17-06-2014، 13:28
اشک هایی که نمیدونستم کی ریختن رو پاک کردم ، نفسم رو فوت کردم و گفتم:
- شام نمیخورم.
- اما ما میخوایم با شما شام بخوریم.
انگار که با یه بچه ی سه ساله در حال صحبت بود ، بلند تر گفتم:
- شام نمی خورم.
- اما میخوایم که شما هم باشید.
عصبانی بودم مشتم رو به دیوار کوبیدم ، لعنتی... خودش رو با آرمان یکی میکرد ، یعنی اون و آرمان یک سمتن و من یه سمت دیگه ، حالم ازشون به هم میخوره ، صدای آرمان اومد:
- تو برو سر میز شادی.
اشک ها بار دیگه ریختن ، نشستم پشت در ، هنوز حضور آرمان رو پشت در حس میکردم ، نگاهی به خالکوبی دست هام انداختم ، صدای ملایم آرمان اومد:
- گیسو پشت دری؟
جوابی ندادم و بی صدا اشک ریختم ، شنیدم:
- چیکار داری میکنی؟
با صدای لرزان گفتم: برو عوضی... هرچی زودتر از اینجا میرم حیوون آشغال.
- این چه کاریه داری با خودت میکنی؟ تو داری گریه میکنی؟
داد زدم: گمشـو.
بار دیگه صدای آرومش اومد:
- دستاتو بذار پشت در...
انگار مثل من نشسته بود ، تکونی به دست هام ندادم ، ضربه ای به در زد و گفت:
- اینجا.
چیزی نگفتم ، شنیدم:
- وای که چقدر دلم برا اون خالکوبی های خوشکلت تنگ شده.
دست هام رو مشت کردم ، مشتم رو محکم به در کوبیدم و گفتم:
- گم شو برو.
از پشت در کنار رفت ، ضربه ای که با دست هام به در زدم خیلی محکم بود.
- هنوزم میخوام برای شام بیای بدون تو هیچ کس شام نمیخوره.
خیلی هم بد نمیشد تا اون رو میدیدم ، خشمم فروکش شد و با افکار شیطانی تو ذهنم اشک هام پاک شدن و گفتم:
- باشه میام.
صدای شاد آرمان گفت:
- منتظرت میمونم تا باهم بریم.
با حالت بدی گفتم: برو پیش زنت تا بیام.
صدای قدم هاش رو شنیدم ، به سمت چمدونم رفتم ، شلوار لی مشکی رنگ پوشیدم ، چکمه های بلند مشکی رو روش پوشیدم ، تاپ مشکی رنگ رو تنم کردم و روش بلوز بافتنی که سوراخ های بزرگی داشت و پایینش کج بود رو پوشیدم ، موهام رو باز کردم و دور سرم ریختم ، انگار برای یه مهمونی داشتم آماده میشدم ، جلوی آینه نشستم ، پشت پلک هام رو کاملا سیاه کردم ، ابروهام رو هم مشکی تر کردم ، پایین چشم چپم رو هم رنگ خالکوبی دست ها و چونه ام کردم ، به قیافه ی خودم چشمکی زدم ، رژلب فسفری رنگی به لب هام کشیدم ، بلند شدم و آروم روی سنگ های اتاقم راه رفتم ، همه ی این ها حدود نیم ساعت طول کشید ، از در بیرون رفتم و به سمت سالن برای خوردن شام رفتم ، رسیدم ، آرمان سر میز نشسته بود و شادی سمت چپش ، قبلا که من و آرمان با هم شام میخوردیم همیشه آرمان اونجا می شست و من سمت راست ، حالا سر میز نشسته بود که چی؟ میخواست بگه که از من بالاتره؟ من نمی فهمم مگه الان چه سالیه که این عوضی من رو با زن دومش تو این خونه سر یه میز غذا میخواد بنشونه ، حالم ازش به هم میخورد ، نزدیک میز شدم و خیره به دختره ، خیلی کم سن و سال تر از اونکه فکر میکردم بود ، از دیدنم تعجب کرد ، آرایش صورتم براش عجیب بود ، سریع بلند شد ، موهای قهوه ای رنگ بلندی داشت ، بینیش حالت قشنگی نداشت و لب هاش هم کاملا معمولی بود ، تنها چیز خاص صورتش که گرچه زیبایی فوق العاده ای نداشت چشم های سبزرنگش بود ، خیلی لاغر بود ، یعنی لاغر مردنی بود ، مثل یه اسکلت ، گفت:
- سلام ، من شادیم.
و دستش رو به سمتم دراز کرد ، نگاهی به دست هاش انداختم ، آرمان هم نگاه میکرد ، خودش دست هاش رو کشید عقب ، آرمان داد زد:
- شام رو بیارید.
نگاهی بهم انداخت و گفت: خوشکل شدی ، مثل همیشه.
از تعریفش به هیجان نیومدم و ذره ای خوشحال نشدم ، شنیدم:
- بشین.
نگاهی به میز کردم و به صندلی ها و بعد به چشم های آرمان ، فهمید از وضعیت نشستن خوشم نمیاد اما تکون نخورد و فقط با دست صندلی سمت راست رو کشید عقب ، با حرص نشستم ، غذا رو آوردن ، سوپ داغ تو بشقاب حالم رو به هم میزد و دوست نداشتم حتی یک قاشق غذا بخورم ، صدای شادی اومد:
- آرمان چی میخوری؟
سرم پایین بود و با غذا بازی میکردم ، صدای آرمان رو نشنیدم اما صدای اینکه داشت براش غذا میریخت رو شنیدم ، خیلی سخته کسی که روزی تمام عشقت بوده و تو به خاطرش از جونت هم می گذشتی ، حالا جلوی تو کنار یکی دیگه باشه ، دلم سخت شکست ، قلبم و غرورم تکه تکه شدن ، این سرنوشت لعنتی حق من نیست ، کاش همه چی به قبل برمیگشت ، اون موقع یا هیچ وقت آرمان رو تو زندگیم یاد نمیدادم و یا... یا هیچ وقت از دستش نمیدادم ، کلافه بودم از میزشام بلند شدم و بی حرف به اتاقم رفتم ، یک ساعت گذشت هوای اون اتاق واقعا برام سنگین بود از اتاق بیرون رفتم و تصمیم به زدن چرخی در عمارت گرفتم ، رفتم به سمت سالن اصلی که مخصوص مهمانی ها بود ، از جلوی پله ها رد میشدم که آرمان رو دیدم با شادی ، دست های شادی دور کمر آرمان بود و صداش رو شنیدم که گفت:
- تا حالا طبقه ی بالا رو بهم نشون نداده بودی آرمان.
- میریم میبینیم عزیزم.
مشت هام رو فشار دادم ، یاد اولین روزی که تو این خونه بودم افتادم و صدای آرمان تو سرم...
- تو منو نابود کردی دختر...
با ناخن های بلندم به گوشت دستم فشار آوردم ، رد شدم و رفتم ، از آشپزخانه رد میشدم که صدای چندتا از خدمتکار هارو شنیدم ، هرکس یه چیز میگفت...
- آره واقعا... خوب شد شادی خانم اومد ، ایشالله حضورش تو این خونه برکته...
- زن خیلی خوبیه از اون گیسو ی مغرور خیلی بهتره
- میدونی ، به خدا اخلاقش عالیه ، دیدی چیکار کرد امروز؟ چقدر خوش برخوردی کرد؟ حالا اون زنیکه رو رفتم صدا کردم میخواست منو اخراج کنه.
- بی انصافی نکنید گیسو خانم هم اون اوایل خوش برخورد بود بعد از مشکلاتش با آقا اون قدر بی اعصاب شد... ما همه خدمتکاریم ، خدمتکار جماعت هی باید سرکوفت بخوره و حق اعتراض هم نداریم...
- ولی این شادی خانم خدا کنه این زنه رو بندازه از اینجا بیرون ، با اون ریخت و قیافش...خیلی زن خوبیه به خدا ولی...
چقدر فضول بودن و چقدر حرف مفت میزدن ، عصبانی شدم ، بی فکر رفتم به آشپزخانه و چهارتا خدمتکار زن کنار هم نشسته بودن با دیدنم زبان هاشون قفل شد و همگی سنگ کوب کرده بودن ، با داد گفتم:
- آره... آره اخلاقش به شماها میخوره ، خوبم میخوره ، چون شبیه شماست ، از شماهاست ، بدبخت بیچارس ، لنگه شماها ، دهاتی و بی خانوادس ، گم شید همتون برید بیرون ، تا من تو این خونم خانم این خونه منم ، فهمیدین؟ همه اخراجید ، هرکسی پشت سر من چرت و پرت بگه همینه وعضش ، همین الان همه وسایلتون رو جمع میکنید میرید بیرون...
صدام رو بالاتر بردم و گفتم: شنیدید یا نه؟
همشون اشک تو چشم هاشون جمع شده بود ، یکی گفت:
- آخه خانم... ما این موقع شب کجا بریم؟ تورو خدا ببخشید مارو.
- اگه وسیله ای ندارید میگم همین الان نگهبان ها بیان و پرتتون کنن بیرون.
از آشپزخانه بیرون رفتن و سریع به اتاق خدمتکار ها رفتن ، یکیشون میرفت سمت پله ها که گفتم:
- هی مثله اینکه خیلی تنت میخاره.
صداش رو بالا برد و با گریه گفت: خانم تورو خدا مارو نندازید بیرون این موقع شب...
صدای پاهای کسی اومد که از پله ها پایین میاد ، سه خدمتکار دیگه آماده شده با چمدون هاشون اومدن به سالن و دست یکیشون یه چمدون اضافه و یک چادر بود تا به اون زن بده ، گفتم:
- صدات رو واسه من بردی بالا؟ گمشید بیرون معطل چی هستید؟
صدای آرمان اومد: چی شده؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
- از این خدمتکار های بیشعورت بپرس.
آرمان دوباره گفت: چی شده گیسو؟
داد زدم: چرا معطلید؟ بیرون.
آرمان- داری بیرونشون میکنی؟ واسه چی؟
- به خودم مربوطه...
یکی از خدمتکار ها- آقا تو رو خدا این موقع شب مارو نندازید بیرون.
آرمان- گیسو این موقع شب که نمیشه ، باید باهاشون تسویه حساب کنم حدالقل.
- همین الان پولاشونو بده گم شن بیرون.
- ولی گیسو؟
- اینا نمیرن؟ پس دوست داری من برم...
- گیسو...
با داد گفتم: پولاشونو بده.
رفت بالا و با چهار بشته برگشت و تک تک به خدمتکار ها داد ، صدای خواهش و تمنا هاشون و معذرت خواهی هاشون از من بلند شد ، از خونه انداختمشون بیرون و خودم پشت سرشون رفتم تو حیاط صدای پارس کردن سگ ها میومد ، رفتیم سمت در و به نگهبان گفتم تا در رو باز کنه ، انداختمشون بیرون که یکیشون گفت:
- این دور از انسانیت بود گیسو خانم ، خدا رو خوش نمیاد تو این شب سرد مارو اینجوری انداختی بیرون... خدا از سر تقصیراتت بگذره.
داد کشیدم: سی کیلومتری اینجا نبینمتون.
آشغالای عوضی... رو به نگهبان گفتم: راشون نمیدی بیان تو دیگه.
- چشم.
برگشتم به عمارت و در رو بستم ، آرمان جلوی در بود ، لرز عجیبی تو تنم افتاده بود ، بیرون خیلی سرد بود و یخ کرده بودم ، اون موقع اصلا برام مهم نبود که چی به سر اون چهارتا خدمتکار میاد... آرمان با دیدنم بهم نزدیک شد ، در رو بستم ، چند قدم که جلو رفتم بهش نزدیک شدم ، با دست هاش یک دفعه از کمر بغلم کرد و دست هاش دور کمرم قفل شد ، چیزی نگفتم و دست هام بی حرکت کنار تنم بودن ، گفت:
- گیسو... وای گیسو... تو چقدر شیرینی تو هر لحظه... حتی عصبانیت...
این حرف رو قبلا هم زده بود ، رو بهش گفتم:
- آرمان... ازت متنفرم... خیلی بدم میاد ازت.
- شام نمیخورم.
- اما ما میخوایم با شما شام بخوریم.
انگار که با یه بچه ی سه ساله در حال صحبت بود ، بلند تر گفتم:
- شام نمی خورم.
- اما میخوایم که شما هم باشید.
عصبانی بودم مشتم رو به دیوار کوبیدم ، لعنتی... خودش رو با آرمان یکی میکرد ، یعنی اون و آرمان یک سمتن و من یه سمت دیگه ، حالم ازشون به هم میخوره ، صدای آرمان اومد:
- تو برو سر میز شادی.
اشک ها بار دیگه ریختن ، نشستم پشت در ، هنوز حضور آرمان رو پشت در حس میکردم ، نگاهی به خالکوبی دست هام انداختم ، صدای ملایم آرمان اومد:
- گیسو پشت دری؟
جوابی ندادم و بی صدا اشک ریختم ، شنیدم:
- چیکار داری میکنی؟
با صدای لرزان گفتم: برو عوضی... هرچی زودتر از اینجا میرم حیوون آشغال.
- این چه کاریه داری با خودت میکنی؟ تو داری گریه میکنی؟
داد زدم: گمشـو.
بار دیگه صدای آرومش اومد:
- دستاتو بذار پشت در...
انگار مثل من نشسته بود ، تکونی به دست هام ندادم ، ضربه ای به در زد و گفت:
- اینجا.
چیزی نگفتم ، شنیدم:
- وای که چقدر دلم برا اون خالکوبی های خوشکلت تنگ شده.
دست هام رو مشت کردم ، مشتم رو محکم به در کوبیدم و گفتم:
- گم شو برو.
از پشت در کنار رفت ، ضربه ای که با دست هام به در زدم خیلی محکم بود.
- هنوزم میخوام برای شام بیای بدون تو هیچ کس شام نمیخوره.
خیلی هم بد نمیشد تا اون رو میدیدم ، خشمم فروکش شد و با افکار شیطانی تو ذهنم اشک هام پاک شدن و گفتم:
- باشه میام.
صدای شاد آرمان گفت:
- منتظرت میمونم تا باهم بریم.
با حالت بدی گفتم: برو پیش زنت تا بیام.
صدای قدم هاش رو شنیدم ، به سمت چمدونم رفتم ، شلوار لی مشکی رنگ پوشیدم ، چکمه های بلند مشکی رو روش پوشیدم ، تاپ مشکی رنگ رو تنم کردم و روش بلوز بافتنی که سوراخ های بزرگی داشت و پایینش کج بود رو پوشیدم ، موهام رو باز کردم و دور سرم ریختم ، انگار برای یه مهمونی داشتم آماده میشدم ، جلوی آینه نشستم ، پشت پلک هام رو کاملا سیاه کردم ، ابروهام رو هم مشکی تر کردم ، پایین چشم چپم رو هم رنگ خالکوبی دست ها و چونه ام کردم ، به قیافه ی خودم چشمکی زدم ، رژلب فسفری رنگی به لب هام کشیدم ، بلند شدم و آروم روی سنگ های اتاقم راه رفتم ، همه ی این ها حدود نیم ساعت طول کشید ، از در بیرون رفتم و به سمت سالن برای خوردن شام رفتم ، رسیدم ، آرمان سر میز نشسته بود و شادی سمت چپش ، قبلا که من و آرمان با هم شام میخوردیم همیشه آرمان اونجا می شست و من سمت راست ، حالا سر میز نشسته بود که چی؟ میخواست بگه که از من بالاتره؟ من نمی فهمم مگه الان چه سالیه که این عوضی من رو با زن دومش تو این خونه سر یه میز غذا میخواد بنشونه ، حالم ازش به هم میخورد ، نزدیک میز شدم و خیره به دختره ، خیلی کم سن و سال تر از اونکه فکر میکردم بود ، از دیدنم تعجب کرد ، آرایش صورتم براش عجیب بود ، سریع بلند شد ، موهای قهوه ای رنگ بلندی داشت ، بینیش حالت قشنگی نداشت و لب هاش هم کاملا معمولی بود ، تنها چیز خاص صورتش که گرچه زیبایی فوق العاده ای نداشت چشم های سبزرنگش بود ، خیلی لاغر بود ، یعنی لاغر مردنی بود ، مثل یه اسکلت ، گفت:
- سلام ، من شادیم.
و دستش رو به سمتم دراز کرد ، نگاهی به دست هاش انداختم ، آرمان هم نگاه میکرد ، خودش دست هاش رو کشید عقب ، آرمان داد زد:
- شام رو بیارید.
نگاهی بهم انداخت و گفت: خوشکل شدی ، مثل همیشه.
از تعریفش به هیجان نیومدم و ذره ای خوشحال نشدم ، شنیدم:
- بشین.
نگاهی به میز کردم و به صندلی ها و بعد به چشم های آرمان ، فهمید از وضعیت نشستن خوشم نمیاد اما تکون نخورد و فقط با دست صندلی سمت راست رو کشید عقب ، با حرص نشستم ، غذا رو آوردن ، سوپ داغ تو بشقاب حالم رو به هم میزد و دوست نداشتم حتی یک قاشق غذا بخورم ، صدای شادی اومد:
- آرمان چی میخوری؟
سرم پایین بود و با غذا بازی میکردم ، صدای آرمان رو نشنیدم اما صدای اینکه داشت براش غذا میریخت رو شنیدم ، خیلی سخته کسی که روزی تمام عشقت بوده و تو به خاطرش از جونت هم می گذشتی ، حالا جلوی تو کنار یکی دیگه باشه ، دلم سخت شکست ، قلبم و غرورم تکه تکه شدن ، این سرنوشت لعنتی حق من نیست ، کاش همه چی به قبل برمیگشت ، اون موقع یا هیچ وقت آرمان رو تو زندگیم یاد نمیدادم و یا... یا هیچ وقت از دستش نمیدادم ، کلافه بودم از میزشام بلند شدم و بی حرف به اتاقم رفتم ، یک ساعت گذشت هوای اون اتاق واقعا برام سنگین بود از اتاق بیرون رفتم و تصمیم به زدن چرخی در عمارت گرفتم ، رفتم به سمت سالن اصلی که مخصوص مهمانی ها بود ، از جلوی پله ها رد میشدم که آرمان رو دیدم با شادی ، دست های شادی دور کمر آرمان بود و صداش رو شنیدم که گفت:
- تا حالا طبقه ی بالا رو بهم نشون نداده بودی آرمان.
- میریم میبینیم عزیزم.
مشت هام رو فشار دادم ، یاد اولین روزی که تو این خونه بودم افتادم و صدای آرمان تو سرم...
- تو منو نابود کردی دختر...
با ناخن های بلندم به گوشت دستم فشار آوردم ، رد شدم و رفتم ، از آشپزخانه رد میشدم که صدای چندتا از خدمتکار هارو شنیدم ، هرکس یه چیز میگفت...
- آره واقعا... خوب شد شادی خانم اومد ، ایشالله حضورش تو این خونه برکته...
- زن خیلی خوبیه از اون گیسو ی مغرور خیلی بهتره
- میدونی ، به خدا اخلاقش عالیه ، دیدی چیکار کرد امروز؟ چقدر خوش برخوردی کرد؟ حالا اون زنیکه رو رفتم صدا کردم میخواست منو اخراج کنه.
- بی انصافی نکنید گیسو خانم هم اون اوایل خوش برخورد بود بعد از مشکلاتش با آقا اون قدر بی اعصاب شد... ما همه خدمتکاریم ، خدمتکار جماعت هی باید سرکوفت بخوره و حق اعتراض هم نداریم...
- ولی این شادی خانم خدا کنه این زنه رو بندازه از اینجا بیرون ، با اون ریخت و قیافش...خیلی زن خوبیه به خدا ولی...
چقدر فضول بودن و چقدر حرف مفت میزدن ، عصبانی شدم ، بی فکر رفتم به آشپزخانه و چهارتا خدمتکار زن کنار هم نشسته بودن با دیدنم زبان هاشون قفل شد و همگی سنگ کوب کرده بودن ، با داد گفتم:
- آره... آره اخلاقش به شماها میخوره ، خوبم میخوره ، چون شبیه شماست ، از شماهاست ، بدبخت بیچارس ، لنگه شماها ، دهاتی و بی خانوادس ، گم شید همتون برید بیرون ، تا من تو این خونم خانم این خونه منم ، فهمیدین؟ همه اخراجید ، هرکسی پشت سر من چرت و پرت بگه همینه وعضش ، همین الان همه وسایلتون رو جمع میکنید میرید بیرون...
صدام رو بالاتر بردم و گفتم: شنیدید یا نه؟
همشون اشک تو چشم هاشون جمع شده بود ، یکی گفت:
- آخه خانم... ما این موقع شب کجا بریم؟ تورو خدا ببخشید مارو.
- اگه وسیله ای ندارید میگم همین الان نگهبان ها بیان و پرتتون کنن بیرون.
از آشپزخانه بیرون رفتن و سریع به اتاق خدمتکار ها رفتن ، یکیشون میرفت سمت پله ها که گفتم:
- هی مثله اینکه خیلی تنت میخاره.
صداش رو بالا برد و با گریه گفت: خانم تورو خدا مارو نندازید بیرون این موقع شب...
صدای پاهای کسی اومد که از پله ها پایین میاد ، سه خدمتکار دیگه آماده شده با چمدون هاشون اومدن به سالن و دست یکیشون یه چمدون اضافه و یک چادر بود تا به اون زن بده ، گفتم:
- صدات رو واسه من بردی بالا؟ گمشید بیرون معطل چی هستید؟
صدای آرمان اومد: چی شده؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
- از این خدمتکار های بیشعورت بپرس.
آرمان دوباره گفت: چی شده گیسو؟
داد زدم: چرا معطلید؟ بیرون.
آرمان- داری بیرونشون میکنی؟ واسه چی؟
- به خودم مربوطه...
یکی از خدمتکار ها- آقا تو رو خدا این موقع شب مارو نندازید بیرون.
آرمان- گیسو این موقع شب که نمیشه ، باید باهاشون تسویه حساب کنم حدالقل.
- همین الان پولاشونو بده گم شن بیرون.
- ولی گیسو؟
- اینا نمیرن؟ پس دوست داری من برم...
- گیسو...
با داد گفتم: پولاشونو بده.
رفت بالا و با چهار بشته برگشت و تک تک به خدمتکار ها داد ، صدای خواهش و تمنا هاشون و معذرت خواهی هاشون از من بلند شد ، از خونه انداختمشون بیرون و خودم پشت سرشون رفتم تو حیاط صدای پارس کردن سگ ها میومد ، رفتیم سمت در و به نگهبان گفتم تا در رو باز کنه ، انداختمشون بیرون که یکیشون گفت:
- این دور از انسانیت بود گیسو خانم ، خدا رو خوش نمیاد تو این شب سرد مارو اینجوری انداختی بیرون... خدا از سر تقصیراتت بگذره.
داد کشیدم: سی کیلومتری اینجا نبینمتون.
آشغالای عوضی... رو به نگهبان گفتم: راشون نمیدی بیان تو دیگه.
- چشم.
برگشتم به عمارت و در رو بستم ، آرمان جلوی در بود ، لرز عجیبی تو تنم افتاده بود ، بیرون خیلی سرد بود و یخ کرده بودم ، اون موقع اصلا برام مهم نبود که چی به سر اون چهارتا خدمتکار میاد... آرمان با دیدنم بهم نزدیک شد ، در رو بستم ، چند قدم که جلو رفتم بهش نزدیک شدم ، با دست هاش یک دفعه از کمر بغلم کرد و دست هاش دور کمرم قفل شد ، چیزی نگفتم و دست هام بی حرکت کنار تنم بودن ، گفت:
- گیسو... وای گیسو... تو چقدر شیرینی تو هر لحظه... حتی عصبانیت...
این حرف رو قبلا هم زده بود ، رو بهش گفتم:
- آرمان... ازت متنفرم... خیلی بدم میاد ازت.