امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

برنامه ی روزانه ی عزراییل

#1
*゜。・かわいい*゜。・ のデコメ絵文字شنبـــــــــه:

امروز رو مثلا گذاشته بودم واسه استراحت و رسیدگی به کارهای شخصی ام ولی مگه

این مردم میذارن؟!


*゜。・かわいい*゜。・ のデコメ絵文字یکشنبــــــــــه:
امروز واقعا اعصابم خورد بود چون به هیچکدام از کارهای اداریم نرسیدم.

8753 تصادفی ، 6893 اعدامی ، 9872 تزریقی ، 44596 ایدزی ، و یک نفر بالای 145

سال سن رو واسه خاطر یک آدم وقت نشناس از دست دادم ... برای خودکشی

اونقدر قرص خواب خورده بود که هر کاری میکردم دیگه روحش بیدار نمیشد!


*゜。・かわいい*゜。・ のデコメ絵文字دوشنبــــــــه:
رفتم بیمارستان ویزیت یکی از مریضا. دور تختش اونقدر شلوغ بود که نمیتونستم

برم جلو. همه روپوش سفید پوشیده بودن و داشتند تند تند یادداشت برمیداشتن.

هر جور بود راهو باز کردم و رفتم بالای سر مریض، اما دیدم دانشجوهای پرستاری قبل

از من کشتنش. اگه دیر تر رسیده بودم ممکن بود حتی روحشم ناقص کنن!

از همکاری بدم نمیاد، ولی بشرط اینکه قبلا با من هماهنگ بشه وگرنه خوشم

نمیاد کسی تو تخصصم دخالت کنه.


*゜。・かわいい*゜。・ のデコメ絵文字سه شنبـــــــــه:
مادره با دوتا بچه اش میخواستن از خیابون رد شن. اول دست یکی از بچه ها رو

گرفتم،اما دیدم اون یکی داره نیگام میکنه.

دست اون یکی رو هم گرفتم، اما دیدم باز مادره داره یه جوری نگام میکنه.

اومدم دست خودشم بگیرم، اما دیدم یه عوضی با ماشین همچی با سرعت داره

میادطرفمون که اگه خودمو کنار نکشم ممکنه به خودمم بزنه. با یک اشاره ماشینش

منحرف شد و کوبید به درخت. به خودم که اومدم دیدم مادره و بچه هاش از خیابون

رد شدن و برای تشکر دارن برام دست تکون میدن.

منم براشون دست تکون دادم و برای اینکه دست خالی نرم همونی که کوبیده بود

به درخت رو با خودم بردم. طرف اونقدر خورده بود که روحشم یه جورایی نشئه بود

و فکر کنم هنوزم که هنوزه نفهمیده مرده!


*゜。・かわいい*゜。・ のデコメ絵文字چهار شنبــــــــه:
خیلی عجله داشتم، اما وایستادم تا دعواشونو ببینم. چون جای دیگه کار داشتم

خواستم برم، ولی دیدم یکیشون داره فحش بدبد میده. اونقدر ازش بدم اومد که توی

راه بهش گفتم:اگه زبونتو نیگه داشته بودی الان نه خودت چاقو خورده بودی و نه دست

من زخمی میشد!

الان چند ساعته که همه کارهامو ول کردمو دارم روحش رو پنچرگیری میکنم!


*゜。・かわいい*゜。・ のデコメ絵文字پنج شنبـــــــــه:
اونقدر از برج ایفل برام تعریف کرده بودند که هوس کردم این آخر هفته ای برم اونجا

و یه دیدی بندازم. وقتی رسیدم بالای برج، دیدم یه آقایی با دوربینش رفته رو لبه

وایستاده تا ازمنظره پایین عکس بگیره.راستش ترسیدم بیفته. با خودم گفتم اگه

کمکش نکنم ممکنه همچی بخوره زمین که دیگه قابل شناسائی نباشه. با احتیاط

رفتم جلو بگیرمش نیفته اما تو یه لحظه جفتمون چنان هل شدیم که روحش موند تو

دست من و جونش پرت شد پائین! باور کنید اصلا تو برنامم نبود ولی بالاخره پیش اومد.


*゜。・かわいい*゜。・ のデコメ絵文字جمعــــــــه:
بابا ولم کنید جمعه که تعطیله! میگن تو جمعه ها مرده ها هم آزادن، اونوقت

خدا رو خوش میاد طفلکی من آزاد نباشم ؟!
هـــــــــه
از این ـــبــــ بعد
طعم شیرین زندگیو
تنهایی حسش میکنم
☻برو ـــــــبـــــــ درکـــ☻
پاسخ
 سپاس شده توسط هاناجون ، فانتا ، گوهر کوچولو ، نیما.ع ، SÅℋAℕⅅ ، $hanane$ ، ρѕуcнσραтн ، سورنا فاول ، PARTO.18 ، احمد رضوان نژاد ، baxbu ، Volkan ، خوشتیپ انجمن ، ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان