امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق ممنوع

#1
رمان عشق ممنوع

علیرضا ... درو باز کن، لجبازی نکن!
- مامان بی خود اصرار نکن، هر بلایی بود تو سر من آوردی، از جون من چی می خوای؟ برو بذار به درد خودم بمیرم!
- آخه عزیز دلم کدوم مادری باعث بدبختی بچه ش شده که من دومیش باشم؟
- شما نمی دونین! یعنی شما نمی دونین تمام بدبختی های من به خاطر ندونم کاری شماست؟
- داد نزن، حرف بزن، درو باز کن تا با هم صحبت کنیم. بالاخره یک فکری می کنیم، با عصبانیت هیچ کاری درست نمی شه، این طوری هم خودتو آزار می دی، هم منو.
- مادر، ترو خدا برو بذار تنها بمونم، دیگه نمی خوام زنده بمونم، زندگیم، هستیم، امیدم، عشقم، همه چیزم از دستم رفت، می خوای چه کار کنی، چه کاری از دستت برمیاد؟ برو بذار بمیرم.
- ترو خدا گریه نکن پسرم، من تحملشو ندارم، خیلی خب اگه دلت نمی خواد درو باز نکن، ولی قول بده کاراحمقانه ای انجام ندی! تو که از اول می دونستی این دوست داشتن به نتیجه نمی رسه، چرا اونقدر خودتو درگیر کردی، تو عاقل هستی، من همیشه به تو افتخار کرده و می کنم. چرا از اول آنقدر پیش رفتی که حالا عذاب بکشی!
- مادر دست به دلم نذار، اون موقعی که تو اون بلا رو سر من آوردی می دونستی آخر عاقبت این کار چی می شه؟ دیگه نمی خوام زنده بمونم، می خوام بمیرم، اون دیگه رفته و برنمی گرده، من بدون او می میرم.
- من مطمئنم برمی گرده، گریه نکن، تو یک مردی، یک مرد پرقدرت، به خودت تلقین کن که همه چیز درست می شه، مگه به خدا اعتقاد نداری؟ بسپُر به خدا همه چیز درست می شه، اصلاً می خوام برم دنبالش، می خوای برم بیارمش خونه، راضی می شی؟ مطمئنم اگه بفهمه آنقدر ناراحتی برمی گرده.
- نمی دونم مادر، نمی دونم، خودم هم نمی دونم باید چه کار کنم!
- خیلی خوب، پس من میرم دنبالش، می دونم کجاست، حتماً خونۀ ملیحه ست، اون کسی رو نداره، جایی نداره بره، حتماً ملیحه ازش خبر داره، تو به من قول بده که تا من برمی گردم دست به کار احمقانه ای نزنی!
- باشه مادر، قول می دم، شما ناراحت نباش، من آنقدرها هم بی شعور نیستم!
- ممنونم پسرم، حالا من می رم، تو از اتاقت بیا بیرون و یه چیزی بخور، انشاءالله به زودی با نازنین برمی گردم ...
- برو ... برو که منو بدبخت کردی، یاد اون روز توی خاطرم هست ...


* * *

روزی که پدرم مُرد و تو با سن کمی که داشتی تنها و بی کس، جنازۀ پدرمو از اتاق بیرون آوردی، من شش ساله بودم و تو تازه امیرمحمد رو زاییده بودی، پدرم شب که خوابید سالم بود و صبح روز بعد جنازه اش رو تو به تنهایی از اتاق بیرون کشیدی!
ما هیچکس رو نداشتیم، با دیدن جنازۀ پدرم حالم آنقدر بد شد که خودمو پشت تو قایم کردم تو گریه می کردی و من از دیدن اشک تو وحشت کردم، امیرمحمد گرسنه بود و تو باید به اون شیر می دادی ولی بالای سر جنازه پدرم اشک می ریختی و توی سرت می زدی.
هرگز فراموش نمی کنم وقتی که دکتر اومد و معاینه اش کرد آهسته به تو چیزی گفت و تو از شدت ناراحتی غش کردی. همسایه ها در گوشی حرف هایی می زدند و پچ پچ می کردند و من از حرف هاشون سر در نمی آوردم هاج و واج فقط نگاهشون می کردم.
امیرمحمد توی بغلم گریه می کرد. یکی از خانم های همسایه به طرفم اومد و گفت:
- علیرضا جون بچه رو نندازی؟
- نخیر ... بلدم بغلش کنم.

- شیشۀ بچه تون کجاست؟
- الان میارم ... خودم بلدم قند داغ درست کنم!
^__^

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان عشق ممنوع 1

پاسخ
 سپاس شده توسط Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، saye641
آگهی
#2
خوب بعد؟Angry مثلا الان چی شد؟کی کیو بدبخت کرد قندداغ واسه کیه؟HuhHuhHuh
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان