انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9
پست دوم!..

دوستانی که مرتب می پرسن پس پست
ویرانگر چی شد؟..عزیزان من قبلا هم گفته بودم که تا ببار بارون تموم نشه نمی تونم مرتب و پشت سر هم از ویرانگر
پست بذارم..
هیچ عجله ای هم ندارم چه واسه
ببار بارون و چه ویرانگر
..
پس خواهش می کنم صبور باشید..من درکتون می کنم،
ببار بارون
به اوج خودش رسیده و الان داره لحظات مهمی رو پشت سر میذاره..
ویرانگر
هم می خواد یکی یکی معماها رو طی کنه و تا همینجا هم هیجانات خودشو رو کرده..
ولی شما هم منو درک کنید که باید برای تک تکشون برنامه ریزی داشته باشم..
من قبلا هم گفتم که هفته ای یکبار از
ویرانگر
میذارم حالا 2 تا پست یا بیشتر تو یک روز میذارم..
ولی
ببار بارون
رو مرتب میذارم چون رو به پایانه..
از این همه صبر و شکیباییتون در قبال من و قلمم دنیا دنیا تشکر..
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 5
عاشقتونم..
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 5
________________________________________





چشمامو باز کردم و نگاهو به سقف سفید اتاقم دوختم..
-تو بهتر از هر کس می دونی..تو بهتر از هر کس بنده هاتو می شناسی..
نذار سرنوشت خواهرم مثل همونایی بشه که روزگاری مهمون دو روز این مرد بودن و..........
نمی خوام آخر این ماجرا به تباهی خواهرم ختم بشه..خودش نمی دونه ولی تو که می دونی آره؟..تو که به گواه و صداقت قلب من واقفی....تو که می دونی چقدر دوسش دارم..تو که می دونی جونم به جونشون بسته ست..
خودش نمی دونه ولی تو که می دونی نذار راهشو کج بره..نذار زندگیش با یه ندونم کاری خراب بشه..
مرگ پدرم کمرمو شکست..با مرگ پوریا مردم و زنده شدم..دیگه نمی تونم شاهد چیزی باشم که به کل تیشه به ریشه م بزنه و خلاصم کنه..برای سومین نفر دیگه طاقتی ندارم که بخوام مثل همیشه چشم ببندم ودستمو بذارم رو گوش هام و بگم که کورم و کر..دیگه نه می بینم..و نه می شنوم!....

پلک زدم..قطرات اشک پشت سر هم رو صورتم می ریختن و من فقط با تمام وجود حواسم جایی بود فراتر از این خونه و آدم هاش..
پشت دستامو به صورتم کشیدم..
یک آن خیز برداشتم سمت عسلی و تند تند چندتا دستمال از تو جعبه آوردم بیرون و کشیدم به صورتم و چشمام..
تو آینه به خودم نگاه کردم..چشما و بینیم سرخ بودن..

صدای قدم هایی رو از بیرون شنیدم..پنکک رو از روی میز آرایشم برداشتم..تقه ای به در خورد..قرمزی بینی و زیر چشمم رو زیر پنکک مخفی کردم..ولی چشمام..........
تقه ی دوم که به در خورد یکی از لباسامو که تو کاور بود از تو کمد بیرون کشیدم..در رو پاشنه چرخید..می دونستم مامانه..
لباسو از تو کاور در آورده بودم..تا قبل از اینکه بخواد چیزی بگه دستمالی که تو دستم بود رو گرفتم جلوی صورتم و عطسه کردم....
-- صحرا..دخترم داری چکار می کنی؟..
نگاهش که به چشمام افتاد نگران شد..اومد تو و درو بست..
-- چی شده؟!..چشمات چرا قرمز ِ مادر؟!..
لباسو تکون دادم و برگردوندم تو کاور..بدون اینکه هول بشم مثل همیشه جدی بودم..
- داشتم لباسامو مرتب می کردم همین یه دونه رو تخت مونده بود..رو کاورش یه کم گرد و غبار نشسته..واسه همون عطسه م گرفت و قرمزی چشمامم از همینه....
هنوز داشت نگاهم می کرد که پرسیدم: چیزی شده مامان که اومدی اینجا؟..

انگار که تازه یادش افتاده بود سرشو تکون داد و گفت: آهان آره، خواستم بگم بیا بیرون پیش خواهرات زشته اینجا موندی!..
لبخندم کج شد..لباسو آوردم بالا و زیپ کاورشو کشیدم..
- می گفتی بیام پیش نـامــــزد خواهرم که صورت خوشی داشته باشه، بهتر نبود؟..

بی توجه به کنایه م رفت سمت در و گفت: به خاطر سحر هم که شده نباید به این پسر خرده بگیری..هر چی که بوده تو گذشته اتفاق افتاده..سحر باهاش کنار اومده تو هم فراموشش کن.....
با تعجب نگاهش کردم..یعنی این مامان ِ که داره اینقدر ساده از گذشته ی سهیل حرف می زنه؟!..

- به همین سادگی میگی بگذر؟!..
ولی مامان جدی بود..و محکم گفت: اگه پای خوشبختی دخترم وسط باشه آره ..میگم بگذر و تمومش کن!..
- مامــان!..
-- چرا نمی خوای به این جنگ و دعوا خاتمه بدی؟..سحر، سهیل و انتخاب کرده..چند بار تو و من بهش گفتیم اینکارو نکن؟..چندبار؟....دختره حتی خودشو از غذا انداخت که حرفشو به کرسی بنشونه..ورد زبونش سهیل بود..وقتی میگه یا زندگی با سهیل یا یه شب تب و مرگ، من چکار می تونم بکنم جز اینکه دل به دلش بدم و باهاش راه بیام؟..جون بچه م واسه م مهم تر ِ تا گذشته ی اون پسر..
- خوشبختیش چی؟..آینده ش چی؟..انقدر بی اهمیته؟..
-- انقدر نُفوس بد نزن دختر..ان شاءالله که خوشبخت میشه..سهیل بچه ی بدی نیست..قسم خورده که دست از کارای گذشته ش کشیده و پاک ِ پاکه..اونم سحر رو دوست داره اینو هنوز نفهمیدی؟..

ادامه دارد...
پست سوم!..

عزیزانی که پرسیدن امشب
ببار بارون
داریم یا نه باید بگم احتمالش خیلی کمه و قول صددرصد نمیدم..
اما خب این هفته ان شاءالله از
ببار بارون
کلی پست داریم..
شب خوش!

____________________________________________





بحث با مامان بی فایده بود..سحر راحت رای شو زده بود..
من هم دل به دل سحر داده بودم..من هم سهیل رو تو خانواده مون قبول کرده بودم....ولی..بازم هیچ تضمینی واسه آینده نیست..هیچ تضمینی..

لب تخت نشستم و دستامو بردم پشت و تکیه گاهم کردم..
- باشه..شما برو منم الان میام..
مامان کمی تو صورتم نگاه کرد..
-- دیر نکن..باشه؟..
سرمو تکون دادم..
از در که رفت بیرون یه نفس عمیق کشیدم تا شاید اروم بگیرم..ولی محال ممکن بود..
تا زمانی که سهیل عشقشو ثابت نکرده نمی تونم باورش کنم..
کسی که قبلا اعتیاد داشته..
کسی که یه دخترباز حرفه ای بوده..
کسی که شکم دوست دخترشو آورد بالا و مجبورش کرد بچه رو بندازه و زیر بار عقد با اون نرفت..
من چطور می تونم خواهر مثل دست گلمو بدم دست یه همچین آدمی؟..چطور دلمو راضی کنم؟.......
*******
واسه هزارمین بار به عقربه های ساعت مچیم نگاه کردم..
تاخیرش واسه این قرار لعنتی، عصبیم کرده بود..با نوک کفشم ضربه ای به سنگی که جلوی پام بود زدم..
دقیقا توی همون پارک و جلوی همون درختی ایستاده بودم که تو پیامکش یادآوری کرده بود..
درختی که رو به روی یک مجسمه ی سنگی بود و با ماژیک آبی روش علامت گذاشته بود..

گفت یه مرد 30 ساله ست با یه کت چرم مشکی و شلوار جین همرنگش..
اون موقع از روز..ساعت 2 بعداظهر، پرنده هم پر نمی زد..
دیگه کم کم داشتم به موقعیتی که توش بودم شک می کردم..اگه داخل شهر نبود به هیچ وجه قبول نمی کردم ولی پارک یه محیط پر تردد بود..
البته اونجایی که من ایستاده بودم بیشتر به خیابون دید داشت تا فضای داخلی پارک..
هر چی که بود کنجکاوی مجابم کرد بیام و بفهمم منظور اون مرد از « دونستن حقیقت » چی بود؟..شاید شانس بیارم و همونی باشه که من مدت هاست دنبالشم..

یه پراید مشکی درست رو به روی من اونطرف خیابون پارک کرد..مردی که یه کت چرم و شلوار جین مشکی پوشیده بود از ماشین پیاده شد..با دیدنش دسته ی کیفمو تو دستم محکم تر فشردم و سعی کردم دقیق تر نگاهش کنم..
منو که دید دستشو بلند کرد..پس خودش بود..
قد متوسط..موهای بلند و لخت که پشت سرش بسته بود..با یه لبخند دندون نما روی لباش داشت می اومد سمت من و همزمان هم با موبایلش حرف می زد که.......
صدای کشیده شدن لاستیکای ماشین روی اسفالت خیابون نگاهه هردومون رو کشید سمت خودش..
ماشین ناشناس با سرعت به مرد نزدیک شد..مرد که چشماش از تعجب گشاد شده بود از ترس گوشی از دستش افتاد روی زمین..مثل مجسمه وسط خیابون خشکش زده بود و نگاهش مستقیم به راننده بود..
قلبم بالای هزار می زد..نگاهه وحشت زده م به اون مرد بود و ماشینی که در کسری از ثانیه باهاش برخورد کرد و صدای اصابت اون با ماشین با صدای جیغ بلند من همزمان شد و جسم خونین مرد کمی اونطرف تر لب جاده روی زمین افتاد..
راننده صورتشو با یه دستمال مشکی پوشونده بود..ولی چشماشو می دیدم..نیم نگاهی به من انداخت که با وجود صورت بسته ش باز هم تونستم خشم و عصبانیت رو تو اون یه جفت چشم مشکوک ببینم....
و تو همون حالت که نگاهش به من بود پاشو روی گاز فشار داد و..مثل برق از اونجا دور شد....


ادامه دارد...
سلام دوستای گلم!..ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 5
امروز با 6 تا پست اومدم پیشتون..ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 5
گفته بودم که جبران می کنم مگه نه؟!..ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 5
فقط ویرایش نکردم موردی بود فردا می خونم رفع می کنم!..ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 5

___________________________________________




*******
سعی کردم عصبانی نباشم ولی ممکن نبود..
در خونه رو بهم کوبیدم و پشتمو بهش تکیه دادم..سرمو بالا گرفتم و چشمامو بستم..نفسمو که از زور خشم و ترس از تو ماشین تا اینجا حبس کرده بودم رو عمیق و کشیده بیرون دادم..

این اتفاق چرا باید همین امروز میافتاد؟!..
اون مرد کی بود؟!..
- اصلا اونــا کین که افتادن دنبالم؟!..
ناخودآگاه این جمله رو به زبون اوردم و عصبی چشمامو باز کردم..
مامان رو دیدم که با نگرانی بالای تراس ایستاده و داره نگاهم می کنه..امیدوار بودم که از این فاصله صدامو نشنیده باشه..

پوفی کشیدم و راه افتادم!..
جلوی مامان که رسیدم زیر لب خیلی آروم سلام کردم و به محض اینکه جوابمو داد پشت سرم اومد..
--چی شده صحرا؟..چرا رنگ و روت پریده؟!..
انگشت شصت و اشاره امو دو طرف پیشونیم گذاشتم..همزمان از درد اخمام جمع شد..

- چیزیم نیست..فکر کنم گرما زده شدم، میرم استراحت کنم..
-- مطمئنی خوبی؟..اگه حالت بده تا لباس ِ بیرون تنته بریم پیش دکتر....
- خوبم مامان..نگران نباش..من میرم تو اتاقم....

چیزی نگفت..نزدیک اتاق بودم که برگشتم..هنوز با چشمای منتظر و نگران، وسط هال ایستاده بود..
بی رمق نگاهش کردم و به زور لبخند زدم..
-- خوبم مامانم..اگه کاری هست بگو بیام انجام بدم..
-- نه عزیزم تو برو استراحت کن..کاری نیست دخترا همه رو انجام دادن..

سرمو تکون دادم و رفتم تو اتاق و درو بستم..
کیفمو پرت کردم رو تخت و شالمو از سرم کندم و اونو هم پرت کردم یه کنار..تند و بی وقفه دکمه های مانتومو باز کردم..
چرا انقدر گرمم شده؟!..انگار واقعا حالم خوب نیست..
مانتو رو از تنم در اوردم و با همون تاپ سرخ آبیی که تنم بود خودمو به پشت پرت کردم رو تخت..ملحفه ی تخت خنک بود و پوست تن من داغ ِ داغ....
چشمامو بستم و مچ دست چپمو گذاشتم رو پیشونیم..
خدایا..ثانیه ای اون صحنه از جلوی چشمام محو نمیشه..
مردی که غرق خون بود و حتی نمی دونستم کیه؟!..
اون راننده!..
اما چرا صورتشو پوشونده بود؟!..
یعنی از قصد زد به اون مرد و فرار کرد؟!..
چرا نگاهش به من عصبانی بود؟!..
شاید به خاطر من نبوده و....شاید..شاید یه دشمنی ای چیزی در کار باشه..یه چیزی بین خودشون که..........

خدایا دارم دیوونه میشم..
تو جا نشستم و دستامو رو سینه م جمع کردم..اتفاق امروز فکر نکنم حالا حالاها از ذهنم پاک بشه..

بعد از اینکه زنگ زدم اورژانس رفتم کنارش..مردم خیلی زود دورمون حلقه زدن..هر کی یه چیزی می گفت..همهمه و ازدحام زیاد شده بود..صدا به صدا نمی رسید..
پیش چشمام فقط جسم خونین اون مرد بود که داشت جون می داد و..ترس و وحشتی که افتاده بود به جونم..

یکی پرسید خانم می شناسیش؟!....
تو شوک بودم..ولی سرمو آروم به نشونه ی منفی تکون دادم....
امبولانس رسید و گذاشتنش تو ماشین..ظاهرا تموم کرده بود..ملحفه ی سفید رو کشیدن روش..دستمو جلوی دهنم گرفتم و رفتم عقب..امبولانس آژیرکشان حرکت کرد و....منی که از زور شوک، رمقی برام نمونده بود خودمو رسوندم به اولین صندلی توی پارک و همونجا افتادم..
نفسم بند اومده بود..
ترس بدی به جونم افتاده بود..
ملحفه رو که کشیدن روش ناخودآگاه یاد صحنه ی تصادف پدرم و پوریا افتادم..
اون صحنه رو من ندیدم ولی تو بیمارستان بودم که ملحفه انداختن رو صورت پدرم..رو جسم شوهرم..تو یک روز..دو تاعزیز..خدایا خودت طاقتمو زیاد کن..یه راه جلو پام بذار که از این سردرگمی در بیام و خلاص شم!..

ادامه دارد...
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 5
پست دوم!..

آسمانم انتهایش قلب توست
مهربان این آسمان از آن توست
آسمانم هدیه ای از سوی من
تا بدانی قلب من هم یاد توست..

___________________________________________




شاید هم یه راه گذاشتی..
شاید اون مرد..همون کسی بود که می تونست بهم کمک کنه ولی....
نکنه دستی تو کار باشه؟..
نکنه همونطور که بعضیا می خوان من سر از اون راز در بیارم در مقابل کسایی هم باشن که نخوان چیزی بفهمم؟!..
نکنه تصادف امروز....فقط یه اتفاق نبوده باشه؟..
نه..دیگه واقعا دارم دیوونه میشم..مغزم داره تو هر ثانیه هزارجور سوال بی جواب طرح می کنه!..

تو خودم بودم که گوشیم زنگ خورد..
شماره ی همون ناشناس بود..
خواستم جواب بدم ولی..دستم رو دکمه ی سبز تماس حرکت نکرد..تردید داشتم..انگار با اتفاق امروز یه ترس خاصی افتاده بود به جونم..یه ترس مبهم..گنگ بود واسه م....
صدا قطع شد..ولی بعد از چند لحظه زنگ پیامک گوشیم بلند شد..بی معطلی پیامکو باز کردم....
« بازی رو خوب شروع کرده بودیم صحرا خانم..ولی تو خوب ادامه ش ندادی!..اتفاق امروز برات گرون تموم میشه..»

و پیامک دوم که پشت اولی رسید..
«کاری ندارم اون راننده کی بود و چکار کرد..اما به تو گفته بودم که حواستو جمع کنی..انگار این قصه قرار نیست به این زودیا تموم بشه..حواسمون بهت هست..اتفاق امروز یه زنگ خطر بود واست..انگار باید بیشتر مراقب خودت باشی!»

با حرص گوشی رو پرت کردم رو تخت و موهامو چنگ زدم..
دِ آخه تو کی هستی لعنتی؟..کی هستی؟..کدوم بازی؟..کدوم قصه؟..کدوم خطر؟..
وای خدایا چرا نمی تونم درست فکر کنم؟..دارم گیج میشم..این پیامکا..اون ادمای ناشناس..این همه اتفاق عجیب و غریب....
چی قراره سرم بیاد؟!..
تهش می خواد به کجا برسه؟!..
*******
تقریبا یک هفته ای از اون اتفاق گذشته بود..دیگه کمتر بهش فکر می کردم..
به اندازه ی کافی خودم کار و بدختی سرم ریخته که نتونم به چیز دیگه ای فکر کنم..
اون روز خواستم برم و همه چیزو به سرگرد بگم ولی بعد پشیمون شدم..
اونا می خوان یه چیزی رو به من بگن که ظاهرا به مزاج عده ای خوش نمیاد..پس نمی تونستم ریسک کنم..
قصدم این بود یه مدت صبر کنم و اگر خبری ازشون نشد برم پیش پلیس و همه ی اتفاقات او ن روز رو تعریف کنم و به نوعی شهادت بدم..
اما نمی دونم چرا تردید داشتم..شاید چون حس کرده بودم که باید اون آدما رو جدی بگیرم..وقتی با ماشین می زنن یکی رو تو روز روشن اونم وسط خیابون اونجوری خونین و مالین می کنن و بعدشم خیلی راحت در میرن..این خودش می شد یه زنگ خطر برای منی که اون روز دقیقا همین اتفاق نزدیک بود برای خودم بیافته..
اگه امیرسام پناهی کمکم نکرده بود..شاید الان من هم مثل اون مرد....
حتی نمی تونم فکرشو بکنم...........

ادامه دارد...
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 5
پست سوم!..

نفست باران است
دل من تشنه ی باریدن ابر
دل بی چتر مرا میهمان کن..
___________________________________




*******
ظهر که فروشگاه رو تعطیل کردم تو راه برگشت به خونه بودم که باهام تماس گرفتن..
شماره ی بی بی سادات بود!..
اما من که 2 روز پیش باهاش حرف زدم..گفت داره میره مشهد ولی حالا..این شماره از خونه ی بی بی بود....

سریع جواب دادم..
- الو..
اول هیچ صدایی نیومد..
ولی لحظه ای بعد صدای گرفته و غمگین بی بی سادات رو خیلی ضعیف شنیدم..
-- صحرای بی بی..عزیز ِ دلم....می تونی یه سر بیای اینجا؟..

از شنیدن صداش که انقدر نالان و گرفته بود نگران شدم و یه گوشه نگه داشتم..
- بی بی الهی قربونت برم چی شده؟..
جوابمو نداد..فقط با همون لحن آروم تکرار کرد: امروز یه چند ساعت میای اینجا؟..
- بی بی تو حالت خوبه؟..
--فقط بیا دخترم!....

لحظه ای مکث کردم..
- میام بی بی سادات..الان راه میافتم..
-- اگه خسته ای برو خونه استراحت کن بعد بیا پیشم دخترم!..
- نه بی بی تازه از فروشگاه زدم بیرون..زنگ می زنم به مامان خبر میدم..
-- باشه عزیزم..سلام منم بهش برسون..منتظرتم..
- تا یک ساعت دیگه اونجام..

گوشی رو قطع کردم و قبل از اینکه راه بیافتم شماره ی خونه رو گرفتم..
به مامان گفتم که دارم میرم دیدن بی بی سادات..
اول تعجب کرد که چرا الان یادم افتاده برم دیدنش؟..از طرفی اونم فکر کرده بود که بی بی الان باید مشهد باشه ولی خب..نبود..
باید می فهمیدم چی شده..صدای بی بی بدجور نگرانم کرده بود..
به مامان چیزی نگفتم..می دونستم به محض اینکه بشنوه شال و کلاه می کنه و راه میافته..
ولی بی بی از من خواسته بود برم پیشش..پس باید تنها می رفتم..

ماشینو روشن کردم و راه افتادم..بین راه کباب و یه ظرف سوپ گرفتم و گذاشتم تو ماشین..

بی بی سادات دایه ی مادرم بود..
از طرفی وقتی بچه بودیم پیش خودمون زندگی می کرد!..
ولی وقتی پسر و عروسشو تو یه حادثه از دست داد نوه ش اومد پیشش..3 سال از من بزرگ تر بود..یه پسر قد بلند با چشمای قهوه ای روشن و موهای مشکی که وقتی اومد تهران فقط 16 سالش بود..اون موقع بود که بی بی ازمون جدا شد و با نوه ش رفت تو یه خونه تقریبا وسطای شهر..
همه دوستش داشتیم و کمکش می کردیم..به بی بی سادات مدیون بودیم..واقعا وجود پاکش برامون عزیز بوده و هست!..
هیچ وقت احساس نکردیم که باهاش رابطه ی خونی نداریم..مهرش رنگ و بوی مهر ِ مادری رو می داد و آغوشش عطر خوش گل های محمدی....
همیشه عادت داشت که گوشه، گوشه ی خونه ش گلاب بپاشه و من و سحر چقدر اون بوی خوش و آشنا رو دوست داشتیم!..

ادامه دارد...
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 5
پست چهارم!..

گاه گاهي دل من مي گيرد...
بيشتر وقت غروب...
آن زماني که خدا نيز پر از تنهايي ست...
و اذان در پيش است...
من وضو خواهم ساخت...
از خدا خواهم خواست که تو تنها نشوی و دلت پر ز خوشي هاي دمادم باشد...

_________________________________________





ولی خنده های از ته دل بی بی سادات بیشتر از چند سال بعد از حضور نوه ش توی زندگیش دوام نیاورد و بعد از اون..........

نمی دونم چه رازی پشت پرده بود که یه روز نوه ش غیبش می زنه و برای همیشه ناپدید میشه..
هیچ کس هم نمی دونست کجاست..
فقط یه نامه واسه بی بی گذاشت و رفت..بی بی هیچ وقت حاضر نشد کسی از محتویات اون نامه چیزی بفهمه!..

حتی منی که از همه بهش نزدیک تر بودم!..

تو خودم بودم و لا به لای افکارم پرسه می زدم که رسیدم نزدیک خونه ی بی بی سادات..
از ماشین پیاده شدم و زنگ درو زدم..مثل همیشه منتظر نبودم کسی درو واسه م باز کنه..خودم کلید داشتم، منتهی عادتم این بود که قبل از ورود زنگ بزنم..بی بی هم همیشه می گفت دوتا زنگ پشت سر هم یعنی که صحرا اومده..

غذاها رو از تو ماشین برداشتم و به زور با کلیدم درو باز کردم و رفتم تو..با پاشنه ی پا درو پشت سرم بستم و دسته ی پلاستیک غذاها رو محکم تر گرفتم..
از تو راهروی کوچیک گذشتم و با لبخند از پله های قدیمی پایین رفتم..
باغچه ی کوچیک بی بی سادات مثل همیشه تر و تازه بود..پر از گل های سرخ و صورتی و محمدی..و یه درخت انگور که به خاطر بلند بودن شاخه هاش به داربست بسته بودیمش..

انگار که 1 سال به عقب پرت شده بودم..من و پوریا و بابا سر بستن این داربست چقدر خندیدیم..می گفتن که یه زن نمی تونه از پس کارای مردونه بر بیاد!..منم لجم گرفته بود.. خواستم یکی از تیرها رو بلند کنم که اینجوری خودمو بهشون ثابت کرده باشم!..
ولی وقتی تیر رو ول کردم و کمرمو چسبیدم و به ناله افتادم صدای خنده شون کل حیاطو برداشت و هر کدوم یه چیزی گفتن..
نگاهه بابا مهربون بود..ولی چشمای پوریا رنگی از شیطنت داشت..هنوزم اون نگاهو خوب یادمه!..

-- کجایی مادر؟..
با صدای بی بی سادات مثل کسی که با یک جهش، از زمان گذشته به زمان حال برگشته باشه به خودم اومدم و با حواس پرتی نگاهش کردم..
وسط حیاط ایستاده بود و با لبخند نگاهم می کرد..
با دیدنش لبخندم دوباره جون گرفت و پر کشیدم سمتش..آغوشش رو با مهربونی به روم باز کرد..با همون دستایی که ظرفای غذا توش بود بغلش کردم و شونه شو بوسیدم..
- تو که منو نصف عمر کردی بی بی..
-- خدا نکنه مادر..
تو صورت رنگ پریده ش خیره شدم..
- بی بی چی شده؟!..صدات پشت تلفن گرفته بود..

دستشو با مهربونی گذاشت پشت کمرم و بردم سمت خونه..
-- سر فرصت همه چیزو برات میگم..فعلا بریم تو که
داره از سر و روت خستگی می باره..چایی هم تازه دمه..

با لبخند کنارش راه افتادم..
همه ی وسایل خونه ی بی بی سادات ساده و قدیمی بود..در و دیوارای خونه ش یه صفای خاصی داشت..مثل خودش که در عین سادگی دنیایی از محبت بود!..

ادامه دارد...
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 5
پست پنجم!..

هرقدر رفاقت بکنم می ارزی
اظهار صداقت بکنم می ارزی
آنقدر عزیزی تو برایم ای دوست
صدبار که یادت بکنم می ارزی!

_____________________________________







-- دخترم چرا غذا گرفتی؟لوبیا پلو درست کرده بودم که دوست داری..
کبابا رو گذاشتم رو کابینت و با خوشرویی گفتم: لوبیا پلوتم می خورم بی بی خانم..تا خود شب اینجا وَر ِ دلتم خاطرت جمع باشه!..

برق خوشحالی رو تو چشماش دیدم..با لبخند گفت: قدمت سر چشمم دخترم..از خدامه که پیشم بمونی..

داشتم ظرفای کباب رو خالی می کردم تو بشقاب که یاد حرفای بی بی پشت تلفن افتادم....یعنی باهام چه کار داشت؟!..اونم اینطور با عجله؟!..

بی بی داشت سفره رو پهن می کرد که بشقاب به دست از آشپزخونه اومدم بیرون و تا چشمم بهش افتاد پرسیدم: بی بی اتفاقی افتاده؟..
-- چرا دخترم؟..
- راستش جوری پشت تلفن گفتی بیام اینجا که..گفتم شاید چیزی شده باشه!..راستی مگه قرار نبود بری زیارت؟..پس چی شد؟.........

بشقابا رو از دستم گرفت و گذاشت تو سفره..
صورتش خسته بود و لبخندش پر از غم..
ناله کنان کنار سفره نشست و دستی به زانوهاش کشید..
-- بیا بشین دخترم..بعد از ناهار مفصل می شینیم و با هم حرف می زنیم..الان خسته و گرسنه ای یه چیزی بخور جون بگیری بعد..بیا مادر..

با یه پارچ آب و لیوان برگشتم تو اتاق و کنارش نشستم..همونطور که خواسته بود تا بعد از غذا چیزی نپرسیدم ولی فقط خدا می دونست که تا چه حد مشتاق بودم بدونم قراره بی بی راجع به چی حرف بزنه؟!..

بعد از ناهار دو تا چایی ریختم و نشستم کنارش..
چاییمونم تو سکوت خوردیم..ولی بی بی همچنان تو فکر بود..حس کردم امروز رنگ پریده تر از همیشه ست..
استکانشو که گذاشت تو سینی، به پشتی ترکمن قرمزش تکیه داد و به پاهاش دست کشید..
رو زانو رفتم طرفش و جلوی پاهاش نشستم..با سر انگشتام جوری که دردی رو حس نکنه پاهاشو ماساژ دادم!..
همیشه وقتی از درد زانوهاش می نالید همین کارو می کردم....

بعد از مرگ بابا و پوریا، هفته ای 2 روز بهش سر می زدم..اگه کار فروشگاه و خونه رو دوشم نبود هر روز این مسیر رو طی می کردم فقط به عشق بی بی سادات....

-- پیر شی مادر..ایشاالله هر چی از خدا می خوای بهت بده..
تو سکوت نگاهش کردم..
خط نگاهمو خوند و لبخند کم جونی زد و گفت: چی بگم دخترم؟..چی بگم؟..مگه درد منه پیرزن تمومی داره؟....بار سفرمو بسته بودم که برم پابوس آقا....می دونی چرا؟..

سکوتم رو که دید، با صدایی لرزون گفت: تو اون هفته یه نامه به دستم رسید..فرستنده ش از مشهد بود..می دونی اون نامه رو کی برام فرستاده بود؟.......

بغض داشت..نگاهش یه گوشه ثابت مونده بود..بریده بریده زمزمه کرد:نوه م..پسرم..طاهای بی بی..بالاخره ازش..یه خبر به دستم رسیده بود!..

ادامه دارد...
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 5
پست ششم!..

اینم از پست پایانی..
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 5
تا درودی دگر بدرود!..
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 5

__________________________________________





اشک هایی که از سر دلتنگی بودند رو گونه هاش راه افتادند..
یعنی طاها..از مشهد نامه فرستاده بود؟!..
بعد از این همه سال چرا حالا؟!..

انگار سوال من حرف دل بی بی هم بود که گفت: بعد از این همه سال چرا الان باید نامه ش به دستم برسه؟..حکمت خدا رو نمی دونم..اما کارامو کردم که برم مشهد..برم سنگ درگاهه حرم آقام امام رضا رو ببوسم و بگم که مخلصشم..خدایا بزرگیتو شکر..شاید خبرش دیر اومده بود ولی بالاخره به آرزوم رسیده بودم..ولی درست روزی که بار سفرمو بستم و خواستم راه بیافتم این قلب بنای ناسازگاری گذاشت..خدا خواست که همسایه ها فهمیدن و زنگ زدن به اورژانس..با اینکه بهتر شده بودم ولی دکتر گفت نمی تونم تا یه مدت طولانی نه مسافرت برم و نه کار سنگین بکنم..حتی گفت چند روزو بیمارستان بستری شم ولی زیر بار نرفتم..باید می رفتم جیگر گوشه مو پیدا می کردم....دلم آروم و قرار نداشت....بچه م اونور افتاده تک و تنها می خواد منو ببینه..طاهای من..باید برم پیشش..نمی تونم اینجا بمونم.......


وای خدایا..چی دارم می شنوم؟..
- بی بی تو حالت بد بوده و به من چیزی نگفتی؟..آخه چرا؟..من که همون روز اومدم دیدنت ولی خوب بودی..بی بی الان که بهتری آره؟..
-- آروم باش مادر..من خوبم..به عشق دیدن بچه مم که شده باشه سرپا می مونم..
- بی بی آخه چرا با خودت این کارو می کنی؟..طاها می تونست خودش پاشه بیاد اینجا آخه تو چطور با این حالت می خوای بری مشهد؟..تازه میگی دکترم تاکید کرده که مسافرت نری....
-- پس بچه م چی؟..من دیگه دارم نفسای اخرمو می کشم..نمی خوام آرزو به دل چشمامو ببندم!..

اخمامو کشیدم تو هم و کنارش به پشتی تکیه دادم..
پاهامو تو شکمم جمع کردم و با لحنی پر از گلایه گفتم: بی بی آخه این چه حرفیه؟..ایشاالله که 120 سال عمر با عزت داشته باشی..تو بزرگ ِ مایی..عزیز ِ مایی..می دونی ناراحت میشم اما بازم هر وقت فرصت گیر میاری این حرفو تکرار می کنی!....

با محبت دستی به شونه م کشید..
-- به دل نگیر دخترم..شما هم بچه های منین..ولی تو بگو می تونم پسرمو نبینم؟..اونم حالا که می دونم کجاست؟..می دونم چشم به راهمه؟..
- چرا اون نمیاد اینجا؟!..
-- نه شماره ای ازش دارم که بهش زنگ بزنم نه کسی رو می شناسم که جای من بره و ازش برام خبر بیاره یا حتی اونو با خودش بیاره اینجا تا ببینمش..بهش بگه که بی بی ساداتش چشم انتظارشه ولی پای رفتن نداره!....

با جمله ی آخر بی بی رفتم تو فکر..
به نیمرخ رنج کشیده و چروک های صورتش که رد پای گذر روزهای پر از غم و دلتنگیش بودن نگاه کردم..اما حالا کمی نور امید چشم های کم سوی بی بی سادات رو روشن کرده بود..

- بی بی؟!..
برگشت و نگاهم کرد..
چشماش پر از اشک بود..
متفکرانه تو نگاهه خیسش زمزمه کردم: من می تونم برم!..

تا چند لحظه تو صورتم خیره شد..
با سر انگشتای لرزونش چشماشو پاک کرد..
صداش هم مثل دستاش می لرزید..

-- کجا بری دخترم؟!..
نگاهمو از تو چشماش گرفتم و به دستای گره خورده ام دوختم..
بیشتر تو هم فشارشون دادم و لب زدم: مشهد!..

ادامه دارد!...
crazyسلام عزیزم، این رمان دیر به دیر گذاشته میشه. چون نویسنده ش هنوز رمان ببار بارون رو تموم نکرده و گفته تا اون تموم نشه از ویرانگر کم پست میذاره.Smile
سلام دوستای گلم..ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 5
امروز با 6 پست از ویرانگر اومدم پیشتون!..ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 5
پشت سر هم میذارم!..ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 5

______________________________________





*******
-- دخترم آخه مگه همچین چیزی ممکنه؟!..2 هفته ی دیگه مراسم عقد خواهرته..کلی کار سرمون ریخته بعد تو می خوای منو دست تنها اینجا ول کنی و بری مسافرت؟!..

کمی از سالاد کاهویی که گوشه ی بشقابم بود زدم سر چنگالم و همونطور که می بردم سمت لبام گفتم: زود برمی گردم، خیلی باشه نهایتا 3 روز که بیشتر طول نمی کشه!..

مامان با پوزخند قاشقشو تو بشقابش رها کرد و دستاشو گذاشت روی میز!..
-- به حرف آسونه عزیزم..اگه 3 روز شد 1 هفته اون وقت من چه خاکی تو سرم بریزم؟..یا از اون بدتر اگه خدایی نکرده اونجا تک و تنها یه بلایی سرت اوردن من چکار کنم؟..

نوچی کردم و کشیدم عقب..
- ای بابا، ببین الکی الکی حرفو می کشی به چه جاهایی؟!..اولا خدا نکنه..دوما می دونی که می تونم مراقب خودم باشم!..
-- رو چه حسابی مطمئن باشم آخه؟!..خودت بگو حق نمیگم؟!..همین که اسم این سفرو آوردی دلم شور افتاد..

سحر که اخماشو کشیده بود تو هم، منو نگاه کرد و گفت:مامان ولش کن، لابد قولش از عقد منی که خواهرشم واسه ش مهمتره..

معلوم بود دلخور شده..خوشبختی سحر از هر چیزی برای من مهمتر بود..اما قولم به بی بی رو هم نمی تونستم نادیده بگیرم..
مامان که سکوتمو دید گفت: لااقل بذار بعد از عقد ِ خواهرت..شاید تا اون موقع خدا خواست و تصمیمت هم برگشت!..
- حرفی که بزنم، آسمونم به زمین بره باز من سر قولم می مونم..اینو که شما باید بهتر از هر کسی بدونی مامان جان!..

با لبخند نگاهم کرد..
-- می دونم مادر..ولی آخه تنها هم که نمی تونم تو شهر غریب ولت کنم، می تونم؟!..اگه قصدت فقط زیارت بود به خود آقا قسم، هیچ ترسی نداشتم تازه خوشحالم می شدم ولی تو داری میری دنبال آدمی بگردی که معلوم نیست کجاست و داره چکار می کنه!..یه آدرس درست و حسابی هم که نداری از کجا معلوم اونی که رو پاکته درست باشه؟!..
- مامانم، شک نکن پام برسه به مشهد اولین کاری که بکنم زیارت آقاست!..بعدشم که خدا بزرگه..من به بی بی سادات قول دادم شما بودی می زدی زیر حرفت؟!..

کمی تو چشمام نگاه کرد..با لا اله الا الله ای که زیر لب زمزمه کرد از پشت میز بلند شد..
-- نمی دونم والا..من که از پس تو یکی بر نمیام!..
- منم مخلص شمـــا هستم!..

ادامه دارد...
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9