امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سیاوش

#11
نویسنده اش نرگس عینیه من که ننوشتمBig Grin
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط னιSs~டεனσή ، L.A.78
آگهی
#12
خوب بچه ها بنا به دلایلی من دیگه کمتر میام سایت و کمتر فعالیت میکنم برای اینکه کتاب نصفحه تموم نشه متنو میفرستم برای مرضیه تا مرضیه به جای من بذاره همتونو دوست دارم خدافظHeart
پاسخ
 سپاس شده توسط pink devil ، sinafarid ، L.A.78
#13
پریچهر یک صندلی از پشت میز بیرون کشید و روی آن نشست و با ملایمت گفت:
ببین عزیزم، تو باید عاقل باشی، سیاوش با تو ازدواج نمی کنه. این یه حقیقته و باید بپذیریش. نباید به خاطر یه آرزو و رویای نا ممکن آینده و زندگیتو به یازی بگیری. یه مدت به این وضع ادامه بده، سعی کن بسازی و خودتو با شرایط فعلیت تطبیق بدی. سعی نکن از واقعیت فرار کنی. شهاب پسر خوبیه پس منطقی باش و با خودت لج نکن. سیاوش با تو ازدواج نم یکنه و تو هم همیشه جوون نمی مونی. من و منصورم که نمی تونیم تا آخر عمر کنار تو باشیم . تو به یه تکیه گاه احتیاج داری و شهاب مردیه که می تونی بهش تکیه کنی. تو رو خدا عاقل باش پریوش.
و بعد دستهایش را به دست گرفت و پرسید:
به من قول میدی که همه سعیتو بکنی؟ قول می دی که کوتاهی نکنی؟
قول می دم.
خوبه. متشکرم.
پریوش سر به زیر انداخت و دیگر هیچ نگفت.
روز بهد سیاوش به دیدن پریوش رفت . وقتی او برای رفتن به دانشکده از خانه خارج شد، سیاوش پشت درختها پنهان شده بود. پریوش آرام آرام به او نزدیک می شد، اما سیاوش شور و شوق دختری را که دو روز پیش حلقه نامزدی را به دست کرده بود در چهره اش نمی خواند. انگار در عرض یک ماه گذشته نحیفتر و محزون تر شده بود. شاید هم اتفاقات این مدت او را خسته کرده و مجالی برای استراحت و تجدید قوا نیافته بود. به هر حال خوشحال بود که او را می بیند. پریوش به سوی خیابان پیچید و از او دور شد و سیاوش که همان جا ایستاده بود دور شدنش را نظاره می کرد. حالا کمی احساس آرامش می کرد و دلتنگی عمیقش با دیدن او برطرف شده بود.
بعد از ظهر همان روز او به اتفاق پریمهر و مسعود راهی شمال شدند و سینا را به ستاره و کامیار سپردند. اگرچه جاده ها برفی و مسافرت در آن آب و هوا مشکل بود، اما وقتی به مقصد رسیدند خستگی از تنشان به در شد.
این استراحت چند روزه به دور از هیا هوی تهران برای هر سه آنها بخصوص سیاوش خیلی مفید بود . تنهایی بهتر می توانست به خود و پریوش بیندیشد و حالا پس زا گذشت چند روز از این قضیه که او نیز آرامتر شده بود خوشحال بود که احساسش مانع خوشبختی پریوش نشده و او راه درست را برگزیده است.
وقتی به تهران بر می گشتند او از هر نظر آماده بود تا بار دیگر کار و تحصیلش را از سر بگیرد. حالا دیگر از بابت پریوش خیالش آسوده بود و دیگر دغدغه ای برا یاو نداشت و همین امر موجب می شد که احساس کند بار بزرگی را زا روی دوشش برداشته اند و آزاد شده است.

عید آن سال مقارن بود با تولد((آیدا)) دختر ستاره و کامیار. مسعود و پریمهر که صاحب اولین نوه شان شده بودند، سرازپا نمی شناختند و اشتیاقشان حتی از ستاره و کامیار نیز بیشتر بود. برای مراقبت بیشتر از مادر و کودک، ستاره و کامیار مدتی به منزل مسعود نقل مکان کرده بودند و سیاوش که عاشق دختر بچه ها بود، از سر صبح تا آخر شب کنار دخترک می نشست، با او بازی می کرد یا به تماشای خواب کودکانه اش می نشست. خوشحال بود که تولد آیدا کوچولو مصادف با تعطیلات عید شده که نه از کار خبری است و نه از کلاسهای دانشکده، بنابراین تمام وقتش را صرف او می کرد. دخترک در آغوش او آرامتر از زمانی بود که در آغوش ستاره و کامیار قرار می گرفت و انگار عشق بی نهایت او را از چشمانش می خواند.
این روزها خانه مسعود پر رفت و آمد بود، هم به دلیل دید و بازدید عید و هم به خاطر تولد آیدا کوچولو.
آن روز بعدازظهر هم مثل چند روز گذشته مهمان داشتند. بهرام و نسرین ، حمید و بهناز و همچنین اشکان و پرستو در آنجا بودند که دو میهمان دیگر نیز به جمعشان اضافه شد. پریوش و شهاب برای سومین بار در عرض این چند روز به آنجا آمدند. بار اول به خاطر تبریک عید به آنجا آمده بودند و بار دوم نیز در همان روز آیدا به دنیا آمده بود با اشتیاقی که پریوش برای دیدن دختر ستاره داشت به منزل مسعود آمده بودند، اما در هر دوبار گذشته سیاوش را ندیدند. او در هر دوبار بیرون از منزل بود و اینک با تمایل بیشتری از جانب شهاب برای سومین بار به منزل مسعود می آمدند. می گفت که شیفته آیدا شده و می خواهد یک بار دیگر دخترک را ببیند، اما این تنها بهانه ای بیش نبود چون مایل بود سیاوش را ببیند. هنوز خاطره جشن نامزدی را فراموش نکرده بود و کنجکاو بود که در مورد او بیشتر بداند.
همه در سالن پذیرایی جمع بودند و حتی ستاره نیز از رختخواب برخاسته و در کنار آنها نشسته بود. سینا برای گشودن در از سالن خارج شد و دقایقی بعد همراه پریوش و شهاب به آجا بازگشت. سایرین به احترام میهمانان جدید از جا برخاستند و میزبانان آندو خوشامد گفتند. سیاوش دست شهاب را به گرمی فشرد، اگرچه در قلبش سوزشی شدید احساس می کرد . شهاب گفت:
خیلی مایل بودم که شما رو ببینم. توی جشنمون حضور نداشتین.
سیاوش لبخندی زد و گفت:
من کم سعادت بودم آقا شهاب ، وگرنه آرزوی قلبیم بود که شاهد خوشبختی پریوش باشم.
و بعد رو به پریوش کرد و با لبخند پر مهری که بر لب داشت گفت:
خوش اومدی پریوش، امیدوارم سال خوبی داشته باشی.
اما پریوش قادر به حرف زدن نبود. بغض داشت خفه اش می کرد. از او خجالت می کشید. بار دیگر خاطرات گذشته به مغزش هجوم آوردند و زخم کهنه اش سر باز کرد. به یاد عهد و پیمانهایشان افتاد. خود را بی وفا ترین عاشق دنیا می دید. سیاوش نگاهی طولانی به او کرد . بعد پرسید:
حالت خوبه؟
پریوش با تقلای زیاد گفت:
خوبم. امیدوارم تو هم سال خوبی داشته باشی.
سیاوش سری تکان داد و گفت:
متشکرم.

وقتی پریمهر از جا برخاست و به آشپزخانه رفت او نیز فرصت را مناسب دید و در پی او وارد آشپزخانه شد. حالا دیگر اشک از چشمانش جوشیدن گرفته بود و گونه هایش را بارانی می کرد. به دیوار تکیه داد و آرام و سبک گریست. پریمهر با تعجب به سویش آمد و دستهایش را گرفت و پرسید:
چی شده عزیزم؟
پریوش هیچ نگفت. پریمهر او را روی یک صندلی نشاند. سوال بی موردی پرسیده بود. خودش خیلی خوب علتش را می دانست. پریوش هنوز هم به سیاوش می اندیشید. کنارش نشست و دستش را روی دستان لرزان او گذاشت و گفت:
پریوش خوبم آروم باش، این قدر خودتو عذاب نده.
دیگه دارم از پا درمیام خاله جون...خسته شدم.
بی محابا اشک می ریخت و صدایش مرتعش بود.
عزیزم تو باید زندگی کنی، باید به آینده امیدوار باشی.
کدوم آینده؟ با کدوم عشق؟ آینده من تاریک و سیاهه.
ستاره نیز به آندو پیوست. پریوش را در آغوش کشید و با ابراز همدردی همراهش گریست. آن شب را به یاد آورد که پس از اتمام جشن نامزدی، وقتی تنها شده بودند، پریوش اقرار کرده بود که نمی تواند سیاوش را فراموش کند و حالا ستاره مطمئن بود که هنوز هم همان احساس را دارد. چقدر این گونه زیستن عذاب آور است. بیچاره پریوش چه عذابی می کشید. حالش را درک می کرد و برایش دل می سوزاند، اما به غیر از در آغوش فشردن او و همراهش گریستن چه م یتوانست برایش انجام دهد؟ این دلسوزی چه نفعی به حال او داشت؟ عقده های قدیمی سرباز کرده بودند و پریوش هرچه م یکوشید نمی توانست آرام گیرد.
سیاوش فنجانها را جمع کرد و برای آوردن چای به آشپزخانه رفت، اما همین که قدم به آشپزخانه گذاشت و آن سه را در حال گریستن دید، پاهایش سست شدند.
(( پریوش چرا گریه می کنی؟ زندگی ات را دوست نداری؟ من باعث رنج و عذابت هستم؟))
اینها سوالاتی بودند که مرتب در ذهنش تکرار می شدند. ستاره از جا برخاست، اشکهایش را زدود و به سوی برادر آمد. در آشپزخانه را بست و فنجانها را از او گرفت. سیاوش جلوتر آمد و با اندوه پرسید:
چی شده؟
اما پاسخی نشنید. کنار پریوش نشست و نگاه نگرانش را به چشمان غمگین او دوخت و پرسی:
من باعث شدم که...
پریوش نگذاشت او جمله اش را به پایان برساند. به علامت نفی سر تکان داد و گفت:
نه...نه، هیچی نشده.
پس چرا گریه می کنی؟
دلتنگی...شایدم دیوونه شده ام.
من فکر میکنم تو اونقدرها سرحال نیستی.
نه...نه، خوبم.
و بعد اشکهایش را از صورتش پاک کرد و برای عوض کردن حال و هوا پرسید:
تابستون درست تموم می شه؟
سیاوش سری جنباند وگفت:
آره، تو چی؟ دو سال دیگه هم داری، نه؟
آره. حالا دیگه عاشق درس و تحصیل شدم.
عاشق درس نبود، بلکه درس خوندن تنها سرگرمی اش شده بود و او را از اندیشیدن به دیگر چیزها باز می داشت. سیاوش لبخندی زد و گفت:
خیلی خوبه.
و دیگر حرفی زده نشد. ستاره دو فنجان چای ریخت و سینی را به دست سیاوش داد. سیاوش از آشپزخانه خارج شد و پریوش نیز پس از شستن صورتش، همراه ستاره و پریمهر به سالن بازگشت. شهاب با یک نگاه دریافت که او گریسته است. به دیدن این چهره گریان عادت داشت، اما الان چرا باید گریه می کرد؟ آیا دلیل گریستن او با سیاوش ارتباط دارد؟ پریوش پس از نوشیدن چایش از او پرسید:
شهاب زحمتو کم نمی کنیم؟
مسعود مخالفت کرد و پرسید:
کجا؟ باید شام بمونین پیش ما.
پریوش لبخندی زد و گفت:
متشکرم عموجون، اما خیلی کار دارم.
و بعد از جا برخاست، به سوی آیدا آمد و صورتش را بوسید و پس از خداحافظی با سایرین به همراه شهاب ، منزل مسعود را ترک کرد. وقتی در اتومبیل قرار گرفتند، آهی عمیق کشید و به پشتی صندلی تکیه داد. شهاب به جای حرکت کردند به او چشم دوخت و پرسید:
چی شده پریوش؟
او سری تکان داد وگفت:
هیچی.
چرا گریه کردی؟
پریوش پاسخی به سوالش نداد و چشمانش را بست.
ربطی به سیاوش داره؟
پریوش یکه خورد، چشم گشود و به شهاب نگریست . از چشمان او عشق و التماس می بارید. دلش یه حال او سوخت، اما چه می توانست بگوید؟
جوابمو نمی دی پریوش؟
نه ربطی نداره، ممکنه منو برسونی خونه؟ خیلی خسته ام.
شک داشت که پریوش راست گفته باشد، با این حال کمی آرامتر شد. اتومبیل را ورشن کرد و بدون اینکه حرف دیگری بزند به راه افتاد



شهلا با خوشحالی از پریوش استقبال کرد. در مدت سه ماهی که نامزدی او و شهاب می گذشت، این اولین باری بود که تنها و بدون دعوت به خانه آنها می آمد.
شهاب کجاست مادر؟
توی اتاقشه.
می تونم برم پیشش؟
البته عزیزم.
متشکرم.
و به سوی اتاق شهاب به راه افتاد. چند ضربه به در زد و بعد صدای شهاب به گوش رسید که گفت:
بیا تو .
در را گشود و برای اولین بار پا به درون اتاق او گذاشت. شهاب متعجب از دیدن پریوش از پشت میز بیرون آمد و گفت:
خدای من! چی دارم می بینم؟
سلام.
سلام خانم. خوش اومدی.
هنوز هم نمی توانست آمدن او را باور کند. دل پریوش به حال او می سوخت. شهاب که به سردی او عادت داشت هیچ نگفت و پرسید:
امروز آفتاب از کدوم طرف دراومده؟
از جای همیشگی. می خوام باهات صحبت کنم.
خب بفرما.
اینجا که نه، بریم بیرون، یه جای دنج و خلوت.
هرطور که دوست داری.
بطور محسوسی خوشحال شده بود، اما بیچاره نمی دانست که چه در انتظارش است. وقتی به سالن آمدند، شهلا با دیدن آنها که آماده خروج از خانه بودند پرسید:
کجا می رین؟
شهاب لبخندی زد و گفت:
هوا خوذی، شایدم یه کمی تفریح.
شهلا با درک حالشان سری تکان داد و گفت:
من برای شام منتظرتون هستم.
با اینکه از رفتار گنگ این دختر چندبار آزرده شده بود، اما هنوز هم بی نهایت دوستش داشت و او را همسری شایسته برای تنها پسرش می دانست. پریوش با رد دعوت او گفت:
متشکرم مادر، اما باور کنین خیلی کاردارم. منو ببخشین.
شهلا نمی خواست او را تحت فشار قرار دهد. همین که خودش به آنجا آمده بود پیشرفت یزرگی به حساب می آمد و نمی خواست که با اصرارش او را برنجاند. به همین علت تبسمی کرد و گفت:
عیبی نداره دخترم، انشاءا... یه وقت دیگه.
اما بیچاره خبر نداشت که دفعه بعدی در کار نیست. پریوش لبخندی کمرنگ به لب آورد و پس از خداحافظی با او به همراه شهاب خانه را ترک کرد.

شهاب رو به پریوش که مقابلش نشسته بود کرد و گفت:
من هنوز نمی دونم که تو چی دوست داری تا برات سفارش بدم.
پریوش لبخند زد و گفت:
بستنی. بستنی رو از همه چی بیشتر دوست دارم.
شهاب خندید و گفت:
پس زنده باد بستنی.
و رو به گارسون کرد وگفت:
دوتا بستنی میوه ای لطفا.
و بازهم به پریوش چشم دوخت. امروز را روز شانس به حساب می آورد و از این رفتار غیر منتظره پریوش بی نهایت خوشحال بود. این دختر با تمام پیچیدگیهای روحی و اخلاقی اش بسیار خواستنی بود و شهاب کاملا شیفته و مجذوب او شده بود.
هنگامی که شروع به خوردن کردند، شهاب گفت:
از امروز منم عاشق بستنی ام.
پریوش لبخندی زد و هیچ نگفت.
پریوش می دونی چقدر دوستت دارم؟
بی ریا و صادقانه حرف می زد، اما پریوش چه باید می گفت؟ باید می گفت که او را دوست ندارد؟ از این اندیشه بدش آمد، اما حقیقت جز این نبود. میلی برای خوردن نداشت و با بستنی اش بازی می کرد. چهره اش آرام آرام غمگین و در خود فرو رفته می شد. شهاب پرسید:
طوری شده؟
امروز می خوام با تو صحبت کنم.
در مورد چی؟
درباره خودم، یه چیزایی هست که باید بدونی.
خب من سراپا گوشم.
پریوش نفس عمیقی کشید و گفت:
قبل از اینکه تو پا به دنیای من بذاری توی زندگی من خیلی چیزا بود...هنوزم هست. وقتی که شونزده ساله بودم برای اولین بار و آخرین بار عاشق شدم. عاشق یه مرد بزرگ. می شناسیش. سیاوش. ما روزای خوش و قشنگی داشتیم، اما بیماری سیاوش همه چیزو به هم زد. وقتی فهمید که به لوسمی مبتلاست از من دوری کرد، فقط به خاطر این که من ازش دلگیر بشم و یه راه دیگه رو برای زندگیم در پیش بگیرم، ولی حقیقت اینه که من روز به روز عاشقتر و شیفته تر می شدم. چند ماه پیش درست در همون روزایی که تو منو خواستگاربی کرده بودی به من گفت قراره با دختری که اونم به لوسمی مبتلاست ازدواج کنه. این نقطه پایان آرزوهای من بود، فکر می کردم از این به بعد می تونم یه زندگی جدید داشته باشم، بدون وجود سایه سیاوش. واسه همین به خواستگاری تو جواب مثبت دادم، اما متاسفانه این طور نشد. خیلی دست و پا زدم شهاب، همه سعیمو کردم، اما نتونستم نسبت به تو در درونم احساسی به وجود بیارم. شاید اگه تو در یه شرایط دیگه از من خواستگاری می کردی، احساس سعادت و خوشبختی می کردم، ولی حالا شرایط یه جور دیگه اس. آدم وقتی دلش پیش یه نفر بند باشه، اگه بهترین موجود دنیا هم بیاد سراغش نمی تونه جای اون دلدارو بگیره. من از شونزده سالگی همیشه با فکر سیاوش زندگی کرده ام. حالا هم می دونم اگه از تو جدا بشم، بازم نمی تونم باهاش ازدواج کنم، چون اون با فریبا ازدواج می کنه، اما به خاطر تو و خودم مجبورم ازت بخوام که منو فراموش کنی. تو مرد خوبی هستی اما من قادر به تحمل این زندگی نیستم، چون هیچ وقت نمی تونم وجود سیاوشو در زندگیم نادیده بگیرم. زندگی من داغون شده، اما دوست ندارم تو هم به این روز دچار بشی، می فهمی شهاب؟
شهاب سر به زیر انداخته و در فکر فرو رفته بود. حدسش کاملا درست بود و از آنچه که می ترسید بر سرش آمده بود، با این حال وضع پریوش را درک می کرد. سردی و دلمردگی او را در این مدت به یاد آورد، بی قراریهایش را...حادثه شب نامزدی را...حالا درمی یافت که این ناراحتی به خاطر چه بوده است. بیچاره پریوش در این مدت چه کشیده بود.
پریوش ادامه داد:
می دونم الان که این حرفا رو می شنوی چه حالی داری و چقدر عصبانی هستی، اما من لازم می دونستم که این چیزل رو بهت بگم. من همسری نیستم که تو در نظر داری.
شهاب سر بلند کرد و نفس عمیقی کشید و پرسید:
چرا این چیزا رو همون روز اول به من نگفتی؟
فکر می کردم همه چی تموم شده، فکر می کردم می تونم یه زندگی جدید رو شروع کنم، ولی نشد. به خدا همه تلاشمو کردم، اما نشد.
تو می خوای قرار ازدواجو به هم بزنیم؟
این جمله را با نا امیدی ادا کرد. دیگر همه چیز را پایان یافته تلقی می کرد. پریوش به علامت تایید سر تکان داد و گفت:
می دونم که خانواده تو خیلی ناراحت می کنم.
این طور نیس، اونا اگه حقیقتو بفهمن تورو درک می کنن. مادر من یه زن تحصیلکرده اس، افکار جوونای امروزی رو خیلی خوب درک می کنه. وقتی تو رو توی دانشکده دیدم و ازت خوشم اومد، اون با کمال میل پذیرفت که تو رو برام خواستگاری کنه. وقتی جواب رد شنید باز هم دست از تلاش بر نداشت چون می دونست که من فقط تو رو می خوام، حال و روزمو خیلی خوب درک می کرد. حالا هم مطمئنا می تونه احساس قلبی تو رو درک کنه.
و بعد حلقه اش را از دست خارج کرد و گفت:
از بابت سیاوش برات متاسفم . آرزو می کنم که در زندگی آینده ات خوشبخت باشی. من هیچ وقت تو رو فراموش نمی کنم.
پریوش شدیدا نسبت به او احساس دلسوزی و ترحم می کرد، اما این راه تنها ترین و بهترین راهی بود که به عقلش می رسید. او نیز حلقه اش را از انگشتش بیرون کشید و پرسید:
از من دلگیری شهاب؟متنفری؟
نه...نه این طور نیس. تو حق داری، من کاملا شرایط موجود رو درک می کنم و حالتو می فهمم. تو نباید خودتو مقصر بدونی.
و بعد از جا برخاست و پرسید:
می تونم برسونمت خونه؟
متشکرم.
در راه بازگشت به خانه هر دو ساکت بودند و در حال کلنجار رفتن با افکارشان. وقتی شهاب در مقابل منزل منصور توقف کرد پریوش گفت:
معذرت می خوام شهاب ، منو ببخش.
شهاب لبخندی زد و گفت:
احتیاجی به عذرخواهی نیست.
طوری تربیت شده بود که آمادگی پذیرش هرگونه واقعیتی را داشت.
از طرف من از خانواده ات عذر خواهی کن. من از روی عمد دست به چنین کاری نزدم. شهاب دلم می خواد باورکنی که همه تلاشمو کردم.
باور می کنم...باور می کنم پریوش. من هیچ وقت فراموشت نمی کنم، دورانی رو که با تو بودم از بهترین روزای زندگیم بود، اما تو سعی کن این روزا رو فراموش کنی و به زندگی خودت فکر کنی.
خــط زدنِ مَـــن ، پـایــآنِ من نبـــود !!!
آغـــاز بی لیاقتـــیِ تـو بــود!
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥ Sky Princess♥ ، sinafarid ، FARID.SHOMPET
#14
این همونه که پسره مریض میشه؟
                             هیـچ میدانـی؟
جای "عزیزم غصه نخور"های تو را
دیازپام گرفته؟
پاسخ
#15
اسپم ها پاک شدند.
+
کتاب فوق العاده ایه بهمه پیشنهادش میکنم.
سیاوش 2
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان