امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 4.6
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان حرمت عشق (جلد دوم با من قدم بزن ، ناباورانه)

#11
AngelAngelAngel

نوشیکا جون گناه ما که دوست داریم بخونیم چیه که نمیزاری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بابا بقیه استقبال نکردن ما که استقبال کردیم پس چی؟؟؟؟؟؟؟؟بوقیم؟؟؟؟
بزار دیگه...................
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
میزاری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
لفطاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
اذیت نکن دیگه بزار.
cryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingSadSadSadSadSadSadSadSadSadSadShyShyShyShyRolleyesRolleyesRolleyesRolleyesRolleyesSleepySleepySleepySleepyUndecidedUndecidedUndecidedUndecidedUndecidedBlushBlushBlushBlushBlush
پاسخ
 سپاس شده توسط ըoφsիīkα ، "تنها" ، SOGOL.NM
آگهی
#12
نوشیکا جون حداقل اگه دیگه انجا نمیزاری بگو از کجا دانلودش کنیم.
اصلا فایل کاملش جایی هست؟؟؟؟؟؟
cryingcrying
پاسخ
 سپاس شده توسط ըoφsիīkα ، saba3 ، عاغامحمدپارسا:الکی ، SOGOL.NM
#13
خـــــــعل خـــب ، مرسی از همتون ، گرچــه فکر نمی کنم مثل با من قدم بزن استقبال نداشته باش ، گرچه خیلی از دوستامو سر این رمانا از دست دادم ، گرچه خیلی ها به خاطر لجبازی نمی خوننExclamation امـــــــا به خاطر همه ی شمـــــا عزیزای دلم ادامش رو میزارم
.
.
.
.
.
.
.
خدا رو شکـــر امتحــانا تموم شـــد و هم من میتونم هرروز سر بزنم ، هم شماها میتونید بخونید از امـــروز ، روزی یک پست رو براتون میذارم
به خاطر این مدت هم امروز بیشتر از یک پست میذارم
امیدوارم خوشتون بیاااد


خدا و دیگر هیچ...

- پاپیچ زندگیشون نشو... باشه؟
- چی داری میگی؟
- سعی نکن یه رابطه تموم شده رو به زور بازسازی کنی ، الان دیگه زن داره.
- متوجه نشدم... گفت خواهرم.
- قرار شد به اونا زیاد فکر نکنی...
- حق با توئه ، آخه واقعا نمیدونم چرا قبول نکرد.
- کتی... اون دیگه زن داره.
- من نمیفهمم...
- تو هیچ وقت نمیفهمی.
- عــه ، گلسا بس کن.
- ای بابا ، نمیفهمی که چی میگم... شایدم میفهمی و اینجوری نشون میدی.
و ابرو های نازکش رو برد بالا ، لبخندی بهش تحویل دادم و گفتم:
- بیخیال ، حالا دوتایی بریم بیرون امشب؟
- بریم.
- بدو آماده شو.
- آفرین خواهر گلم.
گلسا بهترین خواهر رو کره ی زمین بود ، ما دوتا خواهر پشت سر هم با یک سال اختلاف هستیم ، گلسا یک سال کوچکتر از منه ، از بچگی همیشه پشت هم بودیم ، پدر و مادرمون تقریبا اختلاف سنی زیادی با ما داشتن ، وقتی بورسیه تحصیلی برای تحصیل تو آمریکا رو گرفتم ، ناراحت بودم که چرا گلسا نمیتونه باهام بیاد ، اما اون ازم خواست که به آمریکا برم و فقط به درس و آینده فکر کنم اونم قول میده درسش رو خوب بخونه ، همون اوایل بود که با آدرین آشنا شدم ، اول فقط هم کلاسی بودیم و بعد کم کم رابطمون شروع شد ، گفت که یه نامزد داره تو ایران که خودش مایل به ادامه ی با اون نیست ، برای همین بود که قبول کردم باهاش باشم ، بعد از مدتی بهش علاقه مند شدم ، رابطه ما یه رابطه فوق العاده بود ، خواهراش و برادرش رو میشناختم ، آدرین بزرگترین بچه بود ، یه برادر به اسم آرتیمان داشت که پسر فوق العاده خوبی بود و دوتا خواهر ، آرتونیس و میشا ، امروز زنش گفت خواهرم... درست نفهمیدم ، اما چیزی که همون اول متوجه شدم و کمی تو ذوق میزد شباهت خیلی خیلی زیاد همسرش با میشا بود ، واقعا شبیه بودن ، اصلا نمیدونم چطور با این دختره آشنا شده ، اما آدرین تو این همه سالی که ندیدمش واقعا عوض شده بود ، خیلی شکسته شده بود ، موهاش کم پشت شده بود اما جذابیتش هم چنان سرجاش بود ، آدرین قصد داشت آمریکا بمونه ، پدر و مادرم هردو گرفتار یه مریضی مشترک شده بودند و گلسا از پس هردو بر نمیومد ، برای همین تصمیم گرفتم به ایران برگردم ، هرچی به آدرین اصرار کردم که باهم برگردیم متقابلا اصرار میکرد من اونجا بمونم و زندگیمون رو همونجا شروع کنیم و اما من به اجبار برگشتم و درست همونجا رابطه ما تموم شد ، به همین راحتی ، بعد از اون دیگه حتی یه خبر هم ازش نداشتم تا امروز... امروز وقتی دیدمش حسی بی رحمانه به قلبم چنگ زد و متوجه شدم خلائی که تو این مدت با کار پرش کردم چقدر دلتنگ دیدن آدرینه اما حیف... چرا حیف؟ پدر و مادرم رو به فاصله یک سال از هم از دست دادم و من و گلسا حدود سه سال بود که یه زندگی مشترک رو شروع کردیم ، اوایل کمی سخت بود اما دیگه عادت کردیم ، آماده شدم ، آرایشم رو تکمیل کردم و از اتاق بیرون رفتم ، مانتوی آبی آسمانی با شلوار لی مشکی رنگ ، شال سفیدی سرم کردم و بعد از اتاق بیرون رفتم ، گلسا آماده و کفش پوشیده منتظرم بود ، به تیپش نگاه کردم ، یه مانتوی سفید ساده ، با یه شلوار مشکی و روسری بزرگ سفید و صورتی خیلی قشنگ با آل استار صورتی ، چهره ی گلسا واقعا زیبا بود و من عاشق این صورت با مزه و کم سن بودم ، به صورتم لبخند زد ، کفش های عروسکی مشکی رنگم رو پا کردم ، سوئیچ رو برداشتم و دوتایی از خونه خارج شدیم ، سوار ماشین من شدیم ، ماشین رو روشن کردم ، به راه افتادیم ، گلسا موزیکی گذاشت ، گفتم:
- کجا بریم؟
- بریم دربند جیگر بخوریم.
قبول کردم ، فکر آدرین لحظه ای از سرم بیرون نمیرفت ، حسی که من به آدرین داشتم محکم تر از این حرفا بود که بعدیک روز به پایان برسه ، عجیب تو سرم خاطره هارو از بدو آشنایی تا روز خداحافظی بازسازی میکردم و با مرور هرکدومشون لبخندی به لب هام شکل میداد ، گلسا گفت:
- به چی فکر میکنی کتی؟
- به هیچی.
- عزیزم چرا ناراحتی؟
- نمیدونم...
- فکر نکن زیاد.
آهنگ رو زیاد کرد و صدای آهنگ تو سرم پیچید...
حالا که تو داری میری...
نمیندازی حتی یه نگاه به پشتت
داری میری نمیدونی که کلید قفلِ این قلبه تو مشتت
حالا که تو داری میری ، جلو گریه هامو نمیگیری
بدون...
تنها یادگار خوبت لا به لای خاطراتم یه گل رز خشکه...
رسیدیم به رستوران پاتوقمون ، ماشین رو پارک کردم و دوتایی از ماشین خارج شدیم ، به سمت رستوران ردیف به تیکه هایی که گاه و بیگاه بهمون مینداختن توجه نکردیم و داخل شدیم ، یه میز دونفره بود ، درست گوشه رستوران که مخصوص ما دو نفر بود ، صاحب رستوران با دیدن ما به گرمی سلام کرد ، نشستیم و منو رو در دست گرفتیم ، رو به گلسا گفتم:
- چی میخوری تو؟
- همون جیگر دیگه.
- باشه.
مردی که سفارش هارو آماده میکرد گفت:
- چی میل دارید؟
گفتم:
- هفت تا سیخ جیگر ، با دوتا دوغ.
- امر دیگه ای ندارید؟
- عرضی ندارم.
تا اومدن غذا کمی صحبت کردیم ، اول گلسا شروع کرد:
- کتایون این هفته کارای نمایشگاه درست میشه.
- واقعا؟؟؟ چرا الان میگی؟
- آخه هنوز معلوم نبود ، با کارای یه دختر دیگه مشترک برگزار میشه.
- کی هست؟
- اسمش شرمیلا سائی.
- چجور آدمیه؟ کاراش رو دیدی؟
- کارش حرف نداره ، البته دانشگاه درس نخونده ، فقط ذوق و علاقش هست.
- پس کارش خوبه.
- آره ، خیلی مهم نیست ، من به اون زیاد کاری ندارم ، اما با هم دوست شدیم تقریبا.
- خوبه پس.
- تو چه خبر؟ از کار؟ خبر دیگه ای نداری؟
- نه ، فقط همون یه قرار داد با شرکت آدرین اینا...
و حرف هام بین سکوتم گم شد ، با شنیدن اسم آدرین از زبون خودم به هیجان بی مانندی دست یافتم ، برای خودم هم عجیب بود که مثل دختربچه های کم سن و سال اینجوری با شنیدن اسمش به فکر فرو میرم ، صدای دوتا آهنگ تو گوشم پیچیده شد که باعث کلافگی بیشترم شد ، یکی از رستوران و دیگری صدای موبایل مردی که بغل میز ما همراه با همسرش نشسته بود ، بود...
دلم واسه خودم تنگ شده... چقدر صدام بی آهنگ شده...
گوشیش رو جواب داد و پشتش تو گوشم پیچید...
بهم نگاه نکرد ، چشاشو بست و رفت... دل منو شکست و رفت... منو دوسم نداشت... به عشق من ، به حس من محل نذاشت... دلم گرفت ازش ، منو به گریه هام سپرد... غم منو یه بار نخورد... باید ببخشمش؟ یا نفرینش کنم خدا؟ یا اینکه از غمش بسوزم سرد و بی صدا...
کلافه تر از قبل گوشم رو گرفتم ، گلسا با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- چت شد یهو؟
- نمیدونم ، چندتا آهنگ با هم پخش شد ، یهو کلافه کنم.
ابروهاش رو بالا داد و گفت:
- امیدوارم...
غذا هارو آوردن و با اومدن غذا ، صحبت ما ادامه پیدا نکرد...
به اشکم اعتنا نکرد و درد بی کسیو تو دلم گذاشت... منو سوزوند و از تموم این سوزوندناش دست بر نداشت... یادم نمیره رفتنش برام یه دنیا غم آورد... منو تو خونه جا گذاشت و با خودش نبرد... باید ببخشمش؟ یا نفرینش کنم خدا؟ یا اینکه از غمش بسوزم سرد و بی صدا...


«نوشیکا»
مهرسنا با لبخند گفت:
- دست شما درد نکنه ، عالی بود.
و اینبار برای بار هفتم با اینکه هیچ کاری نکرده بودم گفتم:
- نوش جان.
پدرم همراه با حاجی صادقی گرم صحبت شده بودند ، آدرین هم گرم صحبت با شوهرای دخترای حاجی بود ، بعد از جمع کردن میز ، من و عسل و شیوا و مهرسنا و مادرشون نشستیم تو پذیرایی و مشغول صحبت شدیم ، مادرش شروع کرد:
- نوشیکا جان کم پیدایی ، نمیبینیمت اصلا.
- کم سعادتی از ما بوده به خدا ، وگرنه ما همیشه مشتاق دیدار شما هستیم.
- اختیار داری عزیزم.
شیوا- نوشیکا جون خیلی وقته ندیدمت ، خیلی تغییر کردید.
عسل- آره این رنگ مو خیلی بهت میاد.
عاشق این بودم که از رنگ موهام تعریف کنن ، چون اصلا از موهای قرمز و قهوه ای که داشتم خوشم نمیومد ، با لبخند بزرگی گفتم:
- ممنون ، لطف دارید.
رو به شیوا گفتم:
- راستی شیوا جون به سلامتی چند ماهته؟
شیوا لبخند پهنی زد و گفت:
- سلامت باشی ، یه هفته دیگه میره تو سه ماه.
- پس هنوز خیلی کوچولوئه.
- آره دیگه.
- حسابی مواظبش باش.
- حتما...
خانم صادقی- شما نمیخواین بچه دار بشید عزیزم؟
گنگ نگاهش کردم و گفتم:
- چرا ایشالله ، بعد از سقط باید تا یک سال صبر میکردیم.
- انشالله که اینبار خدا یه بچه ی سالم مثل خودتون بهتون بده.
- لطف دارید...
عسل نگاهم کرد و گفت:
- هیچ دردی بدتر از سقط بچه نیست...
و به دنبالش برق اشکی که تو چشماش متولد شد رو دیدم ، مادرش غم زده به صورت دخترش خیره شد و بعد به من ، اینا دیگه کی بودن؟ از حس ترحم سخت بدم میاد ، با لبخند گفتم:
- هر دردی رو میشه تحمل کرد... حتی وقتی ضربه ی بزرگی بهت بخوره...
عسل با حالت خاصی گفت: نوشیکا همیشه خیلی محکمی ، باور کن بهت غبطه میخورم عزیزم.
و من فقط خندیدم اونا از جریان بستری شدنم خبر داشتن و برای همین عسل این حرف رو زد ، صحبت کردن و گپ زدن با اون ها برام خیلی لذت بخش بود ، از هر دری حرف میزدن ، مادرشون خیلی هوای دختراش رو داشت ، من هم به مادر اون ها غبطه خوردم و ناراحت از اینکه چرا مادر من نیست؟ و به دنبال این سوال چرا های دیگه ای که تو ذهنم نقش بست... چرا مادرم رفت؟ چرا به من فکر نمیکنه؟ چرا بعد از این همه سال دیگه بر نمیگرده؟ بیخیال این فکر ها شدم و باز هم به صحبت های دوستانه اونها گوش دادم و مشغول صحبت باهاشون شدم ، نیمه شب که شد بلند شدن و رفتن ، از دیدنشون بعد از یه مدت طولانی واقعا خوشحال شدم ، ازشون خدافظی کردیم و من بهشون قول دادم بیشتر ببینمشون گرچه فکر نمیکنم بتونم به قولم عمل کنم... بعد از مرخص شدن از اون تیمارستان لعنتی خیلی از دوستام ازم فاصله گرفتن... خیلی ها رو از دست دادم ، حتی صمیمی ترین دوست هام رو ، از اون دنیای پر از دوست و پر از شور و هیجان... فقط و فقط ناهید برام مونده بود... حوا و امیرحسین ، چیستا که رابطش رو باهام به طور کامل قطع کرد و نها هم که به مرور زمان رابطمون کمرنگ تر و کمرنگ تر شد تا اینکه شاید چند ماه یکبار حتی تلفنی هم حرف نمی زدیم... آدرین هم به طور کلی از دوستاش فاصله گرفت... مهدی و هیلدا و آرشام و ستایش و سپهر و خلاصه همه ی اون دوستایی که از دبیرستان و پیش دانشگاهی و دانشگاه داشتم همشون از بین رفته بودن... دنیام شده بود یه دنیای پر از سکوت که فقط در کنار آدرین مثل یه آدم مرده زندگی میکردم ، تنها کسی که تو تمام این روزها کنارش به معنای واقعی آرامش میگرفتم دریا بود... دریا بود چون فکر میکردم اون کسیه که آرتیمان واقعا دوسش داشته... کسی که فکر میکردم آرتیمان اندازه ی من اون رو دوست داشته... از پدرم خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم ، آدرین گفت:
- امشب خوش گذشت؟
- خیلی.
- یه نفر امشب شام دعوتمون کرد اما من وقتی دیدم گفتی میخوای بیای اینجا دیگه بهت نگفتم.
- جدی؟ کی؟
ضبط رو روشن کردم و یه پلی لیست محبوب داشتم ، دنبال یکیشون میگشتم...
آدرین- همونایی که قراره باهاشون قرارداد ببندم.
فهمیدم کی رو میگه ، کتایون خانم... عشق قدیمیش ، گفتم:
- به چه مناسبت؟
- من رو دیده بود دیگه خواست با تو باهاشون بریم بیرون ، مهم نیست ، فراموش کن ، فقط خواستم بهت بگم...
- اوهوم...
مثه قایقی خسته تو دریا
مثه دیدن تو توی رویا
مثه تیک تیک خسته ی ساعت
مثه قصه ی تلخ صداقت
آرتیمان نزدیک چهار سال از مرگ وحشتناکت می گذره... تو میخواستی از من انتقام بگیری... میخواستی عروسیم رو به عذا تبدیل کنی...
مثه شب مثه گل توی گلدون
مثه تصویر ما توی بارون
مثه گریه ی تلخ دیوونه
دیگه چیزی ازم نمی مونه...
آرتیمان خوابت مثله کابوس تموم رویاهام رو خراب میکنه ، حضور تو کابوس هام رو شیرین میکنه... چرا تو از ذهنم محو نمیشی؟ چرا با به یاد آوردن چهره و صدات و فقط بودنت اشک هام بی رحم میشن؟
مثه لحظه ی بارون و پاییز
مثه چشمای خسته ی لبریز
مثه اشکای ریخته رو گونه
دیگه چیزی ازم نمی مونه
از وقتی رفتی همه ی فصل ها پاییزه ، آدرین من چهارتا بهار دیدم ، چهار تا تابستون گذروندم و چیزی به جز دوریت و خلاء تو حس نکردم...
مثه بارون و ابر بهاره
مثه لحظه ی خواب ستاره
تو رو دوست دارم...
چرا هنوز با اعتراف اینکه دوست دارم یه چیزی تو وجودم می لرزه؟ فکر کنم که قلبمه... آرتیمان هر تلنگری تو زندگیم بهم میخوره من رو یاد تو میندازه ، یاد تو... خیانتم... و یاد عشق خودم که مرده و یک دنیا خاطره...
مثه خاطره های پریده
دو نگاه به هم نرسیده
مثه شاعر و عشق و رفاقت
مثه حسه غریبه نجابت...
آرتیمان من و تو بد آوردیم... چی باعث شد که بعد از مرگت برادرت رو قبول کنم؟ چی باعث شد هم آغوش برادرت بشم و به یاد آغوش تو که حتی یک بار هم لمسش نکردم بی صدا اشک بریزم... فقط میخواستم تو چشم هاش رنگ چشم های تو رو ببینم...
مثه پرسه و گریه و خوندن
همه خاطره هاتو سوزوندن
مثه اشکای خواب شبونه
دیگه چیزی ازم نمی مونه...
تو خیلی نامردی... کاش بودی ، بودی و این درد رو دوتایی تحمل میکردیم... رفتی ، رفتی و خودت رو راحت کردی... از این زندگی لعنتی... کاش بودی ، بودی و من مثله یه شکست خورده هرروز قاب عکست رو بغل نمیکردم و روزی صدتا بوسه به روی نامه ات نمیذاشتم... رفتی و دنیام رو سیاه و سفید نه... رفتی و دنیام رو سیاه کردی... چیزی از این دنیا نمی بینم... کاش بودی... بودی که فقط باشی نه اینکه کنار من باشی...
مثه لحظه ی بارون و پاییز
مثه چشمای خسته ی لبریز
مثه اشکای ریخته رو گونه
دیگه چیزی ازم نمی مونه
شیشه ی سرد ماشین مثله دست های من یخ کرده ، ابر ها غرش میکنن ، اول برقی که چشم هام رو می سوزونه و بعد رعدی که تنها بیم رو به وجودم هدیه میده... انکار ابرها بهم نهیب میزنن که تو یه عاشق نیستی... تو فقط یه ترسو ی بی اراده ای
مثه بارون و ابر بهاره
مثه لحظه ی خواب ستاره
تو رو دوست دارم...
آسمون گریه میکرد و غافل از اشک های خودم ، گرمی دست یه مرد رو انگشت های یخ زده ام و صدای آهنگ که قطع شد و صدای بارون که سخت به شیشه ماشین کوبیده میشد... تازه متوجه شدم خودم هم دارم اشک میریزم ، آدرین لحظه ای به تو فکر نکردم... تمام وجودم پر شده از آرتیمان و هر ثانیه به تو خیانت میکنم... اما هرچقدر که فکر میکنم دلم به حالت نمی سوزه... تو بودی که خودخواهانه عشق من رو گرفتی... تو بودی که با وجود اینکه از علاقه ی من و آرتیمان به هم خبر داشتی باز هم من رو وارد بازی کردی و نفهمیدی که من بودم که سخت این بازی رو باختم... تو بودی که حتی بعد از اعترافم من رو با چشم باز انتخاب کردی... تو حتی هنوز هم میدونی که عشق آرتیمان تو قلبم موجب زنده موندنمه... فقط تو دلیل این گریه هارو میدونی... شاید ازدواج ما یه قرارداده... همین و بس...
آدرین- چرا با عذاب دادن خودت من رو هم عذاب میدی؟
باز هم داشتم عقلم رو از دست میدادم... نمیدونم چی بود که مثله خوره دوباره داشت یاد آرتیمان رو تو فکرم زنده میکرد...
- حرفات خیلی قشنگن اما ذره ای از اینها رو به سردی های آرتیمان ترجیح نمیدم...
آتش به قلبش کشیدم ، بی رحمانه نگاهش کردم... شکستن یه مرد رو جلوی چشم هام میدیدم و برام ذره ای اهمیت نداشت... اگه آدرین ازم خسته میشد چی؟ همین یک ذره محبت رو هم دیگه نداشتم... همین حرف های گاه و بیگاهی که برای یک لحظه... فقط یک لحظه وجودم رو از این حس که منم برای کسی مهمم پر میکرد اما چه زود گذر میکرد و فکر اینکه تمام کارهای آدرین ترحمه عذابم میداد ، اون رو از دست میدادم... دو روز میشد که یکم نگاهاش تغییر کرده بود... دیگه آرامشی تو چشم هاش نبود ف شاید به خاطر حساسیتم و دعوایی که باهاش کردم اما خاموشی برق چشم هاش کم کم داشت حواسم رو به سمتش جلب میکرد...
آدرین- تو میدونی که اگه تا آخر عمر... یعنی تا زمانی که نفس میکشم در این مورد بهم زخم زبون بزنی باز سکوت میکنم؟
- مهم نیست آدرین تو الان دیگه من رو داری...
- من هیچی از تو ندارم... قلب و ذهنت متعلق به کس دیگه ای هست و متاسفانه اون یه نفر برادر منه... وقتی فهمیدم تورو دوست داره نابود شدم... اما باز خودم رو به هم خون خودم ، به عزیزم ، به برادرم ترجیح دادم... وقتی نگاه خیره ی تورو تو خواستگاری به آرتیمان حس کردم ، قلبم تیر کشید و خودخواهانه همون موقع عهد بستم با خودم که تورو بدست بیارم... میخواستم بهت محبت کنم و عشقت مال من شه... تو عروسی دیگه همه چیز برام تموم شده بود... اما شب وقتی بهم گفتی آرتیمان رو دوست داری غرورم له شد ، انگار که من از اون روز مردم و همون موقع یه چیزی رو فهمیدم و به خودم گفتم احمق اگه نوشیکا کنار تو هم قرار بود باشه هیچ وقت به طور حتم مال تو نمیشد... نمیدونم چی شد که دوباره من رو قبول کردی... اما هیچ وقت برای انتخاب تو پشیمون نشدم و مطمئنم که نمیشم...
- آدرین ، میدونم که میدونی عاشق آرتیمانم و بعضی وقتا تحمل تو واقعا برام سخته...
یک دفعه آدرین ماشین رو نگه داشت ، بارون با شدت خیلی زیادی میبارید... نذاشت ادامه ی حرفم رو بگم ، نمیخواستم غرورش آسیبی ببینه من میخواستم در ادامه بهش بگم ولی من تو رو دوست دارم... پیاده شد ، همه جا تاریک بود و پر از سکوت... چه شب مزخرفی بود ، صدای دینگ دینگ ماشین برای اینکه در ماشین باز بود سکوت رو شکست ، در ماشین رو بست ، اومد سمت در سمت من ، ضربه ای به شیشه زد... گفت:
- بهتره خودت بری خونه ، نیاز دارم تنها باشم و قدم بزنم.
آروم زمزمه کردم: حتما...
و نشستم رو صندلی راننده و بدون نگاه به آدرین حرکت کردم...
پاسخ
 سپاس شده توسط saba3 ، پری خانم ، [ niki ] ، aida 2 ، السا 82 ، "تنها" ، elnaz-s ، Berserk ، عاغامحمدپارسا:الکی ، پایدارتاپای دار ، SOGOL.NM ، Nafas sam
#14
مثل همیشه عالی بود من واقعا روماناتونو دوست دارم واقعا فوق العاده می نویسی
پاسخ
 سپاس شده توسط ըoφsիīkα ، "تنها" ، SOGOL.NM
#15
پریاااااااااااااااااConfused
اذیت نکن دیگه بزارcrying
اونایی که میگن بده اصلا ذوق و استعداد ندارن Angry
تو بیخیال اینا شوBig Grin
بززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززااااا​اااررررررررررررررررررررررررررررررررررررررHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeart:h
پاسخ
 سپاس شده توسط ըoφsիīkα ، "تنها" ، عاغامحمدپارسا:الکی ، SOGOL.NM
#16
مـــــــــــرســــــــــی از همتون که میخونیــد.
من هـــرروز براتون پـســـــــت میذارم امـــــا ســاعت مشـــخصی نداره اما قول میدمــ که هرروز یک پســـت رو بذارم.
اینــــم از پســـــت های امـــــــــروز:


ایـــــــن پســــــت از رمانمـــو خـــــــیلی دوســـــــت دارم.

«سوم شخص»
دادن ماشین به نوشیکا با حالی که داشت شاید خیلی هم فکر خوبی نبود... ملایم اشک میریخت... اشک میریخت و تمام حس های درونش رو روی گاز خالی میکرد... انگار میخواست انتقام اون روزگار بی رحم رو از ماشین بگیره... کتایون خیلی وقت بود که به گلسا شب بخیر گفته بود اما پشت پنجره ی اتاقش نشسته بود و خیره به بارون... نمی تونست کاری کنه ، انگار به یه بن بست خیلی تلخ رسیده بود... آدرین زیر بارون قدم میزد... قدم میزد و مردونه اشک میریخت... مرد بود غرور داشت... نوشیکا ماشین رو رها کرد، خیلی سریع به خونه پناه برد ، نمی تونست از بارون دل بکنه ، به تراس بزرگ و بی سقف کنار سالن رفت و زیر بارون اشک ریخت درست انگار که میخواست با آسمون مسابقه بده... نمیشد تشخیص داد قطره های بارون بیشترن یا اشک های اون... کتایون آروم اشک میریخت ، عشق اون دیگه متعلق به کسه دیگه ای بود... هیچ وقت آدرین رو فراموش نکرده بود و خودش میدونست برای سرکوب احساساتش به خودش تلقین میکنه که آدرین فراموش شده است... نوشیکا و کتایون هردو هم زمان چشم هاشون رو به آسمون میگیرن... چه بارونی میبارید... هردو عاشق بودن... احساس داشتن... دل هردوتاشون هوای عشقشونو کرده بود...
میخوام آروم و تنها ، خیلی ساده... چشامو اشک بگیره
میخوام بی فکری به فردا ، وجودم خیلی آروم... بمیره
نوشیکا رو به خدا گفت: چرا من نمی میرم؟ چرا خلاصم نمیکنی؟ کاری که میشا و آرتیمان کردن رو باید بکنم؟ باید به بی ارزشی خودم تو این دنیا اعتراف کنم تا منو راحت کنی؟ آرتیمان من دیگه پیشم نیست و این بدترین مجازاته واسه یه عاشق...
میخوام دنیا نباشه بعد این درد
همه دنیام شده نابود... فقط به دست یه مرد
کتایون بی هیچ غروری پیش خودش اعتراف کرد : آدرین تنها کسی بود که غرورم رو شکست و قلبم رو مال خودش کرد... بعد از گذشت این همه سال تپش این قلب لعنتی دست خودش نبود و همون یه دیدار کوتاه کافی بود تا خاطره های آدرین اشک هاش رو دربیاره و اون بارون پاییزی غمگین ترین بارون و پاییز عمرش بود...
نمیدونم کی بود اما یه صدایی داره میگه
چه کردی با خودت بانو؟ صدام از خاطرم میره...
نوشیکا با خودش اعتراف کرد که نابود شده ، دیگه چیزی ازش نمونده بود... از اون دختر شر و شیطون هیچی نمونده بود... فکر میکرد با پیدا کردن خدا میتونه آرامش رو تا ابدیت تو وجود خودش پایدار کنه اما از وقتی عشقش رفته بود... ایمانش هم کمرنگ تر شده بود... قلبش فقط یه جای خالی داشت... آرتیمان... همه چی داشت و هیچی نداشت...
نمیخوام اشک بریزم... میخوام خون گریه هام تر شه
میخوام کاری کنم امشب بازم با ضجه هام سرشه
دو شب بود خواب به چشم های کتایون حروم شده بود... نمی فهمید چرا آدرینش تا اون اندازه شکسته شده... آدرین با اون ظاهر تغییر کرده براش هنوز هم جذاب بود ، ریتم گریه اش تند شد و تا مرض ضجه رفت... کسی به غیر از اون نمیدونست که اونا چه خاطراتی با هم داشتن...
میخوام آهسته رد شم من از اون قول و قرار و تب
میخوام کاری کنم امشب که کم شه حتی روی ابر
نوشیکا طوری گریه میکرد که هرلحظه انتظار میرفت جونش هم قطره قطره از وجودش بباره و تموم شه... هیچ کس نمی تونست بفهمه این همه اشک رو از کجا آورده این همه اشک و گله رو... هیچ کس به جز قلب ضخم خورده اش...
میخوام ندای فریادم پر اشک و صدا باشه
قلبم از خواب زمستونیش دیگه کم کم باید پاشه
کتایون دوست داشت داد بزنه که آدرین رو دوست داره که بند بند وجودش آدرین رو میخواد... آدرین اما حسی بهش داشت؟ آدرینی که به خاطرش جونش رو یک بار داده بود... آدرینی که عشقش رو بهش اثبات کرده بود و آدرینی که اونقدر ساده ازش گذشته بود... حس واقعی اون مرد چی بود؟
یاد اون خاطره ها امشب فقط دردامو کم داره
چرا هیچ کس نمی فهمه چشام این همه غم داره
هر ثانیه ای که از زندگیش با آدرین میگذشت نه تنها آرتیمان از ذهنش کمرنگ تر نمیشد بلکه هرروز یاد آرتیمان بیشتر تو ذهنش جون میگرفت... قرص نمیخورد اما براش لازم بود... گاهی آرتیمان رو میدید... به کسی نمیگفت چون از اون آسایشگاه روانی واهمه داشت... آدرین اون رو یاد آرتیمان مینداخت... به هرحال برادر بودن... و لعنت به خودش فرستاد که چطور تونسته پیش برادر عشقش دووم بیاره...
چرا قلبم دیگه نیستش برای خودم و روحم
چرا تمام اون روزا... فقط تو فکر تو بودم
کتایون به عقب برگشت و روزهای گذشته شده... یادش اومد که گاهی یاد آدرین میوفتاده و اشک میریخته... تنها یادگارشون که اون پلاک بوده رو به سینش فشار میداده و تکرار میکرده... یعنی الان خوشبختی عشق من؟ چقدر یادآوری این خاطرات براش سخت بود...
باید امشب بمیرم... دیگه از خودمم سیرم
اگه زنده ام هنوز شاید...
میخوام تورو قبل مرگ با چشم های خودم یکبار ببینم
نوشیکا از دنیا خدافظی کرد... آروم و ملایم روی زمین افتاد ، نفس هایی که فکر میکرد آخرین نفس هاشه رو زیر بارون عمیق میکشید... خیلی عمیق... اون زخم خورده تر از همه بود... خوشحال بود که سرنوشتش بالاخره مرگش رو خواسته اما نمیدونست که تقدیر برنامه های دیگه ای براش داره... کتایون بی صدا پرده رو برگردوند به حالت اول و رو تختش دراز کشید ، سرش رو تو بالشت فرو کرد و با خودش زمزمه کرد: آدرین یعنی میشه مال من بشی عشقم؟ و بعد خوابید به یاد عشقش...
آدرین خودش رو نابود شده میدونست ، بعد از دیدن کتایون نمیتونست عادی رفتار کنه... اون دختر با اون چهره ی جذاب و دوست داشتنیش عشق اول آدرین بود... خیلی دوسش داشت و این همون موضوعی بود که به نوشیکا نگفته بود... نوشیکا غرورش رو له کرده بود... هرطور که فکر میکرد حق رو به نوشیکا میداد ، آدرین نامردی کرده بود ، اخلاق منحصر به فرد نوشیکا و شباهتش به میشا که روزی فکر میکرد خواهر خودشه... باعث شده بود قلبش رو تقدیم به این دختر کنه... کاش برادرش زنده میشد ، اون وقت با همه ی وجودش و با رضایت کامل دست آرتیمان رو تو دست نوشیکا میذاشت و حتی اگه خودش دق میکرد هم این رو دوست داشت... از عشق پاک نوشیکا به آرتیمان خبر داشت و از خودش که پاکی این عشق رو با هم آغوشی کردن با عشق برادرش ناپاک کرده بود... وقتی نوشیکا هیچ گرایش جنسی بهش نداشته بود و حتی یکبار یه بوسه ساده رو با هیجان رو لب های آدرین نذاشته بود... نمی تونست تحمل کنه اما خودخواه بود... با وجود تمام این حس هایی که نوشیکا بهش داشت و حتی گاهی نفرت رو تو چشم های نوشیکا میدید... این خودش بود که بچه اش رو کشته بود... خودش بود که باعث سقط بچه اش شده بود و این رو نوشیکا نمیدونست اما با گذشت یک سال و خورده ای هنوز هم از کارش پشیمون نشده بود... نمیدونست چرا این همه اتفاق برای زندگیش افتاده ، مرد بود دیگه... یه سری خواسته ها داشت اما بعد فکر کرد اون اصلا حق داره از زندگی چیزی بخواد یا نه؟ نمیخواست زندگی با نوشیکا رو به پایان برسونه... فقط میخواست بتونه خوشبخت شه... کتایون هم تو اون لحظه و زیر بارونی که همدم اشک های صورتش شده بودن کم فکرش رو مشغول نکرده بود... آتیش اون عشقی که قبلا به کتایون داشت و به خاطرش از جون خودش هم گذشته بود باز جون گرفته بود... با همون یه ملاقات و میترسید گریبان گیر خودش و زندگیش بشه... هنوز هم خودخواه بود ، نمیدونست چی میخواد... بلاتکلیفی دیوونه اش کرده بود اما دم نمیزد... نمیخواست با یه اشتباه کتایون رو وارد زندگیش کنه... نوشیکا چی میشد؟ نمی تونست اون همه تحقیر شدن از طرف نوشیکا رو تحمل کنه اما... کاش یه نفر رو تو این دنیا داشت تا باهاش صحبت کنه و این همه درد رو بتونه رفع کنه اما دریغ از یک نفر که همدمش باشه... کتایون ازش گذشته بود و نوشیکا هم که هیچ وقت دوسش نداشته پس برای چی زنده بود؟ رسیده بود به خونش ، کلید تو جیب کتش بود ، در رو باز کرد و رفت تو... بی صدا به طبقه ی بالا رفت... فقط میترسید نوشیکا دوباره در اثر یه شوک حالت روانی پیدا کنه و این دفعه دیگه نمیتونست خودش رو ببخشه و اون هم مثله برادرش جونش رو میگرفت... توجه بی حد و اندازه به نوشیکا به خاطر بستری شدنش بود... هیچ وقت و هیچ وقت فکر نمیکرد که نوشیکا از عشق به آرتیمان راهی تیمارستان بشه... خودش رو مقصر میدونست... خودش رو مدیون میدونست به همه و فکر میکرد با این همه درد هنوز ذره ای از تاوان هاش رو پس نداده... زندگی خیلی هارو به هم ریخته بود... خودش این رو میدونست و تنها پیش خودش این رو میتونست اعتراف کنه... اول از همه زندگی کتایون رو وقتی با یک دندگی از عشقش گذشت و آمریکا رو ترجیح داد به عشقش... بعد از اون پگاهان ، هنوز اون دختر معصوم رو از یاد نبرده بود که چه جوری بازیچه ی آدرین شد ، کاش میتونست از خوشبخت بودنش مطمئن بشه و به آرامش برسه... زندگی آرتیمان و نوشیکا هم که یه بحث کاملا جدا بود و اونقدری خطا داشت که نمیدونست قراره تا کی جزای تک تک کارهاش رو بده ، اینقدر ساده زندگی این همه آدم رو خراب کرده بود و خیلی راحت تو هوایی که اونا نفس میکشیدن نفس میکشید و ادعای مرد بودن میکرد ، خودش رو سست و بی پایه میدونست... نوشیکا تو اتاق نبود ، فکر کرد یه تصمیم تازه گرفته و ترجیح داده تو یه اتاق دیگه دور از آدرین باشه... و آدرین هم با گفتن جمله «حقمه هرچی سرم بیاد» به خودش ترجیح داد به نظر نوشیکا احترام بذاره ، دراز کشید رو تخت و نفهمید نوشیکا... همون بچه آهوی شیطون قدیمش... بیرون توی تراس ، زیر اون بارون و توی اون هوای سرد... با یه لباس نازک... بیهوش شده و قلبش بین مرگ و زندگی در نوسانه... نفهمید و از زور اشک های مردونه اش خوابش گرفت و خوابید...
پاسخ
 سپاس شده توسط پری خانم ، saba3 ، [ niki ] ، aida 2 ، "تنها" ، Berserk ، عاغامحمدپارسا:الکی ، پایدارتاپای دار ، SOGOL.NM
آگهی
#17
مرسی گلمممممممم
عالی بود
خیلی قلمت خوبه
من که عاشق این رمانمHeartHeartHeartHeartHeartHeart
پاسخ
 سپاس شده توسط ըoφsիīkα ، saba3 ، "تنها" ، SOGOL.NM
#18
پست های دیروز چـــــــــون یکـــم دیر شـــــــد ، مـــــــال امــــــروز رو اول وقـــــت میذارم Smile

«کتایون»
صبح خیلی پکر از خواب بیدار شدم ، شب قبل از زور گریه چشم هام باد کرده بود ، اگه گلسا با اون وضعیت من رو میدید سه ساعت میخواست ازم دلیل و برهان بخواد و بعدش هم نصیحتم کنه ، پس بیصدا به دستشویی رفتم ، نمیدونم دیشب چه مرگم شده بود اما حسابی گریه کردم و تمام این سال ها و اشک هایی که نریخته بودم رو جبران کردم ، خوشحال بودم که قراره آدرین رو ببینم ، از دستشویی بیرون اومدم ، صدایی از گلسا نمیومد ، داد کشیدم:
- گلی؟ گلسااااا؟
جوابی نشنیدم ، پس رفته بود ، اونم این روزا خیلی درگیر کارهای نمایشگاشه ، آماده شدم ، همه چیز رو از قبل آماده کرده بودیم ، واسه جلسه ، قرار بود اعضای شرکت آدرین به شرکت ما بیان و در مورد کار باهاشون صحبت کنیم ، من یه شرکت تبلیغاتی داشتم که البته یه شریک هم داشتم اما اون ایران نبود و در اصل تمام کارهای شرکت با خودم بود ، مانتو ی ساده ی مشکی رنگ پوشیدم ، شلوار لوله تفنگی مشکی رنگ و شال مشکی ، رنگ رسمی ای بود و کلا به من میومد ، از خونه بیرون رفتم و سوار ماشینم شدم ، تو این مدت هم من و هم گلسا خوب تونسته بودیم زندگیمون رو جمع و جور کنیم ، حرکت کردم به سمت شرکت ، رفتم بالا ، بچه ها همه بودن ، رو به همشون گفتم:
- خب همه آماده اید برای جلسه امروز؟
و یک صدا شنیدم: بله.
خوشحال شدم به دفترم رفتم و مشغول چک کردن ایمیل هام شدم که ببینم کسی پیشنهاد کار بهمون داده یا نه ، ساعت نزدیک های 9 بود و قرار جلسه ی ما ساعت ده و نیم بود ، یک دفعه موبایلم زنگ خورد و شماره ی آدرین رو دیدم ، با یه لبخند که ناخواسته رو لب هام اومده بود ، جواب دادم:
- بله؟
- سلام.
- سلام.
- کتایون اگه امکان داره میشه جلسه رو یه روز دیگه برگزار کنید؟
خوشحال شدم که اسمم رو صدا زد اما به خاطر حرفش پکر و گرفته شدم و گفتم:
- اتفاقی افتاده؟
- نه... فقط مجبور شدم زنم رو ببرم بیمارستان ، مجبور شدم بستری اش کنم ، یه کسالت ساده اس اما خب اگه بیامم نمیتونم حواسم رو به کار بدم ، اگه امکانش هست جلسه باشه واسه سه شنبه.
- حالش خوبه؟ خیلی نگران به نظر میای.
- نه مورد خاصی نیست ، گفتم که یه کسالت جزئی.
- باشه حتما ، همون سه شنبه برگزار میکنیم.
- یه دنیا ممنون...
فکری کردم و آنی گفتم:
- امم... چیزه آدرین ، آدرس بیمارستانی که هستی رو بده تا منم بیام.
- نه بابا ، این چه حرفیه؟ من که از تو انتظاری ندارم.
- این چه حرفیه خودم میخوام بیام و ببینمش.
- اما لازم نیست اصلا...
- ای بابا ، دوستا به همین درد میخورن دیگه.
این جمله رو از قصد بهش گفتم ، اگه من هنوزم براش مهم بودم حتما با این جمله به هم ریخته...
- به خدا شرمنده ام میکنی...
- کار مهمی نمی کنم ، فقط آدرس و ساعت ملاقات رو بگو ، حتما میام.
- مرسی ، ساعت ملاقات سه تا پنجه ، آدرس هم...
آدرس رو گفت و من سرسری رو کاغذی که جلوی دستم بود نوشتمش ، دوباره تشکر کرد و من هم گفتم که کاری نمیکنم و قطع کردم ، جلسه کنسل شده بود و باید به بچه ها میگفتم ، رفتم بیرون از اتاق و گفتم:
- بچه ها جلسه کنسل شد ، افتاد برای سه شنبه.
بچه ها پکر شدن و داد همشون درومد ، حق داشتن ، واسه این جلسه به همشون خیلی استرس داده بودم ، شایلین گفت:
- چرا کنسل شد؟
- انگار زنش مریض شده ، بچه ها ناراحت نباشید دیگه ، فقط یکم دیرتر برگزار میشه.
همه غرغر میکردن اما من برگشتم به اتاقم ، به موبایل گلسا زنگ زدم ، جواب داد:
- بله؟
- گلسا؟ کجایی؟
- سلام ، هیچی اومدیم محل نمایشگاه رو ببینیم ، خوبه... دیگه دارم میرم خونه ، جلستون هنوز شروع نشده؟
- نه ، آدرین زنگ زد کنسلش کرد.
- وا ، چرا؟
- انگار زنش مریض شده خبر مرگش.
- عــه ، کتی؟؟؟
- باشه بابا ، حالا ساعت سه میخوام برم بیمارستان ملاقات.
- به تو چه آخه؟؟ باز داری حرص منو در میاریاااا.
- ای بابا ، تو چی کار داری؟ زن دوست قدیمیه.
- هر غلطی میخوای بکنی بکن.
- کاری نداری؟
- نخیر ، خدافظ.
- خدافظ.
و قطع کردم ، تا بعد از ظهر به همه ی کارها رسیدگی کردم و ساعت دو و نیم از شرکت بیرون رفتم و سوار ماشین شدم ، عینک آفتابی به چشم هام زدم و حرکت کردم ، تو اون ترافیک لعنتی ، یک ساعت بعد رسیدم به بیمارستانی که آدرین آدرسش رو داده بود ، یه جای پارک خوب بعد از کلی گشتن پیدا کردم و از ماشین پیاده شدم ، سر و وضعم رو چک کردم و به سمت بیمارستان رفتم...
«نوشیکا»
شب تا صبح رو زیر اون بارون داشتم جون میدادم ، اما آدرین صبح رسید و من رو به بیمارستان رسوند ، اون طور که دکتر ها گفته بودن یه فشار و شوک قوی عصبی بهم وارد شده بود که اونطور از حال رفتم ، هم من و هم آدرین میدونستیم موضوع خیلی حادی نیست و فقط من یاد آرتیمان افتادم اما به اصرار دکتر قرار شد دو روز بستری بمونم تا مطمئن بشن حالم کاملا خوب شده ، یه سرمای خیلی شدید هم خورده بودم ، تست بارداری هم ازم گرفتن ، جوابش منفی بود ، گفتن اون حالت تهوع ها هم به همین موضوع ربط داره ، بهم سرم زده بودن و رو تخت بیمارستان دراز کشیده بودم ، آدرین اومد بالا سرم و گفت:
- خوبی عزیزم؟ ببخشید ، نباید دیشب میذاشتن تنها برگردی خونه.
یه لبخند زدم ، گلوم از شدت گلودرد میسوخت ، با صدای خیلی آرومی گفتم:
- نه... تقصیر تو نیست ، تقصیر خودمه ، دیشب یکدفعه کنترلم رو از دست دادم.
آدرین نشست رو صندلی کنار تخت و دستش رو به پیشانیم کشید ، چندتا عطسه پشت سرهم کردم و بعد به سرفه افتادم ، بغض گلوم رو احاطه کرده بود ، با همون صدای آروم و لرزشی که تو صدام اومده بود ، گفتم:
- آدرین... فکر کنم دوباره باید بستری...
با اخمی ظریف رو به من گفت: هیســ ، این چه حرفیه؟ معلومه که تو سالمی ، فقط نباید بذارم هیچی ناراحتت کنه ، قول میدم.
چیزی نگفتم ، تقه ای به در خورد ، آدرین با خوشحالی گفت:
- انگار مهمون داری.
- وااای به کسی گفتی من اینجام؟ من که چیزیم نیست.
- نخیر خودش خواست بیاد.
منتظر شدم تا در رو باز کنه و ببینم کی پشت دره ، در باز شد ، با ناباوری به کسی که اومده بود تو اتاق نگاه کردم ، با لبخند گفت:
- سلام.
گنگ نگاش کردم و با لبخند محوی گفتم: سلام.
و چشم هام رو گرد کردم تا بفهمه از حضورش متعجب شدم ، گفت:
- یعنی من نباید میومدم؟ ناراحت شدی؟
خندیدم ، آخه چند ماهی میشد باهاش هیچ رابطه ای نداشتم و از دیدنش تعجب کرده بودم ، خوشحال بودم که براش ارزش دارم ، با صدای ضعیفم گفتم:
- یعنی باور کنم من هنوز برای کسی مهمم؟؟
- معلومه شازده خانوم ، شرمنده نتونستم ازت خبری بگیرم.
لبخند زدم و گفتم: امیرعلی... مرسی که اومدی ولی من که چیزیم نیست.
- میدونم اما میخواستم ببینمت ، زنگ زدم به گوشیت ، آدرین برداشت گفت انگار دیشب حالت بد شده ، آوردتت بیمارستان قراره دوروز بستری باشی ، برا همین اومدم اینجا که ببینمت.
آدرین از اتاق بیرون رفت ، شاید میخواست ما راحت تر صحبت کنیم اما ما که حرف خاصی نداشتیم.
- خب به سلامتی... یادی از ما کردی.
- ای بابا ، ما که همیشه به یاد شما و زخمی که به دلمون گذاشتی هستیم.
ناراحت شدم از حرفی که زد ، یعنی به خاطر ازدواج حوا من رو مقصر میدونست؟ بعد این همه سال و با وجود اینکه حوا بچه دار هم شده بود هنوز امیرعلی نتونسته بود یه زندگی درست و حسابی برای خودش درست کنه ، قبل از اینکه من حرفی بزنم خودش خندید و گفت:
- ناراحت که نشدی؟
- ای بابا...
- چه مظلوم شدی تو دختر ، اصلا باورم نمیشی تو همون آدم سابق باشی.
- خیلی چیزا فرق کرده... حالا نگفتی چی شد افتخار دادی سراغی از دوست دیوونه ات بگیری ، بقیه که به کل مارو از خاطرشون محو کردن.
- این حرفو نزن ، فقط یکم گرفتار بودم.
- گرفتاره؟
- گرفتار عقد و عروسی و زن و زندگی و این چیزا دیگه.
- یعنی تو میخوای ازدواج کنی؟
- خب باید یه روزی ازدواج میکردم دیگه ، گرچه دیر جنبیدم ولی پوپک سخت عجله داشت...
- گردن دختر مردم ننداز ، الان مشخص نیست چقدر خوشحالمااا ، ولی خیلی خوشحالم ، متاسفانه صدام گرفته وگرنه داد میزدم ، درضمن میخوام هرچه زودتر همسر آینده ات رو ببینم.
- اونم به چشم ، خبر عقد رو بهت میدم ، ولی خواستم هم ببینمت و این رو حضوری بهت بگم.
- خیلی خوشحالم کردی ، بالاخره توهم عاقبت به خیر شدی مادر.
- هه ، آره دیگه.
- ناهید رو یادته؟
- همون که دوست دبیرستانت بود دیگه ، آره.
- چند وقت پیش عروسیش بود ، با برادرشوهر خواهر آدرین ازدواج کرد.
- به سلامتی.
- که اینطور ، چقدر عروسی های شیرینی داره برگزار میشه.
- گفتی از کسی خبر نداری؟
- ای بابا... نه.
- ناراحت نباش دختر.
- به خدا بین اون همه دوست ، یدونه تویی که چند ماه چند ماه میری خبری ازت نیست ، یدونه همین ناهیدِ که اونم تو نسبت فامیلی مونده به خدا رودروایسی میکنه ، یدونه هم حوا.
اینبار با شنیدن اسم حوا ، حالت خاصی بهش دست نداد و فقط یه لبخند تلخ زد ، گفت:
- حالا اینجوری نکن ، هرکسی مشغله های خودش رو داره ، اینجور مواقع همه دلیل دارن واسه خودشون.
- میدونم ، منم حرفی ندارم.
آدرین اومد تو و تو دستش دوتا چای بود ، یکیش رو به امیرعلی داد و اون یکیش رو میخواست به من بده که نگرفتم ، شیرینی نداشتیم اونجا ، بهش قند تعارف کرد و امیر علی هم چای رو خورد و بعد یکدفعه گفت:
- راستی چیستا هم ازدواج کرد.
اصلا خوشحال نشدم ، برام مهم نبود اون آدم چیکار میکنه ، حتی یه حال ساده هم از من نپرسید بعد از مرخص شدنم ، حیف من که به اون دوستا اون همه پروبال میدادم ، گفتم:
- که اینطور... اونم منو دعوت نکرد ، با اینکه از دبیرستان باهم دوست بودیم ولی نمیدونم چرا ناهید چیزی بهم نگفت.
- ناهید هم نبود ، تنها کسی که میشناختم ، چندتا از بچه های همون کلاس کنکور بودن که دعوت کرده بود.
- که اینطور ، ناهید هم تو عروسیش دعوتش نکرد ، اونا چرا دوست نیستن دیگه؟
- نمیدونم.
آدرین نشست رو صندلی کنار امیرعلی ، امیرعلی رو بهش گفت:
- خدا بخواد سه ماه دیگه مراسم عقدمون دعوتتون میکنیم از خجالتتون در میایم.
آدرین- نـه بابا؟ زن گرفتی پسر؟ حالا زود بود که.
امیرعلی- ای بابا شمام از ما ایراد بگیر حالا ، تا آخر عمر که نمیشد مجرد بمونم.
آدرین خندید ، منم خندیدم ، امیرعلی هم خندید اما فکر نکنم خنده های هیچ کدوممون واقعی بوده باشه ، موبایلم رو میز کنار تخت بیمارستان بود ، زنگ خورد ، امیرعلی گوشی رو داد دستم ، شماره رو دیدم ، خوشحال شدم ، سریع جواب دادم:
- جانم؟
- سلام خانم.
- سلام عزیزم ، خوبی؟ چه خبرا؟
- تازه از کنسرت آنتالیا برگشتیم ، دیروز رسیدیم تهران.
- خب به سلامتی ، حتما مثل همیشه ترکوندین؟
- بد نبود ، یکی از همکارامون ، دختره ، میخواد برای همیشه بره اونور بخونه ، خلاصه یکم گرفته ام.
- که اینطور.
- کجایی تو؟ یه سر بیا ببینمت.
- من بیمارستانم ، حالم خوبه ولی گفتن دو روز بستری بمونم.
- ای وای اتفاقی افتاده؟
- نه چیزی نیست.
- آخه همون اول فهمیدم صدات خیلی بده.
- فقط سرما خوردم.
- من ولی حتما میخوام ببینمت.
- منم دلم خیلی برات تنگ شده دریا.
- پس هروقت خوب شدی یه زنگ بزن ، یه مهمونی خودمونی زنونه بگیرم تو خونمون.
- حتما.
- خب کاری نداری عزیزم؟ حالتم خوب نیست انگار ، برو استراحت کن.
- ممنون ، خدافظ.
- خدافظ.
قطع کردم ، ساعت دو و نیم بود ، امیرعلی ازم خدافظی کرد و رفت ، بهم یه آرام بخش تو سرم تزریق کردن و من هم سریع خوابم برد...
پاسخ
 سپاس شده توسط پری خانم ، saba3 ، [ niki ] ، aida 2 ، "تنها" ، elnaz-s ، Berserk ، عاغامحمدپارسا:الکی ، پایدارتاپای دار ، Nafas sam
#19
با من قدم بزن -به قلم خودم خیلی عالی بود بازم بذار...
رمان حرمت عشق (جلد دوم با من قدم بزن ، ناباورانه) 2

رمان حرمت عشق (جلد دوم با من قدم بزن ، ناباورانه) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط ըoφsիīkα ، "تنها"
#20
وسط رمان اسپم ندید !
تا ارسالا پشت سرهم باشه !
اسپما پاک شد !
all falling stars one day will land
all broken hearts one day will mend
and the end is still the end whether you want it or not
پاسخ
 سپاس شده توسط ըoφsիīkα ، Berserk


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان