اشکان ازاین فرعیه اومده بود...واسه همینم من یاد گرفتم!!
به آینه نگاهی انداختم...خبری ازرادوین نبود!! 
لبخندپیروزمندانه ای زدم وباذوق گفتم:خیلی کرتیم رهاخانومی!!!
خخخخ!! چه قربون صدقه خودمم میرم!! پس چی که قربون صدقه خودم میرم؟!من نرم کی بره؟! شوور ندارم که هی ازچش وچالم تعریف کنه قرونم بره دورم بگرده...این وظیفه الان به عهده خودمه!!
به آینه خیره شدم و واسه خودم بوس فرستادم...چشمکی به خودم زدم...
جلوی ساختمون نگه داشتم...هم زمان بامن یه ماشین دیگه هم رسید جلوی ساختمون!!
نگاهی به ماشینه انداختم...ای بابا!! چرا امروز هرکی به پست من می خوره ازاون خرپولاس!؟!!
ماشین یارو کُپِ ماشین رادوین بود..همون رنگ...همون شکل!!
باخودم گفتم شاید رادوین باشه ولی خودم به این نتیجه رسیدم که نمی تونه رادوین باشه...آخه اونجوری که من بیچاره رو پیچوندم،پروازم می کرد نمی تونست بااین سرعت خودش وبرسونه در خونه من!! تازه اون دیوونه آدرس خونه من وازکجا داره!؟!
لبخندی زدم وتودلم بازم قربون صدقه خودم رفتم که انقد باهوشم و واسه خودم تجزیه تحلیل می کنم!!خخخخخ
نگاهی به ماشین یارو کردم...ای بابا!! اینم که خیال راه افتادن نداره...دقیقا نزدیک ماشین من بود ونمی تونستم حرکت کنم...اگه راه می افتاد می رفت توساختمون منم می رفتم خبرمرگم!!چه همسایه های بی شعوری پیدا میشنا!!! اینجا وایسادی چه غلطی می کنی چلغوز برو تودیگه!!!ببین هیچی نشده باهمسایه هام مشکل دارم!!!هم خاک توسرمن هم خاک توسراین دیوونه ها.
چندتابوق زدم ولی یارو خم به ابروی مبارک نیاوردویه میلی مترم جابه جانشد.
اخمی کردم وشیشه رو دادم پایین...زل زدم به شیشه دودی ماشینه!! ای بابا...این ماشینه هم که شیشه اش دودویه!!!شیشه های رادوینم دودی بودا!! چرا همه چیش شبیه ماشین رادوین؟!نکنه واقعا رادوینه؟! نه بابا...رادوین کجابود!!!
زل زدم به شیشه وگفتم:نمی خواید تشریف ببرید؟!
یارو باطمئنینه وناز وادا شیشه ماشینش وداد پایین...عینک دودی ش وازروی چشمش برداشت وزل زد به چشمام...پوزخندزد...باکنایه گفت:نه تورو خدا...اول شمابفرمایید!!
چشمام چیزی وکه می دیدن باورنمی کردن!! این...این رادوینه!؟! اینجاچه غلطی می کنه؟!نکنه...نکنه...این همسایه منه؟! وای نه...خدایا نه...نه!!!
باچشمای گردشده ودهن بازبهش خیره شده بودم...باترس گفتم:تواینجاچیکارمی کنی؟!
اخمی کردوگفت:اتفاقاً منم همین سوال وازت داشتم...
اخمی کردم وحق به جانب گفتم:اینجاخونه منه!!
این وکه گفتم چشماش شدقده دوتاگوجه فرنگی...خیره خیره نگاهم می کرد!!
باتته پته گفت:اینجا...اینجاخونه...خونه توئه؟!
باتته پته گفتم:نگو...نگوکه...اینجاخونه. .خونه توام هس!!
اخمش و غلیظ ترکردونگاهش وازم گرفت...خیره شده به درپارکینگ...چندثانیه توهمون حالت بود.زیرلبی یه چیزایی باخودش گفت که من نشنیدم.
یهو باعصبانیت داد کشیدوبامشت کوبوند روی فرمون!! دوباره داد زد...عصبانی ترازقبل سرش وگذاشت روی فرمون وساکت شد...
منم نگاهم وازش گرفتم ودوختم به روبروم...به یه نقطه نامعلوم خیره شده بودم...
خدایا چرا رادوین؟!بین این همه آدم که تواین شهربه این بزرگی هستن چرا باید رادوین همسایه من بشه؟!آخه مگه من چه گناهی کردم که باید همسایه این گودزیلاباشم؟همون یه روز در هفته کلاس تودانشگاهم خیلی واسم زیاد بود...چه برسه به اینکه بخوام هرروز قیافه نحسش وببینم!!!!خدایا...چرا؟!!
نمی دونم چقدگذشت وچه مدت تواون وضعیت بودیم...به هرحال رادوین سکوت وشکست:
- نمی خوای بری تو؟!
نگاهم ودوختم به چشماش ودرحالی که هنوزم توشوک بودم،آروم گفتم:چرا...
استارت زدم...باریموت در پارکینگ وبازکرد وراه افتاد...اول خودش رفت تو وبعد من...
باهزارتا بدبختی ودرحالی که همه حواسم به مصیبتی بودکه سرم اومده بود،پارک کردم...ازماشین پیاده شدم وبعدازقفل کردن در ماشین به سمت آسانسور رفتم.رادوین کنار آسانسور وایساده بود...دکمه روفشارداد...هیچ کدوممون حال وحوصله ادامه دعواوکل کل ونداشتیم...واسه همینم درسکوت منتظررسیدن آسانسورشدیم.
وقتی آسانسور به پارکینگ رسید،رادوین عین بز درش وبازکرد وخودش رفت تو!!!
ای خاک توسرت کنن!!!هنوزم آدم نشدی...اصلا حالیش نیست که خانومامقدمن!!
اخم غلیظی بهش کردم وعصبی تراز قبل وارد آسانسورشدم...پوزخندی بهم زدودکمه چهارم و فشار داد...
وای!!!! خدایا نه...این دیگه چه مصیبتیه داری سرم میاری؟این ساختمون 5 تاطبقه داره...چرا رادوین باید دقیقا توهمون طبقه ای باشه که من توش زندگی می کنم؟! وایسا ببینم...نکنه...نکنه این بچه ی آقای محتشمه؟!نه بابا...خوبه خودت میگی محتشم.این دیوونه فامیلیش رستگاره!!چجوری می تونه بچه محتشم باشه؟! ولی آخه توهرطبقه که دوتا خونه بیشترنیس...وقتی یکی از خونه ها مال منه واون یکیم مال آقای محتشم...پس خونه رادوین کجاس؟؟!اینم گرفته من وها!!!
اخمم وغلیظ ترکردم وگفتم:گرفتی من و؟!چرا طبقه چهارم وزدی؟
اخمی کردوگفت:یعنی چی؟!خب طبقه چهارم وزدم چون خونه ام طبقه چهارمه...
پوفی کشیدم وکلافه گفتم:باهوش چجوری میشه هم من طبقه چهارم باشم هم تو؟!پس آقای محتشم میادروسرمن میشینه؟!
این وکه گفتم رادوین باناباوری بهم خیره شد...باتته پته گفت:یعنی توام طبقه چهارمی؟!
سرم وبه علامت تایید تکون دادم...
باعصبانیت دادزد وباپاش محکم کوبید به گوشه آسانسور...
اُه!!! این دیوونه چرا همش واسه خالی کردن حرص وعصبانیتش داد می زنه ومشت ولگدمی پرونه؟! 
چشم غره ای بهش رفتم که باعث شد بااخم بهم نگاه کنه...
پوزخندی زدم وروم وازش برگردوندم...مثلافکر کرده یه دونه اخم کنه من به خودم می لرزم میگم ببخشیدغلط کردم بهت چشم غره رفتم؟!ایش!!!
بالاخره رسیدیم به طبقه چهارم...این بار من جلوتراز رادوین ازآسانسور بیرون اومدم...اونم پشت سرمن اومدبیرون...
آخرشم من نفهمیدم چجوری اینم طبقه چهارمه وقتی به جزمن وخونواده محتشم کس دیگه ای تو این طبقه نیس!!! این رادوین گوربه گور شده کدوم گوری خونه داره؟!
مخم داشت سوت می کشید...واقعاپیچیده بود...خدایی حل کردن این معما بااین روان مخشوش اونم توی این موقعیت که دلم می خواد هرچی دستم میاد وله ولورده کنم کار من نیست!!پس بی خیال فکر کردن شدم.
حتی نیم نگاهیم به رادوین ننداختم...درحالیکه باعصبانیت پام وبه زمین می کوبوندم به سمت در خونه ام رفتم...
تانصفه های راه بیشتر نرفته بودم که رادوین صدام کرد:
- رها...قبل رفتنت باید یه چیزی وبهت بگم...
کلافه به سمتش برگشتم وباقیافه مچاله ای گفتم:چیه؟!
اخمی کردوآروم وشمرده شمرده گفت:متاسفانه...باید بهت بگم که...من...یعنی آقای محتشم...چجوری بگم...یعنی...
پوفی کشیدم وکلافه ترازقبل گفتم:4 تاکلمه می خوای زر زر کنی نمی خوای بِزایی که انقد زور می زنی!!!! زودتر مثل آدم بنال حال وحوصله ندارم!!
این وکه گفتم اخمش غلیظ ترشدوباعصبانیت وتندتندگفت:بدبخت شدیم رفت!!این خونه ای که می بینی(به خونه محتشم اشاره کردوادامه دادSmileخونه دایی منه...منم خیرسرم خواهر زاده اشم یعنی خواهرزاده آقای محتشم.همونی که رفیق بابای توئه!!همونی که قراربوددرنبودخونواده ات مراقبت باشه...(نفس عمیقی کشیدوصداش وبردبالاSmileدایی محترم بنده هم طی یه اتفاق خیلی خیلی کاری ومسخره همین دیروز با زن وبچه اش جمع کردورفت آلمان!! دیروز زنگ زدبه من گفت که بیام اینجازندگی کنم که هم به محل کارم نزدیک تره وهم مراقب یه دختر خوب ونجیب وخونواده دار باشم!!!(بانگاهش به من اشاره کردوپوزخندی زدSmileفقط من تواین فکرم که داییم توروباکی اشتباه گرفته!!!تو یه دختر دیوونه تُخس لجبازاسکلی نه یه دختر خوب ونجیب!!!(ودرحالیکه به سمت در خونه اش می رفت،زیرلب غریدSmileمن چه گناهی کردم که باید لَه لِه توباشم؟! خدایا آخه من چرا انقدبدبختم؟!
وبه من فرصت حرف زدن ندادوباعصبانیت رفت تو خونه اش وطوری درو به هم کوبیدکه صداش تو کل ساختمون پیچید!!
باچشمای گردشده ودهن باز زل زده بودم به در بسته خونه محتشم که حالا خونه رادوین محسوب میشد!!
این یه فاجعه اس...یه فاجعه خیلی بزرگ!!!خدایا من نمی تونم پیش این دیوونه زندگی کنم...نمی تونم هروقت هرمشکلی داشتم به این بگم...نمی تونم این وبه عنوان آقای محتشم قبول کنم!!!قرار بود آقای محتشم مراقبم باشه نه این گودزیلا!!! خدایا این یعنی ته شانس...ازاقبال خرکی من دقیقا همون کسی که ازش متنفرم ودلم می خواد خرخره اش وبجوئم باید بشه مراقب من درنبود خونواده ام!!!این گودزیلا باید بشه مراقب من...همسایه روبرویی من...رادوین...رادوین رستگار باید بشه همسایه من!!! گودزیلا داره میشه همسایه من...
باعصبانیت وپرحرص به سمت در خونه رفتم...باهزرتابدبختی درو بازکردم وخودم وانداختم توخونه...
بی حوصله وعصبی کیف وجعبه پیتزارو پرت کردم روی مبل...
همون طورکه به سمت گوشی تلفن می رفتم،مقنعه ومانتوم ودرآوردم.
باید مطمئن می شدم که رادوین و واقعا محتشم فرستاده...می دونستم دلیلی نداره رادوین بهم دروغ گفته باشه ولی تودلم خداخدا می کردم همه چی یه شوخی مزخرف بوده باشه واین مصیبت حقیقت نداشته باشه!!هنوزم یه کورسوی امیدی تودلم بودکه می گفت شایدیه اشتباهی شده که بازنگ زدن به محتشم حل میشه...
شماره آقای محتشم وگرفتم ومنتظرموندم...سرپنجمین بوق برداشت:
- بله بفرمایید؟!
- سلام آقای محتشم.
- سلام...ببشخیدشما؟
- من رهام...دختررفیقتون...آقای شایان...همونی که...
دیگه نذاشت ادامه بدم وپریدوسط حرفم:
- تویی رهاجان؟!خوبی دخترم؟چیکارمیکنی؟بهت که سخت نمی گذره؟
اخمی کردم وگفتم:نه همه چی خوبه...
آره جون عمه ات!!چی چی وهمه چی خوبه؟! همه چی بده...خیلیم بده!! چرا روت نمیشه بهش بگی خواهرزاده لندهورش وازاینجاببره؟
صدای آقای محتشم من وبه خودم آورد:
- رادوین ودیدی رهاجان؟!
زیرلب غریدم:
- بله!!دیدمشون...
اون کورسوی امیدم بااین حرف محتشم خاموش شدورفت پی کارش!!
خندیدوگفت:پسرمطمئنیه دخترم...اگه دست خودم بود تنهات نمیذاشتم ونمی رفتم ولی راستش یه مشکل کاری پیش اومدکه مجبورشدم نقل مکان کنم...اوضاع شرکتمون به هم ریخته واسه همینم مجبورشدم بیام آلمان واسه رسیدگی به کارا !!
اوهو!! ایناازدم خونوادگی مهندسن و زرت زرت شرکت ازخودشون بروز میدن؟!خدابده شانس...ماتوکل فک فامیلمون یه نفرونداریم که شرکت داشته باشه!!
محتشم ادامه داد:
- خودم باپدرت هماهنگ کردم دخترم...اونم مشکلی بااین قضیه نداره...من معلوم نیس کی برگردم...تواین مدت که نیستم می تونی به خواهرزاده ام اعتمادکنی... رادوین مثل پسرخودمه...نجیبه وسربه زیر!! مشکلی داشتی بهش بگو...اگرم باخودم کار داشتی هرساعتی ازشبانه روز باشه درخدمتم.
این واقعا داره درمورد رادوین حرف می زنه؟! نجیب وسربه زیر؟! یکی رادوین نجیب وسربزیه ویکیم ناصرالدین شاه قاجار!!! والا...باهم هیچ فرقی ندارن..جفتشون گودزیلاودختربازن!!همین جوری دسته به دسته ورنگ و وارنگ دختر ریخته دورشون!!
به زور لبخندزدم وبالحنی که سعی می کردم قدردان باشه گفتم:لطف کردین آقای محتشم...راضی به زحمتتون نبودم!! حالا آقارادوینم نباشن من تنهایی ازپس کارام برمیاما!!
- نمیشه دخترم...تویه دختر بی سلاح وتنهایی تواین شهر دراندشت...نمیشه تنهات بذارم...من دربرابر پدرت مسئولم رهاجان!!
مسئولی که گورت وگم کردی رفتی آلمان؟! یعنی دلم می خواد سرت وباگیوتین بزنم!!دایی رادوینی دیگه...بیشترازاین ازت انتظارنمیره...میگن بچه حلال زاده به داییش میره،پس بگو رادوین به تورفته این ریختیه!!!!
برخالف زر زرایی که تودلم کردم،چاپلوسانه گفتم:شماخیلی به بابا لطف دارین.ایشاا... یه وخ ازخجالتتون دربیایم...
- نه دخترم...این حرفاچیه؟!بازم کاری داشتی خبرم کن...
- چشم...بازم ممنون مرسی...
- خواهش می کنم رهاجان...باپدر تماس گرفتی بهش سلام برسون...مراقب خودت باش...خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشی وقطع کردم...عصبی وکلافه پرتش کردم روی مبل وبه سمت جعبه پیتزا رفتم.هروقت خیلی عصبانی میشم سعی می کنم باخوردن عصبانیتم وفروکش کنم...
نوشابه وپیتزا روباکردم گذاشتمشون روی میزعسلی وسط هال...مشغول خوردن شدم...هریه گازی که به پیتزا می زدم یه فحش به رادوین می دادم وباهرقلوپ نوشابه یه فحش به داییش!!!!
من موندم بابا چجوری حاضرشده اجازه بده خواهرزاده رفیقش بشه مراقب من ومشکلاتم وحل وفسخ کنه!! اونا اون همه شرط وشروط واسم گذاشتن اون وخ به همین راحتی قبول کردن که یه پسرغربه بیاد بشه لَه لِه من؟! من که باور نمی کنم...نکنه اینادارن دروغ میگن؟!!
دوباره به سمت گوشی تلفن رفتم وبه بابا زنگ زدم...بعداز حال واحوال،ازش درمورد حال سارا پرسیدم که گفت شیمی درمانیش شروع شده وحالش بهتره!! آخ که وقتی اسم شیمی درمانی اومد دلم ریش شد...بافکرکردن به حال سارا توی اون وضعیتم قلبم می لرزید!! خلاصه بعداز کلی حرف ازش راجع به رادوین ورفتن آقای محتشم پرسیدم وبدبختانه مطمئن شدم که همه چی راسته!!!!
**********
صبح روز بعدباصدای آلارم گوشیم بیدارشدم...یه فحش آبدار به هرچی دانشگاه ودرس وکوفت وزهرماره دادم ورفتم دستشویی...بعداز انجام عملیات مورد نظروشستن دست وصورتم،یه راست رفتم تواتاق وآماده شدم!! انقدخوابم میومدکه چشم بسته لباس می پوشیدم...حوصله آرایشم نداشتم،واسه همین کیف وسوئیچ وبرداشتم وازخونه اومدم بیرون...همین که دروبستم نگاهم روی یه جفت چشم عسلی ثابت موند!!!
ای توروحت!!یعنی من هرروزصبح باید ریخت نحس این وملاقت کنم عایا؟!
نگاهی به چهره اش انداختم...اخم کرده بودوباچشمای خواب آلوده اش زل زده بودبه من!! پس اینم مثل من خواب آلوتشریف داره...
اخمی بهش کردم وبه سمت آسانسور رفتم...دکمه روفشاردادم...
رادوین به سمت آسانسوراومدوکنارمن ایستاد...زیرلب گفت:علیک سلام!!
چشم غره ای بهش رفتم وگفتم:سلام!!
آْسانسورکه رسید،بی معطلی سوارشدم.رادوینم سوارشد.
خودش دکمه پارکینگ وفشارداد...به آینه آسانسورتیکه دادوچشماش وبست!!
وا!!!این الان خوابید؟! مگه آدم می تونه توهمچین جایی بخوابه؟!نه بابامگه خرسه؟!لابد فقط چشماش وبسته...
تاوقتی که برسیم رادوین توهمون وضعیت بودومنم باتعجب بهش زل زده بودم!!
آسانسورکه وایساد،اومدم بیرون ولی رادوین بازم همون جوری وایساده بود!!
خب پیاده شودیگه لندهور!!!نکنه واقعا کپیده؟!!!کدوم خری وایستاده اونم توآسانسورمی خوابه؟!
پوفی کشیدم وگفتم:هوی!!گودزیلای بی ریخت دختربازپاشو ببینم!!مگه توآسانسورم جای خوابیدنه؟!!
هیچ عکس العملی ازخودش بروز ندادوتوهمون حالت موند...مثل اینکه علاوه برخرس بودنش ازاوناییه که اگه زیرگوششون توپم بترکه کپه مرگشون ومیذارن!!
این بارجیغ زدم:
- پاشو رادی خره!!!
بازم همون شکلی کپیده بود...چندباردیگه هم جیغ وداد کردم ولی نخیر!!مثل اینکه ایشون خیال بیدارشدن ندارن...اصلابه درک که بیدارنمیشه!!من وسَنَنَه؟!مگه من نوکرشم که بیدارش کنم...خواب آخرت بره ایشاا...!!!
بی خیال به سمت ماشینم رفتم وسوارشدم...دوباره به آسانسور نگاهی انداختم...هنوزم خوابیده!!یه دفعه درآسانسوربسته شدو حرکت کرد!!خخخخخ...حتمایکی دیگه دکمه اش وزده.چه آبرویی از رادوین بره وقتی یکی ازهمسایه هاتو این حالت بببینتش!!!
استارت زدم وازپارکینگ زدم بیرون...

**********
خسته وکلافه در ماشین وبستم وقفلش کردم. رفتم سمت آسانسور.سوارکه شدم،نگاهی به ساعتم انداختم...دقیقا6 بود!! یعنی حدود 12 ساعت دانشگاه بودم!! خب آخه این چه وضعشه؟!مگه یه آدم چقدکشش داره که اینجوری دارن ازمابیگاری میکشن؟!امروز هرکدوم ازاستادا 2 ساعت به تایم کلاس اضافه کردن وحرف زدن به بهونه کلاس جبرانی!! کلاس جبرانی بخوره توفرق سرتون...من که کلاسرهمه کلاساتوهپروت بودم...یاچرت می زدم یاحواسم به یه جای دیگه بود!! 
آسانسور ایستادومن پیاده شدم...همین که اومدم بیرون،چشمم خورد به یه دختر فوق العاده جلف که جلوی در خونه رادوین ایستاده بود!!هنوز یه روز ازاومدنش نگذشته دوس دختراش اینجا ردیف شدن!!
اخمی بهش کردم تاشاید ازرو بره وگورش وگم کنه ولی اون اصلاحواسش به من نبود وکلافه به در خونه رادوین نگاه می کرد...
انقدخسته بودم که حوصله کل کل ودردسرنداشتم.به سمت درخونه ام رفتم تابرم توکه صدای دختره اومد:
- سلام...
به سمتش برگشتم ونگاهش کردم...زیرلبی جواب سلامش ودادم...
سرش وانداخت پایین ودرحالیکه باانگشتای دستش بازی می کرد،گفت:
- شماهمسایه رادونید؟
- بله...امری داشتید؟!
سرش وبالا آورد وبهم خیره شد...آروم گفت:یه کاری برام می کنی؟
تااومدم بگم چه کاری،یهو یه جعبه کادویی رو انداخت توبغلم وبایه لبخندگشادروی لبش گفت:وای!!!ممنون عزیزم...الهی من قربونت بشم!!هرچی صبرکردم رادوین نیومد...هروخ اومداین وبده بهش بگو سحرداده!!بهش بگو توش یه نامه هم هس بخونتش!!خیلی گلی خانومی!!!بای.
وبرام دست تکون داد وبدون اینکه بذاره یه کلمه ازدهنم بیرون بیاد،ازپله هاپایین رفت!!!
ای خدا!!!ببین این دختره چلغوز چجوری آدم وتوعمل انجام شده قرار میداده ها!!خیلی ازریخت رادوین خوشم میاد،باید برم بهش کادوهم تقدیم کنم!!وایساببینم...گفت سحر؟!این اسمش سحربود؟!نکنه همونیه که اون روز رادوین پشت تلفن شستش جلوی آفتاب خشکش کرد؟!همونه؟! اصلابه من چه که همونه یانه؟!انقدخسته بودم که حال وحوصله فوضولی نداشتم...پوفی کشیدم و4 تافحش به این سحر بی شعوردادم ورفتم توخونه...کادو رو پرت کردم روی مبل ومانتو ومقنعم ودرآوردم...به سمت اتاق خواب رفتم وبی معطلی روی تخت ولو شدم.ازبس خسته بودم به یه دقیقه نکشیدکه خوابم برد!
**********
وقتی بیدارشدم ساعت حول وحوش 10 بود...دست وصورتم که شستم صدای قاروقورشکمم بلندشد.به ناچاربه آشپزخونه رفتم ویه نیمرو واسه خودم درست کردم.
بعدازاینکه شام خوردم،رفتم روی مبل نشستم وخواستم تلویزیون وروشن کنم که چشمم خوردبه کادوی اون سحره!! ای توروحت!!به کل یادم رفته بود...
کلافه مانتوم وپوشیدم ویه شال آبیم سرم انداختم وکادو رو ازروی مبل برداشتم...ازخونه خارج شدم ودر خونه روهم بازگذاشتم چون کلید نداشتم...به سمت خونه رادوین رفتم.
زنگ درو زدم...بعداز چند دقیقه هیکل مردونه رادوین توچهارچوب در ظاهر شد.
یه تی شرت سبزساده پوشیده بودبایه شلوار مردونه اسپرت puma
اوهو!!مردم چه تیپایی میزنن توخونشون!!من اگه پسربودم یه شلوار کردی می پوشیدم بایه رکابی!!!خونه اس دیگه باو...کی می بینه؟!
انگارکه ازدیدن من تعجب کرده بود...زل زده بودبه کادوی تودستم!!
وا!!! پسره خل وچل!!مثلا الان فکرکرده که من به دلیل علاقه شدید اومدم بهش کادو بدم؟! زرشک!!!
اخمی کردم وگفتم:علیک سلام...
بااین حرفم به خودش اومدونگاهش وازکادو گرفت...نگاهی به من کرد وآروم وباتعجب گفت:سلام... بامن کاری داشتی؟!
وبه کادوی تودستم اشاره کرد...ایش!!!!!چه خودش وتحویل می گیره!!!راس راسکی فکرکرده من اومدم بهش کادوبدم؟!من وبکشنم به این کادونمیدم...
برای اینکه مسخره اش کنم،نیشم وتابناگوش بازکردم وباذوق گفتم:وای!!!آره هانی...معلومه که باهات کارداشتم رادی جونی...اومده بودم ببینمت...اینم واسه توخریدم عشقم!!بیابگیرش ببین خوشت میاد؟!!
رادوین ازیه طرف عین خرکیف کرده بودو ازیه طرف دیگه هم عین بز داشت بهم نگاه می کرد!!بانیش بازوخوشحال وبالحنی که تعجب توش موج میزدگفت:واقعا؟!
اخمی کردم وپوزخندزدم...گفتم:جمع کن باو بذاربادبیاد!!!توام خلیا...من واسه چی بایدبه توکادو بدم؟!
این وکه شنید،نیشش بسته شدو اخمی روی پیشونیش نقش بست...
کادو روگرفتم سمتش وگفتم:امروز داشتم می رفتم خونه ام که یهو یه دختره که جلوی درخونه تو وایساده بود،بهم سلام کرد...گفت که این وبدم بهت...گفت یه چیزی توش هست که باید بخونیش...اسمش سحربود...
اسم طرف وکه شنید اخمش غلیظ ترشد...حتی نذاشت حرفم وادامه بدم...باعصبانیت کادو روازدستم کشیدوپرتش کردتوخونه اش!!
باتعجب زل زده بودم بهش!! ایش!!پسره چلغوزبی ادب...مامانش بهش یادنداده که نباید باکادوی ملت اینجوری برخورد کنه؟!!!
عصبی گفت:کار دیگه ای ندارین؟!
یعنی اینکه بروگمشو توخونه ات دختره سمج فوضول!!
اخم کردم وگفتم:نه!!
اونم اخمش وپررنگ ترکردوگفت:پس می تونید تشریفتون وببرید!!
ایش!!!پسره خودشیفته بی ادب!!!روم وازش برگردوندم و خواستم برم سمت خونه که صداش میخکوبم کرد:
- فقط قبل رفتنت یه سوال ازت داشتم...
به سمتش برگشتم ومنتظرنگاهش کردم وتاحرفش وبزنه!!
عصبی گفت:خیرسرت امروز صبح وختی دیدی من توآسانسورخوابم برده نمی تونستی بیدارم کنی که شرفم جلوی همسایه های جدیدم نره؟!
اخمی کردم وروم وازش برگردوندم...همون جورکه به سمت خونه می رفتم،گفتم:
- من وظیفه ای درقبال بیدارکردن توندارم جناب مهندس!!شرفت رفت که رفت به درک!!!می خواستی انقدخرس نباشی که توآسانسورکپه مرگت وبذاری!!
ورفتم توخونه ام ودرو طوری به هم کوبیدم که صداش توکل ساختمون پیچید!!

**********
یه هفته ای ازقضیه کادوی سحرگذشته بود وتوی این مدت هیچ خبری ازرادوین نبود...روزای بعدی دیگه صبح جلوی درخونه اش ندیدمش...وقتی می رفتم توپارکینگ ماشینش نبودو حتی شباهم وقتی میومدم بازم ماشینش نبود!!!
شاید یه جوری برای خودش برنامه ریخته تادیگه من ونبینه...یاشایدم انقدسرش شلوغه وکارداره که مجبوره 24 ساعته کار کنه...خیرسرش رئیس شرکته!! اصلابه من چه که چرا دیگه نیست؟! ایشاا... رفته باشه زیر تریلی 18 چرخ دیگه نبینمش!!
کنترل ودستم گرفتم وکانال وعوض کردم...چه چیزای مزخرفی نشون میدنا!!کرم حلزون ومرض،کرم حلزون وزهرمار،کرم حلزون وکوفت،کرم حلزون وحناق 24 ساعته!!!
چیه هی هی تبلیغ کرم میدن؟!مانخوایم پوستمون روشن وشفاف بشه وهرروز صبح باحیرت بهش دست بکشیم بایدکدوم خری وببینیم؟!
اخمی کردم وتلویزیون وخاموش کردم...شبکه های دیگه هم هیچی ندارن!!
حالاچیکارکنم؟!
یه دفعه یاد بابا اینا افتادم!!!
گوشی تلفن وبرداشتم وبهشون زنگ زدم...باتک تکشون کلی حرف زدم...مثل اینکه حال سارا بهتر شده وداره شیمی درمانیش وادامه میده...ظاهراً همه چیز خوب بودولی صدای اشکان...صداش انقدناراحت وغمگین بودکه اشکم ودرآورد...درسته می خندیدوظاهراً خوب بودولی مشخص بودکه حالش خوب نیست!! خلاصه بعدازکلی حرف زدن قطع کردم...
فکر کنم آخر هرماه باید یه عالمه پول بدم واسه این زنگ زدنام!!
اعصابم خیلی بهم ریخته بودوحال بد اشکان،داغونم کرده بود!!برای اینکه ازفکر بیرون بیام وحالم بهتر بشه، دستی بردم ویه مشت تخمه ازروی میزبرداشتم...راه خوبیه!!!بیشتر اوقات جواب میده وفکر آدم ومشغول خودش میکنه...
مشغول تخمه خوردن بودم وسعی داشتم ازفکر اشکان بیام بیرون که یهو...
یه سوسک گنده کنار میزعسلی بودوشاخکاش وتکون میداد!!
جیغ بلندی کشیدم وروی مبل ایستادم...سوسکه حرکت کردواومدجلو...دوباره جیغ کشیدم!!
ازسوسک چندشم میشه...اَی!!!داره شاخکاش وتکون می ده...
ازمبل پایین پریدم که باعث شدباسرعت بیادسمتم...به حالت دوبه آشپزخونه رفتم وپیفاف وازتوی کابینت بیرون آوردم.خواستم برم توهال تادَخلِش وبیارم که دیدم اومده توآشپزخونه!!جیغ زدم وعقب عقب رفتم...خاک توسرم کنن که بااین هیکلم ازیه سوسک می ترسم!!
وای خدایاحالاچه خاکی توسرم بریزم؟!انقد ترسیده بودم که مخم کارنمی کرد...بالاخره عقلم رسید وبه حالت دوازکنارش گذشتم ورفتم توهال.اونم اومد...
جیغ زدم:
- نیا جلو!!نیا...
سوسکه بازداشت میومد...رفتم عقب...دوباره جیغ زدم:
- به خدا اگه یه قدم دیگه بیای جلو میزنم!!
بازم اومدجلو...جیغ بلندی زدم!!!
اَه!!اینجوری که نمیشه...بالاخره که باید بکشمش!!خیرسرم پیفاف دستمه!!
عزم خودم وجزم کردم وپیفاف وبردم سمتش...خواستم پیفاف وفشار بدم که سوسکه حرکت کرد...به عقب رفتم ودوباره جیغ زدم:
- نیاجلوعوضی!!میگم نیا جلو...نیا...میزنما!!نیاجلو!!
سوسکه سرجاش وایسادوشاخکاش وتکون داد...یه ذره جابه جاشدودوباره اومدجلو!!!
زنگ در به صدا دراومد....انقد ترسیده بودم که باصدای زنگ پیفاف ازدستم افتادو دستم وگذاشتم روی قلبم!!ضربان قلبم رفته بودبالا...یهو سوسکه رفت زیرمبل!!
اَه!! مرده شور هرکی وکه زنگ وزد ببرن!!!حالامن چجوری این وبکشم؟!نه که چقدم می تونم بکشمش...
دوباره زنگ وزدن!!! عصبی به سمت شال ومانتوم رفتم که روی اون یکی مبله بود... مانتوم وتنم کردم وشالمم انداختم روی سرم...دوباره زنگ زدن!! اف!!! دارم میام دیگه!!
داشتم ازکنار مبلی که سوسکه زیرش بود، رد می شدم که خم شدم و به سوسکه نگاه کردم...بی شعور واسه من شاخکاشم تکون میده!! انگار داشت واسم شکلک درمیاورد...یه جوری زل زده بودبهم که ازصدتافحشم بدتر بود!!! منم خلما این سوسکه که اصلاچشماش معلوم نیس...پس چجوری داره من ونکاه می کنه آخه؟!
دوباره زنگ وزدن...کوفت...مرض...زهرمار!!! اگه این یارو زنگ نمی زدالان سوسکه زیرمبل نبود وبه ریش نداشته من نمی خندید...
عصبی به سمت در رفتم تاهرخری که زنگ زنگ زده روبکشم!!!
دروبازکردم وچشمم خورد به قیافه رادوین که ترسیده ونگران جلوی من وایساده بود!!
وا!! این چرا این ریختیه؟!چرا انقد ترسیده؟جن دیده؟
ترسیده وباتعجب گفت:دزده کجاست؟!
اخمی کردم ومثل خنگاگفتم:دزد؟!دزدکیه؟
اونم اخمی کردوگفت:دزد دیگه...همونی که هی بهش می گفتی نیا جلو...می زنم...نیا!!
این چرا انقد خنگه؟! یعنی واقعافکرکرده دزد اومده که من جیغ میزدم؟!
پوفی کشیدم وگفتم:مرده شورت وببرن!!!دزد کجابود دیوونه؟
عصبی گفت:برای چی مرده شورمن وببرن؟!مرده شورِتو رو ببرن که 4 ساعته داری جیغ می زنی...جوریم دادوبیداد می کردی که هرکس دیگه ای بود فکر می کرد دزد اومده!!
شکلکی واسش درآوردم که باعث شداخمش غلیظ تربشه.
عصبی ترازقبل گفت:حالاواسه چی جیغ می زدی؟!چی شده؟
اخمی کردو گفتم:هیچی بابا!!سوسک اومده بود توخونه...داشتم می کشتمش که توزنگ زدی وازدستم در رفت!!الانم زیرمبله!!
این وکه گفتم رادوین پقی زدزیر خنده!!
روآب بخندی گودزیلا!!!حرف من کجاش خنده داشت؟!
لابه لای خنده هاش گفت:یعنی تو واقعابه خاطر یه سوسک اونقدجیغ وداد می کردی؟!
سرم وبه علامت آره تکون دادم...
همون جورکه می خندید،روش وازم برگردوند...همون طورکه به سمت خونه اش می رفت،گفت:خیلی خلی رها!!
وای!! این داره میره؟! اگه این بره، من چجوری تنهایی سوسکه رو بکشم؟!
مظلوم صداش کردم:رادوین...
به سمتم برگشت وباتعجب بهم خیره شد...آروم گفت:بله!؟
درحالیکه لب ولوچه ام وآویزون کرده بودم وسعیم دراین بودکه قیافم مظلوم باشه گفتم:میشه... میشه بیای این سوکسکه روبکشی؟!
باخنده گفت:یعنی تو نمی تونی بکشیش؟!
اخمی کردم وگفتم:اگه می تونستم که ازتوکمک نمی خواستم!!
همون طورکه می خندید به سمتم اومدوگفت:باشه بابا!!کجاس؟!
ازاین که خواهشم وقبول کرده،کلی خرکیف شده بودم!!
باذوق گفتم:اینجاس... زیرمبل!!
وازجلوی درکنار رفتم وبه مبل اشاره کردم...رادوین اومدتوخونه وبه سمت مبل رفت...
خم شدوزیرش ونگاه کرد...گفت:میشه یه پیفافی دمپایی چیزی بهم بدی؟!
خم شدم وپیفاف واز روی زمین برداشتم وبه دستش دادم...
سرش وخم کردوپیفاف وفشارداد...سخت مشغول نفله کردن سوسکه بود.گفتم:سوسکم سوسکای قدیم!!!قبلا یه دمپایی می زدی توسرشون نفله می شدن ولی الان باپیفافم نفله نمیشن هیچ,تازه دنبال آدمم راه میفتن!!!هرجامی رفتم دنبالم میومد...باورت میشه؟!!من عقب عقب می رفتم اون میومد دنبالم!!!
رادوین بالحنی که خنده توش موج میزد,گفت:میگم خلی میگی نه!!!مگه سوسکم دنبال آدم می کنه دیوونه؟؟!!خدا کی می خوادیه عنایت ویژه به توداشته باشه بهت یه عقل درست حسابی بده؟!!
ایش!!!بچه پررو...من خلم؟!!!غلط کردی...سوسکه داشت دنبالم میومد!!!شایدم نمیومد...یعنی میومد؟!!!نمی دونم والا!!!نکنه توهم زدم؟؟واقعا؟!!!یعنی همش توهم بود؟؟؟سنگ قبرخودم وبشورم بااین مخ معیوبم که همش درحال توهم زدنه!!!
دست ازفکر کردن به توهمات فضایی خودم برداشتم وخیره شدم به رادی خره که کارش تموم شده بود،درپیفاف وبست وبه سمتم اومد...
پیفاف وداد دستم وگفت:یه خاک انداز بیار جمعش کنم...
لبخندگشادی زدم وگفتم:نمی خواد...اون کارو دیگه خودم می کنم...
لبخندی زدوگفت:باشه پس خداحافظ!!
- خداحافظ...
به سمت در رفت وبازش کرد...داشت می رفت بیرون که صداش کردم:
- رادوین...
به سمتم برگشت ودر حالیکه انتظار داشت ازش تشکر کنم،گفت:بله؟!
اخمی کردم وگفتم:ازاین به بعد دیگه باکفش نیا توخونه!!
وبه کفشش اشاره کردم...
عین لاستیک پنچر شدوزیرلب گفت:باشه باباتوام!! فکر کردم می خوای ازم تشکر کنی...
پوزخندی زدم وگفتم:تشکربرای چی؟!وظیفت بود!!
وبدون اینکه بهش مهلت حرف زدن بدم،در خونه رو محکم بستم...
ایش!! پسره پررو فکر کرده حالاچون یه سوسک وکشته باید فداش بشم وقربون صدقه اش برم؟!!خودشیفته لوس!!! حالایه سوسک کشتی دیگه!!آپُلو که هوا نکردی که ازت تشکر کنم. البته هرآدم دیگه ای به جز رادوین بود از تشکر می کردما ولی رادوین نه...وظیفش بود!!!
به سمت آشپزخونه رفتم وخاک اندازو از زیر کابینت درآوردم تابرم جنازه سوسک پست فطرتی و که همه چی زیر سراونه، بیارم بیرون!!
روی مبل لَم داده بودم وتلویزیون نگاه می کردم...امروز ساعت 2 از دانشگاه برگشتم...خدارو شکر یه امروزو کلاس جبرانی نداشتیم!!
آخ آخ آخ...من چقدگشنه امه!!صدای قاروقور شکمم که کل خونه رو برداشته...
ازجام بلندشدم وبه سمت آشپزخونه رفتم...حالاچی بخورم؟!قبلاکه محتشم اینجابود زنش واسم غذامیاوردولی حالاخودم مجبورم یه کوفتی درست کنم وبخورم...بی حوصله در یخچال وباز کردم...کوفتم نداریم!!حوصله نیمرو خوردنم ندارم...ازبس تخم مرغ خوردم حس می کنم توشکمم پُرِجوجه کاکل زری شده!! خب چی بخورم؟!تن ماهی؟!نه...سیب زمینی؟نه...
همین جوری داشتم فکر می کردم که یهو زنگ درو زدن...به سمت آیفون رفتم وتوی صفحه اش یه پسره رو دیدم که پیتزا دستش بود...انگارازاین کارگرایی بودکه توپیتزا فروشی کارمی کنن!! به به به...مثل اینکه پیتزامونم خودش ازآسمون رسید!!
لبخندگشادی زدم وباذوق گفتم:بفرمایید؟!
یارو گفت:سفارشتون وآوردم خانوم!!
ای بابا!!! این روزا کوفتم ازآسمون نمیاد چه برسه به پیتزا!! من چقدخوش خیالم بابا!! حتمایکی ازهمسایه هاسفارش داده،برای اون آوردن واین یاروهم اشتباه زنگ زده...
پوفی کشیدم وگفتم:من چیزی سفارش نداده بودم آقای محترم!!
یارو باتعجب گفت:واقعا؟! ببخشید خانوم مگه اونجاخونه آقای رستگار نیست؟!
اِ؟!! پس پیتزائه مال رادوینه!!
دوباره فکرای شیطانی به سرم هجوم آوردن...لبخندخبیثی زدم وگفتم:چرا آقا...فکرکنم همسرم سفارش داده...بفرمایید بالا...طبقه 4...
و دکمه آیفون وفشاردادم...شال ومانتوم وسرم کردم وبه سمت در رفتم...حاضروآماده جلوی درایستاده بودم منتظرپیتزا!!
آسانسور رسید ویارو ازش پیاده شد...به سمتم اومدوسلام کرد...جواب سلامش ودادم...پیتزا ویه نوشابه وسالادم داد دستم.اوهو!!! رادوین چه به خودش میرسه...پیتزا...نوشابه...فقط حیف که قراره من اینارو بخورم!!
لبخندی زدم وگفتم:مرسی...چقدمیشه؟!
لبخندی زدوگفت:همسرتون قبلا حساب کردن...
همسرم؟!خخخخخ...
ازش تشکرکردم واونم رفت...
درو بستم وشال ومانتوم ودرآوردم...به سمت آشپزخونه رفتم وپیتزارو گذاشتم روی میز...دستام وشستم وروی صندلی نشستم.درپیتزارو بازکردم وبو کشیدم...به به!! میگن غذا مفت باشه بیشتربه آدم می چسبه ها!! بوش که انقدخوبه پس حتما مزه اشم خوبه...
سُس وبازکردم ریختم روی چندتاازپیتزاها...نوشابه رو بازکردم ویه تیکه پیتزابرداشتم...گاز اول وزدم...اوم!!خیلی خوشمزه اس!!!یادم باشه آدرسش وبگیرم بعداً پیتزاخواستم ازاینجابخرم...
انقدخوشمزه بودکه خودم یه تنه 6 تاتیکه اش وخوردم!! داشتم می ترکیدم!!! تاحالابانوشابه 6 تاتیکه پیتزا نخورده بودم...وای چقدخوردما!! ولی خدایی خیلی خوشمزه بود...دست رادوین درد نکنه که ناخواسته من ویه پیتزا مهمون کرد...
یهو زنگ در به صدا دراومد...انقدسنگین شده بودم که راه رفتنم واسم سخت بود!!باهزارتابدبختی شال ومانتوم وپوشیدم وبه سمت در رفتم.
دروکه بازکردم قیافه آقای گودزیلارو ملاقات کردم!!!
بایه اخم غلیظ روی پیشونیش به من زل زده بود...لبخندی زدم وگفتم:سلام...
زیرلب غرید:
- سلام ومرض...سلام وکوفت...سلام وزهرمار!!
اخمی کردم وگفتم:بی ادب!!
پوزخندی زدوبامسخره بازی گفت:ای وای!! ببخشید...حواسم نبود دارم باتندیس ادب صحبت می کنم!!
پوزخندی زدم وگفتم:دراینکه من باادبم که شکی نیس!!
- اون که صدالبته...فقط خانوم تندیس ادب،می تونم ازتون بپرسم که خوردن غذای دیگران دورازادبه یانه؟!!
اُه اُه اُه!! پس فهمیده من پیتزاش وخوردم!!
لبخندی زدم وگفتم:قطعادورازادبه...
عصبی به سمتم خیزبرداشت وگفت:پس چرا پیتزای من وخوردی؟!
مظلوم گفتم:من خوردم؟!من برای چی باید پیتزای تورو بخورم؟!
اخمش وغلیظ ترکردوگفت:یعنی نخوردی؟!
مطمئن گفتم:معلومه که نه!!
پوزخندی زدوگفت:پس واسه چی گوشه لبت سُسیه؟!
اِ؟!گوشه لبم سُسیه؟!نه بابا!!!؟!
دستی به لبم کشیدم ودیدم که بعله...سُسیه...بدجوریم سُسیه!!
اخمی کردم وبازم سعی کردم مثل همیشه وا ندم و موضع خودم وحفظ کنم:
- خب یعنی چی؟!هرکی گوشه لبش سُسی باشه پیتزای تورو خورده؟!
عصبانی گفت:فقط سُسی شدن لبت نیست...زنگ زدم به رستوران میگم پس غذای من کو؟!چرانمیارینش؟!!! میگن غذاتون ودادیم به خانومتون...میگم من که زن ندارم،غذام وبه کی دادین...میگن دادیمش به همون خانومی که خونه اش طبقه چهارمه!!این ساختمونم که یه طبقه چهارم بیشترنداره،منم که قطعاتغییرجنسیت ندادم یهو خانوم بشم...پس توپیتزای من وخوردی!!
اٌه اٌه اٌه!!مثل اینکه همه شواهدوقرائن برعلیه منه!!پس باید جرمم وبپذیرم...
لبخندی زدم وگفتم:حالایه پیتزابود دیگه رادی!! بیخیال...
اخمی کردوگفت:چی چی وبیخیال...من پیتزام ومی خوام...
وبلافاصله بعدازگفتن این حرف،کفشاش ودرآوردو بادستش من و زدکنارو وارد خونه ام شد!!
اخمی کردم وگفتم:تورو خدا رادوین جان...بیاتوپسرم!!غریبی نکنی یه وخ؟!
کلافه وعصبی درحالیکه دنبال پیتزاش می گشت،گفت:کو؟!
- چی کو؟!
- پیتزام!!
اشاره ای به شکمم کردم وگفتم:این توئه!!
اخمی کردوبه سمت گوشی تلفن رفت...یه شماره گرفت وبعداز چندلحظه،شروع کردبه حرف زدن:
- سلام...خسته نباشید...ببخشیدمن یه پیتزای مخلوط می خواستم بانوشابه وسالادفصل...به آدرس ×××××× بله...بله...همین جاحساب می کنیم...ممنون خداحافظ!!
اخمی کردم وگفتم:روت وبرم بشر!! زنگ زدی واست پیتزا بیارن؟!
لبخندی زدوروی مبل دونفره ولوشد...بی خیال گفت:آره...تازه پولشم توباید حساب کنی!!
پوفی کشیدم وزیرلب گفتم:حتما!!
داشتم می رفتم سمت مبل که گفت:حساب می کنی دیگه نه؟!
اخمی کردم وگفتم:نه!!
شیطون خندید وبه سمت کیفم رفت که روی مبل بود...تارفتم کیف وازش بگیرم،کیف پولم ودرآورد ودقیقا15 تومن پول ازتوش گرفت وگذاشتش سرجاش!!
وقتی دیدم دیگه نمی تونم هیچ جوری پول وازچنگش دربیارم،به ناچار روی مبل روبروش نشستم وچشم دوختم بهش!!
انقدنگاهش کردم تامعذب بشه وبره گورش وگم کنه ولی معذب که نشدهیچ،کنترل تلویزیون وبرداشت زدشبکه 3 فوتبال نگاه کرد!!
اخمی کردم وگفتم:غریبی نکنی یه وخ!!
بی توجه به حرفم،همون طورکه چشمش به تلویزیون بود،گفت:اینجاتخمه داری!؟
این چرا انقدپرروئه؟! دست من وازپشت بسته!! البته نه...هنوزکار داره به درجه پررویی من برسه!!خخخخخ
پوفی کشیدم وگفتم:نه!!
تخمه داشتم ولی نه حوصله داشتم برم بیارم ونه دلم می خواست!!
اونم دیگه حرفی نزدوهمه حواسش وجمع فوتبال کرد.منم نگاهی به تلویزیون انداختم...انقد اسم دوتاتیمی که داشتن بازی می کردن سخت بودکه بیخیال خوندنشون شدم!!من تاحالا اسم این تیماروهم نشنیدم اون وخ این نشسته داره بازیشون ونگاه می کنه؟!خدا بهش عقل بده!!
یه مدت به همین منوال گذشت که صدای زنگ دراومد...باصدای زنگ رادوین ازجاپریدوبه سمت آیفون رفت...وقتیم یارو اومد بالا،حساب کردوپیتزارو ازش گرفت...
یارو که رفت،رو به من کردوبایه لبخندشیطون روی لبش گفت:این دفعه کفش نداشتم!!خداحافظ...
اشاره ای به پاهاش کردو درو بست!!
دیوونه اس به خدا!!! همچین میگه کفش نداشتم انگار چه کار مهمی کرده!!
گذشته ازدیوونه بودنش پرروهم هست!! بچه پررو اومده توخونه من لم داده باپولای من واسه خودش پیتزاخریده یه تشکر خشک وخالیم نکرده!!نه که مثلاخودت وقتی سوسکه رو کشت ازش تشکرکردی؟!یاوقتی که پیتزاش وخوردی؟!چیزی که عوض داره گله نداره!! اینم حرفیه...
×××××
تقریبا یه ماه ازرفتن مامان اینامی گذشت...سخت بود...خیلیم سخت بود!! سخت بودهرروز وارد خونه ای بشم که می دونستم کسی توش نیست که منتظرم باشه...سخت بودتک وتنهاتویه خونه زندگی کنم وهیچ جایی نرم...سخت بودهمسایه رادوین باشم وتحملش کنم!!ولی این سختیاروبه خاطرقولی که به مامان دادم تحمل می کردم...بهش گفتم روحرفش نه نمیارم پس بایدسر قولم وایسم...
تواین مدت خاله خیلی هوام وداشت چندباریم اومددیدنم،چندروزیه بارم بهم زنگ میزد...ارغوانم همیشه بهم زنگ میزدولی تاحالاوقت نکرده بودبیادپیشم!! ازبس که سرش باامیرگرمه...توتمام این یه ماه تقریباهرروز یامن به مامان اینازنگ می زدم یاخودشون بهم زنگ می زدن...حال سارا بهتره وداره شیمی درمانی میشه...مامان وباباواشکانم به ظاهرخوبن ولی من می دونم که تودلشون آشوبه!!دیشب مامان بهم زنگ زدوکلی پیشم گریه کرد...می گفت نمی تونه جلوی باباواشکان وسارا گریه کنه چون می دونه حال اونام خوب نیست...چون نمی خوادناراحتشون کنه...می گفت اشکان داغونه،همش توخودشه،زیادغذا نمی خوره وشباکه تواتاقشه آهنگ می ذاره وصداش وتاته زیادمیکنه!! صدای آهنگ وزیادمی کنه که ماصدای گریه کردنش ونشنویم!!می گفت وقتی صبحامیره تختش ومرتب کنه بالشتش خیسه!!می گفت باباهم حالش خوب نیست وهمش توخودشه...ازهمه بیشتربرای سارا نگران بود...می گفت ساراهمش دم ازمرگ ومردن میزنه وخیلی ناامیده... شباصدای هق هق گریه هاش توخونه می پیچه... هردفعه میره پیشش تاآرومش کنه،بهش میگه مامان انقدخودتون وبه خاطرمنی که دیریازودفتنیم اذیت نکنین...اینارومی گفت وگریه می کرد...منم پشت تلفن اشک می ریختم ولی سعی می کردم مامان نفهمه که دارم گریه می کنم...
مزه شوری وتودهنم حس کردم...اشک؟!من دارم گریه می کنم؟کی گریه ام گرفت!؟؟اشکام وپاک کردم وازجام بلندشدم.به سمت اتاقم رفتم ولباس پوشیدم...
باید برم بیرون توحیاط یه ذره قدم بزنم...اینجوری که نمیشه هی بشینم اینجا زار بزنم!درسته سختیاومشکلاتم زیادن ولی منم آدمی نیستم که به همین سادگی تسلیم بشم! تنهاچیزی که الان می تونه آرومم کنه قدم زدنه.
کلیدوبرداشتم وازخونه زدم بیرون.نگاهی به خونه رادوین انداختم...نه کفشی دم درش بودونه صدایی ازخونه اش بیرون میومد...احتمالاامشبم شرکت مونده وکارمیکنه!! ایشاا.. انقد کارکنه تاجونش ازدماغش بزنه بیرون!! والا...اگه اون بمیره یکی ازصدتابدبختی منم کم میشه!!
اخمی کردم وشکلکی برای دربسته خونه رادوین درآوردم!! به سمت آسانسور رفتم وسوارشدم...دکمه روفشار دادم وبعدازچند دقیقه توحیاط بودم...
هیچ کس توحیاط نبود...این ساختمون یه حیاط خیلی بزرگ داشت که توش یه عالمه گل ودرخت کاشته بودن...من ویادخونه خودمون می انداخت!!بایادآوری خونه خودمون لبخندی روی لبم نشست...آروم آروم قدم میزدم ونفس عمیق می کشیدم...سرم وبلندکردم وبه آسمون خیره شدم...چشمم خورد به ماه که تقریباگردوکامل بود...خیلی خوشگل بود!!لبخندی بهش زدم وچشم ازآسمون برداشتم...به سمت آجری رفتم که یه گوشه ازحیاط افتاده بود...روش نشستم وخیره شدم به روبروم...هوا خیلی خوبیه...آسمونم خیلی قشنگه...همه چیزخوبه فقط ای کاش مامان بود...بابا...سارا...اشکان!!کاش همشون پیشم بودن...کاش پیشم بودن وباهم توی این هوای خوب قدم می زدیم...ولی خوبه خودمم می دونم که این آرزو دست نیافتنیه!! چشمام ازاشک پرشده بود...ای بابا...من چرا جدیدا هی زرت زرت گریه ام می گیره؟!دستی به چشمام کشیدم وسعی کردم دیگه گریه نکنم...خیره شدم به آسمون...همون طوربه آسمون وستاره هاخیره بودم که یه صدایی به گوشم خورد...ناخودآگاه چشمام وبستم وهمه حواسم وسپردم به صدا...انگارکه یه آهنگ بود...یه جورساز!! این موقع شب کی سازمیزنه؟! اصلاکی تواین ساختمون بلده سازبزنه؟!
صدای ساز خیلی قشنگ بود...لبخندی روی لبم نشست...صداش بهم آرامش می داد.نفس عمیقی کشیدم وبازم گوش کردم...یعنی کیه که داره ساز میزنه؟کمی دقت کردم تاببینم صداازکجامیاد ولی هرکاری کردم نتونستم منبع صدارو تشخیص بدم...صداتقریباآروم بودوانگار کسی که داشت سازمیزدخیلی ازمن فاصله داشت...
بیخیال پیداکردن منبع صداشدم وفقط گوش کردم...خیلی دلنشین وقشنگ بود!!
یه مدت که گذشت صداقطع شد.اَه!!! آخه واسه چی قطع شد؟!تازه داشتم می رفتم توحس!!
بادسردی اومدکه باعث شدازسرمابه خودم بلرزم...هواسردشده بود ومنم لباس گرم تنم نبودهمینم مونده بودکه مریض بشم تواین هیری ویری!! ازجام بلندشدم وبه سمت آسانسور رفتم...ولی ای کاش می فهمیدم کی سازمیزد!!
×××××××
امروزجمعه اس وروز تعطیل ولی من عین این افسرده هاتوخونه نشسته ام وتلویزیون می بینم...کاردیگه ایم ندارم که بکنم...حوصله ام سررفته درحدبنز!!نگاهی به ساعت انداختم...تازه شیش شده!!انگارعقربه هامیلی متری حرکت می کنن...اصلازمان نمیگذره!!
خودم باتلویزیون وتخمه خوردن سرگرم کرده بودم که صدای زنگ در اومد!!
یعنی کی می تونه باشه؟!! شاهزاده سواربراسب سفید!!زرشک...کی می تونه باشه؟!یارادوینه یایه خردیگه...
ظرف تخمه روگذاشتم روی میزعسلی وبه اتاق رفتم...مانتو وشالم وپوشیدم وبه سمت دررفتم.
دروکه بازکردم،چهره خندون ومهربون آرش ودیدم...
لبخندشیطونی زدوگفت: دخترخاله بی معرفت من چطوره؟!
دلم واسه آرش یه ذره شده بود...ازوقتی که توکافی شاپ بامهسا حرف زدیم دیگه ندیده بودمش!!
اشک توچشمام جمع شده بود...تاقبل ازدیدن آرش خیلی احساس تنهایی می کردم...دیدن آرش باعث شده بودکه بفهمم اونقدرام که فکرمی کنم تنهانیستم...
نمی دونم چرا ولی یهوتمام اتفاقایی که تواین مدت افتاداومدجلوی چشمم...سرطان سارا،حال بداشکان،ناراحتی بابا،گریه های مامان،رفتنشون،گریه کردنم توبغل اشکان توفرودگاه،تنهابودنم...
اشک ازچشمام جاری شدوروی گونه هام سرخورد...
آرش اخمی کردومهربون گفت:دخترخاله ی من گریه می کنه؟!نبینم اشکت ورها!!
امامن هنوزم اشک می ریختم...صورتم ازاشک خیس شده بود.
آرش دستش وبه سمتم درازکردولبخندمهربونی زد...آروم گفت:بیابغل آرش ببینم...
این وکه گفت،خودم وانداختم توبغلش.دستاش ودورکمرم حلقه کرد.سرم ونوازش کردوزیرگوشم گفت:گریه چرارها؟!!من اینجام...نبینم یه وخ ازاون چشمای خوشگلت یه اشک بیادا!!
بین اون همه اشک یه لبخند نشست روی لبم...چقدخوبه که تواوج بی کسی بفهمی هنوزیکی هوات وداره...
آرش من وبیشتربه خودش فشارداد.
نمی دونم چقدتوآغوشش بودم وگریه کردم ولی وقتی سبک شدم،خودم وازآغوشش بیرون کشیدم...به چشمای خیسم خیره شدوباانگشتاش اشکام وپاک کرد...لبخندمهربونی زدوزدوگفت:دیگه اشکت ونبینما!!!باشه؟!!
لبخندی زدم وزیرلب گفتم:باشه...
شیطون شدولپم وکشید...گفت:انقدزار زدی که یادم رفت بیام تو!!!
لبخندم پررنگ ترشدوازجلوی درکنار رفتم تاآرش بیادتو.
واردخونه شدومنم دوبستم...روبهش گفتم:توچجوری اومدی تو؟!درپایین وکی واست بازکرد؟!
- درپارکینگتون بازوبود...(درحالیکه بانگاهش خونه رومترمی کرد،ادامه دادSmileاینجاراحتی؟!مشکل نداری؟!
به سمت آشپزخونه رفتم وگفتم:نه...همه چی خوبه!!
آره جون عمت!!چی چی وهمه چی خوبه؟!!بودن رادوین گودزیلاکافیه که همه چی وبدکنه!!
به سمت یخچال رفتم ومیوه هاروبیرون آوردم...خداروشکر دیروزرفته بودم یه سری میوه خریده بودم وگرنه الان بایدبه آرش کوفت می دادم!!
میوه هاروشستم وتویه ظرف چیدم...دوتاپیش دستی وچاقوهم گذاشتم روی میز...خواستم چایی بذارم که آرش واردآشپزخونه شد.درحالیکه ظرف میوه رو ازروی میزبرمی داشت،گفت:چیکارمی کنی؟!
- می خوام چایی بذارم!!
- بی خی باو!!کی چایی می خوره؟!دودیقه اومدیم خودتون وببینیم همش توآشپزخونه بودین...
ظرف میوه روگرفت تویه دستش ودوتاپیش ودستی وچاقوهم تودست دیگه اش...
روبه من گفت:همنیابسه...غریبه نیستم که باو!!!بیابیریم...
وازآشپزخونه خارج شدوروی مبل نشست...منم اومدم بیرون وکنارش نشستم.
ظرف میوه وپیش دستیاروگذاشت روی میزوخیره شدبه من!!
متعجب نگاهش کردم وگفتم:چیه؟!چرا اینجوری نگام می کنی؟
اخمی کردوگفت:اگه بدونی چقدازدستت ناراحت شدم وختی یه خونه جداگرفتی ونیومدی پیش ما!!
لبخندی زدم وگفتم:اینجوری هم واسه من بهتره وهم واسه شما...
- یعنی چی؟!!یعنی الان که تویه آپارتمان فسقلی تنهایی زندگی می کنی برات بهتره؟! اگه میومدی پیش ماخیلی بهتربود...من بودم...آروین بود...مامان...
- بی خیال دیگه آرش...
اخمش غلیظ ترشدونگاهش وازم گرفت...آروم گفت:باعمومسعودحرف زدم...گفت که هرچقداصرارکردحاضرنشدی بیای پیش ما...خب بهت حق میدم،شایددوس نداری که بامازندگی کنی...
اخمی کردم وگفتم:این چه حرفیه دیوونه؟!داری باحرفات ناراحتم می کنیا!!
دوباره بهم خیره شدوگفت:کاش میومدی پیش ما!!مامان خیلی دلواپسته...همش بهم میگه که بیام باهات حرف بزنم وراضیت کنم تابیای پیش ما...
دوست نداشتم این بحث وادامه بدم...لبخندی زدم وگفتم:بی خی آرش باشه؟!حوصله این حرفاروندارم...من اینجاراحت ترم...دلم نمی خوادبیام پیش شماوسربارتون باشم!!
عصبی گفت:سربارچیه؟!!تودخترخالمی. ..مثل خواهرنداشته ام دوست دارم دیوونه!!
برای اینکه بحث وعوض کنم،خندیدم وگفتم:بیخیال این حرفا...بگو بینم چه خبرازعروس خانوم؟!به توافق رسیدین بالاخره؟!
بااین حرفم اخمش غلیظ ترشد...روش وازم گرفت وبایه صدای پرازبغض گفت:ماکه خیلی وقته به توافق رسیدیم البته اگه مامان بذاره...
انقداین حرفش وپرسوزگفت که دلم واسش کباب شد.گفتم:مگه خاله مهسارودیده که مخالفت می کنه؟!من مطمئنم اگه ببینتش عاشقش میشه...مهساخیلی خانومه...توبهش بگوبیادمهساروببینه شاید...
آرش پریدوسط حرفم:
- مامان مهسارو دیده...دوهفته ای که ازقراراون روزمن وتو بامهساتوکافی شاپ گذشت،بامامان صحبت کردم تابریم خواستگاری...اولش بهونه آوردکه سرش شلوغه وباشه یه موقع دیگه!!چندروزکه گذشت دوباره بهش گفتم...اونم نه گذاشت نه برداشت گفت توهنوز دهنت بوشیرمیده!!آخه یکی نیس بهش بگه آدم 27 ساله بچه اس؟!!
پوفی کشیدوادمه داد:خلاصه بعدازکلی سروکله زدن با مامان وبابا،قرارشدکه بریم خواستگاری...
به اینجاش که رسید،باذوق گفتم:خب؟!!
نگاه پرازغمش وبهم دوخت وگفت:مهسابابا نداره...وضع مالی خونواده اشونم خوب نیست...خودش همه چیزو بهم گفت ولی من حرفی به مامان نزدم...وقتی ازخواستگاری برگشتیم مامان مخالفت کردوگفت اوناوصله تن مانیستن!!حرف آخرش بود...بهم گفت که دیگه حتی حق ندارم اسم مهسارو هم بیارم...
به اینجاش که رسیدسر ش وانداخت پایین...باانگشتای دستش بازی می کرد...پربغض گفت:ولی من دوسش دارم رها!!من عاشق مهسام...عاشق رفتارش...عاشق مهربونیش...عاشق خانوم بودنش...(زیرلب ادامه دادSmileعاشق چشماش...
یه لحظه حس کردم برق اشک وتوچشماش دیدم...متعجب بهش خیره شدم...
سرش وبلندکردوزل زدتوچشمام...چشاش پراز اشک شده بود!!
باصدایی که ناراحتی وغم توش موج میزدگفت:چیکارکنم؟!رهاتوبهم بگوچیکارکنم؟!من مهسارودوس دارم...حتی نمی تونم یه لحظه به نبودش فکرکنم...رها...من...من عاشقشم!!ولی مامان نمی فهمه...میگه اونابه مانمی خورن...یعنی چی که به مانمی خورن؟!میگه تواول بایدچشمات وبازمی کردی بعدعاشق می شدی!!!(پوزخندی زدوادامه دادSmileمگه عاشق شدنم دست خودم بود؟!مگه عشق عقل ودلیل ومنطق سرش میشه که بهش بگم مهسابه دردم نمی خوره؟!!من دوسش دارم...من عاشقشم رها!!من...
به اینجاش که رسید دیگه نتونست ادامه بده واشک ازچشماش جاری شد...
طاقت دیدن اشکاش ونداشتم...طاقت نداشتم ببینم آرش داره اشک میریزه...طاقت نداشتم ناراحتیش وببینم...
درآغوشش گرفتم...توبغلم اشک می ریخت...بی صدااشک می ریخت...شونه هاش مرونه اش به آرومی می لرزیدن!!بیچاره چقد دلش پره...این که میگن مردهیچ وقت گریه نمی کنه یه جمله مزخرفه!!مگه مردادل ندارن؟!هان؟؟مگه مردا آدم نیستن؟!مرداهم آدمن ویه وقتایی دلشون میگیره...
امادیدن گریه یه مرد دل سنگ وهم ذوب میکنه...دیدن گریه اشکان واسم بس نبودکه حالاهم دارم اشکای آرش ومی بینم؟!!
بغض کرده بودم...دلم می خواست گریه کنم ولی الان وقتش نیست!!بایدبه آرش دل داری بدم و آرومش کنم...
آرش وازخودم جدا کردم وتوچشمای اشکیش خیره شدم...لبخندی زدم وگفتم:گریه نکن آرش...هیچ وقت!!بخندپسرخاله...دوباره بشوهمون آرشی که باکاراش لبخند روی لب همه میاورد...
 مخاطب פֿـاص نــבارҐ ! چوטּ פֿـوבҐ פֿـاصҐ .!!
نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال 2
پاسخ
 سپاس شده توسط AMIRESESI ، samira malik ، L²evi ، OGAND$ ، سایه22 ، دلارام 19 ، هیلدا 82 ، *tara* ، .امیرحسین. ، سوپرمغز ، mahali ، T@NNAZ ، ρυяρℓє_ѕку ، الوالو ، جوجه کوچول موچولو ، -Demoniac- ، آرشاااااااام ، اکسوال ، فاطمه 84 ، yald2015 ، L²evi ، OGAND$
#18
دستم ودراز کردم واشکاش وپاک کردم...لبخندتلخی بهم زدوگفت:هنوزم می خندم رها!!همیشه...جلوی همه...جلوی مامان...بابا...آروین...مهسا!! ولی دلم خیلی پره...دلم گرفته...(زیرلب ادامه دادSmileخیلی وقت بودکه همه چی وتودلم ریخته بودم ولی امروز وقتی اومدم پیش تونتونستم جلوی اشکام وبگیرم که نبارن!!
وقطره اشکی ازچشماش جاری شدکه خیلی سریع باپشت دست پاکش کرد...هیچ وقت آرش وانقد داغون ندیده بودم!!بسوزه پدرعاشقی...
توچشماش نگاه کردم و مهربون گفتم:می خوای خودم برم باخاله حرف زنم؟!
پوزخندی زدوگفت:چه فرقی می کنه؟!توبری یامن یاهرکس دیگه حرف مامان یکیه!!
سرش وانداخت پایین ورفت توفکر...منم بهش خیره شده بودم...کلافه اس...ناراحته...دلش گرفته!!خاله داره نامردی می کنه...مهسادخترخیلی خوبیه...حالاچون بابانداره وپولدارنیست آرش بایددورش وخط بکشه؟!!کاش خاله یه ذره به دل بچشم فکرمی کرد...کاش حالش ودرک می کرد...آرش واقعاحالش بده...
سکوت عمیقی حکم فرماشده بودوهیچ کدوممون هیچی نمی گفتیم که صدای زنگ گوشی آرش سکوت وشکست...
کلافه گوشیش وازتوی جیبش بیرون آورد...بادیدن اسم طرف،لبخندی روی لبش نشست وتک سرفه ای کردتاصداش صاف بشه...جواب داد:
- علیک سلام عروس خانوم!!خوبی شما؟!...مرسی منم خوبم...خونه رها...
پس داره بامهساحرف می زنه...به چشماش خیره شدم...یه غم عجیب توچشماش موج میزدولی وقتی داشت بامهساحرف می زد،لبخندروی لبش بود!!
ازفکراینکه آرش انقدربه فکرمهسائه که به خاطرش بااین همه غمی که داره بازم لبخندمی زنه،یه لبخنداومدروی لبم...
روبه آرش گفتم:گوشی وبده ببینم...
وبدون اینکه منتظربمونم،گوشیش وازدستش کشیدم وشروع کردم به حرف زدن بامهسا:
- سلام به عروس خانوم گل!!چطوری مهساخانومی؟!
مهساخندیدوگفت:سلام رهاجون...من خوبم .توخوبی؟!
- اِی منم بد نیستم...کجایی الان؟!
- خونه ام چطور؟!
باذوق گفتم:زود آماده شوبیابه این آدرسی که میگم...
وآدرس خونه امون و دادم وبدون اینکه بهش فرصت مخالفت کردم بدم،خداحافظی کردم وقطع کردم.
گوشی وبه سمت آرش گرفتم.لبخندی زدوگوشیش وازم گرفت...دوباره شیطون شدوگفت:هوی خانوم بی ریخت الکی واسه خودت مهمونی دعوت می کنی؟!چی می خوای بدی به خانوم من؟!
شیطون گفتم:یه غذایی واستون بپزم که دیگه کارتون به عقدوعروسی نکشه...غذای من وکه بخورین مرگتون حتمیه...اون وخ باقلب هایی آکنده ازمحبت وعشقی جاودان به دیارباقی می شتافید...
آرش خندیدوآروم زدتوسرم...لابه لای خنده هاش گفت:مرده شورت وببرن!!خودم غذادرست می کنم بابا...
باتعجب نگاهش کردم وگفتم:تو؟!!
- آره...
- چی می خوای بدی به خوردمون؟!نکشی مارویه وخ؟!!
خنده ای سردادودرحالیکه به سمت آشپزخونه می رفت،گفت:امشب شام املت مخصوص آقاآرش داریم...
ازجام بلندشدم وپشت سرش واردآشپزخونه شدم...
وسایلی وموادی که نیازداشت وروی میز چیدم وخودمم روی اپن نشستم...
آرش بعدازشستن دستاش،روی صندلی نشست وشروع کردبه رنده کردن گوجه ها...
همزمان باغذادرست کردنش آهنگ سنه حیران تتلو روهم می خوندومسخره بازی درمیاورد:

اومدم از رشت اومدم، بی برو برگشت اومدم
راهِ جادّه بسته بود و من از راهِ دشت اومدم
با یه ماشین و یه ویلای درندشت اومدم
بچّه تبریز اومدم و با یه قِرِ ریز اومدم
سَنَه حیران اومدم و دنبالِ جیران اومدم
من بی دوشواری پریدم پشتِ نیسان اومدم

خیلی باحال می خوند...ادا درمیاورد وچاقورومثل میکروفن می گرفت جلوی دهنش ومی خوند...انقدخنده دیده بودم ازدست کاراش که دلم دردگرفته بود!!
بچّه تهران اومدم و من مردِ میدان اومدم
با یه پیکانِ اتاق هفتِ جوانان اومدم
من با کلّه مثلِ زین الدّینِ زیدان او..
باصدای زنگ درآرش دست ازآهنگ خوندن برداشت...روبه من گفت:خانومم اومد!!
وازآشپزخونه خارج شدوبه سمت آیفون رفت ودکمه اش وزد...در ورودی رو برای مهسا بازکردومنتظرموندتابیادبال ا!!
مردم چه خرشانسنا!!یکی مثل من بعداز23 سال زندگی شرافتمندانه یه بی افم نداره،یکیم مثل این مهساخانوم یکی وپیداکرده که هی واسش دُلا راست میشه وعاشقشه!!خخخخخ
توام خلیا!!شوور می خوای چیکار؟!زندگی مجردی خودت وبچسب باو!!والا...
بالاخره مهساواردخونه شد.یه دسته گل نازتودستش بود...به ستمش رفتم وبغلش کردم...
گونه اش وبوسیدم وباذوق گفتم:خوش میگذره عروس خانوم!؟شنیدم پسرخاله مارواذیت می کنی...
خندیدوگفت:من آرش واذیت می کنم؟!نه بابا...اون همش من واذیت می کنه!!
چشمکی بهش زدم وگفتم:خودم می شناسم پسرخاله م وبابا!!خدابهت صبربده مهساجون...
آرش اخم مصنوعی کردوگفت:بی ادبا!!خوبه خودم اینجاوایسادم دارین درموردم بدمیگینا!!من بچه به این خوبی،آقا،نجیب،باادب...
مهساباخنده گفت:اون که صدالبته!!
ودسته گل تودستش وبه سمت من گرفت وگفت:ببخشید دیرخدمت رسیدم رهاجون!!
دست گل وازش گرفتم وبوش کردم...لبخندی زدم وگفتم:این چه حرفیه عزیزم؟!
آرش یه دونه زدتوسرم وگفت:بسه دیگه!!چقدواسه هم دیگه نوشابه بازمی کنید!!
وازکنارمون گذشت وبه آشپزخونه رفت...مهساخندیدوگفت:داری ازآرش کارمیکشی؟!الهی بمیرم براش!!
وبه آشپزخونه رفت.
منم یه گلدون وپرازآب کردم ودسته گل وگذاشتم توش بعدم گلدون وگذاشتم روی میزعسلی کنارمبل...
.به آشپزخونه رفتم وکنارمهساروی صندلی نشستم...لبخندشیطونی زدم وگفتم:والامن بهش گفتم که خودم درست کنم ولی نذاشت...
آرش خندیدوگفت:اونجوری که تومی خواستی درست کنی،من وخانومم وبه کشتن می دادی!!
وروبه مهسا ادامه داد:
- همین پیش پای توداشتم کنسرت اجرا می کردم...تواومدی نصفه نیمه موند...بقیه اش ومی خونم:

از لرستان اومدم و با چندتا مهمان اومدم
من قوی هیکل مثه رستمِ دستان اومدم
مرز و بسته بودن و با صدتا داستان اومدم
آره من بَدم ، من بَدم اصَن از هرجایی بگی اومدم
آره مشکل از منه مثلاً وقتایی قری اومدم
ولی دوست داشتم ، آره دوست داشتم
اصفِهونی اومدم ، تو این گرونی اومدم
گز خریدم من برات و ریختم تو گونی اومدم
بچّه شیراز اومدم ، از فِلکه ی گاز اومدم
حال نداشتم که بیام با منّت و ناز اومدم
داخ داخ داراخ داخ داخ ، عاشقشم من آخ آخ
همین روزا میخرم واسش یه دونه بنزِ می باخ
داخ داراخ داخ داخ ، عاشقشم من آخ آخ
خودش و به قلبِ من بدونه قِصّه اِنداخت
این قسمت آخرش وکه می خوندهی به مهسا اشاره می کردو ادا درمیاورد...من ومهسا انقدخندیدیم که حدنداشت!
خلاصه آرش بعدازکلی مسخره بازی املت مخصوص آقاآرش ودرست کردومیزشام وچید...
غذاش خیلی خوشمزه شده بود!!خداییش یه کدبانوی به تمام معناس!!!سرمیزشامم انقدچرت وپرت گفت که ما ازخنده روده برشدیم...اصلاانگارنه انگارکه تاقبل ازاینکه مهسازنگ بزنه داشت گریه می کرد!!آرش خیلی قوی بودکه بااون همه غم وغصه بازم لبخندمی زدومی خندید...خاک توسرم کنم که حتی قده یه نخودم به پسرخاله ام نرفتم!!همش تایه ذره مشکلاتم زیادمیشه می زنم زیرگریه!!
اون شب مهساوآرش تا12 شب خونه من بودن...خیلی بهمون خوش گذشته بود...کاش آرش ومهساهرشب بیان پیشم...

[align=justify][color=#000000][size=x-small][font=Tahoma][size=x-large][font=times new roman,times,serif]عصبانی کلیدوانداختم توقفل ودروبازکردم...باپام درومحمکم بستم وکیفم وپرت کردم روی مبل...مقنعه ومانتوم وهم درآوردم وشوشتون کردم روی یه مبل دیگه!
روی مبل نشستم وصورتم وبادستام پوشوندم...
امروزمعاون آموزشی دانشگاه اعلام کردکه یواش یواش به فکرپایان نامه لیسانسمون باشیم...مشخص کردکه کدوم استاد،استادراهنمای چه کسایی بشن...ازشانس خرکی بنده هم حسینی شداستادراهنمای من...امروزباهاش کلاس داشتیم...کلی برای بچه هایی که بایدپایان نامه تحویل می دادن حرف زدوگفت برای پایان نامه چه کارایی بایدبکنیم و...
کلاس که تموم شد،من وصداکردگفت بیاکارت دارم...مونده بودم حسینی بامن چه کاری می تونه داشته باشه...رفتم سمت میزش ومنتظرموندم تاببینم چی می خوادبهم بگه...ازم پرسیدکه درموردموضوع پایان نامه ام فکرکردم یانه!
ازقبل روی موضوع پایان نامه فکر کرده بودم...موضوعم وبهش گفتم اونم کلی تشویقم کردکه طرحت خیلی خوبه واین حرفا...بعدبرگشت بهم گفت:امسال تعداد دانشجوهایی که من استادراهنماشونم خیلی زیاده وسرم فوق العاده شلوغه...می ترسم نتونم اونجوری که بایدوشایدکارم وخوب انجام بدم...موضوعیم که توانتخاب کردی خیلی خوبه واگه خوب روش کارکنی پایان نامه عالی ازآب درمیادولی نیازبه دقت وحوصله زیادی داره البته کسی هم بایدباشه تاکمکت کنه...چون خیلیای دیگه ام هستن که من استادراهنماشونم،ممکنه اونقدری وقت نداشته باشم که به خوبی راهنماییت کنم...نظرم اینه که حالاکه بارادوین همسایه شدی،بهتره ازش بخوای تابهت کمک کنه...پایان نامه ای که برای مدرک لیسانسش ارائه دادمحشربود!! اگه رادوین کمکت کنه،قطعاپایان نامه خوبی ارائه میدی...البته این بین منم کنارنمی کشم...هروقت که مشکلی داشتی من درخدمتم...ولی اگه رادوین کمکت کنه هم برای خودت بهتره هم برای من...همسایه ایدوراحت می تونی ازش کمک بخوای...
یعنی اون لحظه دلم می خواست کیفم وبکنم توحلق حیسنی!!مرتیکه بی شعوراینم پیشنهاده به من میده؟!من حاضرم بمیرم ولی ازرادوین کمک نخوام!!
اصلاحسینی ازکجامی دونست که من بارادوین همسایه شدم!؟اینم سواله تومی پرسی؟!ندیدی اون روزتودفترچقدبارادوین صمیمی بود؟؟خب حتمارادوین بهش گفته دیگه!!
آخه حسینی چراداره این کاروبامن میکنه؟!اون که می دونه من ورادوین سایه هم دیگه روباتیرمی زنیم،اون که می دونه ماازهمدیگه متنفریم پس چرا داره من ومجبورمیکنه تابرم وازرادوین کمک بخوام؟!
من اگه بمیرمم حاضرنیستم ازرادوین بخوام تاتوپایان نامه ام کمکم کنه...حاضرم پایان نامه ام قبول نشه و لیسانسم ونگیرم ولی جلوی رادوین سرم وخم نکنم بگم کمک کن!!
همینم مونده دیگه هی بزنه توسرم که من دارم توپایان امت کمکت می کنم...
اصلاگوربابای پایان نامه ودرس ودانشگاه...چشمم کور دنده ام نرم خودم پایان نامه ام وجفت وجورمیکنم.اگه قبول شدکه هیچی اگرم قبول نشدکه به درک!!گورم وگم می کنم ومیرم لندن پیش بابااینا!!
اماآخه دیوونه توهیچ می دونی اگه درست و ول کنی وبری لندن مامانت چه بلایی سرت میاره؟!قطعاهمه موهای سرم ودونه دونه می کَنِه!!خدایاچی کارکنم؟!توبهم بگو!!
اگه حسینی اینجابود بادستای خودم خفش می کردم...گوربه گور بشه الهی...خودم سنگ قبرش وبشورم و خرما وحلواخیرات کنم براش!!
خیلی ازدست حسینی کُفری بودم ودلم می خواست سربه تنش نباشه...زیرلب بهش فحش می دادم ولعنتش می کردم!!وقتی عصبانی میشم دلم می خوادبزنم یه چیزی روبشکونم...یهوگلدون شیشه ای روی میزوبرداشتم وباتمام حرصی که ازحسینی داشتم پرتش کردم زمین!!
شیشه خورده هاکف حال پخش وپلابودن...گلدون بیچاره هزارتیکه شده بود!!
لبخندپیروزمندانه ای به شیشه خورده هازدم...نمی دونم چرافکرمی کردم اون شیشه ها حسینین!!
زنگ دربه صدادراومدومن وازافکارم بیرون آورد.
ازجا بلندشدم وباکلی احتیاط که شیشه هابه پام نخورن، به سمت آیفون رفتم...بادیدن ارغوان توی صفحه آیفون،ازخوشحالی جیغی کشیدم وبدون اینکه باهاش حرف بزنم،دکمه روفشاردادم.
به آشپزخونه رفتم وجارو وخاک اندازبه دست به سمت شیشه خورده هارفتم ومشغول جمع کردنشون شدم.
یه ذره مونده بودتاهمه شون وجمع کنم که زنگ در زده شد.
باخوشحالی به سمت در رفتم وبازش کردم...بادیدن ارغوان لبخندی روی لبم نشست.خودم وپرت کردم توبغلش وگفتم:کدوم گوری بودی اری؟!دلم واست یه ذره شده بود بی معرفت!!
خنده ای کردومن وازآغوشش بیرون آورد...شیطون گفت:من که سرم باآقامون شلوغ بودولی به توام که بدنگذشته...(به درخونه رادوین اشاره کردوادامه دادSmileهمسایه نصیبت شده عین گل!
پوزخندی زدم وگفتم:رادوین عین گله؟!بروبابا...
ودستم وگذاشتم پشتش وپرتش کردم توخونه!!
ودرخونه روبستم...
ارغوان اخمی کردوگفت:هوی!!!چه خبرته بزمجه؟!مثل آدم تعارف کن خودم میام تودیگه...چراوحشی بازی درمیاری؟!
خندیدم وبه سمت مبل رفتم ونشستم.ارغوانم اومدکنارمن نشست.
بالبخندی روی لبم گفتم:چه خبر؟!!قضیه ازدواجتون به کجارسید؟؟
خیلی سریع وباذوق گفت:هفته دیگه عروسیمونه!!
این وکه گفت رفتم توشوک!!عروسیشونه؟!هفته دیگه؟!
بادهن بازوچشمای گردشده زل زده بودم بهش...خندیدوگفت:چته تو؟!چرارفتی توهپروت؟!
دهنم وبستم واخمی کردم...گفتم:دیوونه ای به خدا!!مرض داری چرت وپرت میگی آدم واسکل میکنی؟!
- چرت وپرت چیه رها؟!دارم عروس میشم بزمجه!!
پوزخندی زدم وگفتم:زرشک!!
لبخندی زدوگفت:باورنمی کنی زنگ بزن ازامیربپرس.
این چی میگه؟!نکنه راستی راستی داره شوورمیکنه؟!آخه به این زودی؟پس خواستگاری چی؟!عقد؟!
ارغوان لپم وکشیدوگفت:باورنکردی نه؟!
زل زدم بهش وگفتم:معلومه که نه!!همین جوری کشکی کشکی میخواین عروسی بگیرین؟!
لبخندی زدوگفت:همین جورکشکی کشکیم که نه.دیشب امیرایناخونه مابودن...اومده بودن خوا...
این وکه گفت جیغ بنفشی کشیدم وباذوق گفتم:خواستگاری؟!
سری به علامت تایید تکون داد...خودم وانداختم توبغلش وشالاپ شالاپ بوسش کردم.الهی قربون اری جونم بشم که داره عروس میشه!!
بعدازاینکه کلی بوسش کردم،خودم وازبغلش بیرون کشیدم وگفتم:خب بقیه اش؟!
خندیدوگفت:بقیه نداره که!!اومدن خواستگاری بابااینام ازخونواده امیرخوششون اومد...(ونیشش تابناگوشش بازشدوادامه دادSmileهفته دیگه هم که من قراره عروس بشم!!
- خب واسه چی انقدزود؟!دیشب اومدن خواستگاری،هفته دیگه عروسیتونه؟!
- راستش به خاطرخونواده امیرایناداریم انقدزودعروسی میگیریم!!باباش ازطرف اداره اش انتقالی گرفته ودوسه هفته دیگه میرن همدان!!واسه همینم میخوادکه قبل رفتنشون خونه زندگی تک پسرش وحاضروآمده کنه وعروسی بگیره وبعدشم برن!!قراره فرداصیغه کنیم که تواین یه هفته که به عروسی موندده راحت باشیم...(وباذوق ادامه دادSmileواسه من وامیرکه بدنشد!!وای رها نمی دونی چقدخوشحالم رها!!!دارم ذوق مرگ میشم...فرضش وبکن من وامیرزن وشوهرمیشیم...
بادستم توسرش زدم وگفتم:خاک توسرشوهرندیده ات کنن!!ازاولشم همین جوری خاک برسربودی...نیگاه کن چه ذوقی کرده!!
بانیش بازگفت:واسه چی ذوق نکنم؟!شووربه اون خوبی تورکردم...تواین 2ماه که باهم رفیق بودیم انقدعاشقش شدم که فکرمی کنم حتی نمی تونم یه دیقه بدون اون زندگی کنم...من بدون امیرهیچی نیستم!!من...
دوباره زدم توسرش وپریدم وسط حرفش:
- ببندبابا!!من ازاین مزخرفاتی که تومیگی سردرنمیارم!!
ارغوان اخم مصنوعی کردوگفت:بس که بی احساسی!!
خندیدم وازجام بلندشم...درحالیکه به سمت آشپزخونه می رفتم،گفتم:احساس وبذار دم کوزه آبش وبخورخانوم!!احساس کیلوچنده؟!
و واردآشپزخونه شدم...ارغوانم پشت سرمن اومدتوآشپزخونه وروی صندلی نشست.
مثل اینکه شاهکارم ودیدم بود!!چون درحالیکه به هال اشاره می کرد،گفت:اون چه گندیه زدی؟!گلدون و واسه چی شکوندی؟!
این وکه گفت درد دلم تازه شد!! امروز ارغوان دانشگاه نیومده بودوازهیچی خبرنداشت!اخم غلیظی کردم وگفتم:هیچی باباانقدازدست حسینی حرصی بودم که زدم اون گلدون وشکوندم!
- وا!!!توام خلیا!!ازدست حسینی حرصی بودی اون گلدون بیچاره چه گناهی کرده بود؟!حالاواسه چی ازدستش شکاربودی؟!نکنه دوباره ازکلاس پرتت کرده بیرون؟؟
- کاش ازکلاس پرتم کرده بودبیرون! امروزدفترآموزش اعلام کردکه چه استادایی بایدراهنمای پایان نامه چه کسایی بشن...ازشانس خرکی منم حسینی شداستادراهنمام...امروز باهاش کلاس داشتم...کلاس که تموم شد،صدام کردکه برم پیشش...رفتم پیشش برگشته بهم میگه من سرم شلوغه ممکنه نتونم به خوبی راهنماییت کنم...پس حالاکه بارادوین همسایه شدی ازاون کمک بخواه...
این وکه گفتم،ارغوان ازخنده پهن زمین شد!!عصبی گفتم:کجای حرف من خنده داشت؟!هان؟؟
درحالیکه به زور سعی داشت،خنده اش وجمع کنه گفت:آخه حسینی که می دونه شماباهم دشمنید پس واسه چی بهت گفته که بری ازرادوین کمک بخوای؟!
- چه می دونم؟!لابدکرم داره!
ارغوان باخنده گفت:فرضش وبکن...تو بری به رادوین بگی توروخدابیامن وکمک کن!!
وازخنده ترکید!!این چراهی می خنده؟!بدبخت شدن منم مگه خنده داره؟!
چشم غره ای بهش رفتم وگفتم:صدسال سیاهم حاضرنیستم برم ازرادوین کمک بخوام!!
- پس می خوای چه غلطی کنی؟!چجوری پایان نامه تحویل میدی؟!
- گوربابای پایان نامه!!خودم یه کاریش میکنم...اگه قبول شدکه هیچی...اگرم قبول نشدبیخیال درس ودانشگاهم میشم ومیرم پیش مامان اینا!
- اگه درست وتموم نکنی وبری لندن خاله مریم پوستت ومی کَنِه!!
اخمی کردم وگفتم:پوستم کنده بشه بهترازاینه که جلوی رادوین سرخم کنم و ازش بخوام کمکم کنه!
- رهاتوروخدا ازاین غرور مسخره ات دست بردار!!اگه توازرادوین کمک بخوای هیچ اتفاقی نمیفته فقط پایان نامه ات سریع ترتموم میشه ومیره پی کارش.
- این غرورمسخره ای که توازحرف میزنی به من این اجازه رونمیده که ازرادوین کمک بخوام...
ارغوان ازجاش بلندشدوبه سمت یخچال رفت...درش وبازکردوروبه من گفت:هم توغلط می کنی هم اون غرورمسخره ات!!رهاتوروبه خدا این دشمنی مسخره روتمومش کن!تو ورادوین الان همسایه اید...رادوین به جای داییش داره ازتومراقبت میکنه پس دیگه نبایدمثل سابق ازش متنفرباشی.
هیچی نگفتم وسرم وانداختم پایین.باانگشتای دستم بازی می کردم...یعنی بایدبرم پیش رادوین وازش کمک بخوام؟!بایدبه این دشمنی خاتمه بدم؟؟اصلااگه من برم پیش رادوین اون چه رفتاری باهام میکنه؟!قبول میکنه به من کمک کنه؟!
- توفریزرت مرغ داری؟!
صدای ارغوان من وبه خودم آورد.بهش نگاه کردم وباتعجب گفتم:مرغ میخوای چیکار؟!
لبخندی زدودرحالیکه توی فریزرومی گشت گفت:می خوام یه غذای مَشت درست کنم تاتوببریش واسه رادوین...
من برای رادوین غذاببرم؟!صدسال سیاه!!!کاردبخوره تواون شکمش.
اخمی کردم وعصبانی گفتم:من واسه چی بایدبرای رادوین غذاببرم؟!
لبخندش وپررنگ ترکردودرحالیکه مرغ وازتوی فریزربیرون میاورد،گفت:به خاطرپایان نامه ات...به خاطرخودت...به خاطرخونواده ات...توبایدزودتراین پایان نامه کوفتی وتحویل بدی وبری!!می فهمی؟!!بی احس
 مخاطب פֿـاص نــבارҐ ! چوטּ פֿـوבҐ פֿـاصҐ .!!
نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال 2
پاسخ
 سپاس شده توسط مرضیه15 ، دلارام 19 ، هیلدا 82 ، *tara* ، mahali ، T@NNAZ ، ρυяρℓє_ѕку ، الوالو ، جوجه کوچول موچولو ، -Demoniac- ، آرشاااااااام ، فاطمه 84 ، yald2015 ، mosaferkocholo ، AMIRESESI
#19
بی احساس نباش رها...دلت واسه مامانت تنگ نشده؟!بابات؟اشکان؟!ازهمه مهمترواسه سارا؟!
بااومدن اسم ساراچشمام پرازاشک شد...چقد دلم واسه همشون تنگ شده!!اشکم جاری شد.پربغض گفتم:توازکجامی دونی دلم واسشون تنگ نشده؟!تنگ شده...خیلیم تنگ شده!!کاش منم باخودشون می بردن!!چرامن وتنهاگذاشتن ورفتن؟!من طاقت تنهایی ندارم...نمی تونم...
ودیگه نتونستم ادامه بدم وزدم زیرگریه!!ارغوان به سمتم اومدومن وکشیدتوبغلش.درحالیکه سرم ونوازش می کرد،مهربون گفت:قربون اون دلت برم که تنگ شده!!گریه نکن رها...اینجوری فقط خودت اذیت میشی!!گریه نکن عزیزم.
ومن وازآغوشش بیرون کشیدوبه صورتم خیره شد.اشکام وپاک کردوبایه لبخندروی لبش گفت:به خاطرهمین دل تنگیته که میگم ازرادوین کمکم بخواه!!اگه رادوین کمکت کنه پایان نامه ات وزودترتحویل میدی ومیری!!!حالام من می خوام یه غذای خوشمزه واسش درست کنم...وختی درست شدتومثل یه لیدی باشخصیت غذارومیبری واسه رادوین ومیگی خودم درستش کردم وبرات آوردم...یه ذره چاپلوسی میکنی وبعدم ازش می خوای که کمکت کنه!!مطمئن باش نه نمیاره...هرمردی بادیدن غذاتسلیم میشه!!
دهن بازکردم تاچیزی بگم که انگشت اشاره اش وگذاشت روی لبم. گفت:هیس!!هیچی نگو...مثل یه دخترخوب اینجابشین تاغذاحاضربشه وبعدم برو پیش رادوین!!نه بیاری ناراحت میشم...
ومنتظرجواب من نشدوبه سمت مرغ رفت وشروع کردبه غذادرست کردن.
- به به!!ببین چی درست کردم...انقدخوشمزه شده که انگشتاشم باهاش میخوره!!
وسینی که توش یه بشقاب برنج وکنارش یه بشقاب مرغ ویه لیوان دوغ ویه کاسه آب مرغ بودوقاشق وچنگال ووبه سمتم گرفت.
لبخندی زدم وسینی وازش گرفتم...درحالیکه مرغ وبومی کشیدم،گفتم:اوم!!چه بوی خوبی...کاردبخوره به شکم رادوین که بایدغذابه این خوشمزگی وبخوره!!منم دلم خواست...
خندیدوگفت:باشه شکمو...زیاد درست کردم.برای توام هست!!
لبخندم وپررنگ ترکردم وباذوق گفتم:ایول داری اری!!
اونم لبخندی زدو دستش وگذاشت پشتم وبایه حرکت ازخونه پرتم کردبیرون...دیوونه!!نزدیک بودسینی غذاازدستم بیفته...اگه دیرجنبیده بودم الان مرغ به این خوشمزگی روی زمین ولوبود!! اخمی کردم وگفتم:چته روانی؟!چراوحشی بازی درمیاری؟؟؟
شیطون خندیدوگفت:حالادیگه بی حساب شدیم...تاتوباشی که دیگه من وپرت نکنی توخونه!!(باهام بای بای کردوادامه دادSmileمواظب خودت باش...نقشت وخوب بازی کن وچاپلوسی وهم فراموش نکن...
ودروبست!!
رفیقمم مثل خودم خله!!!لبخندی به دربسته خونه زدم وبه سمت درخونه رادوین رفتم...
نمی دونم چرا استرس داشتم...نکنه رادوین توخونه راهم نده وبگه من کمکت نمی کنم؟!اگه ضایعم کنه چی؟!اگه بگیرتم زیرمشت ولگد؟!بروبابا...اون غلط میکنه من وبزنه!! فوق فوقش میگه نه ومنم شیک ومجلسی میگم باشه ومیام بیرون!!
چشمام وبستم ویه نفس عمیق کشیدم تاازاسترسم کم بشه!
دستم وبردم سمت زنگ وزنگ وزدم...یه دقیقه بعد رادوین دروبازکرد!!اوه...حالایکی ندونه فکرمیکنه خونه اش 1000 متره که انقد دیردروبازکرده!!
بایه لبخندروی لبم خیره شده بودم بهش!یه شلواراسپرت ویه تی شرت پوشیده بود!!مثل دفعه قبل که اومدم کادوی سحروبهش بدم، باکلاس وشیک بود.
رادوین که ازنگاه های خیره من خسته شده بود،پوفی کشیدوگفت:کاری داشتی؟!
بچه پررو سلام بلدنیس؟!بی ادب...
وقتی دیدم اون سلام نکرد،خودمم ازخیرسلام کردن گذاشتم وبه چشماش خیره شدم ومهربون گفتم:آره...
ازلحنم تعجب کرده بود...متعجب گفت:مطمئنی که بامن کارداری؟!
سرم وبه علامت تاییدتکون دادم.اخمی کردوگفت:خیلی خوب!!بگو می شنوم.
ایش!!ببین چجوری واسه من کلاس میذاره ها!!!بچه پررودلم میخواد همچین بزنم تودهنت تادندونات بره توشکمت...اماخب به خاطرپایان نامه امم که شده بایدهرخفتی وبه جون بخرم!!خداهیچ بنده ای ومحتاج گودزیلاهانکنه!!بلندبگوآمین .
لبخندم وپررنگ ترکردم وباچشمام به سینی توی دستم اشاره کردم وگفتم:واست غذاآوردم!!
این دفعه دیگه واقعارفته بودتوشوک!!درحالیکه بادهن بازوچشمای گردشده به غذانگاه می کرد،گفت:این وبرای من آوردی؟!
سری تکون دادم وگفتم:آره.نوش جونت!!
نگاهش وازغذابرداشت ودوخت به چشمای من!مشکوک گفت:ازکجامطمئن باشم که مثل اون معجونت چیزی توش نریخته باشی؟!
اخمی کردم وگفتم:هیچی توش نریختم!!دلیلی نداره چیزی توش بریزم...اون دفعه به خاطراین اذیتت کردم که کیکم وخورده بودی ولی الان قصداذیت کردنت وندارم!!
اخمی کردوگفت:باورنمی کنم!!
غلط کردی که باورنمی کنی!!پسره چلغوز.
به زورلبخندی زدم وگفتم:هیچی توش نریختم...به جون خودم وخودت پاک پاکه!!
به چشمام خیره شدوچیزی نگفت...منم ازاین سکوتش استفاده کردم وگفتم:نمی خوای تعارف کنی بیام تو؟!
مثل بچه خنگاگفت:بیای تو؟!
لبخندی زدم وگفتم:آره...اشکالی داره؟!
متعجب ازجلوی درکناررفت وگفت:نه...بیاتو!
منم واردخونه وشدم ورادوین دروبست.باچشمام همه جارو زیرنظرگرفتم...ساخت خونه رادوین باخونه من فرق می کردولی تقریباهمون اندازه بود...دوتااتاق خواب ویه آشپزخونه نقلی وهال...خاک توسرخرش کنن!!انگارتوخونه بمب ترکیده!!کف هال پرکاغذه وروی مبلاهم کلی لباس ریخته...یه سری جعبه پیتزا وآشغال ساندویچ هم روی مبلا وزمین پخش وپلاس...روی اپن آشپزخونه هم پرظرف نشسته اس!!مرده شورت وببرن...کثیف شلخته!!
روبه من گفت:ببخشیدکه اینجایه ذره بهم ریخته اس!!
یه ذره؟!همش یه ذره؟!!!!شتربابارش اینجاگم میشه اون وقت تومیگی یه ذره بهم ریخته اس؟!گودزیلای کثیف!!
لبخندزورکی زدم وگفتم:نه بابا...کجاش بهم ریخته اس؟!خیلیم تمیزه!!
جون عمه ام!!
به سمت مبلارفت وهمه لباسارو ازروشون برداشت....بایه حرکت پرتشون کردروی زمین وگفت:بیابشین!!
پسره کثیف!!!اینم کاره تومیکنی؟!جونت درمیاداون لباسایی که ازروی مبلا برداشتی و بذاری سرجاشون!؟؟؟من موندم این رادوین بی شعورچرا بیرون ازخونه و حتی توی خونه اش انقدخوش تیپه وبه خودش میرسه ولی خونه اش عین بازارشامه!!!خب می تونه یه کاری بکنه...این که یه عالمه دوست دخترداره،هرچندروزیه باربه یکیشون بگه بیادخونه اش وتمیزکنه...اوناهم ازخداخواسته قبول می کنن!!راه حل خوبیه ها!!
- نمی شینی؟!
صدای رادوین من وبه خودم آورد...به سمت مبل یه نفره رفتم ونشستم...یه سری برگه ولباس روی میزعسلی وسط هال بود!!کنارشون زدم وسینی غذاروگذاشتم روی میز.
روبه رادوین گفتم:ناهارخوردی؟!
باذوق به غذازل زدوگفت:نه اتفاقا!!می خواستم زنگ بزنم واسم پیتزابیارن.
اخمی کردم وبه جعبه پیتزاهای روی مبل وزمین اشاره کردم وگفتم:این همه پیتزاخوردی نترکیدی؟!
لبخندی زدودرحالیکه روی برنجش آب مرغ می ریخت،گفت:چرا بابا!!ولی کیه که واسم غذابپزه؟!مجبورم فست فودبخورم!
ویه تیکه مرغ ازتوی بشقاب بیرون آوردوگذاشتش روی برنجش وباولع شروع کردبه غذاخوردن!!این ازقحطی چیزی فرارکرده؟!باذوق تندتندغذامی خورد!!!من موندم نفس کم نیاورده بااین سرعت غذامی خوره؟!پسره گودزیلای شکمو!!وقتی داشت غذامی خوردزل زده بودم بهش...
اخمی کردوگفت:تاآخرغذاخوردنم میخوای زل بزنی بهم؟!کوفتم شدباباهرچی خوردم!
نگاهم وازش گرفتم وهیچی نگفتم...خب راست می گفت دیگه برای چی نگاهش می کنم؟!شایداگه منم جای رادوین بودم وهمش فست فودمی خوردم،بادیدن یه غذای خونگی انقدذوق می کردم وباولع غذامی خوردم!!بیخیال بابا...نگاهش نمی کنم تاهرچقددل می خوادغذابخوره وخودش وخفه کنه!!
درعرض 5دقیقه تمام محتویات توی سینی نفله شده بودن!!
رادوین به پشتی مبل تیکه دادودرحالیکه دستش روی شکمش بود،بارضایت گفت:وای دستت دردنکنه...یه هفته ای میشدکه درست وحسابی غذانخورده بودم!یاهمش ازبیرون غذامی گرفتم یاواسه خودم حاضری درست می کردم...دستت طلا!!خیلی خوشمزه بود...برعکس قیافه واخلاق وهیکل ودرکل همه چیزت دست پختت حرف نداره...معرکه بود!!
دلم می خواست جفت پابرم تودهنش!!گودزیلای بی ریخت...قیافه واخلاق وهیکل من بده؟!غلط کردی...مثلاخودت خیلی خوبی که به من توهین میکنی؟!بی ادب بی شعوربی شخصیت! ایشاا... هرچی خوردی کوفتت بشه...غذای ارغوان گیر کنه سرگلوت خفه بشی!
خیلی ازدستش عصبی بودم!!نفس عمیقی کشیدم تاعصبانیتم وفروکش کنم.
رادوین سرش وتکیه دادبه پشتی مبل وچشماش وبست...یه لبخنروی لبش بود!!بچه پرروگرفته اون همه غذارودرعرض چنددقیقه نفله کرده وتازه بعدشم به من توهین کرده،حالاواسه من لبخندژکوندمیزنه!!!
باهمون چشمای بسته گفت:چی ازم می خوای؟!
این ازکجافهمیدکه من ازش یه چیزی می خوام؟!اینم سواله تومی پرسی؟!نه واقعاسواله؟!وقتی کسی که به خونت تشنه اس یهو واست غذامیاره وباهات مهربون میشه،معلومه یه چیزی ازت می خواددیگه!!
سکوت من وکه دید،چشماش وبازکردوتیکه اش وازمبل گرفت...به طرفم خم شدوزل زدتوچشمام.گفت:می دونی که می دونم توالکی بامن مهربون نمیشی...مهربون شدن تومی تونه 2دلیل داشته باشه...ممکنه نقشه باشه که کارامروزتونقشه نیس...امادلیل دوم...ممکنه که توازم یه چیزی بخوای...(مشکوک نگاهم کردوگفتSmileچی می خوای؟!
عین کارآگاه های آگاهی حرف میزد...آب دهنم وقورت دادم ونفس عمیقی کشیدم.زل زدم توچشماش ومظلوم گفتم:راستش...راستش من...من ازت می خوام که...یعنی...
اخمی کردوگفت:چرا تته پته می کنی؟!مثل بچه آدم حرفت وبزن...چی می خوای؟!
توچشمای عسلیش خیره شدم...چشمایی که حالابهم زل زده بودن.نمی دونم چرانمی تونستم حرفم وبزنم...شایددلم نمی خواست غرورم وکناربذارم وازرادوین خواهش کنم یاشایدم ازواکنش رادوین بعدازشنیدن خواهشم می ترسیدم!!اگه بگه نه چی؟!من بایدچی کارکنم؟؟
رادوین که تعللم ودید،آروم گفت:می ترسی حرفت وبزنی؟!
آخ گل گفتی رادی!!اگه یه بارتوکل عمرت یه حرف درست زده باشی همینه!!
مثل کرولالاسری به علامت تاییدتکون دادم...لبخندی زدوگفت:نترس...به خاطرغذای خوشمزه ای که بهم دادی کاری باهات ندارم!!حرفت وبزن...راحت باش.توکه خدای روبودی!!همیشه هربلایی که دلت خواسته سرم آوردی!!حالاچی شده ازمن می ترسی؟!
حرفایی که زد باعث شد اخمی روی پیشونیم نقش ببنده...جرئت پیدا کردم وخودمم وجمع وجور کردم...باحرفایی که زد،دوباره شجاعتم وبه دست آوردم وگفتم:الانم ازت نمی ترسم...
پوزخندی زدوگفت:خب پس حرفت وبزن خانوم شجاع!!
پوزخندش بدجورروی مخم بود...وقتی پوزخندمی زنه دلم می خوادخرخره اش وبجوئم!!
توچشماش خیره شدم ودهنم وبازکردم:
- امروزتوی دانشگاه بهمون گفتن یواش یواش به فکرپایان نامه اممون باشیم...استادرهنمای منم شده استادحسینی...راستش...راستش من بایدسریع لیسانسم وبگیرم وبرم پیش خونواده ام...برای گرفتن لیسانسمم بایدپایان نامه ام وتحویل بدم!
رادوین سری تکون دادوخونسردگفت:خب این چیزایی که گفتی چه ربطی به من داره؟!
اخمی کردم وگفتم:امروزباحسینی کلاس داشتم...بعدازکلاس صدام کردتابرم پیشش...وختی رفتم پیشش بهم گفت که...گفت که...
اخمی کردوگفت:گفت که؟!
آب دهنم وقورت دادم وگفتم:گفت که تعداد دانشجوهایی که استادراهنماشونه خیلی زیاده واسه همینم...واسه همینم سرش شلوغه وشایدنتونه به خوبی کمکم کنه...گفت که حالاکه باتوهمسایه شدم، می تونم ازت کمک بخوام!!
بااین حرفم رادوین زدزیرخنده!!ای خداکجای حرفایی که من میزنم خنده داره که ارغوان ورادوین می خندن؟!
خنده اش که تموم شد،بی تفاوت گفت:خب توحالاازمن چی می خوای؟!
پوزخندی زدم وگفتم:به نظرت چی می تونم ازت بخوام؟!!!
اخمی کردوپرسید:که کمکت کنم؟!
سری به علامت تاییدتکون دادم...اخمش غلیظ ترشدوازجاش بلندشد.به سمت پنجره هال رفت وروبروی پنجره پشت به من ایستاد...دستاش وکردتوی جیب شلوارش...گفت:من خودم به اندازه کافی بدبختی دارم!!کارای شرکت...مراقبت ازتو...
- دوس دخترات!!
این حرفم وکه شنیدبه سمتم چرخیدوگفت:البته...دوس دخترام وداشت یادم می رفت!!درهرصورت من نمی تونم کمکت کنم...نه اینکه به خاطردشمنی که باهات دارم بگم نه...من وقت سرخاروندن ندارم چه برسه به اینکه بخوام به توکمک کنم!!
به درک!!!کمک نمی کنه که نمی کنی...چیکارت کنم؟!به پات بیفتم بگم توروخداکمکم کن؟!گورباباش که کمک نمیکنه...به جهنم...به درک اسفل السافلین!!!
ازجام بلندشدم وسینی وازروی میزبرداشتم...اخمی کردم وگفتم:باشه...پس فعلا!!
وبه سمت دررفتم...بادقت قدم برمی داشتم که نکنه یه وقت پام بره روی برگه های آقای گودزیلای شلخته!!
به دررسیدم...دستم وبردم سمت دست گیره وخواستم دروبازکنم که صدای رادوین اومد:
- من گفتم نه تونبایدیه خواهش کوچولوبکنی؟!
به سمتش چرخیدم وپوزخندی زدم...گفتم:تااینجاشم کلی غرورم وکنارگذاشتم که اومدم بهت غذادادم وازت خواهش کردم...قبول نمیکنی نکن به درک!!
وروم وازش برگردوندم وخواستم دروبازکنم که گفت: باشه قبوله!!
وا!!چی قبوله؟!این که توپایان نامه ام کمکم کنه؟!!این که گفت من سرم شلوغه...تواین چنددقیقه چه اتفاقی افتادکه یهونظرش عوض شد؟!!
باتعجب به سمتش برگشتم...لبخندی روی لباش بود.باقدمای بلندفاصله بینمون وطی کردوروبروم وایساد.باچشمای عسلیش زل زدتوچشمام وگفت:قبول می کنم کمکت کنم ولی...
داشتم ازخوشحالی پس میفتادم...دلم می خواست برم شالاپ شالاپ بوسش کنم ولی خب دیگه خیلی ضایع بود!!
باذوق وکنجکاوی پرسیدم:ولی چی؟!
لبخندشیطونی زدوگفت:بایدهرشب بیای خونه ام واسم غذادرست کنی...عاشق دستپختت شدم...(وشیطون ادامه دادSmileالبته فقط دستپختت خودت که غیرقابل تحملی!!
چی؟!!!مگه من کُلفَتِشم پاشم بیام خونه اش غذادرست کنم؟!!!حالامگه می خوادچه غلطی بکنه که من بایدهرشب بیام واسش شام بپزم؟!!اصلامن چجوری واسش غذادرست کنم؟!من حتی بلدنیستم یه برنج بپزم...اون وقت چجوری می خوام هرشب بیام واسه این گودزیلای شکموی شلخته غذادرست کنم؟!!ای مرده شورت وببرن اری بااین تِز دادنت!!این دیوونه فکرکرده من غذارو درست کردم...
- چی شد؟!قبول نمی کنی؟!!!
صدای رادوین من وبه خودم آورد...چی بایدبهش بگم!؟بگم نه؟؟بگم من بلدنیستم غذادرست کنم واین مرغم اری پخته؟!!اگه اینجوری بگم که دیگه کمکم نمی کنه!!خب چی بهش بگم؟!بگم قبوله؟!بگم میام برات غذامی پزم؟؟؟؟اگه قبول کنم فرداشب کوفت بهش بدم بخوره؟!!آخه من وچه به غذادرست کردن؟!!اگه قبول کنم چی بریزم توخیکش؟؟بایدراستش وبگم...بایدبگم که غذای امروزومن درست نکردم!
رادوین منتظربه من خیره شده بود...به چشماش زل زدم وگفتم:راستش...راستش من...اونقدارییم که توفکرمی کنی دست پختم خوب نیس یعنی اصلابلدنیستم غذادرست کنم...غذای...
رادوین لبخندی زدوپریدوسط حرفم:شکسته نفسی می فرمایین!!غذای امروزت محشربود دختر...اون وخ تومیگی بلدنیستی غذادرست کنی؟!دست پختت حرف نداره!!
وبدون اینکه بهم فرصت حرف زدن بده،درخونه روبازکردودستش وگذاشت پشتم...ازخونه پرتم کردبیرون...ازتوی جاکلیدی یه کلیدبیرون آورد وداد دستم. بانیش بازگفت:این کلیدیدکی خونمه...فردابیاواسم غذادرست کن!!خداحافظ.
ودروبست.
باتعجب وناباوری به دربسته روبروم خیره شده بودم...یعنی الکی الکی شدم کلفت آقارادوین؟!ایش!!کاردبخوره به شکمش ایشاا...!!اصلاچرا من بایدبرم واسش غذادرست کنم؟!نه که من چقدم بلدم غذابپزم!!!چه رویی داره این بشر... بچه پررو کلید یدکی خونه اش و داده به من تا واسش خرحمالی کنم!!حتی نذاشت حرفم وبزنم وبهش بگم که غذای امروزو اری درست کرده...ازخونه پرتم کردبیرون!!مرده شورش وببرن...گودزیلای بی ریخت شلخته کثیف شکموی پررو!!
نگاهم وازدرگرفتم ودوختم به کلیدتوی دستم...
هیچ وقت به ذهنمم خطورنکرده بودکه ممکنه یه روزرادوین کلیدخونش وبهم بده تابیام واسش کلفتی کنم!!ای خدا...من بااین همه غرورودَک وپُزم جلوی رادوین،فرداپاشم برم خونه اش واسش غذادرست کنم؟!آخه این انصافه؟!
ازحرص کلیدوتوی دستم فشاردادم وباقیافه مچاله به سمت درخونه خودم رفتم.زنگ دروزدم...به ثانیه نکشیدکه ارغوان دروبازکرد.
بانیش باززل زده بودبهم ومنتظربود...سینی توی دستم وبه دستش دادم...
بادستم کنارش زدم و واردخونه شدم.دروبست وپشت سرم اومد.گفت:چی شد؟!
کلافه روی مبل نشستم وگفتم:چی،چی شد؟!
اخمی کردوکنارم روی مبل نشست...سینی وگذاشت روی میزوگفت:رادوین چی گفت؟!قبول کرد؟؟
- آره!!
باذوق جیغ خفیفی کشیدوگفت:وای!!!قبول کرد؟؟؟رادوین قبول کرده اون وخ توانقد دٍپی؟!خاک توسرخرت کنن...دیگه چی می خوای ازاین بهتر؟؟!
پوفی کشیدم وسرم تکیه دادم به پشتی مبل...گفتم:می خواستم صدسال سیاه قبول نکنه...پسره بی شعورشلخته گفت به شرطی کمکت می کنم که هرشب بیای خونه ام واسم غذابپزی...کُلفَت مُفت گیرآورده!!بهش گفتم من بلدنیستم غذادرست کنم...برگشته میگه شکسته نفسی می فرمایید.دست پختت محشره!!زهرمارودست پختت محشره...من که اسکل نیستم شکسته نفسی کنم...وختی میگم بلدنیستم غذابپزم یعنی بلدنیستم...نفله شکموی گودزیلا!!تازه آقاکلید یدک خونه اشم داده به من تابه نحواحسنت واسش خرحمالی کنم...
یهوارغوان ازخنده ترکید!!
کوفت...زهرمار...روآب بخندی!!تقصیرهمین اری بودکه این جوری شددیگه!!
آرنجم وتوی پهلوش فروکردم وعصبی گفتم:مرگ!!مگه بدبخت شدن من خنده داره که توهی می خندی؟!خاک توسرت کنن بااین نقشه کشیدنت.مرده شورت وببرن!!خودم سنگ قبرت وبشورم الهی!!اینم نقشه بودتوکشیدی؟!به این فکرنکردی که ممکنه من وبدبخت تراز اینی که هستم بکنی؟!حالامنه بیچاره چجوری واسه رادوین غذادرست کنم؟!هان؟!
ارغوان هنوزداشت می خندید!!انقدخندیده بودکه ازچشماش اشک میومد!!دختره روانی...معلوم نیس به چی می خنده.کلفت شدن من گریه داره نه خنده!!
دستی به چشماش کشیدواشکش وپاک کرد...درحالیکه سعی می کرد،دیگه نخنده روبه من گفت:منه بیچاره ازکجامی دونستم که رادوین همچین شرطی واست میذاره؟!من که کف دستم وبونکرده بودم توقراره بشی کلفت رادوین!!
وزدزیرخنده!!
چشم غره ای بهش رفتم که باعث شدخفه شه...لبش وبه دندون گرفته بودتانخنده ولی صورتش قرمزشده بود...ازخنده درحال انفجاربود!!
اخمی کردم وگفتم:روآب بخندی!!!
- خب حالاچه غلطی می خوای بکنی؟!چه کوفتی می خوای برای رادوین درست کنی؟؟!
عصبی گفتم:کوفت باسُس اضافه!!چه می دونم؟!!اصلامن واسه چی باید براش غذادرست کنم؟!این گندوتو زدی وخودتم بایدجمعش کنی...اون ازدست پخت توخوشش اومده...پس خودت بایدواسش غذابپزی!!
ارغوان لبخندشیطونی زدوگفت: من فرداباآقامون قراردارم...نمی تونم بیام واسه رادوین غذابپزم!!غذادرست کردن واسه رادوین دست خودت ومی بوسه.تازه من این گندونزدم که بخوام جمعش کنم!!خودت خربازی درآوردی وبهش نگفتی غذاروخودت درست نکردی پس خودتم جمعش کن.
چشم غره ای بهش رفتم وگفتم:مرده شورت وببرن!!حالامن چه گِلی به سرم بگیرم؟!فرداشب چی بهش بدم کوفت کنه؟!
- اگه بخوای می تونم بهت یادبدم که غذادرست کنی...
سری تکون دادم وگفتم:باشه بابا!!همونم بهم یادبدی غنیمته!!
ارغوان لبخندی زدوگفت:خب حالاچی می خوای واسش درست کنی؟!
- یه چیزآسون!!
کمی فکرکردوگفت:ماکارونی خوبه؟!
سری به علامت تایید تکون دادم وازغوانم شروع کردبه توضیح دادن.

خسته وکوفته ازدانشگاه به خونه برگشتم...کلیدوانداختم توقفل و واردخونه شدم...نگاهی به ساعت انداختم.هفت شده!!خاک توگورم شد!!من کی برم واسه رادوین غذابپزم؟!
کیفم وروی مبل انداختم وباعجله به سمت آشپزخونه رفتم...بایدمواداولیه ماکارونی وبرمی داشتم تابرم واسش غذابپزم...دلم نمی خواست برم ازخونه رادوین چیزمیزبردارم!همین جاوسایل وبرمیدارم ومی برم خونه رادوین درست می کنم...اصلامن نمی دونم چه اصراریه که خونه رادوین غذابپزم؟!خب همین جامی پزم وشب که اومدمی برم میدم بهش دیگه!!چه می دونم رادوینه دیگه...خل وچله!!
وسایل وگذاشتم تویه پلاستیک وگوشی وکلیدخونه خودم وخونه رادوین وبرداشتم وازخونه خارج شدم...به سمت خونه رادوین رفتم وکلیدوانداختم توقفل ودروبازکردم...
چشمم خوردبه بازارشام توی خونه!!!وای خدایا من چجوری تواین بَل بَشو غذا بپزم؟!خاک توسرت کنن رادوین خره!!توکه می دونستی من دارم میام اینجالااقل یه دستی به سروگوش این خونه چلغوزت می کشیدی!!
واردخونه شدم ودروپشت سرم بستم...بانهایت دقت قدم برمی داشتم تایه وقت پام نره روی کاغذا ولباسای آقا!!به آشپزخونه رفتم و وسایل تودستم وگذاشتم روی اپن...
آشپزخونه اش انقدکثیف وشلخته پلخته بودکه جاواسه سوزن انداختن نبود!!خب الان من چجوری اینجاغذادرست کنم؟!هان؟!گوربه گوربشی الهی رادوین!!!
مجبورم اینجاروتمیزکنم وبعدشروع کنم به غذادرست کردن!!الکی الکی شدیم کلفت آقارادوین!!
ازوقت تلف کردن دست کشیدم وشروع کردم به تمیزکردن آشپزخونه!!نمردیم وکلفتم شدیم!!
خلاصه بعدازیه ساعت خرحمالی آشپزخونه اش شدمثل یه دسته گل!!باچشمم کل آشپزخونه روزیرنظرگرفتم ودستی به عرق پیشونیم کشیدم...وای خدا دارم ازخستگی میمیرم!!خداازت نگذره رادوین که به خاطریه پایان نامه من وبه این فلاکت رسوندی!!
ازخستگی،به دریخچال تکیه دادم وزل زدم به روبروم...داشتم تودلم به رادوین فحش می دادم که یهوچشمم خوردبه یه قاب عکس روی دیوار هال!!این عکسه یهوازکجاپیداش شد؟!قبلاهم بود؟!پس چرادفعه قبل که اومدم ندیدمش؟!!اوهو...ببین چه عکسیم گرفته ازخودش!!
اَه اَه اَه!!خدایاچرااین بشرو انقدخودشیفته آفریدی؟!
یه کت کوتاه مشکی پوشیده بودتابالای زانوش...یه شلوارجین مشکی ساده ویه عینک دودی شیک روی چشمش!!
دستاش وکرده بودتوجیب شلوارش وبه افق نگاه می کرد!!لب دریابود...آسمون سرخ بودوخورشیدداشت غروب می کرد...خیلی قشنگ بود!!رادوینم خیره شده بودبه غروب آفتاب وعکس گرفته بود!!عکسش خیلی جیگربود!!
جیگره؟عکس این؟!رادوین خره رومیگی؟!بروبابا...اخمی کردم وزبونی برای عکس روی دیواردرآوردم!!!پسره خودشیفته چلغوزبی ریخت!!!به جای اینکه به افق خیره بشی وازخودت عکس بگیری وبعدشم عکست وبزنی به دیوارخونه ات،این بازارشام وجمع وجورکن تامنه بیچاره مجبورنشم واست خرحمالی کنم!!
بالاخره دست ازنگاه کردن به عکس گودزیلا برداشتم ویه قابلمه ازتوی کابینت بیرون آوردم وبه سمت وسایلم رفتم که روی اپن بودن...بادقت واحتیاط شروع کردم به غذادرست کردن!!

**********
درقابلمه روبرداشتم ونگاهی به ماکارونی های وارفته وزردرنگ توش انداختم!!
اَه حالم به هم خورد!!این چیه من درست کردم؟!ماکارونیه؟!نه بابا ماکارونی غلط کنه این شکلی باشه...اینایه سری کرمن که مریض شدن رنگشون زردشده!!هه هه هه الان فکرکردی خیلی بامزه ای مثلا؟!همین کرمای چلغوزومی خوای بدی به رادوین نوش جان کنه؟!پس چی بهش بدم؟!بره بریون؟!برو بابا...همینم ازسرش زیادیه!!
صدای چرخش کلیدتوی قفل درمن وبه خودم آورد...درقابلمه رو گذاشتم وبه سمت درچرخیدم...نگاهم افتادتونگاه رادوین.لبخندی روی لبش بود...دروبست وبه سمتم اومد...شیطون گفت:به سلام!!!خانوم کوزت چطورن؟!
به من گفت کوزت؟بی ادب پررو!!به جای دستت دردنکشنه!!
اخم غلیظی کردم وگفتم:اولا علیک سلام.دوماکه کوزت خودتی.سوماکه 4 ساعت تمامه دارم اینجاجون می کنم،به نظرت می تونم خوب باشم؟!
لبخندشیطونی زدودرحالیکه به سمت دستشویی می رفت،گفت:دیگه بایدبه این وضعیت عادت کنی کوزت جون!!هرشب تویی واین خونه وغذادرست کردن برای بنده!!
وارد دستشویی شدودروبست!!
دلم می خواست جفت پابرم تودهنش!!بی شعور پرروخوبه دیده آشپزخونه اش داره ازتمیزی برق می زنه ها ولی یه تشکرخشک وخالیم ازم نکرد!!!مگه این قابلمه رو روی گازندیدپس چرا نگفت دستت دردنکنه غذادرست کردی؟!اصلایعنی چی که به من میگه کوزت جون؟!کوزت جون تویی واون دوس دخترای عین گودزیلات!!!
خیلی ازدستش عصبانی بودم...به سمت اُپِن رفتم وگوشی وکلیدم وبرداشتم...
به سمت درورودی رفتم تاگورم و گم کنم که آقاازدستشویی بیرون اومدن ونطق کردن:
- کجامیری رها؟!مگه نمی مونی بامن شام بخوری؟!
زرشک!!من بمونم باتوشام بخورم که چی بشه؟!من کیِ توام که بیام باهات شام بخورم؟!ننه اتم یادوس دخترت یاعمت؟!اصلاگذشته ازاین حرفامن لب به اون کرمای مریض بدحال رنگ پریده نمی زنم!!اَی!!!خودت بخورلذت ببر.
دستم وبردم سمت دستگیره دروبازش کردم...یهودست رادوین نشست روی دستم!!!
این به چه حقی دستش وگذاشت روی دست من؟!
سرم وبه ستمش چرخوندم که حالاکنارمن وایساده بود...اخمی کردم وچشم غره ای بهش رفتم تادستش وازروی دستم برداره ولی اون بچه پررودستش وکه برنداشت هیچ،همون طورکه دستش روی دستم بود دروبست ودست دیگه اش وگذاشت پشت کمرم!!به سمت آشپزخونه هدایتم کردوگفت:این همه زحمت کشیدی غذادرست کردی اون وخ می خوای شام نخورده بری؟!عمرا اگه بذارم!!
ودر یه چشم بهم زدن دستم وکشیدومن وبردتوآشپزخونه!!انقدمحکم دستم وگرفته بودکه زورم بهش نمی رسیددستم وازتودستش بیرون بکشم.
من وروی صندلی نشوندوبه سمت یخچال رفت...آب ودوغ وماست وترشی وبیرون آوردوگذاشت روی میز...به سمت قابلمه روی گازرفت ونیشش بازشد...روبه من گفت:به به!!بذارببینم چی پختی!!
قطعِ به یقین بادیدن اون کرمای مریض بدحال رنگ پریده چنان دادی سرم میزنه که روح عمه خانوم بابابزرگ خدابیامرز بابای مامانم بیادجلوی چشمم!!!
درحالکه قیافه ام مچاله شده بود،لبخندمصنوعی زدم وگفتم:همچینم خوب نشده ها!!یعنی...
نیشش شل ترشدوگفت:ای بابا!!توچقدشکسته نفسی می کنی!!!من مطمئنم بادیدن این غذاآب ازلب ولوچه ام آویزون میشه...
ودستش وبردسمت درقابلمه تابرش داره!!!
جیغ بلندی زدم وگفتم:نه!!!

رادوین باچشمای گردشده بهم زل زدوباتجب گفت:چته دیوونه؟!چراجیغ میزنی؟!خل بودی خل ترشدیا!!!
اخمی کردم وازجام بلندشدم...به سمتش رفتم وگفتم:وقتی بهت می گم خوب نشده یعنی خوب نشده پس هی نگوشکسته نفسی نکن...من چه شکسته نفسی دارم که باتو بکنم هان؟!می گم بدشده آقاجان...خیلیم بدشده!!
لبخندی روی لبش نشست وگفت:ای بابا...انقدخودت ودست کم نگیر!!مرغ دیروزت خیلی خوشمزه بود.مگه میشه غذای امشبت بدمزه باشه؟!حتماخوش مزه اس.
ودستش وبردسمت درقابلمه وقبل ازاینکه من بتونم عکس العملی نشون بدم،خیلی سریع درش وبرداشت!!!
چشمتون روزبدنبینه...وقتی نگاهش افتادبه اون کرمای مریض بدحال رنگ پریده چشماش شدقددوتاسیب زمینی!!!
درحالیکه به ماکارونی زل زده بود،باتعجب گفت:این چیه؟!
ازسرناچاری لبخندی زدم وگفتم:قراربودماکارونی باشه!!
نگاهش وازماکارونی برداشت ودوخت به چشمای من...زیرلب غرید:
- این چه شباهتی به ماکارونی داره؟!
پوزخندی زدم وعصبانی گفتم:مگه تونبودی هی می گفتی دست پختت معرکه اس ودوسش دارم وبادیدنش دهنم آب میفته؟!خب پس چراالان داری چرت وپرت میگی؟!گودزیلای بی ریخت این ماکارونیه...ما...کا...رو...نی!!ه شت حرفه...دست پخته منم هست!!حالام اگه می خوای می تونی بخوریش واگرم نمی خوای خب نخوربه درک اسفل السافلین!!
بایه متعجب گفت:من سردرنمیارم...غذای دیروزت به اون خوشمزگی بود ولی ماکارونی امشبت شبیه هرچیزی هست اِلا ماکارونی!!به نظرت این همه تناقض عجیب نیست؟!
نگاهم وازش گرفتم ...به سمت صندلی رفتم وروش نشستم...عصبی وکلافه نگاهم دوختم به یه نقطه نامعلوم وگفتم:چرا عجیبه...خیلیم عجیبه!!اگه تومی ذاشتی دیروزهمه چی و واست توضیح بدم،الان این جوری نمیشد!!مرغی که دیروز خوردی دست پخت من نبودمال ارغوان بود...من حتی بلدنیستم یه سوسیس درست کنم!دیروزم بهت گفتم که دست پختم خوب نیست وبلدنیستم غذادرست کنم ولی تونذاشتی ادامه حرفم وبزنم ودم ازشکست نفسی واین چرت وپرتا زدی!!
به سمت صندلی روبروی من اومدوروش نشست...زل زدتوچشمام وگفت:خب آخه واسه چی غذایی که ارغوان درست کرده بودوبرای من آوردی؟!
توچشماش زل زدم...گفتم:چون ارغوان گفت!!من فکرنمی کردم که کمکم کنی...ارغوانم برای اینکه مثلاتو رونرم کنه غذاپخت وبه من گفت بیارمش برای تو!!می گفت مردا بادیدن غذاتسلیم میشن!!!
نگاهم وازش گرفتم ودوختم به گلدون روی میز...زیرلب گفتم:من خواستم راستش وبهت بگم ولی خودت نذاشتی!!حالام اصراری ندارم که کمکم کنی...وختی من نمی تونم غذادرست کنم پس توام کمکم نمی کنی دیگه!!
بدون اینکه بهش نگاه کنم ازجام بلندشدم...می خواستم ازخونه اش برم بیرون!دیگه دلیلی برای موندن نداشتم.
داشتم ازکنارش ردمی شدم تاازآشپزخونه برم بیرون که بادستاش مچ دستم وگرفت...بدون اینکه بهم نگاه کنه،گفت:معذرت می خوام...معذرت می خوام که نذاشتم حرفت وتموم کنی وراستش وبهم بگی...معذرت می خوام که مجبورت کردم بیای اینجاو این همه خودت وبه زحمت بندازی!!واسه همه چی معذرت می خوام...من واقعامتاسفم.
ازجاش بلندشدودرحالیکه مچ دستم تودستاش بود،روبروم وایساد...زل زدتوچشمام...به چشماش خیره شدم...بایه لحن متشکرگفت:مرسی بابت اومدنت...بااینکه بلدنبودی غذادرست کنی اومدی وزحمت کشیدی...ممنون!!
لبخندی زدوادامه داد:
- حالام بیامثل دوتاآدم باشخصیت ومتمدن بریم اون غذای مثلا ماکارونی توروبخوریم...
لبخندمصنوعی تحویلش دادم وگفتم:من نمی خورم خودت بخور!!من لب به اون کرمای مریض بدحال رنگ پریده نمی زنم!!!
بااین حرفم زدزیرخنده وگفت:چی؟!کرمای مریض بدحال رنگ پریده؟!
سری به علامت آره تکون دادم...دستم وکشیدومن وبه سمت صندلی برد...من ونشوندوگفت:شایدتونخوای لب به اون کرمای مریض بدحال رنگ پریده بزنی ولی من هوس کردم بخورمشون!!
ومچ دستم و ول کردوبه سمت قابلمه غذارفت...یه بشقاب پرواسه خودش ریخت وگذاشتش روی میز..این دیوونه چجوری می خواداین همه کرم وبخوره؟!دیگه بیخیال رفتن شده بودم...دلم می خواست ببینم رادوین چجوری اون غذای مثلا ماکارونی من ومی خوره...اصلامی تونه بخورتش؟!! 
روی صندلی نشست وچنگالش فروکردتوکرما!!
بادیدن اون کرماتوی چنگال،حس بدی بهم دست دادوقیافه ام مچاله شد...ولی رادوین باذوق وشوق چنگال وکردتودهنش!!
باقیافه مچاله ام گفتم:خوردیش؟!
درحالیکه به سختی کرمای تودهنش وقورت می داد وقیافه اش مچاله شده بود،سری به علامت تاییدتکون داد.
قورتشون دادوگفت:مزه اش خیلیم بدنیس...فقط یه ذره شوره...یه ذره هم همچین مزه اش به ماکارونی نمی خوره ولی درکل ازتوبیشترازاین انتظارنمیره...درسطح منگولی تواین دست پخت عالی محسوب میشه!!
دودقیقه مثل آدم رفتارکرده بودا!!!باخودم فکرمی کردم که مثل این جِنتِل منا همه غذاروتاتهش می خوره و حتی به رومم نمیاره که بدمزه اس...بعدازخوردنم بهم میگه فوق العاده بودلیدی!!!
زرشک!!!!!توهمات فانتزیم بخوره توسرم...اصلابه قیافه رادوین می خوره که انقدباشخصیت باشه؟!اونم بامن؟!
اخمی کردم وگفتم:خب نخور...کی مبجورت کرده بخوری؟!
گفتم الان برمی گرده میگه نه بابامن می خوام تاتهش وبخورم ومی خواستم شوخی کنم وخیلیم خوشمزه اس واین حرفاولی برخلاف همه توهمات من،رادوین به سمت پارچ دست بردویه لیوان آب برای خودش ریخت...طبق عادت همیشگیش یه نفس دادبالاوگذاشتش روی میز...لبخندشیطونی زدوگفت:فکرخوبیه!!ارزش خوردن نداره...بیخیال!!
وازروی صندلی بلندشدوازآشپزخونه بیرون رفت.
یعنی تواون لحظه دلم می خواست میزناهارخوری وازپهنابکنم توحلقش!!پسره چلغوزبی ادب!!غذای من ارزش خوردن نداره؟!توغلط کردی باهفت جدوآبادت!!خودت گفتی بیاواسم غذادرست کن...من که می خواستم بگم غذای دیروزکارمن نبوده ولی خوده بی شعورت نذاشتی!!
اخمی روی پیشونیم نشسته بودوبه بشقاب پرازکرم روبروم خیره شده بودم!!
گودزیلای بی رخت اگه نمی خوردی واسه چی این همه ماکارونی ریختی توبشقابت؟!مرض داری؟!!خوشت میادمن وحرص بدی؟!دارم برات رادوین خان!!!
ازجام بلندشدم وخواستم ازآشپزخونه برم بیرون که چشمم خوردبه چیزمیزای روی میز!!دیدم خیلی ضایعس ایناروهمین جوری بذارم وبرم...آب ودوغ وماشت وترشی وگذاشتم تویخچال وتمام ماکارونی توی بشقاب وقابلمه روخالی کردم توسطل آشغال!!این کرمای بدمزه روکی می خوره؟!!همون بهترکه توآشغالی باشن!!
ظرفاوقابلمه روشستم وکلیدخودم ورادوین وگوشیم وازروی اپن برداشتم وازآشپزخونه بیرون اومدم...انقدخسته بودم که داشتم غش می کردم!!خمیازه ای کشیدم وبه سمت رادوین رفتم که روی مبل روبروی تلویزیون نشسته بودوتلویزیون می دید.
گفتم:من دیگه دارم میرم...خداحافظ!!
نگاهش وازتلویزیون گرفت ودوخت به من...گفت:چه عجله ایه؟!بودی حالا!!
دوباره خمیازه ای کشیدم وگفتم:خیلی خوابم میاد...دارم ازخستگی میمیرم!!
لبخندی زدوگفت:برای اونم چاره دارم...توبشین روی مبل من میرم دوتاقهوه می ریزم باهم بخوریم...
اخمی کردم وگفتم:آفتاب ازکدوم طرف دراومده مهربون شدی؟!من قهوه دوس ندارم...الانم می خوام برم کپه مرگم وبذارم.
روم وازش برگردوندم وخواستم به سمت دربرم که گوشی رادوین زنگ خورد...زیرچشمی رادوین ومی پاییدم...به صفحه گوشیش نگاهی انداخت وبادیدن اسم طرف یه اخم غلیظ روی پیشونیش نشست...جواب دادوگفت:
- بله؟!!....مگه صدباربهت نگفتم دیگه به من زنگ نزن؟!
وازجاش بلندشدودرحالیکه صحبت می کردبه طرف اتاق رفت...وارداتاق شدودروبست!!
انگارنه انگارکه منه بیچاره اینجام!!مثل بزسرش وانداخت پایین ورفت تواتاقش!!دیگه بی ادبی ازاین بیشتر؟!
اخمی به دربسته اتاقش کردم وخواستم به سمت درورودی برم که صدای دادرادوین بلندشد:
- کی ازت خواست که بیای اینجابه من کادوبدی؟!اصلاکدوم خری آدرس خونه جدیدمن وبه توداده؟!....سعیدغلط کرده باهفت جدوآبادش!!سحرمن اصلاحوصله ات وندارم...من تورونمی خوام!!زوره مگه؟!دیگه نمی خوامت...
به به به!!مثل اینکه سحرخانوم پشت خط تشریف دارن!!!
باشنیدن اسم سحرنیشم شل شدوبی اختیاربه سمت دراتاق رادوین رفتم...گوشم وچسبوندم به دروگوش دادم:
- سحر...یه دیقه زبون به دهن بگیربذارمنم حرف بزنم...من تورونمی بخشم...برای چی بایدببخشمت؟!هان؟؟؟سحردو باره پابرهنه نرورواعصاب من!!چه زری زدی؟!خفه شو بینم...هرروز وهرشب بهم زنگ می زنی،هی واسطه می فرستی وکادوبهم میدی...که چی بشه؟!من دیگه تورونمی خوام...زورکه نیست!!من ازتوبدم اومده سحر...حالم ازت بهم می خوره...این وبفهم.گریه نکن!!دِ بهت می گم انقدزارنزن...من ازت متنفرم ...متنفرم!!!می فهمی؟؟من تورودوس ندارم سحر!!دفعه های قبلم که زنگ زدی همه این حرفاروبهت زدم!!...چی؟!من بیام خواستگاری تو؟!دیگه چی؟؟؟امردیگه ای نداری؟من اگه یه روزی ازدواج کنم بایه دخترازدواج می کنم نه یه زنی مثل تو ؟!زنی که بایکی دیگه...(واین جمله اش وادامه ندادوعصبی ترازقبل دادزدSmileشریکمی درست،مدیرعامل شرکتمی درست،نصف سهام اون شرکت مال توئه درست،بهت مدیونم درست ولی این وبدون سحراگه یه باردیگه فقط یه باردیگه جلوی راهم سبزبشی،بهم زنگ بزنی یاپیغام پسغام بفرستی قیدآبرو واعتبارم ومی زنم ومی گیرمت زیرمشت ولگد!!...من تابه حال دست روهیچ دختری بلندنکردم ولی اگه بخوای بیشترازاین اذیتم کنی قاطی می کنم!!البته توکه دیگه دخترنیستی...
ورادوین ساکت شد...انگارداشت به حرفای سحرگوش می داد..ولی من. نمی تونستم بشنوم سحرچی داره میگه...چنددقیقه ای رادوین ساکت بودوفقط گوش می دادولی یه دفعه بازآتیشی شدودادزد:
- پول؟!پولت ومی خوای؟؟داری منت سرمن میذاری؟؟؟شده شرکت ومی فروشم تاپول توروبدم!!دلم نمی خوادزیردین توباشم...حالاهم بیشترازاین حوصله گوش کردن به چرندیات توروندارم...دیگه ازفردانمی خوادبیای شرکت!!اون شرکت به مدیرعاملی مثل تونیازی نداره...پولتم بهت میدم.فقط یه هفته بهم وقت بده!!
ودیگه حرفی نزد...فکرکردم این بارم داره به حرفای سحرگوش میده واسه همینم گوشام وتیزترکردم تاشایدبشنوم سحرچی میگه ولی دیگه هیچ صدایی نمیومد!!وا...یهوچی شدجفتشون خفه خون گرفتن؟!
گوشم وچسبونده بودم به دروتمام تلاشم ومی کردم تاشایدیه صدایی بشنوم امادریغ ازیه زمزمه!!
یهودراتاق بازشدورادوین توچهارچوب درقرارگرفت!!!هول کردم وسیخ روبروش وایسادم!
اخم غلیظی روی پیشونیش بود...سرش وخم کردسمت من وخیره شدتوچشمام...زیرلب گفت:داشتی به حرفام گوش می کردی؟!
تک سرفه ای کردم وگفتم:معلومه که نه!!
پوزخندی زدوگفت:کاملامشخص بود!!!
وروش وازم برگردوندوبه اتاقش برگشت ولی این باردروبازگذاشت.
روی تخت نشست وباانگشتاش شقیقه اش وفشارداد...نفس عمیقی کشیدوچشماش وبست.
داشتم ازفوضولی میمردم!!خیلی دلم می خواست بدونم سحرچیکارکرد که رادوین انقدباهاش بده!!ولی مطمئن بودم اگه ازش بپرسم ازوسط نصفم می کنه!!
پس خفه خون گرفتم ویه قدم به داخل اتاق برداشتم...نگاهم ودورتادوراتاق چرخوندم وهمه چیزوزیرنظرگرفتم...یه تخت دونفره،یه آینه قدی ویه لپ تاپ روی میز...این اتاق که مال رادوین نیست...احتمالااتاق خواب محتشم وزنش بوده که تخت دونفره داره!!
همین جوری داشتم همه جارودیدمی زدم که نگاهم روی گیتاری که روی تخت بود ثابت موند!!گیتار؟!رادوین گیتارداره؟؟این گودزیلا گیتارمی زنه؟!نه بابا؟!!نکنه صدای سازی که اون شب توحیاط میومد،مال رادوین خره بود؟!!جانه من؟؟
بی اختیار زبونم تودهنم چرخید:
- توبلدی گیتاربزنی؟!
بااین حرفم چشماش وبازکردونگاهش ودوخت به من...بایه صدای خفه گفت:آره...
نیشم تابناگوش بازشدوباذوق به سمت رادوین رفتم!!کنارش روی تخت نشستم ودستم ودرازکردم وگیتاروازروی تخت برداشتم...خیلی گیتارزدن و دوس داشتم ولی هیچ وقت دنبالش نرفته بودم تایادبگیرم...باذوق وشوق سیماش ولمس می کردم وباشنیدن صداشون نیشم شل می شد!!
انقدباسیمای گیتار وررفتم که رادوین گفت:بسه بابا...پدراون گیتاربدبخت من ودرآوردی.
وتویه چشم به هم زدن گیتاروازم گرفت وگذاشتش کنارخودش...
بچه پرروی خسیس!!حالامثلاچی میشه من یه ذره به سیمای گیتارت دست بزنم؟!ایش!!
ناخواسته اخمی روی پیشونیم نقش بسته بود!!به دیوارروبروم خیره شدم ورفتم توفکر...
رادوین چراباسحراونجوری رفتارمی کنه؟!مگه سحرمدیرعامل شرکتش نیست؟!مگه خودش نگفت که نصف سهام اون شرکت مال سحره؟!پس چرا اینجوری سرش دادمی زنه وسحرم هیچی نمی گه؟!یعنی سحرواقعادخترنیست؟!یعنی دورازچشم رادوین که دوست پسرشه،بایکی دیگه...؟!!
به قیافش نمی خورداین کاره باشه...درسته یه ذره همچین جلف بودولی بهش نمی خورد ازاوناش باشه!!!
نگاهم وازدیوارروبروم گرفتم ودوختم به رادوین...کلافه وعصبی زل زده بودبه یه نقطه نامعلوم...بدجورتوفکربود!! خیلی دلم می خواست دلیل سردرگمی رادوین وبدونم وبفهمم سحرکیه وچرا رادوین ازش متنفره ولی می دونستم که اگه ازش بپرسم بهم هیچی نمی گه...این رادوینی که کنارم نشسته همون گودزیلای بی ریخت دختربازشلخته اس که قبلابودوهیچ تغییرم نکرده!!!
ازجام بلندشدم وروبه رادوین گفتم:من دیگه میرم...خداحافظ!!
هیچی نگفت...هیچی!!حتی ازجاش بلندنشدبدرقه ام کنه!!پسره بی ادب اصلامهمون نوازی بلدنیست...ازساعت 7 تاالان عین کلفت دارم کار میکنم اون وقت حالاکه دارم میرم حتی حاضرنیست بیادتادم درخونه خودش بدرقه ام کنه!!!
نگاهی بهش انداختم...هنوزم زل زده بودبه همون نقطه قبلی وتوفکربود!!اصلاگمون نکنم شنیده باشه من چی بهش گفتم!!!
مرده شورت وببرن که هم کَری هم بی ادب هم شلخته!!!
روم وازش برگردوندم وازاتاق خارج شدم...به سمت در رفتم وازخونه اش بیرون اومدم!!!
خسته وکلافه به سمت خونه خودم رفتم ودروبازکردم...مانتو و مقنعه ام ودرآرودم وشوتشون کردم روی مبل وگوشی وکلیدارو هم روی میزانداختم...به سمت اتاق رفتم روی تخت ولوشدم...چشمام وبستم وبه ثانیه نکشیدکه خوابم برد...
×
**********
روزبعدخسته وکوفته به خونه خودم رفتم ولباسای دانشگاهم وعوض کردم...یه شلواراسپرت مشکی پوشیدم بایه تونیک توسی...یه شال مشکیم انداختم سرم وگوشی وکلیدخونه خودم وخونه رادوین وبرداشتم واز خونه خارج شدم...
ای توروحت رادوین خره...توکه دیشب دیدی دست پختم چقدافتضاحه...خب همون دیشب بهم می گفتی دیگه نمی خوادبیای واسم غذادرست کنی.منم شیک ومجلسی می گفتم باشه وهمه چی تموم می شد!!نه من هرروزبعدازدانشگاه مثل کلفتامیومدم واست غذادرست کنم ونه تومجبورمی شدی به من کمک کنی!!
به سمت خونه رادوین رفتم وکلیدوانداختم توقفل ودروبازکردم...کفشام ودرآوردم و واردخونه شدم...چشمام روی یه جفت چشم عسلی ثابت موند!!منقل به دست جلوی آشپزخونه وایساده بودوبه من نگاه می کرد.
این اینجاچه غلطی می کنه؟!مگه قرارنبود الان شرکت باشه ومن بیام واسش غذابپزم؟!
رادوین لبخندی زدوگفت:سلام برخانوم کوزت!!
اخمی کردم وگفتم:علیک سلام...
باچندتاقدم بلندفاصله بینمون وطی کردوروبروم ایستاد...شیطون گفت:من موندم توباچه اعتمادبه نفسی امشبم پاشدی اومدی خونه ام تا واسم غذابپزی!!
اخمم غلیظ ترشدوعصبی گفتم:ناراحتی میرم.
وروم وازش برگردوندم وخواستم ازخونه خارج بشم که مچ دستم وگرفت...
صداش وازپشت سرم شنیدم:
- توچقدزودناراحت میشی دختر!!شوخی کردم...شوخیم سرت نمیشه؟!
- دستم و ول کن...
مچ دستم ومحکم ترفشاردادوگفت:میشه بمونی؟!
این چی گفت؟!بمونم که سنگ قبرتو روباهم بشوریم؟؟؟مگه دیوونه ام خونه توبمونم پسره چلغوز؟؟
به سمتش چرخیدم وباتعجب زل زدم توچشماش!!
تعجبم وکه دید دوباره شیطون شدوگفت:چیه؟؟همچین نگام می کنی که انگاربهت پیشنهادرفاقت دادم!!فقط ازت خواستم پیشم بمونی تاباهم شام بخوریم...امروزرفتم جیگرخریدم الانم دارم توبالکن کبابشون می کنم...تنهایی بهم نمی چسبید.توام که توخونه ات تنهایی گفتم بیای باهم بخوریم...(روش و ازم برگردوندودرحالیکه به سمت بالکن می رفت،ادامه دادSmileحالااگه نمی خوای اصراری نیست...خودم همش ومی خورم... نوش جونم!!!
و واردبالکن شد...
این گفت جیگر؟؟؟وای خدامن خیلی وقته جیگرنخوردم...خب نخوردی که نخوردی!!کاردبخوره به اون شکمت!!!بیخیال جیگرباباآبروی خودت وجلوی این رادوین گودزیلانبر...چی میگی تو؟؟من دلم جیگرمی خواد.حالابرامم فرقی نمی کنه که رادوین بخوادبهم جیگربده یاهرکس دیگه!!
پیش به سوی جیگر!!!!
انقدهوس جیگرکرده بودم که برام مهم نبودممکنه آبروی نداشته ام جلوی رادوین بره ورادوین من وضایع کنه...من تواون لحظه فقط دلم جیگرمی خواست!!
باقدمای کوتاه به سمت در بالکن رفتم...باد به پرده دربالکن می خوردو اون وبه حرکت درمیاورد...پرده روکنارزدم ونگاهم افتادبه رادوین که توی منقل ذغال ریخته بودوسعی داشت آتیش روشن کنه.
نگاهش که به من افتادلبخندی روی لبش نشست...روی منقل خم شدودرحالیکه شعله کوچیکی وکه درست کرده بودو فوت می کرد،گفت:چی شد؟؟توکه می خواستی بری!!
هیچی نگفتم...یعنی چیزی نداشتم که بخوام بگم!!به سمت چهارپایه کوچیکی رفتم که توی بالکن بود...بلندش کردم وگذاشتمش کنارمنقل...روش نشستم وخیره شدم به شعله کوچیکی که باتلاشای رادوین روبه بزرگ شدن بود!!
چنددقیقه ای طول کشیدتارادوین آتیش درست کردوذغالاآماده شدن...روبه من گفت:من برم جیگراروبیارم تاباهم بزنیم بربدن!!
وازبالکن خارج شد...
رادوین که رفت،ازجام بلندشدم وبه سمت نرده رفتم...بهش تکیه دادم ونگاهم ودوختم به آسمون.ماه وستاره هاقشنگ ترازهمیشه کنارهم قرارگرفته بودن وزیبایی آسمون ودوچندان می کردن...نگاهم روی ماه ثابت موند...کامله!!قشنگ وپرنور...نمی دونم چی شدکه یادتولداشکان افتادم...شب تولداشکانم ماه کامل بود!!شب قشنگی بود...یادمسخره بازیای آرش ورقصیدنش که افتادم،لبخندی روی لبم نشست...یادچهره خندون اشکان افتادم.چقداون شب شادبود...لبخندروی لبش برای یه لحظه ام محونمی شد...
کی دوباره می تونم داداشم وببینم؟؟دلم واسش تنگ شده...کاش اینجابود...کاش هیچ وقت این اتفاقانمیفتادواشکان ازپیشم نمی رفت...دلم برات تنگ شده داداشی...دلم واسه آغوش گرمت تنگ شده...واسه مهربونیات...واسه لبخندای قشنگت...واسه رهاگفتنت!!حاضرم تمام دنیام وبدم فقط یه باردیگه بیای پیشم وصدام کنی...دلم واسه صدات تنگ شده اشکان!!کاش اینجابودی وصدام می کردی...
اشک توچشمام جمع شده بود...ماه وستاره هاروازپشت پرده اشکم تارمی دیدم...
صدای زنگ گوشیم من وازفکربیرون کشید...دستی به چشمام کشیدم واشکم وپاک کردم...گوشیم وازجیبم بیرون آوردم وبه صفحه اش نگاهی انداختم...شماره آشنانبود...کدشماره اش مال لندن بود!
ازفکراینکه بابااینابهم زنگ زدن،لبخندی روی لبم نشست ودکمه سبزوفشاردادم...صدای خسته وناراحت اشکان توی گوشم پیچید:
- سلام...
باشنیدن صدای ناراحتش بغض کردم...
باصدایی که ازته چاه میومد،گفتم:سلام داداشی گلم...خوبی اشکانی؟؟
نفس عمیقی کشیدوپربغض گفت:نه...خوب نیستم رها...نیستم...خیلی وخته که دیگه خوب نیستم...
صدای پربغض اشکان باعث شدکه چشمام پراز اشک بشه...گفتم:چراقربونت بشم؟؟مگه رهامرده که داداشش ناراحته؟؟
یه صدای مبهم توی گوشی می پیچید...انگارصدای گریه بود...یه گریه باصدای آروم!!انگاراشکان داشت گریه می کرد...
ازتصوراینکه اشکان داره گریه می کنه،اشکم جاری شد...گفتم:اشکانی داری گریه می کنی آجی؟؟
درحالیکه صداش می لرزیدگفت:خسته ام رها!!حالم بده...دلم برات تنگ شده...کاش بودی...کاش اینجابودی...کاش پیشم بودی ومن وبغل می کردی...دلم واسه آغوشت تنگ شده رها!!دلم یه شونه می خوادکه سرم وبذارم روش وبزنم زیرگریه...رهاچرانیستی؟؟ کجایی رها؟؟
ودیگه نتونست ادامه بده وصدای هق هق گریه اش توی گوشی پیچید...
اشکام بی اَمون می باریدن...باصدای لرزونم گفتم:دل منم برات تنگ شده داداشی...گریه نکن اشکان...توروخداگریه نکن...
نفس عمیقی کشیدوپربغض گفت:رها...حال ساراخوب نیست...شیمی درمانیش وشروع کرده...(هق هق گریه اش به گوشم خورد...)رهانمی دونی چه حالی داشتم وختی بادستای خودم موهای خوشگلش ومی زدم...ساراتموم زندگیه منه!!خداداره زندگی من وازم می گیره!!ناراحتی ساراروکه می بینم داغون میشم رها...دارم ذره ذره جون میدم آبجی کوچولو!!چرا نیستی ببینی داداشت داره میمیره رها؟؟کجایی؟؟رهادارم میمیرم...رهامن دیگه نمی تونم ادامه بدم...اگه ساراچیزیش بشه یه روزم صبرنمی کنم...تیغه ورگ من!!تمومش می کنم این زندگی لعنتی و!!
ودیگه ادامه نداد...صدای نفسای بریده بریده اش توی گوشی می پیچید...
صورتم ازاشک خیس شده بود...به هق هق افتاده بودم.
بین هق هق گریه هام گفتم:اشکان چی داری میگی؟؟ساراهیچیش نمیشه...قربون اون اشکات برم گریه نکن...مرگ رهاگریه نکن اشکان!!... می دونی که چقددوست دارم!!چجوری دلت میادبگی خودت ومی کُشی؟؟به خداقسم می خورم اشکان...دارم به خداقسم می خورم توبری منم دیگه اینجانمی مونم...منم میام پیش تو!!طاقت ندارم یه روزبدون توزندگی کنم!!الانم اگه می بینی این همه مدت بدون تو دووم آوردم،فقط به یه چی دل خوش بودم که سرٍپانگهم داشته...به اینکه توهنوزهستی...به اینکه داری یه جایی دورترازمن نفس میکِشی!!اگه این دلخوشی وهم ازم بگیری دیگه دلیلی واسه زنده موندن ندارم...
صدای هق هق گریه هاش داشت دیوونه ام می کرد...صدای خسته اش توی گوشم پیچید:
- رها...حالم بده...حالم خیلی بده!!نمی تونم جلوی مامان وباباوساراگریه کنم...این بغض لعنتی وقورت میدم ولبخندمی زنم ولی تاکی؟؟تاکی می تونم همه چی وتوخودم بریزم ودم نزنم؟؟!من خسته ام رها...خسته ام...
- مگه توداداش اشکان من نیستی؟؟هان؟؟مگه توهمون اشکانی نیستی که همیشه بهم می گفت مشکلات هرچقدم بزرگ باشن خداازشون بزرگتره؟؟حرفای خودت یادت رفته؟؟اگه دوباره بخوای گریه کنی باهات قهرمیشما!!گریه نکن داداشی...گریه نکن قربونت برم...خداهست!!مواظبته...داره نگاهت می کنه...ببینش!!بببین داره هق هق گریه ات ومی شنوه...داره اشکات ومی بینه اشکانی!!مردباش...مثل کوه محکم باش...می دونم تحمل کردن این وضعیت سخته ولی تواشکانی...توداداشی منی!!توباهمه فرق داری اشکان...به خاطرسارادووم بیار...به خاطرمامان...به خاطربابا...به خاطرمنی که انقددوسِت دارم!!هروخ دلت گرفت من هستم...هروخ خواستی پیش یکی دردودل کنی من هستم داداشی!!رهاکه نمرده...هروخ بغض گلوت وگرفت بهم زنگ بزن...من تاتهش پات وایسادم داداشی!!
خلاصه یه عالمه حرف زدیم ودردودل کردیم...کلی گریه کردیم...اشکان ازسختیاش گفت...ازحال بدسارا...ازگریه های مامان...ازناراحتی های بابا...ازهمه چی گفت...ولی من هیچی نگفتم...ازتنهاییام واسش نگفتم...ازغصه هام واسش نگفتم...اشکان به اندازه کافی دردداشت...به من زنگ زده بودتادردودل کنه نه اینکه دردودل بشنوه وغصه هاش زیادتربشه!!
بالاخره ازاشکان خداحافظی کردم وگوشی وقطع کردم...
خیلی گریه کرده بودم ولی هنوزبغض توی گلوم آزارم می داد...عین یه تیغ توی گلوم مونده بود...احساس خفگی می کردم...خدایاکی همه چی درست میشه؟؟کی این تنهاییاتموم میشه؟؟ کی دردا و مشکلات تموم میشه؟؟کی لبخندمی شینه رولبامون؟؟
اشک ازچشمام جاری می شد... به هق هق افتادم...نفس کم آورده بودم...صدای هق هق گریه هام سکوت بالکن ومی شکست...انگاریادم رفته بودتوخونه رادوینم وممکنه صدای گریه کردنم وبشنوه!!شایدم یادم نرفته بود...اصلابرام مهم نبودکه صدای گریه هام وبشنوه یانه!!من همیشه جلوی رادوین مغروربودم وهیچ وقت جلوش گریه نکردم...جلوش ضعیف نبودم ولی این دفعه دیگه نمی تونم قوی باشم...حالم بده!!آره...من ضعیفم...خیلیم ضعیفم!!دلم تنگه...بغض کردم...حالم بده!!
بادسردی وزیدکه باعث شدازسرمابه خودم بلرزم...امادیگه سردی هواهم برام مهم نبود...توهمون هوای سردموندم واشک ریختم...به آسمون چشم دوختم...باچشمای اشکیم به ماه خیره شده بودم واشک می ریختم...
نمی دونم چقدگذشت ومن چقدگریه کردم ولی بعدازیه مدت یه کت روی شونه هام جاگرفت...باتعجب سرم وبه عقب چرخوندم وبارادوین چشم توچشم شدم...
لبخندمهربونی بهم زدوکنارم وایساد...به نرده تکیه دادوزل زدبه روبروش...
حتی سعی نکردم اشکم وکناربزنم ودیگه گریه نکنم...سیل اشکام صورتم وخیس کرده بودن وهق هق گریه هام توفضامی پیچید...برام مهم نبودکه رادوین درموردم چه فکری می کنه وممکنه که بعدامسخره ام کنه...هیچی برام مهم نبود...فقط دلم می خواست اشک بریزم وخالی بشم.
نگاهم و ازرادوین گرفتم ودوختم به آسمون...
صدای آروم رادوین به گوشم خورد:
- تاحالافکرمی کردم که اشکان دوس پسرته...
بین اون همه اشک یه لبخندروی لبم نشست... رادوین بیچاره تا الان فکرمی کرده که اشکان دوس پسرمه!!! امامن چرا دارم لبخندمی زنم؟!درشرایط عادی اخم می کردم ودادوبیداد راه مینداختم که چرارادوین به حرفام گوش کرده وفال گوش وایساده ولی این باربادفعه های قبل فرق داشت...به این فکرنمی کردم که کسی که کنارمه رادوینه...همونی که ازش متنفرم...همونی که باهاش لجم...رادوین گودزیلای شلخته شکموی دخترباز!!
باصدای پربغضی گفتم:اشکان داداشمه...بهترین داداش دنیا...
- خیلی دوسش داری؟؟
- خیلی بیشترازخیلی...
زیرلب گفت:برای چی رفته لندن؟؟دایی چیزی به من نگفت...فقط گفت خونواده ات واسه یه مشکل رفتن خارج...چراتوروباخودشون نبردن؟؟
نفس عمیقی کشیدم ودهن بازکردم...گفتم...ازهمه چی...ازسرفه های سارا،ازعلائم سرطانش،ازاون شبی که اشکان دیراومدخونه،ازاعتصابش،از شبی که باهام حرف زد،ازگریه هاش،ازرفتن خونواده ام...ازهمه چی گفتم...دلیل نرفتنمم براش گفتم...
اشک می ریختم ومی گفتم...نمی دوم چم شده بود...نمی دونم چرااین چیزاروبه رادوین می گفتم...خیلی وقت بودهمه چی وتودلم ریخته بودم...خیلی وقت بودبغضم وقورت داده بودم ولبخندزده بودم...خیلی وقت بودتظاهربه خوب بودن می کردم درحالیکه حالم بدبود...خیلیم بدبود!! این حال بدم باعث شدکه بارادوین دردودل کنم...بارادوین...گودزیلای شکموی دختربازخودشیفته!!
بعدازاینکه حرفام وزدم،نگاهم ودوختم به چشمای عسلی رادوین...زیرلب گفتم:نمی دونم چرا این حرفاروبه توزدم...چراباهات دردودل کردم؟؟چراباتو؟؟نمی دونم...
نگاهم وازش گرفتم ودوختم به آسمون...نفس عمیقی کشیدم وباپشت دستم اشکام وپاک کردم...خالی شده بودم...حس خوبی داشتم...بعدازاین همه مدت بالاخره یکی پیداشدکه حرفای دلم وبهش بزنم...کی فکرش ومی کردکه یه روزی من بارادوین گودزیلادردودل کنم؟؟
- رها...
صدای رادوین من وبه خودم آورد...نگاهم ودوختم به چشماش ومنتظرموندم تاحرفش وبزنه.
لبخندمهربونی روی لبش بود...لبخندی که ازرادوین بعیدبود!!
بالحن مهربون وآرامش بخشی گفت:سخته...تنهایی،دلتنگی،ای ن همه غم وغصه روبه دوش کشیدن سخته!!همه ایناسخته...تحمل کردن این همه سختی کارهرکسی نیست ولی توام هرکسی نیستی!!تورهایی...رهاشایان! همون دخترپررو وشیطون وحاضرجوابی که من می شناسم...دختری که هیچ وخ ضعیف نیست...خودت باش رها!!مثل همیشه محکم وقوی!!پای همه مشکلاتت وایساوزانونزن...
این رادوینه؟؟نه خدایی این رادی خره اس؟؟جانه من؟؟!!پس چرا انقدفسلفی حرف می زنه؟؟این به من گفت قوی ومحکم؟؟
باتعجب بهش زل زده بودم...لبخندش وپررنگ ترکردوشیطون گفت:چیه؟؟به قیافه من نمی خوره ازاین حرفام بلدباشم؟!
سکوت کردم وچیزی نگفتم...
خنده ای کردوگفت:انقدسرگرم حرف زدن شدیم که یادمون رفت جیگربخوریم!!بریم بزنیمشون بَر بدن...
وچشمکی بهم زدوبه سمت منقل رفت...سیخای جیگرو روی منقل گذاشت وبا بادبزن شروع کردبه بادزدنشون...
منم ازنرده فاصله گرفتم وبه سمت چهارپایه رفتم وروش نشستم...بادسردی وزیدکه باعث شد کت رادوین وبیشتربه خودم بپیچم...دستام وتوی جیب کت فروکردم تاگرم بشم.
نگاهی به رادوین انداختم که یه تی شرت تنش بود...گفتم:نمیری یه چیزی بپوشی؟؟سردت نیست؟؟
لبخندکم جونی زدوگفت:نه..هواخوبه!!
وچشماش ودوخت به جیگرای روی منقل...بادبزن به دست روی منقل خم شده بودوجیگراروبادمی زد...یه سمتشون که درست شد،سیخاروبرعکس کرد...
توطول این مدت هیچ حرفی نزدیم...یه سکوت طولانی بینمون حاکم بود...
تااینکه بالاخره جیگرادرست شدن...رادوین همه سیخارو توی سینی گذاشت که کنارمنقل بود...یه سیخ جیگروبه سمتم گرفت وگفت:بزن تورگ ببین آق رادوین چه جیگری کباب زده!!
جیگروبه دستم دادوبی هیچ حرفی ازبالکن بیرون رفت!!!
وا!!!این چرارفت بیرون؟؟این همه جیگرومن می خوام کوفت کنم؟؟تنهایی؟؟اصلااین رادی خره کدوم گوری رفت؟؟
بی حوصله وکلافه چشم دوختم به سیخ توی دستم ویه جیگروازتوی سیخ بیرون کشیدم...گذاشتمش تودهنم.مزه اش فوق العاده اس!!!این رادی خره هم ترشی نخوره یه چیزی میشه ها!!!
دستم ودرازکردم سمت سیخ تایه جیگردیگه بردارم که نگاهم روی چشمای رادوین ثابت موند....گیتاربه دست توچهارچوب دروایساده بود.
لبخندی بهم زدوبه سمتم اومد...روبروی من روی زمین نشست...
بامسخره بازی گفت:آهنگ درخواستی چی می خوای واست بزنم؟؟
این چی گفت؟؟می خوادواسه من آهنگ بزنه؟؟رادوین؟؟نه بابا؟؟؟!!این چرایه دفعه انقدمهربون شده؟؟
سکوتم وکه دیداخم مصنوعی کردوگفت:آهنگ درخواستی نبود؟؟من وباش دارم ازکی می پرسم!!ازیه منگول مثل توکه نمیشه انتظارداشت آهنگ درخواستی داشته باشه!!
بااین حرفش مطمئن شدم رادوینه!!!دودقیقه نمی تونه مثل یه آدم باشخصیت وباادب رفتارکنه...دوباره شدهمون رادی گودزیلای دخترباز!!
اخمی بهش کردم که باعث شدیه لبخندشیطون روی لبش بشینه...گیتاروروی پاش گذاشت وجاش وتنظیم کرد...انگشتاش وروی سیماگذاشت وشروع کردبه گیتارزدن...همراه باآهنگم می خوندومسخره بازی درمیاورد:
واویلا لیلی
واویلا لیلی
واویلا لیلی
دوست دارم خیلی
واویلا لیلی
دوست دارم خیلی
تو لیلی من مجنون
تو شادی من دل خون
ز خیمه قلبت 
مکن من و بیرون
مبادا یک شب در هو*سی باشی
مبادا روزی مال کسی باشی
واویلا لیلی
دوست دارم خیلی
واویلا لیلی
دوست دارم خیلی

ماشالا
الو آه آه

انقدبامزه می خوندوادادرمیاوردکه ازخنده روده برشده بودم!! 
واویلا بر من 
کشتی من و از سر
واویلا بر تو
بخون شبی با من
موهات و افشون کن
من و پریشون کن
موهات و افشون کن
من و پریشون کن
مبادا یک شب در هو*سی باشی
مبادا روزی مال کسی باشی
واویلا لیلی
دوست دارم خیلی
واویلا لیلی
دوست دارم خیلی

واویلالیلی-شهرام شب پره

آهنگ که تموم شد،دستش وبردسمت دهنش ودوسه تاسوتم زد!!
خیلی باحال بود!!اصلاغیرقابل توصیفه...وقتی داشت آهنگ می خوندلب ولوچه اش وکج وکوله می کرد،چشماش وچپ می کرد،نیشش تابناگوشش بازبود!!وای خدایاقیافه رادوین تواون حالت خیلی بامزه وخنده داربود!!
ازبس خندیده بودم دلم دردگرفته بود...اشک ازچشمام جاری شده بود!!دستی به چشمام کشیدم واشکم وپاک کردم...بریده بریده گفتم:وای...خیلی باحالی...وای خدا...رادی خیلی باحالی!!
لبخندشیطونی زدوگفت:باحال که هستم...خوش قیافه هم هستم...خوش تیپم هستم...جذابم هستم...خلاصه همه چی تمومم!!ایناروخیلیابهم گفتن یه چیزجدیدبگو!!
چیش!!!دوباره رفت روی فازخودشیفتگی!!خدایااین بشرچرا انقدخودش ودوس داره؟؟
لبخندروی لبم محوشد...اخمی کردم وزیرلب غریدم:
- خودشیفته شلخته کثیف شکموی گودزیلا!!
خنده ای کردوگفت:آخرشم من نفمیدم تو واسه چی بهم میگی گودزیلا!!اصلاگودزیلایعنی چی؟؟
- یه آدمی مثل تونمونه کامل گودزیلاس!!
باخنده گفت:آخه کجایِ من شبیه گودزیلاس؟؟
- همه جات!!گودزیلایه موجودخوش قیافه وخوش تیپه که خیلیم خودشیفته اس وباظاهرخوبش دختراروخرمی کنه وبعد(دستام وبه سمتش درازکردم وبلنددادزدم پِخ!!!)می خورتشون!!
زدزیرخنده...بین خنده هاش گفت:این و ازخودت درآوردی؟؟
پشت چشمی براش نازک کردم وگفتم:پس چی فکرکردی؟؟محصول انفرادیه!!!خودم بافکروخلاقیت خودم ساختمش...
لبخندشیطونی زدوبامسخره بازی گفت:خانوم خلاق دیدی بالاخره خودتم اعتراف کردی که من خوش قیافه وخوش تیپم؟؟
اخمی کردم وگفتم:من اعتراف کردم؟؟کِی؟؟!!
اخم مصنوعی کردوگفت:خودت الان گفتی گودزیلایه موجودخوش قیافه وخوش تیپه که...
پریدم وسط حرفش:
- شمااون خوش قیافه وخوش تیپ وازاول جمله من لاک غلط گیربگیر!!
لبخندشیطونی زدوگفت:لاک غلط گیرم تموم شده...
- خطش بزن!!
لبخندش پررنگ ترشدوشیطون گفت:خودکارمم رنگ نمیده!!
لبخندشیطونی زدم وگفتم:بروازسحرجون بگیر!!اون حتمابهت میده...
اسم سحرکه اومد،اخمای رادوین رفت توهم...لبخندروی لبش محوشدونگاهش وازم گرفت ودوخت به جیگرای توی سینی...
ای بابا!!حالامگه من چی گفتم که این انقددِپ شد؟؟این رادوین دیوونه چراهروقت اسم سحرومی شنوه میره توهپروت؟؟؟دیوونه اس بابا!!
نگاهم ودوختم به چشماش وزیرلب گفتم:جیگراسردشدن...نمی خوری؟؟
بااین حرفم انگاربه خودش اومد!!
بدون اینکه به من نگاه کنه آروم گفت:چرا...
ولی حتی دستش وهم به سمت جیگرای توی سینی نبرد!!
بااخمای درهم رفته اش زل زدبه چشمای من.
زیرلب گفت:توازسحرچی می دونی؟؟چی می دونی؟؟هان؟؟هیچی نمی دونی...هیچی!!
ونگاهش وازم گرفت...کلافه وعصبی ازجاش بلندشدوبه سمت نرده رفت...به نرده تیکه دادوخیره شدبه روبروش...دستاش وتوی جیب شوارش فروکردونفس عمیقی کشید.
این چرااین شکلی شد؟؟خب مگه من چی گفتم؟؟یعنی انقدازسحربدش میادکه باشنیدن اسمش اینجوری قاطی می کنه؟؟!!آخه واسه چی ازش متنفره؟؟
این سوالاتوسرم رژه می رفتن وحس فوضولیم وتحریک می کردن ولی می دونستم که اگه ازرادوین بپرسم چیزی بهم نمیگه وفقط خودم وضایع می کنم!!اصلابی خیال بابا...به من چه؟!
نگاهم واز رادوین گرفتم ودوختم به سیخ جیگرتوی دستم...
دیگه میلی به خوردن نداشتم!!رادوین این همه زحمت کشیدولی خودش لب به جیگرنزد..منم دیگه اشتهاندارم!!
سیخ جیگرو توی سینی گذاشتم وازجام بلندشدم...زل زدم به رادوین که هنوزم تو سکوت خیره خیره به آسمون نگاه می کرد...
بادسردی اومدکه رادوین به خودش لرزید...دلم براش سوخت!!آره دلم واسه رادوین گودزیلاسوخت...بیچاره کتش وداده به من اون وقت خودش فقط یه تی شرت تنشه!!گناه داره...هواسرده سرمامی خوره!!درسته من باهاش بدم ولی اون امشب باهام خوب بود...به دردودلام گوش کرد...دردودلایی که خیلی وقت بودتوی دلم تَل انبارشده بودن!!رادوین باآهنگ خوندن ومسخره بازیاش سعی کرده بودمن وبخندونه ودلم وازغم وغصه دورکنه...نمی تونم این مهربونیاش ونادیده بگیرم...گرچه هنوزم همون گودزیلای شکموی شلخته دختربازسابقه!!
فاصله بینمون وباقدمای کوتاهی طی کردم وپشتش وایسادم...کت وازتنم درآوردم وانداختمش روی شونه های رادوین!!
بااین حرکتم سرش وبه سمتم چرخوند...نگاهش تونگاهم گره خورد...
نگاهم وازش گرفتم وسرم وانداختم پایین... دلم نمی خواست به چشماش زل بزنم وازش معذرت بخوام...غرورم بهم اجازه نمیداد!!
درحالیکه باریشه های شالم بازی می کردم،گفتم:ببخشید...من نمی خواستم ناراحتت کنم...نمی دونستم که شنیدن اسمش انقدناراحتت می کنه!!معذرت...
پریدوسط حرفم:
- مهم نیس...
سرم وبالاآوردم وبه چشماش خیره شدم...لبخند مهربونی روی لبش نشست...
لبخند زدم...برای اینکه بحث وعوض کنه گفت:راستی کی کارای پایان نامه ات وشروع می کنی؟؟
- نمی دونم..هروخ توبگی!!
- ازفرداشب شروع می کنیم...
- باشه...(خمیازه ای کشیدم وادامه دادمSmileمن دیگه برم...
باتعجب گفت:کجا؟؟(وبه جیگرااشاره کردوادامه دادSmileتوکه هیچی نخوردی!!
- نمی خورم اشتهاندارم!!الانم خیلی خسته ام...دارم میمیرم ازخستگی!!
دوباره شیطون شدوگفت:ای بابا!!توچراهمش خسته ای وخوابت میاد؟؟یه بارگفتم دوباره هم بهت میگم...دیگه کم کم بایدبه این وضع عادت کنی...چون حالاحالاهابایدآشپزی کنی کوزت جون!!!
اخمی کردم وگفتم:به من نگوکوزت جون!!درضمن امشب یه دستی به سروگوش این بازارشامت بکش تاوختی منه بیچاره میام واست غذادرست کنم جاواسه تکون خوردن داشته باشم!!
پوزخندی زدوگفت:همچین میگی میام واست غذادرست کنم که آدم فکرمی کنه می خوای قورمه سبزی بپزی!!ته تهش تلاشت وبکنی می تونی یه نیمروی آبکی بدمزه شور درست کنی دیگه...
اخمم وغلیظ ترکردم وعصبی گفتم:ازکجامی دونی نمی خوام قورمه سبزی درست کنم؟؟
چشای رادوین شده بودقدوتاسکه 50 تومنی...باتعجب گفت:جونه من بااین دست پخت توحلقت می خوای قورمه سبزیم درست کنی؟؟بابااعتمادبه سقفت من وکشته!!
- معلومه که درست می کنم...حالاببین!!
رادوین لبخندشیطونی زدوشونه ای بالاانداخت...گفت:می بینیم!!
پشت چشمی واسش نازک کردم وگفتم:قورمه سبزی درست کردن من شرط داره!!
خونسردگفت:چه شرطی؟؟
- بایدخونه ات وتمیزکنی!!
لبخندی روی لبش نشست وگفت:باشه...پس من خونم وتمیزمی کنم به شرط اینکه توقورمه سبزی بپزی...باشه؟؟
سری تکون دادم وگفتم:باشه...
لبخندروی لبش جاش ودادبه یه پوزخند...گفت:بدشرطی بستی خانوم شایان!!توکه ازپس یه ماکارونی برنمیای،می خوای قورمه سبزی بپزی؟؟
توچشماش خیره شدم ومحکم وقاطع گفتم:می پزم...حالاببین!!
وروم وازش برگردوندم وبه سمت دربالکن رفتم...صدای رادوین ازپشت سرم میومدکه مسخره بازی درمیاورد:
- فرداشب قراراست اینجانب،رادوین رستگار،دارای مدرک لیسانس معماری،باخوردن غذای به اصطلاح قورمه سبزی خانوم رهاشایان،دانشجوی لیسانس رشته معماری،ملقب به سنگ پای قزوین،دارفانی راترک کرده به دیدارمعبودبروم...
یعنی دلم می خواست تمام سیخای جیگروبکنم توحلقش!!پسره بی شعورحس خوشمزگی بهش دست داده!!واسه من مزه می پرونه...گودزیلای بی ریخت...تعادل روانی نداره این بشر!!تادودقیقه پیش لبخندای مهربون وملیح تحویلم می داد،الان زرت زرت پوزخندمی زنه وچرت میگه!!رهانیستم اگه این وسرجاش ننشونم!!
آخه دیوونه توکه به قول رادوین ازپس یه ماکارونی برنمیای می خوای قورمه سبزی بپزی؟؟چرا الکی قُمپُزدرمی کنی؟؟!!حالافردامی خوای چه غلطی کنی؟؟هان؟؟کتاب آشپزی که هست...ازروی همون یه قورمه سبزی می پزم تاروی این رادوین بی شعور و کم کنم!!
پسره شلخته...این شرط بندی هیچ لطفی به حال من نداشته باشه برای خونه رادوین خالی ازلطف نیست...بعدازشوصون روزیه دستی به سروگوشش کشیده میشه!!
خیلی خودم وکنترل کنم که چیزی بهش نگم...ازبالکن خارج شدم وبه سمت درورودی رفتم...دروبازکردم وازخونه بیرون اومدم ودروبستم...یه قورمه سبزی بپزم که دهنت بازبمونه...صبرکن آقای گودزیلا...فقط صبرکن
 مخاطب פֿـاص نــבارҐ ! چوטּ פֿـوבҐ פֿـاصҐ .!!
نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال 2
پاسخ
 سپاس شده توسط جوجو خوشگله ، L²evi ، OGAND$ ، سایه22 ، دلارام 19 ، *tara* ، mahali ، T@NNAZ ، ρυяρℓє_ѕку ، الوالو ، جوجه کوچول موچولو ، -Demoniac- ، آرشاااااااام ، S.mhd ، فاطمه 84 ، yald2015 ، ற!ՖŠ Д¥Ť!Ñ ، امیر حسین 222
#20
باچشمای گردشده ودهن بازبه خونه رادوین زل زده بودم...اینجاهمون بازارشام دیشبه؟؟پس چراانقدتمیزه؟رادوین خودش اینجارومرتب کرده؟؟واقعا؟؟!گودزیلا ازاین هنراهم داشت ورونمی کرد؟؟!
همه چیز مرتب ومنظم سرجای خودش بود...پارکت های کف هال ازتمیزی برق می زدن...همه چیز تمیزبود!!این رادی خره هم ترشی نخوره یه چیزی میشه ها!!
لبخندی روی لبم نشست...دروبستم وبه سمت آشپزخونه رفتم...درسته قبلامن آشپزخونه رو تمیزکرده بودم ولی الانم حسابی تروتمیزومرتب بود...هیچ ظرف کثیفی توی سینک نبود...روی اپنش یه گلدون شیشه ایی گذاشته بودکه گلای رزقرمزتوش بودن!
وای من عاشق گل رزم!!به سمت گلارفتم وبوشون کردم...بوی فوق العاده ای داشت...به اپن تکیه دادم ونگاهم ودوختم به روبروم...بانگاهم کل آشپزخونه روزیرنظرگرفتم...رادوین این همه کدبانوبود و رونمی کرد؟؟گل رز وظرفای شسته وخونه به این تمیزی ازرادوین بعیده!!
نگاهم خوردبه یخچال...انگاریه برگه ای چیزی روش بود...بازم حس فوضولیم مجبورم کردکه برم سمتش...یه برگه باآهنربابه دریخچال وصل شده بودکه روش نوشته شده بود:
"یه سلام وصدتاسلام به خانوم کوزت سنگ پاقزوین فوضول!!حال شما؟؟خوب هستین انشاا...؟؟خونه رومی بینی چقدتمیزشده؟؟شده مثل یه دسته گل!!دیگه دیگه مااینیم...راستی کوزت جون من ساعت 8 خونه ام.وختی اومدم قورمه سبزیت بایدآماده باشه ها!!
امضا:
رادوین رستگار(ملقب به گودزیلای شلخته شکموی بی ریخت دخترباز)
چاکریم."
لبخندی روی لبم نشسته بود...رادوین واقعاخله!!
دوباره نوشته روخوندم...به "امضا:رادوین رستگار(ملقب به گودزیلای شلخته شکموی بی ریخت دخترباز)"که رسیدم لبخندروی لبم تبدیل شده به یه خنده بلند...ببین چه خوب همه چیزایی که بهش میگم ویادگرفته!!خدانکشتت رادوین...
بعدازاینکه خنده ام تموم شد،به سمت کابینت رفتم وقابلمه وظرفایی که می خواستم وازش بیرون آوردم...این دفعه همه مواداولیه غذارو ازتوی یخچال رادوین برداشتم!!پس چی؟؟برم ازخونه خودم بیارم؟؟بروبابا...اون قورمه سبزی می خوادمن که نمی خوام!!خودش می خوادپس بایدازوسایل خودش واسش قورمه سبزی بپزم!!
وسایل وگذاشتم روی میزناهارخوری وکتاب آشپزی به دست روی صندلی نشستم...یه دور دستورالعمل پختن قورمه سبزی وخوندم ولی ناموساً هیچی نفهمیدم!!یه باردیگه خوندم ولی بازم هیچی دستگیرم نشد!!خب که چی مثلانمک به مقدارلازم؟؟من اگه آشپزبودم ومی دونستم که چقدبایدنمک بریزم که متوسل به کتاب آشپزی نمی شدم!!مرده شورتون وببرن بااین دستورالعمل دادنتون!!!!
بعداز10بارخوندن دستورالعمل،تصمیم گرفتم که این به مقدارلازما روخودم حدس بزنم...مثلابرای نمک تاریخ تولداشکان وکه 5 مهربودو درنظرگرفتم...به این صورت که 5 ثانیه نمک ریختم،بعدرفتم سراغ تولدخودم...7 ثانیه زردچوبه وبه همین منوال ادامه دادم وحدس زدم!!
ازبس که بچه خلاقی هستم واسه خودم روش جدیدبروزمیدم!!الهی قربون خودم برم بااین همه نبوغ استعداد...
خلاصه شروع کردم به غذادرست کردن...یه قورمه سبزی بپزم که رادوین انگشتاشم باهاش بخوره...
همزمان باغذادرست کردن این آهنگ خلاقانه وابتکاری ازخودم ومی خوندم:
یه غذایی من بسازم 40ستون 40پنجره
یه غذایی من بسازم
رادی توعمرش نخورده
وای که من چقددیوونه ام
قورمه من قُل نخورده
این همه سبزی بریزم
تارادی کَفِش بِبُره
قربونت بشم الهی
فدای رنگ ولعابت
یه غذایی من بسازم 40ستون 40پنجره
یه غذایی من بسازم
رادی توعمرش نخورده
××××××
درقابمله روبرداشتم وبادیدن قورمه سبزی خوشمزه ام نیشم شل شد...چه رنگ ولعابی گرفته قربونش برم!!!بوش آدم ومست می کنه...حتمامزه اشم خیلی خوب شده...تاحالاتستش نکردم...آخه می دونین دلم نمیومدبخورمش!!قورمه سبزی به این خوش رنگی وخوشمزگی درست کردم بعدبخورمش؟؟
انقدذوق کرده بودم که دلم می خواست جیغ بزنم...وای خدا!!من واقعاتونستم قورمه سبزی بپزم؟؟واقعا؟؟جونه رها؟؟!!ایول...ایول به خودم!!
من خودم توکف این موندم که وقتی نتونستم یه ماکارونی درست کنم وکرم مریض بدحال تحویل رادوین دادم،چجوری تونستم همچین قورمه سبزی بپزم؟!واقعامن پختمش؟!جونه من؟!ایول دارم به خدا!!چاکر رهاخانوم وکتاب آشپزی...قربون کتاب آشپزی برم من!!
بایه لبخندازسرغرور زل زده بودم به قورمه سبزیم وتودلم قربون صدقه اش می رفتم که صدای چرخش کلیدتوی قفل وبعدصدای گودزیلااومد:
- مااومدیم!!
به ناچارچشم ازقورمه سبزی معرکه ام برداشتم ونگاهم ودوختم به رادوین که داشت به سمتم میومد...لبخندعریضی روی لبش بودوازنگاهش شیطنت می بارید!!
فاصله بینمون وطی کردوروبروم وایساد...شیطون گفت:قورمه سبزیت درچه حاله کوزت جون؟؟
این وکه گفت نیشم شل ترشد...انقدبازشده بودکه نمی تونستم جمعش کنم...عین خری که جلوش تی تاب ریخته باشن ذوق کرده بودم!!
دست رادوین وگرفتم وکشیدمش سمت گاز...باذوق به قابلمه اشاره کردم وگفتم:ایناهاش...ببینش چقدخوش رنگ شده بچم!!قربونش برم من ایشاا...!!!رنگ ولعابش من وکشته...
رادوین باتعجب به من زل زده بود...بدون اینکه نیم نگاهی به قورمه سبزیم بندازه،گفت:توداری درموردقورمه سبزی حرف می زنی؟؟همچین قربون صدقه اش میری که آدم فکرمی کنه شووری،دوس پسری چیزیه!!
اخمی کردم وگفتم:شوور و دوس پسرذوق کردن داره آخه؟؟سرخراضافه ذوق کردن نداره که!!
باشیطنت گفت:یعنی می خوای بگی تومثل بقیه دخترا منتظرشاهزاده سواربراسب سفیدنیستی؟؟
- منتظرش که هستم ولی کو؟؟کجاس؟؟
به خودش اشاره کردوگفت:ایناهاش روبروت وایساده!!
پوزخندی زدم وگفتم:زرشک!!!توگودزیلایی بیش نیستی...چرا الکی خودت وتحویل می گیری؟؟شاهزاده سواربراسب سفید؟؟هه!!
روش ازم برگردوند و درحالیکه به سمت دستشویی می رفت،گفت:سنگ پاقزوین تاتومیزوبچینی،منم لباسام وعوض می کنم وبچه توروباهم بزنیم تورگ!!
و وارد دستشویی شدودروبست...
یعنی واقعابایدبچم وبخوریم؟؟نمیشه قورمه سبزی من ونخوریم؟؟گناه داره...دلم نمیادبخورمش!!ولی رادی خره همش ومی خوره...کوفتت بشه که می خوای بچم وبخوری!!ایشاا... سرگلوت گیرکنه خفه شی!!خدازات نگذره گودزیلاکه می خوای بچم وبخوری...
آه پرسوزی کشیدم وبه ناچاربه سمت یخچال رفتام وآب ودوغ وماست وغیره روبیرون آوردم...بشقاب وقاشق چنگالارو هم روی میزچیدم...قورمه سبزی نازنینمم بااحتیاط کامل تویه ظرف خوشگل ریختم وگذاشتمش روی میز...توی یه دیس برنج ریختم وروش وبابرنجایی که بازعفرون زردشون کرده بودم،تزئین کردم...درسته برنجم همچین یه نموره شفته و وارفته شده بودولی درهمین حدم شاهکارکرده بودم!!!چه کدبانویی شدم من!!دیس وگذاشتم روی میزوخیره شدم به قورمه سبزیم!!مامانت برات بمیره که می خوان بخورنت!!الهی...
آه پرسوزدیگه ای کشیدم وباحسرت بهش نگاه کردم...
- همچین آه می کشی که یکی ندونه فک می کنه شوورنداشته ات مرده!
رادوین خره بود!!اخمی کردم وروی صندلی نشستم وزل زدم به قورمه سبزیم...روی صندلی روبروی من نشست وخیره شدبهم...
گفت:چی شده رها؟؟چته؟؟!
همون طورکه به بچم خیره شده بودم،گفتم:میشه نخوریش؟؟
باتعجب گفت:چی و نخورم؟؟
نگاهم وازقورمه سبزی برداشتم ودوختم به چشمای رادوین...باالتماس گفتم:بچم و!!
وبه بچم که مظلوم روی میزنشسته بود،اشاره کردم!!
رادوین باتعجب گفت:رها...همون یه ذره عقلیم که داشتی پرید؟؟چرا چرت میگی؟؟!
باالتماس گفتم:توروخدا بچم ونخور!!
کلافه گفت:من دارم ازگشنگی میمیرم!!بچه تورونخورم کی وبخورم؟؟دیوونه غذابرای خوردنه دیگه...می خوای قورمه سبزیت وانقدنگه داری تاکپک بزنه بعدبندازیش آشغالی؟خب چه کاریه من الان می خورمش دیگه!!
ودستش وبه سمت دیس بردوبرای خودش برنج ریخت...چندتاقاشقم خورشت ریخت روی برنجش...قاشقش وپرازبرنج کردوبرد سمت دهنش...وای...داره بچم ومی خوره!!
با التماس نگاهش کردم وگفتم:نخورش...بچم ونخور رادوین...
این وکه گفتم باحرص قاشقش وانداخت توی بشقابش که صدای گوش خراشی ایجادکرد...اخم غلیظی روی پیشونیش نقش بسته بود...عصبانی گفت:توروخدابس کن رها!!من گشنمه می فهمی؟؟هی بچم بچم می کنی که چی؟؟من گشنمه!!الانم می خوام بچت وبخورم...دیگه هم دلم نمی خوادحرف زیادی بشنوم...افتاد؟!
خیلی عصبانی بود...نزدیک بودخودم وخیس کنم!!منی که هیچ وقت ازرادوین نترسیده بودم،الان داشتم سکته می کردم... تاحالارادوین وانقدعصبانی ندیده بودم...باخشم زل زده بودبهم...
دادزد:
- افتاد؟!
باترس سری تکون دادم وگفتم:آره...
اخمش غلیظ ترشدوبه دیس برنج اشاره کرد...زیرلب گفت:پس بخور...
ونگاهش وازم گرفت ودوخت به بشقابش...دوباره قاشقش وپرازبرنج کردوبردسمت دهنش و...وبچم وخورد!!!بغض کرده بودم...می خواستم بزنم زیرگریه!!قورمه سبزی من وخورد...
قورمه سبزی واسه خوردنه دیگه!!چرا چرت میگم؟؟من چم شده؟؟خل شدم؟!یعنی چی هی بچم بچم می کنی؟؟مگه قورمه سبزیم بچه آدم میشه؟!چرت نگورها!!بکپ غذات وکوفت کن...
بغضم وقورت دادم ودستم وبردم سمت دیس برنج...یه کفگیرواسه خودم برنج ریختم وچندتاقاشقم خورشت روش ریختم...قاشقم وپرازبرنج کردم وبردم سمت دهنم...نگاهی به رادوین انداختم که بااخمای درهم به بشقابش خیره شده بودوداشت تندتندغذامی خورد...
نگاهم وازرادوین گرفتم ودوختم به قاشق توی دستم...بغضم بیشترشد...دوباره بغضم و قورت دادم وقاشق وبه دهنم نزدیک کردم...چشمام وبستم وسریع قاشق وکردم تودهنم!!
مزه اش عالی بود...قربون خودم برم من!!من این همه استعداد داشتم و رونکرده بودم؟؟به به!!گوربابای بچه...غذاروبچسب...
غذارومزه مزه کردم وقورتش دادم...فوق العاده بود!!
چشمام وبازکردم ودستم وبه سمت برنج درازکردم...3تاکفگیردیگه هم واسه خودم برنج ریختم...باذوق 6-5 تاقاشق خورشتم روی برنج خالی کردم وشروع کردم به خوردن...تندتندغذامی خوردم وتودلم کلی قربون صدقه خودم می رفتم...کل برنج توی بشقاب وکه خوردم،دست درازکردم تایه چندتاکفگیردیگه هم واسه خودم بریزم که دستم بادست رادوین برخوردکرد...نگاهم ودوختم به چشماش..اخم غلیظی روی پیشونیش بود...زیرلب گفت:که بچت بود...نه؟؟
نیشم تابناگوشم بازشدوباذوق گفتم:گوربابای بچه رادی!!ببین چی درست کردم...محشره!!
وکفگیروبه دست گرفتم و واسه خودم برنج ریختم...یه عالمه خورشتم روش خالی کردم وشروع کردم به خوردن...رادوینم واسه خودش برنج ریخت وشروع کردبه خوردن...توطول غذاخوردنمون حتی یه کلمه هم باهم حرف نزدیم...جفتمون سخت مشغول خوردن بودیم!!
برنج توی بشقابم که تموم شد،بالاخره دست ازخوردن کشیدم وبه پشتی صندلی تکیه دادم...انقدخورده بودم که داشتم می ترکیدم....گفتم:وای...خداچقدخو ردما!دارم می ترکم...
رادوین باخنده گفت:زودعقب کشیدی کوزت جون!!دیگه برنج نداری؟؟من بازم می خوام!!
نگاهی به دیس خالی ازبرنج انداختم...این چه زودتموم شد!!
انقدسنگین شده بودم که نمی تونستم تکون بخورم...بالاخره باکلی بدبختی وجون کندن ازجام بلندشدم وبه سمت قابلمه برنج رفتم وآوردمش دادم به رادوین...اونم باذوق وشوق دوباره شروع کردبه خوردن...وقتی رادوین داشت غذامی خورد،منم خیره شدم به ظرف خورشتی که حالاروبه اتمام بود...من چه اسکل بودما!!قورمه سبزیم مگه بچه آدم میشه؟؟توهم فضایی تااین حد؟!!ای خدا...به کل دیوونه شدم رفت!!خدامن وشفابده...
- وای خیلی توپ بود...دمت جیز رها!!
نگاهم وازقورمه سبزی گرفتم ودوختم به رادوین که به پشتی صندلیش تکیه داده بودودستش روی شکمش بود...لبخندشیطونی زدم وگفتم:دیدی واست قورمه سبزی پختم؟؟حال کردی؟؟
لبخندی زدوگفت:اوف چجورم!!خیلی خوشمزه بود...(ودوباره شیطون شدوگفتSmileمطمئن باشم که ارغوان کمکت نکرده دیگه نه؟!
ایش!!بچه پررو رونگاه!!این همه جون کندم غذاپختم،حالاداره همه چی ومی زنه به اسم اری!!
اخمی کردم وگفتم:توام دلت خوشه ها!!ارغوان الان سرش باامیرگرمه...اون روزم که اومدخونه من و واسه تومرغ درست کرد،اومده بودخبرازدواجش وبهم بده وگرنه انقدسرش باامیرگرمه که وقت سرخاروندن نداره!
لبخندش پررنگ ترشدوگفت:واسشون خوشحالم...بهم میان...
اخم منم محوشدوجاش یه لبخندنشست روی لبم...راست می گفت...ارغوان وامیرخیلی بهم میان!! الهی قربون اری خره بشم من...رفیق شفیق خل وچلم داره عروس میشه!!!!
گفتم:آره...خوشبخت بشن ایشاا..!!عروسیشون هفته بعده!!
- آره...میگم رها هفته بعدباهم بریم تالار؟!
جانم؟؟!!این رادی خره چایی نخورده پسرخاله شد؟!باهم بریم تالار؟!دیگه چی؟!
- نه...مزاحمت نمیشم خودم میرم!!
- مزاحم چیه بابا؟!هردومون می خوایم بریم عروسی،همسایه هم که هستیم...باهم بریم بهتره. باشه؟!!
راست میگه ها!!جفتمون می خوایم بریم عروسی...به قول رادوین همسایه هم که هستیم...باهم بریم بهتره!!اگه من بارادی نرم مجبورم خودم با206 اشکان رانندگی کنم...می ترسم بزنم به یه ماشینی وعروسی اری کوفتم بشه...گذشته ازاون اگه بخوام رانندگی کنم،نمی تونم جیغ بزنم ومسخره بازی دربیارم...!!اونجوری خوش نمیگذره... اصلایه ضرب المثل هست که بنده خودم ساختم که میگه"افتادن دنبال ماشین عروس وجیغ زدن ودرست کردن کارناوال،ازخودعروسی توی تالاربیشترخوش میگذره!!" اگه رادوین بشه راننده ام می تونم هرچی که بخوام مسخره بازی دربیارم...
روبه رادوین گفتم:اوکی...باهم بریم.
لبخندی زدوازجاش بلندشد...منم ازجام بلندشدم ودستم درازکردم سمت بشقاباتاجمشون کنم که رادوین گفت:چیکارمی کنی؟!
بشقاباروجمع کردم وگفتم:می خوام ایناروجمع کنم...
وبه سمت ظرفشویی رفتم تابذارمشون توی سینک که رادوین گفت:بیخیال بابا...خودم بعداً جمعشون می کنم.بیابریم توهال!!
اومدم بگم نمی خوادوخودم جمعشون می کنم که تویه چشم به هم زدن دستم وگرفت وکشید...من وازآشپزخونه بیرون آوردوبه سمت مبل روبروی تلویزیون رفت...روش نشست ومنم کنارخودش نشوند.
دستم خیلی دردگرفته بود...وحشی روانی ازبس محکم دستم وکشید،دردگرفت!!
اخمی کردم وگفتم:چته تو؟!چراوحشی بازی درمیاری؟!!دستم وازجاکندی دیوونه!!
بی توجه به حرف من،تلویزیون وروشن کردودرحالیکه کانالاروجابه جامی کرد،گفت:برواون وسیله هات وبیاربشینیم 4تاکلمه باهم حرف بزنیم ببینم می خوای واسه پایان نامه ات چیکارکنی!!
نگاهش به من نبودوبه تلویزیون نگاه می کرد...شکلکی واسش درآوردم تایه ذره ازحرصم وخالی کنم...انگارنه انگارکه بهش گفتم دستم دردگرفته!!بی ادب پررو...نه به خاطرکشیدن دستم ازعذرخواهی کردو نه به خاطرقورمه سبزی خوشمزه ای که بهش دادم،درست حسابی تشکرکرد...دمت جیزم شدتشکر؟!!جونش درمیومداگه یه ذره باادب تروشیک ترتشکرمی کرد؟!!
ازجام بلندشدم وبه سمت اپن رفتم...غروب که اومدم،وسایلم وروی اپن گذاشتم...وسایل وبرداشتم وبه سمت رادوین رفتم...گذاشتمشون روی میزعسلی روبروی رادوین وگفتم:آوردم...
نگاهش وازتلویزیون گرفت ودوخت به وسایلم...نگاهی بهم کردوگفت:خب می شنوم...
پوزخندی زدم وگفتم:خداروشکرکه می شنوی...بروخداروشکرکن که بهت قدرت شنیدن داده!!
اخمی کردوگفت:هه هه هه!!شماچقدبامزه این خانوم کوزت...درموردموضوعت ازت توضیح خواستم...نگفتم خوشمزگی کنی که!!بگو...می شنوم!
اخم کردم وموضوعم وبراش توضیح دادم...به ذره زر زرکردو چرت وپرت گفت...راهنماییم کردوگفت که واسه یه تحقیق چه چیزایی لازمه..یه چندتاسایت وکتابم بهم معرفی کردکه به موضوعم ربط داشت...
حرفاش که تموم شد،بانیش باز زل زدبهم وگفت:دستت دردنکنه...غذات توپه توپ بود!!مرسی...
چه عجب...آقایه بار یه تشکرازدهنشون بیرون اومد...اومدم تیریپ باکلاسی بردارم بگم خواهش می کنم وقابل شمارو نداشت که این رادوین بی شعورمهلت نداد دهنم وبازکنم،یه سی دی گرفت سمتم وباذوق گفت:می دونی این چیه؟!
خونسردگفتم:دسته بیله!خب سی دیه دیگه عقل کل!!
لبخندی زدوگفت:سی دی بودنش که سی دیه..مهم اینه که توی این سی دی چی هس!!یه فیلم ترسناک توپ آمریکاییه!!ازسعیدگرفتم...
این چی گفت؟!فیلم ترسناک؟!بیخیال بابا...من توکل عمرم یه باربیشتریه فیلم ترسناک ندیدم که خب اونم ازنظربقیه زیادترسناک نبود...تایه هفته اشکان ومجبورمی کردم بیادپیشم بخوابه...توهم می زدم فکرمی کردم که یه چیزی توکمدمه!!شبا هم هی خواب روح وجن واین جورچیزارومی دیدم می زدم زیرگریه...همچین آدم ترسوی بی جنبه ای هستم من!!حالاپاشم برم فیلم ترسناک آمریکایی ببینم؟!
رادوین سکوتم وکه دید،شیطون گفت:چی شد؟!می ترسی؟
آب دهنم وقورت دادم وگفتم:نه بابا...ترس چیه؟!من خودم عاشق فیلمای ترسناکم ولی خب می دونی الان خسته ام...خوابم میاد!!
آره جون عمم!!من عاشق فیلمای ترسناکم؟!اصلاخوابم نمیومدولی دروغ گفتم که سریع گورم وگم کنم ومجبورنشم فیلم ببینم!!
پوزخندی زدوگفت:بهونه الکی نیار...تومی ترسی!!
اخمی کردم وگفتم:نه نمی ترسم...
پوزخندش پررنگ ترشدوگفت:پس اگه نمی ترسی بشین بامن فیلم ببین.
پوزخندش بدجور روی مخم بود!!من ازپوزخندای رادوین متنفرم...وقتی پوزخندمیزنه دلم می خوادبرم کلش وبکوبونم به دیوار!!!
پوزخندش باعث شدکه مثل همیشه موضعم وحفظ کنم وباخونسردی بگم:باشه...بذارببینیمش!!
لبخندشیطونی روی لب رادوین نشست وگفت:مطمئنی نمی ترسی؟!
باقاطعیت گفتم:معلومه!!ترس چیه بابا؟!
ازجاش بلندشد وبه سمت سی دی پلیررفت...سی دی وگذاشت توش ورفت سمت آشپزخونه... بایه ظرف پرازتخمه به هال برگشت وظرف وگذاشت روی میزعسلی وسط هال...چراغاروهم خاموش کردوروی مبل نشست...
حالاچرا چراغارو خاموش کرده؟!مرض داره؟؟بابا من توهمون فضای روشنم خودم وخیس می کنم حالاچه برسه به این که تو فضای به این تاریکی فیلم ترسناک ببینم!!

تیتراژ اول فیلم درحال پخش شدن بود...ناموساً بادیدن تیتراژش ازترس زهرترک شدم!!
یه صفحه سیاه بودکه اسمای بازیگراروش نوشته می شد...تواین بینم یه چیزی شبیه روح یاشایدم جنی چیزی ردمی شد...یه آهنگم پخش می شدکه هی یکی توش هوهو می کرد!!
بابافیلمه هنوزشروع نشده من اینجوری گرخیدم،وقتی شروع بشه می خوام چه خاکی توسرم کنم؟!
میمردی قُمپُزدرنمی کردی که من نمی ترسم وعاشق فیلمای ترسناکم؟!بابامن غلط کردم...من چیزخوردم...من به گوردوس دختررادوین خندیدم...من وچه به فیلم ترسناک،اونم ازنوع آمریکایی؟!
نگاهی به رادوین انداختم که خونسردوبی تفاوت خیره شده بودبه صفحه تلویزیون وتق تق تخمه می شکوند...دستم ودراز کردم سمت ظرف تخمه تاشایدباخوردن تخمه یه ذره ازترسم کم بشه...یه مشت برداشتم وشروع کردم به تخمه خوردن!!
یه کوسن روی مبل بود...کوسن وروی روی پام گذاشتم تااگه ترسیدم فشارش بدم یه ذره ازترسم کم بشه...
بالاخره تیتراژتموم شدوفیلم شروع شد!!
همین اول کاری یه قبرستون ترسناک نشون دادن...دوربین رفت سمت یه قبرکه یه خانوم باشخصیت وباکمالات بالاسرش وایساده بودوداشت گریه می کرد!!البته این خانوم باشخصیت وباکمالاتی که میگم،روم به دیوار روی شمام به دیوار یه شرتک لی پوشیده بودبایه تاپ دکلته...خلاصه همه دل وروده اش ریخته بودبیرون...دوربین همین جوری داشت می رفت جلو واین خانومه روازپشت نشون می داد...ولی ازهمون پشتشم معلوم بودکه آدم شیک وخوش پوشیه!!!یهو دوربین رسیدبه خانومه...خانومه طی یه حرکت انتحاری به سمت عقب برگشت وزل زدبه دوربین...وای!!!قلبم اومدتودهنم...ضربان قلبم رفته بودبالا!!!رادی مرده شورت وببرن بااین فیلمت!!!
زنه عین جن می مونه...خدااین ونصیب گرگ بیابون نکنه!!!نه به اون تیپت که اونقدشیک بود نه به این قیافت خواهر...چشماش بنفش بود!!لال شم اگه دروغ بگم...صورتش عین گچ سفیدبود.رنگ به رخساره نداشت خواهرمون!!لبشم رنگ لب مرده هابود...صورتش که دیگه نگو ونپرس!!خاکی وکثیف بود...انگاریه 10 قرنی می شدکه آبی به سروصورتش نزده بود!!
خب یعنی چی من واقعا درک نمی کنم...توکه اون همه به تیپت رسیدی وشرتک لی وتاپ دکلته پوشیدی،چرا قیافت این ریختیه؟!یه دستی به سروروی خودت بکش خواهرم...صورتت وبشور...آرایش کن...اگه همین جوری بمونی هیشکی نمیادبگیرتتا!! ازمن ترشیده به تویی که هنوزنترشیدی نصحیت!!!
یهوخواهرهمچین به دوربین زل زدو چشم غره رفت که خودم وخیس کردم!!فکرکنم ناراحت شدبهش گفتم کسی نمیادبگیرتت!!
خب چراناراحت میشی خواهرمن؟!یه نصیحت خواهرانه بود...ناراحت نشوعزیزم...
همین جوری داشتم ازاین خواهرمحترم طلب بخشش ودل جویی می کردم که یهو یه برادری به صحنه اومد...برگشت به خواهرمون گفت:
- سلام جنی!!
یهو خواهرمون چنان براق شدورفت سمت برادرکه توجام سیخ شدم...
وبعدروش وکردبه برادرودستش وکند!!!!!بله...کند!!!دست برادرعزیزمون وکند!!!!
این برادرتاجایی که جایزبود دادوفریادمی کردوبه این جنی خانوم فحشای رکیک می دادکه ازگفتنشون معذورم!!
خواهرم انگارازدست برادرعصبانی شد،اون یکی دستشم کند...آب دهنم وقورت دادم ویه تخمه روبردم سمت دهنم تابخورمش که یهوخواهرجنی زدکله برادرم کند!!!خون بودکه فواره می کردا!!!خون...
رسماخودم وقهوه ای کرده بودم!!!
خب آخه خواهرمن این بیچاره که چیزی نگفت زدی کله ودوتادستاش وکندی!!فقط بهت سلام کرد...
ودوباره خواهرچنان خشن وعصبی زل زدبه دوربین که یعنی تویکی خفه...به تومربوط نیست!!!
ومنم خفه شدم وباترس زل زدم به تلویزیون...برادربیچاره دیگه دادوفریادنمی کردچون کله اش کنده شده بود...خیلی صحنه چندش وترسناک وحال به هم زنی بود!!سر یاروفتاده بودروی زمین وبدنش سیخ وایساده بود!!خون فواره می کرد...همین جوری خون شُرشُرازیارومی زد بیرون...من موندم چجوری وقتی نه کله داره نه دست هنوززنده است!!خاک توسرآمریکاییابااین فیلم ساختنشون!!!
خواهر روش وکردطرف برداروناخونای بلندوتیزش وفروکردتوی قلب پسره!!!
همین جوری خون بودکه ازقلب برادر می زدبیرون!!
این صحنه روکه دیدم تخمه ازدستم افتاد...بعدیهو خواهردستش وازقلب برادربیرون آوردوبرادرنقش زمین شد...مرد؟!برادرمرد؟!واقعا؟!!!
به اینجاش که رسید،هرچی جیغ بودکه نزده بودم وجمع کردم وچنان جیغی زدم که کل خونه لرزید!!!
ونگاهم ازتلویزیون گرفتم ودوختم به صورت رادوین...نوری که ازتلویزیون میومد،باعث شدتابتونم چشمای گردشده اش وببینم...باتعجب گفت:چته تو؟!مگه چی شده که تواینجوری جیغ می زنی؟!!!
لبخندمصنوعی زدم وگفتم:هیچی...چی قراربودبشه؟!هیچی نیس!!
وخیلی خونسرد روم وازش گرفتم وچشم دوختم به صفحه تلویزیون...خیلی هم شیک ومجلسی!!
یهوخواهرجنی عین دودشدورفت هوا!!!این روح بود؟!روح بود؟!ای وای...روح بود بعدزد اون برادره روکشت؟!مگه نمیگن روحا نمی تونن به دنیای زنده هابیان؟!پس این خواهرچجوری تونست اون برادره رو نفله کنه؟!مرده شورتون وببرن بااین فیلم ساختنتون!!
همون طورکه به تلویزیون خیره شده بودم،دستم ودراز کردم ویه مشت دیگه تخمه برداشتم ومشغول خوردن شدم...
یهواین خانوم بی اعصابه که غیب شده بود،توی یه خیابون ظاهرشد...همین جوری ماشیناردمی شدن واینم خیلی شیک وباکلاس وباکلی نازوعشوه ازوسط خیابون ردشد...البته تواون بینم چندتاماشن از روش ردشدنا ولی خب روحه دیگه چیزیش نمیشه!!
خلاصه این خواهرخیابون و رد کردوبه سمت یه خونه رفت...یه خونه بزرگ ومتروکه...همین که این خواهرجنی رفت سمت در،یهودربازشدویه صدایی اومدکه گفت:
- بیاتو!!
خواهررفت توخونه ودرم خودبه خودپشت سرش بسته شد...یه یارویی روی یه دونه ازاین صندلی متحرکاکنارشومینه نشسته بودوزل زده بودبه آتیش روبروش...دوربین ازپشت به سمت یارومی رفت وفقط پشت طرف معلوم بود...این خواهرجنی رفت سمتش وگفت:سلام...
یاروبایه صدای خشن وکلفت گفت:سلام...تمومش کردی؟!
- آره...
یهواین یارویی که روی صندلی بود،ازجاش بلندشدوروش وکردسمت دوربین...
بادیدن صورتش چشمام وبستم وجیغ بلندی زدم وکله ام وفروکردم توبالش روی پام!!
قیافه یاروغیرقابل توصیف بود...خیلی خیلی خیلی ازخواهرجنی بدتربود...هزارهزاربارازاون زشت ترو وحشتناک تر!!
خلاصه یه 10 دقیقه ای سرم توبالش بودوفیلم ونمی دیدم...فقط صداهای جیغ دادوفریادمی شنیدم...بالاخره تصمیم گرفتم عزمم وجزم کنم وبقیه فیلم وببینم...باترس ولرز سرم وازروی بالش برداشتم وآروم آروم چشمام وبازکردم...
بادیدن تصویروبروم پشت سرهم 6-5 تاجیغ کشیدم...
این خواهرجنی توهمون قبرستونه بودو20-10 تا جسدم دوروبرش بودن...همشون کله ودستاشون کنده شده بود...این خواهربی اعصاب زشت بی ریخت چه علاقه ای به کندن کله ودست ملت داره؟!
این چیزا زیادوحشتناک نبود...یه چندتاآدم زشت که رنگ به رخساره نداشتن،بالای سرجنازه هانشسته بودن وداشتن دست وکله اشون ومی خوردن!!!یهویکیشون دستش ودرازکردودست یه مرده روازروی زمین برداشت وگذاشت تودهنش...همین جورخون بودکه ازلب ولوچه اش می ریخت...
باصدای لرزون گفتم:خوردش؟!
رادوین زیرلب گفت:آره...
اومدم به رادوین فحش بدم وبگم که این چه فیلم مزخرفیه که یهوناغافل یه روح دیگه پریدوصحنه...هِه!!!انقدیهویی اتفاق افتادکه زهرترک شدم!!خب مثل آدم بیایدتوصحنه دیگه!!ضربان قلبم بالارفته بود...داشتم سکته می کردم!!
وبعدازاون،این روحه که یه دفعه پریدتوصحنه و فوق العاده هم زشت بودیه بشکن زدویهو همه قبراشروع کردن به ترک خوردن ومرده هاازتوشون بیرون اومدن...همه هم زشت وبی ریخت بودن...اصلایه اوضاع خرتوخری بود...
من موندم اون خواهرجنی واون برادری که زدنفله اش کردچه ربطی دارن به این مرده هاکه دارن زنده میشن!!؟!

تخمه ام تموم شده بود...دستم ودراز کردم سمت ظرف تایه مشت دیگه بردارم که یهودستم بادست یکی برخوردکرد...نمی دونم چرا فکرکردم خواهرجنیه...جیغ بلندی زدم...رادوین کلافه گفت:منم بابا!!چرا الکی هی جیغ می زنی؟!دیوونه شدی؟!
ویه مشت تخمه برداشت وبی توجه به من خیره شدبه تلویزیون...منم یه مشت برداشتم ونگاهم ودوختم به خواهرجنی...
من که سردرنیاوردم ولی این خواهربی اعصاب ما هی میزدهربرادری که بهش می رسیدومی کشت وبعدم اون آدم زشتایی که باهاش بودن،اون برادرایی که مرده بودن ومی خوردن!!همه جاش ونشون می داد...حتی اون جاهایی که استخون برادرا زیردندون اون آدم زشتاترق توروق می کرد!!
خلاصه یه 70 دقیقه ای ازفیلم گذشته بودولی من هیچی نفهمیده بودم...به جاش تامی تونستم جیغ می کشیدم...توکل این 70دقیقه هم من 50 دقیقه اش وچشمام وبسته بودم وسرم وتوبالش فروکرده بودم وجیغ می زدم!!!
همین جوری داشتم فیلم ونگاه می کردم که یهوخواهرجنی بایه برادری دعواش شد...نمی دونم سرچی بحث می کردن ولی سرهرچی که بود،جفتشون عصبانی بودن وداشتن هم دیگه روکتک می زدن!!!تواین دعوا،جنی زد یارو رو له ولورده کردوبعدم بستش به سقف!!!یه زنیم این وسط بودکه هی جیغ و دادمی کردوباگریه ازجنی می خواست که کاری باشوهرش نداشته باشه ولی خواهرجنی سگ محلش نمی داد!!!بعدیهویه شعله ای بلندشدواون برادره که به سقف چسبیده بودسوخت!!زنده زنده سوزوندنش!!!زنشم تامی تونست جیغ وفریادوناله می کرد...منم انقدجیغ زده بودم که دیگه هیچ صدایی ازم در نمیومد!!گلوم دردگرفته بود.
اون برداره که کامل سوخت ونفله شد،خواهرجنی رفت سمت زنش که روی زمین زانوزده بودوهق هق می کرد...ازجاش بلندش کردوتامی خورد زدش!!اصلااین جنی بیماری روانی داره...زنیکه چلغوز!!چرا الکی ملت وکتک می زنی ومی کشیشون؟!
خلاصه انقداون زن رو زدکه بیچاره نقش زمین شد...وخواهر جنیم کنارش روی زمین زانوزد،یهودستاش ودرازکردسمت چشم زنه و...باناخونای تیزش چشم یارورو ازحدقه بیرون کشید...دیگه صدام درنمیومدکه جیغ بزنم...یهویه اره برقی گرفت دستش وطرف و ازوسط دونصف کرد!!!یارونصف شدوروی زمین افتاد...باورتون میشه؟!زنده زنده نصفش کرد!!
این صحنه روکه دیدم،چشمام وبستم وسرم وفروکردم توی بالش... خیلی وحشتناک بود...ازترس می لرزیدم!!!من آدم ترسوییم...اون فیلمی که اشکان چندسال پیش برام گذاشت کجا،اینی که الان دیدم کجا...بااینکه اون اصلامثل این ترسناک نبودوتهِ ته صحنه اکشنش این بودکه طرف ومی کشتن وخونش می پاشیدروی دوربین،من تایه هفته ازترس خوابم نمی برد!!!
قلبم تندتندمی زدوبدنم می لرزید...داشتم ازترس سکته می کردم...صدای جیغ ودادایی هم که ازتلویزیون میومد،ترسم وبیشترمی کرد...دستام وگذاشتم روی گوشم تاصدایی نشنوم...هنوزم صداهایی خفیفی میومدولی ازاون صداهای بلندخیلی بهتربود!!
نمی دونم چقدسرم توبالش بودولی یهوصدای جیغ ودادا قطع شد...چی شدیه دفعه؟!نکنه خواهرجنی زدهمه روکشت که دیگه ازهیشکی هیچ صدایی درنمیاد؟!مرده شورخواهرجنی وببرن!!!
باتعجب سرم وازبالش بیرون آوردم وچشمام وباز کردم...نورلامپ چشمم وزد...دوباره بستمشون...وا!!این چراغاکی روشن شدن؟!رادوین روشنشون کرد؟!پس چرامن نفهمیدم؟!توکه سرت توبالش بود،چجوری می خواستی بفهمی؟!اینم حرفیه...
آروم آروم چشمام وبازکردم...کم کم چشمام به روشنایی عادت کردن...
رادوین وروبروی خودم دیدم که باتعجب بهم زل زده بود...متعجب گفت:انقدترسناک بود؟!
باترس به تلویزیون خاموش خیره شدم وزیرلب گفتم:تموم شد؟!
رادوین خونسردگفت:آره...ولی توکله ات توبالش بودمتوجه نشدی!!
وازجاش بلندشدوظرف تخمه روازروی میز برداشت وبه سمت آشپزخونه رفت...همون طورکه به سمت آشپزخونه می رفت،گفت:مرده شورسعیدوببرن بااین فیلمش!!اینم فیلم بودمادیدیم؟!زنه هی زرت زرت می زدملت می کشت وکله ملشون ومی کند...که چی مثلا؟!کجای این ترسناک بود؟!!!
این چی داره میگه؟!فیلمش خیلی وحشتناک بود...من هنوزم دارم ازترس به خودم می لرزم بعداون وقت این میگه کجاش ترسناک بود؟!درسته من خیلی ترسوئم ولی خدایی فیلمش ترسناک بود...هرکس دیگه ای بودمی ترسید...من نمی دونم رادوین چرامیگه ترسناک نبود!!
به هال برگشت وکنارمن روی مبل نشست...خمیازه ای کشیدوخواب آلودگفت:من خیلی خوابم میادرها...می خوام بخوام!!نمی خوای بری خونه خودت؟!
آب دهنم وقورت دادم وباترس گفتم:برم خونه خودم؟!
لبخندشیطونی زدوگفت:اگه دلت می خوادبمون...اصراری ندارم بری...فقط بهت بگما،من شباخطرناک میشم!!!
ویهودستاش وبه سمتم دراز کردوپخ کرد!!!
زهرم ترکید...
دستم وگذاشتم روی قلبم وزیرلب بهش فحش دادم:
- عوضی بش شعورالانم وقت شوخیه؟!ترسوندیم!!!
کلافه گفت:ببخشیدبابامعذرت...حالا میشه بری خونه خودت؟!دارم ازخستگی میمیرم!!
برم خونه ام؟!یعنی من امشب تنهایی بخوابم؟!!نه...من می ترسم!!!
روم نمی شدبه رادوین بگم نمی خوام ازخونت برم بیرون...سرم وانداختم پایین ودرحالیکه باانگشتای دستم بازی می کردم،گفتم:چیزه...من...راستش... خب...خب یعنی...
کلافه ترازقبل گفت:مثل آدم حرف بزن ببینم چی میگی.
سرم وبالاآوردم وباترس توچشمای رادوین خیره شدم...باترس گفتم:من...من...من می ترسم!!!
پوفی کشیدوگفت:زرشک!!! ازچی می ترسی؟!ازلولو؟!(وبامسخره بازی ادمه دادSmileمن بالولوحرف می زنم نیادبخورتت...لولو با رهاکوچولوی ماکاری نداشته باش...خوبه؟!بیخیال مامیشی؟!خوابم میادرها...نصف شبی چرت نگوخواهشاً!!بروخونه خودت بذارمنم کپه مرگم وبذارم!!
بی ادب پررو...لولوچیه روانی؟!!من ازخواهرجنی می ترسم...ازاون آدم زشتاکه همه برادرارومی خوردن...
آب دهنم وقورت دادم وگفتم:یعنی میگی برم؟!تعارف نمی کنی بمونم؟!
پوزخندی زدوگفت:بیشم بینیم باو!!!تعارف بخوره توسرم...خوابم میادمی خوام بکپم...بروخونه خودت!!افتاد؟!
به ناچارازجام بلندشم وگفتم:باشه پس خداحافظ...
اونم ازجاش بلندشدودستش ودرازکردسمت وسایلم که روی میزعسلی بودن...گرفتشون سمتم وزیرلب گفت:خداحافظ...شب بخیر!
وسایلم وازش گرفتم...
شب بخیر؟!به نظرخودت بااین فیلمی که من دیدم شبم بخیرمیشه؟!!
روم وازش برگردوندم وباقدمای لرزون به سمت دررفتم...رادوینم پشت سرم میومدتامثلابدرقه ام کنه...
به درکه رسدیم،یهوبه سمت رادوین برگشتم وبانیش بازگفتم:یه تعارف کوچولوهم بزنی می مونما!!
اخمی کردوگفت:بروبابا...
اخمی روی پیشونیم نشست...روم وازش برگردوندم ودستم درازکردم سمت دستگیره...دروبازکردم وبه سمت رادوین برگشتم...گفتم:مطمئنی که نمی خوای بمونم؟!
خونسردگفت:آره...شبت بخیر!!
دلم می خواست خرخره اش وبجوئم...پسره بی شعور...فیلم به اون ترسناکی و واسم گذاشته حالام میگه بروخونه خودت!!!کاش اون فیلم لعنتی ونمی دیدم!!حالامن چجوری تنهایی توخونه خودم بخوابم؟!
باترس ولرزپام وازخونه بیرون گذاشتم...رادوین هنوزجلوی دروایساده بودومنتظربودتامن برم تو خونه خودم.
داشتم کفشام ومی پوشیدم که یهو یه صدای تَقی ازتوی راهرواومد...این وکه شنیدم،جیغ بنفشی کشیدم وبه سمت رادوین رفتم وخودم انداختم توبغلش!!!
رادوین باتعجب گفت:رهاتوچته؟!این صداکجاش ترسناک بودکه توجیغ زدی واینجوری به من آویزون شدی؟!
خودم وازبغلش بیرون کشیدم وازش فاصله گرفتم...کفشام وپوشیدم وگفتم:هیچ جاش!!ببخشید...شب بخیر!!
باقدمای آروم وآهسته به سمت خونه خودم رفتم...رادوین هنوزجلوی درخونه اش منتظربودتامن برم تو...کلیدوانداختم توقفل ودروبازکردم...به سمت رادوین برگشتم وواسش دست تکون دادم...باهام بای بای کردواشاره کردکه برم تو...لبخندمصنوعی زدم وپام وگذاشتم توخونه خودم...کلیدوازتوی قفل بیرون آوردم ودروبستم...
خونه تاریکِ تاریک بود...خیلی سریع به سمت کلیدلامپ رفتم وهمه برقای هال و روشن کردم...حتی برق آشپزخونه ودستشویی وحمومم روشن کردم!!شال ومانتوم ودرآوردم وانداختم روی مبل...باترس ولرزنگاهی به دورتادورهال انداختم...فکر می کردم خواهرجنی توخونه امه!!خبری نبود...نفس راحتی کشیدم وبه سمت اتاق خواب رفتم...کلیدبرق کناردربود...روشنش کردم ونگاهی به دورتادوراتاق انداختم...خداروشکراینجام خبری نیست!!!روی تخت درازکشیدم وزل زدم به سقف...یهویاداون صحنه ای افتادم که جنی اون برادره روبست به سقف وآتیشش زد...ترس وَرَم داشت ونگاهم وازسقف دزدیدم...باترس ولرزبه پنجره خیره شدم...یهوحس کردم یکی پشت پنجره اس...جیغ خفیفی کشیدم ورفتم زیرپتو!!خدا ازت نگذره رادوین که من وبه این روز انداختی...زیرپتوبودم وچشمام وهم بسته بودم...ازتوی آشپزخونه صدای تَرَق توروق میومد...این وسایل خونه ام وقت گیرآوردن،واسه من قُلِنج می شکونن!!یادصدای ترق توروق استخوونای بردارا افتادم وقتی اون آدم زشتاداشتن می خوردنشون...قلبم تندتندمی زد...به سختی نفس می کشیدم...زیرپتوهم هواکم بود داشتم خفه می شدم!!
سرم وازپتوبیرون آوردم ویهو...
تصویرخواهرجنی وروی دیوار روبروم دیدم...چنان جیغی کشیدم که اون سرش ناپیدا!!!پتوروازروی خودم کنارزدم وبانهایت سرعتی که درتوانم بودازاتاق خارج شدم...دستام ازترس می لرزیدن...قلبم تالاپ تولوپ می خوردبه قفسه سینه ام...ازاتاق بیرون اومدم وداشتم به سمت در می رفتم که یهوپام گیرکردبه پایه مبل وافتادم زمین...حس کردم صدای جیغ ودادازتواتاقم میاد!!داشتم سکته می کردم...باترس ازجام بلندشم وبه سمت در دویدم...همش سرم وبه عقب می چرخوندم تایه وقت خواهرجنی دنبالم نکرده باشه!!
یه باردیگه هم روی سرامیک لیزخوردم وافتادم زمین...یهوصدای ترق توروق ازآشپزخونه اومد،صدای جیغاییم که من حس می کردم ازاتاق میاد،داشت زهرترکم می کرد...اشک توچشمام جمع شده بود...خدایامن وازدست این خواهرجنی نجات بده!!
ازجام بلندشدم وبه سمت دررفتم...دروبازکردم وبه حالت دوخودم ورسوندم دم درخونه رادوین...دستم گذاشتم روی زنگ وپشت سرهم زنگ زدم...اشک ازچشمام جاری شده بود...باترس ولرزبه دربازخونه خودم نگاه می کردم وهرلحظه اطمینان می دادم که سروکله جنی پیدابشه...
رادوین هنوزدروبازنکرده بود...کدوم گوری هستی گودزیلا؟!دروباز کن دیگه...
بامشت به درمی کوبیدم...داشتم ازترس سکته می کردم!!
بعدازچند دقیقه رادوین دروبازکرد...موهاش ژولیده بودویه رکابی تنش بود...بایه شلواراسپرت...باچشمای گردشده به من زل زده بود...نگران گفت:چی شده رها؟!چراگریه می کنی؟چرابااین سرووضع اومدی بیرون؟!!
منظورش ازاین سرووضع چیه؟!مگه سرو وضع من چشه؟!
نگاهی به لباسام انداختم...ای خاک توسرت کنن دختره چلغوز!!!این چه لباسیه تنته؟!
یه تاب بندی اسپرت تنم بود بایه شلواراسپرت راحتی...
وقتی داشتم ازخونه میومدم بیرون،انقدترسیده بودم که اصلاحواسم به لباسام نبود!!!الانم دیگه واسه عوض کردنشون دیرشده چون رادوین هرآن چه که نبایدمی دید ودید!!!دیگه کاریه که شده...
بیخیال قضیه لباسام شدم ودرحالیکه اشک ازچشمام جاری بود،به خونه ام اشاره کردم وباتته پته گفتم:رادوین...اون تو...یکی هس...من می...می ترسم...
نگران وآشفته درخونه اش وبست،و به سمت درخونه من رفت...منم باقدمای لرزون وآهسته پشت سرش رفتم...بااحتیاط کامل پاش وگذاشت توی خونه...منم واردشدم...باچشماش کل هال وازنظرگذروند...کسی نبود...به سمت آشپزخونه رفت...منم باترس ولرز دنبالش رفتم...اونجاهم کسی نبود...دستشویی وحمومم نگاه کردولی بازم کسی نبود!!به اتاق خواب رفت...درحالیکه بانگاهش همه جارو می گشت،زیرلب غرید:
- اسکل کردی من و؟!اینجاکه کسی نیست...
این خواهرجنی گوربه گورشده کجارفته؟!مگه همین جانبود؟!من خودم روی دیواردیدمش...
باترس لبه تخت نشستم وخیره شدم به دیوار روبروم...همون دیواری که تصویر خواهرجنی وروش دیده بودم...هیچی روش نبود...مثل اینکه این خواهرجنی ودارودسته اش تصمیم گرفتن من واسکل کنن...چراوقتی تنهابودم اون همه صدای ترق توروق وجیغ وداد میومد؟!چراحس کردم یکی پشت پنجره اس؟!به پنجره خیره شدم ولی هیچ کسی وندیدم...دوباره نگاهم ودوختم به دیوار روبروم...چراعکس خواهرجنی وروی این دیواردیدم؟!یعنی من خل شدم؟!!
توافکارخودم بودم که رادوین عصبی به سمتم اومدوگفت:چرا توهم فانتزی می زنی؟!هیشکی توخونه ات نیست...
نگاهم وازدیوارگرفتم ودوختم به چشماش...به دیواراشاره کردم وباترس گفتم:چرا بود...باورکن رادوین!!بود...همین جابود...
پوفی کشیدوکلافه گفت:کی همینجابود؟!
- خواهرجنی...
باتعجب گفت:خواهرجنی دیگه خره کیه؟!
- همون زنه که تواون فیلم ترسناکه بود...همون که همه مردارومی کشت وکله هاشون ومی کَند...
این وکه گفتم،رادوین ازخنده ترکید!!!مگه من چیزخنده داری گفتم؟!نه شمابگیدحرف من خنده داربود؟!من یه روح تواتاقم دیدم...روح خواهرجنی!!!داشتم ازترس سکته می کردم اون وقت این گودزیلاداره می خنده؟!موضوع به این ترسناکی خنده داره؟!!!
خنده اش که تموم شد،روبه من گفت:خیلی باحال بود...دمت گرم!!حال کردم باشوخیت!!شب بخیر...(وزیرلب ادامه دادSmileخدایااین شادیاروازمانگیر...
و به سمت دراتاق رفت....
داره میره؟!می خوادمن وتنهابذاره؟!! اگه دوباره جنی بیادمن چه خاکی توسرم بریزم؟!اگه دوباره یکی وپشت پنجره ببینم سکته می کنم!!!من می ترسم...خیلیم می ترسم...
رادوین به در رسید...روش وکردسمت من وگفت:چراغ وخاموش می کنم بخوابی...
ودستش وبردسمت کلیدبرق وچراغ وخاموش کرد...
همین که چراغ خاموش شد،جیغ زدم:نه...
باتعجب گفت:چی نه؟!چراغ وخاموش نکنم؟؟خب مثل آدم بگوخاموشش نکن...چرا الکی جیغ می زنی؟!
ودست بردسمت کلیدبرق وروشنش کرد...روش وازم برگردوندوخواست ازاتاق بره بیرون که دوباره جیغ زدم:نه...
کلافه به سمتم برگشت واخم غلیظی روی پیشونیش نشست...عصبی گفت:نه ونکمه...چته توهی نه نه می کنی؟!چراغ وخاموش کردم میگی نه...روشنش کردم بازم مگی نه...دیوونه شدی؟!!
باصدایی که ازترس می لرزید،گفتم:نرورادوین...تورو خدانرو...من می ترسم...
بااین حرفم،اخم روی پیشونیش محوشد...باقدمای بلندفاصله بین درتاتخت وطی کرد...جلوی پام،روی زمین زانو زدومهربون گفت:ازچی می ترسی دخترخوب؟!کسی اینجانیس...دیدی که همه جاروگشتم.کسی نیس...الکی می ترسی...
اشک توچشمام جمع شده بود...پربغض گفتم:چرا بود...خودم دیدم...(انگشت اشاره ام وبه سمت به پنجره اتاق گرفتم وگفتمSmileمن یکی وپشت این پنجره دیدم...(به دیوارروبروم اشاره کردم وادامه دادمSmileمن خواهرجنی و روی این دیواردیدم...به جون خودم دیدم رادوین...دیدم...
لبخندی روی لبش نشست...بایه لحن آرامش بخش گفت:فکرمی کنی که دیدیشون... هیشکی اینجانیس.
اخمی روی پیشونیم نشست...فکرمی کنه من دروغ میگم؟!مگه مرض دارم چاخان کنم؟!!یاشایدم فکرمی کنه خل شدم...ولی من خودم باهمین دوتاچشمام دیدمشون...یکی پشت پنجره بود...من خواهرجنی وروی دیواردیدم...چراحرفم وباورنمی کنه؟!چرافکرمی کنه دروغ میگم؟!چرافکرمی کنه خل شدم؟!!اشک ازچشمام جاری شد...به درک که باورنمی کنه...صدسال سیاه نمی خوام باورکنه...درسته می ترسم ولی تاهمین جاشم که ازگودزیلای دختربازبی ریخت شلخته شکموکمک خواستم بسه!!!وقتی حرفم وباورنمی کنه واسه چی الکی خودم وسبک کنم وازش بخوام پیشم بمونه؟!!!
روم وازش گرفتم وروی تخت دراز کشیدم...پتوروکشیدم روی سرم ودادزدم:توفکرمی کنی من دروغ میگم؟!نکنه خیال می کنی دیوونه شدم؟!!خودم دیدمشون...باشه.باورنکن...من هرکاری کنم توحرفم وباورنمی کنی...انتظاریم ازت ندارم...بروخونه ات تخت بگیربخواب.
اشک بودکه ازچشمام جاری می شد...نمی دونم این اشکا واسه چی بودن!!به خاطرترس؟!یابه خاطراینکه رادوین حرفم وباورنمی کنه؟!نمی دونم...
صورتم ازاشک خیس شده بود...دستی به اشکام کشیدم وپاکشون کردم...به فین فین افتاده بودم...
دیگه هیچ صدایی ازرادوین نیومد...حتمارفته...آره دیگه رفته!!!ازگودزیلای بی شعوری مثل اون مگه بیشترازاینم انتظارمیره؟!! کلی غرورم وکنارگذاشته بودم که ازش خواهش کردم بمونه...اون حتی انقدشعورنداشت که من وتنهانذاره...حداقل صبرمی کردخوابم ببره بعدگورش وگم می کرد...بابای ماروباش،دلش خوشه که دخترش وسپرده به یه پسرنجیب وسربه زیر!!!رادوین بی شعورشلخته شکموی گودزیلای بی ادب!!!به همین سادگی رفت؟!رفت ومن وتنهاگذاشت؟!!!مگه اشکام وندید؟؟مگه ترسم وندید؟؟پس چرا رفت؟؟
اصلابه درک که رفت...اتفاقاخیلیم خوب شدکه رفت!!!حاضرم تاخوده صبح صدبارازترس سکته کنم ولی دوباره ازرادوین خواهش نکنم که پیشم بمونه!!!
- رها...
این کی بود؟!!صداش چقدشبیه رادوین بود!!نکنه رادوینه؟!!نه بابا اون که گورش وگم کردرفت خونه اش... اگه رادوین نبودپس کی بود؟!نکنه خواهرجنیه که سعی داره اَدای رادوین ودربیاره؟!یاابوالفضل!!!
باترس سرم وزازیرپتوبیرون آوردم...نگاهم تونگاه رادوین گره خورد... لبه ی تخت نشسته بودوخیره شده بوبه من...لبخندمهربونی روی لبش بود...بایه لحن مهربون ومظلوم گفت:قهری؟!!
اخمی کردم وگفتم:ماتاحالاشم دوس نبودیم که بخوایم قهرباشیم...
شیطون شدوگفت:مطمئنی؟!
- کاملامطمئنم...
شونه ای بالاانداخت وگفت:باشه پس خداحافظ...
وتوجاش نیم خیزشدوخواست بلندشه که بادستم مچ دستش وگرفتم...نگاهم به دیوار روبروم بود...دلم نمی خواست زل بزنم توچشماش وازش خواهش کنم بمونه...غرورم بهم اجازه نمی داد...
بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم:بمون...نرو...خواهش می کنم.
شیطون گفت:وقتی بامن حرف میزنی به چشمام نگاه کن نه به دیوار!!
ازسرناچاری نگاهم وازدیوارگرفتم ودوختم به چشماش...لبخندی زدو گفت:حالاشد.توبگیربخواب... قول میدم همین جابمونم وهیچ جانرم!!
می خوادپیشم بمونه؟!واقعا؟!
لبخندی روی لبم نشست...زیرلب گفتم:مرسی...
چشمکی بهم زدوگفت:چاکرشوما...شب بخیر...
وازجاش بلندشد...مچ دستش وگرفتم وباترس گفتم:کجامیری؟!مگه نگفتی پیشم می مونی؟!
لبخندی زدوگفت:می مونم بابا.می مونم...اینجاکه نمی تونم بخوابم میرم توهال بخوابم...
لب ولوچه ام آویزون شد...خب اگه این پاشه بره توهال که ممکنه خواهرجنی نصف شب بیادومن ونفله کنه!!!اونجوری که دیگه بود ونبودش فرقی به حالم نمی کنه!!
مظلوم گفتم:نروتوهال...همین جابمون.توروخدا...من می ترسم!!
لبخندش پررنگ ترشد...دوباره لبه تخت نشست وگفت:باشه...من همین جا می مونم...توبخواب!!
مچش و ول کردم...لبخندمهربونی بهش زدم...لبخندم وبالبخندجواب داد...
چشمام وبستم وسعی کردم بخوابم...خیلی تلاش کردم ولی خوابم نبرد!!
همش فکرمی کردم که خواهرجنی تواتاقمه...درسته رادوین پیشم بودولی بازم می ترسیدم...پاهام ازپتوبیرون بود...همش حس می کردم که اون آدم زشتایی که برادرارومی خوردن،می خوان پاهام وبکشن وبعدم من وبکشن زیرتخت وبخورنم!!!واسه همینم پاهام وتوشکمم جمع کردم وپتورو دورخودم پیچیدم...ولی هنوزم می ترسیدم...دستم وسمتی که احتمال می دادم دست رادوین اونجا باشه دراز کردم...داشتم دنبال دستش می گشتم تابگیرمش که دستی تودستم حلقه شد...دستم ومحکم فشارداد...لبخندی روی لبم نشست...دستش ومحکم تودستم فشاردادم...حالابیشتراحساس آرامش می کردم...نمی دونم چقدطول کشیدولی بالاخره خوابم برد...
 مخاطب פֿـاص نــבارҐ ! چوטּ פֿـوבҐ פֿـاصҐ .!!
نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال 2
پاسخ
 سپاس شده توسط L²evi ، OGAND$ ، سایه22 ، mosaferkocholo ، دلارام 19 ، هیلدا 82 ، *tara* ، ☆♡yekta hidden♡☆ ، سوپرمغز ، mahali ، ρυяρℓє_ѕку ، جوجه کوچول موچولو ، -Demoniac- ، sahel azari ، آرشاااااااام


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان