22-04-2014، 21:46
ساعت هفت بود ، آرمان تازه رسیده بود خونه ، نگاهی به آینه کردم ، موهام رو لخت کرده بودن ، مهمانی از طرف یکی از فامیلای به درد نخور پدرم بود ، مجبور بودم برم چون ممکن بود پدر شک کنه ، پیراهن شب مشکی رنگ بلندی پوشیدم ، آرایش چشمم رو مشکی مشکی کردم ، از قصد اینطوری می گشتم تا پدرم حرص بخوره ، چون اون دیگه صاحب من نبود و تنها صاحب من شوهرم بود ، البته اونم به ظاهر شوهرم بود ، یه ساعتی گذشت ، مانتوی مشکی رنگ رو با شال مشکی و یه کفش پاشنه بلند مشکی پوشدم ، همون موقع یکی در زد ، رژلب قرمز رنگ رو روی لب هام کشیدم و گفتم:
- بله؟
آرمان- آماده ای؟
- الان میام.
شال رو روی سرم مرتب کردم ، از جلو کج کرده بودم موهام رو و شالم فقط یه تیکه از موهام رو می پوشوند چون از پشت موهام باز بود ، از اتاق رفتم بیرون ، آرمان جلوی در اتاقم بود ، گفت:
- سلام.
سرم رو تکون دادم ، ادامه داد:
- خیلی خوشکل شدی.
یکمی چندشم شد ، چیزی نگفتم و به سمت درب خروجی خونه حرکت کردم ، آرمان جلوی آسانسور ایستاد و گفت:
- ماشین تو پارکینگه.
سوار آسانسور شدیم و رفتیم به پارکینگ ، سوار ماشین آرمان شدم ، فکر کنم حدالقل 7 ماهی میشد که سوار اون ماشین نشده بودم ، حرکت کرد ، تا خونه ای که باید می رفتیم ، راهی نبود ، طی مسیر یک کلمه هم حرف نزدیم ، ماشین رو جایی پارک کرد و پیاده شدیم ، اومد سمتم و دستام رو تو دستش گرفت ، بعد یه مدت خیلی زیاد ، حس خوبی پیدا کردم از گرفتن دستاش ، اعتراضی نکردم و این باعث شد یه لبخند رو صورتش نقش ببنده ، خوشتیپ شده بود ، رفتیم سمت خونه و زنگ زدیم ، در باز شد ، وارد شدیم ، جلوی خونه ، خانم صاحبخونه به استقبالمون اومد ، لبخند زدم و تشکر کردم ، آرمان من رو به خودش نزدیک کرد ، کنار این آدما ، ترجیح میدادم تو آغوش آرمان گم بشم تا بین اونا باشم ، انگار اونم می دونست چقدر از این آدما بدم میاد و می ترسم ، می خواست بینشون گم نشم ، منم سفت تر خودم رو چسبوندم بهش ، به همون صورت به همه سلام کردیم ، رسیدیم به بابا و عموهام که دور هم نشسته بودن ، بابا با یه نفرت خاصتی به من و آرمان نگاه می کرد ، آرمان گفت:
- سلام حاج آقا.
- علیک سلام ، خوش اومدین.
- ممنون.
نگاهم رو به میز گرفتم و گفتم:
- سلام.
و بدون اینکه منتظر جوابی از کسی بشم رفتم به سمت یه اتاق و لباسام رو عوض کردم ، وقتی برگشتم بیرون ، آرمان هنوز رو به روشون وایستاده بود و با عموی بزرگم حرف می زد ، زیاد برام مهم نبودن ، رفتم سمتش ، دستاش رو گرفتم ، کمی خودم رو توی بغلش جا کردم و بعد کشیدمش سمت یه مبل دو نفره و روش نشستیم ، سرم رو گذاشتم رو شونش ، خوب می دونستم که از طرف همه زیر ذره بینم ، آرمان کمی جا به جا شد و گفت:
- قربونت برم.
خیلی آروم گفتم:
- چیزی عوض نشده.
خیلی سریع لبخند روی لبش از بین رفت ، اون شب با هزاران سختی گذشت و من بدون خدافظی با پدر و عموهام مجلس رو ترک کردم ، برگشتیم به خونه ، تا دم اتاقم همراهم اومد ، اون شب حس کردم که هنوزم اون حس های قبلی رو بهش دارم اما افسوس... داشتم می رفتم تو اتاق که گفت:
- می تونم یه دقه بیام تو؟
جوابش رو ندادم و فقط در اتاق رو باز کردم ، رفتم تو اما در رو نبستم ، اومد تو ، مانتو و شالم رو دراوردم ، کفش هام رو با دمپایی های روفرشی خوشکل و مشکی رنگم عوض کردم ، حواسم نبود ، اومد پشت سرم ، از پشت دستاش رو دور کمرم حلقه کرد ، هیچ حسی نداشتم ، سرش رو گذاشت روی شونه هام و توی گوشم زمزمه کرد:
- امشب عالی بودی.
خیلی آروم و بی تفاوت گفتم:
- ممنون.
من رو برگردوند و اول خیره به چشمام زل زد و بعد لب هاش رو روی لب هام جا داد ، دستام رو ناخاصته دور گردنش حلقه کردم ، سرم رو از سرش جدا کرد و گفت:
- هر اتفاقی که بیفته... اینو بدون خیلی دوست دارم.
نگاهم رو ازش گرفتم و با خشم به فرش خیره شدم. خودش فهمید که باید بره بیرون ، یه شب بخیر گفت و من رو ترک کرد ، منظورش از این کار چی بود؟ از این حرف؟ ترجیح دادم به نیت مثبتی نگیرمش ، لباسم رو عوض کردم و به خواب رفتم. چند هفته ای میشد که فقط تو اتاقم زندگی می کردم ، هوا تقریبا سرد شده بود ، یه بلوز مشکی رنگ پوشیده بودم با یه کمربند که باریکی کمرم رو خیلی خوب نشون میداد ، با شلوار مشکی رنگ و یه چکمه مشکی تا زانوهام ، شومینه اتاق روشن بود ، داشتم با تب لتم ور می رفتم که یه صدا تقریبا شبیه به کل شنیدم ، سریع از جام پریدم ، رفتم سمت در اتاق و بازش کردم ، صدای دست و شادی میومد ، خیلی سریع یه اخم رو صورتم نقش بست ، صدای یه پسر جوون که خیلی هم غریبه نبود اومد:
- خـب اینم عروس و داماد خوشبخت ما ، امیدوارم شاد باشید ، درست مثل اسم شادی ، امیدوارم با اومدنش تو این خونه مثله اسمش شادی رو به این آرمان اخمو ما برگردونه.
صدا از مسعود بود... یکی از دوستای آرمان ، چی داشتم میشنیدم؟ پایه هام سست شد ، توان ایستادن و گوش دادن ادامه ی صحبت ها رو در خودم نمیدیدم ، اما دوست داشتم تا کامل از قضیه سر در بیارم ، یه صدا اومد ، یه صدای زیر دخترونه ، که مثلا صداش رو آروم کرده اما به خاطر گوش های فوق العاده تیزم تونستم بشنوم که گفت:
- خب خب شادی جان امیدوارم این دختره ی غد مغرور به پروپات نپیچه ، چیزی هم گفت ، بدون ترس جوابشو میدیا...
دستام از عصبانیت میلرزیدن که صدای عصبانی آرمان رو شنیدم:
- پریسا دهنتو ببند...
صدایی نیومد ، حالم بد بود... بد تر از همیشه ، به خودم تلنگر زدم: هی گیسو ، دیدی چی شد؟ دیدی چه به روز زندگیت آوردی؟ و یه صدای دیگه تو سرم پیچید که گفت: تو سـاکت... خودم حالم خرابه. صدای سرفه ی آرمان از فکر بیرونم آورد و بعدش شنیدم...
- خب بچه ها ممنون که اومدین.
یه صدا- یعنی بچه ها گورتونو گم کنید.
صدای خنده اومد ، چندین خنده باهم ادقام شده بودند ، دوست داشتم برم بیرون ، برم و اون دختر رو که به من ترجیح داده شده بود ببینم ، برم و جلوی همه کشیده محکمی به صورت آرمان بزنم ، برم و بدترین فحش هارو نثار مسعود که روزی ادعای دوستی باهام داشت بکنم ، برم و در دهن اون پریسای کثافت رو ببندم ، برم و صدای شادی و خنده ی اون عوضی هارو سرکوب کنم ، همه میدونستن که آرمان زن داره و انقدر طبیعی برخورد میکردن... برم اونجا و به همه ی اون صداهای ناآشنا بگم : هـــی ، گیسو ایم وجود داره... حیف اما که غرورم اجازه نمیداد... پس در اتاق رو بستم ، تا به حال کسی انقدر راحت من رو زیر پاش له نکرده بود ، به دلم رجوع کردم و آروم ازش پرسیدم:
- هنوز دوسش داری؟
و صدای « خفه شو گیسو ، مگه دیوانه ام؟» دلم من رو ساکت کرد...
اینبار سری به عقلم زدم و گفتم:
- باید چیکار کنم؟
عقلم با بی رحمی گفت:
- ترکش کن و برو...
با خودم گفتم: همین کار رو میکنم ، پس فطرت بی لیاقت.
صداها خوابیدند ، حدس زدم که رفته باشند ، بغضی که به گلوم چنگ میزد از هزاران بار مردن بدتر بود و یاد یه چیزی افتادم...
تن خسته ای ولی... خوابت نمیبره... این بغض لعنتی... از مرگ بدتره...
به ذهنم علامت خفگان دادم و رو تخت دراز کشیدم ، بیشتر از حد معمول میخوابیدم ، کار دیگه ای نداشتم ، اون اتاق برام خیلی کوچیک بود ، طوری که انگار آواری رو سینه هام ریخته و سنگینی میکنه ، نفسم انگار به شماره رسیده بود ، تند تند نفس کشیدم ، چشمام رو بستم تا از نیروم کمک بگیرم... با خودم گفتم: هی دختر..بخواب... فقط سعی کن بخوابی... اونقدر با خودم حرف زدم تا تونستم آروم شم... این یکی از مهارت های من بود... چشمام رو بستم و به خواب عمیقی فرو رفتم که باعث شد چند ساعتی از مبارزه ی دلم با عقلم راحت باشم...
تصمیم گرفته بودم اینبار هرکی این کار رو کرد اخراج کنم... عصبانی موهای پخش شده تو صورتم رو کنار زدم و نشستم ، با یه صدای خیلی بلند فریاد زدم:
- هرکی هستی از فردا نمیخوام تو این خونه ببینمت.
دوباره شنیدم:
- خانم؟ به خدا تقصیر من نیست ، آقا گفتن بهتون بگم برا شام تشریف بیارین ، به خدا من فقط حرف ایشون رو اجرا کردم...
کم کم داشت یادم میومد... امروز روز عقدش بود و شب با پروئی تمام از من میخواست برای شام برم بیرون ، داد کشیدم:
- تا یک ثانیه دیگه میری وگرنه رنگ این خونه رو هم باید از ذهنت پاک کنی...
صدای قدم اومد در اومد ، اتاق غرق سیاهی بود ، بلند شدم و چراغ رو روشن کردم ، صدای آرمان اومد:
- گیسو... بیا شام...
نذاشتم حرفش تموم شه و گفتم:
- شام نمیخوام... هیچی نمیخوام... گمشو برو
و به دنبالش اولین چیزی که دم دستم بود رو پرت کردم طرف در که شکست ، صدای دخترونه و ظریفی اومد که با کمی دلهره گفت:
- آرمان چی شده؟
آرمان- گیسو شام نمیاد...
بی حرکت مونده بودم رو تختم و جم نمیخوردم... صدای تقه ای به در اومد و به دنبالش همون صدای دخترونه که احتمالا مال شادی بود:
- گیسو خانم؟؟
سرم از عصبانیت داشت منفجر میشد ، با عصبانیت و پرخاش رفتم سمت در ، میخواستم کشیده محکمی بزنم به صورتش که یه فکر آنی من رو از این کار بازداشت ، بی حرکت پشت در ایستادم و سکوت کردم... دوباره شنیدم:
- گیسو خانم؟؟
- بله؟
آرمان- آماده ای؟
- الان میام.
شال رو روی سرم مرتب کردم ، از جلو کج کرده بودم موهام رو و شالم فقط یه تیکه از موهام رو می پوشوند چون از پشت موهام باز بود ، از اتاق رفتم بیرون ، آرمان جلوی در اتاقم بود ، گفت:
- سلام.
سرم رو تکون دادم ، ادامه داد:
- خیلی خوشکل شدی.
یکمی چندشم شد ، چیزی نگفتم و به سمت درب خروجی خونه حرکت کردم ، آرمان جلوی آسانسور ایستاد و گفت:
- ماشین تو پارکینگه.
سوار آسانسور شدیم و رفتیم به پارکینگ ، سوار ماشین آرمان شدم ، فکر کنم حدالقل 7 ماهی میشد که سوار اون ماشین نشده بودم ، حرکت کرد ، تا خونه ای که باید می رفتیم ، راهی نبود ، طی مسیر یک کلمه هم حرف نزدیم ، ماشین رو جایی پارک کرد و پیاده شدیم ، اومد سمتم و دستام رو تو دستش گرفت ، بعد یه مدت خیلی زیاد ، حس خوبی پیدا کردم از گرفتن دستاش ، اعتراضی نکردم و این باعث شد یه لبخند رو صورتش نقش ببنده ، خوشتیپ شده بود ، رفتیم سمت خونه و زنگ زدیم ، در باز شد ، وارد شدیم ، جلوی خونه ، خانم صاحبخونه به استقبالمون اومد ، لبخند زدم و تشکر کردم ، آرمان من رو به خودش نزدیک کرد ، کنار این آدما ، ترجیح میدادم تو آغوش آرمان گم بشم تا بین اونا باشم ، انگار اونم می دونست چقدر از این آدما بدم میاد و می ترسم ، می خواست بینشون گم نشم ، منم سفت تر خودم رو چسبوندم بهش ، به همون صورت به همه سلام کردیم ، رسیدیم به بابا و عموهام که دور هم نشسته بودن ، بابا با یه نفرت خاصتی به من و آرمان نگاه می کرد ، آرمان گفت:
- سلام حاج آقا.
- علیک سلام ، خوش اومدین.
- ممنون.
نگاهم رو به میز گرفتم و گفتم:
- سلام.
و بدون اینکه منتظر جوابی از کسی بشم رفتم به سمت یه اتاق و لباسام رو عوض کردم ، وقتی برگشتم بیرون ، آرمان هنوز رو به روشون وایستاده بود و با عموی بزرگم حرف می زد ، زیاد برام مهم نبودن ، رفتم سمتش ، دستاش رو گرفتم ، کمی خودم رو توی بغلش جا کردم و بعد کشیدمش سمت یه مبل دو نفره و روش نشستیم ، سرم رو گذاشتم رو شونش ، خوب می دونستم که از طرف همه زیر ذره بینم ، آرمان کمی جا به جا شد و گفت:
- قربونت برم.
خیلی آروم گفتم:
- چیزی عوض نشده.
خیلی سریع لبخند روی لبش از بین رفت ، اون شب با هزاران سختی گذشت و من بدون خدافظی با پدر و عموهام مجلس رو ترک کردم ، برگشتیم به خونه ، تا دم اتاقم همراهم اومد ، اون شب حس کردم که هنوزم اون حس های قبلی رو بهش دارم اما افسوس... داشتم می رفتم تو اتاق که گفت:
- می تونم یه دقه بیام تو؟
جوابش رو ندادم و فقط در اتاق رو باز کردم ، رفتم تو اما در رو نبستم ، اومد تو ، مانتو و شالم رو دراوردم ، کفش هام رو با دمپایی های روفرشی خوشکل و مشکی رنگم عوض کردم ، حواسم نبود ، اومد پشت سرم ، از پشت دستاش رو دور کمرم حلقه کرد ، هیچ حسی نداشتم ، سرش رو گذاشت روی شونه هام و توی گوشم زمزمه کرد:
- امشب عالی بودی.
خیلی آروم و بی تفاوت گفتم:
- ممنون.
من رو برگردوند و اول خیره به چشمام زل زد و بعد لب هاش رو روی لب هام جا داد ، دستام رو ناخاصته دور گردنش حلقه کردم ، سرم رو از سرش جدا کرد و گفت:
- هر اتفاقی که بیفته... اینو بدون خیلی دوست دارم.
نگاهم رو ازش گرفتم و با خشم به فرش خیره شدم. خودش فهمید که باید بره بیرون ، یه شب بخیر گفت و من رو ترک کرد ، منظورش از این کار چی بود؟ از این حرف؟ ترجیح دادم به نیت مثبتی نگیرمش ، لباسم رو عوض کردم و به خواب رفتم. چند هفته ای میشد که فقط تو اتاقم زندگی می کردم ، هوا تقریبا سرد شده بود ، یه بلوز مشکی رنگ پوشیده بودم با یه کمربند که باریکی کمرم رو خیلی خوب نشون میداد ، با شلوار مشکی رنگ و یه چکمه مشکی تا زانوهام ، شومینه اتاق روشن بود ، داشتم با تب لتم ور می رفتم که یه صدا تقریبا شبیه به کل شنیدم ، سریع از جام پریدم ، رفتم سمت در اتاق و بازش کردم ، صدای دست و شادی میومد ، خیلی سریع یه اخم رو صورتم نقش بست ، صدای یه پسر جوون که خیلی هم غریبه نبود اومد:
- خـب اینم عروس و داماد خوشبخت ما ، امیدوارم شاد باشید ، درست مثل اسم شادی ، امیدوارم با اومدنش تو این خونه مثله اسمش شادی رو به این آرمان اخمو ما برگردونه.
صدا از مسعود بود... یکی از دوستای آرمان ، چی داشتم میشنیدم؟ پایه هام سست شد ، توان ایستادن و گوش دادن ادامه ی صحبت ها رو در خودم نمیدیدم ، اما دوست داشتم تا کامل از قضیه سر در بیارم ، یه صدا اومد ، یه صدای زیر دخترونه ، که مثلا صداش رو آروم کرده اما به خاطر گوش های فوق العاده تیزم تونستم بشنوم که گفت:
- خب خب شادی جان امیدوارم این دختره ی غد مغرور به پروپات نپیچه ، چیزی هم گفت ، بدون ترس جوابشو میدیا...
دستام از عصبانیت میلرزیدن که صدای عصبانی آرمان رو شنیدم:
- پریسا دهنتو ببند...
صدایی نیومد ، حالم بد بود... بد تر از همیشه ، به خودم تلنگر زدم: هی گیسو ، دیدی چی شد؟ دیدی چه به روز زندگیت آوردی؟ و یه صدای دیگه تو سرم پیچید که گفت: تو سـاکت... خودم حالم خرابه. صدای سرفه ی آرمان از فکر بیرونم آورد و بعدش شنیدم...
- خب بچه ها ممنون که اومدین.
یه صدا- یعنی بچه ها گورتونو گم کنید.
صدای خنده اومد ، چندین خنده باهم ادقام شده بودند ، دوست داشتم برم بیرون ، برم و اون دختر رو که به من ترجیح داده شده بود ببینم ، برم و جلوی همه کشیده محکمی به صورت آرمان بزنم ، برم و بدترین فحش هارو نثار مسعود که روزی ادعای دوستی باهام داشت بکنم ، برم و در دهن اون پریسای کثافت رو ببندم ، برم و صدای شادی و خنده ی اون عوضی هارو سرکوب کنم ، همه میدونستن که آرمان زن داره و انقدر طبیعی برخورد میکردن... برم اونجا و به همه ی اون صداهای ناآشنا بگم : هـــی ، گیسو ایم وجود داره... حیف اما که غرورم اجازه نمیداد... پس در اتاق رو بستم ، تا به حال کسی انقدر راحت من رو زیر پاش له نکرده بود ، به دلم رجوع کردم و آروم ازش پرسیدم:
- هنوز دوسش داری؟
و صدای « خفه شو گیسو ، مگه دیوانه ام؟» دلم من رو ساکت کرد...
اینبار سری به عقلم زدم و گفتم:
- باید چیکار کنم؟
عقلم با بی رحمی گفت:
- ترکش کن و برو...
با خودم گفتم: همین کار رو میکنم ، پس فطرت بی لیاقت.
صداها خوابیدند ، حدس زدم که رفته باشند ، بغضی که به گلوم چنگ میزد از هزاران بار مردن بدتر بود و یاد یه چیزی افتادم...
تن خسته ای ولی... خوابت نمیبره... این بغض لعنتی... از مرگ بدتره...
به ذهنم علامت خفگان دادم و رو تخت دراز کشیدم ، بیشتر از حد معمول میخوابیدم ، کار دیگه ای نداشتم ، اون اتاق برام خیلی کوچیک بود ، طوری که انگار آواری رو سینه هام ریخته و سنگینی میکنه ، نفسم انگار به شماره رسیده بود ، تند تند نفس کشیدم ، چشمام رو بستم تا از نیروم کمک بگیرم... با خودم گفتم: هی دختر..بخواب... فقط سعی کن بخوابی... اونقدر با خودم حرف زدم تا تونستم آروم شم... این یکی از مهارت های من بود... چشمام رو بستم و به خواب عمیقی فرو رفتم که باعث شد چند ساعتی از مبارزه ی دلم با عقلم راحت باشم...
تصمیم گرفته بودم اینبار هرکی این کار رو کرد اخراج کنم... عصبانی موهای پخش شده تو صورتم رو کنار زدم و نشستم ، با یه صدای خیلی بلند فریاد زدم:
- هرکی هستی از فردا نمیخوام تو این خونه ببینمت.
دوباره شنیدم:
- خانم؟ به خدا تقصیر من نیست ، آقا گفتن بهتون بگم برا شام تشریف بیارین ، به خدا من فقط حرف ایشون رو اجرا کردم...
کم کم داشت یادم میومد... امروز روز عقدش بود و شب با پروئی تمام از من میخواست برای شام برم بیرون ، داد کشیدم:
- تا یک ثانیه دیگه میری وگرنه رنگ این خونه رو هم باید از ذهنت پاک کنی...
صدای قدم اومد در اومد ، اتاق غرق سیاهی بود ، بلند شدم و چراغ رو روشن کردم ، صدای آرمان اومد:
- گیسو... بیا شام...
نذاشتم حرفش تموم شه و گفتم:
- شام نمیخوام... هیچی نمیخوام... گمشو برو
و به دنبالش اولین چیزی که دم دستم بود رو پرت کردم طرف در که شکست ، صدای دخترونه و ظریفی اومد که با کمی دلهره گفت:
- آرمان چی شده؟
آرمان- گیسو شام نمیاد...
بی حرکت مونده بودم رو تختم و جم نمیخوردم... صدای تقه ای به در اومد و به دنبالش همون صدای دخترونه که احتمالا مال شادی بود:
- گیسو خانم؟؟
سرم از عصبانیت داشت منفجر میشد ، با عصبانیت و پرخاش رفتم سمت در ، میخواستم کشیده محکمی بزنم به صورتش که یه فکر آنی من رو از این کار بازداشت ، بی حرکت پشت در ایستادم و سکوت کردم... دوباره شنیدم:
- گیسو خانم؟؟