06-04-2014، 9:12
پست دوم!..
دوستانی که مرتب می پرسن پس پست ویرانگر چی شد؟..عزیزان من قبلا هم گفته بودم که تا ببار بارون تموم نشه نمی تونم مرتب و پشت سر هم از ویرانگر پست بذارم..
هیچ عجله ای هم ندارم چه واسه ببار بارون و چه ویرانگر..
پس خواهش می کنم صبور باشید..من درکتون می کنم، ببار بارون به اوج خودش رسیده و الان داره لحظات مهمی رو پشت سر میذاره..
ویرانگر هم می خواد یکی یکی معماها رو طی کنه و تا همینجا هم هیجانات خودشو رو کرده..
ولی شما هم منو درک کنید که باید برای تک تکشون برنامه ریزی داشته باشم..
من قبلا هم گفتم که هفته ای یکبار از ویرانگر میذارم حالا 2 تا پست یا بیشتر تو یک روز میذارم..
ولی ببار بارون رو مرتب میذارم چون رو به پایانه..
از این همه صبر و شکیباییتون در قبال من و قلمم دنیا دنیا تشکر..
عاشقتونم..
________________________________________
چشمامو باز کردم و نگاهو به سقف سفید اتاقم دوختم..
-تو بهتر از هر کس می دونی..تو بهتر از هر کس بنده هاتو می شناسی..
نذار سرنوشت خواهرم مثل همونایی بشه که روزگاری مهمون دو روز این مرد بودن و..........
نمی خوام آخر این ماجرا به تباهی خواهرم ختم بشه..خودش نمی دونه ولی تو که می دونی آره؟..تو که به گواه و صداقت قلب من واقفی....تو که می دونی چقدر دوسش دارم..تو که می دونی جونم به جونشون بسته ست..
خودش نمی دونه ولی تو که می دونی نذار راهشو کج بره..نذار زندگیش با یه ندونم کاری خراب بشه..
مرگ پدرم کمرمو شکست..با مرگ پوریا مردم و زنده شدم..دیگه نمی تونم شاهد چیزی باشم که به کل تیشه به ریشه م بزنه و خلاصم کنه..برای سومین نفر دیگه طاقتی ندارم که بخوام مثل همیشه چشم ببندم ودستمو بذارم رو گوش هام و بگم که کورم و کر..دیگه نه می بینم..و نه می شنوم!....
پلک زدم..قطرات اشک پشت سر هم رو صورتم می ریختن و من فقط با تمام وجود حواسم جایی بود فراتر از این خونه و آدم هاش..
پشت دستامو به صورتم کشیدم..
یک آن خیز برداشتم سمت عسلی و تند تند چندتا دستمال از تو جعبه آوردم بیرون و کشیدم به صورتم و چشمام..
تو آینه به خودم نگاه کردم..چشما و بینیم سرخ بودن..
صدای قدم هایی رو از بیرون شنیدم..پنکک رو از روی میز آرایشم برداشتم..تقه ای به در خورد..قرمزی بینی و زیر چشمم رو زیر پنکک مخفی کردم..ولی چشمام..........
تقه ی دوم که به در خورد یکی از لباسامو که تو کاور بود از تو کمد بیرون کشیدم..در رو پاشنه چرخید..می دونستم مامانه..
لباسو از تو کاور در آورده بودم..تا قبل از اینکه بخواد چیزی بگه دستمالی که تو دستم بود رو گرفتم جلوی صورتم و عطسه کردم....
-- صحرا..دخترم داری چکار می کنی؟..
نگاهش که به چشمام افتاد نگران شد..اومد تو و درو بست..
-- چی شده؟!..چشمات چرا قرمز ِ مادر؟!..
لباسو تکون دادم و برگردوندم تو کاور..بدون اینکه هول بشم مثل همیشه جدی بودم..
- داشتم لباسامو مرتب می کردم همین یه دونه رو تخت مونده بود..رو کاورش یه کم گرد و غبار نشسته..واسه همون عطسه م گرفت و قرمزی چشمامم از همینه....
هنوز داشت نگاهم می کرد که پرسیدم: چیزی شده مامان که اومدی اینجا؟..
انگار که تازه یادش افتاده بود سرشو تکون داد و گفت: آهان آره، خواستم بگم بیا بیرون پیش خواهرات زشته اینجا موندی!..
لبخندم کج شد..لباسو آوردم بالا و زیپ کاورشو کشیدم..
- می گفتی بیام پیش نـامــــزد خواهرم که صورت خوشی داشته باشه، بهتر نبود؟..
بی توجه به کنایه م رفت سمت در و گفت: به خاطر سحر هم که شده نباید به این پسر خرده بگیری..هر چی که بوده تو گذشته اتفاق افتاده..سحر باهاش کنار اومده تو هم فراموشش کن.....
با تعجب نگاهش کردم..یعنی این مامان ِ که داره اینقدر ساده از گذشته ی سهیل حرف می زنه؟!..
- به همین سادگی میگی بگذر؟!..
ولی مامان جدی بود..و محکم گفت: اگه پای خوشبختی دخترم وسط باشه آره ..میگم بگذر و تمومش کن!..
- مامــان!..
-- چرا نمی خوای به این جنگ و دعوا خاتمه بدی؟..سحر، سهیل و انتخاب کرده..چند بار تو و من بهش گفتیم اینکارو نکن؟..چندبار؟....دختره حتی خودشو از غذا انداخت که حرفشو به کرسی بنشونه..ورد زبونش سهیل بود..وقتی میگه یا زندگی با سهیل یا یه شب تب و مرگ، من چکار می تونم بکنم جز اینکه دل به دلش بدم و باهاش راه بیام؟..جون بچه م واسه م مهم تر ِ تا گذشته ی اون پسر..
- خوشبختیش چی؟..آینده ش چی؟..انقدر بی اهمیته؟..
-- انقدر نُفوس بد نزن دختر..ان شاءالله که خوشبخت میشه..سهیل بچه ی بدی نیست..قسم خورده که دست از کارای گذشته ش کشیده و پاک ِ پاکه..اونم سحر رو دوست داره اینو هنوز نفهمیدی؟..
ادامه دارد...
دوستانی که مرتب می پرسن پس پست ویرانگر چی شد؟..عزیزان من قبلا هم گفته بودم که تا ببار بارون تموم نشه نمی تونم مرتب و پشت سر هم از ویرانگر پست بذارم..
هیچ عجله ای هم ندارم چه واسه ببار بارون و چه ویرانگر..
پس خواهش می کنم صبور باشید..من درکتون می کنم، ببار بارون به اوج خودش رسیده و الان داره لحظات مهمی رو پشت سر میذاره..
ویرانگر هم می خواد یکی یکی معماها رو طی کنه و تا همینجا هم هیجانات خودشو رو کرده..
ولی شما هم منو درک کنید که باید برای تک تکشون برنامه ریزی داشته باشم..
من قبلا هم گفتم که هفته ای یکبار از ویرانگر میذارم حالا 2 تا پست یا بیشتر تو یک روز میذارم..
ولی ببار بارون رو مرتب میذارم چون رو به پایانه..
از این همه صبر و شکیباییتون در قبال من و قلمم دنیا دنیا تشکر..
عاشقتونم..
________________________________________
چشمامو باز کردم و نگاهو به سقف سفید اتاقم دوختم..
-تو بهتر از هر کس می دونی..تو بهتر از هر کس بنده هاتو می شناسی..
نذار سرنوشت خواهرم مثل همونایی بشه که روزگاری مهمون دو روز این مرد بودن و..........
نمی خوام آخر این ماجرا به تباهی خواهرم ختم بشه..خودش نمی دونه ولی تو که می دونی آره؟..تو که به گواه و صداقت قلب من واقفی....تو که می دونی چقدر دوسش دارم..تو که می دونی جونم به جونشون بسته ست..
خودش نمی دونه ولی تو که می دونی نذار راهشو کج بره..نذار زندگیش با یه ندونم کاری خراب بشه..
مرگ پدرم کمرمو شکست..با مرگ پوریا مردم و زنده شدم..دیگه نمی تونم شاهد چیزی باشم که به کل تیشه به ریشه م بزنه و خلاصم کنه..برای سومین نفر دیگه طاقتی ندارم که بخوام مثل همیشه چشم ببندم ودستمو بذارم رو گوش هام و بگم که کورم و کر..دیگه نه می بینم..و نه می شنوم!....
پلک زدم..قطرات اشک پشت سر هم رو صورتم می ریختن و من فقط با تمام وجود حواسم جایی بود فراتر از این خونه و آدم هاش..
پشت دستامو به صورتم کشیدم..
یک آن خیز برداشتم سمت عسلی و تند تند چندتا دستمال از تو جعبه آوردم بیرون و کشیدم به صورتم و چشمام..
تو آینه به خودم نگاه کردم..چشما و بینیم سرخ بودن..
صدای قدم هایی رو از بیرون شنیدم..پنکک رو از روی میز آرایشم برداشتم..تقه ای به در خورد..قرمزی بینی و زیر چشمم رو زیر پنکک مخفی کردم..ولی چشمام..........
تقه ی دوم که به در خورد یکی از لباسامو که تو کاور بود از تو کمد بیرون کشیدم..در رو پاشنه چرخید..می دونستم مامانه..
لباسو از تو کاور در آورده بودم..تا قبل از اینکه بخواد چیزی بگه دستمالی که تو دستم بود رو گرفتم جلوی صورتم و عطسه کردم....
-- صحرا..دخترم داری چکار می کنی؟..
نگاهش که به چشمام افتاد نگران شد..اومد تو و درو بست..
-- چی شده؟!..چشمات چرا قرمز ِ مادر؟!..
لباسو تکون دادم و برگردوندم تو کاور..بدون اینکه هول بشم مثل همیشه جدی بودم..
- داشتم لباسامو مرتب می کردم همین یه دونه رو تخت مونده بود..رو کاورش یه کم گرد و غبار نشسته..واسه همون عطسه م گرفت و قرمزی چشمامم از همینه....
هنوز داشت نگاهم می کرد که پرسیدم: چیزی شده مامان که اومدی اینجا؟..
انگار که تازه یادش افتاده بود سرشو تکون داد و گفت: آهان آره، خواستم بگم بیا بیرون پیش خواهرات زشته اینجا موندی!..
لبخندم کج شد..لباسو آوردم بالا و زیپ کاورشو کشیدم..
- می گفتی بیام پیش نـامــــزد خواهرم که صورت خوشی داشته باشه، بهتر نبود؟..
بی توجه به کنایه م رفت سمت در و گفت: به خاطر سحر هم که شده نباید به این پسر خرده بگیری..هر چی که بوده تو گذشته اتفاق افتاده..سحر باهاش کنار اومده تو هم فراموشش کن.....
با تعجب نگاهش کردم..یعنی این مامان ِ که داره اینقدر ساده از گذشته ی سهیل حرف می زنه؟!..
- به همین سادگی میگی بگذر؟!..
ولی مامان جدی بود..و محکم گفت: اگه پای خوشبختی دخترم وسط باشه آره ..میگم بگذر و تمومش کن!..
- مامــان!..
-- چرا نمی خوای به این جنگ و دعوا خاتمه بدی؟..سحر، سهیل و انتخاب کرده..چند بار تو و من بهش گفتیم اینکارو نکن؟..چندبار؟....دختره حتی خودشو از غذا انداخت که حرفشو به کرسی بنشونه..ورد زبونش سهیل بود..وقتی میگه یا زندگی با سهیل یا یه شب تب و مرگ، من چکار می تونم بکنم جز اینکه دل به دلش بدم و باهاش راه بیام؟..جون بچه م واسه م مهم تر ِ تا گذشته ی اون پسر..
- خوشبختیش چی؟..آینده ش چی؟..انقدر بی اهمیته؟..
-- انقدر نُفوس بد نزن دختر..ان شاءالله که خوشبخت میشه..سهیل بچه ی بدی نیست..قسم خورده که دست از کارای گذشته ش کشیده و پاک ِ پاکه..اونم سحر رو دوست داره اینو هنوز نفهمیدی؟..
ادامه دارد...