08-02-2013، 19:01
09-02-2013، 13:38
خوشم امد مر30..
10-02-2013، 9:25
(08-02-2013، 12:33)armin619 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.حالا خوبه گفتم این یه کتابه نوشته دختر کولی
[ -> ] این مزخرفاتو از خودتون در میارین؟؟؟؟؟
10-02-2013، 9:51
ممنون
11-02-2013، 15:14
چرا بقیه اشو نمی زاریییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
11-02-2013، 15:21
ممنون.
11-02-2013، 15:27
بچه هایی که از رمان خوششون نیومده خب نیان بخونین!!!
و خواهشا توهین هم نکنین!!
مرسیییییییییییییییی!
اینم از پست بعدی
من-وااای فرانک جون این لباس چقدر بهت میاد.....مدل موهات رو عوض کردی؟
فرانک-شیرین برو لباست رو عوض کن و اینقدر چرب زبون نباش
من-چشم چشم
تاپ صورتیم رو با شلوارک مشکیم پوشیدم.برای اینکه راحت باشم سوییشرت مشکیم رو هم پوشیدم.موهام رو هم دم اسبی بستم و کولم رو هم برداشتم.
تو راه غرغر شنیدم از فرانک.سرم رو خورد.تو حالت عادیش کم حرف میزد که الانم داره دوبله کار میکنه....
وقتی رسیدیم دم در باشگاه ناخود اگاه یه حس استرس تمام وجودم رو گرفت.خیلی ترسیده بودم.باهم از ماشین پیاده شدیم.فرانک دستم رو تو دستای گرمش گرفت و با هم وارد باشگاه شدیم.
در سالن رو باز کردم و قبل از فرانک وارد شدم.همون سه نفر پشت میزاشون نشسته بودن.جنیفر رو ندیدم.
بعد از اینکه فرانک یه صحبت کوتاه با منشی داشت باهم رفتیم سمت اون سه نفر.جین و تام و فیونا با دیدن ما از جاشون بلند شدن.بعد از سلام و صبح بخیر تام یه برگه از تویه یه پوشه در اورد وداد دست من.
من-این چیه؟
تام-نتیجه ست
برگه رو با یه لرز خفیفی که تو دستام بود گرفتم بالا و شروع کردم به خوندن.اخرش نتیجه رو نوشته بود....
رد صلاحیت
دستام یخ کرد.یه عرق سرد هم نشست رو پیشونیم.به فرانک نگاه کردم تو چشماش ارامش موج میزد.
رو کردم به تام و گفتم:هیچ شانس دیگه ای ندارم؟
تام-سال دیگه همین موقع دوباره تست میگیریم
من-اخه من چه عیبی داشتم؟
تام-شما اونقدر پخته نبودید که به درد کار ما بخورید
از رک بودن کلامش اصلا خوشم نیومد.خب میمردی یکم تهش یه متاسفانه ای یه با عرض معذرتی چیزی میچسبوندی؟
همه چیز تموم شد.اصلا اومدنم بیخود بود.حالا بمونم چیکار.اه چقدر من بی عرضم.
با فرانک از همه خدافظی کردیم و برگشتیم تو ماشین.فرانک چیزی نمیگفت.چه عجب !!
سرم رو تکیه دادم به شیشه ی ماشین.حالا باید چیکار کنم؟
وقتی ماشین ایستاد یه نگاه به دور و ورم کردم.سنسورام تشخیص دادن جلویه یه باشگاه ورزشی دیگه اییم.
به ادما نگاه کردم هرکسی سرش تو کار خودش بود.کسی به کسی کاری نداشت.
خیابونا هم عجیب تمیز بود.وااای اتوبوس دو طبقه من همیشه حسرت اینا رو میخوردم.با ضربه ای که فرانک به شیشه زد فهمیدم شکل این عقب مونده های ذهنی با دهن باز ذل زدم به خیابون.اخه تو این یه روز زیاد توجه نکرده بودم.
از ماشین که پیاده شدم فرانک شروع کرد به ورور کردن.اخ که چقدر این حرف میزنه
فرانک-دختر خوبی باشی باز از اون کارا نکنی.اگه اینجا رو هم از دست بدی باید بری از این باشگاه های معمولی
من-چشـــــم بریم تو
با فرانک وارد باشگاه شدیم.اینجا به بزرگی اونجا نبود ما بازم قابل تحمل بود.ساختمون شیکی بود.
بعد از اینکه از یه راهرو میگذشتی وارد یه سالن میشدی که چند تا در داشت.فرانک من رو برد به سمت یکی از درا و باهم داخل شدیم.در رو که باز میکردی وارد یه فضای ازاد بزرگ میشدی.
دختر و پسرای جوون در حال تمرین انواع ورزشا بودن.هرکسی یه کاری میکرد.بعضیا هم دسته جمعی داشتن ورزش میکرد و مربی بالا سرشون بود.
با فرانک به سمت یه زن که روی یه صندلی نشسته بود و داشت فوتبال بازی کردن چند تا دختر رو نگاه میکرد رفتیم.اون زنه هم بادیدن ما از جاش بلند شد و با فرانک دست داد.
زن-اوووه فرانک عزیز این تویی؟
پس نه عمه ی محترمشه خب این سوالا چیه میکنی !!
فرانک-بتی عزیز سفر بودم
رویه بتی دقیق شدم.صورت خیلی سفیدی داشت.با چشمای ابی.سنش دور و ور 35 تا 40 میخورد.یه تاپ سبز با یه شلوارک یشمی پوشیده بود.چهره ی جذابی داشت.مهربون هم به نظر میرسید.
زن-خیلی خوش اومدی ایشون دوستته؟
فرانک رو کرد به من و گفت:این شیرین هست برای تست اوردمش
بتی بعد از دست دادن با من گفت:بیا برو با بچه ها بازی کن ببینم
سوییشرتم رو در اوردم و با کولم دادم دست فرانک.دوییدم وسط.بتی سوتی زد و همه ی دخترا دست از بازی کشیدن.
بتی بلند به همه گفت:برای تست اومده
همه داشتن به من نگاه میکرد.با سوت بتی بازی شروع شد.همه یه جوری بازی میکردن که انگاری همه ی اونا یه تیمن و من واسه خودم یه تیم مجزا.
بازی سختی بود.اخه دخترا نسبتا حرفه ای بازی میکردن.یه جورایی منو یاده بچه ها باشگاه خودمون انداختن.وای که چقدر دلم برای اون روزا تنگ شده.
نمیدونم چقدر گذشته بود که با سوت بتی بازی متوقف شد.بتی با اشاره ی دستش ازم خواست برم پیشش.
خیس عرق شده بودم.از بازی خودم راضی بودم.حداقل میدونم همه ی تلاشم رو کرده بودم.هرچی تو کیسم بود رو ریختم بیرون و نشون دادم.
بتی-افرین خوب بود اما هنوز خیلی جا داری تا روت کار بشه
بتی نگاهی به فرانک کرد و گفت:فقط به خاطر فرانک عزیز قبولت میکنم
من-وااااو مرسی بتی عزیز
خدا خیرت نده که اینقده رکی تو زن.اخه میمردی نگی به خاطر فرانک قبولت کردم. اه اه اه حالم رو بهم زد.....ولی اشکال نداره ارزشش رو داشت.
نگاه قدر شناسانه ای به فرانک انداختم.
بتی بعد از ادرس یه اتاق رو بهمون داد و یه نامه نوشت داد و دستمون ازمون خواست تا بریم برای ثبت نام.
بعد از اینکه دوباره وارد همون سالنه شدیم پریدم بغل فرانک و کلی ازش تشکر کردم.بااینکه یه شانس عالی رو از دست داده بودم اما باز همینم غنیمت بود برام.بعد از اینکه ثبت نام کردیم و هزینه رو به حسابشون واریز کردیم از باشگاه اومدیم بیرون.
قرار شد تا دوهفته فرانک حمل و نقلم رو به دوش بکشه از اون به بعد خودم برم و بیام.چون باید کم کم یاد میگرفتم.
قبل از اینکه بریم خونه فرانک منو به یه مرکز خرید بزرگ برد و چیزایی که دوست داشتم و یا واقعا برام لازم بود رو خریدم.
اینقدره خوراکی های خوشمزه و خوشگل داشت که ادم هول میشد.کلی هم شکلات خریدم.
ناهار رو هم با هم تو یه رستوران ایتالیایی خوردیم.غذاهای ایتالیایی ها واقعا فوق العاده بود اما بازم به گرد پای غذاهای ایران نمیرسید.بعد از ظهر هم قرار شد بریم دور شهر رو بگردیم.
ناهار رو هم با هم تو یه رستوران ایتالیایی خوردیم.غذاهای ایتالیایی ها واقعا فوق العاده بود اما بازم به گرد پای غذاهای ایران نمیرسید.بعد از ظهر هم قرار شد بریم دور شهر رو بگردیم.شب خسته و کوفته برگشتم خونه.خیلی خیلی روز خوبی برام بود.پا گذاشتن تو یه دنیا ی جدیدی که نه با فرهنگشون اشنایی داری و نه کسی رو اونجا میشناسی برام جالب بود.فرانک هم خیلی خوب هوام رو داشت.درباره ی همه جا برام توضیح میداد.برام ولخرجی میکرد.
حالا میفهم فرانک منهای اون حرف زدنای زیادش ادم خیلی خوبیه.میتونم باهاش احساس راحتی کنم با اینکه دوروز بیشتر از اشناییمون نمیگذره!!
از پس فردا کلاس ورزشم شروع میشه.هفته ی بعد هم قراره با فرانک برم برای کارای دانشگاهم.
کلاس ورزشم یک ساعت و نیم در روز و یه روز در میونه.
یک روز در هفته هم مخوام کلاس شنا بردارم.چون دوست دارم از همه چیز اینجا استفاده کنم.
****
دو هفته از اومدنم میگذره و من الان احساس راحتی بیشتری میکنم.فرانک تو همه ی کارام کمکم میکنه.اشپزیام رو هم به لطف کتاب اشپزی انجام میدم.
درسته خیلی وقتا گند میزنم بهش اما بازم اینکه دستپخت خودت رو بخوری یه حال دیگه ای داره.
دانشگاهمم که به لطف خدا و فرانک سریع ردیف شد.کلاسام رو جوری تنظیم کردم که با ورزشم تداخل نداشته باشه.
بچه ها باشگاهمون خیلی قوین.بیشتریا چند ساله که دارن این کار رو انجام میدن.با سه تاشون هم دوست شدم.
یکیشون رو خیلی بیشتر دوست دارم.اسمش نیکُل و خیلی هم خوشگله.چشمای ابی درشت با موهای بلوند داره که همیشه پایین موهاش یه فر درشت خرده.لبای قلوه ایی داره و بینیش هم کوچیک و خوش تراشه.
دختر مهربونیه و برعکس من که خیلی پرجنب و جوشم اون همیشه ارومه.شاید به خاطر همینه که خیلی دوستش دارم.وقتی پیششم ارامش عجیبی رو حس میکنم.
یه گاز دیگه به ساندویچم میزنم و به فرانک که داره درباره ی یکی از مسافرتاش به نیوزلند حرف میزنه خیره میشم.اصلا به حرفاش گوش نمیکنم.فقط سرم رو تکون میدم.بیشتر سرگرم بهشتیم که تو دستامه .چیز برگر واقعا یه بهشت زمینه.میترسم فرانک وسط حرفاش یه سوال ازم بپرسه منم که اصلا گوش نمیدم اونوقت وسط زمین و اسمون گیر میکنم.
اخه خیلیا تا حالا مچم رو گرفتن.همینجوری که داشتن یه قضیه ی طولانی رو تعریف میکردن وسطش یه چیزی هم ازم میپرسیدن منم که دیگه دکترای پیچوندن رو از دانشگاه شهاب گرفته بودم همش میگفتم اوه اوه من برم توالت سریع میام.
البته خیلی وقتا هم این کلک جواب نمیداده و من راه شریف خجالت کشیدن رو در پیش میگرفتم.
ساندویچم که تموم شد نوشابم رو برداشتم و تکیم رو زدم به صندلی و شروع کردم به نوشابه خوردن.فرانک هنوز نوارش روشن بود و داشت حرف میزد.نمیدونم چرا هیچوقت متوجه نمیشد من اصلا به حرفاش گوش نمیکنم.همونجور که داشتم نوشابم رو میخورد از پنجره به بیرون خیره شدم.مردم در حال رفت و امد بودن.این فرانک بی سلیقه میزمون رو دقیقا روبروی در انتخاب کرده بود برای همین هم هرکسی که میرفت و میومد اول باید از زیر نگاه من رد میشد بعدش میرفت یه میز برای خودش انتخاب میکرد.
نه.....نوشابه پرید تو گلوم....چقدر چهرش اشنا بود.کجا دیده بودمش.تند تند داشتم سرفه میکرد.فرانک بلند شد و زد پشتم.وقتی سرفم بند اومد دوباره بهش نگاه کردم.جلوی در ایستاده بود و داشت به من نگاه میکرد.با این سرفه هام بیشترم داشتم جلب توجه میکردم.وقتی تقریبا اروم تر شدم نوشابم رو دوباره برداشتم و مثل این خیره ها دوباره شروع به خوردنش کردم.
پسره شروع کرد به قدم برداشتن.فکر میکردم الان رد میشه و میره.اما دقیق بالای سرم ایستاد.فرانک سرش رو بلند کرد و نگاهی تواٌم با تعجب به پسره انداخت.
پس شاید من هم به نظر اون اشنا اومدم.سرم رو بلند کردم و بهش زل زدم.وای خدای من این اینجا چیکار میکرد.اینکه همون سهیل اویز خودمون بود.پس چرا شهاب چیزی از اومدن سهیل بهم نگفته بود.
سهیل به انگلیسی گفت:شیرین خانوم شمایید؟
مثل خودش یه چهره ی بی تفاوت گرفتم و گفتم:بذار ببینم این صورت به شیشه خورده رو یه جایی دیده بودم.....اهان دم در خوابگاه
سهیل-فکر نمیکردم هنوز هم همون حالت جبهه گیری احمقانتون رو حفظ کرده باشید......در ضمن از حافظه ی سه ثانییتون هم توقع نداشتم اون روز رو به یاد بیارید
دندونام رو روی هم فشار دادم.چقدر پروئه.
من-من روزای بد زندگیم رو خوب به خاطر میسپارم.....امروز هم همش یه حس حال بهم زنی داشتم حالا دلیلش رو میفهمم
سهیل رو کرد به فرانک و گفت:سلام وقتتون بخیر.من سهیلم یکی از دوستان شیرین خانوم
فرانک هم از جاش بلند شد و با سهیل دست داد و گفت:سلام سهیل عزیز منم فرانک هستم
سهیل دوباره نگاهی به من انداخت و گفت:شهاب نگفته بود ازدواج کردید
من-حالا چرا دارید حرص میخورید؟من نشد یکی دیگه....البته میدونم فراموش کردن من کار سختیه براتون
سهیل پوزخندی زد وگفت:فکر نمیکردم اینقدر مونده ی پسرا باشید که بخوایید خودتون رو بند کنید بهشون
من-منم فکر نمیکردم دیدن شوهر عزیز من اینقدر شمارو ناراحت کنه
سهیل داشت رسما حرص میخورد....اما میدونم نمیخواست بیشتر از این باهام کل کل کنه.وای که چقدر ضایع کردنش حال میده.خدا کنه نره تا من یکم از کنف کردنش کیف کنم
سهیل-از دیدنتون خوشحال شدم شیرین خانوم
و بعدش سرش رو به نشانه ی احترام یکم خم کرد و رفت به سمت طبقه ی بالا....
وقتی سر میز نشستیم سرم رو کردم بالا و تو دلم گفتم:میگم خداجون کشته مرده ی این ارزو براورده کردناتم.
وقتی ساندویچ فرانک تموم شد از رستوران اومدیم بیرون.یه انرژی خاصی درون خودم احساس میکردم.شاید بخاطر سهیل بوده.چون جدیدا وقتی کل کل میکنم انرژی میگیرم.باید اسم خودم رو بذارم کل کل اشام !!
****
روزها میومدن و میرفتن.نمیدونم خسته نمیشدن اینقدر در حال رفت و امد بودن؟دیگه خبری از سهیل نشد.یعنی دیگه ندیدمش.چه توقعایی داشتم من اخه مگه غوله که من میخواستم تو شهر به این بزرگی دوباره ببینمش.از دیدارمون هم حرفی به شهاب نزدم.
تو ورزشمم هم جا افتاده بودم.با همه ی بچه ها ی تیممون هم دوست شده بودم.مربیم هم از کارم راضی بود.میگفت پیشرفت خیلی سریعی دارم.شنا هم میرفتم.با اینکه اوایل هیچی ازش حالیم نبود اما حالا دیگه میتونستم با چند نفر مسابقه هم بذارم.تو دانشگاه و درسا هم موفق بودم.دانشگاه های اینجا زمین تا اسمون با تهران فرق میکرد.
فرانک هم یه روز بهم گفت که میخواد با دوست دخترش ازدواج کنه.یعنی انتظار هر خبری رو داشتم غیر از این.یکی نیست بگه مرتیکه سن بابای من رو داری اونوقت تازه میخوای با دوست دختر جونت ازدواج کنی؟
ولی خب اینا فقط حرفای تودلی خودم بود.اون لحظه بهش گفتم:وااای فرانک چه خبر خوبی بود.فکر نمیکردم اینقدر زود تصمیم به ازدواج بگیری (!!)
لپتاپم رو پام بود و در حال چت کردن با نیکلم.داره درباره ی دوست پسرش بهم میگه که چقدر شر و شیطونه و روحیاتش اصلا بانیکل نمیسازه اما بازم نیکل دوستش داره.
دوباره از پنجره به بیرون نگاه میکنم.چه روز افتابی قشنگی.امروز تعطیله.باید یه برنامه برای خودم بچینم. دیگه حالا رفت و امد با اتوبوس رو یاد گرفتم.میتونم راحت برم و بیام.مترو هم خیلی وقتا به دادم میرسه.
شاید سینما برم و یه نهار خوشمزه خودم رو مهمون کنم.شایدم برم دوچرخه کرایه کنم و دور شهر رو دور بزنم و بعدش یه ناهار خوشمزه خودم رو مهمون کنم.یا میتونم برم خرید و بعدش یه ناهار خوشمزه خودم رو مهمون کنم.رفتن به پارک هم میتونه خوب باشه تازه بعدش هم میتونم یه ناهار خوشمزه خودم رو مهمون کنم!اهان فهمیدم خودم رو یه نهار خوشمزه مهمون میکنم.چرا از اول به ذهنم نرسید؟؟!!
نیکل میخواد با مامانش بره خرید برای همین ازم خدافظی میکنه و میره.من میمونم و تنهایی خودم و خونه و یه دلتنگی کوچولو اون گوشه های دلم.برای همین گوشی رو بر میدارم و به خونه زنگ میزنم.بعدش با نسیم هم صحبت میکنم.حالا نوبت بهنوشه.اروم شمارش رو میگرم.نمیدونم چرا اینقدر استرس دارم.
بهنوش-جونم شیرین
من-سلام بهنوش
بهنوش-سلام دبه ی ترشی
من-زهر مار دبه ی ترشی اصلا منم بهت میگم بد مزه به جای به نوش
بهنوش بعد از اینکه خندید گفت:وای خدای قبلانا بامزه تر بودی الان خنک شدی
من-بهنوش گل بگیر اونجا رو
بهنوش-تسلیم تسلیم.....خب چطوری رفیق قدیمی؟
یه لحظه دلم گرفت.به یاد اون روزا افتادم.روزای دانشگاه.خونه مجردیمون.از کجا میدونستیم ترم بعدی فقط یکیمون میره به اون دانشگاه؟
من-بد نیستم.امروز تعطیلم حوصلم سر رفته
بهنوش-تو ر وقت حوصلت سر میره زنگ میزنی ها
من-خب دوست به درد همین لحظه ها میخوره دیگه
بهنوش-راستی شیرین فکر نمیکردم چیزی از کوهیار نپرسی یه خبر داغ برات دارم
ته دلم لرزید اما لحن بی تفاوتم رو عوض نکردم:چیزی شده؟
بهنوش با هیجان گفت:الان سه ماه از رفتن تو میگذره....البته اگه اشتباه نکنم.
من-درسته خوب که چی؟
بهنوش-خوب تو این سه ماه من هیچ خبری از کوهیار نداشتم تا اینکه هفته ی پیش زنگ زد بهم
من-خب چی گفت؟
بهنوش-گفت یه قراره بذاریم یه کاری باهام داره
من-ای بابا بهنوش یه نفس زر بزن دیگه هی باید کوکت کنم
بهنوش-اااا .....خیلخب دارم میگم دیگه.خلاصه منم قبول کردم.قرار شد اون بیاد کرج.برای فرداش تویه پارک قرار گذاشتیم.روز قرار رفتم.....کلک چه خوشتیپی رو هم به تور .....
من-بهنوش دارن در میزنن من بعدا بهت زنگ میزنم
بهنوش-باشه پس هروقت تونستی زنگ بزن فعلا
من-خدافظ
گوشی رو کلافه پرت کردم روی مبل.ای ادم مزاحم.از تو چشمی نگاه کردم ببینم کیه.فرانک بود.....حالا نمیشد دو دقیقه ی دیگه بیای؟
گوشی رو کلافه پرت کردم روی مبل.ای ادم مزاحم.از تو چشمی نگاه کردم ببینم کیه.فرانک بود.....حالا نمیشد دو دقیقه ی دیگه بیای؟
در رو باز کردم و تعارفش کردم بیاد تو.وقتی باهم رو مبل نشستیم گفت:ببخشید شیرین عزیز که امروزوقتت رو گرفتم
اره بخدا یه مزاحم به تمام معنایی الان
فرانک-اما خب دوست دخترم امروز کار داشت و نمیتونست باهام بیاد تا بریم بیرون منم که حوصلم سر رفته بود تصمیم گرفتم بیام اینجا تا با تو برم بیرون
من-اووووه چه فکر عالی کردی اتفاقا امروز منم تو فکر تو بودم تا باهم بریم بیرون
اره جونه خودم و عمه ی محترمم
فرانک-پس چه بهتر پاشو حاظر شو بریم بیرون
از روی ناچاری یه جیغ کوتاه کشیدم و گفتم پس چقدر خوش بگذره.جین ابیم رو با تی شرت صورمه اییم پوشیدم و موهام رو هم کیلیبس زدم و کلاه مشکیم رو هم سرم گذاشتم و رفتم بیرون.
فرانک هم پشت پنجره داشت بیرون رو تماشا میکرد.از پشت بهش دقیق شدم.هیکل ورزشکاری داشت.خیلی هم خوش تیپ بود.یه تی شرت خاکستری با شلوار کتون مشکی پوشیده بود.لا به لای موهاش هم میشد تار های سفید رو که نشونه ی 37 سال سنش بود رو دید.چشمای قهوه ایش که همیشه تو نور خورشید رگه های عسلی داشت منو یاد کوهیار مینداخت.لبای باریک و بینی نسبتا پهنش که به صورتش میومد باعث شده بود یه چهره ی دوست داشتنی رو ازش بسازه.شکمو بودنش بهترین اخلاقش به حساب میومد چون همیشه تو غذا خوردنا باهام پایه بود.از این رو هیچوقت هیچکدوممون نمیذاشتیم به شکمامون بد بگذره.
من-من امادم
فرانک نگاهی بهم انداخت و گفت:مثل همیشه بهترین تیپت رو میزنی
فرانک در رو باز کردو رفت بیرون منم عینک افتابیم رو از روی میز برداشتم و پشت سرش از خونه خارج شدم.برعکس همه ی روزهایی که بودن در کنار فرانک باعث سرگرمیم میشد امروز باعث شد گند بزنه به روزم.
****
شب خسته و کوفته برگشتم خونه.ساعت 11 شب بود.برای همین از زنگ زدن به بهنوش صرف نظر کردم.
کلاهم روکناری انداختم و خودم رو پرت کردم رو مبل.روز خوبی بود اما اینقدر حس فوضولیم فعال شده بود که هیچی ازش نفهمیدم.
****
صبح زود از خواب بیدار شدم و بعد از اینکه تند تند یه قهوه ی هول هولکی خوردم پریدم تو اتاق و لباسام رو عوض کردم.
تاپ بنفش با شلوارک مشکیم رو پوشیدم.و مثل همیشه هم یه سویی شرت روش تنم کردم تا راحت باشم.با اینکه اینجا کسی به کسی کاری نداشت اما خودم با تاپ راحت نبودم.
کولم رو انداختم رو دوشم و هندزفری و عینکم رو هم برداشتم و زدم بیرون.چون ورزشگاه از خوابگاه دور بود مجبور بودم زود راه بیفتم.
هوای صبحگاهی رو با تمام وجود کشیدم تو ریه هام.هندزفری رو زدم تو گوشم و شاد ترین اهنگم رو انتخاب کردم و به راه افتادم.نصف راه رو پیاده میرفتم و نصفه ی دیگه رو با اتوبوس.از اونجایی که پیاده روی اونم تو صبح زود و تنها و همراه با اهنگ خیلی حال میداد هرگز با فضای خفه ی اتوبوس عوضش نمیکردم.
مسابقه ایی که قرار بود امروز بین دوتا تیم تو ورزشگاه برگزار بشه 1-2 به نفع تیم ما تموم شد.البته گل تساوی رو مدیون من بودن !
وقتی برگشتم خونه خیلی خسته تر از روزای دیگه بودم.اونم بخاطر این بود که انرژی زیادی صرف مسابقه کردم.پاهام داشتن میرفتن تا روی تخت ولو بشن اما یه دفعه یاد بهنوش و قضیه ی پارک افتادم.
دوییدم سمت گوشیم و و شماره ی بهنوش رو گرفتم.خیلی منتظر موندم اما کسی گوشی رو برنداشت.دوباره زنگ زدم ایندفعه هم میخواستم قطع کنم که صدای فرهاد تو گوشی پیچید.
فرهاد-بله؟
من-سلام فرهاد
فرهاد-سلام شیرین خانم
من-مرسی منم خوبم با احوال پرسی های شما بله زندگی هم راحته بله بله دانشگاه هم خوبه فرانک هم خیلی کمکم میکـــــ.......
فرهاد-شیرین خانم یه لحظه اجازه بدید من خودم میپرسم
من-نه اخه با بهنوش کار واجب دارم
فرهاد-خب بهنوش الان تو دسترس نیست اگه لطف کنین 10 دقیقه دیگه زنگ بزنین میاد
من-مگه کجاست؟
فرهاد-گفتم که نیست دیگه
من-فرهاد 23 سال سنمه ها....ای بابا باشه کارش که تموم شد بگو بزنگه
فرهاد خنده ای کرد و گفت:ای بابا چقدر تو منحرفی دختر
من-دست پرورده ی خودتم....خدافظ
فرهاد-خدافظ
گوشی رو پرت کردم رو تخت.اخه همین الان کدوم گوری رفتی تو دختر.یکم رو تخت نشستم و منتظر زنگ شدم.اما کم کم خسته شدم و دراز کشیدم.داشتم به کوهیار فکر میکردم.چقدر دوست داشتم عکس العملش رو وقتی دفترخاطراتم رو میخونده ببینم.اینقدر به این موضوع فکر کردم که پلکام سنگین شد و دیگه هیچی نفهمیدم.
ساعت 6 بعد از ظهر بود که از خواب بیدار شدم.وای خدا خیلی خوابیدم.اخه خیلی هم خسته بودم.هلک و هلک رفتم به سمت توالت و دست و صورتم رو شستم و رفتم تو اشپزخونه برای خودم چای دم کردم.یه دونه شکلات از تو کابیت برداشتم و گاز زنان رفتم پای تلوزیون نشستم.
تو حال و هوای خودم بودم که با یاداوری بهنوش مثل فنر که چه عرض کنم مثل شاه فنر از جام پریدم و رفتم سمت گوشیم.دوتا تماس شهید شده ازش داشتم.خدا بیامرزشون بچه ها خوبی بودن.
سریع شمارش رو گرفتم.با دومین بوق خودش جواب داد.بخدا اگه ایندفعه جواب نمیداد شهاب سیریش رو مینداختم به جونش.
بهنوش-به به سلام دبه ی لیته
من-زهر مار دبه ی لیته ....من تا اراده کنم خواستگارام صف میکشن
بهنوش-تو راست میگی....اصلا کور شود هر که نتوان دید
من-تو هم باید کور بشی...شوهر ندیده جونم زنگ زدم ادامه ی اون قضیه ی کوهیار رو تعریف کنی
بهنوش-اولا جواب ابلهان خاموشیست دومــــ.....
سریع پریدم تو حرفش و گفتم:جواب خران هم توگوشیست
بهنوش نچ نچی کرد و گفت:اینارم اونجا بهت یاد میدن بی ادب؟
من-بهنوش جون فرهاد جونت بگو دیگه اون روز چی گفت؟
بهنوش-چون خواهش میکنی باشه میگم.....هیچی دیگه رفتم سر قرار.یه تیپی زده بود لعنتی دختر کش
من-هیز بی چشم و رو مگه خودت اقا نداری که پسر مردم رو دید میزنی؟
بهنوش-یه نگاه حلاله....گل بگیر اونجا رو تا بگم
خلاصه که رفتم سر قرار.تا منو دید سریع از جاش بلند شد و شروع کرد به احوال پرسی بعدش هم باهم رفتیم رو یه نیمکت نشستیم.بعد از کلی حاشیه چینی و چرت و پرت گفتن ازم خواست ایمیلت رو بهش بدم
من-خب خب تو چیکار کردی؟
بهنوش-هیچی دیگه دیدم جوون مردم داره از دست میره دادم
من-تو بیجا کردی
بهنوش-شیرین الان وقت ندارم باهات کل کل کنم مامان صدام میکنه فعلا بای
من-ای بخوره تو سرت اون بای گفتن...خدافظ
بعد از اینکه گوشیم رو انداختم اونور رفتم تو فکر.چرا ایمیلم رو میخواسته؟این بهنوش هم همش دوست داره دستش تو کار خیر باشه.خب بگو نباید یه مشورتی باهام میکردی بعدش میدادی؟
میخواستم برم برای خودم چای بریزم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد.شیرجه رفتم رو گوشیم.بهنوش بود.
-شیرینی بد تر از تلخی ترسیدم پای تلفن بهت بگم شمارتم بهش دادم....گفتم شاید دیگه تو ایمیلت نری شمارتم محض احتیاط داشته باشه....عصبی نشو خونت چرک میشه..بوس بوس)
دوست داشتم بهنوش اون لحظه دم دستم باشه.فقط الان باید رو یه چیزی عصبانیتم رو خالی کنم.اولین چیزی که به نظرم اومد ته مونده ی شکلاتم بود.برداشتتمش و میخواستم از پنجره پرتش کنم پایین.اما یه لحظه به کاکائو های مظلومش خیره شدم.التماس ازشون شر و شر میبارید.
دلم نمیومد پرتش کنم پایین برای همین هم همش رو کردم تو دهنم و حرصم رو سر جوییدنش خالی کردم.اخ بهنوش اگه دستم بهت برسه میدونم باهات چیکار کنم.
****
دو هفته از اون روزی که با بهنوش صحبت کردم میگذره.اما کوهیار هنوز نه زنگ زده و نه ایمیلی ازش دریافت کردم.
چهار ماهی میشه که اینجا استقرار دارم.مربیم میگه تو ورزشم خیلی پیشرفت زیادی داشتم.یه روز هم باهام صحبت کرد و گفت که میتونم سال بعدی با یه امادگی بالا تو تستی که اون باشگاهی که اول میخواستم برم و نشد قراره برگذار کنه شرکت کنم.مربیم میگفت حتما قبولم میکنن.
فرانک هم هر روز رابطش باهام صمیمی تر میشد.دوماه دیگه عروسیش بود.میگفت خیلی وقته دوست دخترش رو میشناسه.یه روز هم قراره مارو باهم اشنا کنه.
ظهر یه روز افتابیه و من دارم سعی میکنم برای خودم خورشت قیمه درست کنم.دیشب زنگ زدم و دستورش رو از مامان گرفتم.یه ساعتی میشه که از دانشگاه برگشتم.
لپتابم رو گذاشتم رو کابینت و حین ور رفتن با برنج ها دارم با نیکل هم چت میکنم.نیکل داره از باباش میگه.معتاده الکله و اونا از بابت این مسئله خیلی اذیت میشن.چون هر شب مجبوره بوی تند الکل رو تو خونه تحمل کنه.
دلم براش میسوزه.....لازم نکرده شیرین خانوم اول سوختگی پیاز داغات رو یه کاری بکن بعدش قسمت سوختگی دلت رو فعال کن.
همونجور که دارم پیازا رو خالی میکنم تو سطل زباله صدای لپ تاپم توجهم رو جلب میکنه.یه ای دی ناآشناست.
-سلام شیرین منم کوهیار
از همون فاصله پیامش رو خوندم.چرا اینقدر دستم داره میسوزه؟به دستم نگاه میکنم اینقدر حواسم پرت شده ماهیتابه رو هنوز نذاشتم رو کابینت و همونجوری نگهش داشتم......
همونجور که دارم پیازا رو خالی میکنم تو سطل زباله صدای لپ تاپم توجهم رو جلب میکنه.یه ای دی ناآشناست.
-سلام شیرین منم کوهیار
از همون فاصله پیامش رو خوندم.چرا اینقدر دستم داره میسوزه؟به دستم نگاه میکنم اینقدر حواسم پرت شده ماهیتابه رو هنوز نذاشتم رو کابینت و همونجوری نگهش داشتم......
ماهیتابه رو پرت کردم تو سینک ظرفشویی و شیرجه رفتم به سمت لپتابم.پیام دومش رسید
-شیرین خواهشا جواب بده میدونم هستی
ضربان قلبم هر لحظه داشت بیشتر میشد.دستم داشت میرفت تا بگم سلام اما با دیدن پیام سومش جلوی خودم رو نگه داشتم.
-میخوام درباره ی نیاز باهات صحبت کنم جواب بده
پس هنوزم به یادشه.اه بی لیاقت...ازت متنفرم...متنفرم متنفرم متنفرم متنفرم....
اعصابم بهم ریخت.بدون اینکه گوش کنم چی میخواد بگه لپتابم رو میبندم.اسم نیاز برام مثل سوهان روح بود.از تو میخوردم.خودم رو روی صندلی ولوو کردم و سرم رو گذاشتم رو دستم.اصلا مگه من میدونستم چی میخواسته بگه که این کارو کردم؟
بوی سوختگی تمام اشپزخونه رو پر کرد.سرم رو بلند کردم.وای غذام سوخت....
****
دیگه تو اون ایمیلم نرفتم.خطمم عوض کردم.نمیخواستم با کوهیار در ارتباط باشم.شاید از این میترسیدم که بخواد بهم بگه نیاز برگشته پیشش.یا شایدم بخواد یه خبری از نیاز بهم بده که به نفع من نباشه.
رقیب بدترین چیزیه که ادم میتونه دررابطه ی عشقیش داشته باشه.
****
زنگ زدم به نیکل و ازش خواستم برای شنبه یه قراری بذاریم و بریم بیرون.قرار شد اون با ماشینش بیاد دنبالبم.بودن در کنار نیکل بهم ارامش میده.و تو این چند روز خیلی به ارامش نیاز داشتم.
روز شنبه که قرار بود با نیکل بریم بیرون از صبح زود بیدار شدم و رفتم یه دوش گرفتم.بعد از اینکه از حمام برگشتم و یه صبحانه ی مفصل خوردم. کم کم رفتم تا حاضر بشم.وقتی صدای پیامم بلند شد طبق عادتم مثل ترقه بالا و پایین پریدم و خودم رو رسوندم به گوشیم.اخه جدیدا هیچکس بهم پیام نمیده.
وقتی اسم نیکل رو دیدم سریع پیام رو باز کردم.
-شیرین عزیز چون هوا خوبه من تصمیم گرفتم که باهم بریم دوچرخه سواری.مدارکت رو بیار تا مشکلی برای کرایه پیش نیاد
دوباره و سه باره متن رو خوندم.اصلا نظر من رو نپرسیده بود.باز خوبه لااقل بهم خبر داده بود.
تی شرت استین بلند قهوه ایم رو با شلوار کتون مشکیم پوشیدم.میدونستم که ظهر تا رستوران میکشونمش برای همین یه تیپ درست و حسابی زدم.
کولم رو هم با قوطی اب و عینک و مدارک و کیف پولم برداشتم و رفتم پایین.وقتی از ساختمون خوابگاه خارج شدم به سمت پارک کنار خوابگاه حرکت کردم.روی اولین صندلی نشستم و منتظر نیکل شدم.بهش پیام دادم که تو پارکم.تا مجبور نشه دنبالم بگرده.
پنج دقیقه ی بعد ماشین مشکی نیکل که خیلی هم شیک بود جلوی در پارک ایستاد.کولم رو انداختم دوشم و به سمت ماشینش رفتم.وقتی در جلو رو باز کردم و نشستم نیکل حرکت کرد.
نیکل-خب شیرین خوبی؟
من-اره خوبم
نیکل-مدارکت رو اوردی؟
من-اره
نیکل-راستی موافقی تا شب فقط تو خیابونا باشیم و خوش بگذرونیم؟
من-اره امروز تعطیله و من هیچ کاری ندارم
نیکل-عالیه منم هیچ کاری ندارم
****
روزها پس از دیگری میومدن و میرفتن و من هرروز بیشتر دلتنگ خونه میشدم.عروسی فرانک هم نزدیک بود برای همین هم تصمیم گرفتم برم یه لباس شیک برای خودم بخرم.
بعد از ظهر روز چهارشنبه بود و هوا ابری بود.تصمیم گرفتم یه لباس گرم تر بپوشم تا اگر بارون اومد سردم نشه.
قبل از اینکه حاضر بشم طبق عادت همیشه رفتم از پنجره ادما رو نگاه کردم.هروقت میخواستم برم خرید همین کارو میکردم.اول نگاه میکردم ببینم مردم چی پوشیدن تا من هم مثل همونا لباس بپوشم.هوا نسبتا رو به سردی بود برای همین بیشتریا یا یه کاپشن پوشیده بودن ویا لباسای استین بلند.
رفتم تو اتاقم و در کمدم رو باز کردم.یه عالمه لباس داشتم.هم لباسایی که از ایران اورده بودم و هم لباسایی که از اینجا میخریدم خودشون کلی شده بودن.
چون خیلی پیاده روی میکردم برای همین تو مسیرم کلی مغازه های خوشگل خوشگل بود و پشت ویترین همشون هم کلی لباسای خوشگل خوشگلی بود.
بابا هم به حسابم سر هر ماه کلی پول واریز میکرد برای همین حسابم همیشه پر بود و من برای خرید کردن هیچ مشکلی نداشتم.
تی شرت یاسی رنگم رو با شلوار جین مشکیم پوشیدم.کاپشن کوتاه مشکیم رو هم روش پوشیدم.کیف و پول و موبایلم رو هم برداشتم و زدم بیرون.
چقدر بیرون رفتن اینجا راحت بود.تا مرکز خرید پیاده رفتم.به پیاده رفتن عادت کرده بودم.
بعد از کلی گشتن تو پاساژا و مغازه ها یه پیرهن کرمی رنگ پیدا کردم که خیلی به نظرم قشنگ میومد.
دیگه حوصله ی گشتن رو نداشتم برای همین همون رو خردیم و با تاکسی برگشتم خونه.تا پام رسید تو خونه گوشیم زنگ زد.بهنوش بود.
من-الو سلام
بهنوش-سلام شیرین تو چیکار کردی با این کوهیار طفلی؟
من-من؟من کاری نکردم
بهنوش-همین که خطتت رو عوض کردی و دیگه تو اون ایمیلت نمیری؟
من-اختیار خودم رو دارم
بهنوش-زنگ زد به من گفت این کارا چیه شیرین میکنه خب حتما کارش دارم دیگه
یه لحظه با خودم فکر کردم چه کاره احمقانه ای کردم خب حتما کارم داشته دیگه.
من-بهنوش تو شمارم رو از کجا اوردی؟
بهنوش-اهان خوب شد گفتی چی فکر کردی درباره ی من؟از نسیم گرفتم.مثلا میخواستی چی رو ثابت کنی که شمارت رو به من ندادی؟
من-بهنوش من فقط....
بهنوش-منو بگو میخواستم تو رو به کوهیار نزدیک تر بکنم اصلا به تو خوبی کردن نیومده
من-بهنوش گوش کن
اما به جای بهنوش صدای بوق ممتمد بود که گوشم رو پر کرد.فکر نمیکرد از این کارم ناراحت بشه.خب میترسیدم دوباره شمارم رو به کوهیار بده.من اومدم اینجا که از شر کوهیار خلاص بشم پس دلیلی نداره که کوهیار به گوشیم زنگ بزنه و باهام چت کنه.
از اینکه جدیدا داشتم مثل دخترای احمق فکر میکردم از دست خودم عصبانی شدم.شاید واقعا کوهیار کارم داشته.چرا من بهنوش رو با این کارم ناراحت کردم؟بخاط کی؟کوهیار؟اصلا اون ارزشش رو داشت که بهترین دوستم رو بخاطرش ناراحت کنم؟
****
از نسیم خواستم تا از طرف من بره با بهنوش صحبت کنه و از دلش در بیاره.چون بهنوش زنگ های من رو جواب نمیداد.نسیم از موضوع منو کوهیار چیزی نمیدونست.دلیلی هم نمیدیدم که بدونه.
همینکه بهنوش یه بوهایی برده بود کافی بود.
روز عروسی فرانک بود.من دل و دماغ عروسی رو نداشتم اما خب دیگه باید میرفتم.عروسیشون رو بعد از ظهر میگرفتن.
تو کلیسا.شبش هم قرار بود بریم خونه ی مشترکشون و مهمونی اصلی رو اونجا بگیریم.فرانک نیکل رو هم دعوت کرد تا من اونجا تنها نباشم.نیکل هم قبول کرد که بخاطر من بیاد.
هنوز زن فرانک رو ندیده بودم.برای همین برای دیدنش لحظه شماری میکردم.چون میخواستم ببینم اون چقدر حرف میزنه؟وای فکر کن اونم به اندازه ی فرانک پر حرف باشه.خدا با بچشون به خیر بگذرونه.
بعد از اینکه از کلاس ورزشم برگشتم رفتم یه دوش گرفتم تا سرحال بشم.اخه امروز تمرینا خیلی سنگین تر بود.چون ماه بعدی یه مسابقه داشتیم.مربیم میگفت برای اینکه بخوام توان خودم رو بسنجم باید تو این مسابقه خودم رو نشون بدم.اونوقته که میفهمم چقدر برای تست سال بعداون ورزشگاهه امادگی دارم.چون با فرانک دوست بودم برای همین مربی خیلی هوام رو داشت و راهنماییم میکرد.و برای اینکه بتونم وارد اون باشگاه بشم خیلی کمکم میکرد چون عقیده داشت استعداد من تو این باشگاه حروم میشه.
بعد از اینکه از حمام برگشتم رفتم لباسم رو پوشیدم.چون فرانک ازم خواسته بود تا زود برم اونجا.ساعت 3 ظهر بود و قرار بود من 4 اونجا باشم و مراسم ساعت 5 شروع میشد و 6 هم میرفتیم خونه ی فرانک.
توقع نداشتم تا 4 اونجا باشم چون با اون وقتی که من پای موهام خرج میکردم اگه به شام هم میرسیدم باید کلام رو مینداختم هوا.
موهام رو خیلی ساده بالای سرم جمع کردم و جلوی موهام رو هم بالای سرم جمع کردم.البته به گفتن اسونه ولی وقتی ساعت رو نگاه کرد ساعت 4بود.البته صورتمم یه ربعی وقت برد.با اینکه ارایشم کاملا دخترانه و ساده بود اما اینقدر وسواس به خرج دادم که کلی از وقتم رو گرفت.
کیف دستی کرمیم رو هم برداشتم و یه تاکسی زنگ زدم و رفتم پایین.
****
جسیکا خیلی خوشگل نبود اما زشت هم نبود.یه چهره ی معمولی داشت.اما خیلی بهم میومدن.فرانک خیلی ذو و شوق داشت.اینو از خنده های گاه و بیگاهش میشد فهمید.
جسیکا با اون لبخند ملیحش تو لباس سفید عروس مثل قرص ماه شده بود.شاید چهره ی جذابی نداشت اما اینقدر لبخنداش قشنگ بود که ناخواسته ادم به سمتش جذب میشد.
نیکل هم اومده بود.یه پیرهن بلند یشمی پوشیده بود که واقعا قشنگش کرده بود.
****
عروسی خوبی بود.خیلی خوش گذشت.شبش هم تو خونه ی فرانک با اون شور و نشاطی که مهمونا بجود اورده بودن باعث شد حتی برای یه لحظه هم لبخند از روی لبام پاک نشه.
****
صبح با یه جون کندنی از خواب بیدار شدم که اون سرش ناپیدا.این دانشگاه هم که شده بود قوز بالا قوز.جون ادم رو تا قطره ی اخرش میکشید.
****
نسیم گفت که بهنوش خیلی از دستم ناراحته و به هیچ عنوان منو نبخشیده.دیگه حوصلش رو نداشتم.راستش اینقدر تمرینای ورزشگاه و کارای دانشگاه سنگین شده بودن که دیگه وقت فکر کردن به بهنوش و کوهیار و این و اون رو نداشتم.کله ی صبح بیدار میشدم و میرفتم بیرون شب هم خسته و کوفته بر میگشتم خونه.
اشپزیم هم خیلی خوب شده بود.دیگه بیشتر غذاها رو میتونستم درست کنم.
با جسیکا هم اشنا شده بودم.چند شب سه تایی میرفتیم بیرون.دختر خیلی خوبی بود.واقعا قشنگ و به جا صحبت میکرد.و خیلی هم خوش اخلاق بود.دقیقا برعکس فرانک که خیلی حرف میزد و سر ادم رو میخورد جسیکا کم حرف بود.خدا صبر بده بهش.
****
5ماه از اومدنم میگذشت.مامان زنگ زد و گفت برای عید نوروز برگردم خونه.اینقدر سرم شلوغ شده بود که از عید یادم نبود.تصمیم گرفتم یه مرخصی دو روزه از دانشگاه و ورزشگاه بگیرم و برم ایران.برای رفتن به ایران خیلی ذوق و شوق داشتم.چون 5 ماه بود که از خانوادم و دوستام دور بودم.میتونستم تو همین فرصت هم از دل بهنوش در بیارم.
****
روز پروازم از نیکل و فرانک و جسیکا خدافظی کردم و رفتم فرودگاه.فقط یه چمدون کوچیک برداشتم که اونم توش فقط سوغاتی و لپتابم بود.چیز دیگه ای نبردم چون لازم نبود.
ساعت 3 ظهر بود که رسیدم ایران.وقتی هواپیما نشست یه احساس خوبی رو تو خودم حس کردم.شایدم یه چیزی مثل یه فریاد خفه بود که داد میزد هیچ جا وطن خودم نمیشه.
خوب ضرب المثلا رو برای خودم چپه و راسته میکنم.اخه اصلا همچین جمله ای هم وجود داره؟
ساعت 3 ظهر بود که رسیدم ایران.وقتی هواپیما نشست یه احساس خوبی رو تو خودم حس کردم.شایدم یه چیزی مثل یه فریاد خفه بود که داد میزد هیچ جا وطن خودم نمیشه.
خوب ضرب المثلا رو برای خودم چپه و راسته میکنم.اخه اصلا همچین جمله ای هم وجود داره؟
بعد از اینکه چمدونم رو تحویل گرفتم از فرودگاه خارج شدم.یه تاکسی گرفتم و ادرس خونه ی تو یه تهران مون رو بهش دادم.خیلی خسته بودم.میخواستم بعد از ظهر یه سر به محبی بزنم و به شهاب هم خبر رسیدنم رو بدم تا فردا صبح بیاد دنبالم.
پس فردا هم عید بود.دو روز هم که از دانشگاه و دو روز هم از باشگام مرخصی گرفته بودم.حالا باشگاه رو که ولش کن دانشگاه که دوروز بهم مرخصی داده چون پس فردا هیچی کلاس ندارم میتونم سه روز اینجا بمونم.
بعد از ظهر که نسبتا سرحال شده بودم یه تاکسی گرفتم و رفتم باشگاه.وقتی چشمم به باشگاه افتاد گردی از خاطرات هاله ی قلبم رو گرفت و باعث شد دلم بگیره.چقدر روزای شاد و خوبی رو اینجا داشتم.وقتی پام رو گذاشتم تو محوطه یاد کوهیار افتادم....شوخی هامون....دعواهامون...کل کلامون.....چه روزایه شیرینی بود.
از حالت هندی که در اومدم رفتم به سمت ساختمون محبی.مطمئن نبودم باشه.ولی خب تیریست در تاریکی.شمارش رو هم نداشتم.حوصله ی گرفتن از شهاب رو هم نداشتم.برای همین به راهم ادامه دادم.
تقه ای به در زدم .با صدای بفرمایید داخل شدم.اما بر خلاف تصورم که توقع داشتم با محبی روبرو بشم یه مرد دیگه ای پشت میز بود.
مرد-ببخشید خانم کاری داشتید؟
من-اقای محبی تشریف ندارن؟
مرد-ایشون قراردادشون با این باشگاه تموم شده.مربی جدید تیم فوتبال منم
من-بعله سلامت باشید....نه یعنی باشه مرسی خدافظ
وسریع از اتاق اومدم بیرون.چقدر خوشتیپ بود.البته سنش سی به بالا میزد پس به درد من نمیخوره....لازم نکرده دلم رو صابون بزنم.
از باشگاه اومدم بیرون.پس دیگه محبی اینجا نمیاد ولش کن فوقش زنگ میزنم و یه اماری از اونور بهش میدم.البته با شناختی که از اون فرانک خاله زنک دارم فکر کنم ساعت خوابم رو هم به محبی اطلاع داده باشه !
رفتم دور تهران رو یه دور زدم.البته پیاده.درسته پیاده روی اینجا به اندازه ی اونور کیف نمیده اما اینکه پیش هم نوع های خودت باشی خیلی بیشتر از تنهایی و غربت اونجا می ارزه.
ساعت نه شب بود که برگشتم خونه.اینقدر صدای بوق شنیده بودم که سرم داشت سوت میکشید.
همون موقع هم زنگ زدم به شهاب و خبر رسیدنم رو دادم.اونم کلی ذوق زده شد ولی به روی خودش نیاورد.فردا هم قرار شد بیاد دنبالم.شب موقع خواب خیلی خوشحال بودم چون فردا قرار بود برگردم پیش خانوادم.
صبح با یه صدایی شبیه بنایی بیدار شدم.شایدم یکی داشت میخ به دیوار میکوبید.نمیدونم ولی هرچی بود بیدار شدم.وقتی بیدار شدم صدا قطع شدم.گوشیم رو برداشتم.هفت تا تماس شهید شده از شهاب داشتم.
گوشیم رو برداشتم و همونجور که داشتم به سمت اشپزخونه میرفتم شماره ی شهاب رو هم گرفتم.نزدیک در که رسیدم تماس وصل شد و هم زمان با صدای داد شهاب که تو گوشی پیچید یه از خدا بی خبری هم یه لگد محکم به در زد.لگد زدن همانا و افتادن گوشی از دست من همانا.رفتم با عصبانیت در رو باز کردم.خدایی که ترسیده بودم.اخه کله ی صبح تو گیج و منگی خواب یکی محکم بکوبه به در خونتون شما چیکار میکنین؟
در رو که باز کردم تنها چیزی که دیدم پای شهاب بود که داشت به سمتم میومد.تا اومدم جاخالی بدم پاش محکم خورد تو زانوم.فکر کنم زانوم خورد خورد شد.بعید میدونم چیزی ازش باقی مونده باشه.
نشستم رو زمین و زانوم رو گرفتم تو بغلم و داد و هوار کردم.
من-شهاب خدا لعنتت کنه....شهاب الهی خودم کفنت کنم....الهی سنگ قبرت رو بشورم....الهی از همین پله ها پرت بشی پایین و هیچی ازت باقی نمونه
وقتی سرم رو بلند کردم شهاب در حال خندیدن بود.بیشتر کفریم کرد.چون زانوم واقعا درد میکرد.
من-شهاب نذار دهنم باز بشه زدی ناکارم کردی....من که از دیه ام نمیگذرم باید تا قرون اخرش رو بهم بدی قاتل زانو
شهاب همونجور که میخندید گفت:چوب خداست شیرین خانم چوب خدا.میدونی هم هرکی بخوره دوا نداره.به من میگی هشت صبح اینجایی وگرنه برمیگردم.بعد اومدم خانوم نه در رو باز میکنه و نه گوشیش رو جواب میده نگو تو خواب ناز بودن
من-کور شود چشمی که نتوان دید...اااای....خدا بکشتت شهاب
شهاب-خیلخب دیگه لوس بازی رو بذار کنار فهمیدم تو هم ادمی ...پاشو پاشو خودت رو جمع کن که باید بریم
من-شهاب من با تو هیجا نمیام
ولی شهاب بدون اینکه حتی برای اعتراض های من نیم کیلو تره خورد کنه دستش رو انداختم دورم و از روی زمین بلندم کرد.
شهاب همونجور که من رو به داخل خونه میبورد و با پاهاش در رو میبست گفت:شیرین ماشالا غولی شدی واسه خودت کم کم باید بری مسابقه ی سنگین ترین زنان دنیا اسم بنویسی
من-همون که تو رتبه ی یک احمق ترین پسر دنیا رو تو دنیا کسب کردی بسه برام
شهاب-ای ای نداشتیم ها میذارم و میرم کرج ها
من-همیشه میخواستی از حقیقت فرار کنی
اینقدر تو سر و کله ی هم زدیم که ظهر شد.بالاخره از خونه راه افتادیم و رفتیم کرج.وقتی وارد کوچمون شدیم دلم ریخت.چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود.
مامان و بابا وقتی منو دیدین به گریه افتادن.حتی بابا.با همه ی اون اقتدارش و صلابتش اشکاش رو دیدم.
گرمای کانون خانواده باعث شد تا از اون دلتنگی بیام بیرون.
****
اخرین روزیه که ایرانم.فردا بر میگردم.سال هم تحویل شد.امروز دارم میرم خونه ی بهنوش.میخوام از دلش در بیارم.بالاخره هرچی باشه نزدیک ترین دوستمه.نسیم هم قرار شد بیاد تا با هم بریم.
ماشین نسیم رو جلوی در تشخیص دادم.پس از من زودتر رسیده بود.بعد از اینکه زنگ زدم و در باز شد داخل حیاط بزرگشون شدم.خیلی خونه ی شیکی داشتن.بهنوش با یه تی شرت یاسی رنگ با شلوار جین ابیش به سمتم اومد.لبخند گرمی که روی لباش بود باعث شد بفهمم که دیگه از دستم دلخور نیست.
وقتی بهم رسیدیم قبل از هر حرفی بغلش کردم و بوسیدمش.
بهنوش-ای دختر خفه شدم
من-بهنوش دیگه ناراحت نیستی؟
بهنوش-نه بابا
من-عیدت مبارک
بهنوش-عید تو هم مبارک
دوباره نگاهش کردم.چقدر این دختر ماه بود.با هم به سمت خونشون رفتیم.
بهنوش-مامان و بابا خونه نیستن.رفتن دیدن عمم.نمیدونستن شماها میخواین بیاین وگرنه میموندن
من-راست میگی بخدا اخه نکه من و نسیم جزو کله گنده هاییم زشته مامان و بابات رفتن
بهنوش خندید و گفت:بهروز یه سر اومد و رفت گفت شماها راحت باشین من میرم
من-حالا میموند هم ما راحت بودیم
وقتی وارد خونه شدم چشمم به نسیم که یه خورده چاق تر شده بود افتاد.خیلی خوشگل تر شده بود.اون لباس سبز حریرش واقعا نازش کرده بود.
وقتی همدیگر رو بغل کردیم و عید رو تبریک کردیم سه تایی رو مبل نشستیم.کلی درباره ی اونور ازم سوال کردن منم با حوصله به تک تک سوالاشون جواب میدادم.
بعد از اینکه کلی باهم حرف زدیم و از گوشه و کنار گفتیم بهنوش گفت:راستی شیرین کی پرواز داری؟
من-فردا ظهر
بهنوش-پس میای امشب با فرهاد و بهروز بریم یه پارکی چیزی؟
من-یعنی من و شما چهارتا؟
بهنوش-اره دیگه .البته دوست بهروز هم قراره بیاد
من-باشه مشکلی نیست پس امروز رو باید کلا در اختیار خانواده باشم که شب بیام پیش شماها
بهنوش-من نمیدونم ولی تو قول امشب رو به من دادی ها
من-باشه بابا میام
بهنوش نگاهی به نسیم انداخت و گفت:دیدی قبول کرد
نسیم لبخندی به بهنوش زد و چیزی نگفت.
****
با کلی اصرار و خواهش بالاخره مامان و بابا راضی شدن که شب برم پیش بچه ها.فکر نمیکردم خواهش کردن اینقدر سخت و طاقت فرسا باشه.
بازدید فامیل نرفتم چون کلی از وقتم رو میگرفت.لازم هم نبود کسی بگه که من سه روز ایران بودم.
سارافون مشکیم رو با شلوار لی مشکیم پوشیدم.زیر سارافون هم تی شرت استین بلند یشمیم رو پوشیدم.شال یشمیم رو هم سرم کردم و کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون.وقتی از همه خداحافظی کردم سوئیچم رو برداشتم و به سمت ماشینم رفتم.دلم براش تنگ شده بود.
****
ماشین رو پارک کردم و به سمت در ورودی رفتم.ادرس پارک رو بهنوش بهم پیام کرده بود.پارک فوق العاده خلوتی بود.حالا هم که روز دوم عید بود دیگه اصلا پرنده توش پر نمیزد.به ساعت نگاه کردم.راس ساعت 7 بود.چقدر وقت شناس شدم جدیدا.
شماره ی بهنوش رو گرفتم.
بهنوش-سلام شیرین بیا اخر پارک روبروی فواره نشستیم.
بعدش هم قطع کرد.اصلا کلا من تو فرهنگ این بچه فرو میرم از بس که درصدش بالاست.نزدیم فواره که رسیدم هرچی دور و ورم رو نگاه کردم کسی رو ندیدم.اصلا کسی تو پارک نبود.همینجور که داشتم اطراف رو دید میزدم یه لحظه چشمم خورد به بهنوش.
شکل احمقا سرش رو از پشت شمشاد ها در اورده بود و داشت دست تکون میداد.یه جوری هم دست تکون میداد که انگاری ستاره ی مورد علاقش رو دیده.سری از روی تاسف تکون دادم و به سمتش رفتم.این فرهاد از چی این دختر خوشش اومده.اخه یه جو عقل هم نداره.البته هرچی باشه از من بهتره !!
وقتی رفتم پشت شمشاد ها با یه فرش روبرو شدم که پنج نفر روش نشسته بودن.سبد و فلاکس و تخمه و کلی چیبس و پفک هم روی فرش بود.چقدر هم که خودشون رو تحویل میگیرن.
فرهاد و بهروز از جاشون بلند شدن و باهام سلام و احوال پرسی کردن.بهنوش و نسیم هم که خیلی ادب حالیشون بود از همونجور نشسته گفتن:چه عجب اومدی...میذاشتی شام بیا
دوست بهروز هم که پشتش به من بود از جاش بلند شد که بهم سلام کنه.اما وقتی برگشت دلم ریخت.چشمام تو یه جفت چشم قهوه ای قفل شد.
جمله ی بهنوش رو زیر دندونم مزه مزه کردم....دوست بهروز هم میاد.....
بهنوش یعنی دعا کن تنها گیرت نیارم.کوهیار نگاه گرم و ارومش رو روی صورتم تکون میداد.همه به ما چشم دوخته بودن.
تو اون روز بهاری فقط صدای گنجشکا سکوت بین مارومیشکست.
-سلام
از بهت اومدم بیرون.خیلی ضایع بازی در اورده بودم.منو بگو اون همه با خودم قرار گذاشته بودم که بیخیالش بشم و فراموشش کنم.کجا رفت اون همه قول و قرارایی که با خودم گذاشته بودم....یعنی همش با یه نگاه تموم شد؟
سرم رو انداختم پایین و گفتم:سلام
کوهیار اما خیلی اروم بود.دستام عرق کرده بود.انتظار دیدنش رو نداشتم.
دوباره بهش نگاه کردم.لبخندی زد و گفت:سال نو مبارک
از دستپاچه شدن بدم میومد.برای همین سعی کردم ارامش تو صدام رو حفظ کنم.
من-سال نو شما هم مبارک
چشمم به بهنوش افتاد.تمام چهرش پر از خنده بود.نسیم هم چشماش داشت میخندید.یعنی من میدونم با شما دوتا چیکار کنم.حالا معرکه اینجا بود من و بهروز و فرهاد و کوهیار سرپا بودیم و هیچ حرفی هم نمیزدیم.اون دوتا هم نشسته بودن و داشتن مارو تماشا میکردن.دوست داشتم از همون فاصله جفت پا برم تو شکم بهنوش و نسیم و یکی بخوابونم تو گوششون.
بهروز-بفرمایید شیرین خانوم بفرمایید بشینید
بهنوش-اره دیگه شیرین بیا بشین اینجا رو هم مثل فرش خودت بدون
از عمد رفتم دقیقا پهلوی بهنوش نشستم.وقتی نشستم .اولین کاری که کرد بازوش رو یه وشگون گرفتم تا یکم فشار خونم برگرده سرجاش.
بهنوش فقط یکم سرخ و سفید شد و بعدش یکم ازم فاصله گرفت ولی عمرا اگه من ولش کنم.
تمام سعیم این بود که به کوهیار نگاه نکنم.وقتی هم حرف میزد به فرهاد که کنارش نشسته بود زل میزدم.یه بار که بهنوش گفت:چیه اینقدر به اقامون زل زدی؟قورتش دادی طفلی رو.نمیبینی سرخ شده بچم؟از بس که نگاهش میکنی
من-همچین میگه اقامون انگاری ده تا شکم ازش زائیده
بهنوش سرش رو انداخت پایین و گفت:به وقتش ایشالا
به فرهاد نگاهی انداخم داشت میخندید.چقدر این بشر پرو بود داشت حرفامون رو گوش میکرد.حالا یکی بره نیش اونرو جمع کنه !
موقع شام توقع داشتم بریم رستوران.ولی دیدیم بهنوش چندتا گوجه و تخم مرغ از تو سبدش در اورد و به فرهاد هم یه اشاره کرد.
فرهاد هم مثا این زن زلیلا تا اشاره ی بهنوش رو دید بلند شد رفت سمت ماشینش.همینجور اون شب داشتم تعجب میکردم.اون از دیدن کوهیار.اینم از اشاره های بهنوش و دوییدنای فرهاد.اونم از املت درست کردنشون.
بهنوش فقط داشت کلاس میذاشت ولی من و نسیم خوب میدونستیم حتی یه املت هم یاد نداره درست کنه.
وقتی فرهاد برگشت یه پیکنیک دستش بود.یه لحظه از کاراشون زدم زیر خنده.ولی وقتی قیافه ی های جدی اونارو دیدم خفه خون گرفتم.حتما الان با خودشون میگن دوماه رفته اونور فکر میکنه دیگه چی شده...!!
بهنوش فقط گوجه ها رو خورد کرد بعدش فقط نگاهش رو بین من و نسیم میچرخوند.نسیم میخواست بلند بشه تا شام رو اماده کنه اما صدای کوهیار مانعش شد.
کوهیار-نسیم خانوم چرا اجازه نمیدید ما امشب از هنرهای دست شیرین خانوم بهره مند بشیم
همچین میگه هنرهای دست انگاری یه عمره خونه دارم !!
همچین میگه هنرهای دست انگاری یه عمره خونه دارم !!
نسیم نگاهی توام با شک بهم انداخت.فکر کنم مطمئن نبود بخوام این پیشنهاد رو قبول کنم.بهنوش هم نیم نگاهی بهم انداخت.تا اومدم حرفی بزنم بهنوش دهن مبارک رو باز کرد و کلا وجودم رو اسفالت کرد.
بهنوش-اتفاقا زمانی که خونه دانشجوییمون بودیم این شیرین با تمام بی عرضگیش یه املتایی درست میکرد که اون سرش ناپیدا.اصلا من عمدا امشب پیشنهاد املت دادم.اخه دوست داشتم خاطراتمون تداعی بشه
همونجور که داشتم به چرت و پرتای بهنوش گوش میکردم به نسیم نگا کردم.نسیم چشمکی بهم زد و روش رو کرد اونور.
کوهیار-پس شیرین خانوم ما خودمون رو سپردیمون به دست شما.البته اگه لازمه بگید به امبولانس هم خبر بدم اماده باش باشه
من-شما باید افتخار هم بکنید که از دستپخت لذیذ من میخورید
کوهیار-امیدوارم فقط ادعا نباشه
من-نیازی به امیدواری نیست مطمئن باشید
بلند شدم و رفتم کنار پیکنیک نشستم.فقط یه بار املت درست کرده بودم.چقدر هم که چرت و پرت تفت داده بودم!دست پخت لذیذم.
همونجور که داشتم گوجه فرنگی ها رو میریختم توی ماهیتابه نگاهی به بچه ها انداختم.همشون داشتن به من نگاه میکردن.
من-بچه ها شما کار دیگه ایی ندارید؟
فرهاد-اااا راست میگی ها بچه ها بیاین گل یا پوچ بازی کنیم
همه باهاش موافقت کردن.ای جونم کوچولو ها.....البته از درون داشتم میسوختم چون من رو گذاشتن برای اشپزی و خودشون دارن عشق وحال میکنن.
هر وقت که بیکار میشدم یه نگاهی به بچه ها مینداختم.که هر دفعه هم با نگاه خیره ی کوهیار روبرو میشدم.
.....و تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که به صدای ریختن قلبم گوش کنم.
با حسرت به بازیشون نگاه میکردم.ای بابا همه جا حق من لگد مال میشه.
وقتی املتم اماده شد بوی خیلی خوبی بلند شده بود.
فرهاد-فکر کنم غذای سراشپز اماده شد
بهنوش هم پشت بند حرف فرهاد خندید....ای جونم این دوتا چقدر بامزن....وای که چقدر خندیدم !!
گرد تا گرد هم نشستن.منم ماهیتابه رو برداشتم .اما هرچی اطراف رو نگاه کردم هیچ چیزی پیدا نکردم که ماهیتابه رو بذارم روش....تا اینکه چشمم به یه کلاه افتاد.فکر کنم ماله یکی از پسرا بود.
برداشتمش و گذاشتم وسط و ماهیتابه رو گذاشتم روش.ولی بهنوش در یه حرکت سریع کلاه رو از زیرش کشید و گرفت تو بغلش.کشیدن بهنوش همانا و چپ شدن ماهیتابه هم همانا.همه به ماهیتابه زل زده بودیم.
نگاهی عصبی به بهنوش انداختم و بهنوش سریع گفت:گاز نگیر خب هدیه ی تولده فرهاد بو حیفم اومد کاریش بشه
در حالی که داشتم دندونام رو روی هم فشار میدادم گفتم:خودم ده تا عین همون رو برات میخریدم
بهروز ماهیتابه رو برداشت و همه به دسته گل بهنوش نگاه کردیم.اصلا قابل خوردن نبود.همش پخش روفرشی شده بود.
من-منکه زحمتم رو کشیدم دستم هم درد نکنه دیگه اینا دسته گلایه خانوم فرهاد جونتونه
کوهیار-بیخیال حالا کاریه که شده
نسیم-میخواین تخم مرغ بخوریم؟
من-همه ی تخم مرغا رو زدم این تو
فرهاد-به به چه شب قشنگی
بعد از اینکه هممون ساکت شده بودیم یک صدا زدیم زیر خنده.
****
از خیر شام خوردن گذشتیم.حیف زحمتام که به حدر رفته بود.چقدر دوست داشتم پوز کوهیار رو میزدم.ولی خب نشد دیگه.
کم کم هوا داشت رو به سردی میرفت.
نسیم-بچه ها من سردمه
من-اره منم سردم شده
بهروز رو به کوهیار گفت:پاشو بریم پتو ها رو بیاریم
چقدر مجهز !! دوتایی باهم رفتن به سمت ماشین و وقتی برگشتن سه تا پتو دستشون بود.یعنی دونفر یه پتو....کلا خوشم میاد فکر همه چی رو هم کردن.
نسیم و بهروز یه پتو رو دور خودشون گرفتن.بهنوش و فرهاد هم یه پتو رو برداشتن.فقط من و کوهیار مونده بودیم.سریع شیرجه رفتم به سمت پتو و برداشتمش و دور خودم گرفتم.رو به کوهیار گفتم:
میخواست زود تر برداریش
کوهیار لبخندی زد و چیزی نگفت.فقط یکم نزدیک تر به من نشست.بهروز از زیر پتو بلند شد و ایستاد و گفت:بیاین پانتومین بازی کنیم.
و خودش شروع کرد به ادا و اطفار در اوردن.منکه هوشم خیلی بالا بود برای همین اصلا هیچی ازش نفهمیدم.
نوبت بهنوش بود.بلندشد و یکم فکر کرد و بعدش شروع کرد.
....اما من هیچی از کارای بهنوش نفهمیدم.چون بیشتر تمرکزم روی صدای فندک کوهیار بود....و بعد دود سیگار.... حواس کسی به ما نبود.چون همه پشتشون به ما بود و داشتن به بهنوش نگاه میکردن.
بهنوش هم سرش بالا بود و داشت به اسمون اشاره میکرد.
رومو کردم به کوهیار و سیگار کشیدنش رو تماشا کردم.کوهیار نگاهش رو رویه چشمای من متمرکز کرد.
اروم گفتم:من سیگار دوست ندارم
کوهیار-دیگه چی دوست نداری؟
و بعد دود سیگارش رو از بغل سرم رد کرد.
کوهیار-منم دوست نداری درسته؟
من-دهنت رو ببند بوی سیگار خفم کرد
کوهیار-نمیبندم.....چرا با من بازی میکنی؟
رومو کردم به سمت بهنوش که هراز گاهی نگاهش به سمت ما میفتاد.
کوهیار-جواب منو بده
من-از صحبت کردن با سیگاریا خوشم نمیاد
کوهیار سیگارش رو گرفت جلوی چشمام و بعدش از بالای سرم انداخت اونور.
کوهیار-بهانه ی دیگه ایی نداری؟
یه نگاه به بچه ها کردم.هنوز کسی نتونسته بود منظور بهنوش رو حدس بزنه.صحبت کردن با کوهیار به نظر خوب میومد.چون حس کنجکاوی که در مورد نیاز داشتم برطرف میشد.
میخواستم بلندشم و ازش بخوام تا باهم پیاده روی کنیم.اما یه لحظه تصویر دفتر خاطرم جلوی چشمام نقش بست.مگر اون دفتر خاطرم رو نخونده بود؟پس چرا اینطوری رفتار میکرد؟
بیخیال افکار پیچیدم شدم و از جام بلند شدم.کوهیار هم لبخند محوی زد و بلند شد.با بلند شدن ما دوتا همه ی سرها به سمت ما برگشت.
همچین نگاه میکردن انگاری تو صحنه ی وقوع جرم ما رو دستگیر کردن.
من-چیه اینطوری نگاه میکنید؟
فرهاد-هیچی مگه باید چیزی باشه
کوهیار-هوا خیلی خوبه من و شیرین تصمیم گرفتیم یه خورده پیاده روی کنیم
نسیم که خودش رو از شدت سرما بیشتر تو پتو فرو برد لباش از رنگی از لبخند از هم باز شد اما با نگاه من خیلی سریع خودش رو جمع و جور کرد.
نسیم-خوب کاری میکنید.برید راه برید
کوهیار کفش هاش رو پاش کرد و منتظر به من نگاه کرد.منم زیر سنگینی نگاه اون چهار تا کفش هام رو پام کردم و شونه به شونه ی کوهیار به راه افتادم.
کوهیار نفس عمیقی کشید و شروع کرد به صحبت کردن:نمیخوام به روت بیارم که خطت رو عوض کردی و دیگه تو اون ایمیلت نمیری.....اما....اصلا ولش کن
حالا خوبه داره میگه نمیخوام به روت بیارم.اگه میخواست به روم بیاره چیکار میکرد ؟!
کوهیار-نیاز....میخواستم درباره ی اون باهات صحبت کنم
نفس عمیقی کشیدم تا خفه نشم.هر لحظه منتظر بودم تا بگه نیاز برگشته پیشم.
من-بگو
کوهیار-نیاز....اون....اون....خودکشی کرده
ایستادم.فقط به لبای کوهیار خیره شدم.....نیاز.....خودکشی....اما چرا؟
کوهیار هم همزمان با ایستادن من ایستاد.لباش رو تر کرد و گفت:
گفتم شاید برات جالب باشه که بدونی.چون یه زمانی.....
دستش رو کلافه کشید روی صورتش و ادامه داد:
نیاز خودش رو به خاطر من کشت.شایدم نه بخاطر مادر ناتنیش.شایدم بخاطر شوهرش.
با اشتیاق بهش خیره شدم تا ادامه بده اما اون فقط داشت اطرافش رو نگاه میکرد.با گیجی به حرکاتش نگاه کردم.پس چرا ادامه نمیده؟
من-بگو دیگه
کوهیار-چی رو بگم؟
من-اینکه چرا خودکشی کرده....اخه اونکه تازه عروس بوده
کوهیار-تازه عروس بودنش باعث خودکشیش شده
با کلافگی بهش نگاه کردم و گفتم:بگو دیگه چرا اینقدر این پا و اون پا میکنی؟
کوهیار-خیلی دوست داری بدونی؟
من-کوهیار بگو دیگه
لبخند محوی زد و گفت:هنوزم خواهش کردن رو یاد نگرفتی !! ......به هرحال ....
نفس عمیقی کشید وادامه داد:
عشق نیاز نسبت به من یه عشق پاک و بی قصد و قرض بوده..یه عشقی که میشد بهش قسم خورد.اما همه چیز به خاطر مادرش بوده.نیاز از همون اول من رو بخاطر خودم میخواسته اما مادرش که خیلی پولکی بوده وقتی خبر خواستگاری من به گوشش میرسه به نیاز میگه یا با یه مهریه و شیربهای سنگین باهاش ازدواج میکنی و یا دیگه اسمش رو جلوی من نمیاری.....
نیاز اول قبول نمیکنه و تصمیم میگیره از من دوری کنه تا بتونه کم کم فراموشم کنه.چون نمیخواسته با اون پیشنهادات سنگین ذهنیت من نسبت بهش عوض بشه.اما نمیتونه منو فراموش کنه برای همین بهونه میاره که مامان و بابام ازت خوششون نمیاد.حالا از هر جهت مثلا تیپم....
خلاصه کنم برات نیاز دفعه ی دوم خواستگاریم رو هم به مامان و باباش میگه و باباش میگه که بذار بیاد ببینیمش.
وقتی من رفتم اونجا مامانش از قبل کلی با نیاز صحبت کرده بوده که اگر این شانس زندگیت رو از دست بدی و یه شیربهای سنگین ازش نخوای دیگه دختر من نیستی.نیاز که دختر دل نازکی بوده بین من و مادرش ،مادرش رو انتخاب میکنه و برای اینکه دل اون رو نشکونه اون پیشنهادات رو خیلی جدی به من میگه.
بر خلاف مادرش پدرش مرد خوب و درستیه و اصلا اهل این حرفا نیست.
بعد از اینکه من نیاز رو یه جورایی ول کردم اون پسره میاد خواستگاریش.یه پسر پولدار تر از من که خیلی هم از نیاز خوشش اومده.نیاز هنوز تو فکر من بوده اما به خاطر اصرار های مادرش مجبور میشه قبول کنه که اون پسره که همکلاسیش هم بوده بیاد خواستگاریش.
نیاز تمام اون شروط و شیربهای سنگین رو برای خانواده ی اون پسره میگه و بر خلاف انتظارش اونا هم قبول میکنن.
نیاز هم که از من قطع امید کرده بوده و با جواب مثبت اون پسر هم روبرو شده بوده مجور میشه که ازدواج کنه.....
اما تو زندگی مشترکشون متوجه میشه که یه جورایی تو اغوش یکی دیگست اما تمام فکرش منم.
بعد از یه مدت هم دیگه نمیتونه با اون پسره بسازه و در کمال بی عقلی خودکشی میکنه.
چون هنوز من رو دوست داشته و هرگز نمیتونسته عاشق مردی بشه که قرار بوده یه عمر باهاش زندگی کنه و فقط خودش داشته عذاب میکشیده.
تو عمق چشمای کوهیار زل زدم اما اثری از یه عشق قدیمی دیده نمیشد.وقتی میخواستم نیاز رو تصور کنم فقط یه صورت مهربون با یه لبخند گیرا تمام فکرم رو مشغول کرد....
کوهیار بعد ازاینکه سرش رو پایین انداخت گقت:همه ی اینا رو توی یه نامه نوشته بوده و به دست پدرش داده که به دست من برسونه.اون بنده ی خدا هم به هزار فلاکت من رو پیدا کرده.
مادش هم وقتی شیربها رو گرفته پدرش رو ترک کرده و رفته.و الان پدرش تنهای تنهاست.
به کوهیار نگاه کردم.به غمی که میشد تو صورتش خوند.فقط یه غم بود.نه یه عشق قدیمی که یه زمانی بخاطرش حاضر بود هرکاری بکنه....
من-متاسفم....دختر خیلی نازنینی بود
کوهیار اهی کشید و چیزی نگفت.هنوز داشتم به صحبت های کوهیار فکر میکردم.اینکه نیاز واقعا عاشقش بوده و حتی بخاطرش خودکشی کرده....ایا منم یه روز حاضر بودم خودم رو بخاطر کوهیار بکشم؟
فکر کن یه درصد !!
سرم رو بالا گرفتم و نگاه خیره ی کوهیار رو غافلگیر کردم.کوهیار نگاهش رو ازم گرفت و گفت:منتظرت میمونم تا برگردی.امروز چیزی تو چشمات و شرم گونه هات دیدم که باعث شد بفهمم هنوز هم میتونم روی اون جمله ی کوتاه تکیه کنم.
به صورتش نگاه کردم.نور ماه که روی صورتش پاشیده میشد باعث شد متوجه چنگی که به دلم زده میشد بشم.این عادت نبود که برام بوجود اومده بود.فقط یه حس تازه بود که با یک نگاه پیش اومده بود.
و من خیلی عاقلانه بهش نگاه کردم و نذاشتم سرباز کنه .اما شاید از ته دلم برای پرورش دادن این حس تازه همچین ناراضی هم نبودم.
با نگاه گرمش چشمای خیرم رو غافل گیر کرد.
دهنم قفل شدم رو باز کردم و گفتم:من سردمه
کوهیار دستاش رو از هم باز کرد و تن یخ کردم رو کشید تو اغوش گرمش.
اروم کنار گوشم گفت:فکر کنم دیگه گرم شده باشی
بدنم داغ شد برای همین سریع خودم رو کشیدم کنار و گفتم:باز به روی تو خندیدم.مثل اینکه جنبه نداری باهات مهربون باشم....ایـــش
کوهیار خندید و گفت:توروخدا بهم بگو این ایش یعنی چی؟
من-این یه راز خانومانست که مردا نمیتونن درکش کنن
کوهیار چیزی نگفت.دستاش رو کرد تو جیبش و به سمت بچه ها به راه افتاد.نه اهمی نه اوهومی نه تعارفی هیچی....
مثل همیشه سیب زمینی بی رگ بود.اخه من بهش چی بگم؟همش میخواد دهن من باز بشه.
تمام حرصم رو به پاهام منتقل کردم و سریع از کنارش رد شدم و برگشتم و بهش گفتم:خانما مقدم ترن
و قدمام رو با سرعت بیشتری برداشتم.صدای خنده هاش که از پشت سر میشنیدم بیشتر حرصیم میکرد.
وقتی پیش بچه ها برگشتیم همشون یه جوری نگاهمون میکردن که انگاری یه زوج عاشقیم که سال ها در فراغ و دوری هم دیگه بودیم و حالا به وصال رسیدیم.
من-جمع کنین بساطتون رو دیگه برگردیم من فردا پرواز دارم
بهنوش بشین بابایی گفت و خیز برداشت و دست من رو کشید و باعث شد پرت بشم روش.
اخی گفت و سرم داد زد:چقدر تو گنده ایی شیرین تمام بدنم کبود شد
نچ نچی کردم و گفتم:اختیار داری بهنوش جان من دربرابر چربی های بدن شما پشیزی هم نیستم.
همه زدن زیر خنده و بهنوش سرخ شد.اخه یه چند وقتی بود که داشت تپل میشد.
فرهاد هم به طرفداری ازش گفت:من همه جوره دوستش دارم
همگی هم صدا اووویی گفتیم و باهم خندیدیم.
ساعت 2 نصفه شب بود و ما دور هم نشسته بودیم داشتیم تخمه میخوردیم.هوا خیلی سرد شده بود.همونجور که داشتیم میلرزیدیم برای همدیگه خاطره هم تعریف میکردیم.
سعی میکردم از تک تک لحظه هام لذت ببرم چون میدونستم دوباره قراره برگردم اونور و مثل همیشه باید تو خونه تنها بشینم و منتظر باشم یه چیزی از اسمون پرت بشه پایین تا من سرگرم بشم....
ساعت سه صبح بود که با خمیازه های پسرا کم کم از جامون بلند شدیم.وسایل رو با کمک هم بردیم تو ماشین بهروز و نسیم .
بهنوش رو با گرمی تو بغلم گرفتم و گفتم:بهنوش جونم دیگه نمیخواد فردا پاشی بیای فرودگاه.اخه جز وقت تلف کردن چیزه دیگه ایی نداری.منم که دلم برات تنگ نمیشه پس الکی به خودت زحمت نده
بهنوش منو از اغوشش پرت کرد اونور و با یه حالت طلب کارانه گفت:عمه ی من بود که زنگ میزد میگفت بهنوش برو دست اون نسیمم بگیر بیا فرودگاه من بی شماها نمیتونم برم؟
من-کی من؟ شتر در خواب بیند پنبه دانه
فرهاد دستاش رو دور کمر بهنوش حلقه کرد و رو به من گفت:اینقدر این قناری من رو اذیت نکن
من-قناری؟به نظر من بهنوش بیشتر شبیه به لک لک میمونه
بهنوش به سمتم هجوم اورد اما تا خواست کاری بکنه سریع گرفتمش تو بغلم و بلند گفتم:خب همون قناری
در حالی که صدای خنده هامون سکوت پارک رو میشکوند با هم خداحافظی کردیم.برای دفعه اخر به سمت کوهیار برگشتم و با تمام وجود نگاهش کردم.
سوار ماشینم شدم و از پشت شیشه به بچه ها که بوق زنون ازم دور میشدن نگاه کردم.حالا روبروم کوهیار بود که پشت ماشینش نشسته بود.نگاهم رو از نگاه خیرش کندم و ماشین رو روشن کردم و دور زدم.
با سرعت تمام تو اتوبان میروندم.ممکن بود که دیگه تا چندین وقت نتونم بیام .پس باید میرفتم.دلم براش تنگ شده بود.
تو تاریکی شب به کوه زل زدم.هنوز هم بی هیچ ترسی تنهایی از کوه بالا میرفتم و از دور به مشکلات مردم زل میزدم.
****
یه ربعی میشه که روی تخته سنگ نشستم و به چراغ های روشن شهر نگاه میکنم.شب همه چیز قشنگ تر به نظر میرسه.ریه هام رو پر ازهوای تازه کردم و تو خلصه فرو رفتم.اینقدر که تا الان به کوهیار فکر کردم که دیگه دارم دیوونه میشم.
دوباره نفس عمیقی میکشم.بوی اشنایی میاد...بوی یوسفم میآید....از فکر خودم خندم گرفت.اما وقتی صدای منظم نفس های فردی رو پشت سرم شنیدم با وحشت برگشتم به عقب نگاه کردم.
هیچکس نبود.شاید هم من میخواستم کسی باشه....اما نبود....
یعنی اگه این کوهیار امشب میومد اینجا چی میشد؟همش باید یه چیزی باشه که تمام شبت رو بهم بریزه.حتی وقتی تو اوج خوحالی هستی یه دلیلی باید پیدا بشه که تموم اون خوشیت رو کم رنگ بکنه.حالا هر چی که میخواد باشه....
پاهام رو دراز کردم و با یه ریتم منظم همزمان باهم تکونشون دادم.
اهنگی که داشت از ذهنم میگذشت رو به زبون اوردم و بلند بلند با خودم خوندم.
رفیق من سنگ صبور غم هاست * به دیدنم بیا که خیلی تنهام
هیچکی نمیفهمه چه حالی دارم * چه دنیای رو به زوالی دارم
مجنونم و دل زده از لیلیا * خیلی دلم گرفته از خیلیا
نمونده از جوونیهام نشونی * پیر شدم پیر تو ای جوونی
تنهای بی سنگ صبور خونه ی سرد و سوت کور
توی شبات ستاره نیست * موندی و راه چاره نیست
اگرچه هیچکس نیومد سری به تنهاییت نزد
اما تو کوه درد باش طاقت بیار و مرد باش
اهی کشیدم و زانوهام رو تو بغلم گرفتم.دلم برای کوهیار تنگ میشه.اره معلومه که میشه.دیگه تا کی قراره ببینمش خدا عالمه.نیاز....چقدر دختر خوبی بود.
ده دقیقه همونجور نشسته بود و داشتم فکر میکردم.اما یه لحظه به خودم اومدم و دیدم شبیه این ادمای احق شدم.سریع از جام بلند شدم.
زیر لب گفتم:بس کن دختر این لوس بازی چیه در میاری
لباسام رو تکوندم و یه بار دیگه به شهر نگاه کردم....به امید دیدار اقاجونم
********
فرانک دوباره نگاه مطمئنی بهم انداخت و گفت:دختره ی لوس بی خاصیت خب برو تو دیگه
من-نه فرانک بیا باهم بریم
فرانک-حتما میخوای دستمم بگیری که یه وقت کسی نیاد بخورتت
من-فرانک من استرس دارم منو درک کن
فرانک-جمع کن بساطت رو تو که اینجوری نبودی
من-اره خب اما کمال همنشینی با تو روم تاثیر گذاشته
فرانک-شیرین اگر نری به زور میبرمت
دست به سینه ایستادم و گفتم:جراتشو نداری...بعدشم دستم رو توی هوا تکون دادم و وسط خیابون با حالت لات گونه ایی به فارسی داد زدم:
هرکی با شیرین در افتاد ور افتاد
فرانک با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:چی داری میگی؟بزن اون کانال منم بفهمم
به انگلیسی بهش گفتم:هیچی فقط یه جمله بود که از پسرای محلمون یاد گرفته بودم
فرانک شونه ای بالا انداخت و گفت:بهرحال اگه نری خودم میبرمت
من-خب بیا ببر
فرانک به سمتم اومد و من تا خواستم دست و پایی بزنم منو روی دستاش بلند کرد و وارد ورزشگاه شدیم.
من-هی پسره تو چی فکر کردی؟فکر کردی چون یکم از من گنده تری دیگه میتونی هر کار که خواستی بکنی؟منو بذار پایین ببینم
فرانک-هیـــس دختر تو چقدر لجبازی اینقدر جیغ نزن ابروم رو بردی
رفتیم به سمت میز منشی و پروندم رو همونطوری به دستش دادم.
دختره ی نگاه وحشتناکی بهم انداخت و پرونده رو گرفت.بعد از اینکه خوندش فرمی رو پر کرد و گذاشت لای پرونده و اشاره کرد که بریم داخل.
فرانک در رو با پاش هل داد و وارد شدیم.همونجور که روی دستای فرانک بودم داشتیم به داور ها نزدیک میشدیم.
وقتی متوجه شدیم داور های پارسال نیستن فرانک منو اروم گذاشت پایین تا از شر نگاه های تعجب انگیز اونا راحت بشه.
یعنی فقط کافیه یکی یه هفته با من فرانک روزاش رو شب کنه...دیوونه میشه به مولا !!
فرانک دستم رو گرفت و مثل بچه ها تخس و زشت و دماغو منو دنبال خودش کشید.اروم گفت:اگه این شانس رو از دست بدی دیگه نباید اسم من رو بیاری
با تعجب بهش نگاه کردم.همش داشتم تو صورتش دنبال حداقل یک میکرون شوخی میگشتم.ولی از اونجایی که من معروف یه شیرین خر شانس بودم فرانک کاملا جدی گفته بود !!
شش ماه از اومدن دوبارم میگذره.با بهنوش و نسیم فقط در حد تلفن در ارتباطم.یعنی فقط هم تلفن امکان پذیره !مگر خودشون رو پست کنن برام....خلاصه که شیش ماهه برنگشتم.کسی هم به خودش صابون نزنه از کوهیار هم خبری ندارم.بهنوش و فرهاد هم باهم ازدواج کردند اما من بخاطر مشغله ی زیادی که اینور داشتم نتوسنتم برم.وقتی بهنوش فهمید که نمیرم نزدیک بود هواپیما بگیره بیاد اینور از خجالتم در بیاد ولی خب خدا رو شکر بخیر گذشت.
امروز بالاخره اون شانسی که یک ساله دارم بخاطرش خودم رو به زمان و زمین میزنم برگشته.همون باشگاه عالیی که فقط یه بار در سال تست میگیره.اونم فقط بهترین ها رو انتخاب میکنه.
فرانک من رو به زور اورد.از شدت استرسی که داشتم خواب موندم.کلا من هیچیم مثل امیزاد نیست.وقتی استرس میگیرم همینجور تخت گاز میخوابم.اصلا هم به روی خودم نمیارم....
میترسم این شانسم رو هم از دست بدم.اگه از دست بدم میشم شبیه این ادمایی که همش دارن درجا میزنن و اخرشم هیچی به هیچی.
ایندفعه بر خلاف پارسال دوتا داور بیشتر نبودند.
باب و نِلی .باب حدودا 30 داشت و نِلی هم حدودا 50.بعد از اینکه پروندهی ورزشیم رو گذاشتم.
یه لحظه نزدیک بود از خنده بترکم.چون شب داشتم با خودم کر میکردم چی میشه اگه فردا یکی از این داورا یه پسر جوون خوشگل و پولدار باشه که تو یه نگاه عاشق و شیفته ی من میشه اونوقت بهم بگه هر کاری حاضرم انجام بدم که تو باهام باشی !
دوباره به باب نگاه کردم.صورتش پر بود از کک و مک.خدایا توبه همون کوهیار رو هم با تر و منت بهم بدی برام کافیه.کلا من دختر قانعیم اخه !!
و خواهشا توهین هم نکنین!!
مرسیییییییییییییییی!
اینم از پست بعدی
من-وااای فرانک جون این لباس چقدر بهت میاد.....مدل موهات رو عوض کردی؟
فرانک-شیرین برو لباست رو عوض کن و اینقدر چرب زبون نباش
من-چشم چشم
تاپ صورتیم رو با شلوارک مشکیم پوشیدم.برای اینکه راحت باشم سوییشرت مشکیم رو هم پوشیدم.موهام رو هم دم اسبی بستم و کولم رو هم برداشتم.
تو راه غرغر شنیدم از فرانک.سرم رو خورد.تو حالت عادیش کم حرف میزد که الانم داره دوبله کار میکنه....
وقتی رسیدیم دم در باشگاه ناخود اگاه یه حس استرس تمام وجودم رو گرفت.خیلی ترسیده بودم.باهم از ماشین پیاده شدیم.فرانک دستم رو تو دستای گرمش گرفت و با هم وارد باشگاه شدیم.
در سالن رو باز کردم و قبل از فرانک وارد شدم.همون سه نفر پشت میزاشون نشسته بودن.جنیفر رو ندیدم.
بعد از اینکه فرانک یه صحبت کوتاه با منشی داشت باهم رفتیم سمت اون سه نفر.جین و تام و فیونا با دیدن ما از جاشون بلند شدن.بعد از سلام و صبح بخیر تام یه برگه از تویه یه پوشه در اورد وداد دست من.
من-این چیه؟
تام-نتیجه ست
برگه رو با یه لرز خفیفی که تو دستام بود گرفتم بالا و شروع کردم به خوندن.اخرش نتیجه رو نوشته بود....
رد صلاحیت
دستام یخ کرد.یه عرق سرد هم نشست رو پیشونیم.به فرانک نگاه کردم تو چشماش ارامش موج میزد.
رو کردم به تام و گفتم:هیچ شانس دیگه ای ندارم؟
تام-سال دیگه همین موقع دوباره تست میگیریم
من-اخه من چه عیبی داشتم؟
تام-شما اونقدر پخته نبودید که به درد کار ما بخورید
از رک بودن کلامش اصلا خوشم نیومد.خب میمردی یکم تهش یه متاسفانه ای یه با عرض معذرتی چیزی میچسبوندی؟
همه چیز تموم شد.اصلا اومدنم بیخود بود.حالا بمونم چیکار.اه چقدر من بی عرضم.
با فرانک از همه خدافظی کردیم و برگشتیم تو ماشین.فرانک چیزی نمیگفت.چه عجب !!
سرم رو تکیه دادم به شیشه ی ماشین.حالا باید چیکار کنم؟
وقتی ماشین ایستاد یه نگاه به دور و ورم کردم.سنسورام تشخیص دادن جلویه یه باشگاه ورزشی دیگه اییم.
به ادما نگاه کردم هرکسی سرش تو کار خودش بود.کسی به کسی کاری نداشت.
خیابونا هم عجیب تمیز بود.وااای اتوبوس دو طبقه من همیشه حسرت اینا رو میخوردم.با ضربه ای که فرانک به شیشه زد فهمیدم شکل این عقب مونده های ذهنی با دهن باز ذل زدم به خیابون.اخه تو این یه روز زیاد توجه نکرده بودم.
از ماشین که پیاده شدم فرانک شروع کرد به ورور کردن.اخ که چقدر این حرف میزنه
فرانک-دختر خوبی باشی باز از اون کارا نکنی.اگه اینجا رو هم از دست بدی باید بری از این باشگاه های معمولی
من-چشـــــم بریم تو
با فرانک وارد باشگاه شدیم.اینجا به بزرگی اونجا نبود ما بازم قابل تحمل بود.ساختمون شیکی بود.
بعد از اینکه از یه راهرو میگذشتی وارد یه سالن میشدی که چند تا در داشت.فرانک من رو برد به سمت یکی از درا و باهم داخل شدیم.در رو که باز میکردی وارد یه فضای ازاد بزرگ میشدی.
دختر و پسرای جوون در حال تمرین انواع ورزشا بودن.هرکسی یه کاری میکرد.بعضیا هم دسته جمعی داشتن ورزش میکرد و مربی بالا سرشون بود.
با فرانک به سمت یه زن که روی یه صندلی نشسته بود و داشت فوتبال بازی کردن چند تا دختر رو نگاه میکرد رفتیم.اون زنه هم بادیدن ما از جاش بلند شد و با فرانک دست داد.
زن-اوووه فرانک عزیز این تویی؟
پس نه عمه ی محترمشه خب این سوالا چیه میکنی !!
فرانک-بتی عزیز سفر بودم
رویه بتی دقیق شدم.صورت خیلی سفیدی داشت.با چشمای ابی.سنش دور و ور 35 تا 40 میخورد.یه تاپ سبز با یه شلوارک یشمی پوشیده بود.چهره ی جذابی داشت.مهربون هم به نظر میرسید.
زن-خیلی خوش اومدی ایشون دوستته؟
فرانک رو کرد به من و گفت:این شیرین هست برای تست اوردمش
بتی بعد از دست دادن با من گفت:بیا برو با بچه ها بازی کن ببینم
سوییشرتم رو در اوردم و با کولم دادم دست فرانک.دوییدم وسط.بتی سوتی زد و همه ی دخترا دست از بازی کشیدن.
بتی بلند به همه گفت:برای تست اومده
همه داشتن به من نگاه میکرد.با سوت بتی بازی شروع شد.همه یه جوری بازی میکردن که انگاری همه ی اونا یه تیمن و من واسه خودم یه تیم مجزا.
بازی سختی بود.اخه دخترا نسبتا حرفه ای بازی میکردن.یه جورایی منو یاده بچه ها باشگاه خودمون انداختن.وای که چقدر دلم برای اون روزا تنگ شده.
نمیدونم چقدر گذشته بود که با سوت بتی بازی متوقف شد.بتی با اشاره ی دستش ازم خواست برم پیشش.
خیس عرق شده بودم.از بازی خودم راضی بودم.حداقل میدونم همه ی تلاشم رو کرده بودم.هرچی تو کیسم بود رو ریختم بیرون و نشون دادم.
بتی-افرین خوب بود اما هنوز خیلی جا داری تا روت کار بشه
بتی نگاهی به فرانک کرد و گفت:فقط به خاطر فرانک عزیز قبولت میکنم
من-وااااو مرسی بتی عزیز
خدا خیرت نده که اینقده رکی تو زن.اخه میمردی نگی به خاطر فرانک قبولت کردم. اه اه اه حالم رو بهم زد.....ولی اشکال نداره ارزشش رو داشت.
نگاه قدر شناسانه ای به فرانک انداختم.
بتی بعد از ادرس یه اتاق رو بهمون داد و یه نامه نوشت داد و دستمون ازمون خواست تا بریم برای ثبت نام.
بعد از اینکه دوباره وارد همون سالنه شدیم پریدم بغل فرانک و کلی ازش تشکر کردم.بااینکه یه شانس عالی رو از دست داده بودم اما باز همینم غنیمت بود برام.بعد از اینکه ثبت نام کردیم و هزینه رو به حسابشون واریز کردیم از باشگاه اومدیم بیرون.
قرار شد تا دوهفته فرانک حمل و نقلم رو به دوش بکشه از اون به بعد خودم برم و بیام.چون باید کم کم یاد میگرفتم.
قبل از اینکه بریم خونه فرانک منو به یه مرکز خرید بزرگ برد و چیزایی که دوست داشتم و یا واقعا برام لازم بود رو خریدم.
اینقدره خوراکی های خوشمزه و خوشگل داشت که ادم هول میشد.کلی هم شکلات خریدم.
ناهار رو هم با هم تو یه رستوران ایتالیایی خوردیم.غذاهای ایتالیایی ها واقعا فوق العاده بود اما بازم به گرد پای غذاهای ایران نمیرسید.بعد از ظهر هم قرار شد بریم دور شهر رو بگردیم.
ناهار رو هم با هم تو یه رستوران ایتالیایی خوردیم.غذاهای ایتالیایی ها واقعا فوق العاده بود اما بازم به گرد پای غذاهای ایران نمیرسید.بعد از ظهر هم قرار شد بریم دور شهر رو بگردیم.شب خسته و کوفته برگشتم خونه.خیلی خیلی روز خوبی برام بود.پا گذاشتن تو یه دنیا ی جدیدی که نه با فرهنگشون اشنایی داری و نه کسی رو اونجا میشناسی برام جالب بود.فرانک هم خیلی خوب هوام رو داشت.درباره ی همه جا برام توضیح میداد.برام ولخرجی میکرد.
حالا میفهم فرانک منهای اون حرف زدنای زیادش ادم خیلی خوبیه.میتونم باهاش احساس راحتی کنم با اینکه دوروز بیشتر از اشناییمون نمیگذره!!
از پس فردا کلاس ورزشم شروع میشه.هفته ی بعد هم قراره با فرانک برم برای کارای دانشگاهم.
کلاس ورزشم یک ساعت و نیم در روز و یه روز در میونه.
یک روز در هفته هم مخوام کلاس شنا بردارم.چون دوست دارم از همه چیز اینجا استفاده کنم.
****
دو هفته از اومدنم میگذره و من الان احساس راحتی بیشتری میکنم.فرانک تو همه ی کارام کمکم میکنه.اشپزیام رو هم به لطف کتاب اشپزی انجام میدم.
درسته خیلی وقتا گند میزنم بهش اما بازم اینکه دستپخت خودت رو بخوری یه حال دیگه ای داره.
دانشگاهمم که به لطف خدا و فرانک سریع ردیف شد.کلاسام رو جوری تنظیم کردم که با ورزشم تداخل نداشته باشه.
بچه ها باشگاهمون خیلی قوین.بیشتریا چند ساله که دارن این کار رو انجام میدن.با سه تاشون هم دوست شدم.
یکیشون رو خیلی بیشتر دوست دارم.اسمش نیکُل و خیلی هم خوشگله.چشمای ابی درشت با موهای بلوند داره که همیشه پایین موهاش یه فر درشت خرده.لبای قلوه ایی داره و بینیش هم کوچیک و خوش تراشه.
دختر مهربونیه و برعکس من که خیلی پرجنب و جوشم اون همیشه ارومه.شاید به خاطر همینه که خیلی دوستش دارم.وقتی پیششم ارامش عجیبی رو حس میکنم.
یه گاز دیگه به ساندویچم میزنم و به فرانک که داره درباره ی یکی از مسافرتاش به نیوزلند حرف میزنه خیره میشم.اصلا به حرفاش گوش نمیکنم.فقط سرم رو تکون میدم.بیشتر سرگرم بهشتیم که تو دستامه .چیز برگر واقعا یه بهشت زمینه.میترسم فرانک وسط حرفاش یه سوال ازم بپرسه منم که اصلا گوش نمیدم اونوقت وسط زمین و اسمون گیر میکنم.
اخه خیلیا تا حالا مچم رو گرفتن.همینجوری که داشتن یه قضیه ی طولانی رو تعریف میکردن وسطش یه چیزی هم ازم میپرسیدن منم که دیگه دکترای پیچوندن رو از دانشگاه شهاب گرفته بودم همش میگفتم اوه اوه من برم توالت سریع میام.
البته خیلی وقتا هم این کلک جواب نمیداده و من راه شریف خجالت کشیدن رو در پیش میگرفتم.
ساندویچم که تموم شد نوشابم رو برداشتم و تکیم رو زدم به صندلی و شروع کردم به نوشابه خوردن.فرانک هنوز نوارش روشن بود و داشت حرف میزد.نمیدونم چرا هیچوقت متوجه نمیشد من اصلا به حرفاش گوش نمیکنم.همونجور که داشتم نوشابم رو میخورد از پنجره به بیرون خیره شدم.مردم در حال رفت و امد بودن.این فرانک بی سلیقه میزمون رو دقیقا روبروی در انتخاب کرده بود برای همین هم هرکسی که میرفت و میومد اول باید از زیر نگاه من رد میشد بعدش میرفت یه میز برای خودش انتخاب میکرد.
نه.....نوشابه پرید تو گلوم....چقدر چهرش اشنا بود.کجا دیده بودمش.تند تند داشتم سرفه میکرد.فرانک بلند شد و زد پشتم.وقتی سرفم بند اومد دوباره بهش نگاه کردم.جلوی در ایستاده بود و داشت به من نگاه میکرد.با این سرفه هام بیشترم داشتم جلب توجه میکردم.وقتی تقریبا اروم تر شدم نوشابم رو دوباره برداشتم و مثل این خیره ها دوباره شروع به خوردنش کردم.
پسره شروع کرد به قدم برداشتن.فکر میکردم الان رد میشه و میره.اما دقیق بالای سرم ایستاد.فرانک سرش رو بلند کرد و نگاهی تواٌم با تعجب به پسره انداخت.
پس شاید من هم به نظر اون اشنا اومدم.سرم رو بلند کردم و بهش زل زدم.وای خدای من این اینجا چیکار میکرد.اینکه همون سهیل اویز خودمون بود.پس چرا شهاب چیزی از اومدن سهیل بهم نگفته بود.
سهیل به انگلیسی گفت:شیرین خانوم شمایید؟
مثل خودش یه چهره ی بی تفاوت گرفتم و گفتم:بذار ببینم این صورت به شیشه خورده رو یه جایی دیده بودم.....اهان دم در خوابگاه
سهیل-فکر نمیکردم هنوز هم همون حالت جبهه گیری احمقانتون رو حفظ کرده باشید......در ضمن از حافظه ی سه ثانییتون هم توقع نداشتم اون روز رو به یاد بیارید
دندونام رو روی هم فشار دادم.چقدر پروئه.
من-من روزای بد زندگیم رو خوب به خاطر میسپارم.....امروز هم همش یه حس حال بهم زنی داشتم حالا دلیلش رو میفهمم
سهیل رو کرد به فرانک و گفت:سلام وقتتون بخیر.من سهیلم یکی از دوستان شیرین خانوم
فرانک هم از جاش بلند شد و با سهیل دست داد و گفت:سلام سهیل عزیز منم فرانک هستم
سهیل دوباره نگاهی به من انداخت و گفت:شهاب نگفته بود ازدواج کردید
من-حالا چرا دارید حرص میخورید؟من نشد یکی دیگه....البته میدونم فراموش کردن من کار سختیه براتون
سهیل پوزخندی زد وگفت:فکر نمیکردم اینقدر مونده ی پسرا باشید که بخوایید خودتون رو بند کنید بهشون
من-منم فکر نمیکردم دیدن شوهر عزیز من اینقدر شمارو ناراحت کنه
سهیل داشت رسما حرص میخورد....اما میدونم نمیخواست بیشتر از این باهام کل کل کنه.وای که چقدر ضایع کردنش حال میده.خدا کنه نره تا من یکم از کنف کردنش کیف کنم
سهیل-از دیدنتون خوشحال شدم شیرین خانوم
و بعدش سرش رو به نشانه ی احترام یکم خم کرد و رفت به سمت طبقه ی بالا....
وقتی سر میز نشستیم سرم رو کردم بالا و تو دلم گفتم:میگم خداجون کشته مرده ی این ارزو براورده کردناتم.
وقتی ساندویچ فرانک تموم شد از رستوران اومدیم بیرون.یه انرژی خاصی درون خودم احساس میکردم.شاید بخاطر سهیل بوده.چون جدیدا وقتی کل کل میکنم انرژی میگیرم.باید اسم خودم رو بذارم کل کل اشام !!
****
روزها میومدن و میرفتن.نمیدونم خسته نمیشدن اینقدر در حال رفت و امد بودن؟دیگه خبری از سهیل نشد.یعنی دیگه ندیدمش.چه توقعایی داشتم من اخه مگه غوله که من میخواستم تو شهر به این بزرگی دوباره ببینمش.از دیدارمون هم حرفی به شهاب نزدم.
تو ورزشمم هم جا افتاده بودم.با همه ی بچه ها ی تیممون هم دوست شده بودم.مربیم هم از کارم راضی بود.میگفت پیشرفت خیلی سریعی دارم.شنا هم میرفتم.با اینکه اوایل هیچی ازش حالیم نبود اما حالا دیگه میتونستم با چند نفر مسابقه هم بذارم.تو دانشگاه و درسا هم موفق بودم.دانشگاه های اینجا زمین تا اسمون با تهران فرق میکرد.
فرانک هم یه روز بهم گفت که میخواد با دوست دخترش ازدواج کنه.یعنی انتظار هر خبری رو داشتم غیر از این.یکی نیست بگه مرتیکه سن بابای من رو داری اونوقت تازه میخوای با دوست دختر جونت ازدواج کنی؟
ولی خب اینا فقط حرفای تودلی خودم بود.اون لحظه بهش گفتم:وااای فرانک چه خبر خوبی بود.فکر نمیکردم اینقدر زود تصمیم به ازدواج بگیری (!!)
لپتاپم رو پام بود و در حال چت کردن با نیکلم.داره درباره ی دوست پسرش بهم میگه که چقدر شر و شیطونه و روحیاتش اصلا بانیکل نمیسازه اما بازم نیکل دوستش داره.
دوباره از پنجره به بیرون نگاه میکنم.چه روز افتابی قشنگی.امروز تعطیله.باید یه برنامه برای خودم بچینم. دیگه حالا رفت و امد با اتوبوس رو یاد گرفتم.میتونم راحت برم و بیام.مترو هم خیلی وقتا به دادم میرسه.
شاید سینما برم و یه نهار خوشمزه خودم رو مهمون کنم.شایدم برم دوچرخه کرایه کنم و دور شهر رو دور بزنم و بعدش یه ناهار خوشمزه خودم رو مهمون کنم.یا میتونم برم خرید و بعدش یه ناهار خوشمزه خودم رو مهمون کنم.رفتن به پارک هم میتونه خوب باشه تازه بعدش هم میتونم یه ناهار خوشمزه خودم رو مهمون کنم!اهان فهمیدم خودم رو یه نهار خوشمزه مهمون میکنم.چرا از اول به ذهنم نرسید؟؟!!
نیکل میخواد با مامانش بره خرید برای همین ازم خدافظی میکنه و میره.من میمونم و تنهایی خودم و خونه و یه دلتنگی کوچولو اون گوشه های دلم.برای همین گوشی رو بر میدارم و به خونه زنگ میزنم.بعدش با نسیم هم صحبت میکنم.حالا نوبت بهنوشه.اروم شمارش رو میگرم.نمیدونم چرا اینقدر استرس دارم.
بهنوش-جونم شیرین
من-سلام بهنوش
بهنوش-سلام دبه ی ترشی
من-زهر مار دبه ی ترشی اصلا منم بهت میگم بد مزه به جای به نوش
بهنوش بعد از اینکه خندید گفت:وای خدای قبلانا بامزه تر بودی الان خنک شدی
من-بهنوش گل بگیر اونجا رو
بهنوش-تسلیم تسلیم.....خب چطوری رفیق قدیمی؟
یه لحظه دلم گرفت.به یاد اون روزا افتادم.روزای دانشگاه.خونه مجردیمون.از کجا میدونستیم ترم بعدی فقط یکیمون میره به اون دانشگاه؟
من-بد نیستم.امروز تعطیلم حوصلم سر رفته
بهنوش-تو ر وقت حوصلت سر میره زنگ میزنی ها
من-خب دوست به درد همین لحظه ها میخوره دیگه
بهنوش-راستی شیرین فکر نمیکردم چیزی از کوهیار نپرسی یه خبر داغ برات دارم
ته دلم لرزید اما لحن بی تفاوتم رو عوض نکردم:چیزی شده؟
بهنوش با هیجان گفت:الان سه ماه از رفتن تو میگذره....البته اگه اشتباه نکنم.
من-درسته خوب که چی؟
بهنوش-خوب تو این سه ماه من هیچ خبری از کوهیار نداشتم تا اینکه هفته ی پیش زنگ زد بهم
من-خب چی گفت؟
بهنوش-گفت یه قراره بذاریم یه کاری باهام داره
من-ای بابا بهنوش یه نفس زر بزن دیگه هی باید کوکت کنم
بهنوش-اااا .....خیلخب دارم میگم دیگه.خلاصه منم قبول کردم.قرار شد اون بیاد کرج.برای فرداش تویه پارک قرار گذاشتیم.روز قرار رفتم.....کلک چه خوشتیپی رو هم به تور .....
من-بهنوش دارن در میزنن من بعدا بهت زنگ میزنم
بهنوش-باشه پس هروقت تونستی زنگ بزن فعلا
من-خدافظ
گوشی رو کلافه پرت کردم روی مبل.ای ادم مزاحم.از تو چشمی نگاه کردم ببینم کیه.فرانک بود.....حالا نمیشد دو دقیقه ی دیگه بیای؟
گوشی رو کلافه پرت کردم روی مبل.ای ادم مزاحم.از تو چشمی نگاه کردم ببینم کیه.فرانک بود.....حالا نمیشد دو دقیقه ی دیگه بیای؟
در رو باز کردم و تعارفش کردم بیاد تو.وقتی باهم رو مبل نشستیم گفت:ببخشید شیرین عزیز که امروزوقتت رو گرفتم
اره بخدا یه مزاحم به تمام معنایی الان
فرانک-اما خب دوست دخترم امروز کار داشت و نمیتونست باهام بیاد تا بریم بیرون منم که حوصلم سر رفته بود تصمیم گرفتم بیام اینجا تا با تو برم بیرون
من-اووووه چه فکر عالی کردی اتفاقا امروز منم تو فکر تو بودم تا باهم بریم بیرون
اره جونه خودم و عمه ی محترمم
فرانک-پس چه بهتر پاشو حاظر شو بریم بیرون
از روی ناچاری یه جیغ کوتاه کشیدم و گفتم پس چقدر خوش بگذره.جین ابیم رو با تی شرت صورمه اییم پوشیدم و موهام رو هم کیلیبس زدم و کلاه مشکیم رو هم سرم گذاشتم و رفتم بیرون.
فرانک هم پشت پنجره داشت بیرون رو تماشا میکرد.از پشت بهش دقیق شدم.هیکل ورزشکاری داشت.خیلی هم خوش تیپ بود.یه تی شرت خاکستری با شلوار کتون مشکی پوشیده بود.لا به لای موهاش هم میشد تار های سفید رو که نشونه ی 37 سال سنش بود رو دید.چشمای قهوه ایش که همیشه تو نور خورشید رگه های عسلی داشت منو یاد کوهیار مینداخت.لبای باریک و بینی نسبتا پهنش که به صورتش میومد باعث شده بود یه چهره ی دوست داشتنی رو ازش بسازه.شکمو بودنش بهترین اخلاقش به حساب میومد چون همیشه تو غذا خوردنا باهام پایه بود.از این رو هیچوقت هیچکدوممون نمیذاشتیم به شکمامون بد بگذره.
من-من امادم
فرانک نگاهی بهم انداخت و گفت:مثل همیشه بهترین تیپت رو میزنی
فرانک در رو باز کردو رفت بیرون منم عینک افتابیم رو از روی میز برداشتم و پشت سرش از خونه خارج شدم.برعکس همه ی روزهایی که بودن در کنار فرانک باعث سرگرمیم میشد امروز باعث شد گند بزنه به روزم.
****
شب خسته و کوفته برگشتم خونه.ساعت 11 شب بود.برای همین از زنگ زدن به بهنوش صرف نظر کردم.
کلاهم روکناری انداختم و خودم رو پرت کردم رو مبل.روز خوبی بود اما اینقدر حس فوضولیم فعال شده بود که هیچی ازش نفهمیدم.
****
صبح زود از خواب بیدار شدم و بعد از اینکه تند تند یه قهوه ی هول هولکی خوردم پریدم تو اتاق و لباسام رو عوض کردم.
تاپ بنفش با شلوارک مشکیم رو پوشیدم.و مثل همیشه هم یه سویی شرت روش تنم کردم تا راحت باشم.با اینکه اینجا کسی به کسی کاری نداشت اما خودم با تاپ راحت نبودم.
کولم رو انداختم رو دوشم و هندزفری و عینکم رو هم برداشتم و زدم بیرون.چون ورزشگاه از خوابگاه دور بود مجبور بودم زود راه بیفتم.
هوای صبحگاهی رو با تمام وجود کشیدم تو ریه هام.هندزفری رو زدم تو گوشم و شاد ترین اهنگم رو انتخاب کردم و به راه افتادم.نصف راه رو پیاده میرفتم و نصفه ی دیگه رو با اتوبوس.از اونجایی که پیاده روی اونم تو صبح زود و تنها و همراه با اهنگ خیلی حال میداد هرگز با فضای خفه ی اتوبوس عوضش نمیکردم.
مسابقه ایی که قرار بود امروز بین دوتا تیم تو ورزشگاه برگزار بشه 1-2 به نفع تیم ما تموم شد.البته گل تساوی رو مدیون من بودن !
وقتی برگشتم خونه خیلی خسته تر از روزای دیگه بودم.اونم بخاطر این بود که انرژی زیادی صرف مسابقه کردم.پاهام داشتن میرفتن تا روی تخت ولو بشن اما یه دفعه یاد بهنوش و قضیه ی پارک افتادم.
دوییدم سمت گوشیم و و شماره ی بهنوش رو گرفتم.خیلی منتظر موندم اما کسی گوشی رو برنداشت.دوباره زنگ زدم ایندفعه هم میخواستم قطع کنم که صدای فرهاد تو گوشی پیچید.
فرهاد-بله؟
من-سلام فرهاد
فرهاد-سلام شیرین خانم
من-مرسی منم خوبم با احوال پرسی های شما بله زندگی هم راحته بله بله دانشگاه هم خوبه فرانک هم خیلی کمکم میکـــــ.......
فرهاد-شیرین خانم یه لحظه اجازه بدید من خودم میپرسم
من-نه اخه با بهنوش کار واجب دارم
فرهاد-خب بهنوش الان تو دسترس نیست اگه لطف کنین 10 دقیقه دیگه زنگ بزنین میاد
من-مگه کجاست؟
فرهاد-گفتم که نیست دیگه
من-فرهاد 23 سال سنمه ها....ای بابا باشه کارش که تموم شد بگو بزنگه
فرهاد خنده ای کرد و گفت:ای بابا چقدر تو منحرفی دختر
من-دست پرورده ی خودتم....خدافظ
فرهاد-خدافظ
گوشی رو پرت کردم رو تخت.اخه همین الان کدوم گوری رفتی تو دختر.یکم رو تخت نشستم و منتظر زنگ شدم.اما کم کم خسته شدم و دراز کشیدم.داشتم به کوهیار فکر میکردم.چقدر دوست داشتم عکس العملش رو وقتی دفترخاطراتم رو میخونده ببینم.اینقدر به این موضوع فکر کردم که پلکام سنگین شد و دیگه هیچی نفهمیدم.
ساعت 6 بعد از ظهر بود که از خواب بیدار شدم.وای خدا خیلی خوابیدم.اخه خیلی هم خسته بودم.هلک و هلک رفتم به سمت توالت و دست و صورتم رو شستم و رفتم تو اشپزخونه برای خودم چای دم کردم.یه دونه شکلات از تو کابیت برداشتم و گاز زنان رفتم پای تلوزیون نشستم.
تو حال و هوای خودم بودم که با یاداوری بهنوش مثل فنر که چه عرض کنم مثل شاه فنر از جام پریدم و رفتم سمت گوشیم.دوتا تماس شهید شده ازش داشتم.خدا بیامرزشون بچه ها خوبی بودن.
سریع شمارش رو گرفتم.با دومین بوق خودش جواب داد.بخدا اگه ایندفعه جواب نمیداد شهاب سیریش رو مینداختم به جونش.
بهنوش-به به سلام دبه ی لیته
من-زهر مار دبه ی لیته ....من تا اراده کنم خواستگارام صف میکشن
بهنوش-تو راست میگی....اصلا کور شود هر که نتوان دید
من-تو هم باید کور بشی...شوهر ندیده جونم زنگ زدم ادامه ی اون قضیه ی کوهیار رو تعریف کنی
بهنوش-اولا جواب ابلهان خاموشیست دومــــ.....
سریع پریدم تو حرفش و گفتم:جواب خران هم توگوشیست
بهنوش نچ نچی کرد و گفت:اینارم اونجا بهت یاد میدن بی ادب؟
من-بهنوش جون فرهاد جونت بگو دیگه اون روز چی گفت؟
بهنوش-چون خواهش میکنی باشه میگم.....هیچی دیگه رفتم سر قرار.یه تیپی زده بود لعنتی دختر کش
من-هیز بی چشم و رو مگه خودت اقا نداری که پسر مردم رو دید میزنی؟
بهنوش-یه نگاه حلاله....گل بگیر اونجا رو تا بگم
خلاصه که رفتم سر قرار.تا منو دید سریع از جاش بلند شد و شروع کرد به احوال پرسی بعدش هم باهم رفتیم رو یه نیمکت نشستیم.بعد از کلی حاشیه چینی و چرت و پرت گفتن ازم خواست ایمیلت رو بهش بدم
من-خب خب تو چیکار کردی؟
بهنوش-هیچی دیگه دیدم جوون مردم داره از دست میره دادم
من-تو بیجا کردی
بهنوش-شیرین الان وقت ندارم باهات کل کل کنم مامان صدام میکنه فعلا بای
من-ای بخوره تو سرت اون بای گفتن...خدافظ
بعد از اینکه گوشیم رو انداختم اونور رفتم تو فکر.چرا ایمیلم رو میخواسته؟این بهنوش هم همش دوست داره دستش تو کار خیر باشه.خب بگو نباید یه مشورتی باهام میکردی بعدش میدادی؟
میخواستم برم برای خودم چای بریزم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد.شیرجه رفتم رو گوشیم.بهنوش بود.
-شیرینی بد تر از تلخی ترسیدم پای تلفن بهت بگم شمارتم بهش دادم....گفتم شاید دیگه تو ایمیلت نری شمارتم محض احتیاط داشته باشه....عصبی نشو خونت چرک میشه..بوس بوس)
دوست داشتم بهنوش اون لحظه دم دستم باشه.فقط الان باید رو یه چیزی عصبانیتم رو خالی کنم.اولین چیزی که به نظرم اومد ته مونده ی شکلاتم بود.برداشتتمش و میخواستم از پنجره پرتش کنم پایین.اما یه لحظه به کاکائو های مظلومش خیره شدم.التماس ازشون شر و شر میبارید.
دلم نمیومد پرتش کنم پایین برای همین هم همش رو کردم تو دهنم و حرصم رو سر جوییدنش خالی کردم.اخ بهنوش اگه دستم بهت برسه میدونم باهات چیکار کنم.
****
دو هفته از اون روزی که با بهنوش صحبت کردم میگذره.اما کوهیار هنوز نه زنگ زده و نه ایمیلی ازش دریافت کردم.
چهار ماهی میشه که اینجا استقرار دارم.مربیم میگه تو ورزشم خیلی پیشرفت زیادی داشتم.یه روز هم باهام صحبت کرد و گفت که میتونم سال بعدی با یه امادگی بالا تو تستی که اون باشگاهی که اول میخواستم برم و نشد قراره برگذار کنه شرکت کنم.مربیم میگفت حتما قبولم میکنن.
فرانک هم هر روز رابطش باهام صمیمی تر میشد.دوماه دیگه عروسیش بود.میگفت خیلی وقته دوست دخترش رو میشناسه.یه روز هم قراره مارو باهم اشنا کنه.
ظهر یه روز افتابیه و من دارم سعی میکنم برای خودم خورشت قیمه درست کنم.دیشب زنگ زدم و دستورش رو از مامان گرفتم.یه ساعتی میشه که از دانشگاه برگشتم.
لپتابم رو گذاشتم رو کابینت و حین ور رفتن با برنج ها دارم با نیکل هم چت میکنم.نیکل داره از باباش میگه.معتاده الکله و اونا از بابت این مسئله خیلی اذیت میشن.چون هر شب مجبوره بوی تند الکل رو تو خونه تحمل کنه.
دلم براش میسوزه.....لازم نکرده شیرین خانوم اول سوختگی پیاز داغات رو یه کاری بکن بعدش قسمت سوختگی دلت رو فعال کن.
همونجور که دارم پیازا رو خالی میکنم تو سطل زباله صدای لپ تاپم توجهم رو جلب میکنه.یه ای دی ناآشناست.
-سلام شیرین منم کوهیار
از همون فاصله پیامش رو خوندم.چرا اینقدر دستم داره میسوزه؟به دستم نگاه میکنم اینقدر حواسم پرت شده ماهیتابه رو هنوز نذاشتم رو کابینت و همونجوری نگهش داشتم......
همونجور که دارم پیازا رو خالی میکنم تو سطل زباله صدای لپ تاپم توجهم رو جلب میکنه.یه ای دی ناآشناست.
-سلام شیرین منم کوهیار
از همون فاصله پیامش رو خوندم.چرا اینقدر دستم داره میسوزه؟به دستم نگاه میکنم اینقدر حواسم پرت شده ماهیتابه رو هنوز نذاشتم رو کابینت و همونجوری نگهش داشتم......
ماهیتابه رو پرت کردم تو سینک ظرفشویی و شیرجه رفتم به سمت لپتابم.پیام دومش رسید
-شیرین خواهشا جواب بده میدونم هستی
ضربان قلبم هر لحظه داشت بیشتر میشد.دستم داشت میرفت تا بگم سلام اما با دیدن پیام سومش جلوی خودم رو نگه داشتم.
-میخوام درباره ی نیاز باهات صحبت کنم جواب بده
پس هنوزم به یادشه.اه بی لیاقت...ازت متنفرم...متنفرم متنفرم متنفرم متنفرم....
اعصابم بهم ریخت.بدون اینکه گوش کنم چی میخواد بگه لپتابم رو میبندم.اسم نیاز برام مثل سوهان روح بود.از تو میخوردم.خودم رو روی صندلی ولوو کردم و سرم رو گذاشتم رو دستم.اصلا مگه من میدونستم چی میخواسته بگه که این کارو کردم؟
بوی سوختگی تمام اشپزخونه رو پر کرد.سرم رو بلند کردم.وای غذام سوخت....
****
دیگه تو اون ایمیلم نرفتم.خطمم عوض کردم.نمیخواستم با کوهیار در ارتباط باشم.شاید از این میترسیدم که بخواد بهم بگه نیاز برگشته پیشش.یا شایدم بخواد یه خبری از نیاز بهم بده که به نفع من نباشه.
رقیب بدترین چیزیه که ادم میتونه دررابطه ی عشقیش داشته باشه.
****
زنگ زدم به نیکل و ازش خواستم برای شنبه یه قراری بذاریم و بریم بیرون.قرار شد اون با ماشینش بیاد دنبالبم.بودن در کنار نیکل بهم ارامش میده.و تو این چند روز خیلی به ارامش نیاز داشتم.
روز شنبه که قرار بود با نیکل بریم بیرون از صبح زود بیدار شدم و رفتم یه دوش گرفتم.بعد از اینکه از حمام برگشتم و یه صبحانه ی مفصل خوردم. کم کم رفتم تا حاضر بشم.وقتی صدای پیامم بلند شد طبق عادتم مثل ترقه بالا و پایین پریدم و خودم رو رسوندم به گوشیم.اخه جدیدا هیچکس بهم پیام نمیده.
وقتی اسم نیکل رو دیدم سریع پیام رو باز کردم.
-شیرین عزیز چون هوا خوبه من تصمیم گرفتم که باهم بریم دوچرخه سواری.مدارکت رو بیار تا مشکلی برای کرایه پیش نیاد
دوباره و سه باره متن رو خوندم.اصلا نظر من رو نپرسیده بود.باز خوبه لااقل بهم خبر داده بود.
تی شرت استین بلند قهوه ایم رو با شلوار کتون مشکیم پوشیدم.میدونستم که ظهر تا رستوران میکشونمش برای همین یه تیپ درست و حسابی زدم.
کولم رو هم با قوطی اب و عینک و مدارک و کیف پولم برداشتم و رفتم پایین.وقتی از ساختمون خوابگاه خارج شدم به سمت پارک کنار خوابگاه حرکت کردم.روی اولین صندلی نشستم و منتظر نیکل شدم.بهش پیام دادم که تو پارکم.تا مجبور نشه دنبالم بگرده.
پنج دقیقه ی بعد ماشین مشکی نیکل که خیلی هم شیک بود جلوی در پارک ایستاد.کولم رو انداختم دوشم و به سمت ماشینش رفتم.وقتی در جلو رو باز کردم و نشستم نیکل حرکت کرد.
نیکل-خب شیرین خوبی؟
من-اره خوبم
نیکل-مدارکت رو اوردی؟
من-اره
نیکل-راستی موافقی تا شب فقط تو خیابونا باشیم و خوش بگذرونیم؟
من-اره امروز تعطیله و من هیچ کاری ندارم
نیکل-عالیه منم هیچ کاری ندارم
****
روزها پس از دیگری میومدن و میرفتن و من هرروز بیشتر دلتنگ خونه میشدم.عروسی فرانک هم نزدیک بود برای همین هم تصمیم گرفتم برم یه لباس شیک برای خودم بخرم.
بعد از ظهر روز چهارشنبه بود و هوا ابری بود.تصمیم گرفتم یه لباس گرم تر بپوشم تا اگر بارون اومد سردم نشه.
قبل از اینکه حاضر بشم طبق عادت همیشه رفتم از پنجره ادما رو نگاه کردم.هروقت میخواستم برم خرید همین کارو میکردم.اول نگاه میکردم ببینم مردم چی پوشیدن تا من هم مثل همونا لباس بپوشم.هوا نسبتا رو به سردی بود برای همین بیشتریا یا یه کاپشن پوشیده بودن ویا لباسای استین بلند.
رفتم تو اتاقم و در کمدم رو باز کردم.یه عالمه لباس داشتم.هم لباسایی که از ایران اورده بودم و هم لباسایی که از اینجا میخریدم خودشون کلی شده بودن.
چون خیلی پیاده روی میکردم برای همین تو مسیرم کلی مغازه های خوشگل خوشگل بود و پشت ویترین همشون هم کلی لباسای خوشگل خوشگلی بود.
بابا هم به حسابم سر هر ماه کلی پول واریز میکرد برای همین حسابم همیشه پر بود و من برای خرید کردن هیچ مشکلی نداشتم.
تی شرت یاسی رنگم رو با شلوار جین مشکیم پوشیدم.کاپشن کوتاه مشکیم رو هم روش پوشیدم.کیف و پول و موبایلم رو هم برداشتم و زدم بیرون.
چقدر بیرون رفتن اینجا راحت بود.تا مرکز خرید پیاده رفتم.به پیاده رفتن عادت کرده بودم.
بعد از کلی گشتن تو پاساژا و مغازه ها یه پیرهن کرمی رنگ پیدا کردم که خیلی به نظرم قشنگ میومد.
دیگه حوصله ی گشتن رو نداشتم برای همین همون رو خردیم و با تاکسی برگشتم خونه.تا پام رسید تو خونه گوشیم زنگ زد.بهنوش بود.
من-الو سلام
بهنوش-سلام شیرین تو چیکار کردی با این کوهیار طفلی؟
من-من؟من کاری نکردم
بهنوش-همین که خطتت رو عوض کردی و دیگه تو اون ایمیلت نمیری؟
من-اختیار خودم رو دارم
بهنوش-زنگ زد به من گفت این کارا چیه شیرین میکنه خب حتما کارش دارم دیگه
یه لحظه با خودم فکر کردم چه کاره احمقانه ای کردم خب حتما کارم داشته دیگه.
من-بهنوش تو شمارم رو از کجا اوردی؟
بهنوش-اهان خوب شد گفتی چی فکر کردی درباره ی من؟از نسیم گرفتم.مثلا میخواستی چی رو ثابت کنی که شمارت رو به من ندادی؟
من-بهنوش من فقط....
بهنوش-منو بگو میخواستم تو رو به کوهیار نزدیک تر بکنم اصلا به تو خوبی کردن نیومده
من-بهنوش گوش کن
اما به جای بهنوش صدای بوق ممتمد بود که گوشم رو پر کرد.فکر نمیکرد از این کارم ناراحت بشه.خب میترسیدم دوباره شمارم رو به کوهیار بده.من اومدم اینجا که از شر کوهیار خلاص بشم پس دلیلی نداره که کوهیار به گوشیم زنگ بزنه و باهام چت کنه.
از اینکه جدیدا داشتم مثل دخترای احمق فکر میکردم از دست خودم عصبانی شدم.شاید واقعا کوهیار کارم داشته.چرا من بهنوش رو با این کارم ناراحت کردم؟بخاط کی؟کوهیار؟اصلا اون ارزشش رو داشت که بهترین دوستم رو بخاطرش ناراحت کنم؟
****
از نسیم خواستم تا از طرف من بره با بهنوش صحبت کنه و از دلش در بیاره.چون بهنوش زنگ های من رو جواب نمیداد.نسیم از موضوع منو کوهیار چیزی نمیدونست.دلیلی هم نمیدیدم که بدونه.
همینکه بهنوش یه بوهایی برده بود کافی بود.
روز عروسی فرانک بود.من دل و دماغ عروسی رو نداشتم اما خب دیگه باید میرفتم.عروسیشون رو بعد از ظهر میگرفتن.
تو کلیسا.شبش هم قرار بود بریم خونه ی مشترکشون و مهمونی اصلی رو اونجا بگیریم.فرانک نیکل رو هم دعوت کرد تا من اونجا تنها نباشم.نیکل هم قبول کرد که بخاطر من بیاد.
هنوز زن فرانک رو ندیده بودم.برای همین برای دیدنش لحظه شماری میکردم.چون میخواستم ببینم اون چقدر حرف میزنه؟وای فکر کن اونم به اندازه ی فرانک پر حرف باشه.خدا با بچشون به خیر بگذرونه.
بعد از اینکه از کلاس ورزشم برگشتم رفتم یه دوش گرفتم تا سرحال بشم.اخه امروز تمرینا خیلی سنگین تر بود.چون ماه بعدی یه مسابقه داشتیم.مربیم میگفت برای اینکه بخوام توان خودم رو بسنجم باید تو این مسابقه خودم رو نشون بدم.اونوقته که میفهمم چقدر برای تست سال بعداون ورزشگاهه امادگی دارم.چون با فرانک دوست بودم برای همین مربی خیلی هوام رو داشت و راهنماییم میکرد.و برای اینکه بتونم وارد اون باشگاه بشم خیلی کمکم میکرد چون عقیده داشت استعداد من تو این باشگاه حروم میشه.
بعد از اینکه از حمام برگشتم رفتم لباسم رو پوشیدم.چون فرانک ازم خواسته بود تا زود برم اونجا.ساعت 3 ظهر بود و قرار بود من 4 اونجا باشم و مراسم ساعت 5 شروع میشد و 6 هم میرفتیم خونه ی فرانک.
توقع نداشتم تا 4 اونجا باشم چون با اون وقتی که من پای موهام خرج میکردم اگه به شام هم میرسیدم باید کلام رو مینداختم هوا.
موهام رو خیلی ساده بالای سرم جمع کردم و جلوی موهام رو هم بالای سرم جمع کردم.البته به گفتن اسونه ولی وقتی ساعت رو نگاه کرد ساعت 4بود.البته صورتمم یه ربعی وقت برد.با اینکه ارایشم کاملا دخترانه و ساده بود اما اینقدر وسواس به خرج دادم که کلی از وقتم رو گرفت.
کیف دستی کرمیم رو هم برداشتم و یه تاکسی زنگ زدم و رفتم پایین.
****
جسیکا خیلی خوشگل نبود اما زشت هم نبود.یه چهره ی معمولی داشت.اما خیلی بهم میومدن.فرانک خیلی ذو و شوق داشت.اینو از خنده های گاه و بیگاهش میشد فهمید.
جسیکا با اون لبخند ملیحش تو لباس سفید عروس مثل قرص ماه شده بود.شاید چهره ی جذابی نداشت اما اینقدر لبخنداش قشنگ بود که ناخواسته ادم به سمتش جذب میشد.
نیکل هم اومده بود.یه پیرهن بلند یشمی پوشیده بود که واقعا قشنگش کرده بود.
****
عروسی خوبی بود.خیلی خوش گذشت.شبش هم تو خونه ی فرانک با اون شور و نشاطی که مهمونا بجود اورده بودن باعث شد حتی برای یه لحظه هم لبخند از روی لبام پاک نشه.
****
صبح با یه جون کندنی از خواب بیدار شدم که اون سرش ناپیدا.این دانشگاه هم که شده بود قوز بالا قوز.جون ادم رو تا قطره ی اخرش میکشید.
****
نسیم گفت که بهنوش خیلی از دستم ناراحته و به هیچ عنوان منو نبخشیده.دیگه حوصلش رو نداشتم.راستش اینقدر تمرینای ورزشگاه و کارای دانشگاه سنگین شده بودن که دیگه وقت فکر کردن به بهنوش و کوهیار و این و اون رو نداشتم.کله ی صبح بیدار میشدم و میرفتم بیرون شب هم خسته و کوفته بر میگشتم خونه.
اشپزیم هم خیلی خوب شده بود.دیگه بیشتر غذاها رو میتونستم درست کنم.
با جسیکا هم اشنا شده بودم.چند شب سه تایی میرفتیم بیرون.دختر خیلی خوبی بود.واقعا قشنگ و به جا صحبت میکرد.و خیلی هم خوش اخلاق بود.دقیقا برعکس فرانک که خیلی حرف میزد و سر ادم رو میخورد جسیکا کم حرف بود.خدا صبر بده بهش.
****
5ماه از اومدنم میگذشت.مامان زنگ زد و گفت برای عید نوروز برگردم خونه.اینقدر سرم شلوغ شده بود که از عید یادم نبود.تصمیم گرفتم یه مرخصی دو روزه از دانشگاه و ورزشگاه بگیرم و برم ایران.برای رفتن به ایران خیلی ذوق و شوق داشتم.چون 5 ماه بود که از خانوادم و دوستام دور بودم.میتونستم تو همین فرصت هم از دل بهنوش در بیارم.
****
روز پروازم از نیکل و فرانک و جسیکا خدافظی کردم و رفتم فرودگاه.فقط یه چمدون کوچیک برداشتم که اونم توش فقط سوغاتی و لپتابم بود.چیز دیگه ای نبردم چون لازم نبود.
ساعت 3 ظهر بود که رسیدم ایران.وقتی هواپیما نشست یه احساس خوبی رو تو خودم حس کردم.شایدم یه چیزی مثل یه فریاد خفه بود که داد میزد هیچ جا وطن خودم نمیشه.
خوب ضرب المثلا رو برای خودم چپه و راسته میکنم.اخه اصلا همچین جمله ای هم وجود داره؟
ساعت 3 ظهر بود که رسیدم ایران.وقتی هواپیما نشست یه احساس خوبی رو تو خودم حس کردم.شایدم یه چیزی مثل یه فریاد خفه بود که داد میزد هیچ جا وطن خودم نمیشه.
خوب ضرب المثلا رو برای خودم چپه و راسته میکنم.اخه اصلا همچین جمله ای هم وجود داره؟
بعد از اینکه چمدونم رو تحویل گرفتم از فرودگاه خارج شدم.یه تاکسی گرفتم و ادرس خونه ی تو یه تهران مون رو بهش دادم.خیلی خسته بودم.میخواستم بعد از ظهر یه سر به محبی بزنم و به شهاب هم خبر رسیدنم رو بدم تا فردا صبح بیاد دنبالم.
پس فردا هم عید بود.دو روز هم که از دانشگاه و دو روز هم از باشگام مرخصی گرفته بودم.حالا باشگاه رو که ولش کن دانشگاه که دوروز بهم مرخصی داده چون پس فردا هیچی کلاس ندارم میتونم سه روز اینجا بمونم.
بعد از ظهر که نسبتا سرحال شده بودم یه تاکسی گرفتم و رفتم باشگاه.وقتی چشمم به باشگاه افتاد گردی از خاطرات هاله ی قلبم رو گرفت و باعث شد دلم بگیره.چقدر روزای شاد و خوبی رو اینجا داشتم.وقتی پام رو گذاشتم تو محوطه یاد کوهیار افتادم....شوخی هامون....دعواهامون...کل کلامون.....چه روزایه شیرینی بود.
از حالت هندی که در اومدم رفتم به سمت ساختمون محبی.مطمئن نبودم باشه.ولی خب تیریست در تاریکی.شمارش رو هم نداشتم.حوصله ی گرفتن از شهاب رو هم نداشتم.برای همین به راهم ادامه دادم.
تقه ای به در زدم .با صدای بفرمایید داخل شدم.اما بر خلاف تصورم که توقع داشتم با محبی روبرو بشم یه مرد دیگه ای پشت میز بود.
مرد-ببخشید خانم کاری داشتید؟
من-اقای محبی تشریف ندارن؟
مرد-ایشون قراردادشون با این باشگاه تموم شده.مربی جدید تیم فوتبال منم
من-بعله سلامت باشید....نه یعنی باشه مرسی خدافظ
وسریع از اتاق اومدم بیرون.چقدر خوشتیپ بود.البته سنش سی به بالا میزد پس به درد من نمیخوره....لازم نکرده دلم رو صابون بزنم.
از باشگاه اومدم بیرون.پس دیگه محبی اینجا نمیاد ولش کن فوقش زنگ میزنم و یه اماری از اونور بهش میدم.البته با شناختی که از اون فرانک خاله زنک دارم فکر کنم ساعت خوابم رو هم به محبی اطلاع داده باشه !
رفتم دور تهران رو یه دور زدم.البته پیاده.درسته پیاده روی اینجا به اندازه ی اونور کیف نمیده اما اینکه پیش هم نوع های خودت باشی خیلی بیشتر از تنهایی و غربت اونجا می ارزه.
ساعت نه شب بود که برگشتم خونه.اینقدر صدای بوق شنیده بودم که سرم داشت سوت میکشید.
همون موقع هم زنگ زدم به شهاب و خبر رسیدنم رو دادم.اونم کلی ذوق زده شد ولی به روی خودش نیاورد.فردا هم قرار شد بیاد دنبالم.شب موقع خواب خیلی خوشحال بودم چون فردا قرار بود برگردم پیش خانوادم.
صبح با یه صدایی شبیه بنایی بیدار شدم.شایدم یکی داشت میخ به دیوار میکوبید.نمیدونم ولی هرچی بود بیدار شدم.وقتی بیدار شدم صدا قطع شدم.گوشیم رو برداشتم.هفت تا تماس شهید شده از شهاب داشتم.
گوشیم رو برداشتم و همونجور که داشتم به سمت اشپزخونه میرفتم شماره ی شهاب رو هم گرفتم.نزدیک در که رسیدم تماس وصل شد و هم زمان با صدای داد شهاب که تو گوشی پیچید یه از خدا بی خبری هم یه لگد محکم به در زد.لگد زدن همانا و افتادن گوشی از دست من همانا.رفتم با عصبانیت در رو باز کردم.خدایی که ترسیده بودم.اخه کله ی صبح تو گیج و منگی خواب یکی محکم بکوبه به در خونتون شما چیکار میکنین؟
در رو که باز کردم تنها چیزی که دیدم پای شهاب بود که داشت به سمتم میومد.تا اومدم جاخالی بدم پاش محکم خورد تو زانوم.فکر کنم زانوم خورد خورد شد.بعید میدونم چیزی ازش باقی مونده باشه.
نشستم رو زمین و زانوم رو گرفتم تو بغلم و داد و هوار کردم.
من-شهاب خدا لعنتت کنه....شهاب الهی خودم کفنت کنم....الهی سنگ قبرت رو بشورم....الهی از همین پله ها پرت بشی پایین و هیچی ازت باقی نمونه
وقتی سرم رو بلند کردم شهاب در حال خندیدن بود.بیشتر کفریم کرد.چون زانوم واقعا درد میکرد.
من-شهاب نذار دهنم باز بشه زدی ناکارم کردی....من که از دیه ام نمیگذرم باید تا قرون اخرش رو بهم بدی قاتل زانو
شهاب همونجور که میخندید گفت:چوب خداست شیرین خانم چوب خدا.میدونی هم هرکی بخوره دوا نداره.به من میگی هشت صبح اینجایی وگرنه برمیگردم.بعد اومدم خانوم نه در رو باز میکنه و نه گوشیش رو جواب میده نگو تو خواب ناز بودن
من-کور شود چشمی که نتوان دید...اااای....خدا بکشتت شهاب
شهاب-خیلخب دیگه لوس بازی رو بذار کنار فهمیدم تو هم ادمی ...پاشو پاشو خودت رو جمع کن که باید بریم
من-شهاب من با تو هیجا نمیام
ولی شهاب بدون اینکه حتی برای اعتراض های من نیم کیلو تره خورد کنه دستش رو انداختم دورم و از روی زمین بلندم کرد.
شهاب همونجور که من رو به داخل خونه میبورد و با پاهاش در رو میبست گفت:شیرین ماشالا غولی شدی واسه خودت کم کم باید بری مسابقه ی سنگین ترین زنان دنیا اسم بنویسی
من-همون که تو رتبه ی یک احمق ترین پسر دنیا رو تو دنیا کسب کردی بسه برام
شهاب-ای ای نداشتیم ها میذارم و میرم کرج ها
من-همیشه میخواستی از حقیقت فرار کنی
اینقدر تو سر و کله ی هم زدیم که ظهر شد.بالاخره از خونه راه افتادیم و رفتیم کرج.وقتی وارد کوچمون شدیم دلم ریخت.چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود.
مامان و بابا وقتی منو دیدین به گریه افتادن.حتی بابا.با همه ی اون اقتدارش و صلابتش اشکاش رو دیدم.
گرمای کانون خانواده باعث شد تا از اون دلتنگی بیام بیرون.
****
اخرین روزیه که ایرانم.فردا بر میگردم.سال هم تحویل شد.امروز دارم میرم خونه ی بهنوش.میخوام از دلش در بیارم.بالاخره هرچی باشه نزدیک ترین دوستمه.نسیم هم قرار شد بیاد تا با هم بریم.
ماشین نسیم رو جلوی در تشخیص دادم.پس از من زودتر رسیده بود.بعد از اینکه زنگ زدم و در باز شد داخل حیاط بزرگشون شدم.خیلی خونه ی شیکی داشتن.بهنوش با یه تی شرت یاسی رنگ با شلوار جین ابیش به سمتم اومد.لبخند گرمی که روی لباش بود باعث شد بفهمم که دیگه از دستم دلخور نیست.
وقتی بهم رسیدیم قبل از هر حرفی بغلش کردم و بوسیدمش.
بهنوش-ای دختر خفه شدم
من-بهنوش دیگه ناراحت نیستی؟
بهنوش-نه بابا
من-عیدت مبارک
بهنوش-عید تو هم مبارک
دوباره نگاهش کردم.چقدر این دختر ماه بود.با هم به سمت خونشون رفتیم.
بهنوش-مامان و بابا خونه نیستن.رفتن دیدن عمم.نمیدونستن شماها میخواین بیاین وگرنه میموندن
من-راست میگی بخدا اخه نکه من و نسیم جزو کله گنده هاییم زشته مامان و بابات رفتن
بهنوش خندید و گفت:بهروز یه سر اومد و رفت گفت شماها راحت باشین من میرم
من-حالا میموند هم ما راحت بودیم
وقتی وارد خونه شدم چشمم به نسیم که یه خورده چاق تر شده بود افتاد.خیلی خوشگل تر شده بود.اون لباس سبز حریرش واقعا نازش کرده بود.
وقتی همدیگر رو بغل کردیم و عید رو تبریک کردیم سه تایی رو مبل نشستیم.کلی درباره ی اونور ازم سوال کردن منم با حوصله به تک تک سوالاشون جواب میدادم.
بعد از اینکه کلی باهم حرف زدیم و از گوشه و کنار گفتیم بهنوش گفت:راستی شیرین کی پرواز داری؟
من-فردا ظهر
بهنوش-پس میای امشب با فرهاد و بهروز بریم یه پارکی چیزی؟
من-یعنی من و شما چهارتا؟
بهنوش-اره دیگه .البته دوست بهروز هم قراره بیاد
من-باشه مشکلی نیست پس امروز رو باید کلا در اختیار خانواده باشم که شب بیام پیش شماها
بهنوش-من نمیدونم ولی تو قول امشب رو به من دادی ها
من-باشه بابا میام
بهنوش نگاهی به نسیم انداخت و گفت:دیدی قبول کرد
نسیم لبخندی به بهنوش زد و چیزی نگفت.
****
با کلی اصرار و خواهش بالاخره مامان و بابا راضی شدن که شب برم پیش بچه ها.فکر نمیکردم خواهش کردن اینقدر سخت و طاقت فرسا باشه.
بازدید فامیل نرفتم چون کلی از وقتم رو میگرفت.لازم هم نبود کسی بگه که من سه روز ایران بودم.
سارافون مشکیم رو با شلوار لی مشکیم پوشیدم.زیر سارافون هم تی شرت استین بلند یشمیم رو پوشیدم.شال یشمیم رو هم سرم کردم و کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون.وقتی از همه خداحافظی کردم سوئیچم رو برداشتم و به سمت ماشینم رفتم.دلم براش تنگ شده بود.
****
ماشین رو پارک کردم و به سمت در ورودی رفتم.ادرس پارک رو بهنوش بهم پیام کرده بود.پارک فوق العاده خلوتی بود.حالا هم که روز دوم عید بود دیگه اصلا پرنده توش پر نمیزد.به ساعت نگاه کردم.راس ساعت 7 بود.چقدر وقت شناس شدم جدیدا.
شماره ی بهنوش رو گرفتم.
بهنوش-سلام شیرین بیا اخر پارک روبروی فواره نشستیم.
بعدش هم قطع کرد.اصلا کلا من تو فرهنگ این بچه فرو میرم از بس که درصدش بالاست.نزدیم فواره که رسیدم هرچی دور و ورم رو نگاه کردم کسی رو ندیدم.اصلا کسی تو پارک نبود.همینجور که داشتم اطراف رو دید میزدم یه لحظه چشمم خورد به بهنوش.
شکل احمقا سرش رو از پشت شمشاد ها در اورده بود و داشت دست تکون میداد.یه جوری هم دست تکون میداد که انگاری ستاره ی مورد علاقش رو دیده.سری از روی تاسف تکون دادم و به سمتش رفتم.این فرهاد از چی این دختر خوشش اومده.اخه یه جو عقل هم نداره.البته هرچی باشه از من بهتره !!
وقتی رفتم پشت شمشاد ها با یه فرش روبرو شدم که پنج نفر روش نشسته بودن.سبد و فلاکس و تخمه و کلی چیبس و پفک هم روی فرش بود.چقدر هم که خودشون رو تحویل میگیرن.
فرهاد و بهروز از جاشون بلند شدن و باهام سلام و احوال پرسی کردن.بهنوش و نسیم هم که خیلی ادب حالیشون بود از همونجور نشسته گفتن:چه عجب اومدی...میذاشتی شام بیا
دوست بهروز هم که پشتش به من بود از جاش بلند شد که بهم سلام کنه.اما وقتی برگشت دلم ریخت.چشمام تو یه جفت چشم قهوه ای قفل شد.
جمله ی بهنوش رو زیر دندونم مزه مزه کردم....دوست بهروز هم میاد.....
بهنوش یعنی دعا کن تنها گیرت نیارم.کوهیار نگاه گرم و ارومش رو روی صورتم تکون میداد.همه به ما چشم دوخته بودن.
تو اون روز بهاری فقط صدای گنجشکا سکوت بین مارومیشکست.
-سلام
از بهت اومدم بیرون.خیلی ضایع بازی در اورده بودم.منو بگو اون همه با خودم قرار گذاشته بودم که بیخیالش بشم و فراموشش کنم.کجا رفت اون همه قول و قرارایی که با خودم گذاشته بودم....یعنی همش با یه نگاه تموم شد؟
سرم رو انداختم پایین و گفتم:سلام
کوهیار اما خیلی اروم بود.دستام عرق کرده بود.انتظار دیدنش رو نداشتم.
دوباره بهش نگاه کردم.لبخندی زد و گفت:سال نو مبارک
از دستپاچه شدن بدم میومد.برای همین سعی کردم ارامش تو صدام رو حفظ کنم.
من-سال نو شما هم مبارک
چشمم به بهنوش افتاد.تمام چهرش پر از خنده بود.نسیم هم چشماش داشت میخندید.یعنی من میدونم با شما دوتا چیکار کنم.حالا معرکه اینجا بود من و بهروز و فرهاد و کوهیار سرپا بودیم و هیچ حرفی هم نمیزدیم.اون دوتا هم نشسته بودن و داشتن مارو تماشا میکردن.دوست داشتم از همون فاصله جفت پا برم تو شکم بهنوش و نسیم و یکی بخوابونم تو گوششون.
بهروز-بفرمایید شیرین خانوم بفرمایید بشینید
بهنوش-اره دیگه شیرین بیا بشین اینجا رو هم مثل فرش خودت بدون
از عمد رفتم دقیقا پهلوی بهنوش نشستم.وقتی نشستم .اولین کاری که کرد بازوش رو یه وشگون گرفتم تا یکم فشار خونم برگرده سرجاش.
بهنوش فقط یکم سرخ و سفید شد و بعدش یکم ازم فاصله گرفت ولی عمرا اگه من ولش کنم.
تمام سعیم این بود که به کوهیار نگاه نکنم.وقتی هم حرف میزد به فرهاد که کنارش نشسته بود زل میزدم.یه بار که بهنوش گفت:چیه اینقدر به اقامون زل زدی؟قورتش دادی طفلی رو.نمیبینی سرخ شده بچم؟از بس که نگاهش میکنی
من-همچین میگه اقامون انگاری ده تا شکم ازش زائیده
بهنوش سرش رو انداخت پایین و گفت:به وقتش ایشالا
به فرهاد نگاهی انداخم داشت میخندید.چقدر این بشر پرو بود داشت حرفامون رو گوش میکرد.حالا یکی بره نیش اونرو جمع کنه !
موقع شام توقع داشتم بریم رستوران.ولی دیدیم بهنوش چندتا گوجه و تخم مرغ از تو سبدش در اورد و به فرهاد هم یه اشاره کرد.
فرهاد هم مثا این زن زلیلا تا اشاره ی بهنوش رو دید بلند شد رفت سمت ماشینش.همینجور اون شب داشتم تعجب میکردم.اون از دیدن کوهیار.اینم از اشاره های بهنوش و دوییدنای فرهاد.اونم از املت درست کردنشون.
بهنوش فقط داشت کلاس میذاشت ولی من و نسیم خوب میدونستیم حتی یه املت هم یاد نداره درست کنه.
وقتی فرهاد برگشت یه پیکنیک دستش بود.یه لحظه از کاراشون زدم زیر خنده.ولی وقتی قیافه ی های جدی اونارو دیدم خفه خون گرفتم.حتما الان با خودشون میگن دوماه رفته اونور فکر میکنه دیگه چی شده...!!
بهنوش فقط گوجه ها رو خورد کرد بعدش فقط نگاهش رو بین من و نسیم میچرخوند.نسیم میخواست بلند بشه تا شام رو اماده کنه اما صدای کوهیار مانعش شد.
کوهیار-نسیم خانوم چرا اجازه نمیدید ما امشب از هنرهای دست شیرین خانوم بهره مند بشیم
همچین میگه هنرهای دست انگاری یه عمره خونه دارم !!
همچین میگه هنرهای دست انگاری یه عمره خونه دارم !!
نسیم نگاهی توام با شک بهم انداخت.فکر کنم مطمئن نبود بخوام این پیشنهاد رو قبول کنم.بهنوش هم نیم نگاهی بهم انداخت.تا اومدم حرفی بزنم بهنوش دهن مبارک رو باز کرد و کلا وجودم رو اسفالت کرد.
بهنوش-اتفاقا زمانی که خونه دانشجوییمون بودیم این شیرین با تمام بی عرضگیش یه املتایی درست میکرد که اون سرش ناپیدا.اصلا من عمدا امشب پیشنهاد املت دادم.اخه دوست داشتم خاطراتمون تداعی بشه
همونجور که داشتم به چرت و پرتای بهنوش گوش میکردم به نسیم نگا کردم.نسیم چشمکی بهم زد و روش رو کرد اونور.
کوهیار-پس شیرین خانوم ما خودمون رو سپردیمون به دست شما.البته اگه لازمه بگید به امبولانس هم خبر بدم اماده باش باشه
من-شما باید افتخار هم بکنید که از دستپخت لذیذ من میخورید
کوهیار-امیدوارم فقط ادعا نباشه
من-نیازی به امیدواری نیست مطمئن باشید
بلند شدم و رفتم کنار پیکنیک نشستم.فقط یه بار املت درست کرده بودم.چقدر هم که چرت و پرت تفت داده بودم!دست پخت لذیذم.
همونجور که داشتم گوجه فرنگی ها رو میریختم توی ماهیتابه نگاهی به بچه ها انداختم.همشون داشتن به من نگاه میکردن.
من-بچه ها شما کار دیگه ایی ندارید؟
فرهاد-اااا راست میگی ها بچه ها بیاین گل یا پوچ بازی کنیم
همه باهاش موافقت کردن.ای جونم کوچولو ها.....البته از درون داشتم میسوختم چون من رو گذاشتن برای اشپزی و خودشون دارن عشق وحال میکنن.
هر وقت که بیکار میشدم یه نگاهی به بچه ها مینداختم.که هر دفعه هم با نگاه خیره ی کوهیار روبرو میشدم.
.....و تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که به صدای ریختن قلبم گوش کنم.
با حسرت به بازیشون نگاه میکردم.ای بابا همه جا حق من لگد مال میشه.
وقتی املتم اماده شد بوی خیلی خوبی بلند شده بود.
فرهاد-فکر کنم غذای سراشپز اماده شد
بهنوش هم پشت بند حرف فرهاد خندید....ای جونم این دوتا چقدر بامزن....وای که چقدر خندیدم !!
گرد تا گرد هم نشستن.منم ماهیتابه رو برداشتم .اما هرچی اطراف رو نگاه کردم هیچ چیزی پیدا نکردم که ماهیتابه رو بذارم روش....تا اینکه چشمم به یه کلاه افتاد.فکر کنم ماله یکی از پسرا بود.
برداشتمش و گذاشتم وسط و ماهیتابه رو گذاشتم روش.ولی بهنوش در یه حرکت سریع کلاه رو از زیرش کشید و گرفت تو بغلش.کشیدن بهنوش همانا و چپ شدن ماهیتابه هم همانا.همه به ماهیتابه زل زده بودیم.
نگاهی عصبی به بهنوش انداختم و بهنوش سریع گفت:گاز نگیر خب هدیه ی تولده فرهاد بو حیفم اومد کاریش بشه
در حالی که داشتم دندونام رو روی هم فشار میدادم گفتم:خودم ده تا عین همون رو برات میخریدم
بهروز ماهیتابه رو برداشت و همه به دسته گل بهنوش نگاه کردیم.اصلا قابل خوردن نبود.همش پخش روفرشی شده بود.
من-منکه زحمتم رو کشیدم دستم هم درد نکنه دیگه اینا دسته گلایه خانوم فرهاد جونتونه
کوهیار-بیخیال حالا کاریه که شده
نسیم-میخواین تخم مرغ بخوریم؟
من-همه ی تخم مرغا رو زدم این تو
فرهاد-به به چه شب قشنگی
بعد از اینکه هممون ساکت شده بودیم یک صدا زدیم زیر خنده.
****
از خیر شام خوردن گذشتیم.حیف زحمتام که به حدر رفته بود.چقدر دوست داشتم پوز کوهیار رو میزدم.ولی خب نشد دیگه.
کم کم هوا داشت رو به سردی میرفت.
نسیم-بچه ها من سردمه
من-اره منم سردم شده
بهروز رو به کوهیار گفت:پاشو بریم پتو ها رو بیاریم
چقدر مجهز !! دوتایی باهم رفتن به سمت ماشین و وقتی برگشتن سه تا پتو دستشون بود.یعنی دونفر یه پتو....کلا خوشم میاد فکر همه چی رو هم کردن.
نسیم و بهروز یه پتو رو دور خودشون گرفتن.بهنوش و فرهاد هم یه پتو رو برداشتن.فقط من و کوهیار مونده بودیم.سریع شیرجه رفتم به سمت پتو و برداشتمش و دور خودم گرفتم.رو به کوهیار گفتم:
میخواست زود تر برداریش
کوهیار لبخندی زد و چیزی نگفت.فقط یکم نزدیک تر به من نشست.بهروز از زیر پتو بلند شد و ایستاد و گفت:بیاین پانتومین بازی کنیم.
و خودش شروع کرد به ادا و اطفار در اوردن.منکه هوشم خیلی بالا بود برای همین اصلا هیچی ازش نفهمیدم.
نوبت بهنوش بود.بلندشد و یکم فکر کرد و بعدش شروع کرد.
....اما من هیچی از کارای بهنوش نفهمیدم.چون بیشتر تمرکزم روی صدای فندک کوهیار بود....و بعد دود سیگار.... حواس کسی به ما نبود.چون همه پشتشون به ما بود و داشتن به بهنوش نگاه میکردن.
بهنوش هم سرش بالا بود و داشت به اسمون اشاره میکرد.
رومو کردم به کوهیار و سیگار کشیدنش رو تماشا کردم.کوهیار نگاهش رو رویه چشمای من متمرکز کرد.
اروم گفتم:من سیگار دوست ندارم
کوهیار-دیگه چی دوست نداری؟
و بعد دود سیگارش رو از بغل سرم رد کرد.
کوهیار-منم دوست نداری درسته؟
من-دهنت رو ببند بوی سیگار خفم کرد
کوهیار-نمیبندم.....چرا با من بازی میکنی؟
رومو کردم به سمت بهنوش که هراز گاهی نگاهش به سمت ما میفتاد.
کوهیار-جواب منو بده
من-از صحبت کردن با سیگاریا خوشم نمیاد
کوهیار سیگارش رو گرفت جلوی چشمام و بعدش از بالای سرم انداخت اونور.
کوهیار-بهانه ی دیگه ایی نداری؟
یه نگاه به بچه ها کردم.هنوز کسی نتونسته بود منظور بهنوش رو حدس بزنه.صحبت کردن با کوهیار به نظر خوب میومد.چون حس کنجکاوی که در مورد نیاز داشتم برطرف میشد.
میخواستم بلندشم و ازش بخوام تا باهم پیاده روی کنیم.اما یه لحظه تصویر دفتر خاطرم جلوی چشمام نقش بست.مگر اون دفتر خاطرم رو نخونده بود؟پس چرا اینطوری رفتار میکرد؟
بیخیال افکار پیچیدم شدم و از جام بلند شدم.کوهیار هم لبخند محوی زد و بلند شد.با بلند شدن ما دوتا همه ی سرها به سمت ما برگشت.
همچین نگاه میکردن انگاری تو صحنه ی وقوع جرم ما رو دستگیر کردن.
من-چیه اینطوری نگاه میکنید؟
فرهاد-هیچی مگه باید چیزی باشه
کوهیار-هوا خیلی خوبه من و شیرین تصمیم گرفتیم یه خورده پیاده روی کنیم
نسیم که خودش رو از شدت سرما بیشتر تو پتو فرو برد لباش از رنگی از لبخند از هم باز شد اما با نگاه من خیلی سریع خودش رو جمع و جور کرد.
نسیم-خوب کاری میکنید.برید راه برید
کوهیار کفش هاش رو پاش کرد و منتظر به من نگاه کرد.منم زیر سنگینی نگاه اون چهار تا کفش هام رو پام کردم و شونه به شونه ی کوهیار به راه افتادم.
کوهیار نفس عمیقی کشید و شروع کرد به صحبت کردن:نمیخوام به روت بیارم که خطت رو عوض کردی و دیگه تو اون ایمیلت نمیری.....اما....اصلا ولش کن
حالا خوبه داره میگه نمیخوام به روت بیارم.اگه میخواست به روم بیاره چیکار میکرد ؟!
کوهیار-نیاز....میخواستم درباره ی اون باهات صحبت کنم
نفس عمیقی کشیدم تا خفه نشم.هر لحظه منتظر بودم تا بگه نیاز برگشته پیشم.
من-بگو
کوهیار-نیاز....اون....اون....خودکشی کرده
ایستادم.فقط به لبای کوهیار خیره شدم.....نیاز.....خودکشی....اما چرا؟
کوهیار هم همزمان با ایستادن من ایستاد.لباش رو تر کرد و گفت:
گفتم شاید برات جالب باشه که بدونی.چون یه زمانی.....
دستش رو کلافه کشید روی صورتش و ادامه داد:
نیاز خودش رو به خاطر من کشت.شایدم نه بخاطر مادر ناتنیش.شایدم بخاطر شوهرش.
با اشتیاق بهش خیره شدم تا ادامه بده اما اون فقط داشت اطرافش رو نگاه میکرد.با گیجی به حرکاتش نگاه کردم.پس چرا ادامه نمیده؟
من-بگو دیگه
کوهیار-چی رو بگم؟
من-اینکه چرا خودکشی کرده....اخه اونکه تازه عروس بوده
کوهیار-تازه عروس بودنش باعث خودکشیش شده
با کلافگی بهش نگاه کردم و گفتم:بگو دیگه چرا اینقدر این پا و اون پا میکنی؟
کوهیار-خیلی دوست داری بدونی؟
من-کوهیار بگو دیگه
لبخند محوی زد و گفت:هنوزم خواهش کردن رو یاد نگرفتی !! ......به هرحال ....
نفس عمیقی کشید وادامه داد:
عشق نیاز نسبت به من یه عشق پاک و بی قصد و قرض بوده..یه عشقی که میشد بهش قسم خورد.اما همه چیز به خاطر مادرش بوده.نیاز از همون اول من رو بخاطر خودم میخواسته اما مادرش که خیلی پولکی بوده وقتی خبر خواستگاری من به گوشش میرسه به نیاز میگه یا با یه مهریه و شیربهای سنگین باهاش ازدواج میکنی و یا دیگه اسمش رو جلوی من نمیاری.....
نیاز اول قبول نمیکنه و تصمیم میگیره از من دوری کنه تا بتونه کم کم فراموشم کنه.چون نمیخواسته با اون پیشنهادات سنگین ذهنیت من نسبت بهش عوض بشه.اما نمیتونه منو فراموش کنه برای همین بهونه میاره که مامان و بابام ازت خوششون نمیاد.حالا از هر جهت مثلا تیپم....
خلاصه کنم برات نیاز دفعه ی دوم خواستگاریم رو هم به مامان و باباش میگه و باباش میگه که بذار بیاد ببینیمش.
وقتی من رفتم اونجا مامانش از قبل کلی با نیاز صحبت کرده بوده که اگر این شانس زندگیت رو از دست بدی و یه شیربهای سنگین ازش نخوای دیگه دختر من نیستی.نیاز که دختر دل نازکی بوده بین من و مادرش ،مادرش رو انتخاب میکنه و برای اینکه دل اون رو نشکونه اون پیشنهادات رو خیلی جدی به من میگه.
بر خلاف مادرش پدرش مرد خوب و درستیه و اصلا اهل این حرفا نیست.
بعد از اینکه من نیاز رو یه جورایی ول کردم اون پسره میاد خواستگاریش.یه پسر پولدار تر از من که خیلی هم از نیاز خوشش اومده.نیاز هنوز تو فکر من بوده اما به خاطر اصرار های مادرش مجبور میشه قبول کنه که اون پسره که همکلاسیش هم بوده بیاد خواستگاریش.
نیاز تمام اون شروط و شیربهای سنگین رو برای خانواده ی اون پسره میگه و بر خلاف انتظارش اونا هم قبول میکنن.
نیاز هم که از من قطع امید کرده بوده و با جواب مثبت اون پسر هم روبرو شده بوده مجور میشه که ازدواج کنه.....
اما تو زندگی مشترکشون متوجه میشه که یه جورایی تو اغوش یکی دیگست اما تمام فکرش منم.
بعد از یه مدت هم دیگه نمیتونه با اون پسره بسازه و در کمال بی عقلی خودکشی میکنه.
چون هنوز من رو دوست داشته و هرگز نمیتونسته عاشق مردی بشه که قرار بوده یه عمر باهاش زندگی کنه و فقط خودش داشته عذاب میکشیده.
تو عمق چشمای کوهیار زل زدم اما اثری از یه عشق قدیمی دیده نمیشد.وقتی میخواستم نیاز رو تصور کنم فقط یه صورت مهربون با یه لبخند گیرا تمام فکرم رو مشغول کرد....
کوهیار بعد ازاینکه سرش رو پایین انداخت گقت:همه ی اینا رو توی یه نامه نوشته بوده و به دست پدرش داده که به دست من برسونه.اون بنده ی خدا هم به هزار فلاکت من رو پیدا کرده.
مادش هم وقتی شیربها رو گرفته پدرش رو ترک کرده و رفته.و الان پدرش تنهای تنهاست.
به کوهیار نگاه کردم.به غمی که میشد تو صورتش خوند.فقط یه غم بود.نه یه عشق قدیمی که یه زمانی بخاطرش حاضر بود هرکاری بکنه....
من-متاسفم....دختر خیلی نازنینی بود
کوهیار اهی کشید و چیزی نگفت.هنوز داشتم به صحبت های کوهیار فکر میکردم.اینکه نیاز واقعا عاشقش بوده و حتی بخاطرش خودکشی کرده....ایا منم یه روز حاضر بودم خودم رو بخاطر کوهیار بکشم؟
فکر کن یه درصد !!
سرم رو بالا گرفتم و نگاه خیره ی کوهیار رو غافلگیر کردم.کوهیار نگاهش رو ازم گرفت و گفت:منتظرت میمونم تا برگردی.امروز چیزی تو چشمات و شرم گونه هات دیدم که باعث شد بفهمم هنوز هم میتونم روی اون جمله ی کوتاه تکیه کنم.
به صورتش نگاه کردم.نور ماه که روی صورتش پاشیده میشد باعث شد متوجه چنگی که به دلم زده میشد بشم.این عادت نبود که برام بوجود اومده بود.فقط یه حس تازه بود که با یک نگاه پیش اومده بود.
و من خیلی عاقلانه بهش نگاه کردم و نذاشتم سرباز کنه .اما شاید از ته دلم برای پرورش دادن این حس تازه همچین ناراضی هم نبودم.
با نگاه گرمش چشمای خیرم رو غافل گیر کرد.
دهنم قفل شدم رو باز کردم و گفتم:من سردمه
کوهیار دستاش رو از هم باز کرد و تن یخ کردم رو کشید تو اغوش گرمش.
اروم کنار گوشم گفت:فکر کنم دیگه گرم شده باشی
بدنم داغ شد برای همین سریع خودم رو کشیدم کنار و گفتم:باز به روی تو خندیدم.مثل اینکه جنبه نداری باهات مهربون باشم....ایـــش
کوهیار خندید و گفت:توروخدا بهم بگو این ایش یعنی چی؟
من-این یه راز خانومانست که مردا نمیتونن درکش کنن
کوهیار چیزی نگفت.دستاش رو کرد تو جیبش و به سمت بچه ها به راه افتاد.نه اهمی نه اوهومی نه تعارفی هیچی....
مثل همیشه سیب زمینی بی رگ بود.اخه من بهش چی بگم؟همش میخواد دهن من باز بشه.
تمام حرصم رو به پاهام منتقل کردم و سریع از کنارش رد شدم و برگشتم و بهش گفتم:خانما مقدم ترن
و قدمام رو با سرعت بیشتری برداشتم.صدای خنده هاش که از پشت سر میشنیدم بیشتر حرصیم میکرد.
وقتی پیش بچه ها برگشتیم همشون یه جوری نگاهمون میکردن که انگاری یه زوج عاشقیم که سال ها در فراغ و دوری هم دیگه بودیم و حالا به وصال رسیدیم.
من-جمع کنین بساطتون رو دیگه برگردیم من فردا پرواز دارم
بهنوش بشین بابایی گفت و خیز برداشت و دست من رو کشید و باعث شد پرت بشم روش.
اخی گفت و سرم داد زد:چقدر تو گنده ایی شیرین تمام بدنم کبود شد
نچ نچی کردم و گفتم:اختیار داری بهنوش جان من دربرابر چربی های بدن شما پشیزی هم نیستم.
همه زدن زیر خنده و بهنوش سرخ شد.اخه یه چند وقتی بود که داشت تپل میشد.
فرهاد هم به طرفداری ازش گفت:من همه جوره دوستش دارم
همگی هم صدا اووویی گفتیم و باهم خندیدیم.
ساعت 2 نصفه شب بود و ما دور هم نشسته بودیم داشتیم تخمه میخوردیم.هوا خیلی سرد شده بود.همونجور که داشتیم میلرزیدیم برای همدیگه خاطره هم تعریف میکردیم.
سعی میکردم از تک تک لحظه هام لذت ببرم چون میدونستم دوباره قراره برگردم اونور و مثل همیشه باید تو خونه تنها بشینم و منتظر باشم یه چیزی از اسمون پرت بشه پایین تا من سرگرم بشم....
ساعت سه صبح بود که با خمیازه های پسرا کم کم از جامون بلند شدیم.وسایل رو با کمک هم بردیم تو ماشین بهروز و نسیم .
بهنوش رو با گرمی تو بغلم گرفتم و گفتم:بهنوش جونم دیگه نمیخواد فردا پاشی بیای فرودگاه.اخه جز وقت تلف کردن چیزه دیگه ایی نداری.منم که دلم برات تنگ نمیشه پس الکی به خودت زحمت نده
بهنوش منو از اغوشش پرت کرد اونور و با یه حالت طلب کارانه گفت:عمه ی من بود که زنگ میزد میگفت بهنوش برو دست اون نسیمم بگیر بیا فرودگاه من بی شماها نمیتونم برم؟
من-کی من؟ شتر در خواب بیند پنبه دانه
فرهاد دستاش رو دور کمر بهنوش حلقه کرد و رو به من گفت:اینقدر این قناری من رو اذیت نکن
من-قناری؟به نظر من بهنوش بیشتر شبیه به لک لک میمونه
بهنوش به سمتم هجوم اورد اما تا خواست کاری بکنه سریع گرفتمش تو بغلم و بلند گفتم:خب همون قناری
در حالی که صدای خنده هامون سکوت پارک رو میشکوند با هم خداحافظی کردیم.برای دفعه اخر به سمت کوهیار برگشتم و با تمام وجود نگاهش کردم.
سوار ماشینم شدم و از پشت شیشه به بچه ها که بوق زنون ازم دور میشدن نگاه کردم.حالا روبروم کوهیار بود که پشت ماشینش نشسته بود.نگاهم رو از نگاه خیرش کندم و ماشین رو روشن کردم و دور زدم.
با سرعت تمام تو اتوبان میروندم.ممکن بود که دیگه تا چندین وقت نتونم بیام .پس باید میرفتم.دلم براش تنگ شده بود.
تو تاریکی شب به کوه زل زدم.هنوز هم بی هیچ ترسی تنهایی از کوه بالا میرفتم و از دور به مشکلات مردم زل میزدم.
****
یه ربعی میشه که روی تخته سنگ نشستم و به چراغ های روشن شهر نگاه میکنم.شب همه چیز قشنگ تر به نظر میرسه.ریه هام رو پر ازهوای تازه کردم و تو خلصه فرو رفتم.اینقدر که تا الان به کوهیار فکر کردم که دیگه دارم دیوونه میشم.
دوباره نفس عمیقی میکشم.بوی اشنایی میاد...بوی یوسفم میآید....از فکر خودم خندم گرفت.اما وقتی صدای منظم نفس های فردی رو پشت سرم شنیدم با وحشت برگشتم به عقب نگاه کردم.
هیچکس نبود.شاید هم من میخواستم کسی باشه....اما نبود....
یعنی اگه این کوهیار امشب میومد اینجا چی میشد؟همش باید یه چیزی باشه که تمام شبت رو بهم بریزه.حتی وقتی تو اوج خوحالی هستی یه دلیلی باید پیدا بشه که تموم اون خوشیت رو کم رنگ بکنه.حالا هر چی که میخواد باشه....
پاهام رو دراز کردم و با یه ریتم منظم همزمان باهم تکونشون دادم.
اهنگی که داشت از ذهنم میگذشت رو به زبون اوردم و بلند بلند با خودم خوندم.
رفیق من سنگ صبور غم هاست * به دیدنم بیا که خیلی تنهام
هیچکی نمیفهمه چه حالی دارم * چه دنیای رو به زوالی دارم
مجنونم و دل زده از لیلیا * خیلی دلم گرفته از خیلیا
نمونده از جوونیهام نشونی * پیر شدم پیر تو ای جوونی
تنهای بی سنگ صبور خونه ی سرد و سوت کور
توی شبات ستاره نیست * موندی و راه چاره نیست
اگرچه هیچکس نیومد سری به تنهاییت نزد
اما تو کوه درد باش طاقت بیار و مرد باش
اهی کشیدم و زانوهام رو تو بغلم گرفتم.دلم برای کوهیار تنگ میشه.اره معلومه که میشه.دیگه تا کی قراره ببینمش خدا عالمه.نیاز....چقدر دختر خوبی بود.
ده دقیقه همونجور نشسته بود و داشتم فکر میکردم.اما یه لحظه به خودم اومدم و دیدم شبیه این ادمای احق شدم.سریع از جام بلند شدم.
زیر لب گفتم:بس کن دختر این لوس بازی چیه در میاری
لباسام رو تکوندم و یه بار دیگه به شهر نگاه کردم....به امید دیدار اقاجونم
********
فرانک دوباره نگاه مطمئنی بهم انداخت و گفت:دختره ی لوس بی خاصیت خب برو تو دیگه
من-نه فرانک بیا باهم بریم
فرانک-حتما میخوای دستمم بگیری که یه وقت کسی نیاد بخورتت
من-فرانک من استرس دارم منو درک کن
فرانک-جمع کن بساطت رو تو که اینجوری نبودی
من-اره خب اما کمال همنشینی با تو روم تاثیر گذاشته
فرانک-شیرین اگر نری به زور میبرمت
دست به سینه ایستادم و گفتم:جراتشو نداری...بعدشم دستم رو توی هوا تکون دادم و وسط خیابون با حالت لات گونه ایی به فارسی داد زدم:
هرکی با شیرین در افتاد ور افتاد
فرانک با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:چی داری میگی؟بزن اون کانال منم بفهمم
به انگلیسی بهش گفتم:هیچی فقط یه جمله بود که از پسرای محلمون یاد گرفته بودم
فرانک شونه ای بالا انداخت و گفت:بهرحال اگه نری خودم میبرمت
من-خب بیا ببر
فرانک به سمتم اومد و من تا خواستم دست و پایی بزنم منو روی دستاش بلند کرد و وارد ورزشگاه شدیم.
من-هی پسره تو چی فکر کردی؟فکر کردی چون یکم از من گنده تری دیگه میتونی هر کار که خواستی بکنی؟منو بذار پایین ببینم
فرانک-هیـــس دختر تو چقدر لجبازی اینقدر جیغ نزن ابروم رو بردی
رفتیم به سمت میز منشی و پروندم رو همونطوری به دستش دادم.
دختره ی نگاه وحشتناکی بهم انداخت و پرونده رو گرفت.بعد از اینکه خوندش فرمی رو پر کرد و گذاشت لای پرونده و اشاره کرد که بریم داخل.
فرانک در رو با پاش هل داد و وارد شدیم.همونجور که روی دستای فرانک بودم داشتیم به داور ها نزدیک میشدیم.
وقتی متوجه شدیم داور های پارسال نیستن فرانک منو اروم گذاشت پایین تا از شر نگاه های تعجب انگیز اونا راحت بشه.
یعنی فقط کافیه یکی یه هفته با من فرانک روزاش رو شب کنه...دیوونه میشه به مولا !!
فرانک دستم رو گرفت و مثل بچه ها تخس و زشت و دماغو منو دنبال خودش کشید.اروم گفت:اگه این شانس رو از دست بدی دیگه نباید اسم من رو بیاری
با تعجب بهش نگاه کردم.همش داشتم تو صورتش دنبال حداقل یک میکرون شوخی میگشتم.ولی از اونجایی که من معروف یه شیرین خر شانس بودم فرانک کاملا جدی گفته بود !!
شش ماه از اومدن دوبارم میگذره.با بهنوش و نسیم فقط در حد تلفن در ارتباطم.یعنی فقط هم تلفن امکان پذیره !مگر خودشون رو پست کنن برام....خلاصه که شیش ماهه برنگشتم.کسی هم به خودش صابون نزنه از کوهیار هم خبری ندارم.بهنوش و فرهاد هم باهم ازدواج کردند اما من بخاطر مشغله ی زیادی که اینور داشتم نتوسنتم برم.وقتی بهنوش فهمید که نمیرم نزدیک بود هواپیما بگیره بیاد اینور از خجالتم در بیاد ولی خب خدا رو شکر بخیر گذشت.
امروز بالاخره اون شانسی که یک ساله دارم بخاطرش خودم رو به زمان و زمین میزنم برگشته.همون باشگاه عالیی که فقط یه بار در سال تست میگیره.اونم فقط بهترین ها رو انتخاب میکنه.
فرانک من رو به زور اورد.از شدت استرسی که داشتم خواب موندم.کلا من هیچیم مثل امیزاد نیست.وقتی استرس میگیرم همینجور تخت گاز میخوابم.اصلا هم به روی خودم نمیارم....
میترسم این شانسم رو هم از دست بدم.اگه از دست بدم میشم شبیه این ادمایی که همش دارن درجا میزنن و اخرشم هیچی به هیچی.
ایندفعه بر خلاف پارسال دوتا داور بیشتر نبودند.
باب و نِلی .باب حدودا 30 داشت و نِلی هم حدودا 50.بعد از اینکه پروندهی ورزشیم رو گذاشتم.
یه لحظه نزدیک بود از خنده بترکم.چون شب داشتم با خودم کر میکردم چی میشه اگه فردا یکی از این داورا یه پسر جوون خوشگل و پولدار باشه که تو یه نگاه عاشق و شیفته ی من میشه اونوقت بهم بگه هر کاری حاضرم انجام بدم که تو باهام باشی !
دوباره به باب نگاه کردم.صورتش پر بود از کک و مک.خدایا توبه همون کوهیار رو هم با تر و منت بهم بدی برام کافیه.کلا من دختر قانعیم اخه !!
11-02-2013، 16:37
مرسیییی عزیزم لطفا هرچه سریع تر بقیشم بزار من تازه داشتم بهش معتاد میشدم
ببخشید اینو میگما ولی قسمت بعدیش به ادامه ی این نمی خوره خودت یه نگا بنداز
منظورم قسمت قبلیش بود
ببخشید اینو میگما ولی قسمت بعدیش به ادامه ی این نمی خوره خودت یه نگا بنداز
منظورم قسمت قبلیش بود
11-02-2013، 17:07
نه شما یه نگاه به اول این و اخر پست قبلی بنداز
درضمن سپاس نشه فراموووووووووش
درضمن سپاس نشه فراموووووووووش
11-02-2013، 18:40
خیلی قشنگه واقعا ممنون دستت درد نکنه. [/size]