امتیاز موضوع:
  • 27 رأی - میانگین امتیازات: 4.37
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال

#31
ساعت 2 بعدازظهر بود ومن روی مبل ،کنار اری، نشسته بودم وداشتم پفک می خوردم...ارغوان نگاهش به تلویزیون بودو رادوین وامیرم روبروی مانشسته بودن وگرم صحبت بودن... امروز ناهار،به پیشنهاد امیر،لب دریا کباب زدیم...وای جاتون خالی!!نمی دونید چه کبابی بود...بالبات بازی می کرد...خیلی خوشمزه بود!! - بچه ها... باصدای ارغوان همه نگاهمون وبهش دوختیم تاببینم چی می خوادبگه...لبخندی روی لبش بود...ذوق زده گفت:میاین بریم خرید؟؟ جانم؟!!خرید؟!اوف...کی حوصله داره باتوبیادخرید!؟!!می خوای دوباره ماروبه کشتن بدی؟اصلامن سر درنمیارم...ارغوان که تاحالا2بار رفته خرید دیگه واسه چی می خوادبره؟؟ ناخواسته قیافه ام مچاله شد... نگاهی به چهره رادوین امیر انداختم تاببینم وضع اونام مثل منه یانه... قیافه رادوینم مچاله شده بودودرحالیکه سعی می کرد لبخندمصنوعی روی لبش بنشونه،زل زده بودبه ارغوان...امیربیچاره چشماش وبسته بودوسرش وبه پشتی مبل تکیه داده بود!!الهی بمیرم...ببین امروز صبح که رفتن خرید چقد زجرکشیده که حالابا اومدن اسم خرید این ریختی میشه!! ارغوان نگاهی به چهره هرسه تامون انداخت وباذوق گفت:میاین دیگه نه؟! معلومه که نه!!مگه خرمخمون وگاز زده باتوپاشیم بیایم خرید؟؟ رادوین لبخندمصنوعی عریض وطویلی زدوبالحنی که سعی می کرد ناراحت وپرازحسرت باشه،گفت: ارغون خیلی دلم می خواست باهات بیام خریدا ولی خب نمی تونم...نیم ساعت دیگه فوتبال داره باید ببینم.واقعا حیف شد...خیلی دلم می خواست باهات بیام خرید!!ای بابا... آره جونه عمت!!تودلت می خواست بااری بری خرید؟!!زرشک... ارغوان آهی کشیدوزیرلب گفت:حیف شد... وبعدروکردبه من وبانیش بازگفت:حالارادوین نمیاد توکه میای؟!! به زور لبخندی زدم وگفتم:نه عزیزم... اخمای ارغوان رفت توهم...ناراحت وغمگین گفت:آخه چرا؟! - چیزه...ارغوان...یعنی...می دونی... وای...حالاچه دلیلی واسش بیارم تاازشر خرید رفتن خلاص شم؟!!چی بهش بگم؟؟چه چاخانی واسش بَلغورکنم؟.... آهان فهمیدم...آب دهنم وقورت دادم ودرحالیکه خمیازه مصنوعی می کشیدم،گفتم:وای ارغوان نمی دونی چقد خوابم میاد...امروز صبح خیلی زود بیدار شدم الان دارم ازخستگی میمیرم!!دلم می خواد باهات بیام ولی نمی تونم...خیلی خسته ام. ارغوان ناامید نگاهش وازمن گرفت ودوخت به امیر...اخمی کردوگفت:توکه دیگه میای امیر نه؟؟ امیرکه تااون لحظه چشماش بسته بود وبه پشتی مبل تکیه دادبود،چشماش وبازکرد وتیکه سرش وازمبل برداشت...یه ذره فکرکرد تایه چاخان درست وحسابی برای خلاص شدن از خرید رفتن دست وپاکنه...گفت:راستش...من...یعنی ... ارغوان پوفی کشیدوگفت:نگوکه نمیای... لبخندمصنوعی زدوگفت:خیلی دلم می خواست بیاما ولی نمی تونم عزیزم...امروز صبح که رفتیم خرید،کلی راه رفتیم واین وَر اون وَرکردیم خسته شدم...باید برم یه دوش بگیرم وبعدم بخوابم...خیلی خسته ام به جونه ارغوان!!بذار واسه یه وخت دیگه خانومم. وبلافاصله بعداز گفتن این حرف،ازجابلند شدوبه سمت اتاق رفت تاارغوان فرصت نکنه چیزی بگه... ارغوان بااخمایی درهم،رفتن امیروتماشا می کرد...امیرکه وارد اتاق شد،ارغوان روش وبه سمت من ورادوین برگردوند وزل زدبهمون... رادوین لبخند گشادی زدوکنترل وازروی میز عسلی برداشت...زد کانالی که مدنظرش بود وباذوق گفت:یه 20 دیقه دیگه شروع میشه... نگاهش واز ارغوان گرفت ودوخت به تلویزیون... منم خمیازه مصنوعی کشیدم وازجام بلندشدم...درحالیکه سعی می کردم لحنم خواب آلود به نظربرسه، گفتم:من چقد خوابم میاد...برم بخوابم... ودرچشم به هم زدنی به اتاق رفتم وبعداز درآوردن شال وسوئی شرتم،روی تخت ولوشدم... گوشی رادوین وبه دست گرفتم وشروع کردم بهangry birds بازی کردن...خسته نبودم ولی دراز کشیدن روی اون رخت خواب گرم ونرم،پلک هام وسنگین کرد...یه ذره که بازی کردم،گوشی وگذاشتم روی میز کنار تخت وخودم وچپوندم زیرپتو...چشمام وبستم وطولی نکشیدکه به خواب رفتم... ********** کش وقوسی به بدنم دادم وچشم بسته روی تخت نشستم... چشمام وبازکردم ونگاهی به ساعت انداختم...اوف 6 شده!!یعنی من 4ساعت خوابیدم؟من انقد خرسم بعد اسم خرس قطبی بد در رفته بنده خدا!!حالاخوبه خسته نبودم اگه خسته بودم که دیگه فکرکنم تافرداصبح کپه ام ومیذاشتم!! خمیازه ای کشیدم وازروی تخت بلندشدم...سوئی شرتم وتنم کردم وشالم وانداختم سرم... داشتم شالم وروی سرم مرتب می کردم که صدای یه داد ضعیف به گوشم خورد...گوشام وتیزکردم وهمه حواسم وجمع کردم تاببینم واقعا صدایی میاد یامن باز توهم زدم!!.. امانه انگار صدامیاد...یه دفعه صدای یه داد بلندبه گوشم خورد...این که دیگه توهم نیس بابا!!صدای طرف چقد شبیه صدای رادوین بود...خب خره رادوین بود دیگه!! رادوین؟!!رادوین برای چی داره دادوبیداد میکه؟؟نکنه داره بایکی ازدوست دختراش دعوامی کنه؟!!نه بابااون که گوشی نداره بخواد به دوست دختراش زنگ بزنه باهاشون دعواکنه...پس آخه واسه چی داره دادوبیداد می کنه؟؟نکنه باامیردعواش شده؟؟ای وای خاک به سرم... باعجله ازاتاق خارج شدم وبه سمت هال رفتم.بانگاهم دنبال رادوین گشتم... روی مبل نشسته بود وزل زده بود به تلویزیون...باذوق تق تق تخمه می شکوندومدام دادوبیداد می کرد...نگاهی به تلویزیون انداختم... اوف!! بازم فوتبال؟!! منه بیچاره چه احتمالاتی درنظر گرفته بودم...این آقانشسته داره فوتبال می بینه؟این گودزیلا واسه خاطر یه فوتبال پیزوری داره اینجوری دادمیزنه؟؟؟میگن عقل که نباشه جان درعذابه هاهمینه به خدا... پوفی کشیدم وبه سمت رادوین رفتم وکنارش نشستم... همین که من نشستم یهو رادوین توجاش نیم خیز شدودادزد: - اون چه پاسی بود؟!!هان؟؟؟الاغ... همچین یهو توجاش نیم خیز شدودادزد که قلبم اومدتودهنم!!!الهی سنگ قبرت وبشورم راد ی خره... رادوین تمام حواسش به تلویزیون بود وحتی نیم نگاهی به من نمی انداخت...ایش!!پسره چلغوز اصلا فهمیده من بیدار شدم اومدم کنارش تَمَرگیدَم؟؟ زیر لب غریدم: - علیک سلام..مرسی من خوبم...شماچطورید؟؟
صدام وکه شنید،نگاه گذرایی بهم انداخت ودوباره زل زدبه تلویزیون...گفت:اِ؟!!توکی اومدی؟؟
 مخاطب פֿـاص نــבارҐ ! چوטּ פֿـوבҐ פֿـاصҐ .!!
نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال 4
پاسخ
 سپاس شده توسط ற!ՖŠ Д¥Ť!Ñ ، spent † ، E.A ، L²evi ، OGAND$ ، سایه22 ، mosaferkocholo ، "تنها" ، دلارام 19 ، هیلدا 82 ، *tara* ، ☆♡yekta hidden♡☆ ، Yekta tatality ، ممدو1 ، ρυяρℓє_ѕку ، الوالو ، جوجه کوچول موچولو ، αℓι ، -Demoniac- ، Sana mir ، S.mhd ، دلارام 19
آگهی
#32
اسپما پاک شدن!
خواهشا کم کنید از اسپم دادنتون وگرنه مجبور میشم ببندم تاپیکتونُ...
پاسخ
 سپاس شده توسط ρυяρℓє_ѕку ، Adl!g+
#33
پوفی کشیدم وگفتم:ازبس حواست پی اون صاحاب مرده اس ازدنیا عقبی...من چند دیقه پیش اومدم!!! چیزی نگفت... نگاه گذرایی به هال وآشپزخونه انداختم...کس دیگه ای به جز من ورادوین توی خونه نبود... باتعجب گفتم:امیروارغوان کجان؟؟ همون طورکه نگاهش به تلویزیون بود،لبخندمحوی زدوگفت:بالاخره امیرزن ذلیل تسلیم خواسته ارغوان شدوباهاش رفت خرید... وای!!!بیچاره امیر...مرده شورت وببرن ارغوان که انقد این پسر محجوب ومودب واذیت می کنی...هرکس دیگه ای به جای امیر بودهمچین چهارتااستخوون وتودهنت خورد می کردکه همه دندونات بره توحلقت...والا!!آخه کدوم خری انقد میره خرید؟! مشت پراز تخمه رادوین بالاخره خالی شد... دستش وبه سمت ظرف تخمه که روی میز بود،دراز کردویه مشت تخمه برداشت ودوباره روز ازنو روزی ازنو...خیره شده بودبه تلویزیون وهی تق تق تخمه می شکوند ...مدام دادمیزدو به بازیکنا امرونهی می کرد... ای بابامن حوصله ام سررفت...این چرا همه حواسش به فوتباله؟!!ببخشید منم اینجاما!!الهی یه روزی خودم بیام قبرستون نماز شب اول قبر واست بخونم... اصلاچرا این تلویزیون صاحاب مرده هی هی فوتبال پخش می کنه؟!! اخمی کردم وعصبانی گفتم:چه خبره؟!!جام جهانی شده که انقد فوتبال بازی می کنن؟!!صبح فوتبال...ظهرفوتبال...بعدازظه ر هم فوتبال؟ خندیدوگفت:جام جهانی کجابود بابا؟!!اون که سال بعده...اون فوتبالی که صبح داشتم می دیدم،تکرار بازی دیشب بارسا ورئال بود...اونی که ظهردیدم لیگ برتر ایران بود...اینم که الان دارم می بینم بازی برگشت بین بوخوم وسن پائولیه...خیلی باحاله...بیاببین...خیلی توپ بازی می کنن... - جانم؟!!!بازی برگشت بین کی وکی؟!!! یه مشت دیگه تخمه برداشت وگفت:بوخوم وسن پائولی...ازتیمای لیگ برترآلمانن. مرده شورت وببرن رادوین...لیگ برترآلمان؟!!توبازیای لیگ برترآلمانم نگاه می کنی؟؟خداشفات بده...من نمی دونم خداکی می خواد یه عنایت ویژه به توداشته باشه!!این تیمای چلغوزی که تواسم بردی وکی می شناسه که تو وقت گذاشتی داری بازیشون ومی بینی وتازه میگی بازیشونم توپ وباحاله؟! حالا شاید واقعا باحاله...لابد باحاله که رادوین این همه وقت گذاشته و نشسته داره باذوق فوتبال می بینه دیگه...بذار مام ببینیم شاید بهمون چسبید!!از بیکاری که بهتره... یه مشت تخمه برداشتم و نگاهم ودوختم به تلویزیون وسرگرم تماشای فوتبال شدم... رادوینم تمام حواسش به تلویزیون بود ومدادم جو می داد!! هی دادوبیداد می کرد ومی گفت:پاس بده...آهان...آفرین دیریبل کن...خاک توسرت اون دیریبله؟!!نون نخوردی تو؟؟مرده شورت وببرن...آهان...بزن...سانتر کن به سیاه سوخته...بابا اون چه سانتری بود؟؟مرده شورت وببرن...کاپیتانم انقد احمق؟!...دِ بیا!! چرا کرنر؟!!کرنر نبودکه...این داوره روازکدوم گورستونی برداشتن آوردن؟!! ای بابا...دِ بزن اون کرنر بی صاحاب و دیگه...نفله... جوری حرف می زدکه انگار یه 40 سالی سابقه مربی گری داشته و حالاهم وظیفه خطیر سرپرستی این تیمه چی بود؟!!بوخوم یا چی چی پوئالی؟!!اسمش چی بود؟؟خیلی سخت بود...یه چیزی بودا...یه اسم خوبی داشت...حالازیادمهم نیس... همون سن چی چی به عهده خودشه!!...همچین بازیکنارو به اسم کوچیک صدا می کرد وپسوند وپیشوند خره والاغ وبامرام ومو خروسی وسیاه سوخته بهشون می داد که من یه آن فکر کردم درایام طفولیت باهم توکوچه گل کوچیک بازی می کردن!!! حوصله ام سر رفت بابا...22 تاآدم خل وچل دارن عین بزمجه هی توپ وبه هم دیگه شوت می کنن وشوصون هزار نفروتو ورزشگاه واین رادوین دیوونه روتوخونه اسکل کردن که چی مثلا؟!!مرده شور هرچی فوتباله ببرن الهی... اخم غلیظی روی پیشونیم نشسته بود...پوفی کشیدم وگفتم:من میرم لب دریا... سری تکون دادوگفت:برو خوش بگذره...(یهوتوجاش نیم خیزشدوداد زدSmile اَه!!!لعنتی...گل بودا...حواست وجمع کن الاغچه... وای خدا من وبکش ازدست این راحتم کن!!! ازجام بلندوشدم وبه سمت در رفتم وازخونه خارج شدم...فاصله بین ویلا تادریا رو طی کردم وکنار همون تخت سنگی که اون شب بارادوین روش نشسته بودیم،وایسادم...وای خدایا آرامش!!!سکوت...تو خونه فقط صدای دست وجیغ وداد تماشاگرا وصدای سوت داور وصدای جو دادنای الکی رادوین میومد...دلم می خواد جفت پابرم توحلق هرکسی که این ورزش مسخره رو اختراع کرد...مرده شورهرچی فوتبال وکرنر وپنالتی وسانتر ودیریبله ببرن الهی!!! نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم دیگه به فوتبال ودیریبل وسانتر واین مزخرفات فکرنکنم...زل زدم به دریای روبروم ودوباره نفس عمیق کشیدم... آروم وزیبا...خیلی قشنگ بود... نگاهی به آسمون انداختم...رنگ آبی آسمون روبه سرخی می رفت...چیزی به غروب آفتاب نمونده بود....رنگ آسمون فوق العاده زیبابود!! محو تماشای آسمون بودم وحواسم به اطرافم نبود...گوشم وسپردم به صدای موج های دریا...مثل دفعه های قبل آرامش بخش وزیبا...به آسمون خیره شده بودم وبه صدای موج های دریا گوش می کردم... - یکی بود یکی نبود... وا!! این صدای کی بود؟؟کدوم آدم اسکلی پاشده اومده لب دریا داستان تعریف می کنه؟!! نگاهم وازآسمون گرفتم وسرم وبه سمت صدا چرخوندم تاببینم این آدم اسکل کیه... بارادوین چشم توچشم شدم...بافاصله ازمن کنار دریا وایساده بود...خیلی به دریا نزدیک بود.طوریکه موج ها باکفشاش برخوردمی کردن...لبخندی بهم زد...وا!!!پسره پاک عقلش وازدست داده...چرا لبخند ژکوند تحویل من میده؟!!چرا داره داستان تعریف می کنه؟؟اینم ازعوارض فوتبال دیدن زیاده ها!!انقد فوتبال نگاه کردتاآخرش دیوونه شد!! باتعجب زل زدم بهش تاببینم واقعا دیوونه شده یانه... نگاهش وازمن گرفت ودوخت به دریای روبروش...چند قدمی به سمت دریارفت...تقریبا وارد دریا شده بود...کفشاوپاچه های شلوارش کاملا خیس شده بودن... وا!!!اینم ازدست رفته ها!!نکنه چیزی خورده به سرش مخش جابه جاشده؟

شتش به من بود ونمی تونستم صورتش وببینم...اما صداش وشنیدم: - یکی بودیکی نبود...زیرگنبد کبود غیراز خدا هیچ کس نبود(همون طوربه سمت دریا قدم برمی داشت وحرف می زدSmileیه دخترهمچین به نموره خل وچلی بود به اسم رها... این وکه گفت جیغ زدم: - خل وچل خودتی!! خندید وبدون اینکه جواب من وبده،چندقدم جلوتر رفت...ادامه داد: - یه پسرمودب،آقا،نجیب،سربه زیر،خوش تیپ،خوش قیافه،خوش هیکل،خوش اخلاق وخلاصه کاملا تیکه ای هم بودبه اسم رادوین... چند قدمی به سمت دریا برداشتم وفاصله ام وبا رادوین کم کردم...خیلی به دریا نزدیک شده بودم طوری که موج هاباکفشام برخودر می کردن...پوزخندی زدم وگفتم:زرشک!! رادوین بی توجه به من،چند قدم روبه جلو برداشت...این بارآب تقریبا تا زانوهاش رسیده بود وتمام شلوارش وخیس کرده بود.چرا اسکل بازی درمیاره؟!!چشه؟چرا رفت توآب؟! رادوین ادامه داد: - این دختروپسر قصه ماباهم دیگه هم دانشگاهی بودن...رهاکه همچین یه نموره هم خود درگیری ذهنی داشت ازرادوین متنفربود وهمش سعی می کرد تاباکاراش رادوین واذیت کنه...اما رادوین که بسی متواضع وفروتن بود،هیچی بهش نمی گفت وکاری باهاش نداشت... به رادوین نزدیک تر شدم...کاملاوارد دریا شده بودم...پوزخندم وپررنگ ترکردم وگفتم:مطمئنی که رادوین مودب ونجیب وکاملا تیکه قصه شما کاری با رها نداشت؟! وچند قدم دیگه به جلو برداشتم...پاچه های شلوارم خیس شده بود...اهمیتی ندادم وجلوتر رفتم...پشت سر رادوین وایسادم...رادوین چند قدم دیگه به جلو برداشت...حالادیگه آب اززانوهاشم بالاتررفته بود...به سمتم برگشت وروبروم وایساد...لبخندشیطونی روی لبش نقش بسته بود...گفت:کاملا مطمئنم!!...داشتم می گفتم...اون رهاخانوم همچین یه نموره خل وچل قصه ماخیلی رادوین بیچاره رو اذیت می کرد!!رادوینم که مظلوم،هیچی بهش نمی گفت... پوفی کشیدم وگفت:رادوین؟؟مظلوم؟!!زرشک... توجهی به حرفم نکرد وادامه داد: - رها همش رادوین واذیت می کردو واسه آزار دادنش نقشه می کشید...روزها وماه هابه همین منوال گذشت وگذشت تااینکه...بنابه دلیل ودلایلی رها شدهمسایه رادوین...همسایه یه پسر مودب و... پریدم وسط حرفش ویه نفس نام بردم: - آقا،نجیب،سربه زیر،خوش تیپ،خوش قیافه،خوش هیکل،خوش اخلاق وخلاصه کاملا تیکه... سرخوش خندید وگفت:کاملا درسته!!...رهاشد همسایه رادوین... خیلی رادوین واذیت می کرد حتی رادوین ومجبورکرد که توپایان نامه اش کمکش کنه... پوزخندی زدم وگفتم:مجبورش کرد؟؟چرا راستش ونمیگی؟؟!!مگه این رادوین نبودکه رهارو مجبور کرد بیاد خونه اش واسش غذا بپزه؟!! اهمیتی به من نداد وگفت:داشتم می گفتم...رها رادوین ومجبور کردکه کمکش کنه...همش بهش زورمی گفت...بهش می گفت گودزیلای شکموی دختربازخودشیفته...همش اذیتش می کرد...رادوین بیچاره خیلی ازدست کارای رها زجر می کشید... باتمسخرگفتم:الـــــهی...بیچ اره رادوین... - خلاصه چند ماهی به همین منوال گذشت تااینکه...رهارادوین ومجبور کرد که باهاش بره شمال... بانگشت اشاره به خودم اشاره کردم ومتعجب گفتم:رها رادوین ومجبور کردکه باهاش بره شمال؟ سری به علامت تایید تکون داد... - در طول سفر رهاخیلی رادوین واذیت کرد...حتی یه بار رادوین ومجبور کردکه کولش کنه!!رادوین بیچاره هم ازبس بچه مظلومی بودهیچی نمی گفت...رهابازم اذیتش می کرد...یه روز صبح روسرش آب ریخت وبیدارش کرد... رادوین بازم چیزی نگفت اما... لبخندشیطونی زدوادامه داد: - خب هرکسیم یه آستانه تحملی داره دیگه...بالاخره کاسه صبررادوین لبریز شد وَ... پوفی کشیدم وکلافه گفتم:وَ؟!! لبخندشیطون روی لبش پررنگ ترشد...خم شدودستاش و تاآرنج کردتوآب...وا!!این چشه؟!!رسماً دیوونه شد رفت قاطی باقالیا!!چرا خم شده ودستاش وکرده توآب؟؟ وایساببینم...وقتی یکی اینجوری دستاش ومی کنه توآب وروبروی یکی دیگه وایمیسه یعنی اینکه...یعنی اینکه می خواد روش آب بریزه؟!!وای نه!!! چشمکی بهم زدوقبل ازاینکه بتونم عکس العملی ازخودم نشون بدم،روم آب خالی کرد....همون طورکه روم آب می ریخت گفت:و رادوین تصمیم گرفت یه گوش مالی درست وحسابی به رهابده... تمام هیکلم خیس شده بود...حتی توگوشامم آب رفته بود!!دیگه راهی برای فرار نداشتم پس باید می موندم وجلوی رادوین وایمیستادم...البته منم بدم نمیومد یه ذره آب بازی کنم... خندیدم ودستام وکردم توآب...رادوین چند قدم به عقب رفت...به سمتش رفتم ویه عالمه آب روش خالی کردم...تمام هیکل رادوینم خیس شده بود... خندیدم وگفتم:من بمیرم واسه این آق رادوین مودب،آقا،نجیب،سربه زیر،خوش تیپ،خوش قیافه،خوش هیکل،خوش اخلاق وخلاصه کاملا تیکه که انقد مظلوم تشریف داره!! سرخوش خندیدوگفت:خدانکنه... ودوباره دستاش وکردتوآب وشروع کردبه آب ریختن روی من...منم روش آب ریختم...انقد روی هم دیگه آب ریختیم که جفتمون خیسِ خالی شدیم... چند دقیقه بعد ازسر ورومون شُرشُر آب چکه می کرد!! همه هیکلم خیس شده بود...حتی لباس زیرمم خیس شده بود!! دیگه نا نداشتم تکون بخورم...رادوین اما انگار هنوز جون داشت! دوباره خم شد ودستاش وکردتوآب...خواست روم آب بریزه که دستام وبه علامت تسلیم بالابردم...بی رمق گفتم:آقا من تسلیم...دیگه نمی تونم...بَسِه. شیطون گفت:مطمئنی که تسلیمی؟! سری به علامت تایید تکون دادم... - پس یعنی شکستت وقبول می کنی؟ دوباره سرم وبه علامت تایید تکون دادم... - واینم قبول می کنی که من برنده شدم؟؟ سرم وتکون دادم ونالیدم: - آره بابا...آره!! خندید... پوفی کشیدم وروم وازش برگردوندم...درحالیکه به سمت ساحل قدم برمی داشتم،گفتم:من میرم خونه... این وکه گفتم،یهو صدای شالاپ شالاپ آب به گشوم خورد...انگار یه کسی داشت پشت سرم می دوید...وا!!این شخص اسکل کسی نمی تونه باشه جزرادی خره ولی آخه رادوین برای چی داره می دوه؟! متعجب به سمت رادوین چرخیدم ودهن باز کردم تاچیزی بگم که یهو رادوین به سمتم خیز برداشت وبایه دستش سرم وبادست دیگه اش پاهام وگرفت ازروی زمین بلندم کرد!!من وگرفت توبغلش...سرم وگذاشت روی شونه اش ودست چپش ودور کمرم حلقه کردودست راستش و دور پاهام...سرش وسمت گوشم خم کردوشیطون گفت:کجا؟؟من هنوز اون بلایی که توکوه سرم آوردی و تلافی نکردم!! وسرخوش خندید وهمون طورکه من وتوبغلش گرفته بود،به سمت ساحل رفت...

اون قدر توشوک بودم که حتی پلک هم نمی زدم... این چرا همچین کرد؟!!وا!!چرا من وبغل کرده؟؟چی گفت؟!!تلافی؟تلافی کدوم کار؟؟تلافی اینکه توکوه مجبورش کردم کولم کنه؟وای نه...یعنی می خواد چیکار کنه...خدایا خودت به دادم برس...نکنه می خواد به اسم تلافی کردن کارای خاک برسری بکنه؟نه بابا رادوین بیچاره اهل کارای خاک برسری نیست...دیدی بود!!توازکجااین گودزیلا رومی شناسی؟آخه مگه لب دریا میشه کارای خاک برسری کرد؟چرا نمیشه؟!هرجایی برای انجام کارای خاک برسری مکانه!!وای خدا...نکنه واقعاحدسم درست باشه؟؟ باترس آب دهنم وقورت دادم...سرم وبردم زیرگوش رادوین وبا تته پته گفتم:می خوای...می خوای تلا...تلافی کنی؟!!چی...چیکار می خوای بکنی؟ خندید وگفت:حالامی فهمی... وباگفتن این حرف،به ساحل رسید... وای!یعنی چی که حالامی فهمی؟!!نکنه واقعا فکرای شیطانی درسر داره؟!ای وای...حالامن چیکارکنم؟؟ دستم وبه سمت گوشش دراز کردم وگوشش وپیچوندم...تنهافکری که اون لحظه به ذهنم رسید همین بود!! همون طورکه گوشش ومی پیچوندم،گفتم:یعنی چی حالامی فهمی؟هان؟!! درحالیکه قیافه اش ازدرد مچاله شده بود،گفت:هیچی بابا...آی...آی گوشم!!گوشم و ول کن... - تانگی می خوای چیکار کنی ول نمی کنم... - هیچی ...هیچی به جونه رها... - الکی جونه من وقسم نخور!!بگو می خوای چیکارکنی؟!زود.تند.سریع - توگوشم و ول کن بهت میگم... باشک وتردید گفتم:واقعامیگی؟!! سری تکون دادوکلافه گفت:آره بابامیگم...ول کن اون بی صاحاب وازجاکندیش دختر!! گوشش و ول کردم... نفس راحتی کشید ودرحالیکه گوشش ومی مالید،زیرلب گفت:اوف...مرض داری؟!! پشت چشمی براش نازک کردم وچیزی نگفتم... به سمت تخته سنگ کنار ساحل رفتم ومن وگذاشت روش...خودشم روی تخت سنگ،کنارمن،نشست...آب ازلباسای خیسمون چکه می کرد وتخته سنگ وخیس کرده بود... نگاهی به رادوین انداختم تاببینم خیال داره بگه می خواد چیکارکنه یانه...نگاهش روی آسمون ثابت بود...نگاه خیره رادوین باعث شدکه منم به آسمون خیره بشم...خورشید درحال غروب کردن بود...آسمون یه ترکیب قشنگ از رنگ بنفش وقرمز ونارنجی شده بود...خیلی زیبابود...محو تماشای آسمون شده بودم...رادوینم بدون هیچ حرفی به آسمون خیره شده بود...جفتمون درسکوت نگاهمون ودوخته بودیم به یه خورشید بی رمق تویه آسمون روبه اُفول... رادوین زیرلب گفت:خیلی قشنگه... - آره... هردومون محوتماشای اون غروب زیبابودیم... دوباره سکوت بینمون حاکم شد... طولی نکشیدکه رادوین سکوت بینمون وشکست...بالحن عجیبی که تااون روز ازرادوین نشنیده بودم،صدام کرد: - رها... نگاهم نمی کرد...نگاهش به آسمون بود...منم همین طور... زیرلب گفتم:بله؟؟ - یه قولی بهم میدی؟! این وکه گفت،نگاهم واز آسمون گرفتم ودوختم به چشمای عسلیش...چشمای خوش رنگی که حالازیر نور کم جون وبی رمق خورشید خیلی زیباترازقبل بودن... باتعجب گفتم:چه قولی؟!! نگاهش وازآسمون گرفت وزل زدبه چشمای من...لبخندمحوی روی لبش نقش بسته بود...زیرلب گفت:قول میدی که دشمنی بینمون وبرای همیشه تموم کنیم؟قول میدی که باهام صمیمی بشم...عین دوتادوست؟دوتادوست که همیشه هم دیگه رو میفهمن؟!!دوتادوست که همیشه همه چیزشون وبه هم میگن؟دوتادوست واقعی؟!! دوست؟!!من بارادوین؟!!من باگودزیلا دوست بشم؟!ماباهم دوست بشیم؟!دوتادوست واقعی؟؟باید به دشمنیمون خاتمه بدیم؟اصلا مگه دشمنی بینمون هست که بخوایم بهش خاتمه بدیم؟!!من دیگه با رادوین دشمن نیستم...نیستم...این ومطمئنم.اما درمورد دوستی...من فکرمی کنم که ما خیلی وقته باهم دوستیم...نه تنهادیگه دشمنی بینمون وجود نداره بلکه یه صمیمت ودوستی هم این وسط به وجود اومده...ازکجاوچجوریش ونمی دونم ولی آروم آروم وکم کم باهم صمیمی شدیم،به هم اعتماد کردیم،واسه هم دردودل کردیم...مادیگه دشمن نیستیم بلکه خیلی وقته که باهم دوستیم... رادوین که سکوت من ودید،خندید وگفت:معنی این سکوت چیه؟!قول میدی؟ لبخندی زدم وچشمام ویه باربازوبسته کردم که یعنی آره...به حرفم اطمینان داشتم...مطمئن بودم که می تونم سراین قول وایسم وبرای همیشه رادوین وبه عنوان یه دوست قبول کنم...خودمم می تونم دوست خوبی برای رادوین بشم...گذر زمان این وبهم ثابت کرده...بهم ثابت کرده که مامی تونیم باهم صمیمی باشیم...عین دوتادوست... رادوین انگشت کوچیک دست راستش وبه سمتم دراز کرد...زل زدم به انگشتش...انگشت؟!!می خوایم انگشت بدیم؟!!نکنه این دفعه ام مثل دفعه قبل بزنه زیرقولش؟!! نگاهم واز انگشتش گرفتم وخیره شدم به صورتش...لبخندمهربونی روی لبش نقش بسته بود...نگاهم روی چشماش ثابت موند...انگار ازچشمام حرف دلم وخوند چون گفت:این دفعه دیگه قولم قوله... خندیدم...خندید... انگشت کوچیک دست راستم وبه سمت انگشتش دراز کردم و بهش قول دادم...انگشتامون دورهم حلقه شده بود...مابه هم قول داده بودیم...مابه هم قول دادیم که برای همیشه باهم صمیمی باشیم...درست مثل دوتادوست. لبخندزدم...روی لب رادوینم لبخندی نقش بسته بود...یه لبخندقشنگ... زل زده بودیم به چشمای هم دیگه...لبخندامون پررنگ ترشد...کم کم حلقه انگشتامون شل وشل ترشد وبعد کاملا بازشد...رادوین نگاهش وازمن گرفت وخیره شدبه آسمون...لبخندروی لبش خودنمایی می کرد...زیرلب گفت:هیچ وقت فکرنمی کردم ستاره ای پیدا بشه که ازجنس ماه باشه...ستاره ای که بابقیه فرق داره...یه ستاره متفاوت ازجنس ماه...ستاره ای که می تونه باماه دوست باشه... ********** نگاهی به ساعت انداختم...ساعت 5 صبحه!! امروز صبح باصدای جیغ وداد وفریاد ارغوان بیدار شدم...به زور من وبیدار کردومجبورم کردکه وسایلم وجمع کنم...الانم همه باهم توماشین رادوین نشستیم وداریم برمی گردیم تهران...مسافرت عالی بودفقط حیف که خیلی کوتاه بود...درسته زورزورکی به این سفراومدم ولی زورزورکیم ازش دل کندم!!دلم می خواست بیشتر بمونم...دلم نمی خواست دوباره به تهران برگردم و درگیر روزمرگی و روزهای تکراری بشم. خمیازه ای کشیدم ونگاهی به صندلی های عقب ماشین انداختم...ارغوان وامیر جفتشون روی صندلی ماشین ولوشده بودن وخواب هفت پادشاه می دیدن!! دوباره خمیازه کشیدم ونگاهم واز اوناگرفتم...سرم وبه سمت رادوین چرخوندم وزل زدم بهش...درهرثانیه یه خمیازه می کشید بعد چشماش ومی مالید...بیچاره کلی زور میزدتاچشماش بسته نشه وبتونه رانندگی کنه...خمیازه ای کشیدم وگفتم:خسته ای بزن کنار من می شینم!! خندید ودرحالیکه خمیازه دیگه ای می کشید گفت:نه ممنون دستت دردنکنه...درحالت عادی به رانندگی تواعتباری نیست دیگه وای به حال الان که توهپروت سیرمی کنی!! دوباره خمیازه ای کشیدم وگفتم:هرجور راحتی. وسرم وبه پشتی صندلی تکیه دادم وچشمام وبستم...خواستم بخوابم که یهو یه چیزی یادم اومد... چشمام وبازکردم وتیکه سرم وازصندلی برداشتم...باچشمای خواب آلود وپف کرده ام به رادوین خیره شدم وگوشیش وازجیبم بیرون آوردم...گوشی وبه سمتش گرفتم وخمیازه کشان گفتم:دستت طلا...مرسی ازاینکه گوشیت ودادی بهم...سیمم وازتوش درآوردم.کیارش بابا حاضروآماده دراختیار شما!! خندید وبالحنی که خواب آلودگی توش موج میزد،گفت:حالاچه عجلیه؟!!دستت باشه من که لازمش ندارم... دوباره خمیازه کشیدم وگوشیش وگذاشتم روی داشبرد...گفتم:چرا بابا لازمش داری... ازدیروز تاحالاگوشیت خاموشه ...دوس دخترای بیچاره ات نگرانت شدن!!زنگ بزن ازنگرانی دربیار بندگان خدارو. پوزخندی روی لب رادوین نقش بست...زیرلب گفت:همشون برن گم شن. وباحرص دنده رو عوض کرد... وا!اینم خله ها!!اگه انقد ازدوست دختراش بدش میاد خب واسه چی باهاشون به هم نمی زنه؟؟اصلا چرا ازاول بهشون پیشنهاد رفاقت داده که حالاعینهونه خرتوگل گیر کنه؟!!چه می دونم...رادوینه دیگه خله!! خدابه این نیمچه آدم یه عقلی عطاکنه وبه مام یه پولی بده بلکم بتونیم یه گوشی معمولی بخریم... سرم وبه پشتی صندلی تیکه دادم دوباره خمیازه کشیدم...چشمام وبستم وطولی نکشیدکه خوابم برد... ********* 

- رها عزیزم...پاشو...رهاجان... بیدار شو رسیدیم. جانم؟!!این آقای لطیف وباشخصیت کیه که هی من ومورد لطف قرار میده وعزیزم وجانم میذاره تنگِ اسمم؟!!نکنه شوورمه؟؟شوور؟!!من کی شوور کردم که خودم خبرندارم؟!!شوور کجابود بابا...پس اگه شوورم نیس کیه؟!!خو شوورمه که انقد لطیف وملایم داره نازم ومی کشه دیگه...چه شوورمهربونی...چه صدای قشنگی داره...الهی زنت فدات بشه عزیزم!!...ولی خدایی من کی شوور کردم که خودم بی خبرم؟!!ای بابا...دیگه به این دنیا اعتباری نیس...یه دقیقه چشمات ومی بندی بعد بازشون می کنی می بینی یه شوور چسبوندن بیخ ریشت ومیگن این وتوگرفتی...لابد دفعه بعدم کپه مرگم وبذارم،وقتی بیدار شدم می خوان یه جین بچه بندازن بغلم وبگن اینارو توزاییدی!والا!! - رها...پاشو دیگه عزیزم...رها... رسیدیما!!پاشو بیابریم توخونه ات بخواب... خونه ام؟!!یعنی خونه مشترکمون به اسم منه؟!!ایول...ایول...چه شوور بامرامی گیرم اومده...سندخونه اشم زده به نام من!! دستی رو روی شونه ام حس کردم که سعی داشت بیدارم کنه... ولی من دلم نمی خواد بیدار شم...بابامن خوابم میاد...بذار بخوابم... - رها...رهاجان... همون طورکه چشمام بسته بود،زیرلب گفتم: - شوورم شوورای قدیم!!دِ نفله نمی خوام پاشم...خوابم میاد.ولم کن دیگه... طرف بالحن مهربونی گفت:پاشوعزیزم...می دونم خوابت میاد ولی پاشو برو خونه ات بخواب...اینجاتوماشین که نمیشه... پلک هام بدجور سنگین شده بود... دیگه نمی فهمیدم طرف چی میگه...گور بابای طرف...خواب وبچسب... چشمام گرم شدو رفتم توحالت خواب وبیداری...یه سری صداهای مبهم وگنگ می شنیدم ولی نمی فهمیدم چی میگن ومعنیشون چیه...اهمیتی به اون صداهانمی دادم وسعی می کردم بخوابم... همین جوری توحالت خواب وبیداری بودم ودیگه داشتم کپه ام ومی ذاشتم که یهو حس کردم روی هوام...ای بابا!!اینجاچه خبره؟!!چرا مه وخورشید وفلک وابروبادوشوور وهمه اینا دست به دست هم دادن و می خوان من وزاخواب بیدارکنن؟! مثل اینکه ناچاریم چشمای بی صاحاب شده امون وباز کنیم ببینیم اینجاچه خبره!! چشمام وبازکردم ونگاهم روی یه جفت چشم عسلی ثابت موند... اِ؟!!این که رادی گودزیلای خودمونه بابا...شوور کجابود توام؟!!اینجام ساختمون خونه چلغوز خودمه...شوور بامرام وسند به اسم من کجابود؟!!توهماتم توحلقم... وایساببینم...گذشته ازقضیه توهمات فانتزیم،من الان چرا روهوام؟!!چرا بدون هیچ زحمتی دارم ازپله های ساختمون خونه ام میرم بالا؟!! نگاهی به دستای رادوین که دورم حلقه شده بودن انداختم وجواب سوالاتم وگرفتم...سرم روی سینه رادوین بودوتوی بغلش جاگرفته بودم... اِ؟!!ارادی من وبغل کرده؟؟چرا اون وقت؟!!اصلا چرا یه دفعه انقد باهام مهربون شده وهی جانم وعزیزم می چسبونه به اسمم؟ بوی عطر تلخ وخوش بوی رادوین بدجور مستم کرده بود...باولع عطرش وبوکشدم...گوربابای چرا وچیه وچی شد!!عطر وبغل رادوین وبچسب بابا... سرم وبیشتربه سینه رادوین فشار دادم وخودم وکاملا چسبوندم بهش...لامصب بدنش از صدتا پتوام گرم تره!!نفس عمیقی کشیدم ویه لبخندنشست روی لبم...چشمام وبستم ...تنهاصدایی که اون لحظه به گوشم می خورد،صدای ضربان قلب رادوین بود...گوشم وسپردم به صدای منظم قلبش...تالاپ تولوپ...تالاپ تولوپ... دوباره نفس عمیقی کشیدم وعطررادوین وبو کشیدم...این عطرمست کننده ترین عطریه که تابه حال به مشامم خورده...این عطرتلخ بدجور آدم ومست می کنه، مخصوصا حالاکه باآغوش گرم رادوینم همراه شده... تمام وجودم لبریز ازیه آرمش عجیب شده بود...آرامشی که خیلی وقت بود دنبالش بودم...آرامشی که حس می کردم با دور شدن ازآغوش خونواده ام،گمش کردم...حالاحس می کنم این آرامش وپیداکردم...من آرامش گم شده ام وپیدا کردم...اینجا...توبغل رادوین!! لبخندم پررنگ شد...سرم وبیشتربه سینه رادوین فشاردادم...بعداز مدت ها،برای اولین باراحساس آرامش می کنم...پلک هام بدجور سنگین شده بود...به جز حضور رادوین وبوی عطر تلخش وصدای ضربان قلبش هیچ چیزدیگه ای رو حس نمی کردم...توآغوش گرم وخوش بوی رادوین غرق شده بودم... چیزی نمونده بودکه به خواب برم که یهو حس کردم از آغوش رادوین جدا شدم... حالابه جای آغوش رادوین روی یه جای گرم ونرم بودم... ای وای...آخه چرا؟!!من آغوش رادوین ودوست داشتم...چیزی نمونده بودکه خوابم ببره...آخه چرا من وازآغوشش بیرون کشید؟! دلم می خواست چشمام وبازکنم وببینم رادوین چرا من وازآغوشش جداکرده ولی خب خدایی حسش نبود!!گیج ومَنگ خواب بودم وحس تنبلی مُزمنی که داشتم بهم این اجازه رو نمی دادکه چشمام وبازکنم...بیخیال بغل رادوین بابا...حوصله بازکردن چشمام وهم ندارم...اینجام که زیاد بدنیست...درسته شبیه آغوش رادوین نیست ولی خب به اندازه کافی گرم ونرم هست.بگیر کپه مرگت وبذار انقد چرت نگو بابا!!! چشمام روی هم فشار دادم وسعی کردم این دفعه دیگه واقعا کپه مرگم وبذارم!!! چشمام گرم شد...غرق خواب شده بودم اما هنوز کاملا نخوابیده بودم...حس کردم کسی یه پتوانداخت روم...وای دمت جیز...ایول!! پتورو تازیرگردنم کشیدم روم وسعی کردم بخوابم... چیزی نمونده بودکه کاملا خوابم ببره که یهو... حس کردم یکی پیشونیم وبوسید!!! خب بوسیدکه بوسید...مثلا الان بایدبگم دست لبش درد نکنه که خودش وبه زحمت انداخت پیشونی من وبوسید؟!! این چه حرفیه؟!! وظیفه اش بودکه پیشونی من وببوسه!اصلا شووری که پیشونی زنش ونبوسه که شوور نیس باید سنگ قبرش وبشورن!!! شوور؟!!کدوم شوور؟!! راست میگیا...کدوم شوور؟!!من که شوور ندارم...پس کی من وماچ کرد؟!!هان؟!! وای...کی بود؟!!کی بود؟!وای خاک به سرم... 

هل نشو...هل نشو...بیافکرامون وبریزیم رو هم ببینیم چی شده...ببین اولش تو،توماشین کپه مرگت وگذاشته بودی...بعد یکی باکلی لطافت ومحبت صدات کردو ازت خواست که بیدارشی...اولش فکرکردی شوورته ولی بعدبه این نتیجه رسیدی که توهنوز شوور نکردی...بعدچشمات و بازکردی دیدی رادی خره اس...خب...بعدش حس کردی روهوایی...بعدفهمیدی رادوین بغلت کرده...همین چند دقیقه پیشم که ازبغل رادوین بیرون اومدی... خب حالاکی من وماچ کرده؟!! رادوین دیگه...رادوین؟!!بروبابا...راد وین همین که باکف دست کف گرگی نمیاد توصورتم لطف می کنه بعدبیاد ماچم کنه؟!!زرشک...خب به جز رادوین که کس دیگه ای اینجانیست که بخواد ماچت کنه...ای وای راست میگیاولی...ولی من باورم نمیشه!!!آخه رادوین گودزیلا برای چی باید من وماچ کنه؟!!خله؟!مخش جابه جاشده؟!!قراره وقتی مُرد من سنگ قبرش وبشورم که به عنوان دستمزد ماچم کرده؟!! رهــــــــا!!!چرندیات به هم نباف...چشمات وبازکن ببین اگه رادوین کنارته که خب قطعا اون ماچت کرده...اگرم کنارت نیست وکس دیگه ای هست پس حتما اون شخص سوم ماچت کرده...اگرم که اصلا کلا کسی نیست که خب بازم توهم زدی...اوکی؟!! باشه باشه اوکی... تق!!!! صدای چی بود؟!! باصدایی که به گوشم خورد چشمام به صورت اتوماتیک بازشد وتوجام سیخ نشستم...چشمام شده بودقده دوتا هلو...تو شوک بودم!!این صدایی که من شنیدم،صدای چی بود؟!!چقد شبیه بسته شدن در بود...در؟!! طی یه حرکت انتحاری پتو روازروی خودم کنار زدم وسیخ وایسادم!!!به حالت دوبه سمت در ورودی خونه رفتم... اَه....این که بسته اس!!!کی این وبست؟!!رادوین دیگه...رادوین؟!!آره خب کس دیگه ای به جز اون تواین خونه نبود... نگاهم وازدر گرفتم وسرم انداختم پایین...پوفی کشیدم وزیرلب گفتم:اینجاچه خبره؟!! یهو نگاهم روی چمدونی که باخودم برده بودمش شمال ثابت موند...چمدون کنار در بسته خونه ام جای گرفته بود...این که توصندوق عقب ماشین رادوین بود...اینجاچیکارمی کنه؟!!یعنی رادوین آوردتش بالا؟!!خب آره دیگه...کس دیگه ای به جز خوده رادوین که سوئیچ ماشینش ونداره...پس یعنی...پس یعنی اینکه رادوین ازپارکینگ تااینجا من وبغل کرده وبعدمن وگذاشته روی تخت وروم پتو کشیده؟!!بعدم پیشونیم وبوسیده؟!!بعد این چمدونه روهم رادوین ازتوی صندوق عقب ماشینش بیرون آورده وگذاشتش اینجا؟!!جونه رها؟!!رادوین تمام این کارارو کرده؟ اون لحن لطیف وپرمحبت،اون آغوش،اون دستی که روی من پتوکشید،اون لبی که پیشونی من وبوسید،اون کسی که چمدونم وآورد بالا...همه وهمه متعلق به رادوین بود؟!! زرشک!!!مثل اینکه این توهمات فانتزی من تمومی نداره... دخترچرا چرند میگی؟!!رادوین برای چی باید یهویی انقد باتومهربون بشه؟!!اصلاواسه چی باید بیادتوروماچ کنه؟؟ اصلایه چیزی...شاید تمام این مدت داشتی خواب می دیدی وتوهپروت سیرمی کردی...آره...این منطقی تره...آره بابا!!اون حرکات جنتل منشانه از رادوین بسی بعیده...حتما خواب دیدم...ملت خواب می بینن مام خواب می بینیم...ای خدا...این همه توهم تو بیداری میزنم بسم نبودکه جدیداً توهم زدن توخوابم بهم عنایت کردی؟!! پوفی کشیدم وچشمام و مالیدم...خمیازه ای کشیدم وبه سمت اتاق رفتم... نگاهی به لباسام اندختم...هنوزلباسای بیرون تنم بود.لباس راحتی پوشیدم وخودم وپرت کردم روی تخت وچپیدم زیرپتو... چشمام وبستم واین دفعه برعکس دفعه های قبل، خیلی زود خوابم برد... ********** درینگ درینگ درینگ زهرمارو دیرینگ!!دیرینگ توحلقت...دیرینگ بخوره تومَلاجِت... اَه!!!الانم وقت زنگ زدن بود؟!!اصلا کدوم خری زنگ خونه من وزده؟خب معلومه دیگه رادوین!!کس دیگه ای که به جزاون نمیاد پیش تو... رادوین می کشتمت!!!راوین شَقِه شَقِه ات می کنم!! درینگ درینگ درینگ صبرکن اومدم...اومدم که بکشمت...اومدم... بی حوصله وکلافه از روی تخت بلند شدم ویه شال انداختم سرم...به سمت در ورودی خونه دویدم...سگرمه هام بدجور توهم بود...دندونام وروی هم فشار می دادم...دلم می خواد درو بازکنم جفت پابرم توحلقت رادوین!!!پسره بی شعور...مگه نمی دونی من خوابم؟!!هروقت کسی من وازخواب بیدار کنه اون روی سگم بالامیاد!!!الانم روی سگ من بدجوربالااومده... خودت وبرای نبرد پیش رو آماده کن رادی خره... به در رسیدم وبی معطلی دستم وبه سمت دستگیره دراز کردم... پرحرص درو بازکردم ودهن بازکردم تاجیغ بزنم که یهو بایه جفت چشم عسلی روبروشدم... وای!!!این که رعناجونه...ای خاک توسرم!!! 


رعناجون بادیدن قیافه من تواون حالت،نگران گفت:رها جان خوبی عزیزم؟!! دهنم و که برای داد زدن سر رادوین بازشده بود،به طورکامل بستم... همون یه نیمچه شرفی هم که پیش ننه گودزیلا داشتیم به دیارباقی شتافت!!! اخمام وازهم بازکردم وبه زور لبخندی روی لبم نشوندم... مامان رادوین،باتعجب زل زده بودبه من...سکوت سنگینی بینمون حاکم بود...رعناجون بدجور زل زده بوبدبه من...یه جوری نگاهم می کردکه داشتم ازخجالت آب می شدم... تک خنده ای کردم تاجو رو عوض کنم...خودم وانداختم توبغل رعناجون وگونه اش وبوسیدم...خودم وازبغلش بیرون کشیدم وبالحنی که سعی می کردم ذوق زده به نظربرسه،گفتم:وای...ســـــــ ـلام!!!رعناجون...الهی رهافداتون بشه...شماکی اومدین ؟!!می گفتین می خواید بیاید یه گاوی گوسفندی خروسی مرغی خری... یهو چشمای متعجب رعناجون شدقده دوتاهندونه... خاک توسرت خرچیه؟!!کی خرو قربونی می کنه؟!! لبخندملیحی زدم وگفتم:حالاخرکه نه...ولی خب همون گاو یا گوسفندی چیزی سربِبُریم واستون!!! وتک خنده ای کردم تابلکم رعناجونم یه نیمچه لبخندی بزنه... رعناجون لبخند محوی زدواندازه چشماش به حالت عادی برگشت...بالحن مهربونی گفت:خوبی رهاجان؟!!سفرخوش گذشت؟ وای...همچینی گفت سفرخوش گذشت که آب شدم رفتم توزمین!!!معلوم بود داره به قضیه کیارش مامان وبابا فکرمی کنه...فکرکنم فهمیده که همه چی زیرسرمن بوده ورادوین تقصیری نداشته...به گمونم دلش می خواد خفه ام کنه. خنده مصنوعی کردم وبرای اینکه فکرش ومنحرف کنم،گفتم:بله...جای شما خالی.جاتون خیلی زردبود... دوباره چشماش گرد شد...باتعجب گفت:زرد؟!!! مگه نمیگن جاتون خیلی زردبود؟!!نمیگن؟!!جونه رهانمیگن؟ ای وای خاک به سرم... لبخندملیحی زدم وتاسوتیم وجمع کنم...گفتم:نه ببخشید...قرمز... - قرمز؟!! دستی به گردنم کشیدم وبادست دیگه ام سرم وخاروندم... وای خدایا...ای دادِ بیداد!!من چرا جدیداً انقد خنگ شدم؟!چرا هی دارم جلوی خانواده رستگار سوتی میدم؟!!اون سوتیایی که تو کوه جلوی رادوین دادم بسم نبودکه حالاباید جلوی رعناجونم سوتی بدم؟!! ای وای...حالااین جمله درستش چیه؟!!جاتون خیلی چی بود...زرد بود قرمز بود چی بود؟!!! وای من هول شدم...می دونستما...میگن جاتون خیلی...خیلی...خیلی... رعناجون لبخندملیحی زدوگفت:عزیزم میگن جاتون خیلی سبز بود... سبز؟!!وای آره میگن سبز...هول شدم وگرنه می دونستما!!! خنده مصنوعی سردادم وبرای ماست مالی کردن گفتم:بله...درستش همون سبزه ولی راستش...راستش... رعناجون خندیدوگفت:راستش؟!! - راستش...نه که جای خالی شماخیلی تو چشم بود،ازاون جهت عرض کردم زردوقرمز...من هرجارو که نگاه می کردم جای خالی شماحس می شد...واسه همین گفتم قرمز!!نه که قرمز رنگ توچشمیه!!!بعدم گفتم زرد چون...می دونید همچینی انگارجای خالیتون وباماژیک زرد،های لایت کرده بودن...زردوقرمز قاطی بود دیگه... شماببینید وقتی یه چیزی رنگش قرمزش باشه وتازه های لایت هم بگیرین روش دیگه چی میشه!!! بااین حرفم رعناجون ازخنده ترکید...بین خنده هاش گفت:خیلی بامزه ای رهاجان...خیلی... این چرا انقد شبیه رادوین می خنده؟!!اصلا وقتی می خنده انگار خوده رادوینه فقط تغییر جنسیت داده زن شده!رادوینم هروقت ازدست کارای من خنده اش می گیره،اینجوری می خنده وبین خنده هاش میگه "رهاخیلی...خُلی...خیلی..." منظور رعناجونم همون بود دیگه فقط یه ذره همچین باادب تر ازپسرش گفت...مادر وپسر کِرِ همن!!! به خنده اش خاتمه داد وزل زدتو چشمام...بالحنی که نگرانی توش موج میزد،گفت:اومده بودم به رادوین سربزنم...(به در بسته خونه رادوین اشاره ای کردوادامه دادSmileولی هرچی زنگ میزنم کسی دروبازنمی کنه...گوشیشم از دیروز تاحالاخاموشه...نگرانش شدم...امروز صبحم به شرکتش زنگ زدم امیر گفت که خیلی وقته از شمال برگشتیم ولی رادوین هنوزنیومده شرکت.خیلی نگرانشم رهاجان.توازش خبری نداری عزیزم؟!! پسره بی فکر...مامان بیچاره اش نگرانش شده...خب به ننه ات بگو می خوای کجابری که انقد نگرانت نشه دیگه!! لبخندی زدم وبالحنی که سعی می کردم آرامش بخش باشه گفتم:نگران نباشید رعناجون...امروز صبح باهم ازشمال برگشیتم...احتمالا یه کار فوری واسه آقا رادوین پیش اومده که شماروبی خبرگذاشتن...وگرنه آقا رادوین خیلی پسر بامسئولیتین...حتما وقت نکردن که بهتون خبربدن... زرشک!!! آقا وُسع من در همین حده دیگه...بهترازاین نمی تونستم حرف بزنم...چه کلاسیم واسه رادوین گذاشتم...آقا رادوین!!! مجبور بودم بهش بگم آقارادوین تارعناجون پی به صمیمیت بین مانبره... نگاهم ودوختم به چشمای عسلی رعناجون...نگرانی توچشماش موج میزد...خب بیچاره مادره دیگه نگران بچشه...الهی سنگ قبرت وبشورم رادوین!!ببین مامانت وچقد نگران کردی...گناه داره طفلی.... دستم وگذاشتم روی شونه رعناجون...درحالیکه به داخل خونه هدایتش می کردم،مهربون گفتم: آقارادوین هرجاباشن بالاخره پیداشون میشه... فعلاشما تشریف بیارید داخل،یه چایی شربتی چیزی بخورید تاآقارادوین بیان.یه ذره که منتظر بمونید حتما پیداشون میشه...بفرمایید... لبخندی زدوگفت:مزاحمت نمیشم دخترم... - مزاحم چیه شمامراحمید...بفرمایید تو...یه ذره میشینیم کنارهم گل میگیم وگل می شنویم تاآقارادوین تشریف بیارن. وبهش مهلت ندادم که مخالفتی بکنه وبه داخل خونه هدایتش کردم...رعناجون لبخندمهربونی تحویلم داد وبعداز درآوردن کفشاش، وارد خونه شد...درو بستم وراهنماییش کردم تاروی مبل بشینه... نگاه گذرایی به هال انداختم... خداروشکر همه چی مرتبه!!!قبل ازاینکه برم شمال یه دستی به سروگوش خونه کشیدم تابه هم ریخته نباشه...بااین همه سوتی که من جلوی رعناجون دادم،دیگه همینم کم مونده بودکه خونه ام بازار شام باشه!! رعناجون که روی یکی از مبلا نشست،منم به سمت آَشپزخونه رفتم تایه چیزی بیارم بذارم جلوی رعناجون ازش پذیرایی کنم... در یخچال وباز کردم...وای!!!خاک توسرم...کوفتم نداریم... حالاچیکار کنم؟!!بدبخت شدم...اوضاع خیلی خوبه لحظه به لحظه داره بدترم میشه... چیکارکنم؟!!چه خاکی بریزم توسرم؟.... 

آهان...یافتم!!! به سمت رعناجون رفتم وبالبخندی روی لبم گفتم:ببخشید رعناجون...امروز که ازسفربرگشتیم رفتم یه سری خرید کردم چون خسته بودم وحوصله نداشتم که بیارمشون بالا،گذاشتمشون توماشین...برم بیارمشون ازتون پذیرایی کنم. مهربون گفت:نمی خواد خودت وبه زحمت بندازی گلم...پذیرایی نمی خواد!!بشین عزیزم. شالم وروی سرم مرتب کردم وگفتم:نزنید این حرف و...آقا رادوین ازدستم ناراحت میشه اگه بفهمه مادرش اومده اینجا ومن ازش پذیرایی نکردم. من الان میام ببخشید... وبه سمت درورودی رفتم... دستم وبه سمت جاکلیدی دراز کردم وکلید خونه رادی خره وسوئیچ ماشینمم برای احتیاط برداشتم تا یه وقت بعداز رفتنم،رعناجون بادیدن سوئیچ روی جای کلیدی، نفهمه بهش دروغ گفتم...ازخونه بیرون زدم ودروبستم... به سمت درخونه رادوین رفتم وبااحتیاط کامل کلید وانداختم توقفل...تمام تلاشم وبه کار بسته بودم که صدای بلندی ایجاد نکنم تا رعناجون ازقضیه بویی نبره...باهزار تابدبختی وجون کندن،در باصدای تَقی بازشد...نگاهی به دربسته خونه ام انداختم...اوف...خداروشکر صدای بلندی ایجاد نکرد که ننه رادوین بفهمه!!! بادقت واحتیاط وارد خونه شدم...ای توروحت رادوین!!مثل همیشه خونه ات کثیف وبهم ریخته اس... همون طورکه دقت می کردم پام نره روی وسایل وکاغذای آقا که روی زمین پخش وپلابودن،به سمت آشپزخونه رفتم...خداکنه میوه داشته باشه...وای خدایا خواهش می کنم...خدایایه کاری کن که آبروم جلوی رعناجون نره...خواهش می کنم کمکم کن...خواهش... دریخچال وبازکردم و... بادیدن میوه ها وشیرینی که تویخچال بود ذوق زده شدم!!! ایول به تورادی خره!! دمت جیزکه این یخچال خوشگلت وپُر کردی...اگه تو این یخچالت وپُرنکرده بودی،الان من شرفِ نداشته ام جلوی رعناجون نفله می شد...خودت که می دونی رادوین...من اینارو واسه خودم نمی خوام،واسه ننه خودت می خوام!!من وببخش...مرسی. وباذوق دست دراز کردم وپلاستیکای پراز میوه وجعبه شیرینی وازیخچال بیرون آوردم...دریخچال وبستم وبه سمت درورودی رفتم...بادقت تمام ازخونه خارج شدم ودرو طوری بستم که کمترین صدای ممکن رو ایجاد کنه... نگاهی به در بسته خونه ام انداختم...ایول!!!ازقضیه خبردار نشد... به سمت درخونه ام رفتم و زنگ زدم... طولی نکشیدکه رعناجون دروبازکرد...لبخندی بهش زدم وباچشمام به پلاستیکاوجعبه شیریینی توی دستم اشاره کردم...لبخندی زدو ازجلوی در کنار رفت...وارد خونه شدم وکلید خونه رادوین وسوئیچ ماشین وبه جاکلیدی آویزون کردم.به سمت آشپزخونه رفتم...رعناجونم به سمت مبل رفت ونشست... طولی نکشید که میوه ها وشیرینیا روتوی ظرف چیدم وبه کمک چایی ساز چایی درست کردم...سینی چایی وظرف شیرنی به دست از آشپزخونه خارج شدم... سینی وظرف توی دستم وجلوی رعناجون،روی میزعسلی، گذاشتم وظرف میوه وپیش دستی هاش رو هم آوردم... نفس راحتی کشیدم وکنار رعناجون،روی مبل،نشستم. لبخندمهربونی بهم زدوگفت:زحمت کشیدی دخترم. - این چه حرفیه؟رحمت بود...(به میزعسلی اشاره کردم وگفتمSmileبفرمایید ازخودتون پذیرایی کنید... عجب آدم خبیثی هستم من!!! دارم از میوه وشیرینی بچش وبه خوردش میدم تازه تعارفم می زنم بهش! رعناجون نگاهش وازمن گرفت ویه شیرینی وبرداشت ومشغول خوردن شد... نگاهی به میوه هاکردم... ببین چه میوه هایی هم خریده این رادی خره!!! هلو،سیب،خیار،انگور،شلیل... نکنه مهمون داره واینارو برای مهمونش خریده؟!!وای...حالا اگه بفهمه من همه خریداش وبرداشتم چیکارم می کنه؟؟اون اصلا غلط می کنه کاری بامن بکنه...من که این میوه هارو برای خودم نمی خوام...دارم ازننه اش پذیرایی می کنم... - سلیقه خوبی داری دخترم!اینجارو خیلی قشنگ چیدی...دکوراسیون عالی به خونه دادی... زرشک!!سلیقه چیه؟!!دکوراسیون کجابود؟؟منه بدبخت برعکس همه مهندسای معماری دکوراسیون دادنم به خونه درحد صفره...اینجاروهم به سلیقه سارا چیدیم بابا... بااین حال لبخندی زدم وگفتم:شمالطف دارین... شیرینیش وکه خورد،روش وکردبه من وگفت:عزیزم جات اینجاخوبه؟!مشکلی نداری؟ - نه خداروشکر.همه چی خوبه... - داداشم بهم سفارش کرده که بهت بگم هرچی خواستی ونیاز داشتی به رادوین بگو...اصلا توام بچه من چه فرقی می کنه گلم؟!هرچیزی خواستی به رادوین بگو...یه وخ تو رودروایسی نمونی نگی ها...رادوین مسئولیت مراقبت ازتورو به عهده گرفته باید تاتهشم پاش وایسه. لبخندشرمیگنی زدم وچیزی نگفتم... عجب خونواده مهربونی دارن...اون ازدایی رادوین که اونقد کمکم کرد،اون اززنداییش که هی هی واسم غذامیاورد وبهم می رسید،این از مامانش که انقد به فکرمه واونم ازخودش که درتمام این مدت پشتم بوده وهیچ وقت تنهام نذاشته... - رادوین پسرخوبیه...مهربونه...پاک ونجیبه...ظاهر مغرور واخموش نمیذاره که شخصیت واقعیش خودی نشون بده...رادوین خیلی خوبه...توتمام این 26 سالی که مادرش بودم یک بار نشدبهش چیزی بگم که روم وزمین بندازه...یک بارنشدبهم بی احترامی کنه...خیلی پسرخوبیه...بااینکه وضع مالی خونوادگیمونم نسبتاً خوبه ولی حاضر نمیشه یه تک تومنی ازباباش بگیره...خودش درس خوندوبه اینجارسید...بدون هیچ کمک وپشتوانه ای ازطرف من وپدرش.حتی وقتی هم که می خواست شرکت بزنه هیچ پولی ازپدرش نگرفت...فقط چون مدرک نداشت مجوز شرکت به نام پدرشه.همه چیز اون شرکت حاصل تلاش وسخت کوشیای خودشه. اِ؟!!پس رادی خره راست گفته که باباش هیچ کمکی توتاسیس شرکت بهش نکرده...ایول...سخت کوشیت توحلقم رادی!!! رعناجون همون طورداشت ادامه می داد: - رادوین بچه خوبیه... خیلی ازش راضیم ولی...راستش یه چیزی داره نگرانم می کنه رهاجان...رادوین الان 26 سالشه.همه چی داره...پول...خونه...ماشین...کار ...قیافه اشم که خب خوبه...همه چی داره وموقعیتش برای ازدواج حسابی جوره ولی ازدواج نمی کنه!!هروخ اسم از ازدواج وتشکیل خونواده میاد قاطی می کنه ومیگه من هیچ وقت زن نمی گیرم...نمی دونم چرا ولی رغبتی به زن گرفتن نداره...خیلی واسش نگرانم...خیلی... وآه پرسوزی کشید ویه قلوپ از چاییش وسر کشید... به معنی واقعی کلمه...توجه داشته باشید به معنی واقعی کلمه زرشک!!! دِ مگه من سایت همسریابیم که داری این چرت وپرتارو تحویل من میدی؟والا. من نه سایت همسریابیم،نه دفترنامه طلاق وازدواج دارم ونه کِیس مناسبیم واسه ازدواج با پسر تیکه شما سراغ دارم که بخوام بهتون معرفیش کنم...نه که پسرتون خیلی ماه وهمه چی تمومه،ازاون جهت عرض می کنم!!کسی پیدا نمیشه که لیاقت زندگی با این شازده رو داشته باشه! برخلاف تمام زر زرایی که تودلم بلغور کردم،لبخندی زدم وروبه رعناجون گفتم:آقا رادوین حیف میشن اگه ازدواج نکنن... مامانش سری به علامت تایید تکون دادوآه پرسوز وگدازدیگه ای کشید. دلم می خواست بزنم زیر خنده ولی خب ضایع بود...امروز به اندازه کافی جلوی ننه گودزیلا سوتی دادم دیگه نمی خوام تعداد سوتیام ازاینی که هست بالاتر بره!! رعناجون مشغول چایی خوردن بود...منم دست دراز کردم ولیوان چاییم وازروی میز برداشتم ومشغول شدم... نگاهی به ساعت انداختم...ای وای!!کی ساعت 7 بعدازظهرشد؟!!! ماکی رسیدیم؟!! من چقدر خوابیدم؟؟ فکرکنم نزدیک به 10 ساعتی کپه ام وگذاشتم...به خرس قطبی بنده خدا گفتم توبرو خونه ات من جات شیفت وایسمیستم!!! رعناجون چاییش وکه خورد دوباره شروع کرداز وَجَنات پسر یکی یه دونه اش گفتن...هی ازش تعریف می کردوقربون صدقه اش می رفت. داشتم دیوونه می شدم...اوق حالم به هم خورد...حالادرسته رادوین پسرخوبیه ولی نه دیگه تااین حد!!فکرکنم نزدیک به یه ساعتی حرف زدواز پسرش تعریف کرد...دیگه این آخریا فقط به تکون دادن یه سر وچهارتالبخند ملیح زدن بسنده می کردم...آقا بسه...فهمیدیم پسرتون بسی تیکه تشریف داره بسه...جونه رادی خره بسه...ای خدابسه... دستم وگذاشتم روی دسته مبل وسرم وبه دستم تکیه دادم...همونطور لبخند زنان،درتایید حرفای رعناجون سر تکون می دادم ولی خدایی هیچی ازشون نمی فهمیدم... به رعناجون نمی خورد انقد زن پرچونه ای باشه ها!!!چقدر حرف میزنه...خسته نشد؟!!فکش درد نگرفت؟حالااگه یه چیز درست وحسابی می گفت عیبی نداشت...یه ساعت تمامه داره واسه من از وَجَنات و شایستگی های پسر خرش حرف میزنه...بابادیگه هرخری این رادی گودزیلا رو نشناسه که منه خر عین کف دستم می شناسمش...دیگه نیازی به این همه چاخان سَرِهم کرد نیست که!!!


