انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: رمان عشق ممنوع
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
رمان عشق ممنوع

علیرضا ... درو باز کن، لجبازی نکن!
- مامان بی خود اصرار نکن، هر بلایی بود تو سر من آوردی، از جون من چی می خوای؟ برو بذار به درد خودم بمیرم!
- آخه عزیز دلم کدوم مادری باعث بدبختی بچه ش شده که من دومیش باشم؟
- شما نمی دونین! یعنی شما نمی دونین تمام بدبختی های من به خاطر ندونم کاری شماست؟
- داد نزن، حرف بزن، درو باز کن تا با هم صحبت کنیم. بالاخره یک فکری می کنیم، با عصبانیت هیچ کاری درست نمی شه، این طوری هم خودتو آزار می دی، هم منو.
- مادر، ترو خدا برو بذار تنها بمونم، دیگه نمی خوام زنده بمونم، زندگیم، هستیم، امیدم، عشقم، همه چیزم از دستم رفت، می خوای چه کار کنی، چه کاری از دستت برمیاد؟ برو بذار بمیرم.
- ترو خدا گریه نکن پسرم، من تحملشو ندارم، خیلی خب اگه دلت نمی خواد درو باز نکن، ولی قول بده کاراحمقانه ای انجام ندی! تو که از اول می دونستی این دوست داشتن به نتیجه نمی رسه، چرا اونقدر خودتو درگیر کردی، تو عاقل هستی، من همیشه به تو افتخار کرده و می کنم. چرا از اول آنقدر پیش رفتی که حالا عذاب بکشی!
- مادر دست به دلم نذار، اون موقعی که تو اون بلا رو سر من آوردی می دونستی آخر عاقبت این کار چی می شه؟ دیگه نمی خوام زنده بمونم، می خوام بمیرم، اون دیگه رفته و برنمی گرده، من بدون او می میرم.
- من مطمئنم برمی گرده، گریه نکن، تو یک مردی، یک مرد پرقدرت، به خودت تلقین کن که همه چیز درست می شه، مگه به خدا اعتقاد نداری؟ بسپُر به خدا همه چیز درست می شه، اصلاً می خوام برم دنبالش، می خوای برم بیارمش خونه، راضی می شی؟ مطمئنم اگه بفهمه آنقدر ناراحتی برمی گرده.
- نمی دونم مادر، نمی دونم، خودم هم نمی دونم باید چه کار کنم!
- خیلی خوب، پس من میرم دنبالش، می دونم کجاست، حتماً خونۀ ملیحه ست، اون کسی رو نداره، جایی نداره بره، حتماً ملیحه ازش خبر داره، تو به من قول بده که تا من برمی گردم دست به کار احمقانه ای نزنی!
- باشه مادر، قول می دم، شما ناراحت نباش، من آنقدرها هم بی شعور نیستم!
- ممنونم پسرم، حالا من می رم، تو از اتاقت بیا بیرون و یه چیزی بخور، انشاءالله به زودی با نازنین برمی گردم ...
- برو ... برو که منو بدبخت کردی، یاد اون روز توی خاطرم هست ...


* * *

روزی که پدرم مُرد و تو با سن کمی که داشتی تنها و بی کس، جنازۀ پدرمو از اتاق بیرون آوردی، من شش ساله بودم و تو تازه امیرمحمد رو زاییده بودی، پدرم شب که خوابید سالم بود و صبح روز بعد جنازه اش رو تو به تنهایی از اتاق بیرون کشیدی!
ما هیچکس رو نداشتیم، با دیدن جنازۀ پدرم حالم آنقدر بد شد که خودمو پشت تو قایم کردم تو گریه می کردی و من از دیدن اشک تو وحشت کردم، امیرمحمد گرسنه بود و تو باید به اون شیر می دادی ولی بالای سر جنازه پدرم اشک می ریختی و توی سرت می زدی.
هرگز فراموش نمی کنم وقتی که دکتر اومد و معاینه اش کرد آهسته به تو چیزی گفت و تو از شدت ناراحتی غش کردی. همسایه ها در گوشی حرف هایی می زدند و پچ پچ می کردند و من از حرف هاشون سر در نمی آوردم هاج و واج فقط نگاهشون می کردم.
امیرمحمد توی بغلم گریه می کرد. یکی از خانم های همسایه به طرفم اومد و گفت:
- علیرضا جون بچه رو نندازی؟
- نخیر ... بلدم بغلش کنم.

- شیشۀ بچه تون کجاست؟
- الان میارم ... خودم بلدم قند داغ درست کنم!
خوب بعد؟Angry مثلا الان چی شد؟کی کیو بدبخت کرد قندداغ واسه کیه؟HuhHuhHuh