![]() |
رمان بی کسی ها حتما بخونید - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: رمان بی کسی ها حتما بخونید (/showthread.php?tid=52734) |
RE: رمان بی کسی ها حتما بخونید - ارتادخت - 21-09-2013 می خواستم از وسطای قسمت بعد قعطش کنم ولی عاشق یه تیکه از اون هستم به خاطر همین کلا گذاشتمش برا فردا RE: رمان بی کسی ها حتما بخونید - jinger - 21-09-2013 مررررررررررررررررررررررسی خیییییییییییییییییلی قشنگه. ![]() ![]() ![]() ادامه...ادامه ![]() RE: رمان بی کسی ها حتما بخونید - عشقم 2afm - 21-09-2013 ممنون ارتاخت جون.اسمت خیلی خوشگله. ![]() ![]() ممنون از رمانت ![]() RE: رمان بی کسی ها حتما بخونید - Aiden Pearce - 22-09-2013 چه خبره ![]() RE: رمان بی کسی ها حتما بخونید - امیررضا* - 22-09-2013 ارتادخت گرامی لطفا بین نوشته هاتون فاصله قرار دهید تا راحت تر خوانده شود قبلی ها رو هم همین گونه... RE: رمان بی کسی ها حتما بخونید - ارتادخت - 22-09-2013 (22-09-2013، 13:00)assassins creed iv نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.هیچی رمانه....................... ![]() RE: رمان بی کسی ها حتما بخونید - jinger - 23-09-2013 ادااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااامه.... ![]() ![]() ![]() RE: رمان بی کسی ها حتما بخونید - ارتادخت - 24-09-2013 عین موشی بودم که به دنبال سوراخ موششاست. طبق معمول همیشه باید دو ساعتی خودم را روی یک صندلی مشغول می کردم و از جمعیت دور می ماندم. وقتی به صندلی رسیدم با حسی شبیه حسرت بی کسی هایم به بچه ها نگاه می کردم اول از همه سارا در نظرم امد. مادرش با جعبه ی آراسته ای وارد شد. از نگاه کردن به ان ها خسته شدم. نگاه م را از ان ها گرفتم و به سیما چشم دوختم که با بردارش سخت گرم صحبت بودند. چند شاخه گل زیبا هم دستش بود. به گلچهره نگاه کردم که چشمانش را به چشمان مادرش دوخته بود و با شوق و ذوق برای او تعریف می کرد و هر چند وقت یک بار صدای خنده شان همه جا را در بر می گرفت. به سینا نگاه کردم که پدر و مادرش و مینا را به هم معرفی می کرد. در همین گوشه و کناره ها هم نگاهم به زنی افتاد که پالتویی از پوسته ی خز گران بها به تن کرده بود. پالتویش حسابی چشمان جمعیت را و من را به خود خیره کرده بود. حدس می زنم او همان مهمانی بود که چند رو پیش اقای امیری را به مدرسه اورده بود. هر چه چشمانم جست و جو گرم را می چرخاندم اقای امیری را نمی دیدم همینطور به در چشم دوخته بودم و منتظر امدن او بودم هر چند همه ی نگرانی ام این بود که مبادا او مرا این طور تنها و بی کس ببیند. کم کم اقای امیری هم امد. چشمانم به طرف ان زن برگشت که جست و خیز کنان بلند شد نزدیک رفت و او و اقای امیری حسابی یک دیگر را در اغوش گرفتند. کمکم حسابی غرق در صحبت شدند. من هم نگاهی به اقای بهرامی و خانم یکتا انداختم که چه طور موذیانه برای خانواده ها نقش بازی می کردند. همین طور محو بازی ان ها بودم که گذر سارا با ان سرعت نظرم را به خود جلب کرد. نزد اقای امیری و ان زنی که حدس می زدم مادرش بود رفت. فهمیدم می خواهد حسابی خود شیرینی کند . احساس می کردم اقای امیری هم راحت نیست چون هیچ کدام از ما دو تا جریان چند روز پیش را فراموش نکرده بودیم. به اقای امیری نگاه کردم تا عکس العملش را ببینم. از چشمان جست و جو گرش فهمیدم به دنبال کسی می گردد. و همان لحظه حدس زدم ان سوم شخص من هستم. با خودم فکر کردم اگر اقای امیری مرا به مادرش که از دیدن سارا چشمانش برق می زند معرفی کند حتما او را سرزنش می کند که چرا با من دوست است و نه سارا. کمی خودم را در صندلی قایم کردم تا اقای امیری متوجه من نشود اما بعد تصمیم گرفتم کلا ان جا را ترک کنم. بلند شدم و نزد خانم یکتا رفتم و خواستم به من اجازه دهد سالن را ترک کنم او هم قوانین را به من یاد اوری کرد و من دوباره سر شکسته خودم را در دل صندلی ام قایم کردم. سرم حسابی درد می کرد. سرم را در دستم گرفتم و سعی کردم هیچ صدایی را نشنوم. هیچ صدایی. حتی دیگر زیر چشمی به بچه ها هم نگاه نکردم. کم کم صدای سارا در گوشم پیچید سرم بلند کردم. اه روی صندلی مقابلم نشسته بود و می گفت: دلم برایت می سوزد تو همیشه بازنده هستی. حتی یک بار هم پیش نیامد تو پیروز شوی. بازی با تو اصلا حال نمی دهد. باخت پیاپی حتما خیلی برایت سخت است. -چشمانت را بد جوری به روی اشتباهاتتبسته ای -خیر خیر. من اشتباهی نمی کنم که نیازباشد چشمانم را به رویش ببندم. - نه پس تو واقعا عاقبتکارهایت را نمی بینی . -مثلا..... -مثلا همین هفته. [-این هفته... این هفته کار خاصی نکردهام.l -یعنی من هم باید باور کنم -اهان تو ان عکس را تقصیر منمیدانی... خب چرا شکایت نکردی؟ [حالا دیگر جوابی نداشتم. چه باید میگفتم؟ می گفتم چون همه ی معلم ها را تو خریده ای؟ چون اگر من حتی به خانم یکتا مدیر مدرسه می گفتم باز هم از تو طرفداری می کرد. چه باید می گفتم؟ اصلا جایی برای حرف بود. ساکت شدم و اجازه دادم هر چه می خواهد بگوید. دلم می خواست فرشته ای نازل می شد که مرا از این مخمصه نجات می داد. بچه ها با اومدن فصل مدارس منم کمتر به انجمن سر می زنم ![]() هر وقت که بشه میام یک کمش رو می ذارم.......... ولی دیگه بخش بندی رو ذکر نمی کنم............ قربان شما خوانندگان عزیز و گرامی بروم من:cool::cool::cool::cool::cool:..................... منتظر دیگر قسمت ها هم باشید............. حالا این قسمت رو تا اخر نمی تونم یه جا بذارم هر چند عاشقشم ![]() ![]() ![]() منتظر دیده هایتان هستم........................ ![]() ![]() ![]() RE: رمان بی کسی ها حتما بخونید - jinger - 24-09-2013 خب یه دفعه کلشو بذار ![]() ![]() RE: رمان بی کسی ها حتما بخونید - pegah jb - 24-09-2013 زیادی زیاده... ![]() ![]() ![]() |