مامان رادوین هنوزداشت حرف میزد ومن فقط سرتکون می دادم...نزدیک بود چُرتَم بگیره و برم توهپروت که یهو زنگ در به صدا دراومد... اوف!خدایا شکرت...خدایا گلی به جمالت...رعناجون شکرمیون کلامت... خداروشکر که من ازاون وضع فلاکت بار نجات پیدا کردم... ازاینکه یکی زنگ زده بود ومن دیگه مجبور نبودم به ادامه سخنان گُهر بار رعناجون گوش بدم،ذوق مرگ شده بودم...نیشم به اندازه عرض صورتم بازشده بود...سیخ توجام وایسادم وذوق زده گفتم:ببخشید رعناجون من برم ببینم کیه. وبه سمت در ورودی رفتم... دم هرکسی که در زد جیز باشه الهی...الهی خدا بهش یه عنایت ویژه داشته باشه وتوسختیادستش وبگیره...چاکر مرام طرف بشم که دست من وگرفت ومن وازدست حرفای رعنا جون نجات داد. به در رسیدم وباذوق دستم وبه سمت دستگیره دراز کردم...خدایا دلم می خواد یه ماچ از لپ هر فرشته ای که زنگ زد بگیرم...الهی من فدات بشم فرشته نجات!!! ودرو بازکردم... ای خاک توسرم!!!هرچی گفتم شکرخوردنی بیش نبود به جونه ننه ات...ماچ کجابود؟!!من؟!!ماچ کنم؟؟لپ تورو؟! نه خب ماچت نمی کنم ولی هنوزم خیلی ازت ممنونم...چاکرتم که من واز دست این ننه گودزیلا ترازخودت نجات دادی!!! چشمای عسلیش زل زده بودن به چشمام....لبخندمهربونی روی لبش بود...ازسرتاپاش شروع کردم به آنالیزکردنش...طبق معمول موهاش وداده بود بالا...شیش تیغ کرده بود...یه پیرهن مردونه چهارخونه سفید-مشکی پوشیده بود وآستیاناش و تاآرنج داده بود بالا...یه شلوارجین مشکی هم تنش بود...کفششم همون کفش کالجی بودکه توعروسی امیر پاش کرده بود....خیلی به رادوین نزدیک نبودم ولی ازهمون فاصله هم بوی عطر تلخش به مشام خورد...شواهد وقرائن براین مبنا هستن که آقا شیشه عطرو روی خودشون خالی فرمودن! اوهو!!چه تیپی زدی توبرادر...دیگه چرا این همه عطر به خودت زدی؟ سرِقراربودی عایا؟!!اگه به ننه ات نگفتم یه آشی واست نپختم!!!این مادرت داشت ازنگرانی اینجانفله میشد،بعد توپاشدی رفتی دنبال دختربازی؟!!اصلاحیف اون همه تعریفی که ازتو کرد... اوهو!!!ببین چه جعبه کادویی تودستشه...نوچ نوچ نوچ!!! سرقرار رفتی که هیچ،تازه پررو پررو کادوی دوست دخترتم گرفتی دستت آوردی به من نشون میدی؟!سلامم که بلدنیستی خداروشکر.بی ادب!!! اخمی کردم وگفتم:وَعلیک!!! خندیدوگفت:سلام بررهاخانوم،همسایه گل وماه وعزیز بنده!!! اخمم محوشد... خندیدم وگفتم:اوهو.چه مهربون شدی تویهو!! اخم مصنوعی کردودلخورگفت:رهـــا!!من کی باتوبداخلاق بودم که این بخواد باردومم باشه؟؟ توتاحالا بامن بداخلاق نبودی؟!!نبودی؟؟جونه ننه ات... ننه؟!!وای ننه ات... پاک رعناجون وحضورش وفراموش کرده بودم...هِه!!!اگه حرفای ماروشنیده باشه چی؟الان حتما پیش خودش فکرمی کنه من ورادی خره باهم سَروسِری داریم...ماغلط بکنیم...ماشکربخوریم... رادوین دهن بازکردتاچیزی بگه...وای نه!!اگه این دوباره شروع کنه به حرف زدن وصمیمی برخورد کنه اوضاع ازاینی که هست بدترمیشه...باید بهش بفهمونم که مامانش توخونه منه تا خفه بشه وانقد چرت نگه!! انگشتم وگذاشتم روی لبم که یعنی هیس!!! بااین حرکتم رادوین دهنش وبست...به داخل خونه اشاره کردم...باصدای بلند،طوری که رعناجون بشنوه،گفتم:سلام...آقارادوین ...خوبید؟!! رادوین باتعجب گفت:چته تورها؟!!ماکه همین الان باهم سلام علیک کردیم.چرا انقد بلندحرف میزنی؟!باباکَر که نیستم آرومم بگی می شنوم. دوباره انگشتم وگذاشتم روی لبم...درحالیکه به داخل خونه اشاره می کردم،باهمون صدای بلند گفتم:منم خوبم...شکرخدا... گیج وگنگ گفت:خوبی رها؟!! چشم غره یا بهش رفتم وباحرکات لبم بهش گفتم خفه شو!!! این وکه گفتم،اخمی کردوگفت:بی ادب!! اهمیتی ندادم ودرحالی که با لب وچشم وابرو وسرودست به داخل خونه اشاره می کردم،داد زدم: - اگه بدونی کی اومده... اخمش محوشد...خندیدوبامسخره بازی گفت:بابا اومده؟!!چی چی آورده؟نخودوکیشمیش؟!!باصدای چی؟ دلم می خواست همچین باپشت دست بزنم تودهنش که همه دندوناش خورد بشه بره توحلقش!!آخه الانم وقت شوخیه بزمجه؟ اخم غلیظی کردم وبهش چشم غره رفتم...دهن کجی بهش کردم وزیرلب گفتم:باصدای خر...بگو عَرعَر!!! این وکه گفتم رادوین زد زیر خنده... کوفت...زهرمار...حناق 48 ساعته نصیبت بشه الهی!!!چرا می خندی؟؟الانم وقت خندیدنه؟!!دیوونه ننه ات توخونه منه...چرا نمی فهمی؟!! خدایا من چجوری به این بچه نفم بفهمونم که ننه اش اینجاس؟!!این انقد خنگه که به همین سادگیانمی فهمه... همین جوری داشتم فکرمی کردم که چیکار کنم که نگاهم روی کفش رعناجون ثابت موند...کفش رعناجون درست جلوی پای رادوین بود... باانگشت اشاره ام به کفش اشاره کردم وباچشم بهش فهموندم که به جایی که اشاره می کنم نگاه کنه... باتعجب رد انگشت اشاره من وگرفت ورسید به کفشای ننه اش.... گنگ وگیج سرش وبالاآورد وخیره شدبه من...سرش وخاروندوعین بچه خنگاگفت:کفش کیه؟!!کفش توئه؟؟پس چرا انقد زنونه اس؟ یعنی اون لحظه دلم می خواست همون کفشارو مستقیماً بکنم توحلقش...آخه دیوونه منه خر کی تاحالاهمچین کفشی خریدم که این بخواد دفعه دومم باشه؟!!اصلا مگه توکفش ننه ات ونمی شناسی؟!!هان؟!!انقد اَبلَهی که کفش مامانت برات آََشنانیست؟!زل زدم توچشماش ودرحالیکه به هرنحوی سعی می کردم بهش بفهمونم یه خری توخونه اس،بلندگفتم:رادوین اگه بدونی کی اومده؟!!م... میم روکه گفتم،رنگ از رخسارش پرید... باباچت شد؟!!حالاننه اته دیگه ترس نداره که!!!یعنی انقد ازش می ترسی؟رعناجون که انقد ترس نداره...نترس بابا... به داخل خونه اشاره کردوباتته پته گفت:مونا...مونا...موناغفاری اینجاچه غلطی می کنه؟! مونا؟!!موناغفاری خره کیه؟!! آهان اون دختربیبی فیسه که خوشگل بود ومن باعث به هم خوردن رابطه اتون شدم؟!!نه بابا...چرا چرت میگی؟!!من یه میم گفتم تورفتی سراغ مونا؟!!بابا بذار کامل حرف بزنم... دهن بازکردم و گفتم:موناکیه بابا؟!!م... پرید وسط حرفم: - مینا؟!!من که خیلی وقته بامینابه هم زدم...اون اینجاچیکارمی کنه؟! سری به علامت منفی تکون دادم وگفتم:میناچیه؟!!من میگم م... - مهرنوش اون توئه؟!!مگه من صدبار بهش نگفته بودم دیگه بهم زنگ نزنه؟حالاپاشده اومده اینجا؟؟ مثل اینکه این آقا خنگ تراز این حرفاست...موناومیناومهرنوش خرای کین؟!!من دارم از ننه ات حرف می زنم پسره خل وضع... اخمی کردم وگفتم:بابا من میگم ما... این وکه گفتم،باکف دست محکم زد به پیشونیش...صدای ضربه ای که به پیشونیش زد توکل راهروی ساختمون پیچید... باترس گفت:مائده؟!مائده اومده اینجا؟!مائده آدرس اینجارو ازکجاپیدا کرده؟ای وای...وای... چشم غره ای بهش رفتم وگفتم:مائده خر کیه بابا؟!! اخمی روی پیشونیش نشست...به داخل خونه اشاره کردوگنگ وگیج گفت:یعنی مائده این تونیست؟!! - نه بابا...من میگم... لبخندی روی لبش نقش بست...نفس راحتی کشید وچشمکی بهم زد...باذوق گفت:بابا ول کن این م و ما راه انداختنت و!!!اگه بدونی چی واست خریدم... ویهو جعبه کادویی توی دستش وگرفت جلوی چشمام...بالحن مهربونی گفت:برگ سبزیست تحفه درویش. گنگ ومتعجب به جعبه کادویی توی دست رادوین خیره شده بودم...رادوین برای من کادو خریده؟رادوین؟!!برای من؟!!واقعا؟!! این پسر جدیداً چقدمهربون شده...الهی نازبشی گلم...فدات بشم الهی...ببین چه جعبه کادویی خوشگلی وداره تقدیم می کنه بهم...حالاچی توش هست؟! دهن بازکردم تا ازش بپرسم چی برام خریده که باصدای رعناجون سرِ جام میخکوب شدم: - سلام رادوینم... رادوین باشنیدن صدای مامانش،توجاش سیخ شد...نگاهش وکه توچشمای من خیره بود،ازم گرفت ورفت و رفت تارسیدبه چشمای هم رنگ چشمای خودش...نگاهش که افتادبه مامانش،قیافه اش مچاله شد...به زور لبخندی روی لبش نشوند...زیرلب گفت:سلام... رعناجون لبخندی زدودرحالیکه به جعبه کادویی دست رادوین اشاره می کرد،شیطون گفت:خبریه؟!! وچشمکی به رادوین زد... اوهو!!چه ننه روشنفکری داری توگودزیلا...چشمکت توحلقم رعناجون! بااین حرف رعناجون،رادوین هول شد...جعبه کادویی رو ازجلوی چشمای من گرفت...کادورو گرفت جلوی چشمای رعناجون وبالبخندمصنوعی روی لبش گفت:نه...چه خبری؟!! رعناجون لبخندشیطونی زدوخیره شدبه جعبه کادویی جلوی چشمش...گفت:پس این چیه؟!! قیافه رادوین مچاله ترازقبل شد...متاصل ودرمونده نگاهش واز رعناجون گرفت وسرش وانداخت پایین... الهی...بمیرم برات...چرا دِپ شدی رادی؟!!خودم یه جوری جمعش می کنم بابا...ناراحت نباش... لبخندی زدم وروبه رعناجون گفتم:این کادو رو رادوین برای شماگرفته رعناجون... رعناجون باتعجب به رادوین خیره شدوگفت:برای من؟!! رادوین که انگار باحرف من،دلیل قانع کننده ای برای ماست مالی کردن قضیه پیدا کرده بود،سرش وبالاآورد وبه مامانش خیره شد...گفت:آره...این وبرای شماگرفتم... - اون وخ مناسبت این کادو چیه؟!! رادوین دهن بازکرد تاجواب بده که منه خر پریدم وسط: - به مناسبت سالروز تولدتون!! رعناجون چشم ازرادوین برداشت وبه من زل زد...لبخندی زدوگفت:من که تولدم الان نیست دخترم...اوه...کو تا روز تولدمن؟!! وای!!!مثل اینکه دوباره گند زدم... مثلا اومدم ماست مالی کنم،گفتم:ای وای...ببخشید اشتباه شد...زبونم تودهنم نچرخید اشتباه گفتم...(به کادواشاره کردم وادامه دادمSmileاین کادو به مناسبت سالگرد ازدواجتونه... این وکه گفتم رعناجون خندید...مهربون گفت:دخترم سالگرد ازدواج من وبابای رادوین دوماه دیگه اس. دهن بازکردم تاجوابش وبدم که رادوین زودتر ازمن دست به کار شد وگفت:این کادو نه به مناسبت تولدتونه نه سالگردازدواجتون...این کادو رو...این کادورو... رعناجون بالحن کنجکاوی پرسید:این کادو رو؟!! وزل زدبه رادوین تاجواب سوالش وبگیره...رادوین اماانگار لال مونی گرفته بود... به مامانش خیره شده بود وچیزی نمی گفت...انگار دیگه جوابی نداشت که بده... اینجوری که نمیشه...بالاخره باید یه جوری رعناجون وبپیچونیم دیگه....من باید یه چیزی به ننه رادوین بگم تاول کن قضیه بشه اما...اماچی بهش بگم؟!!بگم رادوین این کادو رو واسه چه مناسبتی براش خریده؟!...ای وای...فکرکن...فکرکن...رادوین بدجور توآمپاسه...اونم نه آمپاسا...آمپــــــاس!!! آهان یافتم...ازسر ذوق نیشم تابناگوشم بازشد...باذوق گفتم:چیزه... رعناجون نگاهش واز رادوین گرفت ودوخت به من...لبخندی زدوگفت:چیزه؟!! 
 مخاطب פֿـاص نــבارҐ ! چوטּ פֿـوבҐ פֿـاصҐ .!!
نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال 4
پاسخ
 سپاس شده توسط spent † ، ற!ՖŠ Д¥Ť!Ñ ، TARA* ، امیر حسین 222 ، E.A ، L²evi ، OGAND$ ، سایه22 ، mosaferkocholo ، "تنها" ، جوجه طلاz ، دلارام 19 ، *tara* ، ☆♡yekta hidden♡☆ ، ممدو1 ، ρυяρℓє_ѕку ، -Demoniac- ، Sana mir ، nastaran 123 ، yald2015 ، بیتا خانومی*
#34
سلام بیتا چرا دیر میذاریHuhHuhHuhHuhHuhHuhHuh

بیتا رمان جالبیه سپاسSmileSmile
ببین عزیزم اگه ی اشتباه کنی که ناراحت بشم
من مث تتلو نیستم وسط خیابون جیغ و داد کنم
من دقیقا مث آرمینم زنده به گورت میکنم
پاسخ
 سپاس شده توسط ρυяρℓє_ѕку ، بیتا خانومی*
#35
زیاد بو ولی خنده دار نبوودBig Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط دلارام 19 ، *tara* ، ρυяρℓє_ѕку ، ற!ՖŠ Д¥Ť!Ñ
#36
به کادوی توی دست رادوین اشاره کردم وگفتم:چیزه...رادوین این کادو رو برای عرض معذرت واستون گرفته ...نه که از دیروز تاحالاکه گوشیش خاموش بوده و شماخیلی نگرانش شدین وامروز کاری واسش پیش اومده نتونسته بیاد بهتون سر بزنه وخلاصه کلی شمارو اذیت کرده...واسه اینکه ازدلتون دربیاره براتون کادوخریده. این وکه گفتم رعناجون خندید... رادوین نگاهش واز مامانش گرفت وخیره شدبه من...لبخندمهربونی روی لبش نشست وبا نگاه قدردانی بهم زل زد...نگاهی بهش انداختم ولبخندی بهش زدم وخیلی سریع نگاهم وازش گرفتم...امارادوین هنوزبه من خیره شده بود... خب دیگه بسه...انقد به من نگاه نکن پسر!!ای بابا هرچی رشته بودم وکه پنبه کردی گودزیلا...من این همه چاخان کردم که توبایه نگاه همه اش وبه باد فنابدی؟!!دِ میگم نگاه نکن...اگه همین جوری بهم زل بزنی،ننه ات فکرمی کنی ماباهم سَروسِری داریما!!نگاه نکن دیگه... رادوین اما بی توجه به مامانش،زل زده بودبه من... رعناجون تک سرفه ای کرد... تک سرفه رعناجون باعث شدکه رادوین نگاهش واز من بدزده وسرش وبندازه پایین... رعناجون سرخوش خندید وگفت:وای...چه پسرخجالتی دارم من!!الهی مامانت قربونت بشه... جعبه کادویی وازدست رادوین گرفت و دادش دست من...بالبخند مهربونی روی لبش گفت:تقدیم باعشق(وباچشماش به رادوین که سرش وانداخته بود پایین وبه هیچ کدوممون نگاه نمی کرد،اشاره کردوادامه داد):ازطرف پسر خجالتی مامان رعنا!! وخندید...به زور لبخندکوچکی روی لبم نشوندم... الکی الکی کادوی رادی و باعشق به من تقدیم کرد... آخه چرا رعناحون رادوین وعاشق وشیفته منه خرمعرفی کرد؟؟حالادرسته رادی خیی خره ومن همش بهش میگم رادی خره ولی خدایی به قول آرش هنوز به اون درجه ازاسکلی نرسیده که بخواد عاشق من بشه!!چرا حرف میذاری تودهن بچت؟!دلت می خواد همین که توپات وازاین ساختمون گذاشتی بیرون بیاد بزنه من ونفله کنه؟!!ای خدامن وبکش راحتم کن...خیره شدم به رادوین...هنوزم سرش پایین بود...یعنی واقعابه خاطر خجالتشه که سرش وپایین انداخته...رادوین گودزیلا وخجالت؟!!رادوین خجالت بکشه؟!!بابا این که خیلی بامامانش راحته...دیگه واسه چی خجالت میکشه؟!! انگار رادوین سنگینی نگاهم وحس کرد چون سرش وبلند کرد...نگاه گذرایی به من ومامانش انداخت وروش وازمابرگردوند...همون طورکه به سمت درخونه اش می رفت،خطاب به مامانش گفت:مامان من میرم توخونه...شماکارت تموم شدبیا. وکلیدوانداخت توقفل و وارد خونه شدو درو به هم کوبید!!! نگاهم روی دربسته خونه رادوین ثابت موند... اُه اُه اُه...چه خشن!!!فکرکنم دلش می خواد سرم وازتنم جداکنه...بابا تقصیرمنه بچاره چیه که ننه ات فکرکرده توعاشق منی؟!!هان؟؟مگه تقصیرمنه؟!تقصیر خودت بودکه یه دفعه ای امروز انقد باهام مهربون شدی...اونم دقیقا امروزی که ننه ات خونه من بود!!!توکی تاحالابه من کادو داده بودی؟!!هان؟چرا یهویی آفتاب چپکی دراومد تومهربون شدی؟!! - فکرنمی کردم یکی پیدابشه که بتونه انقد زود دل پسرمن وببره... جانم؟!!تودیگه چی میگی تواین بَل بَشو؟! نگاهم واز در خونه رادوین گرفتم ودوختم به مسبب تمام این اتفاقات...ازخداکه پنهون نیست ازشماچه پنهون دلم می خواد سراین رعناجون واز بدنش جداکنم!!!چرا عین قاشق نشسته پرید وسط صحنه گند زد به همه چی؟!!ماتازه باهم خوب شده بودیم...ماتازه به هم قول داده بودیم که دیگه دشمنی وکنار بذاریم وعین دوتادوست درکنارهم باشیم...چرا همه چی وخراب کرد؟چرا؟!! آه پرسوزی کشیدم... رعناجون از شنیدن صدای آهم،خنده اش گرفت...بین خنده هاش گفت:ببین چه آهی می کشه...قربونت بشم الهی چرا آه میکشی عروس گلم؟!!مگه مامان رعنامرده که تواینجوری آه می کشی؟به خاطر رادوین ناراحتی؟!!نگران نباش عزیزم...من پسرم وبهتراز هرکس دیگه ای می شناسم عروس خانوم...الان کلافه وخجالت زده بودکه اونجوری رفت سمت خونه اش ودروبه هم کوبید!!مطمئن باش دوباره باهات مهربون میشه...مگه اصلا من میذارم پسرم باهمچین عروس گلی نامهربونی کنه؟!! ومن وتوآغوشش کشید وبوسه ای روی گونه ام نشوند...زیرگوشم گفت:خوشحالم...خیلی...بالاخره رادوینم دلش وبه یکی سپرد...خوشحالم که اون یه نفر تویی عزیزم. ودوباره گونه ام وبوسید وخودش وازآغوشم بیرون کشید...زل زدم توچشماش...چشماش پراز اشک شده بودن!!!باتعجب بهش خطره شده بودم...آخه برای چی داره گریه می کنه؟!! لبخندمهربونی تحویلم دادودستی به چشماش کشیدواشکاش وپاک کرد...زیرلب گفت:مواظب رادوینم باش...خداحافظ عروس گلم. وبدون اینکه به من اجازه حرف زدن بده،به سمت درخونه رادوین رفت وزنگ زد... منتظرنموندم که بازشدن در و ظاهرشدن رادوین وتوچهارچوب درببینم،کلافه وارد خونه شدم ودروبستم... به سمت مبل سه نفره رفتم وروش ولو شدم...شالم وازسرم برداشتم وسرم وبه پشتی مبل تکیه دادم... این چی می گفت؟!!هان؟!!عروس گلش خره کیه؟من؟؟بروبابا...من بشم عروس تو؟!!بشم زن رادوین؟!!چرا چرند میگی؟!رادوین عاشق منه؟هیشکیم نه من؟!!فکرکن یه درصد...رادوین برای چی باید عاشق یه آدم خری مثل من بشه؟هان؟!...اون بیچاره اصلا حرفی ازعشق وعاشقی نزد...فقط یه کادو بهم داد...همین!!این ننه رادوینم که دُز توهماتش ازمن بالاتره...هرکی به هرکی کادو بده عاشقش شده؟!!چرا توهم فضایی میزنی رعناجون؟!!رادوین باید مغز خرخورده باشه که بخواد عاشق من بشه... چرا اشک توچشمای رعناجون جمع شده بود؟!!یعنی انقد آرزو داشت که ازدواج رادوین وببینه؟!!بابا رادوین بیچاره فقط 26 سالشه...پیرپسرنیست که به زور می خوای ببندیش به بیخ ریش یکی!!هِه...مسخره است...یکی مثل خاله من به آرشی که 27 سالشه میگه بچه ونمیذاره که زن بگیره، بعد یکی مثل مامان رادوین که می خواد پسر26 سالشه اش و به زور زن بده!!!رادوین...رادوین...یعنی رادوین الان داره چیکارمی کنه؟!!حتما یه گوشه نشسته وداره حرص می خوره...حتما ازدست من عصبانیه...من نمی خواستم انیجوری بشه...تقصیرمن نبود!!من نمی خواستم ناراحتش کنم...من فقط می خواستم یه چیزی بگم ورعناجون وبپیچونم!تقصیررعناجون بودکه الکی توهم زد وفکرکرد رادوین عاشق منه...رادوین...رادوین عاشق منه؟!!خیلی مسخره است...خیلی... پوزخندی روی لبم نقش بسته بود... این حرف رعناجون توی گوشم می پیچید: - مگه اصلا من میذارم پسرم باهمچین عروس گلی نامهربونی کنه؟ هِه...عروس گل؟!!من؟؟ درسته رادوین خودش به من گفت که هیچ وقت ازم متنفرنبوده ولی متنفرنبودنش دلیل نمیشه که عاشق من باشه...حتما ازامروز به بعد رادوین دوباره میشه همون رادی گودزیلا اخموی خودشیفته دختربازی که قبلابود...حتماقولی روکه دیروز، لب دریا،به من داده روفراموش می کنه!!حتمافراموش می کنه که ماباهم قرارگذاشتیم که برای همیشه باهم دوست باشیم...آره حتمایادش میره...آره...یادش میره...قولش ویادش میره...کاش رعناجون اون حرفارو نمیزد...کاش رادوین وناراحت نمی کرد...کاش زودقضاوت نمی کرد. پرحرص وکلافه شروع کردم به کندن پوست لبم... می خواستم یه جوری حرصی وکه از رعناجون داشتم خالی کنم... همون طورمشغول کنن پوست لبم بودم وزیرلب به جونه مامان رادوین غرمیزدم که نگاه روی کادوی توی دستم ثابت موند... کادو...کادویی که رادوین برای من خریده...کادویی که اگرنبودشاید هیچ کدوم ازاین اتفاقات نمیفتاد...کادویی که اگر توشرایط عادی ازطرف رادوین به من داده می شد،ذوق زده ام می کرد اماحالا... اصلارادوین برای چی امروزاومد دم درخونه ام وبهم هدیه داد؟!!دلیل این همه مهربونی برای چیه؟!!نکنه صبحم واقعا توهم نزده بودم ورادوین تمام اون کاراروکرده...نمی دونم...نمی دونم...هیچی نمی دونم... تصمیم گرفتم برای اینکه ازدست افکار مزاحم خلاص بشم،کادوی رادوین وبازکنم...اصلا این توچی هست؟!! در جعبه کادویی روبازکردم نگاهم روی یه جعبه گوشی ثابت موند... گوشی؟!!رادوین برای من گوشی خریده؟؟واقعا؟!! جیغ خفیفی زدم ودست دراز کردم وگوشی وازجعبه اش بیرون آوردم...خیرع شدم به صفحه گوشی...لبخندی روی لبم نشست...
رادوین مرسی...ازت ممنونم...توخیلی خوبی...خیلی مهربونی...مرسی...
 
**********

وای خدایا...این مسئله چی میگه؟!!من نمی تونم حلش کنم... مخم پوکید...خیلی سخته!!
خیرسرم فردا امتحان پایان ترم ریاضی 2 دارم...هیچیم بلدنیستم...اصلانمی فهمم این y,z,m ها چی میگن!!ای خدا...چرا انقد سخته؟!!این چجوری حل میشه؟!
خدایاچیکارکنم؟!!من نمی فهمم این مسئله چلغوزچی میگه...چیکارکنم...
کاش می تونستم برم از رادوین بپرسم...رادوین حتمامی تونه این مسئله روحل کنه...ولی حیف که نمی تونم برم پیشش!هی!!بااون گندی رعناجون اون روز زد،دیگه روم نمیشه توچشمای رادوین نگاه کنم،چه برسه به اینکه بخوام برم ازش سوال درسی بپرسم...سه روز ازاون ماجرا می گذره ولی من تواین سه روز حتی یه بارم رادوین وندیدم...یعنی خودم نخواستم که باهاش روبروبشم.صبحازودتر از رادوین از خونه میزدم بیرون وشب هام وبی سروصدا وارد خونه ام می شدم تابارادوین چشم توچشم نشم...راستش از عکس العملش می ترسم...حتماخیلی ازدستم عصبانیه...ولی آخه تقصیر من چیه؟!مامانش توهم فانتزی زد...
پوفی کشیدم وخودکارم وبه دست گرفتم...حالاکه نمی تونم برم از رادوین بپرسم پس باید خودم بتونم این مسئله چلغوزو حل کنم...نگاهم ودوختم به جزوه هام وتمام حواسم وجمع کردم تابلکم بتونم به یه نتیجه ای برسم...
بعداز چند دقیه فکرکردن بی ثمر،کلافه خودکارورهاکردم وچشم از کاغذبرداشتم...
اَه!!من نمی تونم این وحل کنم...گوربابای عصبانیت رادوین!من فردا امتحان دارم این مسئله هم خیلی مهمه...اگه بلدنباشم این وحل کنم فردا سرجلسه کلاهم پسِ معرکه اس!!
من باید برم پیش رادوین وازش سوال بپرسم!!!
مانتوم وتنم کردم وشالم وانداختم سرم...خودکارو جزوه هام وزیربغلم زدم وبه سمت در رفتم...بعداز برداشتن کلید،ازخونه خارج شدم وباقدم هایی مطمئن ومحکم به سمت درخونه رادوین رفتم...
من باید رادوین وببینم...اون غلط کرده که بخواد ازدست من عصبانی باشه...من هیچ تقصیری تواین ماجرا نداشتم...
باقاطعیت دستم وبه سمت زنگ در دراز کردم وزنگ زدم...
طبق معمول،در باچند دقیقه تاخیر باز شدو چشمای عسلی رادوین بعداز مدت ها روبروم ظاهرشدن...
نگاهی به چهره اش انداختم...اخم غلیظی روی پیشونیش نشسته بود...جدی ورسمی روبروم وایساده بود.
اُه!!پس هنوز عصبانیه...
بالحنی خشک ورسمی گفت:سلام...
لحنش باعث شدکه اخمی روی پیشونیم نقش ببنده...
زیرلب جواب سلامش ودادم...
تک سرفه ای کردوگفت:کاری داشتی؟!
زل زدم توچشماش...چشمای عسلی که حالا سردتر وجدی ترازقبل بهم خیره شده بودن...
انگار،خشک وجدی بودنش قدرت تکلم وازمن گرفته بود...نمی تونستم حرف بزنم...
به سختی آب دهنم وقورت دادم...
چته رها؟!چرا حرفت ونمیزنی؟توباید بتونی حرفت وبزنی...نترس...بهش بگوکه اومدی تاازش سوال بپرسی...بهش بگو.
نفس عمیقی کشیدم وکمی به خودم مسلط شدم...
لبم وبا زبونم ترکردم وباتته پته گفتم:من...من فردا امتحان دارم...یه مسئله خیلی سخت هست که نمی تونم حلش کنم...اومدم...اومدم که اگه میشه...اگه میشه بهم...بهم کمک کنی.
وبعداز گفتن این حرف،نفس راحتی کشیدم...
وای خدا داشتم جون می دادم...بالاخره تونستم حرفم وبزنم.
خیره شدم به رادوین تاببینم جوابش چیه...حتما الان برمیگرده میگه من نمی تونم کمکت کنم...آره حتماخیلی ازدستم شکاره...لابد فکرمیکنه تقصیرمن بودمه رعناجون توهم زد...خب به من چه که ننه تو دُز توهماتش بالاست؟!!هان؟؟
رادوین خشک وجدی زل زده بودبه چشمام...نگران ودل آشوب بهش خیره شده بودم...
خدایا نذار بگه نه.رادوین،توروجونه رهانگوکمکت نمی کنم...
رادوین نفس عمیقی کشید...
دِ بنال دیگه...چرا انقد لِفتِش میدی؟!!یه کلوم خطم کلوم کمکم می کنی یانه؟!!
صداش وصاف کرد واخم روی پیشونیش پررنگ ترشد...جدی وسمی گفت:معذرت می خوام خانوم شایان بنده...
انوم شایان؟!چرا انقد رسمی وخشکه؟مگه من باهاش چیکار کردم؟تمام اون اتفاقات به خاطر تفکر غلط رعناجون بود ومن هیچ تقصیری نداشتم...گذشته ازاین حرفا،فکرنمی کنم اتفاقاتی که افتاده انقد مهم وجدی بوده باشن که رادوین از این روبه اون روشده باشه...چرا انقد سرده؟چرا مثل اون روز مهربون نیست؟چرا؟فقط به خاطر یه مشت حرف؟!!
آب دهنم وقورت دادم ومنتظرموندم تاادامه حرفش وبشنوم...
رادوین لبش وبازبونش ترکرد...زل زده بودتوچشمای نگرانم...
خوچرا حرف نمی زنی؟!!توچی؟!!داشتی می گفتی بنده...
نفس عمیق دیگه ای کشید...
دِ می خوای زجر کُشم کنی؟!!خب بنال دیگه پسر!!
دهنش وبازکرد...بالاخره زبونش تودهنش چرخید:
- بنده...عاشق قیافه اتونم وقتی این شکلی میشید!!
وازخنده ترکید!!!
مرض...پسره چلغوز!!این همه من وسکته دادی که این وبگی؟!!مسخره...
خنده رادوین باعث شدکه لبخندی روی لبم بشینه...
بین خنده هاش گفت:رهاباید جای من بودی وقیافه ات وتواون حالت می دید...خیلی باحال شده بودی!!
وخنده اش شدت گرفت...
اخم مصنوعی کردم وگفتم:مرض بگیری تو!!کوفت...قلبم اومدتودهنم حالافکرکردم چی می خوای بگی...
همون طورکه می خندید،ازجلوی در کنار رفت وگفت:حالابفرمایید تودم دربَده!!
واشاره کردکه برم تو...
لبخند روی لبم وپررنگ ترکردم وبعداز درآوردن کفشام،وارد خونه شدم...
نگاهم که به هال خونه رادوین خورد،فکم چسبید به زمین...پارکتای کف هال ازتمیزی برق می زدن...همه چیز مرتب ومنظم سرجای خودش بود...همه جامرتب بود...حتی دکوراسیون خونه هم تغییر کرده بود...این دکوراسیون کار رادوین نیست...مطمئنم!! هیچ پسری نمی تونه انقد ظریف ودقیق وکدبانوباشه.
همون طورکه تمام خونه روباچشمام زیرنظر می گرفتم،گفتم:مثل اینکه درغیاب من اینجایه اتفاقایی افتاده...کدوم دختر خوش سلیقه ای اینجارو چیده؟!!
رادوین خندید...برای عوض کردن بحث،به مبل اشاره کرد وگفت:چرا وایسادی؟بشین.
وبه آَشپزخونه رفت...منم به سمت مبل رفتم ونشستم...همون طورکه دکوراسیون خونه رو آنالیز می کردم،طوری که رادوین بشنوه گفتم:این دکوراسیون وسلیقه کار تونیست.مطمئنم که یه دختر خانوم کدبانو اینجاروچیده... نوچ نوچ نوچ!!پسربد...اگه به رعناجون نگفتم دختر میاری خونه خالی.
صدای خنده رادوین ازآشپزخونه بلند شد...صداش وشنیدم:
- دخترکجابود بابا؟!!همه ایناکارخوده رعناجونه...
اِ؟!!واقعا؟ایول به رعناجون...چه کدبانو وباسلیقه...
رادوین بیچاره اهل هرچی باشه دیگه اهل دختر خونه خالی آوردن نیست...
لبخندی روی لبم نشسته بود...برای اینکه اذیتش کنم،بالحنی که شیطنت توش موج میزد،گفتم:دودیقه اومدیم خودتون وببینم همش توآشپزخونه بودین...دِ خواهر دل بِکَن ازاون آشپزخونه دیگه.من چیزی نمی خورم به جونه آجی رادی!!خودت وتو زحمت ننداز.
صدای خندیدنش بلند شد...باصدایی که سعی می کرد نازک وزنونه باشه، گفت:
- اِ وا خواهر الان میام...چی میل داری برات بیارم؟!چایی،شربت،نسکافه، قهوه،قهوه باشیر،قهوه باشکر،آب...کدومش عزیزم؟!!
خندیدم وگفت:اِ؟!!نه بابا؟مثل اینکه رعناجون یه شبه ازتو یه کدبانوی به تمام معناساخته...(کمی فکرکردم وادامه دادمSmileمن چایی می خورم...
رادوین بعد از مکث کوتاهی،بالحن لوسی گفت:ای وای خواهر حواسم نبود چاییم تموم شده!!ببخشید توروخدا...
پوفی کشیدم وگفتم:باشه بابا...شربت...
- اونم همین پیش پای شما لیوان آخرش وخودم خوردم.
- نسکافه...
- نسکافه؟!!ای وای...چندبار به این مرد گفتم برو نسکافه بخر رهاجون میاد آبروم جلوش میره،مگه گوش کرد؟!ببخشید توروخدا...قول میدم دفعه بعدکه اومدی به آقاجمال بگم نسکافه بخره...
همچین بانازوعشوه گفت آقاجمال که ازخنده پهن شدم...
آقاجمال؟!!خدانکشتت رادوین...
بین خنده هام گفتم:می دونی که حالم از قهوه بهم می خوره ولی شاید بشه باشیرتحملش کرد...جهنم الضرر همون قهوه باشیر بیارخواهر.
بالحنی که ناز وادا توش موج میزد،گفت:ای وای...حواس ندارم که!!شیرمونم تموم شده.
لبخندم محو شد...اخمی روی پیشونیم نشوندم وگفتم:اسکل کردی من و؟!!
- اِ وا خواهر این چه حرفیه؟!!
پوفی کشیدم وکلافه گفتم:خب قهوه باشکرچی؟اون وکه دیگه داری؟!
- ای خاک توسرم...شکرم که نداریم...
- اَه!!توروحت رادی.بااینکه خیلی ازقهوه بدم میاد ولی عیب نداره همون قهوه خالی روبیار کوفت کنیم.
- وای خواهر...ببخشید...قهوه ام نداریم.
وای خدا...اینم بدجور من واسکل کرده ها!!!شیطونه میگه همچین باپشت دست بزنی تودهنش نفهمه از کجاخورده.
عصبانی گفتم:آب چی؟!آب وکه دیگه داری؟
- وای ببخشید خواهر...تویخچال آب نذاشتم خنک بشه.آب شیر بیارم برات؟!
کلافه گفتم:باشه بابا همون وبیار...کُشتی تومن و!!
صدای خنده اش به گوشم خورد...
بالاخره آقا رادوین،بالیوان آبی در دست از آشپزخونه بیرون اومد وکنارمن روی مبل نشست...
لیوان آب وبه دستم داد ودرحالیکه با دست وسرش نازوعشوه میومد،گفت:خاک عالم توسرم خواهر!!ببخشید توروخداکه نتونستم خوب ازت پذیرایی کنم...
خندیدم ویه قلوپ آب خوردم...
باخوردن آب قیافه ام مچاله شد...لیوان وگذاشتم روی میز عسلی وعصبانی گفتم:این چی بود؟!!چرا انقد گرم بود؟
لبخندملیحی روی لبش نشست...این بار باهمون صدای مردونه خودش گفت:گفته بودم که آب خنک نداریم!!
وجزوه ام وازدستم گرفت ودرحالیکه برگه هاش و ورق می زد،گفت:خب بگوببینم مشکلت چیه؟
مسئله مورد نظرم وبهش نشون دادم...رادوین نگاهی به مسئله انداخت وبی معطلی شروع کردبه توضیح دادن...
خودکارو دستش گرفته بودو هی هی عبارت ریاضی می نوشت ومثلابرای من توضیح می داد...هی X و ازاینجامی برد اونجا وازین ور میاورد پایین وبعد m رو در y ضرب می کرد وفاکتور می گرفت ورادیکال اضافه می کرد...اصلا یه وضعی!!
هریه خطی که می نوشت وتوضیح می داد ازم می پرسید فهمیدی ومنم با اطمینان کامل سرتکون می داد ولی راستش... ازخدا که پنهون نیست ازشماچه پنهون هیچی نفهمیدم!!سوالش خیلی سخت بود.
رادوین یه صفحه کلاسور کامل وپرکرده بود ونزدیک به 15 دقیقه بودکه داشت توضیح می داد..درطول این 15 دقیقه من به برگه کلاسوروخودکار توی دست رادوین که مدام روی کاغذ حرکت می کردوکاغذرو سیاه کرده بود،خیره شده بودم ...تمام حواسم پی این بودکه رادوین چجوری انقد تند می نویسه!!
همین جوری زل زده بودم به حرکت خودکار رادوین روی کاغذ وازسرعت بالای رادوین تعجب می کردم که یهو قلم از حرکت ایستاد...
صدای رادوین به گوشم خورد:
- فهمیدی؟!
نگاهم واز کاغذی که حالا پراز محاسبات فضایی شده بود،گرفتم وبه رادوین خیره شدم...
باقاطعیت سری تکون دادم ومطمئن گفتم:کاملا!
رادوین سری تکون داد وخودکارو به سمتم گرفت...گفت:خب حلش کن ببینم.
نگاهی به خودکار انداختم...
من باید این خودکاروبگیرم دستم ومسئله رو حل کنم؟!!جونه رها؟
آب دهنم وقورت دادم ونگاهم وازخودکار گرفتم وخیره شدم به رادوین...
رادوین اخمی کردوگفت:بگیر حلش کن دیگه!
- من حلش کنم؟!
- آره.توحلش کن!!
دوباره آب دهنم وقورت دادم ونگاهم واز رادوین گرفتم...سرم وانداختم پایین وشروع کردم به بازی کردن باانگشتای دستم...زیرلب گفتم:میشه یه باردیگه توضیح بدی؟!
صدای کلافه رادوین به گوشم خورد:
- یه باردیگه؟!!مگه نفهمیدی؟
سری به علامت منفی تکون دادم...پوفی کشید وکلافه گفت:باشه ولی خواهشاً این دفعه خوب گوش کن چون اگه نفهمی دیگه توضیحی درکارنیس!!
سرم وبالاآوردم وباذوق گفتم:اوکی!
لبخندی زدودوباره شروع کردبه توضیح دادن...
اوف!!!دوباره روز ازنو روزی ازنو...
به بند چرت وپرت پشت سرهم ردیف می کرد وبرای من توضیح می داد ولی منه خر یه کلمه هم ازتوضیحاتش نفهمیدم!
بابا من نمی فهمم!!حتی اگه شوصون بارم توضیح بدی نمی فهمم...سخته...خیلیم سخته!
مثل دفعه قبل توفکر سرعت نوشتن رادوین وحرکت قلم روی کاغذبودم وحواسم به حرفای رادوین نبود...
بالاخره از نگاه کردن به یه جای ثابت خسته شدم و سرم وبالاآوردم...خیره شدم به رادوین...لبش مدام تکون می خورد وحرف میزد...هی ازم می پرسید فهمیدی ومنم سرتکون می دادم.
بابا من که حتی گوشم نمیدم خسته شدم بعد اون وقت توکه انقد فک زدی خسته نشدی؟!!
آهان ببخشید...یادم نبود توبچه رعناجونی...مادر وپسرعین همین...خندیدنتون،زیادحرف زدنتون،چشماتون.
همین جوری به رادوینی که سخت در تلاش وتقلابود تابهم بفهمونه مسئله چی میگه، خیره شده بودم وسعی می کردم شباهت های بیشتری بین اون ورعناجون پیدا کنم که یهو چشمم خورد به پشت سر رادوین...یه میز کنار تلویزیون بود...یه میز که پرشده بود از جعبه کادوهای خوشگل ورنگارنگ...
من چرا وقتی اومدم تومیز به این گندگی وندیدم؟!این میز قبلاهم اینجابود؟؟دیگه به کور بودن خودم یقین پیدا کردم...خدایا چرا من ونمی کشی راحتم کنی؟!!کورکه هستم،خل که هستم،اختلال روانی که دارم،توهم دربیداری هم که میزنم،جدیداً توهم درخواب ورویاهم که به توهماتم اضافه شده...ای خدا...من وبکش یه گَلَِه آدم از شرم خلاص بشن!!
نگاهم روی کادوهای روی میز ثابت مونده بود...
چقدرکادو...چه جعبه های خوشگلی دارن!!حالا مناسبت این کادوهاچیه؟!تولد رادیه؟چه خبرشده که همه به رادوین هدیه دادن؟!!
- فهمیدی؟!
باصدای رادوین به خودم اومدم...نگاهم واز جعبه کادوهاگرفتم وخیره شدم به رادوین...
قیافه اش بدجور مچاله شده بود...اخمی روی پیشونیش خودنمایی می کرد...زیرلب گفت:نگوکه نفهمیدی!
لبخند ژکوندی تحویلش دادم وگفتم:مگه میشه نفهمیده باشم؟!فهمیدم بابا.ازبس توخوب توضیح دادی همه چی دستگیرم شد!!
پوفی کشیدوگفت:مطمئن باشم؟!!
سری تکون دادم وگفتم:شک نکن.
معلوم بود دیگه حال وحوصله نداره که ازم بخواد براش توضیح بدم!!پس به حرفم اعتماد کرد...کم کم اخم روی پیشونیش محو شدوچشماش وبادستش مالید... سرش وبه پشتی مبل تکیه دادوچشماش وبست...
الهی...بچه به معنای واقعی کلمه زایید!!!
هرکس دیگه ای هم جای ردوین بود می زایید...نیم ساعت تمامه داره واسه من توضیح میده وتازه یه صفحه کلاسور پشت ورو روهم سیاه کرده...اگه الان بهش بگم که نفهمیدم قطع به یقین کاری می کنه که روح ننه آق بزرگ بابای عمه ی ننه ام بیاد جلوی چشمم!!پس همون بهترکه فکرکنه من همه چی وفهمیدم وفرداقراره برم سر جلسه امتجان 20بگیرم برگردم!
نگاهم واز رادوین گرفتم ودوباره به جعبه کادوهای روی میز خیره شدم...
بی اختیار ازجابلند شدم وبه سمت میز رفتم...به میز رسیدم ونیشم تابناگوشم بازشد...من تاحالااین همه کادوباهم یه جاندیده بودم!!!چقد خوشگلن...وای...ببینشون...
دست دراز کردم وشروع کردم به وارسی کردن کادوها...تویکی ساعت بود،تویکی دیگه ادکلن،یکی لباس مارک دار،یکی خرس پولیشی...
خرسه روازتوی جعبه بیرون آوردم ونگاهی بهش انداختم...
خرس پولیشی به چه کار رادوین میاد؟!!کدوم آدم خری همچین چیزی به رادوین هدیه داده؟ 
- یکی نیس بگه آخه دختره احمق مگه من هرروز بعداز ظهر،میرم توکوچه بادخترای محلمون خاله بازی می کنم که تو واسم خرس خریدی؟
به سمت صدا چرخیدم وبارادوین چشم توچشم شدم...حالادقیقا روبروی من وایساده بود...
لبخندی زدم وبه کادوهااشاره کردم وگفتم:این همه کادوبرای چیه؟!تولدته؟
پوزخندی روی لبش نشست...گفت:تولد کابود بابا؟!
پوزخندش محوشدوباشیطنت گفت:یعنی تونمی دونی امروز چه روزیه؟!
گنگ وگیج گفتم:نه... چه روزیه؟!
لبخندشیطونی روی لبش نقش بست...باریتم آهنگینی گفت:روز ولنتاینه...روزولنتاینه...
اِ؟!!روز ولنتاین امروزه؟!!به به به...پس روز ولنتاینه که این همه کادو به گودزیلا رسیده!
خندیدم وگفتم:معلومه خیلی واله وشیدا داری که این همه کادو بهت تقدیم شده ها!
خندید ولی چیزی نگفت...
- می خوای بااین همه کادوچیکار کنی؟!
پوفی کشید وگفت:من که می خواستم بندازمشون آَشغالی ولی سعید گفت حیفه.قرار شده فردا بیاد اینارو ببره پیش یکی ازدوستاش که مغازه حراجی داره،بفروشتشون. 
وروش وازمن برگردوندوبه سمت مبل یه نفره رفت وروش ولو شد...
نگاهم ورادوین گرفتم وبه کادوهای روبروم خیره شدم...تک تکشون و باذوق وشوق باز می کردم وامتحانشون می کردم...ادکلنارو بودمی کردم،ساعتارو دست می کردم...
خیلی باحال بود!!ذوق مرگ شده بودم...حیفه که سعید اینارو ببره بفروشه...خب چرا رادوین ازشون استفاده نمی کنه؟!!چه می دونم...لابد چون از دوست دختراش بدش میاد نمی خوادکه کادوهای اوناتو خونه اش باشن وازشون استفاده کنه...آره شاید!!
همین جوری داشتم باذوق وشوق کادو هارو وارسی می کردم که رسیدم به یه جعبه کادوی صورتی به شکل دوتا قلب درهم حلقه شده...چه جعبه خوشگلی!!ذوق زده در جعبه رو باز کردم ونگاهی به داخلش اندختم...توش فقط یه شاخه گل بود!!وا...این همه پول دادی جعبه به این خوشگلی خریدی که فقط توش یه شاخه گل بذاری؟!!مردم کم دارن به خدا!!
کنار شاخه گل،یه کارت به شکل قلب بود...حتما طرف واسه رادوین جملات عشقولانه نوشته!!بذار بازش کنم توش وبخونم یه ذره بخندم روحم شادبشه...
ازسرِکنجکاوی دست دراز کردم وکارت وازجعبه بیرون آوردم...بازش کردم ونگاهم روی دستخط ظریف وزیبای روبروم ثابت موند:
- "ته دیگ عشق ِ اول را هر چقدر که بسابی ،چه با اسکاج ِ دوست داشتن های بعدی ،چه با سیم ِ ظرفشویی عاشق شدن های بعدی،از دلت پاک نمی شود ...حالا تو هی بساب و از صدای ناهنجارش سر درد بگیر …
 
سعی نکن من وفراموش کنی چون نمی تونی...رادوین تو نمی تونی خودت وگول برنی...توهنوزم من ودوست داری.می دونم...من این ومی دونم اما دلم می خواد توام این وبدونی که من هنوزم مثل قدیم دیوونه اتم...
از طرف..."
 
تااومدم اسم طرف وبخونم رادوین کارت وازدستم کشید...
با چشمای عسلی به خون نشسته اش خیره شدبهم...عصبانی دادزد:
- چرا بی اجازه بهش دست زدی؟!
کارت توی دستش ومچاله کرد وپرتش کردتوی جعبه اش... جعبه رو ازروی میز برداشت وبه سمت اتاقش رفت...وارد اتاق شدودروبه هم کوبید!! شوکه وبهت زده به در بسته اتاق رادوین خیره شده بودم... چرا سرم داد زد؟!مگه من چیکارکردم؟من فقط...من فقط خواستم ببینم توی اون کارت چی نوشته.حتی نذاشت اسم طرف وبخونم...این جعبه کادویی وکارت توش هرچی که بود،مربوط می شدبه گذشته رادوین...به عشق قدیمیش...به عشق به قول خودش بی لیاقتش...دختره توهمچین روزی براش هدیه فرستاد بود...نوشته بود هنوزم دوسش داره... اون دختر هنوزم عاشق رادوینه...اون گفت که رادوینم دوسش داره وفقط داره خودش وگول میزنه... زیرلب زمزمه کردم: - هنوزم مثل قدیم دیوونه اتم... خیره شده بودم به در بسته اتاق رادوین... رادوین سرمن داد زد...سرم وداد زد وبی توجه به حضورمن به اتاقش رفت ودروبست!بی احترامی از این بیشتر؟!بی احترامی از این بیشترکه حضورم ونادیده گرفت ورفت توی اتاقش ودروبه هم کوبید؟؟درسته که فکرکردن به گذشته داغونش می کنه واون جعبه هم مربوط به گذشته اش می شد ولی هرچی که بود اون نباید بامن اونجوری رفتار می کرد...کارش اشتباه بود...خیلیم اشتباه بود!!کلافه وعصبی نگاهم واز در اتاق رادوین گرفتم وبه سمت مبل رفتم... خم شدم وجزوه وخودکارم واز روی میز برداشتم که نگاهم خورد به لیوان آب روی میز عسلی... بذار حداقل لیوانی که خودم توش آب خوردم وببرم بذارم توآشپزخونه... لیوان وازروی میز برداشتم وبه سمت آشپزخونه رفتم...وارد آشپزخونه شدم وخواستم برم سمت ظرفشویی که پام روی سرامیک لیز خورد وتعادلم وازدست دادم...بی اختیار لیوان آب ازدستم افتادروی زمین وصدای گوش خراشی ایجاد کرد...لیوان هزار تکه شده بود... یه دونه محکم زدم توسرم!! من چرا انقد احمقم؟!هان؟الانم وقت لیز خوردن بود؟؟اصلا من چرا لیز خوردم؟ نگاهم روی سرامیک خیس کف آشپزخونه ثابت موند وجوابم وگرفتم...سرامیک خیس بود ومنم لیز خوردم ولیوان ازدستم افتاد وحالالیوان بیچاره هزار تیکه شده! مرده شورت وببرن رادوین!!چرا کف آشپزخونه ات خیسه؟!هان؟چرا باید کف آَشپزخونه ات خیس باشه ومن بیفتم زمین ولیوان بشکنه؟!الهی سنگ قبرت وخودم دست تنهابشورم!همون طورکه زیرلب به رادوین فحش می دادم ونفرینش می کردم،به سمت جارو وخاک انداز کنار کابینت رفتم... جارو وخاک اندازوبه دست رفتم وخواستم برم سمت خورده شیشه هاکه یهو...جلوی پام وندیدم وپام وگذاشتم روی همون سرامیک خیسی که دفعه اول باعث لیز خوردنم شده بود...این بار بدتر از دفعه اول لیز خوردم وافتادم زمین... صدای گوش خراش برخورد خاک انداز بازمین به گوشم خورد...یکی ازشیشه خورده هایی که روی زمین بود،با مچ پام برخورد کرد وپام وبرید... حالاشد قوز بالای قوز!! هم زدم لیوان رادوین وشکوندم وهم خودم نفله شدم... دلم می خواد سرم ومحکم بکوبونم به دیوار...الهی من بمیرم به عنوان مجازاتم سالی یه بارم کسی نیاد سنگ قبرم وبشوره!آخه چرامن همیشه وهمه جاباید نشون بدم که دست وپاچلفتیم؟! خدایا چرا این بنده خل وچلت ونمی کشی راحتش کنی؟ - رهاچی شدی؟! این دوباره باسوالای توحلقش رفت روی مخ من!!!به نظرت چم شده؟!وقتی لیوان شکسته ومنم افتادم زمین وپام خون میاد چه پدیده نادر وشگفت انگیزی می تونه رخ داده باشه؟؟هان؟بچه پرروی خنگ...همش تقصیرتوئه...تقصیر توئه که سرم داد زدی وگورت وگم کردی رفتی تو اتاقت.منه خروبگوکه خواستم از سرِ ادب واحترام لیوانی که توش آب خورده بودم وبذارم توی آشپزخونه!!ازسرادب واحترام به کی؟!به تو؟آره؟!!به تویی که انقد شعور نداری که بدونی آدم بامهمونش اینجوری رفتار نمی کنه؟ - رها...پات چی شده؟ببینم پات و... کنارم روی زمین زانو زدوخیره شدبه بریدگی روی پام... نگرانی توچشمای عسلیش موج میزد...دستش وبه سمت پام دراز کرد تازخمم وببینه...پام وعقب کشیدم وگفتم:چیزی نیس... اخمی کردوگفت:چیزی نیس؟!پات داره خون میاد... - گفتم که مهم نیس. ودستم وبه زمین تکیه دادم وسعی کردم ازجام بلند شم... روی پاهام وایسادم وخم شدم تا جارو وخاک انداز واز روی زمین بردارم. - چیکار می کنی؟ جارو رو ازروی زمین برداشتم وزیرلب گفتم:می خوام این شیشه خورده هاروجمع کنم. صدای مهربونش توی گوشم پیچید: - نمی خواد...خودم جمعشون می کنم. باقاطعیت گفتم:من این گندو زدم،خودمم جمعش می کنم. - گفتم که نمی خواد... - جمعش می کنم. وخاک اندازوبه دستم گرفتم وخواستم مشغول جمع کردن خورده شیشه هابشم که یهو رادوین بایه حرکت من وزاروی زمین بلند کرد... بایه دست سرم وبادست دیگه اش پاهام وگرفت ومن وگرفت توی بغلش...سرم وبه سینه اش تکیه داد وزیر گوشم گفت:وقتی میگم نمی خواد یعنی نمی خواد...رو حرف آريال رادوین حرف نزن و بگوچشم.خودم بعداً جمعشون می کنم... وبالحن مهربونی ادامه داد:- ازدستم دلخور نباش رها...معذرت می خوام...خیلی زود عصبانی شدم ولی باورکن دست خودم نبود...







همون طورکه من و توبغلش گرفته بود،ازآشپزخونه بیرون اومدوبه سمت مبل سه نفره توی هال رفت...
 عطر تلخش وبوکشیدم...سرم روی سینه رادوین بود ومی تونستم صدای ضربان منظم قلبش وبه راحتی بشنوم... این ضربان قلب همون صداییه که روزی که ازشمال برگشتیم بهش گوش سپردم...این قلب همون قلبه...این صدا همون صداست...من مطمئنم...پس یعنی...یعنی تمام اون اتفاقاواقعی بودن؟یعنی من اشتباه نمی کنم؟رادوین من ودرآغوشش گرفت وپیشونیم وبوسید؟!رادوین؟!! به مبل سه نفره رسید...من وگذاشت روی مبل وبه اتاق رفت... رفتن رادوین وبانگاهم دنبال می کردم...رادوین که وارد اتاق شد،سرم وبه پشتی مبل تکیه دادم وچشمام وبستم... خدایا من گیج شدم...نمی فهمم اینجاچه خبره...این آدم،این آدمی که انقد بامن مهربونه رادوینه؟!همون رادوین گودزیلایی که قبلاً سایه ام وباتیر می زد؟یعنی داره پایِ قولش وایمیسته؟!یعنی تمام این مهربونیاومحبتاش فقط وفقط به خاطر قولیه که لب دریا به من داده؟ - پات و بیارجلوببینم. باصدای رادوین به خودم اومدم وچشمام وبازکردم...خیره شدم به رادوین...درست روبروی من،روی زمین،زانو زده بود...
وقتی دید دارم نگاهش می کنم،لبخندزد.لبخندمحوی روی لبم نقش بست...
 پام وتوی دستش گرفت وبادستمال کاغذی که ازاتاق آورده بود،خون روی زخمم وپاک کرد...درتمام مدتی که رادوین مشغول بود،من بهش خیره شده بودم وحتی پلک هم نمی زدم...حواسم به هیچ چیزوهیچ کجابه جز رادوین نبود...حتی متوجه سوزش خفیف زخمم نبودم!! رادوین باحوصله ودقت چسب زخمی روی زخمم زد... لبخندی روی لبش نشست...گفت:تموم شد! ونگاهش واز چسب زخم گرفت ودوخت به چشمای من... ازنگاه خیره من تعجب کرده بود...انگار تازه متوجه نگاهم شده بود!! گنگ وگیج خندیدوگفت:چیه؟!چرا اونجوری نگام می کنی؟ چیزی نگفتم...نگاهم وازش گرفتم وسرم وانداختم پایین...شروع کردم به بازی کردن باانگشتای دستم... رادوین که سکوت من ودید،دستمال کاغذی روبرداشت وازجابلندشد وبه سمت آشپزخونه رفت... من باید بفهمم...باید بفهمم که اون روز صبح رادوین واقعا اون کارو کردیانه؟!!من باید مطمئن بشم...شاید توهم نزدم وهمه چی درعین واقعیت اتفاق افتاده... چند دقیقه بعد،رادوین باظرفی توی دستش ازآَشپزخونه بیرون اومد...کنارم روی مبل نشست وظرف وگذاشت روی میزعسلی...نگاهی به ظرف انداختم...تخمه است...کنترل وبه دست گرفت وتلویزیون وروشن کرد... وای بازم می خواد فوتبال ببینه؟!!نه توروخدا... اخمام بدجور رفته بودتوهم...رادوین کانالارو جابه جاکردتارسیدبه یه کانال که داشت یه سریال پخش می کرد...اوف!!برپدرت صلوات که این دفعه دیگه فوتبال نمی بینی! همون طورکه نگاهش به تلویزیون بود،گفت:ببخشید چیز دیگه ای توآشپزخونه نبود که ازت پذیرایی کنم...فکرکنم این خونه دایی ما جن داره!!روزی که ازشمال برگشتیم،یخچال وپراز میوه کردم.حتی شیرینیم خریده بودم ولی الان هیچی تویخچال نیست...مگه میشه؟؟پاک دیوونه شدم رفت. وپوفی کشیدویه مشت تخمه ازتوی ظرف برداشت ومشغول شد... لبم وبه دندون گرفته بودم تا نخندم... جِن؟!!هه...جن کجابود بابا من برداشتمشون! - بخوردیگه...چرا نمی خوری؟! لبخندی زدم ودستم وبه سمت ظرف دراز کردم...مشتی تخمه برداشتم وشروع کردم به تخمه خوردن.همون طورکه نگاهم به تلویزیون بودو تق تق تخمه می شکوندم،داشتم به این فکرمی کردم که چجوری بفهمم اتفاقایی که اون روز صبح افتاد واقعی بودن یانه... بعداز چند دقیقه فکر،بالاخره فهمیدم که باید چیکارکنم... یه مشت دیگه تخمه برداشتم وهمون طورکه نگاهم به تلویزیون روبروم بود، گفتم:رادوین...میگم نکنه واقعاساختمون داییت جن داره؟!! نگاهش روی تلویزیون ثابت بود...تخمه ای شکوندوگفت:یعنی چی؟! - مگه تونمیگی یخچالت پرازمیوه بوده وحالاخالیه؟! بی تفاوت گفت:خب آره. بالحنی که سعی می کردم کنایه آمیز باشه،گفتم:آخه فقط خالی شدن یخچال تونیست که!!راستش اون روز صبح که باهم ازشمال برگشتیم یه سری اتفاقای عجیبم واسه من پیش اومد...انگاریکی توخونه ام بود...طرف کلی تحویلم می گرفت...من وازپارکینگ تاخونه ام بغل کرد...من وروی تخت خوابوند وروم پتوکشید...تازه تهشم پیشونیم وبوسید! این وکه گفتم رادوین به سرفه افتاد... تخمه پریده بودتوگلوش وحالاهی سرفه نکن کی بکن... بادستم به پشتش ضربه ای زدم ونگران گفتم: چی شدی تو؟آب بیارمت برات؟رادوین سری به علامت منفی تکون دادوهمون طورکه سرفه ی کرد،گفت:خوبم...خوبم...آب نمی خوام. - مطمئنی؟! زیرلب گفت:آره. وباتک سرفه ای به سرفه های مکررش خاتمه داد. بدون اینکه به من نیم نگاهی بندازه زل زدبه صفحه تلویزیون ودوباره شروع کردبه تخمه خوردن... خونسردادامه دادم: - آره داشتم می گفتم...طرف یه کاره اومد من وماچ کرد... رادوین نگاه گذرایی به من انداخت...درحالیکه بادست خودش وبادمی زد،گفت:هواچقد گرمه!!توگرمت نیس؟ - نه...هواکجاش گرمه؟! - گرمه ها! - نیس بابا. پوفی کشیدودوباره نگاهش ودوخت به تلویزیون... ادامه دادم: - نمی دونم توهم زدم یانه ولی انگار واقعایکی من وماچ... یهوگوشی رادوین زنگ خورد ومانع ادامه دادن حرفم شد... باصدای زنگ گوشی،لبخندی از سر خوشحالی،روی لب رادوین نشست ونفس راحتی کشید... این چرا همچین می کنه؟!چرا هی بحث وعوض می کرد وحالاهم ازاینکه ازدست حرفای من خلاص شده انقد خوشحاله؟چرا نمیذاره حرفم وبزنم؟!چرا هی می پره وسط حرفم؟یعنی کارخودش بوده؟!کار رادوین؟رادوین من وبوسیده؟!!پس چرا اصلابحث وجدی نمی گیره ونمیذاره حرفم وبزنم؟!چرا؟رادوین نگاهی به صفحه گوشیش انداخت وجواب داد: - به به به!استادحسینی...حال شما؟احوال؟!!...مام خوبیم خداروشکر...دلمون واستون تنگ شده استاد!!(تک خنده ای کردوادامه دادSmileبدون مادانشگاه درچه حاله؟...شمالطف دارین...من خراب همین مرامتم اوستا!!...بابام خوبه...سلام می رسونه...اوضاع شرکتم اِی بدک نیست...می گذره... رادوین همون طوربه حرف زدنش ادامه می دادومن باتعجب زل زده بودم بهش... رادی خره داره بااستاد حسینی حرف میزنه؟!یعنی انقدباهم صمیمین که شماره هم دیگه رودارن وبهم زنگ میزنن واینجوری دل وقلوه رد ودل می کنن؟کدوم دانشجویی انقد بااستادش راحته؟!به حق چیزای ندیده...اصلا چرا استاد حسینی حال بابای رادوین وپرسید؟!یعنی آشنای خونواده رادی ایناست؟چه شانس خرکی داره این آقارادوین...فامیلش شده استاددانشگاهش...پس بگوچرا اون روز تودفتر اون قدر باهم صمیمی بودن! بالاخره رادوین بعداز 10 دقیقه فک زدن،رضایت دادوگوشی وقطع کرد...بعدم خیلی شیک ومجلسی،بی توجه به من خیره شدبه تلویزیون وبه تخمه خوردنش ادامه داد. باتعجب گفتم:رادی... بدون اینکه بهم نگاه کنه جواب داد:-هوم؟ - استاد حسینی فامیلتونه؟ این وکه گفتم،نگاهش وازتلویزیون گرفت وخیره شدبه من...بی تفاوت گفت:نه.چطور؟ شونه ای بالاانداختم وگفتم:هیچی همین جوری...آخه دیدم خیلی باهاش صمیمی ای گفتم شاید فامیلت باشه. - حسینی فایملمون نیست.رفیق صمیمی باباست...خونواده ماواستاد باهم رفت وآمد دارن چون خیلی باهم صمیمی ایم.حسینی واقعااستاد باحالیه...خیلی باهاش راحتم...اونم بامن راحته.همیشه همه حرفامون وبهم می زنیم...اصلاانگار نه انگار که 40-30سال ازمن بزرگتره.خیلی بچه بامرامیه!!



ونگاهش وازمن گرفت ودوباره زل زدبه تلویزیون... ایول...پس آقای حسینی رفیق بابای رادوینه!!چه جَلَب.پس بگوچرا انقد باهم صمیمین...وقتی رادوین باهاش حرف میزد انگار بایه پسرهم سن خودش طرف بود نه یه استاد 60 ساله!! رادوین تمام حواسش به تلویزیون بود ومنم زل زدم بودم بهش... وقتی دلش نمی خواد اون بحث وپیش بکشم وهرکاری می کنه تااز ادامه دادن بحث جلوگیری کنه پس چرا من خودم وخسته کنم؟وقتی رادوین علاقه ای به شنیدن حرفام نداره واسه چی الکی انرژی بذارم وحرف بزنم؟از این رادی خره هیچ آبی گرم نمیشه...مطمئنم حتی اگه خودشم اون کارو کرده باشه صدسال سیاه نَم پس نمیده!!پس بهتره بیخیال قضیه بشم... حوصله ام واقعاسررفته بود... سکوت سنگینی بینمون حاکم بودوتنهاصدایی که به گوش می خورد صدای تلویزیون بود... بالاخره کاسه صبرم لبریز شد...برای اینکه سکوت بینمون وبشکنم ومانع تلویزیون دیدن رادوین بشم،صداش کردم:رادی... نگاهی بهم انداخت ومنتظرموندتاحرفم وبزنم... لبم وبازبونم ترکردم ولبخندی روی لبم نشوندم...قدر دان گفتم:مرسی رادوین...به خاطر هدیه ات واقعاازت ممنونم.نمی دونم چطوری باید ازت تشکر کنم...من... لبخندمهربونی روی لبش نقش بسته بود...پریدوسط حرفم: - این چه حرفیه دخترخوب؟مادوتاباهم دوستیم...دوتادوست که باهم این حرفا روندارن.تنهاکاری بودکه می تونستم برات انجام بدم. ناخودآگاه زبونم توی دهنم چرخید: - یعنی ماهنوزم باهم دوستیم؟توهنوز سرقولت وایسادی؟ خندید وگفت:معلومه که آره.برای چی باید بزنم زیرقولم؟! سرم وپایین انداختم...شروع کردم به بازی کردن باریشه های شالم. زیرلب گفتم:آخه...اون روز...وقتی رعناجون اون حرف وزد وتواونجوری عصبانی شدی،باخودم گفتم که شاید تودیگه دلت نمی خواد به این دوستی ادامه بدی وسرقولت وایسی... صدای مردونه وبَمِش بالحن مهربونی همراه شد: - هراتفاقی که بیفته...هراتفاقی...حتی اگه آسمون به زمین برسه،حتی اگه همه عالم وآدم بزنن زیرقولاشون،اگه همه دنیا بشه یه تیکه سنگ ودلای آدماسنگی بشه...حتی اگه دیگه هیچ دل سنگی به هیچ قولی وفادار نمونه،دل من وتو تاآخرش پای این قول مردونه وایساده...قول مردونه ما برای همیشه سرجاشه.این یه دوستی واقعیه...دوستی من وتو،دربدترین شرایطم پابرجاست...این ومطمئن باش. تک تک کلمه هایی که ازرادوین می شنیدم،قندتوی دلم آب می کرد... حرف آخرش توی گوشم پیچید: - دوستی من وتو،دربدترین شرایطم پابرجاست...این ومطمئن باش. لبخندی روی لبم نشست... سرم وبلندکردم ونگاهم ودوختم به چشمای عسلیش... چشماش می خندیدن...لبخندو از چشماش خوندم. لبخندم پررنگ ترشد... خیره خیره زل زده بودم به چشمای به رنگ عسلش...نمی تونستم چشم ازاون چشمابردارم شایدم می تونستم ولی نمی خواستم که این کاروبکنم...دلم می خواست،زمان همین حالابایسته ومن برای همیشه فقط خیره بشم به چشمای رادوین...هرچی بیشتربهشون خیره می شد،عَطَشَم واسه غرق شدن تواون چشمای عسلی بیشترمی شد...چه چیزی تواین چشمای خوش رنگ هست که آدم وتااین حد معتادمی کنه؟این نگاه عسلی دیوونه وار آدم ومعتادمی کنه...دیوونه وار... محوتماشای چشماش بودم که صدای شیطون وبه ظاهرزنونه ای به گوشم خورد: - چشات ودرویش کن...من خودم شوور دارم!!میگم به آقاجمال بیاد پدرت ودربیاره ها! وصدای خنده اش بلندشد... بالاجبار نگاهم وازچشماش گرفتم... به نشوندن یه لبخندروی لبم بَسَنده کردم وچیزی نگفتم...سرم وانداختم پایین وخیره شدم به انگشتای دستم.رادوینم چیزی نگفت وفقط سکوت کرد...ودوباره سکوت...سکوتی که دلم می خواست بشکنمش امانمی تونستم... بالاخره صدای زنگ گوشی رادوین،برای دومین بار موفق به شکستن سکوت سنگین بینمون شد... سرم وبلندکردم وبه رادوین خیره شدم...نگاهش روی صفحه گوشیش ثابت بود...طرف وریجکت کردوزیرلب غرید: - چرا دست ازسرم برنمیدارید؟ وپوفی کشید وگوشیش وپرت کرد روی مبل... کلافه وبی حوصله چشماش وبست وسرش وبه پشتی مبل تکیه داد...صورتش وبادستاش پوشوند ونفس عمیقی کشید...کنجکاوی امونم وبریده بود...من باید بفهمم که کی به رادوین زنگ زده...بایدبفهمم. بی اختیار دستم به سمت گوشی رادوین دراز شد...گوشی وازروی مبل برداشتم وخیره شدم به صفحه اش...نگاهم که خورد به تعدا میس کالاواس ام اس های خونده نشده،سرم سوت کشید!! میس کالاش 100 تابود...دقیق 100تامیس کال...کم نیستا!!خیلیه... اس ام اس های نخونده اشم به 50 تا می رسید...کنجکاویم باعث شدکه یکی از اس هاش وبازکنم... زرشک!!ببین چی نوشته دختره: "ولنتاین مبارک عزیزم به امید روزی که باهم زیریه سقف باشیم واین روزوبه هم تبریک بگیم...دوستت دارم عشقم...رادوین عاشقتم...دلم واسه چشمای عسلیت لک زده نفسم...کی می تونم دوباره ببینمت؟!کی دوباره می تونم اون چشمای خوش رنگت وروبروی خودم ببینم؟کی عشقم؟" جانم؟تودلت واسه چشمای عسلی رادوین لک زده؟!توخیلی بی جاکردی...توخیلی شکرخوردی...توبه گور عمه ی ننه شوورخاله ات خندیدی که دلت واسه نگاه عسلی رادوین تنگ شده!!دختره هیزبی حیا...یعنی چی عشقم؟!نفسم؟شیطونه میگه زنگ بزنی بهش ببندیش به فحشا!! نمی دونم چرا ولی ازاینکه دختره دلش واسه چشمای رادوین تنگ شده نارحت شدم...یعنی کس دیگه ای هم به جزمن هست که به این چشمای عسلی اعتیادپیداکرده باشه؟...یعنی این نگاه عسلی به جزمن به کس دیگه ای هم خیره میشه؟ حسادت داشت دیوونه ام می کرد...نمی دونستم چمه واین حس حسادت برای چیه ولی دلم می خواست دختره رو به رگ بارفحش ببندم!! بی اختیار دهن بازکردم وبالحن دلخوری گفتم:این دختره کیه؟! رادوین دستاش وازروی صورتش برداشت وچشماش وبازکرد...تکیه اش وازمبل گرفت وبه سمتم خم شد...باتعجب گفت:کدوم دختره؟ اخمی روی پیشونیم نقش بسته بود...کلافه وعصبی گوشی وبه سمتش گرفتم وگفتم:نمی دونم...بیاخودت ببین.رادوین متعجب وگنگ گوشی وازدستم گرفت...نگاهی به من انداخت وخیره شدبه صفحه گوشیش... باخوندن متن اس ام اس پوخندی روی لبش نشست...زیرلب گفت:اینم یه خره دیگه اس مثه بقیه! پوزخندی زدم وگفتم:خوبه والا...رادوین جان این خرا چقدر باهات احساس صمیمیت وراحتی می کنن!!دلشونم که واسه چشمات لک میزنه...میگم یه قراری بااین خرای محترمه بذار بلکم دلشون از دلتنگی چشمات خلاص بشه!! رادوین نگاهش ودوخت به چشمای من...پوزخندش محوشد وجاش ودادبه یه لبخندمحوروی لبش...مهربون گفت:چی میگی دیوونه؟!...خوبی رها؟ نمی فهمیدم دارم چی میگم...حرف زدنم دست خودم نبود...زبونم تودهنم چرخید: - ماخوبیم ولی مثل اینکه بعضیاازمابهترن. وباچشم اشاره ای به گوشی توی دستش کردم...منظورم همون دختری بودکه به رادوین اس داده بود... ونگاهم وازرادوین گرفتم وخیره شدم به میز پراز کادو روبروم...پوزخندی روی لبم نقش بست...
این همه کادو،این همه خاطرخواه وکشته مرده،این همه میس کال،این همه اس ام اس،این همه عاشق ودلباخته...خوبه والا.رادوین جان ازهرلحاظ تامینه به خدا!!
 باحرص زل زده بودم به کادوها وزیرلب به دوست دخترای رادوین فحش می دادم که یهو رادوین گوشیش وبه دستم دادوگفت:بگیرزنگ بزن. باتعجب نگاهم واز روبروم گرفتم وخیره شدم به رادوین...مثل بچه خنگا گفتم:چیکارکنم!؟؟ اشاره ای به گوشی توی دستم کردوگفت:بگیر زنگ بزن به دختره!





- که چی بشه؟! لبخندشیطونی زدوگفت:که هم امشب یه دل سیر بخندیم وشادبشیم وهم من ازدست این دختره ی سیریش خلاص بشیم...(چشمکی زدوادامه دادSmileنظرت چیه؟!! لبخندشیطونی روی لبم نشست...دقیقا منظورش وگرفتم... خندیدم وگفتم:ایول!!! وباذوق خیره شدم به صفحه گوشی وشماره دختره روگرفتم... رادوین داشت می خندید...بین خنده هاش گفت:اگه می دونستم یه زنگ زدن انقد خوشحالت می کنه زودتر بهت پیشنهاد می دادم زنگ بزنی! دستم وگذاشتم روی لبم وگفتم:هیس!!!ساکت شو. رادوین خفه خون گرفت ومنم زدم روی اسپیکر...بعداز پنجمین بوق،بالاخره دختره برداشت.صدای جیغ جیغو ولوسش توی گوشی پیچید: - وای رادوینم تویی عقشم؟! صدام وصاف کردم وخشک ورسمی گفتم:اولاً سلامت کو؟!دوماً رادوین نه وآقا رادوین.سوماً عقشت؟!رادوینِ من ازکی تاحالاعقش توشده ومن خبرندارم؟ این وکه گفتم رادوین لبش وبه دندون گرفت وزیرزیرکی خندید...خیلی جلوی خودش ومی گرفت که صدای خنده اش بلندنشه. دختره نفس عمیقی کشیدوطلبکارانه گفت:رادوینِ تو؟!نفس من ازکی تاحالاشده رادوین توکه من خبرندارم؟! پوزخندصداداری تحویلش دادم وگفتم:خانوم به ظاهرمحترم شما به چه حقی به همسرمن میگیدنفسم؟ بااین حرفم،دختره رفت توشوک...سکوت کرده بودوچیزی نمی گفت...کلافه گفتم:چی شدی خانوم؟!الو... باصدای خفه ای گفت:هم...همسرت؟! رادوین ازخنده ترکید...آرنجم وتو بازوش فروکردم تاخفه شه... دختره باتعجب گفت:صدای چی بود؟تک سرفه ای کردم وخونسردگفتم:تلویزیون...(و خطاب به رادوین ادامه دادمSmileرادوین جان عشقم یه ذره اون تلویزیون وکم کن هانی...قربونت برم دارم باتلفن حرف میزنم. ودوباره آرنجم وتو پهلوش فروکردم وتا اون نیم مثقال زبونش وتودهنش بچرخونه ویه چیزی بگه تابلکم ضربه نهایی روبه دختره بزنیم... رادوین ریز ریز خندید وسرش وبه سمت گوشی توی دست من برد...
بالحن مهربون ومثلا عاشق پیشه ای گفت:ای بابا...یه شب اومدیم خونه خواستیم زنمون وببینما!الهی رادوین فدات بشه قطعش کن دیگه عزیزم...دل می خوادیه امشب وباهم خوش باشیم عشقم...(وبالحن لوسی ادامه دادSmileدلم بغل می خواد رهایی...نمیای؟!
وازگوشی فاصله گرفت وزد زیرخنده...دستم ومشت کردم ومحکم زدم توسرش... بچه پررو!!!یعنی چی دلم بغل می خواد؟!بی ادب... باحرکات لبم بهش فهموندم: - می کشتمت رادوین!!سرخوش خندید...شیطنت توچشمای عسلیش موج میزد.باصدای بلند،طوریکه دختره بشنوه،گفت:چرا نمیای عسلم؟!خانومی دلم واسه بغلت تنگ شده...بیادیگه رهاجان...نکنه می خوای رادوینت وزجرکش کنی؟ چشم غره ای به رادوین رفتم وگوشی وبه سمت دهنم بردم...بالحن لوسی گفتم:من غلط بکنم بخوام نفسم وزجرکش کنم. دارم میام عشقم...(وخطاب به دختره ادامه دادمSmileمی بینی که کار دارم...ولی خانوم محترم بهتره دیگه شمارتون وروی گوشی رادوینم نبینم وگرنه کاری می کنم که مرغای هوابه حالت زار زار گریه کنن!!مفهومه؟!! و زارت گوشی وقطع کردم... یهو رادوین ازخنده پهن مبل شد!!! لگدمحکمی به پاش زدم وزیرلب غریدم: - که دلت بغل می خواد...هان؟!! سرخوش خندید وآغوشش وبرام بازکرد...شیطون گفت:تازه بوسم می خوام اون دختره پشت تلفن بود دیگه روم نشد بگم! زدم توسرش وگفتم:بی خود!!بغل که می خوای هیچ تازه ماچم می خوای؟دیگه چی؟! چشمکی زدوگفت:دیگه هیچی...فقط اگه امشبم پیشم بخوابی دیگه درخواستی ندارم! باآرنج زدم به پهلوش...خنده ام گرفته بود...درحالیکه تمام سعیم ومی کردم که خنده ام نگیره،گفتم:دیوونه!!! رادوین داشت می خندید... خلاصه بعداز کلی شوخی وخنده مسخره بازی،بالاخره تصمیم گرفتم که زحمت وکم کنم...آخه ساعت 12 شب بود!! روبه رادوین گفتم:من دیگه برم...دیروقته. لبخندی زدوشیطون گفت:برای چی می خوای بری؟خب بمون دیگه.قول میدم بذارم بیای کنارم روی تخت بخوابی! تک خنده ای کردم وازجابلند شدم...کلاسور وخودکارم وبه دست گرفتم وگفتم:نه دیگه زحمتت نمیدم...خودت بگیر راحت روی تختت بخواب.شب بخیر!بابلند شدن من،رادونیم از جابلند شد...دیگه اثری از شیطنت قبل توی چهره اش دیده نمی شد.لبخندمحوی زد وگفت:فردا سرامتحان حواست وجمع کن یه وخ گند نزنی!! سری تکون دادم ومطمئن گفتم:مگه میشه با توضیحی که توامشب دادی من گند بزنم؟؟مطمئنم که نمره ام تواین امتحان کمتراز 20 نمیشه. جونه عمه ام!!لبخندمحوش پررنگ شد...
گفت:خداکنه...
 لبخندی تحویلش دادم وروم وازش برگردوندم...به سمت در قدم برداشتم.رادوینم پشت سرم اومد تا بدرقه ام کنه...دربازکردم وازخونه بیرون اومدم...مشغول پوشیدن کفشم شدم.رادوین تو چهار چوب در وایساده بود وزل زده بودبهم...بعداز پوشیدن کفشم،نگاهی به رادوین انداختم وزیرلب گفتم:خداحافظ... لبخندمهربونی روی لبش نقش بست...صدای مردونه اش به گوشم خورد: - خداحافظ.شبت بخیر! لبخندی زدم وروم وازش برگردوندم...به سمت درخونه خودم رفتم... نمی دونم چرا قدم هام آهسته بود...آروم وکوتاه قدم برمی داشتم...انگار دلم نمی خواست امشب به این زودی تموم بشه!امشب واقعا فوق العاده بود...برای اولین بار یه شب فوق العاده توخونه رادوین... - راستی رها... بااین حرف رادوین،لبخندی از سر ذوق وشوق روی لبم نشست...تواون لحظه جوری ازشنیدن صدای رادوین ذوق کردم که اگر تمام دنیاروهم بهم می دادن اونقد ذوق مرگ نمی شدم!انگار منتظر شنیدن همین یه کلمه از طرف رادوین بودم تابه سمتش برگردم...شاید برای همین بودکه آروم قدم برمی داشتم! به سمتش برگشتم...خیره شدم بهش تاحرفش وبزنه. از چهار چوب دربیرون اومد وکمی بهم نزدیک شد...البته منم فاصله چندانی با درخونه رادوین نداشتم چون خیلی آروم وکوتاه قدم برداشته بودم! دست رادوین به طرف من دراز شد...نگاهی به دستش انداختم...یه کارت ویزیت کوچیک توی دستش بود. صدای نگران ومضطربش به گوشم خورد: - این کارت شرکت منه...آدرس شرکت وشماره ام وهم توش نوشته...راستش...یعنی...چطوری بگم؟...می خواستم بگم که اگه دلت خواست می تونی یه سَری به شرکت بزنی تا...تاباهم بریم یه سِری ساختمون درحال ساخت وبهت نشون بدم.تاثیرخوبی روی روند پایان نامه ات میذاره.می تونی به طورعملی همه چیزو ببینی وتجربه کنی... نگاه عسلی مضطربش روی چشمام ثابت بود... زیرلب ادامه داد: - البته اگه دلت خواست... لبخندی زدم وکارت وازش گرفتم...لبخند روی لب من لبخندی رولبش نشوند...ازسرِ آسودگی پوفی کشید... اُه!!چه استرسی داشت بچم...داشت جون می داد تاحرفش وبزنه...اما آخه چرا انقد مضطرب وهول بود؟یه کارت دادن که این همه استرس نداره...اون برای یکی مثل رادوین! - نمیری؟ باصدای رادوین،ازفکر بیرون اومدم...زل زدم به چشماش که حالا خیره شده بودن بهم... سری تکون دادم وزیرلب گفتم:چرا... - خوب بخوابی... لبخندی تحویلش دادم وروم وازش برگردوندم وبه سمت در خونه ام رفتم...به در که رسیدم،کلیدوتوی قفل انداختم و بعدازدرآوردن کفشام وارد خونه شدم.خواستم دروببندم که نگاهم به نگاه رادوین برخوردکرد...هنوز منتظر جلوی در وایساده بودوبه من نگاه می کرد...دستی براش تکون دادم...لبخندی بهم زدواشاره کردکه دروببندم... بالاخره دروبستم...بعداز بسته شدن درخونه من،صدای به هم خوردن در خونه رادوین هم به گوشم خورد... الهی...صبرکرد تامن برم توخونه ام بعد وارد خونه اش شد! این همه رفتار جنتل منشانه از رادوین بعیده ها!قبلاً بدرقه ام که نمی کرد هیچ تازه اصلا متوجه رفتنمم نمی شدولی حالا از این رو به اون رو شده...مهربون شده...جنتل من شده...واسم کادو می خره...ازهمه مهم تر بهم شماره داده!! خخخخخخ خیره شدم به کارت ویزیت توی دستم... رادوین گفت شماره تلفنشم توی کارت نوشته شده...خب این یعنی اینکه بازبون بی زبونی بهم شماره داده دیگه!هرچندکه شماره دادنش بابهونه کمک کردن به پایان نامه ام همراه بوده... نیشم درحد لالیگا بازشده بود...نگاهم روی کارت ویزیت رادوین چرخیدوروی شماره اش ثابت موند...زیرلب شماره اش وزمزمه کردم... نوشته روی کارت توجهم وبه خودش جلب کرد: 
"شرکت مهندسی ایده آل ارائه دهنده خدمات ذیل: طراحی و احداث ساختمانهای اداری ، تجاری ، مسکونی و مجموعه ورزشیطراحی و اجرای کلیه سازه های بتنی و فلزی طراحی و ساخت ویلا و شهرک سازی طراحی و اجرای محوطه سازی و آب نماطراحی و اجرای مرمت و بازسازی طراحی داخلی و دکوراسیونبامدیریت رستگار"

اشک صورتم وخیس کرده بود...بغض سنگینی گلوم وچنگ می انداخت...حالم بدبود...خیلی بد!
خدایا دلم گرفته...تنگ شده...دلم واسه آغوش پرمحبت مامانم تنگ شده،واسه مهربونیای بابام،واسه سارا...واسه داداش اشکانم...همین چند دقیقه پیش باهمشون حرف زدم ولی...بازم دلم واسشون تنگه...واسه تک تکشون...
تاکِی باید این همه غم وغصه رو تودلم بریزم؟تاکجاباید این همه تنهایی وبه دوش بکشم؟من خسته ام...خیلی خسته ام...توتمام این مدت که دارم بدون خونواده ام اینجازندگی می کنم،سعی کردم باکارای مختلف خودم ومشغول کنم...بادانشگاه،بادرس،با پایان نامه،با مسافرت رفتن...باهزار تاکوفت وزهرمار دیگه.تمام سعیم وبه کار گرفتم تاذهنم مشغول بشه...تافکرم نره سمت بدبختیام...تابه تنهایی وبی کسیم فکرنکنم.
هر روز وهرشب با تک تک اعضای خونواده ام حرف میزنم ولی این حرف زدنای تلفنی،واسه دلِ تنگ من مرهم نمیشه...به خدانمیشه...توتمام این مدت،سعی کردم شادباشم...سعی کردم بخندم وبه چیزای خوب فکرکنم...سعی کردم نذارم اشکام جاری بشن...من تمام سعیم وکردم ولی دیگه بُریدَم...دیگه نمی تونم... توتمام این مدت زدم به بیخیالی وسعی کردم همون رهای قدیمی باشم...به ظاهرم موفق بودم ولی درباطن...
من دیگه اون رهای گذشته نیستم چون شرایطم دیگه شرایط گذشته نیست...گذشته هرچی که بود،تنهایی نداشت...دلتنگی نداشت...بی کسی نداشت!
تاکجامی تونم بیخیالی طی کنم وتنهاییم ونادیده بگیرم؟تاکجا؟!تاکجامی تونم بگم بیخیال این همه تنهایی ودلتنگی وبه اشکام اجازه باریدن ندم؟...
به هق هق افتاده بودم...تلاشی برای کنار زدن اشکام نکردم...
بی اختیار ازجابلند شدم...به سختی قدم برداشتم وبه سمت آشپزخونه رفتم...قدم هام سست وبی اراده بود...انگار تواون لحظه،قلبم داشت به جای مغزم به پاهام دستور حرکت می داد...
وارد آشپزخونه شدم وبه سمت یخچال رفتم.روبروی عکس روی در یخچال متوقف شدم...
عکسی که توتمام این مدت تمام سعیم ومی کردم تا خیره نشم بهش...تا زل نزنم به چهره های شادوخندون اعضای خونواده ام...تالبخندروی لب داداش اشکانم داغونم نکنه...تا یادِ تنهایی وبی کسیم نیفتم...
اشکام بی وقفه جاری می شدن وروی گونه هام سُر می خوردن...
سرم وبه عکس نزدیک کردم...بوسه ای روی عکس نشوندم...
خیره شدم به عکس روبروم.
اشک روی گونه هام عکس وخیس کرده بود...درست صورت اشکان وخیس کرده بود...درست صورت اشکان!دستم ودراز کردم وخیسی اشکم وازروی عکس پاک کردم...خیره شدم به چهره خندون اشکان... اشکام مدام جاری می شدن ومنم هیچ تلاشی برای کنار زدنشون نداشتم. دلم می خواست یه امشب وبه اشکام اجازه باریدن بدم...دلم می خواست یه امشب وتظاهر به شادبودن نکنم...
بی اختیار زبونم توی دهنم چرخید...باصدای پربغض ولرزونی،زیرلب گفتم:
- داداشی کجایی؟دلم واست تنگ شده...کجایی؟ حالم بَده...ببین...ببین.من وببین اشکان...ببین حالم بده...ببین گریه امونم وبریده...ببینم...من وببین...ببین آجی کوچولوت داره گریه می کنه...ببین داداشی.ببین رها خسته شده...اشـــکان...دلم واست تنگ شده!
وبه هق هق افتادم...
دیگه نفسم درنمیومد...بغض توی گلوم داشت خفه ام می کرد...حالم خیلی بدبود...
نگاهم وازعکس گرفتم...سرم وبه زیر انداختم... اشکام بی اختیار ازچشمام جاری می شدن وروی گونه هام سُر می خوردن.
میون اون همه اشک وبغض وگریه،فکری به ذهنم رسید...
تمام توانم وجمع کردم وبا قدم های سست وآهسته ازآشپزخونه خارج شدم... به سمت مبل رفتم ومانتوم وپوشیدم وشالم وسرم انداختم.
نفس عمیقی کشیدم تاحالم بهتر بشه...کلافه ازاون همه اشک،دستی به چشمای خیسم کشیدم...بینیم وبالاکشیدم... به سختی قدم برداشتم وبه سمت دررفتم.بعداز برداشتن کلید،ازخونه خارج شدم...
تصمیم گرفته بودم که به حیاط برم...شاید قدم زدن تو حیاط،مثل دفعه های قبل بهم آرامش بده...البته شاید...
به سمت آسانسور رفتم ودکمه اش وزدم...
نگاه گذرایی به درخونه رادوین انداختم...یه کفش زنونه جلوی در بود...یه کفش پاشنه بلندقرمز!
هرزمانی به غیراز حالا بود،کنجکاومی شدم وسعی می کردم بفهمم کفش مال کیه ولی الان اصلا حال وحوصله فوضولی ندارم... بی توجه به کفش زنونه جلوی در،زل زدم به آسانسور ومنتظر رسیدنش شدم...
بالاخره آسانسور رسید...درش وباز کردم وخواستم سوار بشم که صدای داد بلندی ازخونه رادوین به گوشم خورد: 
- اومدی اینجاکه چی بشه؟!زبون آدمیزدا حالیته؟وقتی میگم نمی خوامت یعنی نمی خوامت...چرا نمی فهمی؟!چرا هی پیغام پسغام واسم می فرستی؟چرا کادوبهم تقدیم می کنی؟چرا جملات عاشقانه واسم می نویسی؟چرا بهم زنگ میزنی؟چرا حالاپاشدی اومدی اینجا؟!!چرا دست از سرم برنمیداری؟! 
وبعد صدای زنونه ای که بلند تر از صدای قبلی بود: 
- چون دوست دارم!!




باشنیدن این حرف، از رفتن منصرف شدم...حس کنجکاوی داشت دیوونه ام می کرد...
بالاخره از آسانسور دل کَندَم ودرش وبستم...به سمت درخونه رادوین رفتم...اشکام وکنار زدم وبینیم وبالاکشیدم...گوشم وبه درنزدیک کردم وتمام حواسم گوش شد ومنتظرشنیدن صدایی ازدربسته خونه...
صدای خنده هیستیریک رادوین وبعد لحن خشک وجدیش:
- چی؟!دوسَم داری؟تو؟؟!جالبه...خیلی جالبه...والبته مسخره!
خداروشکر اونقدری بلند حرف میزدن که من بتونم به راحتی تک تک حرفاشون وبشنوم...
بعداز مکث کوتاهی،صدای لرزون وپربغض دختره به گوشم خورد:
- چرا مسخره اس؟هان؟!من دوست دارم...دوست دارم...من...من عاشقتم رادوین...عاشقتم...می فهمی؟؟
وبعد صدای گریه بلندش...
- نه. نمی فهمم!!نمی تونم بفهمم...توچطورمی تونی عاشق من باشی؟تونمی تونی من ودوست داشته باشی!توهنوزم همون سحر8 سال پیشی...سنگدل،بی احساس،بی لیاقت،عوضی...درست مثل 8 سال پیش! 
- رادوین من عوض شدم...من سحر 8 سال پیش نیستم...باورکن نیستم...نیستم...
وبه هق هق افتاد...
صدای گریه ها وهق هق دختره که حالا فهمیده بودم سحره،لابه لای داد بلند رادوین گم شد:
- چرا هستی!!تودقیقاً همون عوضی هستی که 8 سال پیش بودی فقط عوضی تر شدی...حتی عوضی تر ازقبل.
- این همه توهین برای چیه؟!برای چی؟؟چرا بامن اینجوری می کنی رادوین؟!
رادوین عصبانی تراز قبل غرید:
- یعنی تونمی دونی چرا؟نمی دونی؟!...می دونی...خیلی خوبم می دونی. فقط خودت و زدی به خریت!
- نه.من نمی دونم...توبهم بگو...بگوتا ازخریت بیرون بیام!بگوتابشنوم...بگو تابفهمم تو داری به کدوم گناه نکرده محکومم می کنی!!بگو. 
- گناه نکرده؟!من دارم توروبه گناه نکرده محکوم می کنم؟این تونبودی که 8 سال پیش،یه پسر بچه دیوونه واحمق وباعشوه هاو دِلبَریات خرکردی؟تونبودی؟!تونبودی که عاشقم کردی؟تونبودی سحر؟!چرا بودی...توبودی.توهمونی بودی که وِلَم کرد ورفت...همونی که التماس وتوچشمام ندید...همونی که بارفتنش داغونم کرد...همونی که 2 سال پیش بعداز 6 سال دوری برگشت ویادِ یه احساس بچگانه وقدیمی روتوقلبم زنده کرد!من فراموشت کرده بودم سحر...من داشتم بدون توزندگیم ومی کردم...
- کدوم زندگی؟؟اینکه هزار تا دخترو دور وبرخودت ریخته بودی وشده بودی یه دختر باز به تمام عیار زندگی بود؟!آره؟؟تو...
صدای داد بلند رادوین مانع ادامه پیداکردن حرف سحر شد:
- خفه شو!!دهنت وببند...تو چی ازمن می دونی که داری روم اسم میذاری؟تواز چی خبر داری که قضاوتِ بی جامی کنی؟!من دخترباز نبودم...هرچی بودم دختر باز نبودم...من هیچ وقت...هیچ وقت به هیچ دختری نزدیک نشدم. هیچ وقت مثل توعوضی نبودم...من هیچ وقت باکسی رابطه...
سحرعصبانی پرید وسط حرف رادوین:
- بس کن...بس کن...این بحث مسخره روتمومش کن!
- تمومش نمی کنم.تمومش نمی کنم سحر!dتوخودت اعترف کردی...چرا حالا داری انکار می کنی؟مگه دروغه؟دروغه؟!دروغه که توبا کامران...
- بهت گفتم تمومش کن...
- چرا تمومش کنم؟چرا نمی خوای حقیقت وبشنوی؟!حقیقت حکمیه که دادگاه صادر کرده!تمام آزمایش ها ثابت کرده که توبا کامران...

- آره...آره...آزمایش ها ثابت کردن ولی...ولی اون رابطه بامیل ورغبت من نبوده.کامران من ومجبور کرد...
و لحن تمسخر آمیز رادوین:
- مجبور؟یعنی تو هیچ رغبتی به این کار نداشتی؟...اعتراف خودت تو دادگاه به کنار،حرفای کارمان وکه نمی تونی انکار کنی...می تونی؟کامران میگه توبامیل ورغبت خودت دست به اون کار زدی...
- توحرف کامران وباور می کنی؟توبه کامران بیشتر ازمن اعتماد داری؟
- معلومه!تو وحرفات دیگه هیچ اعتباری جلوی من ندارین...حقیقت چیزیه که من از زبون کامران شنیدم...حقیقت حکمیه که دادگاه صادر کرده!ربطه با میل ورغبت طرفین...حقیقت اینه که توبه من خیانت کردی!من دیگه هیچ اعتمادی به توندارم...دیگه نمی تونی باحرفاوننه من غریبم بازیات من وخام کنی سحرخانوم!!نه من اون پسربچه 8 سال پیشم ونه حنای تو مثل 8 سال پیش واسه من رنگ داره!
صدای ضجه ها وگریه های بلند سحر به گوشم می خورد...
- رادوین...چرا بامن اینجوری می کنی؟!چرا انقدر زجرم میدی؟چرا درکم نمی کنی؟...نیگام کن...من ونیگا کن...منم سحر!همون سحر 8 سال پیش...همون سحری که سرش قسم می خوردی،همونی که تاحد مرگ عاشقش بودی،همونی که یه تارموش وبادنیا عوض نمی کردی...
- خوبه خودت داری فعل ماضی به کار می بری!میگی سرت قسم می خوردم،عاشقت بودم،یه تارموت وبادنیا عوض نمی کردم...این حرفا همه ماله گذشته اس.این حرفارو یه پسر بچه 18 ساله به توزده بود!یه پسر بچه احمق و ساده...اون پسراحمق وساده 8 سال پیش مُرد!اینی که روبروت وایساده رادوین 8 سال پیش نیست...من دیگه رادوین 8 سال پیش نیستم.توام دیگه سحری نیستی که 8سال پیش عاشقش بودم!تواون موقع تمام زندگی من بودی ولی حالاواسم با همین دیواری که روبرومه هیچ فرقی نداری!
- دروغ میگی...داری دروغ میگی...توهنوزم من ودوست داری...بگو...بگوکه دروغ میگی.تومن ودوست داری.. مگه نه؟!
وبا عجز والتماس ادامه داد:
- رادوین...من وتومی تونیم برگردیم به روزای قشنگ گذشته.می تونیم زندگیمون وازنوبسازیم...مامی تونیم دوباره عاشق باشیم... درست مثل 8 سال پیش!ما...
داد محکم وعصبانی رادوین حرف سحروقطع کرد:
- مایی وجود نداره!ازاین به بعد توباید بدونه من به زندگیت ادامه بدی...من وتودیگه هیچ وقت مانمیشیم!دیگه هیچ چیز مشترکی بین من وتو وجود نداره...همین روزام پول جور می کنم وسهام شرکت وازت می خَرم تادیگه شراکتیم بینمون نباشه!!من از هرچیزی که بویِ توروبده متنفرم...از هرچیزی که من وبه تو وصل کنه حالم به هم می خوره!من ازت متنفرم...متنفر!دارم تک تک خاطرات گذشته رومی سوزونم... برای همیشه روی اسمت یه خط قرمز کشیدم!الانم بهتره خوب گوشات وبازکنی ببینی چی میگم...اگه به دلت صابون زدی که بعداز اون افتضاحی که باکامران بالاآوردی،من حاضرم دوباره خربشم وباهات ازدواج کنم،باید بگم که کور خوندی!من هنوز اون قدری خرنشدم که توروبه عنوان شریک زندگیم انتخاب کنم.من هیچ وقت نمی تونم عاشق کسی باشم که بهم خیانت کرده! دیگه نمی تونم دوستت داشته باشم سحر...چون ازت متنفرم...ازت متنفرم...سعی کن این وبفهمی!
سحرمیون هق هق گریه داد زد:
- نمی تونم بفهمم!!نمی تونم...من باورم نمیشه که توازم متنفر باشی...اون همه عشق وعلاقه یه دفعه کجارفت؟!هان؟کجارفت؟
 مخاطب פֿـاص نــבارҐ ! چوטּ פֿـوבҐ פֿـاصҐ .!!
نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال 4
پاسخ
 سپاس شده توسط TARA* ، spent † ، Roz77 ، E.A ، L²evi ، OGAND$ ، سایه22 ، Adl!g+ ، mosaferkocholo ، "تنها" ، *tara* ، ممدو1 ، T@NNAZ ، ρυяρℓє_ѕку ، الوالو ، -Demoniac- ، آرشاااااااام ، بیتا خانومی*
آگهی
#37
یا خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااا هنگیدممممممممممم
نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال 4
پاسخ
 سپاس شده توسط "تنها" ، ممدو1 ، ρυяρℓє_ѕку ، Sana mir
#38
- توخودت اون عشق واز دلم بیرون کردی...مسبب این تنفر خوده تویی!!توسحر...خوده تو! - نه.من این تنفروتودلِ تونکاشتم!... توبه کس دیگه ای به جزمن فکرمی کنی.مگه نه؟راستش وبگو...راستش وبگورادوین...کی جای من اومده توقلبت؟!کی بوده که انقد زود اون همه عشق وعلاقه رونابود کرده؟کی بوده؟کی بوده که توبه خاطرش داری سرِمن دادمیزنی؟کی بوده؟کی؟؟ وبه هق هق افتاد... صدایی ازرادوین درنمیومد...هیچ صدایی...تنهاصدایی که به گوشم می خورد صدای ضجه زدن سحربود... گوشم وتیزتر کردم تاشاید بتونم صدای رادوین وبشنوم...ولی انگار رادوین اصلاحرفی نمیزد...انگار سکوت کرده بود... بعداز چند دقیقه،بالاخره رادوین به حرف اومد.صدای آرومش به گوشم خورد...برعکس دفعه های قبل دیگه دادنمیزد...به سختی می تونستم بفهمم چی میگه: - آره...حق باتوئه...حرفای تودرسته! اما نه همش...این وبدون مسبب این همه تنفر توبودی وبس!هیچ کس دیگه ای به جزتواین تنفرو تو دل من نکاشته...من فراموشت کردم سحر.دیگه بهت فکرنمی کنم.تازگیا...تازگیا یه حس عجیبی باهام همراه شده...نمی دونم...مطمئن نیستم...ولی به گمونم اسم این احساس عِ... انقد این کلمه آخرو آروم گفت که اصلا نفهمیدم چی گفت... اسم این احساس...عِ... عِرفانه؟؟عرفان خره کیه بابا؟؟پس اگه عرفان نیست چیه؟عِ...عِ...کلمه آخر رادوین چی بوده؟؟... همون طور مشغول فکر کردن بودم...همه ذهنم درگیر این بودکه بفهمم کلمه آخر رادوین چی بوده که یهو در خونه بازشد! با باز شدن درخونه رادوین،توجام سیخ شدم ویک قدم به عقب رفتم... روبروی در وایسادم وخیره شدم به کسی که توچهار چوب در جاخوش کرده بود. سحره! همون کسی که اون روز ازم خواست کادوش وبه رادوین بدم...همونی که رادوین هروقت اسمش ومی شنوه قاطی می کنه...همونی که رادوین چندبار پشت تلف باهاش دعواکرده...سحرهمون عشق قدیمی رادوینه...همون بی لیاقت!اونی که رادوین و تنهاگذشات سحره!... خیره شده بودم به چشمای خیس سحر... اونم زل زده بودبه چشمای اشکی من... هردومون چشمامون اشکی بود...چشمای من از سرِ دلتنگی وچشمای اون از دعوای چند دقیقه پیشش بارادوین... من چقدر از این چشمای اشکی که حالا روبرومه بدم میاد...ازش متنفرم...متنفر! موشکافانه تک تک اعضای صورتش وزیرنظر گرفتم... ابروهای کوتاه وکلفت مشکی... چشم های درشت مشکی...موژه های بلند ریمل زده شده...بینی کوچیک وزیبا...لب قلوه ای والبته رژلب قرمز آتیشی...پوست سفید...موهای قهوه ای تیره ای که به شکل کاملا مرتبی از شالش بیرون زده بود...معلوم بودکه وقت زیادی برای آریش ودرست کردن موهاش صرف کرده...شال قرمزی که سَرکرده بود خیلی به رنگ پوستش میومد! خیلی خوشگل بود...واقعاخوشگل بود...ولی... حس خوبی نسبت به این چهره زیباندارم...به هیچ وجه!دفعه قبل که دیدمش مهربون تر به نظر می رسیدولی حالا... جوری نگاهم می کردکه انگار زدم شوور نداشته اش ونفله کردم وسنگ قبرش وباگلاب شستم! تونگاهش غیض وعصبانیت موج میزد...حسادت...حرص...تنفر! زبونش تودهنش چرخید...بالحنی عصبانی وتوهین آمیز گفت:پس تویی اونی که جای من وتوقلب رادوین گرفته؟!تویی که رادوین عاشقت شده؟تو؟!! ونگاه تحقیر آمیزی هم چاشنی لحن توهین آمیزش کرد... چشم غره ای بهم رفت وازچهار چوب دربیرون اومد...بعداز پوشیدن کفشای پاشنه بلندش،ازکنارم رد شد وبه سمت آسانسور رفت... من اما انگار دربرابر نگاه های تحقیر آمیز وچشم غره آخرش بی تفاوت بودم...هیچ رغبتی برای تلافی کردن رفتارش ازخودم نشون ندادم!...ارزشش ونداشت که انرژی بذارم وباهاش هم کلام بشم... سحر باقدم های سریع وارد آسانسور شد...یه لحظه صدای گریه خفیفی به گوشم خورد... خیلی سریع دکمه آسانسور وفشار دادو آسانسور حرکت کرد. انگار نمی خواست که من بیشتر ازاین صدای گریه اش وبشنوم...حتماً نمی خواست که غرورش جلوی من خَدشه دار بشه! بیچاره خبر نداره که من صدای تمام ضجه هاوهق هق هاش وشنیدم... بیچاره؟!سحر بیچاره است؟غلط کرده...انقدر بدم میاد ازش که حدواندازه نداره...دختره روانی بی احساس بی لیاقت!رادوین عاشقش بود...رادوین دوسش داشت ولی اون بدون هیچ توجهی از رادوین گذشت ورفت!...حالا برگشته که چی وثابت کنه؟!عشق نداشته اش ونسبت به رادوین؟! مگه سحر رادوین ودوست داره؟اگه دوسش داشت پس چرا رفت وتنهاش گذاشت؟!...ازش متنفرم...چون با رفتنش رادی گودزیلا رو داغون کرد!رادوین می گفت جلوی سحر التماس کرده...التماسش کرده که نره وتنهاش نذاره ولی اون انقدر سنگدل بود که دلش به حال رادوین نسوخت!چطور تونست انقدر بی رحم باشه؟!چطور تونست التماس کردن رادوین وببینه واعتنایی نکنه؟حالا چطور برگشته ودم از عشق میزنه؟...اصلا چرا این دیوونه فکر می کنه رادوین عاشق منه؟!...چرا بین این همه آدم گیر داده به من؟!آدم چلغوز تر از من نبود که رادی بخواد عاشقش بشه؟!والا...ولی راستش از این حرفش خیلی خوشحال شدم!اصلامی دونی چیه؟!حال کردم...عشق کردم!جیگرم خنک شد که سحر فکر کرد رادوین من ودوست داره!بذار انقدر بهم حسادت کنه وحرص بخوره تا بمیره!...اون رادوین واذیت کرده...کاری باهاش کرده که هروقت به یاد خاطرات گذشته میفته اشک توچشماش جمع میشه...به خاطر اشکی که توچشمای رادوین جمع شد از سحر متنفرم!...به خاطر اشک رادوین...حالم ازش بهم می خوره...سحر باید یه جوری تقاص کاری که بارادوین کرده رو پس بده...بذار حرص وحسادتی که نسبت به من داره مسبب پس گرفتن این تقاص باشه! یهو صدای شکستن یه چیزی به گوشم خورد...انگار شیشه ای چیزی شکسته بود...صدا ازخونه رادوین اومد! بیخیال فکرکردن به مزخرفاتی شدم که ذهنم ومشغول کرده بودن.باعجله کفشام ودرآوردم وخودم پرت کردم توی خونه...دروبستم وخیره شدم به خونه روبروم... نگاهم توی خونه چرخید وروی رادوین ثابت موند... پشت به من،روبروی پنجره هال وایساده بود وسرش وبه زیر انداخته بود...بهش نزدیک تر شدم...نگاهم به شیشه خورده هایی افتاد که جلوی پای رادوین،روی زمین،پخش شده بودن...ازظاهرشیشه هاپیدا بودکه بقایای گلدون شیشه ای روی اپن آشپزخونه ان...همون گلدونی که رادوین قبلاً توش گل رز گذاشته بود... رادوین این گلدون وشکونده؟اما آخه چرا؟از عصبانیت بیش ازحد؟!یعنی رادوینم مثل من هروقت عصبی میشه،میزنه اولین چیزی که به دستش میادو میشکونه؟من هروقت خیلی عصبانی میشم این کارو می کنم پس حتماً رادوینم الان خیلی عصبانیه!اونقدر عصبانی که به گلدون روی اپن خونه اشم رحم نمی کنه...همش تقصیراین دختره چلغوزه...واسه چی اومد رادوین وعصبانی کرد؟!دختره دیوونه توهمی! نگاهی به رادوین انداختم...انگار هنوز متوجه حضور من نشده بود! بهش نزدیک تر شدم ودقیقاً پشت سرش قرار گرفتم...قدم به زور تاشونه هاش می رسید... بالحن نگران وآشفته ای صداش کردم: - رادوین... باشنیدن صدام،به سمتم برگشت...خیره شدم توچشماش...غمِ تواَم باعصبانیت توچشمای عسلیش موج میزد...اخمی روی پیشونیش نقش بست...زیرلب گفت:برو بیرون...اینجانمون

وخیلی سریع روش وازم برگردوند...از کنار شیشه خورده های روی زمین رد شدوبه سمت اتاقش رفت... چند لحظه بعد،باجعبه سیگاروفندکی تو دستش ازاتاق خارج شد! بی توجه به نگاه های خیره ومتعجب من به سمت در بالکن رفت...دروباز کردو وارد بالکن شد... گنگ وگیج خیره شده بودم به پرده بالکن که با وزیدن باد به حرکت درمیومد... سیگار؟رادوین سیگار میکشه؟چون حالش بده؟چون عصبانیه؟چون اعصابش به هم ریخته اس؟اما آخه سیگار کشیدن که این مشکلات وحل نمیکنه...میکنه؟! حتماحالش خیلی بده که به دود سیگار پناه برده... حال رادوین خیلی بده...خیلی بد...رادوینم مثل من دلش تنگه! حال رادوینم مثل منه...چشمای من هنوزم از گریه های چند دقیقه پیشم خیسه...یعنی چشمای رادوینم الان خیس شده؟یعنی رادوینم به اندازه من دلتنگه؟ بهم گفت برو...گفت اینجانمون...یعنی برم؟!برم وتنهاش بذارم؟آره؟!اگه من برم رادوین چی میشه؟اون حالش خیلی بده... الان بیشتر ازهروقت دیگه ای به من احتیاج داره...بعدمن برم وتنهاش بذارم؟مگه مابهم قول نداده بودیم که دوتادوست واقعی باشیم؟مگه خوده رادوین نگفت که توبدترین شرایطم دوستی ماپابرجاست؟رفتن رسم دوستی نیست...مگه این من نبودم که به رادوین گفتم ماه تنهانیست؟مگه من همون ستاره ای نبودم که ادعامی کرد،ماه ومی فهمه؟چرا من بودم.من همون ستاره ای بودم که تنهایی ماه وانکار می کرد...من نمیذارم ماه تنهابمونه.من رادوین وتنهانمیذارم... نمی تونم تنهاش بذارم. باقدم های کوتاه وآروم به سمت در بالکن رفتم...وارد شدم... نگاهم روی رادوین ثابت موند...به نرده بالکن تیکه داده بود وپشتش به من بود. به سمتش رفتم...درست کنار رادوین،متوقف شدم وتیکه دادم به نرده. نگاهم ودوختم به نگاه عسلیش...نگاه خیره اش روی یه نقطه نامعلوم ثابت بود.رد نگاهش وگرفتم ورسیدم به ماه... ماه...ماه تنها... شاید ماه توی آسمون تنهاباشه ولی رادوین تنهانیست!!تاوقتی رهاهست،رادوین تنهانیست. نگاهم وازماه گرفتم ودوباره خیره شدم به رادوین... رادوین توتنهانیستی...باورکن! نفس عمیقی کشید... نفس عمیقش تو هوای سرد شب،بخاری ایجاد کرد...نگاهش هنوزم روی ماه ثابت بود... زیرلب گفت:مگه نگفتم برو؟پس چرا نرفتی؟! بالحنی که بی اختیاربوی دلخوری می داد،گفتم:نرفتم چون قول داده بودم نرم.من قول داده بودم توبدترین شرایط کنارت بمونم...رادوین مابه هم قول دادیم... چیزی نگفت...هیچی!فقط سکوت کرد... درسکوت،ازجعبه سیگار توی دستش،سیگاری بیرون کشید...سیگاروروشن کرد وبه سمت لبش برد...به من نگاه نمی کرد ونگاه خیره اش به آسمون بود...پک سنگینی از سیگار گرفت وبعد،پرحرص دودش و بیرون داد...دوباره یه پک دیگه...دوباره... از دستش کلافه شده بودم... سگار کشیدن هیچی رو درست نمیکنه...برای چی سیگار میکشه؟ دستم وبه سمت سیگار توی دستش دراز کردم...سیگارو ازدستش بیرون کشیدم...بااین حرکتم،نگاه خیره اش وازماه گرفت...متعجب خیره شدبه من... نگاهم واز نگاه متعجبش گرفتم وسیگار توی دستم واز بالکن به پایین پرت کردم...بدون اینکه به رادوین نگاهی بندازم،زیرلب گفتم:نمیذارم بکشی...سیگار کشیدن توهیچ چی رو درست نمیکنه.نمیذارم سیگار بکشی. رادوین اماسکوت کرد وچیزی نگفت... نگاهم توی آسمون تیره شب چرخید وروی ماه ثابت موند... ماه...ماه...ماه...حالم از این مزاحم به هم می خوره!!مزاحمی که رادوین اون وبه من ترجیح میده...مزاحمی که تمام دردودلای رادوین وگوش میده...مزاحمی که رادوین بهش اعتماد داره...حالم از ماه به هم می خوره!... من نرفتم تارادوین تنهانباشه...من اینجاموندم تارادوین احساس تنهایی نکنه...من رفتن وانتخاب نکردم تا رادوین حداقل این یه بار روتوی تنهاییاش به ماه خیره نشه...تاباماه دردودل نکنه.من اینجام تارادوین تنهانباشه...اما رادوین...رادوین توجهی به من نمیکنه.انگار بودونبود من فرقی به حالش نمیکنه. چه باشم وچه نباشم سیگار به دست می گیره ودودش وحواله ریه هاش می کنه.مگراینکه خودم به زور سیگارواز دستش بیرون بکشم!چه باشم وچه نباشم خیره میشه به ماه توی آسمون وبا اون دردودل می کنه... اشک توچشمام جمع شده بود! اشک؟واسه چی داری گریه می کنی رها؟! نمی دونم...نمی دونم...به خاطر بدبختیای خودم،به خاطر تنهاییم،به خاطر دلتنگیم،به خاطر رادوین،به خاطر اینکه ماه وبه من ترجیح میده...به خاطر اینکه به جای اینکه حرفاش وبه من بزنه باماه دردودل می کنه! نگاهم واز ماه گرفتم وخیره شدم به رادوین...هرچندکه تصویرش ازپشت پرده اشکم تاربود... پربغض گفتم:رادوین...من هنوزم سر قولم وایسادم...توام سرِقولت هستی...مگه نه؟!...رادوین؟...چرا هنوزم زل میزنی به ماه؟چرا باماه دردودل می کنی وقتی رهااینجاست؟هان؟!چرا هنوزم ماه شریک دردودلا وغصه های توئه وقتی دیگه تنهانیستی؟مگه این تونبودی که می گفتی دوستی ما حتی توبدترین شرایطم،پابرجاست؟مگه دوستی ماپابرجانیست؟ مگه دوستا همه چیشون وبهم نمیگن؟!پس چرا باهام حرف نمیزنی؟!رادوین...بامن حرف بزن...بگو...بگوچی ناراحتت کرده.بگو رادوین... وباآخرین کلمه حرفام،قطره اشکی ازچشمام جاری شد...روی گونه ام سُر خورد

رادوین اما به من نگاه نمی کرد...هنوزم به ماه زل زده بود. پس نمی خوادباهام حرف بزنه...پس من ومَحرَم رازش نمی دونه...پس... صدای مردونه وبَمِ رادوین،بهم ثابت کردکه اشتباه می کنم: - باشه...میگم...ازهمه چی واست میگم...بذار امشب بعداز 8 سال،سفره دلم وبرای یکی بازکنم.بذار بعداز 8 سال،کس دیگه ای به جز ماهِ توی آسمون شریک دردو دلام باشه... نگاه اشکی من روی چشمای عسلی رادوین خیره بود ونگاه غمگین اون روی ماه... لبش وبازبونش ترکرد...ودوباره نفس عمیقی کشید... انگار بازگو کردن خاطرات گذشته براش سخت بود... خیره خیره نگاه عسلیش ومزه مزه می کردم...زل زده بودم به چشماش. برای اطمینان دادن به رادوین،بالحن آرامش بخشی گفتم:می دونم واست سخته رادوین ولی بگو.حرف بزن...باهام دردودل کن تاخالی بشی...نذار بارِ این همه دلتنگی فقط روی شونه های خودت سنگینی کنه.بهم بگو ازچی ناراحتی...بگو... رادوین اما همچنان به ماه خیره شده بود... سکوت سنگینی بینمون حاکم بود...اونقدر سنگینی که انگار خیال شکسته شدن نداشت! بالاخره رادوین به هرسختی بود،این سکوت سنگین و شکست: - 8 سال پیش بود...درست 8 سال پیش بود که یکی از دوستام من وبه پارتی دعوت کرد که به مناسبت تولدش تو ویلای شمیراناتشون گرفته بود.اون موقع،زیاد اهل مهمونی واین حرفا نبودم.اولش نمی خواستم برم اما وقتی اصرار زیاد دوستم ودیدم،تصمیم گرفتم که برم. اون شب،به اون مهمونی رفتم...هیچ کس وبه جز دوستی که من وبه اون مهمونی دعوت کرده بود،نمی شناختم.حال وحوصله آَشناشدن با آدمای جدید وهم نداشتم.دوستمم که میزبان مهمونی بود،سرش شلوغ بود ونمی تونست به من برسه...این شدکه تنها گوشه ای نشستم وسرِخودم وبا گوشیم گرم کردم.تمام هم سن وسالای من با لبخندای ملیح روی لبشون وتیپ های دختر کشی که زده بودن،تو جمع های دخترونه مشغول خوش وبش بودن....من اما ازاین لوس بازیا زیادخوشم نمیومد...ترجیح می دادم تمام مهمونی رو،تَک وتنها بگذرونم ولی وارد جمع اون دخترای لوند نشم!...اهل دختر بازی ورفاقت و این جور چیزا نبودم...شیطنت های مختص به سن خودم وداشتم ولی خیلی اهل دختربازی نبودم!اون شب،وقتی من سرم با گوشیم گرم بود،یه دختر خوش قیافه وبه ظاهر متشخص ازم خواهش کردکه اجازه بدم کنارم بشینه!منم بی خبراز همه جا،بهش گفتم که می تونه بشینه...کنارم نشست وخیره شدبهم.من اما بی توجه به نگاه های خیره اون،سرگرم گوشیم بودم...دختره که انگار حوصله اش سَر رفته بود سَرِ صحبت وبازکرد واسمم وپرسید.خشک وجدی جوابش ودادم اما اون بالحن مهربون وصمیمی خودش وبهم معرفی کرد...سحر...سحر والا!ومن با سحر آشنا شدم...با دختری که تمام زندگیم وزیر ورو کرد...دختری که یه داغ بزرگ روی دلم گذاشت...! توکل مهمونی،سحر کنارمن نشسته بود وباذوق وشوق باهام حرف میزد وسعی می کرد،من وهم به حرف بگیره.بااینکه جوابای من خیلی کوتاه وسَرسَری بودولی سحر ناامید نشد وهمچنان به حرف زدن ادامه داد...حتی بهم پیشنهاد داد که بریم تو پیست رقص وباهم برقصیم!که باچشم غره من از پیشنهادش صرف نظر کرد!... بالاخره اون مهمونیم با رفتار جذاب وصمیمی سحر وبی محلی های سرد من تموم شد. درست یک ماه بعداز اون مهمونی،به طوراتفاقی تویکی از کلاسایی که برای کنکور می رفتم دوباره با سحر برخورد کردم واین شد دومین ملاقات ما!رفتار سحر،حتی از اون شب،توی مهمونی،هم جذاب تر وگیراتر شده بود...درسته سعی می کردم نسبت به حرفا وعشوه های دخترونه ورفتارمهربونش بی اعتناباشم ولی راستش...خب زیاد موفق نبودم!... هر جلسه توی اون کلاس،سحر ومی دیدم...رفتار سحر هرروز صمیمی تر از دیروز می شد...همین سمج بودنش من وجذب کرد!ناخواسته باهاش مهربون شدم.ناخواسته بینمون صمیمیت به وجود اومد.ناخواسته به دیدن هرروزه اش توی اون کلاس عادت کردم...همه چی ناخواسته بود...همه چی!تااینکه بعداز یه مدت به خودم اومدم ودیدم بدجوربهش وابسته شدم!تمام طول روز وبه عشق رسیدن کلاس تقویتی ودیدن سحر می گذروندم...هرروز برای رفتن به کلاس،کلی به خودم می رسیدم وتیپ میزدم تاظاهرم سحرو جذب کنه...سحر برای من مهم شده بود.رفتارش، حرکاتش، حرفاش، فکرش درباره من...همه اینا واسم مهم شده بود!واسه منی که تاقبل از سحربه هیچ دختری کوچکترین اهمیتی نمی دادم.منی که ازخودم هیچ میل ورغبتی برای اهم کلام شدن بادخترا نشون نمی دادم...سحر توهمون مدت کوتاه،بدجور توی دلم جاخوش کرد.اون موقع گمون می کردم که عاشقش شدم!فکرمی کردم دوسش دارم ولی حالا می فهمم که اون احساس عشق نبود بلکه یه احساس پوچ وبچگانه بود!من عاشق سحر نبودم ...فقط به خودم تلقین می کردم که عاشقش شدم! روزها پشت روزها،جلسه هاپشت جلسه،ماه ها پشت ماه ها گذشت تا اینکه...بالاخره جلسه آخر اون کلاس رسید...آخرین باری که می تونستم سحروببینم!تواون چندماه،من به سحرعادت کرده بودم...به دیدنش،به شنیدن صداش،به سمج بازیای همیشگیش،به محبتای بی موردش،به رفتار مجذوب کننده اش!واین شدکه تصمیم گرفتم رابطه ام وباسحر حتی بعداز اون کلاسم حفظ کنم...این تصمیم وگرفتم چون حس می کردم وابسته اش شدم ونمی تونم ندیدنش وتحمل کنم...چون حس می کردم عاشقش شدم!باهاش حرف زدم وبهش گفتم که دوستش دارم ومی خوام رابطمون وبیرون از این کلاسم ادامه بدیم...سحرم بدون کوچکترین تاملی قبول کرد.انگار منتظر همین پیشنهادازطرف من بود تا رضایتش واعلام کنه!...آخرین جلسه گذشت واون کلاس تموم شد اما رابطه من وسحر صمیمی تر از گذشته ادامه پیدا کرد... چند ماهی باهم رفیق بودیم.چندماهی که بدجور مِهر سحرو به دلم انداخت!طوری که حس می کردم اگه یه روز نبینمش،دیوونه میشم!اگه یه روز صداش ونمی شنیدم حس می کردم یه چیزی توزندگیم کمه...سحر واسه من از نفسم مهم تر شده بود!شده بود تمام هستی من...تمام زندگی من!البته این فقط من نبودم که دل باخته بودم...سحرم عاشقم شده بود اما فقط درظاهر! مابه هم قول دادیم...قول دادیم که تا ابد عاشق بمونیم...قول دادیم که یه زندگی ایده آل وباهم بسازیم.مابه هم قول دادیم که تاته دنیا پای عشقمون وایسیم.می خواستم بعداز کنکور،باخونواده ام صحبت کنم وبرم خواستگاری سحر!جفتمون می دونستیم بچه ایم ولی ما بهم قول داده بودیم که مال هم دیگه باشیم... نفس سنگینی کشید...پوزخندی روی لبش نقش بست...گفت: - اون روزا،فکر می کردم که عاشقش شدم...یه احساس تازه وعجیب ولمس می کردم. واسه منی که تابه حال عشق وتجربه نکرده بودم اون احساس،یه حس قشنگ وشیرین تَلَقی می شد.احساسی که ازمزه مزه کردنش لذت می بردم...اما همون احساس لذت بخش،یه روز بدجور زمینم زد! بعداز 5 ماه رفاقت که اون موقع ازنظرم بهترین ماه های زندگیم بودن،بالاخره یه روز همه خوشیا تموم شدن... یه روز سحر بهم زنگ زد وگفت که می خوادمن وببینه.تو پارک همیشگی قرار گذاشتیم.بی چون چرا قبول کردم وراهی پارک شدم.نمی دونستم که سحربرای چی می خواد من وببینه...حتی یه درصدم احتمال نمی دادم که سحر بخواد بزنه زیرِ همه چی!اون روز توی پارک،سحر از رفتن گفت...از اینکه عموش براش دعوت نامه فرستاده و می خواد بقیه تحصیلاتش وتو آمریکاادامه بده...ازاینکه می خواد من وتنها بذاره...از اینکه رفتن وبه موندن ترجیح میده! باورم نمی شد اونی که روبرومه ودَم از رفتن میزنه،سحر باشه!سحری که به قول خودش باتموم احساسش عاشقم بود...سحری که بادلبریاش عاشقم کرده بود...سحری که من وبه خودش وابسته کرده بود!...باورم نمیشد... سعی کردم باهاش حرف بزنم وقانعش کنم که بمونه!از قول وقرارامون براش گفتم،از عشقمون،ازاینکه قراربود بشه خانوم خونه ام...ازاینکه قراربود مالِ هم باشیم.ازاینکه قرار بودتاآخرِ دنیا پای عشقمون وایسیم!...سحراما انگار کَر شده بود!حرفام ونمی شنید...نمی فهمید چی میگفتم...سحر دیگه سحر سابق نبود!التماسش کردم...من...من...جلوش زانو زدم...بهش گفتم سحرم،خانومم،عشقم...اگه بری من میمیرم.رفتنت نابودم می کنه...نبودنت ذره ذره آبم می کنه.بی توبودن من واز پا درمیاره...بمون.تورو به عشقمون قسم،بمون.سحر من بدون تویه روزم دووم نمیارم!...بمون... 
به این جاکه رسید،صداش لرزید... انگار دیگه نمی تونست ادامه بده...انگار کم آورده بود... بااین وجود،نفس عمیقی کشید تا صداش نلرزه...تابتونه حرف بزنه... بالاخره صدای پربغض رادوین دوباره به گوشم خورد: - سحر سنگ شده بود...انگار دلش شده بود یه تیکه سنگ!تیکه سنگی که دیگه هیچ احساس وعاطفه ای حالیش نبود.سنگی که انگار دیگه حتی اسمم به زور به یاد میاورد!...این همه تغییر،اونم در عرض یک روزغیرممکن بود...ولی همیشه غیر ممکن،غیر ممکن نیست!...سحر عوض شده بود...سحر دیگه عاشق من نبود.من ونمی خواست.فقط می خواست هرچه زودتر باروبَندیلش وببنده وبره!رفتن از هرچیزی براش مهمتر بود...ازهرچیزی!اونقدر براش مهم بود که حاضر شد به خاطرش،از احساسش بگذره! سحر از احساسش گذشت ورفت.سحر زد زیر تموم قول وقراراش ورفت! گاهی باخودم میگم شاید واقعا احساسی به من نداشته که رفته.چون...چون یه عاشق نمی تونه به این راحتیا ازعشقش دل بِکَنه!سحر اگه یه عاشق واقعی بود پای عشقش وایمیستاد.روی قلبش پانمی ذاشت و رفتن وانتخاب نمی کرد... بعداز رفتن سحر،شدم یه دیوونه تنها!دیوونه ای که روزا خودش وتوی اتاق حبس می کرد وشبا توی رخت خواب،اونقدر گریه می کرد تا روی یه بالشت خیس از اشک خوابش می برد!دیگه از همه چی بُریده بودم... اززندگی،درس،کنکور...حتی از نفس کشیدن!باورم نمی شد شیرینی عشقی که می پرستیدمش به این زودی به یه قهوه تلخ تبدیل شده باشه!...عمر شیرینی ای که من مزه کردم خیلی کوتاه بود...خیلی کوتاه! اون عشق داشت من وازپا درمیاورد.البته عشق که نه...یه حس بچگانه،یه تلقین بی خود،یه عادت،یه وابستگی مسخره...حالا می فهمم که اون احساس عشق نبوده ولی اون موقع سرِ احساسم قسم می خوردم!...من مطمئن بودم که عاشقم! اون سال،به اجبار مامان رعنا وبابا کنکور دادم ولی قبول نشدم...انتظاریم از من نمی رفت که بااون ذهن مخشوش بتونم قبول بشم!...مامان وبابا واقعا نگرانم بودن.از دلیل ناراحتیم خبر نداشتن ومنم چیزی بهشون نمی گفتم ولی دیدن من تو اون وضعیت داغونشون می کرد...خیلی سعی کردم حداقل جلوی اونا بخندم وشادباشم تا نگران تراز اونی که هستن نشن ولی نتونستم...من نمی تونستم تظاهر به خوب بودن بکنم... حالم خوب نبود.اصلا خوب نبودم!خودمم شرمنده بابا ومامانم هستم...خیلی اذیتشون کردم.خیلی!... به اینجا که رسید، تک سرفه ای کرد تا صدای لرزون وخش دارش،صاف بشه... ودوباره ادامه داد: - سحر مسبب تمام تنهایی های من بود...مسبب تمام دلتنگی هام...مسبب به هم ریختن زندگیم...مسبب ناراحتی پدرومادرم! سحر با رفتنش،توان زندگی کردن وازمن گرفت...توان شادبودن و...توان خندیدن و...توان درس خوندن و. اگه اون اتفاقات نمیفتاد،من 2سالِ تمام از درس ودانشگاهم عقب نمی افتادم!اگه سحرنبود،من دوسال بی هدف زندگی نمی کردم...!من باید دو سال پیش مدرک لیسانسم ومی گرفتم ولی تازه امسال درسم وتموم کردم!... بابک و سعیدوبقیه هم کلاسی های دانشگاهم24 سالشونه اما من 26 سالمه.یه وقفه طولانی توزندگی من به وجود اومده...وقفه ای به اندازه دوسال...وقفه ای که سحر مسببش بوده! سال اول کنکور قبول نشدم اما سال دوم خودم شرکت نکردم.می دونستم که آزمون دادنم فقط وقت تلف کردنه!آخه کسی که تمام فکروذکرش یه جای دیگه است چطور می تونه درس بخونه وکنکور بده؟... دوسال تمام،مثل یه افسرده به تمام معنا زندگی کردم...مثل یه مرده متحرک که فقط از زنده بودن،اسمش وبه یدک می کشید!فقط اسمش و.من واقعا تنهاشده بودم.یه تنهاکه فقط با ماه دردودل می کرد!ماه شده بود شریک تمام غصه های من... یه آن به خودم اومدم ودیدم از اون رادوین شاد وشیطون گذشته هیچی باقی نمونده... سحرکه رفته بود و دیگه هیچ وقت برنمی گشت!مطمئن بودم که دیگه امکان نداره برگرده...وقتی به برنگشتنش ایمان داشتم پس چرا دست از اون احساس بچگانه برنمیداشتم؟...سعی کردم دیگه کمتر به سحر فکرکنم.درسته که نمی تونستم فراموشش کنم ولی حداقل می تونستم باهرسختی شده کمتر به یادش بیفتم...باخودم گفتم اینجور زندگی کردن بامُردن هیچ فرقی نداره.سحر ارزش این وداره که من براش بمیرم؟سحر اونقدر بی لیاقت بودکه پاگذاشت روی قلب واحساس من،بعد اون وخ من دوسال تموم پای این احساس ایستادم؟اون زد زیر قول وقراراش،منم باید بزنم!باید این احساس وسرکوب کنم..به هرجون کندنی هست دیگه نباید به سحر فکر کنم!... خودم ومشغول کردم...ذهنم ومشغول کردم تا نره سمت سحر...تا دلتنگی وبغض توی گلوم تازه نشه...تا به تنهاییم فکرنکنم...تصمیم گرفتم تمام توان باقی مونده ام وجمع کنم واز سحر انتقام بگیرم!...می خواستم ازش انتقام بگیرم.ازکسی که داغونم کرده بود...از کسی که تنهایی وبی کسی ومهمون قلبم کرده بود!...خوده سحرکه رفته بود ودیگه برنمی گشت.پس تصمیم گرفتم از هم جنس هاش انتقام بگیرم!از تموم دخترایی که از جنس سحر بودن... به هرجون کندنی بود،از نوشروع کردم!دوسال از درس وکنکور جامونده بودم...به سختی درس خوندم وآزمون دادم.همون سال قبول شدم ورفتم دانشگاه. درکنار درس خوندن ودانشگاه رفتن،انتقام گرفتنم وهم فراموش نکردم!سعی کردم بی احساس باشم،سنگدل باشم و به وجدانم اجازه نفس کشیدن ندم...درست مثل سحر!...به خیلی از دخترا پیشنهاد رفاقت دادم.اونام بی معطلی قبول می کردن!شاید به خاطر پولم بود،یا قیافه ام یا...خودمم نمی دونم به خاطر چی بود...امادلیلش هرچی که بود،به هرکسی پیشنهاد می دادم نه نمی شنیدم! توتمام اون مدت سعی می کردم وجدانم وخفه کنم...سعی می کردم بدباشم.درست مثل سحر!...به سادگی باهر کسی که دلم می خواست بهم میزدم...دل می شکوندم...دل می بُریدم...می خواستم اون دخترام به حال من دچار بشن.کینه ای که ازسحر داشتم وسَر اون بیچاره هاخالی می کردم...تنهاییام وبا سرکار گذاشتن دخترا،رفتن سرقرار،مهمونی های دوستام،درس ودانشگاه پُر می کردم.به ظاهر دیگه تنهانبودم...دوروبرم خیلی شلوغ بود.به ظاهرخوشحال بودم...همیشه جلوی همه آدما لبخند روی لبم بود...اما فقط به ظاهر!...در باطن حالم بهترکه نشده بود هیچ،تازه بدتر از گذشته شده بودم.انتقام گرفتن از دخترایی که از جنس سحر بودن،آرومم نمی کرد...اون همه آدم که دوروبرم بودن تنهاییم وپُر نمی کردن.اون خنده ها ولبخندای روی لب،از تهِ دلم نبود...حالم اصلا خوب نبود...اصلا!زندگیم پوچ وبی معنی شده بود.تمام وقتم به دختربازی وسرکار گذاشتن دخترا می گذشت...به خودم تلقین می کردم که همه چیزخوبه ومن خوشبختم ولی...نبودم!...من خوشبخت نبودم!... مکث کوتاهی کرد...لبخندمحوی روی لبش نشست... 


مکث کوتاهی کرد...لبخندمحوی روی لبش نشست... - یه چند ماهی که از دانشگاه رفتنم گذشت،باامیر آشنا شدم.باتنها پسری که از بین هم کلاسیام هم سن من بود!...امیربه خاطر سربازی رفتنش،دوسال از درس عقب مونده بود! من تاقبل از آشناشدن با امیر،به هیچ کدوم از پسرای دانشگاه روی خوش نشون نمی دادم وبه خاطر همینم کمتر کسی جرات می کرد که سمتم بیاد وباهام هم کلام بشه...تا قبل ازآشنایی با امیر،من هیچ رفیقی نداشتم. امیر اولین کسی بودکه توجهم وبه خودش جلب کرد.رفتارش باعث شد که باهاش احساس راحتی کنم وخودم بهش نزدیک بشم.. این من بودم که پیش قدم رفاقتمون شدم! بعداز یه مدت کوتاه،امیرو بهتر شناختم....امیر واقعا یه نمونه کامل از یه رفیق بامرام بوده وهست!... کم کم باهم صمیمی شدیم.هرروزباهم می رفتیم دانشگاه وبرمی گشتیم،تمام واحدامون وباهم برداشته بودیم وسر همه کلاسا باهم بودیم...از شخصیتش خوشم میومد.مودب وآروم بود ولی به وقتش شوخ وشیطون می شد!...واقعا به بودنش عادت کرده بودم.خیلی باهاش صمیمی شده بودم...امیرم باهام احساس صمیمیت می کردو رفاقاتمون یه رفاقت واقعی بود.اما امیر...از کارایی که می کردم راضی نبود!همش بهم می گفت که دست از دختربازی وسرکار گذاشتن اون بیچاره ها بردارم ولی گوش من بدهکار نبود.تنهاچیزی که خیلی امیرو اذیت می کرد،همین دوستی های من بود. کم کم با سعید وبابک آشنا شدیم وگروه رفاقتمون به یه گروه 4 نفره تبدیل شد!...بابک وسعید 2سال ازمن وامیر کوچیک تربودن اما خب هم ترم بودیم.با سعید وباباکم صمیمی بودم ولی صمیمیتی که بین من وامیر وجود داشت،یه چیز دیگه بود!...دوستی ِ باامیر،به زندگی پوچ وبی هدف من انگیزه داد.امیر بابودنش همه تنهاییام ویه تنه پُر کرد.حضور امیر توی زندگی من،یه خوش شانسی بزرگ بوده وهست!واقعا ازش ممنونم... به خاطر احترامی که برای امیر قائل بودم،کمتر از گذشته میفتادم دنبال سروکار گذاشتن دخترا وانتقام گرفتن...رفاقتِ باامیر،خواسته یاناخواسته زندگیم وعوض کرد.دیگه زیاد به سحر فکر نمی کردم.فراموشش نکرده بودم ولی دیگه مثل قبل دلتنگش نمی شدم... اون روزا تمام تلاشم وبه کار گرفته بودم تاازش متنفر بشم ودیگه عاشقش نباشم.اما...خب موفق نبودم.هنوزم یه شعله کوچیک احساس نسبت به سحر،تهِ قلبم روشن بود!...می خواستم ازش متنفرباشم ولی نمی تونستم.تنهاکاری که اون موقع از پَسِش برمیومدم این بودکه فکرم ومشغول سحر ودلتنگیام نکنم...یه جورایی خودم ومیزدم به بیخیالی.بیخیالی طی می کردم تا داغون نشم...تا بتونم زندگی کنم...من مثل قدیم عاشق ودیوونه سحر نبودم ولی بااین حالم نمی تونستم ازش متنفربشم... حدود 6 سال از رفتن سحر می گذشت وتو تمام اون مدت من هیچ خبری ازش نداشتم تااینکه... از طرف سعید به یه مهمونی دورِهمی کوچیک دعوت شدم...سعید عادت داشت که مهمونی بده ودوست ورفیقاش ودعوت کنه ومن وامیروبابکم دیگه به این مهمونیا عادت کرده بودیم...اما مهمونی اون شب،بامهمونیای دیگه فرق می کرد!مهمونی اون شب باحضور سحر همراه بود(!)باحضور کسی که 6 سال تمام ازش بی خبر بودم!... سحر از فامیلای دور سعید بود ومن این ونمی دونستم. اون شب توی مهمونی،نگاهم که به سحر افتاد،دیگه مثل گذشته دلم نلرزید...دیگه نگاهش مثل گذشته برام جذاب وگیرا نبود! انگار که نبودش،شعله عشق و تودلم کم جون کرده بود...انگار دیگه مثل گذشته عاشقش نبودم! من نمی تونستم مثل قدیم دوسش داشته باشم...سحر مسبب به لجن کشده شدن زندگی من بود!نمی تونستم به راحتی از گناهش بگذرم وبگم گور بابای تمام بدبختیایی که تواین 6 سال کشیدم!نمی تونستم... اما...سحر انگار مثل من فکر نمی کرد.نگاهش که به من افتاد،چشماش برق زد...لبخند روی لبش نشست...انگار احساس اون خیلی شعله ورتر از احساس من بود!... این بارم خوده سحر بود که پیش قدم شد وبه سمتم اومد.مثل گذشته صمیمی ومهربون...خیلی عادی وصمیمی برخورد می کرد.انگار نه انگار که 6سال پیش همه چی بین من واون تموم شده بود!انگار نه انگار که 6 سال پیش،بارفتنش یه قلبی رو زیر پاگذاشته بود... سعی کردم بهش محل ندم...باهاش سرد بودم.خیلی سرد!... دلم می خواست فکرکنه دیگه دوسش ندارم.دلم می خواست گمون کنه که فراموشش کردم...می خواستم زجرش بدم...دلم می خواست بعداز این همه سال،ازخوده خودش انتقام بگیرم!می خواستم این بار به جای دخترای بی گناه هم جنسش ،از مسبب تمام بدبختیام انتقام بگیرم. اون شب خیلی باهاش رسمی وخشک برخورد کردم.از لحن سرد وخشکم جاخورد اما بازم مثل قبل سعی کردکه با مهربونیاش نرمم کنه!خیلی تلاش کرد که من وبه حرف بگیره ولی بی محلی های من راه خواسته اش وسَد می کرد! مهمونی اون شبم بابی محلی های من تموم شد...بعداز اون مهمونی خیلی به سحر ورفتار اون شبش فکر کردم... یعنی سحر هنوزم من ودوست داشت؟پس اگه دوسم داشت چرا تنهام گذاشت ورفت؟چرا؟...تمام مدت ذهنم درگیر سحر بود...درگیر احساسی که خودم اسمش وگذاشته بودم عشق.درگیر عشقی که اگرچه به سختی ولی هنوزم نفس می کشید! اون روزا من توفکر تاسیس یه شرکت مهندسی بودم.خودم یه مقدار پول داشتم ولی به اندازه ای نبودکه بتونم باهاش شرکت بزنم...بابام می خواست کمکم کنه ولی من می خوستم روی پای خودم وایسم... تمام فکروذکرم شده بود،تاسیس یه شرکت ولی پول کافی نداشتم که بتونم به هدفم برسم. تااینکه...سعید بهم یه پیشنهاد داد. سعید گفت که سحر به اندازه کافی پول داره ومی تونه بامن شریک بشه. سحرمی خواست از لحاظ مالی شرکت وتامین کنه!... گفت از اتفاقاتی که بین من وسحر افتاده خبر داره!خوده سحربهش گفته بود. سعید می گفت: "سحر پشیمونه.ازت می خواد ببخشیش.سحرازت می خواد که ببخشیش وبهش اجازه بدی تاخطاهاش وجبران کنه...سحرمی خواد باشریک شدنِ باتو وتامین شرکتت از لحاظ مالی،اشتباهات گذشته اش وجبران کنه!" ولی من قبول نکردم...غرورم بهم اجازه نمی داد که به همین سادگی سحروببخشم!سحر 6 سال از عمر من وبه لجن کشید،اون وخ من باید به راحتی می بخشیدمش؟سحرچجوری می خواست اشتباهاتش وجبران کنه؟!باپول؟! حاضربودم بمیرم ولی باسحر شریک نشم!...سحر فکر می کردکه می تونه باپول خطاهاش وجبران کنه اما من می خواستم بهش بفهمونم که همه چی تودنیا خریدنی نیست!حتی اگه تمام دارایش وبه من هدیه می کرد،نمی تونست یه صَدُم ازاون همه بدبختی که من تواون 6 سال کشیدم رو جبران کنه! چند روزی گذشت ومن همچنان روی حرفم وایساده بودم.هرچی سعید اصرار می کرد،من بیشتر روی حرفم پافشاری می کردم... تا اینکه یه روز وقتی برای رفتن به دانشگاه از خونه بیرون زده بودم،سحرو جلوی در خونه ام دیدم!حدس زدنش کار سختی نبود...سعید آدرس خونه روبهش داده بود. سحرصدام کردوازم خواست که فقط برای چند لحظه به حرفاش گوش بدم.اولش سعی کردم حضورش ونادیده بگیرم وبی توجه به اون سوار ماشینم بشم اما قطره اشکی که از چشماش چکید،توان رفتن واز پاهام گرفت.من هنوزم دوسش داشتم...درسته که مثل گذشته عاشقش نبودم ولی نمی تونستم نسبت به اشک ریختنش بی تفاوت باشم!...هنوز یه شعله کم جون تو دلم وجود داشت.با گذشت اون همه سال،هنوزم دیدن اشکش داغونم می کرد... بی اختیار در برابرش کوتاه اومدم وحاضر شدم به حرفاش گوش بدم. سحر گریه می کرد وحرف میزد.از غربت وتنهاییش تویه کشور غریب می گفت،ازاینکه توتمام این 6 سال باوجود اینکه خیلی تلاش کرد بازم نتونست من وفراموش کنه،از عشقی که هنوزم تو قلبش شعله ور بود،از اینکه رفتنش یه حماقت بچگانه بوده...ازاینکه حالا بعداز اون همه تنهایی وبدبختی،به امید رسیدن به آغوش من برگشته.ازاینکه می دونه درحق من بد کرده...ازم خواست ببخشمش!ببخشمش تا ازاینی که هست داغون تر نشه.گفت...گفت اگه ببخشمش انگار دنیارو بهش دادم...التماسم کرد.ازم خواست که کنارش بمونم وتنهاش نذارم...ازم خواست که اشتباهش وببخشم وتنهاش نذارم... حرفاش که تموم شدبه هق هق افتاد... شنیدن صدای هق هق گریه های سحر،برای من از هر چیزی دلخراش تر بود...از هرچیزی! این شدکه... پوزخند صدا داری زد... - دوباره خر شدم!...احساسی که هنوزم توی قلبم بود،بهم این توان ونمی دادکه از سحر دل بِِکنم وصدای ضجه هاوالتماس هاش ونادیده بگیرم!من نمی تونستم در برابر اشک های سحر،بی تفاوت باشم.تهِ دلم هنوز احساسی بهش بود...احساسی که هنوزم فکرمی کردم اسمش عشقه!احساسی که فقط یه تلقین بود!...فقط تلقین! من دوباره به سحر فرصت دادم.فرصت جبران اشتباهات گذشته رو.چون با برگشتش،دوباره اون احساس بچه گانه زنده شده بود!...من بهش فرصت دادم تا دوباره شیرینی گذشته رو که در کنارش تجربه کرده بودم،بهم برگردونه. باشراکت سحر یه شرکت مهندسی زدم ومشغول شدم.سعید وامیرم توی شرکت استخدام کردم...سحرم شد مدیر عامل شرکت...کم کم بقیه کارمندایی که نیاز داشتیم واستخدام کردیم وکارمون وبه طورجدی شروع کردیم. چندماهی که گذشت،دوباره بین من وسحرصمیمت به وجود اومد. درسته که ما دوباره صمیمی شده بودیم اما من نمی تونستم مثل گذشته به سحر اعتماد کنم چون...هنوزم رد پای رفتنش روی ذهنم حک شده بود!نمی تونستم رفتنش وبلاهایی که بعداز اون به سرم آورده بود رو فراموش کنم... کم کم روابطم با بقیه دخترا کمرنگ شد...من سحروبخشیده بودم ومی خواستم همه چیزو از نوبسازم پس سعی کردم مثل قدیم دوسش داشته باشم واز بقیه دخترا دوربشم... توتمام اون مدت،تلاش می کردم که دوباره مثل قدیم به سحر اعتماد کنم،که دوباره بتونم توی ذهنم تصویر سحر ومثل گذشته مهربون وبی آلایش بسازم...اما...نتونستم. نتونستم دوباره بهش اعتماد کنم.راسته که میگن آبی که ریخته شد دیگه برگشتنی نیست!...من اعتمادم ونسبت به سحر ازدست داده بودم ودیگه هیچ جوری نمی تونستم دوباره به دستش بیارم!من نمی تونستم مثل گذشته عاشقش باشم...دیگه وقتی صداش ومی شنیدم،دلم براش نمی لرزید...ندیدنش مثل گذشته دلتنگم نمی کرد.چون...چون من خیلی وقت بود که به نبودش عادت کرده بودم! احساس من نسبت به سحر،مثل گذشته زیاد نبود.انگار تجربه دوستی های مختلف با دخترای هم جنس اون،من ونسبت به سحر سرد کرده بود!...حالا می فهمیدم که من عاشق نبودم...اگه عاشق بودم،هیچ وقت نسبت به سحر سرد نمی شدم!اگه عاشق بودم،اون دوستی ها نمی تونستن احساس من ونسبت به سحرکمرنگ کنن...! اگه واقعا دوسش داشتم هیچ وقت نمی تونستم به نبودش عادت کنم. باخودم می گفتم شاید گذر زمان بتونه احساس گذشته روبه من برگردونه ولی اشتباه می کردم...دوسال تمام از برگشتن سحر گذشت ولی من دیگه مثل سابق عاشقش نبودم!...دستِ خودمم نبود...دلم دیگه به سحرو حرفاش اعتماد نداشت! بالاخره بایه اتفاق،اعتمادم به کل از سحر صلب شد!با اتفاقی که من واز سحر متنفر کرد...اتفاقی که بهم بفهموند توتمام اون مدت،راجع به سحر اشتباه می کردم...اتفاقی که خریت وسادگیم ومثل یه پُتک به سرم کوبید! دقیقا 9 ماه پیش بود که یه روزسعید باعجله ونگرانی وارد اتاق مدیریت شرکت شد وتیر خلاصی رو برای نابودی تصویر سحر توی ذهنم شلیک کرد! اون روز،سعید بهم خبر داد که سحروبردن کلانتری!...
گیج شده بودم... سحرو برای چی برده بودن کلانتری؟چه کارخطایی می تونست از سحر سَر زده باشه؟... سردر نمیاوردم...خیلی واسم عجیب بود. باعجله خودم وبه اون کلانتری رسوندم تا شاید باگرو گذاشتن سندشرکت بتونم سحرو بیرون بیارم اماقضیه خیلی جدی ترازاین حرفابود! بعداز حرف زدن با مامور آگاهی،تازه به عمق ماجرا پی بردم... نفس سنگینی کشید...نگاهش هنوزم به ماه خیره بود... بعداز یه مکث کوتاه،ادامه داد: - اونجوری که پلیس می گفت،شب قبل سحروبایه پسر دیگه تو یه پارتی گرفته بودن...در حالیکه...یعنی...یعنی... صداش وپایین آورد وزیر لب گفت: - سحر با یکی دیگه رابطه ج*ن*س*ی برقرار کرده بود! وسکوت کرد... سکوتی که مدت طولانی بینمون حاکم بود. بالاخره لحن بغض آلود رادوین سکوت وشکست: - باورم نمی شدکه سحربه همین راحتی به من خیانت کرده باشه!باورم نمی شدکه یه بار دیگه زده باشه زیرِ تموم قول وقراراش...باورش برام سخت بودکه بازم فریبش وخورده باشم!منه احمق یه بار دیگه بازیچه شدم.منه خر دوباره از همون مار سابق نیش خوردم! باور نمی کردم که حرفای پلیس حقیقت داشته باشه!اون روز،توی کلانتری،با کامران حرف زدم.باپسری که طرف دوم اون ماجرا بود!... کامران واسم گفت...ازهمه چی...ازاینکه 5ماه پیش تویه پارتی شبونه باسحر آشناشده.ازاینکه چندباری باسحرارتباط ج*ن*س*ی برقرار کرده!اونم نه یه بار بلکه چند بار. سحر وکامران چند روزی توی زندان بودن تا اینکه وقت دادگاهشون شد...آزمایش ها ثابت کرده بود که همه چیز درست بوده وسحر وکامران باهم رابطه داشتن وچون این رابطه با میل ورغبت طرفین بود،حکم تجاوز رو واسش نبریدن...کامران وسحر به خاطر کاری که کرده بودن،محکوم به خوردن چند ضربه شلاق وگذروندن یه مدت تو زندان شدن البته به صورت تعلیقی!... سحرم به جای اینکه به زندان بره پول داد وخلاص شد... برعکس همه تصورات من که فکر می کردم خونواده اش خیلی سخت وجدی با این قضیه برخورد می کنن وحتی ممکنه سحرو از خودشون طرد کنن،پدرش خیلی راحت با این قضیه کنار اومد...اصلا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشه!... پوزخندی روی لبش نقش بسته بود... - من دیر سحرو شناختم...خیلی دیر!...سحر از جنس من نبود...عقاید وفکر سحرو خونواده اش هیچ وجه تشابهی با عقاید من نداشتن...سحر خیلی بامن فرق می کرد...خیلی!...کاش زودتر شناخته بودمش... بعداز اون ماجرا،من دیگه باسحر کاری نداشتم وندارم!سحر برای من تموم شده...حالم ازش به هم می خوره.سحر خودش باخیانتی که درحقم کرد،این تنفرو تودلم جاداد!... من سحروخاطراتش و برای همیشه فراموش کردم...برای همیشه!دیگه دلم نمی خواد هیچ اثری از سحرتوی زندگیم باشه.دلم نمی خواد حتی یه بخش کوچیک از زندگیم بوی سحروبده...دیگه هیچ چیز مشترکی بین من واون وجود نداره.جز یه شراکت!که قصد دارم همین روزا اونم تموم کنم...دلم می خواد سهمش واز اون شرکت بهش بدم تابره گورش وگم کنه...تا برای همیشه بره...تا دیگه هیچ چیز مشترکی بینمون وجود نداشته باشه که به خاطرش مجبور باشم بازم سحرو ببینم...حتی دوباره دیدنش حالم وبه هم میزنه!...دلم می خواد این شراکت وتموم کنم اما...به اندازه کافی پول ندارم!واین شده بزرگ ترین دغدغه ام. 6ماه تمامه که دارم به هر دَری میزنم تا پول جور کنم وسهم سحروازش بخرم...تا دستش وبرای همیشه از زندگیم کوتاه کنم...خیلی وقته دنبال پولم.حتی می خواستم وام بگیرم اما جور نشد...به سَرَم زد که از بابام پول بگیرم اما نتونستم.من ازهمون اول به خودم قول داده بودم که مستقل باشم...که از بابام پولی نخوام...که خودم باتلاش خودم شرکت وسرِ پانگه دارم.من نمی تونم از بابا پول بگیرم... وسکوت کرد... هنوزم نگاهش روی ماه ثابت بود...زل زده بودبه ماه وچشم ازش برنمی داشت... اخمی روی پیشونیش خودنمایی می کرد...بدجور توفکربود!... این بار،من موفق به شکستن سکوت بینمون شدم... گیج وگنگ پرسیدم: - خب...خب چرا از کس دیگه ای به جزبابات پول نمی گیری؟ نفس عمیقی کشید... زیر لب گفت:مثلا ازکی؟ کمی فکر کردم وگفتم:مثلا...مثلا از من! بااین حرفم،نگاهش واز ماه گرفت وخیره شد بهم...تعجب تو نگاهش موج میزد... - از تو؟تو می خوای از کجا پول بیاری بدی به من؟! لبخندی روی لبم نشوندم و باعجله گفتم:ماشین اشکان ومی فروشم!...من که نیازی به اون ماشین ندارم.فقط باهاش میرم دانشگاه وبرمی گردم که اونم باتاکسی وشرکت واحد حل میشه...می تونم ماشین و بفروشم و پولش وبهت قرض بدم.مطمئنم اشکانم از این کار راضیه.اصلا...اصلا می تونم ازش وکالت بلاعزل بگیرم وماشنیش وبفروشم...هوم؟! لبخندی محوی روی لبش نشست... برای اولین بار،امشب لبخند رادوین ودیدم! لبخند روی لبش،باعث شدکه منم لبخند بزنم...رادوین نگاه عسلیش ودوخت به چشمام... بالحن مهربونی گفت:اگه قراربه فروختن ماشین بودکه خودم ماشینم ومی فروختم دخترخوب!هم پول بیشتری دستم ومی گرفت وهم شرمنده اشکان نمی شدم...من حتی اگه بخوام ماشین خودم وهم بفروشم،نمی تونم سهم سحروبدم!کم پولی نیست که.نزدیک به 600 میلیون اونجا سرمایه گذاری کرده... باتعجب گفتم:600 میلیون؟! سری به علامت تایید تکون داد... ونگاه مهربونش وازمن گرفت ودوخت به ماه...نگاه مهربونی که امشب باغم ودلتنگی تواَم بود! همون طورکه به ماه خیره شده بود،زیر لب زمزمه کرد: - یکی مثل تو انقدر مهربون...یکی مثل سحر اونقدر سنگدل وعوضی!خیلی مهربونی رها...خیلی! لبخند محوی روی لبم نشست... توی دلم گفتم: - از تومهربون تر؟! اما جرات نکردم حرف دلم وبه زبون بیارم... بازم سکوت بینمون حکم فرما بود...هیچ کدومون هیچی نمی گفتیم...هیچی! ازسکوت سنگین بینمون،راضی نبودم...دلم می خواست رادوین بازم حرف بزنه وبرام درد ود کنه...می خواستم بازم حرف بزنه تا یه ذره از بار غم وغصه ای که روی دوششه کم بشه.نمی خواستم سکوت کنه...به علاوه کنجکاو بودم که بدونم سحر امشب برای چی به خونه رادوین اومده بود!... این شدکه سکوت وشکستم: - رادوین؟؟مگه نمیگی همه چی بین تو وسحر تموم شده؟!پس سحر امشب برای چی اومده بود اینجا؟ - از نظر من همه چی بین ما تموم شده است اما سحرهمچین نظری نداره!سحر میگه که هنوزم می تونیم برگردیم به روزای قشنگ ورویایی گذشته!...اون شاید بتونه دوباره عاشق بشه ولی من حتی اگه بخوامم نمی تونم!من نمی تونم خیانت سحر وکاری که بامن کرد ونادیده بگیرم!من از سحر متنفرم واین تنفر هیچ وقت به عشق تبدیل نمیشه.این دل بی صاحاب من از حالا تا آخرِ دنیا با سحر سرده ودیگه هیچ جوری هم نرم نمیشه...گرمای هیچ محبتی نمی تونه احساس یخ زده من ونسبت به سحر گرم کنه!اما برعکسِ من،سحرهنوز امید داره. نمی دونم باچه رویی هنوز بهم زنگ میزنه و واسم نوشته های عاشقانه می فرسته...نمی دونم باچه رویی امشب پاش وتوخونه من گذاشت!اصلا چجوری روش شد بیاد پیش من ودَم از عشق وعلاقه بزنه؟!چطور روش شدکه ازم بخواد بازم دوسش داشته باشم؟!چطور تونست توچشمام نگاه کنه وازم بخواد که...که...باهاش ازدواج کنم!سحر واقعا وقیحه. امشب اومده بود اینجا وبرای من از عشق حرف میزد.ازاینکه هنوزم دوسم داره.از اینکه عاشقمه!ازم می خواست که باهاش ازدواج کنم!که دوباره ببخشمش وبهش فرصت جبران بدم!که بازم مثل سابق مهربون وباگذشت باشم! پوزخندی روی لبش نقش بسته بود... باتمسخر ادامه داد: - باگذشت؟مهربون؟!من باگذشت ومهربون نبودم،فقط یه احمق به تمام معنابودم!خر بودم!ساده بودم که بخشیدمش...خریت کردم...خریت! اما حالا دیگه نمی خوام ساده باشم!نمی خوام خریت کنم وببخشمش...هنوز اونقدر احمق نشدم که به ازدواج بایه عوضی مثل سحر تن بدم!...سحربااینکه تودادگاه به جرمش اعتراف کرده اما هنوزم جلوی من همه چیز وانکار می کنه!...حنای اون دیگه پیشِ من رنگی نداره!من به حرف کامران بیشتر اعتماد دارم تاسحر!حرف یه غریبه پیشم بیشتر برو داره تا حرف سحر.گذشته از این حرفا آزمایش های پزشکی قانونی و حکم دادگاه همه چیزو ثابت کردن!...دیگه به حرفاش اعتماد ندارم.من از سحر متنفرشدم!به معنی واقعی کلمه حالم ازش بهم می خوره...خیلی احمق بودم!خیلی خر بودم که سحروبخشیدم وبهش فرصت جبران دادم...سحر گند زدبه احساس من.اعتمادم ولگد مالِ هوسش کرد!سحر...سحر من وبه عشق بدبین کرد!... من به عشق بدبینم...از عاشق شدن می ترسم!می ترسم که عاشق بشم وعشقم تنهام بذاره...!من...من طاقت یه شکست دیگه رو ندارم!...اون احساس بچگانه عشق نبود...نبود...به خدا نبود!...سحرم عاشق من نبود.فقط ادای عاشقارو درمیاورد.سحر یه عوضی به تمام معنا بود...یه عوضی به تمام معنا!...یه عوضی که من وبه عشق بدبین کرد!حالم ازش بهم می خوره.ازش متنفرم!...متنفرم... صداش بدجوری می لرزید... لرزش صداش محسوس بود...به قدری که مجبور شد سکوت کنه!... معلوم بودکه بغض بدجور توی گلوش سنیگینی می کنه...تو تمام مدتی که حرف میزد،سعی کرد بغضش وخفه کنه...سعی کردکه اشک به چشماش نیاره...که جلوی من گریه نکنه...اما معلوم بودکه دیگه نمی تونه تحمل کنه! یه لحظه انگار برق اشک وتو چشمای خوش رنگش دیدم...تو چشمای عسلیش اشک جمع شده بود! دیگه طاقت نیاورد...دیگه نتونست بغضش وخفه کنه...نتونست! وبغضش شکست...بغضش شکست وقطره های اشک از چشمای عسلیش جاری شد. خیلی سریع روش واز من گرفت...روش واز من گرفت تا اشکش ونبینم. روش سمت من نبود ونمی تونستم چشمای خیس از اشکش وببینم اما... صدای یه هق هق خفه به گوشم می خورد!...شونه های مردونه اش می لرزیدن... صدای هق هق گریه اش توی گوشم می پیچید...داشتم دیوونه می شدم. گریه رادوین بیشتراز اون حدی که فکرش ومی کردم برای من دردناک بود... بغض سختی گلوم وچنگ می انداخت...احساس خفگی می کردم وبه سختی نفس می کشیدم. نتونستم...منم مثل رادوین نتونستم بغضم وخفه کنم... بغض منم شکست وقطره های اشک روی گونه هام راه گرفتن... به خودم اومدم ودیدم صورتم از اشک خیس شده...حالا شونه های منم می لرزیدن...به هق هق افتاده بودم. صورتم خیسِ خیس بود...اشک ریختنم،دست خودم نبود! دیدن اشک رادوین داشت دیوونه ام می کرد!من تک تک حرفاش ومی فهمیدم. تاحالا عاشق نشدم ولی می تونم رادوین ودرک کنم... من حالش ومی فهمم...احساسش ومی فهمم... دلتنگی امشب من با دلتنگی رادوین همراه شد واشک به چشمام آورد.فقط دیدن اشک رادوین،چشمام واشکی نکرد...دلتنگی خودمم بی تقصیر نبود! قطره های اشک بی وقفه از چشمام جاری می شدن ومن هیچ تلاشی نمی کردم تا راه باریدنشون وببندم... حالا صدای گریه رادوین با یه صدای دیگه همراه شده بود!...با صدای هق هق گریه های من. رادوین که انگار از شنیدن صدای هق هقم تعجب کرده بود،به سمتم برگشت...چشم های خیس از اشکش ودوخت به چشمام. صورتش از اشک خیس شده بود!...دیدن صورت اشکی رادوین،باعث شدکه گریه ام شدت بگیره! رادوین خیره خیره نگاهم می کرد...دستی به چشمای خیسش کشید ومتعجب گفت:تودیگه واسه چی اینجوری گریه می کنی؟ بین هق هق گریه هام گفتم:تقصیر توئه دیگه!...توزدی زیر گریه که منم گریه ام گرفت وگرنه که دیوونه نیستم الکی گریه کنم! خندید...بین اون همه اشک وبغض وگریه خندید!... باخنده گفت:خیلی دیوونه ای رها!... تصویر چهره خیس از اشک اما خندون (!) رادوین پشت پرده اشکم تار بود...از پشت همون پرده تار خیره شده بودم به رادوین... با لحنی پربغض و غمگین،زیر لب گفتم:قول بده دیگه گریه نکنی...باشه؟! با این حرفم خنده رادوین قطع شد... صدای مردونه وگیراش با لحن مهربونی همراه شد: - اگه گریه کنم که توام گریه می کنی!...من غلط بکنم بخوام اشک رها خانوم ودربیارم!...چشم.دیگه گریه نمی کنم. لبخندی روی لبم نشست... بالاخره بعداز اون همه اشک،صورتم رنگ یه لبخندو به خودش دید! دستی به چشمای اشکیم کشیدم تا بتونم چهره رادوین وواضح تر ببینم... لبخند مهربونی روی لبش نشسته بود...نگاهم که به لبخند روی لبش افتاد،لبخندم پررنگ تر شد. بی اختیار نگاهم و از لبخند رادوین گرفتم وخیره شدم به آسمون تیره...نگاهم تو آسمون چرخید وروی ماه ثابت موند. خوشحال بودم...خیلی خوشحال. توی دلم گفتم: - دیدی بالاخره رادوین بامنم درد ودل کرد؟!
کلید وانداختم تو قفل ودرو بازکردم...وارد خونه شدم ودروباپام بستم.به سمت اتاق رفتم... وارد اتاق که شدم،کیفم و پرت کردم رو زمین.حتی به خودم زحمت ندادم بلندش کنم وبذارمش روی تخت! مانتو وشالم روهم درآوردم و شوتشون کردم روی تخت.لباس راحتی پوشیدم وبه هال برگشتم. بی معطی روی مبل سه نفره ولو شدم!... از خونه ارغوان برگشته بودم...امروز بعداز دانشگاه ارغوان به زور من وبرداشت برد خونه خودش! البته همچین به زورِ به زورم نبودا...اری بیچاره فقط یه تعارف کوچولو زد ولی من عین سیریش چسبیدم بهش ورفتم خونه اش!از امروز صبح عزا گرفته بودم ناهار چی درست کنم و بخورم که خدارو شکر این گره هم به لطف اری جون باز شد ومن شدم مهمون ارغوان...البته یه مهمون سیریش وبه غایت گشنه!میز شام وکه چید،کم مونده بود سفره رو هم بخورم!...یعنی هرچی کمبود ویتامین وغذای نخورده داشتم توخونه اری جبران کردم!...خداروشکر امیر سرکار بود ومن می تونستم بدون رودروایسی عین خرس غذابخورم! بعداز ناهار،شروع کردیم به فک زدن...هی از این غیبت کن،هی به دماغ اون گیر بده،از قیافه فلانی بگو،تیپ اون پسره رو وارسی کن،جک تعریف کن...خلاصه انقدر خندیدیم وچرت وپرت گفتیم که حد نداشت!...از هردری حرف زدیم!ارغوان جواب سوالای امتحان امروزو تک به تک گفت وتوضیح داد...از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون،از دم همه چی رو غلط نوشته بودم!...خنگی هستم که دومی ندارم...جالب اینجابود که به جای اینکه ناراحت بشم وبشینم به حال خودم زار بزنم،از شاهکارایی که توامتحانا به ثمر رسونده بودم تعریف می کردم وغش غش می خندیدم!... اصلا مرده شور هر چی درس ودانشگاه وامتحانه ببرن الهی! تا حالا 3تا امتحان دادم،یکی از یکی چلغوزتر.همه رو خراب کردم...تازه شاهکارمم ریاضی 2 بود!...دقیقا سر همون مسئله ای مشکل داشتم که رادوین بیچاره خودش وکشت تا یادم بده!...جوری گند زدم که فکر نکنم نمره تکم بیارم! خاک توسرم کنن...مطمئنم هیچ کدومشون وپاس نمی کنم!...خیر سرم مثلا قراربود زودتر درسم وتموم کنم وپایان نامه کوفتیم وتحویل بدم تا برم پیش مامان اینا!با این اوصاف فکر نکنم تا 40 سال دیگه هم چشمام رنگ لندن و به خودشون ببینن!! صدای زنگ آیفون من واز فکر بیرون کشید... خسته وبی حوصله از جا بلند شدم وبه سمت آیفون رفتم. نگاهم که به صفحه اش افتاد،دلم هُری ریخت!... مضطرب ونگران گوشی آیفون و دست گرفتم وبه سمتم گوشم بردم... صدای فین فین وهق هق گریه توی گوشم می پیچید! باصدای لرزونی گفتم:مهساتویی؟...چی شده؟! مهسا اما فقط گریه می کرد...به جز صدای هق هق گریه اش هیچ صدایی جواب من ونمی داد! نگران تر از قبل دکمه آیفون وفشار دادم وگفتم:نصفه جون شدم مهسا!بیا بالا ببینم چی شده! و گوشی آیفون و سر جاش گذاشتم وبا عجله به سمت در رفتم...دروبازکردم ونگران وآشفته تو چهار چوب در منتظر اومدن مهسا شدم. نگاهم روی در آسانسور ثابت بود وذره ای این ور یا اون ور نمی شد... 5 دقیقه ای گذشت ولی خبری از مهسا نشد... خیلی نگرانش بودم...داشتم از نگرانی واسترس سنکوب می کردم!... به سَرَم زد که خودم برم پایین دنبالش اما با نگاهی که به سرو وضعم انداختم منصرف شدم!... کدوم خری با تاب بندی وشرتک خرس گوگولی میره تو پارکینگ؟!خب اگه بخوام اینجا بمونم ومنتظر مهسا بشم که از نگرانی سکته می کنم!...پس چیکار کنم؟! همین جوری باخودم درگیر بودم که برم پایین یانرم که یهو آسانسور به طبقه ما رسید ومتوقف شد... وبعد از اون،درش باز شد و مهسا با چهره ای مضطرب وبی رمق و البته خیس از اشک،از آسانسورخارج شد! با قدم های آروم وکم جون به سمتم اومد وروبروی من وایساد... خیره شدم به چشماش...انقد اشک ریخته بود که چشماش به خون نشسته بودن! صورتم مثل گچ سفید شده بود...کم مونده بود از نگرانی بمیرم! زیرلب گفتم:چی شده مهسا؟! این وکه گفتم،گریه اش شدت گرفت... انقدر گریه کرده بود که دیگه نفسش در نمیومد! یهو بی هوا خودش وانداخت تو بغلم وبه هق هق افتاد!... شونه های ظریفش از زور گریه می لرزیدن!من ومحکم در آغوش گرفته بود واشک می ریخت... مهسارو بیشتر به خودم فشار دادم... جوری تو بغلم اشک می ریخت که دلم واسش ریش شد! ناخودآگاه یاد گریه کردن آرش افتادم...اونم وقتی تو بغلم بود می لرزید... یعنی چی شده؟مهسا چرا داره اینجوری گریه می کنه؟...نکنه بلایی سر آرش اومده؟! به خیال اینکه آرش طوریش شده،مهسا رو از آغوشم بیرون کشیدم وخیره شدم توچشمای خیس از اشکش... باتته پته گفتم:آ...آرش...خوبه؟...طوریش که نشده؟! سری به علامت منفی تکون داد... در حالیکه صداش از شدت گریه می لرزید،گفت: محبوبه جون...محبوبه جون...امروز... نگران تر از قبل گفتم:خاله محبوبه طوریش شده؟! - نه.هیچ کس هیچیش نشده!...فقط...فقط... و دیگه نتونست ادامه بده...گریه امونش وبریده بود! پس خدارو شکر بلایی سر کسی نیومده!داشتم سنکوب می کردم...خدایا شکرت... دستم وبه سمت صورتش بردم واشکاش وپاک کردم...بوسه ای روی پیشونیش نشوندم وبا لبخند مهربونی روی لبم گفتم:انقد گریه نکن مهساجونم...آرش بفهمه چشمای عشقش اشکی شده دیوونه میشه ها! بین اون همه اشک،لبخند محوی روی لب مهسا نشست. دستم وگذاشتم روی شونه اش وادامه دادم: - بیابریم تو...قشنگ بشین برام حرف بزن ببینم چی شده...بیاتو. و به داخل خونه هدایتش کردم ودرو بستم... مهسا رو روی مبل نشوندم وخودم به سمت آشپزخونه رفتم. چند لحظه بعد،بالیوان آبی از آشپزخونه خارج شدم وکنار مهسا،روی مبل،نشستم. لیوان آب وبه دستش دادم وگفتم:بیا این وبخور تا یه ذره حالت جا بیاد. لبخندی زد وتشکر کرد... لیوان و ازم گرفت وجرعه ای آب خورد... نگاه نگرانم ودوختم به چشماش وگفتم:بهتری مهسا؟ سری به علامت تایید تکون دادوزیرلب گفت:خوبم. ولیوان آب و گذاشت روی میز عسلی. لبخندی روی لبم نشست...بالحنی که سعی می کردم آرامش بخش باشه گفتم:خب حالا که بهتر شدی،بشین درست وحسابی برام تعریف کن ببینم چی شده!اشک وآه وگریه ام نباشه که آرش بفهمه زنش اومده خونه من وبه صرف بغض وگریه پذیرایی شده،کله ام ومی کَنِه!باشه؟! لبخندی روی لبش نقش بست...دستی به چشماش کشید وسری تکون داد. گفت:باشه! کم کم رد لبخند از روی لبش محو شد...نفس عمیقی کشید وگفت:امروز آرش حالش زیاد خوب نبود...سرما خورده بود واسه همینم نیومد شرکت...ساعت کاری که تموم شد،از شرکت بیرون اومدم وخواستم سوار تاکسی بشم که کسی اسمم وصدا زد...سرم وبه عقب چرخوندم وبا محبوبه جون روبرو شدم!دیدن محبوبه جون جلوی شرکت،اونم روزی که آرش به شرکت نیومده بود خیلی واسم عجیب بود... گفت که می خواد باهام حرف بزنه.گفت که اومده تا تکلیف پسرش وبامن روشن کنه.ازم خواست که باهم به کافی شاپی بریم که تو ساختمون شرکته..منم قبول کردم...راستش خیلی ترسیده بودم...نگران بودم...ولی به احترام محبوبه جون قبول کردم که حرفاش وبشنوم.باهم به اون کافی شاپ رفتیم...از اول تا آخر محبوبه جون حرف زد وبه من فرصت یک کلمه حرف زدن نداد! از تفاوتای بین من وآرش گفت،از اینکه خونواده هامون بهم نمی خورن،از اینکه هیچ سنخیتی بینمون وجود نداره...محبوبه جون از خامی وجوونی آرش گفت...ازاینکه هنوز اونقدری مرد نشده که بتونه یه زندگی رو اداره کنه.گفت آرش هنوز خیلی بچه اس و وقت زن گرفتنش نیست اما حتی اگرم یه روزی بخواد زن بگیره،مطمئناً من کِیس مناسبی برای ازدواج باآرش نخواهم بود! باکنجکاوی پرسیدم: آرش خبر داره که خاله امروز اومده پیش تو؟می دونه که اون حرفارو بهت زده؟! سری به علامت منفی تکون دادوگفت: نه.آرش هیچی نمی دونه! هیچی بهش نگفتم. نمی خوام ذهنیتی که نسبت به مادرش داره رو خراب کنم.آرش مادرش ودوست داره...هر بچه ای عاشق مادرشه...نمی خوام آرش بفهمه که مادرش امروز اون حرفارو بهم زده!حتی یه کلمه هم به آرش نگفتم... لبخندی روی لبم نشست... مهسا واقعا مهربونه...این نهایت مهربونیه...با اینکه خاله محبوبه انقدر مهسارو اذیت کرده،اون هنوزم به فکرخراب نشدن ذهنیت آرش راجع به مادرشه! مهسا با لجن پر بغضی ادامه می داد: - محبوبه جون می گفت من به درد آرش نمی خورم!...ازم خواست که دورِ پسرش وخط بکشم...که بذارم بدون من زندگیش وبکنه.محبوبه جون می گفت...می گفت آرش با من خوشخبت نمیشه!می گفت شما الان جوونید،سرتون داغه نمی فهمید دارید چیکار می کنید...می گفت اگه پس فردا باهم برید زیر یه سقف به هزار ویک مشکل برمی خورید واون موقع اس که روزی صدبار به خودتون وانتخابتون لعنت می فرستید!...محبوبه جون ازم خواست پام وبرای همیشه از زندگی پسرش بیرون بکشم وبذارم خوشبخت زندگی کنه!... چشماش پراز اشک شده بود... با لحن غمگین وبغض آلودی گفت: - مگه من مانع خوشبختی آرشم؟!آرش بدون من خوشبخته؟...یعنی آرش تنها زمانی خوشبخت میشه که من از زندگیش بیرون برم؟من چجوری می تونم از زندگی کسی بیرون برم که تمام زندگی منه؟...حتی اگه بخوامم نمی تونم.نمی تونم برای همیشه دور آرش خط بکشم وسمتش نرم...نمی تونم.من آرش ودوست دارم...باتمام وجودم...من عاشق آرشم!عاشقشم... وقطره های اشک از چشماش جاری شدن... زیرلب گفت:دارم دیوونه میشم رها...دلیل مخالفت محبوبه جون ونمی فهمم!چرا نمیذاره من وآرش باهم ازدواج کنیم؟...به خاطر اینکه پول دار نیستم؟چون بابا ندارم؟!مگه رفتن بابام دست من بود؟؟فکرکرده من از این وضعیت راضیم؟!نیستم...به خدا نیستم!منم دلم می خواست که بابام هنوز زنده بود...که سایه اش بالای سرم بود...که عطر نفساش وکنارخودم حس می کردم...که نمی رفت!که تنهام نمی ذاشت!...که... ودیگه نتونست ادامه بده...به هق هق افتاده بود. هق هق گریه هاش که به گوشم می خورد،جیگرم کباب می شد... نتونستم در برابر گریه هاشبی تفاوت باشم...مهسا رو در آغوشم گرفتم وبوسه ای روی سرش نشوندم...چشمام پراز اشک شده بود... بالحن مهربونی،زیر گوشش گفتم:این چه حرفیه میزنی قربونت برم؟!من مطمئنم دلیل مخالفت خاله همچین چیزی نیست...مطمئنم!...گریه نکن...جونه رها گریه نکن... میون هق هق گریه هاش گفت: رها...من باید چیکار کنم؟!حالم بده...دارم دیوونه میشم!از درد ودلام که واسه آرش نمی تونم بگم... آرش به اندازه کافی درگیرو ناراحت هست...نمی خوام یه غم به هزار تا غمش اضافه کنم!...مامان بیچاره امم که انقدر غم وغصه داره دلم نمیاد با حرفام بیشتراز اینی که هست غصه دارش کنم...تنها کسی که می تونم بهش پناه بیارم تویی...تو رها!تو... وگریه اش شدت گرفت... مهسارو بیشتر به خودم فشار دادم...قطره اشک لجوجی گونه ام وبه بازی گرفته بود!... برای آرامش دادن به دل بی قرار مهسا،گفتم:مهسا...همه چیزو درست می کنم!بهت قول میدم.قول میدم که خاله رو راضی کنم...خاله محبوبه راضی میشه!مطمئن باش...نمیذارم شما تواین وضع عذاب بکشین...نمیذارم. ولی خودم از حرفایی که میزدم مطمئن نبودم!... **********
عداز رفتن مهسا،گوشی تلفن وبه دست گرفتم و زنگ زدم به خاله محبوبه... بعداز پنجمین بوق،بالاخره خاله گوشی وبرداشت: - بله؟! - منزل خاله محبوبه ناز وخوشگل مااونجاس؟! صدای خنده خاله توگوشی پیچید...بین خنده هاش گفت: - بله که اینجاست!رهاخانوم شیطون وعسل خاله چیکار میکنه؟! - هیچی...بیکار،بی عار می چرخیم! بعداز احوال پرسی وحرف های تکراری،بالاخره تصمیم گرفتم که سرِ صحبت وبازکنم: - خاله جونم شنیدم امروز رفتی دم شرکت آرش اینا... لحن خندون خاله،بااین حرفم به کل تغییر کرد وجاش وداد به یه لحن مشکوک... زیرلب گفت:پس مهسا خانوم نتونست دو دیقه زبون به دهن بگیره! - قربونت برم این چه حرفیه که میزنی؟!اتفاقاً این مهسا خانوم انقد گله که از حرفای امروز شما حتی یه کلمه هم چیزی به آرش نگفته...چیزی به گل پسرشما نگفت تا ذهنیتش ونسبت به مادر خوشگلش که شما باشی خراب نکنه!...فقط از سر دلتنگی بامن درد ودل کرد!خاله جونم قبول کن که باهاش بدحرف زدی... - من صلاح آرش ومی خوام!برای مهساهم نگرانم...نمی خوام به جایی برسن که مجبور باشن قبول کنن که اشتباه کردن!...من برای هردوشون نگرانم.اگه پس فردا برن تو زندگی مشترک وهزار ویک مشل گریبان گیرشون بشه چی؟! - آخه برای چی باید هزار ویک مشکل گریبان گیرشون بشه؟اگه همه پدر مادرا بخوان مثل شما فکرکنن که دیگه همه جوونا وره دل ننه باباهاشون می پوسَن!چون ممکنه پس فردا تو زندگی براشون مشکل پیش بیاد،الان نباید به عشقشون برسن؟! - مگه برای ازدواج فقط عاشق بودن کافیه؟همه چیز که عشق وعلاقه نمیشه!مگه میشه تو کاسه محبت آبگوشت عشق تیلید کنن وشکمشون سیربشه؟!عشق از لازمه های یه زندگی مشترک هست ولی همه چیز نیست. - منظورتون از همه چیز چیه؟!پول؟داشتن سرپناهی به اسم پدر؟ - حرف من پدر داشتن یانداشتن مهسا نیست!اون دختر حتی اگه پدرم داشت به درد ازدواج با آرش نمی خورد. - چرا؟!مگه مهسا چی کم داره؟ - مهسا چیزی کم نداره فقط به درد آرش نمی خوره!خونواده های دختر وپسر باید تویه طبقه اجتماعی باشن...باید بتونن هم دیگه رو درک کنن.اگه خونواده ها اختلاف زیادی باهم داشته باشن قطعا اون دوتاجوونم پس فردا توزندگیشون به اختلافات زیادی میرسن!...اینا همه از لازمه های ازدواجه. - اما خاله آرش ومهسا به هم علاقه دارن...شما می خواین به خاطر یه اختلاف طبقاتی کوچیک زندگی آینه اشون وخراب کنید؟! - من مادر آرشم وبیشتر از هرکسِ دیگه ای به فکر خیر وصلاح بچمم.شماهاهنوز جوونید...داغید...خامید!همین مهسا وآرشی که به قول تو به هم علاقه دارن،توشرایط سخت زندگی ازهم خسته میشن...زندگی انقد فراز ونشیب داره که بعداز چند سال دیگه اثری از عشق توقلبشون نمی مونه!...تو مو می بینی ومن پیچش مو رهاجان! پیچش مو بره توچش وچال من الهی! نخیر!!مثل اینکه گوش خاله ما بدهکار نیست...هی من میگم نره این میگه بدوش!... فهمیده بودم که بحث کردن با خاله فایده ای نداره اما آخرین تیرم و هم تو تاریکی رها کردم: - حرف شما متین ولی آخه خاله محبوبه شما چجوری می خواین آرش وراضی کنید که از مهسا دل بِکَنه؟حتی اگه مهسا حاضر بشه که از زندگی پسر شما بیرون بره،آرش راضی نمیشه!آرش... خاله محبوبه عصبانی پرید وسط حرفم: - آرش غلط کرده که نخواد راضی بشه!مگه دست خودشه؟! - خاله جون این زندگی آرشه...معلومه که ریش وقیچی دست خودشه. - ریش وقیچی غلط کرده با آرش!...آرش الان نمیفهمه که داره چیکار می کنه...پس فردا که سرش به سنگ خورد وبه فلاکت افتاد،خودش میاد توروی من وایمیسته و میگه تو چه مادری بودی که به آینده بچه ات فکر نکردی؟!من بچه بودم،توکه مادر من بودی چرا نزدی توی گوشم وراه درست ونشونم ندادی؟! اوه!!کی میره این همه راه و؟!...خاله جون داره حساب شوصون سال بعدم می کنه! چه غلطی کردم به مهسا قول دادم همه چی ودرست کنم...این خاله ای که من می بینم تا بادستای خودش سنگ قبر این عشق و نشوره وحلواش وخیرات نکنه،ول کن معامله نیست که نیست! می دونستم که بیشتر از این بحث کردن با خاله،هیچ نتیجه ای نداره...برای همین تصمیم گرفتم از درِ احساسات وارد بشم،گفتم:به هرحال شما مادر آرشید وصاحب اختیارش!هرچی شما بگید همون میشه...فقط خاله جونم،الهی رهافدات بشه یه ذره به دل بچه ات فکرکن!...یه ذره به فکر قلب عاشق آرشت باش...اگه بدونی روزی که اومده بود به من سربزنه،چجوری تو بغلم گریه می کرد!اگه بدونی شونه های مردونه اش چجوری می لرزیدن!...خاله محبوبه تورو خدا به فکر دل پسرت باش...سعی کن بفهمی چی تو دلش می گذره!...سعی کن بفهمی که... صدایی شبیه به گریه به گوشم خورد وباعث شدکه حرفم وقطع کنم... گریه؟!داره گریه می کنه؟خدایا شکرت...شکرت که دل خاله مارو نرم کردی...شکرت! باذوق گفتم:داری گریه می کنی خاله؟! صدای فین فین خاله توی گوشی می پیچید... پربغض گفت:آره...حالا تو چرا از گریه کردن من انقد ذوق کردی؟ اُه اُه!!مثل اینکه گند زدم... تک سرفه ای کردم وبرای ماست مالی قضیه گفتم:کی گفته من ذوق کردم؟ذوق نکردم که!(وبا لحنی که سعی می کردم لوس ومهربون باشه،ادامه دادمSmileخاله جونم...فدات بشم الهی...قربون اون اشکات بشم...دورت بگردم الهی... میشه اجازه بدی مهسا وآرش باهم ازدواج کنن؟! خاله درحالی که سعی می کرد صداش از شدت گریه نلرزه،گفت:نخیر!اجازه نمیدم. - حرف آخرتونه؟ - حرف اول وآخرمه! زرشک!این همه تلاش وتقلا همه شد کشک؟! یعنی آدم همه سنگ قبرای یه قبرستون وباگلاب بشوره ولی اینجوری ضایع نشه! پوفی کشیدم وگفتم:به آروین وآرش وعمو سلام برسونید خاله جون...خداحافظ... - مواظب خودت باش دختر گلم...فدات بشم الهی.خداحافظ. بعداز قطع کردن گوشی تلفن،باعصبانیت پرتش کردم روی مبل! یعنی راضی کردن ننه بابای لیلی ومجنون نظامی از راضی کردن خاله ماراحت تره! چهار ساعته دارم قربون صدقه اش میرم وهندونه میذارم بغلش تا بلکم راضی بشه واجازه بده این دوتاجوون برن زیر یه سقف،انگار نه انگار! حالاچه خاکی بریزم توسرم؟!من به مهسا قول دادم...من بهش قول دادم که همه چیزو درست کنم... همون طورکه داشتم فکر می کردم چه گِلی به سرم بگیرم،لیوان آب و از روی میز عسلی برداشتم وبه سمت آشپزخونه رفتم... لیوان وگذاشتم توی ظرفشویی وخواستم از آشپزخونه بیرون برم که نگاهم خورد به عکس روی یخچال! نیشم تا بناگوشم بازشد... خودشه...مامان! باذوق دستام وبه هم کوبیدم وبه حالت دو از آشپزخونه خارج شدم... گوشی تلفن وکه روی مبل افتاده بود،برداشتم و به مامان زنگ زدم... فقط خداکنه مامان بتونه خاله محبوبه رو راضی کنه...خداکنه...خداکنه خاله نتونه رو حرف خواهر بزرگترش حرف بزنه!... چندتا بوق که خورد،مامان گوشی وبرداشت... بعداز سلام واحوال پرسی، قضیه آرش ومهسارو براش تعریف کردم وباکلی خواهش وتمنا ازش خواستم که به خاله زنگ بزنه وباهاش حرف بزنه... تا شاید خاله سر رودروایسی با اون،قانع بشه ورضایت بده...مامانم بی چون وچرا قبول کرد. بعداز کلی قربون صدقه رفتن وتشکر کردن ازمامانم،گوشی وقطع کردم ومنتظر موندم تا زنگ بزنه.آخه بهم قول داده بود که بعداز اینکه باخاله صبحت کرد،نتیجه رو به من بگه... کلافه وبی حوصله،باپاهام روی زمین ضرب گرفته بودم ونگاهم روی عقربه های ساعت ثابت بود... اَه!لعنتی...چرا زمان نمی گذره؟! فقط 15 دقیقه از حرف زدن من بامامان گذشته ولی انگار یه قرنه که منتظر روی مبل نشستم!... خیلی نگرانم...هم نگران وهم کنجکاو!دلم می خوادبدونم که خاله می تونه رو حرف مامان نه بیاره یانه...اگه خاله رضایت نده،مهسا وآرش نمی تونن به هم برسن... توهمین فکرا بودم که صدای زنگ تلفن خونه من وبه خودم آورد... مثل وحشیا به سمت گوشی خیز برداشتم وخیره شدم به شماره مامان که روی صفحه گوشی افتاده بود...لبخند عریضی روی لبم نشست... باشوق وذوق گوشی وجواب دادم: - چی شد مامان؟! صدای مامان توی گوشم پیچید: - هیچی.چی قرار بودبشه؟! این محبوبه هنوزم مثل گذشته لجباز ویه دنده اس...مرغش یه پاداره!... بااین حرف مامان،لبخند روی لبم ماسید... بالحن غمگینی گفتم:یعنی...بازم مخالفت کرد؟ خنده بلندی سر داد وگفت:معلومه که نه!مگه محبوبه جرات می کنه رو حرف من نه بیاره؟ دوباره لبخند روی لبم جون گرفت...ذوق زده گفتم:قبول کرد؟! - قبولِ قبول که نه...ولی نه هم نیاورد!گفت بهش فرصت بدم تا بیشتر فکرکنه... پوفی کشیدم وکلافه گفتم:مامانِ من این چه فرقی با مخالفت کردن داره؟!به شیوه ای بسی محترمانه پیچوندتت،خودت خبر نداری! - محبوبه مگه جرات داره من وبپیچونه؟!...فکر کردی من میذارم بعداز اینکه فکراش وکرد مخالفت کنه؟مگه دست خودشه که بخواد رضایت نده؟مجبورش می کنم تا راضی بشه!مگه من میذارم دستی دستی خواهر زاده گلم وبدبخت کنه؟...مطمئن باش ازش رضایت می گیرم...مطمئن باش! سرخوش خندیدم. از پشت گوشی برای مامانم بوسه ای فرستادم که صداش توی گوشی پیچید. باخنده گفتم:عاشقتم مامان...عاشقتم!
نگاه خیره ام روی صفحه تلویزیون ثابت بود وبه ظاهر مشغول تلویزیون تماشاکردن بودم ولی... همه فکروذکرم پیش رادوین بود! 3 روزی از اون شبی که باهام حرف زدودردو دل کرد،می گذره ومن تواین مدت حتی یک بارم رادوین وندیدم... نگرانشم!...حالش اون شب خیلی بدبود.نکنه هنوزم حالش بده؟! خیلی نگرانم... گذشته از نگرانی هم...دلم واسش تنگ شده! آره...من دلم واسه رادی گودزیلای دختر باز خودشیفته شکموتنگ شده! دیگه مثل سابق نسبت بهش بی تفاوت نیستم...من دیگه اون رهایی که اگه یه هفته ام رادوین ونمی دید وکَکشم نمی گزید نیستم!فقط سه روزه ازش بی خبرم ولی انگار یه قرنه که چشمای عسلیش وتوقاب چشمام لمس نکردم!...من دلم واسش تنگ شده...می خوام برم پیشش وبه این دلتنگی خاتمه بدم اما... نمی تونم... برم پیشش بهش چی بگم؟!بگم ببخشید آقای همسایه دلم واسه چشماتون تگ شده بود اومدم ببینمشون؟!...بعد اون نمی پرسه دل توبرای چی واسه چشمای من تنگ شده بود؟!... اگه برم پیشش وبهش بگم دلم واسش تنگ شده،راجع به من فکربد نمی کنه؟اگه فکرکنه منم مثل بقیه دخترا بهش نگاه بد دارم چی؟!اگه به سرش بزنه که به چشم یه دوست نمی بینمش چی؟اگه فکربدبکنه... برای چی باید فکربدکنه؟!مگه تو قصدت بده؟!نگرانشی ومی خوای از خوب بودنش مطمئن بشی. فقط همین... فقط همین؟!...خب یه ذره هم دلم واسش تنگ شده...اصلا مگه من به رادی نگاه بد دارم؟!معلومه که نه...من فقط به عنوان یه دوست دلم واسش تنگ شده!خب من بهش قول دادم که همیشه در کنارش باشم...چه تو شرایط سخت چه آسون...من فقط دلم برای کسی تنگ شده که باهاش پیمان دوستی بستم!... من که به رادی نگاه بدندارم! سری تکون دادم و تلویزیون وخاموش کردم واز جابلند شدم... به اتاق رفتم وبعداز به خرج دادن کلی دقت وسلیقه بالاخره به پوشیدن یه مانتوی مشکی وشلوار جین سفید رضایت دادم!... انقدربرای انتخاب لباس ذوق وسلیقه داشتم که انگار میخواستم برم مهمونی! نمی دونم چرا ولی دلم می خواست امشب بایه سرو وضع درست وحسابی برم پیش رادوین...پیش رادوینی که دلم واسه چشماش یه ذره شده! با تصور چشمای عسلی رادوین لبخندی روی لبم نشست... شال سفیدم وسرم کردم وروبروی آینه وایسادم... بعداز کلی وسواس به خرج دادن سراینکه موهام وکج بریزم رو صورتم یا فاکولش کنم،به کج ریختنشون بسنده کردم... خیره شدم به عکس خودم توآینه... همه چی خوبه! چشمکی به خودم زدم واز اتاق بیرون اومدم وبه سمت در ورودی خونه رفتم... بعداز برداشتن کلید از خونه خارج شدم... فاصله بین خونه خودم تاخونه رادوین وباقدمای کوتاه وآهسته طی کردم... روبروی در خونه وایسادم وبه سختی آب دهنم وقورت دادم. قلبم دیوونه وار به قفسه سینه ام می کوبید...دهنم خشک شده بود...انگار تودلم یه مشت آدم بیکار نشسته بودن وداشتن رخت می شستن!... چته تورها؟!چرا انقدر هول کردی؟این همه نگرانی واسترس برای چیه؟مگه کجامی خوای بری که انقدر دست وپات وگم کردی؟داری میری پیش رادوین...همون رادی خره خودمونه دیگه!انقد استرس نداره که! نفس عمیقی کشیدم تا حالم بهتر بشه... دستم وبه قصد زنگ زدن،دراز کردم و خواستم زنگ درو بزنم که دستم از حرکت ایستاد! انگار دیگه نمی تونستم حرکتش بدم!... نمی دونم چم شده...نمی دونم!دیدن رادوین که هول کردن نداره!...پس چرا انقدر هول کردم؟!من چم شده؟ نترس رها...زنگ وبزن... اگه زنگ وبزنم ورادوین درو بازکنه چی بهش بگم؟!بگم دلم برات تنگ شده بود اومدم بهت سر بزنم؟...آره؟... من نمی تونم...نمی تونم! گوربابای دلتنگیم...اصلا دل من غلط کرده که دلتنگ چشم پسر مردم شده!بی ادب هیز...تورو چه به تنگ شدن واسه یه پسر غریبه؟!آخه رادوین که غریبه نیست...رادوین رادوینه!...بی خود!...می خوای همین نیمچه شرفی که جلوش داری و به بادِ فنابدی؟لازم نکرده ببینیش!برگرد وبرو تو خونه ات... دستم راهی رو که برای به صدا درآوردن زنگ خونه رادوین،رفته بود برگشت... خیره شدم به در...زیرلب گفتم:نمی تونم... و روم واز خونه رادوین برگردوندم...دلم می گفت که برگردم اما مغزم این اجازه رو به پاهام نمی داد!انگار قدرت برگشتن از پاهام گرفته شده بود...! قدم اول و به سمت خونه خودم برداشتم... خواستم قدم دوم وبردارم که یهو از پشت سرم صدای باز شدن در اومد! با شنیدن صدا،بی اختیار به سمت عقب چرخیدم وروبروی خونه رادوین قرار گرفتم... نگاهم روی چشمای عسلیش ثابت موند! بیا...اینم چشم!...دیدیش؟!دلتنگیت رفع شد؟...واسه هیچ وپوچ شرف مارو بردی کف پامون! نگاه رادوین به چشمای من خیره بود ونگاه من به چشمای اون... دوباره خوردم به پُست این چشمای وامونده وحالا توان چشم برداشتم ازشون وندارم!...دِ آخه من نمی فهمم این دوتا چشم پیزوری چی دارن که منه دیوونه انقد جذبشون میشم؟...چشم پیزوری؟!دلت میاد به این چشما بگی پیزوری؟چشم به این خوش رنگی،خوش فرمی،خوش حالتی،خوش... همین جوری محو چشمای رادوین بودم وداشتم از وجناتش واسه خودم نام می بردم که رادوین نگاهش وازم گرفت وسرش وانداخت پایین... باصدای خفه وگرفته ای گفت:باهام کاری داشتی؟! سعی کردم بی تفاوت ترین وخونسرد ترین نگاه ممکن وبهش بندازم... خونسرد گفتم:نه!...من؟!باتو کار داشته باشم؟نه بابا... سرش وبالاآورد ودوباره خیره شد توچشمام...لبخند محوی روی لبش نشسته بود!...لبخندی که تهِ دلم وخالی کرد! جوری لبخند ژکوند تحویلم می دادکه انگار فهمیده بود اومدم دم درش تا چشمام چشماش وببینه ودلم دست از سر کچلم برداره! باترس واضطراب آب دهنم وقورت دادم... همون طوربهم خیره شده بود ولبخند ملیح تحویلم می داد که یهو به سرفه افتاد... پشت سر هم وممتد سرفه می کرد...جوری که بعداز چند لحظه صورتش سرخ شد! بانگرانی گفتم:رادی چی شدی؟!خوبی؟ خیلی نگرانش شده بودم...سرفه هاش اونقدر طولانی بودن که گفتم الانه که خفه بشه ونیاز داشته باشه که یکی بره سنگ قبرش وباگلاب بشوره! رادوین بین سرفه های ممتدش گفت:خوبم...چیزیم نیس! وبعد به سختی باتک سرفه ای به سرفه هاش خاتمه داد!! اوف!...بر دوست دخترت لعنت!ترسوندی من وتو پسر...گفتم حالا چی شده! درحالیکه نفس عمیقی می کشید تا حالش جابیاد،نگاه مشکوکی بهم اندخت وگفت:مطمئنی که بامن کاری نداشتی؟! سعی می کردم توچشماش خیره نشم...می ترسیدم که دوباره نگاهش نگام وجذب کنه واوضاع رو خراب تر ازاینی که هست بکنم!...از طرف دیگه می ترسیدم که از نگاهم بفهمه که دارم بهش دروغ میگم... خونسردتر از قبل جواب دادم: - گفتم که آره! شیطون شد وپرسید:پس اگه کاری بامن نداری جلوی در خونه من چیکار می کنی؟ این وکه گفت،نگاه تابلو وخیطم ودوختم به چشماش... دستی به گردنم کشیدم ومثل بچه خنگا سرم وخاروندم... من من کنان گفتم:چیزه...می دونی...من... رادوین نگاه خیره اش ودوخته بود به من ومنتظر بود تاجواب بگیره! نگاه خیره اش باعث می شد که نتونم راحت چاخان سرِ هم کنم!! نگاهم وازش گرفتم تا راحت تر به مقوله چاخان پردازی فکر کنم... همین جوری داشتم فکرمی کردم چی بهش بگم که نگاهم روی در آسانسور ثابت موند! گل از گلم شکفت ونیشم باز شد! باذوق بشکنی زدم وگفتم:من که با تو کاری نداشتم!می خواستم سوار آسانسور بشم وبرم پایین تا کیفم وکه توماشینم جامونده بردارم!... جونه عمه عزیزم! وبعد زل زدم توچشماش وحق به جانب گفتم:اصلا خوده تو واسه چی اومدی بیرون؟! با این حرفم،رنگش مثل گچ سفید شد!... به سختی آب دهنش وقورت داد وبا تته پته گفت:من...چیزه...داشتم...یعنی... 

لبخندمحوی تحویلش دام وبا لحن مشکوکی گفتم:یعنی؟! درست مثل حرکت چند دقیقه پیش خودش... بالاخره رادوین دربرابر نگاه های خیره من دووم نیاورد ونگاهش واز من گرفت وخیره شد به یه نقطه نامعلوم... تنها کاری که به ذهنش رسید انجام بده،این بودکه سرفه کنه!پس شروع کردبه سرفه کردن... پسره چلغوز...برای اینکه از زیر جواب دادن به سوالم در بره سرفه می کنه تا بحث وعوض کنه!...کور خوندی رادوین جان!من تا نفهمم توبرای چی ازخونه ات بیرون زدی ول کن نیستم... بی توجه به سرفه های مکررش،گفتم:الکی سرفه نکن واسه من!جواب بده بینم...واسه چی اومدی بیرون؟! رادوین اما انگار دیگه واسه پیچوندن بحث سرفه نمی کرد! دوباره صورتش مثل دفعه قبل قرمز شده بود...سرفه امونش وبریده بود!...اونقدر نگرانش شده بودم که بیخیال گرفتن جواب سوالم شدم...! فاصله بینمون وباقدم کوتاهی طی کردم وبهش نزدیک شدم...بالحنی که نگرانی وترس توش موج میزد گفتم:رادوین...چرا انقد سرفه می کنی؟! رادوین بازم سعی داشت سرفه هاش وخفه کنه... به زور لبخندی روی لبش نشوند وسرفه کنان گفت:چیزی نیس... وبعد به داخل خونه اش اشاره کرد وگفت:چرا اینجاوایسادی؟!بیا تو! نگران وآشفته گفتم:مطمئنی خوبی؟! سری به علامت تایید تکون داد...زیرلب گفت:خوبم...نگران چی هستی دختر؟! اما سرفه های مکرر وطولانیش این ونمی گفتن... دستش وگذاشت پشت کمرم ودرحالیکه به داخل خونه هدایتم می کرد،گفت:چرا نمیای تو؟!بیادیگه... و بعداز اینکه وارد خونه شدم،پشت سرم وارد شد ودرو بست... به سختی برای لحظه ای سرفه اش و متوقف کرد. ودر حالیکه به مبل راحتی توی هال اشاره می کرد،بالبخند مهربونی روی لبش گفت:بفرمایین... وبعداز تموم شدن حرفش دوباره به سرفه افتاد! من اما نگران ترومضطرب تر ازاونی بودم که بتونم روی مبل لم بدم ونقش یه مهمون وبازی کنم!...من نگران رادوین بودم...خیلی نگرانش بودم! رادوین هنوز داشت سرفه می کرد... نگاه خیره ام ودوختم به صورتش که حالا از زور سرفه سرخ شده بود!...گفتم:رادوین...توحالت خوب نیست!ببین چقدر سرفه می کنی... به سختی میون اون همه سرفه،لبخند مهربون روی لبش وتمدید کرد وروش وازمن گرفت...درحالیکه به سمت آشپزخونه می رفت گفت:خوبم رهاجان...توالکی نگرانی! هنوز داشت سرفه می کرد...رفتنش و با نگاهم دنبال می کردم. خواست قدم برداره و وارد آشپزخونه بشه که یهو انگار تعادلش وازدست داد... باعجله به سمتش دویدم...چیزی نمونده بود به زمین بخوره که زیر بغلش وگرفتم... آشفته تر از اونی بودم که بتونم حرف بزنم...فقط نگاه خیره ونگرانم ودوختم به چشماش... به نگاه عسلیش رنگ آرامش داد وزیر لب گفت:چیزی نیس...فقط یه لحظه سرم گیج رفت! و بعداز گفتن این حرف،صدای سرفه هاش توی گوشم پیچید... بی اختیار زیرلب زمزمه کردم: - سرفه...سرفه...سرگیجه...سرفه...س رفه... صدای رادوین به گوشم خورد: - من خوبم رها...بببین.چیزیم نیست به خدا...این چند روزه زیاد کار کردم یه ذره ضعیف شدم... وبا این حرفش تیر خلاص رو برای نابودی من شلیک کرد...! اشک توچشمام جمع شده بود...بی اختیار زیر بغل رادوین و رها کردم....پاهام توان تحمل وزن بدنم ونداشتن!...بالاخره تاب نیاوردم وروی زمین زانو زدم... قطره اشکی از چشمم چیکد... نگاه اشکیم ودوختم به چشماش...پربغض ونگران گفتم:رادوین...سرفه... سرگیجه...تو...نه...تودیگه نه! و به گریه افتادم...بی وقفه اشک از چشمام جاری می شد...طولی نکشید که صورتم از اشک خیس شد!صورتم وبا دستام پوشوندم ولبم وبه دندون گرفتم تا صدای گربه هام بالا نره ...باصدای خفه وآرومی هق هق می کردم... رادوین دیگه نه!...خدایانه!اگه رادوینم به سرنوشت سارا دچار بشه دیگه چیزی ازم نمی مونه!چرا داری بامن این کارو می کنی؟!چرا؟؟چرا باید کسایی که واسم عزیز ومهمن به یه سرنوشت مشترک و وخیم دچار بشن...نه...نه!من نمیذارم...نمیذارم رادوین چیزیش بشه!...نمیذارم رعناجونم عین مامانم زجربکشه...نمیذارم! حال خرابم دست خودم نیست!چشمم ازسرفه های مکرر وسرگیجه های بی دلیل ترسیده...بلایی که سر خونواده امون اومده ویه غم بزرگ وتودلامون جا داده،از همین سرفه ها شروع شد...ازهمین سرگیجه ها!ازهمینا...ازهمینا!... درگیر این فکرا بودم و از زور گریه نفسم به شماره افتاده بود که دستی رو روی شونه ام حس کردم...گرمای نفس هایی به دستام می خورد...به دستایی که حالا پوشش صورتم شده بود! صدای رادوین توی گوشم پیچید: - چرا گریه می کنی عزیزم؟!چرا با خودت اینجوری می کنی؟چیزیم نیست...به جونه مامان رعنا خوبم!...رها...ببین...به جونه مامان رعنا قسم خوردم...رها من خوبم...گریه نکن...جونه رادوین...جونه رادوین گریه نکن! دستام واز روی صورتم برداشتم ونگاه خیس از اشکم به نگاه نگران وآشفته اش گره خورد...درست جلوی من،روی زمین زانو زده بود...فاصله زیادی ازهم نداشتیم... درحالیکه به سختی نفس می کشیدم،هق هق کنان گفتم:رادوین...باید بریم دکتر!...باید بریم... لبخندی زد و بالحن آرامش بخشی گفت:دکتر برای چی خانومی؟!من خوبم... سارام می گفت خوبه...می گفت دکتر رفتن لازم نیست!می گفت چیزیش نیست...سارام همینارو می گفت! کلافه ونگران داد زدم: - باید بریم!... وبی توجه به نگاه متعجب ونگران رادوین،از جابلند شدم...و روم وازش گرفتم.چند قدمی ازش دور شدم وزل زدم به روبروم... نگاه کلافه وسردرگمم توی هال چرخید...زیر لب زمزمه کردم: - لباس...لباست کو؟!...سوئیچ...سوئیچ ماشین...باید بریم... و دوباره صدای مهربونش به گوشم خورد: - رهاجان من خوبم...چهار تا سرفه وسرگیجه که... به سمتش بگشتم وداد زدم: - باید بریم...می فهمی؟! از جابلند شد وقدمی نزدیک تر اومد...نگاه متعجبش روی نگاهم مضطرب وکلافه ام ثابت موند...نگرانی توچشماش موج میزد... زیرلب گفت:رها...خوبی؟؟ با این حرفش گریه ام شدت گرفت... نگاه اشکیم ودوختم به چشماش...نگاهم پراز التماس وخواهش بود... اونقدر اشک ریخته بود که نفس کم آورده بودم... باصدای لرزون و بریده بریده ای گفتم:رادوین...توروخدا!...تورو خدا بیابریم...بریم...بریم...من...می ...ترسم...می ترسم...رادوین!! و به هق هق افتادم... رادوین باقدم بلندی فاصله بینمون وازبین برد...بی هوا من وکشید توبغلش!...من ومحکم به خودش فشار داد...زیر گوشم زمزمه کرد: - میریم...هرجاکه توبگی!فقط رها...جونه رادوین...دیگه گریه نکن!...هرجاکه بگی میریم...فقط چشمای خوشگلت واشکی نکن!باشه؟! سرم وبه سینه اش فشار دادم...فقط اشک می ریختم وهق هق می کردم... نفس کشیدن واسم سخت بود ولی بو کشیدن عطر رادوین نه!...با ولع عطرش وبوکشیدم...تلخی عطرش توی وجودم پیچید!...ضربان قلبش...صدای ضربان قلبش به گوشم می خورد... خدایا رادوین وازم نگیر!...نذار اتفاقی براش بیفته... اگه چیزیش بشه...اگه چیزیش بشه... حتی طاقت این وندارم که ازش حرف بزنم!نمی دونم اگه رادوین چیزیش بشه چه بلایی سرم میاد...نمی دونم...خدایا...ازم نگیرش!فقط همین... بعداز مدت طولانی که توآغوش رادوین بودم،من وازآغوشش بیرون کشید وخیره شدتوچشمام...لبخندی مهربونی روی لبش نقش بست... بالحن تخی گفت:قراربود گریه نکنی!... باعجز والتماس نالیدم: - رادوین...ماباید بریم...باید بریم... سری تکون داد و لبخندش وپررنگ تر کرد... بین اون همه اشک لبخندی روی لبم نشست... رادوین با یه قدم ازم دور شد وروش وبرگردوند...به سمت اتاقش رفت... لبخندش...چشماش...صداش...مهر بونی هاش...عطرش...خنده هاش...شیطنتاش... چقدر به همشون عادت کردم...من ناخواسته به رادوین وابسته شدم!به همه چیزش...حالا می فهمم که چقدر بهش عادت کردم...حالاکه فکر ازدست دادنش داره دیوونه ام می کنه... طولی نکشید که رادوین حاضر وآماده از اتاق خارج شدوبعداز برداشتن سوئیچ ماشینش،به سمتم اومد... ودوباره سرفه هاش...سرفه اش گرفته بود وصدای سرفه های ممتد ولجبازش توی گوشم می پیچید...خیلی تلاش کرد خاموششون کنه ولی موفق نشد! دردناک ترین سمفونی بود که تابه حال به گوشم خورده بود...کی فکرش ومی کرد یه روز صدای سرفه رادوین بشه دلیل گریه های من؟! 
 مخاطب פֿـاص نــבارҐ ! چوטּ פֿـوבҐ פֿـاصҐ .!!
نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال 4
پاسخ
 سپاس شده توسط L²evi ، mosaferkocholo ، جوجه طلاz ، *tara* ، Yekta tatality ، ممدو1 ، T@NNAZ ، ρυяρℓє_ѕку ، الوالو ، جوجه کوچول موچولو ، -Demoniac- ، بیتا خانومی*
#39
خیییییییلی قشنگ بود مرسی ...SmileSmileSmile
و زندگی طراوت یک سیب سرخ
                                         در دستان کودک باورمن
تا گاز می زنم . سیر می شوم...Smile
پاسخ
 سپاس شده توسط ممدو1 ، ρυяρℓє_ѕку ، بیتا خانومی*
#40
تشکر      زود بزار BlushBlush
ببین عزیزم اگه ی اشتباه کنی که ناراحت بشم
من مث تتلو نیستم وسط خیابون جیغ و داد کنم
من دقیقا مث آرمینم زنده به گورت میکنم
پاسخ
 سپاس شده توسط یلدا2 ، ممدو1 ، ρυяρℓє_ѕку ، طهورا جوون


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان